۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(6) خ - فوئر باخ

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(6)

خ-  فوئر باخ  
  جناب خسروی تازه بدوران رسیده در مورد فوئرباخ فیلسوف که جایگاهی شناخته شده در فلسفه ی آلمان و نیز تاریخ فلسفه دارد، چنین افاده میفرمایند:  
« به نظر من فوئر باخ در حل مسائلی که پیش پای ماتریالیسم قرار دارد، گام جدی و مهمی برنمیدارد. او تا جایی که منشاء و راز ایده آلیسم را همانی سوژه- ابژه معرفی میکند، قدمی از کانت جلوتر نیست و هنگامی که ادعا میکند «سوژه یی که ابژه یی جدا از خود و بیرون خود ندارد،... هستی مطلقی است که بیان مذهبی و عامیانه اش کلمه ی خداست»، چیزی به هلوسیوس و هولباخ که معتقد بودند انسان مخلوق طبیعت است و برای توضیح طبیعت نباید از طبیعت بیرون رفت، نمیافزاید. به علاوه اینکه بگوییم سوژه یی که ابژه یی بیرون از خود ندارد، خداست، برای هگل نه تنها استدلالی به سود ماتریالیسم نیست، بلکه بی مایه است، زیرا او هم معتقد است که سوژه بدون ابژه ممکن نیست و آن را نتیجه منطقی عزیمت از ابژه ( و نه خدا ) معرفی میکند.
 فوئر باخ میکوشد تفاوت خویش را از ماتریالیستهای فرانسوی روشن کند. او میگوید که اگر بگوییم تنها ماده وجود دارد، در آن صورت دیگر مفهوم ماده نمیتواند وجود داشته باشد. اما اگر فوئر باخ بخواهد در این استدلال جدی باشد و برای مفهوم ماده، منشاء جدا از ماده در نظر بگیرد، در ان صورت دوباره به دوآلیسم کانتی و نظام دو جوهری او باز خواهد گشت. البته فوئر باخ مسئله را میخواهد بدین گونه حل کند که مفهوم ماده عبارت است از انعکاس ماده در ذهن. اما این استدلال که مبتنی است بر تئوری انعکاس، اگر پی گیرانه دنبال شود، نتیجه جز ایده آلیسم هگل یا حداکثر دوآلیست کانت ندارد.»(کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، مقاله شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص59، تمامی بازگفت ها از همین کتاب و مقاله است. در صورتی که از کتاب یا مقاله ای دیگر مطلبی آورده شود، مشخصات آن ذکر خواهد شد).  
و اسم این درهم گویی ها، نقد فلسفی گذاشته میشود!؟
و هر آنگاه که به شخصی پرمدعا و از خود متشکر که گمان میکند فلسفه یعنی مشتی کلمات و جملات قلمبه سلمبه سرهم کردن این وظیفه سپرده میشود که به هر نحو ممکن و با استفاده از تمامی فنون تحریف یعنی عدم بیان درست و روشن نظر مخالف، درست را با نادرست آمیختن، درهم کردن مفاهیم، معانی و مسائل فلسفی، پاره پاره کردن مباحث منظم و انداختن هر یک به گوشه ای از یک مقاله و خلاصه تمامی فنون شیادی (1) به رد فلسفه ی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم بپردازد، آنگاه شخص مزبور در این آشفته بازار تئوریکی که چپ ایران( و منظور ما چپ است نه شبه چپ ها) پیدا کرده و بویژه  نسبت به دانش فلسفه بسیار بی توجه است و مطالعه آن را عموما دشوار و غیر ضروری میداند(2)  به رد این فلسفه دست زند، روشن است که وی میتواند هر چه به فکرش میرسد، سر هم کرده و به اسم فلسفه عرضه کند و چندان هم  بر او حرجی نیست و کماکان میتواند متاع بی ارزش خویش را  با گزاف گویی هر چه تمامتر به جای فلسفه جا زند.
برای خسروی گویا این به هیچ وجه روشن نیست که فوئر باخ آخرین فیلسوف مهم آلمانی است که در عین حال درست بر ضد فلسفه آلمانی، که اساسا و در مهمترین نمایندگانش(کانت، فیخته، شلینگ و هگل) ایده آلیسم است، و چرخاندن آن به نقطه مقابل یعنی ماتریالیسم است. در حقیقت، فوئرباخ بیش از اینکه در فکر پیشبردن اندیشه های ماتریالیستی باشد، در فکر احیای ماتریالیسم است که بوسیله ایده آلیسم آلمانی از میدان بدر شده بود. احیایی که با دیدگاههایی بسیار شفاف تر و روشن تر از پیشینیانش و در ابعادی تازه و نو همراه است و در مقابل نگرش های ایده آلیستی پیچیده تر و تکامل یافته تر، صورت میگیرد. نگرش های ایده آلیستی ای که با تارهای مه آلود یزدان شناسی خود، گرد تفکر انسان را گرفته و فرمانروای مطلق فکر آلمانی گشته بود. نقش اساسی فوئر باخ درست در مقابل هگل قرار دارد که عالی ترین سطح تکامل فلسفه ی ایده آلیستی را نمایندگی میکرد(گرچه فوئرباخ از جنبه های دیگری مایه های فلسفی این فیلسوف بزرگ را ندارد) و همانطور که خسروی کمی پایینتر از این ادعاهایش، بر طبق گفته های مارکس طرح میکند در این نکته نهفته است که« با نشان دادن شیوه یی که ایده های انسان استقلال می یابند، از او جدا میشوند، و بصورت قلمروی جداگانه شخصیت میابند ، حربه ی برنده یی در برابر ایده آلیسم مذهبی است» (همانجا، ص 60) یعنی درست در مقابل همان اندیشه ی« بیگانگی» ایده ی مطلق هگلی که ایده را مقدم و طبیعت را ثانوی قلمداد میکرد و برعکس کردن این «بیگانگی». فوئرباخ فلسفه آلمانی را که در آسمان سیر میکرد، به روی زمین آورد و بدینسان زمینه های پیشرفت برای ماتریالیسم (دیالکتیک و تاریخی) مارکس و انگلس را گشود. از نظر مارکس « فوئرباخ ماتریالیسمی راستین و علمی واقعی را بنیان نهاد. علمی که نقطه عزیمتش واقعیت های ایجابی است که بوسیله حواس در معرض ادراک انسان قرار میگیرد.»( نگاه کنید به مقاله نقد دیالکتیک و فلسفه هگل در کل، در کتاب مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی، ترجمه حسن مرتضوی، ص 230) و بدینسان، اندیشه ماتریالیستی فوئرباخ، نه تنها در برابر ایده آلیسم مذهبی است، بلکه در برابر تمامی فلسفه ی ایده آلیستی است که راه  پیشرفت درست علوم طبیعی و نیز اجتماعی را مسدود میکرد.
و یا مثلا «همانی» مفهومی است فلسفی که از وحدت دو چیز یا دو مفهوم متضاد صحبت میکند و اگر کانت از ایده آلیسم و ماتریالیسم انتقاد میکند نه بخاطر این است که ایده آلیسم یا ماتریالیسم مورد انتقاد کانت (3) ذهن و عین( یا سوژه و ابژه) را یگانه میدانند، بلکه به این سبب است که ایده الیسم جایگاهی برای عین و ماتریالیسم جایگاهی در خور برای مجردات ذهنی در پروسه ی شناخت علمی انسان قائل نبوده، و او تلاش میکند که این مسئله را با دوآلیسم خود حل کند. «اینهمانی» در فلسفه هگل است که این دو پدیده را در عین اینکه ضد یکدیگرمیداند در عین حال حامل نفوذ و رسوخ در یکدیگر نیز بداند و این دو را «یکی» فرض کند. گرچه  وی نیز در نهایت عین را در ذهن حل مینماید.
آنچه خسروی در مورد فوئرباخ و در مورد تئوری ماتریالیستی «انعکاس» میگوید منحصر به فوئرباخ نیست، بلکه این  اساسا نظریه ماتریالیستی است که مفاهیم را بازتاب یا انعکاس(مرکب از دو حرکت بی واسطه حسی و با واسطه تعقلی) چیزهای عینی در ذهن انسان میداند، و این نه به کانت ختم میشود و نه به هگل. زیرا کانت مقولات تعقل را نه بازتاب چیزها، بلکه مستقل و برخاسته از خود ذهن میدانست و هگل نیز نه مفاهیم را انعکاس چیزها، بلکه برعکس، چیزها را انعکاس مفاهیم میدانست.(در بخش دوم همین مقالات، نقادی های رایج از تئوری بازتاب را بررسی خواهیم کرد).   
د- وداع با تقابل ذهن و عین!؟
« بدین ترتیب، مادام که ما در چنبره عزیمت از سوژه یا از ابژه در قالب ماده ی محسوس اسیر باشیم، راهی به بیرون وجود ندارد.  تقسیم فلسفه ها به اردوگاهی ایده آلیستی و ماتریالیستی و دفاع از فیلسوفان ماتریالیست هم دردی را دوا نمیکند، تنها راه گریز در این است که همه ی فلاسفه را تعبیر کنندگان جهان بدانیم و برای راه یابی به ماتریالیسم  همه را( و دسته ی ماتریالیست هایشان را نیز) نقد کنیم و در اندیشه ی تغییر جهان باشیم.»( همانجا، ص 59)
 به یقین، این شعاری بس گنده و دهن پر کن است که امثال خسروی در پی «تغییر جهان» باشند. در حقیقت تمامی این صغری کبری چیدن ها و فلسفه سرهم کردن های عجیب و غریب همانطور که در بخش های دیگر کتاب خسروی  مندرج است، بخشهایی که به وضوح به رد تئوری انقلابی مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم  وبه ستایش نظریات ضد انقلابی و ارتجاعی داروسته ی بورژوایی مکتب فرانکفورت می پردازد، نه برای جهت دادن مباحث فلسفی بسوی تغییر جهان  که وی سعی میکند با نظریه ی « ماتریالیسم پراتیکی»، خود را در خدمت آن نشان دهد، بلکه درست برای جلوگیری از پیش بردن مباحث در جهتی است که به تغییر جهان میانجامد.
  بهر جهت، اکنون ما نیز چاره ای نداریم جز آنکه به همراه خسروی که همچون  قصه گویی برای کودکان درپایان قصه اش سخن به نصیحت بزرگوارانه میگشاید، دنیای «تعبیر»(یا تئوری پردازی) جهان را که اصلا « بدرد بخور» نیست  و نتیجه ای جز اینکه ما را در «چنبره ذهن و عین» نگه دارد(چه بد!)، کاری انجام نمیدهد، رها میکنیم و از قید تقسیم فلسفه به ماتریالیسم و ایده آلیسم که هیچ دردی را دوا نمی کند، نیز میگذریم، و با «شهامت» و« شجاعت» هر چه تمامتر، بدون تفسیر، بدون تئوری (که همه را به خواست خسروی  دور ریخته ایم!)، و بدون فلسفه، برای  تغییر جهان حرکت میکنیم و پا به « دنیای نوین» خسروی میگذاریم.
و اما این «دنیای نوین» خسروی کدامست؟ این دنیا ظاهرا همان دنیای «پراکسیس» است، آنگونه که وی آن را میفهمد. و تمامی تلاش خسروی در پنهان شدن در پشت این دنیا، نه برای ارزش گذاشتن بر پراتیک و فهم جایگاه آن درتغییر جهان و نیز محک خوردن عینی تئوری و شناخت، بلکه برای حذف ماتریالیسم فلسفی یا ماتریالیسم- دیالکتیک است که او با ترس و زبونی هرچه تمامتر از آنچه در نزد مارکس و انگلس نام یافته یعنی جهان بینی ماتریالیستی- دیالکتیکی خودداری میکند.(4)
نقد خسروی از چگونگی تقدم و نیز تقابل ماده و ذهن (یا عین و ذهن) در اندیشه ی فیلسوفان، برای این نیست که این اولویت و اختلاف مثلا در پراتیک یا «پراکسیس» از بین میرود، بلکه برای این است که خود «ذهن» یا « تئوری»، که البته مقصود نه اذهان و یا تئوریهای رویزیونیستی که او تکریم و تقدیسشان میکند، بلکه  تئوری انقلابی مارکسیستی - لنینستی- مائوئیستی است را حذف کند.
تضاد بین ذهن و عین و چگونگی  تقدم و مبارزه ی آنها، در اینجا، در پراتیک نیز  خود را در قاموس فعالیت ذهنی و عملی انسان و به شکل تضاد میان تئوری و پراتیک نشان میدهد و حل این تضاد و بدست آوردن وحدت میان تئوری و پراتیک هم تنها میتواند نسبی باشد و نه مطلق. از این قرار، مقصود خسروی این است که دیدگاه دیگری را بجای دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک بنشاند و  باصطلاح در گذار فلسفه از تضاد میان ذهن و عین به پراتیک، نقش ذهن یا در حقیقت نقش تئوری انقلابی را حذف کند.
ما پیشیاپیش همچون داستان ها و فیلم هایی که پایانشان  در آغازشان است، به مقصود نهایی خسروی اشاره کردیم تا در بند «کشفیات» محیرالعقول وی  نباشیم، بلکه در بند این باشیم که ببینیم که  چگونه و به چه حیل و شلوغ کاری هایی میخواهد این کار را انجام دهد!؟ 
گذر از «مقابل قرار دادن» ماده و ذهن به در «برابر نهادن» انسان و طبیعت
 اکنون، خسروی از تقابل ماده و ذهن عبور میکند و بجای ماده، طبیعت و بجای ذهن، انسان را قرار میدهد:
«دیدگاه فوئرباخ البته دستاوردهایی دارد. او دیگر در دستگاه سوژه- ابژه، خود، خود آگاهی یا ذهن را در مقابل طبیعت قرار نمیدهد بلکه طبیعت را در برابر انسان، انسان نوعی میگذارد. ویژگی این انسان، دیگر آگاهی یا خود- آگاهی نیست، بلکه عبارت است از این که موجودی است اراده مند( خسروی کشفیات فوق العاده ی خود را به فوئرباخ نسبت میدهد!؟). در نتیجه از آنجا که دیگر این آگاهی نیست که در برابر طبیعت است، بلکه انسان( بجای انسان خسروی باید مینوشت اراده مندی!؟) است که در برابر آن قرار دارد، خود بخود رابطه ی انسانها با یکدیگر نیز در مقایسه با روابط طبیعی تشخص میابد و جهان اجتماعی در برابر جهان طبیعی قرار میگیرد.»(همانجا، ص60)
جناب خسروی! اولا «اراده»  نیز شکلی از کارکرد ذهن و آگاهی است و نه چیزی مستقل از ذهن و دارای هویتی ارگانیک مانند قوه های بینایی یا شنوایی و... اراده مندی انسان جدا از شناخت و تئوری ، خواه آگاهانه و خواه ناآگاهانه، صورت نمیگیرد. نتیجتا، این چندان فرقی نمیکند که شما انسان را به عنوان موجودی اراده مند در مقابل طبیعت قرار دهید یا به عنوان موجودی اندیشمند. دوما، فوئرباخ «اراده مندی انسان» را در مقابل طبیعت قرار نمیدهد، بلکه نخست «طبیعت»( و انسان را نیز به عنوان موجودی طبیعی) در مقابل «ماوراء طبیعت» قرار میدهد و ماوراء طبیعت را حذف میکند. سپس به «انسان» توجه میکند به رابطه «انسان با انسان» میپردازد و به اجتماع میرسد. بالاخره زمانی که به «اجتماع» توجه میکند، با فرض یک فرد انسان انتزاعی و تک، «جوهر یا سرشت انسان» را در مقابل «جوهر دین» قرار میدهد. سرشت انسان هم  از نظر او همچنانکه مارکس شرح میدهد« فقط میتواند همچون«نوع» همچون یک منش درونی خاموش و کلی دیده شود که افراد فراوان را به شیوه ی طبیعی وحدت میدهد.» باشد.
   از همین زمره است قرار گرفتن جهان اجتماعی در مقابل جهان طبیعی. خسروی  در این مورد روشن نیست(و یا درست تر، خود را به ناروشنی میزند) که قرار دادن « رابطه انسان ها با یکدیگر» یا روابط اجتماعی در مقابل «روابط  طبیعی» نیز نقش ذهن و شعور انسانها را بطور مطلق در سایه روابط عینی اجتماعی آنها  قرار نمیدهد. بلکه همانطور که در الفبای ماتریالیسم تاریخی مندرج است، این شعور که در اینجا تبدیل به شعور اجتماعی- تاریخی میشود میتواند روی هستی اجتماعی انسانها تاثیر بگذارد. رابطه بین شعور اجتماعی و هستی اجتماعی انسانها همانطور که مارکس و انگلس بارها خاطر نشان کردند اینگونه است که هستی اجتماعی آنها شعور اجتماعی شان را تعیین میکند یا بر آن مقدم است و این نقطه نظر ماتریالیستی آنهاست و اما شعور اجتماعی انسانها نیز میتواند روی هستی اجتماعی آنها تاثیر بگذارد و این نقطه نظر دیالکتیکی مارکس و انگلس است. از نظر ماتریالیسم تاریخی شعور اجتماعی که در ابعاد وسیع تر تبدیل به روساخت فرهنگی جوامع میشود، به نوبه خود در آن «روابط انسانها» یا مشخص تر مناسبات اقتصادی آنها که زیر ساخت جوامع را تشکیل میدهد، تاثیرات فراوان و اساسی میگذارد؛ و البته بر همین منوال است نقش تئوری انقلابی در دگرگون کردن پراتیک.
خسروی میخواهد با قرار دادن جهان اجتماعی در مقابل جهان طبیعی، مسئله تقابل ذهن و ماده را به تاریکخانه بفرستد. او گمان میکند همین که «جهان اجتماعی» در مقابل «جهان طبیعی» قرار گرفت بحث تقابل ذهن و ماده و اینکه کدام مقدم است و کدام ثانوی پایان میابد. در حالیکه تقدم ماده به ذهن یعنی تقدم وجود طبیعت مادی به وجود انسان، تنها نخستین شکل از شکلهای بسیار متنوع مسئله تقدم ماده به ذهن در مسائل فلسفی است. و حل نهایی این مسئله یعنی پذیرفتن اینکه طبیعت مقدم بر انسان است، بخودی خود فرد را در دیگر مسائل بویژه مسائل اجتماعی، ماتریالیست نمیکند. خسروی در صدد است که در پرتو گذر به ماتریالیسم تاریخی (که همانطور که پیشتر اشاره کردیم او اساسی ترین تزهای آن را قبول ندارد) ماتریالیسم دیالکتیکی را نقض کرده و باصطلاح آن را نابود کند.
   درست به همین دلایل است که به وی به صغری کبری چیدن مشغول میشود. اینجا و با این صغری و کبری چیدن ها و زیر نفی «تقابل انتزاعی ذهن و ماده»، وی بنا دارد که آرام آرام نقش ذهن انسان را به عنوان عالی ترین محصول طبیعت، درست محصولی که به بشر این امکان را داد تا به مرور و در سایه کار«آگاهانه» (بشر با کار بدون ذهن و اندیشه میشد حیوانی مثل دیگر حیوانات و دیگر نام کنشش و فعالیتش برای بقا،« کار» یا پراتیک  نبود) خویش طبیعت را تغییر دهد، به سایه براند و آنرا تابع نعل به نعل و مطلق پراتیک کند.
خسروی ادامه میدهد:
«اما، اینکه در عزیمت  از رابطه اجتماعی انسان با انسان برای رسیدن به ماتریالیسم (منظور ماتریالیسم مورد نظر خودش است) چه نکته یی اساسی  و تعیین کننده یی نهفته است، یا دقیقتر، اینکه در رابطه انسان با انسان چه چیزی بطور مشخص نقطه عزیمت است، مسئله ای است که نه فوئرباخ بدان پی میبرد و نه مارکس میتواند تا پیش از تزهایش درباره فوئرباخ  به صراحت برجسته اش کند»(همانجا، ص 60). سپس وی میافزاید:
«نقطه قوت و نقطه تمایز استدلال مارکس(منظور خسروی مقاله مارکس در مورد هگل در یادداشتهای اقتصادی و فلسفی است) در این است که اولا جنبه ی تاریخیت سوژه و ابژه را که در دید هگل نهفته است، برجسته میکند.  به نظر او طبیعت و انسان به طور بلاواسطه داده شده نیستند و شکل گیری طبیعت و حواس هر یک تاریخ خود را دارند. ثانیا از نظر مارکس، انسان به مثابه موجودی زنده، عینی، جسمانی و محسوس به ابژه های واقعی و ملموس و عینی نیاز دارد. در نتیجه این جا دیگر تقابل بین انسان به مثابه موجودی نوعی و طبیعت یا تقابل آگاهی و طبیعت مطرح نیست، بلکه استلزام دو عینیت مطرح است. آنچه معلوم نیست این است که در انسان چه چیزی عینی است و چرا این عینیت در عین حال سوژه است. »(همانجا، ص62- 61 )
پس از نظر خسروی ما با «دو عینیت» طرفیم که یکی از آنها، چیزها و پدیده های« واقعی و ملموس و عینی» یعنی طبیعت است و دیگری عینیتی از جانب انسان که به مثابه موجودی «زنده، عینی، جسمانی و محسوس» در «استلزام» با طبیعت قرار گرفته است.  بنابراین «استلزام» (لغت مورد علاقه ی خسروی- لابد خیلی وقت صرف کرده تا این لغت را پیدا کرده است!؟) این دو عینیت به یکدیگر، جای «استلزام» ذهن و ماده و یا «آگاهی و طبیعت» یا «انسان به مثابه موجودی نوعی و طبیعت» را گرفته است.
خسروی راه  بسوی استلزام  دو عینیت تاریخ دار میگشاید. اما رابطه بین دو عینیت، عینیت طبیعی و عینیت انسانی رابطه ی بین دو عین است و بالاخره ما باید بفهمیم که عاقبت این «ذهن» یا «آگاهی» کذایی که آن نیز، یا باید در تاریخ آن عینیت ها درگیر باشد و یا در رابطه میان آنها، نیست و نابود شده باشد، چه میشود!؟
وی در توضیح عینیت مورد نظر خود چنین مینویسد:
« اگر قرار بود که مارکس نیز عینیت انسان را بر اساس مادیت آن استنتاج کند، در آن صورت درک او کماکان تفاوتی با درک ماتریالیسم فلسفی نداشت. انسان منشاء عینیت دیگر و تازه ای است که تنها با عزیمت از آن میتوان معمای ماتریالیسم را گشود.» (همانجا)
به عبارت دیگر اگر مارکس ذهن و عین را در مقابل یکدیگر طرح میکرد، یعنی از یکسو انسان را همچون موجودی مادی میدید که دارای ذهن و اندیشه است، و از سوی دیگر این موجود مادی دارای ذهن را، درگیر در طبیعت میدید، مارکس در استلزام « ذهن و ماده» باقی میماند، اما اگر «عینیت تازه ای»( گویا عینیتی که نه ماده است و نه ذهن! خدا آخر عاقبت ما را بخیر کند)(5) را کشف میکرد که میتوانست تقابل ذهن و ماده را از میان بردارد، آنگاه دیگر در حدود ماتریالیسم پیشین باقی نمانده بود، بلکه به ماتریالیسم نوین رسیده بود!
لازم است برای خسروی سفسطه گر و مخدوش کن مطالب ساده، روشن کنیم که از نظر مارکس، پراتیک یا فعالیت عینی، فعالیتی مادی است و اطلاق صفت عینی به آن، از سویی برای تمایز بخشیدن به آن در مقابل فعالیت ذهنی و از سوی دیگر برای تاکید بر وحدتش با امورعینی و طبیعی دیگراست. مادی و عینی در اینجا هیچ گونه فرقی با یکدیگر ندارند. نهایت اینکه با وجود انسان، امر مادی به شکل امر عینی یعنی امری مادی ای که در خارج از او و بطور مستقل از او وجود دارد و بوسیله حواس و فعالیت در معرض ادراک او  قرار میگیرد، در میآید.
خسروی به تلاش طاقت فرسای خود برای حذف تقابل ماده و ذهن ادامه میدهد:
«مارکس در دست نوشته ها از جهان بیرون از ذهن حرف نمیزند، بلکه از جهانی بیرون از انسان زنده و فعال (لابد بدون ذهن!؟) حرف میزند. زیرا ذهن خود، انتزاعی است نسبت به فرد.(6) مارکس تا همینجا میتواند راز هگل را فاش سازد. هگل ذهنیت را از انسان زنده و فعال انتزاع میکند، بدان استقلال و شخصیت میبخشد و دوباره انسان واقعی و فعال را از آن نتیجه میگیرد. وجه ممیز انسان برای مارکس، دیگر آگاهی نیست، بلکه تاثیر پذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری است. انسان عینیت خود را در دانش به این عینیت تصدیق میکند. با این وجود دانش به عینیت تا بیان نشود، نمیتواند ملاکی برای اثبات عینیت باشد »(همانجا)
 در تمامی این قطعات نقل شده که بخشا بسیار ثقیل و با رونوشت کردن مفاهیم و بیان فلسفی اوائل قرن نوزدهم به نگارش در آمده، خسروی چنان نادرست و درست را به هم آمیخته و درهم  کرده و چنان نقد  مارکس از هگل را با نقد مارکس از فوئرباخ قاطی کرده  که جدا کردن آنها از یکدیگر کار « آقای فیل» است و صفحات بسیار طلب میکند.(7)
 پس بجای کنکاش در این غلط و غلوط ها، خوب است به این افاضات فلسفی خسروی که در لابلای عبارت های مغلق و خودنمایانه وی غلطیده یا بهتر بگوییم از زبانش در رفته، دقت کنیم. تمامی شالوده ی ماتریالیسم پراتیکی و تمامی «پراکسیسی» های هم تبارش، در این جملات ساده ی وی که ما آن را برجسته کردیم، نهفته است.
«وجه ممیز انسان برای مارکس، دیگر آگاهی نیست، بلکه تاثیر پذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری است.»
 خسروی با کبکبه و دبدبه و همچون گنده دماغان از دماغ فیل افتاده فوئرباخ را هیچ میکند، سپس خیز برداشته تا انسان را از تضاد ذهن و عین نجات دهد و در مرکز تغییر جهان بنشاند، اما خیز وی  نه تنها به پرشی ختم نمیشود، بلکه برعکس آنقدر عقب عقب میرود تا از آن سر در چاه میفتد. چرا که  وی  درست همان ماتریالیسمی را که مارکس در تزهایش درباره فوئرباخ  از جمله در اولین تز خود زیر عنوان «ماتریالیسم مشاهده گر» یعنی  ماتریالیسمی که صرفا در اشیاء و پدیده ها غور و تفکر میکند، نقد میکند، به شکل وجه ممیز«تاثیر پذیری صرف و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری»، دوباره زنده میکند.
اما از نظر مارکس، گر چه این درست است که وجه ممیز انسان صرفا ( و نه دیگر) آگاهی نیست( زیرا آگاهی، کماکان یکی از وجوه ممیزه انسان نسبت به حیوانات دیگر است) اما وجه ممیز انسان تاثیر پذیری صرف نبوده، بلکه از آن مهمتر تاثیر گذاری است که به مدد کار و تلاش و فعالیت عینی وی برای تغییر جهان نهفته است. در حقیقت، انسان بیشتر از انکه تاثیر گیرنده باشد، تاثیر گذار بوده است و این از وضعیت فعلی جهان کنونی کاملا آشکار است.
افزون براین و بر همین مبنای مورد ذکر، میتوان از خسروی پرسید که روشن کردن این «عینیت» انسان برای انسان و صرفا در «دانش»، یا همان «آگاهی» نسبت به این عینیت، چه تفاوتی با ماتریالیسم مشاهده گر و متعمق صرف فوئرباخ پیش از مارکس دارد.
 کمی به پیش میرویم. گویا قرار است داستان جالب تر میشود!
« مارکس در نهایت و تا اینجا ممیز انسان را آفرینش(تولید) آگاهانه قرار میدهد. و این آخرین پله ایی است که از روی آن میتوان بر سکوی ماتریالیسم پراتیکی نوین(خیر خسروی این «پراتیکی» را شما میان «ماتریالیسم» و «نوین» قرار میدهید. و گرنه مارکس هرگز از ماتریالیسم خود با عنوان «ماتریالیسم پراتیکی نوین» در مقابل «ماتریالیسم فلسفی» یا «ایده آلیسم فلسفی»  یاد نکرد) – از فراز شکاف بین ماتریالیسم فلسفی و ماتریالیسم نوین – پرید.»(همانجا، ص 63)
اینک ما مفهومی تازه داریم به نام «تولید آگاهانه» که از دو مفهوم تولید (که منظور از آن اساسا تولید مادی است) و «آگاهانه» که اشاره به نقش آگاهی یا ذهن در این تولید مادی دارد، تشکیل شده است. تا اینجا ما هم ماده را داریم و هم ذهن را. ببینیم خسروی که در بند اول از تاثیر پذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری سخن رانده بود بالاخره در مورد این دو مفهوم فلسفی چه تصمیمی میگیرد! اینک خسروی دوباره  به «معضل» و «بن بست»  ماتریالیسم فلسفی و چگونگی شکستن این بن بست میپردازد.
 اشکال  ماتریالیسم فلسفی و «عینیت نوین»
« ماتریالیسم فلسفی، ماتریالیسم بودن را در این می بیند که جهان را آفریده ی خدا و موجودات موهوم ندانیم، جهان واقعی را خیال و تصور نپنداریم و برای مفاهیم و امور ذهنی تقدمی تاریخی، زمانی، مکانی، و هستی شناسانه بر امور مادی قائل نشویم. درست هم هست. کسی را که چنین درکی نداشته باشد، نمیتوان ماتریالیست خواند.» (همانجا)
 بسیار خوب! اینها همه بخشی از جهان بینی ماتریالیستی یا در حقیقت گامهای نخستین در یک سلسله مسائل فلسفی است که در آنها  چگونگی تقدم و تاخر ماده و ذهن حائز اهمیت است.
سپس خسروی به نقل نادرست تز اول مارکس در مورد کمبود های ماتریالیسم پیشین میپردازد. وی در اینجا اشکالات این ماتریالیسم را نه آنگونه که مارکس شرح میدهد بلکه آن گونه که خود میخواهد و در خدمت نتایجی که میخواهد بدست آورد، توضیح میدهد.
خسروی:
«اما اشکال ماتریالیسم فلسفی از آنجا آغاز میشود که تحت عنوان واقعیت  یا امر عینی یا امر محسوس، تنها ماده، طبیعت مادی و اشیای مادی را میفهمد. به همین دلیل وقتی آغاز به استدلال میکند واقعیت را بنا بر همین درک، نقطه عزیمت خود قرار میدهد و نهایتا به بن بست یا به نتایجی خلاف آنچه توقع دارد میرسد.»(همانجا)
 در قسمت هفتم به این تزها(بویژه تز نخست که همه ی هم و غم خسروی برای اثبات نظریه ی ماتریالیسم پراتیکی بر آن استوار است) و نوع بازگفت آنها از جانب خسروی توجه خواهیم کرد. اما اکنون باید متذکر شویم که مارکس در تز نخست، کمبود ماتریالیسم پیشین را این میداند که به اشیاء و چیزها، به واقعیات و اموری که محسوس هستند تنها به صورت عین ها و اموری که باید مورد شناخت متعقلانه انسان قرار گیرند، توجه میکند، اما به آنها به این صورت که در معرض کار و فعالیت های عینی انسانی یعنی کنش تغییردهنده انسان قرار دارند، و تنها و فقط از این راه میتوان از آنها شناخت بدست آورد، توجه نمیکند. بطور مختصر از دیدگاه ماتریالیسم نوین و دیالکتیکی مارکس، «عین ها» در معرض شناخت انسان قرار نمیگیرند مگر آنکه انسان بطور عملی با آنها درگیر و بطور مداوم در حال تغییر آنها باشد. پراتیک، فعالیت عینی انسان یا کار عملی نیز در نهایت چیزی جز حرکات معین مادی و فیزیکی یعنی حرکاتی از جانب ارگانیسم (دست ها، بازوها، پاها، و عضلات بدن) و صرف انرژی مادی موجود در انسان، که طبق نقشه و برنامه از پیش تعیین شده بوسیله ذهن صورت میگیرد، نیست. این پراتیک میتواند یک پراتیک مبارزه تولیدی باشد، یک پراتیک مبارزه طبقاتی باشد و یا یک پراتیک آزمایش علمی.
اشاره مارکس به ایراد فوئرباخ  در مورد در نظر نگرفتن فعالیت عینی انسان به عنوان یک فعالیت عینی، نه بخودی خود و برای تقدیس نفس فعالیت عینی جدا از نقش آن در دگرگون کردن اشیاء و پدیده ها، و مثلا شناخت آن به عنوان یک «عینیت نوین» در مقابل هویت مادی و ذهنی انسان، بلکه برای این است که این فعالیت عینی و عملی منجر به شناخت انسان از اشیاء و پدیده ها و در عین حال دگرگون کردن و تغییر آنها میگردد. درست به همین دلیل است که مارکس از فوئرباخ انتقاد میکند که او تنها به فعالیت تئوریک انسان برای شناخت اشیاء و پدیده ها توجه دارد و فعالیت عملی یعنی ارتباط عملی انسان با آنها، جایگاهی در نظریه ی شناخت او ندارد. لذا در نهایت از نظر مارکس، فوئرباخ اهمیت «فعالیت انتقادی- انقلابی  و تغییر دهنده» یعنی انتقاد نظری بوسیله ذهن و دگرگون کردن عملی بوسیله فعالیتهای ارگانیسم انسان را درک نمیکند.
این تعریف از کمبود ماتریالیسم پیشین در بازگفت خسروی از تز نخست تبدیل شده به این که این ماتریالیسم« تحت عنوان واقعیت  یا امر عینی یا امر محسوس، تنها ماده، طبیعت مادی و اشیای مادی را میفهمد». به عبارت دیگر از نظر خسروی چنانچه این ماتریالیسم، پراتیک را نیز فی النفسه و برای خودش، به عنوان یک «عینیت تازه» لحاظ کند، تقابل «ذهن» و «عین» از بین رفته و پدیده ی عینی «تازه ای» به نام «پراتیک» بجای آنها نشسته است.
 و نیز همراه این اشاره  به درک محدود فلسفه ماتریالیستی پیش از خود از امر محسوس یا اشیاء، مارکس به ماتریالیسم « مشاهده گر» و منفعل و یا تاثیر پذیر صرف این ماتریالیسم اشاره میکند، در حالیکه خسروی تا اینجا کار اشاره ای به تفاوت ماتریالیسم مارکس با این ماتریالیسم مشاهده گر و «تاثیر پذیر صرف» نکرده به کنار، همان «تاثیر پذیری» را تایید کرده است.
خسروی چنین ادامه میدهد:
«میتوان پرسید که پس چاره چیست ؟ اگر انتظارات ماتریالیسم فلسفی انتظارات درستی هستند، اگر واقعیت چیزی نیست جز ماده و امور ذهنی (که ان هم قابل تقلیل به ماده است یا به قول فوئرباخ : آگاهی محصول ماده ی پیچیده یی به نام مغز است) و سرانجام اگر آغاز کردن از آگاهی یا ماده ما را به نتایج غیر ماتریالیستی میرساند، پس چه باید کرد؟
شکل مطلوب حل این بن بست این است که چیزی وجود داشته باشد که اولا از چارچوب طبیعت و انسان بیرون نباشد و ثانیا مادی و عینی باشد تا بتوانیم آن را نقطه عزیمت خود قرار دهیم. پس پرسش های که در برابر ما قرار میگیرند، بدین قرارند:آیا چنین چیزی وجود دارد؟ یعنی آیا «ابژه ی دیگری جز ابژه ی طبیعی- مادی» وجود دارد؟ و اگر آری ،
 الف) چرا عزیمت از این ابژه با مشکلات ماتریالیسم فلسفی و عزیمت از ماده روبرو نیست؟
ب) آیا در نهایت انتظارات ماتریالیسم را برآورده میکند یا نه؟اگر آری چرا؟»
و بالاخره :
«بحث ماتریالیسم پراتیکی مارکس از اینجا، یعنی از پاسخ به این پرسشها آغاز میشود. نقطه آغاز حرکت ما در کشیدن خطی که ماتریالیسم مارکس را از ماتریالیسم فلسفی متمایز میسازد، این است که در گونه بحث و استدلال پیرامون ماتریالیسم و ایده آلیسم، پیرامون جهان طبیعی و جهان اجتماعی – تاریخی، همیشه وجود اجتماعی انسان ها یا تاریخ انسان پیش فرض ما است. به عبارت دیگر آن چه ماتریالیسم تاریخی را از ماتریالیسم فلسفی جدا میکند، این است که بدون در نظر گرفتن انسان و تاریخ انسانی، تصور بحث درباره تقدم و تاخر ایده و ماده، بی معنی است. این وجه تمایز، اگر چه نقطه ی درستی برای جدا سازی ماتریالیسم تاریخی از ماتریالیسم فلسفی است، اما چه کمکی به حل معضل ما میکند و چه پاسخی برای پرسشهای ما فراهم میآورد.»(همانجا)
این توضیح خسروی بسیار مضحک است که مثلا نخستین تفاوت نظریه ماتریالیسم مارکس با ماتریالیسم فلسفی و در تقابل با اندیشه های ایده آلیستی، در این است که در ماتریالیسم مارکس وجود انسان پیش فرض قرار گیرد و در «ماتریالیسم فلسفی» وجود انسان  پیش فرض نیست، (خسروی این را نقطه درستی برای جدا سازی این دو نوع ماتریالیسم میداند) زیرا آنچه مارکس در اندیشه ماتریالیستهای پیشین مورد نقد قرار میدهد نه این است که آنها تقدم و تاخر ماده و ذهن را بیرون از انسان مورد مطالعه قرار میدادند(8) بلکه این است که آنها در انسان، تنها فعالیت ذهنی را میدیدند که در آن انسان به مثابه موجودی خارجی نسبت به اشیاء، آنها را مورد مشاهده و تامل قرار میدهد. در نتیجه در این ماتریالیسم، مشاهده و تامل به مثابه یک کنش کاملا خارجی نسبت به شیء و پدیده بحساب میآمد. گویی از یک سو ما یک شیء و پدیده داشتیم که مورد شناخت قرار میگرفت و از سوی دیگر شناخت را که گویی همچون امری خارجی نسبت به آن شیء و پدیده  وارد فهم آن میگردید و شناخت از قرار بر همین مبنای تامل یا تعمق صرف خارجی استوار میگردید. این ماتریالیستها متوجه نبودند که انسان برای اینکه بتواند اشیاء و پدیده ها را بشناسد، وآنها را همخوان با  نیازهای  خود تغییر دهد، باید با آنها در آمیزد و درگیر باشد. و این آمیزش و درگیری تنها بوسیله عمل روی آنها یعنی تغییر دادن آنها میسر میگردید. لذا این ماتریالیستها این نکته ی شناخت شناسانه را درک نمیکردند که بدون فعالیت عینی و عملی روی اشیاء و پدیده ها و تغییر آنها در جهت مقاصد خویش، هیچ شناختی نمیتواند صورت گیرد. درست از همین روست که در بند بعدی خسروی  مینویسد:
«مسلم است که انواع ماتریالیسم های فلسفی نیز، لازمه بحث در باره تقدم ماده بر ایده و اثبات آن را، وجود انسان میدانسته اند.» زیرا این بدیهی است که چنانچه انسان نبود این بحث ها نیز نبود!
نکته دوم این است که بحث تا اینجا بر سر تفاوت میان «ماتریالیسم پراتیکی» خسروی و «ماتریالیسم فلسفی» پیشینیان مارکس بود، ولی خسروی اینک بجای «ماتریالیسم پراتیکی» از «ماتریالیسم تاریخی» استفاده میکند. روشن است که این تفاوتی مهم میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین در عرصه ی فلسفه تاریخ است، اما این تفاوت، با اختلاف میان دیدگاه فلسفی ماتریالیستی مارکس با ماتریالیسم پیشین فرق میکند. و این دومی، زمینه ای است که خسروی از آن آغاز کرده بود.
خسروی در توضیح تمایز میان ماتریالیسم مارکس با ماتریالیسم پیشین چنین ادامه میدهد:
« در نتیجه، همین که بپذیریم پیش فرض هر گونه بحث و نظر درباره جهان طبیعی وجود انسان اجتماعی است، وجه تمایز کافی و محکمی برای ماتریالیسم نوین معین نکرده ایم.»
خسروی در اینجا به این نکته اشاره میکند که ماتریالیستهای فلسفی «انسان را نیز موجود میدانسته اند مرکب از دو جزء مادی و ذهنی یا انسان را چیزی میدانسته اند مرکب از ماده و آگاهی...» و پس ازمشتی قلمفرسایی (9) چنین مینویسد:
«برای اینکه پراتیک بتواند به عنوان دلیلی برای اثبات واقعیت انسان به مثابه موجودی مادی و اندیشنده به کار آید، خودش باید امری عینی باشد و بتواند مثل هر امر عینی دیگری، موضوع احساس و ادراک ما قرار گیرد.» و«گمان نمیکنم  عینی بودن پراتیک نیاز به دلیل و برهان مفصلی داشته باشد؛ دست کم یک ماتریالیست فلسفی را میتوان براحتی متقاعد کرد که پراتیک نیز واجد همه ی آن انتظاراتی است که از شیء دارد. او میخواهد که شیء نسبت به احساس او خارجی باشد که پراتیک نیز هست.»(همانجا)
در واقع تمامی چیزی که خسروی میخواهد به خورد خواننده اش دهد همین است که تقابل ذهن و عین را فراموش کند و پراتیک را بجای آنها بپذیرد. گویی در پراتیک دیگر نه ذهنی در کار است و نه ماده یی! در حالیکه قضیه با آنچه وی میگوید فرق دارد و بکلی چیز دیگری است:
آنچه انسان به عنوان موجودی اجتماعی با آن روبروست، طبیعت است. انسان برای اینکه زنده بماند و در زندگی خود پیشرفت حاصل کند مجبوراست که از طبیعت پیرامون خود که خود جزیی از آن  است، استفاده کند. از هوا، آب ، خاک، مواد طبیعی، گیاهان، جانواران و خلاصه تمامی چیزهای مادی ای که در طبیعت وجود دارد. چنین استفاده ای جز با تغییر دادن آنها و تبدیلشان به چیزی که نیازهای انسان (خوراک، پوشاک و مسکن و...) را برای بقا رفع کند، ممکن نیست. این تغییر دادن تنها با کار و عمل انسانی و تولید مادی ممکن میشود. و همین فعالیت و عمل انسانی است که موجب شناخت از امور مادی و تغییر آنها  در جهت مقاصد انسانها میگردد.
همچنانکه پیشتر گفتیم بحث عینی بودن فعالیت و پراتیک انسانی از این نقطه نظر نیست که مثلا پراتیک به مثابه موردی خاص از«عینیت» و در کنار سایر اشیاء و پدیده ها،« واجد همه ی آن انتظاراتی است که یک ماتریالیست فلسفی از شیء دارد» و میتواند بطور مستقل و به عنوان یک «عینیت تازه» رها از هرچیز دیگری مورد مداقه قرار گیرد. پراتیک بخودی خود و فی النفسه هیچ چیز نخواهد بود، اگر آنچه در آن مندرج است، اگر آن محتوایی که بخاطر آن، پراتیک صورت گرفته، مورد مداقه قرار نگیرد. و این محتوی چه چیزهایی است: یکم درست همان اشیاء و پدیده ها یعنی چیزهایی مادی که باید تغییر کنند؛ دوم جهت و شکلی که باید طبق نقشه قبلی بیابند و بخود بگیرند. فعالیت عملی تغییر دهنده.این ها هستند درونمایه های پراتیک یا آن چیزهایی که پراتیک بوسیله آنها ساخته میشود و معنی مییابد.
 در اینجا نیز دو جهت اصلی قضیه عبارتند، از اشیاء و پدیده ها یعنی امور مادی  و ذهن انسان. ذهن انسان میخواهد چیزها را برای رفع نیازمندی های خویش طبق مقصود و نقشه خویش تغییر دهد. از این رو آنها را مورد مطالعه، بررسی و تغییر قرار میدهد. این مطالعه و بررسی و تغییر در پروسه واحد عمل یا فعالیت بروی شیء و پدیده مورد نظر و تغییر آن ممکن و مقدور میگردد و نه اندیشیدنی صرف و بدون عمل. بدون حرکت مادی جهت تغییر چیزها و پدیده ها، نه نقشه ای حاصل میگردد و نه فعالیت نفشه مندی میتواند صورت گیرد و نه در نهایت انسان به خواستهایش دست میابد.(10)
اما «عینیت» خود پراتیک به عنوان یک امر مستقل از اشیاء و پدیده های مادی مورد شناخت، بدون مندرجات آن، بدون آن زمینه ای  که پراتیک در آن صورت گرفته، یعنی مبارزه ی تولیدی، مبارزه ی طبقاتی و آزمایش های علمی، و بدون اهدافی که پراتیک بخاطر آن صورت میگیرد، بخودی خود، انتزاعی بیش نیست؛(11) و خسروی که به دنبال رفع انتزاع از ماتریالیسم فلسفی و قدم گذاشتن در دنیای عینیت های واقعی و رفع تضاد میان ذهن و عین (و در حقیقت حل کردن ذهن در عین) بود عجالتا و تا اینجای کار در بند انتزاعاتی از قبیل مطالعه پراتیک به عنوان «عینیتی نوین» بخودی خود و فی النفسه، اسیر شده است.
ببینیم چگونه از مطالعه انتزاعی پراتیک به مطالعه دو وجه سازنده پراتیک یعنی اندیشه و عمل یا فعالیت ذهنی و فعالیت عملی پل میزند!؟
                                                           ادامه دارد.
                                                                               م- دامون
                                                                               بهمن ماه 92
یادداشتها
1- همانگونه که در برخی بخشهای گذشته اشاره کردیم، خسروی مفاهیم و مباحث و نقطه نظرات مارکسیسم را از جای خود بیرون آورده و هر کدام را به گوشه ای از کتابش پرتاب کرده است. او بجای شرح روشن نظراتی که او مخالفشان است (برای نمونه در همین مقاله ماتریالیسم پراتیکی) این نظرات را در جای دیگر و مقاله دیگری انداخته است. مثلا خواننده میتواند شرح هایی از ماتریالیسم دیالکتیک و دیالکتیک از نظر انگلس و لنین در مقاله های دیگر از جمله « بحران تئوری و...»،«نظریه و عقیده» و«مارکسیسم ها و نقد»  بیابد و بیان روشنتر نظرات و مقاصد ضد مارکسیستی خسروی در مورد این نظریه را شاهد باشد. از این رو خواننده چنانچه بخواهد ریزه کاری های تحریفات و تقلبات وی را دریابد، بناچار باید مقالات این مجموعه را بخواند. در پیوستی به بخش هفتم این مقاله، برخی از این دیدگاهها را بررسی خواهیم کرد.   
2- و جالب این جاست که  بیشتر این حضرات «چپ ها» که باید آنها را «شبه چپ های راست» خواند، به تمسخر کردن کتاب با ارزش ژرژ پولیتسراصول مقدماتی فلسفه می پردازند. کتابی که به زبانی ساده و برای آموزش کارگران یک کشور پیشرفته نوشته شده  است و علی رغم برخی کاستی ها در مورد تعریف درست و دقیق دیالکتیک و قانون اساسی آن، هنوز جزو بهترین کتابها برای کارگران به شمار میرود. اگر از حضرات ناقد این کتاب پرسیده شود که چه کتاب یا کتابهایی را بجای آن توصیه میکنند یا چیزی ندارند که معرفی کنند و یا آثار رویزیونیستی روسها، نوشته های درهم و مغلوط و ضد مارکسیستی ترتسکیستها و یا آلوده به لیبرالیسم فلسفی شبه چپ های کشورهای اروپای غربی را معرفی میکنند.
3-  دو جریان در فلسفه یعنی جریان ماتریالیستی تجربه گرایی در انگلستان که هابس و لاک مهمترین فیلسوفان آن بودند از یکسو و عقل گرایان ایده آلیست اروپایی نظیر اسپینوزا و لایب نیتس از سوی دیگر. 
4- خسروی دراین مقاله هیچ اشاره ای به ماتریالیسم دیالکتیک نمیکند و این نظریه را شرح نمیدهد، اما درمقاله ای دیگر در همین کتابش، فلسفه مارکسیسم یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی را مورد نقد قرار میدهد.
5-  در بخش دوم این سلسله مقالات، ما نظرات محمود بیگی و برخی مثالهای وی را در خصوص تفاوت میان «عینیت» و «مادیت» بررسی خواهیم کرد.
6-  این در صورتی است که آنرا همچون هگل، مستقل از فرد و دارای موجودیتی مستقل از ماده یا عین بینگاریم. ولی تضاد میان ذهن و عمل. براستی مگر ما نمیتوانیم بگوییم که فلانی فکرش با عملش تضاد داشت؟ آیا اگر از ذهنیتی متضاد با عمل سخن راندیم، انتزاعی نسبت به فرد انجام داده ایم؟
7- برای مثال مارکس بحث انسان واقعی، محسوس، زنده و فعال  را در مقابل نظریه هگل طرح میکند که تمام عینیت را «ازخود بیگانگی ذهن» (یا تبدیل شدن ذهن به ضد خود) میداند. از نظر هگل وظیفه ذهن این است که این عینیت(یا از خود بیگانگی) را از میان بردارد و به خود باز رسد. مارکس در مقابل با تاکید بر وجود عینی طبیعت و انسان، هگل را نقد میکند. برای مثال مارکس در خصوص این دو چنین میگوید:
« هنگامی که انسان واقعی و جسمانی،انسانی که با پاهایی استوار بر زمین سفت و سخت میایستد، انسانی که با دم و بازدم نیروهای طبیعت زندگی میکند و با خارجیت یابی، نیروهای ذاتی عینی و واقعی خویش را همچون عین هایی بیگانه مستقر میکند، فاعل این فرایند عمل استقرار این عین ها نیست،[فاعل این فرایند]  ذهنیت نیرو های ذاتی عینی است. ذهنیتی که بنابراین عملش خود باید چیزی عینی باشد. اما هستی عینی او نمیتواند عینی عمل کند مگر آنکه سرشت هستی اش حاوی امری عینی باشد. آدمی از آن رو تنها عین ها را میآفریند یا مستقر میکند زیرا خود توسط عین ها مستقر شده است. زیرا آدمی خود نهایتا طبیعت است. بنابراین در عمل استقرارعین ها، این هستی عینی از حالت «فعالیت ناب» به حالت آفرینش عین نمیافتد؛ برعکس محصول عینی او تنها بیانگر فعالیت عینی او، نشانگر فعالیت او به عنوان فعالیت یک هستی عینی و طبیعی است.»( پیشین، ص242- 241)
بطور خلاصه، هگل عینی بودن طبیعت و انسان را فدای ذهنیت مطلق میکرد، اما مارکس ذهن انسان را فدای عینیت انسان و طبیعت نمیکرد. در نتیجه در نظر مارکس این دو قطب، در فعالیت ذهنی و عینی انسان موجودند. باید توجه داشت نظرات مارکس در این کتاب بصورت جنینی نظرات بعدی وی را در بر دارد و همانطور که خودش در بند بعدی همان متن ذکر شده ما مینویسد، پیرو«طبیعت باوری و انسان باوری» است.
8- در چنین صورتی باید تقابل میان یک ذهن انتزاعی مطلق(یا خدا) و طبیعت مورد کنکاششان بود و در این مورد بحث میکردند که آیا « ذهن مطلق» مقدم است و طبیعت را ساخته یا طبیعت مقدم است و « ذهن مطلق» را ساخته؟
9-  خسروی برای روشن کردن مقصود خود از «انسان» به تعاریفی دست میزند که جز منحرف کردن بحث نتیجه ای ندارد. وی چنین مینویسد:
«درست است که انسان موجودی است که پیکره یی مادی دارد و از قدرت اندیشیدن و اراده برخوردار است، اما چطور میتوان به همین اعتراف کرد؟ یعنی چگونه میتوان بطور عینی پذیرفت که انسان چنین موجودی است.» (همانجا، ص65) و«یک راه وجود دارد وآن این است که این واقعیت به نمایش درآید، طرح شود، ارائه شود و در یک کلام فعلیت یابد و در عملی متجلی شود. اما فعلیت یافتن امری که دال بر آگاه بودن عمل کننده آن است ، تنها میتواند در ارتباط با دیگری صورت پذیرد و ارتباط تنها میتواند از طریق نشانه یی بر قرار گردد. ما مجموعه این سه عنصر، یعنی عمل، رابطه و نشانه را پراتیک انسان مینامیم که بنا به تعریف تنها میتواند از انسان اجتماعی باشد.»
بد نیست متذکر شویم که انسان اجتماعی برای اینکه به این اعتراف کند که پیکره یی مادی دارد و از قدرت اندیشه و اراده برخوردار است به عمل(پراتیک) دست نزد. بلکه برای اینکه از بقای خویش دفاع کند، مجبور شد به همراه دیگر انسانها به عمل (تولید اجتماعی) دست زند. گر چه نتیجه ی چنین کار و عملی، شکل مادی، مجسم و بیرونی یافتن اندیشه ها، انرژی و فعالیت انسان ها و نتیجتا بالا رفتن آگاهی انسان از خودش و روابطش با دیگر انسانها بود.
10- البته همانطور که ما فعالیت ذهنی بدون فعالیت عملی یا تئوری بدون پراتیک داریم، فعالیت عملی بدون فعالیت ذهنی یعنی پراتیک بدون تئوری هم داریم. و این هر دو شکلهایی از شکلهای گوناگون تضاد میان تئوری و پراتیک هستند.آنچه کسانی مانند خسروی طلب میکنند همانا شکلی از نوع دوم یعنی پراتیک بدون تئوری انقلابی است که در نظریه وی در مورد «تاثیرپذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری» مندرج است. در بخش بعدی به برخی استنتاجات از انحرافات اساسی که در نظریه ی ضد دیالکتیکی ماتریالیسم پراتیکی نهفته است دست خواهیم زد.
 11- وحتی اگر موضوع پراتیک خود عامل پراتیک یا فیزیک انسان یعنی ماده ی فعال، رها از هر چیز دیگری باشد. در اینجا خود ارگانیسم انسان، ارگانیسمی که عامل فعالیتهای عملی است، برای او بمثابه ماده ای است که باید به مدد یک سلسله حرکات و فعالیتهای فیزیکی و عملی معین (مثلا تمرینات ورزشی) تغییر کرده و باصطلاح برای برقراری تعادلهای تازه ای با وضع ذهنی و محیط خارجی، در فرم مناسب قرار گیرد.

  .            
          
                      
         

                    

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(4) تضادهای درون هیئت حاکمه جمهوری اسلامی



تراژدی و مضحکه ی  جمهوری اسلامی(4)


 تضادهای درون هیئت حاکمه جمهوری اسلامی

سوی دیگر این تقابل، هیئت حاکمه جمهوری اسلامی است. پس از انتخاب روحانی به عنوان رئیس جمهور ایران، تضادهای درونی هیئت حاکمه مدتی کوتاه دچار افت گردیده و هر گروه به ارزیابی وضعیت خود پیش و پس از انتخابات پرداخت و مردم، انتخابات و نتایج آن، و بالاخره چگونگی تقسیم قدرت را رصد کرد. این دوره ای بود بس کوتاه. سپس این تضادها دوباره با قدرت و فشارهر چه بیشتر و عمدتا با فعالیت هر چه وسیع تر  باند خامنه ای  برای کنترل اوضاع  سر بلند کردند.

 روحانی و مسئله تشکیل دولت

ویژگی اصلی این دوره، فشار همه جانبه و از سوی همه ی جناح های کمابیش وابسته به خامنه ای  به روحانی بوده و هست تا شخص اخیر مجری و پیاده کننده سیاست های جناح خامنه ای گردد. خود روحانی در حد فاصل بین رفسنجانی و خامنه ای ایستاده است، و بهر حال بسیاری از اقدامات وی بنفع جناح خامنه ای، درست از تمایلات و جایگاه واقعی وی برمیخیزد؛ اما  این فشارها نیز درست به این دلیل صورت گرفته و میگیرد که روحانی از گونه تمایل و حرکتی بنفع جناح رفسنجانی( و نیز تا حدود بسیار کمی اصلاح طلبان)  که آن نیز بخشی از تمایلات واقعی وی را تشکیل میدهد، دوری گزیند و دربست در خدمت مقاصد باند خامنه ای گردد.   

اولین مسئله، انتخاب وزرای دولت روحانی بود. در اینجا یک فشار، در دو مرحله و از دو جانب به روحانی وارد شد. از یک سو بوسیله خامنه ای و امرای دفترش که بخش اصلی باند حاکم ( گرچه نه بطور تمام عیار مسلط، همچون  باند شاه و خانواده سلطنتی و اصلی ترین امرای ارتش در زمان سلطنت) بر جمهوری اسلامی را تشکیل میدهند.  در اینجا مهمترین نبرد بر سر پست های سیاسی بود که گویا همیشه و همواره یا باید بوسیله رهبر و اولیای بیتش انتخاب شوند و در لیست قرار گیرند و یا از بین نامزدهای ارائه شده از سوی رئیس جمهور و از میان لیستی که وی به  رهبر ارائه میدهد، آن اشخاصی را که به وی بیش از همه نزدیک هستند، برگزیند. بدین ترتیب، بر مبنای خواست خامنه ای، وزرای کشور، اطلاعات و امور خارجه، یعنی مهمترین پست های سیاسی در هر دولتی، انتخاب شدند؛  یعنی طبق میل شخصی که وقت انتخاب وزرا و تحمیل برنامه های خود همه کاره است و زمان پاسخ گویی به نتایج برنامه های دولت هیچکاره و مدعی العموم. اینجا مهمترین پست های سیاسی در اختیار ولایت مطلقه ی خامنه ای و باندش قرار گرفت. 

سپس نوبت به مجلس رسید که در دست یکی از برادران لاجوردی ها  قرار دارد(باندی دیگر در هیئت حاکمه که پستهای مهم ریاست قوه قضاییه و ریاست مجلس را در اختیار دارد). اینک در مجلس، نوبت تقابل بر سر پستهای اقتصادی و نیز فرهنگی دولت بود.

 پست های اقتصادی برای همه جناح های هیئت حاکمه اهمیت والایی دارد، زیرا چنانچه برخی جناح ها توانایی گرفتن وزاراتخانه های سیاسی و قرار دادن عناصر باندهای خود در این پست ها را نداشته باشند، اما تلاش میکنند که سهمی از پست های اقتصادی بگیرند. اینجا در مجلس نیز بر سر یک سلسله پستها همچون وزرای  اقتصادی،  تقسیماتی بین باندهای خامنه ای، لاریجانی ها و رفسنجانی صورت گرفت. سپس درگیری ها بر سر وزارت خانه های آموزش و پرورش، علوم و ورزش  و جوانان پیش آمد که ادامه درگیری های پیشین و بر سر چگونگی اداره راهبردی این وزارت خانه ها بود؛ وزارت خانه هایی که علی القاعده باید در خدمت  مقاصد تاکتیکی و استراتژیک اقتصادی و سیاسی باندها و طبقات مسلط بر چمهوری اسلامی قرار گیرند. اینجا نیز خامنه ای و کلا جناح متحجرین(یا آنطور که خودشان را میخوانند- اصول گراها) در مجلس، به وزرای پیشنهادی روحانی که انتخابشان تازه و عموما از میان کادرهای امنیتی - نظامی پیشین رژیم صورت گرفته بود، رای نداد و تحت این عنوان که وزرای پیشنهادی، یا در سال 88  با موسوی و کروبی همکاری هایی داشته اند و یا پرونده های  رشوه و دزدی اقتصادی دارند، وی را مجبور کرد که وزرای جدیدی را به جای آنها معرفی سازد. بدین ترتیب «تعادلی» که روحانی تلاش داشت در تقسیم پست ها و قدرت بین جناح های گوناگون هیئت حاکمه، و بر مبنای وزن واقعی قدرت آنان برقرار سازد، در نهایت به نفع جناح خامنه ای- لاریجانی تمام شد.(1)

روحانی نیز بخاطرموقعیت خودش و دولتش و نیز تا حدودی در همسویی با رفسنجانی، تلاش کرد که با افشای وضع اقتصادی دولت قبلی یعنی حساب های خالی و بدهکاری هایی که بالا آورده، جناح های مرتبط با احمدی نژاد را بیش از پیش  به نفع  خود و جریان رفسنجانی تضعیف کند.(2)این از یک سو به وی کمک میکرد تا دست بالا را داشته باشد و در صورت لزوم با باندهایی از آنها که در مقرهای اجرایی معاونت وزارتخانه هایی که در دست وی باقی مانده بود، جا خوش کرده اند، بستیزد و با افشای آنها، از قدرت بیرونشان رانده، عناصر خود را بر سرکار بیاورد؛ و از سوی دیگر به عنوان یکی از راهبردهای اصلی، وضعیت دولتی را که وی کمابیش و عملا در انتخاب اعضای آن تقریبا هیچکاره است و حسابهای خالی را با کلی بدهکاری تحویل گرفته، تبدیل به سدی در مقابل تقاضاهای مردمی که به وی رای داده بودند، کرده، در مقابل توقعات آنها بایستد و آنها را به حداقل ممکنه کاهش دهد. افزون بر اینها، وی وضعیت اسفبار کشور را به امپریالیستها گزارش داده و باصطلاح ناچاری خود و حکومتش و نیز در واقع تمامی جناح های حکومت را از عقب نشینی و سازش بیان کرد.

تضاد بین جناح خامنه ای و رفسنجانی عمده ترین تضاد میان بورژوا- کمپرادورها

در مرکز ثقل تضادهای کنونی هیئت حاکمه ایران تضاد میان باند خامنه ای و رفسنجانی قرار دارد؛ یعنی دو جناح اصلی حکومت کنونی. تقابل بر سر دولت روحانی و کنش های کج دار و مریز و گاه به این سوی و گاه به آن سوی  وی، بطور واقعی و در عمل  تقابل دو جناح اصلی حکومت یعنی باند خامنه ای و جناح رفسنجانی یعنی دو جناح اصلی کمپرادور ایران است. البته بین باندهای زیر مجموعه ی خامنه ای همچون باند لاریجانی ها و احمدی نژاد ها و نیز هیئت موتلفه ای ها و باندهای حاکم بر سپاه و نیروهای انتظامی و... تضادهای حادی وجود دارد، ولی اینها در حال حاضر نه تضاد عمده درون هیئت حاکمه، بلکه تضاد های  جانبی را تشکیل میدهند، که پایین تر به مهمترین آنها یعنی تضاد میان لاریجانی ها با احمدی نژاد اشاره خواهیم کرد.(3)

دولت کنونی را باید دولتی میان دو باند خامنه ای و رفسنجانی( با تسلط جریان خامنه ای)  دانست که هر کدام سعی دارند از طریق نیروهای خود در آن، آن را بسوی خواستها و مقاصد سیاسی و اقتصادی خود جهت دهند. در حقیقت هم، دولت روحانی، بخودی خود هیچ نیست و جایگاه مشخصی مگر میان این دو جناح  ندارد.

البته باید متذکر بود که به دنبال رفسنجانی( که پشتیبان روحانی است)، دسته های مختلف اصلاح طلبان بویژه بخش های راست و میانه آنها روانند. اصلاح طلبانی که به واسطه ضربات وارد شده از سوی جناح خامنه ای به آنها و به سبب ترس و هراس بنیادیشان از طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان و جنبشهای توده ای غیر قابل کنترل، تا آنجا که توانستند از خواستهای ابتدایی خود هم کوتاه آمدند و  با اتهاماتی نظیر «زیاده خواهی»، «توقعات غیر معقول» و «زود خواهی» به جنبش توده های ستمکش لگام زدند و آن را تحت عنوان  مشی«اعتدال» به انفعال و سکوت کشاندند.

خامنه ای

 حرکت دو سوی این تضاد نشان میدهد که جریان خامنه ای با وجود شکست در انتخابات، بعلت در دست داشتن تمامی مقرها و پست های مهم  قدرت، از نظر پیش برد مقاصد فکری و اجرایی خود بسیار تواناتر از جریان رفسنجانی- روحانی و بدنبال آنها اصلاح طلبان است. این جریان از سوی نیروهای وابسته به خود در مجلس، قوه قضاییه، شورای نگهبان، شورای تشخیص مصلحت، مجلس خبرگان، ستاد نمازهای جمعه،  اطلاعات، سپاه و نیروهای انتظامی، مطبوعات و رادیو تلویزیون، از طریق نمایندگان ویژه خود در ارگان های مهم امنیتی و نظامی و برخی احزاب اسمی و رسمی مانند احزاب حداد عادل( جبهه آبادگران) و مصباح یزدی( جبهه پایداری) مقابل برنامه های دولت بایستد و آنرا از رفتن در راهی که به نفع جریان رفسنجانی و یا اصلاح طلبان تمام شود، باز دارد و بسوی مقاصد و منافع خود هدایت کند. این نیروهای کارگزار بیت رهبری که در بخش های  سیاسی، اداری ، نظامی پراکنده اند، یا همه با هم و با یک هجوم تبلیغاتی که گاه با برخی اعمال نیز توام است(مانند حمله به روحانی زمان برگشت از سازمان ملل) و گاه هر کدام به فراخور موقعیت خود، درباره مسائل مختلف پیش پای دولت اظهار نظر کرده و کمابیش سیاست های رهبری را پیش میبرند. خود خامنه ای بسیار سالوسانه و رذیلانه  تلاش دارد تا مثل همیشه و مانند ریش سفیدان همه چیز دانی که  به شاگردان و پیروان خود اجازه تجربه اندوزی( در اینجا در برقراری رابطه با امپریالیستها)  میدهد، وارد معرکه شده و خود را هم همراه و هم ناهمراه نشان دهد، تا نتایج هر چه شد، او بتواند موضع خود را در قبال مسئله روابط با امپریالیستها درست جا بزند.

موضع نهایی این باند رابطه با امپریالیستها و پذیرش نوکری آنها و برقراری حداکثر استبداد دینی  با رهبری  و حاکمیت  خامنه ای بر تمامی باندهای دیگر است. امری که باید با خارج کردن جناح های دیگر از بازی سیاسی کنونی و تغییر جایگاه اقتصادی آنها، ممکن و مقدور است.

رفسنجانی

جریان رفسنجانی که در حال حاضر نسبت به پیش از انتخابات وضعیت به نسبه بهتری از لحاظ سیاسی و اقتصادی کسب کرده است، به دو بخش اساسی توجه دارد. نخست رابطه با امپریالیستها، بویژه غربی ها و در راسشان آمریکا  که او گمان میکند( و تا حدودی بدرستی) که در صورت افزایش قدرت، او را بیشتر از جریان خامنه ای پشتیبانی خواهند کرد و به تقویت وی از لحاظ اقتصادی و سیاسی بیشتر اهمیت خواهند داد؛ و دوم بهبود موقعیت اقتصادی خود و باندش. به همین  دلیل وی  به همراه باندش تلاش دارد که با تمرکز حمله روی بخش های وابسته به خامنه ای که شعارهای دهن پر کن و دروغین ضد امپریالیستی از دهانشان نمیافتد، یعنی جریان شیاد و هوچی شریعتمداری در روزنامه کیهان و نیز دارودسته ی مصباح یزدی که ایده های اصلی شکل حکومت دینی اکنون بیش از پیش بر اساس افکار او استوار گشته است و همه و هر چیزی را  برای  مجرم قلمداد کردن و به زندان فرستادن و یا وا دار کردن به عقب نشینی، سکوت و تسلیم و نهایتا کناره گیری کردن از سیاست، به امپریالیسم وصل میکنند، شرایط مناسب تری در روابط با امپریالیستها برای جناح خود بوجود آورده و موقعیت بهتری برای خود دست پا کند. در حقیقت اگر جناح مقابل یعنی باندهای های گرد آمده بدور خامنه ای  به مقابله ظاهری و دروغین سیاسی با امپریالیستها بر میخیزند، جناح رفسنجانی تلاش دارد تا از طریق  صاف کردن جاده های روابط اقتصادی با امپریالیستها، یعنی جایی که جریانات خامنه ای نیز خیلی نمیتوانند مانور دهند، زیرا خود نیز منافع سرشاری در آن دارند، نخست روابط با امپریالیستها بصورت عادی درآید و سپس با رشد موقعیت اقتصادی جریان خود، به مرور و به یاری امپریالیستها که برایشان جریانهای نظیر رفسنجانی خدمتگزاران بهتری به حساب میآیند، موقعیت کنونی خود را بهبود بخشده و نهایتا جناح مقابل را از لحاظ سیاسی به عقب براند. در واقع موضع هایی نظیر موضع رفسنجانی در مورد مذاکرات و یا جنگ داخلی سوریه که همچون خط شکن سیاسی و جاده صاف کن، غیر مستقیم  راههای روحانی را در مقابل هوچی ها و ضد امپریالیستهای دروغینی نظیر شریعتمداری  و مصباح، هموار میکرد، تماما در خدمت سوزاندن برگ های طرف مقابل، و اعلام آمادگی کامل وی برای خدمت به مقاصد امپریالیستهاست.

 احمدی نژاد

 احمدی نژاد  با هارت و پورت و سر و صدای زیاد حول نامزد انتخاباتی خود مشایی آغاز کرد و پس از رد صلاحیت این نامزد که گویا قرار بود از راهی دیگر(از جولان دادن بر سر فرهنگ باستانی مردم ایران و مدرنیسم، همچون همان هشت سال پیش و در آغاز روی کار آمدن دولت احمدی نژاد که در مورد آزادی رقص های سنتی در ایران صحبت کرده بود) مردم را بفریبد، بی سر وصدا و پس خالی کردن حساب ها و بالا آوردن بدهی های فراوان و بالاخره تهی کردن دفتر ریاست جمهوری از هر چیز قیمتی، با کامیونی پر از هدایای ریاست جمهوری راه خود را گرفت و رفت تا از این پس با پست فرهنگی و در مقام یک «حزب الهی و بسیجی ساده و فقیر » با ایجاد دانشگاه بین المللی احمدی نژاد و در عرصه «فرهنگ و آموزش »به «امت اسلامی» خدمت کند!؟ گر چه شاید اگر حوزه علمیه و یا مسجد درست میکرد، بیشتر به نفعش بود وممکن بود ایمن تر و مصون تر باشد!؟ دریغ از عشق و علاقه ی حیرت انگیز این زاهدان «ساده ی» دنیا ناپرست به دنیا و مادیات!؟

 این دانشگاه در حالیکه از قرار خود یک پروژه اقتصادی به شمار میرود در عین حال پوششی است برای دزدیهای کلان این مرد جنایتکار، کلاش و حقه باز و ریخت و پاش های اقتصادی اش، و نیز دکانی است فرهنگی که پشت آن دهها دکان اقتصادی ناب باز شده است و دارودسته های احمدی نژادی( برخی از وزرای دولتش، استانداران و همراهان  نظامی اش) که در دولت و بارگاه وی نقش داشتند، مشغول کسب و کارند.

 احمدی نژاد، شیادی بود که با استفاده زیرکانه از برخی ویژگی های طبیعی چهره ی اش و پوشیدن یک کاپش و شلوار ساده، نقش یک بسیجی تحقیر شده و مظلوم را بازی کرد که گویا دستش از عالم و آدم کوتاه است، اما مصمم است که با «صراحت لهجه اش» - یعنی همان  قنتوره های لمپن مابانه ی بی پایانش- هر خدایی را به زانو در آورد. وی  توانست با این ریخت و لباس ساده و فقیرانه و کلام لمپن مابانه ی  به اصطلاح «ضد مستکبر»،«ضد امپریالیستی» و «افشاگر» و نیز چاشنی کردن برخی اعمال، بسیاری از زحمتکشان در ایران (و نیز معدودی مردمان اهل فکر در غرب) را فریب دهد و خود را خیلی «خاکی» و از نوع و جنس آنها جا زند. در حقیقت آنهایی که به وی در دور اول ریاست جمهوری اش رای دادند(سوای تقلب های عادی) و اکثرا مردمان زحمتکش شهر و روستا بودند، کمابیش فریب همین ظاهر سازی ها و شارلان بازی های وی را خوردند و از قرار و در مقابله وی با رفسنجانی متمول وصاحب انواع و اقسام کارخانه ها و تجارتخانه ها و موقعیتهای عالی فرزندان،  وی را با برخی بسیجیان معمولی و ساده ای که از میان مردم بوده و راستگو و ساده اند، مقایسه کرده و او را از زمره ی همینان قلمداد کردند.

احمدی نژاد را باید بیشتر تجلی لایه هایی از اقشار خرده مالکان مرفه متحجر و نیز نیروهای سرکوب شده و محرومی دانست که بدرون لمپن پرولتاریا میریزند و از میان این دسته ها در زمان مساعد به قدرت های برتر موجود میپیوندند و تلاش میکنند تا با انواع و اقسام دسیسه ها و خدمات به قدرت موجود، جایی در قدرت برای خود بیابند. وی  به همراه حزبش یعنی جمعیت ایثارگران کمابیش به پشتیبانی جریان مصباح و جبهه پایداری متکی بود و تا حدود زیادی به همراه این جریان  و به یاری مرتضوی قاتل به مقابله با جریان لاریجانی ها و افشای اقلام ریزی از دزدی های کلان آنها دست زد. وی ظاهرا این جریان را  مانع و رقیب اصلی خود در کسب قدرت بیشتر میدید و در عین حال گمان میکرد با زدن این جریان دست خامنه ای را نیز در پوست گردو خواهد گذاشت و خلاصه نشان خواهد داد که «چند مرده» حلاج است!؟ باشد تا این جناح ها حداقل پس از ترک دفتر ریاست جمهوری از ترس افشاگری های بیشتر وی، اجازه داشتن موقعیت مطلوبی در ارکان قدرت را به وی دهند. خامنه ای نیز عجالتا  وی را به جای روحانی در شورای تشخیص مصلحت جای داده است  

لاریجانی ها

روشن بود که پس از پایان دوره ریاست جمهوری احمدی نژاد، جدالها با وی ادامه خواهد یافت. جریان لاریجانی ها(باندی بزرگ و قوی در هیئت حاکمه) که وی بدلیل ضربه زدن مضاعف، از یک سو بخود همین خانواده مشعشع مرموز که سر و سر رابطه شان با امپریالیسم انگلستان از طریق برادرشان اردشیر لاریجانی(از وزرای اسبق امور خارجه)  بوسیله اصلاح طلبان افشاء شده  بود، و از سوی دیگر به رهبری که به هرحال پشتیبان اینان بود، زخم خورده بودند، حال باید انتقام میگرفتند. اینان سوای ریاست مجلس پست بسیار مهم قوه قضاییه را در اختیار دارند و از این رو میتوانند قانون را هر گونه که خود صلاح میدانند، تعبیر و تفسیر کرده و دادگاهها را نیز هر طور که میخواهند برگزار کنند.

علی الظاهر رهبری دخالتی در این جنگ قدرت بین جناح هایی که در مجموع  وابسته به وی بودند، نمیکند و کار دعواهای مابین جناح های زیر بیت خود را به «قوانین»اسلامی حکومتش واگذار کرده است. البته عدم دخالت مستقیم خامنه ای تا حدود زیادی به وضع احمدی نژاد  و نیز جریانهای حامی وی همچون مصباح  و جبهه پایداری وابسته است. زیرا این شخص خیلی قابل اعتماد نیست و چنانچه  نگذارند که او بماند، ممکن است دیگر کسان را نگذارد که بمانند. و این احتمالا یکی از چیزهای است که خامنه ای از آن وحشت دارد. به گفته ای،  او را مصداق آن دیوانه ای میداند که سنگی را در چاه انداخت و صد عاقل نتوانستند آن را در آورند. این اواخر احمدی نژاد حتی تهدید کرد - واقعی یا بدروغ- که  حقایقی را در مورد انتخابات سال 88 به مردم خواهد گفت. و میدانیم در تقلب بزرگ در انتخابات سال 88 دست خامنه ای و پسرش مجتبی خان کاملا در کار بوده است. البته عدم دخالت خامنه ای دلایل دیگری نیز دارد. از جمله اینکه او نظریات احمدی نژاد را بخود نزدیکتر میدانست و خوب، خیلی خوب نیست که اشخاصی که این قدر از نظر فکری  به ولی فقیه نزدیکند این جور «بدعاقبت» از آب در بیایند!؟ و بالاخره اینکه باید یک شکلی این اتحاد مابین باندهای زیر مجموعه بیت را حفظ کرد!

 مصباح یزدی

 در این دعوای بین دو باند کمپرادور لاریجانی و احمدی نژاد، مصباح یزدی  و جبهه پایداری در حقیقت حامی اصلی احمدی نژاد بوده و فعلا نیز هست و تا حدود زیادی به پشیتبانی وی و این جبهه است که احمدی نژاد میتواند در دادگاههایی که برای وی تشکیل شده، شرکت نکند وفعلا کسی هم با وی کاری نداشته باشد.

 مصباح یزدی و حلقه پیرامون وی را باید یکی از بخش های کلیدی و موثر در سیاست و فرهنگ فاجعه آفرین جمهوری اسلامی دانست. جبهه پایداری یعنی گروهی که در صدر آن آخوند متحجر و کلاش مصباح یزدی بعنوان اندیشه پرداز  قرار دارد، جریانی است که ریشه های طبقاتی اش تا حدودی شبیه احمدی نژاد و به عقب مانده ترین لایه های مالکان و خرده مالکان مرفه روستایی و متحجرترین اقشار درون بازار تعلق دارد. مخوف ترین و جنایتکارترین عناصر جمهوری اسلامی از درون این جریان  بیرون آمده اند. این آخوند که پس مانده ی قرون و اعصار را نشخوار میکند، برای بقای خود و جریانش تلاش دارد که تمامی ارکان گذشته را بجز تاریخ اسلام از صفحه ذهن مردم ایران بزداید و باصطلاح مغز شویی ایرانیان را به درجه ای برساند که آنها جز از جز پس از اسلام آوردن ایرانیان، چیزی را بخاطر نیاورند.  نهایت خواست او  و باندهای همسوی با وی  ساخت ایرانی است از لحاظ فرهنگی و سیاسی همچون یا نزدیک به عربستان سعودی هزارو چهارصد سال پیش و از لحاظ اقتصادی وابسته با امپریالیستها. اگر گروه های پیشرو تمایل دارند ایران را بسوی اندیشه ها، آداب و رفتار و وضعیت نوینی از لحاظ فرهنگی و سیاسی و داشتن اقتصادی مستقل برانند، اما این گروه کهنه پرست مرتجع برعکس تلاش دارد تا آنجا که ممکن است هر نوع تفکر و رفتار مدرن را از ایرانیان گرفته و آنها را در موقعیت های اجتماعی کهنه و افکار و رفتارهای بسی عقب مانده به همراه یک اقتصاد وابسته به امپریالیستها قرار دهد. دین و مذهب در دستان این آخوند سالوس و متحجر به بدترین و صوری ترین شکل خود در آمده و همچون پوسته ای گشته که عمق تفکر ارتجاعی و بیمار گونه این حضرات از پس آن با قدرت تمام خود نمایی کرده، خود را آشکار میکند.  در این تردیدی نیست که در این بلغور کردن پس مانده های فرهنگی گذشته و گسترش آنها، منافع کلان آنها در حفظ جایگاه کنونی اقتصادی و سیاسی خود قرار دارد. 

تقابل بین جناح های حاکم، در حقیقت تقابل میان امپریالیستهای گوناگون است

چنانچه ما به جناح های اصلی حاکم بنگریم، هیچکدام را دارای ریشه ای ملی در اقتصاد مملکت خود نمییابیم. اینها پول نفت را به نهادها های اصلی قدرت، دفتر خامنه ای، قوه قضاییه، مجلس، دولت، شورای تشخیص مصلحت نظام، مجلس خبرگان و نهادهای گوناگون اختصاص میدهند. تمامی این جریانها در کارهایی هستند همچون تولیدات مونتاژی، تجارت  و وارد کردن مواد تولیدی و مصرفی کشاورزی و صنعتی، اداره بانک ها، در دست داشتن پیمانکاری های راه و ساختمان، زمین خواری و... خلاصه تمامی بخش های تولید، مبادله و توزیع و نیز اداره این کشور را در اختیار دارند.

در تمامی این بخش ها رابطه با انحصارات امپریالیستی الزامی است. در همین روابط با انحصارات صنعتی، خدماتی و بانکی مختلف از کشورهای مختلف و یا بلوک های متفاوت امپریالیستی است که وابستگی این بخش ها و باندهای درون آنها، به انحصارات  مختلف رقیب از یک کشور امپریالیستی، به یک یا دو امپریالیسم که نقش عمده را در رابطه اقتصادی با آن کشور دارند و در نهایت به بلوکهای متفاوت امپریالیستی شکل میگیرد. مهمترین امپریالیستها که هر کدام شاخه های اقتصادی خود را در ایران و در بین حکام مسلط گسترده اند، عبارتند از بلوک غرب به سرکردگی آمریکا و بلوک شرق به سرکردگی روسیه. از سوی دیگر در بلوک غرب هر امپریالیستی و نیز هر انحصاری تلاش میکند که شعب وابسته به خود را در سهم گیری بیشتر از قدرت در جمهوری اسلامی یاری کند. در غرب یک تضاد میان اروپا یعنی  امپریالیستها آلمان، فرانسه، ایتالیا و ژاپن نیز از یک سو و آمریکا و انگلستان از سوی دیگر وجود دارد. در میان امپریالیستهای اروپایی مهمترین تضاد میان آلمان و فرانسه است در حالیکه  در میان انگلوساکسونها، آمریکا فعال مایشاء است. البته انگلستان نیز، نه به سبب وضعیت اقتصادی ویژه اش، بلکه بواسطه دویست سال تجربه  در استعمار ملل تحت سلطه، همواره یک تشخص منحصر به فرد داشته است، که هویت و توانایی های آن را از امپریالیسم آمریکا متمایز ساخته است.

 اکنون تقابل شدیدی  میان جناح های اصلی هیئت حاکمه حکمفرماست. این جناحهای اصلی  را، همانطور که ذکر شد باید باند خامنه ای، باند رفسنجانی، هیئت موتلفه، باندمصباح وهواداران وی، لاریجانی ها که بخشی از مهمترین مراکز قدرت را در اختیار دارند و نیز جریان احمدی نژاد دانست. همه این باندها علی الظاهر و کمابیش با امپریالیسم مخالفند، اما بی تردید پشت هر کدام از اینها یک یا چند انحصار عمده صنعتی یا بانکی و یا یک یا چند امپریالیسم امپریالیسم ایستاده است. در نتیجه،  تقابل بین این جناح ها و باندها، در حقیقت تقابل بین انحصارات گوناگون امپریالیستی و بین امپریالیستهای رقیب برای داشتن سهم بیشتر است.  بطور سنتی ایران محل درگیری امپریالیسم آمریکا، انگلستان، آلمان، فرانسه، ژاپن و نیز روسیه بوده است. از این رو این جناح ها و باندها عمدتا به همین امپریالیستها وابسته اند. ظاهرا جریان لاریجانی بیشتر طیف وابسته به امپریالیسم انگلستان و جریان رفسنجانی طیف وابسته به آمریکا و جریان خامنه ای طیفی را تشکیل میدهند که متمایل به امپریالیستهای اروپایی هستند. احمدی نژاد و باندش نیز تلاش داشت که به روسها متکی شود. نکته ای که باید در نظر داشت وضعیت ساختار اقتصادی ایران است که در سلطه امپریالیستهای غربی و ژاپن است. از این رو هر گونه اتکایی به امپریالیسم روس حداقل در کوتاه مدت راه به جایی نخواهد برد.

اصلاح طلبان و مشکل  دموکراسی در میان طبقات حاکم در کشورهای تحت سلطه

آنگونه که از وقایع و حوادث پس از خرداد 76 تا کنون بر میآید یکی از مقاصد اصلاح طلبان برقراری نوعی دموکراسی میان طبقه حاکم بوده است. مخالفت آنها با استبداد ولایت فقیهی و نالیدنهای آنها از بیرون کردنشان از هیئت حاکمه، در راست ترین شکل خود به  حالت قبول استبداد اما نه استبدادی همانند دوران پهلوی و قاجار، بلکه پذیرش « چرخش نخبگان»، و در بهترین و رادیکال ترین شکل خود به تقاضاهایی برای آزادی های دموکراتیک بورژوایی  که کمتر شامل حتی راست ترین احزاب سیاسی دموکراسی طلب غیر خودی(مانند حزب نهضت آزادی) میشد، ختم میگردید. یعنی آنها در بهترین و رادیکالترین شکل، خود را همچون پلی میان بورژوا بوروکرات ها و کمپرادورها از یک سو و بورژوازی ملی از سوی دیگرنشان دادند!

اما نگاهی به تحولات نزدیک به دو دهه اخیر نشان میدهد که آنها حتی در پیشبرد راست ترین مواضع خود که بوسیله راست ترین جریانهای آنها ابراز شده بود، موفق نبوده اند، چه به رسد به رادیکال ترین مواضع خود!؟ این اصلاح طلبان که پس از خرداد 76 ریاست جمهوری و دولت و سپس مجلس را نیز بدست آوردند پس هشت سال با «احترام به قواعد دموکراسی»(دموکراسی کمپرادوری) آن را در اختیار جریان منسوب به خامنه ای که احمدی نژاد را از کیسه خود در آورده بود، گذاشت.(4) جوجه دیکتاتوری که «آرزوهای بزرگ» و جاه طلبی های بزرگ سیاسی داشت، اما تنها توانست از خوان یغما «توشه ای» مالی بردارد و عجالتا با سیاست وداع کند.

اما آنچه آنها نمیدانستند و شاید میدانستند اما از سر ناچاری مجبور به پذیرش آن بودند، این بود که جریان خامنه ای (و همینگونه رفسنجانی در صورت بدست آوردن تمام عیار قدرت ) نمیخواهد و نمیتواند به قواعد دموکراسی بورژوایی که سهل است، حتی در حد «گردش نخبگان» طبقه حاکم بوروکرات - کمپرادوراحترامی بگذارد.

پر واضح  بود که جریانی که اصلاح طلبان آن را با نام «تمامیت خواه» وصف میکردند، در صورت بدست آوردن قدرت دولتی، دیگر به این آسانی نخواهد گذاشت که از دستش برود. زیرا جریان مذکور(که تا حدود زیادی در زمان آذری قمی به وی و روزنامه رسالت متکی بود)  گرچه جریانی بود که  همواره متذکر میشد(مثلا باهنر) که مشکلش این بوده که تا کنون یعنی سال 84، هرگز تمامی قدرت سیاسی را دردست نداشته تا براستی نشان دهد که چگونه میتواند کشور ایران را از جهات مختلف  به پیش ببرد، اما روشن بود که پس آنکه قدرت سیاسی را بدست آورد، چنانچه نتایج کارهایش را همه دیدند و آن را نخواستند ، دیگر هرگز و به هیچ عنوانی از راههای دموکراسی و انتخابات، آن را به جریانی دیگر نخواهد سپرد.      

بدین ترتیب اصلاح طلبان قدرتی را که آنها البته بدلیل ناتوانی هایشان نتوانستند حفظ کنند براحتی در اختیار جریانی قرار دادند که استبداد طلب ترین جریان حاکم بود و دیگر به هیچ روی و به هیچ وسیله ای مگر زور( و شکلهای عالی آن) نمیشد آن را از او گرفت.

آنچه اصلاح طلبان میخواستند و کماکان میخواهند همانا دموکراسی میان طبقه ی حاکم است. یعنی در ایران  دموکراسی ای که هم بورژوازی بوروکرات- کمپرادور حاکم و هم در بهترین حالت بورژوازی ملی را در بر گیرد. چیزی که در اکثریت باتفاق کشورهای تحت سلطه، و بویژه در منطقه خاور میانه که یک منطقه کلیدی در جهان است، وجود ندارد. (5) در این قبیل کشورها که حکومت در دست بورژوازی بوروکرات- کمپرادور است، این باندهای حاکم در میان این طبقه هستند، یعنی باندهایی که مورد حمایت امپریالیستها میباشند که حکومت میکنند و بقیه باندهای طبقه حاکمه باید به قدرت باند حاکم گردن بگذارند، در غیر این صورت نابود خواهند شد. حتی در میان باند حاکم اگر شخص یا اشخاصی که بر مسند قدرت هستند، بخواهند از دستورات امپریالیستها سرپیچی کنند، بسرعت ترتیب حذفشان(عموما حذف فیریکی) داده خواهد شد. نگاهی به کشورهایی نظیر مصر انور سادات و حسنی مبارک، اردن ملک حسین، عربستان آل سعود، عراق صدام  و سوریه حافظ و بشار اسد روشن میکند که در این قبیل کشورها یک باند برای دهه ها حکومت میکند تا این کشورها ثبات سیاسی داشته باشند و مردم  با دیدن بی تغییری در امور کشور، به ثبات و بی تغییری خو بگیرند و  خیلی در بند عوض کردن چیزی نباشند.

باری، اصلاح طلبان همواره بر درهای بسته میکوبند و سرشان همواره به سنگ میخورد. آنان پندی از شکست های خود نمیگیرند و نمیخواهند بگیرند!(6)

در بخش بعدی این نوشته به تضاد میان هیئت حاکمه و مردم میپردازیم.

                                                                               ادامه دارد.



                                                                            هرمز دامان

                                                                           دی ماه 1392 

یادداشتها

1- روحانی حتی به جلاد خونخواری همچون محمدی پست وزارت دادگستری را داد تا او به نمایندگی از طرف دارودسته آدمکشان صاحب پستی باشد و به همراه  جانیانی همچون محسنی اژه ای بر تمامی ساز و کار قضایی ایران مسلط باشند. این نیز دقیقا رعایت «اعتدال» نوع روحانی بود. زیرا بطور واقعی جریان محمدی ومحمدی ها نیز در ساز و کار جمهوری اسلامی دارای وزن –  و البته وزنی بسیار زیادتر از این پست حتی- هستند و به هرحال باید به خواسته هاشان برای در دست داشتن بخشی از وزارتخانه ها و یا ارگانها احترام گذاشت!؟ و از «تند روی» اصلا ح طلبانه در موردشان و خدای ناکرده حذف آنان خودداری کرد!؟ به این شکل ظاهرا« زیرکانه»، اما در واقع متکی به تمایلات واقعی «اعتدال» روحانی، مانع حرکات « تند روانه» موازی آنها و پدیده هایی مانند قتل های وزارت اطلاعاتی در دوره خاتمی خواهی شد. بدین ترتیب «اعتدال» روحانی شامل همه ی نیروهای در قدرت شد، و هر کس به تناسب وزنش در هیئت حاکمه، جایگاهی در دولت وی کسب کرد. اما این «اعتدال» که باید خصلت کمپرادوری را به آن افزود، البته شامل مردمی که به وی رای داده بودند، و در معادلات اجتماعی نقش نخستین را دارند و در انتخاب وی همانا نخستین قدرت بودند، و همچنین اصلاح طلبان حامی وی نشد! نمیتوانست بشود!؟ و نخواهد شد.

2-  که این خواسته و ناخواسته حمایتگر اصلی وی یعنی بیت رهبری  را نیز در بر میگرفت. هر چند که در این دوره همه ی کاسه و کوزه ها بر سر احمدی نژاد میشکست و کسی دیواری از وی کوتاه تر پیدا نمیکرد و خود رهبر به همراه  تمامی حامیان 8 ساله وی  باز از معرکه در میرفتند. البته باید در نظر داشت که زدن باند احمدی نژاد در این دوره به نفع همه ی جناح تمام میشد زیرا نه رهبری دل خوشی از وی داشت و نه لاریجانی ها و نه بالاخره رفسنجانی و اصلاح طلبان. حتی روسای پاسداران نیز وی را «از خط رهبری خارج شده» میدانستند. اما روشن است که احمدی نژاد تجلی جناح خامنه ای و راستها و تمامی وضعیتی بود که آنها در 8 سال ریاست جمهوری وی و بویژه در دوره دوم و پس از سرکوب جنبش دموکراتیک سال 88 پیش آورده بودند.

3- میتوان از دفتر و دستک هایی که به نام  جبهه و جمعیت و حزب در جناح منسوب به خامنه ای علم شده اند، همانند جبهه ی پایداری و جبهه ی متحد اصول گرایان یا آبادگران و یا جمعیت ایثارگران نام برد. احزابی که هر کدام نماینده ی باندها یا گروه هایی هستند که در بخشی از اقتصاد، از رانت های اختصاصی استفاده میکنند. در واقع همین تضادهای باندهای زیر مجموعه خامنه ای یا «اصول گراها» بود که به آنها اجازه حرکت متحد در انتخابات را نداد.

4- در باره علل شکست اصلاح طلبان در انتخابات 84  نگاه کنید به هرمز دامان،« طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک»، وبلاگ جمعی از مائوئیست های ایران.

5- بطور خلاصه بگوییم که این قضیه ی«احترام» به «قواعد دموکراسی»  و «صندوق رای» مدتها پیش از طریق برخی جریان های شبه چپ خرده بورژوا نظیر مارکوس( ظاهر در پیروی ازنظریه ی باصطلاح عصر پسامدرن) در مکزیک و حزب ساندنیست ها در نیکارگوا مطرح شد. امپریالیست ها از یکسو هزار مسئله و بطور مداوم(بویژه از طریق گروه مسلح کنتراها) برای حکومت نوپای ساندنیست هاایجاد میکردند - و این حکومتی بود که گرچه تا حدودی استقلال داشت اما اساسا به بلوک شوروی  و حکومت کوبا متکی بود-  و از سوی دیگر خواستهایی همچون  کنار گذاشتن اسلحه و نیاز به دموکراسی و احترام به قواعد دموکراسی را پیش میکشیدند، و مثلا در نیکاراگوا خواهان انتخابات آزاد بودند. حزب ساندنیست هم ، که تا حدود زیادی به علت  مشکلات مختلفی که امپریالیسم آمریکا برای وی ایجاد کرده بود، توانایی اداره امور و نگهداشتن قدرت، از وی سلب شده بود، اینک آن را، که خود به نیروی سلاح از سوموزا و امپریالیسم آمریکا گرفته بود،از طریق «احترام به قواعد دموکراسی» و «احترام به صندوق رای» در اختیار جریانی قرار میداد که امپریالیسم آمریکا آن را به بهترین اشکال تبلیغاتی و مالی پشتیبانی میکرد. و البته پس از گرفتن این قدرت سیاسی از امپریالیستها، از طریق «احترام» آنها به «قواعد دموکراسی»  و «صندوق رای» دیگر ممکن نبود.

6- در مورد کشورهای آمریکای لاتین تا زمان دیکتاتورها کمابیش همین گونه بود. وهر دیکتاتوری که کمی از تسلط امپریالیستها سرپیچی میکرد، از طریق کودتا جای خود را به دیکتاتور دیگری میداد. اما بدنبال مبارزات چند دهه اخیر، تغییرات سیاسی در این کشورها صورت گرفته که گرچه در نفس خود تغییری در وضعیت امپریالیستها نسبت به این کشورها که همگی تحت سلطه ی امپریالیستها بویژه امپریالیسم آمریکا هستند، ایجاد نمیکند، اما معهذا این تغییرات و ایجاد اشکال نوین تسلط امپریالیستها، محتاج تحلیل ویژه است.

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی (3) امپریالیست ها و هیئت حاکمه ایران


تراژدی و مضحکه ی  جمهوری اسلامی (3)
امپریالیست ها و هیئت حاکمه ایران


در بخش پیشین  و در هنگامی که نتایج انتخابات مشخص شد، نوشتیم که «عجالتا از حدت تضادهای جناح های مختلف هیئت حاکمه، تضاد توده های مردم و هیئت حاکمه(بطور عمده با جناح مسلط خامنه ای) و همچنین تضاد امپریالیستها با بخش هایی از این قدرت حاکم( بویژه جناح خامنه ای)  تا حدودی کاسته شد.» و البته پس از آن تاریخ، یک فرصت معین از سوی  جهت های  مختلف تضادها به روحانی داده شد تا به حل یک سلسله مسائل اقتصادی- سیاسی و فرهنگی داخلی و خارجی اقدام کند، ضمن آنکه هر کدام از طرف های در حال مبارزه به نسبت امکانات و نیروی خود تلاش میکند روحانی را از رفتن به راهی که به نفع آن نیست باز دارد و در راهی که منافع آن در آن تامین میشود، پیش براند.

اکنون باید اشاره ای به وضع جاری این تضادها و اشکال مبارزه ی طرفین هر یک از تضادها با یکدیگر کرده و چگونگی احتمالات را بر شماریم.

حل تضاد میان هیئت حاکمه و امپریالیستها

مهمترین و پرتحرک ترین تضاد در میان تضادهای اشاره شده، تضاد میان هیئت حاکمه- که عمدتا در دست جناح خامنه ای قرار دارد- و امپریالیسم بوده است. تلاش در حل این اختلاف و رویارویی، مهمترین و عاجل ترین وظیفه دولت روحانی و اساسا یکی از مهمترین دلایل در زمان انتخاب شدن وی به عنوان رئیس جمهور، خواه از سوی بخش هایی از هیئت حاکمه بویژه جناح رفسنجانی و نیز جریان بیرون از قدرت اصلاح طلبان مردد و مذبذب به رهبری خاتمی، و خواه از سوی مردم بویژ زحمتکشان بوده است.

 امر اخیر، ناظر به وضع بی نهایت دردناکی بوده( وهست) که پس از تحریم های اقتصادی امپریالیستها، توده های وسیع مردم و نیز طبقات سرمایه دار را فرا گرفته بود و گونه ای بن بست در زندگی روزمره طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان شهر و روستا و فعالیتهای اقتصادی سرمایه داران ( وابسته و ملی) ایجاد کرده بود. حل این مسئله برای کل جناح های حاکمیت در جمهوری اسلامی حائز اهمیت ویژه است؛ زیرا نه تنها این مسئله از لحاظ اقتصادی بی نهایت اهمیت دارد، بلکه از لحاظ سیاسی نیز آینده این حکومت در گرو تعریف جدیدی از روابط با امپریالیستها و نیز در نهایت، پذیرش عملی موقعیت و نقشی در داخل و خارج از کشور است که امپریالیستها به آن دیکته میکنند.

عمده ترین مسئله در اختلاف میان امپریالیستها با هیئت حاکمه ایران، علی الظاهر بر سر مسئله دست یافتن ایران به انرژی اتمی بود. فراز هایی معین در تکامل این تضاد پدید آمده و عجالتا و در پی موافقتنامه ژنو، این درگیری ها اولین مرحله حل خود را طی کرد(1)

این که حکومت واپس گرای حاکم بر ایران با چه درجه از خفت و خواری و در زیر لوای  پر طمطراق «نرمش» و آن هم از نوع «قهرمانانه» آن ( به معنی «قهرمانی» این  متحجرین در چشم پوشی از بلند پروازی هایشان برای دست یافتن به سلاح اتمی و برای تداوم بخشیدن به حکومتی که نه میان مردم کشور خویش هواخواه دارد و نه امپریالیستهایی که عجالتا جهان را میچرخانند، آن را به نوکری خویش پذیرفته اند) در راه خواست های امپریالیستها «فداکاری» کرده و از «خود گذشتگی» نشان داده تا به حل این تضاد، حتی در ابعاد کنونی، دست یابد، خود حکایتی است که حتی از عکسهای وزیران خارجی امپریالیستها و جهره های بشاش آنها پس از امضای این معاهده پیداست.

 و اینکه سران بورژوا- کمپرادور سپاه پاسداران (که حتی از سران ارتش مزدور شاه سابق نیز موقعیت های اقتصادی و سیاسی انحصاری بالاتری دارند) و نیروهای انتظامی که تا مغز استخوان در معاهده های جورواجور با امپریالیستها و نوکرانشان و وابستگی به آنها فرو رفته اند و برای دست اندازی به زمینه های اقتصادی بیشتر در کشور و پارو کردن پول، له له میزنند، چگونه تلاش دارند سخنان خامنه ای را با  دغل کاری و نیرنگ به عنوان یک  موضع «انقلابی» برای مردم ایران جا بزنند و با یک ژست ضدامپریالیستی، موقعیت ویژه ای برای خود دست و پا کرده، باصطلاح «رادیکالیسم ضد امپریالیستی»  دروغین خود را به نمایش در آورند،  خود نیز حکایتی است که از یک سو از سخنرانی های پر آب و تاب سران سپاه و نیروهای انتظامی بر علیه امپریالیستها و در مخالفت با سازشکاری، و از سوی دیگر از گفته های دولتیان درباره آنها هویداست که « بالاخره  چاره ای نیست و سران سپاه در مواقع این چنینی، باید هارت و پورتی بکنند، و نشان دهند که خیلی «ضد امپریالیست» تر از بقیه ماها هستند، و گر نه سران سپاه پاسدارن نیستند» و«بالاخره ماهم باید نیروهایی در داخل داشته باشیم که به امپریالیستها نشانشان دهیم و بگوییم اگر با شرایط ما کنار نیایید آنها به سرکار میآیند، و خلاصه دوباره روز از نو روزی از نو». چنین سخنانی همچون آب سردی است بر این های و هوی های بی محتوی ضد امپریالیستی؛ و تنها رساننده ی بی تفاوتی سران جمهوری اسلامی نسبت به ادعاهای چنین ارگان هایی است که خود نیز خواستار چنین سازشهایی هستند، و در آن مشارکت کامل  دارند.(2)

تهی بودن کلام از واقعیت و شکاف میان حرف و عمل در رفتار و کردار سران جمهوری اسلامی به اوج خود رسیده است و مردم دیگر به این اهمیت نمیدهند که اینان با چه درجه از خفت و خواری و با چه ذلالتی به پابوسی امپریالیسم میروند. برای مردم، حل مشکلاتشان، از دروغ و دلنگهای ضد امپریالیستی این حضرات بسیار مهمتر است. مردم حاکمیت اینان را نمیخواهند. اما در حال حاضر  که توان ساقط کردن آن را ندارند، آنچه برای آنها در اولویت قرار گرفته، تداوم این  محاصره اقتصادی و تجاوز و جنگ امپریالیستی است که آنها را تحت این حاکمیت ناخواسته و نفرت انگیز به ستوه آورده است. لذا عجالتا و در این برهه صلح با امپریالیستها، و رفع محاصره های اقتصادی را طلب میکنند. 

چنین است آوای عمومی مردم به ستوه آمده ی ایران:

« بس کنید ریا و نیرنگ را! بس کنید پنهان شدن در پشت دین و مذهب را! شما که به هزار و یک راه و وسیله و رابطه و از آبشخورهای گوناگون به امپریالیستها وصلید، هر کدام، بر خوانی به یغما نشسته اید، و بر سر ثروت و قدرت چنین عریان و بی پرده یکدیگر را می درید و پاره پاره میکنید، اکنون بفرمایید با چهره های حقارت بار خود و ضجه کنان به پابوسی امپریالیسم بروید و از موضع تبدیل ایران به یک قدرت اتمی، و آن هم نه بخاطر ما، بل  به خاطر ماندن خودتان در قدرت، پس نشینید؛ آنچه در حال حاضرما میخواهیم این است که  تنها وجود نکبت و شر خود را از این زندگی معمولی، که دهه هاست به کاممان تلخ کرده اید، از زنده بودن عادی ما، که حسرتش سالیان سال است بدلمان مانده، کنار بکشید!»

چنین موضعی از سوی ملت دلاور ایران که ارج بسیار برای آزادگی و استقلال خود قائل است، تنها نتیجه ی سلطه ی نالایقان حقیری است که زیر نام دین و مذهب اکنون بیش از سه دهه است بر این مرز و بوم حکومت میکنند.   

 باری، در مورد مفاد این معاهده و درجه ی کوتاه آمدن جمهوری اسلامی از خواستهای خود بسیار گفته و نوشته شده است. در مجموع این موافقتنامه  نشاندهنده گامی است در جهت تکامل سازش های  سران متحجر جمهوری اسلامی و گردن نهادن اینان به خواستهای امپریالیستها برای بقا. مطالعه وضع طرفین این تضاد پس از امضای قرارداد ژنو، نشاندهنده عدم حل قطعی تضاد بالا و تحلیل رفتن نهایی جمهوری اسلامی در خواست های امپریالیستها و گرفتن موقعیت یک نوکر سر سپرده در تقسیم کار میان نوکران امپریالیستهاست. داستان چگونگی رسیدن این سرسپردگی به نتایج نهایی خودهمچنان ادامه دارد!

تضادهای درون امپریالیستها بر سر درجه و ابعاد عقب نشینی و سازش جمهوری اسلامی

 یک طرف این تقابل، امپریالیستها هستند که خواه درون کشور خود و خواه میان خود،اختلاف های فراوان در شکل نهایی حل این تضاد  دارند. در مورد اختلافات داخل کشورهای امپریالیستی، خود آمریکا بهترین مثال است که تضادهای درونیش آشکارتر از دیگر امپریالیستها به نمایش گذاشته شده است.

 در حال حاضر در این کشور حداقل دو جناح وجود دارد که یکی ( جناح باصطلاح صلح طلبان متمایل به حل دیپلماتیک مسئله - رئیس جمهور و دولتش و عمدتا حزب دمکراتی ها) موافق پیشبرد مذاکرات، لغو نسبی تحریم ها و فرصت دادن به دولت حاضر ایران برای حل تضاد های درون هیئت حاکمه است. و دیگری مجلس سنا و یا حداقل بخشهایی از طبقه حاکم این کشور ( جناح باصطلاح جنگ طلبان، که خواهان تسلیم بدون قید و شرط و هر چه سریعتر ایران است و گویا تهدید به جنگ را از سر هیئت حاکمه ایران بر نمیدارد- عمدتا حزب جمهوری خواه) که مخالف این درجه از کوتاه آمدن ایران هستند و- گویا تحت تاثیر لابی صهیونیستها- خواست تسلیم بیشتر و یا مطلق هیئت حاکمه ایران، در همه زمینه های مورد اختلاف و مذاکره و نه فقط مسئله محدودیت برای تولید انرژی اتمی، را دنبال میکنند.  اینکه این تضادها تا چه درجه نمایشی و برای فشار وارد کردن بیشتر به حکومت ایران و برای بدست آوردن امتیازات بیشتر است و تا چه درجه واقعی، در حال حاضر اهمیت زیادی ندارد، زیرا نتایج آن در هر حال یکی است. علی الظاهر همه چیز دست آنهاست و هر وقت بخواهند شل، و هر وقت بخواهند سفت میکنند.

تضاد میان امپریالیستها بر سر سهم بری از عقب نشینی هیئت حاکمه ایران

روشن است که میان امپریالیستهای گوناگون بر سر داشتن موقعیت برتر در مناسبات با ایران و تبدیل بخش ارشد هیئت حاکمه به مزدوران خود، یا نشاندن مزدوران  کنونی خود به مسند هیئت حاکمه و یا حداقل داشتن نقش عمده در آن، همواره  نبرد آشکار و پنهان در جریان بوده است. این تقابل میان قدرت های غربی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا و قدرت های شرقی(3)  به سرکردگی امپریالیسم روس،(4)  و نیز میان هر کدام از این قدرت ها، در جریان بوده است. مثلا در غرب میان آمریکا و اروپای غربی، میان فرانسه، آلمان و یا ایتالیا از یک سو و آمریکا از سوی، میان آمریکا و انگلستان از یک سو و امپریالیستهای اروپایی از سوی دیگر. و در اروپای غربی میان انگلیس و آلمان و فرانسه و ایتالیا و نیز ژاپن.(5)

 نکته ای که باید به آن توجه داشت این است که امپریالیستها در حالیکه برخی مواقع با یکدیگر همکاری تام و تمامی دارند، اما در طی همین همکاری ها، از یک سو بشدت مراقب یکدیگر هستند و از سوی دیگر هر کدام در پی منافع ویژه خویش تلاش دارد که از موارد همکاری عدول کرده و در صورت فرصت مناسب، روابط خود را با چنین کشورهایی بازسازی کند و منافع بیشتری به جیب بزند. این تضادها، برای برخی کشورهای تحت سلطه که حکومتهایی ارتجاعی نظیر ایران دارند(حکومتهایی که گرچه از نظر اقتصادی وابسته به امپریالیستها هستند اما از نظر سیاسی و فرهنگی مقبول امپریالیستها نیستند) امکان، مانور، بازی  و یا استفاده از این تضادها را بوجود میآورد.

سوای آنچه نقل کردیم و آن طور که از اطلاعات بیرون آمده از منابع خارجی و داخلی پیداست میان امپریالیسم آمریکا و هیئت حاکمه ایران، پا بپای مذاکرات 1+5 یک مذاکرات و یک سازش پنهانی درجریان بوده که برخی نتایج خود را حتی زودتر از مذاکرات ژنو آشکار کرده است.این مذاکرات گویا از زمان احمدی نژاد بطور جدی شروع گردیده و اکنون در دوره ی دولت روحانی ادامه یافته است.(6)

 این مسئله نشاندهنده این است که در روابط میان امپریالیستها با هیئت حاکمه، ما همواره شاهد رویدادهایی هستیم که حل خود را مدت ها پیش، پنهانی از سر گذرانده و اکنون در حال آشکار شدن است. بر این مبنا می میتوانیم تصور کنیم که عقب نشینی و سازش جمهوری اسلامی بسیار بیشتر از آن حدودی است که اکنون در توافقنامه ژنو آمده است. نتایج این امر مدتی دیگر خود را آشکار خواهد کرد.

 همچنین است اختلاف میان امپریالیستهای مختلف یا بلوک های مختلف امپریالیستی برسر این سازش، و چگونگی تاثیر محتوی و شکل سازش و عقب نشینی جمهوری اسلامی در موقعیت ویژه هر امپریالیسم. به هم ریختن مذاکرات و عدم قبول مذاکرات بوسیله فرانسه که بنا به گفته خودشان در جریان مذاکرات پنهانی میان آمریکا و ایران بوده اند، شکلی از بروز تضاد میان امپریالیستها برای بدست آوردن منافع بیشتر در این عقب نشینی و سازش جمهوری اسلامی از یک سو، و از سوی دیگر نشان از تلاش آنها برای تقویت باندهای وابسته به خود در میان هیئت حاکمه ایران و از سوی سوم نشان از برخی شیوه های کارامپریالیستها برای ترساندن هیئت حاکمه ایران، که در زمین و آسمان سرگردان مانده است، و تحمیل عقب نشینی های بیشتر به آن دارد. 

مطلوب و نامطلوب بودن رژیم  جمهوری اسلامی برای امپریالیستها

روشن است که از نظر سیاسی، این رژیم از تا آنجا مطلوب امپریالیست هاست که در مقابل مردم کشور خود قرار دارد و هر گونه حرکت و جنبش دموکراتیک، آزادیخواهانه و استقلال طلبانه ای را سرکوب میکند، و یا در سیاست خارجی خود (خواه نظری و خواه عملی) موضعی در راستای موضع امپریالیستها و نقشی که آنها میپسندند، میگیرد.(7)

اینکه برخی زمانها امپریالیستها از برخی جناح های اپوزیسیون اصلاح طلب درون سیستم و یا جریانهای ملی حمایت میکنند، به هیچ وجه نشانگر ماهیت واقعی آنها و تمایلشان به برقراری حکومتهای دموکراتیک- بورژوایی ملی در کشورهای تحت سلطه  نیست. بلکه یا نشانه مانوری سیاسی است و یا نشان از ناچاری آنها از همراهی با اپوزیسیون دارد.  تاریخ کشور ما و نیز کشورهای تحت سلطه از این نوع مانورهای باسمه ای امپریالیستی فراوان به خود دیده است. انگلستان در دوران مشروطیت به ظاهر از مشروطه طلبان حمایت کرد و امریکاییان در زمان مصدق علی الظاهر حاضر به کنار آمدن با مصدق بودند. اما این هر دو  کودتاهای 3 اسفند 1299 را علیه مشروطیت و  28 مرداد 1332را علیه جنبش استقلال طلبانه و آزادیخواهانه ایران به اجرا در آوردند و حکومت شاه های دست نشانده خویش( رضا خان و پسرش محمد رضا) را برای سالها حمایت و پشتیبانی کردند. هم اینک نیز در کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا این نوع بازی ها و مانورهای امپریالیستی  که به فراخور وضعیت نیروهای طرفین درگیری و نیز وضع خود امپریالیستها صورت میگیرد، فراوان به چشم میخورد.(8)

و نیز گاه این نوع همراهی ها با اپوزیسیون نشانه ناچاری آنهاست و نه نشانه تمایل واقعیشان. این نوع همراهی ها تنها برای این صورت میگیرند که جناح های اپوزیسیون بورژوایی را بسوی امپریالیستهای رقیب نرانند و نیز منتظر فرصت گردند تا نیروهای وابسته به خود را دوباره سامان دهند.

اما این رژیم مطلوب امپریالیستها نیست، زیرا غیر قابل اعتماد است. از یک سو خود این حکام نتوانسته اند یک تعادل تقریبی را میان خود سامان دهند و باصطلاح سروری و آقایی یک جناح را بر بقیه جناح ها(با یک فاصله زیاد، مانند پذیرش تسلط خانواده سلطنتی و دربار شاه بر تمامی جناح های بورژوا- فئودال کمپرادور ایران و یا مثلا تسلط خانواده ای از شیوخ متحجر سعودی بر کل ارکان سیاسی عربستان سعودی) بپذیرند. در ایران هر آیت اله و هر حجه السلام و هر صاحب مصدری، خواه سیاسی و خواه نظامی  و خلاصه هر باند و هر تجمع «خانی» است برای خود! و بر پایه یک نوع تفسیر از آیات و احادیث، اقلیمی ایدئولوژیک- فرهنگی و نیز سیاسی واقتصادی در انحصار خود دارد. از این لحاظ معین نوعی خان- خانی فئودالی در دل سیستم ولایت فقیهی ایران شکل گرفته و این سیستم خان- خانی که کاملا در نقطه مقابل اقتصاد سرمایه داری تحت سلطه ایران قرار دارد، هم موجب آن گشته که هیئت حاکمه نتواند یکدستی سیاسی کسب کند وهم  موجب یک آشفتگی و بلبشوی اقتصادی و سیاسی و ناامنی گشته است .

این درست است که سرمایه داری تحت سلطه در ایران آغشته به انواع عقب ماندگی اقتصادی- سیاسی و فرهنگی است و شکلهای عقب مانده تولید، تجارت و خدمات و نیز سازماندهی اداری،  در روستاها  و شهرها فراوان وجود دارد، اما به هر حال، ایران یک کشور با تولید فئودالی و نیمه فئودالی نیست. از این رو، این فعال مایشایی باندهای مختلفی که سر هر کدام زده میشود، باز سرهای جدیدی و از نقاط دیگر سربر میآورد، کلا با وضعیت آرام، متعادل و ثبات طولانی ای که امپریالیستها خواهان آن هستند، تفاوت بسیار  دارد. این وضع میتوانست مطلوب امپریالیستها باشد تا جایی که مانع شکل گیری جریانهای دموکراتیک و کمونیستی انقلابی طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان قرار گیرد. اما تداوم چنین وضعیتی برای سالها، که موجب عدم وجود آرامش و امنیت برای سرمایه های امپریالیستی در ایران و منطقه میشود، به هیچوجه مطلوب امپریالیستها نیست.

از سوی دیگر، این حکام مرتجع در نمایش بیرونی اعتقادات و اعمال خود، تلاش در جلوه کردن به عنوان یک نیرو و حکام ضد امپریالیست داشته اند. این امر نیز برای امپریالیستها چندان خوشایند نیست. در حقیقت هم، دفاع این هیئت حاکمه از موقعیت خود،  که وی را مجبور میکند به رشد جریانات حزب الهی و یا شیعه در کشورهای دیگر کمک کند و باصطلاح  برای اینکه نیرو و توان خود را به رخ امپریالیستها بکشد، و با داعیه حمایت از مسلمانان، مناطقی پر آشوب بسازد، تا اینکه آنها بقای وی را محترم شمرده و روی وی حسابی باز کرده، به وی نقشی درخور در سیستم بین المللی امپریالیستی بسپارند، یعنی به هیئت حاکمه ای که ناتوان از ایجاد یک امنیت ساده درون کشور خود هست، آری، اینها نیز به هیچ وجه مطلوب امپریالیستها نیست.

در خصوص مورد اخیر باید اضافه کنیم که چهره بیرونی هیئت حاکمه ایران همچون چهره ی بیرونی مثلا هیئت حاکمه عربستان سعودی نیست. حکام عربستان سعودی را همه به عنوان حکامی وابسته و نوکر امپریالیستها بویژه امپریالیسم آمریکا میشناسند، اما حکام ایران، که در دورویی، ریاکاری، رذالت و تحجر مذهبی دست حکام سعودی را نیز از پشت بسته اند، خود را به عنوان حکام و دین دارانی ضد امپریالیست جا زده و تلاش میکنند که با کشورهایی همچون کوبا، ونزوئلا و کره شمالی در رابطه باشند و در مخالفت با امپریالیسم در یک خط قرار گیرند.(9) این نوع مواضع سبب شده که برخی از توده ها، در برخی از کشورهای مسلمان و شیعه آن را به عنوان یک کشور الهام دهنده بشناسند، و برخی مردم و روشنفکران در کشورهای دیگر ژست های ضد امپریالیستی آنها را باور کنند. لذا تغییر این چهره ی بیرونی و تبدیل آن به چهره ای مانند عربستان سعودی نیازمند یک پروسه است که طی آن باید خیال حکام ایران از ماندن در قدرت و پذیرش بوسیله امپریالیستها، راحت شود تا راضی به تعویض این چهره ی دروغین بیرونی خود گردند.

                                                                                ادامه دارد.

                                                                                  

                                                                                      هرمز دامان

                                                                                    آذر و دی ماه 92





یادداشتها 
   1- باید اشاره کنیم که اختلاف میان امپریالیستها با هیئت حاکمه ایران دارای جنبه های گوناگونی است. از اقتصاد و سیاست و رویکردهای مذهبی- فرهنگی رژیم در داخل گرفته تا روابط و سیاست خارجی و نوع مواضع سیاسی- فرهنگی(عمدتا ایدئولوژیک- مذهبی) این کشور در مورد حوادث و رویدادهایی که بویژه در منطقه خاورمیانه اتفاق میافتد. از این رو، حل مسئله دست یافتن حکومتگران جمهوری اسلامی به انرژی اتمی تنها یکی از ده ها موردی است که امپریالیستها بر سر آنها با حکومت ایران( عمدتا جناح خامنه ای) اختلاف دارند.

2- بطور کلی سران کمپرادور سپاه و نیروهای انتظامی  با دو مسئله اساسی روبرویند. یکی از این دو، چگونگی تداوم موقعیت فعلی است. یعنی موقعیتی که مردم از فشارهای اقتصادی و سیاسی عاصی شده و به خشم آمده اند، وهر آن امکان شورش و درگیری درهر نقطه ایران وجود دارد. این امر سپاه را مجبور میکند که  دائم در حال برنامه ریزی برای چگونگی تداوم سرکوب مردم و بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان باشد  و نیروهای خود را در حال آماده باش نگه دارد. این مسائل هم آنها را در اضطراب و تشویش دائمی نگه میدارد و هم هزینه های هنگفتی به آنها تحمیل میکند که تداوم آن برای دراز مدت مقدرو نیست.

مسئله دوم، به توان مقاومت آنها در مقابل تداوم جنبش توده ها بر میگردد. اگر رژیم شاه به پشتیبانی امپریالیستها توانست در مقابل شورش و انقلاب ملت ایران در حدود یکسال مقاومت کند، سپاه و نیروهای انتظامی جمهوری اسلامی قادر نیستند که چنین مقاومتی از خود نشان دهند. زیرا نه جمهوری اسلامی ریشه هایی همچون نظام سلطنتی دارد، نه این نیروها یگانگی نسبی ارتش و نیروهای انتظامی زمان شاه را دارند، نه امپریالیستها پشتیبان کامل آنها هستند و نه بالاخره مردم، آن مردم زمان شاه هستند. ضمن اینکه امکان تغییر در جهت گیری و ریزش در نیروهای پایین و ساده این ارگان که افراد برخاسته از میان زحمتکشان هستند، خیلی سریعتر و خیلی بیشتر از زمان شاه وجود دارد.

در مورد امر اخیر، باید توجه داشت که هیئت حاکمه و نیز سران سپاه و نیروهای انتظامی به انواع مختلف میکوشند که چهره ای کوبنده و خونخواراز خود نشان دهند و باصطلاح مردم را از این بترسانند که چنانچه به خیابانها بیایند، آنها میکشند و بد جوری هم میکشند و حمام خون براه میاندازند و باصطلاح باکی هم از این ندارند که از جهت به گلوله بستن مردم، روی شاه را هم  سفید گردانند. اما اینها بیشتر نوعی توپ درکردن های توخالی است و آنها بطور واقعی توان این کار را ندارند. چنانچه حوادثی از نوع هجده شهریور بین اینها و مردم رقم بخورد، ریزش نیروهای آنها بسیار وسیع خواهد بود و سریعا به اوج خود خواهد رسید و دیری نخواهد پایید که کل رژیم سقوط کند. (در بخش پنجم این نوشته که به اشکال مبارزه هیئت حاکمه با مردم خواهیم پرداخت به این نکات توجه خواهیم کرد.)  

این  مسائل موجب آن میگردد که سران سپاه تداوم وضع کنونی را برای مدت طولانی ممکن ندانند و توصیه هایی برای سازش و عقب نشینی داشته باشند.  مسئله ی مهم  دیگری که این حضرات با آن روبرویند این است که این تحریم های اقتصادی هر چند دیرتر از دیگر بخش ها ( و بنا به دلایل مختلف ا زجمله تلاش انحصارات امپریالیستی برای داشتن سران سپاه و نافذ بودن در این ارگان) اما  بالاخره دامن خود سران سپاه را نیز گرفته و سودهای کلانی را از دست آنها خارج کرده است.

3- این اکنون اصطلاحی بیش نیست. در مقاله دیگری  به نام «تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی» در بخش مربوط به تضاد میان امپریالیستها جداگانه به آن خواهیم پرداخت.

4-  اخیرا صحبت از معامله ی پایاپای نفت و کالا میان ایران و روسیه شده است. امپریالیسم آمریکا در مخالفت با امپریالیسم روس واکنش نشان  داده و میگوید در صورت  بستن چنین قرار دادی توافقنامه ژنو لغو شده و آمریکا تحریم را از سر خواهد گرفت.

5-  در پی توافقنامه ژنو بین امپریالیستها مسابقه ای بر سر فرستادن سریعتر وزرای امور خارجه و به ایران، آغاز شده است و گویا هر یک تمایل دارند در شکستن تحریم ها و بستن قرار دادها و چاق کردن بخش های وابسته به خویش گوی سبقت را از دیگران بربایند. ایتالیائی ها که وزیر خارجه شان را فرستادند. انگلیسی ها که هیئت پارلمانی فرستادند و گویا ایران ملک طلق آنهاست و...! در پی آمدن وزیر امور خارجه ایتالیا به ایران، آمریکایی ها، ایتالیائی ها را متهم میکنند که با این زود فرستادن وزیر امور خارجه شان کار پیشبردن و به نتایج بهتر رساندن توافقنامه را مشکل میکنند. همانگونه که اشاره کردیم گویا خود آمریکاییها از بقیه زرنگترند زیرا روابط پنهانی را همواره داشته اند.

6- بطور کلی، همزمان با برخی جنگ و دعواهای علنی واقعی یا ساختگی میان آمریکا با ایران، همواره  یک روابط پنهانی بین این دو کشور وجود داشته است. این روابط در دوران خمینی و با ماجرای مک فارلین آشکار شد و در دوره ریاست جمهوری  رفسنجانی به موازات همکاری و اطاعت ایران از صندوق بین المللی پول و بانک جهانی ادامه یافت و در دوران خاتمی با سکوت دولت در مورد استفاده از فضای ایران برای پرواز هواپیماهای آمریکایی برای تجاوز آمریکا به عراق ادامه یافت و اینک نیز احمدی نژاد با تفخر تمام اعلام کرده که اولین  دور نوین مذاکرات پنهانی میان دولت ایران و دولت آمریکا در اواخر دوران ریاست جمهوری وی آغاز شده است.(اردیبهشت سال 92)

 با این تفاصیل، اگر در گذشته  و در شعار دادن مخالف آمریکا تمامی سران جمهوری اسلامی گوی سبقت را ازیکدیگر می ربودند، اکنون وضع به گونه ای برعکس شده که برای احمدی نژاد شیاد سیاسی که با «خالی بستن» های دروغین خود علیه امپریالیستها برای خود در میان مردم و حتی برخی روشنفکران ساده نگر این کشورها وجه ضد امپریالیستی کسب کرد، اکنون نیز افتخاری است که باب مذاکرات با آمریکا، نه در دولت روحانی، بلکه در زمان دولت وی گشوده شده است!؟

7- البته این امر مطلق نیست. زیرا در برخی زمانها ممکن است بین مواضع سیاسی یک هیئت حاکمه نوکر و امپریالیسم مسلط، تضادی در برخی مواضع پدید آید. ولی این گونه تضادها بیشتر و عموما در شکل مواضع نظری و در حرف و اینجور چیزها بروز میکند و نه در مواضعی که آن نوکر درعمل و بویژه در موارد اساسی میگیرد. مثلا رژیم سعودی برخی مواقع برای حفظ ظاهر و باصطلاح همراهی با اعراب و منزوی نشدن، مواضعی خلاف آمریکا در مورد اعراب و اسرائبل اتخاذ میکند. اما در این هیچکس شک ندارد که این رژیم تا مغز استخوان وابسته اقتصادی و سیاسی به آمریکاست و در عمل از همراهی با آمریکا عدول نخواهد کرد.

8- در این خصوص میتوان به کشور سوریه نیز اشاره کرد. پس از بروز شورش و انقلاب در این کشور تحت سلطه، نخست امپریالیستها تلاش کردند که با ورود به جنبش دموکراتیک و ضد امپریالیستی توده ها و خریدن بخش هایی از آن، این جنبش را در کانالی بیندازند که هر نوع نتیجه ای میتوانست ببار آورد الا حکومتی دموکراتیک و ضد امپریالیستی. این امر آنان را از تجاوز به کشور سوریه نیز معاف کرد. این پشتیبانی کردن از گروه ها و شاخه های بخصوص، بطور کج دار و مریز و برای مدت سه سال ادامه یافت. اکنون که انقلاب به بیراهه کشیده شده و جنبش توده ها فرو کش کرده، امپریالیستها، سازش میان بشار اسد و گروه ها را دنبال کرده و چندان در پی حتی برکناری بشار اسد نیز نیستند. بشار اسد خوب نیست وقتی مردم به انقلاب دست زدند و بشار اسد و دارودسته ی حاکم را نخواستند! بشار اسد خوب است ( در واقع چه کسی بهتر از بشار اسد!) چون او به سهم خود به همراه امپریالیستها و گروه های وابسته شان با جنگی بی سرانجام و بی نتیجه دلخواه مردم، جنبش و انقلاب را دچار افت و خاموشی کرده و توده ها را به انفعال کشاند. آری! مگر امپریالیستها چه میخواهند، جز مردمی خاموش که تن به یک حکومت استبدادی بدهند. چه اسد، چه گروه های مخالف! البته اینها ( نخست انگلیسیها که گویا تجارب تاریخی صد و اندی ساله مهارت خاصی در شناخت گروه های مضر برای آنها ببار آورده است) ظاهرا زیر  پوشش نگرانی از رشد گروه های اسلامی وارد معرکه شده اند و در صدد باز سازی روابط خود با بشار اسد هستند. ولی روشن است که دلیل اصلی سازش کنونی با اسد، افت و فروکش کردن انقلاب است.

9- و اینها کشورهایی هستند که اگر چه به واقع کشورهایی انقلابی و مبارز ضد امپریالیست نیستند، بلکه خود نیزاشکالی از حکومتهای ارتجاعی و یا نیمه ارتجاعی هستند، اما مانند مومیایی های هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی، برای ماندن در قدرت و تغییر شکل و هویت جامعه،  قوانین متحجر 1400 سال پیش  فراراهشان نیست.