۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(3) بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(3)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 درباره کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم
نکاتی که در باره کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم از جانب ترتسکیستها، مارکسیستهای غربی و چپ نویی ها گفته میشود کمابیش همانند هستند. آنها مضمون این کتاب را ماتریالیسم عامیانه، ماتریالیسم  خام، مکانیکی و غیره  میدانند. مهمترین نکات مورد نقد این حضرات عبارت است  از ترسیم خطوط دقیق، روشن و ساده  میان ماتریالیسم و ایده آلیسم بوسیله لنین و جانبداری لنین از ماتریالیسم، امری که این حضرات را خوش نمیآید؛ و دوم طرح عام نظریه ی بازتاب، که این حضرات با  قرار دادن تمرکز روی مفاهیمی نظیر «رونوشت» و «نسخه» (و بازی روی آنها) عامیت آنرا یا در سایه قرار داده و یا نفی میکنند.  در زیر به برخی خطوط این نقادی ها میپردازیم.   

1-    کوین آندرسون
کوین آندرسون مینویسد:
«برای فهم لنین درباره یادداشتهای درباره هگل مهم است که آنها را در برابر اثر خام تر او یعنی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم قرار دهیم...»( اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، مراجعه لنین به هگل بعد از 80 سال، نوشته کوین آندرسون، ترجمه حسن مرتضوی،  ص 10)
منظور از «اثر خام تر» چیست؟ اگر منظور این است که یادداشتهای فلسفی لنین نمایانگر شناخت تکامل یافته ی فلسفی در مسائل دیالکتیک است آنگاه در مقابل آن کتاب ماتریالیسم وامپریو کریتیسیسم نشان از دوره ای پایین تر در تکامل فلسفی لنین از این لحاظ معین دارد.
اما اگر «خام تر» و یا «مکانیکی»(1) به این معناست که نطرات اساسی ماتریالیستی  مندرج در این کتاب (زیرا این کتابی است در درجه اول درباره ماتریالیسم) خام و یا نادرستند،(ما در ادامه این مقالات خواهیم دید که منظور آندرسون و کسانی همچون او  از «خام تر» و یا «مکانیکی» چیست؟) آنگاه باید گفت این به هیچوجه درست نیست. زیرا همچنانکه در بخش دوم این نوشته اشاره کردیم، تزهای اساسی ماتریالیستی مندرج در این کتاب، تماما اصول تئوریک فلسفی ماتریالیسم و همچنیبن مارکسیسم و نیز  پایه های اساسی درک فلسفی تکامل یافته لنین هستند و لنین در تمامی مباحث خویش درباره دیالکتیک هگل به آنها وفادار است. مسائلی همچون وجود جهان عینی مستقل از انسان، تئوری ماتریالیستی بازتاب، نقش پراتیک در فرایند شناخت و بسیاری مسائل دیگر. اگر صرفا از لحاظ مسئله دیالکتیک به قضیه نگاه کنیم آنگاه میتوانیم بگوییم که لنین بسیاری ازخطوط تفکر فلسفه ی دیالکتیکی را که در این کتاب مطرح شده، به سطح گسترده تر و ژرفتری ارتقاء داده است.   
باید توجه داشت که مبارزه طبقاتی عینی همواره مسائلی را مطرح میکند که باید در عرصه ذهنی به آنها پاسخ داده شود. مبارزه طبقاتی مسیری یکنواخت  ندارد. در نتیجه مباحث فکری ومبارزات ایدئولوژیک و تکامل شناختها نیز مسیر یک نواخت ندارند. هر چرخش و پیچش در مبارزه طبقاتی مسائل و جنبه هایی را در مسائل ذهنی عمده میکند. دیروز این مسئله عمده بود، امروز مسئله ای دیگر عمده است و فردا مسئله ای دیگر عمده خواهد بود. و این عمده شدنها همانطور که لنین تذکر میدهد نمیتواند هر باره، مسائلی خاص از مارکسیسم را رو نیاورد و عمده نکند.(2) دیروز فلان مبحث سیاسی عمده بود، امروز بهمان مبحث اقتصادی عمده است و فردا مسئله ای دیگر عمده خواهد شد. در مسائل فلسفی نیز گاه مبارزه  بر سر ماتریالیسم یا ایده آلیسم (و این نکته و یا آن نکته آن)عمده میشود و گاه مجادله بر سر دیالکتیک یا متافیزیک.  روشن است  هرگاه مسائلی عمده شود، تمرکز عمده روی آنها خواهد بود و به مسائلی که عمده نیست، کمتر پرداخته خواهد شد و ممکن است ذهن آن گونه  که باید و شاید در مورد آنها دقت و روشنی لازم را نیابد. و نیز روشن است که  در هر فراز از مبارزه و هر مارپیچ آن، ضعف ها و کمبودها پیشین در مسائل غیر عمده بر طرف گردیده و پیشرفت های پیشین در پیشرفت امروز تاثیر گذاشته و نافذ میشود.
 در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مبارزه  بر سر ماتریالیسم یا ایده آلیسم است و در کتاب یادداشتهای فلسفی   بر سر روش متافیزیکی و یا دیالکتیکی است. درست و منطقی نبود اگر لنین با کسانی که  ایده آلیست ذهنی بودند وجهان مادی را کلا انکار میکردند و موجودیت آنرا صرفا در «تجربه» انسانها میدانستند، به بحث پیرامون شناخت  بی واسطه و با واسطه و نقش مقولات و مجردات در شناخت انسان و تعیین جایگاه ویژه ذهن و اندیشه ی انسان در فرایند شناخت میپرداخت(مثلا لنین به مقولاتی همچون علیت و یا ضرورت میپردازد اما نه از جهت وجه انتزاعی بودن آنها، بلکه از این جهت که آنها بیان قواعد و قوانین جهان خارجی عینی  هستند)؛ و یا مثلا برای ترسیم خط میان خود و کسانی که ماتریالیستهای متافیزیکی بودند یعنی انترناسیونال دومی ها، به بحث بر سر وجود جهان مادی در خارج از ذهن انسان دست میزد. طبیعی است که با گذراندن تجارب فراوان در عرصه ی مبارزه طبقاتی، مطالعات و تحقیقات فراوان، لنین در کتاب یادداشتهای فلسفی، بسی  ژرفتر از گذشته نمایان میشود. اما این به معنای نادرستی بنیادی تزهای اساسی  مندرج در کتاب پیشین نیست، بلکه به معنای رفع کمی ها و کاستی های کتاب که بهر حال معلول زمان خود و مسائل طرح شده در آن زمان خاص  است، پرداختن به جنبه هایی که در آنزمان مسئله عمده در مبارزه ی فلسفی نبوده اند،  تدقیق بیشتر فرمولبندی ها، افزودن فرمولبندی های نوین به آنها و در یک کلام توسعه و تکامل دیالکتیکی شناخت پیشین و گسترش آن به عرصه های نوین است.   
وی ادامه میدهد:
«در اثر 1908 لنین، بخش عمده ی نقد را درک پوزیتویستی ارنست ماخ تشکیل میدهد.»(همانجا)
البته در این کتاب بخش مهمی به نقد نظرات پوزیتیویستی ماخ (و هچنین آوناریوس و تمامی فیلسوفانی که به نوعی این دو فرد اصلی از آنها تعلیم گرفته اند)  اختصاص دارد. اما این بخش عمده کتاب را تشکیل نمیدهد. در کتاب به تمامی کسانی که در روسیه تحت تاثیر آموزش های  این دو فرد و آموزگاران آنها بودند، یعنی ماخیست های روسی پرداخته میشود و این اساس و انگیزه اصلی نگارش کتاب است. کتاب در حقیقت مبارزه ای است در عرصه فلسفه با ماخیستهای روسی (که بخشی از بلشویکها نیز با آنها بودند) یعنی کسانی که پس از شکست انقلاب 1905 در نفی اصول فلسفی ماتریالیستی (و دیالکتیکی) مارکسیسم مقاله  ها و کتابها نوشتند و بحشی از آنها حتی بسوی عرفان و خداپرستی رفتند. این  مسئله مرکزی و عمده  کتاب است و مبارزه ای است بین دو طبقه در عرصه ایدئولوژیک: طبقه کارگر از یک سو و بورژوازی و خرده بورژوازی نافذ در طبقه کارگر از سوی دیگر. در عین حال در این کتاب دو بخش دیگر وجود دارد که در یک بخش به پیشرفتهای علم فیزیک و تراز بندی آنها از دیدگاه ماتریالیستی پرداخته میشود و در بخش دیگر به ماتریالیسم تاریخی، و در آن برخی نظرات ماخیستهای روسی را در مورد این مسئله مورد نقد قرار میدهد. کتاب در عین حال، از لحاظ فاکتها وغنای مطالب یکی از بهترین کتابها در زمینه  خطوط تئوریک و بنیان های فلسفه ماتریالیستی از آغاز فلسفه تا زمان لنین است که تمامی سنتهای ارزشمند ماتریالیستی را حفظ کرده، توسعه و تکامل داده است. خواندن کتاب هر جستجوگری را در فلسفه با انبوهی از مسائل فلسفی آشنا میسازد.  
او در بیش از 300 صفحه در مورد وجود مادی جهان عینی مستقل از آگاهی انسان استدلال میکند؛»(همانجا)
کتاب صرفا درباره وجود مادی جهان عینی مستقل از آگاهی انسان نیست. و بویژه اینکه در 300 صفحه کتاب !؟(بهتر بود جناب آندرسون اغراق نمیکرد) این که جهان عینی بیرون و مستقل از ذهن انسان وجود دارد، اساس درک ماتریالیستی است. و طبعا در مقابل فیلسوفانی که هدف اساسی یا شکل ایده آلیسم آنها نفی مطلق وجود جهان خارجی و مستقل از ذهن انسان بوده، یعنی ایده آلیستهای ذهنی، میباید بروی این اصل مارکسیستی تامل و تاکید ویژه ای صورت میگرفت. ضمن آنکه تمامی مسائل شناخت شناسانه که از این اصل کلیدی ناشی میشوند، در این کتاب بحث شده است. این مسئله و مسائل مربوط به آن ارتباط ناگسستنی با مبارزه طبقاتی در روسیه در آن سالها داشت، و بویژه کم ترین بی اهمیتی نسبت به آن به از کف رفتن رهبری انقلاب بوسیله پرولتاریا میانجامید و این طبقه را زائده ی بورژوازی میساخت. توجه کنیم که نفی یا اثبات  جهان عینی  گرچه پایه و اساس مسئله است اما صرفا و بخودی خود همه ی مسئله نیست، بلکه از این مسئله یک سلسله مسائل فلسفی(و اجتماعی- سیاسی) دیگر ناشی میگردد، مانند علیت و ضرورت، حقیقت عینی، شناخت نسبی و مطلق، نقش پراتیک در تئوری شناخت مارکسیستی و غیره که داشتن نظریه نادرست در مورد آنها به نفی حقایق عینی انقلاب روس، به نفی قوانین و ضرورتهای عینی انقلاب و وظایف انقلابیون طبقه کارگر میانجامید. نبرد، نبردی فلسفی و ظاهر انتزاعی است، اما نتایج چنین نبردی، با عینیات ملموس و مشخص در مبارزه طبقاتی و پراتیک طبقه کارگر و انقلابیون این طبقه گره خورده است.
 طبعا جناب آندرسون انتظار ندارند که زمانی که عده ای میگویند که جهان خارجی همه احساس است و وجود عینی  ندارد، و ماده  مساوی هیچ است ویا  دود و نابود شده است، و مثلا زمین پیش از بوجود آمدن در «تجربه یک کرم» بوده است!؟ لنین  این مسئله اساسی و کلیدی را رها کرده و به جای اثبات اینکه چرا چنین جهان خارجی وجود واقعی  دارد و مستقل از ذهن ماست و ذهن ما بازتاب آن است، به بحث درباره اینکه  فرایند پیچیده بازتاب چگونه صورت میگیرد و بازتاب های مستقیم یا بازتاب های غیر مستقیم چه چیز هایی هستند، توجه میکرد.
 این نیز بسیار جالب است که اگر هزاران  هزار صفحه (و لنین تنها جزء کوچکی از آن مجموعه غریب و دهشت آور را نشان میدهد) سیاه شود که بگویند جهان بیرونی مستقل از انسان وجود ندارد، کسی ککش هم نمیگزد، اما اگر یک ماتریالیست در 300 صفحه به رد استدلات این دها و صدها فیلسوفان حرفه ای  پرداخت که چپ و راست ایده آلیسم را تبلیغ میکنند، لابد «زیاد به این مسئله بها داده است»!؟ و یا میگویند  «اینرا که میشد در چند صفحه تمام کرد»!؟ و به این ترتیب کتاب را از شرایط ویژه ای که در آن نگاشته شده جدا میکنند. 
کوین آندرسون ادامه میدهد:
«او صرفا از این که مخالفان خود را به  ایده آلیسم یا سولیپسیسم متهم کند راضی نبود و احساس میکرد که لازم است خصلت ارتجاعی آنها را با نسبت دادن یک پیوند ضروری با عرفان و دیدگاه مذهب ارتجاعی و محافظه کارانه فیلسوف انگلیسی جورج برکلی با استفاده از نقل قول فراوان پی در پی نشان دهد.»(همانجا)
یکم: در این تردیدی نیست که آنهایی که لنین به ایده آلیسم (ذهنی) و یا سولیپسیسم(من گرایی یا خود  گرایی) فیخته ای متهم میکند، واقعا ایده آلیست و خود گرا بودند، و این حقیقتی بود که  با نشان  دادن انبوهی از فاکتها از آثار آنها و فیلسوفان پیشین پیرو این نظریه، توام گشته بود. اگر این اتهامات نسبت به کسانی که خود را مارکسیست میخوانند، درستند، آیا  بهتر نبود کوین آندرسون در مورد آنها صحبتی نمیکرد؛ و اگر نادرستند  باید نشان میداد چرا این اتهامات درست نیستند. (3)
دوم: نسبتی که بین این حضرات امپریوکریتسیستها وعرفان و ذات گرایان ارتجاعی  وجود داشت، نیز نسبتی واقعی و حقیقی بود؛ و لنین  در هیچ موردی اغراق نکرده بود، بلکه با انبوهی از فاکتها از فیلسوفانی که به نوعی ذات گرا بوده و به عرفان گرایش داشتند، و  پیوند خود با فلسفه ایده آلیسم ذهنی ماخ و آوناریوس را تایید میکردند، دنبال کرده بود. اگر نقل قول های فراوان و پی در پی وجود دارد و اگر چنانچه این نقل قول ها درست هستند، آنگاه چرا باید جناب کوین آندرسون از آوردن آنها در کتاب لنین دچار بغض و ناراحتی گردد!
 سوم: برای لنین این مسئله حائز اهمیت بود که نشان دهد این نظرات  بر خلاف آنچه ماخیستهای روسی وانمود میکردند، به هیچوجه تازه و نو نیست، بلکه در حقیقت شکلی از نظراتی است که اسقف برکلی( و هیوم نیز) در قرن هفدهم و در مقابل ماتریالیستهای فرانسوی ارائه داده است. تاریخ تکرار میشود و در سطحی بالاتر. نبرد فلسفی اسقف برکلی  با ماتریالیستهای فرانسوی این بار ازجانب  ایدآلیستهای برکلی زده یعنی ماخیست ها روسی بر علیه ماتریالیسم مارکسیستی صورت میگیرد و ماتریالیستهای دیالکتیکی یعنی لنینستها( و البته در سطحی بسیار بالاتر و از نظر کیفی متفاوت) یاد ماتریالیستهای فرانسوی یعنی  دیدرو و دالامبر را زنده میکنند که علیه ایده آلیستها مبارزه میکردند. طبعا جناب آندرسون متوقع نیستند که لنین تاریخچه نظرات مخالف نظر خود را رها میکرد و به آنها اشاره ای نمیکرد. همچنانکه وی به تاریخچه نظرات خود نیز با دقت هرچه تمامتر میپردازد و حتی در بخش هایی از کتاب تا دموکریت پیش میرود. چنانچه لنین  روشی غیر از این انتخاب میکرد، آنگاه او به هیچوجه برخورد تاریخی و دیالکتیکی به مسئله نکرده بود. یعنی دو خط متضاد در فلسفه ، یعنی خط ایده آلیستی و گرایشهای گوناگون آن و خط ماتریالیستی و گرایشهای گوناگون آن،  آرایش یک نبرد واقعی را در مقابل یکدیگر نمیافتند. لنین به این مسئله مهم یعنی بررسی نظریات در فرایند تاریخ آن نظریات در بخش های پایانی کتاب خود اشاره میکند.
 چهارم:  برخورد لنین به دو خط فلسفی  یک برخورد دیالکتیکی است. او این دو خط را در مقابل یکدیگر بدقت و با همچنانکه بواقع هستند و با جزئیات فراوان  آرایش داده (ایده آلیست ها چه میگویند و ماتریالیستها چه میگویند)  و سایه روشنهای هر دو خط را با دقت هر چه تمامتر ترسیم میکند. او در بررسی ایده آلیستها همه ی آنها را با یک چوب نمیراند و تقریبا به تمامی فرقها و خطوط ظریفی که بین آنها وجود دارد، اشاره میکند. ذات گرایان را ارتجاعی ترین خط فلسفی در میان ایده آلیستها، و ایدآلیستهای ذهنی یا فیخته ای را نزدیک ترین خط ایده آلیستی به آنها میخواند(ترجمه فارسی ص33). این دو را از ایده آلیستهای عینی (هگل) متمایز میکند. و در عین حال التقاط گرایانی نظیر ماخ و آوناریوس را از ایده آلیستهای استوار(و حتی ایده آلیستهای ذهنی که از دید لنین این دو فرد، این مکتب را به مزخرفات میکشانند(ص58)) تفکیک میکند. لنین به آوردن  مفهوم ایده آلیسم مطلق بجای ایده آلیسم ذهنی ایراد میگیرد و نکاتی در تفاوت ایده آلیسم مطلق هگل با ایده آلیسم ذهنی میآورد. ( صفحه 54). در بخشهایی، آنجا که ایده آلیستها همراه ماتریالیستها در یک خط قرار میگیرند، با صداقت و دقت هر چه تمامتر به آن اشاره میکند. لنین نظرات انگلس را در  نقد نظریه شناخت  هیوم و کانت و نیز شیوه برخورد وی با ایده آلیسم عینی هگل  را شرح داده و از جانب وی،  به این اشاره میکند که آنچه در رد نظریه هیوم و کانت از جانب ایده آلیسم ممکن بود، گفته شود، گفته شده است. (ص 78-77)از سوی دیگر،آنجا که ماتریالیستها مغشوش و درهم میشوند و یا عبارات نادرستی بکار میبرند( نگاه کنید به نقد فوئرباخ و دیتزگن - و همچنین پلخانف - با واسطه مارکس و انگلس و افزوده های لنین) از ذکر آن و بررسی خطاهای آنها که یا برخورد درستی نیست و یا به ایده آلیسم پا میدهد، کوتاهی نمیکند. (برای نمونه نگاه کنید به صفحات 92 و 100)
«به مارکس به ندرت اشاره میشود، اما نقل قول های فراوانی در در مورد ماتریالیسم فوئرباخ، پلخانف و انگلس وجود دارد.»(همانجا)
البته نقل قول هایی در موارد متعدد از انگلس و بسیار کمتر و به گونه ای مثبت از فوئرباخ  و دیتزگن وجود دارد . طبعا لنین میباید به تمامی فیلسوفانی که بوجود جهان خارجی مستقل از ذهن بشرباور داشتند و به مبارزه ی آنها با ایده آلیستها توجه میکرد. و پس از دیدرو و دالامبر فرانسوی بویژه  این فوئرباخ  بود که ماتریالیسم را در مبارزه با فلسفه ایده آلیستی رشد داد. اما لنین بسیار بندرت از پلخانف، گفته ای مثبت میآورد. برخی جاهای دیگر به پلخانف اشاره میشود، اما این اشارات در نقد وی و یا ترمینولوژی های نادرست وی است و نه لزوما در تایید وی و یا تایید کامل وی.
اما مارکس:  گر چه بندرت به سخنان وی اشاره میشود، اما تمامی بخش پراتیک که بخش بسیار مهمی در کتاب است، بر اساس نظریات مارکس درتزهای وی درباره فوئرباخ استوار است. لنین  نظرات ماتریالیستی و دیالکتیکی مارکس در تزهایی در باره فوئرباخ را فرا راه خود در بررسی یکی از مهمترین مسائل تئوری شناخت یعنی چگونگی ثابت کردن حقیقت اندیشه ها قرار داده، و  آنها را به گونه ای دیالکتیکی تنظیم میکند.
همین جا لازم است اشاره کنیم که مباحث بخش پراتیک این کتاب،  تقریبا بطور کامل و بدون تغییرات محسوسی در کتاب یادداشتهای فلسفی لنین تکرار میشود. همینطور در بخش سوم کتاب که در مورد ماتریالیسم تاریخی است و نیز در بخشی که به نتیجه گیری  میپردازد به مهمترین نظرات فلسفی مارکس که در مقدمه ی کتاب نقد اقتصاد سیاسی  و نیز پیشگفتار سرمایه آمده اشاره میکند. 
 «لنین بارها مخالفان خود و ایده آلیسم را به طور عام به عرفان و مذهب وصل میکند» (همانجا)
 در مورد خطوط عامی  که «فلسفه ایده آلیستی را بطور عام به مذهب» و «عرفان» نیز وصل میکند، تردیدی نیست و همچنانکه نشان خواهیم داد این خط یعنی پیوند ایده آلیسم با مذهب(جدای از ریشه های شناختی آن ) در یادداشتهای فلسفی نیز ادامه یافته است.  بطور کلی  و گرچه  اینجا و آنجا ممکن است گرایش های ایده آلیستی که با مذهب مخالفند، وجود داشته باشند، اما این خط  در میان ایده آلیستها تقریبا استثناست.
حداکثر رشد نیافتگی ماتریالیسم لنین در این پیشفرض او دیده میشودکه نظریه چیزی جز بازتاب مستقیم واقعیت عینی نیست:« بازشناسی نظریه به عنوان رونویسی، کپی، یک بدل تقریبی از واقعیت عینی همان ماتریالیسم است»(لنین 1962[ 1908]ص265) او در ادامه مینویسد: «ماتریالیسم، حس، ادراک، ایده و ذهن انسان را عموما  تصویری از دنیای عینی میداند»(همانجا ص 267)  این همان چیزی است که غالبا نظریه فتوکپی یا انعکاس معرفت لنین نامیده میشود. لنین ادامه میدهد هر نظری جز این به ورطه ی عرفان و اصالت روح در میغلطد.»( همانجا)
مبارزه فلسفی لنین با ماخیستهای روسی و با ایده آلیستها بر سر فرایند بازتاب جهان مادی و چگونگی پیچیدگیهای آن نیست. عده ای میگویند تمامی جهان، احساس های ماست. و در جواب آنها گفته میشود که همه جهان احساس های ما نیست،  بلکه جهان واقعی مستقل از احساس های ما وجود دارد و احساس های ما، ایده های ما و کلا شناخت ما  بازتاب آن است.  این دو مسئله، مسائل اساسی مورد مجادله هستند. خود این حضرات ماخیستها، نه به سراغ کانت میرفتند و نه به سراغ هگل، و آنجا هم که به سراغ کانت میرفتند در پی نفی وجود «شیء در خود»  در پس نمود بودند و کاری به کار تفاوتهایی که کانت از لحاظ شناختی میان احساس، فهم و تعقل میگذارد، نداشتند. در میان این ایده آلیستها خط فلسفی ایده آلیستی برکلی  و  اگنوستیسیسم هیوم عمده بود. روشن است که در نقد خط فلسفی برکلی، تمرکز نه بر سر تکامل فرایند شناخت از حسی به تعقلی و نقش مقولات و مجردات در رسوخ  و فهم ماهیت اشیاء و پدیده ها، بلکه اساسا بر سر دو مقدمه اصلی شناخت یعنی  وجود جهان مادی مستقل از ذهن ما و نیز بازتاب جهان مادی در احساسات و ایده های ما است.
 بر مبنای رویکردهایی این چنین به موضوع و عمده نبودن آن در مبارزه جاری با  ماخیستهای روسی، این مسئله در مرکز تحقیق و بررسی لنین  قرار نداشته است و وی  بروی دیالکتیک  نظریه بازتاب و چگونگی فرایند آن (بیواسطه  و با واسطه بودن آن و بویژه نقش مفاهیم ، مقولات و کلا شناخت تعقلی در رسوخ از نمود به ماهیت ) تمرکز نکرده و آن را  تحلیل نکرده است؛ در نتیجه این مسئله در کتاب سر بسته مانده است؛ و اگر کمبود و یا نارسائی های معینی در کتاب احساس میشود، عمدتا بخاطر همین نکته است. امری که با واسطه هگل و نقد وی از کانت در کتاب یادداشتهای فلسفی در مورد علم منطق هگل صورت میگیرد و برخی مطالب کتاب پیشین در این زمینه مشخص  تصحیح شده، تکامل یافته، غنای نوینی میابند.
اما به نکته ای دیگر نیز اشاره کنیم. کوین آندرسون هرگز مدافع دیدگاه دیالکتیکی رابطه ی بین پروسه های شناخت حسی و تعقلی نیست. مشکل او اصلا و ابدا  نیست که شناختها و نظریات ، بازتاب غیر مستقیم جهان مادی هستند. مشکل او این نیست گه چرا لنین در این کتاب به این مسئله نپرداخته است، بلکه مشکل او این است که چرا لنین این چنین از ماتریالیسم دفاع کرده و همه ی درها را بروی  ایده آلیسم بسته است.                                                                                                 ادامه دارد.     

م- دامون
مرداد95

یادداشتها
1-     در مقاله ی دیگری  کوین آندرسون این کتاب را کتابی «مکانیکی» میداند: « تا سال 1914، لنین بیشتر از لحاظ فلسفی از پلخانف پیروی میکرد و نه ازلحاظ سیاسی. زیرا پلخانف اغلب در جناح راست سوسیال دمکراسی روسیه قرار داشت. این موضوع در کتاب مکانیکی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (1908) مشهود است. این کتاب دو محدودیت بنیادی از دیدگاه دیالکتیکی دارد. یکم : نظریه خام بازتاب را مطرح میکند که در آن ماتریالیسم مارکسیستی را «نسخه ای، تقریبا نسخه ای از واقعیت عینی » میداند. دوم لنین تمامی شکلهای ایده آلیسم را به عنوان «داستان های شاخ و برگ داده شده ارواح » رد میکرد.( بازیابی و پایداری دیالکتیک در فلسفه و سیاست های جهانی، کوین آندرسون، ترجمه حسن مرتضوی، از دفترهای فلسفی لنین( دفترهای هگل) ص 24) به برخی نکات این مقاله در ادامه همین مقالات میپردازیم.
2-     لنین در مقاله خود درباره برخی خصوصیات تکامل تاریخی مارکسیسم( 23 دسامبر1910) مینویسد:« ولی وظایف مربوط به عمل فوری و بلاواسطه در طی این مدت به موازات تغییر وضعیت مشخص اجتماعی- سیاسی، بطور بسیار شدیدی تغییر کرده است- و بنابراین جنبه های مختلفی از مارکسیسم هم، که آئین زنده ایست نمیتوانستند اهمیت درجه اول کسب ننمایند.» سپس دوره 1905 تا 1910 را به دو دوره سه ساله از آغاز 1905 تا پایان 1907 و از آغاز 1908 تا پایان 1910(زمان نگارش مقاله) تقسیم میکند. در مورد خصوصیات دوره ی دوم چنین مینویسد:« برعکس، صفت مشخصه سه ساله ی دوم ... آنچنان تکامل بطئی ایست که تقریبا با سکون برابر است. در رژیم دولتی هیچگونه برآمد آشکار و جامعی از طبقات در اکثر آن « عرصه هایی» که در دوره پیشین این برآمد در آنها انجام میگرفت،مشاهد نمیگردد.» سپس پس از بررسی وجوه تشابه و تمایز هر دو دو دوره  درباره دوره  سه ساله دوم چنین مینویسد:« در سه ساله دوم  تصادم تمایلات مختلف تکامل بورژوازی روسیه جزء مسائل روز نبود، زیرا هر دو تمایل بوسیله «کله خرها» عقب زدن شده بدرون رانده شده و برای مدتی چند خاموش شده بودند... نتیجه حاصله تصادم بین دو شیوه ی اصلاح وضع کهن نبود بلکه روح «تسلیم و رضا » و «ندامت و مستغرق شدن در آموزش های ضد اجتماعی و نیز رواج عرفان  و غیره بود.» ... نظر به اینکه مارکسیسم یک شریعت بیجان و یک آموزش پایان یافته، حاضر و آماده و لایتغیر نبوده، بلکه رهنمون زنده عمل است، لذا نمیتوانست تغییر ناگهانی حیرت آور شرایط زندگی را در خود منعکس ننماید. انعکاس این تغییر هم انحطاط عمیق، پراکندگی فکری، انواع و اقسام تزلزلات و خلاصه کلام جدی ترین بحران داخلی مارکسیسم بود. دفع جدی این انحطاط و مبارزه قطعی و سرسخت در راه اصول مارکسیسم مجددا در دستور روز قرار گرفت. قشرهای فوقا لعاده وسیع طبقاتی که در موقع تنظیم وظایف خود نمیتوانستند مارکسیسم را نادیده انگارند مارکسیسم را در دوره پیشین بطور فوق العاده یکجانبه و ناهنجاری آموختند، « شعارهای»مختلف و جوابهای مختلف مسائل تاکتیکی را از بر کردند بدون اینکه  به مصداق مارکسیستی این جوابها پی برده باشند. «تجدید نظر در کلیه ارزشها» در شئون مختلف زندگی اجتماعی منجر به «تجدید نظر» در مجردترین و کلیترین مبانی فلسفی مارکسیسم گردید. نفوذ فلسفه بورژوازی با سایه روشنهای مختلف ایده آلیستی خود بصورت بیماری همه گیر ماخیسم در بین مارکسیستها انعکاس پیدا کرد... نمیتوان نسبت به مسائلی که در اثر این بحران بروز نمود بی اعتنا بود... برای دفاع از اصول مارکسیسم و قواعد اساسی آن که در نتیجه توسعه نفوذ بورژوازی در «رفیقان نیمه راه» مارکسیسم، از هر طرف تحریف میشود، هیچ چیز مهمتر از متحد نمودن کلیه مارکسیستهایی که به عمق بحران و لزوم مبارزه با آن آگاهند- نیست... انحطاط در درون مارکسیسم در چنین شرایط بخصوص خطرناک است. بدینجهت پی بردن به دلایل ناگزیر بودن این انحطاطا در دوره فعلی و متحد شدن برای یک مبارزه پیگیر بر ضد آن، به معنای مستقیم و دقیق کلمه، وظیفه ایست که زمان در مقابل مارکسیستها قرار داده است.»( منتخب آثار لنین، متن یک جلدی، ترجمه محمد پور هرمزان، ص 309- 308، تمامی تاکیدها از لنین است)

3-     درست مانند همین اتهامات از جانب  ماکس پلانک فیزیکدان به پوزیتیویستهای نوع ماخی وارد شده است. نگاه کنید به کتاب علم به کجا میرود (ترجمه احمد آرام، 1354 ص 117- 90 ) ماکس پلانک در بخشی که به نقد  نظرات پوزیتویستی( بخش  دوم با عنوان «آیا جهان خارجی واقعیت دارد» ص117- 90) دست میزند، کمابیش متد و استدلالاتی شبیه لنین را دنبال میکند.جالب خواهد بود اگر عبارات ماکس پلانک درباره تصاویر و بازتاب اشیاء و پدیده ها در این کتاب با دیدگاههای لنین  مقایسه شود. تردیدی نیست که کتاب لنین تاثیر درخوری بر دانشمندانی که جستجوگر حقیقت بودند، گذاشت.

۱۳۹۵ تیر ۲۶, شنبه

جبر تاریخ و ضرورت ایستادگی نیروهای مائوئیستی(3) بخش پایانی طبقات اجتماعی و مسئله ی گزینش ساخت ها

جبر تاریخ و ضرورت  ایستادگی نیروهای مائوئیستی(3) بخش پایانی

طبقات اجتماعی  و مسئله ی گزینش ساخت ها

ساخت های اقتصادی و طبقات
در بالا به عوامل تحقق جبری کمونیسم پرداختیم اکنون به مسئله اختیار مینگریم تا ببینیم که آیا هیچ طبقه ای این امکان و اختیار را دارد که از چنین فرایندی جلوگیری کند.
پرسش اساسی این است که آیا زمانی که ما از جبر تاریخ صحبت میکنیم ، آن را امری میدانیم که مانع  اختیار طبقات اجتماعی خواهد شد که بنا به میل خود امری و راهی را انتخاب کنند؟هم آری وهم نه!
ما این مسئله را نخست با نظری که مارکس در مورد انتخاب طبقات دارد آغاز میکنیم: مارکس در پیشگفتار خود بر «نقد اقتصاد سیاسی»(1959) در شرح نظریه اساسی خود و دوست شهیرش انگلس یعنی ماتریالیسم تاریخی که انقلابی در علوم اجتماعی و اقتصادی ایجاد کرد، چنین مینویسد:
«انسانها طی تولید اجتماعی وجود خویش بطور قطع پای در مناسبات تولیدی معینی میگذارند که مستقل از اراده آنهاست؛ یعنی مناسبات تولیدی متناسب با مرحله معینی از رشد نیروهای تولید مادی خود. کل این مناسبات تولیدی تشکیل ساخت اقتصادی جامعه، شالوده واقعی آنرا میدهد که بر پایه آن روبنای حقوقی و سیاسی بر پا میگردد و اشکال معین شعور اجتماعی در رابطه با آن قرار میگیرد. شیوه تولید زندگی مادی تعیین کننده شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است. شعور انسانها وجود آنها را تعیین نکرده بلکه وجود اجتماعی شان شعور آنها را تعیین میکند.»(نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه، ص 5)
در اینجا مارکس بروشنی استقلال مناسبات اقتصادی را از اراده و خواست انسانها تذکر میدهد. این پایه و اساس نظریه ماتریالیستی تاریخ یا تعمیم دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی به حوزه اجتماع و تاریخ است.
وی همچنین در پیشگفتار بر چاپ نخست «سرمایه» (1967)چنین مینویسد:
«برای رفع هر گونه سوء تفاهم اضافه میکنم که چهره  سرمایه دار و مالک زمین را با سرخاب نیاراسته ام. در اینجا از افراد فقط به مثابه تجسم مقولات اقتصادی، نمایندگان مناسبات و منافع معین طبقاتی بحث شده است.»  وادامه میدهد:
  «نظریه من که تحول ساخت اقتصادی جامعه را یک پروسه طبیعی و تاریخی تلقی میکند کمتر از هر عقیده دیگری فرد را مسئول مناسباتی میشمارد که خود محصول اجتماعی آن است با اینکه از نظر ذهنی فرد میتواند خود را مافوق آن مناسبات قرار دهد.»(سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، انتشارات فردوس، پیشگفتار به چاپ اول، ص 60)
پس نظریه مارکس نظریه ای است که با توجه به اینکه مناسبات اقتصادی را مستقل و بیرون از خواست و اراده انسانها میداند، کمترین مسئولیت را متوجه افراد و در سطحی گسترده تر، طبقات در ایجاد مناسبات اقتصادی میداند.
اما اینکه طبقه ای مسئولیت کمتری در ایجاد مناسبات اقتصادی موجود در جوامع و در جهان داشته است، مانع این نیست که با تمامی وجود نخواهد منافع طبقاتی خود را دنبال کند. و اگر چنانچه ساخت اقتصادی - سیاسی منافع او را تامین میکند او خواهان نگهداری آن نباشد و یا بالعکس چنانچه منافع او را نه تنها تامین نکرده، بلکه کاملا خلاف آن منافع باشد، خواهان تغییر و تبدیل آن به نظامی که منافع وی را تامین کند، نباشد.
 اگر نظریه مارکس میگوید که مناسبات اقتصادی سرمایه داری در نتیجه تضادهای درونی آن ضرورتا به مناسبات اقتصادی کمونیستی میانجامد، آنگاه طبقات معینی که منافع خود را درحفظ این مناسبات و نظام می بینند نخواهند خواست که این نظام به نظام کمونیستی تبدیل شود. آنها با تمام وجود مانع این تبدیل خواهند شد.
و برعکس، طبقات معینی که منافع خود را نه در این نظام بلکه در نظام دیگری که باید بجای این نظام بنشیند میابند، نخواهند خواست که در این نظام زندگی کنند و به شرط آگاهی با تمامی وجود خواهان تبدیل آن به نظام عالی تر و متکامل تر خواهند شد.
بنابراین پرسش این است که اگر طبقه ای برای حفظ منافع خود، بخواهد با تمام وجود مانع تبدیل یک نظام به نظامی عالیتر شود، آیا این تلاش او میتواند مانع این تبدیل گردد و یا خیر! تلاشی بیهوده است یا به نتیجه ختم میگردد؟ و یا برعکس، اگر طبقه یا طبقاتی منافع خود را در مناسبات اقتصادی برتر و متکاملتر ببینند آیا میتوانند در فرارسیدن این مناسبات سهم داشته باشند و بروز آنها را تسریع کنند و یا خیر؟  اینها پرسش هایی اساسی در مورد مسئله اختیار طبقات در مورد گزینش ساخت های اقتصادی – اجتماعی است.  
مبارزه بورژوازی در راه  اختیار
بورژوازی به واسطه موقعیت طبقاتی خود در مناسبات سرمایه داری از جبر تبدیل بیزار است. او بواسطه این جبر، موقعیت برتر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و به اصطلاح مال، قدرت و تسلط  احساسی و عقلی خود بر دیگر انسانها را از دست خواهد داد و مجبور خواهد شد یکی باشد همچون بقیه و همچون دیگر کارگران و زحمتکشان از دسترنج خویش زندگی کند. اما بورژوازی چنین چیزی را نمیخواهد و باور هم ندارد. او نمیخواهد بهشت کنونی خود را از دست دهد. سرمایه داری ملک بزرگی است در دستان او و وی گمان میکند ملک آباء و اجدادی اش بوده و حال عده ای میخواهند آن را از او بگیرند.
 او مارکسیسم را متهم میکند که جبر باور است و برای انسان و اختیار او ارزشی قائل نیست. از نظر ایدئولوگهای بورژوازی، در نظریه مارکسیسم، انسانها اسیر ساخت های اقتصادی هستند و نمیتوانند این ساخت ها را تغییر دهند. از نظر این نظریه پردازان، انسان آزادی مطلق یعنی آزادی از هر قید و بندی را دارد و میتواند همه چیز را بنا به میل خود تغییر دهد. قوانین و ضروریات مناسبات تولید نیز از آن جمله اند. انسان میتواند با تلاش خود تغییراتی در جهان بوجود بیاورد، که جهان به میل او گردش کند و بچرخد. اینجا البته حضرات ایدئولوگها اختیار را تنها در ید بورژوازی میبینند و گویا اختیار طبقه کارگرکه علاقه ای به این مناسبات ندارد، فراموش میشود:
«من بورژوازی آزادم و میتوانم هر قانون و جبری را تغییر دهم؛ تازه اگر چنان جبری و چنان قانون و ضرورتی در کار باشد. باری میتوانم بگویم نظریه شما درست نیست. جبر و ضرورتی در کار نیست. جهان و تاریخ از نظر تحرک ساخت اقتصادی و سیاسی به پایان رسیده است. اگر نبرد و جنگی در کارباشد، نبرد و جنگ طبقات نیست.»( 1)
البته نظریه پردازان بورژوازی زمانی که به گذشته بر میگردند، خیلی مخالف جبری که در مناسبات اقتصادی فئودالی بود و موجب تبدیل آن به روابط تولیدی سرمایه داری گشت، و طبقه بورژوازی نیز نقش رهبری توده های دهقان را بعهده گرفته بود، نیستند. آنها روشن نمیکنند که چرا آنها نمیخواهند و یا چنانچه حتی اگر بخواهند، نمیتوانند نظام برده داری و یا فئودالی را در کشورهای سرمایه داری برگردانند.
 از سوی دیگر، آنها مخالف حرکت خود طبقه بورژوا - استعمارگر و بورژوا - امپریالیست در تغییر ساخت های اقتصادی عشیره ای و فئودالی در کشورهای تحت سلطه به اقتصادهای مستعمره و نیمه مستعمره سرمایه داری تحت سلطه نیستند.آنها روشن نمیکنند که چرا این ساخت های موجود را میتوان و مثلا از نقطه نظر بورژوازی باید به ساخت هایی نظیر مستعمره و نیمه مستعمره ی تحت سلطه سرمایه داری تغییر داد اما نمیتوان آنها را به نظام های برده داری برگرداند.
 آنها همچنین روشن نمیکنند که چرا نظام های سرمایه داری عقب مانده ای نظیر روسیه و یا نیمه فئودال - نیمه مستعمره ای نظیر چین برای دورانی به سوسیالیسم تبدیل شدند اما به نظام های گذشته ای که در جهان همواره رو به نیستی رفته اند، بر نگشتند.
البته ایدئولوگها بورژوازی به همراه رویزیونیستهای جیره خوار،به ایرادات دیگر کمونیستها نیز پاسخ میدهند . مثلا وقتی مارکسیستها از بحران های مداوم اقتصادی در نظام سرمایه داری و رکود و بیکاری و فقر و بیخانمانی و جرم و جنایت و دزدی و اعتیاد و فحشاء و هزار و یک ایراد دیگر در این نظام اشاره میکنند، آنها این ها را مسائلی زود گذار و نه چندان عمومی بحساب میآورند و متذکر میشوند که اقتصادهای سرمایه داری قدرت مدیریت بحرانهای اقتصادی را دارند و الان 200 سال است که از عمر این بحرانها میگذرد و جهان به پیش رفته و نظامها با وجود این بحرانها تکامل یافته است.
البته ما نیز میگوییم اگر این نظامها در همان زمان کمونیستی شده بود و نظام کمونیستی میتوانست ادامه یابد، جهان تا کنون یک هزار بار بیشتر پیش رفته و بدون این همه فقر و بدبختی و جنگ و کشتار و...
بورژوازی: ما نه ثروت و نه فقر را به تساوی تقسیم نمیکنیم!
بورژوازی اینجا مچ ما را میگیرد: «شما خود میگویید که این نظام ها به طور جبری به سوسیالیسم تبدیل شدند. پس چرا این جبر شما به پیش نرفت و یا حداقل سرجایش نایستاد و به عقب برگشت؟ آیا این طور نیست - اینجا شروع میکنند به ابراز دلایل خود در تغییرات انقلابی صورت گرفته- که عده ای روشنفکر انقلابی نما که فیلشان یاد هندوستان کرده بود و برای اینکه عقده هاشان را بر آورده کنند و خودشان را مهم جلوه دهند، خیال تغییر جوامع  را در سر میپروراندند؛ و با مشتی خیالات واهی - اینجا ایدئولوگها واژه «اتوپیا» را بکار میبرند - در مورد برابری انسانها و چیزهایی از این قبیل نظامی مستبد و دیوانسالار بنا کردند. و پس از اینکه مردم فهمیدند که این ها نه آزادی اقتصادی میدهند و نه آزادیهای سیاسی و فرهنگی، و حتی آن تساوی هم که میگفتند نمیتوانند جامه عمل پوشانند، و به جای برابری و تساوی «فقر را به تساوی تقسیم کردند»(خودشان قول میدهند که نه تنها فقر بلکه ثروت را نیز به تساوی تقسیم نکنند!؟). مگر همه میتوانند ثروتمند و سرمایه دار باشند و مگر قرار است که همه مثل هم باشند. ثروت و آسایش مال آنهاست که باهوشترند و تلاش بیشتری میکنند و فقر و سختی مال اونهاست که باهوش و استعداد نیستند و چه بسا نادان هم باشند، و اگر بوسیله سرمایه داران «کاردان» و «دلسوز» بکار کشیده نشوند و بر تنبلی ذاتی شان فائق نشوند، ممکن است نان خوردنی نیز نتوانند بدست آورند و مجبور باشند در گوشه خیابانها با گدایی لقمه نانی گیر آورند.  در عین حال  به این علتها، دوباره تمایل به یگانه نظام واقعا درست یعنی دمکراسی(نه نظام سرمایه داری بلکه دموکراسی) روی آوردند. نظامی که هم آزادی اقتصادی میدهد و هم آزادی های سیاسی و فرهنگی؛ و میان انسانها نیز فرق نمیگذارد و هرکس بیشتر باهوش و عاقل باشد و بیشتر تلاش کند و از موقعیتها استفاده کند، بیشتر پیشرفت میکند و به ثروت و قدرت بیشتری دست میابد. میتواند بورژوا شود، سیاستمدار شود، هنرمند و ورزشکار پولداری شود و خلاصه از این چیزها.
 تازه حتی اگر از اینها که نام بردیم نتواند به هیچ کدام دست یابد، میتواند زندگی راحت و بی دردسری برای خود درست کند و باصطلاح گلیمش را از آب بیرون کشد. و بچه هاش هم که بزرگ شدند میتوانند دکتر و مهندس شوند و سری توی سرها در بیاورند:  خانه ای، اتومبیل و خورد و خوراکی برای خود آماده کنند و تفریح و تفرجی (مگر یک انسان از زندگی چی میخواد!) داشته باشند و زندگی خودشان را بکنند. خلاصه هرجور که فکر کنید نظام «دمکراسی» ما صد البته که  بهتر از نظام سوسیالیسم است.»
باری پس از این مجادله ی بی سرانجام، باید ببینم بورژوازی چگونه توانایی های خود را بکار برده است. این را میتوان در دو سطح مورد بررسی قرار داد:
1- در سطح رشد و تکامل بیشتر مناسبات سرمایه داری تحت سلطه در جهان برای هماهنگ کردن روابط تولید با رشد نیروهای مولد در کمابیش تمامی کشورهای تحت سلطه
  2- در جهت کنترل همه چیز در جامعه و در خدمت حفظ این مناسبات.
 ما بروی سطح نخست تلاش بورژوازی برای رشد و تکامل بیشتر مناسبات سرمایه داری در جهان تامل چندانی نخواهیم کرد. زیرا به این مسئله کمابیش در دیگر نوشته های ما پرداخته شده است.
تنها اشاره کنیم که چنانچه مقایسه ی ساده ای میان وضع اقتصادی اکنون کشورهای سرمایه داری امپریالیستی  و کشورهای تحت سلطه، با وضع 100 سال پیش آنها بکنیم میبینیم که سرمایه داری در سطح و عمق گسترش بیشتری یافته و  بخشی از کشورهای امپریالیستی(و البته به زیان کشورهای دیگر امپریالیستی و از بین رفتن قدرت اقتصادی- سیاسی آنها) ثروتمندتر شده اند و بسیاری از کشورهای تحت سلطه امپریالیستها از نظام های یکپارچه فئودالی به نیمه فئودالی - نیمه سرمایه داری تغییر کرده و بخشی از آنها نیز از نظام های نیمه فئودالی- نیمه سرمایه داری تحت سلطه(یا نیمه مستعمره)  به سرمایه داری های تحت سلطه امپریالیستها (کشورهایی چون کره جنوبی، تایوان، هنگ کنگ، افریقای جنوبی و...) تحول یافته اند. گرچه این گروه اخیر نیز کمابیش بخشی از خصوصیات نظام های گذشته (بخشا اقتصادی و بخشا و بیشتر سیاسی و فرهنگی ) را با خود حمل میکنند، اما تا حدودی از بسیاری از کشورهای تحت سلطه با ساخت های ترکیبی با غلظت بیشتر، قابل تفکیک هستند.اینها تغییراتی است که کمابیش موجب رشد مناسبات تولید به همراه رشد نیروهای مولد گشته است.
 این تغییرات، عموما از یکسو زیر فشار منافع سرمایه های امپریالیستی بطور عام، و از سوی دیگر در نتیجه تضادهای میان سرمایه های امپریالیستی در یک کشور واحد، تضاد در میان کشورهای امپریالیستی از یک بلوک (بویژه بلوک غرب) و در نهایت تضاد و تقابل بین امپریالیستهای غرب و شرق تکامل یافته است.
همچنین، در حالیکه بطور کلی منافع سرمایه در سطح جهانی بگونه ای عام و جبری خواهان تغییراتی است که با انباشت آن سازگار باشد، این تغییرات در واکنش به انقلابات و در جهت جلوگیری از تداوم شورشها و انقلابات در کشورهای دیگر و تا حدودی بعنوان عکس العمل در مقابل آنها صورت گرفته و میگیرد. برای مثال تحولات اقتصادی در کشور کره جنوبی صرفا از نیازهای سرمایه ناشی نشده، بلکه به این کشور در درجه نخست از نظر موقعیت سیاسی- فرهنگی  در مقابل تحولات در کره شمالی، شوروی و چین (پس از جنگ کره) نگریسته شده و آنگاه به تحولات اقتصادی دست زده شده است؛ و ساخت اقتصادی این کشور با هجوم سرمایه های امپریالیستی از جانب غرب تقویت شده و تغییر یافته است. کشورهایی همچون هنگ کنگ، تایوان نیز از این گونه اند. همچنین کشورهایی چون فیلیپین، تایلند و کلا کشورهای جنوب شرقی آسیا در واکنش به انقلابات در ویتنام، کامبوج و لائوس تقویت شدند و نیز تغییرات اقتصادی در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و افریقا نیز تا حدودی مشمول همین گونه واکنشها و عکس العمل ه نسبت به جنبش ها و انقلابات منطقه ای بوده است.
به این ترتیب، منافع سرمایه بطور عام، تضاد بین انحصارات  رشته های مختلف  در یک کشور واحد امپریالیستی، تضاد بین کشورهای امپریالیستی، تضاد بین بلوک های امپریالیستی و نیز تضاد میان امپریالیستها بعنوان یک کل و طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی و نیز ملتهای تحت سلطه بعنوان کل مقابل، عوامل اساسی محرک تغییرات اقتصادی و سیاسی - فرهنگی در جهان کنونی هستند. در مجموع نقش مسلط در این فرایند تغییرات در دستان بورژوازی امپریالیستی بطور عام بوده است.  
اینک به سطح دوم یعنی تلاش برای حفظ مناسبات موجود بپردازیم:    
بستن راههای سیاسی تغییر و تحول
بورژوازی، نخست در کشورهای امپریالیستی وسپس در کشورهای تحت سلطه، تنها به شورش ها و انقلابات و طبقه کارگر در قدرت، حمله ور نشده است و تمامی نیروهای خود را برای جلوگیری از هر گونه تغییر و تحول به جریان نینداخته، بلکه برای پیشگیری از شورشها و انقلابات، به هر برنامه و عملی چنگ انداخته است و باصطلاح همواره خواسته که «علاج واقعه را پیش از وقوع بکند». ما در زیر به برخی از مهمترین آنها اشاره خواهیم کرد.
دادن بخشی از سود استعماری و امپریالیستی به اقشاری از طبقه کارگر
اینکار از بورژوازی انگلستان استعمارگر آغاز گشت. بورژوازی ای  که بیشتر دنیا را می چاپید و به کشور خویش سرریز میکرد. حضرات که جنبش چارتیستها پاک تکانشان داده بود شروع کردند به دادن یک سری امتیازها به لایه های بالایی طبقه کارگر. و بعدها نیز تا حدودی رفاهی جزیی را برای لایه های میانی ایجاد کردند و اینها را که عموما رهبران سندیکاها و اتحادیه های کارگری بودند، تاحدودی از توده های میانی و پایین طبقه کارگر جدا کردند. همین ها بودند که موجبات دنباله روی سیاسی طبقه کارگر از احزاب بورژوایی شبه کارگری (حزب کارگر انگلستان) در این کشور فراهم کردند.
سپس، در دوران امپریالیسم و بویژه با توجه به بروز انقلابات بعدی یعنی انقلابات در فرانسه و آلمان، بورژوازی امپریالیست که از مستعمرات و نیمه مستعمرات خون میمکید، بخش ناچیزی از آن را به لایه های فوقانی طبقه کارگر داد و اینها موجب پیروی عمومی سندیکاها و اتحادیه های کارگری از سیاست بورژوازی و پس از آنها تبدیل ماهوی احزاب سیاسی سوسیال دمکرات و سوسیالیست و کمونیست، به احزاب بورژوازی گشت. این البته پیروزی کوچکی برای بورژوازی امپریالیست نبود. زیرا فساد در جنبش های پیشرو که رهبری طبقه کارگر در دستانشان بود، مبارزه برای نظام کمونیستی را در این کشورها به عقب انداخت.
تقسیم طبقه کارگر به واحدهای مجزا
هر چقدر که طبقه کارگر مجتمع تر در تولید شرکت کند امکان تشکل سریع او در تشکلهای صنفی و سیاسی بیشتر و امکان اتحاد او در مبارزات اقتصادی و سیاسی بیشتر است. این است که بورژوازی در تمامی کشورها دست به قطعه قطعه کردن طبقه کارگر زده است. کاری که یک شرکت یا کارخانه میخواهد انجام دهد به بخش های گوناگونی تقسیم میشود و هر بخش به یک شرکت یا کمپانی یا کارخانه ای کوچکتر سپرده میشود. دست پیمانکاری ها و مقاطعه کاران باز میشود و آنها با مقاطعه قسمتی از کار، به نوبه خود دست به استخدام کارگران میزنند.
 این سیاستها منافع سرشاری هم برای شرکت یا کارخانه  مادر و هم برای شرکتها و پیمانکاران تابع دارد. شرکت مادر مجبور نیست کارگران را برای مدت طولانی در استخدام خود نگه دارد. حقوق منطبق با استاندارد و با مزایا به آنها بپردازد و نیز نیازی به کنترل کارگران برای کشیدن کار بیشتر نداردو... شرکت ها و پیمانکاران نیز کارگران را با شرایطی بسیار پایین تر از شرکت مادر و برای مدتی معین استخدام میکنند و فشارهای گوناگونی مانند افزایش طول مدت کار، اضافه کاری های اجباری، بالابردن شدت کار و نیز پایین بودن کیفی شرایط کار به کارگران وارد میکنند و... جدای ای از این نتایج که منافع آنها به جیب شرکت مادر و شرکتهای تابع میرود، کارگرانی که میتوانند در استخدام یک شرکت قرار بگیرند، در استخدام شرکتهای مختلف در میآیند و منافع و تشکلات آنها با هم، گاه نه تنها بسادگی هماهنگ نمیشود، بلکه در نقطه مقابل یکدیگر نیز قرار میگیرند. اینها نتایج خود را در شکل گیری تشکلهای اقتصادی و سیاسی در سطح استانها و کشور میگذارد و خلاصه مانع از یکپارچگی طبقه کارگر در کل یک کشور واحد میشود و یا حداقل سرعت آنرا کند کرده وآنرا بتاخیر میاندازد.   
عاملین نفوذ بورژوازی- احزاب و سازمانهای رویزیونیست و ترتسکیست
زمانی که طبقه کارگر به حداقلی از تشکل دست میابد و وارد سیاست میشود، خیل رویزیونیست ها و ترتسکیستها و عاملین رنگارنگ بورژوازی و نیز استحاله شده ها به انحراف وی از راه درست مبارزه و تلاش وی برای کسب قدرت سیاسی دست میزنند. آنها مبارزه طبقه کارگر را صرفا در راههای قانونی و بر مبنای قانون اساسی بورژوازی نوشته، تنظیم میکنند و راه پارلمانتاریسم  را به طبقه کارگر دیکته میکنند و در نتیجه این طبقه را در سیاست، تابع بورژوازی میسازند و بدینسان مانع بروز جنبشهای انقلابی شده و یا هنگامی که این جنبشها بوجود میایند آنها را به مسیرهای انحرافی  و انرژی هدر ده کشانده، منفعل و بی خاصیت میکنند.  
 فرهنگ و ایدئولوژی
بورژوازی به این کارها بسنده نکرده بلکه به کمک نظریه پردازان سیاسی و فرهنگی  وابسته  به خود و به کمک تمامی رسانه های جمعی(مطبوعات، تلویزیون، سایتهای بیشماراینترنتی و... )  که در اختیار دارد  لایه ضخیمی از اندیشه های ارتجاعی و یا  خنثی در زمینه های مختلف تولید میکند و به خورد طبقه کارگر و توده های زحمتکش میدهد. همچنین وی بوسیله هنرمندان وابسته به خود، توده ای از کالاهای ارتجاعی هنری تولید میکند و فضای فرهنگی جامعه را از این لحاظ کاملا در اختیار خود میگیرد و مسموم میکند. تلویزیون، تاتر، سینما، موسیقی، کتاب های داستان و شعر، نقاشی و عکس و خلاصه تمامی هنر های مورد علاقه توده ها را کنترل میکند. او بدینوسیله مانع هر گونه جوش و خروش فکری و تمایلات انقلابی در توده ها گشته، آنها را به مشتی موجودات ماشینی که سر نخ کنترل آنها بدست بورژوازی است، تبدیل میکند.(2)
حال باید پرسید اگر جبری در کار نبود، پس چرا بورژوازی به این همه کارها دست میزند تا مانع تبدیل نظام سرمایه داری به سوسیالیسم شود.
در این موقع نوکران جیره خوار بورژوازی چنین میگویند:« گیرم که آنچه شما میگویید درست باشد. براستی شما انتظار دارید که بورژوازی بنشیند و دست روی دست بگذارد تا امثال کمونیستها هر کاری دلشان میخواهد بکنند و نظامی استبدادی را روی کار آورند و توده ها را به مسلخ ببرند. وظیفه ی طبقه «دانا» و «فهیمی» نظیر بورژوازی این است که مردم تحت رهبری خویش را به بهترین اشکال ممکن هدایت و برای حفاظت از آنها هر کار ممکنی را صورت دهد.»
البته عموما این اشخاص طرفدار بورژوازی فراموش میکنند که چرا بورژوازی در دمکراسی های خود شرایطی برای مخالفان خود بوجود میآورد که عملا هر گونه فعالیت تغییر دهنده ای را از جانب آنها ناممکن میسازد.
حمله بورژوازی به طبقه کارگر و انقلابات
این نظریه پردازان بورژوا که چنین جولان میدهند فراموش میکنند که چگونه اینها در تمامی کشورهای اروپا و آمریکا هرگونه تجلی جدی مبارزاتی طبقه کارگر را به خاک و خون کشیدند. چگونه با لشکر کشی کمون پاریس و طبقه کارگر را به خون کشیدند، چگونه با 14 کشور امپریالیستی به طبقه کارگر روسیه حمله کردند، و چگونه  و از هر طریق که توانستند  برای  سرکوب کارگران و دهقانان و انقلاب چین، تقریبا 100 سال جنگ را به خلق این کشور تحمیل کردند و همینطور چه بلاها بر سر طبقه کارگر و خلق ویتنام، لائوس، کامبوج، شیلی و دیگر کشورهای آمریکای لاتین، کشورهای افریقایی   ... آوردند  و اگر اینها دیکتاتوری و استبداد و استفاده از زور سلاح برای پیشبرد منافع خود نیست، پس چیست؟
 آنها به سرکوب انقلابات بسنده نکردند و چون از تمامی تلاشهای خویش طرفی نبستند پس از قدرت گرفتن طبقه کارگر، تمامی تلاشهای خویش را به کار بردند تا طبقه کارگر نتواند در ایجاد، توسعه و تکامل ساخت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی خود پیروزی بدست آورد.(3)
دوم اینکه اینها فراموش میکنند که پس از اینکه انقلاب های بورژوازی در کشورهای اروپایی یعنی هلند و بعد انگلستان، فرانسه، آلمان و غیره صورت گرفت، چگونه این کشورهای استعمارگر مانع اساسی رشد و تکامل  خود جوش نظامهای کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره به سرمایه داری  گشتند. آنها حاضر نیستند بیاد بیاورند که چگونه خود آنها نخست از تغییرات اقتصادی  وسیاسی مطلوب  که به نفع توسعه سرمایه داری در این کشورها بود، جلوگیری کردند و سپس انقلابات دموکراتیک (نوع کهن) و بورژوازی ملی این کشورها را به شدیدترین اشکال با توطئه و کودتا سرکوب کردند و یا از قدرت پایین کشیدند. آنها فراموش میکنند که چگونه اجازه ندادند که این کشورها راه مستقل تکامل خود را،  حتی اگر میخواست یک سرمایه داری مستقل از امپریالیسم باشد، انتخاب کنند و به زور و نیرنگ آنها را مجبور کردند، تا به تمایلات و منافع بورژوازی امپریالیستی گردن گذارند.  انقلابات ایران، چین، ترکیه و ... در اوایل قرن بیستم نمونه بارز چنین انقلاباتی بودند.
 پس آیا بورژوازی میتواند بنا به اختیار خود و با بکار بست تمامی نیروهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی خود  مانع تحقق جبری یک نظام دیگر شود؟
برای پاسخ به این پرسش ما خیلی نیازی به بحث تئوریک - فلسفی صرف درباره جبر و اختیار نداریم. تمامی تلاشهای بورژواز ی طی تقریبا 150 سال اخیر بکار بست این اختیار بوده است. بورژوازی تمامی تلاش خود را با اختیار تام و تمام بکار برد تا تمامی تلاشهای فرهنگی و سیاسی که منجر به برانگیختن توده ها برای انقلاب میشود را مانع گردد؛ و آنگاه که انقلابات برآمدند تلاش کرده و میکند که آنها را با کاربرد نیروهای قهریه  نظامی و ارتشهای خود در هم بشکند. 
 بورژوازی تلاش کرد طبقه کارگر و کمون پاریس را درهم بشکند و مانع تحقق جبر تاریخ شود. آیا بورژوازی موفق شد؟ البته موفق شد. اما صرفا برای دورانی کوتاه. آنچه نباید بوقوع بپیوندند و علیرغم تمامی ممانعت های بورژوازی در طی تقریبا نیم قرن، نهایتا بوقوع پیوست و نخستین حکومت کارگری جهان تاسیس شد.
 بورژوازی تلاش کرد آنچه در مورد کمون انجام داده بود در مورد انقلاب روسیه و البته هزار بار بدتر ازآن را بکار بندد. آیا بورژوازی موفق شد؟ خیر! حکومت روسیه بدست طبقه کارگر افتاد. نظام سوسیالیستی مستقر شد و به مدت بیش از سی سال ادامه یافت.
بورژوازی امپریالیستی و ارتجاع چین تلاش کردند انقلاب چین را در هم بشکنند؛ اما بورژوازی امپریالیستی و ارتجاع موفق نشدند چنین امری را به انجام برسانند. انقلاب چین پیروز شد و طبقه کارگر توانست برای مدت سه دهه  دیکتاتوری دموکراتیک خود را تداوم بخشد و از تجاربی که در شوروی بدست آورده بود درس گرفته و انقلابات نوین فرهنگی را سازمان دهد.
 در همین دوره اخیر جایی نبوده که خلقها برای تغییرات تحرک نشان دهند وبه شورش و انقلاب دست زنند و بورژوازی امپریالیستی از ترس تعمیق انقلابات و تغییرات، تمامی تلاشش را برای سرکوب انقلاب، منحرف کردن انقلاب در پیچ و خم هایی که موجب ناکارایی و به هدر رفتن نیروها و انرژی انقلابی توده های طبقه کارگر و دهقان شود، بکار نگیرد. آیا بورژوازی موفق شد؟ البته برخی مواقع، موفق شده است و انقلابات شکست خورده اند، اما سیکل و  تناوب  مزبور دوباره تکرار شده و توده ها دوباره انقلاب کرده و بورژوازی به  نیرنگ های سیاسی و سرکوب روی آورده است، و باز در صورت شکست، جنبش با همه چیز از نو تکرار شده است. تناوبی مداوم و ادامه دار! بورژوازی هرگز نتوانسته مانع بروز انقلابات شود. سدی است که ترک برداشته است. و این ترک ها هر بار بیش از گذشته میشود. دیر نیست روزی که ترکهای زیاد، موجب سیلاب گردد. سیلابی که دیگر غیر قابل کنترل خواهد بود.
 به سخن لنین بازگردیم:
««بگذار بورژوازی بخود بپیچد، از شدت خشم بسر حد جنون برسد، شورش را در آورد ، حماقت کند، ...بورژوازی با این رفتار خود همان کاری را میکند که تمامی طبقات در تاریخ به مرگ محکوم شده میکرده اند.»
آیا این سخنان لنین وصف حال بورژوازی امپریالیستی و تمامی بورژوازی کمپرادور در کشورهای تحت سلطه نبوده است؟
سرمایه داری مناسباتی محکوم به مرگ
اما چرا بورژوازی به عنوان یک طبقه، محکوم به مرگ است؟
برای اینکه این طبقه با تلاشهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی خود نیروها و شرایطی را پدید میآورد که این نیروها و شرایط نمیتوانند درون مناسبات تولیدی و روابط سیاسی- فرهنگی جاری تحرک بیشتری داشته باشند. این مناسبات و روابط، حجم و گنجایش رشد بعدی این نیروهای مولد را ندارد.(4)
البته همانطور که اشاره کردیم تغییرات اقتصادی معینی که تقریبا در بیشتر کشورهای تحت سلطه بویژه پس از جنگ دوم جهانی صورت گرفت تا حدودی گشایشی را برای ادامه سلطه امپریالیستها ایجاد کرد؛ زیرا تکوین نسبی ساخت این کشورها، تغییرات معینی را در شکل حرکت سرمایه های امپریالیستی و امکان تحرک برای آنها بوجود آورد. باید به این نکته، برخی انقلابات تکنولوژیک بویژه انقلاب در وسایل ارتباطی افزوده شود. اما اگر اینها را با موانعی که همین امپریالیستها در کشورهای امپریالیستی و تحت سلطه در راه رشد نیروهای مولد ایجاد میکنند و ما در بالا به برخی از مهمترین آنها اشاره کردیم،(5) مقایسه کنیم، بی تردید وجود سرمایه  داری را بسیار بیش از اینکه رشد دهنده نیروهای مولد، آن هم در چارچوب هایی بسیار محدود بیابیم، مانع گسترش های وسیع آنها خواهیم دید.
از سوی دیگر وضع در عرصه های سیاسی و فرهنگی (بویژه سیاسی) در کشورهای امپریالیستی نسبت به دوره ی پیش از جنگ دوم جهانی برعکس شده و رو بسوی بسته شدن هر چه بیشتر پیدا کرده است. از آن دموکراسی بورژوایی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در کشورهای امپریالیستی، که در آن حتی احزاب کمونیست انقلابی (مثلا حزبی نظیر بلشویک در عقب مانده ترین کشور امپریالیستی اروپا) میتوانستند یک اپوزیسیون در پارلمان ایجاد کنند، تقریبا اثری باقی نمانده است و چنین چیزهایی حداقل در شرایط عادی غیر ممکن شده است. این سخن لنین که امپریالیسم بطور کلی گرایش به ارتجاع دارد در مورد کشورهایی که مهد دموکراسی های بورژوایی بودند، در پنجاه سال اخیر با شدت بیشتری درستی خود را نشان داده است.  
در کشورهای تحت سلطه نیز در باز کردن فضاهای سیاسی و فرهنگی گرایش های متضادی موجود بوده است. در حالیکه در بسیاری از کشورها کمابیش گرایش اصلی، بسته بودن فضاهای سیاسی و فرهنگی است، در برخی از کشورهای رشد یافته تر و یا نزدیک به شرایط انفجار برخی گشایش های تاکتیکی در فضاهای سیاسی و فرهنگی صورت گرفته و نیز صورت خواهد گرفت. نمونه حکومت های احزاب باصطلاح کارگری در برخی از کشورهای آمریکای لاتین نزدیک به انفجار مانند برزیل و بولیوی و ... از آن جمله اند. اینها نیز ممکن است انقلابات را مدتی بتاخیر اندازد اما هرگز مانع بروز آنها و این بار با شدت و عمق بیشتر نخواهد شد.      
اختیار یا جبر
اما آنچه بورژوازی در جهت انباشت سرمایه و رشد مناسبات سرمایه داری تحت سلطه در کشورهای عقب مانده انجام داده و نیز تمامی تلاشهای وی برای حفاظت از نظام سرمایه داری، خواه در کشورهای امپریالیستی و خواه در کشورهای تحت سلطه برای پیشگیری از انقلابات و یا سرکوب آنها، در حالی که از اختیار این طبقه در تغییر یا عدم تغییر حکایت میکند، در عین حال تماما بگونه ای است که بورژوازی مجبور به انجام آن بوده است؛ زیرا در حقیقت راه دیگری برای وی وجود نداشته که آنرا انتخاب کند. بنابراین  و در یک نگاه کلی، حتی همین اقدامات بوروژوازی نیز صرفا تابع اختیار وی نبوده، بلکه حکایتگر جبری در اجرای آنها نیز هست. در واقع در پاسخ به این پرسش که آیا بورژوازی امپریالیستی میتوانست کار دیگری غیر از آنچه انجام داده است، انجام دهد میتوان پاسخ داد که خیر! بورژوازی امپریالیستی- به همراه نوکرانش در کشورهای تحت سلطه- غیر از آنچه انجام داده و میدهد، کار دیگری را نمیتواند صورت دهد. او به میل خود تسلیم جبر نخواهد شد و در عین حال هر آنچه وی انجام میدهد جزیی از همین جبر است. گرچه بورژوازی و ایدئولوگهای وی آنرا تمایلات آگاهانه و مختار خود تعریف میکنند.  
خرده بورژوازی و حوزه ی اختیار
آیا خرده بورژوازی میتواند با اراده خود مانع و رادعی در راه تحقق کمونیسم گردد؟ آیا این طبقه میتواند بنا به میل خود راه میانی را انتخاب کند؟
خرده بورژوازی طبقه ی وسیعی است. در کشورهای امپریالیستی این طبقه طیف وسیعی، از کشاورزان و دامداران کوچک گرفته  تا صاحبان کارگاه های خرد و یا خرده فروشی ها تا تمامی لایه های میانی ادارات و موسسات صنعتی و خدماتی را شامل میشود. در کشورهای تحت سلطه نیز در جایی که فئودالیسم وجود دارد، از دهقانان بی زمین و کم زمین و فقیر گرفته تا دهقانان مرفه و نیز صاحبان تولیدی های خرد صنعتی و خدماتی، کاسبان و خرده فروشی ها و تا کارمندان و متخصصین موسسات صنعتی، کشاورزی و خدماتی را شامل میشود.
  جایی که این طبقه ضد کمونیسم بوده، یعنی در حقیقت رده های بالای آن یا خرده بورژوازی مرفه، برای اجرای اختیار خود در ممانعت از بروز کمونیسم، تقریبا در کشورهای امپریالیستی تابع بورژوازی امپریالیستی بوده و از خود اختیاری نداشته است.
اما در کشورهای تحت سلطه در جایی که بوسیله طبقه بورژوازی ملی رهبری شده نظامی جز سرمایه داری نمیتوانسته ایجاد کند و در جاهایی که بخش هایی از این طبقه رهبری مبارزه و انقلاب را به عهده داشته است، با کمی کش و قوس، سرانجام رو به بازسازی سرمایه داری روی آورده و خود به بورژوا تبدیل گشته است.(انقلاباتی نظیر کوبا نمونه بارز تحرکات لایه های میانی و فقیر این طبقه بوده است)
اما کل این طبقه تاجایی که بوسیله طبقه کارگر رهبری شده است خود یکی از نیروهای مهم و عوامل تحقق انقلابات دموکراتیک نوین، و لایه های پایین آن یعنی دهقانان بی زمین و کم زمین، در پیوند با کارگران  و زیر رهبری طبقه کارگر،عامل نیرومند تحقق سوسیالیسم و کمونیسم بوده است. لایه های میانی این طبقه نیز بین دو شق مزبور تقسیسم میشوند.    
مهمترین بخش این طبقه یعنی کسانی که به تولید خرد در شهر و روستا مشغولند، نمایندگان یک شکل تولیدی هستند؛ ولی این شکل تولیدی خرده مالکی، دردوران تحول فئودالیسم به  سرمایه داری در معرض نابودی  بوده و هرگز نتوانسته از تجزیه مداوم خود جلوگیری کند. در تمامی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی گرچه همواره تولید خرد وجود داشته ولی این تولید برخلاف دوران فئودالیسم که نقش مهمی در اقتصاد داشت، نقشی مهمی در اقتصاد ندارد و عموما زائده ی کمپانی های بزرگ صنعتی و خدماتی است. در کشورهای تحت سلطه، روند مزبور با کندی بیشتری تداوم داشته است.
برخی دیدگاههای روشنفکران خردبورژوازی در مورد آزادی و اختیار
نکته دیگری که در مورد این طبقه میتوان گفت گلایه های تمام نشدنی برخی لایه هایی روشنفکری وابسته به این طبقه است. بخشی از این روشنفکران مارکسیستها را متهم میکنند که جبر باور هستند و برای اختیار انسان ارزشی قائل نیستند. از دیدگاه این حضرات هر گونه پذیرش جبر در اقتصاد، سیاست و یا فرهنگ به معنای بی اهمیت بودن نسبت به آزادی فکر و عمل انسان است.
پاسخ مارکسیستها به این نوع نقادی ها بارها داده شده است. معنای آزادی در آزاد بودن از قیود شرایط بیرونی و واقعیتها، و ضروریات و قوانینی که بر این واقعیتها حاکم است، نیست. چنین آزادی هایی هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت. برعکس، بدست آوردن آزادی در فهم و شناخت این قوانین و ضرورتها و در بکار گیری درست آنها برای ایجاد تغییرات عملی است. و همین در نظر گرفتن های قوانین و ضروریات و کوشش برای تغییر واقعیتها بوده که امکان ایجاد تغییرات در جهان و پدید آمدن قوانین و ضروریاتی نوین را موجب گشته است. در کل و در فرایند تکامل ذهنی و عینی جوامع انسانی و گسترش شناخت و عمل انسان، همواره، در تقابل آزادی و جبر، از قیود ضرورت، تنگ نظری، بسته بودن فکر، افق محدود انسان و مقید بودن وی به شرایط  کاسته شده و با شناخت  قوانین و ضرورتها، به باز شدن فکر، افق دید جامعتر و وسیع تر و حدود آزادی انسان افزوده شده است.
ذهن انسان حتی نسبت به  خود ذهن و جسم خود، آزادی تام و تمام و انتزاعی ندارد. در هر گام زندگی، ما بوسیله شرایط بیرونی مشروط میشویم. وقتی برای اینکه ما یک سرما خوردگی ساده نگیریم، باید کارهای گوناگونی را انجام دهیم؛ مثلا مراقب لباس و تغذیه و برخی دیگر از کارهای خود باشیم و جسم خود را در مقابل سرما واکسینه کنیم؛ و یا برعکس هنگامی که سرما خوردیم باید کارهای و مراقبتهای گوناگونی از خود بعمل آوریم تا از سرما خوردگی نجات یابیم، به این معنی است که ما همواره مشروط به شرایط بیرونی هستیم. ما زمانی آزاد و مختاریم  که برای سرما نخوردن و یا بهبود سرما خوردگی مان آنچه لازم و ضروری است انجام دهیم. در غیر این صورت هرگز آزاد نخواهیم بود. سرما خواهیم خورد و از سرما خوردگی نیز نجات نخواهیم یافت.
مسائل ذهنی نیز به همین ترتیب است. اگر کسی بخواهد دیدگاه ساده مثبت نگری و جمع گرایی را اتخاذ کند و از دیدگاه منفی نگری  و فرد گرایی دوری گزیند، مجبور و موظف است که  دیدگاهها و رفتارهای معینی را به خود دیکته کند و از دیدگاه ها و رفتارهای معینی دوری گزیند. یعنی مداوما در حال نوسازی آموزشهای خود باشد؛ و این کار را نه در خلاء محض و در انزوای خویش، بلکه در روابط و شرایط مشخص اجتماعی و همراه کار و زندگی و مبارزه تولیدی و طبقاتی انجام دهد.
ذهن ما تنها و البته ظاهرا در حوزه رویا پردازی  و آرزو کردن آزاد است. ولی ما همه خوب میدانیم که رویا پردازی و آرزوها نیز بر دو گونه است. یا رویاهای ما به گونه ای است که واقعیت تحت شرایط معین (شرایط ذهنی ما، فعالیت ما و نیز مجموع شرایط بیرون از ما که باید شرایط  ذهنی و عمل ما با آن هماهنگی برسد) میتواند به آن ختم شود، که در آن صورت آن رویاها نیز برای تحقق خود مشروط به انجام کارهایی معین و شرایطی معین هستند و بدون چنین شرایطی هرگز صورت عملی نخواهند یافت. زن و یا مرد جوانی که میخواهد خلبان هواپیما شود باید شرایط جسمی معینی داشته باشد و فرایند معینی از تجارب مختلف آموزشی و عملی را از سر بگذارند و در عین حال بسی شرایط دیگر با تحقق تمایل وی هماهنگ شود. در غیر این صورت خلبان نخواهد شد.
و یا اینکه رویاهای و آرزوهای ما نمیتواند به واقعیت بپیوندند، یعنی واقعی نیست و ما فقط میتوانیم تنها در ذهن خود آنها را زندگی کنیم. در این صورت این رویاها در بهترین حالت و در بهترین نتایج عملی، ما را در خیال خود، اندکی مسکن خواهد بود. اینها یا برای فرار از واقعیت جاری صورت میگیرند و یا برای تحمل پذیر کردن شرایط. در هر دو صورت، در قیاس با رویاهایی که با تحقق شرایط درونی و بیرونی میتوانند شکل واقعی بیابند، ارزش عملی چندانی نه برای ما و نه برای دیگران نخواهند داشت. کسی که شرایط جسمی و ذهنی خلبان شدن را ندارد اگر در خیال خود خلبان شود، این امر  نتیجه ای واقعی برای خود وی و دیگران نخواهد داشت. بهترین توصیه به این شخص این است که نیرو و انرژی خویش را با این خیالات غیر واقعی هدر ندهد، و ببیند شرایط وی در صورتی که بهترین و بیشترین تلاشش را بکند با کدام یک از دیگر آرزوهایی  و استعدادهایی که یا خودش دارد و یا دیگران در وی تشخیص میدهند و یا کشف میکنند،هماهنگ خواهد شد، آنرا دنبال کند.
آرزوها و رویاهایی که خیالی و ذهنی گرایانه و یا نسبت به تکامل واقعیت زودهنگام هستند و علیرغم هر گونه کوشش و تلاش ما، واقعیت نمی تواند یا هرگز به آنها بینجامد و یا چنانچه  بینجامد نه اکنون و در زمانی نزدیک بلکه در زمانی دورتر میتواند بینجامد، اگر در روند مبارزه تولیدی، طبقاتی و نیز آزمونهای علمی به عمل در آیند، نه تنها موجب هیچگونه پیشرفتی درکار نخواهند شد، بلکه مخل پیشرفت امور عملی شده و به شکست در نتایج منجر میگردند و چه بسا یاس و ناامیدی تولید کنند. آن انقلابی که بخواهد در فردای پیروزی انقلاب در ایران، کمونیسم را در ایران پیاده کند، شکستش قطعی خواهد بود
اما حتی در مورد همین آرزوها و رویاها چنانچه شرایطی را در نظر بگیریم که ما را بسوی آنها هدایت کرده است، و یا ما را مجبور کرده به آنها پناه ببریم، آنگاه خواهیم دید این رویاها و تخیلات غیر واقعی که یا هرگز تبدیل به واقعیت نخواهد شد، و یا زمانهایی دورتر امکان تحقق آنها وجود دارد، کمابیش میتوانسته در چنین شرایطی بروز یابد؛ یعنی چنین خیال پردازی هایی در خلاء مطلق تولد نیافته اند، بلکه  شرایط  و ضروریات معینی موجب چنین بروز آنها گشته است.بعبارت دیگر، آفرینش و مرزهای پیشرفت چنین خیال پردازی هایی نیز کماکان واقعیتهای پیرامون است.
به این ترتیب وقتی که در مورد این قبیل مسائل نمیتوان آزادی را بگونه ای مجرد و انتزاعی تعریف کرد، آنگاه چگونه میتوان در مورد ساخت های اقتصادی و سیاسی و یا فرهنگی قضاوتی دیگر را ارائه داد. یعنی جایی که خود ما به تنهایی درگیر نیستند و میلیونها انسان پیش از ما، و همراه ما درگیر آنند و حدود اراده ما همواره با حدود ارائه دیگران تلاقی میکند. روشن است که اقتصاد، سیاست و فرهنگ قواعد و قوانین خاص خود را دارند و بدون درنظر گرفتن آنها نمیتوان آزادی ای بدست آورد.
 جبر کمونیسم و اختیار طبقه کارگر
طبقه کارگر یگانه طبقه ای است که عموما ایدئولوگهای طبقات دیگر از تمایل و اختیار وی صحبتی نمیکنند. این طبقه وسیع ترین طبقه در جامعه کنونی است ولی گویا اختیار وی برای هیچ طبقه ی دیگری مهم نیست. اگر این طبقه به نظام سرمایه داری نه تنها علاقه ای نداشته باشد، بلکه عمیقا از آن متنفر باشد، تکلیفش چیست؟ اگر منافع وی در این جامعه نه تنها تامین نشود بلکه کاملا نادیده گرفته شود تکلیف چیست؟ آیا وی حق دارد و مختار است که نه تنها به نظامی که وی را به بیکاری، فقر، بی خانمانی، سرگردانی، بی حقوقی سیاسی و عقب نگه داشته شده از لحاظ فرهنگی محکوم کرده، علاقه ای نداشته باشد، بلکه با تمامی وجود از آن متنفر باشد؟ آیا وی حق دارد که نظامی را بخواهد که استثمار انسان از انسان از آن رخت بر بسته باشد؟
 در تمامی طبقات دیگر میان جبر و اختیار تضادی شدید حاکم است. میان تمایل بورژوازی برای حفظ این نظام طبقاتی و جبر تبدیل آن به نظام کمونیستی  که خارج از اختیار وی است، تضادی شدید حکمفرماست که وی را به مبارزه با جبری اجتماعی وادار میکند. طبقه خرده بورژوازی به دو بخش اساسی تقسیم میشود بخشی از آن بورژوازی را همراهی میکند و کماکان علاقه ای به جبر کمونیسم ندارد، لذا تا آنجا که میتواند زیر رهبری بورژوازی با آن مبارزه میکند، و بخش دیگر آن به طبقه کارگر میپیوندد و به همراه این طبقه برای تحقق سوسیالیسم و کمونیسم مبارزه میکند. 
اما طبقه کارگر آگاه، نیروی تحقق بخش کمونیسم و عامل اساسی تبدیل سرمایه داری به کمونیسم است. با طبقه کارگر است که کمونیسم به معنای درست آن متولد میشود. طبقه کارگرآگاه ، جبر تبدیل سرمایه داری به کمونیسم را میفهمد. او خود با تمام وجود علاقمند به این جبر است. و آنجا که به آگاهی طبقاتی و دانش علمی مجهز گشته، با تمام وجود و با اختیار تام، تمامی نیروی خود را برای تحقق این جبر بکار بسته و میبندد.
به این ترتیب در اینجا و در طبقه کارگر جبر و اختیار همگونی و وحدت واقعی خود را خواهند یافت. طبقه کارگر آگاه با تمام وجود خواهان کمونیسم است و واقعیتها نیز بوی نشان میدهند که همه چیز بسوی کمونیسم به پیش میرود. چرا وی آگاهی و اختیار خود را با تمامی وجود برای تحقق عملی این جبر بکار نگیرد؟                                                                        
هرمز دامان
خرداد و تیر 95

یادداشتها
1-    و برخی ادامه می دهند «جنگ طبقات نیست  بلکه جنگ زیاده خواهی ها بشری و یا مثلا تمدن هاست و بین مثلا تمدن غرب یا تمدن مسیحی  و تمدن شرق و یا تمدن های های بودایی، اسلامی و چیزهایی از این گونه. بورژوازی روز بروز بیشتر مجبور میشود بوسیله ایدئولوگ های بی خاصیت خود چنین اراجیفی ببافد.
2-    البته ما قصد آن نداریم که شکست طبقه کارگر در کشورهای شوروی و چین و دیگر کشورهای نصف و نیمه سوسیالیستی را به گردن امپریالیستها و بورژوازی بیندازیم. اساس شکست در داخل و شرایط تبدیل نظام موجود به نظام سوسیالیستی و مشکلات فراوان در ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی  جوامعی که به سوسیالیسم پا گذاشتند، نهفته است. سالها پیش از اینکه این نظام ها متولد گردند، مارکس بروشنی و بر مبنای مبانی تئوریک اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و همچنین تجارب ارزشمند انقلابات سده نوزده  بویژه انقلاب 1848 فرانسه و در سطحی عالیترکمون پاریس این فرمولبندی علمی را ارائه داد :« یبن جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران گذاراولی به دومی قرار دارد و منطبق با این دوران یک دوران گذار سیاسی وجود دارد که دولت آن چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمیتواند باشد.»(نقد برنامه گوتا، ص،23)  دوران گذار اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بین سرمایه داری و کمونیسم. و دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا در سیاست. دورانی انقلابی از انقلابهای پی در پی اقتصادی- سیاسی و فرهنگی و نیز دورانی از رفرمهایی که بوسیله طبقه کارگر مکمل انقلابهای وی در ساخت ها خواهد بود.  مارکس و انگلس درست به این دلیل که همواره امکان برگشت ها را مشاهده میکردند، روی گذار تاکید کردند. لنین و بویژه مائو (که تمامی این برگشت از دوران گذار به سرمایه داری را مشاهده کرد) بتکامل تزهای مارکس و انگلس در مورد دوران گذار و تمامی عوامل اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  که موجب برگشت و تجدید تولید سرمایه داری میشود، پرداختند. جبر تبدیل دیالکتیکی، این برگشت ها را نیز در بر میگیرد. برگشت ها نسبی، اما حرکت رو به پیش مطلق است.    
3-    البته ممکن است یک نظریه پرداز بورژوا با ما وارد بحث شود و طبق کلیشه های رایج بگوید:« اینها گمانها و خیالات شما است. هیچکدام از این کارها که شما بر می شمارید با آن انگیزه هایی که شما میگویید صورت نمیگیرد بلکه به قصد آگاهی بخشی و یا سرگرم کردن توده هایی که نیاز به لذت بردن از اوقات فراغت خویش دارند، صورت میگیرد.»
4-    البته این تقابلها این گونه نیست که باید حتما جایی و در نقطه ای صورت گیرند که آنجا این نیروهای مولد و مناسبات تولید به بالاترین درجه رشد اقتصادی خود رسیده اند.یعنی مثلا در کشورهای سرمایه داری بسیار پیشرفته. گرچه ممکن است در زمان و در شرایطی خاص، انقلابی سوسیالیستی در جایی رخ دهد که این نیروهای مولد و مناسبات تولید به عالی ترین درجه رشد خود رسیده  است، اما این یک قانون نیست. این نشاندهنده هماهنگی نسبی حرکت در اقتصاد با حرکت در سیاست و فرهنگ است. اما عموما انقلابات در جاها و شرایطی رخ میدهند که نظام های اقتصادی عقب مانده ای حاکم است و نیروهای مولد و روابط تولید در وضع عقب مانده تری هستند. این قانون ناموزونی حرکت و تکامل است.  

5-    موانع اساسی که بورژوازی در راه رشد نیروهای مولد و روابط تولید در تمامی کشورهای تحت سلطه ایجاد میکند و آنها را به اقتصادهای تک محصولی، صدور موادخام، کشورهایی کما بیش غیر صنعتی و با تولیدات صرف  کشاورزی، مونتاژ کننده تولیدات کشورهای امپریالیستی، مقروض به سیستم بانکی و هزار ایراد دیگرمحکوم میکند، بنیادی های اساسی عقب نگه داشتن نیروهای مولد در این کشورها است.