۱۳۹۶ مرداد ۱۵, یکشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(10) بخش اول - قسمت دهم

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(10)
بخش اول - قسمت دهم
حکمت و امپریالیسم
بنا بر آنچه گذشت و بر مبنای نوشته های حکمت، جزوه ی «اسطوره بورژوازی ملی و مترقی» اساسا در رد بورژوازی ملی نیست، بلکه در رد  تمامی لایه های خرده بورژوازی شهری و روستایی، و از آن مهم تر در رد انقلاب دموکراتیک نوین ایران و بالاخره از همه اساسی تر در رد موجودیت چیزی به نام امپریالیسم و «اسطوره» بودن آن است. از این رو، این جزوه و نظرات آن، در نقطه مقابل تئوری های اقتصادی- سیاسی لنین( که آن زمان حکمت پشت نام وی پنهان میشد) نه تنها در مورد کشورهای نیمه مستعمره، بلکه حتی در مورد کشورهای امپریالیستی قرار دارد(1) و هدف اساسی آن مبارزه با این تئوری ها و نفی لنینیسم است. براین مبنا، تخریب و یا ایجاد انحراف در تمامی شکلهای مبارزه ی انقلابی و سست کردن اراده پیشروان در مبارزه با امپریالیسم و نوکران بومی اش یعنی بورژوازی انحصارگر بوروکراتیک - کمپرادور، اساس جزوات مزبور و اعتقادات حکمت و گروه ترتسکیستی وی بوده است. 
 ضد امپریالیسم- وجهی از انقلاب در کشورهای زیر سلطه
همچنانکه دیدیم حکمت ضمن اشاره به دموکراتیک بودن انقلاب آنرا از تمامی وجوهی که آنرا دموکراتیک میکند، خالی کرد: مثلا غیر خلقی و غیر انقلابی خواندن تمامی لایه های خرده بورژوازی شهری و روستایی و حتی ارتجاعی خواندن آنها، یواشکی وارد کردن تضاد کار و سرمایه و تبدیل انقلاب دموکراتیک  به انقلاب سوسیالیستی کذایی اش. همه ی اینها زیر سایه نفی بورژوازی ملی صورت گرفت.
 اما انقلاب دموکراتیک نوین در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره، وجه مهم دیگری نیز دارد که وجه ضد امپریالیستی آن است. اینجا و در مورد این کشورها، امپریالیسم و چگونگی مبارزه با آن و قطع تمامی شریانهای نفوذش، مسئله ای اساسی برای تمامی طبقات خلقی کشورهای زیر سلطه بویژه طبقه کارگر است.
حکمت در مقالات نخستین خود از مبارزه با امپریالیسم صحبت میکند و مانورهایی که کاملا در نقطه مقابل تمایلات و خواستهای پنهانی وی برای حذف امپریالیسم از ادبیات کمونیستی است(چنانکه پس از آن عملا نشان داد)، در مورد آن میدهد. نکته اساسی حکمت دراین گونه نظرات، نفی امپریالیسم به مثابه یک قدرت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  زور گو، متجاوز، سلطه گر، چپاول گر و غارت کننده  بر جهان است. از نظر حکمت، امپریالیسم امر بیرونی نیست که ما بخواهیم بگوییم  یک وجه از انقلاب در کشور زیر سلطه، وجه ضد امپریالیستی آن است. وی برای نفی این وجه ضد امپریالیستی انقلاب، تاکید اساسی خود را بر این نکته میگذارد که امپریالیسم تنها بشکل درونی و صرفا در روابط  کار و سرمایه وجود دارد، و با زیر ضرب گرفتن کل  بورژوازی(و البته ضرب گرفتن از نوع دروغین و جعلی آن) و با حل این تضاد بوسیله انقلاب سوسیالیستی(بازهم از نوع جعلی آن)، و بدون نیاز به مبارزه با تمامی اشکال خاص حضور درونی و بیرونی امپریالیسم، امپریالیسم حذف خواهد شد.
پس  اگر برای نفی و اسطوره قلمداد کردن  بورژوازی ملی و در حقیقت انقلاب دموکراتیک و تمامی مضمون درونی آن، حکمت سراغ تضاد کار و سرمایه رفت و تمامی لایه های بورژوازی را یکپارچه و متحد کرد و تمامی تضادهای میان لایه های مختلف این طبقه را ماست مالی و نفی کرد، اینک برای نفی امپریالیسم دوباره به سراغ کار و سرمایه میرود و با برجسته کردن تضاد کار و سرمایه و تاکید بر حضور امپریالیسم در این تضاد، وجه ضد امپریالیستی انقلاب مذکور را تبدیل به وجه ضد بورژوازی در کلیت آن میکند. به این ترتیب تضاد کار و سرمایه تضادی میگردد که تنها تضاد موجود در جامعه است؛ تضادی که همه ی تضاد های دیگر را نابود کرده و «اسطوره» میکند.
وی مینویسد:
 « در اين سلسله جزوات کوشش ما بر اين خواهد بود تا مشخصاً نشان دهيم، که برخلاف تصور بخش قابل ملاحظه‌اى از نيروهاى کمونيست کشور ما، رقابت‌هاى موجود در ميان اقشار مختلف سرمايه در کشور، ابداً نافى منافع مشترک آنها در حفظ نظام توليد امپرياليستى و روبناى سياسى ضرورى آن، يعنى ديکتاتورى عريان و ضد کارگرى، نيست... همانطور که گفتيم از ديدگاه مارکسيسم يک نظام اجتماعى قبل از هر چيز با قانونمندى درونى حرکتش متمايز ميشود و ما در بحث پيرامون نظام سرمايه‌دارى وابسته بايد قبل از هر چيز وابستگى قانونمندى اقتصادى حرکت اين نظام به امپرياليسم و از تطابق قوانين حرکت کل سرمايه اجتماعى در ايران با قوانين حرکت سرمايه انحصارى آغاز کنيم.»( اسطوره، پیشگفتار، شماره 18)
و در توضیح بیشتر این« نظام امپریالیستی تولید»(2) و«تطابق قوانين حرکت کل سرمايه اجتماعى در ايران با قوانين حرکت سرمايه انحصارى»و بالاخره« وابستگی قانومند اقتصادی حرکت این نظام به امپریالیسم» چنین مینویسد:
« اسطوره بورژوازى ملى و مترقى و اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل (و لاجرم خط‌مشى‌هاى راست روانه و سازشکارانه متکى بر آن) از حاکميت دو درک انحرافى پايه‌اى در جنبش کمونيستى ما تغذيه ميکند: اولا، مقولات سرمايه و نظام سرمايه‌دارى نه از ديدگاهى مارکسيستى، بلکه از زاويه‌اى کاملا بورژوائى نگريسته و درک ميشوند(این برای نفی انقلاب دموکراتیک است)، ثانيا، و بر همين مبنى، نظرات و تلقيات ناسيوناليستى، که امپرياليسم را سياست خارجى ابرقدرت‌ها و يا يک مکانيسم برون مرزى چپاول و غارت ( و این برای نفی وجه ضد امپریالیستی و اسطوره کردن امپریالیسم است)معرفى ميکنند، بر جاى تحليل لنينى از امپرياليسم، به مثابه بالاترين مرحله سرمايه‌دارى، نشسته‌اند.»(همان، جزوه  دوم،شماره24، تاکیدها و عبارت داخل پرانتز دوم و سوم از ماست)
در مورد ادعای اول حکمت در مورد «درک انحرافی پایه ای» در باره «مقولات سرمایه و سرمایه داری» و کلی بافی های حکمت در این خصوص تا حدودی صحبت کرده ایم(بخش 4)، و در بخش بعدی بیشتر صحبت خواهیم کرد. اما نکته ای که در اینجا و اکنون برای ما دارای اهمیت است، درک «انحرافی دوم» یعنی ادراک «امپریالیسم به عنوان سیاست خارجی ابرقدرتها و یا یک مکانیسم برون مرزی چپاول» و «نظرات و تلقینات ناسیونالیستی» مبتنی بر آن است. حکمت مدعی است که چنین درکهایی «بر جای تحلیل لنینی ازامپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری نشسته اند» و این ترتسکیست میخواهد در موضع «دفاع از لنینیسم» در مقابل آنها  ظاهر شود!
 وی این مضمون را در جای دیگر بسط میدهد:
 «انحراف اساسى دوم که خود از نظر تئوريک در انحراف اول ريشه دارد، معلول عدم شناخت لنينى از امپرياليسم است. در فرمولبندى‌هاى فوق، امپرياليسم نه به مثابه يک نظام توليدى سرمايه‌دارى، يعنى سرمايه‌دارى در بالاترين مرحله‌اش، بلکه بعنوان يک مکانيسم برون مرزى "چپاول" عرضه ميشود.»(جزوه اول ، مقدمه، شماره 58 )
و
« لنين مشخصا با اين عقيده کائوتسکى که امپرياليسم را به سياست خارجى کشورهاى سرمايه‌دارى پيشرفته تنزل داده مبارزه کرده است»(همانجا)
امپریالیسم صرفا یک سیاست نیست. این نکته ای است درست! از نظر لنینیست ها، امپریالیسم صرفا یک سیاست نیست، بلکه به مثابه عالی ترین مرحله ی نظام سرمایه داری است. به عبارت دیگر سرمایه داری است در بالاترین درجه رشد آن. نکته مزبور به این معنا نیست که بین سرمایه داری رقابت آزاد که مرحله نخستین سرمایه داری است و سرمایه داری دوران انحصار که مرحله بالاتر آن است، تنها یک تفاوت کمی وجود دارد. خیر! این دو مرحله گر چه دو مرحله مختلف از یک پدیده واحد یعنی سرمایه داری هستند، ولی دو مرحله ی از لحاظ کیفی متفاوتند و هر کدام خواه از لحاظ روابط درون این کشورها بنگریم و خواه از دید روابط بیرونی آنها با کشورهای دیگر، جدای از قوانین عام سرمایه داری، دارای قوانین ویژه و مخصوص به خود میباشند.
اشتباه اساسی کائوتسکی که منجر به آرایش امپریالیسم و لیبرالیزه کردن مبارزات کارگران میشد، در این بود که امپریالیسم را صرفا سیاست خارجی کشورهای سرمایه داری پیشرفته و صنعتی معرفی میکرد.
اما این نکات درست را حکمت با چه چیزی درهم میکند: با استفاده نادرست از نظرات لنین  در مورد کشورهای زیر سلطه و مغلطه کردن در مورد آن، و نیز بدون در نظرگرفتن دیگر نظرات لنین در مورد امپریالیسم، که نظریه ی جامع وی را در مورد امپریالیسم همچون کلی با اجزاء خاص شکل داده اند وامپریالیسم را به عنوان یک نظام بین المللی تعریف میکنند.  
نقد لنین به کائوتسکی در تحلیل امپریالیسم
 پیش از آنکه به مغلطه های حکمت و وارد کردن ترتسکیسم وی درون بحث لنین با کائوتسکی بپردازیم، به مبارزه تئوریک  لنین با کائوتسکی بر سر امپریالیسم  توجه میکنیم که حکمت تنها به چند نکته از آن چسبیده و همانها را هم در بحث خود آورده است. پس از آن به سراغ  «نظرات و تلقینات ناسیونالیستی» وی خواهیم رفت.
لنین در نقد کائوتسکی مینویسد:
«...از نظر کائوتسکی«امپرياليسم را نبايد «فاز» يا مرحله‌اى از اقتصاد بدانيم، بلکه امپرياليسم سياست و آنهم سياست معيّنى است که سرمايه مالى آن را «مرجح» ميشمرد؛ امپرياليسم را نميتوان با «سرمايه‌دارى کنونى» «همانند» دانست؛ اگر بخواهيم از امپرياليسم «تمام پديده‌هاى سرمايه‌دارى کنونى» يعنى کارتلها، حمايت گمرکى، سيادت فينانسيست‌ها و سياست استعمارى را درک نماييم آنگاه موضوع ضرورت امپرياليسم براى سرمايه‌دارى تبديل به يک «مترادف‌گويى کاملا بيمزه‌اى» ميشود، زيرا در آن صورت «طبيعى است که امپرياليسم براى سرمايه‌دارى ضرورت حياتى دارد و هاکذا.» و...  
«تعريف کائوتسکى [ از امپریالیسم] چنين است: «امپرياليسم محصول سرمايه‌دارى صنعتى داراى تکامل عالى و عبارت است از تمايل هر يک از دول سرمايه‌دار صنعتى به الحاق مناطق هر چه وسيعتر زراعتى (تکيه روى کلمه از کائوتسکى است) يا تابع نمودن آنها به خود بدون توجه به اينکه چه ملتهايى در آنها سکونت دارند.»
سپس لنین به نقد تعریف کائوتسکی میپردازد:
«اين تعريف مطلقا به هيچ دردى نميخورد زيرا بطور يکطرفه يعنى خودسرانه تنها مسأله ملى را متمايز مينمايد (گرچه اين مسأله خواه بخودى خود و خواه از لحاظ رابطه‌اش با امپرياليسم حائز نهايت اهميت است)و خودسرانه و نادرست آن را فقط با سرمايه صنعتى کشورهايى که کشورهاى ديگر را بخود ملحق ميکنند، مربوط ميسازد و با همان خودسرى و نادرستى موضوع الحاق مناطق زراعتى را بميان ميکشد.»
و در ادامه لنین نظر خود را چنین شرح میدهد:
«امپرياليسم عبارت است از تمايل به الحاق اراضى ديگران - اين است خلاصه قسمت سياسى تعريف کائوتسکى. اين صحيح ولى بينهايت ناقص است، زيرا امپرياليسم از نقطه نظر سياسى بطور کلى عبارت است از تمايل به اِعمال زور و ارتجاع. ولى آنچه در اينجا مورد توجه ماست جنبه اقتصادى مسأله است که خود کائوتسکى در تعريف خود آن را مطرح کرده است. نادرستى‌هايى که در تعريف کائوتسکى وجود دارد به عيان ديده ميشود. آنچه صفت مشخصه امپرياليسم را تشکيل ميدهد اتفاقا سرمايه صنعتى نبوده بلکه سرمايه مالى است. تصادفى نيست که در فرانسه تکامل بسيار سريع سرمايه مالى که با تضعيف سرمايه صنعتى توأم بود درست همان عاملى بود که از سالهاى ٨٠ قرن گذشته موجب تشديد فوق‌العاده سياست الحاق‌طلبى (استعمارى) گرديد. آنچه صفت مشخصه امپرياليسم را تشکيل ميدهد اتفاقا تنها تمايل به الحاق مناطق زراعتى نبوده بلکه تمايل به الحاق صنعتى‌ترين مناطق نيز هست (اشتهاى آلمان براى بلعيدن بلژيک، و اشتهاى فرانسويها براى بلعيدن لورن) زيرا اولا بپايان رسيدن تقسيم جهان مجبور ميکند هنگام تجديد تقسيم به هر زمينى دست دراز شود؛ ثانيا آنچه براى امپرياليسم جنبه اساسى دارد مسابقه چند دولت بزرگ براى احراز سيادت يعنى اشغال اراضى است که بيشتر از لحاظ تضعيف دشمن و متزلزل ساختن سيادت او انجام ميگيرد تا منافع مستقيم خويش (بلژيک براى آلمان بخصوص از لحاظ تکيه‌گاهى بر ضد انگلستان و بغداد براى انگلستان از لحاظ تکيه‌گاهى بر ضد آلمان و غيره اهميت دارد»(لنین، مجموعه آثارتک جلدی، ترجمه فارسی، امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری، بخش 7، ص 425 ، تاکیدها از لنین است)
 نکته اول: لنین در مقابل بخش سیاسی تعریف کائوتسکی که امپریالیسم را تنها «تمایل به الحاق طلبی» یا سیاست استعماری کشورهای سرمایه داری میدید، تمایل کلی به «زور و ارتجاع» را قرار میدهد که الحاق طلبی و سیاست استعماری یکی از اشکال بروز آن است. افزون بر آن، لنین امپریالیسم را صرفا سیاست نمیداند که از دیدگاه کائوتسکی باصطلاح بوسیله سرمایه مالی «مرجح» شمرده میشود، بلکه تغییری در اقتصاد و مرحله یا فاز نوینی در تکامل سرمایه داری می داند. وی در مقابل بخش اقتصادی تعریف کائوتسکی ویژگیهای اقتصادی خاص این مرحله در خود کشورهای امپریالیستی را توضیح میدهد و بروی تسلط سرمایه مالی بجای سرمایه صنعتی انگشت میگذارد.
نکته دوم این است که از نظر لنین سیاست الحاق طلبی یا استعمار امپریالیستی صرفا منافع اقتصادی مستقیم دول امپریالیستی را دنبال نمیکند، بلکه بنا به دیدگاه لنین«آنچه برای آن جنبه اساسی داردمسابقه چند دولت بزرگ برای احراز سیادت یعنی اشغال اراضی است که بيشتر از لحاظ تضعيف دشمن و متزلزل ساختن سيادت او انجام ميگيرد تا منافع مستقیم خویش».
 نکته سوم اینکه لنین نظرات کائوتسکی را  در مورد سیاست الحاق طلبی، نه مطلقا نادرست، بلکه «ناقص»، «خودسرانه »یا «یک جانبه»( یعنی نه بر مبنای تحلیل گام به گام و دقیق تضادهای ماهوی و اینکه چرا کار به این خصوصیات کشیده میشود) ارزیابی میکند؛ این «نقص» و یکجانبه نگری در نظریه کائوتسکی در تعریف لنین از امپریالیسم با جوانب دیگری تکمیل میشود. اینجا، این نکته برای ما حائز اهمیت است که لنین در پرانتز و در مورد مسئله  الحاق طلبی امپریالیسم  و متمایز کردن مسئله ی ملی، ضمن رد نظر یکجانبه کائوتسکی مینویسد« گرچه اين مسأله خواه بخودى خود و خواه از لحاظ رابطه‌اش با امپرياليسم حائز نهايت اهميت است».(تاکید از ماست) و بوقت آن – همچنانکه  پایین تر خواهیم دید- جایگاه بایسته ای را که باید، به آن مسئله ملی میدهد. توضیحات لنین نشانگر آنست که وی با این نظر کائوتسکی که از نظر سیاسی امپریالیسم را الحاق طلب دانسته، مخالفتی ندارد، بلکه معتقد است که سیاست الحاق نه تنها در مورد نواحی زراعتی، بلکه در مورد نواحی صنعتی خود اروپا نیز صدق میکند.
 و بالاخره از نکات بالا روشن است که امپریالیسم برای خود امپریالیستها هم امری درونی است و هم امری بیرونی. درونی بودن آن تسلط انحصارها و سرمایه مالی بر اقتصاد است و بیرونی بودن آن متجلی شدن این انحصارها  در بیرون و به زور و تجاوز و الحاق اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ملل دیگر به خود و از بین بردن همه ی جوانب استقلال آنها.
این نکات (بویژه نکته مربوط به الحاق طلبی و بروز مسئله ملی) بسیار مهم هستند، زیرا حکمت با استفاده نادرست از نقد لنین به بخش سیاسی نظر کائوتسکی  در مورد سیاست (خارجی) نبودن امپریالیسم، وجه الحاق طلبی و خارجی بودن امپریالیسم نسبت به کشور زیر سلطه و استعمار را نفی میکند و در مورد نکات لنین در موردمسئله ملی مطلقا سکوت میکند. ضمنا برخی از استنتاجات بعدی حکمت در منسوب کردن جریانهای م - ل به نظرات کائوتسکی، درست برای پنهان شدن حکمت در پشت نظر کائوتسکی و لذا از قلم انداختن نکات اساسی در انتقال نقد لنین از کائوتسکی به کشور زیر سلطه است. به این معنا که نخست ما امپریالیسم را به عنوان عالی ترین مرحله اقتصادی در سرمایه داری یا مرحله انحصار نشناسیم، و این گونه نیندیشیم که این مرحله انحصار، نه تنها با سرمایه داری رقابت آزاد در خود این کشورها تفاوت کیفی دارد، بلکه با ساخت اقتصادی شبه سرمایه داری عقب مانده در کشورهای نیمه مستعمره و زیر سلطه تفاوت فاحشی دارد، و در نتیجه آن را یک سرمایه داری ساده بدانیم که میتواند در هر کشور دیگری و از جمله کشورهای تحت سلطه پدید آید و در نتیجه حذف امپریالیسم از ادبیات مارکسیستی؛
 و دوم اینکه بجای« اعمال زور و ارتجاع» و «الحاق طلبی» امپریالیستی که لنین آنرا در مقابل درک محدود کائوتسکی از سیاست(درونی و بیرونی) میگذارد، امپریالیسم را صرفا یک «سیاست خارجی»(و نه آنگونه که منظور کائوتسکی است، بلکه سیاست خارجی در معنای دیپلماسی) از سوی برخی جناح های کشورهای سرمایه داری(یا همان کشورهای امپریالیستی) ،مثلا سیاست محافظه کاران یا تندروها، بازها و امثالهم بدانیم. یعنی حکمت درست همان نکاتی را در بحث خود و البته پنهانی وارد میکند که ظاهرا مجادله خود را از  نادرستی آنها آغاز کرده بود.
معنای نقد لنین از کائوتسکی  برای کشورهای زیر سلطه
از نقطه نظر طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی کشورهای نیمه مستعمره،  صرفا «خارجی نبودن» امپریالیسم این است که امپریالیسم  یا سرمایه مالی در این کشورها نفوذ میکند و اقتصاد و روابط تولیدی دراین کشورها را زیر کنترل خود در میآورد. علتها هم عبارتند از کار ارزان که امپریالیستها آنرا استثمار میکنند، مواد خام ارزان که آنان با مفت خریدن چپاول میکنند، زمین ارزان، بازارهای نزدیک و غیره). این درونی شدن امپریالیسم در کشورهای نیمه مستعمره و رسوخ به اقتصاد و روابط تولیدی در کشورهای تحت سلطه است. 
به عبارت دیگر، امپریالیسم مرحله انحصاری سرمایه داری است. در این مرحله انحصارات بر این کشورها و بر اوضاع اقتصادی سیاسی و فرهنگی بین المللی حاکم هستند و همه ی چیز را در کشورهای دیگر زیر کنترل خود میگیرند و بر طبق منافع خود جهت میدهند. بنابراین جهت عمده تضاد را در ساخت اقتصادی جهان امپریالیسم  تشکیل میدهد(جهت غیر عمده این تضاد کشورهای نیمه مستعمره هستند). امپریالیسم بجای صدور کالا دست به صدور سرمایه میزند و بوسیله  نوکران بومی اش یعنی بورژوازی بورکرات - کمپرادور در کشورهای نیمه مستعمره و رسوخ در ساخت اقتصادی و روابط تولیدی در این کشورها بر اقتصاد این کشورها مسلط میشود و آن را کنترل میکند. بنابراین از نقطه نظر این کشورهای نیمه مستعمره، امپریالیسم به امری درونی، یعنی جزیی از ساز و کار اقتصادی آنها که به اقتصاد آنها جهت میدهد، تبدیل میشود.
امپریالیسم برای کشور  زیر سلطه نه تنها درونی بلکه بیرونی نیز هست
اما آیا اگر امپریالیسم یا سرمایه مالی به درون ساخت اقتصادی کشور زیر سلطه رسوخ میکند و بوسیله نوکران بومی اش از منافع خود حراست میکند، این هر گونه بیرونی بودن امپریالیسم را از بین میبرد؟ خیر! این درست همان الحاق طلبی است که در بالا صحبت آن شد. منظور از الحاق طلبی که برای کشورهای زیر سلطه، همان خارجی بودن امپریالیسم میباشد، این است که کشورهای امپریالیستی خارجی، استقلال اقتصادی - سیاسی و فرهنگی کشور نیمه مستعمره را از بین میبرند و آنرا زیر کنترل میگیرند.
از این رو، از نقطه نظر کشورهای زیر سلطه، امپریالیسم تنها یک امر درونی نیست، بلکه در عین حال یک امر بیرونی است. تجلی تجاوز و زور اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و از جانب نیروهای خارجی و بیگانه است.از بین بردن استقلال اقتصادی کشور نیمه مستعمره و در آوردن آن به شکل یکی از اقمار امپریالیستی است؛ آنرا در چارچوب منافع انحصارات کشورهای  امپریالیستی کنترل کردن و جهت دادن با توجه به منافع این کشورها  و در نتیجه اجازه رشد و توسعه ندادن به آن است. روشن است که این اعمال امپریالیسم نه به عنوان نیرویی درونی، بلکه به عنوان نیرویی بیرونی مطرح میشوند و مبارزه ی تمامی طبقات خلقی و مبارزه تمامی ملتهای تحت سلطه امپریالیسم را برمیانگیرند.      
درهم کردن و مغلطه حکمت در مورد نقد لنین از کائوتسکی
حال ببینیم  در صورت طرح شده بوسیله حکمت  این مسئله به چه شکل در میآید :
از نظرحکمت و بر مبنای نقد لنین از نظر کائوتسکی، حال که امپریالیسم با رسوخ به تضاد بین کار و سرمایه در کشور زیر سلطه امری درونی شده است (اینجا حکمت یک تساوی با نظر لنین بر قرار میکند: اگر در کشور امپریالیستی، امپریالیسم «سیاست خارجی» و صرفا «الحاق طلبی» نیست و امری درونی و اقتصادی است، در کشور زیر سلطه نیز امری درونی و اقتصادی است) در کشور زیر سلطه نباید به  امپریالیسم همچون سیاست خارجی کشورهای امپریالیست نسبت به کشور زیر سلطه یا در حقیقت، نیرویی خارجی و الحاق طلب نگریسته شود(همان نکته ای که لنین در پرانتز آن را «دارای نهایت اهمیت» میداند ) بلکه باید (اینجا تفاوت بین دو نوع کشور حذف میشود) در کشور زیر سلطه امری اقتصادی به شمار بیآید. در واقع،  اینجا حکمت با انتقال نقد لنین به کائوتسکی در مورد امپریالیسم در کشورهای امپریالیستی  به کشور زیر سلطه، درست همانند آنرا در مورد کشور زیر سلطه بکار میبرد. در حالی که درونی و اقتصادی بودن برای امپریالیسم، با درونی شدن و رسوخ در اقتصاد و روابط تولیدی کشور زیر سلطه بوسیله امپریالیسم دو بحث متفاوتند و دارای ویژگیهای خاص خودند.
 از سوی دیگر، در مقابل نظر کائوتسکی که امپریالیسم را «سیاست  خارجی مرجح شمرده شده» و «الحاق طلبی» معرفی میکرد، «مکانیزم» درون مرزی « غارت و چپاول» قرار داده میشود (در تساوی با نظر لنین که  امپریالیسم، تغییری درون اقتصاد کشورامپریالیستی است و بنابراین از دید حکمت غارت و چپاول اقتصادی باید درونی باشد. دراینجا، حکمت «مکانیسم برون مرزی چپاول و غارت» را در تساوی با سیاست خارجی بودن امپریالیسم بکار میبرد)؛ و اگر بخواهیم که موضع کائوتسکی را نگیریم و امپریالیسم را به عنوان سیاست خارجی کشورهای امپریالیستی نبینیم، باید بگوییم که امپریالیسم به عنوان امری بیرونی از جانب کشور نیمه مستعمره از بین رفته است(اینجا تساوی دوم برقرار میشود یعنی بین نادرست بودن در نظر گرفتن امپریالیسم به عنوان سیاست خارجی صرف از سوی کشور امپریالیستی، با نادرست در نظر گرفتن امپریالیسم  از جانب کشور زیر سلطه، به عنوان نیرویی خارجی. نیرویی که استقلال کشور زیر سلطه را از بین برده است).
به عبارت دیگر، دو بحث متفاوت با «یگانه» فرض کردن واژه های «خارجی» (صرف سیاست «خارجی» نبودن امپریالیسم برای کشور امپریالیستی با «خارجی» نبودن امپریالیسم برای کشور زیر سلطه)  و « اقتصادی» در آنها به یک بحث تبدیل میشوند-  و در صورتی که ما بر مبنای تضاد کار و سرمایه، که امری درونی است و در درون کشور زیر سلطه علیه سرمایه مبارزه کنیم، با این کار خود علیه امپریالیسم مبارزه کرده ایم و دیگر هیچ نیازی به مبارزه با امپریالیسم به مثابه امری بیرونی نداریم.
چنین است تساوی برقرار کردن بین دو بحث که یکی در کشوری امپریالیستی و در مورد تحولات در مورد یک  سلسله کشورهای خاص مطرح میشود و دیگری در کشورهای نیمه مستعمره و در روابط بین دو کشور که یکی امپریالیستی و دیگری تحت سلطه است.
اولا، مبارزه پیرامون تضاد کار و سرمایه که در اینجا دیگر صرفا سرمایه بورژوازی بوروکرات - کمپرادور داخلی نیست، بلکه بزرگتر و قوی تر از آن، سرمایه امپریالیستی هم هست،  نیاز به افشای همه جانبه امپریالیسم نه تنها به عنوان امری درونی یا چگونگی حضور عام آن در داخل و تمامی اشکال خاص این حضور دارد، بلکه به عنوان یک امر بیرونی یعنی کشورهای امپریالیستی و سیاست های اقتصادی امپریالیسم در مورد کشورهای زیر سلطه را نیز دارد.
دوما بین کشور نیمه مستعمره و امپریالیسم فرق وجود دارد و امپریالیسم  صرفا در خود کشور مستعمره  نیست، بلکه بیرون از آن نیز هست. این نکته به این معناست که  مبارزه با نوکران بومی امپریالیسم که تجلی حضور امپریالیسم در داخل هستند(که حکمت به نوکر بومی بودنشان کاری ندارد و آنها را صرفا بورژوازی میبیند)، گرچه بخشا مبارزه با امپریالیسم بشمار میآید، اما طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی را از هرگونه مقابله با امپریالیسم به عنوان یک سلسله کشورهایی که به شکلهای مختلف برای کشور نیمه مستعمره برنامه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی میریزند و از نوکران بومی خود برای پیشبرد این سیاستها حمایت میکنند، بی نیاز نمیکند، بلکه برعکس، در هر تبلیغ و ترویج و در هر عملی در حالیکه وحدت بورژوازی کمپرادور با امپریالیسم نشان داده میشود، در عین حال بر نقش ویژه امپریالیسم به عنوان نیروی دخالتگر بیرونی باید تاکید و افشاگری بیشتری صورت گیرد. برای نمونه هنگامی که امپریالیسم آمریکا دست به کودتای 28 مرداد میزند ما صرفا با نیرویی درونی مواجه نیستیم بلکه با یک قدرت قهار خارجی مواجه هستیم که استقلال ما را به هیچ میشمارد و در امور ما دخالت میکند. و یا  پشتیبانی امپریالیستها از شاه و نماینده امپریالیسم بودن وی به هیچ عنوان ما را از مبارزه با امپریالیسم غرب به سرکردگی آمریکا بی نیاز نمیکرد. وباز زمانی که امپریالیستها با گرد آمدن در گودالوپ برای ایران نسخه میپچند، نمیتوان از افشای آنها به عنوان مداخله گر در تحولات ایران خود داری کرد. و اینها تنها مثال های  محدود از سیاست هستند. میتوان دهها و صدها مثال درمورد نقشه ها و طرح های امپریالیستی در زمینه های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی زد که امپریالیستها خود برای کشورهای تحت سلطه طراحی میکنند و باید بوسیله پیشروان توده ها افشا شوند.   
بطور کلی، از دید تحلیل اقتصادی کشورهای نیمه مستعمره، امپریالیسم عبارتست از نفوذ انحصارات امپریالیستی در اقتصاد این کشورها و جهت دادن این اقتصادها در چارچوب منافع خود؛ از دید تحلیل  سیاست و فرهنگ کشورهای زیر سلطه، امپریالیسم عبارتست از«نیروی زور و تجاوز» خارجی در ساخت سیاسی و فرهنگی این کشورها، برقراری استبداد، تحقیر فرهنگ ملل تحت سلطه و شکل دادن فرهنگی آنها به گونه ای که خود را در مقابل امپریالیستها خوار شمارند و برده و مطیع  امپریالیسم باشند و نهایتا از بین بردن استقلال واقعی این کشورها.
 از این رو در این کشورها مبارزه با نوکران بومی امپریالیسم یعنی بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و تمامی لایه ها و طبقاتی که از امپریالیسم حمایت میکنند در عین حال مبارزه ای است با امپریالیسم که در هر سیاست اقتصادی، سیاسی و فرهنگی مرعوب کردن کشور زیر سلطه و نیمه مستعمره را دنبال میکند. بنابراین مبارزه با امپریالیسم در این کشورها، تنها وجه درونی ندارد، بلکه در عین حال وجه بیرونی دارد (گرچه درونی بودن آن عمده و بیرونی بودن آن غیر عمده و تابع درونی بودن آن است) زیرا یک نیروی «خارجی» یعنی امپریالیسم (کشور و یا کشورهای امپریالیستی  و یا دیگر نوکران بومی آنها در منطقه)با انواع و اقسام سیاستها و توطئه ها، استقلال و آزادی این کشورها را از بین برده و به آنها اجازه حرکت مستقل خود را نمیدهد و تا جایی که بتواند با پشتیبانی طبقات نوکر صفت داخلی، مبارزات خلقهای این کشورها را سرکوب میکند. پشت تمامی سیاستهای بورژوازی بوروکرات  کمپرادور، آشکار و پنهان امپریالیسم  حضور دارد و بنابراین در مبارزه با نوکران بومی امپریالیسم، بناچار باید به افشای همه جانبه ی سیاستهای امپریالیسم و کشورهای امپریالیستی  دست زد و طبقه کارگر و تمامی طبقات خلقی را نسبت به آنها آگاه کرد و در مضمون، شیوه ها و شکلهای مبارزه آنرا بحساب آورد. روشن است که در چنین مبارزه ای قطع نفوذ و قطع تمامی شریانهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی امپریالیسم نیاز خلق کشور تحت سلطه است.
از نقطه نظر روابط واقعی، امپریالیسم از یک سو یک نیروی درونی از لحاظ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و نظامی است و از سوی دیگر یک نیروی  مهاجم و خارجی  است که دارای همان روابط در یک شکل بیرونی با کشور تحت سلطه اش است. اما نه بیرونی بودن آن به این معناست که ما یک رابطه ی صرف خارجی میان دو دسته از کشورهای کاملا غریب  و در یک حدود و مرزهای دست نخوردنی نسبت به یکدیگر، طرف هستیم و نه درونی بودن آن به ای معناست که کشورهای تحت سلطه نیز کیفیتی همسان این کشورها یافته و خود نیز یک کشورسرمایه داری مستقل هستند.
تجاوز مستقیم یک نیروی امپریالیستی خارجی، تبدیل کشور نیمه مستعمره به مستعمره و جنگ های آزادیبخش و استقلال طلبانه ملتهای دربند
گفتیم تا جایی که بتواند با پشتیبانی این طبقات مبارزات آزادیخواهانه و استقلال طلبانه خلق را سرکوب میکند. ولی جایی میرسد که امپریالیستها دیگر به اتکای صرف به نیروی بورکراسی و نظامی ای که در داخل کشور درست کرده اند، نمیتوانند این مبارزه را سرکوب کنند و بنابراین خود دست به حمله و تجاوز نظامی و تبدیل نیمه مستعمره به مستعمره میزنند. پس، امپریالیسم صرفا در شرایط عادی یک نیروی بیرونی به حساب نمیآید- گرچه در این شرایط بیرونی بودن آن به اندازه درونی بودن آن عمده نیست-  که باید در هر حال با آن مبارزه کرد و آنرا بطور همه جانبه افشا نمود، بلکه امپریالیسم در شرایطی که نوکران بومی اش قادر به دفاع از منافع آن نباشند، خود مستقیما دست به تجاوز نظامی میزند و حتی استقلال ظاهری این کشورها را نیز از بین میبرد. اینجا دیگر امپریالیسم به روی دیگر این قطب، یعنی خارجی بودن و تجاوزی از سوی یک نیروی مهاجم خارجی و بیگانه تکامل میبابد و مقاومت و مبارزه خلق دچار تجاوز امپریالیستی شده را به بر پایی جنگ آزادیبخش ملی بر میانگیزد. در اینجا جهت بیرونی بودن امپریالیسم عمده، و جهت درونی بودن تابع جهت بیرونی آن میگردد. یعنی مبارزه با تجاوز امپریالیستی، برپایی جنگ آزادیبخش ملی در اولویت قرار میگیرد.  
اینجا دیگر بحث اقتصادی یا سیاسی داخلی نیست، بلکه سیاسی و نظامی است. تقابل با تجاوز یک نیروی امپریالیستی است.  اگر بخواهیم دیدگاه حکمت را به نتایج آن برسانیم باید بگوییم چون ما امپریالیسم را صرفا یک سیاست خارجی و یا یک مکانیسم برون مرزی چپاول نمیدانیم  و یک رابطه اقتصادی و یک مکانیسم درون مرزی چپاول میدانیم، هیچ نیازی نداریم که با امپریالیستی که به کشور ما هجوم آورده به عنوان نیرویی خارجی مبارزه کنیم. ما به همان مبارزه درونی با امپریالیسم در تضاد کار و سرمایه ادامه خواهیم داد.
بطور کای و از نظر حکمت، زمانی که امپریالیسم با کشور تحت سلطه وارد رابطه ای اقتصادی و درونی میشود  و در تمامی اجزای نظام آن نفوذ میکند، این کشور دیگر به مثابه یک جزیره ی بی ارتباط خارجی با آن امپریالیسم  خواهد بود و یا  به یکی از استانها یا ایالات آن امپریالیسم تبدیل خواهد گشت!؟
حکمت و« تلقینات ناسیونالیستی»
حکمت مینویسد:
«ثانيا، و بر همين مبنى، نظرات و تلقيات ناسيوناليستى، که امپرياليسم را سياست خارجى ابرقدرت‌ها و يا يک مکانيسم برون مرزى چپاول و غارت معرفى ميکنند، بر جاى تحليل لنينى از امپرياليسم، به مثابه بالاترين مرحله سرمايه‌دارى، نشسته‌اند.»(جزوه دوم،شماره 24)»
 بنابراین اگر میخواهید از جانب حکمت  به داشتن «نظرات و تلقینات ناسیونالیستی» متهم نشوید، باید دست از هرگونه مبارزه با امپریالیسم به عنوان یک نیروی خارجی بشویید.   کائوتسکی در کشور امپریالیستی پشت برخی از تضادهای سیاسی پنهان میشود تا تضادهای شدید اقتصادی را انکار کند و حکمت پشت یک تضاد اقتصادی پنهان میشود تا دیگر تضادهای اقتصادی و تمامی تضادهای سیاسی و فرهنگی را انکار کند. وی با تبدیل تمامی تضادها به یک تضاد یعنی تضاد کار و سرمایه و تقلیل تمامی ابعاد سیاسی و فرهنگی نفوذ و تهاجم امپریالیسم به یک تضاد یا در حقیقت منحل کردنشان در این تضاد و بنابراین از دست دادن هرگونه هویت مستقلشان، عملا راه هر گونه مبارزه سیاسی و فرهنگی با امپریالیسم را سد کرده و خواهان این است که با امپریالیسم صرفا در اقتصاد مبارزه شود.
بالاتر نظر لنین را درباره سیاست خارجی نبودن صرف دیدیم. لنین آنجا توجه ما را به دو موضوع مهم جلب کرد. یکم، لنین در نقد نظریه کائوتسکی از نظر سیاسی نوشت « زيرا امپرياليسم از نقطه نظر سياسى بطور کلى عبارت است از تمايل به اِعمال زور و ارتجاع» و این زور و ارتجاع تنها جنبه داخلی ندارد، بلکه بصورتی آشکارتر و شدیدتر جنبه خارجی داشته و در مناسبات امپریالیسم با کشورهایی زیر سلطه (مستعمره و نیمه مستعمره)  و در الحاق طلبی امپریالیستی بروز میکند.  دوم، در مورد مسئله ی«الحاق طلبی» که از نظر لنین  کائوتسکی« بطور يکطرفه يعنى خودسرانه[بوسیله آن] تنها مسأله ملى را متمايز مينمايد » لنین مینویسد: «گرچه اين مسأله خواه بخودى خود و خواه از لحاظ رابطه‌اش با امپرياليسم حائز نهايت اهميت است». (تاکیدها از ماست) بنابراین در همین نکات بخوبی روشن است که امپریالیسم با بکار بردن زور و ارتجاع سیاسی در قبال کشورهای دیگر و با الحاق آنها بخود، مسئله ملی  و خواستهای ملی را بر میانگیزد. لنین در عین مخالفت با درک محدود کائوتسکی از امپریالیسم، اما در جای خود، آنچه را که به وجود شکل ناقص و یکجانبه آن در دیدگاه کائوتسکی اشاره کرده بود، بسط میدهد:
  و اینهاست جملات لنین در کتابی که حکمت تنها همان عبارات گزینه شده را از آن میآورد:
«امپرياليسم عبارت است از عصر سرمايه مالى و انحصارهايى که در همه جا با کوششهايى توأم است که هدف آن آزادى نبوده، بلکه احراز سيادت ميباشد. نتيجه اين تمايلات در اينجا هم عبارت است از بسط ارتجاع در همه جهات عليرغم وجود هر گونه نظام سياسى و نيز منتهاى حدت تضادها. ستمگرى ملى و کوشش براى الحاق اراضى ديگران يعنى کوشش براى نقض استقلال ملى ديگران (زيرا الحاق اراضى ديگران چيزى نيست جز نقض حق ملل در تعيين سرنوشت خويش) نيز شدت خاصى مييابد.هيلفردينگ بطرز صحيحى ارتباط بين امپرياليسم و تشديد ستمگرى ملى را خاطرنشان ساخته  مينويسد: "و اما در مورد کشورهاى تازه کشف شده بايد گفت که سرمايه وارد شده در آنجا بر شدت تضادها ميافزايد و موجب مقاومت روز افزون توده‌هايى ميگردد که افکار ملى آنان بر ضد واردين بيگانه برانگيخته شده است؛ اين مقاومت بسهولت ممکن است به اقدامات خطرناکى عليه سرمايه خارجى مبدل شود. مناسبات اجتماعى کهن از ريشه منقلب گرديده، انزواى ارضى هزاران ساله "ملتهاى برون از جريان تاريخ" از بين ميرود و اين ملتها به گرداب سرمايه‌دارى کشانده ميشوند. خود سرمايه‌دارى رفته رفته وسايل و شيوه‌هاى رهايى را در اختيار مسخّر شدگان ميگذارد، آنها هدفى را مطرح مينمايند که زمانى در نظر ملل اروپايى عاليترين هدفها بود و آن عبارت است از تشکيل دولت ملى واحد بمثابه حربه آزادى اقتصادى و فرهنگى. اين جنبش استقلال‌طلبانه سرمايه اروپايى را در پُر ارزش‌ترين مناطق استثمار که درخشانترين دورنماها را نويد ميدهد، تهديد مينمايد و سرمايه اروپايى ديگر نميتواند سيادت خود را حفظ کند مگر از طريق افزايش دائمى نيروهاى نظامى خويش"( مجموعه آثار، امپریالیسم... بخش 9 انتقاد از امپریالیسم ص،437،تمامی تاکیدها از ماست)
میبینیم که آنچه کائوتسکی  از نظر لنین به طورناقص» و خودسرانه و یکجانبه  شرح داده بود اینجا و در یکی از بحث های لنین در این خصوص باز میشود.« ستمگرى ملى و کوشش براى الحاق اراضى ديگران يعنى کوشش براى نقض استقلال ملى ديگران (زيرا الحاق اراضى ديگران چيزى نيست جز نقض حق ملل در تعيين سرنوشت خويش) نيز شدت خاصى مييابد».
 به این ترتیب لنین  نه تنها مخالف جنبش استقلال طلبانه، تشکیل دولت ملی واحد(اکنون جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر) به مثابه سلاحی برنده برای آزادی اقتصادی و فرهنگی نیست، بل خود یکی از مشوق های اساسی آن بوده که با تحلیل امپریالیسم به مثابه مرحله نوینی در تکامل سرمایه داری، ضرورت  بروز آن را نشان داده و در همان زمان از تمامی جنبشهای استقلال طلبانه پشتیبانی تام و تمام کرده است. (پشتیبانی لنین و حزب بلشویک در همان زمان از جنبش های استقلاطلبانه در چین، ترکیه و ایران از آن زمره اند)
آنچه حکمت «نظر و تلقی ناسیونالیستی» مینامد، درست همان چیزی است که لنین اینجا با عنوان «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» از آن نام میبرد و مبارزه استقلال طلبانه برای بدست آوردن آن را تمجید میکند و سپس در مقالات و نوشته های  دیگر، فراوان به آن میپردازد.
حال ببینیم که حذف این «تلقینات ناسیونالیستی» که حکمت انقلابیون کمونیست ایران را به آن متهم میکند،(3) در چارچوب درکی مارکسیستی – لنینستی چه وضعی پیدا میکند.
   نفی مبارزه برای استقلال ملی و ناسیونالیسم  در کشور مستعمره و نیمه مستعمره، ابدا  نفی این که ما امپریالیسم را صرفا «سیاست خارجی ابرقدرت ها« بدانیم، نیست، بلکه نفی هر گونه تقابل درونی و بیرونی و در تمامی وجوه با امپریالیسم است. زیرا چنانچه شما امپریالیسم را صرفا یک سیاست و ان هم صرفا خارجی ندانید، بلکه آن را در درجه نخست رابطه ای اقتصادی و ضمنا درونی بدانید، در اینکه به هرحال با امپریالیسم در هر دو جبهه(درونی و بیرونی) و سیادت طلبی وی در تمامی ابعاد و وجوه (اقتصادی، سیاسی و فرهنگی) روبرو هستید، و بناچار باید از موضع طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی ملت تحت سیادت با وی مبارزه کنید، تغییری پدید نخواهد آوردد.
 اما حکمت با توجه به اینکه  از گروه های دیگر میخواهد که امپریالیسم را صرفا «درونی» بدانند و هر گونه ایستادگی طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی در مقابل امپریالیستها را صرفا« نظر و تلقی ناسیونالیستی» قلمداد کنند، در امر مبارزه با امپریالیسم در وجه درونی آن نیز تخریب میکند.«درونی» بودن به معنای حکمتی آن، یعنی اینکه کشور ما نیز دارای یک نظام سرمایه داری همچون امپریالیستهاست و بر این مبنا  تاکید روی تضاد کار و سرمایه . و در نتیجه  در قیود یک مبارزه صرفا اقتصادی و اکونومیستی ماندن با بورژوازی بوروکرات - کمپرادور!(4)
وی مینویسد:
  «توليد ارزش اضافه بر مبناى استثمار کار مزدى اساس و جوهر هر نظام سرمايه‌دارى، خواه در کشور متروپل و خواه در کشور تحت سلطه، است.»( همانجا، جزوه دوم، شماره 44)(4)
این همان یکسان سازی است که ما در بالا از آن صحبت کردیم. چون «تولید ارزش اضافه بر مبنای استثمار کار مزدی اساس و جوهر هر نظام سرمایه  داری خواه در کشور متروپل و خواه در کشور زیر سلطه است» پس در هر دو نوع کشور، ما ماهیتا با وظایف یکسانی رویرو هستیم. و این وظایف یکسان عبارتست از انقلاب سوسیالیستی در هر دو کشور. (5)
بدینسان ما به یکی از مولفه های اساسی تفکر ترتسکیستی حکمت میرسیم. چنانچه شما مجبور شوید که به هرگونه مبارزه ی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی علیه امپریالیسمی که یا در کشور شما بوسیله نوکران بومی اش حکمروایی میکند  و یا به کشور شما تجاوز نظامی کرده است دست زنید، شما به «نظر و تلقی ناسیونالیستی» در غلطیده اید! تنها راه اینکه به چنین انحرافی در نغلطید این است که با بورژوازی (بورژوازی در کلیت آن) و از موضع تضاد کار و سرمایه مبارزه کنید.
حکمت در تحریف نظرات مخالف که او آنها را انحرافی مینامد، مینویسد:
« بديهى است که وقتى سرمايه‌دارى به توليد کالائى تنزل يابد ديگر جائى براى بينش لنينى از امپرياليسم باقى نميماند و امپرياليسم بصورت مجموعه‌اى از توطئه‌هاى اقتصادى، سياسى و فرهنگى که به منظور "چپاول" ماحصلِ کارکرد "اقتصاد کالائى" ما در خارجه چيده ميشود عرضه ميگردد.»(همانجا، مقدمه، شماره 58)
راستش من نمیدانم که کدام سازمان مارکسیست - لنینست و یا مائوئیستی، اقتصاد ایران را «تولید کالایی» دانسته است که حکمت در مورد آن مانور میدهد.
اما بینش لنینی از امپریالیسم: ما بالا این بینش را نقل کردیم  و درجه «وفاداری» حکمت به آن یعنی چگونگی نفی مهمترین نکات آن برای کشور زیر سلطه را از جانب حکمت زیر عنوان «نظرات و تلقینات ناسیونلیستی» دیدیم و از این رو به آن بر نمیگردیم. و بالاخره در مورد توطئه در «خارجه»: تردیدی نیست که امپریالیستها همیشه و همواره  توطئه میکنند و اتفاقا بیشتر آنها در همان «خارجه» و درون اتاق های ویژه ی سازمانهای اقتصادی ، سیاسی و امنیتی آنها شکل میگیرد. اما آیا این مارکسیست - لنینست های ایران بوده اند که بورژوازی کمپرادور را که عامل اساسی نفوذ درونی امپریالیسم  در اقتصاد کشورو حافظ منافع امپریالیسم در درون کشور و پیاده کننده تمامی برنامه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آن است، نفی کرده اند و یا حکمت؟ روشن است که این حکمت است که  زیر یگانه کردن کل بورژوازی، نوکر ویژه امپریالیسم در این کشور و خود امپریالیسم را نفی کرد و در نتیجه نه تنها توطئه هایی که وی در «خارجه» میریزد، بلکه توطئه هایی که وی در «داخله » میریزد، یعنی تمامی اشکال عام و خاص حضور وی و برنامه های  داخلی وی در کشور را نفی کرد.
حکمت به تحریفات خود در نظراتی که در حال ردشان است و برای طرد امپریالیسم از ادبیات چپ ادامه میدهد:
 « براى مثال تعريف کارکرد امپرياليسم بصورت مکانيسم خارج شدن ارزش اضافه توليد شده، رابطه امپرياليسم را به چگونگى توزيع جغرافيائى و يا مالکيت حقوقى ارزش اضافه توليد شده کاهش ميدهد و فراموش ميکند که اگر تمام ارزش اضافه توليدشده توسط سرمايه‌هاى انحصارى هم در ايران بماد نه تنها تغييرى در خصلت امپرياليستى توليد و استثمار بر جاى نميگذارد بلکه آنرا تشديد نيز ميکند. و يا تئورى صدور کالاهاى "بنجل"، صرفنظر از اينکه درمورد ارزش مصرف کالا قضاوت اخلاقى ميکند، امپرياليسم را با صدور کالا يکى گرفته و اصولا از تمايز مشخص و اساسى‌اى که لنين مابين امپرياليسم به مثابه صدور سرمايه از يک طرف و صدور کالا از طرف ديگر قائل شده است غافل ميماند»(همانجا، مقدمه، شماره 58)
 در مورد این نکات: مبارزه با امپریالیسم در اقتصاد و در روابط تولیدی، اساسی است. یعنی اینجا طبقه کارگر در تضاد کار و سرمایه، با بورژوازی بوروکرات- کمپرادور که نماینده و نوکر امپریالیسم و در عین حال تجلی امپریالیسم  است، روبرو میباشد و در مبارزه با این نمایندگان امپریالیسم، خواه ناخواه با امپریالیسم هم به عنوان نیروی پشتیبان آن مبارزه کرده  و پس از پیروزی انقلاب دموکراتیک  تمامی اموال آنها را به مالکیت دولت دموکراتیک خلق  به رهبری خود این طبقه در خواهد آورد. این بخشی اساسی از تحول دموکراتیک در کشور است.
 اما مضامین اساسی این مبارزه چیست و چه نتایجی از آن بدست خواهد آمد؟
طبقه کارگر میخواهد که آنچه از ارزش های تولید شده بوسیله وی(و نه تنها وی بلکه دهقانان، و تمامی طبقات خلقی )، و پس از برداشت وجهی که مورد نیاز وی و برای تمامی نیازهای مصرفی وی است و باید به دولت دموکراتیک خلق پرداخت شود، بجای گذشته که بخش اصلی ارزش اضافی تولید شده وی بوسیله امپریالیستها از کشور خارج میشد، در همین کشور و برای رشد و توسعه همین کشور بکار گرفته شود.  وی میخواهد مالک «حقوقی» و عملی ارزش افزوده شده تمامی  طبقات خلقی خود همین طبقات خلقی باشند و نه امپریالیستها. طبقه کارگر میخواهد که این ارزش اضافی در نه در محیط جغرافیایی دیگر و بوسیله دیگران و برای فربه کردن آنها و یا خاموش کردن صدای بخشی از جمعیت آنها، بلکه در «محیط جغرافیایی» خودش و  بوسیله دولت خودش و درراه بهبود عمومی تمامی طبقات خلقی موجود در این «محیط جفرافیایی» بکار گرفته شود. برای طبقه کارگر به عنوان رهبر دولت دموکراتیک خلق بسیار مهم است که به عنوان یک دولت و ملت  وارد رابطه برابر با دیگر دولتها و ملتها شود و در ازای آنچه که میدهد، آنچه را که میخواهد، بستاند؛ یعنی یک داد و ستد عادلانه و برابر با دیگر دولتها و ملتها  داشته باشد و نه اینکه آنچه میخواهند بزور از وی بگیرند و آنچه که خود میخواهند یا همان «کالاهای بنجل» را به زور به  وی بدهند.
میماند دو نکته دیگر در این بیانیه های تند و تیز و بی رنگ و بو و خاصیت حکمت: اولا که حکمت حتی یک جمله  از جزواتی را که بوسیله مارکسیست - لنینستها و یا مائوئیستها (اندیشه مائو تسه دون) در زمانهای بعد از سالهای 42 و در مورد ساخت اقتصادی ایران و نقش امپریالیسم نوشته شده، نیاورده که نشان دهد که  آنها حتی یکبار هم که شده  صدور کالا را بجای صدور سرمایه گرفته باشند. خط اساسی تمامی این جزوات و در مورد نقش امپریالیسم بر این است که صدور سرمایه جای صدور کالا را گرفته است. برعکس، بسیاری از این جزوات اصلاحات ارضی را یک پروژه امپریالیستی دانسته و به از بین رفتن نیمه فئودالیسم در روستاها و رشد سرمایه داری(بوجود آمدن کارخانه ها و کارگاه ها، کشت و صنعت ها، تجارتخانه ها، بانک ها و غیره) اشاره کرده اند و نقش صدور سرمایه امپریالیستی را در این تحول، اساسی دیده اند. اما صدور سرمایه بخودی خود، صدور کالا را نفی نمیکند. از این رو، در حالیکه با صدور سرمایه کشورهای امپریالیستی مستقیما در استثمار طبقه کارگر داخل میشوند، در بخش  صدور کالای صنعتی با برقراری مبادلات نابرابر بین کشور زیر سلطه و کشور امپریالیستی ، شکلی دیگر از به یغما بردن دسترنج طبقات زحمتکش کشور زیر سلطه را دنبال میکنند.
نکته دوم: حتی در شرایط عادی یک کشور زیر سلطه، یعنی  شرایطی که سکون نسبی و آرامش برای سالها پدید میآید، این مسئله بی اهمیت نیست که امپریالیستها ارزش اضافی تولید شده در این کشور را آیا در خود این کشور سرمایه گذاری میکنند و یا بخش مهمی از آن را به کشور خود انتقال میدهند؛ و در نتیجه چگونگی رشد و توسعه کشور زیر سلطه را در حد و حدودی که خود میخواهند کنترل میکنند. حتی در شرایط عادی این مسئله با اهمیت است زیرا سرمایه گذاری دوباره ارزش اضافی تولید شده در خود همان کشور منجر به رشد و توسعه نسبی کشور میشود، اما خارج کردن آن، شرایط  را برای طبقات خلقی بسیارمشکل کرده و انها را به فقر و فاقه بیشتری میکشاند. اگر سازمان و یا گروه  کمونیستی به این نکته اشاره کرده باشد، صرفا در همین چارچوب بالاست و نه اینکه  تصور کند که اگر این ارزش اضافی در کشور بماند روابط تولیدی در کشور زیر سلطه امپریالیسم تغییر خواهد کرد و مثلا بدون هیچ گونه مبارزه ای با امپریالیسم از زیر سلطه امپریالیسم در خواهد آمد.
نکته اساسی در مورد مباحث حکمت این است که وی تمامی اشکال خاص استثمار، ستمگری و سلطه  امپریالیسم ( یعنی استثمار طبقه کارگر در تولید، مبادله نابرابر تجاری که خود شکل دیگری از استثمار است، تملک موادخام کشور زیر سلطه به مفت، تبدیل کشور زیر سلطه به یک بدهکار با  دادن وام با بهره های کلان که این نیز نوع دیگری از استثمار است، غارت و چپاول دارایی های ملی، مانع شدن از رشد و توسعه کشور زیر سلطه و... ستمگری سیاسی، تحقیر فرهنگی و... ) را  با پنهان شدن زیر یکی از اشکال استثمار(استثمار کار بوسیله سرمایه) نفی میکند. تمامی تلاش وی برای پنهان شدن پشت تضاد کار و سرمایه برای نفی تمامی این اشکال خاص استثمار و ستمگری ملی است. در حالیکه استثمار طبقات زحمتکش زیر سلطه  و ستمگری امپریالیسم  بر آنها عام است و در اشکال گوناگونی وجود دارد. حذف این اشکال خاص و یا محدود کردن کردن خود به یکی از اشکال آن که بجای خود مهم است یا چیزی از عام باقی نمیگذارد یا چیزی جزیی از آن باقی میگذارد و آنرا به یک رابطه ساده تقلیل میدهد.
  نتیجه گیری
نتایج دیدگاه حکمت کاملا روشن و منطبق بر همان مبارزه ای است که عملا نتیجه دیدگاه کائوتسکی است. طبقه کارگر باید با سندیکا ها و اتحادیه ها با سرمایه داران مبارزه کار با سرمایه یا در حقیقت تنها شکل اقتصادی آن را پیش ببرد و حزب حکمت که یک سندیکای تمام عیار شبه روشنفکران ترتسکیست عمدتا خود فروخته بوده و هست(اکنون چیزی از ان باقی نمانده است) نیز در این مبارزه اقتصادی کارگران را یاری میدهد. تازه میدانیم که این احزاب یا همان سندیکاهای شبه روشنفکری ترتسکیستی اساسا نقش و وظایف تخریبی به عهده دارند . یعنی نخست از مبارزه سیاسی طبقه کارگر جلوگیری کرده و یا آنرا تخریب میکنند و سپس همین بلا را یر سر سندیکاها و یا اتحادیه ها و اساسا هر گونه کوششی از جانب کارگران و یا فعالین پیشرو برای اتحاد جنبش طبقه کارگر در میآورند.       
ادامه دارد.
هرمز دامان
تیرماه 96  

یادداشتها
1-     بیشتر این حضرات این مفهوم را حتی برای کشورهای امپریالیستی نیز بکار نمیبرند و جای آن از «کشورهای غربی» استفاده میکنند.
2-    ما از بحث پیرامون مفاهیم حکمتی همچون «نظام تولید امپریالیستی» و چیزهایی از این گونه چشم میپوشیم. این نوع سرهم بندی کردن مفاهیم صرفا برای ایجاد آشفتگی و تخریب مفاهیم و عبارت های مارکسیستی - لنینستی – مائوئیستی بکار میرود.
3-    و قطعا هر مارکسیست - لنینست واقعی نه تنها از چنین اتهامی بوسیله یک ترتسکیست مخالف آزادی ملی به وی وارد میشودبدش نمیآید، بلکه خوشایند وی نیز میباشد زیرا از نظر مارکسیست - لنینست ها ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم در کشور زیر سلطه وحدت دارند و یکی بدون دیگری شدنی نیست.
4-    و این امری است که در مورد تمامی ترتسکیستها، کارمزدی ها و غیره که در سندیکاهای  شبه روشنفکری ضد مارکسیستی- لنینستی - مائوئیستی گرد آمده اند و چون بختک بر سر طبقه کارگر افتاده اند، درست در میاید. تمامی این گروه های امپریالیسم را از واژگان و ادبیات خود حذف کرده اند و بروی تضاد کار و سرمایه آن هم درست برای جلوگیری از مبارزه سیاسی طبقه کارگر و محدود کردن وی درون مبارزه صنفی اقتصادی، مانور میدهند. بیهوده نیست که جمهوری اسلامی کار آنچنانی به کار این شبه روشنفکران ندارد.
5-    در بحث حکمت و با حذف بیرونی بودن امپریالیسم نسبت به کشور زیر سلطه و نقش زور و تجاوز از جانب این کشورها، بطور کلی نوعی تساوی ماهوی از نظر ساخت سرمایه داری، بین اقتصاد کشور زیر سلطه و کشور امپریالیستی برقرار میگردد. 



۱۳۹۶ مرداد ۸, یکشنبه

تماس با ما

تماس با ما

jamiehmlmi@hotmail.com

چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران(بخش پایانی)

چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران(بخش پایانی)

  تضادهای میان انحصار گران بوروکرات
آنچه ما درعرصه سیاست ایران و در تقابل جناح ها مشاهده میکنیم، تضاد میان جناحی است که به تدریج تمامی بخشهای اصلی وعمده اقتصاد را  در انحصار خود در آورد، با جناحی  یا جناح هایی که بیرون گذاشته شده، از این خوان یغما بی نصیب مانده و یا کمتر نصیب برده اند. مبارزه بین این جناح ها به چند محور اصلی خلاصه میشود:
الف - اقتصاد در انحصار یک جناح نباشد، بلکه انحصارگران همه همچون یک کل ظاهر شوند و بهره وری از اقتصاد به همه ی جناح ها تعلق گیرد. به عبارت دیگر باید این خوان یغما تقسیم شود ونه اینکه تنها به یک جناح تعلق گیرد. بخش محروم از قدرت سیاسی و بر این مبنا تا حدود زیادی اقتصادی- (1) زیرا همانگونه که گفتیم در اینجا تا در سیاست نباشی عموما نمیتوانی در اقتصاد پایدار بمانی- در بدر دنبال تحکیم موقعیت خود در ساخت سیاسی است و برای نگاهداری و تداوم آن به شکلهایی از تقابل و البته به همراه آن شکلهایی از سازش با جریان مقابل دست میزند.
دوم - به این علت که ساخت اقتصاد وابسته به امپریالیستها است، برای جریان یابی اقتصاد و تداوم آن باید این وابستگی به زمینه های سیاسی و فرهنگی(آگاهانه و تا اندازه لازم ) گسترش یابد. نمیتوان در اقتصاد وابسته ماند، اما در سیاست و فرهنگ مستقل از امپریالیستها عمل کرد و یا حداقل رضایت آنها را برای تداوم چنین سیاست و یا فرهنگی  جلب نکرد، و در مقابل آنها صرفا موضع گرفت.  چنین امری موجب آن میگردد که امپریالیستها اقتصاد را نیز از این حکومت دریغ کنند و به محاصره اقتصادی و تحریم آن دست زنند. با این همه، در مورد سیاست و بیشتر از آن فرهنگ میتوان تا حدودی با اغماض سخن گفت. زیرا حکومت اسلامی دلایل خود را برای  برقراری استبداد سیاسی - مذهبی و اشاعه و تثبیت  فرهنگ عتیق دارد.

سیاست   
در مورد سیاست آنچه اینها در شکل کلی خواهان آنند استبداد بوده وهست.  از نظر اینان، استبداد در زمان  شاه سابق نیز برقرار بود و امپریالیستها  هم از هر نظر پشتیبان استبداد سلطنتی بودند.
شکی نیست که استبداد نوع شاهی مورد علاقه امپریالیستها بود و آنان به هر شکل از آن حمایت میکردند و اساسا خود برقرار کننده، مشوق و پشتیبان آن بودند. طی مدت 50 سال حکومت رضا خان پهلوی و پسرش امپریالیستها هرگز تضادی جدی با حکومت آنها برای مستبد بودن آنها و استبدادی بودن حکومت نداشتند. پس میتوان پرسید چرا اکنون در این مورد با حکومتگران جمهوری اسلامی تضاد دارند؟
آیا علت در وجه دوم آن یعنی مذهبی بودن این استبداد نهفته است؟
از نظر جناح ولایت فقیهی این که امپریالیستها با مذهبی بودن استبداد مخالفند نیز بطور کلی نمی تواند درست باشد! از نظر این جناح  در برخی از کشورهای زیر سلطه، امپریالیستها با اشکالی از استبداد سنتی و یا مذهبی نه تنها کنار آمدند بلکه خود پشتیبان همه جانبه آن بوده وهستند. برای مثال امپریالیستها با حکومتی مانند حکومت عربستان سعودی که در بسیاری از زمینه ها حکومت استبداد قبیله ای، عشیره ای، سنتی و مذهبی است، مخالفتی اساسی و جدی ندارند؛ و اگر گاه گاه نقدی به برخی رفتارهای آن(مثلا در برخورد به  برخی خواستهای ابتدایی زنان) وارد میکنند، بیشتر برای خاموش کردن افکار عمومی داخلی و بین المللی است و نه اینکه واقعا خودشان با این امور مخالفند. آنان سودشان و نیمه مستعمره شان را میخواهند.
از دیدگاه جناح مقابل بدیهی است که امپریالیستها با حکومت عربستان سعودی مخالفت اساسی نداشته باشند. اما ایران و ساخت و بافت اقتصادی و بویژه سیاسی - فرهنگی آن با عربستان تفاوتهای مهمی دارد. در عربستان، شیوخ و شاهزادهای عرب توانسته اند با اتکاء به درآمدهای نفتی خود و جمعیت کم،  وضع بخش مهمی از جمعیت  خود را در شرایط مرفهی نگاه دارند. آنها توانسته اند چنین حکومتی را بدون اینکه صدای کسی بطور جدی در بیاید و جنبشی فراگیر علیه حکام بوجود آید و منطقه دچار شورش و انقلاب شود، سالهای سال حفظ کنند. حکام آن نوکر و پیرو محض امپریالیسم غرب بوده اند و امپریالیسم غرب نیز با خیال راحت و بدون ترس از هرگونه بی ثباتی، از آنها همواره پشتیبانی کرده است. یکی از دلایل تبدیل عربستان به ژاندارم منطقه، بجای ایران زمان شاه همین ثبات نسبی اقتصادی و  سیاسی- فرهنگی در عربستان و بی ثباتی نسبی حکومت شاه در این موارد بود.
 در ایران، بواسطه تغییرات فراوان اقتصادی طی 80-70 سال اخیر و بویژه سابقه مبارزات سیاسی مردم ایران و پیشینه ی فرهنگی آن،  تداوم چنین حکومتی یعنی حکومت استبداد مذهبی، آن هم در شکلی که این جناح از حکومتگران آنرا ارائه میدهند،  که شکلی بدون انعطاف های مورد نیاز است، از نظر امپریالیستها امری ممکن نیست.
 نگاهی به جنبشهای سی چهل سال اخیر نشان میدهد که ایران کشور آرامی نبوده است؛ بویژه از سالهای 70 به بعد، یعنی ده سال پس از سرکوب خونین جنبش طبقات مختلف خلقی، بگیر و ببندها، زندانی های طولانی مدت، کشتارهای گروهی درون زندان، و همچنین نخستین تصفیه های خونین درون هیئت حاکمه و پس از پایان جنگ با عراق و باصطلاح خرده ثباتی که هیات حاکمه یافت، نبرد مردم ایران برای تغییرات اساسی دموکراتیک دوباره از سر گرفته شد و تا کنون جسته و گریخته، با اوج و فرود و با شدت و آرام ادامه یافته است. تغییرات دموکراتیکی که از تضادهای موجود در بطن ساخت موجود اقتصادی ایران بر میخیزد.
این وضع اساسا برای امپریالیستها دلخواه نبوده و نیست. این شرایط، جدای از اینکه وضع کشور را از هر جنبه که در نظر بگیریم، بی ثبات میکند، برای منطقه خاورمیانه بسیار خطرناک است. این منطقه یکی از حساسترین مناطق جهان است و امپریالیستها اساسا هیچ نوع بی ثباتی را در آن تاب نمیآورند.(2) بنابراین امپریالیستها با این استبداد مذهبی و بویژه با اشکال تند و بی ملاحظه آن در ایران مخالفت جدی دارند. نهایت اینکه  زمانی با این استبداد مذهبی بطور کامل کنار میایند که تا حدودی انعطاف پذیر شود. مثلا آزادی های اجتماعی را برسمیت بشناسد. به فعالیتهای فرهنگی تا آنجا که ممکن است و برای حکومت خطر جدی ندارد، سخت گیرانه برخورد نکند؛ و خلاصه مجموعه ای از اقدامات را انجام دهد تا دست کم بخش های مهمی از توده ها را و حداقل در این زمینه ها به انفعالی نسبی بکشاند.
مخالفت جناح اصلاح طلب با جناح انحصار طلب حاکم بطور عمده بر همین زمینه های سیاسی و فرهنگی استوار است. اصلاح طلبان میخواهند در استبداد مذهبی موجود تغییراتی صورت دهند و نه اینکه تمام و کمال آنرا براندازند و مثلا یک دموکراسی بورژوایی قرن نوزدهمی و یا حتی قرن بیستمی با همه ی شئون آن بر قرار کنند.
البته هر کدام از دوجناح حاکم خواه ولی فقیهی ها و خواه اصلاح طلبان مدلها یا نمونه های خود را داشته اند.  نمونه های جریان ولایت فقیهی عبارتند از:
 عربستان سعودی: کشوری که از نظر اقتصادی کاملا وابسته به امپریالیستها و همچون سگ زنجیری آنها عمل میکند، اما در سیاست  بویی از کوچکترین درجه ای از دموکراسی سیاسی و یا اجتماعی نبرده است. این کشور همچنین در زمینه فرهنگ یکی از عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین فرهنگها رادر میان کشورهای زیر سلطه جهان دارد.
 چین: در این کشور، استبداد حزب رویزیونیست آن، وضعی بشدت خفقانی و بسته در کشور حاکم کرده و از دموکراسی نیم بند و سروته زده حکومتهای بورژوایی نیز اثری نیست. هر صدایی در گلو خفه میشود. در فرهنگ تلفیقی از فرهنگ عقب مانده چینی دوران کنفسیوسی، مذهب بودایی و بویژه فرهنگ واراداتی غربی حاکم شده است. اما در اقتصاد، این کشور درهای خود را چارطاق بروی انحصارات امپریالیستی باز کرده و هیئت حاکمه که بورکراتهای رانت خوار حزب رویزیونیست این کشور هستند، مملکت را با پشتیبانی تمام عیار امپریالیستها در دست دارند. در این مورد سه نکته برای ولایت فقیهی ها مهم است. یکم: استبداد حزب حاکم و بستن تمامی درهای تنفس خلق. و دوم: جریان ورود سرمایه های امپریالیستی به اقتصاد و پشتوانه شدن آنها برای استبداد حاکم. و سوم: آنچه در پس کمونیسم دروغین به خورد مردم چین داده میشود، یعنی در حقیقت یک ایدئولوژی تمام عیار ارتجاعی بورژوایی.  و ولایت فقیهی ها نیز بر این نکته تاکید میکنند که آگر آنها با یک ایدئولوژی حاکمند و به دیگر اندیشه ها اجازه هیچ گونه حرکتی داده نمیشود، آنها نیز میتوانند چنین کنند. 
کره شمالی: در سیاست کشوری شبیه به چین. در این جا استبداد شبه سلطنتی حزب رویزیونیست با رویزیونیسم منجمد و خشک در هم آمیخته است. آنچه در کره شمالی برای حضرات ولایت فقیهی ها مهم است ایستایی و پایداری حکومتی استبدادی است که توانسته تقریبا بیش از نیم قرن ثبات کشور را نگاه دارد.
 جدای از اینها کشورهایی که احزاب بعثی حاکم بودند یعنی عراق و سوریه و نیز لیبی نمونه های مهمی برای جناح ولایت فقیهی ها هستند. یعنی کشورهایی که به یاری شوروی توانستند استبداد تک حزبی را برای دهه ها حفظ کنند. 
آنچه وجه مشترک و اساسی همه ی این  کشورها را تشکیل میداد و میدهد، تداوم استبداد برای مدتی طولانی است.  این امری است که  آنها را برای ولایت فقیهی ها تبدیل به نمونه های اصلی کرده است.
اصلاح طلبان میگویند که با سیاست استبداد مطلقه فقهی، آن هم در این اشکال که حتی به خودی ها نیز امکان فعالیت نمیدهد، و نیز این ماجراجویی ها در سیاست خارجی، نمیتوان این وابستگی  سیاسی را سامان داد. حتی در حکومت شاه، گرچه شاه یک دیکتاتور و مستبد بود، اما این دیکتاتوری و استبداد با ویژگیهای شبه مدرن در آمیخته بود. از سوی دیگر شاه بجز آن اواخر که بر سر نوکر شماره یک بودن امپریالیسم آمریکا و غرب با عربستان سعودی مشکل پیدا کرد، به ماجراجویی های منطقه ای نپرداخت.
 در مقابل، اصلاح طلبان تجارب برخی کشورهای دیگر را برجسته میکنند و آنها را به عنوان نمونه در نظر میگیرند.
 ترکیه: آنها میگویند در این کشور وابسته به امپریالیسم غرب، درحالیکه اسلام گرایان حاکمند اما آنها آزادیهای اجتماعی و نیز فرهنگی را (این اواخر حداقل تا حدودی) مجاز میشمارند.
کره جنوبی: کشوری دیگر وابسته به امپریالیسم غرب. در این کشور دیکتاتوری بورژوازی بوروکرات- کمپرادور همراه با آزادیهای اجتماعی و فرهنگی وجود دارد. همچنین در این کشور آزادیهای سیاسی(آزادی بیان، اجتماعات، و یا برخی احزاب) تا حدودی که خطر اساسی در بر نداشته باشد، ممکن است. یکی از دلایل گشاده دستی نسبی کره ای در دادن حدودی از آزادی های سیاسی، ثبات نسبی اقتصادی است که بوسیله انحصارات بزرگ غربی پشتیبانی شده است.
به این ترتیب اختلاف اصلاح طلبان بر سر راست و ریست کردن استبداد مذهبی است و نه بر سر اینکه این استبداد مذهبی جای خود را به یک دموکراسی بورژوایی بدهد.
فرهنگ   
در مورد فرهنگ وضع از سیاست بدتر است. اینجا همه و هرگونه فشار و ایجاد هر نوع محدودیتی مجاز است. به نظر ولایت فقیهی ها وجوهی در فرهنگ ایران و بویژه در بخش مذهبی این فرهنگ وجود دارد که از گذشته  ی دور بر جای مانده اند( در دوران اخیر، تسلط مذهب بر بسیاری شئون فردی و اجتماعی در زمان شاه و حتی میان شبه مدرنیستها وجود داشت)، و میتوان با اتکای به آنها این بازگشت ارتجاعی فرهنگی را انجام  داد.
از نظر اینان برخی از کشورهای وابسته به امپریالیسم نشان داده اند که گرچه در اقتصاد و سیاست(در خطوط اساسی آن و بویژه در سیاستهای اساسی داخلی و خارجی) باید تابع نعل به نعل امپریالیستها بود، اما چنین لزومی در فرهنگ وجود ندارد. میتوان فرهنگ ارتجاعی مستقل  خود را داشت؛ فرهنگی که وابسته به شبه مدرنیسم صادراتی امپریالیستها نباشد. از نظر اینان، عربستان سعودی با عمیق ترین وابستگی های اقتصادی و سیاسی، عقب مانده ترین فرهنگ مستقل ارتجاعی را دارد. و امپریالیسهای متجدد و امروزی به او حتی نمیگویند که بالای چشمت ابروست. ازنظر اینان وضع در بسیاری از کشورهای آسیایی و افریقایی در گذشته و حال چنین بوده است. 
اما اصلاح طلبان میگویند گرچه حفظ فرهنگهای عقب مانده در کشورهایی مانند عربستان سعودی،برخی دیگر از کشورهای آسیایی و یا افریقایی امکان پذیر بوده است، اما  بواسطه ساخت سیاسی- فرهنگی  ایران این امرشدنی نیست و مخالف مردم را بر میانگیزد.
از نظر آنها با فرهنگ مذهبی - استبدادی نمیتوان مملکت را اداره کرد. شاه در کنار دیکتاتوری و استبداد، اما کاری آنچنانی به آزادیهای اجتماعی( موسیقی و رقص، نوع پوشش مردم بویژه جوانها، حجاب زنان، چگونگی گذراندن ساعات تفریح، زندگی خصوصی مردم، نوشیدنی ها، ورود زنان به استادیوم ها و...) و فرهنگی مردم نداشت و در ریزترین زوایای خصوصی زندگی بیشتر مردم دخالت نمیکرد. از نظر اصلاح طلبان حتی در صورتی که میخواهیم این استبداد مذهبی ولایت فقیهی را ادامه دهیم باید آنرا انعطاف پذیر سازیم. مدل اصلی فرهنگی آنها کشورهایی مانند ترکیه و مصر و سوریه است.
بدین ترتیب جدال دوجناح اکنون و بیش از همیشه بر سر تقسیم منابع اقتصادی بین دوجناح و نیز اشکال حکومتداری سیاسی و فرهنگی است. وضع جناح ولایت فقیهی روشن است. آنها هم انحصار مطلق اقتصاد را برای خود میخواهند و هم یک استبداد تام و تمام سیاسی و هم تسلط مذهب در عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین اشکال خود بر تمامی شئون فرهنگ. اما در مورد جناح اصلاح طلب: با توجه به اینکه «سقف» خواستهای اصلاح طلبان از وضعیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ای  که در زمان شاه سابق بر قرار بود، فراتر نمیرود،  در ماهیت اختلافات آنها با جریان ولایت فقیهی، از نقطه نظر انقلاب دموکراتیک  و ضد امپریالیستی نوین ایران هیچ عنصر دموکراتیک، مترقی و پیشرفته ی اساسی ای  وجود ندارد. مگر اینکه تصور تا این سطح مبتذل پایین آورده شود که گفته شود این نظام چنان عرصه را بر مردم تنگ کرده که برقراری وضعی مانند وضع شاه سابق و آزادیهای اجتماعی موجود در آن برای برخی از مردم همچون نعمتی جلوه میکند. اگر برقراری وضعی مانند زمان شاه در مقابل اوضاع کنونی وضعی مترقی باشد، آنگاه اصلاح طلبان نیز مترقی هستند!؟
تغییرات در مبارزه و خواستهای اصلاح طلبان با ولایت فقیهی ها
اگر ما به دوره نخستین حرکت اصلاح طلبان یعنی زمانی که دوم خردادی خوانده میشدند، و دوره ای که تقریبا از بعد از دوره دوم ریاست جمهوری خاتمی شروع میشود و پس از سال 88 روند صعودی بیشتری به خود میگیرد، نگاه کنیم، شاهد دو دوره متمایز میشویم:
 یکی دوره ای که اصلاح طلبان هنوز در گیرودار بحث و خواست یک دمکراسی نیم بند بودند، و دوم دوره ای که اصلاح طلبان استبداد مذهبی همراه با سیستم های غربی دو حزبی را هدف نهایی  خود قرار دادند. عوامل اساسی که موجب تغییر از خواستهای نخستین به خواستهای کنونی شد عبارتند از:
اوج گیری های جنبش های توده ای(بویژه جریان18 تیر 78 و شورش های 88 و نیز برآمد جنبش های صنفی- سیاسی طبقات خلقی بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان که طی سالهای اخیر روز به روز گسترش بیشتری یافته است: آنان تا جایی به این نوع حرکتها نیاز دارند که یا در رهبری خودشان باشد و یا  حداقل بتوانند آنها را کنترل کنند و از آنها برای چانه زدن با جناح مقابل و باج گرفتن برای بهبود موقعیت خودشان در هیئت حاکمه استفاده کنند. با توجه به اینکه  در گذشته و اکنون  بسیاری از تحرکات و جنبشها از رهبری و یا کنترل آنها خارج شده، این امر آنها به ترس و وحشت انداخت و به سوی جریانهای راست تر راند.
 شکلهای مقابله جریان ولایت فقیهی با جریان اصلاح طلبان: ترورها و سرکوبهای پی در پی آنان بویژه پس از سال 88 .
رفتن بخشی از آنان به آغوش کشورهای امپریالیستی و نقشی که در تغییر دادن افکار اصلاح طلبان ایفا کردند.   نقش برخی از رهبران این جناح بویژه خاتمی.  وی کم و بیش نقش مهمی را در شکل دادن گرایش نخست به سوی گرایش دوم داشته است.
 دوره82 - 76 و گذر از خاتمی
در دوره نخست هنوز بطور کامل و بصورت ریز آن برای اصلاح طلبان مشخص نبود که هدف نهایی شان چیست و در این مورد تا حدودی ناروشن بودند. نتیجه این شد که از چیزهای مختلفی حرف میزدند. از دموکراسی سیاسی و فرهنگی، از قرون وسطای تاریک و رنسانس نورانی، از عصر روشنگری و چیزهایی از این گونه. اینها طیفی ناهمگون بودند.
 خصوصیت بیشتر سازمانها و تشکلات اصلاح طلب، بیرون ریخته شدنشان از قدرت سیاسی بود. از روحانیون مبارز گرفته تا سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و لایه هایی درون پاسداران. برخی ازافراد و لایه های درون اینها هنوز تمایلات «مؤمنانه» ای که باصطلاح موجبات تحرکات اولیه ی سیاسی شان را فراهم کرده بود، دارا بودند.هنوز برخی از آنها تمایلات شبه آرمانشهری(البته از نوع بازگشت به دوران نخستین «عدل» اسلامی و چیزهایی از گونه) داشتند؛ و زمانی که شاهد بریز و بپاش ها و دزدی های  باندهای حاکم شدند، باصطلاح به پر قباشان برخورد: «ما که برای این چیزها انقلاب نکردیم، مگر خمینی نگفت ملت ایران برای اقتصاد انقلاب نکرد بلکه برای دین انقلاب کرد پس این حضرات را چه شده که همه بفکر دزدی و ثروت اندوزی افتاده اند؟»
 تا اینجا لایه های از اصلاح طلبان و نه همه آنها، به نسبه و کم و بیش اصلاحاتی جدی در نظام میخواستند. آنها یک به یک ارگانهای قرون وسطایی نظیر شورای نگهبان و مجلس خبرگان را به زیر ضرب انتقاد گرفته و به افشای تک تک آنها پرداختند، و حتی بخش های از لایه های پایینی آنها، بویژه در میان دانشجویان، پنهانی و آشکارا منتقد نظریه ولایت فقیه شده و کم و بیش به آن تاختند و نهایت خواست خود را تغییر نظام ولایت فقیه قرار دادند. تکامل این خصال دوم خردادی ها به انتخابات مجلس 1378 کشیده شد و در آن انتخابات، تا جدایی خط خودشان از رفسنجانی و حزب کارگزان پیش رفتند. در آن دوره ریزش هایی پی درپی در  درون آنها صورت گرفت و در پایان دوره مذکور حتی بین دفتر تحکیم وحدت و جریان حزب مشارکت اختلافات جدی ای بروز کرد و منجر به انشعابات دیگری شد. با تمام این تفاصیل  دوره فوق با فراز و نشیب و با تغییراتی کمابیش تا سال 88 ادامه یافت. 
دوره 88 به بعد و انعطاف در مقابل استبداد
در دوره دوم اصلاح طلبان که دیگر دوم خردادی نبوده و اصلاح طلب و البته از نوع عافیت جوی آن شده بودند، نیز مطلوب نوینی را پیش گذاشتند؛ اما این مطلوب و خواست کیفیتا با آن خواست پیشین تفاوت داشت. در آنجا برگشت به  فقه و عدل مذهبی گذشته و نو نوار کردن و بروز کردن آن، مطلوبشان بود. اینک نه تنها نمیخواستند بازگشتی به  گذشته و مدرن کردن آن از لحاظ مورد بحث کنند، بلکه برعکس مطلوبشان بسیار اکنونی شده بود. اما این مطلوب چه بود؟
در یک کلمه برقراری دموکراسی نسبی میان طبقه حاکم. ایجاد دو حزب در حکومت و گردش هر چهار سال یا هرهشت سال یکبار نخبگان حاکم از طریق رعایت قواعد و قوانین بازی بین دو حزب حاکم.  چیزی مانند کشورهای امپریالیستی آمریکا، انگلستان، آلمان، فرانسه، ایتالیا و کشورهایی مانند آنها که البته آنها میتوانستند تنها بدل آن را بخواهند. بر همین مبنا هم شیوه های مبارزه اصلاح طلبان و دوستان و دشمنانشان تغییر کرد. اگر در آن دوران تا حدودی هوای ملی- مذهبی ها را داشتند، اینک بدنبال دوستان خود در جناح محافظه کار و تمامیت خواه حاکم میگشتند. از این رو به جای چرخش رو به پایین، به چرخش رو به بالا رو آوردند. بدور رفسنجانی حلقه زدند و این اواخر از اینکه اشخاصی مانند لاریجانی و یا ناطق نوری متمایل به روحانی که اینک همه چیزشان بود، شده بودند، در پوست خود نمیگنجیدند. پس خود را دارای تجربه بیشتر، «عاقلتر» از گذشته و خلاصه «واقع گرا» تر از پیش دانستند. یکی از محورهای اساسی این چرخش هم شخص خاتمی بود. خاتمی ای که در دوره نخست وی را به سبب تدریج کاری ها و محافظه کاری های بیش از حد وی، و دم و دقیقه قربان و صدقه خامنه ای رفتنهاش را نمی پسندیدند و حتی شعار «عبور از خاتمی» را مطرح میکردند.
خاتمی از همان آغاز تفاوت خود را با بخشهای تند اصلاح طلبان مشخص کرد. «ما سرنگونی و یا تغییرات اساسی در نظام ولایت فقیه نمیخواهیم. ما درون همین نظام هستیم و صرفا اصلاحاتی درون همین نظام ولایت فقیه میخواهیم». خاتمی بصورتی جدی در مقابل تمامی تحرکاتی که از حدود خواستها و رهبری وی میگذشت، ایستاد و با صراحت گفت که با چنین جریانی همراهی نخواهد کرد و بلکه مقابل آن خواهد ایستاد. او بویژه در مقابل حوادث 18 تیر ایستاد. حوادثی که در پی بسته شدن رونامه سلام که بوسیله یکی از پشتیبانانش یعنی موسوی خوئینی ها اداره میشد، رخ داد و کم و بیش تمایلاتی را نشان داد که میخواستند از خاتمی بگذرند. اما خاتمی جنبش دانشجویی را برنتابید و در مقابل سرکوب آن سکوت کرد و آنها را اراذل و اوباش خواند. و همین 18 تیر و واکنشهای بعدی در مقابل مواضع خاتمی، نخستین حرکت برای ایجاد خط فاصل بین دو دوره و جدایی گرایشهای راست و ضد آن را بوجود آورد.
چرخه استبداد- انقلاب - استبداد
 به سخن خود بازگردیم :  بنا به اصلاح طلبان، گذشتن از آنچه«چرخه استبداد- بی نظمی(که نام آن نه بی نظمی بلکه جنبش ها و انقلابات است - استبداد» نام گرفته و برقراری مدل دو حزبی بورژوایی حد اعلای خواست اصلاح طلبان برای ثبات در ایران شده است.
آنچه ظاهر اصلاح طلبان میگویند و خواهان آنند، جدای از قبولاندن چنین امری به امپریالیستها و جلب پشتیبانی آنها، قانع کردن پایه ها خودشان و طبقات مختلف مردم ایران به یک تقابل آرام، تدریجی و طولانی با استبداد حاکم است و نداشتن هیچ چشم داشتی و در هیچ زمینه ای به نتایج در کوتاه مدت. از نظر آنان برای قرن ها استبداد بر این مملکت حاکم بوده است و ریشه های عمیق یافته است. بنابراین رفع  سریع آن ممکن نیست و باید با مدارا و مماشات و آرام و آرام و انعطاف داشتن در مقابل استبداد، تغییراتی هر چند اندک و ناچیز اما ماندنی ایجاد کرد و بسوی آن دموکراسی که مطلوب آنان است یعنی دموکراسی دوحزبی بورژوایی پیش رفت. از نظر آنان این راه، چرخه «استبداد- بی نظمی- استبداد» را خواهد شکست و وضع را به ثبات خواهد کشاند.(3)
این راه اما مطلوب خلق ایران و در راس آنان طبقه کارگر نیست. حتی اگر طبقات خلقی به جریانهای اصلاح طلب رای داده اند، این به هیچوجه نشانگر این نیست که آنها سیاستهای اصلاح طلبان را قبول دارند و مطیع اوامر آنها هستند. از بین رفتن مقبولیت روحانی طی چهار سال و بی علاقگی بخش مهمی از مردم بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان به وی که حضرات اصلاح طلبان و روحانی را به واکنشهایی برانگیخت که در پایان تبلیغات انتخاباتی اش و برای جلب اعتماد مردم انجام داد، خود نشانگر بی پایه بودن سیاستهای آنها در میان طبقات اصلی خلق، و لغزنده بودن و غیر قابل اتکا و اعتماد بودن این رای ها است.
اصلاح طلبان، برای جنبش طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان و  طبقات خلق و انقلاب دموکراتیک خلق ایران صرفا بهانه هایی بیش نبوده و نیستند؛ بهانه هایی که از روی ناچاری در پیش روی خود نهاده اند. بهانه هایی که ظاهرا همچون فرصتی به نظام دادن برای تغییر جلوه میکنند، اما باطنا همچون گریزها و فرصت هایی برای آماده شدن برای نبردهای  گسترده و همه جانبه بعدی هستند. جنبش دموکراتیک و ضد امپریالیستی  طبقه کارگر و دیگرطبقات خلقی ایران ریشه های عمیق در اقتصاد، سیاست و فرهنگ ایران دارد و به پیش رفته و خواهد رفت. چرخه «استبداد- جنبش و انقلاب- استبداد» نه بوسیله این منعطف بازی ها با استبداد و تسلیم به امپریالیسم و برقراری سیستم دوحزبی، بلکه تنها بوسیله گسترش بخش انقلاب آن و پیروزی نهایی آن درهم شکسته خواهد شد. آن  «بی نظمی هایی» که در دوران جنبشها و انقلابات بوجود میآید، امری چندان غیر معقول نیست.  طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی و مترقی و  انقلاب، راه خود را از درون همین بی نظمی های که ناشی از کمبودها و نواقص در دوران انقلاب بوده و هست، نواقصی که شرایط استبدادی به آن تحمیل کرده،  با برطرف کردن آنها خواهد یافت. بی نظمی ها را به نظم انقلابی تبدیل خواهد کرد و  بسوی هدف خویش پیش خواهد رفت و اگر امثال این حضرات اصلاح طلبان بخواهند آن را در چارچوب های خواستهای تنگ و حقیر خود محدود کنند و یا راه پیشرفت آن را سد کنند، آنها را از پیش خود جارو کرده و خواهد روفت.    
  

هرمز دامان
                                                                                                   مرداد 96

یادداشتها
1-    روزگاری پیشینیان همین اصلاح طلبان قدرت را در دست داشتند(سالهای پس از 60 و پیش از پایان جنگ) بر اقتصاد چنبره زده و همه و هر گونه دزدی را انجام میدادند. هنوز یادمان نرفته که همان زمان هم چه افشاگری ها در باره ششلوبند اصلاح طلبان یعنی هادی غفاری و داستان جوراب آسیا- استارلایت سابق-  شد و باصطلاح چگونه جریان مقابل، پته ی  وی را روی آب ریخت. بسیاری از اینها سیاسی کار و جاه طلب بودند مانند خلخالی؛ بسیاری دیگر مال پرست بودند مانند همین غفاری و یا موسوی اردبیلی.
2-    بسیاری از مبارزات، خواه در گذشته و خواه در حال، بیرون از اختیار امپریالیستها بوده است. اما پس از رخداد آنها، امپریالیستها همواره سعی کرده اند به هر طریق ممکن آن را منحرف کرده به مسیرهای دلخواه خود بیندازند. امپریالیستها به همه و هر گونه توطئه و دسیسه ای و نفوذی-  حتی از طریق عواملی با ظاهر چپ و دموکرات -  دست میزنند تا هیچگونه جنبش انقلابی و مترقی در این کشورها پا نگیرد.
3-    البته ما کشورهایی در میان کشورهای تحت سلطه داریم که باصطلاح برخی احزاب آنجا آزادند مانند همین ترکیه  ی وابسته به غرب که در دوران مشخصی، بدلی از سیستم دو حزبی امپریالیستهای غربی را داشت. و یا کره جنوبی و... اما هر کشوری شرایط ویژه خود را دارد. در ایران و بویژه در صد و اندی سال اخیر، به محض شل شدن استبداد، خواه در نتیجه مبارزات مردم باشد و خواه در نتیجه حوادث بیرونی، جنبش ها و انقلابات گسترده ای بوجود آمده است و برای دوره ای که عموما طولانی بوده است (دوران مشروطیت با کش و قوس های آن از 1285 تا کودتای رضاخان، جنبش 32-20،  جنبش سالهای 42- 39 و انقلاب 60-56) ادامه یافته است. در این دوره ها رشته های قدرت و تسلط ارتجاع و امپریالیسم گسسته و یا شل شده است و جنبشها و انقلابات نیز در تداوم این گسستگی نقش مهمی داشته اند. روشن است که برای خلقی که سالهای سال زیر استبداد بسر میبرد و همه ی راههای تغییر دادنی اساسی را بروی آن میبندند،(و در نظامی که به بن بست ها و بحرانهای اقتصادی- سیاسی میرسد) جز روی آوردن به شورش و انقلاب راهی باقی نمیماند. و از سوی دیگر برای  امپریالیسم و ارتجاع  که همچون بختک بر سر این کشور افتاده اند، گویا راه چاره پیشگیری از انقلابات، و مقابله با انقلابات پس از پدید آمدن آنها تنها استبداد بوده و هست. بنابراین اگر امپریالیستها به صلاح خود میدانستند که  وضعی مانند ترکیه در ایران ایجاد کنند، یعنی از یک سو یک دموکراسی دوحزبی سرو دم بریده و از سوی دیگر بر بالای سر آن ارتشی که تا دندان مسلح است و عضو ناتو، آن را ایجاد میکردند. و علت روی آوردن آنها به استبداد سلطنتی صرفا این نبوده که در ایران  حکومت پادشاهی از دیر زمان برقرار بوده است و مردم ایران به چنین حکومتهای استبدادی سلطنتی خوگرفته اند. بلکه علت اساسی، بروز جنبشها و انقلاباتی است که کنترل آنها بسیار مشکل بوده و به محض شدت گرفتن بحرانهای اقتصادی و سیاسی  صورت گرفته است. البته  این امکان وجود دارد که با توجه به تجارب سی چهل سال اخیر و در صورتی که امپریالیستها امکان کنترل همه جانبه نظام را بیابند، وضع تغییر کند ولی این نوع تغییرات نیز عمدتا بواسطه خود این جنبشها و انقلابات و تاثیرات آنها بر تغییر سیاستهای امپریالیستها است.