۱۴۰۰ مهر ۲۸, چهارشنبه

درباره ی بنی صدر

 

درباره ی بنی صدر

     ابوالحسن بنی صدر، فردی که عنوان نخستین رئیس جمهور ایران را داشت در سن 88 سالگی درگذشت. دوره ی زندگی سیاسی وی از سال های 1340 تا زمان انقلاب، دوره ی انقلاب یعنی سال های 60-57 و دوره ی پس از انقلاب تا زمان درگذشت اش را در بر می گیرد. با وجود فعالیت طولانی، شاخص زندگی و فعالیت وی به ویژه همان دوران ریاست جمهوری کوتاه اش بود و داوری در مورد وی بیش از هر دوره ی دیگر روی همین مرحله ی تعیین کننده در زندگی سیاسی وی متمرکز است.
بنی صدر یک فرد نیست، بلکه نماینده ی لایه هایی درون بورژوازی ملی ایران است. این لایه ها از نظر وجوه ملی و مذهبی ( و نه لزوما از نظر راست و میانه و چپ) سه بخش اساسی را در بر می گیرند: لایه هایی که وجه ملی شان بر وجه مذهبی شان می چربد و عموما بخش مصدقی این جریان را تشکیل می دهند مانند سنجابی و جهانگیر فروهر؛ لایه هایی که تلاش می کنند که بین این دو وجه تعادل ایجاد کنند مانند بازرگان و بالاخره لایه هایی که وجه مذهبی آنها بر وجه ملی شان مسلط است مانند امثال یزدی، قطب زاده و البته خود بنی صدر. وی با در نظر گرفتن مهم ترین  فرازهای زندگی سیاسی اش به ویژه در دوران سه ساله ی انقلاب 60- 57 بیشتر نماینده ی لایه های شد که وجه مذهبی آنان بر وجه ملی شان سنگینی می کند.
بنی صدر در دوران طولانی فعالیت خود التقاط ها، نوسان ها و چرخش هایی داشت که بخشی از آن به پیش از انقلاب برمی گردد و بخشی از آن به دوران انقلاب و پس از انقلاب.
 مهم ترین چرخش وی در پیش از انقلاب تا حدودی ضعیف شدن مصدقی بودن و پیوندهایش با جبهه ملی و گرایش یافتن و پیوستن اش به انجمن های اسلامی و تقویت نظری و عملی آنها به ویژه در مقابل جریان ها و سازمان های دموکراتیک  و مارکسیستی - لنینیستی بود. این چرخش به پر رنگ شدن نقش مذهب و گرایش های عمیقا ضددموکراتیک در دیدگاه بنی صدر منجر شد و همین امر وی را به جریان مرتجع خمینی نزدیک تر کرد و موجب شد که وی و همراهانش این جریان را در فریب مردم و به قدرت رسیدن یاری کنند.
نزدیکی و درهم آمیختن بیش از پیش وی وی با جریان خمینی سبب شد که پس از برقراری جمهوری اسلامی و به ویژه پس از انتخاب به عنوان رئیس جمهور و فرمانده کل قوا، در برخی از مهم ترین اقدامات ضد مردمی و ارتجاعی خمینی و جریان منسوب به وی، به ویژه تخریب تشکلات شورایی طبقه ی کارگر، حمله به کردستان و سرکوب خلق کرد، پشتیبانی از حجاب اجباری و سرکوب زنان و حمله به دانشگاه ها و سرکوب دانشجویان مبارز و آزادیخواه و کمونیست زیر نام «انقلاب فرهنگی» نقشی رهبری کننده و یا همراهی کننده ایفا کند. افزون بر اینها بنی صدر سازش های بسیار دیگری با خمینی و حزب جمهوری اسلامی کرد که یکی از مهم ترین آنها پذیرش  قانونی کردن «ولایت فقیه» خمینی است. وی برخلاف جریان های مصدقی و حتی نیمه مذهبی که پنهان آشکار- گرچه نیم بند- با آن مخالفت کردند( بازرگان از آغاز گفت«جمهوری دموکراتیک اسلامی» و خمینی با آوردن واژه ی دموکراتیک مخالفت کرد) با آن مبارزه ای به عمل نمی آورد. بدین سان بنی صدر در دوره ای از انقلاب در مقابل طبقه ی کارگر و دیگر طبقات خلقی ایستاد و نماینده ی ضد انقلاب و همراهی کننده ی ارتجاع مذهبی شد. 
 در نهایت در همین دوران ریاست جمهوری است که  نوسان و چرخش دیگری از جانب وی سر می زند. این بار به عکس دورانی که از جبهه ملی به سوی جریان ضد انقلابی و ضد دموکراسی بورژوایی گرایش یافت، به مقابله با خمینی، بهشتی و حزب جمهوری اسلامی که سران بعدی جمهوری اسلامی در آن متمرکز بودند، برخاست و به تقویت گرایش آزادیخواهانه و هوادار دموکراسی در مقابل رشد استبداد طلبی دینی در جامعه پرداخت. این دوران کمی پس از آغاز جنگ ایران و عراق تا مقطع برکناری بنی صدر از ریاست جمهوری و کودتای خرداد 60 را در بر می گیرد.      
با توجه به حضور وی در خارج از کشور و به طور کلی تحلیل رفتن نقش سیاسی جبهه ی ملی ایران پس از کنار گذاشتن بورژوازی ملی و لیبرال از قدرت بنی صدر نیز همچون دیگر جریان های سیاسی( از جمله  جریان های چپ که ضربات سنگینی را متحمل شدند) آن نقشی را که در تحولات سیاسی سال های 60- 57 داشت دیگر نتوانست تکرار کند. در این دوره چهل ساله شاخص ترین وجه ی فعالیت اش افشاگری های وی درباره سیاست های خمینی، رفسنجانی، خامنه ای، پاسداران و کلا جمهوری اسلامی و نیز شرکت در دادگاه میکونوس بود.
اکنون به برخورد نیروی های سیاسی گوناگون به بنی صدر و داوری آنها در مورد وی و در واقع جریان سیاسی وی می پردازیم.
بورژوازی ملی
 گروه های متفاوت در این جریان گرچه عموما از فاصله گرفتن بنی صدر از جریان مصدقی جبهه ی ملی و نزدیک شدن به  انجمن های اسلامی و جریان خمینی انتقاد به عمل می آورند اما در مورد دیگر اعمال وی مواضع متضادی اتخاذ می کنند.
برخی از آنها چون هیات رهبری- اجرائی جبهه ملی ایران همراه با برخی انتقادات از مواضع متغیر بنی صدر، در کل مواضعی را می گیرند که بنی صدر گرفت. اینها نقش بنی صدر را در مقام فرماندهی قوا در جنگ با عراق و نیز جدال اش با حزب جمهوری را پر رنگ کرده و در مورد نقش وی در سرکوب طبقه ی کارگر، خلق کرد و سرکوب دانشجویان در سال 1358 سکوت می کنند. روشن است که اینها با بیشتر مواضع  و اعمال بنی صدر توافق دارند و نقد اساسی ای جز همین دور شدن از جبهه ملی و نزدیک شدن به جریان مذهبی خمینی از جانب وی ندارند. 
برخی دیگر که متمایل به بختیار یعنی راست ترین بخش بورژوازی ملی هستند زیر عنوان سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا بیشتر همان مواضعی را می گیرند که سلطنت طلبان می گیرند. این دسته ها عموما  به دور شدن بنی صدر از مواضع جبهه ی ملی و نزدیک شدن وی به خمینی و یاری دادن وی در رسیدن به قدرت- به جای کنار آمدن با بختیار- انتقاد می کنند و جدال وی با خمینی ، بهشتی و حزب جمهوری اسلامی را عموما در چارچوب جاه طلبی ها و بلند پروازی های شخصی همیشگی وی - و نه همچون فرایندهایی اجتماعی- سیاسی و طبقاتی که انگیزه های شخصی افراد بر بستر یک جایگاه طبقاتی و مبارزه ی طبقاتی در اجتماع تجلی می کند - تحلیل می کنند. اینها نیز هرگز از سرکوب طبقه ی کارگر، خلق کرد، زنان و یا سرکوب دانشجویان دموکرات و چپ در دانشگاه ها نقدی به عمل نمی آورند.
کمابیش چنین برخوردهایی به بنی صدر با تفاوت هایی از جانب اصلاح طلبان حکومتی سابق که به جبهه ی ارتجاع امپریالیستی نپیوسته اند، نیز صورت می گیرد. 
بورژوا- کمپرادور های مذهبی حاکم
جریان حاکم بر جمهوری اسلامی یعنی خامنه ای و شرکای پاسدار و دولت حزب اللهی اش که سرمایه داران کمپرادور مذهبی ایران را تشکیل می دهند کمابیش همان موضعی را می گیرند که در دورانی که تضاد بین جریان بنی صدر و خمینی و بهشتی و حزب جمهوری اسلامی شدت یافته بود، می گرفتند. آنها از اقدامات ضد انقلابی بنی صدر یعنی مقابله با شوراهای کارگری، حمله به کردستان، پشتیبانی از حجاب اجباری و سرکوب زنان آزاده و نیز حمله به دانشگاه ها انتقادی به عمل نمی آورند، چرا که خود در کنار بنی صدر عاملین اصلی همین اقدامات بوده اند، بلکه تنها به وجه مقابله ی وی با بهشتی و خمینی و دور شدن اش از برقراری حکومت روحانیون و استبداد دینی و نزدیک شدن اش به مجاهدین خلق می پردازند.
باید توجه داشت که مقابله ی مزبور صرفا تضاد بین شخص بنی صدر از یک طرف و خمینی و حزب جمهوری اسلامی از سوی دیگر نبود( گرچه انگیزه های شخصی در مبارزه ی طبقاتی دخیل است)، بلکه تضاد میان اکثریت طبقات انقلابی و مترقی ایران که هر کدام به نسبت جایگاه و وضع خود خواسته های اساسی انقلاب یعنی استقلال و آزادی و برقراری یک جمهوری دموکراتیک انقلابی و یا مترقی را دنبال می کردند از یک سو و جریان خمینی و حزب جمهوری اسلامی که به سوی برقراری یک حکومت ارتجاعی استبداد دینی گام بر می داشتند از سوی دیگر بود. یعنی جریان هایی که با استفاده از فرصت جنگ با عراق، برنامه داشتند مضمون استقلال و آزادی انقلاب ایران را مسخ کرده و یک حکومت مذهبی را به جای یک حکومت دموکراتیک به خورد مردم دهند. در واقع بنی صدر بر مبنای تمایلات و گرایش های متضاد درونی خود که از منافع طبقه ای که از آن دفاع می کرد برمی خاست و بر بستر همین جریان دموکراسی خواه در سطح جامعه، تغییر موضع داد و به نوبه ی خود به این جریان دمید و در دوران معینی در ارتقاء سطح و گسترش آن نقش داشت. مهم ترین رویدادی که در این فرایند به وجود آمد همان گردهمایی 14 اسفند 59 در دانشگاه تهران بود. در این گردهمایی بزرگ، لبه تیز پیکان حمله متوجه حزب جمهوری اسلامی و در کنار آن بهشتی و خمینی و برقراری حکومت مذهبی شد.
به جز خامنه ای و شرکا در میان اصول گرایان حاکم جریان هایی هم هستند که به دلیل اختلافات با خامنه ای و سپاه پاسداران تا حدودی گرایش به برخی برخوردهای تا حدودی تغییر یافته نسبت به بنی صدر دارند، اما در حال حاضر این جریان ها نقش مهم و جهت دهنده ای در میان آنها ندارند.   
 بورژا- کمپرادورهای سلطنت طلب سقط شده ی سابق
این جریان بورژوازی ارتجاعی و مزدور امپریالیسم غرب بر مبنای وضعیتی که جمهوری اسلامی برای توده ها به وجود آورده است، همواره به تبلیغ و ترویج علیه انقلاب دموکراتیک و ضدامپریالیستی 60- 57 می پردازد و به رواج این اندیشه که مردم اشتباه کردند که دست به انقلاب زدند و حکومت استبداد سلطنتی شاه سابق بهترین حکومت ایران بوده است و... دست می زند. این ها بخش مهمی از تبلیغات خود را علیه جریان های چپ، دموکراتیک و ملی انجام می دهند. از نظر این جریان، این احزاب و سازمان های چپ  و ملی مسبب اصلی روی کار آمدن خمینی و حکومت جمهوری اسلامی هستند و نه خودشان که شدیدترین سرکوب ها را به وسیله ی ساواک شان علیه نیروهای انقلابی کمونیست و دموکرات و لیبرال اعمال کردند، اما برای جریان های مذهبی امکانات بسیار برای تبلیغ و ترویج  گشودند با این انگیزه که به کمک آنها بیشتر بتوانند نیروهای انقلابی و مترقی را به حاشیه رانند و منفعل گردانند و نیز از مذهب به بهترین شکل برای مسخ توده ها استفاده کنند. اینها یادشان رفته که شاه هم مدینه و مکه رفته و «حاجی» شده بود، هم با ملکه کربلا رفته و «کربلایی» شده بود و هم- باز هم با یکی دیگر از ملکه ها- برای زیارت به مشهد رفته و «مشهدی» و لابد «کمر بسته ی امام رضا» شده بود و ماشالله هزار ماشالله کم و کسری از زیارت اماکن مذهبی وتقویت مذهب و روحانیون نگذاشته بود و راستی که آخوندها و مستبدین مذهبی کنونی حداقل از این جنبه ها باید حق شناس وی باشند و مراسمی در تکریم وی برگزار کنند! روشن است که اینها در همان زمان که بر سر کار بودند یعنی کل دوران 32 تا 57 برخوردی بهتر از این به نمایندگان سیاسی بورژوازی ملی نمی کردند: زیر رهبری دولت های آمریکا و انگلیس علیه حکومت مصدق کودتا کردند، در سال های39- 42، تداوم جنبش دموکراتیک  و جبهه ی ملی دوم را درهم کوبیدند و در سال های منتهی به انقلاب بسیاری از سران بورژوازی ملی را به زندان افکندند.
 اکنون برای آنها این بسیار مهم است که علیه هر نوع جایگزین دموکراتیک  به جای جمهوری اسلامی به جدال برخیزند تا خود یگانه جایگزین جمهوری اسلامی شوند. همان گونه که خمینی و روحانیت سوار انقلاب توده ها شد این ها نیز می خواهند سوار جنبش کنونی شوند و خود بر سرکار آیند. به این ترتیب نقد بنی صدر از جانب اینان نقد جریان های ملی، دموکرات و چپ و اساسا انقلاب 57 است و نه صرفا نقد شخص بنی صدر و نقش وی در روی کار آمدن خمینی.
نکته ی جالب وحدت دیدگاه سلطنت طلبان با جریان خامنه ای در مورد بنی صدر است. این هر دو نیرو که نماینده گان سرمایه داران کمپرادور سقط شده و سرمایه داران کمپرادور مسلط بر قدرت هستند، بنی صدر را طرد می کنند. یکی به این سبب که به خمینی پا داده است و دیگری به این سبب که  علیه خمینی و برقراری حکومت استبداد مذهبی برخاسته است.        
«شبه چپ» ایران
 «شبه چپ» ایران را باید دارای دو جریان اصلی توده ای- اکثریتی( و البته در کنار این ها راه کارگری ها) از یک سو و دارودسته های رنگارنگ ترتسکیست های حکمتی مزدور امپریالیسم از سوی دیگر دانست. این دو جریان دو برخورد متضاد با جریان بنی صدر و کلا بورژوازی ملی داشته اند:
 جریان نخست با توجه به مقابله بنی صدر با بهشتی و حزب جمهوری و نیز  برپایی شورای ملی مقاومت، ضمن نام بردن از برخی اقدامات ضد انقلابی بنی صدر و گاه برای خالی نبودن عریضه انتقادات آبکی از آنها، عموما از آن پشتیبانی کرده اند( جریان حزب چپ یا فدائیان خلق نیز از نوه و نتیجه های همین سازمان هاست که بیانیه ای در رسا و ستایش بنی صدر داده است).
جریان دوم که بخش مهم آنها را ترتسکیست های گوناگون تشکیل می دهند( و در اینجا صرفا شیوه ی برخورد آنها مهم است و نه صداقت و سلامت فکری ای که ندارند زیرا بیشتر آنها کوردل و دورقاب چین سلطنت طلبان و مزدور امپریالیسم غرب هستند) با توجه به نقش بنی صدر در یاری به خمینی در قدرت گرفتن، سرکوب طبقه ی کارگر و خلق کرد و نیز حمله به آزادی زنان و نیز  دانشگاه ها به نفی مطلق وی پرداخته اند.
به طور کلی یکی از این دو جریان، وجه ضدانقلایی و ضد خلقی آن را ندیده و نمی بیند و یا ماست مالی می کند و دیگری وجه ضد ارتجاع مذهبی و گرایش های وی به آزادی های بورژوایی و دموکراسی بورژوایی را.(1)
برخورد طبقه کارگر
دیالکتیک چنانکه لنین گفت در نفس خود یعنی دو گانه کردن یک واحد کل و برخورد به اجزاء متضاد آن.
برخورد دوگانه نسبت به هر پدیده از یک سو ماهیت، مضمون و کیفیتی متفاوت با برخورد دوگانه به پدیده ی دیگر دارد( و از اینجاست که برخورد دوگانه ی طبقه ی کارگر به لایه های پایینی دهقانان با برخورد دوگانه ی وی با لایه های میانی و مرفه آن متفاوت است و همچنین برخورد دوگانه به خرده بورژوازی با همین برخورد به بورژوازی ملی تفاوت دارد) و از سوی دیگر مضمون و کیفیت برخورد به هر وجه، در عین موجودیت وحدت بین دو بخش، تفاوتی ماهوی و کیفی با وجه دیگر دارد. و اما آنچه این جریان ها از خود نشان داده اند فقر عمیق و حیرت انگیز از یک برخورد درست دیالکتیکی و مارکسیستی در مبارزه ی طبقاتی به رویدادها و طبقات و از جمله به جریان بورژوازی ملی و بنی صدر بوده است.
 تحلیل فعالیت سیاسی بنی صدر به عنوان شاخه ای از بورژوازی ملی ایران، در کل نشان گر هر دو وجه است:
 نخست رشد گرایش های ضد دموکراتیک و ضد خلقی وی: این گرایش ها در نخستین نوسان آن از یک جریان مصدقی به جریانی عمدتا مذهبی و با گرایش به خمینی شدت بیشتری یافت و در تحرکات ضد خلقی در حمله به شوراهای کارگری، حمله به کردستان و کشتار خلق کرد و نیز در تایید و همراهی کردن با قانونی کردن حجاب اجباری و حمله به دانشجویان چپ و آزادیخواه خود را نشان داد. امری که به برقراری حکومت ولایت فقیه و استبداد دینی خمینی یاری بسیار کرد. در این اعمال ما وجه ضدانقلابی بورژوازی ملی را به روشنی مشاهده می کنیم و همچنان که در بالا اشاره شد جبهه ملی نیز به این اعمال بنی صدر انتقادی ندارد.
و دوم: سمت گیری وی به سوی آزادی و دموکراسی بورژوازی است و اینجا بنی صدر سمت گیری به سوی طبقات و جریان های دموکراسی خواه کرد و با ارتجاع خمینی و بهشتی و حزب جمهوری اسلامی در افتاد. در این اعمال ما وجه مبارزه ی بورژوازی ملی علیه استبداد سیاسی و برای دموکراسی بورژوایی را می بینیم.  مروری بر مبارزه ی بنی صدر و نیز امثال بازرگان و در کل جبهه ملی با استبداد سلطنتی و استبداد دینی و همچنین امپریالیسم، نشانگر سستی، اهمال، ناپیگیری و سازشکاری بورژوازی در این مبارزه است.  
زندگی سیاسی بنی صدر در مجموع  نوسان بین این دو وجه بوده است: یک سو تمایلات ضد دموکراتیک و ضد انقلابی و سوی دیگر تمایلاتی در جهت دموکراسی بورژوایی و استقلال طلبی( که این امر به ویژه در جنگ ایران و عراق و نیز جدایی از مجاهدین خلق به دلیل گرفتن جانب عراق در جنگ با ایران و برنامه برای تاسیس پایگاه در عراق خود را نشان داد). تمایل نخست وی را به جریان های انجمن های اسلامی و خمینی نزدیک کرد و گرایش دوم وی را به گسست از آنها کشاند و به سوی جریان های ملی و نیز مجاهدین خلق که در آن زمان جریانی در مجموع مبارز و مترقی بود، سمت و سو داد. 
 این البته حکایت ویژه ی بنی صدربر مبنای سیر تطور فکر و عمل سیاسی وی است. در مورد دیگر جریان های درون جبهه ملی و کلا بورژوازی ملی ایران( سنجابی، فروهر، بازرگان، سامی، سحابی و پیمان و...) همین امر با تفاوت هایی در رگه های غیر مذهبی و یا مذهبی، درجات دموکراسی خواهی و یا ضد دموکراتیک بودن و گرایش به ارتجاع یافتن، استقلال طلبی و یا سازشکار بودن با امپریالیسم در مقابل جنبش طبقات خلقی، تکرار شده است و تکرار خواهد شد.
 از دیدگاه مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم در انقلاب دموکراتیک نوین ایران، بورژوازی ملی با بورژوازی کمپرادور تفاوت کیفی دارد و در شرایط معینی در صف خلق( مانند زمانی که بنی صدر با بهشتی و خمینی و حزب جمهوری اسلامی به مقابله برخاست و یا مبارزه ی امثال فروهر و سحابی با خامنه ای و استبداد دینی) و در شرایط دیگری می تواند درون صف ضد خلق( حمله به کردستان، پشتیبانی از حجاب اجباری و حمله به دانشجویان مبارز و آزدایخواه و...) باشد. به واسطه ی نوسانات و چرخش های این طبقه خواه در مقابله با ارتجاع و خواه در مقابله با امپریالیسم( به ویژه در مقابله با امپریالیسم که سستی و سازش های آن بیشتر می شود) متحدی است که به درجه و تا حدودی درمبارزه برای استقلال و آزادی شرکت می کند و هر گونه اتحادی با وی در صورت وقوع، مشروط است.
به طور کلی طبقه ی کارگر ایران باید به بورژوازی ملی ایران و نمایندگان سیاسی آن برخوردی دوگانه داشته باشد: با تمایلات و گرایش ها و اعمال ضد انقلابی و ضد دموکراتیک و با تقابل اش با طبقات خلقی، با سستی ها و اهمال کاری کاری ها و سازشکاری های وی با ارتجاع نوع مذهبی و یا سکولار سلطنت طلب و امپریالیسم بستیزد و در مقابل  ستم به وی از جانب استبداد و امپریالیسم موضع بگیرد و گرایش های دموکراسی خواه و استقلال طلبانه ی وی  را به درجه ای که موجود است تقویت کرده و از آنها پشتیبانی کند.(2)
در مقطع کنونی که  تضاد عمده با ارتجاع داخلی و حکومت استبداد دینی خامنه ای، سپاه پاسداران و رئیسی است و مبارزه ی آزادیخواهانه و دموکراتیک وجه عمده ی مبارزه است، خلق از طبقه ی کارگر، دهقانان، لایه های خرده بورژوازی و بورژوازی ملی تشکیل می شود. از نظر طبقه ی کارگر برخورد به تمامی این طبقات دوگانه است. اما دهقانان و کشاورزان  و لایه های پایینی و تهیدست خرده بورژوازی متحدین اصلی و مطمئن طبقه ی کارگر هستند. لایه میانی و بالایی خرده بورژوازی پس از آن می آیند و بورژوازی ملی آخرین متحد در این جبهه است. در مرحله ی کنونی برخوردهای دوگانه در درون طبقات خلقی به نسبت درجه و عمق اتحاد طبقه ی کارگر با آنها در انقلاب دموکراتیک، باید به  کار بسته شده و شامل بورژوازی ملی نیز بشود.
 هرمز دامان
نیمه دوم مهر 1400
یادداشت ها  
1-    برای اطلاعات بیشتر خواننده این نوشته می تواند به مقاله ی نگارنده به نام طبقه ی کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش بورژوازی ملی رجوع کند.
2-    کمونیستی که در مقابل ستمی که از جانب استبداد و امپریالیسم به دیگر طبقات خلقی می شود، سکوت کند، به مقابله و مبارزه با آنها بر نخیزد و از مبارزه ی دیگران علیه استبداد و امپریالیسم پشتیبانی نکند، چیزی از کمونیسم نفهمیده و اساسا کمونیست نیست. کاظم سامی، جهانگیر و فرزانه فروهر و سحابی را به واسطه مبارزه شان علیه استبداد دینی حاکم می کشند و ترتسکیست (و متاسفانه برخی از جریان های سالم) سر بد و بیراه را به سوی آنها می کشند که آنها در گذشته چه و چه کرده اند. مشابه همین شکل ستم و  ترور نسبت به برخی دیگر از افراد در مقطعی که در مقابل جریان های استبداد دینی می ایستند اعمال می شود و ترتسکیست ها ( و باز هم متاسفانه برخی جریان های سالم و یا به نسبه سالم) تنها به یادشان می آید که آنها در گذشته در مقابل طبقه ی کارگر چه موضعی داشته اند. به این ترتیب نوع موضع در قبال افراد و جریان های سیاسی و در واقع طبقاتی که طبقه و نیروی حاکم نیستند و با آن در تضاد هستند، صرفا بر مبنای برخوردشان به طبقه ی کارگر تعیین می شود و بس. این در حالی است که نوع موضع نسبت به طبقه ی کارگر و کمونیسم تنها یکی از وجوه طبقاتی نیروهای ضد کارگری است که جزو قدرت حاکم نیستند و با آن مخالف و در تقابل اند.

۱۴۰۰ مهر ۲۳, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (32 - قسمت پایانی بخش دوم)* بخش دوم تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا دریپرعلیه انگلس( ادامه)

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (32 - قسمت پایانی بخش دوم)*

بخش دوم

تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 دریپرعلیه انگلس( ادامه)

انگلس و کمون پاریس
 اکنون دریپر به مورد بعدی می پردازد:
«مورد یازدهم: در همین دوره انگلس‏ بر روی انتشار چاپ جدید کتاب مارکس‏، جنگ داخلی در فرانسه کار می کرد. در ماه مارس‏ او مقدمه جدید خود را که به تحلیل کمون پاریس‏ می پرداخت به پایان رساند. این در حقیقت مقاله ای در باره کمون بود؛ یکبار دیگر او به کالبدشکافی برخورد بلانکیستی به انقلاب می پرداخت.
"این نقطه نظر که یک عده نسبتاً کوچک اما مصمم و خوب سازماندهی شده قادر هستند … قدرت را حفظ کنند تا آن که توده وسیع مردم به انقلاب پیوسته و پیرامون دسته کوچکی از رهبران حلقه زنند. این قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز دیکتاتورمنشانه همه قدرت در دست یک حکومت انقلابی جدید است".»
"این نقطه نظر که یک عده نسبتاً کوچک اما مصمم و خوب سازماندهی شده قادر هستند … قدرت را حفظ کنند تا آن که توده وسیع مردم به انقلاب پیوسته و پیرامون دسته کوچکی از رهبران حلقه زنند. این قبل از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز دیکتاتورمنشانه همه قدرت در دست یک حکومت انقلابی جدید است".»(مارکس درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 19)
کار دریپر تحریف کردن است. او از سرو دُم نظرات و مباحث می زند تا بتواند آن تفسیری را که خود درست می داند، جا بیاندازد.
 انگلس در مقدمه ی خود بر این کتاب و در آغاز بخشی که به هواداران پرودن و بلانکی( ترجمه ی فارسی، باقر پرهام، ص 40 تا 47) می پردازد به این نکته اشاره می کند که این دو جریان درست رفتاری را در کمون کردند که ضد نظرات شان بود:
« و در هر دو مورد، ریشخند تاریخ را بنگر که سبب شد تا مانند همه ی مواردی که طرفداران مسلک سیاسی - اقتصادی معینی به قدرت می رسند - هر دو گروه دست به اعمالی بزنند که مخالف آیین مکتبی شان بود.»( مقدمه ی انگلس بر جنگ داخلی در فرانسه، ص 41)
حال بلانکیست ها چه کردند که مخالف آیین مکتبی شان یعنی دیکتاتوری اقلیتی از انقلابیون و نه دیکتاتوری طبقه بود؟
 درست به جای این که قدرت سیاسی را در دست اقلیت متمرکز کنند و دیکتاتوری گروهی اندک را جامه ی عمل پوشانند، در برنامه های خود عملا دیکتاتوری طبقه کارگر را تحقق بخشیدند.
انگلس چنین می نویسد:
«... اینان که در مکتب توطئه پروده شده بودند و به انضباط سخت حاکم بر آن گردن می نهادند، بنای کار را بر این اعتقاد می گذاشتند که به کمک گروه محدودی از مردان مصمم و بسیار سازمان یافته می توان، در موقع مناسب، نه تنها به قدرت دست یافت بلکه با نشان دادن توان بزرگ جسارت، آن چنان طولانی در قدرت باقی ماند که سرانجام توده های مردم به انقلاب کشانده شوند و گرد پرچمی که آن گروه کوچک پیشاهنگ برافراشته است، جمع گردند. برای موفقیت در این زمینه، پیش از هر چیز به شدیدترین وجه تمرکز دیکتاتور وار قدرت در دست های حکومت انقلابی نیاز هست. و کمون، که اکثریت اش از هواداران نظریه بلانکی بود چه کار کرد؟ در همه ی فراخوان هایی که کمون خطاب به دیگر اجتماعات فرانسوی بیرون داد، از آنان می خواست که آزادانه به کمون پاریس بپیوندند و بدین سان سازمانی ملی( یعنی نه گروه اقلیت بلکه سازمان یا دولت طبقه ) را که برای  نخستین بار می بایست به دست خود ملت( نه گروه اقلیت بلکه ملت یعنی طبقه ی کارگر، سازمان ملی یعنی دولت طبقه ی کارگر را بر پا کرد) ایجاد گردد پدید آورند. و اما در خصوص تمرکز دیکتاتور وار قدرت در دست حکومت، درست همان قدرت سرکوبگر حکومت متمرکز پیشین، همان ارتش، پلیس سیاسی و دستگاه اداری ساخته ی دست ناپلئون بعد از انقلاب 1798، که از آن پس نیز هر حکومت از راه رسیده ای وجودش را مغتنم شمرده و از آن به عنوان ابزار سرکوب در برابر مخالف خویش استفاده کرده بود، آری، درست همین حکومت متمرکز  بود که کمون برافکندن اش را در همه جا، پس از آن که که در پاریس برافکنده شده بود، هدف خویش قرار داد.»( همان جا ص 43- 42، عبارات درون پرانتز از ماست)
 به این ترتیب بلانکیست ها دولت متمرکز پیشین را درهم شکستند و به جای آن بر خلاف نظرات خود، نه سازمان اقلیتی روشنفکر، بلکه سازمان یا دولت طبقه ی کارگر را بر قرار کردند. دولت طبقه ی کارگر که همچنان که انگلس در جای دیگری اشاره می کند دولت به معنای خاص کلمه نبود. زیرا نه تنها ابزار سرکوب اکثریت، و دولت طبقه ای نبود که اقلیت اهالی را تشکیل می دهد، بلکه سازمان سرکوب خاصی که به وسیله این اقلیت راه اندازی شده بود را از بین برده و به جای آن طبقه ی مسلح را قرار داده بود.
اکنون و پیش از ادامه ی مطلب، ببینیم دریپر چه می گوید:
«انگلس‏ هم چون مارکس‏، به بررسی ایجاد دموکراسی حقیقی توسط کمون پاریس‏ می پردازد و آن گاه در پایان کار، از جناح راست که "نقد" مارکس‏ را مورد حمله قرار داده اند سپاسگزاری می کند:
"اخیرا جماعت بی فرهنگی از سوسیال دموکراسی، یکبار دیگر از وحشت بی حد و حصر این عبارت لبریز شده اند: دیکتاتوری پرولتاریا؛ بسیار خوب آقایان، آیا می خواهید بدانید که دیکتاتوری پرولتاریا شبیه چیست؟ به کمون پاریس‏ نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا است."» و سپس دریپر که خیال اش بابت تحریفات و جدال باسمه ای و دروغین اش با راست ها راحت شده است، ادامه می دهد:
«در ارتباط با اطلاق عنوان "دیکتاتوری پرولتاریا " به کمون، انگلس‏ نطق مارکس‏ در ضیافت سال 1871 را تکرار می کند که تا همین اواخر به طور واقعی برای صنعت مارکس‏شناسی ناشناخته بود. برای یک مدت بسیار طولانی نویسندگان مزبور مدعی بودند که اطلاق دیکتاتوری پرولتاریا به کمون، ابداع انگلس‏ بوده است زیرا چگونه کمون بدون اقدام مصممانه به اعمال دیکتاتوری می توانسته "دیکتاتوری پرولتاریا " باشد؟ اما این مارکس‏ شناسان ناچارند بگویند که مارکس‏ نیز- نظیر انگلس- مارکسیسم را نفهمیده است؛ و این آن ها هستند که مسائل را به طور واقعی درک می کنند یعنی ابداع می کنند؟!»( همانجا)
پس دیکتاتوری پرولتاریا یعنی فقدان«هرگونه اقدام مصممانه به اعمال دیکتاتوری» از جانب طبقه ی کارگربر علیه دشمنان طبقاتی استثمارگر خود؛ و این نیز در قاموس دریپر یعنی «دموکراسی حقیقی» یا همان «دموکراسی مطلق»؛ یعنی دموکراسی برای همه از جمله برای بورژوازی و برای مرتجعینی که جلوی اعمال سیاست های طبقه ی کارگر را در برقراری سوسیالیسم و کمونیسم می گیرند و اجرای آنها را مانع می شوند! 
 البته کمون، حقیقی ترین دموکراسی ای بود که تا آن زمان در تاریخ بشر اعمال شده بود؛ زیرا کمون، دموکراسی را به گسترده ترین و ژرف ترین شکل از نظر تاریخی ممکن و برای اکثریت اهالی یعنی طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی اعمال کرد.
اما آیا کمون پاریس«دموکراسی مطلق» بود؟
انگلس در همان بخش و در ادامه ی توضیحات اش در مورد بلانکیست ها، پس از این که در مورد این مساله که طبقه ی کارگر نمی تواند جامعه را به کمک همان ماشین دولتی گذشته اداره کند( و بلانکیست ها در راس طبقه ی کارگر آن را درهم شکستند) صحبت کرد، نکات مهم و مشهور خود را در مورد نفس دولت می نویسد:
« در حالی که دولت، در واقعیت امر، چیزی جز ماشین سرکوب یک طبقه به دست طبقه ای دیگر نیست و این حقیقتی است که در جمهوری دموکراتیک و نظام پادشاهی، هر دو، به یک سان مصداق دارد(دولت = ماشین سرکوب خواه در جمهوری دموکراتیک و خواه در نظام پادشاهی- جناب دریپر!)؛ خلاصه این که، دولت، در بهترین حالت، شری است( دولت= ماشین سرکوب = شر) که پرولتاریای پیروز در پیکار برای به دست آوردن سلطه ی طبقاتی خود، آن را [از گذشته]به ارث می برد، شری که پرولتاریا، درست مانند کمون پاریس،( کمون پاریس= ماشین طبقه ی کارگر برای سرکوب مقاومت بورژوازی جناب دریپر!) از مضار آن در کوتاه ترین زمان رها نخواهد شد مگر آن که نسل تازه ای از مردم، که در شرایط اجتماعی تازه و آزادانه ای به بار آمده اند، چندان توانایی بیابند که بتوانند تمامی این زباله ی برانباشته ای را که دولت نام دارد بروبند و از پیش پای خود بردارند.»( همان، ص 47- 43) و درست در این نقطه است که انگلس  می نویسد:
« سوسیال دمکرات عامی، که اخیرا واژه ی دیکتاتوری پرولتاریا  دوباره به گوش اش خورده، از شنیدن آن به وحشتی سلامت بخش دچار شده است. بسیار خوب، آقایان، خیلی مایلید بدانید این دیکتاتوری چگونه چیزی است؟ نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریا است.» ( ص 47)
اما از این عبارات این گونه برداشت کردن که گویا کمون دیکتاتوری اعمال نکرده است و انگلس برای این که در کمون دیکتاتوری ای نبوده و«دموکراسی مطلق» بوده است و صرفا برای این که «دولت طبقه ی کارگر» بوده آن را دیکتاتوری پرولتاریا می نامد، یک فریبکاری رذیلانه است. انگلس در یکی از مشهورترین اظهار نظرهایش در مورد کمون این گونه می نویسد:
 «... من چیزی اتوریته ای تر از یک انقلاب سراغ ندارم و وقتی اراده ی خود را به وسیله بمب ها و گلوله های تفنگ به دیگران می قبولاند- مثل هر انقلاب- در این صورت به نظر من اتوریته به کار برده می شود. کمبود اتوریته و مرکزیت بود که منجر به نابودی کمون شد...»( نامه انگلس به کارلو ترزاگی در تورین، 14 ژانویه 1872، طرح دوم، منتخب آثار مارکس، انگلس، لنین، درباره کمون پاریس، همچنین نگاه کنید به بخش های 20 و 21 همین نوشته)
از نظر انگلس و مارکس در این که کمون دیکتاتوری طبقه ی کارگر بوده و دیکتاتوری خود را اعمال کرده شکی نیست، خواه در درهم شکستن ماشین کهنه و خواه در درهم شکستن قید و بندها و خواه در سرکوب بورژوازی و در نتیجه فرار آنها و جمع شدن شان در ورسای و خواه در پیاده کردن برنامه هایی سوسیالیستی و یا در جهت سوسیالیسم و کمونیسم. اما این که کمون، اتوریته و مرکزیت و«اقدام مصمانه در اعمال دیکتاتوری» را به قدر نیاز اعمال کرده، آری در این شک است. و یقین است که طبقه ی کارگر پاریس این دیکتاتوری را به قدر کفایت اعمال نکرده و همین هم علت اساسی شکست اش شده است. پس کمون گر چه دیکتاتوری پرولتاریا بوده است، اما نقص عمده اش و دلیل اصلی شکست اش هم عدم اعمال دیکتاتوری پرولتاریا به قدر کفایت بوده است.  
 مارکس و انگلس به هر  زبانی هم این را بگویند در کله ی امثال دریپر و پیروان رویزیونیست ایرانی اش از جمله خروشچفیست های راه کارگری  فرو نخواهد رفت.
 این بسی سالوسانه است که آنچه در کمون ضعف و اشتباه اساسی بود یعنی عدم کاربرد دیکتاتوری پرولتاریا به قدر نیاز( عدم تصاحب بانک ها، حمله نکردن به ورسای و درهم نکوبیدن مقر بورژوازی متحد شده به وسیله ی نیروی نظامی طبقه ی کارگر و...) و به جای آن دست زدن به موعظه های اخلاقی، حسن نیت به خرج دادن و کلا «دموکراسی حقیقی» را اعمال کردن، نقطه ی قوت و حُسن جا زده شود.
انگلس و نقد برنامه ی ارفورت
دریپر در مورد دوازدهم چنین می نویسد:
 «سه ماه بعد، انگلس‏ یک " تیر توپ " دیگر برای جناح " بی فرهنگ سوسیال دموکراسی " آماده کرده بود: نقد پیش‏ نویس‏ برنامه ارفورت. به گفته انگلس‏ او با بهره برداری از موقعیت پیش‏ آمده می خواست " اپورتونیسم مسالمت جو (به پیش ارگان حزب) و نیز این اندیشه رفرمیستی که جامعه بورژوائی می تواند خودبه خود به جامعه سوسیالیستی فرا روید را زیر حمله بگیرد. (در ضمن، این اسطوره که انگلس‏ در این دوره طرفدار رشد تدریجی مسالمت آمیز بود ، پس‏ از مرگش‏، توسط همین کسانی که حمله انگلس‏ متوجه آن ها بود ابداع گردید).»( همان، ص 20)
دریپر در اینجا ظاهرا علیه نظریه رفرمیستی و رویزیونیستی گذار مسالمت آمیز خودبه خودی و تدریجی» موضع می گیرد. اما نقد انگلس علیه راست ها تنها در این مساله ی نیست( گرچه دریپر با نفی دیکتاتوری پرولتاریا فی نفسه مخالف گذار خودبه خودی و مسالمت آمیز نخواهد بود!)، بلکه مهم ترین مساله ی همان دیکتاتوری پرولتاریا است. نکات اساسی این نقد در کتاب دولت و انقلاب لنین مرور شده است و ما تنها به یک نکته ی آن اشاره می کنیم:
انگلس می نویسد:
«اگر چيزى مورد هيچ گونه ترديدى نباشد، آن اين است که حزب ما و طبقه کارگر فقط وقتى مي توانند به سيادت برسند که يک شکل سياسى نظير جمهورى دمکراتيک وجود داشته باشد. اين جمهورى، چنانچه انقلاب کبير فرانسه نشان داده است، حتى براى ديکتاتورى پرولتاريا نيز در حکم شکل ويژه است»...( به نقل از لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار تک جلدی، بخش انتقاد از برنامه ی ارفورت، ص 543)
اگر از این نظر انگلس بگذریم که حتما باید جمهوری دموکراتیک بورژوایی باشد که طبقه کارگر به قدرت برسد که در دوران امپریالیسم و به ویژه در کشورهای زیر سلطه درست نیست، انگلس می گوید که طبقه کارگر نیز یک جمهوری دموکراتیک بر پا خواهد کرد. اما جمهوری دموکراتیک طبقه کارگر همچون هر جمهوری دموکراتیک دیگری تنها یک شکل است، زیرا ماهیت آن دیکتاتوری پرولتاریا است. از نظر انگلس چنانچه اشاره کرده ایم و پایین تر نیز اشاره خواهیم کرد هر نوع دولت تنها و تنها دیکتاتوری است و این دیکتاتوری می تواند هم در اشکال دموکراتیک بورژوایی ظاهر شود و هم در اشکال دموکراتیک پرولتری.
لنین درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا
 پس از مارکس و انگلس، لنین آموزه ی بزرگ مارکس و انگلس را بر مبنای تجارب عملی طبقه ی کارگر در روسیه بسط داد و نشان داد که دیکتاتوری صرفا در عرصه ی سیاسی و برای پیشبرد امور سیاسی نیست بلکه مبارزه ای برای محدود کردن و از بین بردن نظام سرمایه داری در عرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. ما در بخش های گذشته کمابیش نظرات لنین را آورده ایم و اینجا تنها به یک اشاره ی مهم وی بسنده می کنیم.
 لنین در  درود به کارگران مجارستان چنین می نویسد:
«این دیکتاتوری کاربرد یک شیوه قهر بی امان، سریع و قاطع را برای درهم شکستن مقاومت استثمارگران یعنی سرمایه داران، ملاکان و چاپلوسان خدمتگزار آنان ایجاب می کند. هر کس این مطلب را نفهمیده باشد، انقلابی نیست و او را باید از مقام رهبری یا رایزنی برای پرولتاریا کنار زد.
ولی این فقط اعمال قهر و بطور عمده اعمال قهر نیست که ماهیت دیکتاتوری پرولتاریا را تشکیل می دهد. ماهیت عمده آن تشکل و انضباط پرولتاریا، گردان پیشرو زحمتکشان، پیشاهنگ و یگانه رهبر آنان است. هدف پرولتاریا عبارت است از ایجاد سوسیالیسم ، برانداختن تقسیم جامعه به طبقات، تبدیل تمام اعضای جامعه به افراد زحمتکش و از بین بردن پایه هر گونه استثمار فرد از فرد. این هدف را نمی توان فوراً تحقق بخشید، تحقق آن به یک دوران بس طولانی گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیاز دارد، هم بدان جهت که تجدید سازمان تولیدی کاری است دشوار، هم بدان جهت که برای ایجاد تحول بنیادی در کلیه شئون زندگی وقت لازم است و هم بدان جهت که غلبه بر نیروی عظیم عادت به شیوه خرده بورژوایی و بورژوایی اداره امور فقط در رهگذر یک مبارزه طولانی و سرسخت میسر خواهد بود. به همین جهت نیز مارکس از یک دوران کامل دیکتاتوری پرولتاریا سخن می گوید و آن را دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم می نامد.»(همان جا، ص 689)
خرافه ی دولت پرستی
ما باید علیه این خرافه ی عقب مانده دولت پرستی که موجب غلیظ ترین نوع اپورتونیسم و رویزیونیسم است مبارزه کنیم و مروج این باشیم که دولت نه نماینده عموم و صرفا برای رتق و فتق و اداره ی امور اقتصادی و اجتماعی و جامعه است و نه برای نگه داری حدو و حدود هر کس در یک دموکراسی خالص و مطلق و برای اینکه شرکت همه گان را در این دموکراسی تامین کند و نه برای نگه داری از سنت های فرهنگی و آداب و سنن ملی.
دولت به خودی خود یعنی دیکتاتوری. دولت یک ابزار سرکوب است. ابزاری در دست آن طبقه که حاکمیت اقتصادی را دارا است و با حاکمیت سیاسی یعنی در دست گرفتن دولت، از آن دفاع می کند. خصلت اساسی دولت همان نگه داری و حفاظت از منافع طبقه یا طبقات حاکم و برای نگه داری طبقات استثمار شدن و زیر ستم در شرایطی است که منافع طبقه ی حاکم ایجاد می کند. بخش اساسی دولت نه حتی بخش بوروکراتیک و اداری آن بلکه بخش نظامی یعنی دستگاه سرکوب خشن آن است. این بخش است که نگهبان عمده ی منافع طبقه ی حاکم است و برای اینکه دولتی سرنگون شود باید پیش از هر چیز این بخش خرد شود و جای خود را به میلیشای توده ای دهد که وظیفه ی حفاظت از منافع طبقه ی کارگر و توده ها را به عهده می گیرد.
 در کمونیسم چنان که رهبران مارکسیسم به ما آموزش داده اند ما نیازی به دولت نداریم. ما آن را به آشغال دانی تاریخ خواهیم انداخت. برای توده های آگاه و فهیم کمونیست اداره ی مسائل جامعه و رتق و فتق امور در زمانی که نیازی به این کاغذ بازی های عریض و طویل نباشد و نیز دموکراسی زمانی که انسان های آگاه و دانا به حق و حقوق یکدیگر احترام گذارند و این امر در رفتار و کردار آن ها به شکل عادت در آید ، به امر بسیار ساده و پیش پا افتاده ای تبدیل خواهد شد و هر کس می تواند نقش خود را در این رابطه ایفا کند. از این رو نیازی به یک دستگاه عریض و طویل که همچون اختاپوسی تمامی شریان ها و مجراهای تنفس جامعه را می بندد و منافع جامعه را در خود فرو می کشد نخواهیم داشت.  
هرمز دامان
نیمه ی دوم مهر1400
 
*این قسمت پایانی بخش دوم این نوشته است. بخش سوم آن در صورتی که فرصتی برای نگارش فراهم شود، به طورعمده پیرامون نظرات رویزیونیستی باب آواکیان درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی چین خواهد بود.

 

۱۴۰۰ مهر ۱۹, دوشنبه

درباره شناخت(6) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی مساله ی بازگشت در تاریخ (مقاله ی دوم)

 

درباره شناخت(6) 
بخش نخست
ماتریالیسم تاریخی
 
مساله ی بازگشت در تاریخ (مقاله ی دوم)
 
دو حرکت پیشرفت و بازگشت در ساخت های مرکب
1-    در ساخت های اقتصادی مرکب، عناصر ساخت های گوناگون در کنار یکدیگر زیست می کنند. آنها عموما زیر تاثیر ساخت مسلط و عمده هستند و استقلال ندارند .
2-    در تحولات تاریخی عناصر و حاملین ساخت مسلط تلاش می کنند تا یا خود را از ساخت های دست و پا گیر گذشته رها سازند و یا به آنها اشکالی در خور نیازهای خود بدهند. از سوی دیگر حاملین ساخت های زیر سلطه بر مبنای منافع خود تلاش می کنند تا یا خود را با  ساخت مسلط و حاکم سازگار کنند و یا آن را به زیر کشند. در صورت به زیر کشیدن، آنها می توانند جامعه را به پیش برند و یا به گذشته برگردانند.
3-    بر این مبنا، ساخت های اقتصادی نه به طور خود به خودی به پیش می روند و نه به همین سان به عقب برمی گردند. این انسان ها و در سطح گسترده تر طبقات هستند که با فعالیت خود آنها را به پیش می برند و یا به عقب بر می گردانند؛ گرچه آنها نمی توانند آنچه را که میل و اراده شان است، خواه در پیشرفت و خواه در عقب گرد اعمال کرده و یا جایگزین سازند. آنها حاملین این ساخت ها و وابسته به آنها هستند و منافع آنها در چارچوب امکانات واقعی رو به پیش و یا رو به پس آنها عمل می کند. چنانچه منافع آنها در تحرک رو به پیش باشد، هوادار تحرک رو به پیش هستند و برعکس چنانچه منافع آنها در تحرک رو به پس باشد( زیرا پیشرفت یعنی یا نابودی آنها و یا از دست دادن اشکال و هویت های پیشین شان) هوادار تحرک رو به پس هستند.
4-    در یک نگاه کلی دو نوع حرکت در تکامل به پیش می آید: حرکات از جانب وجوه مسلط و حرکات از جانب وجوه زیر سلطه. حرکات از جانب وجوه زیر سلطه نیز دو نوع حرکت را پدید می آورد: حرکات رو به پیش از جانب نیروهای نو و حرکات رو به پس از جانب نیروهای کهنه.
برگشت به گذشته از نظر اقتصادی
الف - سرمایه داری
1-    ساخت های اقتصادی نوین برقرار شده ممکن است که به گذشته برگردند، اما این برگشت معمولا در زمانی رخ می دهد که ساخت اقتصادی نو هنوز نتوانسته تسلطی همه جانبه و مطلق به دست آورد و تا حدودی زیر قدرت ساخت مسلط است و نیز نیروهای نوین نتوانسته به طور کامل قدرت سیاسی را مال خود کنند.
2-    فرایند انقلابات بورژوازی در کشورهای انگلستان و فرانسه از دوره های قدرت گرفتن بورژوازی تا برگشت اشراف و سلطنت و دوباره قدرت گرفتن بورژوازی را در بر می گیرد. عموما در این دوره ها گونه ای امتزاج در قدرت سیاسی به وجود می آید و بخش های راست بورژوازی که بیشتر از جنبش توده ها می ترسند با اشراف سازش کرده و تا حدودی در کنار اشراف در قدرت نقش پیدا می کنند. به این ترتیب پیروزی نهایی سرمایه داری بر فئودالیسم و به قدرت رسیدن نهایی بورژوازی، عموما تغییر و چرخش اداره ی دولت از راست ترین جناح های بورژوازی( بورژوازی مالی و تجاری تقریبا متحد با اشراف) به رادیکال ترین آنها یعنی بورژوازی صنعتی نیز بوده است که خواهان گسست ریشه ای تر است. در انگلستان در سال 1660 و دو دهه پس از انقلاب بورژوازی، اشراف توانستند تا انقلاب 1688 قدرت پیشین خود را بازسازی کنند و در فرانسه نیز به همین ترتیب بازگشت سلطنت در سال 1815 رخ داد. طی این بازگشت ها، اشراف گرچه توانستند برخی از دست آوردهای انقلاب را باز ستانند و تا حدودی مانع رشد بورژوازی صنعتی شوند، اما نتوانستند موقعیت اقتصادی گذشته ی خود را به طور کامل بازتولید کرده و قدرت سیاسی را نیز حفظ کنند. علت اساسی آن نه تنها تغییرات اساسی تدریجی اقتصادی در بطن جامعه ی گذشته، بلکه استمرار و گسترش ساخت نو، از بین رفتن و یا شکل پذیری طبقات کهنه در جامعه به تبعیت از جریان مسلط اقتصادی و همچنین سیاسی و فرهنگی بود. انقلاب 1848 فرانسه واکنش نیروهای خواهان پیشرفت در جامعه ی فرانسه بود.
3-    مهم ترین دلایل بازگشت ها از سرمایه داری به فئوالیسم عبارت بود از: عدم رشد کافی ساخت اقتصادی نو،  ضعف اداره ی قدرت سیاسی به وسیله ی نیروهای نوین، ترس بورژوازی از انقلاب و طبقات کارگر و دهقان و بنابراین عموما سازش آن با اشرافیت.
ب - سوسیالیسم
1-    پس از برقراری سوسیالیسم در بخشی از کشورهای جهان، عناصر فرصت طلب و رویزیونیستی که گرایش به سرمایه داری داشتند از بطن جریان حاکم بیرون زدند و موفق شدند که سوسیالیسم را به عقب، به سرمایه داری برگردانند. دلیل این موفقیت این بود که نه اقتصاد سوسیالیستی استحکام لازم را یافته بود و نه سرمایه داری خواه در آن کشور معین و خواه در سطح جهانی به طور عمده از بین رفته بود. از سوی دیگر می دانیم که طبقه ی کارگر گرچه به طور کلی از نظر فرهنگی و سیاسی( نخست به وسیله ی خود بورژوازی و سپس و به طور اساسی به وسیله ی نیروهای کمونیست) می تواند درون نظام سرمایه داری رشد کند و همچنین از نظر اقتصادی شرایطی عینی درون سرمایه داری برای گذر از نظام حاکم فراهم می شود، اما هیچ کدام از اینها نمی تواند ساخت اقتصادی سوسیالیستی را درون سرمایه داری به وجود آورد و این درست برعکس سرمایه داری است که به عنوان یک ساخت اقتصادی غیر مسلط در بطن فئودالیسم رشد می کند. به این ترتیب جابجایی قدرت بین سوسیالیسم و سرمایه داری با جابجایی قدرت و پس و پیش رفتن ها در تقابل سرمایه داری با فئودالیسم کیفیتا متفاوت و دارای ویژگی های متمایز است.
2-    مهم ترین دلایل بازگشت ها از سوسیالیسم به سرمایه داری عبارت بودند از: عدم رشد کافی ساخت اقتصادی نو و در عین حال اجبار به ادامه دادن برخی عناصر اقتصاد پیشین، عادت به گرایش های بوروکراتیک در اداره ی دولت و سیاست، عدم رشد کافی فرهنگ انقلابی- کمونیستی و وجود گرایش های فرهنگی سرمایه داری و بالاخره نقش کشورهای امپریالیستی.
3-   به طور کلی در صورتی که ساخت اقتصادی نو( خواه در مورد سرمایه داری و خواه در مورد سوسیالیسم) تسلطی همه جانبه و پیروزی استراتژیک به دست آورد و عناصر حامل ساخت گذشته را یا نابود و یا در خود مستحیل سازد، امکان بازگشت اقتصادی به گذشته به کلی از بین می رود. زمانی که فئودالیسم بر برده داری پیروزی استراتژیک به دست آورد، برگشت به برده داری در سطح جهانی از حدود امکان خارج شد و به امری غیرممکن تبدیل شد گرچه هنوز ممکن بود اینجا و آنجا به اشکالی بروز کند. در کشورهای سرمایه داری پیشرفته و امپریالیستی کنونی امکان بازگشت به ساخت اقتصادی فئودالیسم مطلقا وجود ندارد. حتی در کشورهای سرمایه داری بوروکراتیک زیرسلطه ی امپریالیستی که تا حدودی از بقیه کشورهای همانند پیش افتاده اند( برای نمونه کره جنوبی) بازگشت به نیمه فئودالیسم حداقل در اقتصاد، ممکن نیست.
نقش عوامل خارجی
1-     در مورد نقش عوامل خارجی نیز تا آنجا که صحبت در مورد تهاجم اقوام از نظر اقتصادی عقب مانده به اقوام و سرزمین های از نظر اقتصادی پیشرفته در میان است، با وجود تخریب وجوهی که اقتصاد بر آنها استوار بوده است و شکل دادن تولیدی عقب مانده در میان اقوام پیشرفته تر، اقوامی که از نظر اقتصادی ساخت های رشد نیافته داشتند، زیر تاثیر فرهنگی و سیاسی اقوام پیشرفته ی شکست خورده قرار گرفتند و به مرور از نظر اقتصادی به تولید پیشرفته تر روی آورده اند.
2-    در مورد وضع برعکس آن یعنی تجاوز کشوری که از نظر اقتصادی پیشرفته تر است به کشور از نظر اقتصادی عقب مانده، مارکس در مقدمه ای بر نقد اقتصادسیاسی( گروند ریسه، برگردان فارسی، ص22) اشاره می کند که پس از تجاوز کشوری که از نظر ساخت اقتصادی پیشرفته تر از کشوری است که مورد تجاوز قرار می گیرد وضع می تواند یا به آن انجامد که کشور متجاوز وضعی را که در کشور خود حاکم است در کشوری که زیر سلطه قرار گرفته حاکم کند و هم می تواند ساخت های موجود را دست نخورده باقی گذارد و یا وضعیت های بینابینی به وجود آورد. 
برگشت به گذشته از نظر
فرهنگی و سیاسی
1-    آنچه که پس از پیروزی نهایی و استراتژیک نیروهای نوین، در ساخت اقتصادی امکان پذیر نیست یا در شرایط خاص و به گونه استثنایی می تواند امکان پذیر شود، در روساخت های سیاسی و فرهنگی( به ویژه فرهنگی)، برعکس امکان پذیر است. موجودیت عناصر و وجوه  فرهنگی و سیاسی مربوط به گذشته که بخشا جان سختی می کنند و بخشا نیز از سوی جریان های مسلط به خدمت گرفته می شوند، موجب تحرک این عناصر شده و می تواند زمینه های تغییری منفی به گذشته را عموما در همین وجوه آماده کند. همین امور موجب بروز بازگشت هایی در دوران کنونی شده است که نمونه ی بارز آن«جمهوری اسلامی» در ایران و یا «امارات اسلامی» در افغانستان می باشد.
2-    برگشت فرهنگی به گذشته در نظام های سرمایه داری نخستین و یا پیشرفته ی امپریالیستی، هم می تواند در سطوح حاکم به وجود آید و هم در وجوه زیر سلطه در سطح اجتماع.
3-     در سطوح حاکم می تواند به شکل سنگین کردن بار فرهنگی گذشته مثلا مذهب، سنت ها و آداب و همچنین رواج عناصر فلسفی و هنری ارتجاعی تر بروز کند( برای نمونه پناه بردن بورژوازی امپریالیستی به مذهب و غلیظ کردن آن برای پیش بردن سیاست های ارتجاعی خود و یا برعکس رواج شیطان پرستی و جادوگری و از این قبیل تحرکات در سطح جامعه...)
4-    در مورد سطوح زیر سلطه، بازگشت به گذشته می تواند شکل یک واکنش نسبت به وجوه منفی تکامل را داشته باشد و یا مبارزه ای منفی با نظام حاکم به شمار آید. برخی تحرکات و گرایش های بازگشت به قرون وسطی در رمانتیست های در اواخر قرن هیجدهم و اوائل قرن نوزدهم و نیز جریان هیپی ها، نگاه منفی پسامدرنیست ها به خرد انسانی و تکنولوژی(آنچه «خردابزاری» می نامند) و بالاخره گرایش به دوره های پیشاسرمایه داری و اشکال دوره های زندگی های نخستین را در نیمه ی دوم قرن بیستم می توان در این زمره به شمار آورد. شکی نیست که آنجا که این جریان ها ساخته ی طبقات حاکم و یا زیر نفوذ آنها نیستند این طبقات حاکم با دمیدن به آرمانی جلوه کردن برخی وجوه عموما نادرست اشکال زندگی گذشته در مقابل زندگی کنونی به مخالفت های علیه خود اشکالی می بخشند که آنها را عموما ناتوان از کوچک ترین واکنش انقلابی نسبت به آنها به عنوان نیروهای مسلط حاکم سازد.
5-    به این ترتیب، در صورتی که عناصر(یا طبقات) ساخت های کهنه در روساخت سیاسی و فرهنگی حضوری فعال و یا نسبتا فعال داشته باشند، در شرایط معین مثبت داخلی و خارجی می توانند قدرت را غصب کرده و عناصری از ساخت های اقتصادی پیشین را که در مجموع ضعیف شده بودند، دوباره بازسازی و فعال کرده و جامعه را از نظر فرهنگی و سیاسی به گذشته بازگردانند.
6-    منظور از شرایط مثبت داخلی، سازش قدرت مسلط با این جریان های ارتجاعی بنا به دلایل متفاوت و دادن میدان به آنها برای تحرک و از سوی دیگر ضعیف بودن عناصر و حاملین ساخت های پیشرفته تر است و منظور از شرایط مثبت خارجی عناصری است که می توانند در شرایط معین با این حاملین ساخت های پیشین همنوایی کنند و یا آنها را در خدمت مقاصد خود به کار گیرند.
وضع کلی
1-    به این ترتیب عناصری که در ساخت های ترکیبی موجودیت دارند، در صورت معدوم نشدن نهایی می توانند با واسطه ی عناصر فرهنگی( جهان بینی، سنت و آداب و رسوم)موجود در  این ساخت ها و نیز عناصر آنها در عرصه ی سیاسی، نه تنها ساخت ترکیبی حاکم را در عرصه ی فرهنگی و سیاسی که اساس قدرت شان در آن است، به گذشته باز گردانند، بلکه می توانند برخی عناصر ساخت های اقتصادی کهنه را به درجاتی فعال گردانند. روشن است که وجه سیاسی و فرهنگی ساخت اقتصادی کهنه ی بازسازی شده بر عناصر اقتصادی آن که تابع خصوصیات اساسی ساخت مسلط موجود است، تسلط دارند.
2-    در اینجا یک ساخت ترکیبی کهنه بازسازی می شود که عناصر سیاسی و فرهنگی در آن وجه مسلط و فعال تری دارند. عناصر دیگر این ساخت ترکیبی عبارتند ساخت اقتصادی پیشین که وجه مسلط را در ساخت موجود تشکیل می دهد( گرچه عناصر فعال شده و بازسازی شده ی مربوط به گذشته در آن غلظت و تحرک بیشتری یافته اند) و روساخت سیاسی که عناصر فرهنگی کهنه ( جمهوری «اسلامی» و یا ولایت«فقیه» و نیز امارات«اسلامی») در آن وجه فعال تری یافته اند و همچنین فرهنگی که در آن عناصر فرهنگی کهنه فعال ترین بخش را تشکیل می دهند. در کنار تمامی این عناصر و وجوه ترکیبات پیشین، خواه عناصری که بیانگر ساخت های پیش از این مسلط بوده اند و خواه عناصر و وجوهی که نماینده ی آینده هستند، در تحرک و پویایی اند و امکانات تغییر و تحول را می سازند. 
3- ضمن آزمودن نکات بالا در مورد نمونه ی جمهوری اسلامی، به اشکال تحول و تکامل در بازگشت می پردازیم.
م- دامون
مهر 1400
 

 

۱۴۰۰ مهر ۱۴, چهارشنبه

درباره ی شناخت(5) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی مساله ی بازگشت در تاریخ( مقاله ی نخست)

 

 

درباره ی شناخت(5) 

بخش نخست

ماتریالیسم تاریخی

مساله ی بازگشت در تاریخ( مقاله ی نخست)

خلوص و آمیزش ساخت های متضاد و همگون شده در جامعه
1-  هر ساخت اقتصادی مرکب، ویژگی هایی دارد که آن را از ویژگی های ساخت های مرکب دیگر متمایز می کند. این ویژگی ها نخست از خصوصیت آن وجهی که عمده و مسلط  است و در واقع محرک و شکل دهنده ی اصلی ساخت است و جهت حرکت ساخت را تعیین می کند بر می خیزد.
2-   ویژگی های وجوهی که غیر عمده هستند نیز به وسیله جهت عمده تغییر و جهت داده می شوند؛ هر چند در روند تغییرات برخی خصوصیات پایه ای  خود را حفظ می کنند. به این ترتیب و در درجه ی دوم، خصوصیات هر کدام از عناصری که در آن ساخت با یکدیگر در آمیزش قرار گرفته اند، ویژگی های یک ساخت را می سازند.
3-   ساخت های مرکب در تبعیت از وجه مسلط و نیز آمیزش های درونی خود مشمول تصفیه و بازسازی هستند. هر گاه به عنوان یک امر عام، تکامل یافته تر شوند، ساخت های کهنه تر یا از بین می روند و یا در تبعیت از ساخت مسلط، اشکال خود را تغییر می دهند و با آن سازگار می شوند.
4-    برای نمونه، در ایران با وجود این که ساخت اقتصادی سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادور که هم انحصارات دولتی و هم خصوصی را در بر می گیرد(1) در اقتصاد از وجوه نیمه فئودالی تا حدود زیادی تصفیه شده است، اما در عرصه های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی با نیمه فئودالی، قبیله ای و عشیره ای کماکان آمیزش دارد. از سوی دیگر ساخت سرمایه داری بوروکراتیک- کمپرادور در ایران با همین ساخت در کشورهای زیر سلطه ی دیگر تفاوت دارد و از سوی سوم این ساخت اقتصادی با کیفیت ویژه ی خویش به روی همه ی عناصر کهنه اثر گذاشته و ویژگی هایی آن ها را در تبعیت از خود شکل می دهد، اما در عین حال این عناصر خصوصیات ویژه ی خود را نیز دارند که آنها را از وجوه هم شکل خودشان در ساخت اقتصادی کشورهای دیگری که وجه مسلط آنها سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادور است، متمایز می کند.
5-    به این ترتیب خواه سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادور در ایران و خواه ساخت های ترکیب شده با آن، جایگاه و ویژگی هایی دارند که اشکال موجودیت آنها را از همین ترکیب و از خصوصیات همین وجوه در کشورهایی مانند برزیل، ونزوئلا، کره جنوبی، سنگاپور، مصر، سودان، پاکستان، عربستان سعودی، عراق و یا افغانستان متمایز می کند. هر گونه مقایسه ی بین ساخت اقتصادی و یا شکل های حاکمیت سیاسی و نیز خصال فرهنگی در ایران با کشورهای نام برده در عین برخی وجوه مشترک در عین حال نشانگر همین ویژگی های متمایز و متضاد است. 
تکامل بالنده و پسگردهای موقت
1-   انگلس در شرح خود از جنبه ی انقلابی اندیشه ی هگل یعنی دیالکتیک هگلی می نویسد:
«هگل صرفا کنار گذاشته نشد. برعکس کار باید از جنبه ی انقلابی اش ... از شیوه ی دیالکتیکی آغاز می شد... بنابراین در نزد هگل، تکامل  دیالکتیکی پدیدار در طبیعت و تاریخ- یعنی همبستگی علی حرکت بالنده از پست به عالی که خود را با واسطه ی همه ی حرکات پیچ در پیچ و پس گردهای موقت بروز می دهد...»(لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان، برگردان پرویز بابایی، در کتاب لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، نشر چشمه 1386، ص 54).(2)
 وی سپس همین نکات را تکرار می کند:« این اندیشه ی اساسی بزرگ که جهان نباید به منزله ی  مجموعه ای از اشیا ء از پیش ساخته- پرداخته تصور شود بلکه همچون مجموعه از فرایندها در نظر گفته شود که در آنها اشیاء ظاهرا ثابت و استوار- همانند تصاویر ذهنی شان در سرهای ما به صورت مفاهیم- معروض تغییر مداوم کون و فسادند، که در آنها به رغم همه ی تصادفی بودن ظاهری و همه ی برگشت های موقت، در پایان تکامل بالنده  ی خود را متجلی می سازد. آری، این اندیشه اساسی بزرگ، به ویژه از هنگام هگل به بعد، چنان کاملا در شعور عادی نفوذ کرده که در کلیت اش اینک به ندرت مورد انکار قرار می گیرد.»(همان، ص 55، تاکید از متن است)
2-   در اینجا «برگشت های موقت» در چارچوب کلی  پیشرفت و تکامل بالنده ظاهر می شوند و به وقوع می پیوندند.
دو امکان در تغییر پدیده
ناموزونی در تکامل
1-   مائو  جدا از اشارات خود به مساله ی عقب گرد موقتی و یا بازگشت احتمالی به عقب در مسیر پیشرفت( برای نمونه نگاه کنید به در راه جلب توده ها به جبهه ی متحد ملی، منتخب آثار جلد اول، ص 436 و 438)می نویسد: «در تکامل یک شی یا پدیده تنها دو امکان وجود دارد، امکان خوب و امکان بد. در برخورد به مسائل بین المللی و داخلی باید هر دو امکان را در نظر گرفت. شما می گوئید امسال سال صلح خواهد بود، شاید چنین باشد. اما درست نیست کارتان را برپایه این ارزیابی قرار دهید، بلکه باید کارتان را بر پایه این فرض بگذارید که ممکن است بدترین حالت به وقوع بپیوندد. از نظر بین المللی بدترین حالت در حداکثر خود وقوع یک جنگ جهانی و فرود آمدن بمب های اتمی است.»( منتخب آثار جلد پنجم، سخنرانی در کنفرانس مسئولین کمیته های حزبی استان،...سخنرانی27 ژانویه، ص390 و  نیز در چاپ سازمان انقلابی، ص226. همچنین نگاه کنید به جنگ طولانی، شماره ی 28، منتخب آثار، جلد دوم، ص 196. در آنجا مائو از دو امکان آزادی و انقیاد صحبت می کند).
2-   در اینجا مائو، دو امکان خوب و امکان بد را در تکامل جامعه و در روند رو به پیش( مثلا وقوع جنگ جهانی سوم) در نظر می گیرد. با گسترش دو امکان به پیشرفت و پسگرد گر چه  امکان بد می تواند روندهای پسگردهای موقت را در بر گیرد اما صرفا به آنها محدود نمی شود. 
3-   امکان خوب و امکان بد را می توان در هر شی و پدیده و هر زمینه ی معین، و نیز در جامعه با توجه به شرایط خاص هر جامعه و کشور و نیز هر مرحله ای در تکامل اوضاع جهانی تبیین کرد.
4-   نظام سرمایه داری در تکامل خود هم حاوی جنبه های مثبت و هم حاوی جنبه های منفی بوده است. به مرور و با کهنه شدن این نظام، جنبه های منفی بر جنبه های مثبت این نظام مسلط شده و پدیده را به سوی زوال و مرگ سوق می دهند. متضاد با این جریان، رشد جهت نو درون این نظام است که از نارس و ناکامل به پختگی و کمال گذر کرده و شرایط را برای زندگی نظام نوینی فراهم می سازد. تقابل نو و کهنه درون یک جامعه، اساسی ترین سازنده ی امکانات خوب و بد در تکامل جامعه است.
5-   در کنار تقابل نو و کهنه، تقابل نیروهای کهنه موجود در ساخت های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و یا بین کشورهای متفاوت نیز می تواند به نوبه ی خود امکانات متفاوت و متضادی را رقم بزند. از این گذشته، خود نیروهای نوین نیز می توانند در مبارزه ی خود با جهت کهنه امکانات متفاوتی از پیشرفت و بازگشت را رقم زنند.
6-   به این ترتیب بر مبنای تقابل نیروهای متفاوت نو با کهنه و یا کهنه با کهنه، هر کدام از امکانات خوب و بد مزبور می تواند یا در جهت رو به پیش به وجود آیند و یا شکل پسگرد و یازگشت را پیدا کنند.
7-   این نشانگر خصلت پیچیده و متضاد حرکت و تکامل است. پیشرفت و تکامل تنها حاوی وجه مثبت نیست، بلکه حاوی وجه منفی نیز هست. از سوی دیگر پیشرفت و تکامل حاوی وجه رو به پیش نیست، بلکه حاوی وجه رو به پس نیز هست.
8-   منظور از این عبارات آخر این نیست که هر گونه بازگشتی معنای تکامل و پیشرفت را دارد، بلکه منظور این است که بازگشت موقت و از این رو نسبی و جزیی در روند پیشرفت مطلق و کلی تکامل بالنده، امکان شکلگیری و وقوع دارد.
 در عین حال در پیشرفت و تکامل لزوما شکل و محتوی منطبق بر یکدیگر نیستند و گاه برعکس یکدیگرند. و نیز حرکت رو به پیش و برگشت به گذشته در هر زمینه( اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی  و در هر شرایطی، داخلی و بین المللی) همچون دو امکان متقابل در مقابل تحول و تکامل تاریخی قرار می گیرند.
9-   بر این مبنا می توانیم «دو امکان» مائو را نه تنها بر مبنای نیروهای اساسی مسلط و زیر سلطه  و در حرکت های جاری بلکه بر مبنای امکان های پیشرفت و بازگشت در حرکت تکاملی تاریخ استوار کنیم و یا آنها را بر این مبنا نیز تبیین کنیم.
امکان برگشت تاریخی
1-   مساله ی پیشرفت و بازگشت خواه از نظر زمینه( اقتصادی، سیاسی و فرهنگی)، حوزه ی عمل( دوره ی تاریخی، مرحله ای معین از یک انقلاب و...) و یا شکل و مضمون آن دارای وجوه گوناگونی است. یک جامعه، یک حزب سیاسی و یا یک انسان خواه از نظر فعالیت مادی و خواه از نظر فعالیت معنوی می تواند طی حرکت خود، طیفی از حرکت های مثبت و یا منفی در گرایش کلی رو به جلو، پیشرفت واقعی و یا به اصطلاح پیشرفت، و همچنین حرکت های مثبت و منفی رو به عقب، بازگشت واقعی و یا به اصطلاح بازگشت داشته باشد. در مورد«به اصطلاح پیشرفت» و «به اصطلاح بازگشت» باید گفت که هر پیشرفتی، پیشرفت نیست و ممکن است عین پسرفت باشد و برعکس هر بازگشت و پسرفتی، پسرفت نیست و ممکن است عین پیشرفت باشد. یگانگی نسبی شکل و محتوی در پیشرفت و یا پسرفت یکی از اشکال حرکت و تغییر در تکامل است.
2-   ما در این جا به روی حرکات پیشرفت و بازگشت در سطح جامعه متمرکز می شویم.
3-   در هر پدیده، تضاد و کشاکشی بین وجوهی گوناگونی که آن را می سازند وجود دارد. در مورد ساخت های مرکب( توجه عمده ی ما به روی کشورهای زیر سلطه است)، این تضاد و کشاکش دائمی هم درون وجوه اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی عناصری که ساخت مسلط و ساخت های تابع این وجوه را می سازند وجود دارد و هم بین خود این وجوه با یکدیگر برقرار است.
4-   کشاکش های مزبور بر سر حرکت رو به پیش و یا حرکت رو به پس، خواه در هر زمینه و خواه میان زمینه های گوناگون به وجود می آید.
5-   همچنان که حرکات رو پیش حاوی تضاد مثبت و منفی است، برگشت به پس نیز حاوی تضادهای مثبت و منفی است.
6-   نکات مثبت و منفی را می توان در یک طیف گسترده از گونه های پیشرفت و بازگشت به کار برد. مثلا ممکن است پیشرفت یا بازگشت در شکل منفی و در مضمون مثبت باشد. یعنی در حالی که در شکل برگشت صورت می گیرد، در مضمون حرکت رو به پیش باشد(مثلا در مبارزات انقلابی جاری به جای آفرینش اشکال جدید، از اشکال پیشین یعنی از رویدادها، مبارزات و شخصیت های گذشته یاری گرفته می شود برای این که مبارزه جاری و رو به پیش هم به نتیجه برسد و هم محتوایی غنی تر بیابد- مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت خود به این نکته اشاره دارد و ما نظرات وی را در پیوست همین مقاله آورده ایم). رنسانس در اروپا نیز از اشکال فرهنگ گذشته بهره گرفت برای اینکه مضمون نویی را پیش برد. و یا برعکس در حالی که در شکل رو به پیش است در مضمون رو به پس دارد(مثلا زمانی که از اشکال پیشرفته ی شعری و یا نثری بهره گرفته می شود اما مضامینی که عمر آنها دهه ها و یا قرن هاست سپری شده است در این اشکال پیشرفته بیان می شود). و بالاخره مواردی هم هست که به گذشته بازگشت می شود و از آن تقلید می شود به قصد بازسازی آن، اما مضمون بی مایه و تهی است؛ مانند دوره ی بازگشت ادبی در ایران در نیمه ی دوم قرن دوازدهم)
7-   گونه ی دیگری که می توان از آن نام برد برگشت هایی خواه در شکل و خواه در مضمون است که می تواند زمینه های جهش های بزرگ به پیش را فراهم کند. این خواه در زندگی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی اجتماع به وجود می آید و خواه در تکامل زندگی یک فرد. برای نمونه  دوره ی سیاست نپ در شوروی از نقطه نظر حرکت عمومی جاری و رو به پیش، یک عقب نشینی، برگشت به گذشته و اقتصاد خرده سرمایه داری بود که به وسیله سیاست های کمونیسم جنگی تا حدود زیادی محدود شده بود. این به سبب پیشرفت های زیادی بود که در دوره ی کمونیسم جنگی حاصل شده بود و پیشرفت طبقه ی کارگر با درست کردن عقبه ی آن به اندازه ی کافی توام نشده بود و به اصطلاح این پیشرفت ها استحکام نیافته بود. به این ترتیب باید ترمزها کشیده می شد و تا حدودی برگشت به عقب به وسیله تاکتیک عقب نشینی( در اینجا بازگشت یک تاکتیک است) صورت می گرفت تا بر زمینه ای سخت تر دوباره حرکت رو به پیش آغاز می شد. به این ترتیب این برگشت به عقب، نقش نوعی تجدید قوا را هم داشت و برای پرش های بیشتر و رو به پیش در آینده صورت می گرفت. تاکتیک های پیشرفت و عقب نشینی( آگاهانه و یا به اجبار) نیز که دو وجه متضاد جنگ را می سازد اشکال کوچک تر همین پیشرفت( پیشروی) و بازگشت( عقب نشینی)هستند، با این تفاوت اساسی که این تاکتیک ها به وسیله نیروی واحدی اعمال می شوند،(3) در حالی که در برگشت های تاریخی که توجه ما بیشتر به آن خواهد بود نیروهای برگشت دهنده از نیروهای حاکم جدا هستند. تفاوت مهم دیگر این است که عقب نشینی تاکتیکی یا بازگشت آگاهانه و نه تحمیلی، برای پرش به پیش است( گرچه ممکن است روی دهد و یا روی ندهد) در حالی که در برگشت های تاریخی ای که تحمیل می شود( و نه آنها که آگاهانه اتخاذ می شوند مانند مورد مثبت رنسانس) این که این بازگشت ها زمینه ساز پیشرفت باشند، آگاهانه نیست، بلکه ناآگاهانه است.(4)
م- دامون
 مهر 1400
یادداشت ها
1-    ساخت اقتصادی سرمایه داری بوروکراتیک – کمپرادور پس از انقلاب مشروطیت از سوی امپریالیست ها به اقتصاد فئودالی کشور ما دیکته شده و منطبق با منافع آنها شکل گرفته است. این ساخت پس از حذف نسبی ساخت نیمه فئودالی، دارای سه خصلت اساسی زیر سلطه امپریالیست ها بودن، عقب مانده گی در کلیه ی زمینه ها و بوروکراتیک را داراست، یعنی نقش دولت و انحصارات دولتی عموما عمده است.
2 -    به جای« پسگردهای موقت» دربرگردان های دیگر به فارسی«گام های قهقرایی موقت» و یا «فروکش های موقت» نیز به کار رفته است.
3 -    لنین  در مجادله با «چپ رو» ها می نویسد: «آیا این مانند این نیست که ما به هنگام صعود از کوه دشواری که تا کنون اکتشاف نشده و پای کسی به آنجا نرسیده از پیش امتناع ورزیم از این که گاهی با پیچ و خم بالا برویم، گاه به عقب بازگردیم و از سمت انتخاب شده صرف نظر کنیم و سمت های گوناگونی را آزمایش نماییم؟»( بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم، منتخب آثار دو جلدی، جلد دوم، قسمت دوم،  ص 474)
4 -    در مورد مساله ی بازگشت در تاریخ، دفتری با نام بازگشت و دیالکتیک در تاریخ به وسیله ی علی محمد حق شناس منتشر شد( در مرداد 1358) که گرچه حاوی برخی نکات مفید بود، اما دیدگاه های نادرستی خواه در مورد دیالکتیک، خواه در مورد دیالکتیک تاریخ( با عنایت نویسنده آن به دیدگاه هگل و نه دیدگاه مارکسیستی) و خواه در مورد انقلاب و تاریخ ایران در آن وجود دارد و ما در مقاله ای مستقل به برخی نکات آن خواهیم پرداخت.  
 
پیوست
بخشی از متن مارکس درباره استفاده از گذشته برای پیشبرد مبارزه ی جاری در کتاب هجدم برومر لویی بناپارت
«بار سنت همه نسل هاى گذشته با تمامى وزن خود بر مغز زندگان سنگینى می کند. و حتى هنگامى که این زندگان گویى بر آن می شوند تا وجود خود و چیزها را به شیوه ای انقلابى دگرگون کنند، و چیزى یکسره نو بیافرینند. درست در همین دوره‌هاى بحران انقلابى است که با ترس و لرز از ارواح گذشته یاری می طلبند؛ نام هایشان را به عاریت می گیرند، و شعارها و لباس هایشان را، تا در این ظاهر آراسته و در خور احترام، و با این زبان عاریتى، بر صحنه جدید تاریخ ظاهر شوند. به همین ترتیب بود که لوتر نقاب پولس حوارى را به چهره زد. انقلاب ١٧٨٩ تا ١٨١٤ به تناوب یک بار جامه ی جمهورى رم و بار دیگر رخت امپراتورى روم را بر تن کرد، و انقلاب ١٨٤٨ هم کارى بهتر از این نیافت که گاه اداى انقلاب ١٧٨٩ را درآورد و گاه اداى رویدادهاى انقلابى ١٧٩٣ تا ١٧٩٥ را...
بررسى این گونه همدستى‌ها با مُرده‌هاى تاریخ، بی درنگ تفاوت بارزى را آشکار می کند. آدم هایى چون کامیل  دمولن، دانتون، روبسپیر، سن ژوست، و ناپلئون، از قهرمانان گرفته تا احزاب و توده ی مردم در نخستین انقلاب فرانسه، در لباس رومى و با زبان و بیانى که از رومیان گرفته بودند، کارى را انجام دادند که لازمه زمان خودشان بود، یعنى شکوفا کردن و تأسیس جامعه بورژوایى مدرن. اگر ردیف اول کسانى که نام بردیم نهادهاى فئودالى را در هم شکستند و سرهاى فئودالى را که روى آن نهادها سبز شده بودند از پیکر جدا کردند، ناپلئون به سهم خود، در درون جامعه فرانسوى شرایطى را پدید آورد که در پرتو آنها رقابت آزادانه می توانست توسعه بیابد، و خرده مالکى زمین و نیروهاى تولیدى آزاد شده ملت به بهره‌بردارى برسد، در حالى که در خارج از فرانسه هر جا که پاى وى بدان جا رسید نهادهاى فئودالى را در حدى که براى بهره‌مند کردن جامعه فرانسوى از گستره‌هاى هماهنگ با ذات خود در پهنه قاره اروپا ضرورى می نمود از میان برداشت. همین که شکل جدید جامعه یکبار براى همیشه مستقر گردید غول هاى پیش از توفان نوح و به همراه آنها روم با همه قد و قواره دوباره زنده شده‌اش، به سرعت ناپدید شدند: بروتوس ها، گراکوس ها، پوبلیکولاها، تریبون ها، سناتورها و خود قیصر، همه و همه به گورهاى خود برگشتند. جامعه بورژوایى، در همان قالب نوپاى خود، دیگر نمایندگان و سخنگویانش را، در سیماى کسانى چون سه، کوزن، رویه کولار، بسه، بنیامین کنستان و گیزو پدید آورده بود. سرداران واقعى این جامعه دیگر پشت میز بنگاه هاى مالى و بازرگانى نشسته بودند و "کلّه‌ پیهى" [der Speckkopf] چون لوئى هژدهم هم مغز سیاسى‌اش را تشکیل می داد. این جامعه بورژوایى که یکسره سرگرم تولید ثروت و پیکار مسالمت‌آمیز در صحنه رقابت بود، آن اشباح رومى را که بر سر گهواره‌اش بیدارى کشیده بودند یکباره از یاد برده بود. ولى جامعه بورژوایى اگر چه (در ذات خود)ناقهرمانانه است، اما قهرمانگرى، از خود گذشتگى و ایثار، دست یازیدن به ایجاد وحشت، جنگ داخلى و جنگ هاى خارجى فراوان لازم بود تا چنین جامعه‌اى به دنیا آید. گلادیاتورهاى این جامعه، آرمان ها، صور هنرى، و پندارهایى را که براى سرپوش گذاشتن بر محتواى دقیقا بورژوایى مبارزات شان و روشن نگاه داشتن شراره‌هاى شور و شوق آن مبارزات که به عنوان مظهرى از تراژدى بزرگ تاریخ ضرورى بود، در سنت هاى اساسا کلاسیک جامعه روم یافتند. یک قرن پیش از آن هم مرحله دیگرى از توسعه تاریخى به همین سان گذشته بود: کرامول و مردم انگلیس، زبان و شور و پندارهاى لازم براى انقلاب بورژوایى خود را از لابلاى صفحات عهد عتیق به عاریت گرفته بودند. ولى همین که هدف واقعى حاصل شد، یعنى دگرگونى بورژوازیى جامعه انگلیسى به سرانجام خود رسید، (دیگر به سرمشق هاى کهن نیازى نبود، و) جان لاک جاى جبقوق را گرفت.
دوباره زنده کردن خاطره مردگان در این گونه انقلاب ها، بنابراین، براى شُکوه بخشیدن به مبارزات جدید بود، نه براى درآوردن اداى مبارزات گذشته؛ براى آن بود که در بزرگنمایى وظایف مشخص در خیال مردم بکوشند، نه براى طفره رفتن از انجام آن وظایف در واقعیت ...؛ براى بازیافتن روح انقلاب بود نه براى به حرکت درآوردن دوباره شبح انقلاب. ( هجدهم برومر لویی بناپارت، برگردان باقر پرهام، ص 15- 13، تاکیدها از متن است)
 
 
 
 

۱۴۰۰ مهر ۱۱, یکشنبه

یادداشت هایی درباره ی مبارزه و جنگ در افغانستان(3 - بخش پایانی)

 

 

یادداشت هایی درباره ی مبارزه و جنگ در افغانستان(3 - بخش پایانی)

 
دوازده
پنجشیر و دو موضع نادرست در مورد آن
شاید بخش مهمی از مردم ایران از مقاومتی که در پنجشیر علیه طالبان به وجود آمده کمتر از خود توده های افغانستان به شور نیامده بودند. بخشی از آن به دلیل همدلی عمومی بین خلق ها در مبارزه شان علیه استثمار و ستم در اشکال گوناگون آن است. بخش دیگر آن به دلیل 40 سال زندگی زیر سلطه ی یکی از عقب مانده ترین و ستمگرترین حکومت های تاریخ  و نفرت داشتن و کینه ورزیدن نسبت به آن است. امر اخیر موجب می شود که مردم ایران، مبارزه ی مردم یک کشور دیگر را که پیوندهای فرهنگی نیز با آن دارند علیه حکومت مذهبی کمابیش همانند، همچون مساله و مبارزه ی خود بدانند و پشتیبانی عمیق از آن به عمل آورند. گویی می دانند تشویق و پشتیبانی از مبارزه ی آنها، تشویق و مبارزه ی خودشان هم هست. ما در عین این که این همدلی و پشتیبانی را ستایش می کنیم اما درست می دانیم که موضع گیری بر مبنای تحلیل وضع واقعی جنبش در پنجشیر استوار گردد.
 نکته محوری مقاومتی که در پنجشیر جریان دارد، حداقل از سوی سران مبارزه، تا کنون صرفا بر سر تقسیم  دولت بین ملیت ها و قوم های موجود در افغانستان و شرکت همه ی آنها در اداره ی امور کشور بوده است. این در نهایت خود، صرفا انحصار طلبی ملی و یا قومی طالبان را هدف گرفته است. حتی سران مبارزه در پنجشیر پیش از درگیری کنونی خواهان گفتگو با طالبان صرفا در همین زمینه بوده اند و نظرشان این بود که چنانچه طالبان این حقوق را( که گاه صرفا به حقوق تاجیک ها محدود می شود) به رسمیت شناسد، آنها با طالبان از در آشتی در می آیند. چنین اهدافی بسیار کوچک تر از خواست مردم افغانستان است. ستم هایی که خواه دولت دست نشانده ی پیشین و خواه اکنون طالبان در افغانستان اعمال کرده و می کنند ابعادی بسیار گسترده تر از ستم ملی و قومی آنهاست و بنابراین مبارزه با طالبان حتی در حد اصلاح طلبانه ی( رفرمیستی) آن ابعادی فراتر از این خواست را در بر می گیرد چه برسد به این که خواست طبقه ی کارگر و دهقان افغانستان برای یک جمهوری دموکراتیک انقلابی خلق به میان آید.
 در عین حال باید در نظر داشت که بخش هایی از ارتش و پلیس رژیم دست نشانده ی سابق نیز به جنبش پنجشیر پیوستند و این وزن ارتجاع را در این جنبش سنگین تر می کند.
با این همه و با در نظرگرفتن نکات بالا، به نظر ما در شرایط کنونی و در مبارزه بین مقاومت در پنجشیر و حکومت طالبان، باید از گرفتن دو موضع خودداری کرد:
نخست باید از محکومیت مطلق جنبش در پنجشیر زیرعنوان ارتجاعی بودن، پرهیز کرد، زیرا چنین موضعی به نفع طالبان خواهد بود؛
و دوم این که از بی طرفی و موضع خنثی گرفتن که گویا هر دو طرف ارتجاعی اند و بنابراین ما کاری به کار دعواهای ارتجاع نداریم و هر دو طرف را محکوم می کنیم نیز باید خودداری کرد؛ زیرا این موضع نه تنها یک موضع منفعل در قبال تضادهای موجود در افغانستان است  بلکه  این نیز عملا به سود طالبان تمام خواهد شد.
بر خلاف این دو موضع نادرست، پشتیبانی مشروط از جنبش پنجشیر همراه با تحلیل و نقد وجوه ارتجاعی ای که بر آن غالب است، باید از نظر تاکتیکی مجاز دانسته شود.  
 
سیزده
افغانستان و ویتنام
هر گونه مقایسه دو وجه دارد: وجه اشتراک و یا وحدت بین دو مورد مقایسه و وجه اختلاف و یا تضاد بین آن ها. در عین حال باید ظرایف اختلافات را در همان وجوه مشترک نیز در نظر گرفت. هدف از مقایسه، شناختن نکات اشتراک مثبت و نکات اشتراک منفی است و این ها هم برای یاد گرفتن و در عمل به کار گرفتن درس های مقایسه است.
روشن است که بسته به شرایط متفاوت یکی از این دو وجه عمده است. در مقایسه  بین دو موردی که در برابر یکدیگر قرار می گیرند، در حالی که تجارب باید واقع بینانه و آن گونه که واقعا هستند، مقایسه شوند، اما در جایی و شرایطی باید نکات اشتراک را برجسته کرد و در جایی و شرایطی دیگر نکات اختلاف را.  در جایی این وجه اشتراک و یا اختلاف باید عمده شود و در جایی دیگر آن وجه اشتراک و یا اختلاف. اینها همه بسته به این است که کدام روند نظری و یا عملی در جنبش معینی و در شرایطی معین برجسته می شود و به عنوان یک نقطه ی اشتراک و یا اختلاف، پدیده ی دیگری را در ذهن مجسم می سازد، به یاد می آورد و یا ما را متوجه آن می سازد و در رابطه ی نظری و عملی با آن برای تبلیغ، آموزش و نیز استفاده در عمل قرار می دهد.
 در مورد مقایسه بیرون رفتن امپریالیسم آمریکا و متحدین هارش از افغانستان، تا آنجا که این بیرون راندن را از دیدگاه تضاد خلق و امپریالیسم بررسی کنیم و نیز شکل بیرون رفتن امریکای متجاوز از افغانستان را که تا حدودی بدون برنامه و هول هولکی شد( که به هرحال از ایرادات و ضعف هایی در برنامه ی سازش با طالبان حکایت می کرد) به طور کلی مد نظر قرار دهیم، آن گاه این یک پیروزی برای خلق افغانستان و شکست شکل تجاوز نظامی و اشغالگری(در شرایطی که  شکل غالب حضور امپریالیسم غرب در افغانستان بود) برای امپریالیسم بود. در این حدود می توان این پیروزی  و این بیرون رفتن اشغالگر را( و البته با در نظر گرفتن ظرایف اختلاف) با ویتنام مقایسه کرد. این جا دو خلق هستند و یک امپریالیسم متجاوز و هر دو این خلق ها امپریالیسم را به شکست کشانده و بیرون رانده اند.  
اما آنجا که صحبت بر سر چند و چون یا کیفیت این پیروزی و این بیرون راندن به میان آید، اختلاف بین جنبش در افغانستان و جنبش ویتنام بروز می کند و این میان دو نکته از همه مهم تر است:
 یکم:  خلق افغانستان رهبری انقلابی نداشت، اما ویتنامی ها داشتند.
دوم امپریالیسم از افغانستان درحالی که از نقطه نظر کلی به واسطه ی مبارزه ی توده ها بیرون رفت از نقطه نظر جزیی بیرون رفتن اش در پی یک سازش با نیروهای ارتجاعی طالبان بود. به این ترتیب در افغانستان، شکست امپریالیسم بیشتر شکست شکل تجاوز و حضور نظامی اش بود و نه شکست به معنای بیرون رفتن کامل امپریالیسم و پایان تمامی اشکال نفوذش؛ در حالی که بیرون رفتن امپریالیسم از ویتنام نتیجه ی یک مبارزه پیگیرانه و تا به آخر بود و سازش با هیچ نیرویی برای به قدرت رسیدن آن نیرو در آن کشور، در آن جایی نداشت. در ویتنام، تنها شکل تجاوز و حضور نظامی امپریالیسم شکست نخورد، بلکه با شکست شکل تجاوز و حضور نظامی و از آنجا که مبارزه علیه این شکل، تجلی تمامی مبارزات خلق ویتنام علیه امپریالیسم بود  به واقع امپریالیسم در تمامی اشکال حضورش شکست خورد و از این نظر در آن مقطع این یک شکست استراتژیک برای امپریالیسم به شمار می آمد.
چهارده
تضادهای کنونی در جهان
تضادهای جهان کدام اند؟ این تضادها در حال حاضر عبارتند از:
 تضاد میان طبقه ی کارگر و سرمایه داران امپریالیست در کشورهای امپریالیستی
تضاد میان طبقات خلق و امپریالیسم در کشورهای زیر سلطه و یا مستعمره
تضاد میان امپریالیست های رقیب
این ها تضادهای مهم هستند. جز این ها دو زیر تضاد نیز وجود دارد که دارای اهمیت اساسی نیستند اما برخی تحولات را در مناطق مختلف توضیح می دهند.
تضاد میان نوکران با اربابان امپریالیست شان
تضاد میان خود نوکران یک امپریالیست  و یا نوکران امپریالیست های رقیب.
تضاد دوم زمانی که بین نوکران امپریالیست های رقیب است در عین حال می تواند تجلی تضاد و رقابت میان امپریالیست ها باشد و یا بشود. مانند دعوای شاه و صدام در گذشته.
این تضادها در تمامی عرصه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی(( فلسفی، علمی، هنری، دینی و مذهبی و غیره) وجود دارد و بسته به اهمیت و یا نوع درگیری و تقابل، یکی از آنها عمده می شود. 
این تضادها عموما وابسته به یکدیگرند. و تحولات جاری جهانی، منطقه ای و کشوری تابع تحرک آنهاست و هیچ تضادی بروز نمی کند که از آنها خارج باشد. 
از میان اینها سه تضاد نخست دارای اهمیت اساسی است و دو تضاد دیگر بیشتر تابع رقابت میان امپریالیست هاست. این دو تضاد به واسطه ی موجودیت و تاثیر می توانند موجب در آمیختگی مسائل شوند.
از میان سه تضاد نخست، در شرایط کنونی دو تضاد حائز اهمیت است: تضاد میان خلق و امپریالیسم  و تضاد میان امپریالیست ها. از میان این دو تضاد با توجه به رویدادهای دو دهه ی اخیر تضاد میان خلق و امپریالیسم عمده است.
 هرمز دامان
نیمه نخست مهرماه 1400