۱۳۹۷ بهمن ۲۸, یکشنبه

مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(5)


مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(5)

21
برخی دیدگاههای نادرست در مورد علل برقراری حکومت اسلامی و شکست انقلاب
یکی از دلایلی که برای شکست چپ ها آورده میشود، دلیلی که ایرادها، کمبودها و ناتوانایی های پایه ای چپ را در سایه قرار میدهد، این است که چپ ها خطر جریانهای مذهبی را درک نکرده و خمینی را بدرستی نمی شناختند، کتابهایش  را نخوانده و نقد نکرده بودند و برای همین هم بود که فریب وی را خوردند. این دلیل محدود به چپ ها نیست و گروههای دموکرات و لیبرال هم به آن توسل می جویند، گرچه نه به اندازه چپ ها.
 نتیجه این دیدگاه این است که چپ ها، که بسیاریشان از روشنفکران و نخبه های کشور بودند، ساده بودند،عقل نداشتند، فریب خمینی خدعه گر را خوردند و سرشان کلاه رفت.
 نقد بالا تا آنجا که صرفا در مورد شخص خمینی و نظرات وی، بویژه نظریه «ولایت فقیه» است، شاید درست باشد، اما نخست اینکه تعمیم دادن به آن واینکه مبارزاتی با جریانهای مذهبی وبرنامه های آنها صورت نگرفته بود، به هیچوجه درست نیست، و دوم: حتی اگر چپ ها نظریات خمنیی را نقد کرده بودند، با توجه به شرایطی که ما در پیش شرح دادیم، اینکه خمینی به حکومت نمی رسید بسیار دور از ذهن می نماید.
 اکنون به این نکات میپردازیم:
 تقریبا ما از زمان مشروطه تا سالهای انقلاب 57، خواه از درون نهاد روحانیت(از بخش های لیبرال و دمکرات گرفته تا ارتجاعی) و خواه از بیرون بوسیله گرایش های مختلف بورژوا- بوروکرات های وابسته، بورژوازی ملی لیبرال، خرده بورژوازی دموکرات و چپ وابسته به طبقه کارگر با مبارزه با اندیشه های متحجر مذهبی و دینی روبروییم. مروری بر کتابها، مقالات و نشریات منتشر شده از مشروطیت به این سو نشان میدهد که بسیاری از آنها در نقد نظرات متحجر فلسفی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی (از جمله حقوقی)، اصول دین و مذهب نوشته شده است و در پاره ای از آنها تحقیقات واقع بینانه ای در مورد زندگی پیشوایان دین، مذهب شیعه، عرفان و تفکرات سیاسی- ارتجاعی روحانیون صورت گرفته است.
 اگر از مشروطیت بگذریم که بسیاری از خود روحانیون با تز فضل الله نوری یعنی «شورای پنج نفره مجتهدین »ی که قرار بود ناظر به قوانین مجلس  و بررسی عدم تخالف آنها با دین اسلام باشند، به مخالفت برخاستند و گفتند که «مشروطه مشروعه نمیشود» و حکم اعدام این فرد را صادر کردند، میتوان از میان  طبقات مختلف  افراد گوناگونی را نام برد که طی این ده ها علیه مذهب و برنامه های مذهبی مبارزه کردند.
برخی از مشهورترین آنها این افراد هستند: علی دشتی از میان بورژوا- بوروکرات ها، احمد کسروی و صادق هدایت از میان دموکرات ها و تقی ارانی از میان چپ ها.  میدانیم که برخی از نظرات احمد کسروی موجبات ترور وی بوسیله متعصبین مذهبی را فراهم کرد.
به جز اینها در بسیاری از کتب تاریخی که در سالهای پس 1320 و بویژه پس از خرداد 1342 که نام خمینی بیشتر طرح شد؛ در ایران نگارش یافت و به چاپ رسید، در مورد تاریخ اسلام در عربستان، نقد نظرات فلسفی و سیاسی گوناگون در میان مسلمانان،  تاریخ ایران پس از حمله مسلمانان، مبارزات نظری فلسفی و سیاسی در ایران در جدال با نظرات خشک مذهبی در زمینه های مزبور و بسیاری از مسائل در دوران 200 ساله نخست تسلط مسلمانان بر ایران، بحث شد و این کتابها  که یکی و دوتا هم نبودند درهمان زمان، هم پر فروش و پر خواننده بودند و هم مباحث فراوانی در جامعه دامن زدند.
در تداوم این امور بسیاری از چپ ها، نظرات اندیشه پردازان دینی مانند شریعتی و یا سازمان های مذهبی مانند مجاهدین خلق را نقد کردند. برای نمونه کتاب علی اکبر اکبری به نام درباره چند مسئله اجتماعی (درباره کتاب اسلام شناسی شریعتی) در زمان شاه روی میز کتابفروشی ها بود و تا آنجا که نگارنده شنیده است با اینکه اکبری نویسنده مشهوری نبود(در مقابل شریعتی که آن زمان آوازه ای داشت) کتابش کم فروش نرفت.
اندیشه هایی که این کتابها بیان میکردند بوسیله روشنفکران و کتابخوان ها بدرون توده های مردم برده شد و به مرور در طی سالهای 20 تا 32 و بویژه پس از سالهای 42 بخش هایی از توده های طبقات مختلف از اندیشه های مذهبی کنده شدند و در برخی نیز پایه های این اندیشه ها سست شد.
 البته حد و حدود این مسئله را باید تا جایی که به جنبه هایی از فرهنگ در زمان مزبور ربط میابد، دید و نه بیشتر از آن. زیرا خود انقلاب مشروطیت و مبارزه  فرهنگی پیگیری که از سالهای پیش از آن آغاز شده وهم زمان با آن ادامه یافت، و نیز روندهای اقتصادی و سیاسی حاکم بر ایران پس از سالهای 1300 و نیز گسترش دانشگاهها و غیره نقش موثری در کنده شدن مردم( بویژه طبقات مدرن) از باورهای سنتی بویژه دینی داشتند. 
 از سوی دیگر، باید توجه داشت که مسئله در همین حد و بصورت تقابلی یکجانبه و رشدی یک سویه دنبال نمیشود، زیرا که مبارزه با دین و برنامه های آن، با مبارزه نظری روحانیون و کت پوش های مذهبی- که اینک سخت تر ازهمیشه و بنا به دلایل متفاوت برای لایه های گوناگون- موقعیت خود را در خطر میدیدند، با نظرات ماتریالیستی و دیدگاههای اجتماعی - سیاسی جریانهای مختلف چپ و لیبرالی و شرح شکست های طبقه کارگر و بورژوازی ملی در ایران و جهان پاسخ داده میشد. آنها نیز به نوبه خود و بویژه به این دلیل که روز به روز از افراد پیرو مذهب و دین، خواه میان درس خوانده ها و خواه میان افراد عادی، کاسته میشد و به افرادی که یا به چپ ها، دمکرات ها و لیبرال ها گرایش می یافتند و یا دیگر به نماز و روزه و سنتها، آداب و مراسم مذهبی آنچنان اهمیتی نمی دادند، افزوده میشد، به تلاش نظری و عملی زیادی دست زدند و از جمله کتابهای بسیاری نوشتند.
حال با توجه به این دو روند متضاد اساسی که با یکدیگر در تقابلی سخت قرار گرفته اند و هر کدام در سمت خود فشردگی میابند، ما با دو جریان در انقلاب روبروییم:
 جریان نخست همان مدرنیسم لیبرال، دمکرات و چپ است و جریان دیگر در مقابل آن، گرایش مذهبی چغر و سفت و سختی است که پیرامون ایدئولوگ های مذهبی خواه کت پوش همچون شریعتی و خواه روحانیون(طالقانی، منتظری، مطهری و بسیاری دیگر) و خواه مجاهدین خلق شکل میگیرد و فشردگی و قطبیت  بیشتری میابد. نفوذ جریان نخست در شهرهای بزرگ و یا صنعتی، آن هم در مناطق مدرن این شهرها و در میان لایه هایی از طبقه کارگر، خرده بورژوازی مدرن و بورژوازی ملی است، و نفوذ جریان مذهبی در مناطق سنتی شهرهای بزرگ(مثلا برخی از مناطق جنوب و مرکز شهر تهران و یا شهر ری)، در شهرهایی که مذهب تسلط دارد(همچون قم، مشهد، کاشان، اصفهان، یزد، کرمان)، در شهرهای کوچک و در روستاها و بویژه در طبقات بورژوازی تجاری سنتی، خرده بورژوازی سنتی، لایه هایی از طبقه کارگر بویژه بخش های نیمه ماهر و ساده آن و نیز دهقانان است. در کل اما جمعیتی که پیرو دین، و مذهبی هستند بیشتر از جریان هایی است که غیر مذهبی و یا پیرو اندیشه های مدرن هستند.  
در مورد تحصیل کرده ها بویژه در مراکز استانهای صنعتی و شهرهای بزرگ، تناسب تا حدودی متفاوت است و ممکن است در برخی دانشگاهها و یا شهرها به نفع جریان مدرن باشد. با این همه، اگر کل تحصیل کرده ها را در سراسر ایران در نظر بگیریم اگر مذهبی ها بیشتر نبوده نباشند، کمتر نیز نبودند. از زمان پیش از انقلاب حکایت میشود که تعداد دانشجویانی که در مساجد دانشگاهها حضور میافتند، کم نبودند؛ و نیز برخی از دانشجویانی که در برخی گردهمایی ها و برنامه ها شرکت کرده اند، از این صحبت میکنند که  دانشجویان مذهبی پیرو شریعتی و مجاهدین که از شهرهای کوچک به آن می پیوستند، نسبت به دانشجویان چپ و دموکرات شرکت کننده، نسبت بالاتری داشت و گاه به 10 برابر میرسید.
باری، از میان این دو قطب، آنکه موفق میشود قطب دیگر را زیر رهبری و سیطره خویش بگیرد، قطب مذهبی است.
پس این مسئله که بخش بزرگی از توده ها در دوره 56- 57 پیرامون جریانات مذهبی و با واسطه آنها، پیرامون خمینی گرد بیایند، خیلی غریب نمی نماید(ما در بخش های پیشین و همین گونه در مقاله شکل گیری جمهوری اسلامی در مورد بورژوازی تجاری سنتی (تجار بازار) و خرده بورژوازی سنتی (تولید خرد، کسبه جزء و بخش هایی از دهقانان) و نیز وضع سیاسی پیشین سازمان های عمده ای همچون جبهه ملی و حزب توده صحبت کرده ایم).
دیدگاه مذکور بجای بررسی همه جانبه، صرفا یک جنبه از مسئله را می بیند و همان را می چسبد و برجسته میکند:« اگر خمینی شناسایی شده و کتابهای وی بویژه کتاب ولایت فقیه نقد شده بود!» لابد جمهوری اسلامی برقرار نمیشد!؟
این نوع نظریه ها از زمره آنهایی است که میتوان سخن لنین را در مورد آنها بکار برد: در هر حقیقتی هر گاه غلو و افراط شود، آن حقیقت به اراجیف تبدیل خواهد شد.
افراد دارای این دیدگاه خود را داناتر از دیگران پنداشته، باد به غبغب انداخته، تلاش میکنند به  دیگران بقبولانند که دارند دیدگاههای «نو» میآورند و نکات «تازه ای» میگویند. غافل از اینکه آنچه می گویند جز دوباره گویی هایی که سالهاست گفته شده، نیست.
درنظرات اینان، خمینی همچون آخوند نابغه و بی مانندی تصویر میشود که توانسته تمامی مردم، طبقات، نیروهای سیاسی و سازمانهای انقلابی و حتی بسیاری از دور و بری های خودش را فریب دهد. و در برابر این آخوند که استاد بزرگ و بی همتای فریب و مانور سیاسی است، همه نمایندگان سیاسی طبقات موجود و همه نیروهای سیاسی موجود در صحنه مبارزه طبقاتی، همچون مشتی موجودات نادان، کم عقل و فریب خورده تصویر میشوند که گویا مطلقا هیچ چیز از سیاست نمیدانستند و همچون کودکانی پستانک به دهن وارد سیاست شده و فریب این آخوند نابغه را خورده اند. و اینها در شرایطی است که بسیاری از این جریانها، بواسطه بده بستان با خانواده های مذهبی(حتی بسیاری از چپ ها از خانواده های روحانیون و افراد مذهبی میآمدند و این منحصر به سازمانهایی که از مذهب بریدند و چپ شدند، نیست) از نزدیک با خانواده های روحانیون پیوستگی و روابط خونی و فامیلی داشته و از بسیاری از ریزه کاری ها و مسائل پس پرده خبر داشتند. بسیاری از زندانیان سیاسی چپ، بخشی از این افراد را از همان دوران زندانی بودن های پیش از انقلاب میشناختند. افزون بر این، بسیاری از آنها دارای تجارب دوره های پیشین دوران مصدق و سالهای 42 نیز بوده اند.
از همان اوائل کار هم مشخص بود که پیرامون خمینی افراد بسیاری از جریانهای مختلف طبقاتی گرد آمده اند و بسیاری از همین ها بویژه لیبرالها به وی رهنمود میدهند که چنین و چنان بگوید. بعدها، لایه های ارتجاعی سنتی و مذهبی پیرامون خمینی بر لیبرالها چیره شده و با جهت دادن به خمینی- جهتی که مورد توافق خود خمینی هم  بود و با آن بگونه ای کامل همراهی کرد- قدرت را قبضه کردند. حال وضع به گونه ای تصویر میشود که انگار خمینی از کره دیگری آمده بود و در ایران هیچکس از افرادی همچون وی، شناختی نداشت.
از سوی دیگر، این نظرات وقایع سالهای 56- 57 را تحلیل نمیکنند. تحلیل سیاسی از آن زمان ما را به این نتیجه میرساند که تضاد با شاه عمده بود و هدف اصلی می بایست زدن وی باشد و اگر سازمان های سیاسی در آن دوران یکساله نخست لبه تیز حمله شان متوجه خمینی نبود، این به ضرورت آن روزگار و برخی مواضع خود خمینی هم بود.
 خمینی خود در امر مخالفت با شاه با انقلاب همراهی کرد و در برخی لحظات که تمامی لیبرالها و حتی ارتجاعیون سنتی، مخالف شدت یافتن انقلاب بودند، خمینی خواست شاه باید برود را طرح کرد و مردم را دعوت کرد در خیابانها بمانند و مبارزه کنند. روشن است که در چنان وضعی و بواسطه چنان مواضعی، یعنی زدودن امری که دهه ها، همچون استخوانی در گلوی مردم ایران باقی مانده بود، خمینی میتوانست و توانست محبوبیت بسیار بیشتری در میان مردم بدست آورد.  البته اگر در آن زمان یک گروه و طیف متحد و یا حزب کمونیست انقلابی وجود داشت، بدون تردید باید به تضادهای غیر عمده توجه میکرد و نظرات و برنامه های آتی خمینی را برای مردم شرح میداد و با آنها مبارزه میکرد. امری که بیشتر و عمومی تر، پس از پیروزی انقلاب و با عمده شدن تضاد تمامی طبقات عمده خلقی با خمینی و جریان وی بوجود آمد و بیشتر نیروهای سیاسی مبارز(و حتی لیبرال) به مخالفت با نام «جمهوری اسلامی» و مفاد قانون اساسی و نیز دیگر یورش های حکام نوین به دستاوردهای انقلاب- که شرح آن گذشت- پرداختند.
 حال به جنبه دیگری از این مسئله توجه میکنیم:
آیا اگر چپ ها در مورد خمینی و نظریه ولایت فقیه وی کتاب نوشته و افشاگری کرده بودند، خمینی و طبقه و طبقاتی که وی را پشتیبانی کردند، نمیتوانستند قدرت را بگیرند و مردم سراغ جبهه ملی و لیبرالها و یا چپ ها با این وضع بلبشویی که داشتند، می آمدند؟
در بهترین حالت و در بهترین شرایط و اگر همه مفروضات را کنار هم به نفع این نظریه یعنی نظریه ای که نقد نکردن برنامه ولایت فقیه خمینی را موجب وضع پیش آمده میبیند- جمع کنیم، آنگاه به احتمال فراوان بیشتر مردمی که ناآگاهانه در پی خمینی روان شدند، به همین نظریه ای میرسیدند که اکنون رسیده اند؛ آنها با خود می اندیشیدند که «اگر قرار است که حکومت آخوندی- این چنین که ما در این 40 سال پس از انقلاب دیده ایم- بوجود آید، به چپ ها که نمیتوان امید بست(«بیست تا سی و دو حزب توده را دیده ایم!»، و یا «اینا نمیتونن خودشون را متحد کنن چطور میخوان مردمو متحد کنن !» و بدتر از همه در قبال برخی رفتارهای نادرست از جانب برخی چپ ها:« حالاشان این جوری اند وای بروزی که به قدرت برسند!») بنابراین «اصلا چرا انقلاب کنیم! مگر خوشی زیر دلمان زده است!».
 و مگر اکنون بخشهایی از مردم نمی گویند که «اگر می دانستیم این جوری میشود، اصلا انقلاب نمی کردیم». آیا شما هیچ شنیده اید که مردم بطور عام بگویند که اگر میدانستیم این جوری میشود، سراغ چپ ها می رفتیم؟ آیا حتی آنجا که برخی سراغ رژیم شاه نمی روند، شاپور بختیار را بهتر از بقیه ارزیابی نمیکنند؟ 
و باز، مگر علیه رضا شاه و حکومت بیست ساله وی کم نوشته و یا سخنرانی شد؟ مگر همین چهل سال اخیر در این مورد کم افشاگری شده است؟ حال این«رضاشاه، روحت شاد» را چگونه باید توضیح داد؟ حال این نکته را که مردم میگویند که «یکی مانند رضا شاه باید بیاد» را چگونه میتوان توضیح داد؟ و یا مگر در مورد امپریالیسم آمریکا و رژیم شاه سابق کم نوشته شد و یا بسیاری از مردم تجربه رژیم سلطنتی و آمریکا را ندارند؟ حال اینکه برخی از مردم  به تمسخر میگویند: «بازم بگو مرگ بر آمریکا» و یا برخی آرزوی بازگشت زمان شاه را میکنند، چگونه باید توضیح داده شود؟ تنها میتوان گفت که مبارزه طبقاتی بسیار پیچیده تر است از آنی است که در نظر این اشخاص می نماید.
نکته مهم  دیگر نه قدرت گرفتن خمینی، بلکه این است که چرا ما نتوانستیم در سالهای بعدی در مقابله با وی و طبقات پشتیبانش به موقعیت برتر دست یابیم و از شکست پیروزی بسازیم؟ آیا همه چیز در همان سال نخست انقلاب خلاصه شد و شکست سرنوشت جنبش بود؟
در اینجا برخی دیگر وارد میشوند و میگویند که «ما اجتماع شبان - رمگی داشته ایم و هیچوقت دموکراسی را تجربه نکرده ایم و همین است که همه سکتاریست و گروه پرست هستیم، نمیدانیم که چگونه یکدیگر را تحمل کنیم و یا  با یکدیگر مبارزه و جدال داشته باشیم. اگر ما هم دموکراسی مانند غربی ها داشتیم این وضعی که برای روشنفکران و سازمان های سیاسی آنها پدید آمد، پدید نمیآمد».
 اما مگر این نیست که اکنون به مدت تقریبا 30 الی چهل سال است که  سران و کادرهای این سازمان ها در کشورهای مهد دموکراسی غربی به سر میبرند و هر چه دل تنگشان میخواهد میگویند و مینویسند، پس چرا نه تنها هیچگونه  وحدت و اتحادی میانشان پدید نیامد، بلکه مداوما به گروههای کوچکتر و کوچکتر تجزیه شدند تا جایی که اگر چهار نفر بودند یکی یکی انشعاب کردند.
 از سوی دیگر، مگر در روسیه  آن دمکراسی که همان زمان در کشورهای غربی وجود داشت، موجود بود، و مگر آنجا در کل، استبداد تزاری حاکم نبود، پس چرا بلشویک ها هیچگاه این را که در روسیه به مانند کشورهایی مانند فرانسه، آلمان یا انگلستان و بعدها آمریکا، دموکراسی وجود ندارد برجسته نکردند؟ و یا مگر در چین دمکراسی وجود داشت که حزبی چنان متحد و غول مانند از آن بیرون آمد که توانست طبقه کارگر و دهقان و فقیرترین لایه های جامعه را متحد کند و جنگی چنان بزرگ را پیش برد و به راهپیمایی تاریخ ساز طولانی دست زند.
 بجز نظرات بالا، نظرات دیگری نیز برای شکست انقلاب عنوان می شود. برای نمونه، بر مبنای برخی از تجارب تاریخی گذشته که در آنها، رهبری و یا نظراتی که در انقلاب، توده ها به دنبال آن روان گشتند، امتحان خود را پس داده بودند، و اینک دوباره تکرار می شدند، برخی روشنفکران پیش رفته و ملت ایران را«فاقد حافظه تاریخی» (گویا شاملو هم چنین گفته است)خواندند.
 بر مبنای چنین نظریاتی ما باید هر گونه بازگشت در تاریخ هر ملتی را به فقدان «حافظه تاریخی» آن ملت حواله دهیم. برای نمونه اگر در کشور فرانسه پس از انقلاب بزرگ 1789 و برقراری جمهوری دوباره خانواده سلطنتی بوربون ها به قدرت باز میگردند و حکومت سلطنتی برقرار میشود (1914- 1930)علتش باید این باشد که ملت فرانسه حافظه تاریخی نداشته است و فراموش کرده بود که انقلاب 1789 خود راعلیه حکومت اشراف و فئودالها و همین خاندان های سلطنتی صورت داده است.
این نوع دیدگاهها نیز مسئله را صرفا به فعالیت  اندیشه انسانها مربوط  میکنند و آنرا در اولویت قرار میدهند و مسئله نیروی عینی طبقات را در عرصه عمل مبارزه طبقاتی نادیده میگیرند. آیا اگر ملتی به گذشته خود آگاهی و اشراف داشته باشد، دیگر در تاریخ آن ملت هیچگونه بازگشتی رخ نخواهد داد؟ در این صورت ما تاریخی خواهیم داشت که تنها رو به جلو حرکت و تکامل میابد و هیچگونه برگشتی در آن نیست. آیا یک جای این تاریخ لنگ نخواهد زد؟
برخی دیگر بر این باورند که خمینی و دولت وی نیزبا یک برنامه ریزی کامل و دراز مدت آمریکا بر سر کار آمدند و این حکومت اساسا پروژه ای آمریکایی بوده است.
 این نوع تحلیها نیز نه میتوانند تضادهایی که از همان زمان میان خمینی و جناحهای گرد آمده پیرامون وی با آمریکا بوجود آمد، تبیین کنند(کودتای نوژه، طبس، جنگ ایران و عراق، شلیک به هواپیمای مسافربری و ...) و نه تضادهایی که پس از آن همواره ادامه داشته است.     
  در مورد دیدگاه «کمربند سبز» نیز که هر از گاهی طرح میشود، در مقاله دیگری توضیح داده ایم. اگر مسئله کمربند سبز درست بوده باشد، باید آمریکا پیش از انقلاب و همزمان با پشتیبانی از طالبان، در ایران نیز شاه را از قدرت بر می داشت و بسیار مودبانه آخوندها را سرکار می آورد. نه اینکه یکسال تمام پشت شاه را بگیرد و تازه در آن اواخر دوره نخست انقلاب، وی را از کشور خارج کند. اینکه آمریکا تصمیم گرفت با خمینی سازش کند در واقع بی راه و چاره بودن وی بود، نه اینکه دوست داشت این کار را بکند و اگر فکر کرد که خوب اگر اینها بیایند در قدرت، بهتر از چپ هاست و یا بهتر از درگیری هایی که روشن نیست که عاقبتش چه می شود، دلیلی برای درستی تز کمربند سبز برای ایران نیست. زیرا این تز بیان یک استراتژی منطقه ای است و باید بر مبنای آن از پیش عمل میشد.  
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 97 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر