۱۳۹۸ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

درباره برخی مسائل هنر(5) هنرمند و سیاست


درباره برخی مسائل هنر(5)
هنرمند و سیاست

هنرمند و جایگاه طبقاتی- رابطه نمایندگی هنری با طبقه
همچنان که در بخش های پیشین اشاره شد، به این دلیل که در جوامع طبقاتی اجتماع به طبقات تقسیم می شود، وجود غیر طبقاتی در جامعه وجود ندارد. در جوامع طبقاتی هر فرد عضوی از یک طبقه است و به گونه ای عام بر مبنای منافع طبقاتی خود حرکت می کند.  پایه و اساس مسئله همین نکته است. اما در این جوامع، هم جابجایی طبقاتی وجود دارد، یعنی این امکان که فردی طبقه خود را ترک کند و به طبقه دیگری بپیوندد و منافع طبقاتی طبقه جدید را بازتاب کند، و هم اینکه فردی که در یک طبقه است، بین وجود طبقاتی وی و شعور طبقاتی اش تضاد به وجود آید و در حالی که مثلا به طبقه خرده بورژوازی و یا بورژوازی تعلق دارد، منافع کارگران را بازتاب دهد؛ و با برعکس در حالیکه به طبقه کارگر تعلق دارد، منافع سرمایه داران را نمایندگی کند.
البته در هنر وضع دیگری نیز که آن در بخش گذشته اشاره کردیم وجود دارد و آن این است که  در حالی که فردی به طبقه ای مثلا اشراف تعلق دارد و در سیاست و دیگر باورها هم تابع آن است، در آثار هنری خویش، منافع طبقه ی دیگری- مثلا بورژوازی - را بازتاب نماید.
فهم و درک مسئله اخیر در هنر حائز اهمیت ویژه است؛ زیرا در حالی که این امر یکی از روندهای موجود غیر اساسی در نمایندگی هنری است، اما برخی افراد آن را تبدیل به قاعده ای اصلی و یا بسیار مهم می کنند. از دیدگاه این کسان یکی از اصول اساسی نمایندگی هنری این می شود که فرد هنرمند در پایگاه طبقاتی و اعتقادات سیاسی و یا مذهبی و کلا باورهای خود وابسته به طبقه دیگری باشد، اما در هنرش نماینده طبقه دیگری. آنها این وضع را که قاعده ای در تاریخ هنر نبوده است،« اصل تناقض» نام می گذارند. عموما هم به تحلیل مارکس و انگلس به بالزاک رجوع می کنند و به اصطلاح  دور آن چرخ زده و با آوردن چند مثال دیگر از تاریخ هنر، آن را تبدیل به قاعده اساسی می کنند. این گونه افراد، چشمشان را بر ده ها و صدها هنرمندی می بندند که «اصل تناقض»  در موردشان بدین گونه ظاهر نگشته و این افراد نمایندگان هنری طبقات خود بوده اند، بدون آنکه در سیاست دارای عقاید و منافعی متضاد با دیدگاه هنری خود باشند. (1)
 در مورد نمایندگی هنری طبقات، دو نکته دیگر را نیز در این خصوص باید تاکید کرد:
 یکی اینکه بین نمایندگان سیاسی و یا هنری هر طبقه - چنانکه مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت اشاره کرد - با خود آن طبقه رابطه مستقیم و سر راست نیست.  به این معنا که مثلا حتما یک بقال نماینده هنری بقالان و یا خرده بورژواها باشد، یک  تولید کننده کوچک و یا دهقان نماینده هنری دهقانان و یا  یک کارگر، نماینده هنری کارگران. هم این ممکن است و هم آنکه چنین رابطه مستقیمی وجود نداشته باشد و مثلا یک پروفسور، یک استاد دانشگاه، یک کارمند اداره و یا یک روشنفکر ساده مزد بگیر، چنین نمایندگی را به عهده داشته باشد. آنچه مارکس به آن اشاره می کند این است که نماینده سیاسی یا هنری یک طبقه به آن حدودی در اندیشه و ذهن می رسد که طبقه مزبور در عینیت می رسد.(2)
و دیگر اینکه رابطه نماینده هنری یک طبقه با طبقه به هیچوجه بر مبنای توافق مطلق قرار ندارد، بلکه بر مبنای وحدت اضداد است. به این معنا که  هم وحدت و هم تضاد بین نماینده هنری  طبقه و طبقه برقرار است.
این مسئله به شکل های متفاوتی به وجود می آید و از جمله  به این شکل  که وی ممکن است که از طبقه خود پیش افتد و یا عقب. در صورت پیش افتادن باید تلاش کند ضمن مبارزه با طبقه خود، این طبقه  را به درک های پیشرفته خود برساند و با آموزش طبقه خویش، تلاش وی را برای رفع عقب ماندگی ها و نواقص و کمبودها برانگیزد. در صورتی که عقب ماند، باید از جنبش طبقه بیاموزد، و نظرات خویش را بر مبنای امور نوینی که در مبارزه پدید آمده است، تغییر دهد.
نقش پیشرو نماینده هنری نسبت به طبقه خویش - مبارزه با جهان بینی حاکم
در جوامع طبقاتی ایدئولوژی حاکم، ایدئولوژی یا جهان بینی طبقه حاکم است، که وظیفه اش نگاه داشتن تمامی طبقات در چارچوب دیدگاه حاکم و پذیراندن روابط اقتصادی- اجتماعی موجود به مثابه اموری طبیعی و ازلی و ابدی در ذهن و جان تمامی طبقات استثمار شده و زیر ستم است. این جهان بینی در تمامی اقشار و طبقات، و از جمله  روشنفکران نفوذ می کند و به مثابه وجه حاکم ذهن آنها در می آید و خواه آگاهانه و خواه ناآگاهانه آن ها را در تمامی امور زندگی ذهنی، فلسفی، اخلاقی، مذهبی، آداب و سنن، آیین ها و مراسم  رهبری کرده و جهت می دهد و واقعیتهای جاری و استحکام یافته  را آن گونه که نفع طبقه  تمامی اقشار مسلط است، در نظر آنان جلوه گر می سازد؛ چندان که تمامی افراد تمامی طبقات جامعه، تمامی مسائل، رویدادها، اتفاقات و روند ها را در چارچوب و به یاری ابزارهای این جهان بینی تبیین و ترسیم می کنند و جهت گیری های اجتماعی و سیاسی خود را در چارچوب آن بر می گزینند.  این جهان بینی به یاری ابزارهایی که برای تبلیغ و نفوذ خویش در دست طبقه حاکم دارد، دارای نیرویی نافذ بوده، نقشی بازدارنده داشته و این امکان را نمی دهد- و باید توجه داشت که موجودیتی زنده  و زور و نیروی فوق العاده ای، که بخشی از آن از نیروی عادت می آید، دارد، چندان که نبرد با آن به ویژه در زمینه جهان بینی به هیچوجه ساده و آسان نیست -  نیروهای علیه آن، به سادگی آن را خنثی کنند.
 از سوی دیگر و در روندهای  مخالف و متضاد با طبقه حاکم و تلاشش برای تثبیت اوضاع،  مبارزه ای طبقاتی پیش برنده ای و اساسا بین استثمار شدگان و ستمدیدگان با استثمارکنندگان و ستمگران در عرصه عملی جامعه وجود دارد. این مبارزه ی طبقاتی نیز به سهم خود اجازه نمی دهد که همه چیز آن گونه که حاکمین می خواهند برقرار بماند. این یک وجه قضیه در تضاد با روندهای حاکم و مسلط است.
 وجه دیگری که امکان نمی دهد اوضاع همواره بر وفق مراد استثمارگران پیش رود و یا همچنان باقی بماند، بازتاب مبارزه و تحرکات  مبارزات طبقاتی مزبور- گاه مستقیم و گاه پیچیده و با واسطه و غیر مستقیم - در پویش های ذهنی جامعه است که عموما نخست در میان اقلیتی بازتاب می یابد. این پویش ها، تلاش  ذهنی اندیشگران جامعه  در زمینه ی سیاسی، علمی و هنری است که  با وجود اینکه  طبقه حاکم به طور کلی تلاش می کند، آن را کنترل کرده و همسو با منافع و سیاستهای خود پیش راند، اما در روندی متضاد با خود و منافع خود، ضد خود را نیز  به وجود می آورد.
 برای نمونه، هگلیسم روند حاکم فلسفی در آلمان اوایل سده نوزدهم بود؛ اما همین هگلیسم  به دلیل تضادهای درونی خود - خواه از دید فلسفی و خواه از جهت انطباق دریافت های فلسفی با مسائل سیاسی و اقتصادی- از درون خود، فیلسوفان هگلی جوان را بیرون داد، که به مثابه متحد استاد و ضد استاد، نظرات فلسفی- سیاسی (مقولات، مفاهیم، روابط منطقی مقولات، انطباق ها و غیره ) وی را دنبال کرده تا جایی که این روندها به یکباره و جهش وار به ضد  برخی از وجوه اندیشه خود هگل تبدیل شدند. مارکس و انگلس به مانند بنیانگزاران جهان بینی طبقه کارگر، میوه های این روند متضاد بودند.(3)
به این ترتیب در جامعه نه تنها جهان بینی حاکم، بلکه جهان بینی طبقات استثمار شده یا زیر ستم نیز پدید می آیند که در حالی که هر کدام از این جهان بینی ها می کوشند استقلال داشته باشند، اما به واسطه در هم شدگی عینی طبقات و روابط، پیوستگی ها و تاثیرات متقابل آنها در یکدیگر،  نماینده هنری هر طبقه معینی،  نه تنها  جهان بینی طبقه خود را دارد، بلکه کماکان زیر نفوذ و تاثیر جهان بینی های طبقه حاکم و نیز طبقات دیگر موجود قرار می گیرد، و نه تنها باید با برخی از وجوه طبقات هم منفعت خود، پیوستگی داشته باشد، بلکه باید با نفوذ جهان بینی ها دیگر طبقات در خود مبارزه کرده و مرزهای این وابستگی و یا نفوذ را در چارچوب منافع طبقه خویش حفظ کند.
این جهان بینی ها در مجموع زیر تسلط جهان بینی حاکم موجودند و از دل آن هم در می آیند، اما ساخت و تسلط آن را می شکنند و نیروهای خفته ای را که زیر تسلط  و در اسارت آن جهان بینی و در چنبره شرایط موجود حاکم، تمامی نیرو و حیات  خود را از دست داده اند، بیدار کرده، به تغییر اوضاع و شرایط و بازگشودن راههایی برای آزادی خود بر می انگیزند. 
 باری این چنین مبارزه و نبرد فکری  جانانه ای در تمامی شئون احساسی و ذهنی جامعه و از جمله احساس و ذهن هنرمند نیز بوجود می آید.  اینجا گاه ما نه تنها هنرمندانی را که در زمینه ی فکری به اندیشه های نو و پیشرو جهان بینی طبقه نو می رسند، مشاهده می کنیم، بلکه تلاقی هایی از به هم پیوستگی دو جهان بینی و گاه حتی امتزاجی از جهان بینی حاکم، جهان بینی نو و جهان بینی ای که بین کهنه و نو مانده است، را در طبقات دیگر جامعه می بینیم. با توجه  این نکات،  نماینده هنری هر طبقه معینی، جهان بینی طبقه خود را دارد اما در عین حال با نفوذ جهان بینی ها دیگر طبقات در خود در حال وحدت و مبارزه است.
هنرمند نمی تواند هنر نو خود را از آسمان به بزمین بیاورد و یا  در انتظار چیزی باشد که به وی الهام گردد. وی باید به فرهنگ  و ادبیات گذشته و از جمله بورژوایی اتکاء کند و بر مبنای آنها بنیان هنر نو خویش را بنا کند.  پایه و اساس هنر نو، هنر گذشتگان و فرهنگی - و از جمله فرهنگ بورژوازی - است که ثمره تمامی تاریخ بشر است. نه اتکاء یا وحدت می تواند به عدم  مبارزه و انتقاد از این فرهنگ بینجامد و نه انتقاد، می تواند وحدت نسبی با این فرهنگ و اتکاء  بدان را از بین ببرد. اتکاء یا وحدت با فرهنگ بورژوازی و انتقاد یا مبارزه با آن در جهت ایجاد فرهنگ نوین عالی تر وحدت اضدادند. مارکسیسم خود ثمره این وحدت و انتقاد بوده و هنر نوین نیز بدینسان بوده و خواهد بود. بدین ترتیب تمامی هنرمندانی  که در تمامی دوران تاریخی گذشته نقش مترقی در تکامل جامعه داشته اند، و با هنر خود به روی آن تاثیر گذار بوده و آن را پیش برده اند، جزوی از هنر قابل اتکاء برای هنرمند پیشرو در می آید.
  نمایندگان طبقه نوین و بالنده و یا طبقات مترقی که این جهان بینی را بر نمی تابند،  با جستجوی حقایق از درون واقعیات  و کنار زده پرده ای که آنها را در بر گرفته در زمینه هنری، به طبقه نوین یاری می  کنند تا اندیشه های خود را به کار اندازد، نگاهی نوین به واقعیت ها و جهان پیرامون خود یابد و در صدد دگرگون کردن آن در جهت منافع خود برخیزد.
 از سوی دیگر هنرمند - و در اینجا هنرمند با جهان بینی طبقه کارگر مد نظر است-  باید نه تنها گسترده ترین و ژرف ترین رابطه را با افراد طبقه خود داشته باشد، و به گفته مائو، افراد زیادی از این طبقه را بشناسد با آنها نشست و برخاست داشته و دوستان صمیمی از میان آنها داشته باشد. بلکه باید با افراد طبقات دیگر نیز آشنا باشد و بطور کلی شناخت معقولی از افرادی از طبقات گوناگون  از حاکم و محکوم داشته باشد.(4)
هنرمند و مسئول بودن
روشن است که بر مبنای چنین پایه ای اینکه نماینده ذهنی و هنری یک طبقه باید نسبت به طبقه خویش تعهد داشته باشد، امری بی معناست. زیرا روشن است که چنانچه این تعهد وجود نداشته باشد، امر نمایندگی هنری طبقه نیز بی معنا می شود. چگونه می شود هنرمندی ادعای نمایندگی هنری طبقه ای را به عهده بگیرد، اما نسبت به منافع آن تعهد نداشته باشد؟ پرسش اساسی این نیست که تعهدی باید باشد و یا نباید باشد، بلکه پرسش این است که تعهد چگونه  و به یاری چه اندیشه ها و وسایلی جلوه گر می شود.
 هم چنانکه گفتیم جهان بینی طبقات مسلط جهان بینی حاکم است. این جهان بینی تمامی افراد تمامی  طبقات  استثمار شده و زیر ستم را زیر سیطره خود می گیرد. سیطره و تسلط این جهانبینی که در وجوه فلسفی، اخلاقی، مذهبی و غیره موجود است،  دست و پای طبقات  استثمار شده و زیر ستم را می بندد . این طبقات عموما به هر واقعیتی، به هر اتفاق و رویدادی، از دیدی که طبقات حاکم در آنها رسوخ داده و اکنون آشکار یا پنهان آنها را هدایت می کند، نگاه کرده و بر مبنای آن ارزیابی و تحلیل می کنند. پس وظیفه فرد هنرمندی که پیشرو است، و نقش نماینده هنری طبقه استثمار شده و یا زیر ستم را به عهده دارد، شکاف انداختن در این جهان بینی و شکستن سدهایی است که در برابر تغییر و تحول جامعه ایجاد کرده است.  
 و این به این معناست که وی باید به مبارزه با فریب ها و نیرنگ ها بر خیزد. فریب ها و نیرنگ هایی که گاه خود را بسیار معقول و منطقی و در جامه ای آراسته و متکی به هزار و یک دلیل «موجه» و «قانع کننده» نشان می دهند. این فریب ها  در فرد  زیر استثمار و ستم چنان نفوذ می کنند که  وی در نهایت نه تنها به اینکه دیگران وی را فریب دهند، عادت کرده و گاه بسیار هم آن را می پسندد، ، بلکه حتی خود به هزار و یک روش، وادار به فریب خویشتن  شده و به اصطلاح کلاه گشاد بر سر خویشتن گذاشتن و دلشاد و خرم بودن از آن می نماید. هنرمند باید این همه را بدرد و چهره کریه آنها را نشان دهد. 
هنرمند این همه را با ایجاد فضاها و چشم اندازهای نوینی برای احساس کردن و اندیشیدن به پیش می برد. احساس و اندیشه ای یکسره متفاوت با احساس و اندیشه ای که موجود است. این فضاها و چشم اندازها از طریق ایجاد شکاف در سطح واقعیات، رسوخ در ژرفای آنها و رسیدن به حقایق  صورت می گیرد. حقایقی که اینجا و در زمینه هنر به وسیله هنر می توانند کشف و در معرض دید قرار گیرند. این واقعیات هم خود انسانها و ژرفا و زوایای حسی و ذهنی آنها و هم تمامی واقعیت بیرونی را در بر می گیرد. اینجا هنرمند از یکسو تصورات رایجی که به خورد طبقات ستمدیده داده شده است می شکند و تصورات نوینی را جایگزین می نماید، و از سوی دیگر به وسیله هنر خویش شرایطی را ایجاد می کند تا چنین احساس و اندیشه ای ممکن و مقدور شود. تجربه کردن احساسی تازه و اندیشه هایی نوین که از مرزهای موجود می گذرد و به فراسوی آنها می رسد. به این ترتیب تعهد هنرمند نسبت به طبقه خویش، در ایجاد شرایطی است که در آن امکان تجربه احساسات و اندیشه های نوین میسر گردد. 
بطور کلی اشکالی که هنر کوشیده و می کوشد به وسیله آنها  نقش خویش را در پیش بردن طبقه نوین ایفا کند اینها بوده و هست:
بررسی تمامی طبقات جامعه، موقعیت های اقتصادی- اجتماعی - سیاسی و فرهنگی( فلسفه، اخلاق، مذهب، اسطوره های حاکم و محکوم)، و نقد احساسات و دیدگاه های تمامی طبقات جامعه  در مورد تمامی مسائل، بررسی روابط متقابل واقعی طبقات، نقد دیدگاه های طبقات حاکم  و درهم کوبیدن دیدگاههای ارتجاعی به ویژه اندیشه ی جاودانگی روابط حاکم که استثمارگران و ستمگران تلاش می کنند آن را به طبقات محکوم بباورانند، موضع گیری در مقابل مسائل و واقعیتهای جاری و رویدادهای مشخص، تلاش برای تبدیل شناخت های حسی که عموما در سطح ظواهر پدید ه ها می ماند و موجب گاه تصوراتی معکوس  در مورد حقایق می شود به شناخت های خردمندانه از درون نمایشگری هنری واقعیات، بررسی، تخریب و ویران کردن تمامی درک ها و توهم هایی که در طبقات نوین به عنوان دیدگاه های درست از واقعیت  وجود دارد و در واقع به خوردشان داده شده است و موجب ضعف ها، ایرادات و کمبودهای آنها برای تغییر جهان می گردد، نشان دادن حقایقی که گذرنده هستند، تلاش برای تغییر جهان درونی و جهان بیرونی و برعکس. یعنی در یک کلام بررسی  تمامی واقعیات عینی و ذهنی.
اما تعهد هنری صرفا به ایجاد احساس و اندیشه نو پایان نمی پذیرد. تمامی هدف تمامی هنرمندان  طبقه حاکم  این است که از منافع این طبقه  نگه داری کنند و به وسیله هنر خویش همین نگه داری و پایداری  را در ذهن  طبقات محروم بکارند. در مقابل هدف هنرمند ان طبقات محروم این است که شرایطی را به وجود آورند تا این طبقات در فرایند مبارزه طبقاتی خویش با طبقات حاکم،  با عمل خویش از سدهای موجود بگذرند، وضع عمومی را به گونه ای عملی تغییر دهند، به آزادی از قیود و رسوم کهن نایل آیند و جهانی تازه بیافرینند.
 به عبارت دیگر، همه تفسیر جهان- و از جمله تفسیر هنری آن- برای تغییر آن است؛ خواه جهان بیرونی و خواه جهان درونی. این است که نماینده هنری یک طبقه به عنوان فردی پیشرو، متعهد به این امر است که طبقه خویش را در مسیر چنین عملی بارور کند. وی را به پیش رفتن برانگیزد و در وی برای تغییر جهان موجود شور و نشاط و شجاعت و شهامت ایجاد کند. چنین نماینده ای به تمجید تمامی آن احساسات و افکاری که درست است و نیز تشویق و مدح مبارزات عملی توده ها و پیشروانشان و ایجاد انگیزه های و جسارت و شهامت بیشتر برای مبارزه ای هر چه گسترده تر و ژرف تر با جهان موجود بر می خیزد و به  نقد( و نه تحقیر) دوستانه و شفیقانه طبقات استثمار شونده از موضع  وحدت و یکی شدن با خود آنها، آگاهی دادن به آنها  برای تغییر جهان درونی و جهان برونی،  بیدار کردن نیروهای خفته  در احساس و اندیشه آنها، باور به خود، اعتماد به نفس داشتن،  نیروی اراده، عزم جزم خویش را جزم کردن و تلاش برای تغییر موقعیت و شرایط خویش  دست می زند و مبارزه وی را تقویت می کند. اینجا هنر از طریق آفریدن رویدادها مثبت و منفی، انسانهایی که  تغییر می کنند و انسانهایی که تغییر نمی کنند و خلاصه  از تمامی وجوه گوناگون و متضاد جاری استفاده می کند تا طبقات زیر ستم را به تفکر برانگیزد و اندیشه ها و احساسات نویی ایجاد کند و به اعمال نوینی منجر گرداند.
 این را هم بگوییم که اغلب این وجه از هنر را هم به پرسش گرفته اند. هنر نمی تواند برانگیزاننده انسان به عمل و تغییر جهان کهنه باشد؛ هنر هدایت کننده نیست و رابطه ای با عمل پیش برنده ندارد. این ها مشتی سفسطه و فریب یا طبقات استثمارگر و یا روشنفکران  و پرفسورهای خرده بورژوازی است. هنری که نتواند چنین کند،هنر نیست. در تاریخ مبارزه طبقاتی به ویژه در  دویست سال اخیر، هنر نقش بسیار قدرتمندی در برانگیختن  برای عمل داشته است. بسیاری از آثار هنری در زمینه  شعر، داستان، نقاشی، موسیقی  و سینما نقش بسیار بارزی در پیش بردن توده ها داشته اند. شعرها، داستان و رمان هایی بوده اند که تاثیر توده ای شان  در امور بالا فوق العاده بوده است. ما در بخش مربوط به محتوا به برخی از آنها اشاره خواهیم کرد.   
 هنرمند و جهان بینی- ارزش گذاری و جانبداری
هر هنرمند نه تنها یک جایگاه طبقاتی معین و یک نمایندگی طبقاتی معین دارد، بلکه یک ایدئولوژی یا جهان بینی دارد.
 هم چنانکه پیشتر اشاره کردیم هنر بیان واقعیت ها و حقایق روابط اجتماعی - تاریخی است. از این دیدگاه هنر با علم تفاوتی ندارد. علم – خواه علم طبیعی خواه علم اجتماعی-  با آزمایش اشیاء و پدیده های گوناگون و بررسی تاریخ و شرایط کنونی آنها، حقایق و قوانین و قواعدی را در مورد آنها و روابط میان آنها کشف می کند؛ حقایق و قوانینی که می توان از آنها برای دگرگونی شرایط کنونی اشیا و پدیده ها استفاده کرد و آنها را در چارچوب نیازهای خود بکار گرفت. هنرمند نیز با در رابطه قرار گرفتن با افرادی زیادی از هر طبقه، گروه، دسته و صنف، کارگر، بورژوا، خرده بورژوا، زن، مرد، شرایط شغلی متفاوت و  بررسی و تحقیق فراوان نمونه های تجربی بیشمار از انسان ها، مکان ها، شرایط و موقعیت های مختلف و مناسبات اقتصادی-  اجتماعی موجود، تضاد های طبقاتی، مبارزه طبقاتی، حقایق را درباره وضعیت جامعه خویش انکشاف می کند و آنها را در جهان هنری که می آفریند، به شکلی هنرمندانه نشان می دهد. 
تا اینجا هنرمند، یک ناظر بی طرف، یک محقق تاریخ، یک جامعه شناس، یک روانشناس و هنرمندی است که شرحی واقع گرایانه از آنچه موجود است، البته به شکل  هنری، در قالب شناختی هنری(که در عین پیوند با شناخت فلسفی و علمی از آنها متمایز است) در تصاویر هنری ای که می آفریند، نشان می دهد. تا اینجا هنرمند بی طرف و بی غرض است و دخل و تصرفی در واقعیت از جهت روابط موجود و حقایق موجود نمی کند.
 اما از این به بعد، هنرمند موظف و مجبور به  ارزش گذاری است. طبقه سرمایه دار، طبقه کارگر را استثمار می کند، خون دهقان و کشاورز به وسیله مالک و دولت کشیده و مکیده می شود. مرد سالاری و پدر سالاری حاکم است و زنان زیر سلطه و ستم مردان هستند، خلق هایی دربند هستند و شونیسم بیداد می کند، کودکان در سنین کودکی مجبور به کار طاقت فرسا می شوند، محیط زیست به نابودی کشیده می شود، کشورهای غارتگر، استعمار و امپریالیسم، کشور زیر سلطه را غارت می کنند و تمامی تحرکات و آزادی و پویایی فرهنگی آن را می گیرند و تمامی طبقات استثمار شده و زیر ستم را از هرجهت - تاریخی، فرهنگی، احساسات و علائق-  تحقیر کرده و در انقیاد خود نگه می دارند. مذهب ، خرافات، سنت ها و آداب دست و پا گیر کهنه و ارتجاعی دست و پای مردم  ستمدیده را بسته و همچون باری گران بر دوش آنها، تمامی شیره جانشان را می مکد. طبقات زیر استثمار و ستم به مبارزه برمی خیزند؛ زنان، ملیت ها، مذاهب زیر ستم، برای آزادی، استقلال و برابری به مبارزه بر می خیزند.
 در مقابل این واقعیات، هنرمند نمی تواند بایستد و بگوید ناظری بی طرف و یا شارحی بی غرض است. وی چه بخواهد و چه نخواهد مجبور به ارزش گذاری می شود:
 آیا آنکه استثمار و ستم و مستعمره می کند، برحق است یا آنکه علیه استثمار، ستم و مستعمره بودن می ستیزد؟ آیا مردان که از قوانین پدرسالارانه و مردسالارانه پشتیبانی می کنند برحقند یا زنانی که برای گرفتن حق خود مبارزه می کنند؟ آیا ملیت های زیر ستم که آزادی خود را می خواهند، برحقند و یا شونیست هایی که به نفع ملتی، ملتهای دیگر را در بند می کنند؟ کدام برحقند؟ آینده این مبارزه چگونه است؟ تاریخ در کدام سو می تواند پیش رود؟ آیا باید در سمت استعمار گران، غارتگران امپریالیست، استثمارگران و ستمگران ایستاد و یا در سمت آزادی هان، استقلال جویان، استثمار شدگان و ستمدیدگان؟
 اینجا دیگر هنرمند نمی تواند بگوید وظیفه من شرح واقعیات است. من بی طرف هستم و نمی توانم طرف هیچ سویی را بگیرم. باید توجه کرد که بی طرفی و انفعال در قبال واقعیات و مبارزات، خود یک موضع است که عموما به نفع طبقات حاکم تمام می شود. او مجبور و موظف است که ارزش گذاری کند و بر مبنای این ارزش گذاری، جانب سمتی را بگیرد و جانبدار شود. اینجاست که هنرمند که شرح دهنده واقعیات است، با ابراز نظرات خویش در مورد واقعیات، از شارح یا مفسر بی طرف، از یک جستجوگر واقعیات بیرون آمده و نماینده  و ایدئولوگ یک طبقه معین می شود. طبقه ای که از نظر او در مبارزه برحق است و وی امر وی را درست، خوب و در شآن انسان پیشرو دانسته است. او با شناخت هنری خود، با آثار خود، با آفرینش راهها و چاه هایی که در مسیر این مبارزه است، یار طبقه مورد علاقه  خود شده به آن یاری می رساند. پس چنانچه هنرمند از نیروی های نو پشتیبانی کند، نماینده آینده در حال می گردد.
البته در اینجا صحبت از اشکال متفاوت این  روشنگری و یاری کردن نیست. هنرمند برای نشان دادن حقیقت هزار و یک راه دارد.
این ارزش گذاری و جانب داری هنرمند را به یک سلسله احساسات، اندیشه ها، باورها مسلح می کند. این دیگر صرفا شرح واقعیت نیست. بلکه از آن فراتر رفته و در قبال آن موضع گیری کرده است. او دیگر صاحب نظر است و اندیشه هایی در این باب دارد که واقعیت می تواند به کدام سمت جهت یابد و اگر به کدام سو جهت یابد، خوب است.  او نه تنها از خوبی و بدی و زشتی و زیبایی صحبت می کند بلکه می گوید کدام بد و  زشت و کدام خوب و زیبا است و چگونه خوب و زیبا میتواند به جای بد و زشت نشیند و خود نیز در فرایند، نقشی پیشرو را به عهده می گیرد.
اینجا دیگر صحبت بر سر این نیست که آنچه وجود دارد چیست، و طرف های درگیر کیانند، بلکه صحبت برسر این است که هنرمند کجا ایستاده است. این جایگاهی که هنرمند می ایستد، دیگر یک ناظر خوب ترسیم کننده واقعیت نیست، بلکه همان ایدئولوژی یا جهانبینی هنرمند را تشکیل می دهد. بر مبنای همین جانبداری است که هنرمند از شارح واقعیت بیرون آمده و به صاحب نظر در مورد واقعیت و تاثیر گذار بر آن تبدیل می شود.
ادامه دارد.
م- دامون
شهریور 98
 یادداشتها
1-   برای نمونه نگاه کنید به تری ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، ترجمه اکبر معصوم بیگی   ص 70، 77 و 87. درک این استاد درهم نگر، چپ نویی و عمدتا تروتسکیست دانشگاه از مسئله «تناقض» فوق العاده سطحی و مبتذل است. از دید وی «اصل تناقض» بدین گونه است که شما باید از نظر سیاسی مثلا محافظه کار، هوادار اشراف، و یا متعصب مسیحی ( و لابد فاشیست، فالانژ، مرتجع و غیره) باشی تا بتوانی هنر مترقی و انقلابی و یا کلا پیشرو که نماینده طبقات پیشرو- بورژوازی و احتمالا طبقه کارگر- است، تولید کنی. از این مزخرف تر نمی توان  مسئله تضاد در هنرمند و تاریخ هنر را تبیین کرد. جالب اینجاست که در تمامی کتاب این فرد، به جز از برشت که وی چگونگی«اصل تناقض » کذایی را در مورد وی توضیح نمی دهد، از هیچ هنرمند بورژوای متعهد به بورژوازی و یا هنرمند طبقه کارگری متعهد به طبقه کارگر نامی برده نمی شود. در بخشی که به بررسی چند کتاب در زمینه فلسفه هنر می پردازیم در مورد پاره ای از نکات این کتاب بیشتر سخن خواهیم گرفت.
2-   «از اين تصور هم که گويا تمامى نمايندگان دمکراتيک (خرده‌بورژوازى) از دکانداران ...يا شيفته دکانداران هستند بايد برکنار بود. چون ممکن است فرهنگ و موقعيت شخصى آنان فرسنگها با اين گروه فاصله داشته باشد. خصوصيت خرده‌بورژوايىِ اين نمايندگان از اينجاست که ذهنيت آنان نيز محدود به همان حدودى است که خرده‌بورژوازى در زندگى واقعى بدان ها برمي خورد و قادر به فراتر رفتن از آنها نيست، و در نتيجه، آنها نظرا به همان نوع مسائل و راه‌حل‌هايى می رسند که منفعت مادى و موقعيت اجتماعى خرده‌بورژوازى در عمل متوجه‌شان است. اين است خطوط کلىِ رابطه‌اى که ميان نمايندگان سياسى و ادبى يک طبقه و خود آن طبقه وجود دارد.»( هجدهم برومر لوئی بناپارت، ترجمه باقر پرهام، ص 63 و 64)
3-   اجمالا اشاره کنیم  که مخالفت در زمینه فلسفی، تنها بخشی از تحرک  دیدگاه نوین علیه جهان بینی طبقات حاکم بود. اینجا مارکسیسم تنها در یکی از اجزا توانسته بود جهان بینی حاکم را بشکافد و به پیش رود. مارکسیسم سپس از وجهی دیگر، یعنی وجهی ماده گرایانه نیز در تفکر حاکم شکاف ایجاد کرده و وجه فلسفی خود را کامل کرد. سپس مارکسیسم در سوسیالیسم خرده بورژوایی، به مثابه روندی از جهان بینی طبقات مترقی، که خود به نوبه خود در جهان بینی حاکم شکافی به وجود آوردند، شکافی دیگر ایجاد کرد، و خویشتن را تکامل بخشید و در پایان این «هفت خوان» فکری، این اقتصاد علمی  بود که باید تضادهای آن به تکامل منطقی خویش می رسید تا مارکسیسم  تقریبا شکلی  به نسبه کامل و به مثابه یک جهان بینی علیه جهان بینی حاکم قد علم کرده بایستد و آن را به هماوردی بطلبد.
4-     سخنرانی در محفل ادبی هنری ینان، منتخب آثار جلد سوم، ص 109- 117


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر