۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(4) بخش اول قسمت چهارم- ارزش اضافی و استثمار

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(4)

بخش اول
 
 قسمت چهارم- ارزش اضافی و استثمار
 
حکمت که حفظیات فراوان از «کاپیتال» و «کاپیتالیسم» دارد بر خود لازم میداند که «فراموش کاران» جنبش کمونیستی را که گویا و« متاسفانه» داخل کشور خود فقط  «نیمه مستعمره» و یا «وابسته بودن» نظام تولیدی و حکومت آن به امپریالیسم و بیرون آن  هم «استعمار» و «امپریالیسم» را می شناسند- چیزهایی که البته خوشایند وی و حضرات سهندی ها نیست-  در مورد مسئله ی سرمایه و ارزش اضافی روشن کند.  ظاهرا وی  بشدت نگران این است که مبادا طبقه ی کارگر و روشنفکران آن ندانند که این طبقه را استثمارمیکنند!؟ از این رو در ادامه مطالب خویش و بار دیگر به حرافی در مورد مسئله ارزش اضافی و استثمار میپردازد و این بار از طریق مرور دو فرمول عام سرمایه یعنی فرمول گردش و فرمول تولید. و این علیرغم در بوق و کرنا کردن وی در مورد عدم «تکرار مفاهیم عام» مارکسیستی و تحلیل مشخص از شرایط ویژه ایران است.(1)
 اینجا نیز همچون بخش پیش ما با تکرار نظرات عام مارکس در مورد استخراج ارزش اضافی از طریق مطالعه سرمایه ثابت و متغییر روبروییم. گویا  حکمت بالاخره جای بدردبخوری  برای تخلیه ی اطلاعات و حفظیات خود پیدا کرده است!؟ 
  همانگونه که گفتیم ما سر خواننده را با این تکرارها بدرد نخواهیم آورد و تنها به مرور سرخط مباحث حکمت قناعت خواهیم کرد، زیرا بناچار باید بدانیم او چه میخواهد بگوید و حرف حسابش چیست!
سرمایه ثابت و سرمایه متغییر
اکنون  حکمت به توضیح دو فرمول میپردازد:
« ليکن همانطور که گفتيم توليد کالا با توليد سرمايه‌دارى يکى نيست، چرا که در توليد سرمايه‌دارى نه تنها ارزش، بلکه ارزش اضافه نيز توليد ميشود. بنابراين مارکس از کالا فراتر ميرود و اين سؤال اساسى را طرح ميکند که: چگونه در نظام سرمايه‌دارى توليد و مبادله معادل کالاها به بسط ارزش (توليد ارزش اضافه) ميانجامد؟ مارکس براى توضيح اين مساله از شکل عمومى دگرسانى کنکرت سرمايه آغاز ميکند. سرمايه در عمومى‌ترين شکل در سير گردش خود به شکل "پول ← کالا ← پول" (M → C → M') تظاهر مييابد. بسط ارزش در اين فرمول به اين ترتيب بيان ميشود که پول نهائى از پول اولى بيشتر است. به عبارت ديگر فرمول عام سرمايه چنين است:
پول نهائى از پول اوليه بيشتر است
M' > M        پول نهائى → کالا → پول اوليه
M → C → M'
ليکن اين فرمول کلى چگونگى توليد ارزش اضافه، يعنى اين واقعيت را که چرا پول نهایی از پول اولیه بیشتر است، توضیح نمیدهد. »(اسطوره بورژازی ملی و مترقی، جزوه دوم)
این فرمول تشکیل شده از دو حلقه خرید یعنی پول - کالا و فروش یعنی کالا- پول. و در هر کدام از این دو حلقه تنها معادل ها با هم معاوضه میگردند. لذا « رشد و تبديل او(سرمایه گذار) به يک سرمايه‌دار تمام عيار، بايد هم در درون عرصه گردش انجام پذيرد و هم خارج از آن».(جمله ای از مارکس، همانجا)
 بین این دو حلقه ی گردش یعنی خرید و فروش کالا، تولید وجود دارد:
پول- کالا ( 1- وسائل تولید  2- نیروی کار) فرایند تولید.... کالا- پول بیشتر  
و بنابراین مارکس به سراغ تولید میرود.
و حکمت پس از توضیح تفاوت فرمول دوم و اینکه  دقت بیشتری نسبت به فرمول نخست دارد مینویسد:
«براى توضيح چگونگى بسط ارزش (توليد ارزش اضافه) ميبايد پروسه کار را از ديدگاه توليد ارزش، و نه ارزش مصرف، بررسى کرد. اين خصلت ويژه پروسه کار در نظام سرمايه‌دارى است که "شرايط کلى توليد" (کار و وسائل کار) بيان ارزشى مييابند و لذا براى بيان چگونگى توليد ارزش اضافه ميبايد دقيقاً به دنبال فرمول و يا رابطه‌اى بگرديم که رابطه متقابل کار و وسائل کار را نه به صورت رابطه ميان اشياء مختلف با کيفيت‌هاى مختلف، بلکه بمثابه رابطه‌اى ميان کمّيات مختلفى از يک چيز (ارزش) نشان دهد.»(همانجا)
 و پس از اینکه توضیحاتی در مورد این فرمول میدهد:
«پس واضح است که چرا مارکس براى توضيح جوهر و ماهيت سرمايه (بسط ارزش) در چهارچوب فرمول بالا و توضيح سير دگرسانى سرمايه محدود نميماند (پايين‌تر نشان خواهيم داد که چگونه تعابير انحرافى مساله وابستگى ازهمين درک صورى از سرمايه و مقولات و مفاهيم مربوط به سير گردش، حرکت ميکنند.»(همانجا)
ما نیز طی این نوشته خواهیم دید که چگونه حکمت با  تکرار یک حقیقت عام برای «فراموش کاران» خواهان این است تا تمامی اشکال خاصی را که این حقیقت عام در آنها متجلی میشود و تمامی وجوه اساسی اقتصاد ایران که بوسیله این « فراموش کاران» مورد کنکاش و بررسی قرار میگرفت،«فراموش گردد»؛ و در این میان بویژه نقش امپریالیسم و بورژوا- کمپرادورهای نوکر صفت، از یادها برود. مسئله حکمت درست این است که با تاکید افراطی بروی یک حقیقت عام و« روغن آن را زیاد کردن»، درست  همین اشکال خاص تجلی ارزش اضافی، اشکال خاص استثمار که خواه ناخواه تاثیر اساسی در ویژگیهای مبارزه طبقاتی و ملی و راه خاص تغییر و تحول قدرت سیاسی در کشور ما دارد ، از یاد برود.
وی ادامه میدهد:
« مارکس براى توضيح چگونگى توليد ارزش اضافه و تبديل پول به سرمايه فرمول ديگرى عرضه ميکند که بيان فشرده خطوط عمده تئورى استثمار و استنتاجات پايه‌اى او در مورد قوانين حرکت اقتصادى سرمايه‌دارى و تناقضات درونى سير انباشت سرمايه است. اين فرمول سرمايه را نه بر اساس اشکال مختلفى که در سير گردش خود، در حرکت بيرونى خود، ميپذيرد (پول، کالا، وسائل توليد) بلکه بر پايه تجزيه درونى آن به سرمايه ثابت و متغير، عرضه ميکند.»(همانجا)
و پس از صحبت در باره سرمایه ثابت و سرمایه متغیر مینویسد:
« مارکس با کشف خصلت دوگانه نيروى کار (بمثابه يک کالا) نشان ميدهد که اين در حقيقت بخش متغير سرمايه، يعنى سرمايه‌اى که صرف خريد نيروى کار ميشود، است که بسط مييابد. نيروى کار تنها کالائى است که "مصرف آن توليد ارزش جديد مينمايد". ابزار توليد و موادخام(یعنی سرمایه ثابت) صرفاً ارزش بخش مستهلک شده و مصرف شده خود را به کالاى نهائى منتقل ميکنند. حال آنکه از مصرف نيروى کار در پروسه توليد، ارزش اضافه بيشترى از ارزش نهفته در نيروى کارِ صرف شده عايد ميشود. اساس توليد ارزش اضافه استثمار کار است. فرمولى که مارکس براى بيان ماهيت و جوهر سرمايه عرضه ميکند فرمول آشناى زير است
 ) کل ارزش= W  ارزش اضافه S  + سرمايه متغير + V  سرمايه ثابت ( C») همانجا، تاکید از ماست)
«به اين ترتيب مارکس در تمايز با فرمول اول که شرح تحول کيفى سرمايه بود، جوهر توليد سرمايه‌دارى و رابطه سرمايه را از مؤلفه کمّى آن، بر پروسه زياد شدن ارزش، پايه ميريزد، و فرمول ٢، که چکيده توضيح چگونگى بسط ارزش است دقيقاً فرمولى است که ميبايد در شناخت سير حرکت سرمايه از آن آغاز کرد.»( همانجا، تاکیدها از حکمت است)
و بالاخره:
«به اين ترتيب وقتى ما از ضرورت حرکت از جوهر رابطه سرمايه و سپس توضيح اشکال مختلف عملکرد مشخص سرمايه و نظام سرمايه‌دارى سخن ميگوييم، دقيقاً به ضرورت حرکت از فرمول دوم تاکيد داريم.»(همانجا)
ارزش اضافی از سرمایه ی متغیر است. رابطه ی سرمایه متغیر و کار است که اساس استثمار است. و همین رابطه است که از امپریالیسم «استقلال» ندارد و «رابطه ای امپریالیستی» و است:
 «ونابودى قطعى حاکميت امپرياليسم در عرصه‌هاى اقتصادى و سياسى، يعنى سرنگونى نظام استثمار امپرياليستى کارگران (یا «شرایط عام تولید امپریالیستی»- همانجا) و زحمتکشان ...شرط انکارناپذير تحقق پيروزى انقلاب از ديدگاه منافع آنى و آتى طبقه کارگر است»(جزوه اول- پیشگفتار، تاکید از ماست) و
«استقلال سرمايه ابداً به معنى استقلال در مالکيت اشکال مختلف سرمايه (پول، ابزار، کالا) نيست. استقلال سرمايه صرفاً ميتواند "استقلال شرايط سودآورى سرمايه يعنى استقلال رابطه استثمار" تعريف گردد و سرمايه مستقل از امپرياليسم (سرمايه ملى) تنها ميتواند سرمايه‌اى باشد که شرايط سودآورى خود را (يعنى شرايط استثمار کار مزدى را) مستقل از امپرياليسم، براى خود تأمين و ابقاء نمايد. با اين تعريف، فرض موجوديت سرمايه ملى و بورژوازى ملى در نظام سرمايه‌دارى وابسته ايران از بيخ و بن پوچ و بدون معناست.» (جزوه دوم، مقولات و مفاهیم پایه ای تاکید از ماست)
 و  احتمالا چنانچه شوراهای کارگری «سرمایه متغیر» را در اختیار خود بگیرند، «نظام استثمار امپریالیستی کارگران»،« رابطه ی امپریالیستی تولیدی سرمایه داری»  و خلاصه «شرایط عام تولید امپریالیستی» را یکجا نابود کرده اند.
 این است خلاصه تمامی جارو جنجال و شلوغ کردن حکمت در مورد ارزش اضافی و استثمار. مشتی گنده گویی های بی خاصیت باصطلاح «ضد امپریالیستی» برای از یاد بردن چیزهای  بسیار مهم و اساسی ضد امپریالیستی؛ مشتی عبارات سنار و سی شاهی حکمتی برای اینکه چپ را دچار فراموشی واقعی کردن بر سر مسائل اساسی انقلاب دموکراتیک و بالاخره  ژست سوپر رادیکال گرفتن برای پنهان کردن راست ترین مواضع سیاسی ارتجاعی هوادار امپریالیستی. این است ماهیت تمامی این وراجی های حکمت پیرامون مفاهیم عام که او مطلقا به آنها باور ندارد! آنگاه بخواهیم مواضع واقعی(و البته ماهیتا دروغین) حکمت را بدست آوریم کافی است که از همین عبارتهای بالا واژه ی امپریالیسم را حذف کنیم.
ظاهرا تمامی بحث حکمت در این خلاصه میشود که برای توضیح اقتصاد ایران باید از این فرمول که بیانگر جوهر روابط موجود است حرکت کرد. اگر چه وی «حرکتی» از این جوهر نمیکند و همانجا کنار«جوهر» خشکش میزند!
پیش از آنکه وارد توضیحات  وی بر مبنای «حرکت از این فرمول» و تقابل با سر فصل های اندیشه های مسلط بر جنبش کمونیستی ایران (عمدتا خط سه) در تحلیل شرایط خاص اقتصادی ایران  شویم، مسائلی چند همچون چکیده نظرات «موجود» حکمت در مورد «سرمایه و سرمایه داری» و نیز نظرات «ناموجود» وی در مورد «امپریالیسم» را باید مرور کنیم. اما پیش از اینها نخست نگاهی به نظرات وی در مورد رابطه جوهر و شکل (یا ماهیت و شکل) و دو انحراف اساسی موجود در این خصوص بیندازیم، که این نیز بخشی از جزوه دوم  و تقابل وی را با جریانات کمونیستی خط سه، بخود اختصاص داده است.
مسئله رابطه ماهیت و شکل
لب بحث حکمت در مورد ماهیت و شکل و فضل فروشی های وی در مورد آن به این خلاصه میگردد که ما نباید در اشکال بروز یک ماهیت متوقف شویم، بلکه باید از شکل به سراغ جوهر برویم و آن را بشناسیم:
 « در جزوه اول گفتيم که تعابير رايج، وابستگى را بر مبناى شکل کنکرت تبلور آن در ايران امروز توضيح ميدهند. به عبارت دقيق‌تر در اين بينش‌ها وابستگى سرمايه‌دارى در ايران از طريق اشاره به مشاهداتى چون وابستگى تکنيکى (وابستگى به وسائل توليد خارجى، وابستگى پولى (وابستگى به منابع پولى و اعتبارى خارجى) وابستگى بازارى (وابستگى به بازار خارجى) و... تعريف ميشود. نظام توليدى نيز به اعتبار اينکه "سرمايه‌داران وابسته" بر اقتصاد و سياست حاکميت دارند،"وابسته"تعريف ميشود...» و
« ميبينيم که آنچه کلاً غايب است همانا وابستگى رابطه توليد ارزش اضافه ( رابطه متقابل کار مزدى و سرمايه) به عملکرد سرمايه انحصارى است. همه توليد ارزش اضافه را به مثابه جوهر نظام سرمايه‌دارى پذيرفته‌ايم، ليکن در تحليل وابستگى سرمايه‌دارى ايران فراموشش ميکنيم و وابستگى سرمايه‌دارى ايران را جدا از اين جوهر و به گونه‌اى توضيح ميدهيم که گوئى عامدانه از سرمايه‌دارى بودن ايران انتزاع کرده ايم.»(همانجا)
حکمت در نقد دیگر گروه های خط سه، دست به تحریف نظرات آنها میزند. در آن دوران هیچ گروه کمونیستی واقعی در ایران وجود نداشت که از ماهیت نظام اقتصادی تحت سلطه امپریالیسم و نرخ فوق سود و فوق استثمار امپریالیسم در ایران صحبت نکرده باشد.( نقادی نظام تولیدی بر مبنای چگونگی استثمار طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان با واسطه ارتجاع کمپرادوری دلال سالها بود که حتی به گروه هایی نظیر مجاهدین خلق و برخی گروه های مذهبی نیز کشیده شده بود) در این تردیدی نیست که اگر این گروه ها از وابستگی تکنیکی سخن میگفتند، آنچه در این وابستگی تکنیکی میدیدند این بود که سهم بیشتری از ارزش اضافی تولید شده بوسیله کارگران را نصیب کشورامپریالیستی مبدا این تکنیک میکرد و در عین حال از رشد صنایع داخلی جلوگیری مینمود. و یا اگر از وام های با بهره ها و شرایط سنگین صحبت میکردند آنچه در این بهره ها و یا شرایط سنگین میدیدند این بود که سهم کلانی از ارزش اضافی تولید شده بوسیله کارگران  و استثمار آنها را نصیب کشور امپریالیستی مبدا صدور این وام و سرمایه میکرد و در عین حال کشور را موظف مینمود که با این وام یا قراردادهای اقتصادی جدید ببندد و کارهای داخلی را به مقاطعه کاران خارجی بسپارند و یا کالاهایی که مورد نیاز کشور نبود، بخرند. در ادبیات این گروهای کمونیستی نرخ های فوق سود و فوق استثمار امپریالیستی در مرکز اصلی تحلیل قرار داشت، یعنی درست آن چیزی  که در جزوات حکمت اثری از آن بچشم نمیخورد.
اما حکمت چه میگوید:
 « آنچه که غایب است وابستگى رابطه توليد ارزش اضافه (رابطه متقابل کار مزدى و سرمايه) به عملکرد سرمايه انحصارى است.» و «پس لازم است که تاکيد کنيم که اگر از اين آخرى سخن نگفته باشيم اصولا از وابستگى سرمايه‌دارى در ايران سخن نگفته‌ايم.»(همانجا)
 این یک ژرف نگری تصنعی و فریبکارانه است که با قیافه یک رادیکال را گرفتن همراه شده است. «رادیکالی»  که مصرانه به چیزی که خود اعتقادی بدان ندارد تاکید و پافشاری میکند.
 این «آخری» چیست؟ یک فرمول بندی غریب و بی مایه که برای خالی نبودن عریضه در مقابل جنبش کمونیستی تدوین شده! سرمایه (که فعلا در «وابستگی» به «سرمایه ی انحصاری» است و بزودی «وابستگی» و «انحصاری» آن از بین میرود و «سرمایه» ی خالی و بدون «پیشوند» و «پسوند» میشود) یک رابطه تولیدی استثماری بین سرمایه و کار است. رابطه بین سرمایه دار و کارگری است که بوسیله سرمایه استثمار میشود. و اکنون  میتوانیم بپرسیم از این فرمول چه نتیجه ای حاصل میآید؟ مثلا انقلاب سوسیالیستی!؟  
آنگاه بندی از جزوه نخست:
 «سرمايه از ديدگاه مارکس رابطه‌اى اجتماعى است که در آن ارزش اضافه توليد ميشود و پول، ابزار توليد و کالاى تمام شده هيچيک منشاء ارزش اضافه نيستند. بنابراين اگر بخواهيم از وابستگى سرمايه سخن بگوييم ميبايد اين وابستگى را مشخصاً بر اساس وابستگى رابطه سرمايه( يعنى تقابل کار مزدى و سرمايه يعنى رابطه استثمار و توليد ارزش اضافه) به امپرياليسم توضيح دهيم. به عبارت ديگر در وهله اول اين نکته بايد توضيح داده شود که چگونه توليد ارزش اضافه در ايران به امپرياليسم وابسته است و پس از درک جوهر اين وابستگى - و فقط پس از درک آن - از خود بپرسيم که چگونه اين وابستگى ماهيت سرمايه اشکال کنکرت اقتصادى پيرامون ما را توضيح ميدهد( "اسطوره" جزوه اول)»( همانجا) (2)
اینها همه کاملا پوچ و توخالی است. بر خلاف نظرات حکمت، سازمانهای کمونیستی خط سه (3) در مورد مناسبات و روابط تولیدی موجود در ایران دارای نظرات کمابیش مدون بودند و کمتر جریانی از اینان  بود که در این مورد این مسائل به «زیگزاگ های» نوع حکمت که ما آنها را طی این مقالات بیشتر نشان خواهیم داد، دست بزند. این جریانها نه تنها در مجموع ماهیت رابطه را درست دریافته بودند بلکه تمامی اشکال خاصی را که این رابطه در آنها متبلور بود میشناختند. همانطور که در بخش های بعدی خواهیم دید، حکمت نمیتواند بدون اشکال مشخصی که این رابطه در آنها متبلور است، صحبتی در مورد از بین بردن آن، بوسیله انقلاب دروغینش که قطعا و فقط  در نام سوسیالیستی خواهد بود، بکند. 
اینجا وی وارد بحث با نظریات مقابل خود میشود:
« دو ايراد اساسى ممکن است از همين ابتدا به شيوه برخورد ما به مساله گرفته شود:اولاً ممکن است گفته شود که جوهر و اساس وابستگى نميتواند مستقل از شکل کنکرت تبلور خود موجوديت يابد و لذا تحليل جامعى از اشکال کنکرت وابستگى سرمايه‌دارى ايران بخودى خود دربرگيرنده توضيح جوهر و اساس آن نيز خواهد بود. به عبارت ديگر وابستگى رابطه توليد ارزش اضافه، ناگزير خود را در اشکال کنکرتى چون وابستگى پولى، تکنيکى و بازارى، و شکل مشخص تقسيم کار اجتماعى در بازار داخلى متجلى ميکند و لاجرم شناخت اين اشکال شناخت جوهر رابطه را نيز تامين خواهد کرد. استنتاجى امپريستى از حکمى ديالکتيکى»(همانجا)
 این نکته که تضاد اساسی (یا جوهر) اقتصاد یک کشور(در اینجا یک کشور نیمه مستعمره و تحت سلطه امپریالیسم) نمیتواند مستقل از اشکال  خاصی که آن تضاد اساسی در آن «تبلور و یا موجودیت یابد» وجود داشته باشد، کاملا درست است. بعبارت دیگر تضاد ماهوی هر پدیده، تضادی عام و انتزاعی است که تنها در اشکال خاص و مشخصی وجود دارد.
 اما این نکته  که تحلیل «جامعی» از اشکال خاص(4)«بخودی خود» و بدون تفکر و تعمق در این اشکال خاص، دربر گیرنده تضاد عام آن نیز خواهد بود، چندان درست نیست. زیرا باید دید این تحلیل «جامع» اشکال خاص اقتصادی به معنی تشخیص ماهیت مشترک تمامی اشکال خاص هست و یا به آن جا میرسد که تضاد عام ( ماهیت) یک اقتصاد را تشخیص دهد یا اینکه در حد تحلیل جامع صرف اشکال خاص خواهد ماند. روشن است که در صورت دوم ماهیت خودبخود تشخیص داده نخواهد شد.
اما نکته ی اصلی این جاست که نسبت دادن این دومی به نظریات مقابل که در اینجا بدون فاکت و سند ارائه شده است، تحریف این نظرات است. (5) و این تحریف کردن و نسبت دادن نظراتی یا انحرافی به طرف مقابل که نظرات یا انحراف آن جریان نیست، همچنانکه بیشتر خواهیم دید یک شیوه ی عادی از سوی حکمت است که  همواره چنته اش برای رد نظرات مقابل خالی است! و درست به این دلیل شلوغ کاری میکند، ژست «چپ» و قیافه ی دروغین حق بجانب و نصیحت کن میگیرد، و بالاخره تیری رها میکند،اگر به هدف نشست که فبها! و اگر ننشست باکی نیست!  
 در ایران ما، اگر از دوران مشروطیت و دوره 1300 تا 1320 بگذریم و ملاک را زمان تالیف ها و ترجمه های بیشتر بگیریم، مباحثی از این دست، ریشه هایی تقریبا سی و چند ساله  داشت. ده ها و بلکه شاید صدها کتاب و رساله بوسیله جریانهای چپ  در وصف اقتصاد ایران و «جوهر» این اقتصاد  بنگارش در آمده بود.(6) و تازه بعد از اصلاحات ارضی هم باز بررسی و تحقیقات گوناگونی از سوی سازمان ها و محافل چپ تحقق یافت. تحقیقاتی که تمامی تغییراتی را که این اصلاحات پدید آورده بود، در بر میگرفت. مباحث فراوان در داخل و خارج کشور، بوسیله گروه های مختلف و نیز جریانهای موجود در کنفدراسیون جهانی دانشجویان و محصلان ایرانی در خارج از کشور، سالها ادامه یافت. کتابها و مقالات تازه ای نیز از بسیاری اقتصاد دانان  و جامعه شناسان کشورهای تحت سلطه ترجمه شد. بحث از تحقیق در نمونه هایی از کارخانه های بورژوازی کمپرادور و ملی و بررسی جزء به جزء رابطه کار و سرمایه در این کارخانه ها  بسیار فراتر رفته بود و از سوی سازمان های چپ به  تحقیقات زیادی در باره اشکال رابطه ی استثماری در روستاهای مختلف کشیده شده بود. خلاصه جریانی طولانی و ممتد و با کش و قوس های و مباحث و جدل های فراوان در این خصوص پدید آمد. حکمت یا  تاریخ و فرایند این جدال ها را نمیدانست و یا چنانچه میدانست آنها را بکلی «فراموش» کرده بود!
 این کاملا روشن است که جریانها و سازمان های کمونیستی که در خصوص اقتصاد ایران به بررسی و تحقیق دست می زدند، حتی برای لحظه شک نمیکردند که تا آنجا که روابط سرمایه داری (خواه کمپرادوری و خواه ملی) وجود دارد ماهیت آن چیزی غیر از تولید ارزش اضافی و استثمار کارگران نیست. اکثریت باتفاق این گروه ها معتقد بودند که برای از بین بردن این رابطه، باید آن اشکال خاصی را که این رابطه در آنها وجود دارد از بین برد. و این کار تنها بوسیله طبقه کارگر، دهقانان و کشاورزان و توده های زحمتکش شهر و روستا و بوسیله انقلاب دموکراتیک و برقراری جمهوری دموکراتیک خلق صورت میگیرد. از نظر این سازمانها، نابودی این روابط شامل خرد کردن دولت ارتجاعی موجود و در اختیار گرفتن تمام آن ارکان، سازمانها، کارگاهها، کارخانه ها و موسساتی بود که بوسیله بورژوازی کمپرادور اداره میشد. کسی یا گروهی در این شکی نداشت که اقشار مختلف طبقه ی بورژوازی ملی نیز طبقه کارگر را استثمار میکنند. اما عموم این گروه ها زمان و شرایط را برای این که کارخانه ها و موسسات این طبقه را بدست گیرند، زود میدانستند. لذا معتقد بودند برای مدتی باید با این طبقه سازش کرد تا اقتصاد رونق و تمرکز بیابد. حکمت یا این همه را نمیدانست و یا چنانچه میدانست «فراموش» کرده بود.
وی ادامه میدهد:
«اين درست است که جوهر درونى يک رابطه اجتماعى (مثلا توليد ارزش اضافه) ناگزير خود را در اشکال و روابط کنکرت معينى متبلور ميکند و جز از طريق اين اشکال کنکرت موجوديت خود را به ظهور و ثبوت نميرساند.»(همانجا)
  گر چه «این درست است» حکمت  بر سیاق همان نوسان مداوم وی به مانند پاندول ساعت است و باصطلاح «جا خالی دادن» و نیز برای «اتو ندادن« به جریان مقابل، اما به هر حال، اعتراف مفیدی است! و ما با این اعتراف به همراه اعترافات دیگر وی، در قسمت های بعدی کار خواهیم داشت.
«ليکن اين ابدا بدين معنى نيست که جوهر درونى يک رابطه اجتماعى را ميتوان صرفا بر مبناى جمعبندى اشکال کنکرت تبلور آن شناخت و تعريف کرد.»(همانجا)
 باز هم یک تحریف دیگر! با این تفاصیل و گویا از نظر حکمت، جریانهای چپ تنها به بررسی «جامع» اشکال کنکرت میپرداختند و «جمعبندی» از این اشکال میکردند اما «جوهر» را بحال خود رها میکردند؟ از نظر حکمت آنها نمی فهمیدند که جمعبندی بخودی خود «جوهر» را در بر ندارد. لذا احتمالا نمیدانستند که جوهر آن رابطه ای که در میان این اشکال خاص وجود دارد، تولید ارزش اضافی و استثمار است. و یا شاید جمعبندی آنها از اشکال کنکرت، به سوی ماهیت پیش میرفت و آن را نیز در بر میگرفت، اما  بعد آن را «فراموش» میکردند. و بالاخره شاید به اشتباه فکر میکردند اگر این اشکال خاص از بین بروند  تولید ارزش اضافی و استثمار هم از بین میرود.
 اما از نظر حکمت، آنچه اینها باید انجام میدادند این نبود که بخواهند این اشکال خاص را نابود کنند، بلکه باید همان «جوهر» یا «رابطه وابستگى رابطه توليد ارزش اضافه (رابطه متقابل کار مزدى و سرمايه) به عملکرد سرمايه انحصارى» را از بین ببرند. اگر آنها این «جوهر» را این بین میبردند، لابد این اشکال خاص نیز از بین میرفت. حال چگونه میشد این «رابطه وابستگی  تولید ارزش اضافه به عملکرد سرمایه ی انحصاری» را از بین برد، بی آنکه آن را در اشکال مشخص آن مورد حمله قرار داد، حکمت خاموش خاموش است و هیچ ندارد که بگوید! او احتمالا و هنوز نمیخواهد بگوید شوراهای کارگری تمامی سرمایه های لابد «متغیر» را از دست صاحبان آنها بگیرند و خود اداره کنند. زیرا این انقلاب سوسیالیستی است و حکمت عجالتا بنا به دلایلی(که بعدا خواهیم دید) میخواهد انقلاب دموکراتیک کند!؟      
وی  ادامه میدهد:
«تئورى ارزش مارکس خود ردّيه‌اى بارز بر چنين شيوه برخوردى است. ارزش درونمايه قيمت است و قيمت شکل کنکرت و ناگزير تجلى ارزش. ليکن توضيح چگونگى وجود و تغييرات ارزش يک کالا از مطالعه قيمت و يا سير حرکت قيمت ها بدست نميآيد، بلکه ارزش ميبايد خود بر اساس مقوله کار مجرد اجتماعاً لازم توضيح داده شود.»(همانجا)
این درست است که ارزش از کار مجرد ناشی میشود وارزش مبادله از کار مجرد اجتماعا لازم، اما برای رسیدن به ارزش و فهم آن نخست باید از عرضه و تقاضا و نوسان قیمت ها، که نمودهای تبلور ارزش مبادله ای و اشکال بروز آن هستند، حرکت کرد تا به ارزش و کار مجرد رسید. این نکته ای است که ظاهر حکمت علاقمند به آن است، اما زمانی که به آن رسید همانجا «میایستد»!
 اما از سوی دیگر زمانیکه  کار مجرد منبع ارزش دانسته شد، باید حرکتی معکوس کرد و نشان داد که این چه اوضاع و احوالی است که موجب میشود که کارمجرد به شکل ارزش مبادله ای و ارزش مبادله ای به شکل قیمت کالا تبلور یابد. و چگونه میشود این وضع را تغییر داد. و این بخشی است که حکمت نمیخواهد چیزی درباره آن بشنود.
بطور کلی مارکسیسم به ما میآموزد که  تنها راه رسیده به جوهر یک پدیده همان اشکال ظاهری موجودیت آن است. تحلیل این اشکال ظاهری که همانا مدخل ورود ما به درون پدیده و ژرفای آنست این امکان را فراهم میکند که ما به ماهیت دست یابیم. زیرا ماهیت بیرون از این اشکال ظاهری نیست.
 هنگامی که به ماهیت دست یافتیم آنگاه باید حرکتی عکس انجام دهیم و بر مبنای ماهیت به تحلیل این نکته بپردازیم که چرا این ماهیت یا جوهر خود را در این اشکال نشان داده و نه در اشکالی دیگر! نتیجتا ما به رابطه مشخص و معین ماهیت و اشکال بروز آن دست خواهیم یافت.
 حکمت اما به ماهیت به مثابه چیزی که انگار بیرون از اشکال وجود دارد، نگاه میکند. او به ظاهر و نخست میخواهد از اشکال حرکت کند و سپس به ماهیت برسد. اما این تنها ظاهر قضیه است. او در واقع  سعی میکند که این اشکال را که تمامی خصوصیات تحت سلطه امپریالیسم بودن اقتصاد ایران و نفس عقب ماندگی و کمپرادوری آن در آنها موجودیت میبابد، عمدا نادیده بگیرد و ذهن را بسوی ماهیتی «منحرف» کند، که در آن ظاهرا کاری به کارامپریالیسم نخواهد داشت. و سپس سعی میکند دو دستی به ماهیت بچسبد و نگذارد تحلیل ادامه یافته و دوباره به سوی اشکال مشخص بروز آن رود. پس نامی که برای «گمراهی» فلسفی حکمت میتوان یافت یک اصول گرا و دگماتیسم دروغین است.
میگوییم دگماتیسم دروغین، زیرا ما دگماتیسم راستین داریم که به حقایق عام و انتزاعی میچسبد و میخواهد آنها را به همان شکل پیاده کند، لذا عموما در پراتیک خود به «چپ روی » در میغلطد؛ اما دگماتیسم دروغین هم  داریم بسان حکمت، که به همان حقیقت عامی که سنگش را به سینه میزند، یعنی تضاد کار و سرمایه و انقلاب سوسیالیستی هم  معتقد نیست و پس از مدتی نوسان و زیگزاگ میان مفاهیم و عبارات مارکسیستی و ترتسکی، بزودی زود آنرا به کناری مینهد و به جای آن  مشتی اراجیف بطور خالص ترتسکیستی تحویل جنبش میدهد؛ لذا و تنها برای  مدتی و صرفا برای علم کردن مقابل نظرات مقابل، فریبکارانه به این حقایق عام میچسبد و در نتیجه در واقع یک «چپ نما» و یک مارکسیست دروغین است.
 حال ببنیم که حکمت نظرات مقابل را به چه اشتباهی مزین میکند.
حکمت ادامه میدهد و درست همان چیزهایی را میگوید که باید بگوید:
«به اين ترتيب ايراد احتمالى اول به شيوه برخورد ما، که به صورت بالقوه در شيوه‌هاى رايج برخورد به مساله وابستگى تئوريزه شده است، خود بيانگر بينشى امپريستى است؛ بينشى که با ناپيگيرى و انفعال درونى خود راهگشاى انواع و اقسام نظريات روزيونيستى و سياست‌هاى سازشکارانه ميگردد و خود در تحليل نهائى ميتواند در خدمت آن قرار گيرد.»(همانجا)
 حکمت برای اینکه در مقابل دیگر گروه ها، وفاداری  دروغین خود به مباحث تئوریک اقتصادی مارکسیستی را نشان دهد، چاره ای ندارد که آنها را متهم نماید گویا تمام این اصول تئوریک را فراموش کرده اند، و نتیجتا دچار امپریسم گردیده اند!
جریانهای کمونیستی خط سه آن سالها، دچار مشکلات و اشتباهات در زمینه های مختلف تئوریک  فلسفی- اقتصادی و سیاسی، مسائل استراتژی و تاکتیک و نیز تشکیلاتی بود و مشکل بتوان اشکالی را به آنها وارد کرد و نتوانست که دلیلی برای آن پیدا کرد. اما آنچه حکمت خط سه را متهم بدان میکند در زمینه ای است که این خط چندان مشکلی نداشت. یعنی مسئله تضاد اساسی جامعه ایران ( یا جوهر روابط موجود)، تضاد میان خلق( طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی) از یک طرف و بورژوازی ارتجاعی کمپرادور- نیمه ملاک و امپریالیسم از طرف دیگر، مرحله ی انقلاب دموکراتیک نوین به رهبری طبقه کارگر، جمهوری دموکراتیک خلق، انقلاب سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا. این خط در مورد بورژوازی ملی به صورت دوگانه برخورد میکرد و آن را حامل خصوصیات ضدانقلابی و مترقی میدانست. بنابراین گاه او را در صف خلق میدید و گاه در صف ضد خلق . اگر هم بتوان انتقادی در این  زمینه ها وارد کرد، برخی سستی ها در مورد  همین تضاد اساسی و نیز نقش امپریالیسم است و نه آن چه حکمت اشکال آنها میداند. و همین سستی هاست که حکمت را بر آن میدارد که مخاطب اصلی خود را جریانهایی در این خط بداند که به «سرمایه داری» وابسته به امپریالیسم نسبت به خود «امپریالیسم» وزنه سنگین تری میدهند و یا با تئوریهایی از این قبیل که تضاد اساسی« تضاد کار و سرمایه امپریالیستی» است که همان خط صوری حکمت است، راه را برای حکمت و تضاد «کار و سرمایه» او باز میکنند.    
«نتيجه سياسى امپريسم (تجربه گرائى) چيزى جز دنباله‌روى و انفعال و از کف نهادن قدرت تحليل و پيش بينى نيست. چرا که قانونمندى درونى حرکت هر پديده، خود را در تحول آن از شکلى کنکرت به شکلى ديگر متجلى ميکند، و کسى که شناخت خود را از روابط اجتماعى بر مبناى اَشکال بروز اين روابط استوار کرده است، با هر تغيير گيج ميشود، در نظريات اوليه خود شک ميکند تا روشن شدن "حقايق جديدى" که اشکال جديد به ارمغان آورده‌اند، منفعلانه به انتظار مينشيند.»(همانجا)
حکمت وضع فکری و عمل واقعی خود را، یعنی یک امپریسم (تجربه گرایی) کوته نظرانه ی ضد تئوری انقلابی، ضد «جوهر» و حقیقت عام مارکسیسم - لنینسم( اکنون مائوئیسم) و تمامی آموزشهای آن، که پس از مدتی بطور کامل بر خط و عمل این جریان مسلط شد و زیر نام «کمونیسم کارگری» و «پراتیک» یکی از منحرف ترین و مخربترین تشکلات موجود در تاریخ چپ ایران را پدید آورد، به جریانهای مقابل نسبت میدهد. جریانهایی که در مجموع سلامت تئوریک خود را در پراتیک سه ساله انقلاب بوضوح نشان داده بودند.
 اما درباره «قدرت تحلیل و پیش بینی»: آن موضعی که حکمت میگیرد یعنی چسبیدن دروغین به «جوهر» و قانومندی نظام موجود یعنی « تضاد کار و سرمایه»(تاکید میکنیم این تعلق، ناصادقانه و دروغین است و نه صادقانه و واقعی) دیگر نه نیازی به «قدرت تحلیل» دارد و نه «پیش بینی». زمانیکه شما بطور خشک به این تضاد و آنهم در انتزاعی ترین شکل آن بچسبید و آن را تضاد اساسی مرحله انقلاب بدانید، آنگاه هر اتفاقی بیفتد و هر تغییری که در ایران  و در هر زمینه ای اعم از اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و مبارزات طبقاتی و ملی صورت گیرد و هر تغییر نقشه و یا تاکتیکی که این اتفاقات و تغییرات ایجاد کند، از نظر شما علی السویه است. شما در ظاهر به تضاد کار و سرمایه معتقدید و دیگر هیچ چیز به شما مربوط نیست. آیا این دیگر «قدرت تحلیل» مبارزه طبقاتی و ملی و «پیش بینی» را نیاز دارد؟  نگاهی به مواضع دارودسته های حکمتی از آن زمان تا کنون نشاندهنده این است که آنها به هیچ چیزی کاری نداشته اند، مگر مبارزات صنفی کارگری. و چون این حضرات حتی به تضاد کار و سرمایه هم اعتقادی واقعی ندارند و آن را تنها برای علم کردن آن مقابل جریانات اصیل مارکسیستی - لنینستی در دست گرفته اند، در همین مبارزات نیز نقش اصلی شان خرابکاری بوده است.
 و اینک مثالهای حکمت برای اثبات امپریسم بودن جریانهای مخالف:
« اگر کسى سرمايه‌دارى وابسته را با فقدان صنايع سنگين يکى گرفته باشد (که اين يکى از تصورات حاکم بر جنبش کمونيستى ما است)، آن روز که امپرياليسم بنابر مقتضيات خود دست به صنعتى کردن کشور تحت سلطه زند، از نظر تئوريک خلع سلاح ميشود و در عرصه سياست به پشتيبانى از عوامل بومى اين صنعتى کردن، بمثابه نيروهائى "مستقل و ملى"، کشانيده ميشود. و يا اگر وابستگى را با"چپاول" منابع معدنى و "ثروتهاى ملى" به قيمت نازل يکى گرفته باشد، از رجزخوانى‌هاى شاه مزدور در مورد بهاى نفت و افزايش سريع آن در شگفت ميشود (که نکند شاه ضد امپرياليست شده!) تاکتيک‌هاى خود را همراه با تئورى‌هايش گم ميکند و با سکوت و سرگيجه خود راه را براى رشد تز سه جهان باز ميگذارد و يا اصلا خود بدان ميگرود.»(همانجا)
 حکمت باز بدون سند و فاکت ایراد میگیرد و اتهام وارد میکند. نگاهی به وضع واقعی تغییرات نظری سازمانهای کمونیستی از سالهای 42 به این سو تا زمان انقلاب 57  و حتی تا حدود زیادی در همان سه ساله انقلاب، نشان میدهد که علیرغم همه ی تغییرات اقتصادی مثل ایجاد برخی صنایع سنگین، صنایع مونتاژ(ماشین سازی های گوناگون و کارخانه های وسائل مصرفی) و علیرغم گران شدن بهای نفت برای دوره ای، جریانهای کمونیستی (7) که تضاد ماهوی اقتصادایران را تضاد میان نیروهای مولد نوین( طبقات مختلف خلق) از یک سو و سرمایه داری عقب مانده ی کمپرداوری، شکلهای اقتصادی نیمه فئودالی و نیز ارتجاع امپریالیستی به عنوان پشتیبان آنها از سوی دیگر میدانستند، تغییرات اساسی نظری در نظراتشان ایجاد نشد که هیچ بلکه برعکس، به اعتقاداتی ژرفتر در مورد وابسته بودن ارتجاع داخلی (شاه و دربار و کلا هیئت حاکمه در آن زمان) به امپریالیسم رسیدند. (تغییرات نظری طی سالهای 57 و یا پس از شکست سالهای 60 نیاز به بحث های دیگری دارد) و اینها درست بدین دلیل بود که این جریانها از یکسو به حقیقت عام مارکسیستی- لنینستی (برخی از آنها در آن زمان به اندیشه مائوتسه دون) اعتقاد داشتند و از سوی دیگر تلاش میکردند بر این مبنای نظری با واقعیات ایران روبرو شوند و تضاد ماهوی آن را درست تشخیص داده و تجارب ملتهای تحت سلطه مستعمره و نیمه مستعمره ای همچون چین، ویتنام، لائوس و کامبوج و یا کشورهای افریقایی و آمریکای لاتین را فرا راه خود قرار دهند.(8)
«در غياب شناخت جوهر و اساس يک واقعيت، توضيح اشکال تبلور و تظاهر آن و از آن مهمتر شناخت ضرورت و چگونگى تحول آن از شکلى به شکل ديگر ممکن نيست. اين را، يعنى حقانيت شيوه برخورد ديالکتيکى به اشکال کنکرت يک پديده را، هر کس که براى چکه نکردن آب از سقف، برف را از روى بام پارو ميکند، به اثبات ميرساند.»(همانجا)
ما نیز اعتقاد داریم که باید جوهر و اساس یک واقعیت یعنی تضاد اساسی آن را شناخت. تغییرات این تضاد اساسی طی یک مرحله طولانی کمی و تدریجی است و چنانچه تغییر کیفی کند تغییر کیفی آن نه اساسی بلکه جزیی است. اما اشکالی که این تضاد اساسی خود را نشان میدهد اشکالی خاص و دائما در حال تغیرند.  لذا باید مراقب بود که میان این تغییرات ظاهری، تضاد اساسی را گم نکرد. از نظر ما تضاد اساسی و مسائل اساسی انقلاب ایران کماکان همان است که صد سال پیش بود، یعنی زمان انقلاب مشروطیت. اقتصاد و سیاست ایران طی این دوران بیش از صد سال تغییرات فراوان کرده است، بی آنکه در تضاد اساسی آن تغییر کیفی اساسی پدید آید. این شیوه ی برخورد دیالکتیکی به عام بودن و خاص بودن تضاد است که حکمت نه چیزی از آن میدانست و نه میتوانست بداند!  
اما بر عکس حکمت و دارو دسته اش «فریب» اشکال خاص متغیر یعنی اشکال تبلور و تظاهر تضاد اساسی را خوردند و گمان کردند که این نه شکلهای خاص تبلور تضاد اساسی بلکه خود تضاد اساسی و ماهیت (جوهر) آن است که تغییر کرده است. لذا چپ و راست از تضاد کار و سرمایه حرف زدند و از انقلاب سوسیالیستی سخن راندند. و چون اعتقادی صادقانه به این انقلاب سوسیالیستی هم نداشتند لذا بجای «پاروکردن برف از روی پشت بام»، ترجیح دادند که آن محل را ترک کنند، و اجازه دهند که همچنان« برف بروی پشت بام آن جمع شود» تا بجای چکه آب، سیل بر سر سکنان خانه بیاید و آنها را نابود کند!؟ 
                                                                                         ادامه دارد.
                                                                                   
                                                                                     هرمز دامان
                                                                                      اسفند 92
 
یادداشتها
1- « جزوه اسطور... با يادآورى اصول پايه‌اى درک مارکسيست لنينيستى از سرمايه، نظام سرمايه‌دارى و امپرياليسم آغاز خواهد شد. قصد ما در اين قسمت اين نخواهد بود که به تکرار مقولات و تعاريف پايه‌اى مارکسيسسم از قبيل استثمار، ارزش اضافه، نيروهاى مولده و مناسبات توليدى، و... بپردازيم، بلکه منظور شکافتن چهارچوب کلى انحرافاتى است که فوقا بدان اشاره کرده‌ايم.»( جزوه نخست، برخی نکات)
«همانطور که در جزوه قبل ذکر کرديم، اين مقولات را با بررسى مقولات و مفاهيم پايه‌اى مارکسيسم در برخورد به سرمايه‌دارى و امپرياليسم آغاز ميکنيم.هدف ما در اين بخش نه تکرار تعاريف عام، بلکه انگشت گذاردن بر آن مقولات و روابط پايه‌اى است که فقدان درک مارکسيستى از آن زيربناى اساسى ديدگاه‌هاى انحرافى رايج در مورد مناسبات اقتصادى- طبقاتى حاکم بر جامعه ما را تشکيل ميدهد»( جزوه دوم، سخنی با خوانندگان)
«بنابراين اولين سؤالى که يادآورى پاسخ آن را وظيفه خود قرار ميدهيم اين است که "سرمايه چيست و نظام سرمايه‌دارى کدامست". بديهى است که پاسخ اين سؤال هم اکنون به روشن‌ترين و جامع‌ترين شکل در آثار کلاسيک مارکس، انگلس و لنين در دسترس جنبش کمونيستى ايران قرار دارد و وظيفه ما تکرار آن نيست. آنچه مشخصاً وظيفه ماست اين است که اولاً خود را به اين دستاوردها مسلح کنيم و ثانيا نشان دهيم که چگونه ديدگاه‌هاى انحرافى رايج تنها به تحريف، نقض و پرده‌پوشى از احکام پايه‌اى مارکسيسم- لنينيسم بر پاى خود ايستاده‌اند»( جزوه دوم، مقولات پایه ای - تمامی تاکیدات از ماست)
 خیر! از نظر ما، حکمت نه تنها دراین دو جزوه، بلکه در طی جزوات دیگری که همین دوره «مارکسیسم انقلابی» (بهتر است بگوییم ترتسکیسم ضد انقلابی اش) در تقابل با جریانهای دیگر نوشته جز این تکرار مقولات و مفاهیم، که به آنها هم اعتقادی ندارد چیز دیگری برای گفتن نخواهد داشت؛ و این طی همین مقالات روشن خواهد شد.
2- و اینها هم جولان های حکمت در مورد جوهر واشکال خاص یا  کنکرت:
 «جوهر اساسى سرمايه، که تقابل کارِ مزدى و سرمايه است و همچنين اساس اقتصادى نظام سرمايه‌دارى که حاکميت "رابطه سرمايه" بر توليد اجتماعى است، کلا فراموش شده است...»(جزوه اول -  برخی نکات)
« اينجا صرفا به اين مختصر اکتفا ميکنيم که مارکسيسم يک نظام اجتماعى را(مانند هر کليت ارگانيک ديگر) بر اساس قانونمندى درونى آن تعريف ميکند و نه بر اين اساس که اين قانونمندى در چه اشکال کنکرت و چه نمودهاى خارجى تبلور مييابد.»
(جزوه اول، برخی  نکات)
«واقعيات کنکرت در هر تحليل عينياتى هستند که از آنها آغاز ميکنيم تا با شکافتن مؤلفه‌هاى گوناگون آن، و کشف مؤلفه‌هاى اساسى، مجددا علت وجود آنها را، با ويژگى‌هاى معين‌شان توضيح دهيم. باين ترتيب "واقعيات کنکرتى" چون تک‌ محصولى بودن اقتصاد ايران، عقب افتادگى کشاورزى و غيره ميبايد در تحليل مساله وابستگى "بصورت جمعبندى تحليل ظاهر شوند و نه نقطه آغاز، اگر چه در واقعيت امر نقطه عزيمت و منشاء دريافت و تفکر ما هستند.» (همانجا)
 «بنابراين تحليلى که سرمايه‌دارى وابسته را بصورت جمع مکانيکى مشاهداتى کنکرت عرضه کند، چيزى جز امپريسيم (تجربه گرائى) ساده نبوده و هيچگونه قرابتى با شيوه تحليل مارکسيستى ندارد.»(همانجا)
توجه کنیم  به این همه تاکید و اینکه  قرار بوده از پس از بررسی جوهر، واقعیات کنکرت مورد بررسی قرار گیرند! این هم درست مانند همان تاکیدهای فراوان  بروی  قانونمندی اقتصادی و از آنجا به سوی تحلیل طبقات رفتن است که زمانی که قانومندی یافته شد دلیلی برای ادامه آن و رفتن به سوی تحلیل طبقات یافت نمیشود. در اینجا هم زمانی که جوهر یافته شد، دلیلی برای  تجزیه و تحلیل واقعیات «کنکرت» یافت نمیشود!؟
3- ما از نظرات تمامی سازمان های خط سه و در تمامی جوانب دفاع نمی کنیم. آنچه اینجا مورد دفاع ماست، ایستادگی مجموعا مثبت این سازمانها بروی مواضع اساسی مارکسیسم- لنینیسم ،اعتقاد به اندیشه مائوتسه دون یا پذیرش کلی آن، وجوه اساسی این خط در زمینه مناسبات تولیدی در ایران، تضاد اساسی، مرحله ی انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی، بطور کلی  صف خلق و ضد خلق و همچنین برنامه این سازمانها برای جمهوری دموکراتیک خلق است. و همه ی اینها درست همان مواضعی است که حکمت علیه آنها وارد مبارزه شده بود. 
4-   واژه  «جامع» خود غلط انداز است زیرا تحلیل جامع اشکال خاص خود به معنی دست یافتن به ماهیت است. کاربرد این لغت از سوی حکمت به هیچوجه اتفاقی نیست. در واقع حکمت میداند آنچه نسبت میدهد درست نیست و تحلیل این گروه ها شامل جوهر اقتصاد نیز میشد.
5- حکمت مینویسد: «نمونه‌هاى فرمولبندى‌هايى که ذکر ميکنيم در آثار اکثر سازمانهاى کمونيستى موجود است. ما در اين مختصر با نوشته‌هاى سازمان و يا گروه مشخصى برخورد نميکنيم و اين کار را به جزوات بعد، پس از طرح مسائل پايه‌اى، موکول ميکنيم»(جزوه اول برخی نکات) و  این «جزوات بعد» چیزی است که بوسیله حکمت و دارودسته اش صورت نگرفت.
6-  در کتاب «گذشته، چراغ راه آینده است» ما مطالب زیادی در مورد مباحثی که در این خصوص و طی سالهای نخست وزیری دکتر مصدق، میان کادرها و اعضاء حزب توده جریان داشت میخوانیم. در این بحث ها آنچه صد در صد انگاشته میشد این بود که مصدق نماینده بورژوازی است و بورژوازی طبقه ای است که کارگران را استثمار میکند. حال عده ای او را نماینده بورژوازی ملی میدانستند و عده ای دیگر او را وابسته به آمریکا میدانستند. کتاب «دموکراسی نوین» مائو تسه تونگ نیز که چکیده عمده ترین مسائل در کشور چین و کمابیش در بیشتر کشورهای تحت سلطه(اقتصاد، تضاد اساسی، طبقات، مرحله انقلاب، تاکتیک و استراتژی، جمهوری دموکراتیک خلق و راه سوسیالیسم و کمونیسم)  را فرموله میکند در همین سالها یعنی سال 1330 ترجمه شده و نشر میبابد.
7- و نه رویزیونیستی توده ای طرفدار شوروی امپریالیستی و یا رویزیونیستهای رنجبری سه جهانی طرفدار چین  سرمایه داری که البته حکمت کمتر به آنها میپردازد.زیرا وجوه مشترک بسیاری بویژه با این دومی ها دارد.
8-  چنانچه اجازه دهیم که نخست واقعیات و بویژه واقعیات سالهای پس از تاسیس «کمونیسم کارگری» سخن گویند و سپس آنها را  در تجزیه و تحلیل واقعیات آن زمان بکار گیریم، باید بگوییم که برعکس آنچه حکمت میگوید، این  دارودسته های سهندی و حکمتی هستند که به دفاع از امپریالیسم و ارتجاع وابسته به آن، خود را به میان جنبش چپ ایران پرتاب کردند. و درست به این دلیل که هر گونه تشخیصی از ماهیت و جوهر روابط تولیدی موجود را تیره و تار و مبارزه علیه بورژوازی کمپرادور و امپریالیسم را خنثی کنند. چنین انحرافاتی هم نخست در آنها پدید آمد. نگاهی به نظرات کنونی یکی از منحرفان اصلی گروه سهند یعنی آذرین در مورد حمایت از بورژوازی مونتاژگر کنونی در ایران، گویای مسائل بسیاری است!

 

 

۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(9) بخش دوم: نظریه ی بازتاب

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(9)

بخش دوم: نظریه ی بازتاب

                             
الف- پیشینه ی مختصر یک نظریه ی مجعول در ایران
پیش از آنکه در این بخش به مقاله ی آقای محمود بیگی بپردازیم نگاهی میکنیم به تاریخ نظریه ی بی مسمایی به نام ماتریالیسم پراتیک که گویا و تا آنجا که نگارنده اطلاع دارد به دو شخص بر می گردد، یکی عبداله مهتدی و دیگری منصور حکمت.(1)
مارکس: ماتریالیست اهل عمل یعنی کمونیست
ظاهرا انتخاب مفهوم «ماتریالیسم پراتیک» برای نام  فلسفه مارکسیسم به عبارتی از مارکس درکتاب ایدئولوژی آلمانی بر می گردد. در بخشی از این کتاب با نام «لودویگ فوئرباخ، تضاد جهان بینی های ماتریالیستی و ایده آلیستی» در قسمت «ماتریالیسم تاملی و ناهماهنگ فوئرباخ » چنین آمده است:
«در واقعیت و برای ماتریالیست اهل عمل(  به انگلیسی Materyalist  Practicalو به آلمانیPraktischen Materialisten  هر دو متن در سایت اینترنتی مارکسیستها) یعنی کمونیست، مسئله بر سر دگرگون ساختن دنیای موجود و برخورد عملی با اشیاء و تغییر آنها دور میزند.»( تاکیدها از خود مارکس میباشد).
 در اینجا مارکس برای فلسفه خویش  نه نام انتخاب کرده است و نه میتوان از آن نام در آورد. وی تنها گفته است که یک کمونیست، ماتریالیستی است اهل عمل. و میتوان چنین برداشت کرد که چنانچه اهل عمل نباشد یعنی ماتریالیستی باشد صرفا اهل توضیح و تفسیر، او یک کمونیست نخواهد بود.(2)

پیشینه ی یک ترجمه ی نادرست!  
این عبارت در ترجمه ی آقای مهتدی از این کتاب(سال 1371) تبدیل شده به «ماتریالیست پراتیک» که ترجمه درست عبارت مارکس نمیباشد. و اینک  ترجمه ی مهتدی:
 « در واقعيت و براي ماتريالیست پراتيک، يعني کمونيست، مسئله عبارت از زير و رو کردن جهان موجود، دست بردن عملي به واقعيت موجود و تغيير آن است».
 پیش از ترجمه مهتدی از این کتاب، حکمت سال ها پیش از این (1363) عبارات بالا را به فارسی برگردانده بود، و با توجه به این نکته، میتوان نزدیک به یقین دانست که انتخاب مهتدی آگاهانه بود و در خدمت ترجمه ای از همین عبارت که پیش از وی بوسیله حکمت صورت گرفته بود.

حکمت و انتخاب نام «ماتریالیسم پراتیک»- بندبازی های یک تروتسکیست
منصور حکمت  در یکی از نوشته های باصطلاح دوره «مارکسیسم انقلابی» اش و در ظاهر با توجه به ضرورت بحث با گروهی دیگر به ترجمه ای از همین عبارات دست میزند و طی آن واژه ای را به قصد و عامدانه نادرست ترجمه میکند و پس از آن هم  طبق معمول چهار نعل می تازد. گویا آنچه باب طبعش بوده در این قسمت یافته است. در ترجمه ی حکمت از این بخش از کتاب، عبارت بالا نخست ترجمه شده است به «ماتریالیست پراتیک» و سپس حکمت «ماتریالیسم پراتیک» را به عنوان «بهترین نام» برای نظریه مارکس و برای آن  که جایگزین ماتریالیسم دیالکتیک شود، انتخاب کرده است.
 بدین ترتیب، گویا که منصور حکمت نخستین فردی است که پایه گذار این مفاهیم گشته است و بعدها سوای حزب کمونیست کارگری، از سوی رویزیونیستها و ترتسکیستهای خطوط مرتبط با کمونیسم کارگری  برای نام گذاری فلسفه مارکسیسم انتخاب شده است.
حکمت در یکی از بخش های نوشته اش در « نقد وحدت کمونیستی - جزوه دوم، بخش مارکسیسم و پراتيک انقلابى: در باره متدولوژى لنين» به بحث درباره فلسفه مارکسیسم  و بویژه لنین میپردازد. نگاهی به برخی از نکات این بخش نشاندهنده علل اصلی انتخاب این عبارات بوسیله ی حکمت و اینکه این باصطلاح نظریه می بایست بجای چه بنشیند، میباشد:
حکمت مینویسد:
« اين ادعا که درک لنين از شکلبندى اقتصادى و اجتماعى روسيه و يا نحوه اى که او به "شيوه توليد" بطور کلى مى‌نگريسته است، مبناى مرزبندى نظرى و عملى او از منشويسم بوده است، در حکم پرده پوشى از تمام ابعاد خاص ماترياليسم ديالکتيکى لنين و دخالت گرى فعال سياسى ايست که از اين ماترياليسم زنده منتج ميشود.» (همانجا، تاکید از حکمت. تاکید در تمام عباراتی که در زیر میآوریم از حکمت  است. اگر تاکید از شخص دیگر و یا خود ما باشد، قید میکنیم. ضمنا تمامی گفته های حکمت که در زیر میاید از همین بخش مقاله است)
 در عبارات بالا، ماتریالیسم لنین دیالکتیکی دانسته میشود. «دخالت گری فعال» و «ماتریالیسم زنده» هم در توضیح آن آورده میشود! جای هیچگونه بحثی نیست و سپس:
«اگر کسى ميخواهد لنين و روش او را - بعنوان يک مارکسيست واقعى- بشناسد بايد از تزهاى مارکس درباره فوئرباخ و آموزش مارکس در باره پراتيک انقلابى و آن ماترياليسمى که اين پراتيک را محور نگرش خود به جهان قرار ميدهد، آغاز کند و نه از "توسعه سرمايه دارى در روسیه".»(3)
اینجا شکل بیان جمله و چیده شدن کلمات به گونه است که خواننده را آماده میکند که قدم بعدی  را بسوی نامی تازه برای فلسفه مارکسیسم بردارد. یعنی اذعان کند که  نوع «ماتریالیسمی که این پراتیک را محور نگرش خود به جهان قرار میدهد» قطعا«ماتریالیسم پراتیکی» است. در نتیجه،  فلسفه مارکسیسم ماتریالیسم دیالکتیک نبوده بلکه «ماتریالیسم پراتیک» است. البته حکمت منتظر خواننده نمیشود و خود قدم بعدی را با شیادی هر چه تمامتر بر میدارد: 

«متدولوژى لنين، با همان متدولوژى اى که قاعدتاً هر مارکسيستى بايد بر مبناى آن حرکت کند، چيزى بيشتر از وفادارى عملى به ماترياليسم ويژه مارکس، يعنى ماترياليسم پراتيک - ماترياليسمى که ديالکتيک رابطه متقابل پراتيک انسانى با جهان عينى را دريافته است. نیست.»

ببینیم حکمت چه میکند: او در اینجا نام فلسفه را از ماتریالیسم دیالکتیک به «ماتریالیسم پراتیک» تغییر میدهد و ضمنا ماتریالیسم و دیالکتیک را با فاصله از یکدیگر حفظ میکند و توضیحی در مورد دیالکتیک ضمیمه آن میکند. در اصطلاحات سینمایی یک «دیزالو» باید صورت گیرد که یک وضعیت در آنچه قرار است بجایش بنشیند، «تحلیل» رود و «محو» گردد!  
پس با چند بند فاصله و در طی یک بحث و جدل با همزاد حکمتی ها یعنی وحدت کمونیستی ها جای نام یک نظریه  با نامی دیگر جابجا میشود!
 و به این شکل تحریف عامدانه یک نظریه و تحمیل و جایگزینی نامی به جای آن از طریق حرکت، نوسان  و بازی فریبکارانه بین دو کلمه «پراتیک» و «دیالکتیک» و «ماتریالیسم پراتیکی» و «ماتریالیسم دیالکتیک» ادامه میابد. حکمت به چرخ زدن بدور این دو ادامه میدهد و بحساب راه هر نوع پرسشی را بوسیله این بندبازی مکارانه می بندد. دنبال ماتریالیسم دیالکتیک میگردی بفرما! دنبال نوآوری میگردی بفرما! در دکان عطاری «مارکسیسم انقلابی» و در «حکمت» ما که «حکمت» همه ی ترتسکیستهاست،همه نوع ماتریالیسمی پیدا میشود!؟
  مرور این شیوه ی (بجای شیوه باید بنویسیم حقه) حکمت بسی آموزنده است:
«ويژگى ماترياليسم مارکس در جايگاه تعيين کننده اى است که پراتيک بطور کلى و پراتيک انقلابى بطور اخص در نگرش و جهان بينى انتقادى آن داراست. اينکه مارکس ماترياليسم خود را در تمايز با ماترياليسم کهنه، "ماترياليسم پراتيک" نام مى‌گذارد و مشخصاً لفظ "کمونيست" و "ماترياليست پراتيک" را بطور مترادف بکار مى برد، خود نشانه اى ديگر از نقش مفهوم محورى "پراتيک انقلابى" در مارکسيسم است.»
  خود می برد و خود می دوزد!؟
1-  مارکس ماتریالیسم خود را ماتریالیسم «پراتیک»  نام نهاد! قابل توجه همه کسانی که فکر میکنند مارکس برای فلسفه اش نامی انتخاب نکرده است!
 "ماترياليسم پراتيک" صحيح ترين و دقيق ترين نامى است که ميتوان به نگرش انتقادى ويژه مارکسيسم داد.»
«میتوان داد» یا «داده است»!؟ و از این مهم تر چرا «به نگرش انتقادی  ویژه مارکسیسم»؟ گفته میشد «به فلسفه مارکسیسم» بهتر نبود؟! و بالاخره چقدر بالا و پایین پریدن!؟
2- حکمت  ماتریالیسم مارکس را ماتریالیسم «پراتیک» نام نهاد: قابل توجه کسانی که دنبال نام گذاری این فلسفه هستند!
و سپس  در یادداشتهای وی  میخوانیم:
«در مورد عبارت مارکس«ماتریالیسم پراتیک» رجوع کنید به تزهای مارکس درباره فوئرباخ  و نیز رجوع کنید به ایدئولوژی آلمانی« لودویک فوئرباخ، تقابل نگرش ماتریالیستی و ایده آلیستی»( مارکس و انگلس، منتخب سه جلدی، انگلیسی،صفحه 27)»
راستش که ما در تزهای مارکس درباره فوئرباخ، چیزی به نام «ماتریالیسم پراتیک» پیدا نکردیم و اما در ایدئولوژی آلمانی :
 و این هم همان عبارت که در اینجا بوسیله حکمت ترجمه شده است. ترجمه مفاهیم مورد نظر درست همان گونه است که بعدها بوسیله جناب مهتدی صورت میگیرد :
 «در واقعيت براى ماترياليست پراتيک، يعنى کمونيست، مساله بر سر به انقلاب ‌کشيدن جهان موجود است، مساله بر سر هجوم بردن و تغيير دادن پديده‌هاى موجود است.»

 (تاکيدها از مارکس است)(همانجا، یادداشتها)

و این ترجمه ی نادرست که کاملا به عمد صورت گرفته مبنای تغییر نام فلسفه مارکسیسم میگردد. تغییر نامی که اهداف معینی را دنبال میکند:
«متاسفانه اين تفسير دترمينيستى از مارکس و مارکسيسم تاريخاً رواج بيشترى از درک صحيح از ماترياليسم پراتيک و ديالکتيکى مارکس داشته است.»
 بالاخره کدامیک؟  پراتیکی یا دیالکتیکی ؟ یا ماتریالیسم پراتیک؟
 «پائين تر خواهيم ديد که چگونه لنين خود اختلاف خويش با منشويک‌ها را با رجعت به همين ماترياليسم پراتيک (و بطور مشخص تر "تزهائى درباره فوئرباخ") توضيح ميدهد و نه با هيچگونه اشاره اى به تعاريف مارکس در قلمرو نقد اقتصاد سياسى.» و
و حکمت به این حکایت سرایی خود و این بار با  گردیدن به دور«متدولوژی» مارکسیسم ادامه میدهد:
«اختلاف بلشويسم و منشويسم در انقلاب براى دموکراسى، قبل از آنکه اختلافى بر سر تحليل شکلبندى اجتماعى جامعه در حال انقلاب باشد، بر سر درک متدولوژى مارکسيستى در تحليل و عمل است. بى شک اينجا نيز بايد به خود مارکس برگشت، اما نه به نقد او از اقتصاد سياسى، بلکه به نقد او از فلسفه آلمانى، به نقد او از ماترياليسم مکانيکى، جبر گرايانه و يک جانبه پيش از او»
 متدولوژی در «تحلیل و عمل»! حالا «تحلیل»( و چرا «تحلیل» و نه تئوری)  به «عمل» اضافه شد!
و حالا نوبت «ماتریالیسم پراتیک» است:
«واقعيت اين است که " اختلافى" که در مباحثات لنين و منشويک‌ها به اوج خود رسيد، همان اختلاف ميان مارکسيسم و ماترياليسم پراتيک و دخالت‌گر از يکسو با تفسيرات آکادميک و انفعالى رايج از مارکسيسم بود.»
و دوباره یک چرخش به ماتریالیسم دیالکتیک! این هم یک تعریف خوب، تر و تمیز و «مرغوب» از دیالکتیک. همه چیز به نیکویی هرچه تمامتر در جای خود چیده میشود:
« لنينيسم تجسم عملى و ادامه دهنده اين رگه معين در تفکر مارکسيستى است، يعنى ماترياليسم ديالکتيکى، ماترياليسم فعال و دخالت‌گرى که مکان واقعى پراتيک انقلابى را در تحول جامعه ميشناسد و سمبل و مدافع آن جانبدارى فکرى و عملى است که تزهاى مارکس در باره فوئرباخ به عنوان شاخص متمايزکننده تفکر انقلابى از فلسفه اسکولاستيک طرح کرده است.»
 «جانبداری فکری و عملی»! «فکری»، «تفکر» و «تفکر انقلابی» بجای تئوری و تئوری انقلابی ! کاربرد مفاهیمی همچون فکری یا تفکر بجای تئوری هیچ اشکالی نداشت اگر بقصد و غرض نیاوردن این واژه در کنار پراتیک صورت نمیگرفت.
  و باز هم پرشی دیگر به امتزاج هر دو با هم، تا مبادا چیزی فراموش شده باشد:
«آيا روشن نيست که خود لنين چگونه به اختلافات خود با منشويک‌ها مينگرد؟ همين درک پراتيک و ديالکتيکى از مارکسيسم و ماترياليسم تاريخى است که اساس متدولوژى لنين را ميسازد و نه توانائى او به عنوان مفسر صالح اقتصاد روسيه.»
  و یک پرش دیگر به سوی تزهای مارکس یعنی ماتریالیسم پراتیکی:
«و باز اين خود لنين است که ريشه اختلاف ميان بلشويسم و منشويسم را به تزهاى مارکس در باره فوئرباخ ميرساند.»
بالاخره مثل اینکه ایستاد!؟ نه مثل اینکه!
بالاخره شد ماتریالیسم پراتیک! به این جمله پایان بخش آن قسمت از مقاله بنگرید:
« بر اين مبنا دترمينيسم اقتصادى جايگزين ماترياليسم پراتيک ميشود. دست و پاى عنصر فعاله بريده ميشود، نقش او در به پيش راندن تاريخ واقعى تحت الشعاع مقدرات محتوم ناشى از اوضاع اقتصادى قرار ميگيرد.»
براستی که چنین درجه ای از بازی با کلمات و عبارات و نیرنگهای نوشتاری تا پیش از حکمت و دارودسته اش در جنبش چپ ایران سابقه نداشته است. گویا حکمت درسهایی را که در انگلستان و از استادان انگلیسی اش، فرا گرفته بود بخوبی پیاده میکند!
بهر حال، اگر از دعوای میان حکمت و گروه وحدت کمونیستی که بزودی جای خود را کنار حکمت و حکمت کنار آنها، در ایجاد حزب منحط و گند زده ی کمونیسم کارگری  باز میکنند و همچنین از بندبازی های پهلوان مابانه حکمت که بگذریم، در عبارات بالا حکمت مرتکب چندین خبط بزرگ میشود و عموما به عمد و از روی قصد!؟
1-  در اینکه پراتیک و عمل در اندیشه مارکس و انگلس و  بطور کلی در مارکسیسم جایگاهی بس بالا دارد تردیدی نیست. و این را بویژه مهمترین پیروان مارکس و انگلس یعنی لنین، استالین و مائو تسه تونگ با تاکید فراوان گفته اند و به آن عمل نیز کرده اند.
2-  تاکید بر عمل و پراتیک در میان مارکسیستها، نه لزومی به تغییر نام فلسفه مارکسیسم داشته است و نه حذف دیالکتیک از عنوان این فلسفه و نه این تاکید بروی عمل به قیمت از یاد بردن، کم بها دادن و یا از سکه انداختن تئوری انقلابی بوده است.
3-  بر همین روال هم مارکس ماتریالیسم خود را «ماتریالیسم پراتیک» نام ننهاد( براستی که شرم هم خوب چیزی است!؟) بلکه این ماتریالیسم را دیالکتیکی دانست. مارکس در پیشگفتار بر چاپ دوم کتاب سرمایه  روش، اسلوب یا متدولوژی خود را چنین شرح میدهد:
«آقای نویسنده مقاله( مقاله ای روسی در تشریح کتاب سرمایه و روش آن) که به این خوبی آنچه را روش  حقیقی من مینامد توضیح میدهد و تا آنجا که مربوط به استفاده ای است که من از آن روش کرده ام با نظری مساعد قضاوت میکند، در واقع چه چیزی را به جز روش دیالکتیک تشریح نموده است.»( پی گفتار برای چاپ دوم آلمانی) و این البته چیزی نیست که حکمت نداند!
4-  گرچه  لنین یک ماتریالیست اهل عمل بود و نه یک ماتریالیست صرفا تفسیرگر، اما لنین عمل را مطلق ننمود بلکه یک رابطه درست میان عمل انقلابی و تئوری انقلابی  برقرار کرد.
5-  و نیز گرچه لنین در متدولوژی خود به پیروی از مارکس و هگل وفادار است اما اسلوب وی «ماتریالیسم پراتیکی» نبوده، بلکه دیالکتیک ماتریالیستی است. دیالکتیکی که در تفکر و عمل او نقش اساسی داشت. او این دیالکتیک ماتریالیستی را نه تنها در تفسیر اقتصاد و سیاست کشور روسیه (و همچنین جهان) بلکه در پراتیک مبارزه طبقاتی پرولتاریای روس چه پیش از کسب قدرت سیاسی و چه پس از آن بکار بست.
6- بدون شک زمانی که مارکس« "کمونيست" را مترادف با  "ماترياليست  اهل عمل" ( و نه ماتریالیست پراتیک) بکار مى برد «خود نشانه اى ديگر از نقش مفهوم محورى "پراتيک انقلابى" در مارکسيسم است» اما این نشان نمیدهد که مارکس و انگلس و به همراه آنها لنین  برای تئوری انقلابی ارزش قائل نیستند.این داد و هوار حکمت بر سر«پراتیک انقلابی» و چپ و راست زیر آن خط تاکید کشیدن و  لنین را صرفا مترادف با پراتیک انقلابی قلمداد کردن (4) یعنی از یاد بردن این جمله مشهور لنین که «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی غیر ممکن است»؛ و این یعنی جار و جنجال کمونیسم کارگری ها درباره « بسته بودن ایدئولوژی» و «مارکسیسم مذهب نیست» و« مارکس و انگلس کهنه شدند» و اینها همه یعنی نفی حقیقت تئوری عام مارکسیسم – لنینیسم- مائوئیسم.
7-  بدون شک«رابطه عمل انسان با جهان عینی، بخشی از دیالکتیک رابطه انسان با جهان عینی است.» اما در این رابطه ذهن و تئوری دخالت تام دارد. بدون در نظر گرفتن نقش و جایگاه تئوری، چنین رابطه ای کاملا غیر دیالکتیکی است. حذف تئوری از عمل انسان در رابطه با جهان عینی، تبدیل انسان به یک موجود مکانیکی است. در واقع هم اگر انسان در عمل اجتماعی خود به آگاهی و تئوری مسلح نباشد، عمل وی یک عمل دیالکتیکی نبوده، بلکه یک عمل مکانیکی و یا یک کنش و واکنش عکس العملی صرف ( و یا چیزی شبیه عکس العمل های حیوانی) است. تمامی تجربه گرایان ماتریالیست که به  تجربه پر بها میدادند اما به تئوری و آگاهی بها نمیدادند، درست به ماتریالیستهای تعلق دارند که متدولوژی ماتریالیستی شان چسبیدن صرف به عمل و بدون روشن کردن راه آن بوسیله تئوری بوده است. جمله مشهور استالین« تئوری بدون عمل انقلابی، یک چیز بی معنا است و چنانچه عمل راه خود را بوسیله تئوری روشن نکند به یک عمل کور تبدیل خواهد شد» خط کشی کردن صریح و روشن با دو انحراف در دو سوی این تضاد است.
8-  مشکل منشویکها این نبود که «اهل عمل» نبودند. آنها اهل عملی که منظور مارکس است یعنی عمل انقلابی نبودند. از قضا، منشویکها جای پای اکونومیستها گذاشتند و خود تکامل بیشتر انحراف اکونومیستی در عرصه سیاست و تاکتیک سیاسی بودند. و اتفاقا اکونومیستها را به تنها چیزی که نمیشود متهم کرد این است که «اهل عمل» (به معنی اکونومیستی آن)  نبودند.اگر بیاد بیاوریم که این جمله ی مارکس که با تحلیل مشخص از شرایطی ویژه بزبان آورده بود، یعنی «هر گام عملی جنبش بهتر از یک دوجین برنامه است» همواره ورد زبان اکونومیستها بود، آنگاه روشن است که خصوصیت ویژه اکونومیستها ضدیت با  تئوری انقلابی بود و نه با «عمل»! و درست به همین دلیل لنین که کمبود عمده در آن مرحله را تئوری انقلابی میدانست، اکونومیستها را به گروهی تشبیه کرد که تماشاچیان حمل جنازه ای هستند و میگویند «هر چه ببرید تمام نشود!»
و نیز اگر بیاد بیاوریم که لنین آنان را عموما «پراتیسین های کوته نظر» میخواند، آنگاه متوجه میشویم که این مانور حکمت بدور «ماتریالیسم پراتیکی» با تاریخ جور در نمیآید.
9-  «ماتریالیسم پراتیک» با تفسیری که حکمت و دارودسته های حکمتی از آن ارائه میدهند، در بهترین حالت یعنی یک ماتریالیست صرفا تجربی، یک پراتیسین صرف که به تئوری بها نمی دهد( که البته ما جدا باید حکمت و حزب کمونیست کارگری اش را از چنین اتهامی که برای اینان یک «اتهام خوب» به حساب می آید، مبرا بدانیم!؟) یک ماتریالیست ضد تئوری انقلابی. و اینها خصوصیات آن ماتریالیست اهل عمل یا کمونیستی که مارکس میگفت، نیستند.
10- و در بدترین حالت که اکنون دارودسته های حکمتی در آن غوطه ورند، یعنی مشتی حراف و «اهل پراتیک» استفاده از«لذاید مادی» زندگی (خوردن و خوابیدن و عیش و نوش های نوع حکمتی). از آن نوع ماتریالیستهایی که در گذشته و حال بورژوازی و ایدئولوگهای آن(و در دوره اخیر آخوندهای جمهوری اسلامی ) خصوصیاتی این چنینی را بدانها نسبت میدادند و میگفتند منظور ازماتریالیست یعنی پیرو این گونه علائق بودن!
 و درپایان این قسمت سخنان لنین در مورد منشویکها و منسوب کردن آنها به ماتریالیستهای پیش از مارکس که گویا حکمت را خوشامده است!؟
«روش ايسکراى نو در بيان نظراتش، انسان را بياد نظر مارکس (که در تزهاى مربوط به فوئرباخ بيان شده است) درباره ماترياليسم قديم می اندازد. ماترياليسمى که با ايده‌هاى ديالکتيک بيگانه بود. مارکس مي گفت: فلاسفه جهان را به طرق مختلف تفسير کرده اند، مساله اما بر سر تغيير آن است. گروه ايسکراى نو هم درست به همين ترتيب، قادر است تحليل و توصيف قابل تحملى از پروسه مبارزه اى که در جلو چشمانشان در جريان است عرضه کند، اما بطور کلى عاجز از آن است که شعار درستى براى اين مبارزه ارائه کند. رهروان خوب و رهروان بد. آنها، با فراموش کردن رهبرى فعال و نقش هدايت کننده اى که ميتواند و بايد در تاريخ توسط احزابى که پيش شرط‌هاى مادى انقلاب را دريافته اند و خود را در راس اين طبقات پيشرو قرار داده اند، ايفا شود، درک ماترياليستى از تاريخ را به ابتذال ميکشند".»

(همانجا، جلد ٩، صفحه ٤٤، پرانتز و تاکيد دو خطى در اصل است. مابقى تاکيدات از ماست- توضیحات حکمت)

در این متن لنین، ماتریالیسم پیش از مارکس، ماتریالیسم غیردیالکتیکی نامیده میشود. از این رو، ماتریالیسم منشویکها را باید غیر و ضددیالکتیکی دانست. پس از این زاویه این گفته های لنین نه تنها کمکی به حکمت نمیکند بلکه کاملا علیه اوست! و نکته دوم این است که از نظر لنین منشویکها میتوانستند«تفسیر قابل تحمل از آنچه وجود دارد» اما این توانایی را نداشتند که شعارهایی انقلابی(یعنی تئوری انقلابی نداشتند) تدوین کنند که بتواند در تغییر و تبدیل وضع موجود به یک وضع تکامل یافته تر موثر واقع شود. آنان نقش رهبری فعال و انقلابی را منکر بودند که باید در پیشاپیش طبقات حرکت کند و نه دنباله رو توده ها و طبقات باشد. در این انتقاد، بحث بسیار ظریفتر و پیچیده تر از بحث پراتیکی است که حکمت بگرد آن ( و نه با آن گروهی که بحث میکند زیرا که آن گروه نیز لنگه همینان است، بلکه در دنبال کردن مقاصد معینی که ما در باره شان صحبت کردیم) میچرخد. ردر حقیقت اگر بخواهیم نامی برای فلسفه منشویکها انتخاب کنیم باید آنها را ماتریالیستهای مکانیکی یا متافیزیکی یا همین «ماتریالیسم پراتیکی» بنامیم. یعنی دسته ای که بدون تئوری انقلابی و تحرک بخشی به مبارزات توده ها و رهبری انقلابی آنها و بجای اینکه در پیشاپیش توده ها حرکت کنند، همچون نابینایان و نیز همچون عقب ماندگان از قافله، لنگ لنگان  به دنبال توده ها حرکت میکردند. و این  در بهترین حالت، درست همان رویه ای است که حکمت و گروهش در ایران( و نه در خارجه) و از نظر برنامه هاشان (و نه حرکات عملی که حرکات اینان کاملا انحلال طلبانه و تخریب گرانه است) دنبال کرده و میکنند!(5)
                                                                                         ادامه دارد.
                                                                                          
                                                                                              م - دامون
                                                                                              اسفند 92
یادداشت ها
 1-  به نظر می رسد که منبع خارجی« ماتریالیسم پراتیک» جریان موسوم به «رئالیسم انتقادی» و روی باسکار باشد که کمال خسروی متنی از وی را به نام «ماتریالیسم» در سال 1369 به فارسی برگردانده و در شماره‌ ی دوم مجله‌ی ننقد(ص ۳۷ تا ۴۸) درخرداد همان سال به چاپ رسانده است و به احتمال حکمت نیز از وی گرفته است. نگارنده در زمان نگارش مطالب این بخش با نظرات روی باسکار آشنا نبود اما این امر تغییری در نکات اساسی ارائه شده پدید نمی آورد.
2- در ترجمه ی زوبین قهرمان از کتاب ایدئولوژی آلمانی، این عبارات به همین صورت ترجمه شده است.
3-        پراتیک انقلابی درست، ولی تکلیف تئوری انقلابی چه میشود!  از درست و غلطش که بگذریم تا اسم لنین می آید جمله مشهور« بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی غیر ممکن است» نیز در کنار چیزهای دیگر بیاد می آید! چنانکه خواهیم دید حکمت در این بخش اسم تئوری را خط گرفته است.
4-         لنین نه تنها یک کمونیست اهل عمل بود، بلکه در عین حال تئوریسین و ایدئولوگ طبقه کارگر روسیه  و جهان نیز بود. تردیدی نیست که میتوان لنین را مترادف با پراتیک و عمل انقلابی تبیین کردهمچنانکه با تئوری انقلابی؛ اما بدون از یاد بردن اینکه تئوری و پراتیک دو وجه یک تضاد هستند و هر کدام بدون دیگری معنا ندارد. لنینسم تئوری  و پراتیک مبارزه طبقه کارگر روسیه و جهان علیه نظام پوسیده استعماری و امپریالیستی و طبقات ارتجاعی حافظ آن بود. هوشیار بودن در مورد نقش تحرک بخش تئوری انقلابی، بخش مهمی از تفکر لنینی و کلا مارکسیسم است.
5-        ما در بررسی خود وارد دعوای حکمت با همزادان ترتسکیست اش نشدیم، زیرا موضوع  مورد بحث ما خود جایگاه مستقلی دارد.