۱۴۰۰ شهریور ۲۱, یکشنبه

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(1) یک پیروز نشدن امپریالیست های غربی در افغانستان

 

یادداشت هایی درباره ی مبارزه ی و جنگ در افغانستان(1) 

یک
پیروز نشدن امپریالیست های غربی در افغانستان
امپریالیسم آمریکا در افغانستان پیروز نشد و نتوانست دولت دست نشانده ای را که خود برقرار کرده و بیست سال تمام از آن پشتیبانی کرده بود، تداوم بخشد.
این که آمریکا با طالبان «مصالحه» کرد به این معناست که جنگی وجود داشت که این مصالحه در خدمت پایان دادن به آن بود. و اگر جنگی وجود داشت باید دید که در این جنگ کدام طرف بود که برایش نفع اقتصادی، سیاسی و نظامی تداوم این جنگ به ضررش نمی چربید، و در نتیجه پای مصالحه آمد؛ و در ضمن پای مصالحه آمدن اش از آمدن طرف دیگر مهم تر بود.
این که طالبان یک نیروی دست ساز امپریالیست ها و کشورهای مرتجع منطقه و برای پیشبرد منافع شان بود این را تضمین نمی کند که این نیرو در رشد و توسعه اش آن هم بعد از بیش از سی سال، به طور مطلق به آنچه در آغاز بوده پایبند بماند. امپریالیست های نیروهای دست ساز و نوکرانی در کشورهای زیر سلطه دارند اما هم نیروهای دست ساز و هم نوکران در کشورهای زیر سلطه در شرایط معینی می توانند گاه با اربابان اختلاف پیدا کنند، دربیفتند و یا ارباب خود را عوض کنند.(برای نمونه می توان به گرایش رضا خان نوکر انگلیس به ایجاد روابط با امپریالیسم آلمان پیش از جنگ جهانی دوم اشاره کرد).  
طبق آمار رسمی دولت آمریکا بیش از 2500 نفر از نیروهای نظامی این کشور در جنگ کشته شده اند. چگونه این تلفات به آمریکا وارد شد؟ آیا به سبب وجود صلح در افغانستان بود و یا به سبب جنگ؟ اگر نه به سبب صلح، بل به سبب جنگ بود، آن گاه اگر طالبان- این حلقه ی دست ساز امپریالیسم و کشورهای مرتجع منطقه- در این جنگ فعالیتی نمی کرد چگونه به نیروهای آمریکا تلفات وارد می شد؟
پس می توان پذیرفت که این جنگ بود. و در این جنگ طالبان هم حضور داشت و در جنگ به نیروهای آمریکایی تلفات وارد می کرد و این یکی از دلایلی بود که آمریکا را به پای صلح کشانید.
نگاهی به رویدادها نشان می دهد که نفع تداوم این جنگ برای امپریالیسم آمریکا و غرب دیگر کمتر از ضررش بود؛ خواه درون خود این جنگ( تلفات و مخارج)، خواه از نظر داخلی (مسائل اقتصادی درونی و مبارزات داخلی خلق آمریکا در سال 2020) و خواه از نظر بین المللی( نه تنها رقابت درون امپریالیست های غربی بلکه رقابت با روسیه و چین نیز).
آمریکا پای مصالحه آمد نیروهایش را خارج کرد و از دولت دست نشانده اش گذشت. طالبان پای مصالحه آمد، اما قدرت دولتی را به دست آورد.

دو
سرمایه جای امن می خواهد
 برخی تصورات جاری بر این است که حضور امپریالیسم آمریکا به منافع اقتصادی این کشور تحقق بخشیده بود و اکنون نیز با وجود ترک افغانستان باز هم به منافع این کشور درحال تحقق بخشیدن است. اما لزوما این گونه نیست.
در واقع  به واسطه ی خود این جنگ، امپریالیست ها و در راس شان آمریکا نمی توانست از حضورش آن گونه که می خواهد بهره برداری اقتصادی کند.
سرمایه برای تولید و اقتصاد محیط امن می خواهد و چنین محیطی نمی توانست در شرایط جنگی افغانستان- حتی اگر بپذیریم که وجود داشت - حداقل آنچنان که باید و شاید شکل بگیرد. اگر آمریکا می توانست با صدور سرمایه، تولید را به ویژه در استخراج معادن در افغانستان فعال کند، می توانست رونقی نسبی به اقتصاد درهم شکسته ی افغانستان دهد و بیکاری را کاهش داده و در نتیجه به نوعی ثبات و ایمنی برای دولت دست نشانده به وجود آورد و البته طالبان را نیز از نظر تبلیغی، درون محیط های معین زیر نفوذش، خلع سلاح کند.
اما چنین نشد و آمریکا طی بیست سال حضورش نتوانست چنین وضعی را به وجود آورد و برعکس بر تورم، گرانی، بیکاری، فقر و دربدری و بی خانمانی توده های طبقه ی کارگر و دهقان و فساد در مقامات دولتی افزود. یک طرف  جنگ و کشتار هر روزه و فقر و بی خانمانی و طرف دیگر فساد در دستگاه اداری افغانستان؛ اینها شاخص ترین برآمدهای حضور امپریالیسم آمریکا و غرب در افغانستان بود و نه راه افتادن اقتصاد افغانستان. روشن است که عامل تداوم جنگ تنها طالبان نبود بلکه رقبای امپریالیسم آمریکا و برخی کشورهای دست نشانده ی منطقه نیز بودند. 
با بیرون رفتن آمریکا و روی کار آمدن طالبان و دخالت امپریالیسم روس و نیز چین و قدرت های دیگر، افغانستان، آن افغانستانی که می توانست با حضور آمریکا و حتی با بیرون رفتن آن اما با حفظ دولت دست نشانده ی بیست ساله اش باشد، نیست. این البته به این معنا نیست که امپریالیسم آمریکا و غرب به طور کامل از افغانستان بیرون رفته است و در مصالحه با طالبان منافع اقتصادی( و یا برخی منافع سیاسی و نظامی)خود را منظور نکرده است. امپریالیست های غربی می توانند با طالبان روابط اقتصادی داشته باشند و منافع امپریالیستی خود را پیش برند اما خود این چرخش از دولت دست نشانده به دولت طالبان و ناایمنی ای که طالبان می تواند با حضور خود در قدرت در افغانستان و منطقه بیافریند و گرایش های موجود در درون طالبان به نفع امپریالیسم روس و نیز دولت دخالت گر چین، مشکل که بگذارد که منافع امپریالیست ها غربی به ساده گی تضمین شود. در یادداشت های دیگر از دخالت پاکستان، عربستان و قطر صحبت خواهیم کرد.

سه
نظریه ی تغییر استراتژی آمریکا
آمریکا  با طالبان مصالحه کرد نه بدین سبب که قرار شده بود استراتژی خود را تغییر داده و  جنوب آسیا و اقیانوسیه را مرکز نوینی برای عملیات علیه دولت سرمایه داری رقیب و چاق و چله شده ی چین رویزیونیستی سازد، که اگر چنین باشد کل جنگ و مبارزه خلق افغانستان علیه امپریالیسم ماست مالی شده و همه چیز به ماجرایی و داستانی کنترل شده در دستان آمریکا تقلیل خواهد یافت. این سان، گویی امپریالیسم همه چیز و خلق هیچ است.
اما اگر همه چیز در دستان امپریالیسم آمریکا( و غرب) و این کشور در افغانستان پیروز مطلق بود می توانست تغییر استراتژی خود را با تداوم دولت دست نشانده ی اشرف غنی و بدون دادن حکومت افغانستان به دست طالبان پیش برد.
تقلیل تمامی جوانب قضیه به طرح و نقشه ی امپریالیسم و ابتکار عمل مطلق آنها در مصالحه به این معناست که گرچه آمریکا و امپریالیسم غرب از افغانستان بیرون رفتند اما نه با شکست بلکه با پیروزی بیرون رفتند. و تنها و به گونه ی تاکتیکی(لابد!) نخواستند پیروزی خود را در بوق و کرنا کرده بلکه یک جورهایی برنامه را تنظیم کردند که گویا طالبان با نیروی خود به پیروزی رسیده است.
گرچه امپریالیسم آمریکا در یک مصالحه و توافق افغانستان را تسلیم طالبان کردند اما این به معنا نیست که طالبان هیچ جنگی نکردند و  زوری هم نداشتند و در نتیجه همه چیز به دلخواه آنها بوده و طبق طرح و برنامه ای از پیش تعیین شده شکل گرفته و پیش رفته است.
از سوی دیگر چنین دیدگاهی به این معناست که گویا در افغانستان به مدت بیست سال جنگی وجود نداشته است. همه چیز به خوبی و خوشی بوده و یک تغییر استراتژی موجب این گشته که آمریکا نیروهای خود را از افغانستان بیرون رود.
 اما اگر جنگی وجود داشت، ویژگی های این جنگ چه بود که آمریکا را مجبور کرد تا تن به سه تغییر دهد: با طالبان مصالحه کند؛ نیروهای خود را از افغانستان بیرون برد، و دولت دست نشانده اش را با دولت طالبان تعویض کند؟
  تنها یک پاسخ نادرست می تواند از جانب این نظر که همه چیز در دستان امپریالیسم بود داده شود و آن این است که حکومت طالبان درست ایده آل امپریالیست هاست و آنها به این نتیجه رسیدند که منافع خود را خواه درون افغانستان و خواه در تقابل با امپریالیست های رقیب به بهترین شکل می توانند با دولت طالبان پیش برند!
اما برای رسیدن به چنین نتیجه ای بیست سال جنگ لازم نبود. از سوی دیگر اینکه رسیدن به چنین نتیجه ای را تغییر استراتژی امپریالیست ها به وجود آورد به این معناست که اگر تغییر استراتژی به وجود نمی آمد، طالبان نمی توانست تحقق بخش ایده ال های امپریالیست ها باشد و این البته پاسخ پرسش های بالا نیست. 

چهار
دولت دست نشانده نماینده ی امپریالیست های غربی
اگرآمریکا شکست نخورده بود، همان دولت اشرف غنی اش که بیست سال بر سر کار بود را بازهم بر سر کار نگه می داشت، و بنابراین چه مرض و نیازی داشت که به سراغ مصالحه با طالبان برود؟! اگر قرار بود که منافع امپریالیسم آمریکا و غرب در افغانستان حفظ شود، دولت دست نشانده اشرف غنی بسیار بهتر از طالبان می توانست آن را حفظ کند، پس چرا باید آن را تغییر دهد؟
ممکن است که این نظر موجود باشد که امپریالیست ها چون دیدند که با طالبان بهتر از دولت اشرف غنی می توانند برنامه های امپریالیستی را پیش برند، نقشه ی خود را تغییر دادند و به اصطلاح سرمایه گذاری خود را از روی دولت دست نشانده برداشتند و به روی طالبان متعصب و واپسگرا گذاشتند. این کمابیش همانند همان استدلالی است که به وسیله برخی جریان ها در مورد بیرون رفتن شاه از ایران، آن هم پس از یکسال که از انقلاب می گذشت و پس از دولت های جور واجوری که بر سر کار آوردند و قصدشان نگه داشتن شاه و خاندان اش در راس قدرت بود، ارائه شده و می شود.
 این دیدگاه فراموش می کند که امپریالیسم آمریکا مدت چهل سال است یعنی از زمان بروز ولایت فقیه اسلامی در ایران، با جریان هایی همچون طالبان روبروست و بنابراین می توانست همان بیست سال پیش به جای آنکه به افغانستان حمله کند با طالبان( و بن لادن و داعش نیز) سازش کرده و از همان آغاز دولت افغانستان و نیز دیگر دولت ها را در منطقه با آنها بسازد.
 آمریکا به افغانستان حمله کرد نه به دلیل بن لادن و این که دولت طالبان او را به وی تحویل نداد بلکه به این دلیل که سوسیال امپریالیسم شوروی فرو پاشید و امپریالیسم آمریکا موقعیت را مناسب دید که با تجاوز به این کشور آن را ضمیمه امپراطوری خود سازد. این یک تجدید تقسیم بود که پس از 11 سپتامبر و در زیر لوای «چون بن لادن را به ما ندادید ما مجبورشدیم به افغانستان حمله کنیم» صورت گرفت.

پنج
آمریکا در افغانستان شکست خورد
 تجاوز به یک کشور به وسیله امپریالیسم همواره مخالفت، کینه و نفرت، مقاومت و مبارزه ی مردم آن کشور را و دست زدن شان به مقابله و جنگ را بر می انگیزد. تداوم تجاوز و اشغالگری موجب تداوم مبارزه و جنگ خلق خواهد شد هر چند این جنگ، گاه رهبری انقلابی نداشته باشد و برعکس نیروهایی ارتجاعی بر این مقاومت و مبارزه سوار شوند. 
این مبارزه خلق افغانستان علیه تجاوز گری و اشغال بود که عامل اساسی شکست امپریالیسم آمریکا و متحدین غربی اش گردید. این تضاد خلق و امپریالیسم، تضاد تمامی طبقات ملی و مردمی افغانستان با امپریالیسم بود که موجب شکست امپریالیسم آمریکا گردید.
علت اساسی شکست امپریالیسم آمریکا در افغانستان، عدم مشروعیت و مقبولیت امپریالیست ها و دولت دست نشانده ی آنان در میان توده ها کثیر، نفرت و کینه ی عمیق خلق افغانستان از نیروهای اشغالگر و جنگ طولانی مدت تحمیلی شده به آنان، کشته شدن روزمره مردم افغانستان، وجود دولت فاسد دست نشانده و تداوم مبارزه به وسیله تمامی طبقات مردمی این کشور علیه این نیروها بود.
در این که بین امپریالیسم آمریکا و طالبان سازشی صورت گرفته است تردیدی نیست. از سوی دیگر در این که امپریالیسم آمریکا نقشه ها و یا توجیهات تاکتیکی و استراتژیکی برای بیرون بردن نیروهای نظامی اش از افغانستان دارد نیز تردیدی نیست، اما اینکه همه ی مسائل و سیاست ها به این سازش و این نقشه و یا توجیهات تقلیل داده شود، نفی و انکار مبارزه ی خلق افغانستان با امپریالیسم و مبارزه ای است که این خلق طی بیست سال با امپریالیسم آمریکا داشته است. و این البته اشتباه کوچک و ساده ای نیست.
با این داستان سرایی ها، تو گویی خلق افغانستان مبارزه ای با امپریالیسم متجاوز و اشغالگر نداشته، خوشحال و راضی از تجاوز و حضور امپریالیسم در این کشور بوده و حالا که امپریالیسم آمریکا وی را تنها گذاشته از «خیانت» وی نارضا و خشمگین است. در حالی برعکس مردم افغانستان بسیار خوشحال اند که امپریالیسم آمریکا و ناتو این کشور را ترک کرده اند و آن هم با این وضع. گرچه آنها از اینکه ثمره ی مبارزات بیست ساله شان را طالبان غصب می کند، طالبانی که نماینده ی واقعی طبقه کارگر، دهقانان  و خلق زحمتکش افغانستان نیست، ناراضی اند و در حال مبارزه این بار با این یکی.
 
 شش
حلقه ی فراموش شده: مبارزه ی خلق افغانستان علیه امپریالیسم آمریکا و غرب
این درست است که خلق افغانستان از طالبان نفرت داشته و دارد، اما این به معنا نیست که این خلق بیش از آنکه با امپریالیست ها مخالف باشد با طالبان مخالف بوده است و بنابراین ترجیح می داده امپریالیست ها در کشورش بمانند، اما طالبان بر سر کار نیایند.
خلق افغانستان گرچه از طالبان نفرت داشته و دارد و همین هم موجب مبارزه ی گسترده ی کنونی به ویژه در پنجشیر و در برخی دیگر مناطق با این جریان متعصب و متحجر است، اما این به این معنا نیست که برای روی کار نیامدن طالبان به امپریالیست ها کمک کرده تا این نیرو را سرکوب کرده و بساطش را جمع کنند. اگر چنین بود طالبان دیری نمی پایید و شکست می خورد.
در واقع قضیه برعکس است. به واسطه ی نفرت از امپریالیست ها به دلیل تجاوز و اشغال و تداوم جنگ خانمانسوز، توده ی مردم افغانستان بیشتر با حضور امپریالیست ها مخالف بودند تا با طالبان. از این رو طالبان نه تنها در مناطق جنوبی پشتون نشین در میان لایه های پایینی و فقیر سنتی مردم نفوذ داشت بلکه می توانست بدون مزاحمت مردم و در بدترین حالت انفعال مردم، در مناطق دیگر نیز با آمریکا رویاروی شود و به نیروهای این کشور تلفات وارد کند. 
بنابراین درست است که مردم از طالبان نفرت عمیق داشتند و کوچک ترین تمایلی برای به قدرت رسیدن دوباره ی آن نداشتند، اما برای شکست آن نیز به امپریالیست کمک نکردند. حتی اگر فرض کنیم که مردم در قبال جنگ طالبان با آمریکا منفعل بودند، این امر چنان که نتایج نشان می دهد باز هم بیشتر به نفع طالبان بوده است تا به نفع آمریکا و دولت دست نشانده اش.
این که  نیروهای داوطلب حاضر بودند برای جلوگیری از روی کار آمدن طالبان با آن بجنگند به این معنا نیست که آنها از دولت دست نشانده امپریالیست ها راضی بودند، که اگر چنین بود خود سربازان ارتش دست نشانده که فرزندان کارگران و دهقانان هستند به جای تسلیم و عقب نشینی با طالبان می جنگیدند.
آنچه که این گروه های داوطلب را به جنگ با طالبان بر می انگیخت گذشته از تجربه چهار سال حکومت آنها در بیست سال پیش، این امر مهم هم بود که طالبان در شهرها و مناطق تسخیر شده قوانین شریعت اسلامی را پیاده می کرد و بر مبنای آن با توده های مردم به بدترین شکل رفتار می کرد. آنچه که این گروه ها که البته آن زمان شکل آنچنانی نگرفتند نمی خواستند این بود که آنکه از خروج امپریالیسم بهره می گیرد طالبان باشد. آنها مایل بودند که دولتی بهتر مثلا دولتی ملی جایگزین دولت کنونی شود.  
گرچه مردم افغانستان از حضور طالبان در قدرت بسیار در رنج اند و دست به مبارزه زده اند و گرچه که از این خروج  امپریالیست ها این طالبان است که بهره برده است اما این نیز روشن است که در صورتی که خلق افغانستان از حضور طالبان در قدرت بیشتر از حضور امپریالیست ها در کشور می ترسید، طالبان مشکل که می توانست به موفقیت دست یابد.
هرمز دامان
22 شهریور 1400

۱۴۰۰ شهریور ۱۸, پنجشنبه

یادداشتی در مورد وضع اجتماعی - سیاسی پاکستان

 مقاله ی زیر به وسیله ی یکی از دوستان هوادار حزب کمونیست( مائوئیست) افغانستان و با توجه به نقش کثیف دولت مرتجع بورژوا- کمپرادور پاکستان در پشتیبانی از طالبان و به ویژه در تهاجم به جبهه ای که در پنجشیر علیه طالبان گشوده شد، و به عنوان دریچه ای کوچک بر وضع کشور پاکستان نگاشته شده است.  در نوشته ها پیشین در مورد افغانستان نیز نکاتی در مورد علل دخالت پاکستان در افغانستان و پشتیبانی این کشور از طالبان بیان شده است.

یادداشتی در مورد وضع اجتماعی - سیاسی پاکستان
 
پاکستان کشوری است که در سال ۱۹۴۷ پس از آزادی شبه قاره هندوستان از بریتانیا و بر اساس مذهب شکل گرفت. و این زمانی است که درگیری های مذهبی در دوران استعمار انگلیس به‌ اوج خود رسیده بود.
محمد علی جناح که عضو حزب کنگره ملی هند و یکی از رهبران مسلم لیگ بود، بعد از درگیری های شدید بین هندو ها و مسلمانان خواهان جدایی هندوها از مسلمانان هندوستان شد. گرچه‌ تعدادی از رهبران مسلم لیگ در حزب کنگره ملی هندوستان خواهان این جدایی نبودند، اما محمد علی جناح که تحصیل کرده ی انگلیس بود خواهان این جدایی بود.
پاکستان و هند
پاکستان از بدو تاسیس خود مشکلات سرحدی داشت؛ یکی از مشکلات پاکستان مساله ی کشمیر بوده و هست. دولت پاکستان ادعا می‌کند که کشمیر متعلق کشور اوست ولی هندوستان ادعا می کند که‌ متعلق به هندوستان است.  
پاکستان و افغانستان
از طرف دیگر پاکستان با افغانستان نیز مشکل داشت. یعنی زمانی که پاکستان از هند جدا شد، انگلیس شکست خورد و پارلمان افغانستان تمام معاهداتی که با هند بریتانیایی داشت منسوخ کرد. پاکستان مناطق پشتون نشین را که‌ قبل از معاهده متعلق به‌ افغانستان بود جزو خاک خود می دانست. از سوی دیگر افغانستان یک روز را برای پشتون های آن سوی سرحد اختصاص داد که‌ آن را« روز پشتونستان» یاد می کرد و جشن می‌گرفت.
افغانستان در سال های پیش  از دهه 80 تعدادی زیادی از ناراضیان آن طرف سرحد را پناه داده بود. این مسئله برای دولت پاکستان به‌ مثابه یک خطر که ایجاد دولت پاکستان را زیرا سؤال می‌برد وجود داشت. بنابرین دولت پاکستان هیچ وقت خواهان یک دولت با ثبات در افغانستان که مساله پشتونستان را دامن بزند، نبوده است، ولی دولت های پیشین افغانستان همیشه از مساله ی پشتونستان جهت ضعف پاکستان استفاده می کردند. حالا که باز وضع سیاسی معکوس شده است پاکستان از پشتون های دو طرف سرحد استفاده کرده هوای تسخیر افغانستان را در سر می پروراند، اما مطمئنا در باتلاق افغانستان گیر خواهد کرد.
نظام سیاسی
در پاکستان حکومت فدرالی است که چهار صوبه دارد ، صوبه پنجاب، صوبه سند، صوبه بلوچستان،  صوبه سرحد که همان مناطق پشتون نشین است.
قدرت حاکمه در دست پنجابی هاست و ملیت های دیگر مانند سندی، بلوچ و پشتون زیر ستم هستند.  پنجاب دارای زمین حاصل خیز است و مردم چهار فصل سال‌ از زمین هاشان حاصل به دست می آورند.
درگیری های قومی و مذهبی
درگیری های قومی و مذهبی در تاریخ کوتاه تشکیل پاکستان خیلی اتفاق افتاده است. از جمله جنگ های میان سندی ها و بلوچ ها، درگیری بین بلوچ و پشتون و...
در پاکستان بین مذاهب مختلف نیز درگیری های خونبار صورت گرفته است. لشکر جنگوی و سپاه صحابه، شیعه را کافر می دانند و در بسیاری از دیوار ها شعار ضد مذهب شیعه نوشته(« شیعه شیعه، کافر شیعه») و از این گونه موارد. از سوی دیگر شیعه ها بر ضد لشکر جنگوی و سپاه صحابه، تشکیلاتی به نام سپاه محمد دارند. دولت پاکستان مدت هاست مردم پاکستان را به جان هم انداخته است. سیاست «تفرقه بنداز حکومت کن» هنوز برای دولت پاکستان منفعت دارد. جز اینها، اقلیت های قومی زیادی هم در پاکستان وجود دارند که طعمه ی همین درگیری های قومی‌ و مذهبی می باشند.
در اکثر شهرهای پاکستان تعدادی از مسیحیان وجود دارند. وظیفه تنظیف و پاک سازی شهر به دوش آنها است. مردم به آنها به‌ چشم حقارت نگاه می کند وآنها را نجس می‌دانند. البته که محله های آنها مشخص است. تمام مراسم دینی و غیر دینی آنها در همان محله به دور از اجتماع انجام می‌شود.
در پاکستان مانند افغانستان مناسبات هنوز قومی‌، قبیله ای، دینی و مذهبی است و در این کشور درگیری های قومی قبیله ای و مذهبی شدیدتراز افغانستان وجود دارد. پاکستان بشکه بارورت را مانند است؛ اگر نظم موجود برهم بخورد باعث انفجار خواهد شد.
زبان ملی شان اردو و انگلیسی است. در ادارات دولتی، انگلیسی زبان رایج است. ولی هر ایالات و یا صوبه، زبان محلی خود را دارد. زبان پنجابی، سندی، پشتون و فارسی، زبان های معمولی و رایج در کشور می‌باشد.
اقتصاد
یک بخش عمده‌ای اقتصاد پاکستان را زراعت و دام پروری تشکیل می‌دهد. صنایع نیز تا حدودی در سال‌های اخیر رشد داشته است. دلیل رشد صنایع پاکستان همانا نیروی ارزان کار و مواد خام ارزان است. بازار محصولات پاکستان معمولا کشورهای همسایه آن است. بعضی اقلام محصولات پاکستان از بندر کراچی به کشورهای عربی و غیر عربی نیز ارسال می‌گردد.
نیروی کار
چون نیروی کار در پاکستان خیلی ارزان است، سیستم تولیدی (سرمایه بر) کمتر است و سیستم اقتصادی( کار بر) زیاد تر رواج دارد. یعنی سرمایه دار برای سود و در واقع ارزش اضافی بیشتر، نه از ماشین، بلکه از نیروی انسانی استفاده و آن را استثمار می‌کند؛ مثلا کارگران راه سازی پاکستان برای شکستن سنگ، نه از ماشین بلکه از وسیله ی ابتدایی چکش و نیروی انسانی استفاده می کردند. به این گونه کار«سنگ کوتایی» می‌گفتند. ممکن است در سال های اخیر با رشد تکنولوژی تغییرات زیادی در سیستم تولیدی پاکستان به وجود آمده باشد، زیرا با رشد تکنولوژی نرخ وسایل تولید نیز کاهش عظیم داشته است. 
بیکاری
نرخ بیکاری در پاکستان خیلی زیاد است. نیروی عظیم مردم بیکار است. کارخانه ها و مؤسسات تولیدی توان جذاب خیل عظیم از لشکر بیکاران را ندارد. سطح زندگی و توقعات مردم بسیار پایین است. مردم می‌توانند با درآمد کم شب و روز شان را سپری کنند. کارگرانی را دیدم که بی خانمان بودند. روز ها کار می کردند و شب ها در خیابان ها و پارک های نزدیک دکه ها می‌خوابیدند. اینها کارگرانی بودند که نتوانسته بودند تشکیل خانواده دهند. به چنین افرادی می‌گفتند «تکری» یا مجرد.
 وضع کارگران معادن ذغال سنگ هم رقت بار بود. آن ها هفته ها با وسایل ابتدایی در اعماق کوه نیروی خود را مصرف تولید می کردند. بعضی از آنها هفته یک بار بر سر خانه‌ و زندگی شان بر می گشتند و بعضی از آنها ماه‌های متوالی را در محل کار شان سپری می‌کردند.
احزاب سیاسی
احزاب و جریان های ملی و مترقی به حدی نیست که‌ بتوانند مبارزات مردم را به‌ صورت‌ اصولی و درست رهبری کنند. مردم پاکستان بیشتر مذهبی هستند و از احساسات مذهبی مردم، حاکمان و دولتی ها و حتی کشورهای همسایه استفاده می کنند و آنها را به جان هم می اندازند تا حاکمیت شان در امان باشد.
ارتش
ارتش‌ در پاکستان دست بالا را دارد. تمام سیاست های اساسی پاکستان را ارتش تنطیم می‌کند. دو حزب عمده که از طرف ارتش پاکستان پشتیبانی می‌گردد یکی حزب مسلم لیگ است و دیگر پیپلز پارتی( حزب مردم پاکستان ). البته احزاب خرد دیگری هم وجود دارد. هر از گاهی ارتش پاکستان تصمیم می‌گیرد کدام  یکی را در قدرت سهیم سازد و کدام‌ را از قدرت دور نگهدارد.
پاکستان از لحاظ تاریخی روابط نزدیک با انگلیس دارد. قوانین ادارات و حتی قوانین رانندگی در پاکستان انگلیسی است.
گاه و بیگاه، جنبش‌ های خود جوش اجتماعی در پاکستان شکل می گیرد، ولی این جنبش ها از طرف ارتش پاکستان به شدت سرکوب می شود .البته در این جنبش ها بعضاً دست کشورهای همسایه ی پاکستان نیز وجود دارد.
 همان طور که پاکستان در امور افغانستان دخالت می کند، در دوران حکومت های پیشین افغانستان، این کشور نیز به مخالفین دولت پاکستان پناه داده و آنها را تقویت می کرد.هندوستان نیز به‌ افراد وگروه های وابسته اش در پاکستان کمک می‌کرد. جمهوری اسلامی ایران نیز گروه شیعه را تقویت می کرد و پاکستان گروه های اهل سنت را در سیستان و بلوچستان تقویت می کند. مانند جندالله  به رهبری عبدالملک ریگی. زمانی که بین دو دولت تبانی صورت گیرد بدون رودربایستی آن مهره ها را تبادل می کنند.

17 سنبله 400

۱۴۰۰ شهریور ۱۴, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (31) بخش دوم تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 

   آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است! (31)
بخش دوم
تحریف آموزه ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
 

انگلس و انتشار اثر مارکس نقد برنامه ی گوتا
هال دریپر در بخش بعدی که« دوران سوم "دیکتاتوری پرولتاریا"» نام داده است چنین می نویسد:
«پس‏ از مرگ مارکس‏ این واژه به مدت 8 سال مورد استفاده قرار نگرفت(یعنی تا 1891 سال انتشار نقد برنامه ی گوتا ی مارکس به وسیله انگلس) و تا استفاده مجدد از آن توسط انگلس‏، هفت سال دیگر وقت لازم بود. در طی این وقفه پانزده ساله، مسئله کهنه بلانکیستی که در اصل بر این اصطلاح سایه افکنده بود به طور کامل دگرگون شد. ظهورمجدد این اصطلاح در حقیقت بازتابی از سال 1875 بود بدین معنا که علت طرح مجدد آن، انتشار "نقد برنامه گوتا"ی مارکس‏ بود. (مارکس در باره دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 18)
به این ترتیب می توان امیدوار بود که با تحلیل رفتن بلانکیسم( جناب دریپر از واژه «دگرگون» استفاده می کند!) به عنوان یک گرایش چپ روانه در جنبش طبقه کارگر، جناب هال دریپر دست از سر این بلانکیسم که از نظر تحریف گرانه ی وی« در اصل بر آن[ دیکتاتوری پرولتاریا] سایه افکنده بود» بر دارد و روشن کند که چرا انگلس دست به انتشار نقد برنامه ی گوتای مارکس زد و بروز دوباره ی این «اصطلاح»علیه کدام درک ها و نظریات در حزب سوسیال دمکرات آلمان بود.
دریپر در ادامه می نویسد:
 «در 1890 حزب سوسیال دموکرات آلمان در تدارک یک برنامه جدید بود که باید جایگزین برنامه 1875 گوتا می شد (برنامه جدید باید به وسیله کنگره ارفورت به تصویب می رسید). انگلس‏ مصمم بود که از مباحثات ما قبل کنگره استفاده کرده و به جنبش‏ نشان دهد که رهبری حزب (به ویژه لیبیکنشت، در آن زمان ببل در زندان بود) تا آنجا که از دستش‏ بر می آمده در سرکوب نظرات مارکس‏ به ویژه در مورد لاسال و لاسالیانیسم کوتاهی نکرده است. انگلس‏ نسخه موجود را از میان کاغذهای مارکس‏ پیدا کرد و با یک سلسله مشکلات توانست آن را در مطبوعات حزبی به چاپ برساند.» ( ص 19 و 18)
 به این ترتیب، انتشار نقد برنامه ی گوتا به این دلیل بوده است که نظرات مارکس در حزب «سرکوب» شده است و انگلس نیز در تقابل با برنامه ی اپورتونیستی راست جدید که باید به وسیله ی کنگره ی ارفورت به تصویب می رسید به سراغ  انتشار  نقد برنامه گوتای مارکس می رود و آن را منتشر می کند. دریپر روشن نمی کند که  نظرات مارکس در مورد چه مسائلی سرکوب شده است و این جریان راست چه نظریاتی داشتند. با این وجود روشن است که برنامه تازه همچون برنامه ی گوتا، که معرف لاسالیسم بود، راست روانه بوده و برای همین هم انگلس سراغ نوشته ای از مارکس می رود که علیه لاسالیانیسم و راست ها است و نه سراغ نوشته هایی در نقد بلانکیست ها و یا آنارشیست ها. و اما شاخص ترین نظرات مارکس علیه اپورتونیست راست در حزب همان شرح و بسط دیدگاه مارکس در مورد آموزه ی دیکتاتوری پرولتاریاست.
توجه کنیم که همچنان که دریپر مهم ترین نکات  نقد برنامه ی گوتا را که علیه لاسالیسم و راست روی های حزب آلمان بود ماست مالی کرد، اینک انتشار آن را که بازهم بر علیه راست های حزب سوسیال دمکرات آلمان است ماست مالی می کند و از آن رد می شود.( برای مرور نظرات دریپر در مورد نقد برنامه گوتا نگاه کنید به بخش های 30- 28 همین مقاله)
انگلس و تاثیر دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا بر روی ساخت اقتصادی
 سپس دریپر به «مورد دهم» می پردازد:
« در اکتبر 1890هنگامی که انگلس‏ نقد را از آرشیو مارکس‏ استخراج می کرد، نامه ای به یکی از رفقایش‏ درباره ماتریالیسم تاریخی نوشت. این یکی از نامه هائی است که در آن انگلس‏ توضیح داده است که ماتریالیسم تاریخی عوامل اقتصادی را به مثابه تنها عوامل دست اندر کار در تاریخ به حساب نمی آورد. او می گوید به هجدهم برومر مارکس‏ نگاه کن "که تقربیاً به طور انحصاری به مسئله نقش‏ مبارزه سیاسی و رویدادها در چهارچوب وابستگی عمومی آن ها به شرایط اقتصادی پرداخته است". آنگاه انگلس‏ با اشاره به تحلیل های دیگر مارکس‏، می گوید:
"و یا اگر قدرت سیاسی فاقد قدرت اقتصادی است، پس‏ چرا ما برای دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کنیم؟ قهر (به عنوان نمونه قدرت دولتی) نیز خود یک قدرت اقتصادی است." ( نامه به اشمیت، 27 اکتبر، ص‏ 1890).
"و یا اگر قدرت سیاسی فاقد قدرت اقتصادی است، پس‏ چرا ما برای دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کنیم؟ قهر (به عنوان نمونه قدرت دولتی) نیز خود یک قدرت اقتصادی است." ( نامه به اشمیت، 27 اکتبر، ص‏ 1890).
سپس دریپر ادامه می دهد:
یکبار دیگر مشاهده می کنیم که چگونه انگلس‏ به شیوه ای که جای هیچ گونه چون و چرائی باقی نمی گذارد "دیکتاتوری پرولتاریا " را صرفاً معادل کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر قرار می دهد. آری اگر این واژه به مفهوم محدودتر و یا ویژه تری دلالت می کرد دیگر استناد انگلس‏ به رابطه علت و معلولی معنائی نمی داشت.»
انگلس که نه، زیرا نظر وی روشن است و جای چون و چرا ندارد اما تفسیر کذایی دریپر نه تنها جای چون و چرا دارد بلکه تحریف گرانه و ضد نظر انگلس است. 
 انگلس در این نامه ی خود به کنراد اشمیت( لندن 27 اکتبر 1890) به رابطه ی متقابل علت و معلولی و نه رابطه یک سویه بین ساخت اقتصادی و ساخت سیاسی می پردازد و بر این نکته تاکید می کند که پذیرفتن تعیین کننده بودن کلی زیرساخت اقتصادی به معنای تعیین کننده بودن یک جانبه و مکانیکی آن نیست، بلکه به این معناست که در فرایند کلی، در یک دوره ی زمانی نقش تعیین کننده دارد و این به این معناست که روساخت جامعه یعنی ساخت سیاسی و ساخت فرهنگی خواه بر یکدیگر و خواه بر ساخت اقتصادی تاثیر می گذارند؛ یعنی به نوبه ی خود علت تغییرات اقتصادی می شوند.
 انگلس برای نشان دادن اهمیت ساخت سیاسی و نقش آن به عنوان علت در تغییر و تحول جامعه، به مبارزه ی طبقه ی کارگر برای برقراری دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا اشاره می کند تا نشان دهد که طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را برای در دست می گیرد و دیکتاتوری خود را برقرار می کند تا بتواند روی ساخت اقتصادی تاثیر گذاشته و آن را در جهت سوسیالیسم و کمونیسم تغییر دهد( بدون دیکتاتوری طبقه ی کارگر و اجباری که این طبقه در تغییرات به وجود می آورد، تغییری در اقتصاد به نفع سوسیالیسم و کمونیسم ایجاد نخواهد شد).
این جا انگلس می گوید که نیرو و یا قهر و به عنوان مثال قهر دولتی در سیاست می تواند نقش مهمی در تغییر اقتصادی اجرا کند و به نوبه ی خود تبدیل به قهر و قدرت اقتصادی یعنی آنچه که طبقه ی کارگر در جامعه عملا فاقد آن است بشود.  به این ترتیب، انگلس بین قهر و قدرت در سیاست و قهر و اجبار در تغییر روابط اقتصاد، قدرت در سیاست و قدرت در اقتصاد با تقدم قدرت در سیاست و علت شدن آن، یک وحدت دیالکتیکی برقرار می کند.(هر دو در عین استقلال، وابستگی دارند و به روی یکدیگر تاثیر می گذارند و این گونه نیست که علت اقتصادی همه کاره ی مطلق باشد. انگلس در بخش پایانی نوشته اش به این نکته اشاره می کند که برای این گونه تحلیل گران، انگار که هگلی وجود نداشته است).
 دریپر اینجا خصلت این حکومت یعنی دیکتاتوری( قدرت، نیرو و یا قهر و اجبار) را از آن می گیرد و آن را به در دست گرفتن قدرت سیاسی به وسیله طبقه ی کارگر( چنانکه اشاره کردیم گرفتن قدرت از طریق مبارزه ی پارلمانی و برقراری دموکراسی مطلق کذای اش) محدود می کند. از نظر دریپر انگلس می خواهد بگوید دیکتاتوری پرولتاریا به معنای «قدرت سیاسی طبقه ی کارگر» است، زیرا اگر معنای دیکتاتوری جز قدرت سیاسی بود، چرا انگلس باید از مفهوم قدرت اقتصادی استفاده کند و میان این دو رابطه ی علت و معلولی برقرار کند. از نظر دریپر دیکتاتوری پرولتاریا در سیاست نمی تواند معنای دیکتاتوری پرولتاریا در اقتصاد را به خود گیرد. پس منظور انگلس این است که علت «قدرت سیاسی» طبقه ی کارگر، «قدرت اقتصادی» است و برعکس.
 اما اولا در نظام سرمایه داری، قدرت اقتصادی طبقه کارگر( کمیت طبقه کارگر- سازمان یافتگی و نقش آن در تولید بزرگ- ایجادکننده اساسی ارزش افزوده و غیره) معرف قدرت سیاسی طبقه ی کارگر نیست، زیرا طبقه ی کارگر در حالی که در اقتصاد قوی است( به همان معنایی که اشاره کردیم) از نظر سیاسی می تواند بسیار ضعیف و تابع بورژوازی باشد؛ و دوما نمی تواند به قدرتی واقعی و جهت دهنده به اقتصاد تبدیل شود مگر اینکه نخست قدرت سیاسی را با انقلاب قهری به چنگ آورد و اتوریته ی خود را برای تغییرات اقتصادی اعمال کند.
اما اگر معنای دیکتاتوری را از «قدرت سیاسی» بگیریم و آن را توخالی کنیم، آن گاه این«قدرت سیاسی» بدون قدرت به چه درد طبقه ی کارگر می خورد؟ اگر طبقه ی کارگر نتواند از این قدرت( نیرو، اتوریته، دیکتاتوری، اعمال قدرت) استفاده کند و آن تغییراتی را که می خواهد در اقتصاد، فرهنگ و خود سیاست به وجود آورد، آن گاه این«قدرت» ذره ای هم قدرت نخواهد بود؛ و روشن است که هر تغییری که طبقه ی کارگر در جهت سوسیالیسم و کمونیسم و در هر زمینه ای به وجود آورد با مخالفت و مقاومت بورژوازی روبرو خواهد شد. به همین دلیل و برای پیروزی بر این مقاومت ها خواه در عرصه ی اقتصاد و خواه در عرصه ی سیاست طبقه ی کارگر نیاز به اعمال قدرت، زور و اجبار یعنی دیکتاتوری طبقه ی خود را دارد.
دریپر ادامه می دهد:
«انتشار "نقد" مارکس‏ در " Neue Zeit" (همان طور که انگلس‏ می گوید) مانند شلیک یک "گلوله توپ" بود. علت اصلی اهمیت آن، نقد علیه لاسالیانیسم بود. اما استناد آن به "دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا" خشم جناح راست حزب را برانگیخت. یکی از رهبران گروه پارلمانی در تربیون مجلس‏ آلمان (رایشتاگ) آن را مردود اعلام کرد. برای یک دوره همه رهبری حزب انگلس‏ را بایکوت شخصی کردند زیرا او موجب شده بود که نظرات مارکس‏ برای اعضاء حزب و نیز عموم مردم آشکار شود. هیچ گاه دشمنی جناح راست علیه مارکس‏ این چنین برملا نشده بود.»
حالا دریپر روغن داغ مخالفت با جناح راست را زیاد می کند بی آنکه آنچه مایه ی اصلی این مخالفت با مارکس و انگلس  و نظریه شان درباره ی دیکتاتوری پرولتاریاست را درست و حسابی رو کند.
می توان پرسید که این تاکید روی دیکتاتوری پرولتاریا که هم به وسیله مارکس و هم به وسیله انگلس به فاصله ی 8 سال و در دو برهه که لاسالیانیسم  و جناح راست در حزب سوسیال دموکرات آلمان برتری داشت، صورت گرفت، برای چیست؟ جناح راست حزب با چیز نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا مخالف بود که مارکس و انگلس لازم می دیدند که به روی آن تاکید کنند و بسط اش دهند تا بتوانند با آن به مقابله برخیزند؟
 آیا جناح راست با آن معنایی که دریپر از دیکتاتوری افاده می کند مخالف بود؟ اما چنین معنایی درست همان معنایی است که خود راست ها به آن می دهند! آیا راست ها با گرفتن قدرت سیاسی به وسیله حزب از طریق پارلمانتاریسم مخالف بودند؟ آیا با آن قدرت سیاسی ای که بر مبنای دموکراسی بورژوایی به وسیله طبقه کارگر به دست آید- امری که هرگز امکان پذیر نیست- مخالف بودند؟ آیا با دموکراسی مطلق کذایی دریپر مخالف بودند؟
خیر! دشمنی جناح راست علیه مارکس درست به این علت بود که آنان حکومت کردن طبقه ی کارگر را برنمی تابیدند.  اینها نماینده بورژوازی در جنبش طبقه ی طبقه کارگر بودند و نماینده ی بورژوازی البته دیکتاتوری بورژوازی را بر می تابد( و تازه اگر هم با آن مخالفت کند در چارچوب درک های خرافی خرده بورژوایی از دموکراسی است) اما دیکتاتوری پرولتاریا را بر نمی تابد.
می دانیم تکامل این خط به گنداب برنشتین و بعدها کائوتسکی در دوران جنگ جهانی اول و به خصوص پس از برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی ختم شد. کائوتسکی تقریبا به همان دلایلی که دریپر علیه معنای دیکتاتوری اقامه می کند با دیکتاتوری پرولتاریا مخالفت کرد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست شهریور1400

۱۴۰۰ شهریور ۹, سه‌شنبه

دولت جدید خامنه ای: حریصانی آماده برای چاپیدن ثروت و مترسک هایی برای ترساندن توده ها

 

 
دولت جدید خامنه ای:
حریصانی آماده برای چاپیدن ثروت
و  مترسک هایی برای ترساندن توده ها

بالاخره خامنه ای با از دور خارج کردن همه ی رقبای رئیس جمهوراش به وسیله ی شورای نگهبان اش، رای اعتماد وزرای دولت اش را هم از مجلس اش گرفت و  آن را مشغول به کار کرد!
 این دولتی است که خامنه ای یک بار روی کار آورد اما نتوانست آن گونه که می خواست تداوم اش بخشد؛ و این به دلیل تضادهای حل ناشدنی ای بود که بین آن دولت کذایی و باندها و جناح های گوناگون و از جمله باند خامنه ای و سپاه پاسداران اش به وجود آمد و به آن منجر شد که احمدی نژاد، این «نازنین» یار رهبر، مقابل خامنه ای بایستد.
اکنون و پس از یک «خانه تکانی» دیگر خامنه ای، یعنی بیرون کردن تتمه ی اصلاح طلبان و همچنین قدر قلدرهایی همچون لاریجانی ها دوباره به آرزوی اش رسید و دولت اش را که خود آن را «حزب اللهی» می خواند و دیر نیست که دورقاب چینان حکومت، «دولت امام زمان» بخوانندش تشکیل داد و این دولتی است که خامنه ای یکی از جلادان بارگاه خلافت اش یعنی رئیسی را مامور تشکیل آن کرد.
بافت دولت خامنه ای
 برخلاف نام های اجباری، این دولت رئیسی نیست؛ زیرا تنها کاری که رئیسی از همان جوانی اش خوب بلد بوده و در آن «استاد» شده اعدام کردن جوانان و کشتار آزادیخواهان بوده است و بنابراین چیزی از دولت داری سرش نشده و نمی شود( خودش هم به این بی اطلاعی اعتراف می کند و می گوید از طریق مشاوره با افراد متخصص از دولت داری سر در خواهد آورد) بلکه دولت خامنه ای و پاسداران اش زیر نام رئیسی است. پس اگر ما از «دولت رئیسی» نام می بریم صرفا به این واسطه است که این دولت را این گونه می خوانند. در حالی که اکثریت مردم می دانند که نه نمایندگان مجلس را آنها انتخاب کرده اند و نه رئیس جمهور کذایی را. و نیز می دانند که تمامی وزرا به وسیله ی دفتر خامنه ای انتخاب شده اند و احتمالا در انتخاب آنها رعایت سهم باندهای اصلی دور و بر خامنه ای منظور شده است.
در واقع بافت این دولت ترکیبی از افراد دارای موقعیت اطلاعاتی در دفتر خامنه ای، جانیان و چپاولگران سپاه و سران لاشخور بنیادهای اقتصادی زیر نظر خامنه ای است. برخی از این وزرا در دولت احمدی نژاد نیز بوده اند و این از وحدت نسبی میان این دو دولت یعنی دولت هایی که مراد دل خامنه ای بوده اند، حکایت می کند.
 چنانچه از نظر اقتصادی به این دولت نگاه کنیم این ها نماینده ی جناح ها و باندهایی هستند که مسببین اصلی وضع اقتصادی بحرانی کنونی می باشند. اینها افرادی از موسسات اقتصادی ای هستند که بخش مهمی از اقتصاد کشور را در دست داشته اند و مدیریت اصلی آنها در دست دفتر رهبری و سپاه بوده است؛ و در حالی که در استفاده از رانت ها در تجارت و تولید و مناقصه ها و امور مالی و در واردات و صادرات نقش اصلی را داشته و دارند و بیشتر امور در کنترل شان بوده و هست اما هیچ  حساب و کتاب عیان و آشکاری ندارند و چیزی پس نمی دهند. از جمله ی اینها آستان قدس رضوی که از تمامی امکانات  دولتی استفاده می کند اما مالیات نمی دهد.
چنانچه از نظر سیاسی و گسترش دادن و شدت بخشیدن به استبداد سیاسی نگاه کنیم، حمله به روزنامه ها و در دوران اخیر به فضای مجازی و اساسا محدودیت مطلق ایجاد کردن در آزادی بیان، سرکوب هر فعالیت حزبی حتی احزاب جناح هایی که از همین حکومت بوده اند( مانند حزب مشارکت و کارگزاران)، حمله ی حزب اللهی ها و لباس شخصی ها به اجتماعات ساده ی کارگران و کشاورزان و دیگر اقشار و رهبری تمامی کشتارهای از سال 60 به این سو( از جمله کشتار زندانیان در تابستان67) و  از آن هم بیشتر از  دهه ی هفتاد به این سو، بیشتر در دست اینها متمرکز بوده است. تمامی ترورهای روشنفکران چپ و دموکرات و لیبرال خواه در داخل و خواه در بیرون کشور را همین ها انجام داده اند. تمامی و یا بخش مهمی از ماجراجویی های منطقه ای( از جمله سازمان دادن حزب الله لبنان، کشتار خلق سوریه، ترور آزادیخواهان در عراق و سازمان دادن جریان های وابسته به خود در یمن) و حتی بین المللی به وسیله ی این ها صورت گرفته و بالاخره تمامی و یا بخش مهمی از کار شکنی ها و توطئه های اصلی بر علیه دولت هایی که از جانب خودی ها بوده نیز از جانب همین جناح و یا همان دولت پنهان شکل گرفته و عملی شده است. به عبارت دیگر اگر دولت های بیست چهار سال اخیر یعنی دولت روحانی و پیش از آن دولت های همین احمدی نژاد و نیز خاتمی شکست خوردند بخشی از آن به دلیل خواست های فراتر از معمول اقتصادی - سیاسی و دخالت ها و سنگ اندازی هایی بوده است که در برابر هر کدام به دلایلی گوناگون انجام داده اند. 
 از نظر فرهنگی نیز همین ها عامل اساسی شدت بخشیدن به فشارها به جوانان و زنان و هنرمندان و استادان مبارز و آزادیخواه دانشگاه ها و وکلایی شده اند که خواستار حق و حقوق خود بوده اند. تعصبات کور را همین ها شدت بخشیده اند. غلظت مراسم مذهبی را همین ها زیاد کرده اند و خلاصه وضع فرهنگی کنونی کشور از جانب همین ها به هزارو چهارصد سال عقب تر برگشته است. 
اما همین ها با توجه به اینکه در تمامی امور اقتصادی و سیاسی و فرهنگی در دست خودشان بوده است( در دولت های پیشین هم جدا از وزیر دفاع، وزرای کشور، اطلاعات و خارجه نیز با نظر خامنه ای و عموما از لیست پیشنهادی وی انتخاب می شد) همین ها با این عقبه ی تخریب گر حالا که دوباره بخش باقی مانده ی قدرت یعنی دستگاه اجرایی را در دست گرفته اند از همان آغاز شروع کرده اند به از یک سو همه ی کاسه و کوزه ها را بر سر دولت های پیشین که «غیر حزب اللهی» بوده اند شکستن و از سوی دیگر وعده و وعید دادن که چنین و چنان می کنیم.
مسائل اساسی پیش پای دولت رئیسی
این هم رسم معمول در حکومت های استبدادی و اساسا حکومت های ضد مردمی است و هم برای این است که این دولت زمان بخرد برای اینکه بتواند برخی از ستون های لازم را برای بقای حکومت در زمین فرو برد. این را که خامنه ای هم می گوید بروید و واکسن بخرید جدا از فشاری که مرگ و میر وحشتناک از کرونا در کشور ایجاد کرده و خشم و نفرت و کینه ی مردم را صد چندان کرده است و جدا از پول و پله ای که می توانند از وارد کردن واکسن به جیب بزنند این هم هست که اینها می خواهند اگر هم گشایشی حاصل شد و میزان مرگ و میر کم شد آن را به حساب دولت خود بریزند و آن کاری را که اجازه ی انجام اش را به روحانی ندادند، خود انجام داده و در نتیجه به نام خود به پایان برند.( احتمالا این امری است که ممکن است در مورد روابط خارجی کشور نیز به وجود آید).
کرونا
 در آغاز سال نو 99 در اعلامیه ی ای به مناسبت سال نو با نام سال نو، ویروس، مرگ، حکومت کفتاران و امید های بی پایان چنین نوشته شد:
« می توان اطمینان داشت که خامنه ای و دارودسته اش از زمانی که متوجه شدند این ویروس در شهر قم گسترش یافته و موجب مرگ و میر شده است، نه تنها اقدامی اساسی برای پیش گیری از گسترش آن نکردند، بلکه گویا که آن را «موهبتی نیک» و «هدیه ای خدادادی» به شمار آوردند که به کمک آنها و نیز آخوندها و سپاه پاسداران شان آمده است تا بقای نظام کریه و کثیف شان را تأمین کند، پس تا جایی که توانستند مانع شیوع و گسترش آن نشدند. در نتیجه در حالی که این امکان وجود داشت که با قرنطینه کردن کامل یک شهر و بسیج تمامی امکانات برای آن شهر، به سرعت نسبت به حفظ سلامت مردم تمامی ایران و نیز مردم گرامی آن شهر اقدام کنند، نه تنها از چنین امکانی استفاده نکردند، بلکه برعکس گذاشتند تا جایی که می شود مرگ و میر همه جا را فرا گیرد و مردم ایران درگیر چنین فاجعه و مصیبت بزرگی کردند.
 این سان- اگر از نگرانی های آنها از شرکت مردم در تظاهرات 22 بهمن و انتخابات مجلس بگذریم- آنها نه تنها این مسئله را مسئله اساسی جامعه کردند و به این ترتیب  فضای جامعه و اتحاد روز به روز گسترش یابنده تمامی طبقات خلقی را در مقابل نظام کریه خود، تحت الشعاع شیوع این ویروس و مرگ و میر ناشی از آن ساختند، بلکه به این ترتیب با رها کردن بیماری درون جامعه، به نوعی انتقام از مردمی گرفتند که حکومت  آنان را بر نمی تافتند.
روشن است که تا زمانی که خامنه ای و آخوندهای مومیایی و سران جنایتکار سپاه پاسداران هستند، وضعیت هایی این چنین که بارها در این 40 سال مردم ایران شاهد آن بوده اند، وضعیت هایی که هنگام زلزله ها، سیل ها و نیز دیگر رویدادهای طبیعی پیش آمد، هرگز پایان نخواهد یافت. از آنان که از هر اقدام کثیف و جنایتکارانه ای برای بقای خود فروگذار نیستند و مردم را به راحتی به گلوله تیربار می بندند هرگز نمی توان انتظار داشت که مسئولیتی در خود به عنوان سران حکومت، در حفاظت از جان مردم در مقابل بلایای طبیعی احساس کنند.( پنجشنبه 29 اسفند 99)
دو سال اخیر ثابت کرد که اینها را با حفظ جان مردم کاری نیست. به خصوص که اکثریت مردم خواه انتخابات مجلس شورای اسلامی و خواه همین انتخابات اخیر را تحریم کردند و به گزینه های خامنه ای رای ندادند. و از نظر اینها مردمی که به آنها رای نداده اند شایسته ی هر مصیبتی هستند. از نظر اینها چنین مردمی را باید گذاشت تا هر گونه بلایی به سرشان آید!؟ آیا اسم این جز انتقام گرفتن از مردم است؟(  این ها به این معنا نیست که اگر مردم تحریم نمی کردند با مردم مهربان می شدند بلکه نشانگر بدتر شدن وضع و توجیه کردن اعمال کثیف شان است).
 حال آیا از دولتی که از این لاشخورها و گرگ ها تشکیل شده است یعنی از باندها و جناحی که تنها فکر دزدی و اختلاس و بهره بردن است می توان انتظار داشت که در حل مشکل بیماری همه گیر کوشا باشند واکسیناسیون عمومی را در اسرع وقت انجام دهند. خامنه ای خود از روند واکسیناسیون به دلایل مالی و سیاسی - امنیتی جلوگیری کرد و مانع از ورود واکسن های اهدایی و نیز واکسن های ساخت کشورهای غربی شد و گفت نروید از این کشورها واکسن بخرید و حال به دولت اش می گوید بروید و زود اقدام کنید!   
 بحران، تورم، بی ارزشی پول ملی، گرانی، رکود تولید و بیکاری
 چنانکه اشاره شد، این ها رهبری بخشی از مهم ترین موسسات  اقتصادی کشور را به مدت بیش از سی سال در دست داشته اند. حتی پیش از اینکه تحریم ها به وجود آید اقتصاد ایران، اقتصادی ناتوان و متزلزل بود. کافی است که دلار 7 تومانی پیش از انقلاب را با دلار حدود 100 تومان همان ساله های نخستین دهه شصت و حدود هزار تومان اوائل دهه هشتاد مقایسه کنیم. جدا از جنگ با عراق که خود همین جانیان در تداوم آن نقش داشته اند( چنانکه می دانیم عراق پس از شکست و عقب نشینی از خرمشهر در سوم خرداد 61 خواستار صلح شد) زیرا تداوم جنگ را به نفع بقا و استحکام حکومت خود می دانستند، علت اساسی آن توجه حضرات به مال خوری هزار و یک نهاد حکومتی و موسسه ی فقهی از بودجه ی نفتی، خرج این بودجه برای تسلیحات و ماجراجویی های منطقه ای، توجه به تجارت و بی توجهی به تولید بود.
آیا اینها می توانند در این وضع تغییر اساسی پدید آورند؟ شاید! اما به این شرط که برخلاف آن چه تا کنون گفته اند، «فتیله ی» شعاری های دروغین شان علیه آمریکا و غرب را «پایین بکشند» و آماده نوشیدن جام زهرکذایی شان شوند و برخلاف آنچه در مقابل دولت های پیشین به ویژه دولت روحانی شعارش را داده اند و های و هوی پیرامون اش به راه انداخته اند، آماده پذیرش خواست های آمریکا و غرب شوند.   
سیاسی  
همچنان که در نام این مقاله بدان اشاره شده است، خود رئیس جمهور به همراه قالی باف رئیس مجلس و نیز محسنی اژه ای رئیس دستگاه قضایی مترسکی و برای ترساندن مردم هستند. به اینها باید اضافه کرد احمد وحیدی وزیرکشور و نیز اسماعیل خطیب وزیر اطلاعات را تا شمایل ظاهری این مترسک، ترسناک تر شود. به این ترتیب جدا از سران سه دستگاه، بخش سیاسی داخلی این دولت یعنی وزارت کشور و نهادهای اطلاعاتی در دست سپاه پاسداران و باندهای آدمکش منسوب به خامنه ای است. و این یعنی آن استبداد سیاسی و فرهنگی که تا کنون بر ایران حاکم بوده است، نه تنها به بقای خود ادامه خواهد داد، بلکه وضع بدتر از پیش خواهد شد. این را از همین آغاز کار و برنامه ی صیانت فضای مجازی و برقراری اینترنت ملی می توان حدس زد. به همین ترتیب که به فضای مجازی حمله می شود به همان درجات و بسا بیشتر به روزنامه ها و مجلات و از آن هم بیشتر به تحرکات جریان های خودی( احزاب غیر خودی که همه حذف شده اند)عکس العمل نشان داده خواهد شد و آنجا که نتوان تحمل شان کرد همچنان که یک حکومت نسبتا با ثبات ممکن است برخی اعتراضات را که نزدیک به نق نق کردن باشد حتی از جانب جناح های غیرحکومتی تحمل می کند، قطعا شاهد خواهیم بود که اینها را( مثلا انتقاداتی مانند انتقادات سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی از روند انتخابات و انتقادهای پس از آن وی از انحصار قدرت در دست یک جناح) نیز تحمل نخواهد کرد.( نگاه کنید به شاخ و شانه کشیدن میرسلیم برای کسانی که از دولت کنونی ایراد می گیرند).
فرهنگی
در مورد وضع فرهنگی نیز شاهدیم که وزیری فرهنگ و ارشاد اسلامی هنوز نیامده شمشیر را تیز کرده است و از اینکه مثلا وضع هنر و سینمای کشور منطبق با حکومت مذهبی کشور نیست داد سخن داده است.
 این دیگر به مرده چوب زدن است؛ و به راستی چه نوع فعالیت مثلا هنری در این فرهنگ آزاد است که کسی بیاید و بگوید که وضع آن چنان که باید نیست. هارت و پورت این «نخبه» ی اطلاعاتی خامنه ای صدای اعتراض افراد فعال در حوزه ی سینمایی کشور را در آورده است. اگر وزرای دولت احمدی نژاد در آغاز روی کار آمدن خود حتی به دروغ می گفتند که مثلا به موسیقی و آواز فولکوریک مناطق ایران توجه خواهند کرد اینها حتی از گفتن دروغ هایی از این هم کمتر، ابا دارند و بخشا از آن جهت که می خواهند بقای خود را در پست وزارت تامین کنند و کسی مخل کارشان نشود.
فساد
بخش اصلی فساد در کشور محصول تسلط دفتر خود خامنه ای و موسسات زیر نظرش و عاملین جناح وی در دستگاه های گوناگون است. رئیسی که شعارش مبارزه با فساد است به فساد کسانی و باندهایی توجه داشته که از اطرافیان خامنه ای نیستند و قرار بوده حذف شوند. نگاهی به افشاگری هایی که از سوی دستگاه قضایی پیگیری نشده است از جمله مهم ترین آنها دزدی های قالیباف نشان می دهد که افراد نزدیک به باند و جناح خامنه ای از مصونیت کامل برخوردارند. در مورد فساد این را هم باید گفت که این محسنی اژه ای یکی از تجلیات ادغام جلادی و فساد است. او در کنار فلاحیان و حسینیان، از مهم ترین عناصر سازمان دهنده ی قتل های وزارت اطلاعات و البته پیش و پس از افشای محدود این قتل هاست. در عین حال این فردی است که دست خود و بستگان اش در فراری دادن یکی از دزدها و اختلاس گران بزرگ کشور یعنی جناب خاوری رئیس بانک ملی در کار بوده است.
 حال از مجموعه ای که رئیس مجلس اش قالیباف است و رئیس دستگاه قضایی اش محسنی اژه ای و وزرای آن مشتی از دزدان و اختلاس گران و جانیان هستند چگونه می توان انتظار داشت که مثلا با فساد مبارزه کنند. آنچه گفته می شود جز مشتی وعده و وعید دروغین و پوچ چیز دیگری نیست.  
اختلافات درونی
 پیش از این و در نوشته های پیشین به این اشاره کرده ایم که نه تنها جریان محافظه کاران خود به جناح های گوناگون تقسیم می شوند بلکه جناح خامنه ای که مهم ترین جناح این جریان است نیز به باندهای گوناگون، خواه در دفتر رهبری، خواه در سپاه و خواه در اداره ی موسسات زیر نظر خامنه ای و... تقسیم می شوند. همین که قرار شده بود«دولت جوان حزب اللهی» تشکیل شود از اینجا و آنجای سپاه «متحد» صداهای نامتحدی برخاست و هر کدام خود را نماینده ای شایسته برای پست ریاست جمهوری و گرفتن مقام در حد وزیر و معاون وزیر در این دولت معرفی کردند. یادمان هست که چندین و چند پاسدار خود را برای ریاست جمهوری کاندید کردند و اگر خامنه ای بساط «جوان» بودن دولت اش را جمع و جور و به گونه ای تازه تفسیر نکرده و به همان «حزب اللهی» بسنده نکرده بود، این گونه صداها بیشتر می شد.
به برخی از این جدال ها و سروصداهای پیرامون آن در مقالات پیشین اشاره شده است اکنون نیز تنها به این توجه کنیم که چه جنگی بر سر تصرف مقام شهردار تهران بین باند چمران و زاکانی هوچی و متقلب به راه افتاد و این هر دو به یک جناح یعنی به جناح محافظه کار تعلق دارند. تازه این از نتایج سحر است!
 از سوی دیگر اینها عجالتا تقسیماتی میان خودشان صورت داده اند و به نظر می رسد که تمامی افراد موثر باندهای پیرامون خامنه ای که از آغاز فرایند انتخابات ریاست جمهوری به نفع رئیسی دست اندرکار شدند پست و مقامی گرفته اند و حوزه ای را در کنترل خود در آورده اند. این حوزه ها گرچه علیه یکدیگرند، اما در فرایند حل تضادهاشان احتمالا اتحادهایی میان برخی با برخی دیگر پدید خواهد آمد. البته همه اینها گمان شان این است که پشت شان گرم است و در عین حال از جیک و بوک یکدیگر خبرهای دقیق دارند. علائمی که بیرون زده است نشان می دهد که جنگ گرگ هایی که دولت را در چنگ شان گرفته اند می تواند بسیار شدیدتر از جدال احمدی نژاد و باندش با خامنه ای باشد.
این را هم باید اضافه کرد که بر انتقاد باندهای مسلط شده از یکدیگر و افشای یکدیگر برای مدتی می تواند سرپوش گذاشت. انتقادهایی که علیه دولت روحانی تا آنجا پیش رفت که صحبت از «ای که استخر فرح در انتظارت» نیز به میان آمد تا روحانی از ترس مرگ، خاموشی گزیند. پس از مدتی این نوع انتقادها آشکارا طرح خواهد شد و یا به گونه ای پنهان و از طریق اشخاص ثالث به بیرون درز خواهد کرد.( شاید افشای تصاویر زندان ها از جانب باندها و جناح هایی باشد که سهم کمتری گرفته اند و برای تخریب دولت رئیسی باشد). 
 مساله ی ارتباط با کشورهای امپریالیستی - شرق  یا غرب
به نظر ما هنوز به طور قطعی روشن نشده است که آیا روابط نهایی حکومت با امپریالیسم غرب خواهد بود و یا با امپریالیسم  شرق. آنچه که روشن است این است که حضرات از همان زمان دولت احمدی نژاد خواهان روابط با غرب بوده اند و نیز همان گونه که ظریف وزیر امور خارجه دولت روحانی به آن اشاره کرد «مدام به غربی ها پیام می دادند که این دولت رفتنی است و منتظر بمانید تا ما به سرکار بیاییم»( نقل به معنا). البته می توان این گونه خرابکاری ها را برای اخلال در برقراری روابط با غرب از سوی دولت روحانی و نیز زمان خریدن برای پیش بردن برخی برنامه های پنهانی نیز دانست، اما نمی توان همه چیز را به این ها فرو کاست.
حکومت ایران نفت فروش است و برای فروش نفت نیاز به مشتریان درست و حسابی دارد. این اساس نیاز حضرات به رابطه با غرب است. از سوی دیگر صنایع ایران عمدتا وابسته به غرب است و نیز تجارت عمده ی آن و امور مالی اش نیز با کشورهای غربی بوده است. این ها بخشی از معضلات است. در کنار اینها مساله ی خواست های مشخصی که امپریالیسم آمریکا و غرب از حکومت کنونی و دولت اش دارند نیز خود مساله ی مهمی است. چنانچه اینها به برجام نروند روشن نیست چه وضعی پیش خواهد آمد و غرب چگونه موضع خواهد گرفت.
و نیز نکته ی آخر اشارات مدام از درون دولت است به این است که ما نه از این راهی که آنها پیش گذاشته اند، بلکه از«راهی  دیگر» با دولت های غربی کنار خواهیم آمد و مساله ی تحریم ها را رفع خواهیم کرد. اگر فرض را بر این بگذاریم که این مانوری برای فریب غربی ها و زمان خریدن نباشد، می تواند حدس زد که اینها برنامه هایی دارند و می خواهند به برجام بروند اما در عین حال راهی را انتخاب کنند که هم بتواند توجیهی برای پایه های حزب اللهی شان در کشور و به ویژه در سپاه داشته باشند و هم برای برخی  نیروهای وابسته به اینها در کشورهای منطقه.
 از سوی دیگر علائمی همچون قرارداد با چین و نیز قراردادهایی با روسیه و نیز پشتیبانی این ها از حکومت خامنه ای نشان می دهد که چرخش هایی جدی به نفع  این دو کشور و جناح هایی که در خدمت امپریالیسم روس هستند وجود دارد. این میان البته تضادها نیز کم نیستند. مثلا کافی است که به نوع برخورد روس ها در سوریه به پاسداران و حکومت ایران و همچنین در مقابل اسرائیل نگاه کنیم تا پی ببریم که روس ها برخی اولویت های در سیاست های بین المللی شان دارند که بر مبنای آن لازم است تا آن گونه که حضرات خامنه ای و پاسداران می خواهند نتوانند روابط فی مابین را سامان دهند.
به هر صورت هم جناح های وابسته به امپریالیسم امریکا و غرب و هم جناح ها و باندهای وابسته به امپریالیسم روس و همچنین چین فعال اند و جدال میان آنها تعیین کننده ی نهایی نوکری تام و تمام خامنه ای برای امپریالیسم غرب و یا شرق خواهد بود.   
خطر پذیرش وعده و وعیدها از جانب بخشی از توده ها
وعده و وعید دادن گاه موثر است. خواه از جانب حکومت به توده های مردم باشد و خواه از جانب مردم به خودشان.
زمانی که جنگ با عراق بود بخش هایی از مردم می گفتند بگذاریم جنگ تمام شود آن وقت تکلیف خود را با اینها روشن می کنیم!
جنگ تمام شد و دوران سازندگی آغاز شد. سازندگی ای که نتایج آن ویرانی بود. امیدهای  پدید آمده نقش بر آب شد. دوران ویرانی بالاخره با شورش ها توام شد.
 دوران اصلاحات آغاز شد و بخش هایی از مردم امید به اصلاحات بستند و گفتند ببینیم این اصلاحاتی ها چه می کنند. سرانجام، اصلاحات به تنها چیزی که نینجامید، اصلاحات بود.
دوران اصلاحات تمام شد و بخش هایی از مردم فریب احمدی نژاد را خوردند و امید بستند که این «بسیجی ساده پوش» کاری برای آنها صورت دهد:«بگذاریم ببینیم این چه می کند»!
دوران احمدی نژاد جز دزدی و اختلاس و فساد به بار نیاورد. و مردم امید به روحانی بستند و وی با رای بالا انتخاب شد. این دوران نیز بی تحقق هیچ نتیجه و امیدی به پایان رسید. و این بالغ بر بیش از سه دهه می شود.  
اکنون باید ترسید که بخش هایی از مردم، آن هم پس از مبارزات بزرگ در دو دهه گذشته، فریب این جلاد خون ریز که از بیست سالگی- و یا شاید زودتر هم- یا فرزندان ملت را به قتل رسانده است و یا در قتل آنها دست داشته است را بخورند و چنین دلخوش کنند که:
 بگذاریم ببینیم که این «مبارز ضد فساد» چه می کند!
تکامل جنبش توده ها
در مقابل این روند که به هر حال از بی تفاوت ها تا برخی از توده های فعال را در بر می گیرد، روندی است معکوس از رشد بی اعتمادی توده ها به این حکومت. یعنی آنچه کارگران، کشاورزان و نیز لایه های خرده بورژوازی ایران به آن پی برده اند این است که تمامی جناح های جز به فکر دزدی، اختلاس و مال اندوزی دنبال چیز دیگری نیستند. گسترش هر روزه اعتصابات و رشد مبارزات توده ها نیز همین را نشان می دهد.
نکته ی مهم در این خصوص این است که اکثریت این اعتصابات که اکنون دیگر لایه های پایینی کارگران را در بر گرفته است برای عقب افتادن حقوق هاست. و روشن است که دادن به موقع حقوق ها مشکلاتی را که کارگران با آن درگیرند رفع نمی کند. حتی افزایش جزیی حقوق نیز با این بحران و تورم و گرانی، مرهمی بر دردها و رنج های کارگران نخواهد بود. از سوی دیگر کارگران آگاه پی می برند که حتی اگر همه چیز بر وفق مراد گردد و حقوق ها به موقع پرداخت شوند و حتی در بهترین شرایط افزایشی نسبی یابند( امری که ممکن است در پی اعتصابات کلیدی رخ دهد) تنها مشکلات کنونی شان از نظر اقتصادی کمی حل شده است اما ریشه ی استثمار کنده نشده و استبداد سیاسی و فرهنگی نیز به جای خود باقی است. از دید کارگران و اکثریت توده ها خانه از بُن  ویران است و تغییراتی در نقش ایوان نمی تواند مشکل کارگران، کشاورزان، آموزگاران، پرستاران، تولید کننده و کسبه ی خرد و زنان، جوانان، ملیت ها و مذاهب زیر ستم را رفع کند.
به این ترتیب شکل تکامل رویدادها به گونه ای است که از یک سو حکومت هر چه بیشتر رو به انحصار و استبداد خواهد گذاشت و از سوی دیگر اعتراضات و مبارزات توده ها هر چه بیشتر گسترش و عمق و شدت خواهد یافت و اشکالی توفانی و سرنگون کننده را به خود خواهد گرفت. اگر پس از 4 سال دولت احمدی نژاد با آن صدور و افزایش قیمت نفت و نبودن تحریم های این چنینی، توده ها مبارزات 88 را به رهبری خودی های حکومتی همچون موسوی و کروبی رقم زدند، این بار اما «هشتاد و هشتی» در کار نخواهد بود.  
 هرمز دامان
نیمه نخست شهریور ماه 1400
 

۱۴۰۰ شهریور ۸, دوشنبه

حزب کمونیست( مائوئیست) افغانستان بازگشت طالبان به قدرت و پیامد آن برای مردم افغانستان

 

حزب کمونیست( مائوئیست) افغانستان

 

بازگشت طالبان به قدرت و پیامد آن برای مردم افغانستان

 
سقوط کابل به‏ دست طالبان، پایان یک فاجعه و سرآغاز یک فاجعه دیگر برای مردم افغانستان است. توگویی افغانستان سرزمین تکرار فاجعه‏ هاست و این مردم محکوم به درد و رنج بی‏ پایان هستند. ترس و بی‏ اعتمادی و بهت و سردرگمی بر فضای جامعه حاکم است. نگرانی از آینده ی تیره ‏و تار، هر گونه امید و شوروشوق را از مردم گرفته ‏اند. اکثریت مردم افغانستان در فقر شدید به سر می‏ برند و آواره‏ گان که در اثر جنگ بی ‏خانمان شده ‏اند، در گرسنگی کامل روزو شب‏ شان را سپری می‏ کنند. سیل عظیمی از جوانان، درس، مدرسه، دانشگاه و خانه‏ هایشان را رها کرده‏ اند و به ‏سمت ایران به ‏راه افتاده‏ اند، به این امید ‏که از راه ترکیه خود را به اروپا برسانند. تعدادی از خانواده‏ ها در مرز مشترک پاکستان و افغانستان گیر افتاده اند و آن‏هایی هم که به شهرهای پاکستان رسیده ‏اند در مساجد، سالن های عروسی، هتل‏ و در فضای باز خیمه زده‏ اند.
 امپریالیسم و ارتجاع که مسبب این مصیبت عظیم برای خلق افغانستان گردیده‏ اند، خود در حال ترمیم شکست‏ ها و خوشه‏ چینی پیروزهایشان هستند. امپریالیسم امریکا در حال بیرون کردن کارمندان امنیتی- سیاسی شان از افغانستان هستند و ادعا می‏ کنند که تمام افغانستانی‏ هایی را که با آن‏ها همکاری کرده اند، از این کشور خارج خواهند کرد. آنها نه ‏تنها موفق به تحقق ادعای خود نشدند، بلکه فاجعه ای بزرگ را هم برای خلق افغانستان و هم برای نیروهای اشغالگر امریکایی رقم زدند.
طالبان در این میان سرمست از پیروزی و فتح افغانستان در حال چانه ‏زنی درونی بر سر تقسیم قدرت و غنیمت هستند و هر کدام در تلاش ‏اند تا از این فتح و پیروزی چیز از قدرت و نعمت نصیب‏ شان شود. صف‏ بندی و دعواهای پنهان و جنجال‏ های آشکار بر سر کسب موقف و چوکی ادامه دارد. با وجود که روزها از فتح کابل به دست طالبان می‎‏ گذرد، اما آن‏ها قادر به ایجاد حکومت‏ شان نگردیده اند. این امر قبل از هر چیز بیان این است که طالبان با موانع بزرگ فرا راه ایجاد امارت شان روبه ‏رو هستند. بقایای نیروهای دست‏ نشانده عمدتا در تلاش حفظ جان‏ شان هستند. تعدادی در روستا و شهرها خود را پنهان کرده ‏اند و تعدادی هم که فرصت فرار یافته اند به خارج رفته اند و یک تعدادشان هم به دره ی پنجشیره پناه برده ‏اند و گویا برای مقاومت آماده می ‏شوند و بالاخره تعدادی هم در معیت عبدالله و کرزی با استفاده از عفو عمومی طالبان در صدد کسب موقعیت و جایگاه در امارت اسلامی هستند.
رژیم دست نشانده بعد از بیست سال تحت حمایت باداران امریکایی‏ شان ظرف چند هفته فروپاشید و به این ترتیب  پروژه  دولت- ملت‏ سازی تحمیلی امپریالیستی به مضحکه ی تاریخ بدل گشت. سقوط رژیم دست ‏نشانده، تنها شکست نوکران حقیر بومی (افغانستانی) امپریالیسم نیست، بلکه به ‏معنی شکست سیاسی – نظامی و ایدئولوژیکی بزرگ امپریالیسم امریکا و متحدین اش نیز هست. سردمداران کشورهای امپریالیستی به ‏خصوص امریکا و انگلیس در تلاش ‏اند، تقصیر این شکست نظامی- سیاسی را به دوش حزب رقیب و نیز به‏ حساب بی‏ کفایتی نوکران ‏شان در افغانستان بیاندازد و از این تحقیر و شکست برائت جویند. اما این تلاش ‏های مذبوحانه ره به جای نمی‏ برند و این ورشکستگی سنگین اخلاقی و ایدئولوژیک - سیاسی برای امپریالیسم امریکا قابل ترمیم نیست. بسیار از رژیم ‏های پوشالی زمانی که بادار، پشت‏ شان را خالی کردند، سقوط نمود اما سرعت فروپاشی و سقوط رژیم دست‏ نشانده در افغانستان بسیار دراماتیک و غافلگیر کننده بود. شکست امریکا از سقوط رژیم دست‏ نشانده در کابل تا انفجار در میدان هوایی کابل به شکل تراژیک به‏ پایان رسید. انفجار میدان هوایی کابل منجر به کشته شدن ۱۵۰ نفر و ۲۰۰ زخمی شدند که از این  میان ۱۳ نیروی دریایی امریکا و ۲۸ هشت طالب نیز کشته شده ‏اند.
شکست امپریالیسم امریکا بی‏ شباهت به شکست شوروی و انگلیس در این کشور نیست و همان گونه که سرنوشت حقیرانه اشرف‏ غنی بی ‏شباهت به سرنوشت نجیب‏الله و شاه شجاع نبوده است.
امپریالیسم امریکا در صدد گرفتن مجوز حضور هوایی و حضور در فرودگاه کابل است و نمی‏ خواهد که این ظرفیت اطلاعاتی و جاسوسی را از دست بدهد. میدان هوایی کابل و فضای افغانستان هنوز در اشغال نیروهای اشغالگر امریکایی و متحدین اش قرار دارد. توافقات پشت ‏پرده میان طالبان و امپریالیسم امریکا جریان دارد. نشست ملا عبدالغنی برادر با رئیس سازمان اطلاعات امریکا (CIA) نیز حکایت از این گفتگوهای پشت پرده دارد. خروج کارمندان امنیتی، اطلاعاتی و سیاسی امریکا از کابل به ‏معنی پایان اشغال نظامی افغانستان است، اما به ‏معنی پایان نفوذ امپریالیسم امریکا و سایر امپریالیست‏ ها در افغانستان نیست. این امر زمانی بیشتر آشکار می‏شود که طالبان در حکومت فراگیر‏شان چهره ‏هایی مانند عبدالله عبدالله و حامد کرزی و یا سایر افراد رژیم پیشین را در امارت شان شرکت دهند و نهادهای اداری و نظامی رژیم دست‏ نشانده را احیا کنند.
سلطه سریع و غافلگیرکننده طالبان سبب وحشت و حیرت مردم افغانستان گردید. صحنه‏ های تکان دهنده از هجوم مردم به میدان هوایی کابل،  فرار به سمت کشورهای ایران و پاکستان و آسیای میانه و چندی قبل فرار از ولسوالی‏ها و شهرها به سمت کابل همه نشان از هراس و وحشت مردم افغانستان از طالبان دارد. مردم افغانستان این بار اغفال نشدند زیرا شناخت از چهره ی طالبان و امارت‏ شان داشتند. به ‏همین دلیل طالبان تلاش می‏ کنند تا با برخوردهای «بزرگ منشانه»، حمایت مردم و رضایت آن‏ها را به دست آورند و از هراس مردم بکاهند. عفو عمومی طالبان و نوید حکومت فراگیر نیز از هراس طبقات متوسط، روشنفکران و کارمندان رژیم پیشین نکاسته ‏اند. زنان و اقلیت‏ های ملی از عرصه ی سیاسی کنار گذاشته شده ‏اند و آزادی‏ های زنان و فعالان رسانه ‏ها بیشتر از سایر اقشار جامعه محدود شده و ضربه دیده ‏اند. هشتاد درصد رسانه ‏ها بسته شده ‏اند و زنان تقریبا در اکثر ادارات دولتی و غیردولتی جز شفاخانه ‏ها دیده نمی‏ شوند. با این همه اما وعده ‏های طالبان طبقات ارتجاعی بورژوا کمپرادور و مقامات رژیم پیشین را به‏ سمت آن‏ها متمایل کرده ‏اند. طالبان نه‏ تنها در تلاش‏ اند که کارمندان و مقامات رژیم سابق را حفظ و راضی کنند، بلکه در صدد است رضایت امپریالیسم امریکا و متحدین اش را نیز به ‏دست آورد و خود را تا سرحد قابل قبول برای جهانیان عرضه کند و چهره کریه و زشت گذشته ‏شان را بپوشانند. اما این سرخ ‏آب و سفیدآب نمی ‏تواند ماهیت طالبان را تغییر دهد.
بعضی از افراد لیبرال و تکنوکرات‏ هایی که قبلا در دستگاه رژیم دست‏ نشانده قرار داشتند، تحت تاثیر عفو عمومی طالبان و ایجاد حکومت فراگیرشان، آمادگی خدمت به امارت‏ اسلامی را اعلام کرده اند. در این میان چهره‏ های شوونیست و تکنوکرات تمایلی بیش از دیگران نشان می ‏دهند و در تلاش ‏اند پایه ‏های حکومت طالبان را استحکام بخشند. به ‏نظر آن‏ها طالبان می ‏تواند حکومت مرکزی بر محور شوونیسم پشتون را مستحکم کند. اما افراد و مقامات رژیم دست‏ نشانده از ملیت ‏های تحت ستم در امارت اسلامی بیشتر احساس ترس و بیگانه‏ گی دارند. هرچند که آن‏ها با دودلی نیز آماده‏ اند تا در خدمت حکومت طالبان قرار گیرند، منتها به شرط آن که طالبان آن‏ها را در حکومت‏ شان سهیم سازند. این جمع مزدور که سنگ نمایندگی ملیت‏ های تحت ‏ستم را به سینه می ‏زنند، فقط سهم در حاکمیت برایشان مهم است اما برای شان مهم نیست این سهم در رژیم دست‏ نشاندهِ جمهوری اسلامی اشرف ‏غنی باشد و یا امارت اسلامی ملا عبدالغنی.
طالبان از حکومت همه‏ شمول و فراگیر حرف به میان می ‏آورد، حرفی که در طول بیست سال ورد زبان حکومت ‏های دست‏ نشانده کرزی و  اشرف ‏غنی نیز بود. بسیاری این را به معنی تغییر در رفتار طالبان و هوشیاری آن‏ها تعبیر کرده اند. شک نیست که طالبان در این مدت ده سال تغییراتی در دیپلماسی‏ شان با کشورهای امپریالیستی جهان و کشورهای منطقه و تغییراتی در شیوه ی برخورد و رفتارشان با مخالفین داخلی و مردم افغانستان به وجود آورده اند. اما همان‏ گونه که ذبیح الله مجاهد گفت، تغییری در اصول و اعتقادات ‏طالبان به‏ وجود نیامده است. در یک دهه گذشته طالبان روابط با کشورهای امپریالیستی و ارتجاعی منطقه ایجاد کرده اند و در این عرصه نیز تجاربی کسب کرده ‏اند. به‏ خصوص بعد از تشکیل دفتر قطر و ایجاد روبط رسمی با کشورهای جهان مهارت و هوشیاری دیپلماسی‏ شان افزایش یافته است. از طرف دیگر در این مدت بیست سال نفوس شهرهای افغانستان افزایش یافته و نسل تحصیل‏کرده کشور بیشتر شده‏ اند. طالبان برای حفظ روابط با این کشورها و جلب کمک ‏های امپریالیستی و کشورهای منطقه از سویی ناگزیر از تعدیل در رفتارشان هستند و از سویی هم مجبوراند از فرار بیشتر نیروهای متخصص و کادرهای سیاسی و اداری جلوگیری کنند. 
طالبان هم مانند رژیم قبلی نمی‏ تواند تغییر در وضعیت اقتصاد کشور به میان آورد و در نتیجه استحکام پایه‏ های حکومت ‏شان هم بدون انکشاف اقتصاد ممکن نیست. آن‏ها اقتصاد معتاد و بوروکراسی فساد را از رژیم قبل به ارث برده‏ اند و ممکن نیست بدون کمک‏ های کشورهای امپریالیستی و منطقه امورات شان را حتی به صورت نیم‏ بند از پیش ببرند. دلیل دیگر وابستگی اقتصاد رژیم طالبان به کشورهای خارجی عدم درآمد و عایدی کافی داخلی و ویرانی زراعت و صعنت کشور است. طالبان نمی‏ تواند به خلاقیت و نیروهای توده ‏ها تکیه کند و به همین دلیل اداره سیاسی و اقتصادی به وسیله  ی آن‏ها با اداره ی رژیم دست نشانده تفاوت ماهوی نخواهد داشت.
طالبان در این مدت بیست سال شعار اصلی‏ شان پایان اشغال و ایجاد حکومت بر مبنای شریعت اسلامی بوده است. حالا که فرصت ایجاد حکومت اسلامی فراهم آمده است، از نظر آن‏ها اساس حکومت آینده‏ شان دو چیز است اسلامی و افغانی.
منظور طالبان از حکومت اسلامی و یا امارت اسلامی مبتنی بر قرائت سفت و سخت آن‏ها از شریعت است. این‏گونه قرائت تندورانه از اسلام مبنای حکومت تئوکراتیک آن‏ها خواهد بود که نتیجه ‏ی آن وضع قوانین سختگیرانه اسلامی در تمامی ابعاد جامعه است و در نتیجه آزادی ‏های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بخشی بزرگ از جامعه را سلب خواهند کرد. زنان، فعالین سیاسی - اجتماعی، احزاب و گروه ‏های سیاسی در امارت اسلامی طالبان از آزادی محروم می‏ شود و هیچ جایی برای دگراندیشان و کمونیست‏ ها در جامعه نخواهد بود. طالبان تلاش می‏ کنند خاموشی سیاسی و فرهنگی را بر جامعه تحمیل کنند. جماعت که همان مسلمانان است باید از امیرشان اطاعت کنند. به‏ همین دلیل شیخ جای روشنفکر را و جماعت جای حزب سیاسی را می‏ گیرد. جدا از گروه‏ ها  و احزاب دموکراتیک که  زمینه ی فعالیت ‏شان از میان خواهد رفت، احزاب اسلامی و جهادی سابق نیز فعالیت قانونی نخواهند داشت. این محدودیت ‏ها و سلب آزادی جامعه منجر به ‏عکس‏ العمل و مقاومت علیه طالبان خواهد شد. طالبان در مواجه با نسل جوان تحصیل کرده و گروه‏ ها و اقشار اجتماعی کشور برخورد متضاد خواهند داشت. از یک طرف به ظرفیت و تخصص آن‏ها در عرصه ‏های اداری - سیاسی جامعه نیاز دارند و از طرف دیگر  دگماتیسم طالبانی مانع جدی این آزادی ‏ها خواهد بود و این خواست ‏ها و مبارزات نسل جوان و گروه ها را با خشونت سرکوب خواهد کرد.
اصل دیگر طالبان، افغانی بودن است که در حقیقت همان شوونیسم ملیتی غلیظ طالبانی است. طالبان زیر نام وحدت اسلامی، مطالبات و خواست‏ های ملیت‏ های تحت ‏ستم را بر نمی ‏تابند و آن را خلاف اسلام می‏ دانند. هرچند طالبان این‏ بار تعدادی از فرماندهان برجسته و ملاهایی در سطح رهبری از میان ازبک ‏ها و تاجیک ‏ها و هزاره ‏های سنی افغانستان به خدمت گرفته اند اما همه این موارد سبب نمی‏ شود که طالبان قدرت سیاسی را به صورت مطلق به دست طبقات حاکمه پشتون متمرکز نکند؛ امری که منجر به تضادها و نفاق ‏های ملیتی بیشتری خواهد شد.
چالش دیگر را که طالبان با آن مواجه ‏اند اختلاف درونی میان شاخه‏ های متعددشان است که با مسایل قومی هم گره خورده است. رژیم اشرف غنی به ‏طور یک ‏جانبه و عقده ‏مندانه قدرت را به دست غلجایی‏ ها متمرکز کرده بود و این یکی از عوامل اختلاف درونی رژیم اشرف غنی و از عوامل سقوط آن گردید.
در میان طالبان دسته ‏های متعددی وجود دارد که از میان آن‏ها شورای کویته تحت رهبری مولوی هیبه الله - ملا عبدالغنی و شورای پشاور تحت رهبری سراج الدین حقانی دو شاخه عمده طالبان را تشکیل می‏ دهند. هرچند که از گروه ملامنصور و گروه ملایعقوب نیز سخن گفته می‏ شود. بنابراین مهم ‏ترین چالش فرا راه امارت اسلامی طالبان اختلاف میان گروه‏ های متعدد طالبان از یک طرف و اختلاف میان صفوف و سطح رهبری طالبان از طرف دیگر است. طالبان، جریان اصلی و سنتی تحت رهبری ملا عبدالغنی برادر - ملا هبیت الله درانی هستند و تضادهای اینان با گروه حقانی تحت رهبری سراج‏الدین حقانی و خلیل حقانی که غلجایی هستند آشکار است. اولین مفهوم حکومت همه‏ شمول طالبان قبل از همه تقسیم قدرت میان خودشان هستند. زیرا رهبری طالبان عمدتا به سه ولایت کندهار، هلمند و ارزگان خلاصه می‏ شود.
چالش‏ های دیگر که طالبان با آن مواجه ‏اند سهیم کردن اقوام و ملیت ‏های دیگر در قدرت است. تعدادی نیروهای رژیم پیشین در پنجشیر تحت فرماندهی احمد مسعود گرد آمده ‏اند و آن‏ها خواهان سهم در قدرت سیاسی هستند. علاوه بر پنجشیر، نیروهای اردو و پلیس و امنیت ملی رژیم دست نشانده همراه با تجهیزات ‏شان در سراسر کشور پراکنده هستند. جمع ‏آوری این تسلیحات معضل دیگر پیش ‏پای طالبان است. انفجار مهیب میدان هوایی کابل ناتوانی طالبان را در تامین امنیت آشکار ساخت و بنابراین آن‏ها عملا با گروه داعش درگیر هستند.
از نظر بیرونی، حکومت طالبان تحت فشار کشورهای امپریالیستی و ارتجاعی منطقه قرار دارد و مسئله ی به رسمت شناختن طالبان از سوی این کشورها هنوز روشن نشده است. وزیر خارجه ی پاکستان در سفرهای خود به کشورهای آسیای ‏میانه و ایران در تلاش است که حکومت طالبان از سوی این کشورها به رسمت شناخته شود و یک حکومت منزوی باقی نماند. ماهیت حکومت طالبان را رسمیت و یا عدم رسمیت کشورهای امپریالیستی و ارتجاعی جهان تغییر نمی‏ دهد. امارت اسلامی مورد تاکید امریکا و جامعه جهانی هم یک امارت تئوکراتیک و ضدانسانی خواهد بود و در ضدیت با منافع توده ‏ها و طبقات محروم جامعه افغانستان قرار خواهد داشت. منافع و رهایی توده ‏های مردم افغانستان فقط با انقلاب دموکراتیک نوین حل خواهد شد، زیرا در آن صورت است که دشمنان خلق افغانستان امپریالیسم، بورژوا کمپرادور و فئودالیسم سلطه ‏شان بر زندگی و حیات مردم افغانستان به ‏پایان خواهد رسید.
 شکست امپریالیسم امریکا در افغانستان، ورشکستگی نظامی- سیاسی و ایدئولوژی- اخلاقی امپریالیسم را به نمایش گذاشت و پروژه دولت- ملت‏ سازی تحمیلی امپریالیستی به ناکامی رسید. این امر در زدودن توهم نسبت به برنامه ‏های امپریالیستی و ارتجاعی و در توسعه روحیه مبارزاتی در افغانستان نقش مهمی خواهد داشت. از طرف دیگر امارت تئوکراتیک و خشن طالبان بخش زیادی از مردم جامعه را به ناگزیر به صف مبارزه سیاسی علیه آن‏ها خواهد کشاند. به ‏همین دلیل فرصت و چالش‏ های پیش‏ آمده فرا راه مبارزه ی انقلابی و حزب ما را باید به گونه ای درست شناسایی و تحلیل کرد تا از یک طرف از خطرات و ضربات جلوگیری کنیم و از طرف دیگر از این روحیه ضد طالبانی وسیع اجتماعی، در خدمت ارتقاء مبارزه انقلابی بهره ببریم.

6 سنبله 1400