۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

به سر هر کوه که می روی باید آواز دیگری سر دهی!(2)



به سر هر کوه که می روی باید آواز دیگری سر دهی!(2)


روشنی اندیشه و ساده نویسی در آثار مائو
در ایران، رویزیونیستهای توده ای و اکثریتی، ترتسکیستهای رنگارنگ، اپورتونیستها و حتی بخش هایی از خط سه ای های سابق و پیروان آنها(1) که میان اندیشه های شبه مارکسیستی و ترتسکیسم دست و پا میزنند، آثار مائوتسه تونگ را «ساده» ( نه به معنایی مثبت) و «سطحی» معرفی می کنند. اینکه دلایل این جریانها چیست مشکل بتوان نکته ای در نوشته هاشان یافت!                         

مائو بطور عمده برای کارگران و دهقانان و از این رو ساده و بی پیرایه مینوشت . وی در اساس معتقد بود که مارکسیسم-  لنینیسم مال کارگران، مال دهقانان زحمتکش، مال توده هاست و از این رو باید اندیشه های آن روشن و ساده بیان گردد تا آنها آن را درک کنند.

ولی آیا این فقط مائو بود که ساده مینوشت؟ آیا مارکس و انگلس و لنین دوست نداشتند ساده بنویسند و یا گمان میکردند ساده نویسی یعنی سطحی نوشتن! و از این رو بود که ترجیح میدادند که ساده ننویسند و«مشکل» و  «پیچیده» بنویسند!؟

مارکس و انگلس                                 

  مارکس و انگلس پس از رسیدن به بنیادهای فلسفی ماتریالیسم و دیالکتیک و ماتریالیسم  تاریخی، و نیز تئوری های اقتصاد سیاسی، تلاش اساسی به عمل آوردند تا اندیشه های علمی و غنی خود را روشنتر، ساده تر وهمه فهم تر ارائه کنند تا مخاطبین اصلی این اندیشه ها که کارگران بودند، بتوانند آنها را درک و جذب کنند و به نیروی مادی جهت دگرگون کردن جهان عینی و جهان ذهنی تبدیل کنند.

آنها با این کار خود دو هدف اساسی را تعقیب میکردند: ازیک سو می خواستند فلسفه، اقتصاد، سیاست و کلا مباحث علوم اجتماعی را از شکلها  و شیوه های رمزآمیز و تاریک بیان اندیشه و نثرهای پر افاده، متظاهرانه و فضل فروشانه محیط های دانشگاهی و علوم رسمی نجات بخشند، و از سوی دیگر این اندیشه ها را از حوزه ی خواص، متخصصین و نخبگان طبقات بالا و روشنفکران بورژوازی و خرده بورژوازی یعنی بطور کلی کار فکری کنندگان خارج کرده، به میان کارگران و توده ها بیاورند.

این فراشد یعنی نورافکندن بر اندیشه های علمی و سادگی دادن به اشکال انتقال آنها(بیان و نگارش)که پاسخ گوی ضروریات نوین تاریخی و مخاطبین نوین آنها بود، در عین حال نشان از تکامل تاریخی علم بشری داشت و دارد که با گذر از تاریکی ها و رازآلودگیهای تفکر در قرون وسطی و نیز دوران بورژوازی و سرمایه داری، با مارکسیسم و با جهشی برق آسا، به شفافیت و سادگی دوران نوین تاریخی پا گذاشت.(2)

اگر از برخی آثار نخستین مارکس که در آنها افکار و نیز سبک نگارش وی  تحت تاثیر محیط های دانشگاهی و روشنفکری رسمی بود بگذریم یعنی آثاری مانند نقد فلسفه حق هگل، درباره مسئله یهود و خانواده مقدس (گر چه در این آثار نیز مهمترین افکار مارکس واضح و ساده بیان شده است) مارکس آثاری چون مانیفست حزب کمونیست(به همراه انگلس)، کار دستمزدی و سرمایه ـ مزد، بها، سود، جنگ داخلی در فرانسه، نقد برنامه گوتا را به زبان بسیار ساده و قابل فهم عرضه کرد. مارکس در آغاز صحبت خویش در رساله کار دستمزدی و سرمایه به این نکته اشاره میکند:

«تا آنجا که ممکن است کوشش میکنیم که بزبان ساده عامه فهم بنویسیم بدون آنکه شناخت حتی ابتدایی ترین مفاهیم اقتصادی از پیش فرض شده باشد. میخواهیم کارگران ما را درک کنند. بخصوص وقتی که در آلمان عجیب ترین نادانی ها و سردرگمی ها درباره مفاهیم مربوط به ساده ترین روابط اقتصادی تسلط دارند:[ این مفاهیم] از جانب کسانی که مدافع رسمی شرایط موجود هستند تا سوسیالیست های معجزه گر و نوابغ سیاسی[همچنان] درک نشده [باقی مانده اند]. و تعداد چنین افرادی در آلمان از هم گسیخته بیشتر از تعداد کسانی است که خود را پدران وطن میدانند»(مارکس، کار دستمزدی و سرمایه، ص27)

مارکس سرمایه را نیز درواقع برای پیشروان طبقه کارگر و روشنفکران هوادار این طبقه  نوشت و گرچه در پیش گفتار این نکته را ذکرکرد که هر آغازی دشواراست و برای علم شاهراه وجود ندارد و برای فهمیدن آن باید زحمت کشید (و این البته مسئله ای کلیدی است) امّا بلا فاصله اشاره میکند که تنها فصول اول  کتاب سرمایه دشوار است و بقیه مطالب کم و بیش ساده است و نمی توان از عدم درک مطالب کتاب گلایه و شکایت داشت.(نقل به معنی) مارکس تلاش کرد تا اندیشه ها وتئوریهایی که وی در این کتاب بیان میکند با تشریح تاریخی مستندات بیشمار، شکلی هرچه بیشتر مشخص و ملموس پیدا کند.(3)

اگر می بینیم که برخی از آثار مارکس تا حدودی مشکل است این نه به سبب شیوه بیان افکار اصلی و یا شیوه ی نگارش وی، بلکه به دلایل زیر است:

یکی اینکه مارکسیسم در ابتدای نضج خود در میان روشنفکران بورژوازی شکل گرفت و از دل تفکرات فلسفی پیچیده و مشکل نویسترین فیلسوفان آلمان بویژه هگل و پیروان او بیرون آمد.  مارکس و انگلس از هگلی های چپ بودند و گذار آنها به مارکسیسم در عین حال گذار آنها از جهان بینی بورژوازی به یک جهان بینی شفاف و ساده و از درون مفاهیم و عبارات پیچیده و بعضا غیر قابل هضم هگلی به مفاهیم و عبارات بی پیرایه بود. این مهم در کتاب ایدئولوژی آلمانی که نخستین تجلی سیستماتیک اندیشه های آنها بود، صورت گرفت.

بر همین مبنا، مارکس و انگلس برای توضیح افکار خود، بناچار باید با تمامی افکار نادرست ایده آلیستی و متافیزیکی در زمینه های فلسفه، تاریخ و اقتصاد مبارزه میکردند؛ و صاحبان آن اندیشه ها بویژه اندیشه های فلسفی و تاریخی، عموما اصطلاحات و عبارات هگل را بکار میبردند و نیز تحت تاثیر شیوه های بیان وی بودند. (4)همچنین است فهم نظرات اقتصاددانانی نظیر آدام اسمیت و دیوید ریکاردو که آثار اقتصادی مارکس بویژه از دل نقد آنها بیرون آمد. لذا برای درک آثار مارکس و انگلس باید شرایط ویژه آنها را در نظر گرفت و اندیشه هایی را که آنها در حال نقد و مبارزه با آنها هستند، فهمید.

 و دوما، به سبب برخی شیوه های شرح و بیان، یعنی بکار بردن استعارات، تمثیل ها و برخی تشبیهات و مثالهای تاریخی است که از یک سو ناظر به علاقه شخصی مارکس به اساطیر، نوشته های تاریخی و ادبیات کشورهای اروپایی بویژه یونان، انگلستان و آلمان است، و از سوی دیگر او از این نوع تشبیهات و تمثیلات بهره میگیرد تا افکار خود را برای خوانندگان کارگر اروپایی که  از نظر سواد و آموزش وضع بهتری نسبت به کشورهای عقب افتاده داشتند و با این نوع اشاره ها کمابیش آشنا بودند، آسانتر گرداند. اگر از این موارد بگذریم، می بینیم که شرح رویدادها وایده های اصلی  کتابهای جنگ طبقاتی در فرانسه و یا هجدهم برومر لوئی بناپارت روشن و ساده بیان شده است.

 انگس نیز همین راه را دنبال می کرد و حتی نقش عامه فهم کردن اندیشه های اساسی مارکسیسم بیشتر به عهده او بود. او تلاش کرد کتابهایش را به زبانی بسیار ساده بنویسد. کتابها و رسالاتی چون وضع طبقه کارگر در انگلستان، اصول کمونیسم، نقش کار در تبدیل میمون به انسان، سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی و حتی آثار فلسفی ای نظیر آنتی دورینگ و لودویک فوئرباخ  ... از آن جمله اند. بگذریم که این عامه فهم کردن مارکسیسم شده است دلیلی در دست عده ای شبه روشنفکر فرصت طلب و نان بنرخ روز خور که برای رد مارکسیسم عباراتی از این نوع«  مارکسیسم غیر از گونه عامه فهم کردنهای آنست و...» و « در این عامه فهم کردنها اصل قضیه از دست رفت» را علم کنند.(5) در حالیکه انگلس از نخستین آثارش گرایش به ساده نویسی داشت.

بطور کلی، تغییر در جهان بینی و منتج  از آن تغییر مخاطبان و از این رو، تغییر در شیوه های بیان و نگارش، نه تنها در مورد مارکس و انگلس راست در میاید، بلکه در مورد پیروان آنها بیشتر صادق است. با توجه به انتقال مرکز ثقل پیشرفت انقلاب از غرب اروپا به شرق اروپا که عقب مانده تر بود و پس ازآن به کشورهای تحت سلطه، و گسترش میلیونی مخاطبین مارکسیسم و عشق و علاقه توده ها به فرا گرفتن آن، برای پیروان مارکس و انگلس حائز اهمیت افزونتری گشت که  اندیشه های مارکسیستی را روشن بیان کنند و نوشته های خویش راهرچه  ساده تر و موجزتر بنویسند تا زودتر خوانده شده وآسانتر دریافت گردد.

لنین و استالین

لنین  نیز تلاش کرد تا زبانی توده فهم را برای رسالات خویش اتحاذ کند و آثارش را  بسی ساده تر از مارکس و انگلس به رشته تحریر درآورد. چنانچه ما دولت و انقلاب لنین را بخوانیم، میبینم که در این کتاب تمامی اندیشه های اساسی کتابهای جنگ طبقاتی در فرانسه، هجدهم برومر و جنگ داخلی در فرانسه با محتوی اصلی خود، مورد تحلیل و تفسیر بسیار روشن و ساده لنین قرارگرفته اند.

 اگرشاهد آنیم که برخی از آثار فلسفی لنین مانند ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  مشکل است، این لنین نیست که مشکل مینویسد بلکه(همچنانکه در مورد مارکس و انگلس صادق بود) وی اندیشه های مخالف را توضیح میدهد و صاحبان این اندیشه ها خود تلاش کرده اند تا اندیشه های خود را تا آنجا که میشود تاریک و پیچیده ،غیر شفاف و مشکل بیان کنند.(6) در حقیقت، اگر بخش نظرات مخالفی که لنین در صدد رد آنهاست، حذف کنیم و آنجا که لنین اندیشه های خود را بیان میکند در نظر گیریم، این آثار بسیار روشن و ساده هستند. البته با در نظرداشت این نکته که ما در باره علوم صحبت میکنیم؛ یعنی علم اقتصاد سیاسی، جامعه شناختی، فلسفه و یا مبارزه طبقاتی. و اینها حتی اگر ایده های اصلی شان به روشنترین و ساده ترین شکلها نیز بیان شوند، باز هم برای فهم و تسلط  بر آنها باید کار و کوشش فراوان صورت گیرد. برای مثال، لنین کتاب امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری خود را رساله ای عامه فهم نامید. روشن است که عامه فهم خواندن آن تنها از لحاظ موضع و شیوه بیان و نگارش است و گرنه کیست که نداند فهم مباحث اقتصادی مطرح در این کتاب تلاش و کار میخواهد.

استالین نیز که از نزدیک با کارگران و توده های زحمتکش در تماس بود، شیوه بیان روشن و ساده را فرا راه خود قرار داد. چندان که میتوان گفت در این زمینه، وی یکی از نخستین استادان میباشد و نوشته هایش از لحاظ  سادگی و ایجاز در نوع خود شاهکار هستند.    

مائو

مائو به مدت 30 سال،  از سال 1919که  انقلاب و مبارزه داخلی و جنگ بود تا 1949 یعنی سال اعلام جمهوری خلق چین، برای توده های ارتشی از کارگران و دهقانان که درحال جنگ انقلابی بودند، مینوشت.

مقالات او کوتاه بود و سعی میکرد ساده، روشن، مختصر و مفید و با استفاده از مثالها و تصاویری که برای کارگران و دهقانان قابل درک باشد، سخن بگوید. به اختصار نظرات مخالف را شرح میداد و گاه برای جلوگیری از طولانی شدن مقالات، تنها لب مطلب و ایده های اصلی آنها را ذکر میکرد و نظرات درست خود را در مقابل آنها قرار میداد. گرایش به  فشرده کردن مطالب پیچیده داشت و کار فشرده کردن و رسیدن به چکیده بحث، بدرجه ای تکامل داده میشد تا به یک یا دو عبارت و شعار برسد. بطور کلی سعی میکرد به گونه ای بنویسد که درحوصله ارتش کارگران و دهقانان در حال جنگ باشد و درعین حال این توده های عظیم، امکان ادراک مباحث پیچیده ی فلسفه، جامعه شناختی، اقتصادی و اصول جنگ توده ای را بیابند.  این شیوه ای بود که مائو پس از برقراری دیکتاتوری دموکراتیک خلق در چین نیز، آن را ادامه داد. وی در یکی از مهمترین رسالات خود در این زمینه، یعنی مبارزه علیه سبک الگو سازی در حزب  به این نکات چنین اشاره میکند:

« ...موقع تیراندازی باید هدف را نشانه گرفت؛ هنگام نواختن نیز باید به فکر شنوندگان بود؛ آیا میتوان بدون توجه به خواننده و شنونده مقاله ای نوشت و یا نطقی ایراد کرد؟  اگر مبلغین ما بجای کوشش در شناختن مخاطبین و سعی در تحقیق و تحلیل آنان، کاری جز سخن پردازی نکنند، کارشان بجایی نخواهد رسید.

...کسیکه در هفت سالگی وارد دبستان شده، موقع بلوغ دوره دبیرستان را پیموده و بعد از بیست سالگی دانشگاه را بپایان رسانده است بدون اینکه با توده های مردم تماس داشته باشد، اگر بیانش نارسا و یکنواخت باشد، تعجبی ندارد. ولی ما یک حزب انقلابی هستیم و برای توده ها کار میکنیم، و اگر ما زبان توده ها را نیاموزیم، پیشرفت کارمان مشکل خواهد بود. 

...ما در زمان جنگ هستیم و باید بیاموزیم که چگونه مقالات خود را مختصر و مفید بنویسیسم. در ین آن تا بحال نبردی نبوده  است، و لیکن واحدهای ما در جبهه هر روز درگیر نبردند و افراد پشت جبهه نیز گرفتاری زیاد دارند. در چنین وضعی اگر مقالات طولانی باشد چه کسی آنها را خواهد خواند؟

برخی ها ممکن است بپرسند مگر سرمایه طولانی نیست؟ پس با آن چه باید کرد؟ جوابش ساده است: باید به مطالعه آن ادامه داد. ضرب المثلی میگوید : «به هر کوهی که میروی باید آواز دیگری سر دهی» مثل  دیگری نیز هست : «اشتها باید با غذا و لباس با قدر جور بیاید.» هر کاری که میکنیم باید با شرایط موجود تطبیق کند، و این موضوع در نوشتن مقاله و ایراد سخنرانی نیز صادق است.» (منتخب آثار، جلد سوم، ص83-78 )

مائو نخبه گرا نبود. برعکس، او طرفدارتوده گرائی، طرفدارخارج کردن علم از دسترس اقلیت و  قراردادن آن در اختیار توده های طبقه کارگر و زحمتکشان بود. مائوتسه تونگ علم را نه برای نخبگان بلکه برای توده های عظیم میخواست. اساسی ترین معیار وی برای تشخیص روشنفکر انقلابی از روشنفکر غیر انقلابی همین نکته بود:

«در تحلیل نهایی، خط فاصل بین روشنفکر انقلابی با غیر انقلابی و یا ضد انقلابی این است که آیا آنها مایلند با توده های کارگران و دهقانان در آمیزند و آیا بدان عمل میکنند یا نه . در تحلیل نهایی خط فاصل بین آنها فقط در همین است ، نه در سخن پردازی بر سر اصل خلق یا مارکسیسم. انقلابیون واقعی حتما مایلند با توده های کارگران و دهقانان درآمیزند و نیز بدان عمل میکنند.»(منتخب آثار، جلد دوم، مقاله جنبش 4 مه، ص 353) 

مباحث مائو گرچه روشن و ساده است،  اما  درک  آنها بخصوص در رسالات فلسفی( فلسفه و فلسفه تاریخ) اقتصاد سوسیالیستی و جنگ خلق، به هیچوجه ساده نیست و برای رسیدن به عمق این مباحث  و تسلط بر آنها، به کار و کوشش نیاز هست.

 مثلا توجه کنیم که آثار مائو در مورد جنگ خلق برهبری طبقه کارگر که خود فی النفسه تکامل علم جنگ طبقاتی از سوی زحمتکشان است، چقدر روشن و ساده نوشته شده اند. اما از سوی دیگر این را نیز میدانیم که برای رسیدن به قانومندی های چنین جنگی، خلق چین و حزب کمونیست چین چه میزان قربانی دادند و از چه مصایبی گذشتند تا  تزهای مندرج در این آثار تدوین گشتند. پس روشن بودن ایده و ساده گی بیان، دلیل آن نیست که فرا گرفتن آن نیز ساده و آسان است.  رسیدن به ساده ترین ایده ها و نیز فرا گرفتن آنها، گاه میتواند بسیار سخت و مشکل و به کوشش فراوان نیازمند باشد. (7)

چنین کوشش هایی، البته برای فرا گرفتن عمق اندیشه است و این بکلی فرق میکند با تلاشی که باید برای فهم آثاری صورت گیرد که بدلایل زیر مشکل هستند:

  1. نویسندگان آنها به افکار روشنی نرسیده اند و افکارشان هنوز مبهم و تاریک است.
  2.  و یا اگر رسیده اند توان بیان عقاید خود را بشکل روشن و ساده ندارند.
  3. علیرغم دارا بودن فکر و اندیشه ای، صرفا برای تظاهر و یا محدود کردن آن به مخاطبان بخصوصی، از روی قصد، مشکل و مغلق و با پیرایه های اضافی  نوشته میشوند، اما زمانی که بالاخره انسان منظورشان را میفهمد از خود میپرسد چرا این اندیشه بصورت ساده تری بیان نشده است؟
  4. و یا فکر و اندیشه ای دارند، اما پس از فهم فکرشان بسیاری از اوقات انسان متوجه میشود آنچه دستگیرش شده یا هیچ بوده و یا بسیار کمتر از آن بوده که گمان میکرده باید دستگیرش شود.
  5. پوچ و میان تهی هستند و عمدا پیچ و تاب داده میشوند تا فقر فکر خود را آشکار نکنند. به عبارت دیگر، خواننده خود را فریب میدهند و مرعوب میکنند.
    اما، اصرار در ساده نویسی و تلاش در راه فهمیده شدن بوسیله کارگران و توده های زحمتکش بوسیله مائو، هیچگاه موجب آن نگشت که وی ذره ای از مباحث اساسی مارکسیسم - لنینسم کوتاه بیاید و آنها به به میل و  سلیقه ی توده ها تغییر دهد. شعاری که وی همواره تکرار کرده و آن را اصلی مارکسیستی قلمداد نمود، شنا کردن خلاف جریان آب بود.
    چنانچه ما تزهای مائو در رساله های فلسفی مانند درباره پراتیک، درباره تضاد، ایده های درست انسان از کجا سرچشمه میگیرند و رساله های اجتماعی - سیاسی نظیر دموکراسی نوین، دیکتاتوری دموکراتیک خلق، دولت ائتلافی، تاریخ چین و حزب کمونیست چین و...را مورد بررسی قرار دهیم، هیچ تفاوت اصولی از لحاظ مضمون و محتوی با آثار لنین مانند یادداشتهای فلسفی، ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک، دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد و نیز آثار اقتصادی وی نمییابیم. در مورد اقتصاد، سوای نکات اقتصادی بسیار در آثار پنج جلدی مائو، بویژه کتاب مائو به نام نقد اقتصاد شوروی حائز اهمیت است که در آن بر بستر تجارب مثبت و منفی اقتصاد و سیاست در شوروی، کاوشی عمیق در قانومندی های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نظام سوسیالیستی صورت گرفته است.
    در یک کلام، هیچ تز و نکته ی مهم  و اساسی ای در آثار فلسفی، اقتصادی و سیاسی مارکس، انگلس، لنین و استالین وجود ندارد که بوسیله مائو جذب، استقرار، با شرایط مشخص مبارزه طبقاتی در چین تطبیق و در صورت لزوم تکامل داده نشده باشد. اصل و یا مسئله ای در مارکسیسم- لنینیسم  وجود ندارد که  مائو و مائوئیستهای چین آن را زیر و رو نکرده  و در عمل خود بکار نبسته باشند و در صورت لزوم آنرا تغییر و تکامل نداده باشند. فراشد 50 ساله و پیوسته انقلاب در چین، به آنها این امکان را داد تا تمامی اندیشه های آن را به عمل در آورند و در تمامی زمینه ها از اقتصاد تا سیاست و از فلسفه تا تاریخ آنرا به نهایی ترین حدود پیشرفتی  که پراتیک مبارزه طبقه کارگر در چین به آنها اجازه میداد، برسانند.
     و اما نقادان «عمیق» و «مشکل» پسند ایران!
    در ایران ما، روشنفکران و چپ هایی یافت شده و میشوند که میگویند نوشته های مائو عموما «ساده» و «سطحی» است.  و آنگاه این کسان، قیافه ای متفرعن و دانا بخود میگیرند و میگویند« مثلا مائو در مقاله فلسفی اش از تضاد میان «پایین وبالا» صحبت میکند. آخر مگر تضاد بین «پایین و بالا» هم شد تضاد؟» و ادامه میدهند:« هگل از تضاد در ذات اشیا صحبت میکند و نه  تضاد میان بالا و پایین. در حالیکه مائو فقط تضاد را در سطح و ظاهری مشاهده میکرد.» 
    اما چنین انتقادهایی از عمق بی اطلاعی وارد کنندگان آنها ناشی میشود و نشان میدهد که اینها یا آثار مائو را نخوانده اند و یا اگر چیزی خوانده اند، بسیار سطحی خوانده اند. مثلا در مورد تضاد میان پایین و بالا، روشن است که در هر حوزه یی که آن را مورد بررسی قرار دهیم، از جغرافیایی گرفته تا علوم اجتماعی، تنها تضادی در سطح و اشکال ظاهری مکانی و موقعیتی نیست، بلکه تضادی است در ذات اشیاء. دوما این مثال مستقیما از اثر هگل به نام علم منطق به نوشته مائو راه یافته است.
    وامّا نکته دیگری که در همین راستا گفته میشود این است که «مائو یک پراتیسین بود و نه یک تئوریسین». (همچون برخی روشنفکران شبه چپ اروپایی که لنین را نه تئوریسین و یا فیلسوف، بلکه صرفا یک  سازمانده حزبی قلمداد میکردند) این نیز تهی فکری بیشتری است. روشن نیست که از نظر آنها تئوریسین به چه کسی اطلاق میشود!؟ کسانی که در اتاق های فکر خود نشسته و چپ و راست مشغول نوشتن رساله هایی هستند که خود پس از نوشتن نمیتوانند آنها را بفهمند و لذا از خوانندگانشان میخواهند که نوشته های آنها را چند بار بخوانند تا بفهمند!؟ 
    آیا میتوان رهبر یک انقلاب عظیم و رهبر توده های میلیونی شد وبه مدتی بیشتر از 50سال یک جنگ عظیم و بی مانند در تاریخ میارزه ستمدیدگان در تاریخ بشر، یک انقلاب توده ای  و یک جامعه سوسیالیستی را در تمامی  زمینه های آن رهبری کرد و پیش برد، بی آنکه نیازی به دانش تئوریک  و دانستن قوانین و ضروریات هر کدام از این موارد باشد؟
    این کسان عمق کم دانشی و نفرت و خشم عمیق خود را نسبت به مائو به عنوان یک مارکسیست- لنینست، که گاه در زیر لایه ای از بی تفاوتی  و کم اهمیت قلمداد کردن موضوع پنهان میکنند، بدین سان  ظاهر میسازند. آنها در ضدیت با مائو، درواقع با مارکسیسم- لنینسم مخالفت می ورزند. نمیتوان مخالف مائو بود و مارکسیست - لنینست باقی ماند.
    غرب پرستی روشنفکری ایران
    و امّا نکته دیگری که پیش از این نیز ذکر کردیم و باید مورد تاکید قرار گیرد، گرایش به، و درواقع غرب پرستی بخشی از روشفکران چپ مرزو بوم ماست.(8) و این موجب آن گشته که هرفکر و اندیشه ای که روشنفکری غرب در عرصه علوم انسانی بیان میکند، برای برخی روشنفکران چپ ایرانی حجت میشود و صحبت که از اندیشه ورزان غربی میشود آب از دهان و لب و لوچه این خود گم کرده ها جاری میگردد. و متاسفانه گاه این غرب پرستی، با تحقیر مردم مملکت خودمان  توام میشود و به دیگر ملل شرق و کشورهای جهان تحت سلطه گسترش می یابد.(9)
    و امّا در حالیکه بخشی از روشنفکران و چپ های غرب زده ما به ستایش غرب برمیخیزند و به بلغورکردن آخرین کلام روشنفکران آن که گاه جز آت و آشغال چیزی نیستند،مشغولند، برخی ازاقتصاددانان و متفکران و هنرمندان غربی که بعضا مورد قبول این حضرات غرب پرست هستند، کسانی چون پل سوئیزی و شارل بتلهایم، لوئی آلتوسر و هنرمندانی چون برتولد برشت و ژان لوک گدار از عمق و ژرفنای اندیشه های مائو سخن گفته اند و نیز احزاب مائوئیستی در کشورهای غربی همواره پدید آمده اند.
    ادامه دارد.
                                                                                                    م- دامون
    دی ماه 94                                  
    افزوده ها

  1. و منظورمان عموما گرایشهای ترتسکیستی در سازمان هایی نظیر رزمندگان و پیکار در راه آزادی طبقه کارگر و برخی از جریانهایی است که میخواهند جا پای آنها بگذارند و باصطلاح آب رفته آنها را بجوی باز گردانند.
  2. بدیهی است که این فرایند مداوما تکرار میشود. یعنی آنچه بشر نمیداند برای او همواره نخست با پیچیدگیها و سایه روشنها و تضادهای درهم تنیده بسیار مطرح میگردد و همواره پس از گذشت از فرایند پراتیک و آزمایش های مداوم  و شکست ها و البته پیروزی های اتفاقی، در نهایت به حل آن توفیق میابد. این، در عین حال، گذر از نادانی به دانایی و از ناروشنی و تیرگی اندیشه به روشنی و سادگی اندیشه است. برای مثال نگاه کنیم به فرایند کشف قانون های علمی حاکم بر پرواز و اختراع وسایل آن و یا وسایل ارتباطی نوین. این نیز واضح است که با مارکسیسم و پیروان مارکس، اندیشه نه تنها از حوزه بورژوازی خارج شد، بلکه تعیین تکلیف قطعی با تاریک اندیشی قرون وسطایی و شیوه های بیان و نگارش آن صورت گرفت که بعضا بوسیله برخی ایدئولوگ ها و نویسندگان بورژوا ادامه میافت. بطور کلی با مارکسیسم بود که فرایند بیرون آوردن علم از محدوده خواص و در اختیار توده ها قرار دادن آن، آغاز گشت.
  3. این شیوه یعنی آمیزش مجرد و مشخص، منطقی و تاریخی نه تنها یک شیوه ی علمی ماتریالیسی - دیالکتیکی بود که ایده آلیسم و یک جانبه نگری شیوه های پیشین را نداشت، بلکه در عین حال موجب روشنی اندیشه ها و سادگی دریافت آنها  برای کارگران میگردید. و زمانی که این مهم با شیوه بیان مارکس که میدانست برای چه کسانی مینویسد توام میگردید، به دریافت آسانتر مطالب بوسیله کارگران کمک بسیار میکرد.
  4. برای مثال، هگلی های چپ، که آثار نخستین و در واقع برخی از مشکلترین آثار مارکس و انگلس وقف مبارزه با آنها گردید. انگلس درباره آنها چنین مینویسد: « ...کل میراث هگل در نزد آنان منحصرا در الگویی خلاصه میشد که آنرا بر تمام موضوعات بزور منطبق میکردند؛ بعلاوه مشتی کلمات و عباراتی که در غیاب هر گونه فکر و دانش حقیقی، باقتضای مورد مربوطه بکار گرفته میشد. بقول یکی از پروفسورهای بن، این هگلی ها هیچ نمیدانستند و درباره همه چیز قلمفرسایی میکردند...»(انگلس، در کارل مارکس،«درباره نقد اقتصاد سیاسی» قسمت سوم پیوستهای کتاب نقد اقتصاد سیاسی مارکس ص34) 
  5. برای این از ما بهترانها و روشنفکر نماها، اندیشه ها هر چه غیر قابل فهم تر برای توده ها باشد، بهتراست!؟ اگر خود نیز نفهمیدند، مهم نیست!؟ از نظر اینان اندیشه ای که توده ها نفهمیدند، حتما نکته ی  مهمی دارد! اما اگر اندیشه ی توده فهم  شد، آن اندیشه اشکال دارد و مثلا سطحی و یا پیش پا افتاده است!؟
  6. البته تفکرات ایده آلیستی و متافیزیکی عموما تاریک اندیش هستند و باصطلاح لقمه را دور سر میچرخانند تا بدهان بگذارند، گرچه عاقبت به دهان نیز نمیگذارند.
  7. روشن و ساده بودن یا شدن اندیشه علمی به این مفهوم است که تفکر (البته با واسطه عمل) از مشکلات و پیچیدگیهای بسیار عبور کرده و به سادگی و روشنی و فشردگی  رسیده است. در واقع  رسیدن به ساده ترین، آسان ترین و فشرده ترین  اندیشه ها، همانگونه که گورکی نیز اشاره میکند(در کتاب خرده بورژوازی) خود همان پیچیده ترین و مشکلترین کارها است.
  8. و البته باید رویزیونیستهای خروشچف پرست را به آنها اضافه کرد و نیز شوروی زدگی بخشی از چپ های انقلابی که در لنین و یا در استالین متوقف شده اند و از آنجا، برخی شان، راه خود را بطرف ایدئولوگهای غربی که  لنینیست های تمام عیاری هم نیستند، کج کرده اند.
  9. مواردی همچون ادبیات آمریکای لاتین را باید استثنا دانست. روشن نیست که اگر غربی ها از این ادبیات تعریف نمیکردند، آیا باز بعضی روشنفکران ایرانی از آن تمجید بعمل می آوردند یا خیر؟
     
     

۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

جبر تاریخ و ضرورت ایستادگی نیروهای مائوئیستی(2)

جبر تاریخ و ضرورت  ایستادگی نیروهای مائوئیستی(2)

حال ببینیم که رهبران مارکسیسم در مورد سیر تحولات تاریخ عموما و تاریخ سرمایه داری و امپریالیسم خصوصا، بر کدام قوانین تاکید کرده اند:

مارکس –  دیالکتیک  و جبر تاریخ
«بنظر بورژوازی و بلندگویان عقیده ای آن طبقه، دیالکتیک در صورت عقلانی خود چیز رسوا و نفرت انگیزی است زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست. زیرا دیالکتیک، هر شکل بوجودآمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت درگذشت آن نیز مورد توجه قرار میدهد...»(مارکس، سرمایه ، ترجمه ا، اسکندری، پی گفتار به چاپ دوم،ص 71، تاکیدها از ماست)
در اینجا مارکس بتاکید بروی جنبه ی بیرون از اختیار طبقات حاکم، تحول و تکامل( ساخت اقتصادی سرمایه داری در نتیجه ی رشد تضادهای این نظام اقتصادی- سیاسی) تاکید میکند. هر چیز که وجود دارد نباید تنها از جنبه ی ثبات موجودیت آن و نقش پیش برنده ی آن در تاریخ نگریسته شود بلکه باید از جنبه ی نقش مانع بودن آن در راه تکامل بشر، درگذشت و نفی و نابودی آن نیز نگریسته شود. در جهان، هر چیزی که زندگی و هستی می یابد، شایسته ی مرگ و نابودشدن است و ضرورتا نابود خواهد شد و جای خود را به چیزی نوین و بالنده  خواهد داد. این، قانون مطلق و جهانشمول هستی است و هیچ شیء و پدید ه ای و نیز شکلی از جامعه یا سیاست و فرهنگ وجود ندارد که از دایره ی تاثیر آن بر کنار باشد. جامعه بورژوایی و نظام سرمایه داری نیز یکی از این اشکال هستی جامعه است و برای دورانی نقشی مثبت در تاریخ جامعه اجرا کرد اما همچون هر چیز در حال حرکت و گذری به اتمام  و دوران مرگ خود رسیده و بوی تعفن و گندیدگی آن مشام بشریت را آزرده میکند.
بر مبنای تحلیل تضادهای درونی نظام سرمایه داری، ناتوانی بورژوازی در حل این تضادها و بیرون از اختیار وی بودن تکوین آنها، مارکس مینویسد:
«این سلب مالکیت (از راه عملکرد خود قوانین ذاتی سرمایه داری) از راه تمرکز سرمایه ها انجام پذیر میشود. هر سرمایه دار، بسیاری از سرمایه دارهای دیگر را نابود میکند. همراه با این تمرکز یا به عبارت دیگر با سلب مالکیت بسیاری سرمایه داران بوسیله عده ی کمی از آنها، شکل همکاری پروسه کار همواره به مقیاس وسیعتری گسترش میابد و استفاده آگاهانه از دانش در امور فنی، بهره برداری منظم از زمین، تبدیل وسایل کار به وسایلی که تنها بصورت جمعی بکار میروند، صرفه جویی در مورد کلیه وسایل تولید از طریق استفاده از آنها به مثابه وسایل کار بهم بسته اجتماعی بهم پیوستگی همه ملت ها در شبکه ی بازار جهانی و لذا خصلت بین المللی رژیم سرمایه داری تکامل پیدا میکند.
با کاهش پیوسته تعداد سرمایه داران کلان یعنی آنهاکه تمام فوائد این روند تحولی را غصب کرده به انخصارخود در میآورند، حجم فقر، فشار، رقیت، فساد و استثمار افزایش میابد. ولی در عین حال عصیان طبقه کارگر پیوسته شدیدتر میگردد و مکانیسم پروسه تولید سرمایه داری خود آنها را به متحد شدن و سازمان یافتن میکشاند. انحصار سرمایه برای شیوه تولیدی که خود با آن و تحت تاثیر آن شکوفندگی یافته است، بصورت مانعی در میآید. تمرکز وسائل تولید و اجتماعی گشتن کار به نقطه ای میرسد که دیگر با پوسته ی سرمایه داری خود سازگار نیست. این پوسته میترکد. ساعت مرگ مالکیت خصوصی سرمایه داری فرا میرسد، از سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت میشود.»(همانجا ص 866- 865 )(1)
لنین - بیرون جهیدن کمونیسم از تمامی منافذ جامعه
«کمونیسم بتمام معنی از درون کلیه جوانب زندگی اجتماعی «برون میروید» و جوانه های آن مطلقا در همه جا وجود دارد و این«بیماری مسری»... بنحوی استوار در تمامی بدن رسوخ کرده و سراپای آن را کاملا فرا گرفته است. اگر یکی از مجاری نفوذ با نهایت دقت «مسدود» گردد این «بیماری مسری» مجرای دیگری برای نفوذ پیدا میکند که گاهی بکلی غیر منتظره است. زندگی کار خود را خواهد کرد. بگذار بورژوازی بخود بپیچد، از شدت خشم بسر حد جنون برسد، شورش را در آورد، حماقت کند، پیش از وقت از بلشویکها انتقام بگیرد. و بکوشد تا صدها و هزارها و صدها هزار تن از بلشویکهای دیروزی یا بلشویکهای فردا را زیادتر بکشد. (در هندوستان، مجارستان، آلمان و غیره) بورژوازی با این رفتار خود همان کاری را میکند که تمامی طبقات در تاریخ به مرگ محکوم شده میکرده اند. کمونیستها باید بدانند که به هرحال آینده از آن آنهاست.»( لنین، بیماری «چپ روی» کودکانه در کمونیسم، ترجمه م، پور هرمزان، مجموعه آثار چهار جلدی، جلد چهارم، ص518  تاکیدها از ماست)
کمونیسم گرچه نه به عنوان یک رابطه ی تولیدی حاضر درون مناسبات سرمایه داری، اما به عنوان امکانات و شرایطی عینی و ذهنی که درون تمامی اجزاء تولید سرمایه داری امپریالیستی موجود است، یعنی انحصارات و موسسات تولیدی و خدماتی غول آسا و جهانی که نظام تولید و کار در آنها سادگی و روانی بدست آورده است و سرمایه داران تنها همچون انگلی بر آنها هستند، به عنوان اجتماعی شدن حیرت انگیز تولید و کار که اکنون روشنی چشمگیری یافته و تمامی کشورها و تمامی طبقه کارگر را در جهان به یکدیگر پیوند داده، به عنوان کمیت عظیمی از طبقه کارگر و توده های محروم و ستمکش، که رشد و توسعه کمی آنها، کم شدن و کوچک شدن هر چه بیشتر بورژوازی است، در بینش کارگرانی که از وضعیتی که در آن باید به استثمار دیگران در آیند بدرد میآیند و آرزوی نظامی که در آن افراد با یک دیگر در تساوی بسر برند، سینه شان را به جوش میاورده، در تصور تمامی طبقات زحمتکشی که بحرانهای متناوب اقتصادی کمرشان را میشکند و آنها را دچار آوارگی و سرگردانی میکند، در تفکر آنها که از جنگ و خرابی که همواره زندگیشان را تهدید میکند، خسته شده اند و در آرزوی صلح پایدار سر میبرند، و به عنوان امری ضروری در درون هر نظام و جامعه سرمایه داری امپریالیستی و نظام های سرمایه داری و ترکیبی تحت سلطه وجود دارد و در تمامی زمینه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی  شروع به حرکت کرده، جوانه میزند، میروید و رشد میکند  و شرایط تحقق و برون جهی خود را فراهم میکند.
  اگر در بخش اقتصاد با انجام رفرم ها و اقدامات لازم همه ی روزنه ها را برای ایجاد شورش و انقلاب ببندند، در بخش سیاست رو میآید. اگر در بخش سیاست همه ی روزنه ها را ببندند و باصطلاح خفقان مطلق ایجاد کنند، در زمینه ی فرهنگی نمو میکند. اگر همه ی زمینه  ها را در کشوری معین مسدود کنند، و یا همه چیز را بدانگونه انجام دهند که انقلاب مدتی بتاخیر بیفتد،  در کشوری دیگر منافذی پیدا میکند و رو میاید. اگر در منطقه ای و در سلسله ای از کشورها همه چیز بر وفق مرادشان گردد، در منطقه و در سلسله دیگری از کشورها شروع به جریان یابی و رشد میکند. به همراه اشکال پیش بینی پذیر تحول و تکامل، غیر منتظره، خلاف انتظار و خلاف سیر عادی امور بودن، نیز یکی از شکلهای تغییر و تحول در تکامل طبیعت و جامعه و نیز شناخت بشر است که در مورد تغییر و تحول این نظام نیز راست در میآید. بسیاری حوادث در تاریخ این نظام  در حالیکه از نظر کلی و در تئوری و سیاست قابل پیش بینی بوده اند، اما در جزء و از نظر زمان و مکان غیر قابل پیش بینی بوده اند. بواقع از میان رویدادهای بیست- سی سال اخیر چه کسی تصور مبارزه در پرو و نپال و رشد و گسترش سریع آنها را میکرد؟ چه کسی سقوط کشورهای آسیای شرقی موسوم به «ببرهای آسیا» را پیش بینی  میکرد؟ چه کسی تصور مبارزه ای با این گستره وعمق در کشورهای عربی را میکرد؟ گر چه اینها شکست خوردند، اما هم چنان که اینان بطور غیر منتظره سر برآوردند، بار دیگر اینجا و آنجا، مانند آنها سر بر خواهند آورد و به مرور بر نواقص، کمبودها و اشتباهات خویش چیره خواهند شد. سرمایه داری امپریالیستی و نظام های تحت سلطه آن سدهایی هستند کهنه و فرسوده برابر سوسیالیسم وکمونیسم و پدیدار گشتن متناوب محلهای سست و ضعیف در آن مشکل نیست.(2)
مائو
«ما اغلب میگوییم:«نو برجای کهنه مینشیند». این قانون عام و الی الابد تخطی ناپذیر عالم است...در درون هر شیء و پدیده بین جهات نو و کهنه تضادی موجود است که منجر به یک سلسله منازعات پر فراز و نشیب میشود. جهت نو در نتیجه این مبارزات از خرد به کلان رشد میکند و بالاخره موضع مسلط میابد، در حالیکه جهت کهنه از کلان به خرد بدل میشود و بتدریج زایل میگردد. و به محض اینکه جهت نو بر جهت کهنه چیره گشت، پدیده کهنه  از نظر کیفی به پدید نو بدل میشود»(مائو ، درباره تضاد، منتخب آثار ، جلد یک، ص505 )
 این سخنان که بر مبنای واقع نگری علمی - تاریخی استوار است و متکی به تمای دستاوردهای علمی، فلسفی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی  تاریخ  طبیعت و جامعه بشر میباشد، طبیعت، جامعه و شناخت انسان را در بر میگیرد. در خصوص جامعه و نیروهای پیشرو، در همه ی دورانهای تحول تاریخی، جنبش طبقه نو گاه به پس از پیروزیهای چشمگیر به فراز رفته و گاه نیز شکست خورده، افت چشمگیری داشته و یا دورهای رکود از سر گذرانده است. نگاهی میکنیم به نکات مائو در مورد فرا روییدن نو از کهن، و تلاش میکنیم آنرا نه در مورد مسیر مبارزه در یک کشور خاص بلکه برمبنای هدف این مقاله، در مورد کل جنبش تعمیم دهیم.
منازعات پر فراز و نشیب بین نو و کهنه 
نبرد طبقه کارگر با بورژوازی(امپریالیستی و کمپرادور) و تمامی نیروهای عقب مانده و کهنه پرست، نبردی است طولانی و پر فراز و نشیب. در دوره تاریخی مذکور(نگاه کنید به بخش 1) و در درون هر یک از مراکز ثقل انقلاب، فراز و نشیبها و پیروزی و شکستهایی موجود بود. از نظر کمی  و زمانی و از نظر نتایج، در کل دوره ی مزبور، پیروزی و فراز جهت عمده و شکست و نشیب جهت غیرعمده بود.
 اما اگر ما دوره مزبور را در مجموع  و در کل به عنوان یک دوره ی پیروزی و فراز تصور کنیم - که واقعا چنین است زیرا در مجموع یک سیر صعودی داشتیم - آنگاه میتوانیم دوران کنونی را نیز یک دوره ی شکست، نشیب و یک سیر نزولی بحساب آوریم. دوره ای که یقینا همانطور که در دوره های نشیب و رکود مزبور، نسبت به  سیر عمومی رو به فراز جنبش کوتاه بود، اینجا نیز نسبت به دوره کلی فراز پیشین، کوتاه خواهد بود. زیرا مبارزات همچنان ادامه دارد و نیروهای جامعه نوین موجود ند و امکان گسترش و رشد آنها اینجا و آنجا وجود دارد.
بدین ترتیب دو دوره ی تاریخی تصویر میگردد:  یک دوره اعتلا و فراز و صعود که دوران 170 ساله را(از زمان جنبش چارتیستها در انگلستان تا شکست انقلاب در چین در سال 1976) در بر میگیرد و دوم دوران نشیب و نزول کنونی که علیرغم فرازهایش، دوره ای چهل ساله را(از 1976 تا کنون) پشت سر گذاشته است.
 بطور کلی، پیروزی، رونق مبارزه و صعود بخش از مبارزه و شکست، رکود و نزول بخشی دیگر از مبارزه است. چنانچه ما شکست و رکود را به عنوان بخش جنبه ای و ضروری پیروزی نهایی نپذیریم، چیزی، نه از نبرد طبقه کارگر دستگیرمان خواهد شد و نه از هر مبارزه و نبردی در جهت تکامل بطور کلی.
رشد جهت نو از خرد به کلان
در هر مبارزه ای میان نو و کهنه، جهت نو هرگز بصورت عددی و در یک حرکت رو به پیش مطلق، تکامل نخواهد یافت. این مبارزه ای بین دو قطب نو و کهنه است که  زنده و جاندارند و در حال تقابل دائم. یکی از این دو نیرو نمی ایستد تا دیگری آن را از قدرت ساقط کند و خود مسلط گردد. هر دو در حال مبارزه اند و مانع و رادع یکدیگر و در عین حال به هم وابسته و درهم نافذ و جاری هستند. (3)
 شکل گیری و بالیدن عنصر یا جامعه نو، از درون این مبارزه  صورت میگیرد. به مرور تغییراتی که کمی- کیفی و پنهانند به شکل گیری و تکمیل  کیفی - کمی و آشکار تبدیل میشوند و به تدریج شکل و شمایل درونی و بیرونی کل را تغییر میدهند.
  این شکل و شمایل ممکن است در همان اوانی که مبارزه بین دو قطب صورت میگیرد و با واسطه یورشهای جهت نو ظاهر گردد. اما چنین پدیدار شدنی در نخستین مراحل این مبارزه طولانی، پایدار نخواهد بود. زیرا نیروی لازم جهت پایدار شدن به حد کافی وجود ندارد. این نوع برآمدها و ظهور اشکال نوین که نماینده ی تحول آتی و آینده هستند، بدفعات تکرار میشود و هر بار گستره، عمق و غنای بیشتری یافته، دیرپاتر میگردند. ولی معهذا تا زمانی که مجموعه ای که این جهات نو در آن حرکت میکنند، شرایط مناسب پیدا نکنند، این اشکال نوین موجودیت خود را از دست میدهند. از این رو دوباره باید برخیزند تا تا بار دیگر آن را بدست آورند.
 مسیر پر پیچ و خم تاریخ
« صفت مشخصه یا خصلت خاص این دو حالت تضاد (تبدیل جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر و در بحث ما تبدیل افت و اعتلا به یکدیگر) نمودار ناموزونی نیروهای متضاد است. هیچ چیزی در جهان مطلقاً موزون رشد و تکامل نمی یابد ، از این رو ما باید با تئوری رشد و تکامل موزون یا با تئوری تعادل مبارزه کنیم. به علاوه درست همین حالت مشخص تضاد و تبدیل جهات عمده و غیرعمده تضاد در پروسه تکامل به یکدیگر است که نمودار نشستن نیروی نو برجای کهنه می باشد. تحقیق و پژوهش در حالات مختلف ناموزونی تضادها و همچنین تحقیق در تضادهای عمده و غیرعمده و در جهات عمده و غیرعمده تضاد اسلوب مهمی است که بدان وسیله یک حزب انقلابی استراتژی و تاکتیک سیاسی و نظامی خود را بطور صحیح تعیین می کند؛ همه کمونیستها باید به این کار تحقیقی توجه کافی مبذول دارند.»(درباره تضاد، منتخب آثار جلد اول، ص 510،جملات داخل پرانتز و تاکید از ماست)
در مبارزه طبقه کارگر، کمون پاریس نخستین تجلی دنیای نو یعنی جامعه کمونیستی در جامعه ی کهن بود. کمون شکل جامعه ی نو را بر زمینه ی کشور، منطقه و جهانی نشان داد که بخش بزرگی از اجزاء آن نه آمادگی پذیرش این شکل نو را داشت و نه آن را پشتیبانی میکرد. روشن است که برد این مبارزه حتی درون کشور فرانسه بحد کافی نبود. این تجلی علیرغم بروز، دیر پا نبوده و پس از 70 روز قدرت و برآمد خود را از دست داد.
 بروز انقلاب روسیه و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی بار دیگر شکل جامعه کمونیستی نوین را با گستره و عمق بیشتر نشان داد. این بار دیرپاتر از کمون و نیز با قدرت توسعه یافتن در عرصه جهانی. این گسترش و رشد تا بروز انقلاب در چین ادامه یافت.
 پس از انقلاب چین و تصرف قدرت بوسیله طبقه کارگر در این کشور، انقلاب در سطح جهان برای مدتی  شکل کاملتری یافت (چین به همراه شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی). اما این گسترش مدت زمان زیادی نینجامید. چیزی حدود هفت - هشت سال پس از ظهور دیکتاتوری پرولتاریا در چین، دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و نیز کشورهای اروپای شرقی سقوط کرد.
اینکه آنچه تا آن زمان و حتی پس از آن بجای سرمایه داری ایجاد شده، کمونیسم در مراحل پختگی آن نبوده وسوسیالیسمی جوان بوده است از آنچه لنین، استالین و مائو درباره روسیه و چین میاندیشیدند روشن است. رهبران مارکسیسم همواره بدلیل وجود شرایط عینی و ذهنی، امکان از کف رفتن قدرت و برگشتها و تبدیل دوباره به سرمایه داری را پیش بینی کرده بودند.
باری، در حالیکه همه چیز علی الظاهر داشت بطرف گسترش بیشتر میرفت، بیکباره توقف صورت گرفت و در بخشهایی تبدیل به عقب گرد شد و سیری رو به قهقرا یافت.  این امری است که پس از آن در مورد انقلاب چین و دیکتاتوری پرولتاریا در چین علیرغم اوج گیری نوین آن در انقلاب فرهنگی- پرولتاریایی نیز رخ داد. با از دست رفتن این دیکتاتوری ما روندی نزولی در پیش گرفتیم و علی الظاهر به عقب برگشتیم. ولی آیا بواقع چنین بود؟
هم بلی و هم خیر. از یک جهت بسیاری از پیروزیها و آن گسترش و رشد از دست رفت و باصطلاح ما به نقطه ای برگشتیم که هیچ کشور سوسیالیستی موجود نبود. اما این عقب گرد در بخش ساخت آگاهانه کمونیسم، تنها جهت مجموع حرکت این کل نبود. گرچه در این بخش نیز دستاوردهای این شکست ها زیاد بود.
 نکته این است که نیروهای نوین طبقه کارگر نه تنها در مکانها و زمانهایی که قدرت را در دست دارند و جهت مسلط و تعیین کننده تکامل تضاد میباشند رشد میکنند، بلکه در زمانها و مکانهایی که قدرت را در دست ندارند و جهت تحت تسلط و تعیین شده تضاد میباشند نیز رشد میکنند و رشد آنها در شکل نخست یعنی بدست آوردن قدرت سیاسی، وابسته به رشد آنها در شکل دوم یعنی رشد در هنگامیکه بورژوازی و طبقات مرتجع سرکارند، میباشد. از طریق این دو شکل و مبارزه  آنها است که سیمای اجزاء و نیز کل جهان تغییر میکند. سرمایه داری و امپریالیسم در درجه نخست، بدلیل میل به کسب سود یعنی آنچه محرک اساسی درونی این نظام است و در درجه دوم در نتیجه تاثیر نبردهای جهت مخالف با خود یعنی طبقه کارگر، تغییر میکنند و در این تغییرات خواه ناخواه جهت مخالف خود را نیزبه اشکال مختلف رشد میدهد.(4) این یک همگونی عینی بین اضداد سرمایه داری و کمونیسم است.
اگر ما مقایسه ای میان تمامی آن دوران 170  ساله و نیز دوران کنونی بکنیم میبینیم طبقه کارگر هرچند که از جهت در دست داشتن قدرت سیاسی و ابتکار عمل در ساخت سوسیالیسم در سلسله ای از کشورها و یا حتی در یک کشورمعین، به عقب رفت و باصطلاح مجبور است همه چیز را از صفر یا نزدیک به صفر شروع کند، اما از دیدگاه کلی رشد جهت نو در سطح جهانی، بیش از گذشته حتی نسبت به چهل سال پیش، یعنی سال از کف رفتن قدرت در چین، تغییر کرده و تکامل  یافته است. کافی است نگاه ی به رشد اقتصاد سرمایه داری و نیز کمیت و کیفیت  طبقه کارگر یعنی نیروی تحقق بخش کمونیسم در سطح جهان بکنیم.
در زمانی که جنبش چارتیستها در انگلستان شکل گرفت، در اروپا، سرمایه داری یگانه اقتصاد موجود و به همراه آن طبقه کارگر نیز  یگانه طبقه ی گسترده نبود و بسیاری از جوامع اروپایی هنوز نه تنها با یک سرمایه داری توسعه نیافته و عقب مانده، بلکه  با روابط عقب مانده فئودالی و نیمه  فئودالی روبرو بودند. تا پیش از کمون پاریس عموما جنبشها در اروپا خصلتی بورژوا- دمکراتیک و نه کمونیستی  داشت و طبقه کارگر از نظر کمی، هنوز نه چندان زیاد و همچنین زیر رهبری طبقه بورژوازی در انقلاب بود.
اینهاست آنچه بیش از یکصد و چهل سال پیش مارکس در پیشگفتار چاپ نخست  سرمایه (ژوئیه 1867) در مورد آلمان آن زمان مینویسد:
« این سرگذشت خود توست که نقل میکنم. به خودی خود سخن از درجه عالی یا دانی تکامل تضادهای اجتماعی که از قوانین طبیعی تولید سرمایه داری ناشی میشود نیست. سخن بر سر خود این قوانین و بر سر خود این تمایلات است که با ضرورتی پولادین تاثیر میکنند و چیره میشوند. ... در کشور ما (آلمان) آنجا که تولید سرمایه داری حق آب و گل پیدا کرده ، مثلا در کارخانه جات به معنای واقعی آن اوضاع بدتر از انگلستان است. زیرا پارسنگ قوانین کارخانه وجود ندارد. ما در هر یک از از رشته های دیگر مثل همه ی کشورهای قاره ی اروپا، نه تنها از توسعه تولید سرمایه داری، بلکه از غیر کافی بودن رشد آن رنج میبریم. در جوار مصایب جدید، یک سلسله از عیوب ارثی که زاییده درجا زدن دائمی ما در شیوه های تولیدی باستانی و سپری شده است با کلیه عواقبی که نابهنگام در زمینه ی مناسبات اجتماعی از آنها ناشی میشود، ما را تحت فشار قرار میدهد.ما تنها از زندگان رنج نمیبریم بلکه مردگان نیز ما را عذاب میدهند... »
اما اکنون در اروپا و آمریکای شمالی که جای خود دارد در تمامی کره زمین، سرمایه داری توسعه یافته است و در عقب مانده ترین کشورها (عموما افریقایی و نیز بخشهایی از آسیا و امریکای جنوبی )که هنوز ما با روابط قبیله ای، عشیره ای، فئودالی و نیمه فئودالی روبروییم، شکلهایی از روابط سرمایه داری را نیز شاهدیم. به همراه این روابط، طبقه کارگر در تمامی کشورها با درجات متفاوت، توسعه و رشد کمی و کیفی پدید آمده و در معادلات مبارزه ی طبقاتی جایگاهی یافته است.
از نظر فرهنگی، رشد آموزش و سواد نیز نه تنها با زمان جنبش چارتیستها، بلکه با چهل سال پیش نیز تفاوتهای زیادی کرده است. در ایران چهل سال پیش از این بخش بسیار مهمی از کارگران کارخانه ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند، اما اکنون بخش مهمی از این طبقه دارای سواد و آموزش است.
از نظر سیاسی، بواسطه ارتباطات گسترده اقتصادی و رشد شهرها، هر زمان و در هر کشوری وضع بر میگردد شرکت طبقه کارگر و توده های وسیع زحمتکشان شهری و روستایی در انقلاب به سرعت افزایش میابند و انقلاب سریعا تمامی مناطق کشور را در بر میگیرد. رویدادهای دهه اخیر و مبارزات طبقه کارگر در اروپا و آمریکا در پی بحران اقتصادی و نیز مبارزه و شورشها در کشورهای عربی و شمال افریقا نشانگر این نکته است. این امر در مورد جنبش های بین المللی نیز راست در میاید. شرکت مردم کشورهای مختلف جهان در تظاهرات ضد جنگ افغانستان و عراق در تاریخ این چنین جنبشها بی نظیر بود و در آینده در مواردی مشابه، خواه از جهت گسترش، خواه از جهت شدت و عمق شدیدتر خواهد شد.
همچنین است تجاوز امپریالیستها که در یک قرن پیش و حتی تا جنگ ویتنام هر جا لشکر کشی میکردند برای ده های متوالی در آنجا میماندند. اما اکنون گرچه باز تجاوز میکنند و خواهند کرد اما بعلت رشد مبارزات مردم کشورهای مورد تجاوز و تحمیل شدن تلفات جانی و مالی بر  آنها از سویی ، و نیز مخالفت مردم کشورهای امپریالیستی از سویی دیگر، هزینه های تجاوزات برایشان بمراتب گرانتر تمام خواهد شد و فروپاشی و سقوط آنها را تسریع خواهد کرد.
اینها تنها اشاراتی است به تفاوتهای دوران کنونی با حتی چهل - پنجاه سال پیش.
بنا به گفته مائو آنچه نمودار نشستن نیروهای نو بجای کهنه است تبدیل جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر است. به بیان دیگر در خلال این پیشروی و عقب نشینی  و بدست آوردن و از دست دادن قدرت است که به مرور نیروهای نوین رشد کرده و به تسلط نهایی دست میابند. این همان ناموزونی رشد و تکامل است.
پس نقطه کنونی، اگر حتی آنرا حرکتی از صفر بدانیم بهر حال با نقطه های صفر پیشین بسیار تفاوت دارد. این تغییرات به نفع کمونیسم است و در صورت گرفتن قدرت بوسیله طبقه کارگر کارها را برای ساختن جمهوری دموکراتیک نوین، سوسیالیسم و کمونیسم ساده تر خواهد کرد و بقای آنرا ضمانت ببیشتری خواهد بخشید.
مائو اشکال حرکت امپریالیستها  و مرتجعین و نیز در مقابل آنها طبقه کارگر و زحمتکشان را چنین تصویر میکند:
« فتنه‌گری، شکست، باز هم فتنه‌گری ، باز هم شکست... و سرانجام نابودی ـ چنین است منطق امپریالیستها و تمام مرتجعین جهان نسبت به امر خلق؛ آنها هرگز خلاف این منطق عمل نخواهند کرد  و این قانونی است مارکسیستی. وقتی‌که ما می‌گوییم « امپریالیسم وحشی و درنده‌خوست» ، منظورمان اینستکه سرشت امپریالیسم هرگز تغییر نخواهد کرد. امپریالیستها حتی تا دم مرگ هم ساطور قصابی خود را به زمین نمی‌گذارند و هیچگاه به بوداییان نیک صفت تبدیل نمی‌شوند. مبارزه، شکست، باز هم مبارزه، باز هم شکست، باز هم مبارزه ... و سرانجام پیروزی ـ چنین است منطق خلق؛ و خلق هرگز خلاف این منطق عمل نخواهد کرد. این نیز قانونی است مارکسیستی. انقلاب خلق روسیه از این قانون پیروی کرد و انقلاب خلق چین نیز پیرو این قانون است.»( تصورات واهی ره به دور افکنید، و خود را برای مبارزه آماده کنید 14اوت 1949 آثار منتخب جلد4)
با توجه به تجارب تاریخی ای که پشت سر گذاشته ایم میتوانیم بگوییم که زمانی که طبقه کارگر قدرت را در کشور یا کشورهایی معین بدست میآورد، یک تغییر کیفی اساسی در آن کشور یا کشورها ایجاد میکند. اما این تغییراتی اساسی در خود آن کشور یا کشورهاست. لذا از دیدگاه کمونیسم بین المللی گرچه ضرورند اما به مثابه تغییری بخشی و نه نهایی به شمار میآیند. در چنین تغییراتی تا جایی که شرایط و امکان برگشت وجود داشته باشد، و طبقه کارگر نتواند آنرا سد کند و مانع آن شود و نیروی طبقه ای که خواهان برگشت است قوی تر گردد، پس از مدتی رشد و تکامل، نیروهای طبقه کارگر آغاز به ضعیف شدن و تحلیل رفتن میکند (5) و در مقابل نیروهای طبقاتی مخالف یعنی بورژوازی و سخنگویان آن رشد میکنند. و درست در زمانی که نیروهای طبقه کارگر به ضعیفترین وضعیت خود دچار شده اند، حرکت دوباره از صفر شروع میشود و شروع به قوی شدن و توسعه یافتن میکنند. در پی و در درون این دو حالت و فرایند اوج گرفتن و فرود آمدن است که در مجموع نیروهای انقلابی نوین توسعه ای کمی- کیفی میابند و در کل امکانهای برگشت ها را ضعیفتر و ضعیف تر میکنند تا جایی که دیگر برگشتن و ایجاد شرایط گذشته مطلقا ناممکن گردد.
مارکس این فرایند را چنین شرح میدهد:
«انقلابهاى پرولتاريايى برعکس، مانند انقلابهاى قرن نوزدهم، همواره در حال انتقاد کردن از خويش‌اند، لحظه به لحظه از حرکت باز مي ايستند تا به چيزى که بنظر ميرسد انجام يافته، دوباره بپردازند و تلاش را از سر گيرند، به نخستين دودلى‌ها و ناتوانيها و ناکاميها در نخستين کوششهاى خويش بى‌رحمانه ميخندند، رقيب را به زمين نميزنند مگر براى فرصت دادن به وى تا نيرويى تازه از خاک برگيرد و به صورتى دهشتناک‌تر از پيش روياروى‌شان قد عَلَم کند، در برابر عظمت و بيکرانىِ نامتعين هدفهاى خويش بارها و بارها عقب مينشينند تا آن لحظه‌اى که کار به جايى رسد که ديگر هرگونه عقب نشينى را ناممکن سازد و خودِ اوضاع و احوال فرياد برآورند که "رودُس همينجاست، همينجا است که بايد جهيد! گل همينجاست، همينجاست که بايد رقصيد." »(هجدهم برومر لوئی بناپارت، بخش اول، تاکید از مارکس است)
همه میدانیم که کمونیسم امری است بین المللی و پیروزی آن در این کشور یا آن کشور گر چه گامی است به سوی پیروزی در تمامی کشورها، اما  خود به منزله پیروزی نهایی نخواهد بود. پیروزی نهایی طبقه کارگر زمانی بدست میاید که تمامی یا تمامی کشورهای اصلی جهان در اختیار این طبقه باشد. در چنین صورتی باید تمامی حرکات کوچک و بزرگ و بدست آوردنهای قدرت بوسیله طبقه کارگر و از دست دادن های آن را از نقطه نظر پیروزی بین المللی کمونیسم فشرده کنیم و
از دید یک جهان کمونیستی که پیروزی نهایی در آن بدست آمده به روند مورد ذکر مارکس و ناموزونی در مبارزه، که وی بروشنی ترسیم میکند، نگاه کنیم.
پس اگر ما در دوره کنونی قدرت را از دست داده ایم چه باک! و اگر بورژوازی به هارترین شکل خود و در تمامی زمینه ها به تهاجم دست میزند چه باک!  ما میدانیم که این فرایندهای متضاد فراز و نشیب، رونق و رکود و پیروزی و شکست  تا جایی ادامه خواهد یافت که دیگر نه تنها مجموع شرایط اقتصادی- اجتماعی  موجود امکان هر گونه برگشتی را به نظام گذشته سلب کند بلکه چنان نفرتی از نظام سرمایه داری درون مردم ایجاد شود که هیچ کس حتی میلی ناچیز به بازگشت به آن نظام نداشته باشد.
                                                                                                 ادامه دارد.
                                                                                              هرمز دامان
                                                                                                آذر ماه 94
یادداشتها
1-    این عبارات را مارکس در شرایطی نوشته که مارکس و انگلس وقوع انقلاب کمونیستی را در یک سلسله کشورهای اروپایی که سرمایه داری در آنها پیشرفت کرده و تکامل یافته بود پیش بینی میکردند. با تکامل سرمایه داری رقابت آزاد به امپریالیسم وضع فرق کرد. آنچه مارکس نوشت در کشورهایی که حلقه ضعیف امپریالیسم گردیدند، اجرا شد. در کشورهای تحت سلطه انتقال به سوسیالیسم، در پی انقلابات دموکراتیک و برقراری جمهوری دموکراتیک خلق صورت گرفت. روشن است که آنچه مارکس نوشت جدای از شکل، مکان و زمان اجرا، خصوصیت اصلی تغییر مالکیت در تمامی انقلابات سوسیالیستی بوده و هست. 
2-     مبارزه ی طبقه کارگر در عرصه جهانی و بویژه در دوران بحرانهای اقتصادی، شکل عمومی ترف گسترده تر و مهاجم تری پیدا کرده و میکند. در کشورهای تحت سلطه، طبقه کارگر در مبارزات دموکراتیک و در کنار طبقات دیگر شرکت کرده و میکند. و گرچه اکنون از نیروی رهبری کننده خویش یعنی یک حزب کمونیست (مائوئیست) محروم است، و از این رو به زیر رهبری طبقات دیگر میرود، اما بی تردید در آینده چنین احزابی در این کشورها تشکیل شده و رشد و توسعه خواهند یافت و طبقه کارگر میتواند به یاری حزبش رهبری انقلابهای  دموکراتیک را در دست گرفته و بسوی جمهوری دموکراتیک خلق و سپس سوسیالیسم و کمونیسم هدایت کند.
3-      طبقه ی کارگر نه تنها با بورژوازی بیرون از خود، بلکه در عین حال باید با نفوذ آن درون خویش مبارزه کند. مبارزه ای که اگر مشکلتر و سخت تر از مبارزه با بورژوازی بیرونی نباشد از آن نیز آسانتر و ساده تر نیست. و اساسا بدون پیروزی در آن، پیروزی در مبارزه نهایی بیرونی ممکن نیست.
4-     برای مثال، انقلابات در کشورهای جنوب شرقی آسیا بخصوص انقلاب چین تاثیر زیادی روی امپریالیستها برای اجرای انقلابات رنگی ارضی در کشورهای مختلف تحت سلطه گذاشت.  تغییر در ساخت اقتصادی این کشورها هم میتوانست این ساختارها را برای اشکال نوین صدور سرمایه و سود آوری بیشتر کارا کند و هم موقتا با تغییراتی در تبدیل دهقانان به کارگر( گر چه سرودم بریده) امکان انقلاب را در این کشورها به تاخیر اندازد. همین تاثیر را  شورش ها و انقلابات در کشورهای عربی و شمال افریقا میتواند بروی برخی سیاستهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی.امپریالیستها در قبال این کشورها در آینده بگذارد.
5-     البته بررسی و نقد سیاستهای گوناگون طبقه کارگر در قدرت، و تحلیل اشتباهات جای خود دارد ولی خیلی مضحک است که بگوییم کمون پاریس اگر اشتباه نمیکرد، تا کنون پا برجا بود. سوای اشتباهات، مسئله مجموعه شرایط درونی و بیرونی و توانایی نیروهای دو سوی مبارزه دارای اهمیت بسیار است.