۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(1)


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(1)

بخش اول-  بورژوازی ملی

 

این بسی حیرت انگیز اما حقیقتی است که بخشی از شبه چپ ایران تلاشی  فراوان کرده و میکند که با نقض، ضدیت و مقابله با تئوری های اساسی مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی، که او نمیخواهد آنها را راهنمای پراتیک قرار دهد، واقعیت را بر مبنای یک تئوری از پیش تعیین شده (گویا همان مارکسیسم) تبیین کند. جالب اینکه که این حضرات «مارکسیستها» یا «مارکسی های» دروغین چنان از پراتیک حرف میزنند، گویی در همه نظرات خود تابع واقعیتهای عینی هستند که بوسیله پراتیک در معرض دریافت احساس و تعقل انسان قرار میگیرد .

پس از یک سو مخالفت با تئوری انقلابی و از سوی دیگر راست و ریست کردن کردن واقعیت آنچنان که گواهی بر تئوری علی الظاهر مارکسیستی آنها باشد؛ از یک سو حد اعلای تلاش برای اینکه واقعیت منطبق با تئوری اقتصادی مارکس (که آنان در اینجا آن را بصورت یک چیز یک جانبه و بیروح در میآورند) تبیین گردد و چنانچه واقعیت مقاومت ورزد، «اسطوره» خطابش کنند، و از سوی دیگر حداعلای تاکید بروی پراتیک و اینکه گویا اینان تئوری را تابع پراتیک میدانند و بدور ریختن  هر گونه تئوری انقلابی!(که اینجا بنا به گفته شان به هیچکدام از اصول این تئوری پایبند نیستند) چنین است تضاد ناهنجار این شبه چپ ها!

 پس در نظرات این شبه چپ ها، تبیین واقعیت جامعه ایران بر مبنای تئوری اقتصادی مارکس  یا دقیقتر بگوییم انطباق واقعیت با تئوری، چگونه صورت میگیرد؟

 در اقتصاد ایران انباشت سرمایه صورت گرفته، تجزیه دهقانان به اتمام رسیده  و کار تبدیل به کالا شده است؛ طبقه دهقان در ساخت اقتصادی ایران  تبدیل به سرمایه دار و کارگر شده است و از این رو  تنها دو طبقه در جامعه شهری و روستایی ایران وجود دارد: طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر یا مزد بگیر. تضاد اصلی بین اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید یا تضاد کار و سرمایه است و در نتیجه انقلاب ایران سوسیالیستی یا انقلاب علیه کار مزدی است. از نظر اینان، نظام اقتصادی ایران سرمایه داری است و از این لحاظ  تفاوتی با کشورهای سرمایه داری غربی ندارد.  در نتیجه  چپ ایران بهتر است امپریالیسم را فراموش کند و تنها به سرمایه داری توجه کند.  زیرا امپریالیسم، نه امپریالیسم، یعنی تقسیم جهان به دو قطب اساسی امپریالیستها(سرمایه داری صنعتی و تکامل یافته) و کشورهای تحت سلطه با ساخت های عقب نگه داشته شده، بلکه تنها سرمایه داری است و سرمایه داری هم امپریالیسم و تحت سلطه، استعمارگر و مستعمره ندارد. همه کشورهای جهان از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب سرمایه داری اند و تنها منتظر انقلاب سوسیالیستی.

 و کدام اصول و تئوری قرار است بدور انداخته شود:

  تمامی اصول اساسی  مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی و تمامی تئوری مبارزه طبقاتی، دیکتاتوری پرولتاریا و تصرف قدرت سیاسی با قهرانقلابی، تمامی استراتژی و تاکتیک مارکسیستی! علی الظاهر همه چیز بر مبنای نظرات مارکس در کتاب  سرمایه تبیین میگردد، ولی این نکته ابتدایی عمدا نادیده گرفته شده یا فراموش میشود که اولا مارکس در این کتاب، یک اقتصاد سرمایه داری در عالی ترین شکل خود را مورد مطالعه قرار داده است؛ دوما این کتاب جلدهای دوم و سومی نیز دارد که باید همتراز با جلد نخست به مثابه راهنما، فرا راه  قرار گیرند؛ و سوما اقتصاد جهان پس از تکامل سرمایه داری به امپریالیسم، بدو دسته اساسی از کشورها تقسیم شد: کشورهای امپریالیستی و کشورهای مستعمره، نیمه مستعمره و بطور کلی تحت سلطه.

همانطور که اقتصادی که در سرمایه مورد مطالعه قرار داده میشود، یک اقتصاد پیشرفته و در عین حال، در یک حالت عام، تیپیک و ایده آل( گرچه کاملا متکی به فاکتها و واقعیت های مشخص تاریخی) است و و اقتصاد هر کشور مشخص سرمایه داری  باید در پرتو ایده های اساسی آن مورد مطالعه مشخص  قرار گیرد، در عین حال پس از تقسیم جهان به امپریالیسم و مستعمره باید اقتصاد کشورهای تحت سلطه نه تنها همچنان بر مبنای آثار تئوریک اقتصادی مارکس و انگلس، بلکه همچنین تحقیقات لنین درباره امپریالیسم و نظرات تئوریک وی  و نیز تحقیقات تئوریک مائو و احزاب کمونیست در کشورهای تحت سلطه در مورد اقتصاد این کشورها، مورد مطالعه مشخص قرار گیرند.

اما بر همان مبنای ظاهرا اتخاذ شده یعنی سرمایه مارکس(جلد نخست) نیز توضیحات یا تحلیل مشخص این جریانها، تهی از هر گونه مبنای علمی و اتکاء تئوریک به این اثر مارکس میباشد. لازم به ذکر است و همانطور که در ادبیات جمعی از مائوئیستهای ایران آمده، تغییرات معینی به نفع توسعه و تکامل سرمایه داری در ساختار اقتصاد ایران بوجود آمده است، ولی این تغییرات بر نظرات این دسته ها دلالت نمیکند. نه اقتصاد ایران دلایلی قابل قبول برای نظرات اینان ارائه میدهد و نه مبارزه طبقاتی و ملی گواهی است بر نظرات ایران.  در واقع، گر چه در اقتصاد ایران یک نوع سرمایه داری با ویژگیهای معین که خصلت بارز و منحصر به فرد آن، اتکا به درآمد صدور مواد خام (نفت) و صنایع مونتاژ برای مصرف داخلی است، تسلط یافته، اما اقتصاد در مجموع آن، کمابیش تلفیق و  ترکیبی از شیوه های تولید، از نوعی سرمایه داری وارداتی گرفته تا اشکال تولید عقب مانده و تکامل نیافته است که نه بعنوان حدودی کاملا مجزا، بلکه به مثابه حدودی متداخل، درهم پیچیده و در اشکال نوینی ترکیب یافته اند. شکل نهایی موجود، بکلی با آنچه در غرب به عنوان سرمایه داری صنعتی  میبینم، تفاوت دارد.

 درست به دلیل این ناهمگونی و تفاوت کیفی بین سرمایه داری عقب مانده ایران و سرمایه داری پیشرفته کشورهای غربی است که این حضرات دست به راست و ریست کردن اقتصاد ایران با تئوری گویا مارکسیستی خود میزنند. هر چیز که علیه تئوری های آنها گواه بدهد انکار میکنند. اگر طبقه ای غیر کارگر موجود باشد، انکارش میکنند؛ اگر مبارزه ای غیر از مبارزه طبقه کارگر موجود باشد، انکارش میکنند و چنانچه هر تضادی غیر کار و سرمایه بروز کند، آنها آن را نیز انکارش میکنند. انکار کردن واقعیت: چنین است لب روش و فکر اینان!

آنان، غیر از انکار کردن روش دیگری نیز دارند: هر چیز که نام و نشانی از طبقه کارگر نداشته باشد، منسوب به بورژوازی میدانند. اگر طبقه کارگر نباشد، بورژوازی است. اگر مبارزه طبقه کارگر نباشد، مبارزه بورژوازی است و اگر تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی نباشد، تضاد درون کمپ بورژوازی است.

«اسطور شناسان» شبه چپ مردمانی بس غریب هستند. آنها هر بار واقعیت را انکار میکنند و هنگامی که واقعیت دوباره قد میافرازد، و آنان را بور میکند، آنها دوباره انکارش میکنند و باز هم دوباره همان قد بر افراشتن و بور شدن! گویا آنها منافع معینی در نفی نظرات مقابل دارند که اسن چنین از انکار واقعیت خسته نمیشوند!

 یکبار، در زمانهای قدیم، شخصی که ترتسکیست بود و درس «اسطور شناسی» را  در دانشگاههای انگلستان خوانده بود، به مملکت ما آمد و طبقات را زیر «میکروسکپ» ترتسکیسم خود که اوآن را «مارکسیسم انقلابی» اسم گذاری کرده بود، گذاشت و«اسطوره بورژوازی ملی» را کشف کرد. او شاد و و به وجد آمده از اینکه  نه به عنوان یک ترتسکیست، بلکه به عنوان یک اسطور شناس متبحر شناخته شد، شروع کرد دیگران را دعوت به اسطور شناسی کردن! مدتها بعد مردمانی یافت شدند که گویا ترتسکیست نبودند و آنها نیز که موفقیت نیم بند آن شخص مزبور به مزاجشان خیلی سازگار آمده و سرمستشان کرده بود، راه «اسطور شناسی» او را ادامه دادند و «اسطوره طبقه متوسط »( منظورشان از طبقه متوسط خرده بورژوازی بود!؟ )  را کشف کردند. آنها نیز متوجه شدند که در ایران همه  چیز اسطور است مگر سرمایه دار و کارمزد. خلاصه، بازار «اسطوره شناسی»  و «اسطوره بازی»  گرم شد و رونق یافت. پس از  آن مردمانی یافت شدند که  کار و کسبشان «اسطوره شناسی» شد.  بدین ترتیب تمامی توده کشاورزان، زارعین، دهقانان بی زمین و کم زمین و یا خرده مالکین میانه و مرفه، اقشار مختلف خرده بورژوازی شهری و پس از آن امپریالیسم  و ملت های تحت سلطه هم «اسطوره» شدند.  و آنگاه به خیال خود گمان کردند که «اسطوره» ها را که ناپدید کردند، فضای مه آلود ی که جهان چپ  ایرانی را در بر گرفته بود، کنار زده اند و همه چیز را صاف و شفاف و ساده کرده اند!؟ از نظر این حضرات، در جامعه  ایران در شهر و روستا، مانده بود دو طبقه، یک «تناقض» و یک انقلاب.  بورژوازی و پرولتاریا (یا کارمزدان)، تضاد کار و سرمایه و انقلاب سوسیالیستی. آنها آنقدر این چیزها را تکرار کردند که دیگر براستی باورشان شد که آنچه میگویند کاملا متکی به آموزشهای مارکس است، مارکسی که آنها هیچ یک از نظریات انقلابیش را قبول نداشتند جز این که به وی اقتدا کنند که گویا در نظام سرمایه داری تنها با موجودیت مطلق دو طبقه توافق داشته است!  

براستی که آگر مسائل به این سادگی بود، و جامعه سرمایه داری چنین ساده و صاف و بی پیچیدگی و ترکیبات بغرنج بود، سالها بود که بشر باید، حداقل در کشورهایی با بیش از سیصد سال رشد سرمایه داری،  پا به  کمونیسم گذاشته باشد!

 ما البته «اسطوره شناس» نیستیم و واقعیت شناسی را بر اسطوره شناسی یا اسطوره کردن  واقعیت ترجیح میدهیم!  و درست به همین دلیل، خود را موظف میبینیم که واقعیت را از شر اسطوره نجات دهیم. اگر اسطوره شناسان واقعیتها را به اسطوره تبدیل میکنند، ما تلاش میکنیم که واقعیتها را از  اسطوره انگار گرفتن، پاک کنیم. اگر اسطوره شناسان با اسطوره جا زدن واقعیت،  ترتسکیسم را بجای مارکسیسم جا میزنند، ما با طرد اسطوره از واقعیت، به طرد ترتسکیسم و رویزیونیسم و دشمنان در لباس دوست مارکسیسم، میپردازیم و مصمیم که مارکسیسم - لنینبسم - مائوئیسم را بجای آنها قرار میدهیم. چنین است آنچه که ما میخواهیم در این نوشته دنبال کنیم:

در بخش اول این نوشته، ما نظرات «اسطور شناس» متقدم  که شهره  چپ ایران است، یعنی حکمت ترتسکیست، در مورد بورژوازی ملی مرور میکنیم .(1) در بخش دوم این نوشته  نظرات کارمزدیان، این اسطور شناسان  متاخر را در مورد طبقه میانی یعنی خرده بورژوازی مرور خواهیم کرد.

 

 حکمت ترتسکیست میخواهد نقش یک مارکسیست- لنینست را بازی کند!

جزوه «اسطوره بورژوازی ملی و مترقی» با دو نقل قول از لنین آغاز میشود. حکمت مزورانه میخواهد وانمود کند که گویا بطورجدی مارکسیست(مارکسیست- لنینیست یا آنطور که در متن جزوه مزبور، این دو بیشتر بطور جداگانه آورده میشود «مارکسیست و لنینست») و هوادار لنین است و یا حداقل به گفته هایی که از لنین نقل میکند اعتقاد و باور دارد و گمان میکند که آنها یا راهنمایی برای بحث وی میباشند ویا چکیده بحث او را خلاصه میکند. اما اگر از لنینست بودن و یا هوادار لنین بودن حکمت( و نیز دارودسته سهندی ها)، که یک نیرنگ شیادانه است، بگذریم، متن مقاله وی نشان میدهد که او نه به هیچ عنوان آنچه را از لنین نقل میکند، فهمیده است ، نه به آن باور دارد و آنها را راهنمای بحث خود قرار میدهد. به نقل قول های حکمت از لنین توجه کنیم:

« تا وقتى که ما کاملا و به روشنى درنيابيم که کدام طبقات قادرند، به دليل شرايط عينى اقتصادى، انقلاب بورژوائى روسيه را پيروز سازند، تمام گفتارمان در باره پيروزى اين انقلاب چيزى بيش از عبارات توخالى و رجزخوانى دموکراتيک نبوده و تاکتيک‌هايمان در انقلاب بورژوائى ناگزير پا در هوا و متزلزل خواهد بود. اگر در ارزيابى دورانهاى انقلابى، ما فقط به مشخص نمودن خط کلى عملکرد طبقات مختلف اکتفا کنيم، بدون آنکه اشکال مبارزاتشان را بررسى نمائيم،  بحث ما از نظر علمى ناقص و غير ديالکتيکى بوده و از نقطه نظر پراتيک سياسى در حد کلام بيجان استدلاليّون باقى ميماند...»  و

«پيش از جواب گفتن به اين سؤال که آيا ما بايد از "اپوزيسيون" پشتيبانى کنيم يا نه، بايستى بفهميم که پايه‌هاى طبقاتى اين"اپوزيسيون" (يا ليبراليسم روسى) چيست و بسط انقلاب و رشد طبقات انقلابى با موقعيت و منافع ليبراليسم در چه رابطه‌اى قرار دارد»

هر دو مقاله فوق در کتابهاى "ارزيابى انقلاب روسيه" و " پرولتاريا، بورژوازى و انقلاب دموکراتيک" به فارسى منتشر شده است».( منصور حکمت، اسطوره  بورژوازی ملی و مترقی، جزوه اول ، ص 1، تمامی نقل قولهای ما از همین جزوه و بر مبنای صفحات الکترونیک آن استوار است)

بپردازیم به نکات مندرج در گفته های لنین:

نظر لنین در گفته نخست در این باره است که کدام طبقات بدلیل شرایط عینی اقتصادی خود قادرند انقلاب روسیه را پیروز سازند و نه اینکه کدام طبقات در انقلاب دموکراتیک روس میتوانند شرکت داشته باشند. روشن است که از نظر لنین طبقه کارگر و دهقان، طبقاتی هستند که میتوانند انقلاب روس را پیروز گردانند، ضمن آنکه رهبری انقلاب باید بدست طبقه کارگر باشد و این طبقه دهقانان را از زیر نفوذ بورژوازی لیبرال خارج کرده و رهبری کند. همچنین از این گفته لنین به هیچوجه این نتیجه حاصل نمیشود که مثلا انقلاب روسیه سوسیالیستی است و یا سوای مبارزه ای افشاگرانه، پیگیر و سرشار از مضمون  با بورژوازی لیبرال، دیگر هیچگونه سازش، پشتیبانی یا اتحادی با وی در مبارزه با تزاریسم جایز نیست.

در حالیکه، بحث حکمت با جریان خط سه به هیچوجه بر سر رهبری طبقه کارگر بر انقلاب دموکراتیک بویژه رهبری اقشار زحمتکش شهری و روستایی، نبوده، بلکه اولا بر سر ساخت اقتصادی  که از نظر او  مطلقا سرمایه دارنه است، میباشد؛ دوما بر سر وجود طبقه ای به نام بورژوازی ملی و لیبرال است که او آن را دارای موجودیت واقعی در اقتصاد ایران نمیداند. (2)

در گفته دوم نیز مضمون بحث لنین این است که پیش از اتخاذ هر گونه تاکتیک انقلابی در قبال برخورد به جریانهای سیاسی، باید پایه های طبقاتی این جریانها را بشناسیم. یعنی باید بدانیم که آنها نماینده کدام طبقات مخالف تزاریسم هستند و دوری و نزدیکی اقتصادی- سیاسی طبقه کارگر با این طبقات (در اینجا لیبرالهای روسی) در چه درجه ای است و بر چنین مبنایی پشتیبانی طبقه کارگر از آنها در شرایط معین و مشخص، به چه درجه ای به بسط و تکامل مبارزه به نفع طبقات انقلابی(در اینجا کارگران و دهقانان) میانجامد. همچنین بدانیم که مضمون، مقاصد و اهداف این طبقات از آن درجه ای که با تزاریسم مبارزه میکنند، چیست و تا چه حد و مرزهایی این مبارزه را ادامه میدهند. با توجه به همه اینها است که میتوانیم تاکتیکهای خود را در مورد درجه وحدت( اتحاد، ائتلاف) و درجه و شدت کم و زیاد مبارزه با آنها در شرایط گوناگون، بدرستی تنظیم کنیم. بنا به گفته لنین، چنانچه طبقه کارگر روس بخواهد از اپوزیسیون روس پشتیبانی کند، باید نخست پایه های طبقاتی آن( لیبرالیسم روسی) را مورد بررسی قرار دهد.

 اما آنچه منظور لنین نیست، این است که طبقه کارگر روس در هیچ شرایطی نباید از اپوزیسیون لیبرالی پشتیبانی کند، یعنی آنچه شبه چپ ها در بوق و کرنا میکنند. مقالات لنین  که حکمت از آنها نقل قول میکند مربوط به دوره انقلاب 1905 است. حال آنکه میدانیم که لنین و بلشویکها  خواه پیش از انقلاب 1905 و خواه در برخی مراحل انقلاب دموکراتیک 1905  تا سالهای 1917، اتحادهایی معین با لیبرالیسم روس برقرار کردند. آنان ضمن مبارزه ای مداوم با این بورژوازی لیبرال  که ضمنا از نقطه نظر لنین دارای غنا، عمق و پیچیدگی بیشتری نسبت به مبارزه با تزاریسم بوده و در پرورش طبقه کارگر و ارتقا دانش وی نقش موثرتری داشت، نه هیچوقت آن را مشابه تزاریسم قلمداد کردند و نه آن درجه از شدت مبارزه ای که بر علیه آن پیش بردند، همپایه آن شدت و درجه ای بود که علیه تزاریسم پیش میبردند. تنها در سالهای پس از انقلاب فوریه است، یعنی زمانی که انقلاب دموکراتیک روسیه از نظر سیاسی به پایان رسید، که سیاست طبقه کارگر در مورد بورژوازی لیبرال تغییر میکند و انقلاب سوسیالیستی در دستور کار قرار میگیرد.( نگاه کنید به  لنین، بیماری چپ روی در کمونیسم، بخش دوم)(3)

 

چرا حکمت رد گم میکند؟

حال که این دو گفته را بررسی کردیم متوجه میشویم که این مباحث ربط چندانی نه به عنوان مقاله حکمت دارد و نه به مضمون مقاله وی. بحث حکمت درباره این نیست که بورژوازی ملی و لیبرال در ایران وجود دارد و حال که وجود دارد، نباید اجازه دهیم بجای طبقه کارگر این بورژوازی رهبری انقلاب را بدست گیرد و یا مثلا برخورد تاکتیکی با آن باید چگونه باشد، خیر! هیچکدام از این نکات نیست، بلکه این است که اصلا چنین بورژوازی ای وجود ندارد. و اگر همه بحث این است که شرایط تغییر کرده و ایران مانند روسیه نیست و بورژوازی ملی در اقتصاد وابسته ایران تحلیل رفته و جزیی از آن شده است، در این صورت آوردن این دو گفته لنین جز نقش یک هارت و پورت بی محتوی بچگانه روشنفکری و جز اینکه نویسنده بخواهد بگونه ای دروغین وانمود کند مثلا به لنین اقتدا میکند، چه معنایی دارد؟

میتوانیم بپرسیم که آیا اگر کسی در سر آغاز نوشته خود گفته هایی از لنین بیاورد، این نشان دهنده لنینست بودن اوست؟ خیر! چنین چیزی نیست. اینجا هدف حکمت تنها فریب خواننده است و بس.

در حقیقت این یکی از شیوه های فوق العاده کریهی است که میان ترتسکیستها( و رویزیونیستها) شایع است. بیشتر جریانهای اپورتونیستی و رویزیونیستی از چنین شیوه هایی برای رد گم کردن استفاده میکنند. انواع و اقسام تفکرات رویزیونیستی، ارو کمونیسم و ترتسکیستی را با مقداری مارکسیسم درهم میکنند و اسم معجون را میگذارند مارکسیسم، «مارکسی»  یا «مارکسیسم انقلابی» که در حقیقت همان ترتسکیسم ارتجاعی است.  شیادی سیاسی، بازی های فریبکارانه، مانوری های دروغین میان ایدئولوژیها، به مارکس و لنین اقتدا کردن و از آنها  نقل قول آوردن و پس از آن کالای رویزیونیسم و ترتسکیسم خود را بخورد خواننده دادن، اینهاست شیوه های ننگین اپورتونیستها، رویزیونیستها! و همچنین بویژه روش ترتسکیست های کنونی ایران.  اینها به به هیچ اخلاقیاتی پایبند نبوده! و هیچ صراطی را مستقیم نیستند! فریب و دروغ  و امر و اهداف اصلی خود را در لوای مانور بین نظرات انقلابی به پیش بردن! چنین است شیوه های شیادانه ترتسکیستی!  و پس از مدتی که این مزوران که عمدتا مزدوران امپریالیسم هستند، امر خود را تحت لوای نام انقلابیون بزرگ پیش بردند ازآنها تبری میجویند و شروع میکنند به نقد نظرات آنان که آنان به هیچ وجه اعتقادی بدانها نداشته اند. (4)

 

منظور حکمت از « توهمات منشویکی» چه بود؟

 در مقدمه بخش دوم این جزوه ، حکمت ضمن بحث درباره بورژوازی ملی و چگونگی برخورد های تاکتیکی به آن، از «توهمات منشویکی» چپ ایران(عمدتا خط سه)  صحبت میکند. منشویکها جریانی اپورتونیستی- خرده بورژوایی در چپ روسیه بودند و در بخشی از مهمترین مسائل تئوریکی، سیاسی، استراتژی و تاکتیک و نیزچگونگی برخورد به دهقانان و جذب آنها و رهبریشان بوسیله طبقه کارگر و نیز تصرف قدرت سیاسی از طریق قهرآمیز، در مقابل جریان بلشویکها که جریان انقلابی - پرولتاریایی  بودند، قرار داشتند.  با این وصف، حکمت که از توهمات منشویکی چپ ایران صحبت میکند، حتما خود را منسوب به جریان بلشویکها میداند.  باید ببینیم که منظور حکمت  از این  مقایسه چه بوده و قیاس خود را چگونه  به عمل میآورد و چگونه خود را در موضع بلشویکها فرض میکند. نخست به این بخش از گفته های حکمت توجه کنیم:

« ... واقعيات مبارزه طبقاتى گريبان اسطوره بورژوازى ملى را رها نکرد.  يک سال قبل اگر کسى از روى تعلق خاطر به جنبش کارگرى "اهانتى" به"بورژوازى ملى" روا ميداشت، اگر ضدانقلابى‌اش ميناميد، لفظ "ملى" (که در کشور تحت سلطه امپرياليسم تنها به معناى "ضد امپرياليست" ميتواند تعبير شود)(( و چقدر حکمت ضد امپریالیست بود)) را از سر او زياد ميدانست، خيانتش را پيش‌بينى ميکرد و کارگران را از او برحذر ميداشت و...، فغان از حلقوم عشاق سينه چاک اين عجوزه مفلوک برميخواست و سيل برچسب‌هاى "سياسى" مانند "شبه تروتسکيست"،(( و چرا نه ترتسکیست! مسئله حکمت از شبه ترتسکیست بودن رد بود)) "چپ رو" و غيره بسوى او جارى ميگشت. البته شايد هم حق داشتند، شايد در آن روزگار باستان! شيوه توليد در ايران فرق ميکرد، مرحله انقلاب فرق ميکرد، جناح‌بندى‌هاى هيأت حاکمه فرق ميکرد، حقيقت فرق ميکرد، "مارکسيسم" فرق ميکرد و...! اما به هر طريق امروز اوضاع به گونه ديگرى است. سيلى که از خون پاک کارگران و زحمتکشان انقلابى و رزمندگان کمونيست ايران در گوشه و کنار کشور، در کردستان، بلوچستان، ترکمن صحرا، خوزستان، اصفهان، تهران و... به "مرحمت" همين حضرات"بورژوازى ملى ايران" در يکساله اخير جارى گشت پايه‌هاى توهمات منشويکى بخش وسيعى از کمونيست‌هاى کشور ما را سست کرده است. "بورژوازى ملى ايران" ماهيت کريه و متعفن خود را بوضوح به نمايش گذارده است.پرونده‌هاى "مکشوفه" مبنى بر گلباران سفارت امريکا توسط اين حضرات، تجربه بسيارى از نيروها را از بمباران زحمتکشان کردستان تکميل کرد و اسطوره بورژوازى ملى و مترقى به حکم شرايط عينى مبارزه طبقاتى تا اطلاع ثانوى به خاک سپرده شد.»(حکمت، همان مقاله، مقدمه جزوه دوم، عبارات داخل دوهلال از ماست).

آنچه ما در اینجا میبینیم نه تجزیه و تحلیل دقیق  وهمه جانبه واقعیت، و تدوین روشن و شفاف چگونگی اشکال مبارزه  با بورژوازی ملی ایران که در آن دوران پس از انقلاب عمدتا مواضعی ضد انقلابی داشت، بلکه مشتی کلمات و عبارات تهییجی است که با احساساتی سطحی همراه بوده و قرار است که خواننده را تحت تاثیر نوعی مواضع به ظاهر رادیکال شبه چپ قرار دهد و از اعمال و برخوردهای ضد انقلابی بورژوازی ملی ایران، برای مقاصد اصلی خود که نفی تئوری ها، اصول، استراتژی و تاکتیک های مارکسیسم- لنینیسم بود، سود جوید. حکمت کوچکترین تلاشی نمیکند که نظریه و قیاس خود را توضیح دهد. در حقیقت، او از شرح اینکه چرا و بر مبنای چه همگونی ها و تضادهایی این قیاس را به عمل آورده، طفره میرود. اما ما بر خلاف گریز حکمت از وارد شدن درست و اصولی در مسئله تفاوت و تضاد بلشویکها با منشویکها بر سر مسئله برخورد به بورژوازی لیبرال روسیه، به شرح اساسی ترین نکات اختلاف میان این دو جریان که یکی مارکسیستی و دیگری اپورتونیستی و رویزیونیستی است، میپردازیم و آنگاه به اختلاف میان مضامین آن مبارزه، با تقابل حکمت که گویا میخواهد در نقش یک بلشویک ظاهر شود(حکمت و بلشویسم! از آن حرفهاست) با خط سه ای ها( جریان مارکسیستی- لنینستی و تا حدودی مائوئیستی) در آن شرایط میپردازیم:

 

اختلاف میان بلشویکها با منشویکها در مورد بورژوازی لیبرال روس  

1-  بلشویكها با منشویکها بر سر ساخت اقتصادی روسیه بحث مهمی نداشتند و این هر دو كمابیش ساخت اقتصادی روسیه را سرمایه داری میدانستند.

2 - بلشویكها با منشویکها در مورد مرحله انقلاب بحثی نداشتند و هر دو انقلاب را بورژوا- دمكراتیك ارزیابی میكردند.

3-  هر دو جریان بلشویک و منشویک به وجود بورژوازی لیبرال در روسیه و مخالفتهای نسبی آن با تزاریسم معتقد بودند.

به این ترتیب اختلاف آنها بر سر ساخت اقتصادی، طبقات موجود و مرحله انقلاب نبوده و  مجادله و مقابله ای بر سر وجود یا عدم وجود، یا باصطلاح حکمت«اسطوره» بودن این بورژوازی نداشتند، بلكه نکته مرکزی اختلافشان بر سر روش برخورد به این بورژوازی یا در حقیقت تاکتیکهای برخورد به بورژوازی لیبرال روس در چارچوب استراتژی کسب قدرت بوسیله طبقه کارگر بود.

منشویكها معتقد بودند كه چون انقلاب بورژوائی و دمكراتیك است، باید رهبری آن در دست بورژوازی بوده و نباید در مقابله با این بورژوازی و مبارزه افشاگرانه با او، وی را از انقلاب فراری داد و «رماند»، بلكه باید تنها جنبه های وحدت و اتحاد با آن را دید. مبنای تئوریکی آنان اقتدا به شرح مارکس و انگلس از ماتریالیسم تاریخی بود. آنها میگفتند چون ماركس گفته رشد نیروهای مولد در مرحله معینی با روابط تولیدی در تضاد می افتد، و آن روابط تولیدی هم که قرار است در روسیه بجای تزاریسم و بخش های فئودالی اقتصاد بنشیند، سرمایه داری است، پس نه وظیفه طبقه کارگر، بلکه وظیفه بورژوازی است که انقلاب بورژوازیی  را رهبری کند. بنابراین  نباید مانع ایجاد روابط تولیدی سرمایه داری بوسیله بورژوازی و رشد نیروهای مولد تحت رهبری وی شد، بلكه باید در تصرف قدرت بوسیله بورژوازی و رهبری دهقانان بوسیله وی، به او کمک کرد و پس از به قدرت رسیدن بورژوازی، و زمانی که رشد نیروهای مولد نوین یعنی طبقه کارگر روس به حد کافی رسید، در یك مبارزه پارلمانی با او(و این استراتژی کسب قدرت بوسیله منشویکها بود) قدرت را از دست وی در آورد. بدین ترتیب منشویکها طبقه کارگر و دهقانان را بدنبال روی از بورژوازی میکشاندند و نیز کسب قدرت بوسیله مبارزه پارلمانی اساس استراتژی آنان بود. منشویکها، اپورتونیسم و رویزیونیسم نوع روسی و نمایندگان سیاسی خرده بورژوازی بودند و نقش عاملین نفوذ بورژوازی درون طبقه کارگر را بازی میکردند.

 برعکس، بلشویكها معتقد بودند كه نباید به این دلیل که انقلاب بورژوا- دمکراتیک است اجازه داد که  بورژوازی لیبرال رهبر انقلاب باشد. زیرا این بورژوازی تحت شرایط نوین جهانی که انقلاب پرولتاریایی در دستور کار طبقه کارگر بسیاری کشورها قرار گرفته و نیز شرایط ویژه روس، در پیشبرد مبارزه بورژوا- دمکراتیک علیه تزاریسم و روابط فئودالی موجود، ناپیگیر و سازشکاراست و از طبقه کارگر و دهقانان بیشتر میترسد تا از تزاریسم. در نتیجه تمایل ندارد که انقلابی که او باید به سرانجام برساند، به ریشه ای ترین  و براترین شکل از فئودالیسم و ارتجاع تزاری گسست کند و بگونه ای همه جانبه و عمیق انقلاب را به نفع دهقانان به انجام رسانده، رشد همه جانبه نیروهای مولده نوین را میسر سازد.  به این نحو چنانچه طبقه کارگر به این بهانه که انقلاب بورژوا- دمکراتیک است، رهبری انقلاب را به وی  سپارد، او قادر نخواهد بود آن را پیش برد؛ نه مسئله زمین و دهقانان را حل خواهد کرد و نه در ساخت اقتصادی تحولات لازم را پدید خواهد آورد، و نه توانایی گسترش آزادیهای سیاسی و اجتماعی را آن سان که نیاز طبقه کارگر است و میتواند صورت دهد، خواهد داشت.  از این رو وظیفه حزب طبقه کارگر این است که با آن بر سر رهبری انقلاب مبارزه ای جدی، مداوم و مستمر كرده و همه ناپیگیری ها و فریبكاری ها و تزلزلات آن را در مبارزه با تزاریسم افشا نماید و علیه همكاری های معین آن در نفوذ در جنبش كارگری و در سركوب جنبش طبقه کارگر و دهقانان، به مبارزه نظری و عملی دست زند و به یک کلام، در اتحاد با دهقانان، رهبری انقلاب را از دست وی بگیرد، انقلاب بورژوا - دموکراتیک روس را به پایان رساند وضمن ایجاد شرایط پیشرفت اقتصاد روسیه برای  گذار به سوسیالیسم، آن را عملی سازد. بلشویکها مارکسیست و نماینده طبقه کارگرروس بودند.  

 

اختلاف میان مارکسیست- لنینستها و ترتسکیستها بر سر بورژوازی ملی بر سر چه بود؟

حال که مهمترین رئوس اختلاف میان بلشویکها و منشویکها را مرور کردیم، باید به نکات مورد اختلاف میان مارکسیست- لنینستها(در حال حاضرمائوئیست ها) با ترتسکیستها  بر سر بورژوازی ملی توجه کنیم:

اولین مورد، اختلاف بر سر ساخت اقتصادی جامعه ایران  است . یعنی حضرات ترتسکیستها ساخت اقتصادی ایران را سرمایه داری میدانند. آنها در عین حال حضور امپریالیسم در اقتصاد ایران را نمی بینند و نقش بازدارنده آن در پویایی و رشد اقتصاد ایران را زیر این عنوان که مسئله ما مثلا رشد صنعتی و اقتصاد ملی نیست، لاپوشی میکنند.

دوم:  بر این منوال آنها اساسا حضور بورژوازی ملی و لیبرال در اقتصاد ایران را منکر هستند. آنها میخواستند«این لفظ از ادبیات كمونیستی حذف گردد».(حکمت ، همان مقاله)

در حالیکه علیرغم رشد نسبتا زیاد سرمایه داری و بهم خوردن و تحلیل رفتن ساختار فئودالی  در ساختار یک سرمایه داری عقب مانده، این ساختار نوپدید، نتوانسته بورژوازی ملی ایران را نابود و آن را بطور همه جانبه و مطلق در سرمایه های امپریالیستی مستحیل گرداند. این بورژوازی كمابیش چه در عرصه اقتصادی و چه در عرصه های سیاسی و فرهنگی وجود دارد و در تمامی این عرصه ها تحت فشار انحصارات امپریالیستی و بورژوازی وابسته می باشد.

سوم: آنها انقلاب ایران را سوسیالیستی( و البته بطور متصنع و گر نه آنها نه تنها به انقلاب سوسیالیستی، بلکه به هیچ انقلابی باور ندارند) ارزیابی میکنند.(5)

 بنابراین اساس اختلاف جزوه با چپ انقلابی آن زمان، نه در شیوه برخورد طبقه كارگر به این بورژوازی(چیزی که در مورد اختلاف میان بلشویکها و منشویکها وجود داشت) و ایضا چگونگی کشاندن دهقانان به زیر رهبری طبقه کارگر( که مسئله از نظر آنان بطور کامل فیصله یافته بود) بجای دنباله روی از بورژوازی و نیز تصرف قدرت سیاسی،(که آنها هرگز جز با شعار «مجمع عمومی» درباره آن مطلقا بحث نمیکنند) بلكه اساسا در مورد اساس وجود این بورژوازی است.

به این ترتیب بر خلاف بلشویکها و منشویکها،اختلاف میان مارکسیست- لنینست ها و ترتسکیستها بر سر تاکتیک برخورد به بورژوازی لیبرال(ملی) نبوده و نیست، بلکه در درجه نخست  بر سر ساخت اقتصادی ایران و مرحله انقلاب و در درجه دوم بر سر نفس حضور بورژوازی ملی در اقتصاد ایران است. هیچکدام از این موارد در اختلاف میان بلشویکها و منشویکها وجود نداشت.

نکته مهم در این قضیه این است که حکمت ضمن تغییر محتوی و مضمون اختلاف در چپ ایران با چپ روسیه، یا یگانه انگاشتن این اختلاف و با منتسب کردن چپ انقلابی ایران به  «توهمات منشویکی»، ضمن  یک مانور تصنعی و دروغین میخواهد خود را بلشویک جا زند و این البته نامی است که حکمت نمیتواند خود را به آن منتسب کند!

 

مقایسه ای معقول میان چپ ایران و چپ روسیه

اگر میان جریانهای چپی که به وجود بورژوازی ملی در ایران معتقد بودند، كسانی یافت میشدند كه می گفتند به این دلیل که انقلاب دمكراتیك است و جنبه بورژوائی دارد، باید رهبری آن بدست بورژوازی ملی باشد، و در عین حال استقلال طبقه کارگر و پروسه تصرف قدرت از طریق مبارزه قهر آمیز ( جنگ خلق، قیام مسلحانه) و نیز کشاندن زحمتکشان شهر و روستا را به زیر رهبری طبقه کارگر نفی میکردند و استراتژی دنباله روی از بورژوازی را بجای آن قرار میدادند؛ میتوانستیم آنها را با منشویکها مقایسه کنیم؛ و اگر در عین حال در مقابل آنان کسانی یافت میشدند که میگفتند خیر گرچه انقلاب بورژوا- دموکراتیک است، اما رهبری انقلاب نباید در دست بورژوازی ملی باشد، بلکه باید در دست طبقه کارگر باشد که در اتحاد با توده های کثیر زحمتکشان، کشاورزان، زارعین و دهقانان فقیر روستا انقلاب را پیش برد، اگر این احزاب میگفتند که برخورد به بورژوازی ملی نیز باید دوگانه باشد و تنها زمانی و به درجه ای باید از مبارزه آن پشتیبانی کرد که این مبارزه دارای مضمون دموکراتیک و ضد امپریالیستی باشد، و در عین حال و ضمن پذیرش پشتیبانی و اتحادهای نسبی، هنگامی که بورژوازی در مقابل دشمنان اصلی طبقه کارگر و توده زحمتکشان است، در عین حال از استقلال سیاسی- تشکیلاتی و نظامی طبقه کارگر مراقبت میکردند و با بورژوازی ملی در همه حال مبارزه ای مداوم و پیگیر را بر سر همه ی مسائل دموکراتیک و ضد امپریالیستی پیش میبردند، و بالاخره اگر این سازمانها استراتژی کسب قدرت از طرق قهر آمیز را فرا راه خود قرار میدادند و در به عمل در آوردن آن کوشش میکردند، میتوانستیم آنها را نیز با بلشویکها مقایسه کنیم؛  و در مجموع، چنانچه دو وجه قضیه ما حداقل در رئوس کلی خود قابل مقایسه میشد، آری در هنگام، این قیاس و در این چارچوبها، میان این مباحث و مباحث منشویکها و بلشویکها می توانست درست تلقی گردد. نتیجتا، برخورد نخست می توانست راست و منشویكی قلمداد گردد و با آن مبارزه صورت گیرد.

چنین تجاربی در چین در سالهای لشکر کشی به شمال نیز وجود داشت. رهبری حزب آن زمان در دست چن دوسیو بود که برخورد وی به جریان بورژوازی ملی که درون گومیندان متشکل شده بود، راست و منشویکی ارزیابی شد. به گفته مائو، چن دوسیو اتحاد با بورژوازی ملی را میدید ولی مبارزه با آن را نمیدید. او اهمیت تشکیل ارتش مسلح طبقه کارگر و دهقانان و مبارزه متشکل نظامی کارگران و دهقانان را برای کسب قدرت سیاسی درنیافت . دهقانان را رها کرد و حزب را به دنباله روی از بورژوازی ملی که در حزب گومیندان متشکل بود، کشاند و در سال 1927شکست سنگینی به طبقه کارگر و حزب کمونیست نوپای چین تحمیل کرد.

 

حکمت منشویک!

در ایران نیز گرایش های نادرست در میان خط سه،  در برخی رو شهای تاکتیکی برخورد به بورژوازی ملی نیز وجود داشت. اتحاد با بورژوازی ملی بدون مبارزه مداوم و پیگیر با آن یا توام با یک مبارزه ضعیف و نیم بند، دنباله روی واقتدا جستن به بورژوازی ملی بویژه در دوران ریاست جمهوری بنی صدر و مبارزات دموکراتیک پیش از خرداد 60، عدم تمرکز روی طبقه کارگر و حفظ استقلال سیاسی وی نسبت به دیگر طبقات. اینها البته اشتباهات و انحرافاتی بود که باید با آن مبارزه صورت میگرفت.

اما راه خلاصی از این راست روی ها، به هیچ وجه کشانده شدن به روی دیگر سکه یعنی مبارزه به تنهایی و دوری جستن از هرگونه پشتیبانی و اتحاد در شرایط معین نبود. ضمن آنکه محتوی و مضمون اختلاف بلشویکها با منشویکها، نه تنها در شیوه برخورد به بورژوازی لیبرال(که در جای خود اهمیت بسیار داشت) بلکه بویژه جذب دهقانان و رهبری آنها بوسیله طبقه کارگر و نیز در استراتژی کسب قدرت سیاسی از راه پارلمان یا از از طرق قهر مسلحانه( در روسیه قیام مسلحانه در مراکز شهری ) نهفته بود. در حقیقت، ریشه برخورد راست منشویکها به بورژوازی لیبرال روس سوای نفهمیدن اهمیت نیروی دهقانان در انقلاب، درست از استراتژی کسب قدرت از طریق صلح آمیز و از راه پارلمان ریشه میگرفت و این خود متکی به یک درک مکانیکی و ضد دیالکتیکی از شرح مارکس از ماتریالیسم تاریخی بود.

بر مبنای این درک، منشویکها معتقد بودند که باید نیروهای مولد رشد کنند تا با روابط تولید در تضاد قرار گیرند . آنها رشد نیروهای مولد را تدریجی و تنها در اقتصاد و رشد صنعتی میدیدند، و بنابراین درکی اکونومیستی از رشد نیروهای مولد ارائه میدادند. بر همین مبنای رشد تدریجی، آنها تصرف قدرت را نیز تدریجی و از راه انباشت نیروها در مبارزه پارلمانی ارزیابی میکردند. در حالیکه از نقطه نظر مارکسیسم، معرف رشد نیروهای مولد تنها ابعاد اقتصادی نیست، بلکه مبارزه طبقاتی ای که این نیروهای مولد درگیر آنند و نیز سطح آگاهی سیاسی- فرهنگی نیز معرف این رشدند و دارای اهمیتی والاتر. و بر همین مبنا است که طبقه کارگر در کشوری همچون روسیه آماده و دارای این توانایی میگردد که قدرت را کسب کند،(نگاه کنید به مقاله لنین به نام درباره انقلاب ما) اما در انگلستان و کشورهایی با رشد اقتصادی صنعتی بالا این اتفاق نمیافتد. اینها آن نکات اساسی است که حکمت حتی حاضر نیست در نقد «توهمات منشویکی» آن ها را طرح کند.

 روشن است که حکمت در نفی تمامی اصول و ضوابط تئوریک اساسی مارکسیسم- لنینسم - مائوئیسم، چگونگی استراتژی و تاکتیک مارکسیستی برای کسب قدرت سیاسی، با منشویکها کاملا اشتراک نظر دارد و درست از جنس خود آنها است. خود وی و دارودسته ترتسکیستش نه تنها با تمامی نظریات ضد مارکسیستی، اکونومیستی و رویزیونیستی منشویکها موافقت کامل داشتند، بلکه اساسا هرگز درپی تصرف قدرت سیاسی نبودند و در نوشته های خود حتی آن را طرح نمیکردند.(6)

ضمنا همانطور که در مقالات دیگری اشاره کرده ایم این تصورحکمت تقوایی، آذرین و دیگر دارودسته های ترتسکیست که هر حزب کمونیستی(مثلا در چین و یا کشورهای تحت سلطه دیگر) که قدرت را در کشوری عقب مانده میگیرد، نیروی کمونیستی و نماینده طبقه کارگر نبوده، بلکه نماینده بورژوازی ملی است و نقش این بورژوازی را در رشد صنعت ملی یا کشاورزی بازی میکند و آنچه میسازد نه سوسیالیسم، بلکه سرمایه داری است، خود یک درک منشویکی است. بر مبنای این درک مکانیکی - اکونومیستی از ماتریالیسم تاریخی، تنها در دوره ای که سرمایه داری بر اقتصاد کشورهای تحت سلطه غالب شده باشد، احزاب واقعی طبقه کارگر(منظورشان البته دارودسته های ترتسکیست کمونیسم کارگری است) امکان بروز پیدا میکنند و میتوانند ضمن یک مبارزه (از نظر آنان تنها مبارزه اقتصادی ) قدرت را کسب کنند و سوسیالیسم بسازند. ضمن آنکه تصرف قدرت سیاسی نیز بحال خود رها میشود و به مجامع عمومی کارگری که قرار است خود بخود، توانایی کسب قدرت را بیابند، سپرده میشود و باصطلاح از سوی حزب که باید بخش آگاه، متشکل و پیشرو و رهبری کننده طبقه در کسب قدرت سیاسی باشد، به سوی توده، فرا افکنی میشود.      

 همه این نکات، که وجوه اساسی اشتراک حکمت با منشویکها را میسازد، پشت نفی و اسطوره انگاشتن بورژوازی ملی، پشت یک تاکتیک با صطلاح چپ روانه و رادیکال در برخورد به این بورژوازی و مشتی عبارت بی روح و احساسات توخالی پنهان میشود؛ تاکتیک و عباراتی که تنها یک وجه اشتراک صوری با تاکتیک های «چپ روانه» و آنارشیستی ای دارد که گاه از سوی برخی گروه های واقعا صادق و مبارز در جنبش چپ کشورهای مختلف، از جمله در همان روسیه آن دوران، شاهد آن بوده ایم. بدینسان، حکمت برخوردهای غیر برخورد خود و گروه ترتسکیستی سهندش را ؟«توهمات منشویکی» میخواند تا نفس منشویکی بودن واقعی خود را پنهان کند. تمامی تجربیات بعدی حکمت و گروه ترتسکیستهای کمونیسم کارگری درست نشانگر همین نکته است.

 

                                                                                     ادامه دارد.

                                                                       هرمز دامان- اسفند 91

یادداشتها

1-    چارچوب اصلی این بخش از نوشته، متکی است به مقاله ای که حدود ده سال پیش از این (در زمستان 1381) نگاشته شد و اکنون  با تغییرات و افزوده ها در اختیار خواننده قرار میگیرد.

2-     و این طبقه ای است که بخشی از چپ ها ی مارکسیست- لنینست تحت عنوان سیاسی «لیبرال»، و در یک قرینه سازی صوری با بورژوازی لیبرال روسیه، از توضیح اقتصادی اینکه چرا این بورژوازی، لیبرال است در حالیکه بورژوازی کمپرادور مستبد و فاشیست است، عاجزند و یا شرمسارانه طفره میروند!

3-    شبه چپ ها و نیز برخی مارکسیست - لنینست ها چپ و راست به  مقالات لنین درباره بورژوازی لیبرال روس ارجاع میدهند. در حالیکه اغلب عمق و ژرفای روش لنین که روشی دیالکتیکی است درک نکرده اند. از این رو عموما تنها یک جنبه از برخورد لنین به بورژوازی لیبرال یعنی جنبه مبارزه برجسته و یا مطلق شده و جنبه دیگر آن یعنی پشتیبانی، اتحاد، پشتیبانی و سازش، یا فهمیده نمیشود، یا از نظر فرو گذارده میشود و به آن توجهی نمیشود و یا عمدا نادیده گرفته میشود. تمامی آثار لنین و روش تاکتیکی وی در برخورد به طبقات غیر پرولتر در اپوزیسیون حاوی برخورد دیالکتیکی دوگانه است که در وابستگی به شرایط معین، عمده و غیر عمده میشوند. گرچه محتوی و مضمون این برخورد دوگانه نسبت به دوری و نزدیکی هر طبقه معین به طبقه کارگر دارای  تفاوتهای چشمگیر، و شدت و درجه مبارزه و وحدت بسیار متفاوت است. مثلا روشن است که مضمون برخورد دوگانه به دهقانان با برخورد دوگانه به بورژوازی لیبرال روس و نیز شدت و درجه نزدیکی یا دوری متفاوت است. در بخش پایانی قسمت اول این مقال در این باره بیشتر صحبت خواهیم کرد.

4-    کافی است که بپرسیم که چرا فهرست عریض و طویلی با جزییات فراوان در آغاز جزوه خود منتشر میکنند، اما بجز یکی دو مورد از بحث های آن ، در مورد بقیه  هیچ نوشته ای منتشر نمیکنند و همه را به فراموشی میسپارند. در همین فهرست جزوه نخست، ما بخش مفصلی را میبینیم که قرار بوده درباره امپریالیسم نگارش یابد، ولی از دارودسته حکمت، هرگز کسی  چنین جزوه ای را منتشر نکرد.

5-    باید متذکر شد که  حکمت به تضاد كار و سرمایه اعتقاد دارد، ولی انقلاب را دمكراتیك ارزیابی میكند. ما در بخش های بعدی، در مورد این خلط عامدانه حکمت  و رونویسی صوری از انقلاب روسیه، بیشتر صحبت خواهیم کرد.

6-     ترتسکی اغلب میان منشویکها و بلشویکها( گرچه او هرگز بلشویک واقعی نبود) در نوسان بود. او  همچون یک خرده بورژوا، بیشتر دنبال خودش بود تا حتی این دو جریان درون سوسیال دمکراسی روس. اما در مورد حکمت، به نفع او باید بگوییم که او در نوسان میان منشویسم و بلشویک نبوده، بلکه منشویکی( و همچنین رویزیونیستی) تمام عیار بوده و هیچ گاه از موضع خود به عنوان یک منشویک، تکان هم نخورد! و نیز گر چه او نیز دنبال خودش بود، اما وظیفه خود میدانست که ترتسکیسم را درون چپ ایران رواج دهد. بعد از شکست بابک زهرایی و بین الملل چهارم وی ، ترتسکیستها بهتر دیدند از راه دیگری، در پوشش مارکسیسم لنینسم،  وارد شوند. حکمت مجری این راه بود!؟

 

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

درباره مسائل پیرامون اطلاعیه سندیکای شرکت واحد


 درباره مسائل پیرامون اطلاعیه سندیکای شرکت واحد  

چندی پیش هیئت مدیره سندیکای شرکت واحد ضمن اطلاعیه ای منصور اسانلو رئیس این سندیکا را از ریاست برکنار کرد. اطلاعیه در مورد دلایل  این برکناری، نکاتی همچون «تخلفات متعدد، عدم پایبندی به تعهدات و نادیده گرفتن هشدارها و اعتراضات درونی سندیکا» را ذکر میکند.
هرچند که در مورد این اتهامات در این اطلاعیه بطور سر بسته اشاره  شده، اما روشن است که هیئت مدیره، این تصمیم را بر طبق موازین اساسنامه سندیکای شرکت واحد گرفته است و عللی که به آن اشاره میکند از نقطه نظر منافع سندیکا دلایلی بسیار با اهمیت هستند. آن گونه که از اطلاعات جسته گریخته بر میآید این دلایل بر واقعیت استوار بوده  و بر همین مبنا نیز هر کدامشان حتی به تنهایی میتوانسته این حق را به هیئت مدیره بدهد که اسانلو را برکنار نماید. (1) افزون بر این چنانچه این دلایل بطور مبسوط  توضیح داده شود- که در آینده به احتمال این گونه خواهد بود- حتی  ممکن است که مضمون  برخورد و شکل آن نیز تند جلوه نکند. باید این نکته را در نظر داشت که در مبارزه طبقاتی از جمله در سندیکاهای کارگری  که محل تلاقی و برخورد احزاب و سازمانهای گوناگونی است که به منافع طبقات مختلف جامعه گاه از انقلابی ترین آنها تا ارتجاعی ترینشان تعلق دارند، شیرینی تقسیم نمیکنند!

گذشته و حال
 البته اینکه سندیکای شرکت واحد در مورد اسانلو چنین تصمیمی گرفته است به هیچوجه نقش وی  را به عنوان یک رهبر مبارزات صنفی و سیاسی- رفرمیستی کارگری و در دورانی از حیات این سندیکا، به پرسش نخواهد گرفت. از نظر طبقه کارگر در کشور ما که استبداد عریان و افسار گسیخته حاکم است، تا جایی که هر رهبر مبارزات صنفی  کارگری (و از جمله رهبران سندیکاها) در خدمت منافع روزمره طبقه مبارزه کند، مورد ارج گذاری است. اما از لحظه ای که چنین رهبر یا مبارزی به دشمنان طبقاتی در آن مرحله انقلاب  بپیوندد و در روندهای جاری مبارزه صنفی درمیان طبقه نقشی مفید و مثبت نداشته، بلکه نقش بازدارنده ایفا کند، جایی در میان  طبقه کارگر نخواهد داشت و این طبقه با آنها به مبارزه بر خواهد خاست.
 پایین تر بیشتر در این باره صحبت خواهیم کرد، اما اکنون اشاره کنیم که میان منافع صنفی- سیاسی روزمره و منافع اقتصادی- سیاسی دراز مدت طبقه، تضادی اساسی که در بستگی به شرایط تکامل مبارزه طبقاتی، در کوتاه مدت یا درازمدت، میتواند جنبه آنتاگونیسم بخود گیرد، حکمفرماست. این بدین معنی است که این امکان همواره وجود دارد که بین سازمانها یا احزاب سیاسی ای که  تنها برای مبارزه صنفی- سیاسی روزمره طبقه کارگر مبارزه میکنند با سازمانها یا احزابی که نه تنها برای چنین منافعی، بلکه همچنین برای منافع اقتصادی - سیاسی دراز مدت طبقه مبارزه میکنند، از نقطه نظر درجه اهمیت و جایگاه  مبارزات اقتصادی در فراشد مبارزه طبقاتی و ملی، این تضاد شدت گیرد؛ یعنی  میان جریانهایی که مبارزه طبقه کارگر را به همان مبارزه صنفی روزمره محدود کنند و از نظر سیاسی در بهترین حالت خواهان بهبود نسبی شرایط طبقه در همان نظام جاری استبدادی (و یا حداکثر در یک نظام دموکراسی بورژوایی) میگردند، با سازمانهایی که مبارزه صنفی- سیاسی و رفرمیستی طبقه و تشکلات آن را به عنوان یکی از جنبه های مبارزه طبقه کارگر می بینند و برای آن نقشی جهت بهبود نسبی شرایط زیست اقتصادی- اجتماعی و سیاسی قائلند و خواهان آنند که از این مبارزات جهت آمادگی بیشتر طبقه برای جنبه ی اصلی، مرکزی و تعیین کننده فعالیت سیاسی او، یعنی مبارزه انقلابی کمونیستی برای بر اندازی کل نظام های ارتجاعی استفاده شود. نتیجتا در حالیکه ممکن است بین چنین جریانهایی در فراشد مبارزه برای منافع صنفی، اتحادهایی پدیدآید، اما این اتحاد ها مانع این نخواهد بود که تضاد میان این جریانها بطور مداوم در حرکت نباشد و گاه و در شرایط معین به آنتاگونیسم کشیده نشود.
بنابراین تا جایی که پای منافع صنفی و سیاسی- رفرمیستی طبقه در میان باشد، میان جریانهایی که برای این منافع  مبارزه میکنند، یک اتحاد نسبی پدید میآید، و میانشان از نقطه نظر نمایندگی منافع اقتصادی آنی طبقه، در شکل ظاهری فرق چندانی به چشم نمیخورد، اما آن جایی که پای نوع نگاه به این مبارزات و چگونگی تلاش برای تبدیل آن به یک مبارزه آگاهانه و کمونیستی و منافع دراز مدت استراتژیک طبقه  و مانع بودن مقابل آن، پدید میآید، آنگاه آن فرقی که بین انقلابی و رفرمیست با بروز در یک اتحاد نسبی ظاهرا بچشم نمیآمد، ، اینک  بشکل یک اختلاف کیفی و ذاتی، اختلاف بین دو ایدئولوژی و دو طبقه آنتاگونیست  خود را نشان خواهد داد.(2)
 بر این مبنا میتوان گفت که کسانی همچون اسانلو که یک کارگر بوده است، در حالیکه میتوانند در مرزهایی معینی(مرزهای مبارزه برای خواستهای روزمره صنفی طبقه) و تا حدود معینی، نماینده طبقه کارگر محسوب شوند، بیرون از این مرزها و درون مرزهای معین دیگر یعنی مبارزه سیاسی- انقلابی کمونیستی برای سرنگونی حکومت ارتجاعی و بر قراری جمهوری دموکراتیک خلق، نماینده سیاسی طبقه محسوب نگردیده، بلکه در شرایط معین، حتی به دشمن طبقه نیز تبدیل گردند.0

 سندیکا حزب نیست! اما هر حزبی ممکن است در آن نماینده داشته باشد!؟
این مسئله ای مهم در دریافت اهداف و وظایف تشکل سندیکا، مضمون و شکل فعالیت آن است. بدون فهم این مطلب نمیتوان یک موضع گیری درست در مورد فعالین و رهبران سندیکایی داشت. سندیکا یک تشکل صنفی کارگران است که برای بهبود موقعیت  شرایط اقتصادی کارگران و آن شرایط  سیاسی کوشش میکند که از نقطه نظر یک مارکسیست، در شرایط معین و از جنبه های معین( زیرا در بسیاری از کشورهای تحت سلطه حتی امکان تشکل سندیکا نیز وجود ندارد) میتواند برای طبقه کارگر در چارچوب نظام اقتصادی- سیاسی موجود، امکاناتی بهتر برای مبارزه در جهت کسب قدرت، بوجود آورد. نظامها و حکومتهایی موجودی که میتواند از عقب مانده ترین و بدترین اشکال حکومتهای استبدادی مانند حکومت فعلی ایران گرفته  تا پیشرفته ترین حکومتهای دموکراسی بورژوایی را شامل شود. مبارزه سندیکایی در نفس و واقعیت اهداف خود، نظام تشکیلاتی و شیوه های مبارزه اش، رفرمیستی یا اصلاحاتی در وضع طبقه در چارچوب قانون است. یعنی آن قانونی که خود اجازه داده سندیکا میتواند موجودیت قانونی  داشته باشد.
اما از این نکته که سندیکا تشکلی صنفی است و عموما از درون خود طبقه کارگر میتواند جوشیده شود و برون آید، نمیتوان این برداشت را کرد که پس کارگرانی که در رده های بالای آن نقش رهبری دارند، نمیتوانند به احزاب سیاسی ای  که نماینده منافع طبقات گوناگون آنتاگونیست هستند، تعلق داشته باشند و یا نباید داشته باشند. برعکس سندیکا چون تشکلی فراگیرتر از حزب است و بویژه میتواند توده های متوسط و عقب مانده طبقه کارگر را در بر بگیرد، محلی است برای مبارزه احزاب، خواه احزابی که در قدرتند و خواه احزابی که برای گرفتن قدرت سیاسی مبارزه میکنند؛ خواه این مبارزه را یک مبارزه اصلاح طلبانه در نظر بگیریم و خواه یک مبارزه انقلابی که اشکال گوناگون قهرمسلحانه (قیام مسلحانه، جنگ دراز مدت پارتیزانی و منظم) را هم در دستور کار خود قرار میدهد.
سندیکا محلی است که احزاب گوناگون میتوانند در آن نماینده داشته باشند. گرچه این نمایندگان، خواه ناخواه از نظر موقعیت شغلی کارگر هستند، اما کارگرانی هستند که میتوانند نماینده منافع سیاسی لایه های گوناگون طبقه کارگر از پیشرفته ترین آن تا عقب مانده ترین آن باشند. به عبارت دیگر، در حالیکه دفاع از منافع اقتصادی و سیاسی طبقه کارگر در چارچوب نظام موجود، میتواند حداکثر یا تمامی طبقه را متحد کند و بدین وسیله هر کارگری که در راه این منافع مبارزه میکند، نماینده منافع آنی طبقه کارگر است، اما بخودی خود نماینده منافع واقعی سیاسی- استراتژیک طبقه کارگر که هدفش سرنگونی نظام موجود و برقراری نظام سوسیالیستی و کمونیستی است، نخواهد بود. در اینجا بین یک نماینده تنها منافع روزمره طبقه کارگر و یک نماینده منافع روزمره و دراز مدت یا استراتژیک طبقه، یک اختلاف حاد پدید میآید. آن کس که تنها نماینده منافع روزمره طبقه کارگر است، نمیتواند نماینده منافع طبقه کارگر به عنوان یک کل باشد، بلکه میتواند در کل نماینده طبقه ای کاملا متضاد با طبقه کارگر، یعنی بورژوازی باشد، یا به بیان دیگر ایدئولوژی حاکم، مبارزه او را در چارچوب خود خود محصور کرده باشد. در حالیکه برعکس آن کس و جریانی که نماینده منافع طبقه کارگر به عنوان یک کل است می تواند و باید در عین حال نماینده منافع روزمره طبقه کارگر نیز باشد و در ضمن اینکه  برای بر قراری نظام کمونیستی میجنگد، برای بهبود وضع اقتصادی- سیاسی در چارچوب نظام موجود نیز مبارزه کند.(3)
همچنین باید در نظر داشت که احزاب سیاسی که منافع طبقه را در دستور کار خود قرار میدهند، میتوانند هم از بالا و بیرون طبقه تشکیل شوند و هم از پایین و از درون خود طبقه سرچشمه گیرند. سوای احزابی که بطور آشکار نمانده طبقاتی غیر طبقه کارگرند و آگاهانه در صدد نفوذ در طبقه و هدایت آن در چارچوب منافع طبقه خود هستند، احزابی نیز وجود دارند که علی الظاهر نماینده طبقه کارگرند، اما در حقیقت و با توجه به برنامه آنها برای طبقه و خارج نشدن از چارچوب قانون و مبارزه رفرمیستی، خود بخود در راستای حرکت دیگر طبقات ذینفع در بقای این جامعه قرار میگیرند. منشویکها در روسیه عملا چنین حزبی بودند. و در ایران نیز تمامی سازمانهایی( و منظور ما ترتسکیستها، این مارکسیست های دروغین نیست. زیرا کار اینها تنها انحلال و تخریب است ) که در مرحله کنونی به تضاد کار و سرمایه اعتقاد دارند و در نتیجه طبقه را به انزوا کشانده و در مبارزات اقتصادی صرف محصورمیسازند، از آن جمله اند.
از سوی دیگر احزابی که از درون خود طبقه و بر مبنای تکامل تشکلات صنفی به تشکلات سیاسی سرچشمه میگیرند، نیز بواسطه برنامه و سیاست خود میتوانند خلاف منافع اساسی و استراتژیک طبقه موضع گیری نمایند. میدانیم یکی از نمونه های چنین احزابی، اتحادیه همبستگی لهستان بود که با آنکه از درون کارگران برخاست، اما خدمتگزار منافع طبقات دیگر گشت و خود اصلا به تشکیلات این طبقات تبدیل گشت. در ایران نیز تمامی جریانهای ضد تئوری مارکسیستی که بحث شوراهای کارگری را طرح میکنند و آن تشکل را بجای سندیکا و از ان مهمتر یک حزب انقلابی کمونیستی قرار میدهند، در همین راهها گام بر میدارند. پس از درون خود طبقه تشکیل شدن جریان سیاسی  نیز، لزوما نمیتواند یک حزب را نماینده واقعی منافع طبقه کارگر گرداند.
با توجه به این نکات است که یک حزب کمونیست انقلابی(مائوئیست) که محصول پیچیده  فرایند امتزاج آگاهی کمونیستی و جنبش طبقه است، خواهان نفوذ هر چه بیشتر در میان طبقه کارگر به عنوان پایگاه اجتماعی خود و پیشبردن آگاهی سیاسی و طبقاتی این طبقه است. یکی از مهمترین تشکلاتی که حزب میتواند در آن آگاهی  طبقه را از نظر سیاسی و طبقاتی بالا برد، سندیکاها و اتحادیه های کارگری است. سندیکا به این دلیل که در راه منافع فوری اقتصادی و سیاسی ملموس طبقه مبارزه میکند و بخاطر شکل تشکیلاتی و عضو گیری ساده اش، به گونه ای راحت تر در اختیار اقشار میانی و تحتانی این طبقه، که حزب خواهان رهبری آنها از طریق اقشار پیشروتر است، قرار میگیرد. در حالیکه برعکس حزب بواسطه سطح اهداف، مضمون فعالیت سیاسی، اشکال مبارزه  و عضو گیری عموما سخت گیرانه اش که همواره از میان آگاهترین، پیشروترین و سازمان پذیرترین کارگران صورت میگیرد، کمتر در دست رس توده های میانی و تحتانی طبقه است. از نقطه نظر یک مائوئیست، سندیکا نقطه تماس اگاهی و تشکیلات پیشرو با آگاهی و تشکل میلیونها کارگر متوسط و عقب مانده ای است که نه شرایط شغلی و نقششان در تولید و نه شرایط آگاهی شان، به آنها امکان دریافت فوری اهداف حزب سیاسی کمونیستی را نمیدهد.

رابطه مبارزه صنفی - سیاسی سندیکایی و مبارزه سیاسی - انقلابی کمونیستی
همانطور که گفتیم احزاب سیاسی دیگر نیز تلاش دارند که درون سندیکاها نفوذ کنند و از طریق این تشکلات و یا تشکلات مشابه، این طبقه را کنترل کنند. این احزاب به دو دسته بزرگ تقسیم میشوند. احزابی که ریشه شان به درون خود طبقه کارگر و بویژه اقشار متوسط و عقب مانده(در کشورهای امپریالیستی اقشار فوقانی طبقه) این طبقه بر میگردد و احزابی که اساسا ریشه ای در طبقه ندارند و تنها از طریق بخشی از لایه های کارگران کار خود را پیش میبرند که بنا بدلایل متعدد، که گاه به موقعیت اقتصادی و گاه به آگاهی آنها( مذهبی، ملی ) بر میگردد، عضو  آنها هستند. دسته اول عموما با گرایش های سیاسی شبه چپ و گاه مذهبی معرفی میشوند، و دسته دوم جریانهای خرده بورژوایی، بورژوایی و گاه جریانهای ارتجاعی هستند. در گذشته ما کارگرانی داشتیم که عضو مجاهدین خلق، جنبش مسلمانان مبارز(دکتر پیمان)، جنبش انقلابی مردم ایران- جاما(کاظم سامی)، جبهه ملی، و نیز احزابی نظیر حزب توده و فدائیان اکثریت، حزب جمهوری اسلامی، هیئت موتلفه و یا حتی سلطنت طلب  بوده اند. برخی از این جریانها همچون مجاهدین بهر حال قصد تغییر نظام را داشتند و گر چه پایگاه اجتماعی اصلی آنها طبقات میانی جامعه بودند، معهذا در لایه های مختلف طبقه کارگر نیز نفوذ داشتند. این مسئله در مورد حزب توده و فدائیان اکثریت نیز صدق میکند. با این تفاوت که اینها خود را چپ میدانستند( و میدانند) ولی نه تنها به تغییر نظام بدانگونه که در آن زمان مجاهدین باور داشتند، معتقد بودند، بلکه برعکس فعالیتهای کثیف خود را در خدمت نظام ارتجاعی جمهوری اسلامی و در راستای حفظ آن انجام دادند.   
اگر ما مبارزات صنفی را ملاک بگیریم، در هر دوره و در چارچوب تضادهای انقلاب و ارتجاع، بر مبنای شرایط و جایگاهی که مبارزات صنفی دارند، برخی از این جریانات میتوانند در چارچوب جبهه انقلاب خود را جا داده و تا جایی که مبارزات اقتصادی و سیاسی کارگران با ارتجاع  بتواند به تضعیف ارتجاع حاکم و البته رشد جریان های سیاسی آنها منجر شود، از این مبارزات حمایت میکنند و تلاش میکنند ساز و کار مبارزات صنفی  و یا سیاسی - رفرمیستی کارگری را در چارچوب استراتژی خود برای کسب قدرت مهار و تنظیم کنند.
 از این سو جریانهای اصیل انقلابی کمونیستی که نماینده منافع واقعی طبقه کارگر و خواهان منحرف کردن مبارزه صنفی- سیاسی این طبقه در چارچوب رژیم حاکم، بسوی یک مبارزه واقعی کمونیستی و برای کسب قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر هستند، باید تلاش کنند که سوای حمایت از منافع روزمره و صنفی- سیاسی طبقه ، به مبارزه با این چارچوب اصلاح طلبانه بسته برخاسته و این مبارزه را به مبارزه ای انقلابی و کمونیستی تبدیل نمایند.
روشن است که بر مبنای مبارزه بین این گرایشات که گرایشات اصلی طبقاتی در جامعه هستند، خواه ناخواه درون سندیکاهها و اتحادیه های صنفی مبارزه ای جدی و دراز مدت در میگیرد و این مبارزه از یک سو گاه سازش ها و کوتاه آمدن ها و گاه درگیری ها و تقابلهای شدید را در بوجود میآورد.

رفرمیست بودن منصور اسانلو
 چنانچه ما  تنها فعالیت سندیکایی اسانلو را در نظر گیریم، خواه ناخواه وی یک سندیکالیست بوده و به تبعیت از مضمون و شکل تشکیلاتی سندیکا، مبارزه در چارچوب نظم حاکم را دنبال میکرده است. مبارزه وی  به عنوان رئیس سندیکای شرکت واحد، تا کنون بر مبنای قانون اساسی قرار گرفته و خود وی نیز- حداقل آشکارا-  مبارزه را در این چارچوب دنبال کرده است. او در حقیقت یک اصلاح طلب بوده و هست.
از این رو، منصور اسانلو از نظر طبقاتی، نماینده منافع راستین و استراتژیک طبقه کارگریعنی یک کمونیست نبوده و نیست. تا آنجایی که پای مبارزه در راه منافع سندیکایی و اتحادیه ای کارگران در میان باشد، او یک نماینده طبقه کارگر در عرصه منافع کوتاه مدت این طبقه بوده است، اما چنانچه پای منافع دراز مدت این طبقه مطرح باشد، او نماینده این طبقه نبوده و نیست. او گرچه یک کارگر بوده و علی الظاهر هست، اما اگر طرز تفکر سیاسی او را ملاک بگیریم، در بهترین حالت نماینده قشر نازکی از لایه های فوقانی طبقه کارگر است که عموما گرایش های تنگ نظرانه منافع حرفه ای و رشته ای  راهنمایشان است.  آن طور که از اطلاعیه هیئت مدیره بر میآید، لایه های  پیشرو درون سندیکای شرکت واحد نیز  به مخالف با وی برخاسته بودند.
از سوی دیگر آن گونه که از ظواهر امر بر میآید اسانلو به یکی از جریانات سبز که پس از سال 88 مثل قارچ از زمین روییدند و عموما ( و نه همه آنها، زیرا برخی مشکوک و ارتجاعی اند) جریاناتی رفرمیستی هستند، پیوسته است. روشن است که مضمون و شکل  مبارزه  با اسانلو، بطور عام  تابع مضمون، شکل و نیز شدت مبارزه ای است که  طبقه کارگر با طبقه ای که رهبری اصلی جنبش موسوم به سبز و جریانهای منسوب به آن (حزب، جبهه سیاسی و...) را خواه از نظر تاکتیکی و خواه از نظر تاکتیکی و خواه از نظر استراتژیکی دارد، و بطور خاص تابع نقش پیشین آن فرد(در اینجا اسانلو)، درجه نفوذ او در میان طبقه کارگر و امکانات اثر گذاری های زودپا یا دیر پای وی و خلاصه مجموعه ای ازعواملی که به نقش فردی بر میگردد، خواهد بود.
 به این ترتیب، پیوستن وی به سبزها (گرچه جریانی که به آن پیوسته است جریان شفافی نیست) از نظر مائوئیست ها خیانت به طبقه کارگر محسوب نمیشود. زیرا وی اساسا کمونیست نبوده که ما عمل وی را خیانت بحساب آوریم. اما چنانچه ما اسانلو را کسی که دارای تفکر چپ بوده، معنا و تفسیر کنیم و چنانچه وی را از زمره  شبه چپ هایی نظیر  حزب توده و اکثریت بدانیم، در این صورت تا جاییکه اسانلو خود را یک چپ میداند و در لوای یک چپ میخواهد به سبزها بپیوند، آنگاه و در چارچوب «چپ» هایی مشابه با توده ای و اکثریتی ، عمل وی در چارچوب رویزیونیسم  معنا خواهد شد و نام خیانت بخود خواهد گرفت.(4)
اما حتی در این حدود نیز باید تا حدودی داراری نرمش بود و افرادی نظیر اسانلو که بواسطه جایگاه طبقاتی خود درگیر مبارزاتی واقعی با ارتجاع جمهوری اسلامی شده اند را با جریانات توده ای - اکثریتی فرق گذاشت و در حال حاضر نباید به او بدانگونه برخورد کرد که به جریاناتی نظیر حزب توده یا اکثریت باید بر خورد کرد.(5)

موضع طبقه کارگر در قبال جریان های موسوم به سبز
 طبقه کارگر از مبارزات جریانات موسوم به سبزها تا جایی و بدرجه ای که به افشاگری علیه ولایت فقیه، نهادهای ارتجاعی همچون مجلس خبرگان، دستگاه قضایی، سپاه پاسداران، وزارت اطلاعات و نیروهای انتظامی، دادگاههای «انقلاب»، شخصیتهای جانی و فاسد و نیز دولت احمدی نژاد و جنایتها و فسادهای آن و بطور کلی حکومت جمهوری اسلامی مبادرت میورزند و تا جاییکه علیه آن واقعا و عملا  مبارزه میکنند و مشوق مردم به چنین مبارزه ای هستند و مبارزشان بطور واقعی نه از مضمونی ارتجاعی، بلکه از مضمون اصلاح طلبانه برخوردار است، حمایت میکند و در عین حال به مبارزات خود علیه آنان، تا جاییکه و بدرجه ای  که در این مبارزه منافع و مقاصد طبقاتی خود را به جای منافع و مقاصد عموم مردم  بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان جا میزنند، در این مبارزه، ضعیف، ناتوان،  سازشکارانه و ناپیگیر عمل میکنند، تلاش دارند تا مبارزه طبقات کارگر را در چارچوب خواستهای اقشاری از بورژوازی(ملی- نیمه ملی و یا گروه های وابسته به قدرتهای جهانی) محصور کنند و از هرگونه شدت، عمق یافتن و رادیکال شدن مضمون و اشکال این مبارزات به نفع طبقات زحمتکش جلوگیری کنند، یا به گونه ای غیر مستقیم علیه منافع طبقه کارگر و زحمتکشان مبارزه میکنند، به افشا و مبارزه عملی با آنها ادامه میدهد. همچنین در هر کجا که آنها بطور مستقیم مقابل مبارزات طبقه کارگر و طبقات زحمتکش شهری و روستایی بایستند و علیه آن به هر شکل به مبارزه بر خیزند، طبقه کارگر با آنها به تقابل دست خواهد زد. 

جایگاه مبارزات سندیکایی در ایران
همانطور که اشاره کردیم تشکلات سندیکایی در راه منافع صنفی و سیاسی قانونی طبقه کارگر، یعنی بهبود وضع طبقه در چارچوب قانون مبارزه میکنند. چارچوب این قانون میتواند حد و مرزهای دموکراسی های بورژایی غربی و یا  حد و مرزهای حکومتی استبدادی در یک کشور تحت سلطه باشد.  در حالیکه اکنون در برخی از  کشورهای تحت سلطه تشکیل سندیکا و اتحادیه کارگری از نظر قانونی مجاز و آزاد است( مثلا  در حکومتهای استبدادی نظیر تونس و یا مصر) اما بر خلاف ذکر حق تشکیل سندیکا در قانون اساسی، این حق در عمل از جانب جمهوری استبدادی ولایت فقیهی  ایران به رسمیت شناخته نشده است. این امر به این بر میگردد که قانون اساسی، که آن را باید سازشی میان اصول و موازین حکومت استبدادی مذهبی- فئودالی و موازین و اصول حکومت دمکراسی بورژوایی بحساب آورد، در شرایطی از توازن مبارزه طبقات نوشته شد که با  شرایط پس از سالهای شصت بکلی متفاوت بود. اما با تغییراتی که در توازن قوا بعد از سالهای شصت پدید آمد، یک جنبه قانون اساسی یعنی جنبه استبداد مذهبی- فئودالی آن که با  سلطه فقیه و قوانین مذهبی همراه بود، بواسطه غلبه عملی  این جناح از حاکمیت بر جناح های دیگر و بیرون راندن آنها از قدرت و نیز سرکوب آنها، جنبه عمده و تقریبا مطلق  گشت. بدین ترتیب خود تشکیل سندیکا و اتحادیه در ایران بوسیله کارگران، مبارزه ای گاه تا حد مرگ را میطلبید.
گرچه  پس از حملات جدید طبقات سرکوب شده به قدرت حاکم در سالهای پس از جنگ و بوِیژه از سال 76 به بعد، این وضع تا حدودی تغییر کرد.
عجالتا باید به ذکر این نکته بسنده کنیم که مبارزه در راه تشکیل سندیکا و اتحادیه، جزیی از مبارزه سیاسی دموکراتیکی بوده و هست که در جامعه شدت گرفته بود. به این دلیل، در حالیکه در کشورهای غربی تشکیل  سندیکا بخودی خود آزاد است و مبارزه ای را برای تشکیل آن  ضروری نمیسازد، در کشورهایی همچون کشور ما  که حکومت استبدادی است، مبارزه برای تشکیل سندیکا، یک مسئله جدی مبارزه بوده و به مبارزه سیاسی در راه حقوق دمکراتیک خلق گره خورده است.  بدین ترتیب هر مبارزه ای برای ایجاد سندیکاها، گر چه در نفس خود مبارزه ای است در چارچوب اصلاح طلبی، اما مبارزه ای مترقی و پیشرو محسوب گشته و از سوی کمونیست ها باید مورد حمایت واقع شود.
اما این مسئله که سندیکاها و اتحادیه ها تشکلاتی صنفی هستند و در راه بهبود وضع اقتصادی طبقه در چارچوب نظم موجود(خواه نظم دموکراسی های غربی و خواه نظم یک حکومت استبدادی) مبارزه میکنند، موجباتی را برای عده ای چپ های دروغین  فراهم کرده که مداوما  این تشکل را مورد حمله قرار داده و بجای آن شوراهای کارگری را پیشنهاد کنند. قضایای اخیر نیز به این دسته که عموما با نام کارمزدی مشخص میشوند و خلاصه جمعی ضد مارکسیسم- لنینیسم و مائوئیسم هستند، میدانی دوباره برای تاخت و تاز داده است. اینان در حقیقت «روشنفکرانی» هستند که دم و دقیقه، با بدترین نوع عبارت پردازی فریبکارانه و نشان دادن جوشش احساساتی دروغین، در گوش کارگران میخوانند که « تئوری های انقلابی مارکسیستی بدرد شما نمیخورد»،«حزب سیاسی روشنفکران دیکتاتوری حزبی ایجاد میکند و شما را به مزدوران حکومتهای احزاب کمونیستی تبدیل میکند»،«سندیکا یعنی رفرمیسم، حزب یعنی سکتاریسم» و خلاصه چیزهایی از این قبیل! این دسته ها،  به واسطه اینکه هیئت مدیره  سندیکای شرکت واحد اسانلو را برکنار کرده و اسانلو نیز به جریانی از سبزها پیوسته، هم نفس سندیکا و هم نفس حزبیت کمونیستی را همچون گذشته به زیر سئوال گرفته اند. انگار که مدت تقریبا ده سال که آنها مدام به گوش کارگران خواندند که شورا درست کنید(آنهم در شرایطی که رژیم حتی اجازه سندیکا را نمیداد و نمیدهد) و هیچ نیروی کارگری گوش به اینان نداد و خود ایشان نیز لنگ لنگان بدنبال همین سندیکاها روان شدند، بس نبوده که اینک فرصت را غتیمت شمرده و باز چپ و راست به سندیکا حمله میکنند.
 به نظر ما برخورد به نظرات این دسته از اولویت برخوردار است، زیرا شرایط  تکامل مبارزه در ایران بگونه ای است که طبقه کارگر میتواند و باید در خلال مبارزات خود سندیکاها و اتحادیه های کارگری اش را ایجاد کند. این البته به هیچوچه مانع این نخواهد بود که در صورتی که مبارزات در ایران تکامل یابد، شورا های کارگری که وظایفی غیر از وظایف سندیکاها دارند، ایجاد نگردد.
 ما تصور میکنیم که تعریف های دقیقتر سندیکا و شورا و حزب از اهم وظایف ماست و به همین مناسبت هم این مقالات را با نوشته ای که حدودا ده سال پیش از این در نقد نظرات محسن حکیمی  نگارش یافت، ادامه میدهیم. این نوشته با تجدید نظر و اضافات، تنظیم شده  است.
                                                                                          م- دامون
                                                                                        16 اسفند 91          


یادداشتها
1-    منظور این است که  تحت فشار و یا دیگر مسائلی که از جانب  برخی از شبه چپ ها عنوان میشود، نوشته نشده باشد. مثلا گفته میشود که هیئت مدیره تحت فشار و یا نفوذ وزارت اطلاعات درون آن، این اطلاعیه را صادر کرده است. اما برعکس میتوان فکر کرد که هیئت مدیره بخاطر فشارهای این وزارتخانه و مسائل امنیتی تشکیلات اصلا نتوانسته اند توضیحات لازم را در اختیار کارگران قرار دهند. و نیز از سوی دیگر، درست بدلیل  فقدان توضیحات لازم در این خصوص، چنین گمانه های غریبی بروز میکند. این مسائل بزودی و با موضع گیری های عملی سندیکا در قبال منافع کارگران روشن خواهد شد. بهر حال عملکردهای بعدی سندیکا بر این احتمالات اخیر گواهی نداده است و برعکس نشاندهنده خط مشی تداوم دفاع از منافع صنفی کارگران میباشد.
2-    این تضاد درون طبقه بین منافع کوتاه مدت و دراز مدت تضادی بسیار با اهمیت است. کارگری که صرفا به منافع صنفی و روزمره خود بها میدهد، در خدمت منافع واقعی طبقه خود قرار نمیگیرد، و گرچه تا آنجا که پای این منافع در میان است در مقابل دشمن طبقاتی خود یعنی سرمایه دار است، اما برعکس این روند ظاهری، در خدمت منافع واقعی دشمن طبقاتی خود قرار میگیرد. حل این تضاد در گرو بالابردن آگاهی کمونیستی کارگران است.
3-    دو انحراف اصلی در این خصوص عبارتند چسبیدن به منافع روزمره طبقه و از نظر دور داشتن منافع طبقه بعنوان یک کل. این در واقع اپورتونیسم راست است که میتواند  به رویزیونیسم تکامل یابد. و یا چسبیدن به منافع استراتژیک طبقه یا طبقه به به عنوان یک کل و از نظر دور داشتن منافع روزمره ، کوتاه مدت و جزیی طبقه. این در واقع اپورتونیسم «چپ» است که میتواند ایضا به رویزیونیسم منجر شود. خط درست محکم در دست گرفتن منافع استراتژیک طبقه کارگر و در عین حال توجه مکفی و لازم به منافع روزمره و رفاهی طبقه کارگر است. یعنی وحدت مشخص میان این دو گونه منافع. ضمن آنکه منافع روزمره باید تابع منافع استراتژیک باشد  هر کجا تضاد این دو نوع منافع حاد شد، باید منافع روزمره فدای منافع درازمدت گردد.
4-     این رویداد چنان مورد بحث و بررسی «چپ» حاشیه نشین و بیکاره ایران ( بویژه ترتسکیستها و کارمزدیان) قرار گرفته و همه جریانها که گویا بیشترشان درفکر جذب منصور اسانلو درون تشکیلات خود بوده اند، چنان قشقرقی براه انداخته اند و چنان از«شکست بزرگ  و عقب نشینی بزرگ طبقه کارگر» دم میزنند که انسان حیران میشود و پرسان که شاید تنها امید این دسته ها برای حیاتی دوباره یافتن در جامعه، منصور اسانلو بوده است!
5-     همانطور که نباید نسبت به زحمات برخی  از توده ای های بازمانده که در سالهای ارتجاع 32 تا 56 تلاش کردند که در سطح فرهنگ و هنر تلاش کنند، با حزب توده یکسان برخورد کرد. بطور کلی این نوع فرق گذاشتن ها و تفاوت قائل شدن ها، امکان برخوردهای دقیقتر و درستری را فراهم میکند تا برخوردهای یکجانبه و سطحی مشابه این مثل معروف:«یا زنگی زنگ و یا رومی روم!».  متاسفانه درون جامعه ما این عادت  بیشتر عمومیت دارد که یا یک چیز را خوب خوب ببیند و یا بد بد. در حالیکه میدانیم بین خوب و بد ، یا بین سیاه و سفید درجاتی فراوان وجود دارد. یک نظریه درست و انقلابی، باید بتواند بدرجات متفاوت  موجود بین دو قطب انقلاب و ارتجاع،  درجات متفاوت و تناسب هایی متغیر از وحدت و مبارزه را برقرار کند، درغیر این صورت دچار ذهنیگرایی، سطحی برخورد کردن و یکجانبه نگری شده و پیشرفت امر طبقه کارگر را با مشکل مواجه خواهد کرد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

این هم « پسا کمونیسم کارگری» ! ( قسمت3 - بخش پایانی) درباره مقاله «تشییع جنازه بی پایان» از سایت آلترناتیو


این هم « پسا کمونیسم کارگری» ! ( قسمت3 - بخش پایانی)
درباره مقاله «تشییع جنازه بی پایان» از سایت آلترناتیو

وجوه اشتراک حکمت با اکونومیسم روسی
آلترناتیوی ها بجای  اینکه سراغ اکونومیستهای روسی بروند و رونوشتهای صاف و ساده حکمت و دارودسته های کمونیسم کارگری از آنها را، نقل کنند، در اصرار خود برای ایز گم کردن،( و گرچه گاهی به اکونومیسم اشاره میکنند) به یافتن شباهت میان نظرات حکمت و «کمونیسم چپ» می پردازند.
« از آن‌ جا که نقد و بررسی ما در این مرحله، دیدگاه های کمونیسم کارگری در دوره اولیه حیات خود (71-1368) را در بر می گیرد... تنها مروری کوتاه بر دیدگاه های اصلی شاخه آلمانی- هلندی آن ها به ویژه در رابطه با موضوع رابطه حزب و طبقه خواهیم داشت تا شباهت های بسیار جالب توجه آن ها با نظرات حکمت در نخستین دوره کمونیسم کارگری (71-1368) را به شکل مستدل نشان دهیم.»  و « برای لحاظ کردن دقت هر چه بیشتر در این رابطه و اجتناب از تطبیق های دل بخواهی، از جمع‌بندی آبراهام زیگلر ( یک نویسنده غیرلنینیست) در مورد مباحث دو تن از نظریه پردازان اصلی جریان آلمانی- هلندی کمونیسم چپ یعنی آنتوان پانه‌کوک و پل ماتیک استفاده خواهیم کرد. »( تمام بازگفت ها از مقاله تشیع چنازه بی پایان، سایت آلترناتیو،)
 پس برای آنکه آلترناتیوی ها  «دقت هر چه بیشتری» را لحاظ کرده و «از تطبیق های دلبخواهی»(1) اجتناب کنند و شباهت های «بسیار جالب توجه» نظرات «کمونیسم چپ»  با نظرات حکمت را به « شکل مستدل» نشان دهند!؟ به نقل نکاتی در مورد کمونیسم «چپ» از نظر زیگلر میزنند. ما نیز برای اینکه متهم به « بی دقتی» نشویم نگاهی میاندازیم به برخی از نظرات زیگلر در مورد این «کمونیسم چپ»:
آلترناتیوی ها مینویسند:
« همان‌طور که زیگلر به دقت اشاره می‌کند، پانه‌کوک و ماتیک تصور می‌کنند که آگاهی سوسیالیستی به شکل خود به خودی از دل مبارزه طبقاتی بیرون می آید. تعبیر زیگلر در مورد نظرات آن ها جالب است:
”برای آن ها آگاهی طبقاتی امری صرفا اجتناب ناپذیر نیست، خود- انگیخته است، و وقتی درجه حرارت اجتماع به 212 درجه فارنهایت می‌رسد، به وجود می‌آید؛ مثل آبی که بخار تبدیل شود.“
این تعبیر دقیقا مشابه تاکید مکرر حکمت بر عینی بودن و خودبه خودی بودن گرایش کمونیسم کارگری در درون طبقه کارگر است. زیگلر جمع‌بندی خود را این‌گونه ادامه می‌دهد:
”اساسا ماتیک و پانه‌کوک آگاهی تریدیونیونی (اتحادیه ای) را با آگاهی سوسیالیستی مغشوش می کنند. ...طبقه کارگر ایدئولوژی طبقاتی مستقلی را توسعه نداده است بلکه در همان حوزه مانند دنبالچه بورژوازی ادامه می‌دهد...“ »
این نکات، برای هر فردی که تا حدودی به لنینیسم آشنا باشد، بسرعت مباحث کتاب «چه باید کرد» و انتقاد وی از اکونومیستها را بخاطر میآورد. در واقع، نظراتی که  زیگلر درکمونیسم «چپ» پانه کوک و ماتیک مورد نقد قرار میدهد، مطلقا تفاوتی با نظراتی که  بوسیله اکونومیستهای روسی در سالهای اوائل قرن بیستم طرح شد، ندارد و اگر زیگلر اکنون  آنها را در میان کمونیستهای «چپ» مورد انتقاد قرار میدهد، از آن این نتیجه بدست نمیآید که این مباحث بتازگی یعنی در سالهای اواخر دهه ی سی از جانب کمونیسم «چپ» ابراز شده است، بلکه این نتیجه بدست میآید که این جریان، از لحاظ معینی، دیدگاهی مشترک با اکونومیستهای روسی اوائل دهه  نخست قرن بیستم داشته است.
از طرف دیگر، حضرات آلترناتیوی ها که به طرح نظرات از جانب  زیگلر(که خود دارای انحرافات متعدد در مسئله حزب و مارکسیسم است)علاقه نشان میدهند و آنها را در این مورد بخصوص نقل میکنند، به هیچوچه  احتیاجی نمیبینند که به نقل نکانی دست زنند که زیگلر از لنین  در مورد جنبش خودبخودی کارگران ذکر میکند و تماما از کتاب «چه باید کرد» نقل میگردد. آنان همچنین گفته ای را که زیگلر از کائوتسکی بازگو میکند و شهرت آن در میان چپ ها، درست بخاطر نقل آن در همین کتاب لنین است، ضرورتی نمیبنند. در «احترام»  به علاقه آلترناتیوی ها به جناب زیگلر، ما خود را موظف میبینیم که این علاقه را دنبال کرده و کامل کنیم. از این رو به نقل بیاناتی از زیگلر، که خود از لنین بازگو میکند، و آلترناتیوی ها بسیار آگاهانه و حساب شده از ذکر آنها پرهیز میکنند، میپردازیم.  و این هم از زیگلر و نقل های وی از «چه باید کرد»:
«تاریخ تمام کشورها نشان میدهد که طبقه کارگر، صرفا از طریق تلاش های خویش، قادر است فقط آگاهی اتحادیه ای را توسعه دهد، یعنی که خود ممکن است ضرورت ملحق شدن به اتحادیه ها، مبارزه علیه کارفرمایان و کوشش برای مجبور نمودن حکومت برای به تصویب رساندن قوانین کاری و غیره  را تشخیص دهد.» و بازهم «تئوری سوسیالیسم اما از طریق تئوریهای فلسفی، تاریخی و اقتصادی ای رشد یافت که توسط نمایندگان تحصیل کرده طبقات مرفه، روشنفکران پرداخته شده بود. بنیان گذاران سوسیالیسم علمی مدرن، مارکس و انگلس ، خود به روشنفکران بورژوازی تعلق داشتنند.»
 زیگلر ادامه میدهد و میگوید که پیش از لنین ، کائوتسکی همین فرق را قائل شد و آنگاه به نقل نظر کائوتسکی (البته ناکامل) میپردازد که عینا در کتاب لنین ذکر شده است:
«در این رابطه، آگاهی سوسیالیستی به عنوان یک الزام و نتیجه ی مستقیم مبارزه طبقاتی پرولتاریا نمایندگی میشود. این، اما مطلقا نادرست است. البته ، سوسیالیسم به مثابه یک تئوری، ریشه هایش را در روابط اقتصادی مدرن دارد، به همان طریقی که این آخری از مبارزه علیه فقر و بدبختی توده ای مولود سرمایه داری ناشی میشود. سوسیالیسم اما هم دوش مبارزه طبقاتی و نه ا زدیگری پدیدار میگردد؛ هر کدام از بنیادهای متفاوتی بر میخیزند. آگاهی سوسیالیستی مدرن فقط میتواند بر پایه دانش ژرف علمی پدید آید. حقیقتا علم اقتصاد مدرن، همانقدرلازمه تولید است که فرضا تکنولوژی مدرن، و پرولتاریا نه این و نه دیگری را میتواند خلق کند؛ مستقل از این که چقدر میل به این کار داشته باشد، هر دو از فرایند اجتماعی مدرن بر میخیزند. خودروهای علم، پرولتاریا نیستند بلکه روشنفکران بورژوازی میباشند. سوسیالیسم مدرن از کله اعضاء این قشر سرچشمه گرفت، و آنها بودند که ان را به پرولتاریهای ذهنا رشد یافته تر انتقال دادند، که این بخش پرولتاریا نیز به نوبه خود آن را به مبارزه طبقاتی پرولتری از بیرون و نه چیزی که از درون بطور خود انگیخته بر میخیزد، معرفی نمودند.»(2)     
این بسی سئوال انگیز است که آلترناتیوی به هیچوجه لازم نمی بینند که این بخش از سخنان زیگلر را نقل کنند که نشان میدهد که ریشه های بخشی از نظرات کمونیستهای «چپ» درست در نظرات اکونومیستی ای  نهفته است که مدتها پیش بوسیله لنین نقد شده بود و علیه آن مبارزه صورت گرفته بود!
 میبینیم که چنانچه آلترناتیوی ها میخواستند متهم  به «تطبیق دلبخواهی» نشوند،  باید به سراغ  همین اکونومیستهای کذایی میرفتند!؟ زیرا وجوه مشترک حکمت با آنها بسیار بیشتر است تا با کمونیستهای «چپ»، و وجوه افتراق او و کمونیسم کارگری اش با این اکونومیستها بسیار کمتر است تا با آن «چپ ها»!؟ دوما بد نبود حال که میخواهند از کسی نقل قول کنند، جوهر نظر وی را بدرستی بازگو کنند. در این مورد بخصوص زیگلر درست قصد دارد که ریشه این گونه نظرات کمونیستهای «چپ» را در نظرات اکونومیستهای کذایی جستجو کند. اکونومیستهایی که ریشه ی خارجی شان در جریانات رویزیونیستی ای موجود بود که برجسته ترین نماینده و بازگو کننده آن برنشتین بود. و البته نزدیکی حکمت و دارودسته ی ضد مارکسیست اش به برنشتین بسیار نزدیک تراست تا به این کمونیستهای «چپ»!(3)
بطور کلی این بخش از گفتارها نشان میدهد که حضرات آلترناتیو ها میخواهند حقایق را وارونه جلوه دهند. بجای اینکه وجوه مشترک نظرات ضد تئوری انقلابی مارکسیستی- لنینستی حکمت و کمونیسم کارگری دروغینش که حتی در حد اکونومیستهای روسی نیز نبود، با نظرات ضد تئوری مارکسیستی اکونومیستها تطبیق داده شود، بدنبال نیرویی در تاریخ چپ میگردند، که بتوان با وصل کردن حکمت به آن،  برای او و البته برای خودشان، که پای جای پای او میگذارند، مقداری آبرو دست و پا کنند.
ادامه دهیم:
«یک نکته جالب دیگر این جاست که پانه‌کوک نیز مانند حکمت مبنای نقد خود از احزاب را بر این مساله استوار می‌کند که احزاب از تفکر، دیدگاه و اندیشه و ... آغاز می‌کنند.»
در واقع این نکته  هم بیش از آنکه بر وجوه مشترک کمونیستهای«چپ» با اکونومیستهای روسی گواهی دهد، بر وجوه مشترک (در واقع بر مهمترین وجوه اشتراک) حکمت با آن اکونومیستها ضد تئوری گواهی میدهد! به عبارت دیگر حکمت در این مورد بخصوص نسبت به  کمونیستهای«چپ ها» به اکونومیستهای روسی بسیار نزدیک تر است. زیرا  حکمت نه تنها مخالف آغاز کردن از تفکر، دیدگاه و اندیشه( و البته منظور ما اندیشه انقلابی است زیرا حکمت حاضر است از اندیشه های ارتجاعی و ضد انقلابی آغاز کند) بلکه اصلا تفکر، دیدگاه و اندیشه انقلابی را مطلقا قبول ندارد.
«مشکل در آن‌جایی است که حکمت مجبور می‌شود نظراتی مشابه کمونیسم چپ را با دیدگاه های بلشویکی که درست در قطب مقابل آن قرار دارد، بیامیزد و کل زهر بحث خود را به احزاب و سازمان های کمونیست در طول تاریخ کمونیسم بین‌الملل غیر از حزب بلشویک و ح.ک.ک تزریق کند؛...»
 حضرات آلترناتیویها! آیا گمان نمیکنید در پی اتهام بزرگ ریشه داشتن نظرات حکمت در کمونیسم «چپ»، اتهام بزرگتر و غیر قابل بخشش تری به حکمت و کمونیسم کذایی اش وارد میکنید؟!
زمانی که شما حکمت را متهم میکنید که ریشه های مشترکی با کمونیستهای «چپ» دارد، اولین خبط را مرتکب میشوید؛ زیرا حکمت را حقیقتا چه به «چپ» و «چپ» روی! حکمت و کمونیسم کارگری اش، تنها طرح و کاریکاتور «چپ» بوده و خواسته اند و میخواهند «چپ» جلوه کنند. حکمت و دارودسته های حکمتی آذرین، مقدم  و شرکا، دارودسته ی مدرسی ها و جوادی ها  و همه ی ترتسکیستهایی که نقاب های رنگارنگ به چهره میزنند، «چپ» های دروغین و روی کاغذ بوده و هستند. آنها در واقع راست راستند!
 و اما این اتهام دوم شما، یعنی آمیزش نظراتی مشابه کمونیسم «چپ» با دیدگاه بلشویک ها! این دیگر اتهامی است غیر قابل بخشایش تر! اگر بخواهیم حکمت و کمونیسم کارگری اش را در یک عبارت خلاصه کنیم، میتوانیم بگوییم مبارزه با مارکسیسم، بلشویسم و هر چیزی که رنگ و بوی مارکسیسم و بلشویسم داشته است. براستی شما از کدامین نوشته و سخنرانی حکمت میتوانید نشانی بدهید که وی در آن حتی سر سوزنی واقعا  به بلشویسم نزدیک شده باشد؟ او همیشه وهمواره از نخستین نوشته هایش، درست در نقطه مقابل بلشویسم و در جایگاه کسانی قرار گرفت که ضد بلشویسم بودند یعنی اکونومیستها، منشویکها و ترتسکیستها!
و اما ای حضرات، دور نرویم و از اصل مطلب پرت نشویم! اکنون این شمایید که جامه ی حکمت در بر میکنید و با آوانس دادن دروغین از جانب حکمت به بلشویسم و در واقع از جانب خود به حکمت، روی ضد مارکسیسم و ضد بلشویسم وی را پرده پوشی مینمایید. دقیقتر بگوییم حکمتی خیالی خلق میکنید که با  کمونیسم «چپ» و بلشویسم نزدیکی داشته و میخواسته این دو را  با هم ممزوج کند. این در واقع شمایید که میخواهید حکمت بی عمل و راست را برای نسل جوان جاذب نمایید و با اینکار، در واقع بستری برای جاذب کردن ترتسکیسم خودتان فراهم کنید!
وجوه افتراق حکمت با کمونیستهای «چپ»
آنچه ما در بالا به آن اشاره کردیم تنها نشان میدهد که در زمینه معینی بین حکمت و کمونیستهای «چپ»اشتراک موجود است. درست در زمینه ای که هر دو این جریانات را به نظرات اکونومیستی وصل میکند. اما وجوه افتراق میان حکمت و کمونیسم دروغین اش با این کمونیستهای «چپ» آنقدر زیاد است که ما بتوانیم خط  فاصلی روشن  میان آنها و حکمت بکشیم:     
1- کمونیسم «چپ» آلمانی و هلندی و کلا اروپای غربی و انگلستان در مقابل احزاب سوسیال دمکراتی شکل گرفت که از نظر تئوریک به رویزیونیسم گرویده ، به جریاناتی پارلمانتاریستی مبدل شده، حزب، سندیکاها و تشکلات اتحادیه ای طبقه کارگر را به احزاب و تشکلات بورژوایی تبدیل کرده و جنبش طبقه کارگر را آلت دست بورژوازی  نموده بودند.  زمانی که آنها حزبیت را انکار میکردند(که البته همواره اینگونه نبود زیرا آنها خود نیز گاه در احزاب متشکل شدند) در درجه اول منظورشان این احزاب بود. علت نخستین  شکل گیری این جریان، گرایش به راست در احزاب سوسیال دمکراسی و تبدیل آنها به احزاب رویزیونیستی بود. لبه تیزحمله شان نیز متوجه همین احزاب بود.
در حالیکه  نظریات حکمت و کمونیسم کارگری اش به هیجوجه در مقابل جریانات راست توده ای - خروشچفی شکل نگرفت، بلکه دقیقا در مقابل چپ انقلابی ایران یعنی چپ خط سه، که در مجموع از نظر ایدئولوژیک- سیاسی مبلغ مارکسیسم - لنینسم و تا حدودی مائوئیسم بود، شکل گرفت. حکمت، خواه وی را در دوره باصطلاح مارکسیسم انقلابی اش در نظر بگیریم و خواه در دوره ی کمونیسم کارگری اش، از نظر تئوریک کوچکترین اعتقادی به مبانی  مارکسیسم نداشته در ماهیت ضد مارکسیستی- لنینستی و مائوئیستی خود حتی کوچکترین تفاوتی با حزب توده و اکثریت و دارودسته های رویزیونیسم خروشچفی نداشته و ندارد و  تنها از لحاظ شکل و وابستگی های امپریالیستی(غرب بجای شرق) متفاوت است. در واقع، آنچه حکمت و دارودسته اش به عنوان «سوسیالیسم غیر کارگری» مورد حمله قرار میداد، درست ایده های اساسی مارکسیسم- لنینسم - مائوئیسم و جریانهایی بود که به این ایده ها باور داشتند. همچنین حکمت در مقابل این جریانها و احزاب منکر حزبیت نبوده، بلکه منکر حزبیت لنینستی بوده و بجای آن حزبیت علنی بی درو پیکر و ولنگ و باز نوع سوسیال دمکراتهای غربی را سازمان داده است.
2-  کمونیسم «چپ» که از درون احزاب سوسیال دمکرات  رویزیونیستی آن زمان بیرون آمد، از لحاظ تئوریک  کمابیش( گرچه میتوانیم بگوییم سطحی) به تئوری های اساسی مارکسیسم اعتقاد داشت وآنها را تبلیغ و ترویج میکرد. آنها نه آنچنان ضد ایده های اصلی تئوری مارکسیستی مثل قهر انقلابی و یا دیکتاتوری پرولتاریا  بودند و نه آنچنان  ضد مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی؛ درست برخلاف اکونومیستهای روسی که هم ضد تئوری بودند و هم ضد ایدئولوژی.
آنچه حکمت تحت عنوان مذهب نبودن مارکسیسم مورد نقد قرار میداد و دارودسته اش اکنون قرار میدهند، درست همان چیزهایی بود که برنشتین، کل جریان رویزیونیستی آن زمان در خارج از روسیه، و متاثر از آنها اکونومیستهای روسی، یعنی جریانی که پس از آن  به منشویک ها تکامل یافتند، تحت عنوان «آزادی انتقاد» مورد نقد قرار میدادند. آنها  لنینستها را متهم به «جمود فکر» و «دگماتیسم» میکردند، یعنی درست همان چیزهایی که حکمت در چپ ایران « سنتی» میخواند.
3- تاکید نخستین کمونیسم« چپ» بروی طبقه کارگر و خود رهایی این طبقه، در مقابل رهبران و احزاب سوسیال دمکراتی شکل گرفت که در جنگ جهانی اول، احزاب را به دنبالچه بورژوازی امپریالیستی تبدیل کرده بودند و نه در مقابل جریانهای کمونیستی واقعی و بلشویکها؛   
 در حالیکه تاکید دروغین حکمت و کمونیسم کارگری بروی طبقه کارگر و سوسیالیسم یا کمونیسم باصطلاح کارگری، در مقابله با جریاناتی شکل گرفت که در حالیکه همه بدون استثنا درون طبقه کارگر نیرو گذاشته و کار میکردند، اما در عین حال به دموکراتیک بودن مرحله انقلاب اعتقاد داشته و برای دیگر طبقات خلقی جایگاه معینی قائل بوده و طبقه کارگر را ملزم  به رهبری کردن این طبقات، برای پیروز شدن انقلاب  میدانستند. در حقیقت حکمت از موضع نفی نقش دیگر طبقات خلقی، و برای ایجاد شکاف درون جنبش و انقلاب، بروی طبقه کارگر تاکید داشت. یا به بیانی دیگر به این دلیل روی نقش این طبقه تاکیدی دروغین میکرد که طبقات دیگر را نفی کند! همانطور که ترتسکی دهقانان را نفی میکرد، حکمت همه ی طبقات غیر کارگر روستایی و شهری را نفی کرد.
4- «کمونیسم چپ» در آن زمان بحثی بروی مرحله انقلاب نداشته و همه به انقلاب سوسیالیستی معتقد بودند. از این رو تاکید روی طبقه کارگر از این لحاظ معین، کوچکترین جایگاهی در نظرات اینان نداشت.
در حالیکه کمونیسم کارگری حکمت درست در مقابل تحلیل اقتصاد ایران به عنوان یک اقتصاد سرمایه داری عقب مانده  و تحت سلطه امپریالیسم و ضروری بودن اسلوب انقلاب دموکراتیک برای حل تضادهای آن، از یک دیدگاه بسته، منجمد و خشک، اقتصاد ایران را سرمایه داری مشابه کشورهای امپریالیستی ارزیابی میکرد و مرحله  انقلاب را سوسیالیستی میدانست. ترتسکیستهای حکمتی مرحله امپریالیسم و کلا وجود امپریالیسم  را بکلی نفی کرده و در مقابل از سرمایه داری بودن همه کشورهای جهان صحبت میکردند.  آنها حتی به انقلاب سوسیالیستی به گونه ای که گاهی برخی «چپ رو ها» اعتقاد داشتند، اعتقادی نداشته و کوچکترین پراتیکی را در این زمینه پیش نبردند. چنین مباحثی از جانب آنان، تنها در مقابل لنینسم و مقابل مائوئیسم علم میشد.
 5-  اپورتونیسم کمونیسم «چپ» به عنوان یک تفکر، بیانگر ایدئولوژی اقشاری از خرده بورژوازی و نیز لایه هایی از خود طبقه کارگر(بیشتر لایه های متوسط و عقب مانده) بوده و هست. اینها، گر چه بعضا در تکامل خود، به جریانهای راست میپیوندند و نماینده طبقه بورژوازی میگردند، اما در دوره هایی بنا بر آن چه  به نام  کمونیسم «چپ» میگویند و عمل میکنند، نماینده فکری و عملی همین اقشارو لایه ها هستند. در حالیکه حکمت و دارودسته اش و نیز پیروان اینان گر چه ممکن است از نقطه نظر طبقاتی از لایه هایی از خرده بورژوازی برخاسته و یا برخیزند، اما آنچه که میگویند و عمل میکنند، در راستای منافع این طبقات قرار نداشته، بلکه در راستای منافع ارتجاع کمپرادور و امپریالیسم قرار دارد.  
آنان حتی بر خلاف سوسیال دمکراتهای آن زمان و این زمان  که نماینده بورژوازی امپریالیستی خودی بودند، با توجه به اعتقاد به ترتسکیسم و جریان های مشابه دیگر و اینکه  چنین اعتقاداتی در یک کشور تحت سلطه، فرد و جریان را به نماینده ی تئوریک و عملی کشورهای امپریالیستی تبدیل میکند، نماینده بورژوازی کمپرادور و امپریالیستی ایران بوده و هستند.
خلاصه کنیم:
حکمت و کمونیسم کارگری علیرغم برخلاف اظهارات آلترناتیوی ها، ریشه ای در «کمونیسم چپ» آلمان و هلند نداشته، بلکه درماهیت خود ریشه در جریاناتی دارد که اتفاقا کمونیسم «چپ» بین المللی علیه آنها شکل گرفت: یعنی احزاب سوسیال دمکرات اروپای غربی؛ احزابی که ریشه های آنها به اکونومیسم و رویزیونیسم برنشتینی بر میگردد. ترتسکیسم حکمت بنیان های راست خود را از این احزاب گرفته و خیمه شب بازی های دروغین شبه «چپ» خود را از جریانهای «چپ» رو. این البته امری است که خود آلترناتیوی ها نیز با حکمت در آن شریکند!
                                                                                هرمز دامان
                                                                                دی ماه 91
یادداشتها
1-    چه اشاره ی خوبی کرده اند این آلترناتیوی ها: تطبیق های دلبخواهی!؟ این اشاره نشان میدهد که  این حضرات ترتسکیست، درست نگران همین بوده اند که متهم به «تطبیق دلبخواهی» شوند! این طور نیست حضرات آلترناتیوی ها؟
2-    مباحثی پیرامون حزب و طبقه کارگر، مقالاتی از آنتون پانه کوک، پل ماتیک، فرانک میتلاند و آبراهام زیگلر، بر گردان وحید تقوی، سایت کاوشگر، نقل قولهای ما از مقاله «آیا کارگران به حزب نیاز دارند» نوشته آبراهام زیگلر است.           ظاهر روشن نیست که چرا زیگلر به ذکر بخش نخست سخنان کائوتسکی نپرداخته است!؟  برای اینکه ما در نقل سخنان کائوتسکی کوتاهی نکرده باشیم و نیز برای اینکه علاقه  زیگلر و نیز حضرات آلترناتیوی ها را کامل کرده باشیم، بخش نخست این سخنان را از ترجمه پور هرمزان نقل میکنیم: « بسیاری از ناقدین رویزیونیست ما تصور میکنند که گویا مارکس مدعی بوده است که تکامل اقتصادی و مبارزه طبقاتی نه تنها شرایط تولید سوسیالیستی بلکه مستقیما معرفت (تکیه کلام از کائوتسکی است) به لزوم آنرا هم بوجود میآورد. این است که این ناقدین اعتراض میکنند که چطور کشور انگلیس، که سرمایه داری در ان از همه کامل تر است، بیش از همه از این معرفت دور است. از روی این طرح ممکن است چنین تصور کرد که کمیسیون تنظیم کننده ی برنامه ی اتریش هم با این نظر به اصطلاح ارتدکسال مارکسیستی که به طرز فوق الذکر رد میشود شریک است. در این طرح گفته میشود : «هر قدر تکامل سرمایه داری بر کمیت پرولتاریا میافزاید همان قدر هم پرولتاریا ناگزیر میگردد و امکان حاصل مینماید بر ضد سرمایه داری مبارزه کند. هر گاه چنین رابطه ای قائل شویم، آن وقت به نظر میآید که معرفت سوسیالیستی نتیجه ناگزیر و مستقیم مبارزه طبقاتی پرولتاریا است. حال آنکه این به هیچوجه صحیح نیست...». گویا نکته اصلی باید «رویزیونیست» خواندن «ناقدین» مارکسیسم باشد یعنی کسانی که گمان میکنند تکامل سرمایه داری و  شرایط تولید سوسیالیستی   معرفت به لزوم آن را نیز بطور خودبخودی در میان طبقه کارگر بوجود میآورد.دارودسته های حکمتی، پراکسیسی ها و ...
3-    البته باید به این نکته اشاره کنیم که همانطور که میان نظرات اکونومیستی راست در آن زمان روسیه  و نظرات چپ سوسیال رولوسیونرها در آن زمان رابطه معینی وجود داشت، یعنی گرایشهای راست و چپ به یکدیگر ختم شده و یا یکدیگر را پوشش میدادند ، میان نظرات کمونیستهای «چپ» و جریانهای سوسیال دمکراتیک که در قطب مقابل آنها قرار داشتند، رابطه معینی موجود بود. سوسیال دمکراتهای رویزیونیست هم به گرایشهای آنارشیستی، آنارکو سندیکالیستی و بعدها چپی که مبارزه مسلحانه جدا از توده را طرح کرد،  پا دادند و این ها به نوبه خود به تقویت جریان مقابل ختم شده و یا به آن منجر میگشتند. این دو جریان  در واقع و کمابیش دوروی یک سکه بوده و هستند. گرچه ما درمجموع جریانهای «چپ» را را دارای امکان بیشتری برای  تصحیح خود و روی آوردن به مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم  و کلا اصلاح شدن میبینیم، ولی معهذا از دیدگاه مارکسیسم هر دو جریان نادرست و به ضرر مبارزه طبقه کارگرند.