۱۳۹۷ اسفند ۲, پنجشنبه

درباره مائوئیسم(9) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*


درباره مائوئیسم(9)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*

در عباراتی که در بخش پیشین از لنین آوردیم، توجه وی هم به ویژگیهایی است که در مسیر تکامل عمومی بوجود میاید و هم امکاناتی که همچون یک سلسله حلقه های میانجی عمل میکنند و با تحقق آنها میتوان از روی برخی مراحل تکامل جهش کرد و به یک نظام نو تحقق بخشید.
بر مبنای نظرات تئوریک- سیاسی مائو، که نظرات لنین در مقاله مزبور و دیگر مقالات وی را گسترش داده و ماتریالیسم تاریخی را پیش برده و تکامل بخشید، لزومی به طی طریق همسان، پله به پله و کلیشه واری در تکامل اقتصادی، سیاسی و یا فرهنگی نیست، و برای نمونه، نه روسیه شکل کلاسیک سرمایه داری اروپای غربی را بطور کامل طی کرد و نه چین؛ و باصطلاح در این میان پرش ها و جهش هایی از روی مراحل موجود است که البته مشروط به شرایط و ویژگی های اوضاع ملی و جهانی است.
 از این گذشته، وضع میتواند برعکس شده و کشور از نظر اقتصادی(عمدتا تکنولوژی) عقب مانده، به کشور پیشرفته، شیوه تکامل آن را نشان دهد؛ البته به شرطی که کشور از نظر اقتصادی عقب مانده، بتواند به مراحلی از روابط تولیدی، نظام سیاسی و یا فرهنگ گام گذارد، که کشور پیشرفته نتوانسته هنوز وارد آن مراحل شود. به عبارت دیگر، این کشور عقب مانده، از جوانب معینی پیشرفته تر از کشورهای دیگر گردد. مثالهای روسیه و چین در دوران هایی که سوسیالیسم بر آنها حاکم بود، از این زمره است.
اینک به نظرات مائو بپردازیم که نظرات لنین را در مورد گذار نقد و اصلاح میکند :
مائو در بخش 14 کتاب نقد اقتصاد شوروی با نام آیا در كشورهای عقب افتاده انقلاب دشوارتر است مینویسد:
«لنین می گوید :«هرچه یك كشورعقب افتاده تر باشد گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در آن دشوارتر خواهد بود.»  ظاهراً امروزه این حكم درستی نیست. در واقع، هرچه كشور فقیرتر باشد، گذارسهل تر صورت می گیرد، زیرا كشورهر چه فقیرتر باشد، مردم آن بیشتر خواهان انقلاب اند.» (این کتاب بوسیله عباس میلانی به فارسی برگردانده شده است)
مسئله نیروهای مولد  روابط تولید
به نکته ی فقیرتر بودن بپردازیم: چرا کشوری فقیرتر است؟ نخستین علت این است که آن کشور از نقطه نظر نیروهای مولده (در اینجا صنعت و تکنولوژی) در شرایط عقب مانده تر و یا «فقیر تری» است. در واقع، کشورهایی که از نظر صنعت و تکنولوژی در مراحل تکاملی بالاتری هستند در عین حال ثروتمندترند.(1) تولید بیشتری دارند، سطح درآمد ملی آنها بالاتر است و در نتیجه، تقسیم این در آمد ملی، هرچند هم که با اختلاف بسیار بالایی به نفع سرمایه داران باشد، بازهم بخشی که به شکل دستمزد به طبقه کارگر میرسد، نسبت به سطح تولید پایین و درآمد ملی پایین در کشورهای فقیر و در نتیجه سهم یا دستمزد ناچیز کارگران در این گونه از کشورها، بیشتر است. افزون بر این، بیشتر این کشورها امپریالیست های عمده هستند و کشورهای زیر سلطه و کشورهای میانی را مورد استثمار قرار میدهند و میتوانند بخشی از آن را- گرچه ناچیز- به لایه هایی از طبقه کارگر کشور خود دهند و این لایه ها را به سکوت بکشانند.
فقیرتر بودن تنها از نقطه نظر نیروهای مولد نیست، بلکه در عین حال از نظر روابط تولید نیز می باشد. زیرا در کشورهایی که از نظر نیروهای مولد به سطح کشورهای سرمایه داری پیشرفته نرسیده بودند، اما دارای روابط تولید پیشرفته سوسیالیستی شدند، گرچه سطح زندگی طبقه کارگر و زحمتکشان نسبت به سطح زندگی برخی از لایه های بالایی طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی پایین تر بود، اما بر خلاف آن کشورها- که ثروتمند و فقیر و فقر نسبی و مطلق همواره وجود دارد-  نه فقیر وجود داشت و نه چنین اشکالی از فقر. اما در کشورهای فقیر، بواسطه عقب ماندگی روابط تولید بویژه وجود روابط تولید پیشا سرمایه داری(فئودالی، عشیره ای، قبیله ای و گاه شکلهای دگردیسی یافته برده داری) فقر تشدید میشود. از این رو، فقیرتر بودن به معنای عقب ماندگی در هر دو مورد است.
 گفتنی است که در پنجاه سال اخیر و با توجه به تغییر برخی برنامه های امپریالیستی، این کشورها تلاش کردند که برخی از کشورهای عقب مانده را با صدور صنایع و بویژه برخی از صنایع سنگین، سبک و مونتاژ، به عنوان نقاط اتکاء در مناطق مختلف قرار دهند و در عین حال با بالا بردن سطح روابط تولید(تخریب ساخت های پیش از سرمایه داری و برقراری تمام عیار سرمایه داری کمپرادور) از بروز انقلابات اجتماعی در این کشورها جلوگیری کنند. اما این رشد نیروهای مولد که شکل نوین تقسیم کار جهانی امپریالیستی بود، نتوانست بیکاری و فقر را در این کشورها از بین ببرد.«ببرهای آسیا»(اندونزی، تایلند، سنگاپور، مالزی) از مهمترین این کشورها بودند که میدانیم بیشتر این کشورها و در حالیکه روابط تولید بوسیله امپریالیستها تغییراتی به نفع سرمایه داری کمپرادور کرده بود، در مرحله خاصی دچار بحرانهای عظیم اقتصادی و انقلابات شدند( اندونزی، تایلند و...). بخش دیگری از این کشورها با وجود صدور این کارخانه ها و صنایع به آنها و تغییرات در روابط تولید، باز هم مردمشان در فقر شدیدی بسر می برند (کشورهایی از همین آسیا همچون بنگلادش، پاکستان، هندوستان، بخش های مهمی از کشورهای افریقایی و آمریکای لاتین). خود انقلابات اخیر در کشورهای عربی نیز گواه بر این ادعا است. زیرا انقلاب هم در کشورهای وابسته به شوروی(لیبی و سوریه) و هم در کشورهای وابسته به بلوک امپریالیستی غرب (مصر، تونس و...) رخ داد و صدور سرمایه و انحلال ساخت های عشیره ای و فئودالی و رشد روابط سرمایه داری در این کشورهای اخیر، در سطحی بالا بود.
بنابراین، فقیرتر و عقب مانده بودن، امری نسبی است و در هر دو مورد نیروهای مولد و روابط تولید راست در میاید. عقب مانده از نظر نیروهای مولد و عقب مانده از نظر روابط تولید. اما در کل این درجه رشد نیروهای مولد است که نقش مهمی در سطح زندگی مادی طبقه کارگر و زحمتکشان دارد.
در بالا به کشورهای سوسیالیستی اشاره کردیم و اینجا باید افزوده کنیم که در حالیکه کشورهای روسیه و چین(بویژه چین) روابط تولید سوسیالیستی را برقرار کردند، اما رشد درجه سطح زندگی توده ها و رفاه بیشتر در گرو رشد نیروهای مولد بود(2) و درصورت رشد نیروهای مولد و بالا رفتن کیفیت و کمیت تولید، طبعا وضع رفاه مردم میتوانست بالاتر رود. امری که کشورهای امپریالیستی عموما با محاصره اقتصادی و یا مجبور کردن این کشورها به تمرکز روی صنایع نظامی اجازه نمی دادند، صورت گیرد.
از سوی دیگر، مسئله وابستگی بالا رفتن سطح زندگی به رشد نیروهای مولد، میتواند موجب توجه یکجانبه به این نیروها گردد. این توجه یکجانبه، بویژه مبارزه ی طبقاتی مهمی را در حزب کمونیست چین دامن زد، زیرا تضاد بین رهبران و کادرهای بورژوا شده، که صرفا چشمشان دنبال «رشد نیروهای مولد»، زیر نام «پیشرفت» و «رفاه» بود و مائوئیست هایی شکل گرفت که نخست روابط تولید(و همراه آن روساخت فرهنگ) را مهم ارزیابی میکردند. اساس نظر مائوئیست ها این بود که برابری واقعی در زمینه های اقتصادی و سیاسی بین مردم رشد کند و فرهنگ سوسیالیستی تکامل یابد و نهایتا می گفتند که رشد نیروهای مولد، نه به گونه ای یک جانبه و با بی توجهی به روابط تولید و نه به قیمت از دست دادن روابط تولید سوسیالیستی، بلکه باید بر بستر رشد این روابط و در هماهنگی با آنها تکامل یابد. شعار اساسی آنها این بود:«انقلاب را دریابید، تولید را سازمان دهید». انقلاب اشاره به مبارزه طبقاتی و دگرگون کردن مناسبات تولید داشت و تولید اشاره به رشد نیروهای مولد.
 به صحبت خود بازگردیم: نگاهی به تاریخ یک صد سال اخیر، بویژه پس از جنگ جهانی دوم نشان میدهد که این کشورهای عقب مانده و فقیر بودند که دست به انقلابات زدند و بخشی از آنها برای برقراری سوسیالیسم تلاش کردند.
باید توجه داشت که فقیرتر بودن یک کشور را باید در دو نسبت در نظر گرفت. یکی نسبت به خود کشورهای فقیر و دیگری نسبت به کشورهای ثروتمند. ما در اینجا فقیرتر بودن را بطور نسبی و در تقابل با ثروتمندتر بودن در نظر می گیریم و به مانند یک طیف از کشورهای فقیر، نه لزوما به معنای فقیرترین بودن در میان کشورهای فقیر در هر زمان و شرایطی. به عبارت دیگر، این گونه در نظر نمی گیریم که هر زمان کشورهایی فقیر باشند، میان آنها، کشور یا کشورهایی دست به انقلاب میزند، که فقیرترین آنها باشند. در واقع ممکن است کشوری یا کشورهایی در میان کشورهایی که فقیر هستند، از دیگرکشورهای فقیر، بسیار فقیرتر یا فقیرترین ها باشند، و انقلاب در آنها در نگیرد.
 برای نمونه، در همان زمان انقلاب روسیه، سه کشور آسیایی که انقلاب در آنها در گرفت، یعنی ایران، چین و ترکیه، گرچه و بویژه نسبت به کشورهای سرمایه داری غربی فقیر بودند، اما در آن زمان فقیرترین کشورهای آسیا و جهان نبودند و نیز کشورهایی که در سی چهل سال اخیر در آنها انقلاب صورت گرفته است، از ایران و نیکاراگوئه گرفته تا کشورهای جنوب آسیا و تا کشورهای افریقایی و خاورمیانه( انقلاب اخیر در کشورهای عربی) فقیرترین کشورهای جهان در این دوره نبوده اند.
همچنین ممکن است گروهی از کشورهای فقیر دست به انقلاب بزنند که در آنها  سطوح گوناگونی از فقر، از سطوح کمتر آن تا بدترین سطوح آن، وجود داشته باشد. مثلا از سالهای پس از جنگ دوم در کشورهای افریقایی گروهی از کشورهای فقیر، اما با درجات متفاوت وجود داشتند که دست به انقلاب زدند و در میان آنها نه تنها فقیرترین ها کشورها بودند، بلکه آنها نیز که نسبت به این دسته در فقر کمتری به سر میبردند- و برخی کشورهای کلیدی همچون کنگو و یا افریقای جنوبی در دسته اخیر بودند- وجود داشتند.(3)
 در مورد انقلابات در کشورهای زیر سلطه، افزون بر وجود فقر که پایه اساسی مسئله است، باید به وجود تعداد تحصیل کرده ها، بروز جنبش های فرهنگی، ایجاد و سازمان دادن جنبش های کمونیستی  یا دموکراتیک انقلابی در این کشورها، وجود همسایگانی که در آنها مبارزه نیروهای کمونیست و دموکرات شدت گرفته است و یا  هم مرز بودن با کشورهای سوسیالیستی و غیره اشاره کرد. در برخی شرایط  ویژه مانند مغولستان که یکی از عقب مانده ترین کشورهای آسیایی بود، جدا از عللی که به آن اشاره کردیم، قرار گرفتن در کنار یک کشور سوسیالیستی نقش مهمی در انگیزش کارگران و زحمتکشان برای انقلاب داشت.(4)
 هم چنانکه می بینیم در اینجا حکم مائو دائر بر فقیرتر بودن و انقلاب خواستن، نقش رشد نیروهای مولد را به جایگاه واقعی خود باز میگرداند.
مسئله ناموزونی  در تکامل
 نکته دیگر در نظر مائو، مخالفت این حکم با نظر مارکس است. حکم مارکس دایر بر این بود که آینده یک کشور را کشور صنعتی کنونی به وی نشان میدهد. یعنی کشوری که در آن رشد نیروهای مولد به حد اعلا رسیده اند. حکم مائو( و البته از جهاتی معین احکام لنین در مباحثی که در بخش پیشین  ازمقاله ی درباره  انقلاب ما آوردیم،) وضع را به گونه دیگر تصویر میکند. کشوری که از نظر روابط تولید پیش میافتد که لزوما که کشوری نیست که از نظر صنعت پیشرفته تر باشد، به کشوری که از نظر نیروهای مولد پیش است آینده آن را نشان میدهد.( بطورکلی باید با این حکم مارکس که بر مبنای شرایط در اروپای آن روز استوار است، کار کرد و تفسیر همه جانبه تر و دقیقتر و مبتنی بر نسبی و متغیر بودن مرزهای درستی آن ارائه داد).
مائو به این نکته چنین اشاره میکند:
«كشورهای شرقی مثل چین و روسیه زمانی فقیر وعقب افتاده بودند، ولی امروزه نه تنها نظام اجتماعی آنان ازغرب، كاملاً پیشی گرفته، بلكه حتی آهنگ رشد نیروهای تولیدی آنان نیز بمراتب سریع ترازغرب شده است. مانند تاریخ تحول كشورهای سرمایه داری، كشورهای عقب افتاده از كشورهای پیشرفته، پیشی می گیرند و جلو افتادن امریكا از انگلستان و آلمان از انگلستان، در اوایل قرن بیستم نمونه هائی از این واقعیت است.»
آنچه از این نکات میتوان نتیجه گرفت این است که شکل تکامل نیروهای مولد و روابط تولید در ماتریالیسم تاریخی ناموزون است. بدین گون حکم مووزنی که نسبی است با ناموزونی که مطلق است، کامل میگردد.  پس وضع به این شکل نیست که روابط تولید تابع نعل به نعل  نیروهای مولد باشد، بلکه یک رابطه وحدت اضداد میان این دو برقراراست و همچنین در حالیکه بطور عام تغییر نیروهای مولد است که موجب تغییر روابط تولید میشود، در عین حال در شرایط معینی این تغییر روابط تولید است که موجب رشد و تکامل نیروهای مولد میشود. این نظری است که مائو پیش از این در مقاله درباره تضاد نیز به آن اشاره کرده بود.(5)
به نکته دیگری نیز باید اشاره کرد: نیروهای مولده در شوروی سوسیالیستی در فاصله بین انقلاب اکتبر و سالهای 1953 بسیار پیش افتادند و آهنگ رشد آن از غرب پیشی گرفتند. آیا آنها به کشور سوسیالیستی نوین یعنی چین، آینده خود را نشان دادند؟ هم آری و هم خیر!
میدانیم که سوسیالیسم بر خلاف سرمایه داری بر برنامه ریزی استوار است و رشد اقتصاد و نیروهای مولد( در اینجا صنعت و کشاورزی) در دست بازار نیست. در شوروی سوسیالیستی این برنامه ریزی بر مبنای صنایع سنگین استوار بود، در چین گرچه صنایع سنگین پایه و اساس بود، اما توجه به  صنایع سبک و در کنار صنعت، کشاورزی نیز اهمیت فراوانی یافت. اقتصاد سوسیالیستی ای که در چین بوجود آمد متفاوت با شوروی بود و از توجهات یک جانبه در آن به یک بخش و یا اشتباهات شوروی پرهیز شده بود.  به این ترتیب در اینجا یاد گرفتن، نقد کمبودها و اشتباهات و تحلیل مشخص از شرایط مشخص اساس است.
 در بخش هایی از کتاب ده رابطه بزرگ و یا نقد اقتصاد شوروی ما تحلیلی را از وضع اقتصادی چین می یابیم و مائو با توجه به وضعیت واقعی این کشور، تناسب بین بخش های مختلف اقتصادی و افزون بر آن روابط تولید و نیز روساخت فرهنگی را طرح میکند. طرح کلی مائو و بویژه شیوه وی میتواند برای کشوری که به سوسیالیسم پا میگذارد، یک راهنما باشد، زیرا که بگونه ای دیالکتیکی رابطه ها را مشخص کرده است، اما برای اینکه نیروهای مولد، روابط تولید و فرهنگ رشد کنند، کدام بخش، رابطه و مسئله باید زودتر یا دیرتر دچار تغییر گردد و نقش عمده کلیدی یا رهبری کننده را در هر زمان مشخص در اقتصاد، سیاست و یا فرهنگ داشته باشد و چگونه مدلی در هر کشور باید فرا راه قرار گیرد، باید تحلیل مشخص از شرایط مشخص آن کشور اساس کار باشد.
مسئله فرهنگ
مائو در ادامه همین مطالب می نویسد که «کشور هر چه ثروتمند تر باشد گذار در آن مشکلتر است».
سپس  ادامه میدهد:  «در كشورهای سرمایه داری غرب، تعداد مردم دارای شغل [بسیار] و سطح حقوق ها نسبتاً بالا است.»
به این نکات بپردازیم:
 در کشورهای امپریالیستی غرب (آمریکای شمالی و ژاپن نیز منظور هستند) نرخ بیکاری بسیار پایین تر از کشورهای زیر سلطه است. درست به همین علت است که ما شاهد مهاجرت بی وقفه از کشورهای زیر سلطه و یا حتی کشورهای میانی اروپای شرقی به کشورهای امپریالیستی غربی هستیم.
 البته اینکه بسیاری از مردم دارای شغل هستند، به این معنا نیست که در این کشورها بیکاری و یا فقر وجود ندارد. در این کشورها بسیاری از مردم پاره وقت کار میکنند و حتی حداقل دستمزد یک کارگر نسبت به درآمدهای نجومی سرمایه داران، شاید به نوعی آن کارگر را از نقطه نظر فقر نسبی یعنی نسبت به سرمایه دار خودی، گاه فقیرتر از یک کارگر کشور زیر سلطه نسبت به سرمایه دار کشور خودش نشان دهد. با این همه، آن مزد حداقلی، برای کارگران این کشورها امکانات  بسیار بیشتری و سطح زندگی بالاتری را در قیاس با سطح زندگی کارگران در کشورها زیر سلطه ایجاد میکند.(6)
این مسائل موانع بزرگی در راه انقلاب سوسیالیستی در این کشورها ایجاد میکنند. اما موانع صرفا به بیکار نبودن و یا حقوق بالا محدود نمیشود. در اینجا مائو نقش مسائل فرهنگ را برجسته میکند و ما وارد وجوهی دیگر از ماتریالیسم تاریخی یعنی رابطه زیر ساخت و روساخت میشویم.
مائو می نویسد:
« در كشورهای گوناگون غرب، مانع بزرگی در راه انقلاب و جنبش های سازنده وجود دارد. به عبارت دیگر، سموم بورژوازی چنان نافذاند كه به هرگوشه و كنار رفته و نفوذ كرده اند. گرچه ازحیات بورژوازی ما تنها سه نسل می گذرد، ولی بورژوازی انگلستان و فرانسه از یك تاریخ تكامل ۲۰۰ تا سیصد ساله بهره می گیرند و ایدئولوژی و سبك كار آنان تمام اقشار و كلیه جوانب حیات جوامع خود را تحت تاثیر گرفته است. بدین  دلیل است كه طبقه كارگر انگلستان از حزب  كارگر پیروی می كند و نه از حزب كمونیست. »
در اینجا مسئله فرهنگ در درجه نخست اهمیت قرار گرفته است. فرهنگ بخشی از روبنا است. و چنانکه مارکس اشاره کرد فرهنگ و ایدئولوژی مسلط همواره فرهنگ و ایدئولوژی طبقه مسلط است. و وضع در شرایط کنونی جهانی وقتی اسفناکتر میشود که بورژوازی کشورهای سرمایه داری غرب به مدت حدود سیصد سال فرهنگ و ایدئولوژی و سبک کار خود را در تمامی طبقه کارگر و زحمتکشان نفوذ داده اند.
مائو ادامه میدهد:
«كارگران این كشورها عمیقاً از سوی بورژوازی تحت تأثیر قرار گرفته اند و ظاهراً به انجام رساندن یك تغییر سوسیالیستی درآنجا چندان آسان نخواهد بود.»
 در این کشورها عموما  دو حزب غدر قدرت بورژوازی وجود دارد و اکثریت باتفاق کارگران در این کشورها به یکی از این دو حزب رای میدهند(میدانیم که در انتخابات اخیر آمریکا بخشی از کارگران بویژه سفیدها به ترامپ رای دادند). در این گونه کشورها مشکل که - بجز پپشرو ترین افراد در میان توده ها و یا روشنفکران- مردم دقایق زیادی را صرف اندیشیدن در امور دنیا و همدردی با ملتهای دربند و مشکلات و رنجهای آنها کنند و باصطلاح در بسیاری موارد «اگر دنیا را آب ببرد، بخشهایی زیادی از مردم را خواب برده است».
 اینها به این معنا نیست که  طبقه کارگر، زحمتکشان و یا لایه های میانی این کشورها دست به هیچ جنبشی نمی زنند. آنها به چنین جنبش هایی دست میزنند اما عموما زمانی که فشار زیاد اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به خودشان وارد شود. بحران اقتصادی 2008  که جنبش هایی در پی آن بوجود آمد، نمونه ای است از این مسئله؛ و یا جنبش جلیقه زردها در فرانسه کنونی که در پی سیاست های دولت که بار و فشارهای اقتصادی را بدوش لایه های زحمتکش می اندازد، بوجود آمد؛ و یا زمانی که  سربازان این کشورها در کشورهای دیگر در حال جنگند. مردم این کشورها تا جایی که هنوز شکست نخورده اند و توجیه میشوند که این جنگ ها در رفاه و امنیت آنها نقش دارد، کمتر دست به مبارزه میزنند، اما وضع به شکست نیروهای آنها که کشیده میشود، مبارزات و جنبش ضد جنگ در این کشورها آغاز میگردد.
 مهاجران نیز که بخش مهمی از آنها لایه های کم درآمد را تشکیل میدهند، بیشتر تابع وضع موجود در این کشورها میشوند و کمتر امکان بروز جنبشهایی مستقل می بابند. در دوران کنونی نیز تضادهای بین مردم این کشورها و مهاجران وسیله ای شده در دست احزاب جاه طلب و فاشیست که گرد آن مانور دهند.
اینها اموری است که مائو به آنها اشاره میکند:
«اینکه، با درنظر گرفتن این واقعیت كه این كشورها به میزان گسترده ای مكانیزه هستند، پس از یك انقلاب پیروزمند، مسئله عمده نه مكانیزه كردن، بلكه تغییر[فرهنگ و روحیات] مردم خواهد بود.»
 این مسئله، مسئله تغییرات فرهنگی را بسیار مهمتر از تغییر نیروهای مولد میکند. در عین حال تغییر در روابط تولید نیز ممکن  نمیگردد و از آن مهمتر روابط تولید نوین سوسیالیستی پیروز نمیشوند، مگر اینکه در فرهنگ و روحیات کارگران و زحمتکشان که عمیقا زیر تسلط ایدئولوژی و تفکر حاکم و آغشته به فرد گرایی بورژوایی است، تغییرات اساسی ایجاد شود.  صرفا به فکر خود بودن و گلیم خود را از آب بیرون کشیدن، پول پرستی، تلاش برای پیشرفت فردی، خودنمایی و در میان دیگران سَر شدن، وجوه اساسی ذهن و روان فردی در میان بخش بزرگی از لایه های میانی و طبقه کارگراست.
به این ترتیب، در اینجا نیز ساخت فرهنگی یک تابع نعل به نعل، ساخت اقتصادی نیست که بگونه ای مکانیکی همراه آن تغییر کند و یا بطور کلی نقش دوم داشته باشد؛ بلکه نخست اینکه بدلیل استقلال نسبی آن، تغییرات آن تابع  مطلق زیرساخت نیست و توجه مستقل و تمرکز ویژه ای را بروی خود می طلبد و دوما نقش بسیار مهم و گاه عمده ای در تغییر از نظام تولیدی کهنه به نظام تولیدی نو بازی میکند. چنانچه  تغییرات در این زمینه صورت نگیرد، نه تنها رشد نیروهای مولد که در بالا به آن اشاره کردیم، بلکه حتی تغییر در روابط تولید، نمیتواند بگونه ای خود بخود روابط سوسیالیستی ببار آورد و از آن مهمتر آنرا تداوم بخشد.
 در انقلابات بورژوایی، این تغییرات فرهنگی تقریبا پیش از انقلابات سیاسی پدید میآمد، زیرا  روابط تولیدی نوین در کنار روابط تولیدی کهنه بوجود آمده و جریان داشت و نیروهای مولد در این کشورها نیز تا حدودی رشد کرده بود و تنها یا مسئله عمده، قدرت سیاسی بود که باید به دست طبقه نو میافتاد. انقلابات سیاسی این نقش  را بازی میکرد که قدرت سیاسی نیز بدست طبقه ای که در اقتصاد تقریبا نقش عمده را یافته بود، قرار گیرد. از آن پس هر سه وجه یعنی نیروهای مولد، روابط تولید و فرهنگ بر طبق منافع بورژوازی در مسیر نسبتا آسانی برای رشد قرار میگرفتند.(8)
اما در انقلابات پرولتری  در مورد هر سه مسئله مشکلات و مسائل زیاد است. نیروهای مولد عقب مانده است(همچنانکه بالاتر اشاره شد انقلاب در کشورهایی که نیروهای مولد آن پیشرفته ترهستند، بسیار کمتر امکان دارد تا کشورهای از این نظر عقب مانده). روابط تولید نیز نه تنها عقب مانده است، بلکه روابط تولیدی نوین نیز به هیچوجه امکان بوجود آمدن ندارند. روشن است که زمانی که نیروهای مولد و روابط تولید عقب مانده باشد، بطور کلی فرهنگ عمومی نیز عقب مانده میشود.
نکات کلیدی قضیه کدامند؟
یک: می بینم که ما نمیتوانیم یک حکم کلی را بیاوریم و بر مبنای آن تمامی امور را سامان دهیم.  نه نیروهای مولد و نه روابط تولید و نه فرهنگ،  اینها را نمیتوان در یک چارت کلی ثابت و با روابط مطلقی جای داد. گرچه باید هم احکام کلی یعنی این را که نیروهای مولد تعیین کننده روابط تولید و زیر ساخت اقتصادی تعیین کننده روبنا است در نظر گرفت و هم ناموزونی آنها را. نکته کلیدی تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص هر کشور، منطقه، گروهی از کشورها، نکات مشترکی از شرایط بین المللی و تمامی وجوه موثر در واقعیت در بررسی و تحلیل است. برای مثال در کشوری معین و در دوره ای، تضاد عمده تغییر در نیروهای مولد، در کشوری دیگر روابط تولید و در کشور سوم فرهنگ است. گرچه برای تغییر از سرمایه داری به سوسیالیسم، هم گونه که تجارب شوروی و چین نشان داد،عموما تغییرات در روابط تولیدی و فرهنگ اهمیتی فزون از حد دارند.
دو: تاثیر و تاثر شرایط بین المللی و همچنین تغییرات در هر کشور معین بروی کشورهای دیگر نیز بسیار مهم  است. انقلاب اکتبر در روسیه بنا به مائو مارکسیسم- لنینیسم را برای چینی ها به ارمغان آورد و توانست انگیزه های زیادی برای تغییرات انقلابی در میان طبقه کارگر و زحمتکشان و روشنفکران کشورهای زیر سلطه و حتی عقب مانده ترین آنها بوجود آورد. امکان تحصیلات در کشورهای امپریالیستی غربی، جذب اندیشه های نو و انتقال آنها به کشورهای زیر سلطه از سوی روشنفکران مسئول و متعهد، نیز به سهم خود موجبات بوجود آمدن شرایط ذهنی انقلاب را ایجاد نمود.
 سه: وجود سازمان ها، تشکلها و حزب انقلابی طبقه کارگر. این نیز به نوبه خود مسئله کلیدی است. چنانچه در کشوری تمامی امور عقب مانده باشد، اما احزاب انقلابی مردمی که خواست تغییر  را دارند، به طبقه کارگر و توده های زحمتکش خواهان تغییر یاری کنند، آنها را آگاهی بخشند، سازمان دهند و مبارزات آنها رهبری کنند، امر تغییر سرعت خواهد گرفت. بسیاری از کشورهای آسیایی، آمریکای لاتین و نیز بویژه افریقایی که از هر نظر عقب مانده و فقیر بودند، تنها به یاری خواست انقلاب و وجود این سازمانهای انقلابی توده ای، توانستند به مبارزه ای پیگیر برای تغییرات دست زنند.
هر کدام از اینها هم میتواند تا حدودی آینده کشور پیشرو را برای کشور عقب مانده داشته باشد، ضمن آنکه باید در نظر داشت که در شرایط معینی که هم تاثیر و تاثر باشد و هم تغییرات معینی در نیروهای پیشرو صورت گیرد، اینکه عقب مانده ترین کشور بتواند به کشورپیشرویی تبدیل شود، امری ممکن میگردد.
آیا اینها احکام اساسی ماتریالیسم تاریخی را تغییر میدهند. خیر! آیا اینها آن حکم اساسی و ماتریالیستی مارکس را که  روابط تولید در نهایت تابع نیروهای مولد است، و روساخت تابع زیر ساخت است، تغییر میدهد: خیر!
مارکس گفت هنگامی که آسیاب بادی معمول است، سینیور(فئودال) و زمانی که آسیاب بخاری بکار میرود، سرمایه دار صنعتی  در راس جامعه قرار دارد. 2000 سال پیش نظام برده داری وجود داشت، اما اکنون نظامی بدان شکل وجود ندارد، زیرا نیروهای مولد رشد کرده اند و روابط تولید و فرهنگ نیز دگرگون گشته اند. اگر ما یک برده دار را از زیر خاک بیرون کشیم و بوی جان بخشیم و بگذاریم که وی با تمامی موقعیت پیشین خود در جامعه حرکت کند، در بهترین حالت و در صورتی که «شانس» با وی یار شود و او تبدیل به یک خرده بورژوا و یا کارگر تهیدست نشود، قطعا به یک سرمایه دار تبدیل خواهد شد. چرا که وی به هیچ عنوان نمیتواند نیروهای مولد را به زمانی که روابط تولید برده داری بود و از این رو روابط تولید و فرهنگ را به آن زمان برگرداند.
 اگر ما همین امر را در مورد یک فئودال قرون وسطی انجام دهیم و شرایط مالی وی را بازتولید کنیم، وی نیز در بهترین حالت به یک سرمایه دار تبدیل خواهد شد، زیرا نیروهای مولد نسبت به فئودالیسم تغییرات انقلابی زیادی کرده اند و در بسی از کشورها، دیگر نمیتوان به آن روابط تولید و فرهنگ بازگشت. و بالاخره اگر صد سال دیگر(کمتر یا بیشتر) یک سرمایه دار را از زیر زمین در آوریم و به وی جان بخشیم و تمامی امکانات تحرک را بوی دهیم، با توجه به رشد نیروهای مولد و همپای آنها، روابط تولید و سطح فرهنگ، وی اگر بخواهد موقعیت پیشین را بازتولید کند، سریعا همچون مومیایی ها پودر خواهد شد و دوباره به دنیای مردگان برخواهد گشت و اگر بخواهد از سوی جامعه نو مورد پذیرش قرار گیرد، موقعیت یک کارکن معمولی را در جامعه کمونیستی خواهد یافت.
م- دامون
بهمن 97
یادداشتها
1-   این حکم هم نسبی است. زیرا کشورهایی در همین دوره وجود دارند که در حالیکه از نظر نیروهای مولد پیشرفته نیستند (بخشی از کشورهای عربی خاورمیانه ) اما کشورهایی ثروتمندند و این به نقش مواد خام در وضع  کنونی بین المللی بر می گردد. اینها نفت می فروشند و چون جمعیت زیادی ندارند، میتوانند درآمد خود را با توجه به طبقه بندی لایه های مختلف، بین جمعیت بومی تقسیم کنند. در این کشورها برای انجام بسیاری از کارها از کشورهای دیگر مهاجر وارد میکنند و این مهاجران که عمدتا طبقه کارگر را در این کشورها تشکیل میدهند، نسبت به جمعیت بومی در وضع خوبی قرار ندارند.
2-   گرچه این سطح در سوسیالیسم عموما یکسان است و نایکسانی های آن با جوامع سرمایه داری تفاوت دارد.
3-   در کشورهای افریقایی افزون بر فقراقتصادی، مسئله  تبعیض نژادی نیز وجود داشت که موجب میگردید این قاره یکپارچه برخیزد و مبارزه طبقاتی وجوهی چند لایه(طبقاتی و ضد سرمایه داری کمپرادور و بقایای روابط فئودالی و قبیله ای، ملی و ضد امپریالیستی و ضد نژادپرستی و علیه آپارتاید) پیدا کند.
4-   در همین دوران در کشورهای جنوب شرقی آسیا( ویتنام، لائوس، کامبوج) که پیرامون شوروی و چین بودند و نیز کشورهای آمریکای لاتین( که نمیتوان تاثیر انقلاب کوبا را بر آنها نادیده گرفت) نیز یکی پس از دیگری انقلابات درگرفت.
5-   در اینجا باید بین آن ناموزونی در تکامل، که بین گروهی از کشورهای سرمایه داری یا امپریالیستی بوجود میاید، مثلا پیشی گرفتن آمریکای سرمایه داری از انگلستان سرمایه داری، یا آلمان امپریالیستی از انگلستان امپریالیستی، با آن ناموزونی در تکاملی که بین کشور فئودالی و کشور سرمایه داری و یا کشور سرمایه داری و کشور سوسیالیستی شده پدید میاید، فرق گذاشت. در مورد نخست، ناموزونی بطورعمده در رشد نیروهای مولد پدید میاید و روابط تولید تغییرات اساسی نمی کنند، در حالیکه در مورد دوم، ناموزونی در تکامل روابط تولید است و این روابط تغییر اساسی میکنند. این امور در مورد کشورهای سوسیالیستی در مرحله گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم، و کمونیستی در مرحله گذار از سوسیالیسم به کمونیسم نیز میتواند راست در آید. یعنی در تکامل این کشورها- و حتی در درون این کشورها-  نیز ناموزونی خواه در رشد نیروهای مولد و خواه در رشد و تکامل روابط تولید و خواه در سطح فرهنگ بوجود آید. براین مبنا حتی در کمونیسم جهانی نیز ناموزونی ها، گرچه با ویژگیهای معینی، خواهد بود.
6-   در حال حاضر اگر دلار امریکا را مقیاس بگیریم، 15 دلار در یک ساعت؛ و این برای بیشتر کشورهای اروپایی و ژاپن نیز با کمی بالاتر یا پایین تر میتواند معیار باشد، زیرا این کشورها هم از ترس یکدیگر و هم از نقطه نظر ایجاد ثبات نسبی در رفاه طبقه کارگر و زحمتکشان، یک میزان معین را در نظر می گیرند. گرچه طی بیست سال اخیر و بویژه پس از بحران 2008 ، سیر نزولی درآمد و فقیر شدن نسبی و مطلق طبقه کارگر در این کشورها یک واقعیت است، اما به سبب سیل مهاجران و امتیازاتی که به کارگران خودی داده میشود، باز وضع به نفع سرمایه داران است.
7-    در همین ایران خودمان می بینیم که تسلط هزاران ساله مذهب- که در چهل ساله اخیر تشدید شده است - بر ارکان فرهنگی کشور، تاثیر مخربی بر ذهن و روان مردم گذاشته و بخشهایی از آنها را بشدت زیر نفوذ خود گرفته است، چندان که تسویه و باز سازی فرهنگ نوین، اگر مشکل نباشد، ساده نیز نخواهد بود.
8-    این حکم عام است. در این کشورها  هم گاه رشد فرهنگ از نیروهای مولد و روابط تولید جلو میافتد. مثال بارز در این خصوص کشور آلمان در اواسط قرن هیجده تا تقریبا اواسط قرن نوزدهم است که در حالیکه از نظر نیروهای مولد و روابط تولید عقب مانده بود از نظر فرهنگی به یکی از پیشرفته ترین کشورهای اروپایی تبدیل شده بود.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر