۱۴۰۳ دی ۵, چهارشنبه

لاپوشی نقش امپریالیست های غربی در سقوط بشار اسد(1)


 
نقد نظرات سعید رهنما در مورد تغییرات سوریه
 
در مقالاتی که درمورد فرایند تغییرات حکومت در سوریه نوشته شده برخی از افراد و جریان ها سقوط حکومت بشار را طی 11 روز صرفا به عوامل داخلی نسبت می دهند و سخنی از عوامل خارجی به ویژه امپریالیست های غربی و در راس شان آمریکا به میان نمی آورند. اگر هم از این عوامل خارجی صحبتی بکنند صرفا در حد نقشی است که ترکیه و اسرائیل در سوریه اجرا کردند. گذشته از این دولت های این دو کشور را مستقل ارزیابی کرده و وابستگی تا مغز استخوان آنها را به امپریالیست غربی و مجری و پیش برنده ی سیاست های کلان آنها در نظر نمی گیرند. آنها نظراتی را که مبنی بر این است که در پشت این تغییرات سریع امپریالیست های غربی و در راس شان آمریکا و همچنین امپریالیسم روسیه قرار داشتند و سازشی و توافقی صورت گرفته که نیروهای تحریرالشام توانستند در این مدت کم و بدون کوچک ترین سرکوبی از جانب امپریالیسم روسیه و نیروهای جمهوری اسلامی(سپاه قدس) و مقاومتی از جانب ارتش بشار اسد و بدون تلفاتی تمامی شهرها مهم را یکی پس از دیگری تصرف کنند انکار کرده و چنین نظراتی را به گونه ای پیروی از «تئوری توطئه» می خوانند. یکی از این افراد رفرمیست سوسیال دموکرات سعید رهنما است که استاد بازنشسته ی دانشگاه می باشد و خود را« مارکسی» می خواند.
وی در مقاله ای با نام سوریه: از دیکتاتوری‌های سکولار تا پوپولیسم اسلام‌گرا( در سایت نقد اقتصاد سیاسی به تاریخ 14 دسامبر 2024) و همچنین در مصاحبه ای با تلویزیون خروشچفیست های راه کارگری ها که عنوان اش نام همین مقاله است، نظرات خود را شرح داده است.(1)
رهنما در آغاز مقاله اش از«سقوط  باورنکردنی و رعدآسای رژیم اسد» سخن می گوید و در صدد توضیح علل این «سقوط رعدآسا» و« پیچیدگی های لحظه ی حاضر» است.  او می نویسد این امر« بدون نگاهی گذرا به تاریخ غم‌انگیز این کشور میسر نیست».
در نخستین بند در مورد تاریخ سوریه می نویسد:«در زمان سقوط امپراتوری عثمانی که از اوایل قرن ۱۶ میلادی منطقه‌ی امروزی سوریه و حوالی آن را تحت کنترل داشت، این منطقه از چند ولایت تشکیل می‌شد.»
 سپس از قرن شانزدهم به قرن بیستم می آید و می نویسد:
« ‌‌در ۱۹۱۸، با توافق تلویحی امپراتوری بریتانیا با «شریف حسین» والی مکه که شورش بر‌علیه عثمانی را به‌راه انداخته بود، فرزندش فیصل حکمرانی سوریه را با حمایت جنبش ملی در حال ظهور عربی به‌دست گرفت.»
پس از آن امپریالیسم فرانسه سوریه را اشغال می کند و پس از پدید آمدن احساسات ضد فرانسوی و شکل گیری «جنبش ملی در حال ظهور عربی» و ایجاد«پادشاهی عربی سوریه» که دوامی نمی یابد«سرانجام با توافق‌های محرمانه بین امپریالیست‌های بریتانیا و فرانسه این منطقه به فرانسه واگذار»می شود. از این پس «سوریه تحت قیمومت فرانسه» در می آید.
چنان که خواهیم دید تنها در این پاره از کل مقاله از امپریالیسم سخن رفته و فرانسه و بریتانیا امپریالیسم» خوانده شده اند( البته رهنما در اینجا حتی از نوشتن « امپریالیسم انگلستان» که طی آن سال ها به کار می رفت طفره می رود!). همچنین به«توافق محرمانه» میان این دو امپریالیسم اشاره شده است. در پاره های بعدی نه از امپریالیسم شوروی(سوسیال امپریالیسم شوروی) و امپریالیسم روسیه خبری هست و نه از امپریالیسم آمریکا و امپریالیست های انگلستان و آلمان و فرانسه!؟
نکته ی دیگری که می توان بیان کرد این است که در اینجا  از دیدگاه رهنما نقش عوامل خارجی(امپریالیست ها در قبال کشورهای زیرسلطه) تا این حد است که امپریالیسم بریتانیا سوریه را به امپریالیسم فرانسه «واگذار» می کند. روشن است که این«واگذاری» صرفا مربوط به دوران استعمار کهن نبوده بلکه در دوران «استعمار نو» نیز بسته به توازن نیروهای امپریالیست های درگیر و جنگ ها و سازش هاشان با یکدیگر کاربرد دارد.
پس از این شرح مقدماتی که کمکی به درک مساله ی«سقوط رعد آسا و باورنکردنی» بشار اسد در سوریه نمی کند رهنما می نویسد: 
 «درک بهتر وضعیت سیاسی سوریه تنها با توجه به ابعاد چندگانه و مرتبط با یکدیگر، یعنی امپریالیسم، ناسیونالیسم عرب، بنیادگرایی اسلامی، دیکتاتوری نظامی، نولیبرالیسم عربی، و درگیری در مسئله اسرائیل/فلسطین میسر است.»
 حال به این وجوه چندگانه توجه می کنیم.
در پاره ی نخست به«امپریالیسم و ناسیونالیسم عرب» می پردازد:
« فرانسه در دوران قیمومیت سوریه با بهره‌برداری از تفاوت‌ها و اختلاف‌های قومی و مذهبی، سلطه‌ی خود را تأمین می‌کرد، و ازجمله منطقه‌بندی کشور را با توجه به مناطقی که یکی از اقلیت‌های مذهبی در آن متمرکز بودند انجام داد. بر این اساس برای علوی‌ها (حدود ۱۲ درصد جمعیت) و دروزها (حدود ۳ درصد) دولت‌های ایالتی جداگانه تشکیل دادند. اکثریت سنی (حدود ۷۴ درصد) و مسیحیان (حدود ۱۰ درصد) خواستار یکپارچگی سوریه بودند...»
سپس در مورد تسلط علوی ها می نویسد:
«فرانسه بسیاری از آن‌ها را وارد ارتش و دستگاه اداری کرد، با این تصور که اگر زمانی دولت سوریه از این اقلیت تشکیل شود، برای همیشه به حمایت فرانسه نیاز خواهد داشت. (همان سیاست امپراطوری عثمانی در عراق که اقلیت سنی را بر اکثریت شیعه حاکم کرده بود.)» و« دولت‌های پی‌در‌پی از زمان استقلال سوریه عمدتاً از اقلیت علوی بودند که مهم‌ترین آن‌ها خاندان اسد بود.»
به این ترتیب نخستین گره از«پیچیدگی های حال حاضر سوریه» و «علل سقوط برق آسا و باورنکردنی» سوریه باز می شود: اقلیت علوی بر اکثریت سنی حاکم بودند و بنابراین:
«واضح ‌است که این امر تا چه حد زمینه‌ی خشم و نارضایی اکثریت سنی را که از پایه‌گذاران ناسیونالیسم عرب بودند، فراهم می‌آورد؛ خشمی که مسیحیان سوری نیز - که بر خلاف مسیحیان لبنان گرایشی به فرانسوی‌ها نداشتند – با آن همدل بودند.»
نگاه کنیم که چگونه این سوسیال دموکرات، خشم و نارضایتی طبقات خلقی را از امپریالیسم و طبقات مرتجع مزدور به تضاد بین سنی ها با علوی ها تقلیل می دهد و روشن نمی کند که در پس چنین تقابلی حتی اگر آن را حوزه ای که تضادهای دیگر در آن پنهان شده بودند بینگاریم مخالفت با«سلطه» ی در درجه ی نخست اقتصادی و سپس سیاسی و فرهنگی امپریالیسم است و نه صرفا تضاد میان سنی های ملی گرا و علوی های حاکم. به عبارت دیگر تضاد میان طبقات خلقی و امپریالیسم( در آن دوران امپریالیسم فرانسه) را که وجوه اقتصادی و سیاسی و فرهنگی را در بر می گرفت به تنها یک بخش یعنی تضاد مذهبی بین سنی های زیرستم و علوی های حاکم کاهش می دهد.
و لابد همین خشم و نارضایتی اکثریت سنی است که منجر می شود به اینکه طی 11 روز گروهی به نام تحریرالشام که پایه ای درون طبقات اصلی خلق سوریه( کارگران، دهقانان، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی) که اکثریت شان سنی هستند ندارد و مشکل چیزی از«ملی گرایی عرب» و مبارزه انقلابی با امپریالیسم حاکم( در سوریه امپریالیسم روسیه و نوچه های جمهوری اسلامی) حالی اش باشد، بدون تلفات آنچنانی، شهرها را یکی پس از دیگری فتح کند و حکومت را ساقط کند!؟
وی در این همین پاره پس از اشاره به«تصمیم فرانسه در ۱۹۳۹ به واگذار کردن اسکندرون – ناحیه بسیار مهمی در ساحل مدیترانه و بخشی از ولایت حلب – به ترکیه و برانگیخته شده احساسات ملی در سوریه( ده درصد مردم این ناحیه ترک بودند و اکثریت سوری بودند)» می نویسد:
« پس از ماجرای اسکندرون بود که جوانان ناسیونالیست سوری زمینه‌ی ایجاد حزب«بعث العربی» را فراهم آوردند، حزبی که بعداً به‌طور رسمی در ۱۹۴۶ تأسیس شد، و در ۱۹۵۲ با «حزب سوسیالیست عرب» که در ۱۹۴۷ ایجاد شده بود، پیوند خورد. در این مسیر، «جمهوری عربی سوریه» — به‌رغم آن‌که حدود ۱۰ در‌صد جمعیت کُرد و حدود ۳ درصد دروز هستند – به‌وجود آمد و در قانون اساسی قدرت خاصی به حزب بعث واگذار شد و در عمل سوریه را تک‌حزبی کرد.»
این هم بازگشایی یک «پیچید گی» دیگر در سقوط «رعدآسا»ی حکومت بشار:
چون «حزب بعث العربی» تاسیس شد و این به حکومت «تک حزبی» انجامید و چون نام سوریه«جمهوری عربی سوریه» شد و به این علت که 10 درصد جمعیت «کرد» و حدود 3 درصد «دروز» هستند، اینها یعنی حکومت تک حزبی و نیز چنین نام نهادنی، در کنار آن «خشم و نارضایتی» از زمره ی عواملی بودند که موجب شدند که حکومت بشار اسدی که انقلاب بزرگ خلق سوریه را خفه کرده و مدت بیش از 12 سال حکومت اش را به کمک جمهوری اسلامی و امپریالیسم روسیه تداوم بخشیده بود در عرض 11 روز ساقط شود!
طرف توجه نمی کند که در رویدادهای مورد بحث صحبت نه بر سر مخالفت با حکومت بشار اسد است که از همان انقلاب 2011 اوج گرفت و نه بر سر کردها( و یا دروزها) که در منطقه ی خودشان بودند و نقش چندانی در تصرف شهرهای مهم و کلیدی و سقوط 11 روزه ی اسد نداشتند، بلکه بر سر این است که چرا در عرض این مدت کوتاه شهرها تصرف شد و حکومت سقوط کرد. چنان که خواهیم دید رهنما هنگام توضیح این مساله ی مشخص جز این که به نقش کلی عوامل مزبور اشاره کند به برگشتی به این مسائل ندارد  
در بالا اشاره شد که این پاره«امپریالیسم و ناسیونالیسم عرب» نام دارد. این تضاد در چارت تضاد میان تمامی طبقات خلقی سوریه با امپریالیسم و حکومت های مرتجع دست نشانده می گنجد، اما از این بخش به بعد روشن نیست که پس از امپریالیسم فرانسه، ملی گرایی عربی در سوریه (تضاد طبقات خلقی سوریه با امپریالیسم زیرپرچم ملی گرایی مترقی یا انقلابی) و همچنین انقلاب 2011 علیه کدامیک از کشورهای امپریالیستی است! در مقاله نه از شوروی و روسیه به عنوان امپریالیسم نام برده می شود ونه از آمریکا و نه از کشورهایی مانند انگلستان و فرانسه و آلمان. از این رو نه امپریالیسمی در کار است و بنابراین نه از مبارزه ی«ملی» خلق سوریه علیه امپریالیست ها. و چنان که خواهیم دید اینها به دلیل فراموشی و سهو نیست. 
پاره ی بعدی «دیکتاتورهای نظامی و بنیادگرایی مذهبی» نام  دارد.
 در این بخش رهنما اشاره به اختلافات درونی حزب بعث و کودتاهای پی درپی می کند. در نهایت « در ۱۹۷۰ حافظ اسد که در آن زمان وزیر دفاع بود با کودتای درونی قدرت را به دست گرفت».
سپس در مورد حافظ اسد می نویسد:
«با آن که او نظیر بسیاری دیگر از رهبران پس از استقلال خود از علویان بود، اما رژیمی سکولار را برقرار کرد. بر اساس اولین قانون اساسی در ۱۹۳۰ که بارها مورد تجدیدنظر قرار گرفت، رییس‌جمهور می‌بایست مسلمان باشد، اما در ۱۹۷۳ اسد این شرط قانون اساسی را برداشت و آغاز مقابله‌ی اسلام‌گرایان با او را رقم زد
در پی این درگیری با اسلامی گرایان:
«اخوان‌المسلمین که از مدت‌ها قبل در میان اکثریت سنی سوریه نفوذ کرده بود، تحت تأثیر انقلاب ایران و به قدرت رسیدن اسلام‌گرایان، فعالیت‌های خود را در شهرهای اکثراً سنی افزایش داد. با اعلام ممنوعیت فعالیت این جریان مذهبی و فرار رهبران آن، سرکوب‌ها تشدید شد. قیام اخوان المسلمین در شهر حما در ۱۹۸۲ به قتل‌عام وسیع توسط ارتش انجامید.»
این به این معنا است که یکی از تضادهای درون سوریه بین جریان های مذهبی مرتجع داخلی با حکومت مرکزی بوده است. به ظاهر این تضاد است که نقش عمده و فعال را در تغییر حکومت سوریه اجرا کرده است.  
 پاره ی بعدی«"انفتاح"، نولیبرالیسم عربی» نام دارد. رهنما می نویسد:
 «سیاست‌های اقتصادی اولین دولت‌های سوریه پس از استقلال، در غیاب یک طبقه‌ی سرمایه‌دار – به‌جز یک بورژوازی تجاری و معدودی صاحبان صنایع — کلاً سرمایه‌داری دولتی با پاره‌ای پوشش‌های اجتماعی و رفاهی تحت عنوان سیاست‌های «سوسیالیستی» بود.»
سپس :
« از دهه‌ی ۱۹۷۰ تحت حکومت حافظ اسد، به‌تدریج با کمک کشورهای عربی خلیج فارس سیاست دروازه‌های باز تحت عنوان «انفتاح» ...در پیش گرفته شد و یک طبقه‌ی بورژوا در اطراف رژیم پدید آمد.»( لابد پیش از سیاست«انفتاح» طبقه ی بورژوایی در سوریه وجود نداشت و «بورژوازی تجاری» و در کنارش«معدودی صاحبان صنایع» طبقه نیستند. در این صورت احتمالا حافظ اسد و فرزندان و آقا زاده‌های مقامات ارتشی و دولتی و کلا حاکمان رژیم«سرمایه داری دولتی» وی باید کاملا فئودال بوده باشند!؟)
همچنین به علت کمبود سرمایه لازم«رژیم اسد به اشکال مختلف از جمله تولید و قاچاق مواد مخدر اقتصاد کشور را اداره می‌کرد». در این دوران:
«...سرمایه‌گذاری خصوصی از سرمایه‌گذاری‌های دولتی پیشی گرفت. نظیر دیگر کشورها، رشد سریع طبقه‌ی متوسط جدید نیز، پیکره‌بندی طبقاتی جامعه‌ی سوریه را تغییر داد و از جمله فاصله‌های طبقاتی بین سرمایه‌داران، با طبقه‌ی متوسط جدید و با طبقه‌ی کارگر و دهقانان را گسترده‌تر کرد.» و
«با شروع و ادامه‌ی درگیری‌های «بهار عربی» و سرکوب وحشتناک قیام خشونت‌پرهیز (2) مردم، مشکلات سیاسی و اقتصادی به اوج خود رسیدند. بیش از یک دهه جنگ داخلی همراه با تحریم‌های امریکا اقتصاد سوریه را نابود کرد و بر فقر و فلاکت روزافزون دامن زد و خشم و نارضایی‌های بیشتر مردم را شدت بخشید.»
 در اینجا به تاثیر سیاست های نئولیبرالی حاکم اشاره شده است. این در واقع یکی از مهم ترین دلایل اقتصادی انقلاب سوریه و کشورهای عربی بود. یا دقیق تر مهم ترین دلیل روزاقتصادی مبارزه ی خلق های عرب با امپریالیست های غربی و شرقی و حکومت های مرتجع  مزدور آنان بود. چرا که پیش از پیاده کردن سیاست های نئولیبرالی در کشورهای زیرسلطه، تضاد طبقات خلق عرب( و دیگر خلق های زیرسلطه از جمله خلق ایران) با امپریالیسم و ارتجاع داخلی وجود داشت، اما اجرای سیاست های نئولیبرالی آن را شدت بخشید و وارد مرحله ی تازه ای کرد.  
حکومت های تونس و مصر و اردن و بحرین مزدور امپریالیست های غربی بودند و حکومت های سوریه و لیبی مزدور امپریالیسم روسیه. البته حکومت بشار در سوریه تا حدودی گرایش به امپریالیست های غربی یافته بود و اجرای این سیاست نئولیبرالی نیز آن را به امپریالیست های غربی نزدیک تر می کرد، اما در کل هنوز در بلوک امپریالیسم روسیه بود. همچون جمهوری اسلامی که تمامی سیاست های نئولیبرالی را در اقتصاد پیاده کرد اما گرایش عمده ی حاکم به سوی پذیرش تسلط روسیه بود و نه غرب. انقلاب های خلق عرب به وسیله ی حکومت های مرتجع و رهبری امپریالیست های غربی به ویژه آمریکا یا به خاک و خون کشیده شد و یا به مسیرهای انحرافی افتاد. سوریه یکی از کشورهایی بود که دخالت امپریالیست ها انقلاب آن به مسیر انحرافی افتاد و به جای تضاد میان طبقات اصلی خلق با ارتجاع سرمایه داران و ملاکان بوروکرات- کمپرادور حاکم و امپریالیسم روسیه، تضاد میان گروه های مرتجع مذهبی مانند  داعش و همین جریان تحریرالشام با حکومت بشاراسد و همچنین با روسیه و جمهوری اسلامی جای آن را گرفت.  
در پایان می رسیم به پاره ای با نام«درگیری در مسئله اسرائیل-فلسطین». در این پاره رهنما پس از اشاره به جنگ های اعراب و اسرائیل و تصرف بلندی های جولان و الحاق آنها در 1981 به خاک خود می نویسد:
«سوریه تحت حکومت اسد نظیر دیگر کشورهای عربی درگیر با اسرائیل، عمدتاً مسئله‌ی فلسطین را بهانه‌ای برای پیشبرد سیاست‌های خود کرده بود و رهایی فلسطین مسئله‌ی آن نبود.»
وی در پایان این بند می نویسد:
«سوریه در دوران هر دو اسدِ پدر و پسر، حتی در یک سال گذشته به دنبال درگیری‌های اخیر حماس و اسرائیل نیز کوچک‌ترین کمکی به فلسطینی‌ها نکرد. با این حال صرف در‌گیری آن با اسرائیل و جنگ‌های پی‌در‌پی و افزایش روز افزون هزینه‌های دفاعی، به معنی محدود‌تر شدن امکان بهبود وضعیت مردم سوریه بود.»
به طور کلی تضاد میان دولت های حافظ اسد و بشار اسد با اسرائیل (و نه تضاد طبقات خلقی با دولت اسرائیل) نقش مهمی در تغییرات سوریه نداشت، زیرا وجه حاکم بر روابط این دولت ها با اسرائیل سازش و کنار آمدن بود و نه مبارزه و جدال و جنگ. تضاد دیگری نقش اسرائیل را برجسته کرد و آن تضاد میان دولت صهیونیستی اسرائیل با جمهوری اسلامی و حزب الله لبنان پس از سرکوب انقلاب 2011 سوریه بود. از سوی دیگر نقش اسرائیل تابعی از نقش امپریالیسم آمریکا در مقابل روسیه است و به نوعی تحقق بخش اهداف آمریکا برای تسلط بر سوریه به جای روسیه است.    
هرمز دامان
نیمه ی نخست دی ماه 1403
یادداشت ها
1-   رهنما مقاله ای به نام انقلاب‌های چین دارد که بخش چهارم از مجموعه ی انقلاب های قرن بیستم وی است. این نوشته سرشار از حب و بغضی پنهان در زیر عبارات ظاهرا محترمانه نسبت به انقلاب سوسیالیستی چین است. بخش های مربوط به اندیشه ها و سیاست های مائو عمدتا از قماش همان شِر و وِرهایی است که خروشچف و توده ای ها(امثال جوانشیر) و حکمتی های ترتسکیست و جریان های مارکسیسم غربی و «مارکسی» ها و البته ایدئولوگ های امپریالیست های غربی در مورد انقلاب چین و مائو سرهم می کنند.( «مائو دهقانی بود»، «تضادعمده وجود ندارد» و...).
2-   این سوسیال دموکرات حتی واژه ی مبارزات«مسالمت آمیز» را به کار نمی برد! تازه مبارزات خلق سوریه در آغاز مسالمت آمیز بود اما پس از سرکوب به سوی مبارزه ی قهرآمیز علیه حکومت بشار اسد و امپریالیسم روسیه گسترش یافت. مسالمت در مقابل قهر مطرح است اما مفهوم «خشونت پرهیز» در مقابل به کارگیری و «استفاده از خشونت» است. از دیدگاه رهنما، طبقه ی کارگر و خلق اگر اسلحه به دست گیرد و با دشمنان اش بجنگند مرتکب گناه نابخشودنی استفاده از«خشونت» شده است!؟ این است عمق لیبرالیسم حاکم بر این افراد و ضدیت شان با مارکسیسم!
 
 
 
 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر