۱۳۹۸ اسفند ۱۴, چهارشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(19) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا





آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(19)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

هال دریپر می نویسد:
«تاریخچه بعدی این واژه، شاهدی از میان شواهد متعدد برای اثبات این تز به طور پی در پی دلایلی فراهم می آورد؛ از طرف دیگر هیچ مدرکی برای نفی آنچه که گفته شد در دست نیست. این ادعائی است که باید در پرتو اسناد به آزمون کشیده شود.»( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص12)
آن گاه که یک  ترتسکیست و یا رویزیونیست پای اسناد را به میان می آورد یا نکات اساسی آنها را به گونه ای کامل بازگو نمی کند و یا آنها را با تفاسیر اپورتونیستی و رویزیونیستی از جوهر انقلابی خود تهی می کند. این کاری است که هال دریپر سالوسانه تا اینجا انجام داده است. با این همه، ما نیز راغب هستیم که اسناد مارکسیستی  را دنبال کنیم!
اتو لونینگ - « مورد سوم»
هال دریپر در بخش بعدی زیر نام «دور اول ادامه می یابد» به مقاله چهار قسمتی اتو لونینگ در مورد مبارزات طبقاتی در فرانسه مارکس اشاره می کند و می نویسد:
«ظهور بعدی "دیکتاتوری پرولتاریا" بازتابی از مورد اول است. آن چه که لونینگ مورد نقد قرار داده بود خط سرخی بود که از دریافت مارکس‏ از جامعه و تاریخ عبور می کرد؛ "تقسیم جامعه امروزی به طبقات مختلف" با منافع متضاد.»(همانجا)
این به هیچ وجه آن خط سرخی نیست که در دریافت مارکس از «جامعه و تاریخ» وجود داشت؛ آن هم پس از نامه مشهور مارکس  به ویدمایر که در آن اشاره می کند که تقسیم جامعه امروزی به طبقات با منافع متضاد و حتی مهم تر از آن کشف مبارزه طبقاتی میان آنان کار او نبوده بلکه کار اقتصاددانان و مورخین بورژوازی بوده است. خط سرخ مارکس در زمینه مزبور عبارت از این بود که مبارزه طبقاتی موجود که خواه ناخواه با جنگ داخلی و کاربرد قهر انقلابی به وسیله طبقه کارگر توام خواهد شد به دیکتاتوری پرولتاریا می انجامد و خود این دیکتاتوری نیز کار را برای گذار به از بین رفتن جامعه طبقاتی و دولت به همراه آن خواهد کشاند.
 اما مضمون مبارزه لونینگ با مارکس نشان می دهد که لونینگ«تقسیم جامعه امروزی به طبقات مختلف»( با منافع متضاد) را جوهر اصلی نظریات مارکس نمی دانست. اگر هم چنین بوده باشد، آن گاه نخستین ایراد وی این بوده که درک درستی از نظریه مارکس و خط سرخ آن نداشته است.
  درپیر به داستان لونینگ ادامه می دهد:
 «سوسیالیسم نوع لونینگ به هماهنگی طبقاتی و رفورم اعتقاد داشت. بنابراین او به طور دائم تاکید می کند که مارکس‏ از تسخیر قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر دفاع می کند برای مارکس‏ هدف جنبش‏ انقلابی عبارتست از "حاکمیت انقلابی، دیکتاتوری طبقه کارگر".»(همانجا)
به این ترتیب لونینگ  به گونه ای روشن به نظر مارکس در مورد هدف جنبش انقلابی یعنی حاکمیت انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا- و این همان خط سرخ است- اشاره می کند.
« ولی آن چه که لونینگ مورد حمله قرار می دهد "حاکمیت" است. او در نهایت روشن می کند که حادترین اختلاف او با مارکس‏ بر سر "انتقال حاکمیت از یک طبقه به طبقه دیگر" به جای از بین بردن اختلاف بین طبقات است.
لونینگ هیچ توجه ویژه ای به اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا"، که خود به طور گذرا به آن اشاره می کند، نشان نمی دهد. قصد او در سراسر نوشته اش‏ انکار هدف بنای یک دولت کارگری یا حاکمیت طبقاتی بود، به طوری که او همین موضوع را (در نوشته بعدی خود) در رد اندیشه تفسیر طبقاتی تاریخ نشان می دهد. نقطه نظرات لونینگ آشکارا آینده موفقی در تبدیل شدن به کلیشه نظرات ضدمارکسیستی داشته است ولی این اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" نبود که برای چنین نظراتی خوراک تهیه می کرد.»( همانجا)
نگارنده مقاله لونینگ را در اختیار ندارد- و جستجوی وی برای به دست آوردن آن نیز تا کنون بی نتیجه بوده است - اما از نکاتی که دریپر از آن نقل می کند بر می آید که تقابل وی با مارکس، حداقل در ظاهر، نه بر سر ماهیت دولت پرولتاریا بلکه اساساً در مورد برقراری چنین دولتی است. مارکس بر این است که تداوم مبارزه طبقاتی کار را به کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا می کشد، اما لونینگ  که جزو سوسیالیست های حقیقی آلمان و بنا به گفته دریپر به «هماهنگی طبقاتی و رفرم» اعتقاد دارد، با کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر مشکل دارد. با توجه به این نکات و حداقل تا اینجا که این اطلاعات را از مقاله دریپر می توان دریافت کرد، چنین شخصی دیگر وارد بحث در مورد دیکتاتوری بودن چنین دولتی نمی شود.
روشن است که اگر کسی بر سر برقراری دولت طبقه کارگر صحبتی نداشت- همچون دریپر که در ظاهر چنین است- اما لزوم دیکتاتوری بر دشمنان طبقاتی را برای آن انکار می کرد بحث به گرد این نکته یعنی دیکتاتوری بودن چنین دولتی دور می زد اما برای کسی که اساساً بحث را به آنجا نمی کشاند بلکه با این که اصلا دولتی به نام طبقه کارگر تشکیل شود مشکل دارد آنگاه دیگر بحث نه بر سر دیکتاتوری بودن چنین دولتی بلکه در مورد لزوم برقراری آن است. از این دیدگاه می توان مثلا «بی توجهی لونینگ به دیکتاتوری پرولتاریا» را در مقاله اش – اگر این گونه بوده باشد- توضیح داد.
و اما اگر کسی وارد این بحث نشد و مرکز ثقل مبارزه خود را بر سر برقراری «حاکمیت» طبقه کارگر گذاشت این امر را نمی توان دلیل آن قرار داد که نظر مارکس هم همین یعنی صرفا برقراری حکومت طبقه کارگر بدون دیکتاتوری بوده است. همچنین این مسئله که «لونینگ هیچ توجه ویژه ای به دیکتاتوری پرولتاریا نشان نمی دهد» دلیل آن نتواند بود که مارکس نیز به آن توجه ویژه ای نشان نداده باشد.
چنانچه بخواهیم به اشارات هال دریپر بسنده نکنیم و داوری خود را در باره مبارزه لونینگ با مارکس داشته باشیم، آنگاه باید بگوییم که لونینگ بر مبنای وابستگی اش به «سوسیالیست  های حقیقی» آلمان مخالف مبارزه طبقاتی و از آن مهم تر مخالف کاربرد «خشونت» یا  زور و قهر در مبارزه طبقاتی بود. بنابراین مخالفت وی با برقراری دولت طبقه کارگر بر این مبنای دروغین نیست که مثلا طبقه کارگر و یا مارکس می خواست از راه مبارزه پارلمانی «حاکمیت طبقه کارگر» بر قرار کند و کسانی که دنبال « هماهنگی طبقاتی و رفرم» بودند، با آن مخالفت می کردند و یا مثلا در مقابل نظریه مارکس و انگلس در مورد برقراری حاکمیت طبقه کارگر،  اضمحلال طبقات و جهش یک باره به جامعه بدون طبقه را خواستار بودند. بر این سیاق می توان نتیجه گرفت که مخالفت لونینگ بر خلاف آن چه هال دریپر ارائه می دهد در نفس خودهمانا مخالفت با هدف جنبش انقلابی یعنی برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و وجه اساسی آن یعنی دیکتاتوری آن بوده است.(1)
 به طور کلی دو مسئله  حاکمیت دولتی و دیکتاتوری بودن این حاکمیت را تنها در ذهن می توان از یکدیگر جدا کرد؛ زیرا در واقع نمی توان حاکمیت و دولتی را از آن یک طبقه دانست اما دیکتاتوری بودن آن را منکر شد. اگر دولت طبقه کارگر دیکتاتوری طبقه کارگر بر دشمنان وی نباشد دولت طبقه کارگر نیست و اگر هم باشد و چنین راهی را ادامه دهد دیر یا زود یا شکست خواهد خورد و قدرت را از دست خواهد داد و یا در صورتی که باقی بماند به دولت طبقه بورژوازی تبدیل خواهد شد.
دریپر سپس به نامه ی کوتاهی اشاره می کند که مارکس به هیئت تحریریه نویه دویچه سایتونگ می نویسد :
«...نامه مارکس تنها به این ادعای لونینگ پاسخ می داد که مارکس‏ تنها در باره "حاکمیت پرولتاریا " سخن گفته و نه هدف بعدی که عبارتست از "امحای تمایزات طبقاتی". نامه به اتهام "حاکمیت و دیکتاتوری طبقه کارگر" اشاره می کند اما مارکس‏ نیز درست مانند لونینگ اندیشه "حاکمیت " را در مرکز توجه خود قرار می دهد. نامه، به انضمام عبارتی که لونینگ آن را مورد بررسی قرار داده بود، فهرستی از نقل قول ها و مراجعات مارکس‏ را ردیف می کند که در آن ها "امحای تمایزات طبقاتی" به طور برجسته ای مورد بحث قرار گرفته است.»
آنچه که هم از نامه مارکس‏ و هم از جمله لونینگ روشن می شود اینست که اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا " برای هر دوی آن ها فاقد اهمیت خاصی بوده است و هر دو بر آن بوده اند که این اصطلاح دارای هیچ مضمون ویژه ای به جز "حاکمیت پرولتاریا " نیست.»(ص 12و 13)
 روشن است که نتیجه گیری خود خواسته و بی معنای دریپر که بحث خشک و خالی بر سر «حاکمیت پرولتاریا» است با آنچه مضمون مقابله را می سازد یعنی جامعه بی طبقه، سازگاری ندارد.
 نظریه مارکس مبتنی بر «امحای تمایزات طبقاتی» است و او می گوید بارها در نوشته هایش به این نکته اشاره کرده است. از نظر مارکس، امحاء امتیازات طبقاتی در ظرف یک امروز و فردا ممکن نیست و یک دوران گذار را می طلبد. دوران گذاری که واسط است میان جامعه طبقاتی کنونی و جامعه ای که از طبقات در آن اثری نباشد. دولت این دوران گذار نیز دیکتاتوری طبقه کارگر است. این دولت خواه ناخواه باید دولت طبقه کارگر باشد زیرا هیچ طبقه دیگری نمی تواند خواهان امحاء تمایزات طبقاتی باشد و حتی اگر بخواهد نمی تواند به آن جامه عمل بپوشاند. از سوی دیگر نه عموما می توان این حاکمیت را از طریق یک مبارزه مسالمت آمیز برقرار کرد و نه می توان با یک حاکمیت طبقاتی صرف، یعنی با حاکمیت طبقه کارگر و از طریق فرایندی صرفا مسالمت آمیز به محو امتیازات طبقاتی رسید؛ زیرا به خودی خود روشن است که آنها که در وجود این امتیازات منافع دارند مقاومت خواهند کرد و مانع خواهند شد. رفع این مقاومت و موانع به وسیله دیکتاتوری طبقه کارگر ممکن است و نه به وسیله مسالمت و به رای گذاشتن لغو امتیازات طبقاتی. به این ترتیب بحث امحاء امتیازات طبقاتی بدون دوران گذار و دولت دوران گذار به کمونیسم که دیکتاتوری پرولتاریا است بی معنا است.
 از این رو می توان نتیجه گرفت که حال که از نظر دریپر صحبت مارکس نه بر سر امحای امتیازات طبقاتی بلکه صرفا بر سر «حاکمیت طبقه کارگر»بوده است، پاسخ مارکس  به«اتهام»( که اتهام درستی است) لونینگ در مورد برقراری دیکتاتوری طبقه کارگر، نمی توانسته بدون توجه به دیکتاتوری بودن چنین حاکمیتی، آن هم پس از تجارب خونین انقلاب در فرانسه بوده باشد. و اما این مفهوم حتی اگر از نظر لونینگ «فاقد اهمیت خاصی» بوده باشد- که چنین نیست- نمی توان از آن به این نتیجه رسید که در نظر مارکس هم چنین بوده باشد.   
ژوزف ویدمیر- مورد چهارم
حال دریپر به ژوزف ویدمیر زمانی که وی پس از انقلابات اروپا به آمریکا مهاجرت می کندمی پردازد:
«اولین مقاله او( ویدمیر پس از رفتن به آمریکا) در اول ژانویه 1852 در نشریه"Turn-Zeitung" در نیویورک انتشار پیدا کرد. ...عنوان مقاله ویدمایر "دیکتاتوری پرولتاریا" بود. این مقاله انحصاراً به مسئله حاکمیت طبقه کارگر آن گونه پرداخته است که در "مانیفست کمونیست " بیان شده و کتاب اخیر منبع مضامین آنرا تشکیل می دهد. و اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا در متن مقاله تکرار نمی شود مگر در عبارت آخر که در آن از ضرورت "دیکتاتوری در راس‏ هر انقلاب" سخن رفته و از آن پس‏ اندیشه دیکتاتوری "پرولتاریائی را که در شهرهای بزرگ متمرکز شده " و نه هر نوع پرولتاریا را ارائه می کند...
اما چرا برای مقاله ای که فشرده آموزش‏ های مانیفست در آن آورده شده (همان هدفی که موردنظر ویدمایر بود) عنوان مزبور انتخاب شده است؟ پاسخی که بخواهد تنها بر حدس‏ و گمان استوار نباشد احتمالا می تواند چنین مضمونی داشته باشد که چون ویدمایر از نزدیک نظاره گر درگیری لونینگ همکار مطبوعاتی اش‏ علیه " حاکمیت، و یا دیکتاتوری پرولتاریا " بوده با آگاهی کامل عنوان بالا را انتخاب کرده است.»(ص 13)
نظر دریپر به هیچ وجه درست نیست. پاسخ وی نه بر مبنای استنتاجاتی از رابطه بین دو مبحث و حدس و گمان هایی بر مبنای واقعیات میان این دو مبحث، بلکه بر مبنای تخت پروکستس کذایی است. او به سبک پروکستس یک تخت به نام«منظور مارکس دیکتاتوری نیست و حاکمیت است» درست کرده و همه را با آن اندازه می گیرد و هر چه اندازه آن نبود می کّشد و یا می بُرد تا اندازه شود.(2) بر مبنای آنچه خود وی از مقاله لونینگ نقل می کند، لونینگ استدلالات خود را در رد نتایج مارکس در کتاب هایی که در مورد مبارزات  طبقاتی در فرانسه نگاشت طرح می کند. نظرات و نتیجه گیری های مارکس در دو کتاب مهم وی ( مبارزات طبقاتی در فرانسه و هیجدهم برومر لوئی بناپارت)هم چنانکه لنین هم در دولت و انقلاب خود اشاره می کند فراتر از مانیفست حزب کمونیست بوده و خواه در مسئله نفس این حکومت که باید دیکتاتوری پرولتاریا باشد و هم به ویژه در مسئله دولت و اشاره به این نکته اساسی که نمی توان به تصرف ساده دولت بورژوازی بسنده کرد بلکه باید این ماشین را خرد کرد، جهش وار گامی به پیش برداشته بود.
بنابراین زمانی که ویدمیر در ژانویه سال 1852 نخستین مقاله خود با نام دیکتاتوری پرولتاریا را در روزنامه آمریکایی 'Turn-Zeitung'می نویسد، او نه تنها مانیفست، بلکه مهم تر از آن تجربه انقلاب 1850- 1848 و نتیجه گیری های مارکس  از آن را نیز  دارد. نام این مقاله نیز بر مبنای پیشرفت مارکس در استنتاجات تئوریک سیاسی از مبارزه طبقاتی در فرانسه است. جایی که او به روشنی به نیاز طبقه کارگر به دیکتاتوری علیه دشمنان خود اشاره می کند. بنابراین برخلاف آنچه دریپر تلاش می کند مقاله را از  نظری به آن بچسباند و «انحصاراً» در چارچوب آن و یا تنها منبع مضامین آن قرار دهد، یعنی مانیفست حزب کمونیست، مقاله نه تنها  مباحث اساسی مانیفست را در مورد طبقات، مبارزه طبقاتی و حاکمیت طبقه کارگر بر می گیرد، بلکه از آن پیش تر رفته و آخرین و مهم ترین استنتاجات مارکس را نیز در مورد ماهیت این حاکمیت در بر می گیرد. درست برای همین نام مقاله دیکتاتوری پرولتاریا است و نه« حاکمیت طبقه کارگر».
 و اما چند نکته کلیدی در این مقاله ویدمیر است که ما به دو تا از آنها که با بحث کنونی ما در ارتباط است اشاره می کنیم. نکته نخست در مورد مقاومت طبقات سرنگون شده در هر انقلابی است:
ویدمیر می نویسد:
«با این حال، این یک اصل قدیمی بر مبنای تجربه است که هیچ طبقه اجتماعی، تا زمانی که مرگ آن یک واقعیت محرز نگردد، حتی اگر زمین زیر پایش از بین رفته باشد، باز هم امید به بازگشت دوباره به مقام سابق خود را متوقف نمی کند.»(3)
به این ترتیب یکی از نکاتی که موجد مبحث دیکتاتوری پرولتاریا و نیاز به آن است همانا مقاومت بورژوازی در مقابل تغییرات انقلابی به وسیله طبقه کارگر است. اکنون بر مبنای تجارب حکومت طبقه کارگر در شوروی لنین و استالین و چین مائو، ما می دانیم که این مقاومت به دوره کوتاهی پس از انقلاب و صرفا  بورژوازی و ضد انقلاب سرنگون شده محدود نگردیده بلکه به سراسر دوره گذار انقلابی به کمونیسم کشیده خواهد شد. در این دوران بورژوازی نیمه مرده از تمامی منافذی که امکان رساندن هوا و خون تازه به وی را دارد- و بستن این منافذ در سوسیالیسم که یک فرایند گذار، یک پل و دو راهه بین سرمایه داری و کمونیسم است، آسان نیست و کار بسیار و انقلابات متعددی را می طلبد-  استفاده کرده و همچون دراکولایی دوباره زنده خواهد شد و نه تنها زنده خواهد شد بلکه در صدد تأمین بقای خویش و مکیدن دوباره خون خواهد بود. به این ترتیب در یک دوره تاریخی کامل نیاز به دیکتاتوری پرولتاریا خواهد بود.
نکته دوم اشارات ویدمیر به ضرورت دیکتاتوری در راس هر انقلاب است. اینجا دریپر خیلی تَر و ِفرض اشارات ویدمیر را به آن تجاربی که دیکتاتوری را در راس هر انقلاب ضروری می سازد، درز می گیرد تا مجبور نباشد  همان معنایی  را که  دیکتاتوری از نظر ویدمیر و نیز مارکس و اساسا در آن دوران از نظر تمامی افراد درگیر در جنبش طبقه کارگر داشت، بازگو کرده باشد. این اشارات به همراه اشاره ویدمیر به پرولتاریایی که در شهرهای بزرگ متمرکز شده، دقیقا یاد آور مباحث مارکس در کتاب های مذکور است.
 ویدمیر می نویسد:
«اگر انقلابی با پیروزی طی شود، به قدرت متمرکز، به یک دیکتاتوری در راس آن نیاز دارد. دیکتاتوری کرومول برای ایجاد برتری بورژوازی انگلیس ضروری بود. تروریسم کمون پاریس و کمیته امنیت عمومی به تنهایی موفق شدند مقاومت اربابان فئودالی را در خاک فرانسه بشکنند. بدون دیکتاتوری پرولتاریا که در شهرهای بزرگ متمرکز است ، واکنش بورژوایی از بین نخواهد رفت.»(4)
 اینجا از «حاکمیت» صحبتی نیست، بلکه از دیکتاتوری صحبت است و دیکتاتوری نیز به معنای«حاکمیت» خشک و خالی یک طبقه نیست و از این رو این گونه نیست که  از نظر ویدمیر و بنابراین مارکس«فاقد اهمیت خاصی» بوده باشد، بلکه برعکس دارای بیشترین و والاترین اهمیت است.
منظور ویدمیر از دیکتاتوری را در اینجا می توان به روشنی هر چه تمام تر مشاهده کرد. اینجا دیگر از« دیکتاتوری کرمول در انگلستان و تروریسم( این درست واژه ای است که در متن انگلیسی اثر به کار برده شده است) انقلاب فرانسه برای برقراری حکومت بورژوازی و علیه مقاومت اربابان فئودال صحبت می شود. اینجا به روشنی گفته می شود که از قدرت متمرکز و دیکتاتوری برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی استفاده خواهد شد؛ که بدون آن، این مقاومت درهم شکسته نشده و از بین نخواهد رفت.
حال اگر فرض را بر این بگذاریم که نام این مقاله تنها مرتبط به مقاله لونینگ و پاسخ مارکس به آن است- که به نظر ما چنین نیست- آن گاه می توان گفت که نظر لونینگ« رفرمیست» در مورد «هماهنگی طبقاتی» نه تنها در مخالفت با دولتی طبقاتی، بلکه اتفاقاً و مهم تر از آن مخالفت با دیکتاتوری پرولتاریا بوده است و اشارات وی نیز دقیقا به همین منظور صورت گرفته است و برای همین هم مارکس در پاسخ به هیئت تحریریه نشریه مذکور در مورد دیکتاتوری پرولتاریا صحبت کرده است، و نیز ویدمیر با انتخاب این نام برای مقاله خود آن را  برجسته کرده باشد.
نامه مارکس به ویدمیر
هال دریپر اینک به نامه مارکس به ویدمیر در تاریخ 5 مارس 1852 می پردازد و می نویسد:
  «مارکس‏ در همین رابطه امتناع نویسندگانی مانند کارل هانسن از قبول وجود طبقات در جامعه را مورد انتقاد قرار می دهد. مارکس‏ نوشت که افتخار کشف وجود طبقات در جامعه مدرن و مبارزه میان آنها به او تعلق ندارد.
"کارجدید من اینست که 1) نشان داده ام که وجود طبقات فقط با مرحله تاریخی معینی از تکامل تولید بستگی دارد؛ 2) که مبارزه طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا می انجامد؛ 3) که این دیکتاتوری خود فقط عبارتست از گذار به امحای تمام طبقات و به جامعه ای بی طبقه." »(همانجا)
از این متن کاملا روشن است که مجادله و مبارزه بر سر چه بوده است، مارکس علیه چه کسانی به مبارزه پرداخته است، سعی در قانع کردن چه کسانی داشته است و خود را کاشف کدام تئوری ها می دانسته است.
 اینک تخت پروکستس هال دریپر آورده می شود و نظریات مارکس روی آن قرار می گیرد:
«اگر خواننده "حاکمیت پرولتاریا" را جایگزین دیکتاتوری پرولتاریا کند، مضمون این جمله درخشان به طور کامل آشکار خواهد شد. مارکس‏ در این جمله هیچ چیز غیر معمولی نمی گوید.»(همانجا)
 اولاً نیازی نیست که ما «حاکمیت پرولتاریا را جایگزین دیکتاتوری پرولتاریا» کنیم، بلکه برعکس خود این مفهوم را با استفاده از تجارب شوروی و چین و دیگر کشورهای سوسیالیستی بسط داده و درون آن ها را با این تجارب انقلابی غنی می کنیم؛ بر مبنای همین تجارب است که ما مائوئیست ها می گوییم ادامه انقلاب با تسلط دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا، انقلاب های فرهنگی پی در پی نیاز دیکتاتوری پرولتاریا است و... این تنها رویزیونیست ها و تروتسکیست هایی همچون دریپر هستند که چون نمی دانند با این مفاهیم اصیل و انقلابی مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی چه بکنند ترجیح می دهند آنها را حذف کنند.
دوماً اگر خواننده حاکمیت پرولتاریا را جایگزین دیکتاتوری پرولتاریا کند، جمله دیگر نه تنها جدید نیست- زیرا عبارت حاکمیت پرولتاریا در مانیفست نیز وجود داشت- بلکه درخشانی نوین خود را که در نتیجه غنا یافتن به وسیله تجارب انقلابی تازه طبقه کارگر به دست آورده و مضمون کامل تری را که در نتیجه این غنا یافتن یافته، به طور کامل  از دست می دهد و گامی بزرگ به پس بر می دارد. زیرا «درخشان» شدن یک نظریه یعنی ارتقاء آن به سطحی بالاتر، بسط یک نظریه از جهت گسترده کردن دایره صدق آن و نیز به ویژه دقیق تر کردن و ژرفا بخشیدن به آن با استفاده از تجارب نو. اما در این عبارات، مارکس به خلاصه ترین شکل ممکن جوهر نظریات سیاسی خود( و انگلس) را بیان می کند. تجاربی که در نتیجه تحقیقات فراوان در تاریخ کشورها و نیز تجارب مبارزات عملی طبقه کارگر در انقلاب ها در اروپا و استنتاجات تئوریک از آن به دست آمده است. 
راست است که مارکس در این جمله«چیز غیر معمولی» نمی گوید. اما تنها به این معنا که آنچه را که اکنون مارکس با بیان این مفهوم گفته است، پیش از این و به شکل ابتدائی در فقر فلسفه، مانیفست و نیز به شکل کامل تر در جای جای دو کتاب دیگر خود در مورد انقلاب فرانسه گفته بود. اما برجسته کردن نکات نظری عمده و اساسی یک دیدگاه که در لابلای عبارات دیگر کتاب ها وجود داشت، و تأکید بر آن ها( به روی دیکتاتوری پرولتاریا در متن مارکس تأکیدشده است) خود به مثابه یک تقابل و مبارزه بود با برداشت و درک های نادرستی که از نظریات مارکس و انگلس می شد. مانند این برداشت نادرست که مارکس کاشف وجود طبقات است و یا این که مارکس کاشف مبارزه طبقاتی بین طبقات متخاصم است. بنابراین مبارزه با این دیدگاه ها و برجسته کردن جوهراساسی مارکسیسم در مسئله دولت، آن کار «غیر معمول» در این عبارات و دلیل اساسی مشهور شدن آن است.
 لنین پس از نقل همین عبارات مارکس در دولت و انقلاب می نویسد:
«مارکس در اين عبارات خود توانسته است با روشنی شگفت‌آورى اولاً فرق عمده و اساسى آموزش خود را با آموزش ژرف ترين متفکرين پيشرو بورژوازى و ثانيا ماهيت آموزش خود را درباره دولت بيان دارد.»( منتخب آثار دو جلدی، جلددوم، قسمت نخست، ص260، همچنین می توان تحلیل لنین را از این عبارات و کلا از نتایجی که مارکس از انقلاب فرانسه در مورد دولت و مهم تر از همه خرد کردن ماشین دولتی بورژوازی گرفت، در همان فصول دنبال کرد)
 هال دریپرادامه می دهد:
« اما اگر چنین است چرا او به جای واژه معمولی اش‏ اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا را به کار می برد ؟ آری، کاربرد این اصطلاح دقیقاً به همان علتی است که در مورد ویدمایر مشاهده کردیم. نامه مارکس‏، انعکاس‏ ساده عنوان مقاله ویدمایر را منعکس‏ می کرد و آنچه را که بین مارکس‏ و لونینگ در نویه دویچه سایتونگ گذشته بود. مارکس‏ از اصطلاحی استفاده می کند که برای فرد مورد مکاتبه معنای خاصی داشت. مارکس‏ می خواسته است در یک نامه شخصی از این روش‏ برای فهم بهتر مطلب استفاده کند. اما هنگامی که این عبارت از متن واقعی آن منفک شده و به عنوان یک جمله خارق العاده وانمود شود، اهمیت آن مخدوش‏ می شود.»(ص 13و 14)
  چرا باید واژه معمولی برای دولت طبقه کارگر، حاکمیت باشد و نه دیکتاتوری طبقه کارگر! در حالی که دولت اساسا یعنی دیکتاتوری و در تاریخ نیز جز این نبوده است. می بینیم که دریپر برای سالوسی حدی و مرزی قائل نیست و چه آسمان و ریسمانی می بافد تا ثابت کند که منظور مارکس از دیکتاتوری، دیکتاتوری نبوده، بلکه حاکمیت طبقه کارگر بوده است.
 مارکس در نامه به ویدمیر ماهیت اساسی نظریه خود را درباره دولت توضیح می دهد. ویدمیر نیز که از نظریه مارکس اطلاع کافی دارد پیش از آن همین برجسته کردن را با گزیدن آن به عنوان نام مقاله اش در پیش گرفته بود. آنچه هال دریپر می گوید جز مشتی پرت و پلای یک تروتسکست چیز دیگری نیست.
 اکنون اگر فرض پیشین را گسترش دهیم  و بر این بگذاریم که ارتباطی بین مقاله لونینگ و مقاله ویدمیر و نیز نامه مارکس به ویدمیر وجود داشت، یعنی فرض یا حدس و گمان نهایی هال دریپر، آن گاه نتیجه این فرض این خواهد بود که تقابل لونینگ با مارکس - به عنوان یکی از ده ها تقابل با نظریه مارکس به ویژه پس از مقالات وی در مورد مبارزه طبقاتی در فرانسه که به صورت دو کتاب در آمد- گرچه به پیروی از «سوسیالیست های حقیقی» در جهت نفی مبارزه طبقاتی و دولت طبقاتی بوده، اما بیش از آن- و برخلاف نظر دریپر- بر سر همین کار برد قهر و زور در مبارزه طبقاتی بوده است.
 و اما اگر فرض ما چنین نباشد و ارتباط خیلی خاصی بین این دو قضیه وجود نداشته باشد، آن گاه باید بگوییم که هال دریپر خیلی  مباحث لونینگ را آورد و پشت بندش به سراغ ویدمیر( که گویا نسبتی با لونینگ داشت) و نامه مهم مارکس به ویدمیر رفت و سپس بین این دو جریان ارتباط دلخواسته ای برقرار کرد.
 این همه تقلای دریپر نه عمدتا متوجه لونینگ و پاسخ مارکس به وی بود- که خیلی مرکز رجوع مارکسیست ها هم نبوده و نیست- و نه متوجه مقاله ویدمیر درباره دیکتاتوری پرولتاریا، بلکه اساسا برای این بود که نظرات مارکس را در نامه به ویدمیر که یکی از مهمترین جاهایی است که وی به کشف خود اشاره و به روی آن تأکید می کند و خیلی سخت است تفسیری دیگر از آن کردن، با وصل کردن ویدمیر به لونینگ، به آنچه می خواهد تبدیل کند:
 منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، همان «حاکمیت» است و این«اصطلاح دیکتاتوری معنای دیگری جز حاکمیت نداشت»!؟  دیکتاتوری را بردارید و «حاکمیت» را به جای آن بگذارید!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه نخست اسفند 98
یادداشت ها
1-   لونینگ جزو دسته ی«سوسیالیست های حقیقی» آلمان بود و اگر قرار است ما جوهر نظریه وی را در مورد دیکتاتوری پرولتاریا دریابیم باید به نظرات اساسی این گروه  و نقد مارکس و انگلس از آن توجه کنیم . نقد مارکس و انگلس از «سوسیالیسم حقیقی» و مهم ترین نماینده آن کارل گرون هم در ایدئولوژی آلمانی موجود است و هم در مانیفست حزب کمونیست. این نقد نشانگر آن است که نمایندگان این جریان، مخالفت مبارزه طبقاتی و اساسا مخالف کاربرد  زور و قهر در مبارزه انقلابی بودند؛ امری که برخلاف نظر هال دریپر نشان می دهد لونینگ تنها مخالف برقراری حاکمیت طبقه کارگر نیست بلکه مخالف کار برد زور و قهر و دیکتاتوری طبقه کارگر است. و این هم نقد مارکس و انگلس از «سوسیالیسم حقیقی» که نشان می دهد، مخالف مبارزه طبقاتی و کاربرد قهر از جانب طبقه کارگر بودند: «اين سوسياليسم ملت آلمان را به عنوان يک ملت نمونه و کوته‌ نظر آلمانى را مانند نمونه‌اى براى بشر اعلام می داشت و براى هر يک از دنائت‌هايش معناى سوسياليستى عالى و باطنى قائل می شد، يعنى آن را درست به عکس آنچه که بود بدل می ساخت. و پايان کار را به طرز پيگير به جايى رساند که مستقمياً بر ضد روش «خشن و مخرب» کمونيست ها برخاست و اعلام داشت که خود وى در عالم بى‌غرضى با عظمت خويش مافوق هرگونه مبارزه طبقاتى قرار دارد. بجز چند استثناء معدود، آنچه که در آلمان به عنوان به اصطلاح تأليفات سوسياليستى و کمونيستى جريان دارد، به اين ادبيات پليد و بيزارى‌آور مربوط است.»( مانیفست حزب کمونیست، بخش سوسیالیسم حقیقی، تاکید ها از ماست)
2-   نامه مارکس به ویدمیر در 5 مارس 1952 نیز نشان می دهد که چنین نیست و جدای از اینکه اساساً قرار بوده آخرین نظریات مارکسیستی در میان کارگران آمریکا نشر یابد، اشاعه درک های نادرست از نظریه مارکس در آن سال ها به ویژه پس از استنتاجات تئوریک از مبارزات فرانسه یکی دیگر از دلایل انتخاب این نام بوده است.
3-    دیکتاتوری پرولتاریا، نیویورک، اول ژانویه 1852، متن انگلیسی
4-   متن انگلیسی بخش مزبور:
If a revolution is to be victoriously carried through, it will require a concentrated power, a dictatorship at its head. Cromwell' s dictatorship was necessary in order to establish the supremacy of the English bourgeoisie; the terrorism of the Paris Commune and of the Committee of Public Safety alone succeeded in breaking the resistance of the feudal lords on French soil. Without the dictatorship of the proletariat which is concentrated in the big cities, the bourgeois reaction will not be done away with.


۱۳۹۸ اسفند ۱۱, یکشنبه

درباره برخی مسائل هنر(11) پیوست های بخش نخست هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت چهارم) ده سیاست خرده بورژوایی


درباره برخی مسائل هنر(11)

پیوست های بخش نخست

هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت چهارم)

ده
 سیاست خرده بورژوایی
رحمانیان در ادامه تأکید روی وجوه غیر سیاسی در هنر می نویسد:
« زمانى كه كليفورد اودتز در نمايشنامه مشهورش «در انتظار لفتى» از برخورد ميان قدرت هاى مافيايى و كارگران سنديكا مى نويسد، بيش از هر چيز بيهوده بودن انتظارى نوميدانه را به نقد مى كشد.»( در توضیح سیاسی نبودن- پیشین)
 اینجا«بیهوده بودن انتظاری نومیدانه» به مثابه یک انتظار کلی بی حاصل که امری ظاهراًغیر طبقاتی، مشترک بین انسان ها و بی زمان و مکان است طرح می شود. همچون انتظار برای یاری خدا به انسان و یا انتظار برای مسیح موعود( و یا انتظار در دین زدتشتی و یا مذهب شیعه) که ماهیت زندگی کنونی بشر را می سازد و پوچی و بی معنایی آن را نشان می دهد. ظاهرا این «انتظار بیهوده» کلی در مقابل توجه به مسائل عینی، مشخص و ملموس سیاسی درون همین نمایشنامه قرار داده شده است و از جانب رحمانیان در برابر مضمون سیاسی و به عنوان وجه بیشتر غیر سیاسی آن طرح می شود.
 اما به نظر در این نمایشنامه این گونه نیست! زیرا این انتظار« دستی از غیب» که قرار است بیاید  و مسائل و مشکلات عملی کارگران را حل کند نخست به عنوان یک امر موهوم مذهبی و یا شکلی از بروز گرایش مذهبی در کارگران پرداخت نمی شود و دوماً بدان گونه که مثلاً بکت در نمایشنامه خود در انتظار گودو  ارائه می دهد نیست. زیرا امر انتظار به گونه ای عملی نفی شده و در مقابل آن اعتماد به توانایی ذهنی و عملی مشخص خود کارگران که می توانند کنندگان عمل باشند قرار داده و برجسته می شود. بنابراین نویسنده در برابر یک انتظار بیهوده، نیروهای واقعی و عینی ای را قرار می دهد که می توانند در شرایط مشخص به جای انتظار دست به عمل  اعتصاب بزنند. در این نمایشنامه نفی فرهنگ و ایدئولوژی حاکم بورژوازی که در این انتظارموهوم و بیهوده نیز خود را متجلی می کند، باور کردن و اعتماد به نیروهای زنده خود و دست زدن به عمل مبارزه، وجهی طبقاتی و سیاسی دارد.(1)
پس از ذکر امور کلی زندگی که  ظاهرا ربطی به سیاست ندارند اینک رحمانیان به سراغ برشت می رود و به مبارزه با مضامین سیاسی مندرج در آثار برشت می پردازد:
 «پنجاه و چند سال بيشتر از مرگ برشت نگذشت و بيشتر شعارهايش در روزهاى كمون و زن نيك سچوان رنگ باخته اند.»
پس برشت در روزهای کمون و زن نیک سچوان جز مشتی شعار نداده است!( به احتمال رحمانیان این دو اثر به ویژه زن نیک سچوان را خوب نخوانده است!) و بیشتر شعارهایش هم رنگ باخته است( خوبه که چندتایی اش باقی مانده و همه اش فی امان الله نرفته است)!؟
می بینیم که بحث بر سر این نیست که سیاست جزء زندگی نیست بلکه بر سر این است که قرار است کدام سیاست جزء زندگی باشد. سیاست طبقه کارگر و زحمتکشان و یا سیاست خرده بورژوازی و بورژوازی.
رحمانیان زمانی که صحبت بر سر یک نمایشنامه است و عده ای به روی مضامین اجتماعی- سیاسی آن تأکید می کنند در مخالفت با آنها نخست تمایل، گرایش و موضع  وی متوجه برجسته کردن ساختار اثر هنری است. او در مقابل آنها، صحبت کردن از سیاسی بودن یک اثر هنری را در « دام افتادن» تعبیر می کند و در اهمیت شکل و ساختار اثر هنری داد سخن می دهد. سپس او در مقابل مضامین اجتماعی و سیاسی مورد بحث موضع گرفته و برخی مسائل کلی را مانند زندگی، شعر، عاطفه و تنهایی و همین بیهوده بودن انتظار نومیدانه به میان می آورد و بالاخره آنجا که وی به سراغ مضامین می رود، به طرد مضامین معینی- مضامین سیاسی عموماً مشخص و مبارزه جویانه- و به نفع مضامین خاصی اقدام می کند.
وی هنوز با برشت کار دارد:
 «اما هنوز استحكام نمايشى «دايره گچى قفقازى» و «زندگى گاليله» مثال زدنى است».
و این را باید به این معنا گرفت که این دو اثر نیز «شعاری» بوده اند. بنابراین نه تنها بيشتر «شعارها» ی برشت در آن دو نمایشنامه ای که در بالا از آنها نام برده بود، بلکه همچنین« شعارها»یش در دایره گچی قفقاری و زندگی گالیله نیز رنگ باخته اند!( گویا رحمانیان مشکل دارد که این را سر راست بگوید!) و از این دو اثر تنها چیزی که باقی مانده است«استحکام نمایشی» است! یعنی از دو نمایشنامه ای که از حیث مضمون به وجه فوق العاده ای غنی هستند و موارد صدق شان به گونه ای فراوان وجود دارد؟
 جناب رحمانیان! روشن  می شود که تا آنجا که بحث مضمون طرح است، شما ضد سیاست در هنر یا «غیر سیاسی بودن هنر» نیستید، بلکه شما ضد سیاست های معینی در هنر و به نفع سیاست های معینی هستید! شما ضد سیاست های کمونیستی و هوادار سیاست خرده بورژوایی در هنر هستید و این را در نظریه «غیر سیاسی بودن هنر» خود پنهان می کنید!(2)
به ادامه مبارزه رحمانیان با برشت توجه کنیم:
« و چه خوب گفته ارسن ولز به برشت كه: در گاليله «تو مى خواستى مقابله روشنفكر با مذهب را به چالش بكشى، ولى كليساى تو، كليساى استالين از كار درآمده... و پيداست كه برشت از اين گفته آشفته شده.»
 راست اش نگارنده در مورد گفته اورسن ولز به برشت چیزی نمی داند اما اگر می دانست و قرار بود پاسخی به افادات و گنده گویی های اورسن ولز بدهد به وی می گفت که بهتر بود او به جای مقایسه ایتالیا و کلیسای گالیله با شوروی و دادگاه های استالین نخست به مقایسه ایتالیا با آمریکا و انکیزاسیون با «لیست سیاه» و دادگاه های دوران مک کارتی می پرداخت و به آنها گیر می داد. دادگاه هایی که در دهه پنجاه هنرمندان چپ و کمونیست ( از جمله خود برشت) را که یکی و دوتا هم نبودند تنها به دلیل باورهای سیاسی شان محاکمه کردند. و تازه این اتهامات- درست یا نادرست- به این هنرمندان وارد نشده بود که آدم کشته و یا علیه طبقه کارگر اقدامی کرده اند. به قول ما ایرانی ها  اورسن ولز« اگر بیل زن بود اول باغچه خودش بیل می زد» و دولت های امپریالیستی - ارتجاعی کشورش!
هم چنان که می بینیم این جا آنچه برای رحمانیان مهم است «ساختار نمایشی» است و نه مضمون. او نه تنها محتوی این آثار را شعاری می داند بلکه  «شعار»های گالیله را نیز با قایم شدن پشت اورسن ولز شوت می کند توی زمین برشت. از برشت «بزرگترین نمایشنامه نویس قرن بیستم»( به گفته سارتر) چه می ماند:«ساختار نمایشی» دو اثر گالیله و دایره گچی قفقازی! بقیه دود می شود و به هوا می رود!(3)
وی ادامه می دهد:
 «اتفاقاً مثال برشت و آثارش، مثال خوبى است براى دريافت اين نكته كه هنرمند، حتى اگر بخواهد، نمى تواند مطلقاً ذهنيات محصور يك ايده سياسى را بپذيرد.»
از نظر رحمانیان پذیرفتن یک ایده سیاسی محصور کردن خود است. پس برای اینکه هنرمند هنرمند باشد و هنرش هنر باید هیچ ایده سیاسی را نپذیرد. به عبارت دیگر ایده سیاسی نپذیرفتن یعنی آزاد بودن و لابد «قالبی» و «چهارچوبی» فکر نکردن.(4)
اما به راستی هنرمندانی که هیچ ایده سیاسی را نپذیرفتند آزاد بودند و«قالبی» فکر نکرده اند؟
آیا اساسا هنرمندانی وجود داشته اند که به هیچ ایده سیاسی و هیچ حد و مرزی در اندیشه پای بند نبوده باشند؟ لابد این باید عجیب باشد که ما این همه هنرمند داشته ایم که « ذهنیات محصور یک ایده سیاسی را» پذیرفته اند و با این همه سرشار از خلاقیت و نوآوری و تاثیر در جوامع خویش بوده اند و ما در همین بخش نام بسی از آنها را برده ایم.(5)
 گمان ما این است که مشکل در همین درک «آزاد بودن»است. معمولا این مواقع بجز برخی اندیشه های مذهبی (مسیحی، اسلامی و...) و حکومت های قرون وسطایی بیشتر نام دو اندیشه( یا دو ایدئولوژی) برده می شود: کمونیسم و فاشیسم؛ و این هر دو«توتالیتر» خوانده می شوند و همواره عدم پذیرفتن ایده سیاسی نپذیرفتن این دو ایده و به این دلیل آزاد بودن از هر گونه محصور بودنی دانسته می شود. افتخار برخی از این روشنفکران این است که فاشیست و کمونیست و طرفدار نظام های «توتالیتر» نیستند و مثلا طرفدار« دموکراسی»هستند.
  فاشیست نبودن گرچه خوب است اما لزوما به معنی طرفدار نظام های دیکتاتوری و توتالیتر نبودن نیست. هنرمندانی که کمونیسم را نپذیرفته اند و در عین حال علیه فاشیسم بورژوازی بوده اند ایده های دیگری از بورژوازی را پذیرفته اند. مثلا لیبرالیسم را که آنان آگاهانه یا ناآگاهانه با عنوان کردن « دموکراسی»به اصطلاح غیر طبقاتی در مقابل نظام های توتالیتر پیرو آن بوده اند؛ اندیشه ای که در هنر عموما به شکل گرایش ها و تمایلات انسان محورانه خود را نشان داده است. بیشتر روشنفکرانی که فکر می کنند از محصور بودن در هر تفکری آزادند در عمل به لیبرالیسم گرایش داشته و پیرو و محصور در آن و برخی محصولات جانبی اش از جمله «انسان گرایی» بوده اند.
در مورد مارکسیسم نیز باید بگوییم که اولا ساخت درونی این اندیشه دگماتیک نیست و محصور بودنش تا آنجا که این واژه به معنی ثبات داشتن است نسبی است و تنها به زمان و مکان و شرایط برمی گردد اما جنبه باز و گشوده آن مطلق است. هم چنان که مارکس در پسگفتار بر چاپ دوم سرمایه نوشت:
« ... زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست، زیرا دیالکتیک، هر شکل به وجود آمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت در گذشت آن نیز مورد توجه قرار می دهد، زیرا دیالکتیک حکومت هیچ چیزی را بر خود نمی پذیرد و ذاتا انتقاد کن و انقلابی است.»( ترجمه ا. اسکندری جلد یکم، ص61)
 ثانیاً اگر مارکسیسم محصور باشد ایده های دیگر و از جمله ایده های هنری هم حدود ها، مرزها و محصورات خودشان را دارند. ما اندیشه ای نداریم که  به وسیله زمان و مکان و شرایط محصور نشود. چنین اندیشه ای تنها در تخیل آدمی می تواند وجود داشته باشد. تخیلی که به  واقعیات متصل نباشد و پیشاپیش واقعیت حرکت نکند بلکه خیال باقی بماند. تنها خیال و خیالبافی آن شکلی از اندیشه است که تا حدودی می تواند محصور نباشد.
درمورد این که نمایش هایی مانند زن نیک سچوان و روزهای کمون شعاری بوده اند و آرام آرام رنگ باخته اند، و یا از زندگی گالیله و دایره گچی قفقازی تنها «استحکام نمایشی» باقی مانده است، گمان نمی کنیم این گونه باشد. در واقع باید دید داور، منتقد و یا تحلیل گر کیست و شرایط اجتماعی و سیاسی چگونه است. ناقدین خرده بورژوای ما نه تنها به آثار خرده بورژوائی با دیدگاه خرده بورژوائی می نگرند، بلکه به آثار کارگری نیز با دیدگاه خرده بورژوائی نگاه می کنند.  قدرت و توان و تأثیر این آثار در بیشتر مواقع  آنها را مجبور می کند که در مقابل ارزش های آنها سکوت نکنند. انتخاب شان بیشتر آنهایی است که مستقمیاً سیاسی نیستند.
آثاری که به وسیله نویسندگان طبقه کارگر چون گورکی، مایاکوفسکی، شولوخوف، جک لندن و برشت و بسیاری دیگر آفریده شده اند، در زمان های و مکان های متفاوتی و در شرایط متفاوت سیاسی آفریده شده اند و در درجه نخست پاسخگوی نیازهای شرایط  بوده اند. این آثار در شرایط گوناگون از بُرد های اجتماعی-  سیاسی متفاوت و متغیری بر خوردارند: خواه درکشورهایی که محل آفرینش آنها بوده است و خواه در کشورهای دیگر. این آثار از مطرح بودن و مطرح نبودن، در درجه اول اهمیت قرار گرفتن و یا در درجات بعدی اهمیت قرار گرفتن گذر کرده و می کنند. در زمانی و در کشوری و در شرایط معینی آثاری مانند مادر، روزهای کمون و یا اقدامات انجام شده( با نام تدبیر نیز به فارسی ترجمه شده است) اهمیت می یابند و خوانده شده و یا نمایش داده می شوند و مورد علاقه و منشاء تأثیر می گردند. در کشور دیگر و در همان زمان ظهور و سقوط رایش سوم و یا صعود مقاومت ناپذیر آرتور اوئی، و در شرایط متفاوت دیگری، ننه دلاور و فرزندانش، زندگی گالیله و یا دایره گچی قفقازی اهمیتی درخور می یابند و مورد علاقه واقع می شوند و خوانده شده و یا نمایش داده می شوند.
به مرور زمان با تغییر یافتن آن نهاده ها و شرایطی که نمایشی یا رمانی بر مبنای آنها شکل گرفته و به نگارش درآمده است، بُرد این نمایش ها یا رمان ها ضعیف ترمی شود و کمتر خوانده شده و یا به نمایش درمی آیند. اگر هم برخی از این آثار بُرد داشته باشند هنرمند( کارگردان تآتر و فیلم و یا هنرمندی که آنها را مبداء قرار می دهد و یا بازسازی می کند) با نگاه تازه تری، نگاهی برخاسته از شرایط نو، آنها را باز سازی می کند تا با شرایط جدید دمخور و سازگار شوند.
 بهترین آثار شکسیپر نیز به فراخور زمان و مکان و شرایط دارای اهمیت و بُردی متفاوت می شوند. در دورانی شاه لیر در دورانی  دیگر مکبث یا هاملت... و در دورانی دیگر ژولیوس سزار یا اتللو اهمیت پیدا می کنند. کمتر هنرمندی می تواند این آثار را به روی صحنه برد و یا به صورت فیلم در آورد اما به گونه ای مطلق به آنها وفادار بماند.(6)
 به طور کلی آثاری که شاخص های معین یک دوره تاریخی را بیان می کنند و این شاخص ها را به نمونه وارترین و شکلیل ترین شکل بیان می کنند تا جائی که آن شاخص ها باشند آن آثار ماندگار می شوند و در زمانی و جائی که آن شاخص ها اهمیت نداشته باشند آن آثار با بُردی آنچنانی روبرونخواهند شد. 
یازده
سیاست دریای بزرگی است که ماهیان کوچک از آن فراری هستند!
«سیاست حوض کوچکی است که ماهیان بزرگ را امکان زیستن درآن نیست..... بگذریم.»
جناب آقای رحمانیان می توانند بفرمایند که این ماهیان بزرگ که احتمال خود ایشان هم در زمره آنها تشریف دارند،  در کدام اقیانوس باید زیست کنند؟
اقیانوس هنر، فلسفه، مذهب، علوم اجتماعی، روانشناسی، روانکاوی، اساطیر، آداب، سنن،  در کدام یک از اینها باید زیست کرد تا دچار« ذهنیات محصور» نشد؟
در حوزه معنوی، سیاست مرکز و محور هر چیز است و از آن گریزی نیست؛ همه چیز از سیاست آغاز شده و به سیاست باز می گردد. سیاست حوض کوچکی نیست، که ماهیان بزرگ در آن نتوانند شنا کنند، برعکس، اقیانوسی بزرگ است که ماهیان حوض های کوچک نمی توانند در آن شنا کنند و از آن فراری هستند.اقیانوسی که جوهرش در رگ و پی تمامی حوزه های دیگر جریان می یابد. نقش سیاست در اثر هنری انکارناپذیراست. چنانچه هنرمند در اثر هنری خود بی تفاوت ترین موضع راهم نسبت به سیاست بگیرد آن به همان اندازه از سیاست( سیاست یک طبقه) ناشی می شود که با اهمیت ترین موضع را نسبت به سیاست. فرار از سیاست و مطلقیت تاثیر آن بر حوزه های دیگر ممکن نیست. سیاست همزاد هر اندیشه و  احساس و عاطفه ای است.
و در پایان بد نیست به این نکته اشاره کنیم که برخی طرفداران آثاری که سیاست در آنها نقش مستقیم ندارد و حتی بی تفاوت ترین آثار نسبت به سیاست، تلاش وافری می کنند که بگویند این آثار سیاسی هستند و نقش برانگیزاننده بیشتری نسبت به آثار سیاسی مثبت دارند. مقدمه ی مراد فرهادپور به کتاب بکت، (ترجمه خودش و از انتشارات طرح نو) و مقایسه بکت با برشت یکی از نمونه هاست!
پایان مقاله ی نخست
م- دامون
  بهمن ماه 98
یادداشت ها
1-    این امر نیاز به تحلیل بیشتری دارد. این نمایشنامه در زمانی نوشته شد که كليفورد اودتز عضو حزب کمونیست آمریکا بود. دراین نمایش،  لفتی کوستلو رهبر مبارز و عملی اتحادیه کارگران بوده و کارگران وی را می شناخته اند. وی به وسیله عوامل سرمایه داران کشته می شود و خبر قتل او در بخش پایانی به کارگران می رسد. این ها درست بر خلاف انتظار برای «گودو» است که هیچکس، پیش و پس، وی را ندیده است. اینجا می توان یک توازی برقرار کرد از یک سو میان انتظار کارگران برای آمدن رهبرشان و نیاز فکری آنان به وی که در نمایشنامه با برجسته کردن گونه ای اتکاء یک جانبه و عدم اعتماد به نفس کارگران، به نقد ناتوانی آنها در اندیشیدنی مستقل و مردد بودن و بی عملی شان پرداخته می شود، و از سوی دیگر صبر و انتظار در ادیان و مذاهب که چون تریاکی به  طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان خورانده می شود و نیرو و توانایی فکری و عملی آنها را مسخ و ضعیف و خوار می کند. اما این توازی یا یگانه انگاری به طور کامل جور نمی شود. علت این است که مبارزات کارگری به رهبری نیاز دارد و گرچه اتکاء یک جانبه به یک رهبر یا رهبران درست نیست- زیرا در صورت از دست دادن آنها، کارگران ناتوان از پرورش جانشینان آنها می شوند - اما این گونه هم نیست که کارگران بدون رهبرانی که باید از خود بیرون بدهند و لفتی نیز یکی از آنها است، بتوانند اهداف خود را پیش ببرند. همین که سرمایه داران لفتی و لفتی ها را می کشند، نشانگر این است که چقدر آنها از این که مبارزات کارگری، رهبران با نفوذ و کلا رهبری داشته باشند، می ترسند. به این نکته هم اشاره کنیم که گرچه «انتظار» موهوم یکی از تم های مهم نمایشنامه است، اما این گونه نیست که نویسنده بیش از هر چیز آن را نقد کند. تم اساسی نمایشنامه  آشکار کردن وجوه گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی سرمایه داری و زندگی کارگران و سرمایه داران است که در صحنه ها و موقعیت های متفاوتی که یکی پس از دیگری به وجود می آید، با آنها آشنا می شویم. تم دیگری که اهمیت کلیدی دارد، برجسته کردن مبارزه جویی و دست زدن به نبرد و جنگ است و اعتمادی که کارگران باید در این جنگ طبقاتی به نیروی خلاق خود داشته باشند. بد نیست که رحمانیان گفتارهای پایانی نمایشنامه و اعلام جنگ طبقاتی و مرغ طوفان را یک بار دیگر بخواند و یک نمایشنامه  و هنر عمیقاً سیاسی را به یک نمایشنامه و هنری که گویا بیشتر به امور غیر سیاسی و کلی می پردازد، تبدیل نکند!
2-    در بخشی از نوشته رحمانیان آمده است:«مرحوم شاهرخ مسكوب در كتاب «چند گفتار در فرهنگ ايران» و در مقاله «نگاهى ناتمام به شعر متعهد فارسى در دهه سى و چهل» به درستى به اين روزگاران اشارتى داشته. اگر نخوانده ايد، بخوانيد و اگر خوانده ايد، دوباره با هم بخوانيمش.» نگارنده این مقاله را با دقت لازم خوانده است. نکته تازه ای در بر ندارد که پیش از آن گفته نشده باشد. شاهرخ مسکوب  که با این مقاله اش «سرپیری معرکه گیری» راه انداخته بود، مخالف سیاست در هنر نیست، مخالف سیاست به نفع توده های زحمتکش و بر له بورژوازی در هنر است. مشتی نظرات ضدچپ در آن ارائه کرده و مشتی هم کپیه برداری است از دیدگاه های انسان باوران غربی در مورد هنر. وی پیرو سیاست لیبرالی در هنر است که آن را با نام انسان محوری( یا اومانیسم) عرضه می کند. رحمانیان نیز برخی از همین نظرات را در همین مقاله خود آورده است، که ما مورد بررسی قرار دادیم.
3-    این جالب است که او در تمامی افادات خویش حتی برای یک بار هم که شده نام شاملو را نمی آورد.  
4-    ضمنا آیا منظور رحمانیان صرفا هنرمند است یا اینکه وی گمان می کند که سیاست مدار هم نباید «ذهنیات محصور» یک اندیشه سیاسی را بپذیرد؟ به نظر ما مسئله تنها در چارچوب هنر نیست!
5-    این قالبی فکر کردن هم شده یک تیله ای که برخی روشنفکران به زمین مارکسیست ها می اندازند.  قالبی فکر کردن( یا محصور شدن در دامن یک ایده صرف) را می توان  با دیدگاه دگماتیسم در مارکسیسم هم ردیف کرد و گفت مارکسیسم هم همواره با قالبی فکر کردن مخالف بوده است. از این دیدگاه مخالفت با تفکر «قالبی» مخالفت با مارکسیسم دگماتیک است که مشتی عبارت و فرمول و ایده را حفظ می کند و خود را در دامن آن ها محصور کرده و آنها را در هر موردی بدون به کار انداختن مغز و تجزیه و تحلیل مشخص به کار می گیرد. اما منظور بیشتر این روشنفکران مارکسیسم دگماتیک نیست، بلکه خود مارکسیسم و در ابعاد گستر ده تری - البته تنها در ظاهر- هر نوع اندیشه سیاسی است.  ته بلبل زبانی این گونه روشنفکران را که رو بیاوریم به لیبرالیسم و همین انسان گرایی می رسیم.
6-    خود برشت نیز از جمله هنرمندانی بود که آثار هنری دیگر را مبداء قرار داد و خلاقانه آنها را بازسازی کرده و با مضامین نو بارور کرد.







۱۳۹۸ اسفند ۱۰, شنبه

مصائب بی پایان


مصائب بی پایان  

از زمین و زمان می بارد! هنوز یکی تمام نشده دیگری از راه می رسد و هیچ یک هم کم از دیگری ندارد. گویا از هر چیز هم نه حداقل بلکه حداکثر و عموماً بدترین نوعش به مردم ما رسیده و می رسد. از ظلم و ستم مشتی آخوند مال پرست، ریاکار، دزد و جنایتکار که همچون طاعونی بر سر مردم ما نازل شده و آنها را گرفتار یکی از منفورترین حکومت های تاریخ کرده است تا بلایای طبیعی همچون زلزله و سیل، ریزگرد و خشکی رودخانه ها و کمبود آب و تا آنچه اکنون در نتیجه گسترش ویروسی گریبان مردم ما را گرفته است؛ و این همه گاه با هم و در زمانی واحد. این آخری از خود ما برنخاسته و از جای دیگری آمده و در کشور ما شیوع و گسترش یافته، اما حال و روز مردم ما و آنچه می کَشند، اکنون بسیار بدتر و بیشتر از آن کشوری است که این ویروس و بیماری از آن برخاسته است.
 این میان حکام کریه کشور نیز که تنها نگران بقای خود هستند به بهانه های امنیتی تا آنجا که می توانند دروغ می گویند، فریب می دهند و سنگ منافع حقیر خود را به سینه می زنند. زمان بروز این بیماری، به جای اطلاع رسانی آن را پنهان می کنند؛ آمار واقعی کسانی  که به ویروس مبتلا شده اند، و کسانی که در نتیجه ابتلاء به این ویروس جان خود را از دست داده اند، اعلام نمی کنند، چندان که بین آنچه که اعلام می کنند و آنچه از زبان این و آن از میان خودشان بیرون می زند و یا کشورهای دیگر از اطلاعات بیمارستان ها می گیرند و اعلام می کنند، فاصله ی بسیار زیادی که حداقل آن 5 برابر است، موجود است. اجازه مدیریت به کاربلدان، پزشکان و پیشبرد امور بر مبنای علم و تجارب موفق را نمی دهند و شهری را که این بیماری از آن آغاز شده قرنطینه نمی کنند و موجب گسترش بیماری به استان های دیگر می شوند. مسابقات ورزشی و مراکز تجمع و گردهمایی های عمومی را تعطیل نمی کنند و یا دیر این این کار را انجام می دهند. همه می دانند که نه توانایی مدیریت کنترل بیماری را دارند و نه وضع عمومی بیمارستان ها، تعداد و تجهیزات آنها به گونه ای است که بتوانند از پس مداوا و درمان بیماران که هر روز بیش از روز پیش می شوند، برآیند و آنها از ترس از دست دادن موقعیت برتر خود در اداره امور و با دخالت های کراهت بار خود وضع را صدها بار بدتر از آنچه هست می کنند. حتی ابتدایی ترین نیازها برای پیشگیری از گسترش این بیماری و نگاه داری سلامت هر فرد، از جمله ژل های ضد عفونی کننده و ماسک که باید به گونه ای فراوان در اختیار تک تک مردم باشد، در این حکومت تبدیل به معضلی حل ناشدنی می شود. بخشی از این ها امور ساده ای هستندکه حتا دیو صفت ترین حکومت های حال حاضر جهان تلاش خود را برای حل آنها می کنند و بسیاری از آنها از پس شان بر می آیند.
  اینجا حاکمان و مال پرستانی که در پشت مذهب پنهان شده اند، همگی به دنبال سود و منافع کثیف خویش هستند. از آن شرکت هواپیمایی که پروازهایش را به چین قطع نکرد و یکی از وسایل انتقال ویروس بود تا روحانی رئیس جمهور و دولتیان که گونه ای سخن می رانند که گویی اتفاقی نیفتاده و اعلام می کنند که  امور و کارهای کشور می توانند به شکل عادی خود باز گردند، تا آیت الله ها و حجةالسلام ها و همه دروغ دین داران که تنها نگران زیارتگاه ها و نماز جمعه ها و تجمعات مذهبی خود هستند و ترس و واهمه شان از این که مبادا بستن موقت آنها، موجب عادتی در آینده گردد و مردم گریزان از این محل ها شوند. خود خامنه ای نیز همچون موجوداتی که وظیفه شان قبض روح  و جان مردم است می نشیند و از تنها چیزی که سخن نمی گوید، بلاهایی است که بر سر مردم آمده و کسانی که در نتیجه گسترش این ویروس جان خود را از دست داده اند. او و حکومت اش دنبال مقصر خارجی برای عدم شرکت یکپارچه مردم در انتخابات مجلس می گردند و حتا کشورهای دیگر را مسبب گسترش این ویروس در ایران می دانند. این همه تنها نگرانی ای که ندارند این است که این ویروس می تواند با گسترش به تمامی نقاط کشور، فاجعه ای ملی را برای مردم ما رقم زند و بسیاری از آنها را به کام مرگ بفرستد.  
 این میان مردم و به ویژه طبقات محروم، کارگران و زحمتکشان هستند که بیشترین صدمات را  از شیوع این ویروس می خورند. صدای آنها را کسی نمی شنود و نمی خواهد که بشنود. حفاظت از سلامتی مبتلا شدگان نیز طبقاتی است و هر که ندارد به احتمال باید بمیرد!
اینجا مردم در هر گام خود و در مواجه شدن با هر مسئله و مشکل و معضلی به سرعت به این دریافت می رسند که حکومت این مال و قدرت پرستان ریاکار تلاش خود را برای توانا شدن در هر امری که به بقای آنها یاری رساند، انجام می دهند، اما آنجا که پای منافع مردم در میان است بی تفاوت اند و گریزان از پذیرش مسئولیت و انجام آن؛ چندان که مردم می اندیشند گویا حکام  بدشان نمی یاید که  این بلایای طبیعی به وجود آید- اگر موجب  بسی از آنها خودشان و پروژه های امنیتی، اقتصادی و یا نظامی شان نباشد- که مردم همواره دچار این مصائب باشند و یا سر در گریبان گردند و ذهن شان متمرکز به حل ابتدایی ترین مسائل زندگی و یا دسته دسته رهسپار گورستان ها شوند.
مردم بارها عمل سران پلید این حکومت را دیده اند و آن را خوب شناخته اند. حکومتی که توانایی سازمان دادن نیروهای سپاه و بسیج و نیروی انتظامی و ارتش و آماده کردن هر نوع تجهیزات مدرن از سلاح ساده تا موشک را برای آنها دارد، حکومتی که مردمان زحمتکش کشور را با تیربار به گلوله می بندد و در عرض چند روز بیش از 1500 نفر را می کشد، حکومتی که نیروهای خود را به کشورهای سوریه و عراق و لبنان اعزام می کند تا انقلابات را سرکوب کند و باد در غبغب انداخته از نیروهای پر قدرت خود و چنین و چنان می کنم دم می زند، چنین حکومتی اما، از کنترل مصائب زلزله و سیل و ریزگرد و هوای آلوده و گسترش ویروسی ناتوان است و کوچک ترین اقدام مفیدی را در خصوص حل آنها انجام نمی دهد و نمی خواهد انجام دهد. مردم ما به خوبی به این امر پی برده اند که تا زمانی که این متقلبان و جانیان، این لاشه های متعفن و گندیده سر کارند، آنها هرگز روز خوش نخواهند دید.  
 تنها نقطه امید خود مردم هستند. مردمی که با این همه بلایای اجتماعی و طبیعی که به ویژه در این چهل سال اخیر بر سرشان آمده، هنوز سرپا هستند و با هیجان و پر شور علیه هر کدام از این موانع به مبارزه برخاسته و بر می خیزند. مردم ما، کارگران و زحمتکشان و تمامی مردم آگاه این بلا را نیز به این حکومت کریه و منفعت طلب بر می گردانند و روز نابودی و مرگ آن  را نزدیک تر خواهند کرد.
                                                                          گروه مائوئیستی راه سرخ ایران
8 اسفند 98
 


۱۳۹۸ اسفند ۵, دوشنبه

درباره ی تحریم انتخابات مجلس


درباره ی تحریم انتخابات مجلس

همان گونه که می شد تصور کرد، شرکت مردم ایران در انتخابات مجلس شورای اسلامی اخیر به پایین ترین درجه خود رسید و تقریبا به وجهی غیر قابل قیاس با تمامی  دوره های برگزار شده در طی 40 سال اخیر بود. اعلام نتایج وزارت کشور نشان از مشارکت 42 درصدی در کل کشور می دهد. یعنی از 57 میلیون 995 هزار نفر واجد شرایط 24 میلیون و 512 هزار و 404 نفر در انتخابات شرکت کردند. ضمن این که در استان تهران  میزان شرکت کنند گان 20 و 26 درصد بوده است.
 اگر از این میزان حداقل حدود نصف آن را تقلب انتخاباتی بدانیم، که این با توجه شواهد و قرائن ذهنی و عینی پیش از انتخابات و نیز هنگام برگزاری آن برای عدم شرکت مردم در انتخابات، امری ساده و روشن جلوه می کند، و نیز عموما و کمابیش جزو وجوه اساسی برگزاری بیشتر انتخابات برگزار شده در ایران است، همان عدم شرکت حدود 80 درصدی مردم ایران به دست می آید. به عبارت دیگر رأی ریخته شده به صندوق ها در بهترین حالت همان رأی پایگاه اجتماعی اصول گرایان است که کمتر از 20 درصد واجدین شرایط و  زیر حدود 10 میلیون می شوند( یکی دو میلیون سپاه و بسیج و ارتش و کارمندان ارگان های وابسته به دم و دستگاه امنیتی و نظامی با خانواده هایشان و چند میلیون هم پایه ها در شهرها و روستاها)، به اضافه برخی شهرستان، که گزینش مردم آنها اساسا تابع رقابت های ایلی، طایفه ای، قومی و برخی نسبت های سنتی است. آنچه که به دست می آید تقریبا با برآوردهایی که پیش از انتخابات به عمل می آمد و نشان می داد که به میزان 75 تا 80  درصد مردم در شهرستان ها و تهران در انتخابات مشارکت نمی کنند، تطبیق می کند.
به این ترتیب تحریم یک پارچه انتخابات مجلس به وسیله اکثریت به اتفاق طبقات مردمی ایران، تو دهنی محکمی بود به خامنه ای و ایراداتش در مورد «وظیفه شرعی، ملی، انقلابی و حق مدنی آحاد مردم» و هم چنین  مومیایی های گنداب گرفته و متعفن شورای نگهبان و نیز سران پاسداراش که به صف شده اند تا به مجلس «دخول» کنند. با این تحریم خامنه ای و دم و دستگاهش، ملت ایران نشان داد که« کاربلد» است و می داند که«چه بکند»!
پیرامون آمار
 اگر ما نسبت 70 درصد بالاترین میزان شرکت در انتخابات مجلس و چیزی در حدود 42 درصدی را که وزارت کشور و دم و دستگاه های وابسته به سپاه اعلام کرده اند، در نظر بگیریم، حدود 28 درصد - که در تهران این میزان با توجه به اعلام شرکت 22 درصدی بسیار پایین تر است- در انتخابات، شرکت نکردند؛ یعنی حدود 15 میلیون نسبت به بیشترین میزان شرکت  کنندگان در انتخابات مجلس.( گرچه آمار واجدین شرایط در هر دوره متفاوت بوده است اما با توجه به این که در نسبت ها، تفاوت کمی عجیبی ایجاد نخواهد کرد، آن را در این جا یک سان فرض می کنیم)
این رقم 15 میلیونی که از خود آمارهای وزارت کشور و نسبت به بیشترین شرکت به دست می آید( آمار واقعی دو برابر این رقم و بیش از 30 میلیون نسبت به بیشترین شرکت است) از سه لایه می باشند: لایه هایی از زحمتکشان شهری و روستایی یعنی طبقات کارگر شهری، کشاورزان، لایه هایی از  خرده بورژوازی میانی و مرفه و بالاخره ریزش خود نیروهای رژیم.
این ها یا عموماً در انتخابات شرکت می کردند، و یا حداقل در زمان هایی شرکت می کردند- به ویژه از 78 به این سو- که گمان می کردند از شرکت در انتخابات و تشکیل مجلسی  که عمده آن را اصلاح طلبان تشکیل دهند، چیزی عایدشان می گردد و چنین مجلسی می تواند نقشی در تکامل اوضاع داشته باشد.
وزارت کشور
 نکته دیگر همانا ژست به اعلام حقایق در مورد آمار کم شرکت کنندگان و جارو و جنجال درباره علت آن است. گویا پس از این همه دروغ و دلنگ و این همه فریب در مورد هواپیما و جعبه سیاه و این همه ادا و اطفار در مورد چگونگی اعلام نتایج انتخابات و با این درجه بی اعتمادی مردم به آنها، جایی برای اینکه دروغ ها را خیلی شاخدار کنند و آمار را بیش از این اعلام کنند، نداشته اند. برای همین ظاهرا وزرات کشور در اعلام اینکه در این انتخابات نه 50 درصد و بالاتر، بلکه مثلا 42 درصد شرکت کردند و این کمترین میزان در تمامی طول تمامی انتخابات برگزار شده است، چاره ای نداشته است. این  امر در مورد سایت های مربوط به سپاه  مانند فارس و کیهان نیز صدق می کند.
حضرات وزارت کشوری ها صحبت از این می کنند که حوادث آبان و همچنین شلیک به هواپیما و اخیراً شیوع کرونا و نیز استفاده« دشمنان» از این رویدادها موجب این شده که میزان شرکت مردم در انتخابات پایین بیاید. دلایلی به کلی مضحک و مسخره.
درواقع اگر در حوادث آبان و شلیک به هواپیمای مسافربری نه حکومت کنونی بلکه دشمنان خارجی یعنی آمریکا و اسرائیل مسبب بودند، آن گاه مردم باید به دعوت خامنه ای و تبلیغات کرکننده ی صد و سیما گوش فرا می دادند و در دفاع از این حکومت  بیشتر در رأی گیری شرکت می کردند. ضمن آنکه برآوردها پیش از برگزاری انتخابات که هنوز مسئله کرونا در ایران به گونه ای جدی طرح نشده بود، نشان از همین درصد از عدم شرکت در انتخابات می داد.
دسته های دیگر از اینها همچون کیهانی ها، کمی آمار شرکت کنندگان را به گردن اصلاح طلبان و مجلسی که ظاهر اکثریت آن را این ها تشکیل می دادند، می اندازند و نا امید شدن از نفس مجالس.
 راست است که عدم شرکت بخش هایی از مردم در انتخابات، بخشاً و از دو سال پیش، از ناامید شدن از اصلاح  طلبان و کلا انتخاب روحانی به عنوان رئیس جمهور و لیست امید برای مجلس و نهایتا بی حاصل بودن انتخاب نماینده برای مجلس، سرچشمه می گیرد، اما نفی اصلاح طلبان از جانب مردم، به هیچ وجه امتیازی برای جناح به اصطلاح اصول گرایان به همراه نداشته است. اگر اصلاح طلبان مردم را نسبت به توان خود برای تغییر اصلاح طلبانه و تدریجی قوانین و نظام کنونی و پایین آوردن باند خامنه ای از قدرت ناامید کردند، این هم به تجربه این بیست و پنج سال اخیر بر می گردد و هم به اینکه اصلاح طلبان چندین بار ریاست جمهوری و اکثریت مجلس  را با هم داشته اند و با این توجیه که نمی گذارند کاری بکنیم، در مقابل به اصطلاح اصول گرایان و باند خامنه ای کاری نکرده اند. بگذریم از این که بخشی از اصلاح طلبان خودشان به  زمره اصول گرایان در آمدند.
 پس، این که این اصلاح طلبان بوده اند که مردم را از انتخاب نماینده برای مجلس و کلاً رأی دادن گریزان کرده اند، نه به این دلیل است که مثلا  اگر محافظه کاران پست ریاست جمهوری و اکثریت مجلس را داشتند، چنین امری اتفاق نمی افتاد. برعکس، این جریان در دوران احمدی نژاد هم پست ریاست جمهوری را در اختیار داشت و هم اکثریت مجلس را و اتفاقا در هر دو مورد کار به شرکت حداقلی در دوره بعدی و یا به جنبش های گسترده اجتماعی- سیاسی کشیده شد؛ مانند 88 که اوج رأی دزدی خامنه ای  و باند حاکم بود.
اصلاح طلبان و ادعاهای بی مایه
 شکی نیست که این صحبت اصلاح طلبان جایی ندارد که اگر شورای نگهبان کاندیدهای آنها را رد صلاحیت نمی کرد، آنها می توانستند مردم را بسیج کنند، شرکت کنندگان در انتخابات را بیشتر کنند و رأی بیاورند. این امر روشن است که بخشی از خود اصلاح طلبان و نیز هواداران آنها که احتمالا در انتخابات شرکت نکرده اند، ممکن بود برای پیروز شدن به کاندیدهای پذیرفته شده رأی دهند، اما این رأی گرچه می توانست نسبت به رأی کنونی نسبت به لیست اصلاح طلب کمی بیشتر باشد، اما در کل و نسبت به مثلا انتخابات 4 سال پیش که آنها توانستند بخشی از لایه های میانی و مرفه را بسیج کنند، بسیار ناچیز بود. در عین این که نمی توانست از شکست آنها در این انتخابات جلوگیری کند
 در حقیقت آنها به واسطه عملکرد خود تا آنجا که مدافع پر و پا قرص روحانی بودند، نقش خود در مجلس دهم که به راستی جز هر از گاهی مشتی نطق، مایه ای برای رو کردن نداشتند، نقش بزدلانه و منفعل خود به ویژه در مقابل خامنه ای و بالاخره به واسطه گذر جنبش از مرحله اصلاح طلبانه  به مرحله شورش های دی ماه 96 و 98  و مواضع منفعل و یا راستی که این جریان کمابیش درهمراهی با سرکوب های رژیم گرفت، قدرت نفوذ خود را به کلی از دست داده بودند و نه تنها پایه های خود را از دست دادند، بلکه خود به جسدی سیاسی تبدیل شده بودند.
 خامنه ای و مسئله تحریم
نکته دیگری که حائز اهمیت است این است که گرچه برای خامنه ای و دم و دستگاه اش اگر مردم در انتخابات شرکت می کردند بسیار خوب بود(مثل مراسم دفن سلیمانی ) اما این گونه هم نبود که حال که شرکت نکردند، این ها عزا بگیرند.
خامنه ای و دم و دستگاهش امید بسته بودند که با توجه به شرکت مردم در مراسم  عزاداری برای قاسم سلیمانی، تا زمان انتخابات مجلس، فضا به گونه ای تداوم یابد که کار به شرکت گسترده مردم در انتخابات بکشد. گرچه این فضا به دلیل اشتباه هولناک خامنه ای و باندش در شیلک به هواپیمای مسافربری به سرعت برگشت، و مواضع، صف آرایی و گارد گرفتن طبقات مردم  که اکنون و با پیوستن لایه هایی از طبقات میانی بیشتر شده بودند، در مقابل خامنه ای، تداوم مواضع و صف آرایی شورش های آبان ماه گشت، اما حتی اگر آنها مرتکب این خطای وحشتناک نمی شدند، بازهم میزان رای دهندگان برای انتخابات مجلس به وجهی تقریباً نزدیک به وضعی که اکنون شاهد آن هستیم، پایین می آمد.
 در واقع دلیل اصلی پایین آمدن رای مردم در انتخابات کنونی مجلس، ناامید شدن مردم، نه تنها از اصلاح طلبان، بلکه از وضع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و به طور کلی از نظام استبداد مذهبی و ساختار قدرت در ایران بود؛ ساختاری که خود خامنه ای و دستگاه هایی مانند شورای نگهبان، شورای تشخیص مصلحت نظام، دستگاه قضایی، مجلس خبرگان و بالاخره دم و دستگاه های امنیتی و سپاه، همچون اختاپوسی بر آن چنگ انداخته اند و بسیاری از فسادها، اختلاس ها، دزدی ها و کثافت کاری ها از میان آنها بیرون درز کرده بود.
 اما خامنه ای مدت ها پیش و به ویژه از 88 به این سو که مطمئن شد نمی تواند پایگاه مردمی داشته باشد و حتی همین را که دارد حفظ کند، شمشیر را از رو بسته و خیال خود را از بابت نیاز نداشتن به پایگاه توده ای راحت کرده بود! او هر روز بیشتر از روز پیش در مقابل توده های مردم به دستگاه های امنیتی- نظامی خود پناه برده بود. زمانی که خامنه ای توده های تهیدست ستم کشیده و استثمار شده را به گلوله می بندند، بدون شک، نمی تواند فکر نمی کند و نیز امید هم نمی بندند که این توده همین فردا دوباره به هرچه وی گفت، گوش کند و به وظایف « «جهادی و ملی» خود عمل کند.
 از این رو، برای خامنه و باند اصلی حکومت، که برای شان هر گونه اختلاس و  دزدی، هرگونه فشار اقتصادی به مردم و هرگونه  بی محابا سرکوب کردن مردم و کشتار آنها مجاز بوده است، این مسئله اهمیت آن چنانی نداشته و ندارد که آیا توده ها در انتخابات شرکت می کنند یا نمی کنند. زمانی که خامنه ای به دستگاه شورای نگهبان اش دستور می دهد که به قلع و قمع کاندیداها دست بزند، به خوبی آگاه و روشن است که اولاً حتی اگر این کاندیداها صلاحیت شان تأیید هم شود، باز عده رأی دهندگان خیلی زیاد نخواهد شد، و دوماً چه بهتر که با این قلع و قمع خیال خود را از این بابت راحت کند که نمایندگان مجلسی که بدین نحو تشکیل شود از وی تبعیت خواهند کرد و موی دماغ او و پسرش و نیز رؤسای پس از وی- اگر زنده نماند- نخواهند شد.  
تحریم
مسئله دیگرخود تحریم است. اگر از این زاویه نگاه کنیم که تحریم انتخابات مجلس اساسا درمقابل شرکت کردن در آن و برای انتخاب نماینده واقعی( هر طبقه برای خود) و به دست آوردن موقعیتی برای پیشبرد منافع طبقاتی خود معنا می دهد، آن گاه این تحریم کردن از جانب مردم از نقطه نظر منافع اساسی آنها یعنی هر طبقه برای خود، جایگاه و اهمیتی ندارد. به عبارت دیگر، این گونه نبوده که انتخاب نماینده برای مجلس آش دهن سوزی بوده است و مثلا آزادی بیان، احزاب و اجتماعات و انتخاب شدن و انتخاب کردن وجود داشته و حال که رژیم جلو همه اینها را گرفته پس طبقات مردم با شرکت نکردن، یک تقابل بزرگ را از این زاویه شکل داده اند.
 در واقع و به ویژه از سال 76  به این سو، از جانب مردمی که در برخی از این  رأی گیری ها شرکت می کردند، در بهترین حالت این گونه بوده است که می بایست به  گروهای اصلاح طلبی رأی دهند که تا به قدرت دست می یافتند، حداکثر نرمش و سازش را در مقابل نظام، به بهانه های واهی و مثلا از این گونه که در ایران استبداد دیرپا بوده است و باید به مرور دموکراسی را  پیش برد و نهادینه کرد، در پیش می گرفتند. برای همین با تحریم انتخابات، نه تنها مردم چیز به درد بخور و با ارزشی را از دست نداده اند، بلکه از روش هایی که برخی از آنها فکر می کردند بدرد بخور و نتیجه بخش است یعنی تغییر اصلاح طلبانه نظام موجود و نیز آنها که فکر می کردند ممکن است کاری انجام دهند یعنی اصلاح طلبان، به گونه ای مشخص تر گسست کردند و به شعار «اصلاح طلب، اصول گرا دیگه تمومه ماجرا» وجوه و گستره عملی تازه ای بخشیدند.
 اتحاد یک پارچه تمامی طبقات مردم
تحریم کردن البته فعالیت عملی مبارزاتی ای هم چون راهپیمایی یا متینگ اعتراضی و اعتصاب و شورش نیست. یک پاسخ نه است به دعوت رژیم از مردم برای شرکت در انتخابات فرمایشی. نه ای که وجه  ذهنی و عملی اش صرفا در همان پاسخ نه و شرکت نکردن است. نه ای که  نمی توان آن را «قهر کردن» مردم با صندوق رأی نامید، زیرا «آشتی» ای در پی آن نیست.
اما تحریم یک پارچه انتخابات، در شرایط کنونی ایران دارای وجه ذهنی و عملی مثبت و از نظر مردم بسیار با اهمیت می شود؛ زیرا خود از یک سو به عنوان یک معلول در تداوم مبارزات طبقات مردمی با حکومت شکل گرفته است، و از سوی دیگر به مثابه علتی و همچون پله ای است که موجب تحرک و ادامه روندهای مبارزاتی  آینده می شود. این روندها شامل حرکت هایی است که به ویژه دو سال اخیر یعنی از دی ماه 96 تا آبان 98  ادامه یافته است.
 به این ترتیب تحریم گونه ای آزمایش اتحاد و یکپارچگی مردم است برای درگیری های آینده با  طبقات مرتجع حاکم کنونی و حکومت استبداد دینی ای که برقرار کرده اند و می تواند موج های بعدی مبارزات را گسترده تر، همه جانبه تر و ژرف تر سازد. موج هایی که به واسطه این که شرایطی که موجب بر آمدن آنها شده بود، کماکان ادامه دارد، در آینده شدیدتر بروز خواهندکرد.  
آنچه در این تحریم دارای اهمیت کلیدی است، اتحاد تمامی طبقات مردمی در امر تحریم انتخابات است. گرچه طبقه کارگر و  دهقان و کشاورز و زحمتکشان شهری و روستایی و نیز لایه های پایین خرده بورژوازی جمعیت اصلی کشور را تشکیل می دهند، و اتحاد آنها در شرکت نکردن  در انتخابات کاملا روشن و بارز بود، اما اینکه لایه های میانی و مرفه خرده بورژوازی و همچنین لایه های بورژوازی ملی در این انتخابات شرکت نکردند، نه تنها نشانگر برخی  گسست ها وجدایی های بین این طبقات با اصلاح طلبان است، بلکه نشانگر هم سو شدن و اتحاد تمامی طبقات مردمی در مقابل دستگاه استبداد حاکم به رهبری خامنه ای، با یک عمل متحدانه است،  و  این امری است که با توجه به گسترش نهایی شکاف بین مردم و رژیم، در بر آمدهای مبارزاتی آینده  نتایج و تأثیر خود را نشان خواهد داد. 
مسئله طبقات میانی و مرفه
البته می توان به درستی مسئله شرکت در انتخابات یا تحریم آن را جزو وجوه مسالمت آمیز مبارزه دانست و گفت که در این موارد  طبقات میانی و مرفه بهتر شرکت می کنند، اما یقینی و اطمینانی نیست که آنها در آینده و زمانی که مبارزات دوباره شدت گیرد و اشکال قهرآمیزی پیدا کند، پای کار باشند.
 مشکل بتوان در این امر تردیدی روا داشت. به هر حال لایه های میانی خرده بورژوازی و پس از آنها بخش های مرفه خرده بورژوازی مواضع  رادیکال کارگران، دهقانان و لایه های پایین خرده بورژوازی را در قبال انقلاب دموکراتیک ندارند و عموما گرایش به اصلاحات تدریجی در آنها زیاد است؛ اما اگر ما دو رویداد اخیر را ملاک بگیریم یعنی شلیک به هواپیما و در پی آن اعتراض طبقات میانی، و نیز همین انتخابات مجلس و اینکه همین طبقات میانی که عموما  بخش مهمی از رای دهندگان به اصلاح طلبان را تشکیل می دادند، آن را تحریم کردند، آنگاه روشن می شود که این طبقات دیگر نه امیدی به بهبود اوضاع دارند، نه امیدی به تغییرات تدریجی ای که اصلاح طلبان آنها را با تشویق به رأی دادن، به آن ترغیب می کردند. این امر می تواند در مبارزات آینده، این جریان را از حالت مخالفت فعال با تظاهرات ها و شورش ها و ممانعت از انقلاب و مقاومت در مقابل آن، به انفعال در قبال آن و در حالت بهتر و در صورت برقراری رهبری انقلابی طبقه کارگر بر جنبش، به همراهی با مبارزات طبقات پایین یعنی کارگران و کشاورزان و انقلاب بکشاند، و این هر دو موضع نسبت به مواضع کنونی این طبقات، مواضعی مثبت هستند.   
مجلس آینده
 در مورد مجلس آینده نیز اگر از گفته های کلیشه ای خامنه ای که باید برای مجلس شورای اسلامی افراد «با ایمان»، «شجاع»، «کارآمد»، «وظیفه‌شناس»، «پرانگیزه»، «وفادار به اسلام، مردم، انقلاب و کشور»، «سرسخت در مقابل دشمنان» و «دل نبسته به دنیا و مطامع مالی» برگزیده شوند، بگذریم، ظاهرا کلیدی ترین نکته خامنه ای «جوان گرایی» کردن در انتخاب نمایندگان جان مجلس است:
«مجلس باید یک ترکیب متناسبی از جوانان و افراد مجرب، دانا و راه بلد باشد. جوان‌گرایی یک ضرورت قطعی برای کشور است و کنشگر اصلی و پیشروان حرکت رو به جلو جوانان هستند اما تکیه بر جوانان به معنای چشم پوشی از افراد با تجربه نیست.»(این باز گویه و دیگر اشارات در متن تماما از سخنرانی خامنه ای در 29 بهمن 98 در دیدار با مردم آذربایجان شرقی)
 روشن است که از نظر خامنه ای جوان شدن نمایندگان مجلس به چه درد می خورد. چنین مجلسی تا آن جا که پای دفاع از منافع مردم باشد(که هرگز نبوده است)، نه تنها قوی نخواهد بود، بلکه ضعیف تر و قابل کنترل تر از آنی خواهد بود که تا کنون بوده است؛ خواه دوره ای که خامنه ای زنده است را در نظر بگیریم و خواه دوره پس از مرگ وی و به وسیله کسانی که او برای این مملکت انتخاب کرده یا می کند.
اما با توجه به باندهایی از جناح محافظه کاران طبقه حاکم که به مجلس راه یافته اند و برخی شواهد حاکی از آن است که اختلاف و شکاف میان آنها زیاد است، اینکه این مجلس بتواند تضادهای روز به روز گسترش یابنده میان باندهای جناح های طبقه حاکم را پنهان کند، و نقشی منفعل در قبال رقابت وحشتناک درون به اصطلاح اصول گرایان داشته باشد- به ویژه اگر خامنه ای در این گیرودار بمیرد- بعید است. در مورد مجلسیان آینده  نیزآن گونه که تبلیغات کاندیدها  نشان می داد، در تقابل با یکدیگر و برای جلب و جذب مردم «مموش» بازی های فراوان در پیش خواهند گرفت.
 هرمز دامان
پنجم بهمن 98 





۱۳۹۸ بهمن ۲۵, جمعه

تحریم گسترده انتخابات دوم اسفند، ادامه مبارزات تمام طبقات مردمی ایران است


تحریم گسترده انتخابات دوم اسفند، ادامه مبارزات تمام طبقات مردمی ایران است

دوم اسفند ماه سال جاری روز انتخابات مجلس شورای اسلامی است. این انتخابات در شرایط اقتصادی و سیاسی ویژه ای برگزار می شود؛ شرایطی که مانند آن کمتر در ایران سابقه داشته است و حتی اگر اغراق نباشد، شاید برای نخستین بار باشد که به وجود آمده است.
در اقتصاد، افشای اختلاس و دزدی های کلان و نجومی لایه های بزرگی از طبقات مسلط که بخشا به وسیله خود باندهای حاکم و علیه یکدیگر صورت گرفته و مدت ها است ادامه یافته، خشم  مردم از کل این دستگاه دروغ و فریب و کلاه برداری و شارلاتانیسم طبقات حاکم را به سرحد خود رسانده است؛
 از دیگر سو، تورم، گرانی، بیکاری، پایین بودن سطح دستمزد کنونی کارگر نسبت به آنچه  برای حداقل وسایل زندگی نیاز است(9 میلیون تومان) فقر، فلاکت و بیچارگی، بخش بزرگی از طبقه کارگر و کشاورزان و تهیدستان شهری و روستایی را به مصیبت بارترین وضعیت کشانده است. تحریم های جاری از سوی آمریکا و دیگر کشورها نیز  مزید بر علت شده و وضع را به شدت بدتر و  فشار اصلی را به  به ویژه به روی توده های طبقات تهیدست و میانی وارد کرده است.
در سیاست، سرکوب خونین مبارزات توده های استثمار شده و ستمدیده در آبان ماه امسال و کشتن کارگران و زحمتکشان به ویژه جوانان، بازداشت، زندان، شکنجه و مرگ های همه روزه طیف های گوناگونی از زنان و مردانی که مخالف این حکومت هستند و علیه آن مبارزه می کنند، شلیک عامدانه به هواپیمای مسافری و کشتن هم میهنانمان ما، وضعیت خاصی به وجود آورده و نفرت و کینه اکثریت باتفاق تمامی توده های مردم به ویژه کارگران و زحمتکشان را نسبت به طبقه حاکم هر چه بیشتر عمق بخشیده است.
  در میان طبقات حاکم نیز آنچه در این دوره تقریبا شش ماهه مشخصه وضع حاکم بوده است، تتمه تعارفات و سازش ها را کنار گذاشتن و عزم خامنه ای برای  تصفیه یک به یک باندهای حاکم به نفع باند خودش بوده است. از باند نسبتا خودی لاریجانی گرفته که به سکوت کشانده شد تا باندها و گروه های  مخالفی که بیشتر به موافق مانندند تا مخالف و تنها برخی اوقات از سر ناامیدی ناله ای ضعیف در مخالفت سر می دهند، و سر بزنگاه ها  سازش می کنند؛ یعنی افرادی مانند روحانی و ظریف و بقیه دولتیان اعتدالی و نیز اصلاح طلبان. اینجا قرار است که همه چیز یکدست یکدست شود. کارد سلاخی شورای نگهبان خامنه ای به کار افتاده و دست بیشتر اعتدالیون و اصلاح طلبان را که برای رسیدن به موقعیتی در مجلس و دستگاه حاکم «له له» می زنند، از این این دم و دستگاه ها کوتاه می کند تا بتواند برنامه های داخلی و خارجی خود را یک به یک پیش برد. 
 بدین سان، در شرایط کنونی یک گسیختگی در مجموع دیده می شود. این گسیختگی از یک سو بین طبقه کارگر و توده کشاورز روستایی و تمامی زحمتکشان شهر و ده و نیز لایه های پایین، میانی و بالای خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی و حکام مرتجع و مستبد مذهبی است و از سوی دیگر میان خود لایه های گوناگون طبقات حاکم و به ویژه میان باند خامنه ای و بقیه باندها.
درست برای وجود همین گسیختگی و شرایط اقتصادی و سیاسی مزبور و فهم این نکته اساسی که رای در این انتخابات تاثیری در زندگی اقتصادی و سیاسی مردم نخواهد گذاشت، اگر نخواهیم بگوییم اکثریت باتفاق، اما بدون تردید، بخش بزرگی از مردم با فهم و ادراک بالایی در این انتخابات شرکت نخواهند کرد( همچنان که میزان شرکت مردم در مراسم 22 بهمن امسال نیز آن را تا حدودی نشان داد)؛ و درست به دلیل اطلاع خامنه ای از این وضع است که وی امثال این ضجه های دروغین را سر می دهد که«مردم ممکن است مرا قبول نداشته باشند، اما برای ایران رای بدهند»! 
این وضع عدم شرکت در انتخابات و رای دادن، جدا از شرایطی که در بالا برشمردیم- و این ها  دایره آن را گسترده تر کرده است- از مدتها پیش روشن بود. از زمانی که اکثریت مردم، به ویژه بخشی که در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس شرکت کرده بودند، نتایج انتخابات خود را دیده بودند:
 روحانی؟
 مگر وی بیش از یک حراف و ترسوی بزدل است. یکی صد بار سست عنصرتر و ضعیف تر از خاتمی. کسی که در دوران انتخابات بُل می گیرد، توپش پر است و چندتایی در می کند، اما پس آن گوشه ای کز می کند، خفقان می گیرد و پست و نقش سیاسی ریاست جمهوری اش با آن همه کبکبه و دبدبه،«کپه مرگ» می گذارد.
 هنوز چند ماهی از انتخاب دوباره وی نگذشته بود که سرو صدای همه رای دهندگان به خویش را بلند کرد و همه، به ویژه  برخی از افراد مشهور اهل هنر که از همه مردم خواسته بودند که به روحانی رای دهند و خود پیشاپیش دویده و به وی رای داده، از امیدهای باطل شده و پشیمانی خود در رای دادن به روحانی سخن گفتند. اکنون دوباره روحانی کمی بُل گرفته است و صدایش در آمده است؛ اما به راستی کی دیگر به حرفش گوش خواهد داد!
 نماینده برای مجلس؟
 مگر بسیاری از مردم در انتخابات گذشته شرکت نکردند و به لیست امید رای ندادند؟ کجا رفتند این حضرات «امید»یان و «اصلاحیان» که چنان پیش از انتخابات مجلس پیشین بلبل شده بودند؟ چه کردند در مقابل خامنه ای و باندش و جنتی و یزدی و دیگر فسیل های پس مانده و دارودسته شان؟ مگر قرار است مردمی در انتخابات مجلس شرکت کنند و به لیستی برای نمایندگی رای دهند و سپس از میان این نمایندگان چند نفری بیایند و سر این و آن موضوع چندتایی نطق بکنند و مثلا مردم بگویند فلانی و بهمانی فلان و بهمان نطق انتقادی را کردند؟
امثال لیست امید؟
 افرادی که گویا همه «امید»شان این بود که به مجلس راه یابند تا از این خوان یغما چیزی نصیب برند، چه به درد می خورند؟
رای به ایران؟
مگر ایران در حال حاضر به توده مردم تعلق دارد؟ مگر قرار است که توده مردم سند فقر و بدبختی و فلاکت و کشتار خود را امضا کنند و به  دست خامنه ای و سپاه پاسدارانش سپارند و به آنها این اجازه را دهند که هر بلایی می خواهند بر سر آنها بیاورد؟
براستی مگر این گونه نیست که اگر کسی رای بدهد، فردا همین رژیم و این حکومت رای او و امثال او را گرفته و با آن توی سر خود آن افراد، که ممکن است جزو تظاهرکنندگان مخالف با قیمت افزایش بنزین باشند، می زند و می گوید که بیست سی میلیون مردم به من رای دادند و درنتیجه مرا قبول دارند، تو کی هستی که  به خیابان آمدی و علیه برنامه من اعتراض می کنی؟ مگر نه این است که آن شخص با شرکت در چنین انتخاباتی و رای دادن خود، به این حکومت و خامنه ای مجوزهر کاری را که بخواهند بکنند، می دهد؟ مگر نه این است که مجوز اختلاس، دزدی، به فقر و فلاکت کشاندن مردم، به اسارت کشاندن زنان و بازداشت و کشتار جوانان ایران، ستم به خلق های دربند و مذاهب دیگر را به وی می دهد؟   
 بخش عمده طبقات مردمی ایران از کارگران و زحمتکشان گرفته تا طبقات میانی، یک فرایند تقریبا کاملی از این گونه رای دادن ها را، که مدت بیش از بیست سال را  دربر می گیرد، طی کرده اند و به بی ثمری و بی نتیجه گی آنها باور آورده اند. به راستی که اکنون بسیار کمند افرادی خوش باور در میان ملت که به این رای دادن ها امیدی داشته باشند. این است که شعار «رای بی رای» ورد زبان شده است و به آن عمل خواهد شد.
آری! راست است که اینجا و آنجا کسانی یافت خواهند شد که توجیهاتی از این گونه بیاورند که رای ندادن ما تاثیری ندارد، زیرا آنها تقلب می کنند و هر میزان رای بخواهند از صندوق بیرون می آورند؛ و یا زیر فشارهای رژیم و ترفندهای آن برای ایجاد ترس و وحشت، از جمله داستان مکرر از دست دادن موقعیت شغلی و بنابراین نیاز به مهر خوردن شناسنامه، سست شوند و پنهان از دیگران رای دهند، و یا با ابراز دلایل دیگر و دلسرد کردن دیگران و برانگیزاندن آنها به رای دادن، رای خود را بدهند، اما این کسان اقلیتی هستند و با توده های وسیعی که مایل نیستند، رای دهند، به هیچوجه قابل مقایسه نیستند.
 همین متزلزل ها و مرددها نیز باید بدانند فرق بسیار است بین آن که مردم در انتخابات شرکت کنند و حکومت را دلشاد کنند و مهر تاییدی بر همه دزدی ها و اختلاس ها و جنایت های وی بزنند، با اینکه در انتخابات شرکت نکنند و آن را تحریم کنند، و حکومت با تقلب، رای دهندگان را زیاد اعلام کند. نخستین وادادگی، سرفرود آوردن و تسلیم است، دومی داشتن اراده مبارزه و تداوم آن. مبارزه ای که تحریم انتخابات مجلس یکی از نقاط آن باشد، به رشد و تکامل خود ادامه خواهد داد و در برآمدهای آینده خود گسترده تر، ژرف تر و شدیدتر خواهد شد، اما وادادگی و تسلیم وضع را بر مردمی که رای داده اند، بسی تنگ تر و تنگتر و آنها را مایوس تر، افسرده تر و سردرگریبان تر خواهد کرد.
 و نکته آخر: خیال باطلی دارد خامنه ای که گمان می کند می تواند با کمک تیغ شورای نگهبانش حکومت را یکدست کند. مگر زمان انتخاب احمدی نژاد قصد و نیت وی و باند وی این نبود که بساط اصلاح طلبان جمع شود و حکومت یکدست شود؟ چه شد؟ هشت سال ریاست جمهوری احمدی نژاد( که تازه برخی از مردم نیز به وی رای داده بودند) به قوت گرفتن باندی نوین پا داد و هم این باند رودروی خامنه ای ایستاد.
 دوباره نیز چنین خواهد شد.
اما اگر دوران چهار ساله احمدی نژاد به انتخابات 88 و مبارزات گسترده مردم در آن سال بر سر رای شان کشیده شد، این بار مبارزات به صورت آنچه که در آن زمان روی داد، نخواهد بود، بلکه در ادامه مبارزات دی ماه 96 و آبان امسال و در تکامل آن خواهد بود.
 هرمز دامان
24 بهمن 98