۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

نگاهی به مبارزه طبقات و چگونگی شکل گیری جمهوری اسلامی *

نگاهی به مبارزه طبقات و چگونگی شکل گیری جمهوری اسلامی *
بخش اول
چگونه شد كه جریان قشری- طبقاتی خمینی از یك نیروی جانبی در جنبش دمكراتیك و ضد امپریالیستی ملت ایران به نیروی رهبری كننده این جنبش تبدیل شد و حكومتی مذهبی در ایران بنا نهاد؟ و چرا این حكومت مذهبی مركز ثقل جنبش های متعدد اجتماعی در منطقه خاورمیانه و تا حدودی شمال آفریقا گردید؟
برای پاسخ به این سئوال باید اندكی در تاریخ یك صد سال اخیر ایران مكث كرد و حركت نیروهای طبقاتی درگیر در آن را مورد بررسی قرار داد.
از زمان انقلاب مشروطیت، درون جنبش دمكراتیك و ضد امپریالیستی ملت ایران و برای رهبری این جنبش، بین دو نیروی طبقاتی اصلی یعنی طبقه بورژوازی متوسط ( ملی) و طبقه كارگر، مبارزه ای بزرگ جریان داشت.
این دو طبقه با شدت و ضعف متفاوت، در مراحل مختلف جنبشهای انقلابی- ملی یك صد سال اخیر و فراز و نشیبهای آن حضور داشته و بطور مداوم برای كسب رهبری جنبش استقلال طلبانه و آزادیخواهانه مردم ایران در نبرد بوده اند.
ما ابتدا وضعیت بورژوازی ملی و سپس وضعیت طبقه كارگر را در خطوط كلی، طی این دوره ها بررسی كرده و در پایان به جریان خمینی و علل روی آمدن آن از درون جنبش انقلابی ملت ایران می پردازیم و آن را مورد بررسی قرار می دهیم. امید که علیرغم نگاه گذرای ما به وقایع، این مقاله بتواند مفید افتد.
طبقه بورژوازی ملی
بورژوازی ملی ایران( تجاری، تولیدی و خدماتی) از مشروطیت تا کنون، در عرصه سیاسی( شاید بیش از حد و توان آن در عرصه ی اقتصادی) حضوری مستمر داشته است.
1- دوره انقلاب مشروطیت
این بورژوازی كه به علت وضعیت اقتصادی نابسامان داخلی نتوانسته بود رشد چشمگیری نماید و همواره از سوی اشراف و فئودالهای داخلی و امپریالیستهای انگلیس و روسیه تحت فشار اقتصادی و ستم سیاسی قرار داشت، طی انقلاب مشروطیت(1300- 1285) به مبارزه با جریانهای فئودالی و امپریالیستی دست زد و صدمات فراوان متحمل شد. اما علیرغم تلاشها و جانفشانیهای بویژه جناح چپ آن، قادر به ایفای نقش یك بورژوازی انقلابی شبیه بورژوازی انقلابی اروپا در اواخر قرن هیجده، یعنی فرانسه نگردید. و بیشتر به بورژوازی انگلستان و آلمان شباهت داشت. با این تفاوت كه بورژوازی این كشورها بعلت انقلاب صنعتی و رشد تولید سرمایه داری، بالاخره و به طور مسالمت آمیز و با سازشهای های فراوان بر اشراف و فئودالها فائق آمدند، اما بورژوازی ایران، خواه به دلیل ضعف داخلی و پیوند های کم و زیادش با فئودالها، و خواه به سبب واهمه اش از جنبش انقلابی توده ها و نیز به علت شرایط جدید بین المللی (عصر امپریالیزم ) و محاصره و نفوذ امپریالیستی ( روسیه و انگلیس ) قادر به اجرای تاریخی نقش خود نشد.
بورژوازی ایران كه رهبر عمده انقلاب در دوره مشروطیت بود، بالاخره با سازشكاری های خود با فئودالها و اشراف وهمچنین با امپریالیستها، موجبات شكست این انقلاب را فراهم كرد و توده های محروم و ستمدیده ایران پس از 15 سال مبارزه مداوم و شورش و انقلاب، به مدت 20 سال زیر تسلط دیکتاتوری رضا شاه قرار گرفتند.
دوره 1320-1300 دیكتاتوری رضا شاه
در این دوره، بورژوازی ملی ایران از نظر تولیدی و تجاری تحت فشار هر چه بیشتر سرمایه داری كمپرادوری رو به رشد( در آغازعمدتا وابسته به امپریالیسم انگلستان و پس از آن تا حدودی امپریالیسم آلمان) و فئودالیسم قرار داشت.
با گسترش نسبی بخشهای خدماتی دولتی و خصوصی همچون دانشگاهها و موسسات عالی و پدید آمدن نیروهایی همچون استادان دانشگاه، پزشكان، وكلا و مهندسین،( افزون بر تحصیل کردگان خارج از کشور) این بورژوازی در عرصه های فرهنگی و روشنفکری از نیروهائی جدید برخوردار می شود که بافت نمایندگان سیاسی و احزاب آینده این بورژوازی را تا حدودی متحول میکند.
بر همین مبنا، ایدئولوگ های بورژوازی متوسط ایران، علیرغم پیوندهای ایدئولوژیک با مذهب، تا حدودی از حالت سنتی و امتزاج تفکرات لیبرالی غرب با اسلام و یا تشیع بیرون میآیند و تفکرات مدرن تری را نسبت به دوره مشروطیت از خود نشان میدهند.
دراین دوره، مبارزات این بورژوازی با دیکتاتوری رضا شاه، عموما از طرق قانونی پیش میرود. نمایندگان این طبقه، درون مجلس تا حدودی و در دوره هائی چند حضور داشته و مبارزات معینی را با رژیم فئودال- كمپرادوری رضا شاه به پیش میبرند. بطور کلی وبدلیل شکست در دوره مشروطیت و استبداد و اختناق، این بورژوازی قادر به ایجاد تشكیلات سیاسی و مبارزات متمركز نگردید.

3- دوره 1332-1320
اوج رشد اقتصادی و بخصوص سیاسی این بورژوازی و بهترین نمایند گان سیاسی اش طی صد سال اخیر در این سالها می باشد که با رشد عمومی جنبشهای دموکراتیک و ضد امپریالیستی در بسیاری کشورهای تحت سلطه بویژه درآسیا و شمال افریقا همزمان است. در این دوره پیوند اقتصادی ایران با امپریالیستهای عمده كه در جنگ بین الملل دوم ناتوان شده بودند، دچار گسست نسبی شد و چرخه های تولید داخلی بیشتر به گردش در آمد. به همین دلیل این بورژوازی توانست از لحاظ تولیدی و تجاری رشد كرده و از نظر سیاسی پر توانتر ظاهر گردد؛ سازمانهای سیاسی خود را تشكیل دهد و از نیروهای روشنفکری جدیدی كه در دوره رشد كمپرادوریزم رضا شاه پدید آمده بودند، بهره مند شود. در مجموع در این دوران نیز این بورژوازی به مدد رهبرانی همچون مصدق و فاطمی رهبر جنبش دمو كراتیک و ضد امپریالیستی می گردد.
دورانی مهم در مبارزه این بورژوازی حداقل در آسیا، در محدوده همین دوران می باشد. بسیاری جنبشها، تحت رهبری این طبقه صورت می گیرد. سازمانها ی بزرگ و برجسته ترین رهبران در این دوران پدید آمده و در برخی کشورها همچون اندونزی، مصر و هند نیز،این بورژوازی به قدرت سیاسی دست میابد. مثل اندونزی، مصر و هند . در ایران نیز در دوره ای و تا حدودی، قدرت سیاسی بدست بورژوازی ملی میافتد و مصدق مهمترین نماینده سیاسی این طبقه و یاران وی در پی مبارزات گسترده برای ملی شدن نفت ایران بر سر کار میآیند.
در مجموع سوکارنو در اندونزی و جمال عبد الناصر در مصر، بیشتر از مصدق توان جکومت یافتند و تا حدودی تاثیراتی را بر روی كشورهای دیگر نیز گذاشتند اما هیچ كدام از این كشورها نه تنها نتوانستند برای اكثریت محروم و ستمدیده خویش رفاه و آزادی به ارمغان بیاورند، بلکه عموما از درون آنها رژیمهایی کاملا مرتجع و مزدور همچون سوهارتو در اندونزی و انور سادات در مصر، بیرون آمد. درهندوستان علیرغم اعلام استقلال، نیز پروسه وابستگی گرچه به مانند این سه کشور پیش نرفت، اما این کشور نیز به مرور بدامان امپریالیستها افتاد.
بطور کلی بورژوازی ملی ایران كه در جبهه ملی ( به رهبری مصدق ) متحد شده بود علیرغم مبارزات بسیار و طولانی با ارتجاع فئودالی و امپریالیسم، بدلیل محدودیت های تاریخی و عصر امپریالیسم و انقلابات سوسیالیستی، عموما ناتوان از پیش بردن یک مبارزه همه جانبه و پیگیر بود . آنها زمانی که روی کار آمدند، به سازش و مماشات با فئودال كمپرادورهای شاه و دربار پرداختند. ارتش را دست نخورده نگه داشتند و در برخی شرایط لبه تیز حمله خود را متوجه سركوب طبقه كارگر و دهقانان كردند. در مبارزه با انگلیس به آمریكا پناه بردند و توهم را درون جنبش ملت ایران دامن زدند. بعلت تعلقات تاریخی، تمایل خود به حكومت مشروطه سلطنتی را ادامه دادند. ایدئولوژی و راهنمای اینان علی رغم مدرن گرایی نسبی، همواره در پیوند با مذهب بوده و اندیشه هایشان کمابیش در پیوند با شكلهای ایدئولوژیك مذهبی بیان می شد. بهر صورت مسئولیت عمده شكست جنبش دموكراتیك سالهای 32-20 و پیروزی كودتای 28 مرداد 32 به عهده این بورژوازی بود. این شکست همچون شکست مشروطه در ذهن و حافظه مردم ایران باقی ماند.
4- دوره 42 - 39
پس از این، دوره 42 - 39 را داریم و مبارزات جبهه ملی دوم . در این دوره این بورژوازی، علیرغم یك اوج گیری موقت نسبی و برخی حوادث (مثل متینگ جلالیه و درگیری ابن بابویه) که اصلا با دوره ی پیشینش قابل مقایسه نبود، باز هم نتوانست بطور جدی از زیر شكست دوره قبل قد راست كند و به همراه شكست كشورهای فوق الذكر و افتادن آنها به دام امپریالیزم، بورژوازی ایران طی سالهای 56-42 به محاق فرو رفت.
5- دوره 56-42
سالهای 56-42، سالهای تضعف و رو به اضمحلال رفتن روابط ارباب - رعیتی است و رشد یک نوع سرمایه داری که مشخصه اساسی آن اتکا به صدور نفت، برخی مواد خام کشاورزی و نیز صنایع مونتاژ و واردات همه و هر نوع سرمایه و کالا میباشد. در این دوره بورژوازی ملی ایران كه از طرف كمپرادورها و امپریالیسم تحت فشار بود و بعضی از سران سازمانهای سیاسی آن چون بازرگان و ..... به زندان رفتند، دیگر چون گذشته مقبول مردم نبوده و در كنار مشی انقلابی مردم ایران كه طوفانی و برق آسا ضربات مهلك به رژیم فرتوت وابسته به امپریالیسم پهلوی می زد، یك مبارزه فوق العاده سازشكارانه و عقب مانده را پیش میبردند. اینان لنگ لنگان به دنبال توده ها آمده و مدام نق می زدند واز زیادی رویهای آن شكایت داشتند و بطور کلی ترس و وحشت از رشد مبارزه انقلابی توده ها آنها را فرا گرفته بود.
وصف این حال را بازرگان به بهترین شكلی بیان كرد وقتی گفت:« ما باران می خواستیم، سیل آمد».«باران رحمت» بجای «سیل ویرانگر»: چنین است عمق مخالفت بورژوازی ملی ایران با شدت و ژرفش انقلاب .
در مجموع، تاریخ این بورژوازی علیرغم برخی مبارزات نسبتا رادیکال با امپریالیسم و ارتجاع داخلی در مشروطیت و در سالهای 20 تا 32، سرشار است از مبارزات سر و دم بریده، سازشكاری و مماشات با رژیم های وابسته و امپریالیستها و مخالفت با جنبش توده ها ی زحمتكش و رنجبر و سركوب این جنبشها. بیهوده نبود كه این بورژوازی طی دوره مورد بحث مقبولیت و توانائی خودش را برای رهبری مبارزات دموكراتیك و ضد امپریالیستی كشور خود از دست داده و در آستانه انقلاب 57-56 دیگر آنچنان مورد اعتماد توده ها نبوده و نظرا و عملا جای برای بالا آمدن نیروهای دیگری گشود.(1)
طبقه كارگر
  • سالهای1300- 1285
طبقه كارگر ایران در دوره انقلاب مشروطیت( 1300- 1285)، بعلت عقب ماند گی اقتصادی و عدم رشد بورژوازی، از نظر كمیت و كیفیت ( مهارت- تكامل فرهنگی و سازمانی) ضعیف بود و این ضعف خواه ناخواه در نمایندگان سیاسی آن نیز متجلی میگشت. با تمام این احوال، رشد سیاسی طبقه كارگر شاید تا حدودی بارزتر از رشد اقتصادی آن بود و این عمدتا بدلیل وجود روسیه و بویژه آذربایجان و قفقاز در نزدیکی ایران بوده است که موجب شد که بخشی از کارگران مهاجر با اندیشه های کمونیستی آشنا شوند و اولین تشکلهای خود را بنیان گذارند.
در هر صورت و علیرغم تبلیغ و ترویج و فرهنگ سازی پیشروان این طبقه و تلاش برای ایجاد سازمانهای مستحکم و همچنین فداکاری و جانفشانی های فراوان، به علت ضعف کمی و کیفی و نداشتن تجربه، این طبقه توان گرفتن قدرت سراسری و تحكیم و بسط آن را نداشت. حتی در یك منطقه ( شمال ) نیز كه تا حدودی در قدرت شریك شدند، به واسطه همان علل، وهمچنین دخالت و تسلط استعمار بر سرزمین ایران، نتوانستند این قدرت را حفظ كرده و از آن بدرستی استفاده نموده، گسترش و رشد دهند.
در این مورد می توان به انقلاب سوسیالیستی شوروی نیز اشاره كرد كه در آن دوره همه امپریالیستها به ضد آن بسیج شدند و اینها به سادگی حاضر نبودند کشور ایران را که بعلت موقعیت جغرافیائی- سیاسی بسیار مهم یکی از کشورهای کلیدی در منطقه خاورمیانه است، از دست بدهند. از این رو در چارچوب سرکوب جنبش ضد فئودالی و ضد امپریالیستی ایران طبقه کارگر ایران و سازمانهای آن را مورد تهاجم قرار داده و متلاشی کردند. به این ترتیب ایران سرزمینی در چارچوب نیمه مستعمرات امپریالیسم انگلیس و کلا امپریالیستهای غربی برای مقابله با شوروی باقی ماند.
2- دوره 1320-1300
این دوره برای طبقه كارگر ایران از لحاظ اقتصادی و اجتماعی، دوره رشد نسبی كمی و كیفی بود. اما از نظر سیاسی، به علت استبداد و خفقان داخلی و تسلط امپریالیسم انگلستان دوره رشد و غلیان و شور انقلابی نبود و حزب كمونیست نو پای طبقه كارگر ایران در زیر ضربات قرار گرفت .
در این دوره، ارانی و گروهی که با وی بودند، ضمن یک کار عمدتا ترویجی تلاش كردند که از نظر تئوریک، سطح دانش روشنفکران و نیروهای علاقمند به مارکسیسم را بالا ببرند. بعلت تسلط تفکرات و ایدئولوژی های سنتی، كار تئوریک این گروه بیشتر در مقابله با این ایدئولوژیها به پیش برده میشد. همچنین در پیرامون دکتر تقی ارانی، محافل كوچك روشنفكری دائر گردید.
در مجموع در این دوره به علت پدید آمدن حکومت متمرکز و یکدست شدن کشور، سرمایه گذاری های خارجی، ضعیف شدن نسبی فئودالیسم و گسترش سرمایه داری کمپرادور، رشد اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر ایران بیشتر از تکامل سیاسی و سازمانی وی است.
3- دوره 1332- 1320
در نتیجه جنگ جهانی دوم، شکست آلمان و ضعف امپریالیسم مسلط انگلستان كه فعال مایشاء ایران بود و سرگرم شدن اینها به مسائل خودشان، و نیز سقوط حكومت استبدادی رضا شاه، در ایران فضایی نسبتا باز از نظر سیاسی ایجاد شد و شرایط برای رشد جنبش دمكراتیك و ضد امپریالیستی مردم ایران فراهم گشت. بر مبنای این شرایط، تا حدودی تعادلی در وضع عینی و ذهنی این طبقه رخ داد و در تکامل رشد كمی و كیفی طبقه كارگر، رشد آگاهی صنفی، سیاسی و سازمانی وی پدید آمد.
رهبری طبقه کارگر در این دوران، بعهده حزب توده بود. این حزب که جمعی از بهترین روشنفکران ایران را در خود جای داده بود، طی سالهای 20 تا 32 به متشکل کردن طبقه کارگر ایران همت گماشت و مبارزات این طبقه را در مجموع رهبری کرد. سازمان های زنان و جوانان و همچنین جمعیت های گوناگون دموکراتیک را شکل داد و نیز سازمان نظامی افسران را. این حزب علیه امپریالیسم و ارتجاع مبارزه کرد و در این خصوص برخی سنت های ارزشمند پدید آورد.
اما این حزب سوای اینکه علنا ادعای مارکسیست بودن نمیکرد، بطور غیر علنی نیز فهم و ادراك درست و عمیقی از ماركسیسم ( در اندیشه رهبران حزب توده در همان زمان هم مفاهیم دیكتاتوری پرولتاریا و انقلاب قهری جایگاهی نداشت) نداشت یا بهتر بگوییم مارکسیسم را تا حدود زیادی لیبرالی میفهمید. رهبری آن در مجموع رفرمیست بود و ناتوان برای تطبیق همین ماركسیسم سر و دم بریده و نیمه لیبرالی با اوضاع و شرایط خاص ایران. این حزب توان تجزیه و تحلیل عمیق از ساختار اقتصادی و نیروهای طبقاتی موجود در ایران و نیز تنظیم تاكتیك های درست در مورد این طبقات از جمله دهقانان و بورژوازی ملی(جبهه ملی و مصدق) را نداشت. مبارزه را در آن زمان به شهرها محدود کرد و به روستاها گسترش نداد( در حالیكه شرایط برای كار در روستا مساعد بود). ساختار تشكیلات حزب عمدتا روشنفکرانه و تمامی مسئولیت مهم در دست روشنفکران بود و با وجود 12 سال فرصت نسبتا استثنایی، به كارگران پیشرو - آگاه و انقلابی مسئولیت های حزبی در خوری داده نشد. حزب توده علیرغم وجود بدنه ی مترقی، پیشرو و یا انقلابی، از نظر رهبری حزبی بود گرچه ترقی خواه اما در مجموع بورکرات و رفرمیست.
افزون به همه اینها، دنباله روی از شوروی و سیاستهایش در مورد ایران و همچنین نقش منفعل آن در برخورد به كودتای مرداد 32، با وجود داشتن سازمان افسران و تشكیلات به نسبت بهتر این افسران( كه حداقل می توانست مفت و مجانی حكومت را به شاه- آمریکا نسپارد و سنت انقلابی مقاومت را، در مقابل تعرض دشمن سامان دهد) آری همه اینها باعث شد كه طبقه کارگر ایران فرصت را در دوران 32-1320، یعنی 12 سال حلقه ضعیف شدن این کشور در مقطعی بسیار مهم در تاریخ بین المللی، از دست بدهد . سیاستها، تاكتیكها و تشكیلات این حزب تا زمان كنونی، مورد لعن و نفرین مردم با فرهنگ ایران قرار گرفته و از طرف بخش انقلابی چپ نقد و طرد گردیده است.
دوره 1356- 1332
پس از شكست جنبش ملی مردم ایران درآن دوران، بیشتر جریاناتی كه با موضع چپ این حزب را نقد كردند، نتوانستند به آن برخوردی همه جانبه کنند و ضمن ارزش نهادن و تداوم محاسن و سنتهای نیکی که این حزب و بویژه کادرها و اعضاء آن بوجود آوردند، به نقد کمبودها و نیز اشتباهات و انحرافات رهبری آن دست زنند.
سازمان چریكهای فدائی خلق، لبه تیز نقد خود را روی عدم اعتقاد حزب توده به مبارزه قهرآمیز قرارداد، ولی مبارزه ی مسلحانه انفرادی را جایگزین آن كرد. این سازمان شیوه های مختلف مبارزه ی قهرآمیز چریکی روستائی و شهری را در برنامه ی خود گنجانده و به هر كدام بطور نیم بند توجه كرد.
علیرغم اعتقاد این سازمان به مارکسیسم- لنینسم که خیلی عمیق،همه جانبه و دقیق نبود( نوشته های این رفقا این را نشان میدهد. و یکی از علل اساسی ضعف این سازمان در مقابل نفوذ توده ای ها همین مسئله میباشد) و فداکاریها و جانفشانی های فراوان که ستایش برانگیز و در خور ارج نهادن فراوان است و نقش مهمی در رفع رخوت و سستی های آن زمان چپ که بویژه در خارج از کشور رحل اقامت افکنده بود، داشت، در مجموع و بویژه در پراتیک، این سازمان نماینده سیاسی طبقه ی كارگر نبود و اگر آنچه باور داشت و آنچه انجام داد، بروی هم مورد بررسی قرار دهیم، عاقبت این جریان واکنشی از جانب طبقه خرده بورژوازی مدرن بویژه لایه های متوسط و پایین آن محسوب میشود و در بهترین حالت در میان نزدیكترین جریانات به طبقه كارگر قرارمی گرفت.
این ارزیابی به این دلیل اساسی میباشد که جایگاه طبقاتی افراد و یا سازمان ها، نه از روی آن چه میاندیشند و یا درباره خود فکر میکنند، بلکه از نقطه نظر آنچه در عمل انجام میدهند، روشن میشود. پراتیک سازمان چریکهای فدایی خلق، پراتیک طبقه کارگر نبود و چنانچه فرض را بر این بگذاریم که در آن زمان اصلا و ابدا نمیشد که در میان طبقه کارگر کارسیاسی و سازمانی کرد واستوار شد- که فرضی نادرست است- صرف دست زدن به مبارزه مسلحانه، آن هم به شکل یک سلسله عملیات جدا از توده و محصور کردن یک سازمان در خودش، نیز نمیتواند نماینده پراتیک ممکن نماینده سیاسی طبقه کارگر باشد.
سوای مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان که عموما تئوری های مبارزه مسلحانه را تئوریزه میکردند، یکی دیگر از تئوریسین های سازمان چریكها، بیژن جزنی بود كه تلاش میکرد به تحلیل رویداهای ا قتصادی- اجتماعی و سیاسی داخلی و بین المللی بپردازد. ولی با توجه به اوضاع بین المللی و تسلط نمادین انقلاب كوبا و رهبران سیاسی آن كاسترو و چه گوارا بر چپ و جنبش های انقلابی در جهان، در سطح همین انقلابها و تئوریسین های آن باقی مانده و نتوانست بر دیدگاه های نادرست مسلط بر سازمان چریکها، بویژه در مورد رابطهء بین توده ها و رهبران و كنش پیشروان و دنباله روان و اینكه انقلاب كار توده هاست و نه پیشروان، فائق آید.
در سازمان چریكها باید از حمید مؤمنی نیز نام برد كه اندیشه اش در باره ی شوروی رویزونیستی به سازمان چریكهای فدائی خلق مسلط نشد و این سازمان تا زمان چند پاره شدن، از یك دیدگاه كاستریستی ( و تا حدودی دیدگاهی درپیروی از هوشی مین) یعنی سانتریسم و مركز گرا در مورد اختلافات چین و شوروی، تبعیت كرد و این ضعف به همراه عمق نبخشیدن در مورد فهم و ادراک مارکسیسم، چشم اسفندیار این سازمان در غلطیدن به دامن حزب توده اینک رویزیونیست گردید.
بطور كلی، ضرباتی كه این نیرو در سالهای قبل از 56 خورد، آنها را در عرصه سیاسی ضعیف نموده بود؛ و اگر این سازمان، حركت نوزدهم بهمن را به سبب سالگرد سیاهكل بر گزار نكرده بود و آمادگی نسبی چریكها با قیام بهمن 57 تهران تلاقی نمیکرد که بتوانند در قیام نقشی هر چند هم کوچک به عهده بگیرند، شاید دارای آن درجه از قدرت و نفوذ كه پس از انقلاب، بویژه در میان دانشجویان و دانش آموزان بدست آوردند، نمیشدند.
بی تردید سالهای خفقان و استبداد داخلی ایران، طی سالهای 56-32 را نیز باید به این عوامل اضافه نمود، تا وضعیت خاص جنبش و شرایط و امكانات رشدش را بیشتر بتوان در نظر گرفت .
بنابراین در این دوره، دو ایراد و ضعف اساسی یعنی نداشتن دیدگاههای تئوریك- سیاسی ماركسیستی روشن و جدائی از كارگران ، باعث عدم توانائی این جریان و جریان های مشابه آن در اثر گذاری بر جنبش طبقه كارگر و توده ها شد. بقیه جنبش چپ یعنی محافل ریز و درشتی كه در داخل موجود بود و یا بوسیله آمدن برخی رهبران و کادرهای سازمانهای خارج از کشورهمچون سازمان انقلابی بداخل تشکیل شده بود، نیز كوچكتر و محدودتر از آن بودند كه قادر به جذب كارگران و اثر گذاری بر جنبش آنها شوند.(2) ضمن آنكه همانطور كه گفتیم باید حكومت استبداد و خفقان را كه كوچكترین جلوه ی سازمانهای كارگری را بر نمی تابید در مد نظر داشت.
اما این ها همه، شرایط داخلی تکامل مبارزه ی طبقه کارگر و نیروهای چپ منتسب به آن، از زمان مشروطیت تا سال 56 بود.
در زمینه خارجی نیز، ما شاهد نقش دوگانه ی كشورهائی كه احزاب كمونیست بر آنها تسلط داشتند، بخصوص شوروی در مورد ایران هستیم .
دورهای كه احزاب كمونیست این كشورها انقلابی است، یعنی شوروی تا اندكی پس از مرگ استالین و دوره هائی كه باندهای رویزیونیستی بر شوروری حاكمند و شوروی - شوروی امپریالیستی است.
در دوره ی اول یعنی 32- 20 اشتباهات حزب توده، در پی کیفیت واقعی رهبری خود این حزب رخ داد و دنباله روی این حزب از شوروی در درجه دوم اهمیت قرار داشت. در واقع اشتباهات حزب کمونیست شوروی، اشتباهات حزب طبقه کارگر، اشتباهات حزبی انقلابی و مبارز بود که علیرغم وجود خطاها در برخی موارد و در برخی کشورها، در بیشتر کشورها و در بسیاری موارد، هر کاری که از دستش بر میآمد در یاری به انقلابیون طبقه کارگر، دموکراتها و نیروهای ترقی خواه و برای گسترش انقلابات در جهان انجام میداد. استالین و بخش مهمی از رهبران حزب ماركسیست – لنینیست و وفادار به کارگران و زحمتکشان بودند،(3) اما رهبران حزب توده، ماركسیست- لنینیست نبوده، بلكه بیشتر آنها بورکرات، پارلمانتاریست و رفرمیست بودند.
بدین ترتیب آن که دنباله روی میکرد در حد آن که او بدنبالش میرفت، نبود. یعنی مرید با مراد منطبق نبود. دنباله روی اینان از شوروی در واقع بیشتر مزید بر علت، یعنی عیوب و اشکالات اساسی اینان بود. و بدین ترتیب علاوه بر این اشتباهات، ناقل برخی اشتباهات شوروی انقلابی در مورد ایران نیزمی شدند. به عبارت دیگر اشتباهات یك نیروی كمونیست و انقلابی، را یك عده رفرمیست به داخل انتقال داده و در صدد توجیه و تبرئه ی آن بر می آمدند. اشتباهاتی مثل امتیاز نفت شمال، جریان آذربایجان و مواضع در قبال مصدق از آن جمله است.
اتخاذ سیاستهای این چنینی در مردم ایران اثر گذاشته و موجب تقویت مواضع نمایندگان بورژوازی ملی همچون مصدق و همینطور نمایندگان فئودالها، بورژوازی تجاری و نیز خرده بورژوازی مرفه( بویژه بخش های سنتی و متحجر این دو طبقه اخیر) می گشت.
اما در دوره ی دوم كه شوروی به یك كشور سرمایه داری و امپریالیستی مبدل شد، وضع تغییر کرد و دیگر مرید و مراد منطبق گردیدند. در دوره اول، حزب توده، علیرغم اپورتونیست و رفرمیست بودنش، به هر حال در مردم نفوذ داشت و متشكل كننده طبقه ی كارگرو طبقات ستمدیده بوده و نقشی هر از گاه انقلابی و در مجموع (سوای مثلا شرکت در کابینه قوام و یا عکس العمل در مقابل کودتا) مترقی داشت. در ان دوران، بدنه ی این حزب را بهترین عناصر مترقی یا انقلابی کمونیست تشکیل میدادند.
اما با وابستگی به دارو و دسته خروشچف و برژنف رویزیونیست، این حزب سریعا مدارج تكامل به رویزیونیسم و جاسوسی را در جهات داخلی و خارجی طی كرد. یعنی در سیاست داخلی یك رویزیونیسم تمام عیار و در وابستگیش به شوروی از یك سیاست دنباله روانه، به جاسوسان شوروی تبدیل شدند.
و بالاخره پس از فرار رهبران این حزب كه جنازه ای سیاسی بود، سیاستهای نكبت بار آن باز هم بیشتر موجب زدگی و دوری مردم ایران از سیاستهای چپ شده و موجب گرایش آنها به طرف نمایندگان بورژوازی ملی، بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی مرفه سنتی ایران گشت. این طبقات اخیر، در سالهای 42- 39 نیز بار دیگر بر رهبری مبارزات دمكراتیك و ضد امپریالیستی تسلط داشتند .
اما چریكهای فدائی خلق ایران یك جریان انقلابی طبقات متوسط به پایین بود. و گر چه شوروی را به عنوان كشوری سوسیالیستی قبول داشتند، اما تابع آن نبودند. ضمنا چریکها رفرمیست نبوده، بلكه مایل به مبارزه مسلحانه هر چند انفرادی بودند. با این همه چریکها نیز از یک طرف با حلقه واسط یعنی رژی دبره - چه گوارا- كاسترو به شوروی می رسیدند؛ و از طرف دیگر در تقابل میان شوروی رویزیونیستی و چین سوسیالیستی یک موضع سانتریستی میگرفتند که در بهترین حال منطبق بر مواضع برخی رهبران انقلابی کمونیست نظیر هوشی مین متکی میشد. در اینجا شوروی دچار فساد رویزیونیستی و کشوری امپریالیستی، اما چریكها علیرغم پذیرش آن به عنوان کشور سوسیالیستی، انقلابی بودند.
به هر رو، چریكهای فدایی خلق، هر چند که در جذب بخشی از جوانان به جنبش انقلابی تا حدودی تاثیر داشتند، لیكن نتوانستند سیر دور شدن مردم از جریانات سیاسی طبقه كارگر را تغییر دهند. در فاصله زمانی حدود 25 سال صحنه داخلی کشور، از یک مبارزه جدی بوسیله نیروهای چپ و توان تاثیر آنها بر جنبش طبقه کارگر و توده های شهری و روستایی خالی شد.
در مجموع، شكست سوسیالیسم در شوروی و اروپای شرقی و بعدها چین و تبدیل احزاب و نظام های این کشورها به احزابی رویزیونیستی و نظامهایی سرمایه داری و امپریالیستی، گرایش احزاب كمونیست اروپای غربی به کمونیسم پارلمانی و سیر نزولی جنبش چپ و افت شدید آن در جهان، بعد از یک نقطه اوج ( ویتنام - لائوس- كامبوج، بعضی كشورهای آفریقائی و آمریكای لاتین )، تاثیرات خود را در ایران نیز نهاد. بنابراین، با توجه به وضعیت مهمترین نمایندگان داخلی چپ از 1320 به این سو، یعنی حزب توده كه مردم ایران سیاستها و عملکردش را دیده بودند و چریكهای فدائی خلق كه علیرغم فداکاری و جانفشانی، نمیتوانست با طبقه و توده ها رابطه ای بر قرار کرده و بر آنها تاثیری بگذارد از یک طرف، و از طرف دیگر ضعف بنیادی بورژوازی ملی و تلاشهای نصف و نیمه آن برای کسب قدرت و یا ناتوانی در نگهداری آن درزمانی که قدرت را دست داشت ، فضا برای رهبری جریانات بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی مرفه، بویژه و عمدتا انواع سنتی و متحجر آنها، که پیوندهایی با شکلهای امرار معاش و همچنین ایدئولوژیک فئودالی داشتند، بر جنبش دموكراتیك و ضد امپریالیستی ایران مهیا گشت.

ادامه دارد
هرمز دامان - بهمن 90

یادداشتها
* این نوشته که در دو بخش تنظیم شده، سالها پیش نگارش یافت و با برخی تجدید نظرها و تصحیحات در آن قرار بود به مناسبت 22 بهمن ماه سال 90 در وبلاگ ما گذاشته شود. بعلت وجود مطالبی که لازم بود در آن زمان در اختیار خوانندگان قرار گیرد، گذاشتن آن را در وبلاگ تا زمان کنونی به عقب انداختیم.
1ـ برای وضعیت این بورژوازی پس از سالهای 57 نگاه کنید به هرمز دامان، طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش سوم.
2ـ ما در باره وضع طبقه کارگر و نیروهای منتسب به آن در داخل کشور صحبت میکنیم. در همین زمان کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی که بخشی از نیروهای چپ را در خود جای داده بود و نیز برخی سازمانهای کمونیستی، در خارج از کشور وجود داشتند، اما این نیروها تاثیر قابل بحثی در روندهای مبارزات طبقاتی داخل، حداقل تا سال 57 که به ایران آمدند، نداشتند.
3ـ مائو در دفاع از استالین: « من فکر میکنم دو شمشیر وجود دارد: یکی لنین و دیگری استالین. شمشیر استالین را اکنون روسها رها کرده اند. اما در مورد شمشیر لنین، آیا رهبران شوروی آن را تا حدی بدور نیفکنده اند؟ به نظر من آن را به میزان قابل ملاحظه ای بدور افکنده اند. آیا انقلاب اکتبر هنوز معتبر است؟ آیا هنوز میتواند به عنوان نمونه برای کلیه کشورها باشد؟ گزارش خروشچف در بیستمین کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی میگوید که امکان دارد قدرت را از طریق پارلمانی بدست آورد. یعنی اینکه برای کلیه کشورها لازم نیست که از انقلاب اکتبر بیاموزند. همینکه این دروازه باز شود، لنینیسم بطور کلی بدور افکنده میشود.» (مائو تسه تونگ، سخنرانی در دومین پلنوم هشمتمین کنگره حزب کمونیست چین،15 نوامبر 1966، به نقل از یک درک پایه ای از حزب کمونیست چین، یادداشتهای مترجم انگلیسی، یادداشت شماره 31) حزب توده حتی طی همان دوران 20 تا 32 نیز راه پارلمانتاریستی را به عنوان یگانه راه کسب قدرت میشناخت.

برخی انحرافات در مبارزات ایدئولوژیک- فرهنگی

برخی انحرافات در مبارزات ایدئولوژیک - فرهنگی

مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی اشکال بسیار مختلفی دارد و می تواند داشته باشد: سیاسی، اقتصادی، ایدئولوژیک- فرهنگی و... ضروری است که نه تنها چگونگی پیشبرد هر کدام این اشکال، بلکه چگونگی تکامل آنها به شکل های نوین را نیز مورد بررسی و تحقیق قرار داد. در حال حاضر بیشتر این اشکال - گرچه گاه خود به خود و گاه آگاهانه - زیر رهبری جریان هایی است که رادیکال و انقلابی نیستند، بلکه بیشتر لیبرال، نیمه لیبرال و یا ارتجاعی هستند.
شکل حکومت ایران یعنی اسلامی بودن آن و استبداد وحشیانه ای که اعمال می کند از یک سو و فقدان رهبری انقلابی طبقه کارگر بر توده های زحمتکش و نیروهای خرده بورژوا از سوی دیگر، امکان هر گونه هرج و مرج و تبعیت از حرکات و رفتار کنترل نشده و افسار گسیخته را در این مبارزات به وجود می آورد. رفتارهایی که بیش از آنکه از نیازهای واقعی مبارزه سرچشمه بگیرد یا وارداتی است، یا ژست «چپ» و رادیکال گرفتن و یا از سر یاس و درماندگی؛ و اینها همه عدم کامیابی جنبش در مسیرهای پیش رو و گاه ایجاد برخی بن بست ها در سیر حرکت آن را ایجاد می کند.
بدین دلیل، آنچه که بیش از هر چیز ضروری است و در جهت تلاش همه کمونیست های اصیل و انقلابی و نیروهای دموکرات برای تبدیل شدن به یک نیروی توانمند و تاثیر گذار و داشتن دورنمای رهبری مبارزه می باشد این است که اشکال نوین و رادیکال تر مبارزه به شکل درستی انتخاب شود و نه تنها با راست روی های موجود مبارزه گردد، بلکه با اشکال «چپ روانه» نیز مبارزه شود.
***
یکی از این نوع اشکال که هر لحظه امکان راست روی و «چپ روی» در آن وجود دارد مبارزات ایدئولوژیک - فرهنگی است. این مبارزه بسیار حساس و ظریفی است و از دو شکل خاص و عام برخوردار است. اشکال خاص این مبارزه نسبت به سطح آگاهی توده ها در هر زمان و مکان معین و درجه اهمیت آن و بنابراین در سطوح متفاوت، مواج و متغیری به پیش برده می شود، و در نتیجه می تواند هم از اشکال بسیار پیشرفته و ریشه ای تر در شرایط و محیط هایی که آماده تر است برخوردار باشد و هم از اشکال توام با نرمش و سازش، در محیط هایی که برای پذیرش و پیشرفت این نوع مبارزات، ناپخته تر و ناآماده تر است. شکل عام آن نیز با توجه به اهمیت کلی جایگاه آن در مجموع مبارزات و میانگین سطح کلی آگاهی طبقه و توده ها در کل کشور تعیین می شود.
از طرف دیگر این نوع مبارزات در دو شکل تبلیغی و ترویجی به پیش برده می شود. اشکال ترویجی عمدتا مقالات و کتب و گفتارهای تحقیقی- تئوریک می باشند و اشکال تبلیغی عمدتا سخنرانی ها و متینگ های عمومی، برخی شعارها، تراکت ها و اعلامیه ها است.
به واسطه حساسیت این مبارزه و اهمیت آن در دوران کنونی، امکان اشتباه و انحراف در آن و قاطی کردن اشکال عام و خاص و ترویجی و تبلیغی آن بسیار زیاد است.
شکل هایی از این انحراف عبارتند از، تعیین درجه اهمیت بسیار زیاد یعنی دادن نقش درجه اول و یا بسیار مهم به آن در مجموع مبارزه انقلابی و یا برعکس بی اهمیتی به آن و بی ارج کردن آن در این مجموعه، پایین آوردن یا بالا بردن سطح اشکال عام بی توجه به وضعیت واقعی میانگین سطح آگاهی توده ها، انتخاب اشکال خاصی که در پیشرفته ترین محیط ها به پیش برده می شود به جای شکل عام، و یا برعکس انتخاب شکل عام به جای اشکال خاصی که در محیط پیشرفته و یا رشد نیافته تر باید به کار برده شود، قاطی کردن اشکال خاصی که باید در محیط های گوناگون با درجات و سطوح مختلف آگاهی به پیش برده شود وبالاخره انتخاب اشکال ترویجی به جای اشکال تبلیغی.
***
یکی از این اشکال «چپ روانه» مبارزه ایدئولوژیک - فرهنگی که امکان راست روی و «چپ روی » یا «چپ نمایی» در آن زیاد است، نقد مذهب به عنوان یک شکل ایدئولوژیک است. علت آن این است که پیشبرد این نقد در شرایط ویژه ایران، هم با موانع و هم با امکانات معینی روبروست.
موانع آن، استبداد مذهبی حکومت، وجود اعتقادات مذهبی میان توده ها و نیز تسلط جریان های اصلاح طلب مذهبی حاکم بر جنبش توده ها است؛ و امکانات پیشبرد این مبارزه برای نیروهای انقلابی، استثمار، ستم، فشارهای ایدئولوژیک - فرهنگی، سرکوب همه جانبه (و مانع شدن برای هر گونه حرکتی) از جانب حکومت، دل زدگی شدید از فرهنگ رایج در میان اقشاری از مردم و ناتوانی جریانات اصلاح طلب مذهبی و لیبرال ها برای رهبری جنبش توده ها و سازش های آن ها با حکومتگران به ویژه در مقاطع حساس، می باشد.
اما می دانیم که از میان رفتن برخی اعتقادات و تعصبات کهنه، سنت های عقب مانده و آیین های دیر پا، سوای نیاز به مبارزه مستقل ایدئولوژیک- فرهنگی، که یک شرط بسیار مهم را تشکیل می دهد- به دو شرط مهم دیگر نیز محتاج است که بدون این دو شرط،، مبارزه صرف ایدئولوژیک و فرهنگی با آنها راه به جایی نخواهد برد. این دو شرط مبارزه عینی طبقاتی و تولیدی خود طبقه کارگر و توده هاست.
مبارزه طبقاتی به مبارزات خود توده ها برای در دست گرفتن قدرت سیاسی و تغییر نظام تولیدی و طبقاتی کنونی اشاره دارد. در رشد و تکامل چنین مبارزه ای است که توده ها به مرور و در نتیجه پیشرفت و پیروزی، به قدرت و توان خود آگاهی یافته و نیروی تعیین سرنوشت خود را در همبستگی و اتحاد خود می یابند، و در نتیجه، به نیروهای دیگر« توکل» نمی کنند و یا به دنبال چنین نیروهایی در جایی دیگر نمی گردند.
مبارزه تولیدی اشاره به مبارزه با نیروهای طبیعت و از اسارت آنها بیرون آمدن و نیز فراهم کردن رفاه و آسایش برای طبقه کارگر و زحمتکشان است. بدون وجود زیر ساخت های صنعتی و وجود کشاورزی مدرن، شرایط چنین بهزیستی در این جهان فراهم نمی شود. در نتیجه « قناعت» و«تسلیم» به آنچه هست و « صبر» برای رسیدن به چنین بهروزی ای در دنیایی دیگر جزو باورها و اعتقادات توده ها میگردد.
این هر سه مبارزه دارای اهمیت هستند و روی هم یک کل واحد را تشکیل میدهند. گرچه نقش تعیین کننده نهایی را در این سه مبارزه، رشد نیروهای مولد و روابط تولید ایفا می کنند، اما مبارزه طبقاتی عینی و مبارزه ایدئولوژیک - فرهنگی (نقد باورهای کهنه) هر کدام نیز دارای اهمیتی مستقل و منحصربه فرد بوده و به فراخور زمان و مکان دارای نقش عمده و تعیین کننده می شوند. (1)
در شرایط حاضر ایران، امکان تغییر باورهای توده ها عمدتا از مجرای مبارزات طبقاتی و مبارزات ایدئولوژیک عبور می کند. اما رشد محدود نیروهای مولد و روابط تولید در ایران و عقب ماندگی کلی آنها نسبت به کشورهای صنعتی و همچنین نسبت به یک روابط تولیدی انقلابی و پیشرفته یعنی سوسیالیسم، خواه ناخواه به این دو مبارزه، محدودیت های معینی دیکته می کند.(2) شناخت امکانات پیشرفت و تحول و دگرگونی در افکار توده ها، از طریق مبارزات طبقاتی و فرهنگی و نیز حدود و درجات این پیشرفت، وظیفه همه ماست.
***
همچنان که گفتیم مبارزه و نقادی ایدئولوژیک - فرهنگی عموما مبارزه حساسی است به ویژه اگر این مبارزه با باورهای ایدئولوژیک کهن و فرهنگ دیرپای توده ها و نیز در کشوری باشد که ایدئولوژی مذهبی نقش مهمی در روبنای آن جامعه داشته باشد. در حالی که در چنین مبارزه ای باید با گرایش های راست که از هر گونه مبارزه ایدئولوژیک- فرهنگی جدی و متداوم با اعتقادات عقب مانده اجتناب می کنند و یا عموما خود را در لابلای اشکال ایدئولوژیک مذهبی حاکم می پیچانند تا بتوانند اندکی مبارزه را پیش برند، جدال کرد، در عین حال باید ازهر گونه « چپ روی» و یا اشکال « شبه چپ» در آن جلوگیری نموده و با آن ها نیز مبارزه کرد. (3)
یکی از اشکال «چپ روانه» یا «چپ نمایانه» در نقد مذهب، دادن اهمیت بسیار بالا به آن در مجموع مبارزه انقلابی طبقه کارگر است به گونه ای که گاه حتی به جای مبارزه سیاسی می نشیند و بجای آن وانمود می شود. در واقع مبارزه ایدئوژیک- فرهنگی یکی از شکل های مبارزات طبقه کارگر است و نقد و مبارزه با ایدئولوژی های ایده آلیستی و متافیزیکی( و از جمله دینی) یکی از انواع مبارزات ایدئولوژیک و فرهنگی است. کشیدن مقام این مبارزه به درجه ی نه تنها یگانه شکل مبارزه ایدئولوژیک بلکه مهم ترین شکل مبارزه در مجموع مبارزه، امری بسیار نابجا و اشتباه است و موجب به کجراه بردن مبارزه طبقه و توده ها دارد. اما گروه هایی که نام کمونیست برخود می گذارند تمامی انواع مبارزه را از یاد می برند و تنها به این شکل مبارزه می چسبند تا بتوانند پر سرو صدا تر، پر هیاهو تر و جنجالی تر به نظر برسند. برای مثال برخی گروهه ای حکمتی - ترتسکیست چپ نما، همچون حزب کمونیست کارگری اهمیت درجه اول به مبارزه با مذهب و اعتقادات عقب مانده توده ها می دهند و نه تنها اهمیت درجه اول بلکه چنان همه مبارزه را به مبارزه با آنها خلاصه می کنند، تو گویی همه وظیفه و یا عمده وظیفه یک سازمان سیاسی( و یا طبقه کارگر) همین مبارزه است و این سازمان هیچ وظیفه و کار دیگری ندارد.
اشکال دیگری از شیوه های « چپ نمایانه»، تعیین سطح بسیار بالا در مبارزه عام با این نوع اعتقادات، در حالی که این سطح با میانگین وضع عمومی طبقه کارگر و توده ها انطباق ندارد؛ و یا مبارزه با آن به شکل افراطی آن و گاه حتی بردن آن به مرزهای بی احترامی به باورها، اسطوره ها و آداب و سنن مذهبی مردم در اشکال عام و خاص است. اکثریت باتفاق مردم ایران مسلمان هستند و اعتقادات مذهبی معینی دارند و آیین های ویژه ای را برگزار می کنند. ضمن آنکه از طرف کمونیست ها و دموکرات های آته ایست می بایست به یک نقادی ایدئولوژیک از ایدئولوژی دینی، نوع ویژه اسلامی آن در ایران و نیز شکل معینی که حکومت اسلامی به آن داده است، دست زد که بسته به سطح آگاهی عمومی و یا بخش هایی از مردم که برایشان در مورد مذهب مطالبی نوشته می شود و یا شفاها تبلیغی صورت می گیرد، شدت مبارزه و دایره گسترگی و عمق آن را کم و زیاد شود، اما در عین حال و به طور کلی نباید در این اشکال افراط ورزید.
مثلا ممکن است که یک محقق دموکرات یا مارکسیست در مورد تاریخ اسلام (تشیع و تسنن) مقاله ای تحقیقی بنویسد و به برخی از تحقیقاتی که تا کنون از دیدگاه طبقات ارتجاعی و مترقی، که یا عموما موافق مذهب اند و یا انتقاد ریشه ای و همه جانبه از آن به عمل نمی آورند، انتقاد وارد کرده و نکات نوینی را از دیدگاه مارکسیستی و یا دموکرات انقلابی، خلاف آنها به رشته تحریر در آورد. اما این فرق می کند که ما روزنامه و یا نشریه خویش را به تبلیغ علیه امامان شیعه و یا خلفای سنی تبدیل کنیم و به ریشخند احادیث مربوط به کربلا و یا آیین های سنی بپردازیم. اینجا دیگر مسئله تحقیق علمی و ترویج نظریات درست نیست، بلکه توهین و یا تحقیر اعتقادات میلیون ها کارگر و کشاورز زحمتکش و نیز طبقات میانی جامعه است.
همین مسئله در مورد سخنرانی ها و صحبت های حضوری صادق است. در حالی که در این گونه صحبت ها باید همواره درجه تمایل، سواد و آگاهی های اجتماعی - سیاسی در نظر گرفته شود و به نسبت اینها، وسعت، حدود وعمق مباحث و نقادی ها تعیین گردد، در عین حال باید در چنین تبلیغاتی حد نگهدار بود و زیاده روی نکرد و از حدودی که نقد مذهب و مبارزه ایدئولوژیک در مجموعه مبارزه کمونیستی در هر مرحله معین و نسبت به هر وضعیت معین دارد، فراتر نرفت.
همه این نوع زیاده روی های، به ویژه از طرف احزاب کمونیسم کارگری و حکمتی های ترتسکیست و برخی نیروها که گمان می کنند رادیکال بودن یعنی مبارزه افسار گسیخته با مذهب، به شدت تعقیب می شود. مباحث اینان پر است از تبلیغ علیه مذهب، تحت عنوان «اسلام سیاسی»، احادیث مذهبی و یا سنت های کهنه، آن هم به شکلی بسیار زننده و توهین آمیز به اعتقادات توده ها. در واقع همان طور که گفتیم این مبارزه، به رکن اصلی مبارزه اینان و همه چیز اینان تبدیل شده است. و این البته بسیار سطحی یعنی کمابیش شبیه مبارزه سلطنت طلبان با دین است که عموما میان تهی و بیشتر دم دستی است. و اینان طبقاتی هستند که به محض رسیدن به قدرت، با حرص و ولع مخصوصی به رواج مذهب و دادن امکانات جور واجور به آخوندهای بی سواد و مبتذل مشغول می شوند.
***
یکی دیگر از اشکال مبارزه فرهنگی، مبارزه بر سر مسئله چادر و کلا حجاب است. این مبارزه ای است که بحق از سوی زنان پیشرو- کمونیست، دموکرات - و نیز برخی لیبرال ها تعقیب می شود.
در واقع در این مبارزه دو مسئله با هم وجود دارد. یکی، مبارزه برای حقوق زنان به طور کلی است، که البته تنها در مبارزه با این شکل از زیر پا گذاشتن حق زنان، خلاصه نشده و نباید بشود؛ و دوم اینکه این مبارزه با چادر و حجاب، در عین حال مبارزه با اشکال دینی سلطه بر زن است.
اما در این مبارزه نیز برخی «چپ روی ها» یا «چپ نمایی ها» صورت گرفته و می گیرد و یا حداقل این طور گفته شود که حتی اگر صورت نگرفته، از طرف برخی از «شبه چپ ها» به ویژه دارو دسته حکمتی ها تشویق می شود که بگیرد.
یک دختر مصری، شکل برهنه شدن جلوی دوربین را برای احقاق حقوق زنان و نیز مبارزه علیه حجاب و در ابعادی وسیع تر مذهب بر گزید. عده ای از پر قیل و قالان وهوچیان حکمتی - ترتسکیست همراه با سلطنت طلبان و نیز برخی گروهای دیگر شروع به داد و هوار و تمجید از این حرکت کردند و مبلغ و مروج آن گشتند.
پس از گذشت مدتی، صحبت بر سر این شد که گویا یکی از بازیگران سینمای ایران نیزبه حرکتی مشابه آن دست زده است. صرف نظر از اینکه دلایل اصلی این هنرمند چیست و آیا مبارزه با حکومتگران جمهوری اسلامی و فشارهایی است که برای پوشش و حجاب وارد می کند و یا مثلا علاقه به فرهنگ غربی( که بازی وی در برخی فیلم های خارجی در دوره اخیر می تواند موید آن هم باشد) و یا اساسا فعالیت هنری - تجاری در غرب ... آنچه بازتاب بیرونی عملکرد وی در انظار عموم است این است که گویا این هنرمند که حکومت عقب مانده، متحجر و هر کی به هرکی ایران، به خاطر بازی در یک فیلم خارجی مورد تهاجم قرار داده و مانع برگشتن وی به ایران شده بود، در اقداماتی تلافی جویانه نسبت به کل رفتار ظالمانه ای که در طول زندگی در ایران به وی - و نیز دیگر هنرمندان و کلا زنان ایران- رفته و به عنوان نمادی از دسته، بخش یا قشری از زنان ایران به این حرکت دست زده است.
البته و به طور واقعی یعنی سوای تفسیر ما، خود این قبیل حرکات در نهایت واکنشی است در مقابل سی سال تلاش جمهوری اسلامی در اجباری کردن زنان به چادر و حجاب در منظر عموم. این نوع واکنش ها نه به این شکل بلکه به اشکال دیگری و به درجات مختلف تا کنون وجود داشته است. مثلا همه ی ما به خوبی می دانیم که رعایت پوشش از جانب بسیاری زنان، تحت فشار و اجبار جمهوری اسلامی، تنها یک تظاهر و بی محتوی است؛ هر چند چنین تظاهری تنها تا حدودی میل حکام عقب مانده جمهوری اسلامی را ارضاء می کند و آنها به دنبال تعرضات بیشتر به مردم بوده اند و خواسته اند که نه تنها تظاهر را به زور به همه مکان ها و حریم های خصوصی مردم گسترش دهند بلکه با زور و اجبار آن را به تمایلی از روی دل و علاقه تبدیل کنند. از طرف دیگر می دانیم که در ایران در تمامی مجالس خصوصی، پارتی ها، جشن ها، عروسی ها و... حتی برخی معابر عموم بسیاری از زنان به هیچ وچه رعایت این گونه فشارها برای حجاب و حساب«محرم و نامحرم» را نمی کنند.
تازه خود جمهوری اسلامی هم که متظاهرانه می خواهد زنان را به پوششی از سر میل و خواست مجبور کند، مشوق و مروج انواع تن فروشی شرعی و غیر شرعی یعنی بدترین نوع بی پوششی بوده است. می دانیم رواج تن فروشی در ایران - آن هم به میزان کنونی- سوای دلایل صرف اقتصادی ( برای بیشتر نمونه ها)، یک واکنش تند و تیز فرهنگی متاثر از فرهنگ غرب در مقابل اجبار و فشار خرد کننده و چندش آور حکام عقب مانده نیز محسوب می شود. طبیعی است که چنین درجاتی از فشار از جانب حکومت اسلامی که گمان می کند هر چه بیشتر فشار وارد آورد نتیجه مطلوب تر خواهد بود، واکنش هایی را در قطب مقابل برانگیزد.
اما علیرغم اینها، این به هیچ وجه درست نیست که ما بخواهیم با جمهوری اسلامی به خاطر ستم بر زنان، به دلیل استبداد مذهبی بر زنان  به این شکل ناهنجار برهنه شدن مبارزه کنیم و اسم آن را «جسارت» در مبارزه فرهنگی یا «عملی جسورانه» برای اشاعه فرهنگ مدرن و غربی در مقابل فرهنگ متحجر و شرقی بگذاریم. فرهنگ دموکراتیک انقلابی و مترقی این شیوه مقابله فرهنگی را به هیچوجه درست ندانسته و بیشتر در راستای مبارزه فرهنگی سلطنت طلبان، امپریالیست ها و نیز به همراه آنها هوچیان و پر قیل و قالان حکمتی یعنی سینه چاکان سلطنت طلبان و همراهان همیشگی امپریالیست ها، ارزیابی می کند. این دسته آخر کسانی هستند که عموما مروج و مبلغ چنین حرکاتی در خارج از کشور بوده اند. (4)
فرهنگ دموکراتیک نوین اگر چه مخالف سرسخت هر نوع اجبار به چادر یا حجاب است و نیز با نفس پوشش های این چنینی مبارزه می کند اما موافق برهنگی دختران و زنان جوان و عموما«موضوع » شدن ( و یا به دلیل واهی « تابو شکنی» به اصطلاح برای «نا- موضوع» شدن یا عادی کردن آن) تن و جنسیت آنان به عنوان یکی از اشکال مبارزه فرهنگی و یا پیشرفت فرهنگی نیست. زیرا چنانچه این نوع رفتار مدرن و پیشرفته باشد در مقابل سنتی و عقب مانده، و چنانچه این گامی به پیش باشد و نمونه و شکلی نوین از مبارزه که باید بقیه از آن پیروی کنند، آنگاه، اول این که مردان هم باید برهنه گردند( بحث در مورد داخل است زیرا در کشورهای غربی این گونه اعمال از جانب زنان خیلی عجیب نمی نماید و مورد این هنرمند به ویژه از نظر بازتاب داخلی آن است که اهمیت دارد) چرا که آنان نیز در جمهوری اسلامی مجبور به رعایت درجاتی از پوشش بوده اند، و دوم اینکه تکلیف آنان که جوان نیستند و یا جسمی زیبا ندارند، چیست؟
می توان معترض بود که در دوران معینی از تاریخ ایران کشف حجاب خود نوعی برهنگی(گیرم برهنگی موی) محسوب شده و در زمان خود عملی مترقیانه از جانب زنان و نوعی مبارزه فرهنگی از طرف طبقات مترقی با فرهنگ سنتی و متحجر و طبقات ارتجاعی پشتیبان آن محسوب گشته است، چرا نباید گفت که اکنون یعنی صد سال پس از آن عمل، نه همان عمل و یا اعمالی نزدیک به آن و یا شبیه آن بلکه این برهنگی جسم است که مبارزه ای پیشرفته و با مضمون انقلابی به ویژه در جوامع سنتی شرق محسوب می شود؟
در پاسخ می توان گفت چنین رفتاری به عنوان یک عمل فرهنگی مدرن که مثلا در تکامل فرهنگ انواع مختلف پوشاک(یا بی پوشاکی) پدیدآمده باشد حتی در جوامع غربی به عنوان امر و هنجاری عمومی پذیرفته شده نیست و جزیی از فرهنگ مدرن و پیشرفته بشری محسوب نمی شود، چه برسد به جوامع شرقی به ویژه جوامعی که مسلمانان در آن حداکثر اهالی را تشکیل می دهند. در واقع این نوع اعمال حتی در جوامع بسیار مدرن غربی یا در محدوده بازار تن فروشی و پورنوگرافی و سکس صورت می گیرد و یا در محدوده هنر(عموما سینما و تئاتر و بیشتر نوع تجاری آن) ویا به طور استثنایی در برخی تظاهرات ها و متینگ ها اجرا می شود و درست به این دلایل- و نه به علت هنجار عمومی بودن آن- است که این امر در این کشورها خیلی عجیب نیست.
از طرف دیگر این نوع رفتار فرهنگی به عنوان نوعی بازگشت به گذشته ی (بی شیله پیله) و بی پوششی های جوامع نخستین - امری که گاه از سوی برخی غربی هایی که از فرهنگ صنعتی، شهری و مدرن خسته شده اند، به نمایش گذاشته می شود- نیز امری قابل قبول نمی باشد. در این خصوص می توان به این نکته اشاره کرد که حتی در عقب مانده ترین جوامع افریقایی و یا استرالیایی کنونی و نیز حتی در مناطق بسیار گرم مردم این جوامع به ندرت و گاه استثنایی چنین فرهنگ پوشاکی را از خود به نمایش می گذارند.
همچنین این علاقه به بازگشت به گذشته میان برهنگی ای که ناشی از نداشتن امکانات، فقدان فرهنگ پوشاک، عدم تشخیص مفید و ضروری بودن شکل های متفاوت آن برای محیط ها و شرایط مختلف و یا زیبا شناسی آن از لحاظ پوشیدگی در جوامع اولیه بوده، و بازگشت هایی که ناشی از برخی گرایش های آنارشیستی، نیهلیستی، و یا سرخوردگی از جامعه صنعتی و گاه انتخاب شکل های منفی مبارزه به جای اشکال مثبت آن و یا فرهنگ های پوشاک بورژوایی که اشکال خاص پوشاک را به موضوع کردن نمایش جنسیت زنان تبدیل می کند، تفاوتی قائل نمی شود.
به طور کلی، در این رفتارها آنچه از نظر طبقات تحت استثمار و ستم و نیز حتی طبقه میانی و متوسط ایران - که بیشتر این نوع رفتارهای فرهنگی از برخی گروه ها و لایه ها در او بر می خیزد- مدرن و پیشرفته محسوب می شود، وجود ندارد. و نیز به جز عده ای معدود، هیچ کدام از طبقات مردمی و گروه های با فرهنگ این شکل مبارزه را حتی در خارج کشور برنتابیده اند.
در واقع و در حال حاضر- به ویژه در خارج از کشور- آشکار کردن معقول فکر و اخلاق بسی بهتر است از برهنه کردن این چنینی جسم؛(5) و چنانچه این هنرمند می خواست با جمهوری اسلامی بستیزد، اگر به جای برهنه کردن جسم خود( در صورتی که این امر صرفا شخصی و یا تابع کار حرفه ای وی نبوده باشد)، به آشکار کردن فکر خود( که اغلب آن را یا پوشیده داشته و یا بسیار محافظه کارانه بیان می کند) در جهت افشاء، تقابل و مبارزه ای مترقی با جمهوری اسلامی، می پرداخت، می توانست نقشی پیشرو در مبارزه فرهنگی جاری علیه جمهوری اسلامی ایفا کند.
فرهنگ دموکراتیک و سوسیالیستی، فرهنگ مبارزه ی پیگیر با همه ی اشکال کهنه، عقب مانده و متحجر فرهنگی و در عین حال آفرینش، حفظ و گسترش اخلاق و رفتار نو، متین، مدرن و زیبای انسانی است. می توان و باید علیه حجاب و پوشش با جمهوری اسلامی مبارزه فرهنگی کرد و جنگید، کما اینکه بسیاری از مردم و نیز هنرمندان ما طی سال های اخیر به اشکال مختلف و عملا چنین کرده اند،اما این دلیل نمی شود که مبارزه با حجاب و فشار دینی به شکل رفتن به قطب مقابل آن یعنی برهنگی مطلق باشد. امری که مطلوب اکثریت مردم ایران، ب هویژه طبقه کارگر و زحمتکشان نیست.
هنرمندان ما جایگاه والایی در مبارزه دموکراتیک و ضد امپریالیستی کنونی دارند. بسیاری از زنان و مردان هنرمند، از هر رده سنی و در زمینه های متفاوت، به ویژه طی 15 سال اخیر به مبارزه ای شایسته و متداوم با جمهوری اسلامی در عرصه فرهنگ زده اند و به جنبش دموکراتیک مردم پیوسته، بسی سختی ها، رنج ها و محرومیت ها تحمل کرده، صدمات سنگینی متوجه شان شده است پس شایسته نیست با این شیوه های به ظاهر سنت شکنانه، مبارزه متین و اصولی دموکراتیک آنها را خدشه دار کرده و از مسیر درست و در راستای خواست های اکثریت باتفاق مردم ایران دور کنیم.
سخن آخر آنکه، ما به هیچ عنوان چنین حرکاتی را در راستای مبارزه انقلابی طبقه کارگر و زحمتکشان و همچنین طبقات میانی جامعه نمی دانیم بلکه برعکس در جهت و در راستای مبارزه جریانات سلطنت طلب و نیز امپریالیست های حامی آنان می دانیم. این روش، روش درستی برای مبارزه نیست. مبارزه فرهنگی، نیازمند فرهنگ مبارزه است و ضروری است که ما فرهنگ خود را در مبارزه با سنت پرستی و تحجر بالا ببریم و شکل های مبارزه خود را پیشرفته تر سازیم اما در عین حال به دام مدرنیسم قلابی سلطنت طلبان و امپریالیست ها و هرزه گری حکمتی - ترتسکیست ها نیفتیم.

هرمز دامان- بهمن و اسفند 90
پی نوشت:
این نوشته آماده بود که سایت ها خبر دارودسته جنجالی حزب کمونیسم کارگری (بهتر است بگوییم حزب کمونیسم بورژوایی یا سلطنت طلبان) را درباره انتشار تقویم برهنگی شان درج کردند. رفتارهایی که چندان تعجب برانگیز نیست زیرا در همان جهت سیاست های کلی اینان قرار دارد که در این مقاله به آنها اشاره شده است.
یادداشت ها
1- زیرا بدون رشد صنعت و کشاورزی و بهبود شرایط زندگی توده ها و شکل گیری یک « نیمه بهشت » در روی زمین همواره امکان بازگشت و رشد باورهای مذهبی وجود دارد. از سوی دیگر چنین «نیمه بهشتی» برای بخشی از طبقه کارگر و نیز خرده بورژوازی کشورهای صنعتی غرب فراهم گشته، اما باز هم دین جایگاه خاص خود را برای آنها داشته و دارد. این درست به سبب افت مبارزه طبقاتی در این کشورها و نیز فقدان مبارزات ایدئولوژیک - فرهنگی از طرف طبقه کارگر و احزاب کمونیست انقلابی می باشد که در این کشورها در حال حاضر وجود ندارند. همین مسئله با تفاوت هایی چند در مورد کشورهایی که در آنها رویزیونیست ها حکومت می کردند و یا میکنند، صدق می کند. در این کشورها نه تنها ما با فقدان مبارزه طبقاتی و نیز مبارزات ایدئولوژیک با تفکرات کهنه و عقب مانده روبرو بودیم، بلکه آن رفاه نسبی ای که اقشاری از طبقه کارگر در کشورهای غربی داشتند در این کشورها برای بیشتر اقشار طبقه کارگر وجود نداشت.
2- این درباره ایران و شرایط ویژه ایران است. ممکن است در کشوری دیگر و حتی با اقتصادی عقب مانده تر از ایران، شرایط عقب مانده اقتصادی محدودیت هایی مانند ایران را به مبارزات طبقاتی و ایدئولوژیک دیکته نکند، بلکه بر عکس تحت شرایط معین امکانات پیشرفت های برق آسا و جهش وار را فراهم کند. اینها به مسائلی از قبیل تاریخ مبارزه طبقات، طبقات اجتماعی و تاریخ فرهنگ واعتقادات یک ملت نیز ربط دارد.
3- یکی از خواستهای ما درمرحله انقلاب دموکراتیک نوین، آزادی تمامی مذاهب و فرق مذهبی و نیز آزادی نداشتن مذهب است.
4- برای مثال نگاه کنید به مقاله مصطفی صابر به نام « هشت مارس به سبک مریم نمازی: انقلاب علیاالمهدی اوج می گیرد!» 8 مارس 2012، و مقاله کیوان جاوید به نام «اندرباب لخت شدن ها و برافروختن ها»، 9 مارس 2012 در سایت های «روزنه» و «آزادی بیان».
5- مسئله برداشتن حجاب مسئله ای سوای این نوع رفتار است و انجام گسترده عمومی آن در مبارزه در حال حاضر منوط به تداوم و رشد مبارزه دارد. طی این مبارزات و در مواردی که شرایط آماده است، دختران و زنان پیشرو باید به اقدامات جسورانه دست زنند. اما این فرق می کند با اینکه به هر بهانه ای به زنان توصیه شود که فلان روز به خیابان بیایند و حجاب بردارند و اسم این را مبارزه «کمونیسم کارگری» بدانند. از سوی دیگر مواردی هم بوده که زنی با اعتقادات مذهبی، اعتقادات خود را تغییر داده و حجاب برداشته است. اما این امری در داخل نبوده بلکه در خارج انجام شده و این را نمی شود به داخل تعمیم داد. مبارزه در داخل شرایط و قوانین خود را دارد.

تزهای فوئر باخ مارکس، مسئله ی پراکسیس و حکایت ساخته شدن ...( بخش پایانی)

تزهای فوئر باخ مارکس، مسئله ی پراکسیس و حکایت ساخته شدن
«مارکسیسم» بوسیله انگلس( بخش پایانی)

فاصله گرفتن تفکر از واقعیت عینی

پس حکیمی «چیزی تحت عنوان ماتریالیسم دیالکتیکی ... را که شبه نوع دیگری از متافیزیک برای شناخت صرف جهان بوجود میآورد.» را درست نمیداند.
اما منظورحکیمی از «متافیزیک» چیست؟
منظور حکیمی از متافیزیک، جدا کردن تئوری از پراتیک است. اما آیا معنای «جدا نکردن» تئوری از پراتیک این است که تفکر و دانش بشر حق ندارد از پراتیک حرکت کند و به تئوری ارتقاء یابد؟ اگر چنین باشد پس چگونه میتوان یک پراتیک معین را درک کرد؟ آیا معنی «جدا نکردن» این است که بین مفاهیم ذهنی و اعمال عینی هیچ فرقی وجود ندارد؟
حکیمی از ما میخواهد که تئوری را از پراتیک «جدا» نکنیم. اما مگر چنین جدا نکردنی، نفی کردن تضاد میان تئوری و پراتیک و پذیرش وحدت مطلق این دو نیست؟ مگر جدا نکردن به مفهوم مورد نظر حکیمی به این معنا نخواهد بود که تئوری به هیچ عنوان امری در مقابل پراتیک نیست و آن را، نفی نمیکند؟ مگر نه اینکه تئوری و پراتیک همانطور که در پراکسیس در کنار یکدیگر زندگی میکنند و به جذب یکدیگر میپردازند، در عین حال گاه از هم فاصله گرفته و یکدیگر را دفع میکنند؟
شاید آنچه منظور حکیمی است، این است که ما نباید به هیچ تفکر تئوریکی پایبند شویم. یعنی از مشاهده و ادراک حسی آن طرف تر نرویم. اما این هم ماندن در سطح تجربه محض یا همان شناخت حسی و تئوریزه کردن تجربه گرایی(امپریسم) است. در این صورت تکلیف این سخن مارکس چه میشود که میگفت«کلیت مشخص واقعی، حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است.» (مارکس، گروند ریسه، مقدمه).
پراکسیس یعنی وحدت نظریه و عمل ! بسیار خوب ! اما بالاخر یک عملی و یک نظری در پراکسیس وجود دارد. در پراکسیس، شکل گیری نظر به عنوان «نظر» منوط است به تغییر دادن واقعیت عینی. در فعالیت عینی، انسان، به مدد ارگانهای حسی، در حال اثر گذاشتن بروی واقعیات عینی و در عین حال فهم و ادراک آنها است. فهم از ارگانهای حسی که رابط انسان و واقعیت هستند، شروع میشود و زمانی که احساس های ما فراوان شد، حرکت از احساس به مفهوم صورت میگیرد. احساسات تبدیل به مفاهیم میشوند. فرق مفهوم و احساس همانا در مشخص و ملموس بودن احساس و انتزاعی بودن مفهوم نهفته است. چنانچه منظور حکیمی از جدا نکردن تئوری از پراتیک ماندن در سطح احساس صرف باشد آنگاه او بی تردید تئوریزه کننده تجربه گرایی(امپریسم) خواهد بود.
بدین سان انسان با انتزاع یا مفهوم، از واقعیت و مشخص که بوسیله احساس خود با آن در رابطه بود، فاصله میگیرد و دور میشود. این دور شدن با انتزاعات بیشتر میشود و شدت و اوج میگیرد. نقطه نهایی این انتزاعات، مقولات فلسفی است. در اینجا دیگر ما با انتزاعی ترین مفاهیم طرف هستیم. مقولاتی مانند ماده، کمیت، کیفیت،ماهیت یا ذات و... اما آیا چنین دور شدنی جدا شدن تئوری از پراتیک به مفهوم مورد نظر حکیمی است؟
مارکس- مجردات و مقولات
چون حکیمی را شاید تنها با آنچه خود مارکس گفته بتوان مجاب کرد ما به سراغ خود مارکس میرویم:
« مشخص، مشخص است زیرا در حکم ترکیب به هم بر نهاده تعینات بسیار و بیانگر وحدت در گوناگونی است. [ولی] از دید اندیشه نوعی همنهاد، نوعی نتیجه است و نه نقطه عزیمت. حتی اگر در عمل به صورت نقطه عزیمت و بنابراین نقطه عزیمت مشاهده وادراک ما باشد...»(گروند ریسه، مقدمه) واندکی پیش از این بحث:
« در حالیکه میتوان با تحلیلی گام به گام به مفاهیم بیش از بیش بسیط تر رسید . یعنی از واقعیت ملموس و مشخص اندک اندک به مجردات لطیف تر و سرانجام به بسیط ترین مفاهیم و مقولات دست یافت.»(همانجا)
آیا این نکات به این معنی نیست که تئوری (مجردات- بسیط ترین مفاهیم و مقولات)از پراتیک(واقعیت ملموس و مشخصی که انسان دست اندرکار تغییرب آن است) فاصله میگیرد یا جدا میشود؟ اگر چنین باشد آیا این به معنی «متافیزیک» است؟
خیر! در واقع چنین فاصله گرفتن، چنین جدایی و دور شدنی در صورتی که بر بستر پراتیک باشد، طبق اصول و موازین علمی صورت بگیرد و حامل انتقال احساسات و مشاهدات واقعی از اشیاء و پدیده ها و اثرات متعدد و چندین و چند باره آنها باشد، در عین حال نزدیک شدن به معنا و مفهوم واقعی واقعیت جاری نیز هست.
« شناختی که چنین ساخته و پرداخته شده باشد، دیگر بیشتر میان تهی و غیر قابل اعتماد نخواهد بود، بلکه برعکس هر آنچه در پروسه شناخت بر پایه پراتیک بطور علمی ساخته و پرداخته شده باشد، به گفته لنین واقعیت عینی را ژرفتر، درستر و کاملتر منعکس میسازد.»(مائو، درباره پراتیک، ص464) و
«تجرید ماده و قانون طبیعت، تجرید ارزش و غیره، خلاصه همه تجریدات علمی(صحیح و جدی، نه پوچ و بی معنا) طبیعت را ژرفتر، درستر و کاملتر بازتاب میکنند.» ( لنین، دفترهای فلسفی، به نقل از مائو، درباره پراتیک، منتخب آثار، جلد اول، ص457)
نقد هگل به کانت
این در واقع یکی از مهمترین نقادی های هگل به کانت است که بوسیله مارکس پذیرفته شد. کانت گمان میکرد که ما با جدا شدن از احساس و حرکت به سوی مفاهیم، مجردات و مقولات از واقعیت جاری نیز دور میشویم. از نظر کانت حوزه تفکرات و شناخت های علمی یک چیز است و شیء فی النفسه چیزی دیگر. بدینسان از نظر کانت ما هرگز نمیتوانستیم به مدد تفکر و تعقل، ماهیت واقعیت عینی و یا «شیء فی النفسه» را بشناسیم.
در مقابل هگل میگفت که چنانچه ما تمامی خصوصیات و روابط درونی یک شیء یا پدیده را بشناسیم( و این با فاصله گرفتن از شیء یا پدیده و جدا شدن از- یا نفی کردن- شکل حی و حاضر و موجود آن صورت میگیرد) خود آن پدیده یعنی «شیء فی النفسه» را شناخته ایم. از دیدگاه هگل، مفاهیم و مجردات حاوی احساسات ما هست و حرکت ما به سوی مفاهیم مجرد در عین حال حرکت و گذر ماست از سطح احساسات به فهم و ادراک عمیق اشیاء و پدیده ها. به عبارت دیگر احساسات در مفاهیم نمیمیرند، بلکه زندگی و حیاتی نوین میابند. «آنچه احساس میشود بلافاصله مفهوم نمیگردد. اما آنچه مفهوم شده، میتواند عمیقتر احساس گردد.»(مائو، همانجا، ص 457)
از طرف دیگر شناخت تئوریک از هر شیء و یا پدیده پس از اینکه حاصل شد، راه صندوقخانه را در پیش نمیگیرد و دفن نمیشود. این شناخت های تئوریک در مورد پدیده های مختلف، بیکدیگر مرتبط شده و شناخت ها یا قوانین یک علم معین مثلا فیزیک، شیمی یا تاریخ را شکل میدهند؛ و در سطحی باز هم وسیعتر، قوانین علوم در حدی انتزاعی تر به دانش فلسفی تبدیل میشوند. این شناخت ها به ما کمک میکنند تا بتوانیم از دوباره کاری و تکرار تجارب نجات یافته و در پرتو آنها و کاربرد آنها همچون تلسکوپ و میکروسکوپ، اشیاء و پدیده های نو را مورد شناسایی قرار دهیم. همچنین اگر جمع بست شناختهای نو و تازه، نیاز به تغییر شناخت های پیشین پدید آورد آنها را مورد تعمیر قرار داده و یا نوسازی کنیم. بدین ترتیب شناخت بشر در وابستگی به پراتیک مبارزه تولیدی و مبارزه طبقاتی دارای «تاریخ» میگردد؛ و قوانینی که بر تکامل جوامع حاکم است بر تکامل آنها نیز حاکم میشود؛ یعنی به وجود آمدن چیزهای نو و تبدیل کهنه به چیزهای نو.
«ماتریالیسم» و «دیالکتیک» دو مفهوم فلسفی درعالی ترین سطوح انتزاعند. اما انتزاعاتی که با واقعیات نزدیکترین رابطه را دارند. انتزاعاتی که به سبب فشرده شدن میلیاردها واقعیت در آنها، بسیار به واقعیت نزدیکترند. در دیدگاه کانت، انسان با انتزاع کردن از واقعیت دورتر میشود؛ در دیدگاه هگل، انسان با انتزاع کردن درست و معقول به واقعیت نزدیکتر میشود.
از سوی دیگر، چنانچه ما چنین پروسه ای را طی نکنیم، یعنی به این بهانه که تئوری نباید از پراتیک جدا شود( جدایی به مفهوم مورد نظر حکیمی)) مشاهده و ادراک خود را از واقعیت، به مفاهیم ارتقاء ندهیم و به این بهانه که این متافیزیک است، در پرتو شناخت ها یا حقیقت های عامی که از گذشته به ما رسیده( در این جا حقیقت عام مارکسیسم و اصول فلسفی آن که در تکامل تاریخ علم و فلسفه به مدت دو هزار سال پدید آمده) پراتیک و واقعیت عینی را واکاوی نکنیم، هرگز نخواهیم توانست «شی فی النفسه» کانت را شناسایی کنیم. در چنین صورتی ما صرفا تجربه گرایی محض باقی خواهیم ماند و «شی در خود» کانت همان «شی در خود» باقی مانده و تبدیل به «شی برای ما» نخواهد شد.
نتیجه گیری
پس زمانی که حکیمی کاربرد دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک را برای شناخت واقعیات «متافیزیکی» میخواند، او یا فکر میکند که میان تئوری و پراتیک وحدت مطلق بر قرار است و هیچ گونه تضادی میان آنها موجود نیست و پراتیک نباید به تئوری به مثابه امری ضد خود، تبدیل گردد؛ یعنی چنانچه از احساس که رابط ما با واقعیت است، فاصله بگیریم، وارد حوزه مفهوم و انتزاع میشویم و بدینسان دچار متافیزیک یعنی جدایی تئوری از پراتیک خواهیم شد. و در نتیجه، میتوان این طور برداشت کرد که منظور حکیمی از پراکسیس، نه وحدت تئوری و پراتیک، بلکه وحدت احساس و پراتیک است. (1) یعنی در واقع معنای وحدت را تنها به یک جنبه آن که همانا همزیستی کنار یکدیگر است کاهش میدهد و از جنبه دیگر آن که تبدیل اضداد به یکدیگر است، غافل میشود؛
و یا اینکه فکر میکند که کاربرد این دیدگاه به این معنی است که ما از یک دیدگاه «پیشینی» در مورد شناخت واقعیات کنونی بهره بگیریم و نتیجتا یک تئوری مربوط به گذشته و بی ارتباط با پراتیک جاری و مشخص را درباره واقعیت مشخص بکار بریم. بنابراین از نظر حکیمی، چنانچه بخواهیم از پراتیک فاصله نگیریم، نباید وارد حوزه مفاهیم و انتزاعات شویم و یا از دیدگاهی که نتیجه تکامل علوم است، بهره بگیریم، و علی الظاهر باید در حد همان احساسات محض باقی بمانیم.
تئوریزه کردن مبارزات خودبخودی کارمزدان
بر پایه چنین درکی از «جدایی» تئوری از پراتیک، حکیمی به تئوریزه کردن مبارزات خودبخودی کارمزدان میپردازد:
« ابژه ای که که در عین حال سوژه است. شی ئی که نمیایستد تا او را نظاره کنند، بلکه افراد خویش و بدین سان خود را به گونه ای هدفمند تغییر میدهد. موجودی که صرفا مصرف کننده نیست بلکه آگاهانه و نقشه مند تولید میکند. چنین است هستی یا وجود بی وقفه در حال تغییر از نظر مارکس»
آنچه حکیمی در این قطعه ی سفسطه گون که بیشتر انسان را بیاد ادبیات اگزیستانسیالیست ها میاندازد، قصد تئوریزه کردن آن را دارد همانا مبارزات خود بخودی کارگران و اکونومیسم حاکم بر آن است. کارگران خود «ابژه» و «سوژه» هستند. نیاز به این ندارند که کسی برای آنها تئوری وضع کند و غیره.
چند نکته در مورد این گفته های حکیمی لازم است گفته شود. نکته اول در مورد جامعه است که درباره آن فراوان بحث شده است. یعنی جدایی کار فکری از کار جسمی، و تداوم، گسترش و تکامل هر چه بیشتر آن در جوامع طبقاتی. در واقع همچنان که در پویش یک فرد، تراز بندی از تجارب فردی، مستلزم در خود فرورفتن، فکر کردن، «فاصله» گرفتن از پراتیک و تجارب، اندیشیدن و غور کردن است، یعنی جدایی معینی بین انسان عمل کننده و انسان فکر کننده وجود دارد، در جوامع طبقاتی که جدایی کار فکری از کار جسمی به اوج می رسد، علم بیشتر در انحصار طبقات بورژوازی و تا حدودی خرده بورژوازی است تا طبقه کارگر.
نکته دوم در مورد نظر مارکس است. در واقع مارکس و انگلس به عنوان تئوریسین های طبقه کارگر (2) به مدت نیم قرن تمام در کنار پیوند عمیق با کارگران و شرکت در پراتیک مبارزه طبقات، تئوری های علمی را در زمینه های گوناگون اقتصادی، اجتماعی و سیاسی گسترش و تکامل دادند. مشکل بتوان گفت برای تدوین چنین تئوریهایی که کاری سنگین، فشرده و متمرکز را نیازمند بوده است، محتاج برخی گسست های نسبی از پراتیک جاری نبوده باشند و یا از افت پراتیک مبارزه طبقاتی استفاده نکرده باشند تا به این جنبه از کار خود بپردازند. اما چنین افتی در پراتیک و یا چنین گسست های نسبی ای از پراتیک جاری، به هیچوجه به این معنا نیست که این تئوری ها بر بستر پراتیک تدوین نشده باشند. تضاد تئوری و پراتیک و به فراخور عمده شدن هر کدام از آنها یک چیز است و تدوین تئوری بر پایه ای غیر از پراتیک چیز دیگر. اولی، شرط لازم تفکر و یکی از اشکال تضاد میان تئوری و پراتیک است و دومی تدوین تئوری های ذهنی گرایانه.
نکته سوم در مورد احزاب کمونیستی است. در این احزاب ( و منظور من احزاب کمونیستی از زمره حزب بلشویک و حزب کمونیست چین و نیز حزب سوسیال دمکرات آلمان در قرن نوزدهم است) در حالیکه عموما تئوریسین ها از میان افراد و گروههایی هستند که از طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی به طبقه کارگر پیوسته اند، تلاش میشود که به افراد هر چه بیشتری از میان کارگران که توانایی تئوریسین شدن دارند، یاری کنند تا بتوانند چنین موقعیتی را بیابند. یکی از نبردهای طبقه کارگر و بورژوازی در انقلاب فرهنگی چین درست بر سر این نکته بود که چرا کارگران نباید موقعیت یک تئوریسین را بیابند. (3)
مارکسیسم: علم وایدئولوژی طبقه کارگر
بطور کلی، اگر مارکسیسم را به عنوان مجموعه ای از نظریات گوناگون در زمینه های مختلف فعالیت عینی و ذهنی بشر، که به گونه ای علمی استنتاج شده و از یک مرکز ثقل ( یا نقطه مرکزی و یا نقطه اتکاء) برخورداراست، نبینیم؛ اگر وحدتی نسبی میان گوناگونی هایش که در زمینه های مختلف موجود است، نپنداریم؛ اگر پدید آمدن این مجموعه نظریات را، وابسته به مرحله ای معین از لحاظ تاریخی، یعنی مرحله ای که طبقه ای نوین در جامعه پیدایش یافت،ارزیابی نکنیم؛ چنانچه این تفکرات منسجم را طبقاتی، یعنی بازتاب موجودیت و منافع یک طبقه معین، و گسترش، رشد و تکامل آن، که در عین حال به تجهیز تئوریک آن طبقه معین، یاری میرساند تا قدرت سیاسی را بدست آورد و طی پروسه گذاری طولانی و دردناک، آزادی خود را تحقق بخشد، دریافت نکنیم و آن را صرفا به یک مفهوم، یعنی پراکسیس تقلبل دهیم، آنگاه هیچ عجیب نیست که ما به زمره کسانی تعلق داشته باشیم که ضمن نفی ایدئولوژی که در اینجا به معنای تمامی دستاوردهای اساسی تئوریک مارکسیسم در زمینه اقتصادی- اجتماعی و سیاسی - فرهنگی است، تنها چند عنوان از این اندیشه را حفظ میکنند، تا خود را چونان گروه هایی نشان دهند که علی الظاهر برای آزادی این طبقه مبارزه میکند.
در واقع این افراد و بلا استثناء تمامی کسانی که به نفی مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی میپردازند، هیچکدام از مبانی و تئوری های اساسی مارکس را( سازمان دهی پرولتاریا در یک حزب پیشرو یعنی حزبیتی که مارکس و انگلس مبلغ و مروج آن بودند، وحدت تئوری و عمل در چنین حزبی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا) قبول ندارند. حداکثر یا اندیشه هایی را قبول دارند که میان ایدئولوژی مارکسیسم و لیبرالیسم مشترک است و یا با تقلیل تئوری های مارکس به تئوری های مارکس جوان آن هم مارکس جوان «بی یال و دم و اشکم»، به آنچه بین مارکسیسم و ایدئولوژی های خرده بورژوایی مشترک است، باور میاورند.
م- دامون
بهمن 90
1- گرچه حتی در چنین صورتی نیز، باز هم حق با حکیمی نیست. زیرا احساس نیز نسبت به کنش یا فعالیت عینی انسان که امری بیرونی است، و در واکنش به امری بیرونی، امری درونی است. یعنی بازتاب است. و بین بازتاب و آنچه بازتابیده میشود، نیز علیرغم همه پیوندها، جدایی و فواصل معینی وجود دارد و این دو را میتوان از یکدیگر تمیز داد.
2- در واقع مارکس وانگلس( و به همراه آنها لنین، استالین و مائو) پس از اینکه عمیقا با کارگران پیوند یافتند، دیگر روشنفکر محسوب نمیشدند. بلکه کارگرانی بودند که کار فکری هم میکردند. در واقع همه روشنفکرانی که از دل و جان به طبقه کارگر میپیوندند، و خدمتگزار این طبقه میگردند، پس از طی پروسه ی سخت، دشوار و طولانی وحدت، دیگر روشنفکر به حساب نیامده، بلکه یکی از افراد طبقه کارگر محسوب میشوند.
3- مثلا بسیاری از اپورتونیستها میگفتند که کارگران نمیتوانند استاد دانشگاه باشند. اما مائوئیستها بر عکس معتقد بودند که کارگران میتوانند استاد دانشگاه هم باشند. بدین مناسبت در انقلاب فرهنگی، کارگران در مقام استاد دانشگاه، به تدریس دروس علمی برای شاگردان پرداختند. به نظرم مائوئیستها با دروس تاریخ این فرایند انقلابی نوین را آغاز کردند.

سبک برخورد قافیه پردازان « شبه چپ »

سبک برخورد قافیه پردازان « شبه چپ »

.
« براستی از ما مارکسیست تر، انقلابی تر و تندتر و تیزتر چه کسی در دنیا یافت میشود؟ هیچکس! به گمانمان هیچکس!»
این ادعای بیشتر «شبه چپ روها» است! میگوییم «شبه چپ رو»! زیرا براستی حتی «چپ رو» یی واقعی نیستند بلکه بیشتر شبیه«چپ روها» هستند.
اما چگونه آنرا به اثبات میرسانند؟ کاری ندارد! شروع میکنند به ناسزا گفتن و دشنام دادن به هر که دم دست رسید و شلوغ کردن و هرج و مرج آفریدن!؟ و اجازه ندادن به اینکه هیچ کاری در یک مسیری پیش رود که آنها خواهان آن نیستند!
این در واقع سبک کار بسیاری از قافیه پردازان« شبه چپ» این مرز و بوم است. از حکمتیست - ترتسکیست ها گرفته تا این اواخر متاسفانه برخی طرفداران باب آواکیان.
ماهیت نظرات حکمت بر بیشتر انقلابیون کمونیست ایران پوشیده نیست. حکمت با ضدیت با استالین شروع کرد و خود را هوادار لنین نشان داد( و این شیوه موذیانه بسیاری از ترتسکیست هاست) و بعد آرام آرام ضدیت با استالین به ضدیت با لنین تبدیل شد و آنگاه به انگلس و مارکس کشیده گردید. در پایان چیز انقلابی ای در مارکسیسم وجود نداشت که حکمتی ها آن را رد نکرده باشند. از مبانی فلسفی ماتریالیستی- دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی آن گرفته که آنها را همچون چیزهایی قدیمی و کهنه فراموش کردند تا مسائل تاکتیکی و استراتژیکی که آنها خود را با « سناریوی سفید و سیاه» دنباله رو نیروهای امپریالیستی در افغانستان و عراق نمودند؛ تا قهر انقلابی که اسمش را «مبارزه در کوه» و «تحجر» گذاشتند و زمزمه کردند که :«این کومله ای ها در کوه بودند ما به شهرشان آوردیم»؛ و دیکتاتوری پرولتاریا که برای این «دموکرات» ها ی طرفدار دموکراسی بورژوایی، چیز بی معنایی بود و خلاصه سوسیالیسم و کمونیسم که آنها همه تجارب را در شوروی و چین با تمسخر آنها، به کناری نهادند، بی آنکه خود حتی سر سوزنی تجربه پشت سر داشته باشند که ما را به آن رجوع دهند.
اما از نظر عملی، داستان اینان بسی شنیدنی تر است. پیش از انقلاب در انگلستان بودند؛ در بزنگاه انقلاب به ایران جاری شدند؛ سپس «هسته هوادار آرمان» گشتند و شروع به مباحثی در رد انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی ایران نمودند؛ و آنگاه در زمان شکست، به اعضا سازمان های خط سه همچون پیکار و رزمندگان توصیه کردند که به پاشیدن و انحلال سازمان اقدام کنند؛ و سپس نگاه «چپ مدرن» شان متوجه کومله ی «سنتی» شد که مبارزه ای «عقب مانده» یعنی مبارزه مسلحانه میکرد و این وظیفه «بزرگ» را در مقابل خود نهادند که راهی کردستان گردند و این کومله ای ها را از«عقب ماندگی» نجات دهند. در آنجا به مبارزه مسلحانه خاتمه دادند و ضمن اظهار شادمانی هر چه تمامتر از شکست مائوئیستها در آمل، بشکن زنان و رقص کنان راه کشورهای «متمدن» در پیش گرفتند تا به «انقلابیون» آن دیار بپیوندند و در آنجا مبارزه «مدرن» خویش را ادامه دهند.
افکار حکمت، تخم و ترکه داد؛ ده ها گروه و سازمان یک نفره و چند نفره از آن برخاست؛ و اینان هر کدام بر سر میراث بزرگ خانواده، دست به مبارزه ای «مدرن» در قلب کشورهای «متمدن» و مدرن غربی زدند؛ اینک نیز فرزندان خود را به دسته ها و گروه های متعدد تقسیم کرده و نیز باز هم تقسیم میکنند. گویی این مبارزه تا اتمیزه شدن یعنی یکنفره شدن کامل همه سازمانهای ترتسکیست پیش خواهد رفت!؟
اما بشنویم از کلام «چپ» شان:
این حکمت و حکمتیستها هرگز فراموش نکردند که یک مو از سر طبقه کارگر و کمونیسم و سوسیالیسم کارگری، که شنیدنش آب از دهان انسان راه میاندازد، کوتاه بیایند. داد و هوار کشیدند که امپریالیسم مرد؛ فقط سرمایه داری وجود دارد؛ غربی آن «متمدن» است و شرقی آن ارتجاعی است؛( پس درود به سرمایه داری کشورهای متمدن غربی در مقابل کشورهای نامتمدن شرقی)؛ انقلاب دموکراتیک نیست و سوسیالیستی است و بورژوازی ایران یک پارچه است و وابسته به سرمایه داری غرب است. اولش اینجور گفتند و بعد گفتند که نه این «وابسته بودن» هم مهم نیست! مهم این است که سرمایه داری ایران، سرمایه داری است. اما سرمایه داری ایران «نامتمدن» است و اگر متمدن یعنی مثل غرب شود یا مثل زمان شاه، بیشتر مشکلات حل میشود. طبقه متوسط هم اصلا و ابدا وجود ندارد. همه یا کارگرند یا بورژوا. این چپ ایران «سنتی» است و باید به خارج از کشور برود و در کشورهای متمدن غربی مدتی زندگی کند تا از حالت سنتی بودن خارج شده و مدرن گردد.
و سپس «عقلای» این حزب برای رفع درمان «سنتی» بودن چنین نسخه پیچیدند: « دو دارو برای این چپ «سنتی» ضروری است تا از شر«امپریالیسمش» نجات یابد؛ یکی داروی سکس است و دیگری داروی مبارزه با مذهب. و چاشنی این دو، برهنه شدن است و برهنه شدن!؟ »
تاسف بار است! اما چنین است عمق و معنای واقعی داستان حکمت و ترتسکیسم منحط او که توانست بنا به دلایل متعدد که بحثش از حوصله ی این مقال خارج است، بخشی از چپ شکست خورده و یا واداده را مسحور این نظرات و لودگی های خود کرده و به چنین انحراف و انفعال وحشتناکی دچار کند.(1)
راستش انسان وقتی این برخوردهای مبتذل را از جانب ترتسکیست های حکمتی میبیند که چنین به کسانی که از دموکراتیک و ضد امپریالیستی بودن انقلاب ایران و وجود طبقات مختلف مردمی بغیر از طبقه کارگر در آن دفاع میکنند و تدوین تاکتیک هایی را که در عین پایبندی محکم به اصول مارکسیستی، مبارزه ای توام با نرمش را با این طبقات به پیش برند، در شرایط معین، ضروری میبینند، بد و بیراه میگویند و آنان را مثلا پیرو بورژوازی ملی و یا اصلاح طلبان و چیزهایی از این قبیل و کلا ضد مارکسیسم خطاب میکنند، یاد آن دزد میافتد که در حال فرار و دویدن، فریاد «بگیریدش» سر داده بود.
آخر ای همه چیزداران! ذره ای انصاف هم خوب چیزیست! شما سنگ روی سنگ مارکسیسم باقی گذاشته اید که اینک ما را متهم به نفی آن و مثلا دنباله روی از بورژوازی میکنید؟ آیا تا کنون شما جز بدنبال سلطنت طلبان و امپریالیستها رفتن چیزی از خود نشان داده اید! براستی شما چه چیز از مارکسیسم ادعایی خود را قبول دارید که با ما بر سر رعایت آن در رفتار مثلا با خرده بورژوازی و یا بورژوازی ملی و لیبرال بحث
میکنید؟ و آیا اگر این داد و فریادهای قلابی، «ننه من غریبم های» مداوم و هوچی بازی ها را از شما بگیرند چیزی در دستانتان باقی میماند که بگویید« چپ» هستید؟! بیایید اول یگانگی خود را ثابت کنید تا ما بر سر ارث و میراث با شما بحث کنیم!
اما برخی از افراد آواکیانیست، که نگارنده دو کتاب در رد نظرات وی و عدول وی از تمامی مباحث و اصول مارکسیسم نگاشته ام، نیز متاسفانه کمابیش شبیه این گروه شده اند. اینان از بحث کردن، تنها ناسزا گفتن و دشنام دادن را یاد گرفته اند و متاسفانه توش و توان یک بحث منطقی، متین، سالم و محترمانه را از خود نشان نمیدهند. مارکسیسم را مطلقا قبول ندارند، ولی چنان خویشتن را مدافع آن جا میزنند که انسان انگشت به دهان وا میماند!
برخی از این افراد نیز پشت مبارزان جانباخته در آمل سنگر گرفته اند. انگار که اینان وارثان آنانند. سالهای زیادی است که هیج چیز آن مبارزه را نیز قبول ندارند، اما از اعلام آشکار آن طفره میروند. همچنان که مدتها است که ساختار نیمه فئودالیسم ایران را رد میکنند بی آنکه شجاعانه به نقد آشکار و منطقی آن بنشینند(گرچه عموما نظریه نوینی را هم فرموله نکرده اند) و نشان دهند که کدام تغییرات در نظام اقتصادی ایران رخ داده که دیگر ما نمیتوانیم آن را نظامی اقتصادی شبیه چین هشتاد سال پیش بدانیم.
خلاصه نه مارکسیسم، نه لنینسم و نه مائوئیسم هیچیک را قبول ندارند و تمامی اصول اساسی این اندیشه (تاکید میکنم تمامی اصول اساسی این اندیشه که بوسیله این سه رهبر مارکسیسم بیان شده است) را منکرند و نفی میکنند. برنامه اینان «جاده های جدید تکامل» است که روشن نیست که چیستند و قرار است سر از کجا در آورند!
اما هم اینان چنان قافیه بافی شبه «چپ» میکنند که بیا و ببین! مشتی چپ و راست به هم میبافند و بجای پاسخ های مسئولانه، مشخص و روشن به انتقاداتی که در مورد نظرات اینان مثلا در مقاله ای مشخص، صادقانه و از سر دلسوزی، وارد گشته، به بحث در مورد هویت افراد و ناسزا دادن برمیخیزند و آنگاه بجای پاسخ به آن نقد در مورد محتوی آن مقاله مشخص، «فرار به جلو» را آغاز کرده، باصطلاح توپ را در زمین حریف میاندازند و شروع به زیر گرفتن میکنند:
« بفرمایید ببینیم که نظرتان درباره ی خاتمی چیست؟ بفرمایید ببینیم نظرتان در باره موسوی و کروبی چیست؟» «بفرمایید ببینم نظرتان درباره خمینی چیست؟»
و آنگاه گویی با این شیوه، پاسخ تمامی نقدها را داده اند، با خود فریبی حیرت انگیزی، نفسی از سر پیروزی چاق میکنند: «بفرمایید حالا این شما و این گوی و این میدان!»
این گونه رفتارها و سبک برخوردها که عموما ترتسکیستها مروجین اصلی آن بوده و هستند، از بدترین نوع رفتارها و سبک کاری است که در محیط های بی پرنسیپ روشنفکری، بویژه در خارج از کشور شیوع دارد و متاسفانه خلاصی از دست آن، امری است بسیار سخت و دشوار و محتاج کوششی فراوان!
خلاصه اینان گمان میکنند «چشم اسفندیار» یافته اند! و اگر چنین گفتند، کسانی که نمیخواهند روی مارکسیسم « لم بدهند» بلکه میخواهند بروی آن بایستند، جا خالی میکنند و خلاصه اینان چنین مبارزه ای را مفت خواهند برد!
نخیر! از این خبرها نیست!
اگر شما ناتوان و شرمسار از کوچکترین انتقادی از نظرات تئوریک پیشین خودتان هستید، اگر شما مباحث اساسی تان را تغییر داده اید، اما حاضر نیستید نظرات جدید خود را نه لابلای عبارات ثقیل پیچاندن و یا در نوشته هایی که بیشتر به هذیان گویی شبیه است عرضه کردن، بلکه بطور بی پرده، ساده و شفاف بگویید، اما وبلاگ ما و کسانی که با آن همفکری و همکاری میکنند، هرگز ناتوان و شرمسار از بزبان آوردن مواضع خود در مورد خاتمی و یا اصلاح طلبان نبوده و نیستند.
کافی است که اولا بیاد آورید که هنگامی که نگارنده پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال 1388، مقالاتی با نام طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک در بررسی طبقات مختلف نگاشتم، نخستین بخش های آن را به اصلاح طلبان و بورژوازی ملی و لیبرال اختصاص دادم و بطور مفصل در مورد آنها بحث کردم و نوع تاکتیک طبقه کارگر در برخورد به این طبقات را با صراحت و بگونه ای روشن تدوین کردم. و این جستجوگران «چشم اسفندیار»هم اکنون میتوانند این مقالات را در وبلاگ ما بیابند و مورد بررسی قرار دهند.
ضمنا بد نیست بیاد آورند و یا اگر نمی دانند بدانند که چندین قسمت این مقالات، نخست در وبلاگ «جمعی از فعالین کارگری» گذاشته شد و این پیروان باب، بالا و پایین مقاله یکی دو مقاله مخالف هم میگذاشتند. و در این مقالات مشتی ناسزا و انگ نیز نثار نویسنده کرده و ضمنا زود هم مقاله را از صفحه اصلی وبلاگ بیرون میکردند .
و دوم نیز چنان این نویسندگان خرده گیر به خود زحمت دهند و آن مباحث ما را در نقد آراء آواکیان بخوانند که به نقادی های «شبه چپ» و خرده بورژوایی وی به تاکتیکهای لنینی مندرج در کتاب «چپ روی، بیماری کودکانه در کمونیسم» و نیز تاکتیکهای انقلابی مائو مندرج در مقاله ارزشمند«درباره سیاست» اختصاص یافته است، آنگاه خواهند دید که ما هرگز از بیان رک، آشکار و شفاف مواضع خود باکی نداشته، بلکه برعکس مصرانه در پی بیان آنها در پیشگاه عموم بوده ایم.
و سوم نیز اگر به مقاله نگارنده با نام «برخی وقت ها نبش قبر چیز بدی نیست!» که تا کنون تنها دو قسمت آن انتشار یافته و مابقی آن نیز بزودی منتشر خواهد شد، رجوع کنند، آنگاه در آنجا نیز کمابیش دفاع از این مباحث را خواهند یافت.
صفت مشخصه ی این تاکتیکها، کشیدن خط و مرز از یکسو با تاکتیک های توده ای -اکثریتی ها و نظرات راست اینان در مجیز گویی و دنباله روی از طبقات دیگر است و از سوی دیگر با تاکتیک های ترتسکیستی نوع حکمت و دارو دسته های حکمتی است که جنبش چپ ایران را دچار بدترین نوع «شبه چپ» کلامی و راست روی واقعی کرده، ناتوان از کوچکترین تحرک انقلابی در قبال دیگر طبقات نموده اند.
«شبه چپ» در تاکتیک، بی اعتقادی کامل به مارکسیسم! چنین است صفت بارز این «دوستان» طبقه کارگر ایران.



هرمز دامان- بهمن 90

یادداشت:
1- ما، کسانی را که برخی از نظراتشان شبیه به برخی از همین نظرات درمورد خصلت انقلاب و تضاد عمده جامعه ما است، اما جدا از حکمتیست ها و نیز در تقابل با آنها و شیوه و سبک کار آنها هستند، به هیچوجه عنوان با ترتسکیست های حکمتی مخلوط نمیکنیم. از نظر ما بحث با این دوستان، جدا از بحث با دارودسته های حکمتی است.

جمهوری اسلامی شایسته مردم ایران نیست!

جمهوری اسلامی شایسته مردم ایران نیست!


برخی کسان میان ما میل دارند همواره از بالا نگاه به مردم کنند. آنان سوار اسبند و توده ها را چونان پیادگان مینگرند. این است که هر کلامی را که در مذمت توده ها و فروپایه قرار دادن آنها، جایی میابند،مورد مسرت آنها میگردد و عموما بدون تفکر درباره آن، در جایی دیگر و در مورد مردمی دیگر بکار میبرند. چنانچه این کلام با دیدگاههای آنها در مورد مردم ممکلت خودشان و نگاه از بالاشان به آنها تطبیق کند، از آن در مورد مردم کشور خویش بهره میگیرند.
یکی از این جملات این است که «هرملتی سزاوار همان حکومتی است که دارد!»
این البته جمله درستی است و میتوان آن را در مورد همه ملتها در دورانی از زندگیشان بکار برد. بویژه زمانی که این دوران با ثبات حکومتهای ارتجاعی و استبدادی توام باشد و مردم این کشورها به این حکومتها تمکین کرده باشند. در حقیقت، شاید تنها زمانی که نتوان این جمله را بکار برد زمان انقلابات و تحولات پی درپی باشد. یعنی زمانی که همه مردم در کار مبارزه، شورش، اعتصاب و جنگ و خلاصه همه اشکال شهری و روستایی مبارزه هستند.
اما ملت ایران اکنون سالهاست که حداقل از نظر ذهنی این رژیم را نخواسته است، گر چه از نظر عملی با همه تلاشها، تا کنون نتوانسته ان را براندازد. رژیم جمهوری اسلامی علیرغم سی سال حکومت هرگز خیال راحت نداشته، روز خوش ندیده و نتوانسته ادعا کند که با ثبات است.
بر خلاف این واقعیت، کسانی میان ما انگار جزو این ملت نیستند! تحقیرآمیز ادعا میکنند که «ملت ایران شایسته همین حکومت است!» و آنگاه کسان دیگری نیزبه آنها میپیوندند و «آی راست گفتی! آی راست گفتی» راه میاندازند.
حتما مردم ایران عاشق و شیفته و والای حکومت جمهوری اسلامی هستند که این کسان خود را محق میدانند که چنین عباراتی را بکار برند. حتما مردم ایران صبح تا شب قربان و صدقه این رژیم میروند و خود اینان لابد از صبح تا شب مشغول مبارزه با این رژیم هستند که اینان خود را در کاربرد چنین عباراتی محق میدانند.
این کسان فراموش میکنند که نزدیک به 4 میلیون ایرانی ترک کشور کرده اند. از میان اینان، بخشی به سازمانها و گروه های سیاسی تعلق دارند و در میان آنها نیز بخشی زندانیان سیاسی میباشند.
غریب است، ولی یک فرد سیاسی که هفت- هشت و یا ده - دوازه سال زندانی کشیده است و مورد احترام مردم قرار میگیرد به محض بیرون آمدن از زندان در صدد انتقال خود به خارج بر میاید . یعنی سریعا مردمی را که به او به چشم یک پیشرو مینگرند و او میتواند انها را مورد تبلیغ اندیشه های خود قرار دهد، رها میکند. درواقع بجای ادامه زندگی در میان آنها و تبلیغ و ترویج اندیشه های پیشرو در میان مردم و روشنی بخشیدن به افکارآنها، آماده ترک آنها میگردد و راه خارج در پیش میگیرد.
این در مورد زندانیان سیاسی است که اکنون اکثریت باتفاق آنها در خارج زندگی میکنند و بسیاری از آنها اصلا زندگی سیاسی را کنار گذاشته یک زندگی معمولی و دور از سرو صدا را پیشه کرده اند. برخی از اینان میگویند که «مبارزه مان را کردیم! سهم مان را دادیم!» و «خسته ایم»! و نیز ورد زبان برخی از سیاسیون سابقا زندانی خواه داخل و خواه خارج، این جمله است: «آهسته برو آهسته بیا، که گربه شاخت نزنه!»
در واقع نه تنها بسیاری زندانیان سیاسی، بلکه اکنون اکثریت باتفاق اعضا و هواداران سازمان های سیاسی در خارج کشور اقامت گزیده اند و در مجموع زندگی آرام و بی دغدغه ای را سپری میکنند. اما بسیاری از اینان تماشاچی وار، از دور جار میزنند: «ای مردم ایران سرنگونشان کنید!»
کسانی از میان این اعضا و هواداران ترک وطن کرده اند که هیچ مشکلی برای ادامه زندگی در کشور خود نداشتند و حتی امکانات شغلی و مالی مطلوبی نیز داشته اند: « آه! بچه هایمان. اگر در ایران میماندیم، بچه هامان عاقبتی نداشتند و خوشحالیم که خارج رفتیم زیرا بچه هامان میتواند تحصیلات عالی خود را ادامه دهند و عاقبتی بیابند.» این دلیل کسانی نیست که زندگانی معمولی داشتند، بلکه دلایل افراد سیاسی است.
اما غیر از اینها، دهها و صدها عناصری که یا وابسته به خانوارهای سیاسی بودند و هیچ مشکلی برای زندگی در ایران نداشتند و یا بتازگی جذب سیاست شده بودند، نیز راه خارج در پیش گرفتند. بسیاری از آنها، با آنکه حداکثر بازداشت یا زندانی کوچکی داشته اند، عموما بوسیله خارج نشینان، تشویق به خروج از کشور میشوند و بیشتر اینان که تازه اول راهند، یا بنا به میل فامیل و دوستان راهنما و یا به بنا به میل خود ترجیح میدهند که یا مابقی راه را نروند و یا در خارج مبارزه سیاسی را ادامه دهند.
اما این مهاجرت تنها یک طرفه است. اگر زمان شاه صد هزار ایرانی در خارج کشور بود که 90 درصد آن یا بداخل بر می گشتند و یا میخواستند بر گردند، اما اینک چندین میلیون ایرانی در خارجند که تقریبا بندرت میانشان کسانی یافت میشوند که بخواهند بر گردند.
و آنوقت برخی از اینها که در زمره «از ما بهترانند»، و گمان میکنند که از دماغ فیل افتاده اند، و فکر میکنند اگر در ایران میماندند، زندگی نازنینشان حرام میشد، پس گویا تصمم خوبی گرفتند که این تحفه را برداشتند و در خارج آن را ادامه دادند، به تحقیر مردم کشور خود که در داخل هستند، اقدام میکنند. بجای میان مردم مملکت خویش بودن و تبلیغ و ترویج کردن، بجای سازماندهی مبارزات مردم، در خارج در امن و آرامش زندگی کردن و آنگاه مردم کشور خود را شایسته زندگی بهتر ندانستن:
« دنده تان نرم شود! مجبور نبودید دنبال خمینی بدوید! خوب بلایی بسرتان آمد! حق تان بود!» و «شما بیشتر از این را شایسته نیستید!» و بالاخره این جمله را که میتواند بار مثبت هم داشته باشد با بارشدیدا منفی بکار میبرند؛ یعنی میگویند«هر ملتی سزاوار همان حکومتی است که دارد.»،«خلایق هر چه لایق».
میان مردم کشور خود را خالی کردن و در خارج نشستن و به مردم فرمان دادن که« سرنگونش کن!»... و چون این گونه نشد، چنین افاده هایی را آمدن! اینها اصلا خوب نیست!
مردم ایران شایسته این حکومت نبوده، بلکه شایسته حکومتی انقلابی و پیشرو هستند. آنان علیرغم همه سختی ها و رنجها و مرارت ها و این تنها گذاشتن شان بوسیله ده ها و صدها «پیشرو»، حکومت جمهوری اسلامی را بر خواهند انداخت. رو سیاهی آن برای کسانی خواهد ماند که این ملت را در زمان سختی ها تنها گذاشتند و آنگاه درخیال خود به برج اعلا عروج کرده در آنجا نشسته و خیره سرانه چنین زمزمه کردند« ایرانیان را همین جمهوری اسلامی شایسته است» ... و لابد آنها را حکومتهای غربی سرمایه داری امپریالیستی!؟

هرمز دامان
دی 90

نگاهی به تز « از اعتصاب تا قیام » و قیام بهمن 57 ...3

نگاهی به تز « از اعتصاب تا قیام » و قیام بهمن 57
یادداشتهایی بر نظرات حزب کمونیست ایران(م- ل- م)
بخش دوم

قیام بهمن 57


12- مقاله اشاره میکند که که اقلیت سازمان کتابهای کمینترن در مورد قیام مسلحانه را مورد استناد قرار میداد. در حالیکه در مباحث سیامک زعیم مقاله مائو با نام« از یک جرقه حریق بر میخیزد» مورد استناد قرار میگرفت.
اینها نشانگر تفاوت میان سیامک زعیم و اقلیت سازمان نیست. در واقع هیچکدام از این دو جریان مخالف قیام شهری به عنوان شکل اساسی کسب قدرت در ایران نبودند. همانطور که در مقاله پیشین خود در مورد مباحث سیاسی متذکر شدم، مبحث «از یک جرقه حریق بر میخیزد» به هیچ عنوان حریق فوری، بر مبنای جرقه بوسیله نیروی کوچک را در نظر ندارد، بلکه به مناطق سرخ کوچک آزاد شده ای اشاره دارد که طی سالها موجب برافروختن حریق در کل کشور چین میشود. استناد سیامک زعیم یک تدوین(یا مونتاژ) از ضرب المثل چینی و حرکت ستارخان در ایران بود و ربطی به راه انقلاب ایران نداشت. از طرف دیگر اشارات اقلیت به قیامها، نه برای مخالفت با نفس قیام، بلکه اشاره به نیروی دست زننده به آن، و زمان برای اجرای آن بود.
13- مقاله میگوید « البته تجربه قیام 22 بهمن « سندی» شد در دست خط «از اعتصاب تا قیام» انگار که این تجربه همه چیز را مسلم کرده بود و جای بحث ندارد.»
این درست نیست. قیام بهمن تنها سندی در دست خط از اعتصاب تا قیام نبود، بلکه نخست سندی در دست خطی بود که بعد به «قیام فوری» تکامل یافت. خود «قیام فوری» هر چند که به قیام ستارخان بعنوان مدل خود توجه داشت، اما در عین حال این گونه میاندیشید که راه تصرف قدرت در ایران راه « قیام شهری» است و نه مثلا محاصره شهرها از طریق دهات. بنابراین خود درکهای مربوط به «قیام شهری» یعنی همان «از اعتصاب تا قیام» است که به «قیام فوری» در شهر آمل( نخست تهران) تکامل میابد.
از طرف دیگر اختلاف خط از اعتصاب تا قیام با خط قیام فوری در این نیست که یکی با نظریه از اعتصاب تا قیام مخالف است و دیگری موافق. بلکه هر دو نظر چنانچه قیام شهری را قبول داشته باشند، خواه ناخواه قبول دارند که قیام شهری نه از جنگ های روستایی به شهری، بلکه از اعتصابات و تظاهرات شهری به قیام تکامل میابد. اختلاف تنها بر سر این است که یکی از این دو خط میگوید شرایط برای دست زدن به قیام فوری آماده است و دیگری میگوید آماده نیست و باید در تکامل اعتصابات توده ای و تظاهرات و شورشها ی مردم پدیدآید و بعد اینها به قیام تبدیل شود.
اینکه بعدها، بوسیله بازماندگان سربداران، خط قیام فوری نقد شد و به این نظریه رسیده شد که اصلا بحث قیام شهری نادرست است و ما باید خط محاصره شهرها از طریق روستاها را تعقیب کنیم و به جنگ خلق دراز مدت دست بزنیم، بحث دیگری است و در این خصوص این خط نه تنها در مقابل خط «از اعتصاب تا قیام» بلکه در مقابل خط « قیام فوری» سربداران نیز میباشد. بدینسان نظرات بعدی سربداران لزوما ارتباط چندانی با مباحث اولیه ندارد.
از طرف دیگر بحث «از یک جرقه حریق بر میخیزد» نیز نشانگر جر و بحث درونی سازمان است که یکی نیروهای سازمان را برای دست زدن به قیام درست نمیداند و اصولا قیام را کار تنها پیشاهنگ نمیداند. در حالیکه خط دیگر معتقد است که نیرویی کوچک میتواند کارهای بزرگی کند. این نیزهمچنان که در بحث گذشته ام گفتم ربطی به حرف مائو وآن ضرب المثل چینی ندارد. زیرا منظور مائو نه «قیام فوری»، بلکه «مناطق و حکومت های سرخ» کوچک در اقیانوس مناطق سفید هستند که «جرقه» مزبور را تشکیل میدهند.
تجارب قیام شهری
14- مقاله میگوید «انگار که این تجربه همه چیز را مسلم کرده بود و جای بحث ندارد.»
اگر منظور از «تجربه گرایانه» این است که تنها و تنها یک تجربه مدل قرار داده شده، این به هیچوجه درست نیست و تجارب دیگر هم بوده است که چنین تزی از آن استنتاج شده است.
در واقع کسانی که به شکل تصرف قدرت در ایران از طریق قیام شهری اعتقاد دارند، به هیچوجه تنها قیام بهمن 57 را به عنوان دلیل نمیاورند. بلکه به کل تجارب مبارزه در ایران از مشروطیت به بعد اشاره میکنند. اتحادیه کمونیستها شاید اولین سازمانی است که به این نکته اشاره میکند که «همچنانکه تجارب مبارزه در کل در ایران نشان داده، شکل تصرف قدرت در ایران قیام شهری است.» اینها همانطور که گفتم به قیامهای 30 تیر،32،15خرداد 42 و قیام های تبریز و تهران در آغاز انقلاب و در بهمن 57 اشاره دارند. زمانی که مقاله منتقد انتخاب قیام شهری به عنوان مدل تصرف قدرت در ایران است و مدل قرار دادن آن را «تجربه گرایانه» میداند، در واقع به این نکته اشاره دارد که قبلا هم قیامهای شهری به شکل یک خط برجسته و متداوم در ایران رخ داده که به چنین استنتاجی کشیده شده است.
از طرف دیگر هر گونه تحرکی دیگر همچون « قیام فوری» و یا «جنگ خلق» نیز به تجارب عینی تکیه میکنند و این گونه نیست که ریشه در تجارب نداشته باشند و خلق الساعه همچون امری که یکباره از سر مغز عده ای بیرون جهیده باشد، بوده باشند.
اضاف بر این، هیچ سازمان انقلابی بک دفعه برای انقلاب نسخه نمیچیند و البته تلاش میکند با توجه به تجارب، راهی را انتخاب کند. گیرم آغاز کردن این راه را به توده ها نسپرد، بلکه خود را آغاز کننده بداند.
و بالاخره معنای «تجربه گرایانه» این نیست که مثلا شما مدلی را الگوی انقلاب قرار میدهید، بجای اینکه از خود چیزی را اختراع کنید؛ بلکه این است که شما تنها به تجارب فردی خود و یا تجارب عمومی تکیه میکنید، بی آنکه سعی کنید با کار فکری روی آنها، از آنها یک تئوری درست برای انقلاب ایران استنتاج کنید. بنابراین تکیه کردن به تجارب هیچ اشکالی ندارد، بشرط اینکه به درون آنها رفته و با حلاجی کردن آنها و نیز ترکیبشان، آنها را به تئوری تبدیل کنیم.
تحلیل طبقاتی
15- اینکه قیام بهمن، خمینی را بقدرت رساند، هیچ تغییری در درستی یا نادرستی استنتاج قیام به عنوان شکل کسب قدرت نمیدهد. راه تصرف قدرت گرچه ربط مستقیمی به ساخت اقتصادی و ساختار اجتماعی و سیاسی کشور و نیز وضع فرهنگی توده های مردم دارد، اما ربطی به اینکه کدام طبقه در راس انقلاب است، ندارد. قیام های شهری1905 و یا فوریه 1917 در روسیه در حالی اتفاق افتاد که طبقه کارگر رهبر انقلاب نبود، بلکه طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی، انقلابات را رهبری میکردند. اما لنینستها از این نتیجه نگرفتند که
چون طبقات دیگر راس انقلاب بودند، پس راه انقلاب «از اعتصاب تا قیام» نیست و بنابراین باید مثلا دست به جنگ پارتیزانی زد.
تمامی قیامهای شهری در ایران به رهبری طبقات دیگر بوده است. اما زمانی که اتحادیه به قیام شهری به عنوان شکل اساسی کسب قدرت در ایران میاندیشید، به تنها چیزی که فکر نمیکرد و لزومی به تفکر درباره آن نمیدید، همین مسئله بود که کدام طبقه در راس قیام بوده است و یا قیام ها چه طبقه ای را به قدرت رسانده است.
قیام بهمن، خمینی و امپریالیسم آمریکا
16- این نکته که اگر خمینی در راس انقلاب نبود و مثلا طبقه کارگر راس انقلاب بود، ارتش شاه و امپریالیستها اجازه نمیدادند که قیام اتفاق بیفتد، مسئله ای ثانوی است.
مقاله میگوید که «... و بدون اینکه به بسترسیاسی این قیام هم از زاویه اتحادهای طبقاتی شکل گرفته و و مهمتر اینکه، از زوایه سازش بزرگی که بین ارتش و امپریالیسم آمریکا و خمینی صورت گرفته بود ، توجه کنند. بواسطه این سازش راه برای قدرت یابی خمینی باز شد و ماشین دولتی حفظ شد.».
اول اینکه شکل گیری، ضرورت و رخ دادن قیام بهمن ربطی به «اتحادهای طبقاتی» شکل گرفته نداشت. این قیام در تکامل مبارزات توده ها طی یکسال و اندی پس از آبان 56 و با گذر از تقریبا تمامی شکلهای ممکن و مقدور مبارزه در آن زمان در شهرها بوقوع پیوست. پیش درآمد این قیام، زد و خوردهای فراوان میان نیروهای پلیس و ارتش با توده های کثیر مردم و نیز شورشهای فراوان شهری بود. تکامل شکلهای جنینی مبارزه به شکلهای تکامل یافته آن ، تبدیل عریضه نویسی به اعتراض، تکامل اعتراض به اعتصاب، تبدیل اعتصاب به متینگ و تظاهرات، تکامل میتیگ و تظاهرات به شورش و اعتراض خیابانی، تبدیل و تکامل اعتراض و شورش خیابانی به قیام مسلحانه، یا در یک کلام تکامل مبارزات مسالمت آمیز در آن زمان به کاربرد سلاح. این تکامل درونی پدیده ای به نام «قیام شهری» است.
اینکه سازشی بین ارتش و امپریالیسم آمریکا و خمینی صورت گرفت، تاثیری در نفس رخدادن قیام مسلحانه نداشت. این قیام نه به عنوان خواست و تحت رهبری خمینی، بلکه در تکامل خودجوش مبارزات توده ها رخ داد. اول اینکه آن سازش برای این نبود که قیامی رخ دهد؛ بلکه برای این بود که قیامی رخ ندهد. دوم اینکه اگر قرار است کسی بقدرت برسد این ها چه کسانی باشند، و سوم نحوه برخورد کسانی که به قدرت رسیدند به ارتش چگونه باشد. اما قیام سوای امیال این سازش، رخ داد.
از طرف دیگر شاه و ارتش او به مدت یکسال و اندی مقابل توده ها مقاومت کردند و هیچ شکلی از تقابل و سرکوب وجود نداشت که آنها بکار نبرند. در واقع خود این سازشها، نه به دلیل قدرت ارتش و امپریالیسم آمریکا، بلکه درست بخاطر اینکه نیروهای پلیس و ارتش در حال تلاشی و نابودی بودند، و همچنین برای جلوگیری از به قدرت رسیدن کمونیستها و یا نفوذ شوروی رخ داد.
تنها میتوان سئوال داشت که چرا ارتش تحت رهبری شاه، دست به کشت و کشتارهای بیشتر نزد، همچون زمانی که خمینی به قدرت رسید، مثلا در کردستان، گنبد و یا خرمشهر، که ارتش تحت رهبری وی کشتار فراوان کرد. این فرق میکند.
درواقع اگر ارتش گمان میکرد که سوای بر قرار کردن حکومت نظامی در بیشتر شهرها به مدت تقریبا 6 ماه و کشتار مداوم، دست زدن به کشتارهای بیشتر، حلال مشکلات است و توده ها را عقب میراند، بی تردید این کار را میکرد. سینما رکس و میدان ژاله، نمونه ای از این نوع کشتارهای غیر مستقیم و مستقیم نیروهای شهربانی و ارتش بودند. اما تمامی اینها، نه تنها نتیجه نداشت، بلکه به ضد خود تبدیل شد. از این رو ،به روی کارآمدن دولت بختیار، در واقع اعلام به بن بست رسیدن راه حل های نظامی بود. زیرا ما نه با یک شهر و دو شهر، بلکه با یک انقلاب عظیم که تمامی شهرهای بزرگ و کوچک را در بر گرفته بود، روبرو بودیم و نیز این انقلاب در حال رسوخ و عمق یافتن هر چه بیشتر در روستاها بود.
اما سرکوب ها و کشتارهای دولت جدید و خمینی، متکی به بخشی از مردم و ناموزون شدن انقلاب بودو بویژه بروی تضادهای درون مردم و یا حداقل بروی بی تفاوتی بخشی از مردم حساب میکرد.
نکته بعدی عدم مقاومت ارتش در مقابل قیام بود. در واقع اگر ارتش مقاومتی بیشتر از آنچه کرد، از خود نشان میداد، ممکن بود که برای مدتی کار به جنگ داخلی کشیده شود. اما بر بستر اتحاد مردم در یک انقلاب بزرگ و تلاشی روزمره ارتش ( فرار و یا تمرد مداوم سربازان و یا پیوست همافران به جبهه انقلاب) این جنگ داخلی، خیلی نمیتوانست تداوم یابد. (جدای از این که ممکن بود به کشورهای دیگر منطقه سرایت کرده و کار را برای امپریالیستها بسیار دشوار کرده و اوضاع را بطور جدی از کنترل آنها خارج کند) مگر اینکه خود امپریالیستها تهاجم کنند و یا از کشوری خواسته شود که تحت حمایت و پشتیبانی امپریالیستها به ایران حمله کند.(همه اینها با تفاوتهایی در حال حاضر در مورد کشورهای مصر، لیبی و سوریه در حال اجرا است، ولی مبارزه با انقلابات بزرگ، کار ارتش نیست) که البته این امور رخ داد، ولی نه در همان زمان، بلکه در زمانی دیگر و این بار افزون بر دلایل اولیه، به دلایلی جدید، که عجالتا از حوصله بحث ما خارج است.
در واقع ارتش نمی توانست آنچنان مقاومت کند. این ارتش خرد نشده بود، اما بطور جدی تلاشی یافته، آسیب دیده و تکه پاره شده بود. و این خمینی بود که دوباره ارتش را جمع کرد و نیز کمیته و سپاه را هم، به عنوان نیروهای مسلحی که از درون نیروهایی که در انقلاب به نفع خمینی فعال بودند، برای حفظ قدرت در مقابل نیروهای رادیکال، و همچنین در تقابل با ارتش و برای جلوگیری از کودتای احتمالی آمریکا، سازمان داد. در واقع مجموع ماشین دولتی یا بهتر بگوییم بخش نظامی آن، هم با جمع و جور کردن بخش پیشین و هم با ایجاد بخشهایی جدید حفظ شد و ادامه یافت.
اینکه ارتش مقاومت نکرد تا راه برای قدرت یابی خمینی باز شود، تا آنجا درست است که ما بپذیریم در صورت مقاومت، نتیجه به نفع خمینی و امپریالیسم آمریکا نبود. در واقع این سازش مشترک، هم برای حفظ منافع خمینی برای جلوگیری از تعمیق انقلاب و هم برای منافع امپریالیسم آمریکا در آن زمان، مفید بود. اما این تنها برای جلوگیری از تلاشی بیشتر بود. این گونه نبود که ارتش، مثلا در صورتی که طبقه کارگر در راس انقلاب بود، میتوانست بیشتر مقاومت کند. در واقع خمینی و نیروهای طبقاتی راس جنبش، عموما بیشتر از اینکه به تیزی و تندی انقلاب بیفزایند، آنرا کند میکردند و اگر انقلاب عموما گرایش به عمق یافتن و تند و تیز شدن میکرد، این بیشتر به سبب درگیری توده های کثیر طبقه کارگر و زحمتکشان شهر در آن بود.
اما اینکه « قیام 22بهمن 57 یک قیام نیمه کاره بود.» ربطی به خود شکل قیام شهری و قوانین تکامل آن در ایران و یا کشوری دیگر ندارد. بلکه ربط دارد به اینکه چه طبقاتی در راس قیامند. هر چند خود قیام خود جوش بود، برنامه ریزی شده از قبل نبود وهمچنین رهبری نداشت، اما بواسطه عدم مقاومت نهایی ارتش، و نیز سراسیمه شدن خمینی و اطرافیانش، و تحت نفوذ قرار دادن فوری آن، گسترش و عمق کافی پیدا نکرده و ارتش را به تمامی خرد درهم نشکست.
اما اینکه « به اهدافش نرسید.» این نیز ربطی به خود شکل قیام ندارد. بلکه همچنانکه از خود عبارت پیداست، به اهداف آن مربوط است.
اما اهداف قیام : آنچه توده های زحمتکش و نیز طبقات میانی جامعه از ته دل آرزو میکردند و آنچه در عمل بدان رسیدند، با هم تفاوت فاحشی داشت. این به خود شکل قیام شهری ربطی نداشت. این طور نیست که مثلا چنانچه طبقات زحمتکش با نوع دیگری از اشکال کسب قدرت سیاسی، اما تحت رهبری طبقاتی که خمینی نمایندگیشان را در دست داشت، به قدرت میرسیدند نتیجه فرق میکرد.
شکل کسب قدرت سیاسی و رهبری اشکال کسب قدرت، دو موضوع جدا هستند. بسیاری از جابجایی های قدرت، در آسیا، افریقا، آمریکای مرکزی، با اشکال جنگ های داخلی و طولانی صورت گرفته،اما با همین اشکال نیز، رهبری های ارتجاعی جدید، جای رهبری های ارتجاعی قبلی را گرفته اند. آیا میشود گفت که ایراد کار در نوع اشکال کسب قدرت بوده و چنانچه در این گونه کشورهای افریقایی، مثلا بجای جنگ داخلی طولانی، شکل کسب قدرت از طریق قیام شهری، انتخاب میشد، آنگاه مثلا طبقه کارگر و یا توده ها به قدرت میرسیدند. خیر! البته نمیتوان اینطور گفت.
در واقع راههای کسب قدرت، همچنانکه گفتیم « ربط مستقیم به ساخت اقتصادی- اجتماعی و درجه موزونی و یا ناموزونی اقتصاد و سیاست، شرایط طبقات اجتماعی و چگونگی برآمدها و اشکال مبارزاتی آنها، برخی مشخصه های تاریخی و یا شرایط بین المللی بویژه تهاجمات امپریالیستی مربوط است.» اما اینکه چه طبقه ای راس اشکال کسب قدرت است و نحوه برخورد وی به این اشکال کسب قدرت، درجه تندی و تیزی و یا کندی آنها، حفظ دستگاه نظامی کهنه و یا خرد کردن آن، به نیرو، قدرت و درجه آمادگی سیاسی، سازمانی و عملی طبقات و چگونگی توازن میان آنها مربوط است.
مقاله ادامه میدهد که « قیام بهمن یک تجربه مهم تاریخ معاصر ایران است اما تجربه ای نیست که کمونیستها فکر کنند با تکرار آن به قدرت میرسند و فقط کافیست این بار آنها در راس چنین حرکاتی قرارگیرند.»
میبینیم که در اینجا دیگر مسئله فقط بر سر رهبری نیست، بلکه بر سر شکل کسب قدرت است. مقاله میگوید در صورتی که کمونیستها شکل کسب قدرت بوسیله قیام مسلحانه را انتخاب کنند، آنها نمیتوانند بوسیله آن به قدرت برسند. یعنی اولا این تجربه تکرار نمیشود و دوما حتی اگر این تجربه تکرار شود، کمونیستها نباید گمان کنند که میتوانند بوسیله آن بقدرت برسند. اما چرا؟ بواسطه اینکه ارتش و امپریالیسم آمریکا اجازه نمیدهند و آن را درهم میکوبند. یعنی اگر مردم انقلابی به بزرگی، گسترگی،عمق و شدت انقلاب 57 و نقاط اوج آن یعنی قیام مسلحانه تهران به رهبری طبقه کارگر و حزب کمونیست هم بکنند، باز هم کمونیستها به قدرت نمیرسند، بلکه امپریالیستها و ارتش اجازه نمیدهند. معلوم نیست اگر انقلاب ایران، راه دیگری غیر از این راه، برای پیشرفت خود نداشته باشد، تکلیف چیست؟
و « درک مکانیکی و تدریج گرایانه از مبارزه طبقاتی مانع ازآن شد که حتی به تجارب دیگری چون مبارزه مسلحانه توده ای در کردستان که جلوی رویشان قرار داشت و یا خود مستقیما در آن درگیر بودند، توجه لازمه را بکنند و در پرتو تجارب بین المللی درسهای مهم و حیاتی را از آن بگیرند و اهمیت سازمان دادن ارتش انقلابی»
اول: بگذارید به این نکته اشاره کنم که متاسفانه در اینجا مقاله نویس چنان از موضع «دانای کل» به بررسی پرداخته که انسان حیران میشود که چرا شخصی گمان میکند که او چیزی عیان را میداند، ولی دیگران نمیدانند.
دوم: اشاره به تجربه کردستان میشود. سئوال این است چرا اگر کردستان الگو شود، امری که بخودی خود هیچ اشکالی ندارد، این تجربه گرایانه نیست، اما چنانچه قیام بهمن الگو شود، این تجربه گرایانه است؟
سوم: همچنان که میتوان در پرتو تجارب بین المللی،بدرستی از مبارزه مسلحانه درکردستان درس گرفت، در پرتو همین تجارب میتوان از قیام بهمن هم درس گرفت. و تازه نه تنها باید از تجارب بین المللی در هر دو مورد درس گرفت، بلکه ضمنا باید به تجارب بین المللی با استفاده از هر دو مورد درس هم داد.
چهارم: چگونه است که خصلت «طولانی» مبارزه، پذیرش «تدریج گرایی» در مبارزه نیست، اما خصلت «سریع» انقلاب مسلحانه، پذیرش «تدریج گرایی» در مبارزه است؟
پنجم : چگونه است که فکر کردن به اینکه تجربه قیام بهمن میتواند ملاک ما یا شکل اصلی کسب قدرت در ایران باشد، مکانیکی است(راستی منظور از مکانیکی در اینجا چیست؟) اما تجربه کردستان را تعمیم دادن به کل ایران- که امر بسیار مشکلی است- مکانیکی نیست؟
ششم : چرا باید فکر کرد چنانچه در راس جنبش کردستان کمونیستها باشند این حتما به نتیجه میانجامد، اما چنانچه در راس قیام بهمن، کمونیستها بودند، این به نتیجه نمی انجامید؟
هفتم: آیا جروبحث درونی سازمان میان اقلیت و اکثریت بر سر این اختلاف بود که یکی میگفت باید در تهران قیام کرد اما دیگری میگفت باید مبارزه مسلحانه دراز مدت در کردستان کرد؟
هشتم: چرا ناموزونی انقلاب باید باعث شود که در حالیکه لازم است توجه به کردستان بکنیم، اما این امر را با بی توجهی به اکثریت باتفاق استانهای دیگر توام کنیم؟ نفس ناموزونی انقلاب به معنای انتقال مراکز ثقل مبارزه است؛ امروز کردستان پیشرو است، فردا بلوچستان و پس فردا آذربایجان و روز پس از آن استانهای مرکزی.
نهم : آیا اگر شکل مبارزه همانند شکل مبارزه در کردستان، با اتکا به مبارزه طولانی پیش رود، این تضمین کننده است؟ اگر چنین است، چرا در کردستان عراق مبارزه طولانی، به روی کارآمدن جلال طالبانی و اتحادیه میهنی در گونه ای توافق با امپریالیستها منجر گشت؟ آیا توافق جلال طالبانی با امپریالیستها، با توافق خمینی با امپریالیستها، فرقی در ماهیت قضیه میداد؟
میبیم که این مباحث آنقدر خام و نپخته است، که دهها سئوال را بی پاسخ میگذارد و عموما در مقابل کوچکترین سئوالات و انتقادات، تاب مقاومت ندارد.
ما در جای دیگری به مسئله ناموزونی اقتصاد و سیاست در ایران، عدم توازن میان برخی مناطق چون کردستان، بلوچستان و برخی استانهای مرکزی با شهرهای بزرگ و امکانات مبارزه مسلحانه در این مناطق، شکل اساسی قهر انقلابی در کسب قدرت و اشکال جانبی آن برای تداوم مبارزه در شرایط آرام، و همچنین رابطه میان اشکال اساسی و اشکال جانبی قهر توجه خواهیم کرد و جایگاه هر کدام را در یک پروسه بزرگ کسب قدرت، مورد بررسی مفصل قرار خواهیم داد. اینک اجازه دهید تا این بحث را با این مقاله به پایان برسانیم.
بازهم درباره اختلاف بین اکثریت و اقلیت درون اتحادیه
17- مباحث مقاله در خصوص اختلافات اکثریت و اقلیت اصلا درست نیست و پر است از قاطی کردن مسائل و عدم تشریح درست وروشن اختلافات و همچنین سفسطه.
بحث کردن در مورد «آماده بودن یا نبودن شرایط برای دست زدن به مبارزه مسلحانه» ربطی به «آغاز کردن مبارزه مسلحانه» ای که خصلت «طولانی» داشته باشد، ندارد. زیرا بحث اصلا بر سر دست زدن به قیام فوری، یعنی قیامی شبیه قیام ستارخان بود و نه جنگ یا مبارزه مسلحانه طولانی.
اینکه «اقلیت منتظر تکرار مدل 57 بود و از این زاویه تاکید میکرد که از اعتصاب تا قیام راهی است که باید پیموده شود»، نشان نمیداد که اکثریت برنامه جنگ طولانی داشت؛ بلکه واقعیت این بود که اکثریت فکر میکرد که نیاز به طی تدریجی مبارزه نیست و خود سازمان میتواند پیشرو شده و با دست زدن به قیام، وضعیت جنبش را از حالت عقب نشینی یا افت، به حالت غلیان و پیشرفت در آورد.
دست زدن به قیام فوری مسلحانه، گرچه به گونه ای به معنای « سازمان دادن انقلاب مسلح در مقابل ضد انقلاب مسلح» است، اما نه به آن معنایی که استالین این عبارت را برای توصیف پروسه ی انقلابی که در چین وجود داشت، بکار برد. زیرا منظور استالین از بکار برد این عبارت، اشاره به جنگ متداوم میان انقلاب و ضدانقلاب در چین بود و نه مثلا سازمان دادن یک قیام شهری.
اینکه« در صورتی که قیام نشود، تمامی فرصتها از دست خواهد رفت»اشاره به « قیام فوری» دارد و نه جنگ طولانی، که دیر یا زود آغاز کردن آن، دارای اهمیتی ثانوی، یعنی منوط به آمادگی نیروی انقلابی برای دست زدن به آن و نیز فرصت مناسب پدیدآمده، دارد.
و بالاخره اینکه شکست قیام فوری، در واقع به معنای نادرستی تحلیلی که منجر به آن شده بود، میبود. و این ربطی به اینکه «اگر در مقابل ضد انقلاب مسلح دست به اسلحه نبریم شکست حتمی خواهد بود و شرایط بدتر از دوره پس از کودتای 28 مرداد 32 خواهد بود» نداشت. در اینجا مقاله، تجارب چین را رها میکند و تجارب قیام اکتبر روسیه را با شرایط آن زمان انقلاب ایران، قاطی میکند.
در روسیه، در اکتبر 1917، دست نزدن به قیام و یا دست زدن به آن، چنانچه قیام شکست میخورد، نتایج تقریبا یکسانی بوجود می آورد. یعنی در هر دو صورت، انقلاب شکست میخورد و بورژوازی تهاجم خود را علیه طبقه کارگر آغاز میکرد. اما در صورتی که قیام که توده ای و سازمان داده شده بوسیله حزبی بود که مدت بیش از بیست سال، بطورمتداوم درون طبقه کارگر و توده های کثیر اهالی کار کرده بود و آنها را برای چنین قیامی آماده کرده بود، پیروز میشد، نتایج به هیچوجه یکسان نبود. یعنی طبقه کارگر میتوانست دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار سازد. در نتیجه ریسکی بود معقول که نتایج دست نزدن به آن با شکست آن تقریبا برابر بود اما در صورت پیروزی قیام، وضع بکلی متفاوت میشد.
اما این در ایران به هیچوجه آن گونه نبود. یعنی خواه از نظر شرایط و خواه از نظر سازمانی که به آن دست میزد، به هیچوجه این طور نبود که نتایج در صورتی که به قیامی دست زده نمیشد و یا به اشتباه دست زده میشد، یکسان باشد. در هر دو صورت ارتجاع پیروز میشد. اما در صورت نخست، سازمان میتوانست به طور اصولی عقب نشینی کند. در حالیکه در صورت دوم یک سازمان کوچک، که کوچکترین نفوذی در میان توده های طبقه کارگر چه رسد به بقیه اهالی نداشت، بطور تقریبا کامل نابود میشد. وضعیت ایران در آن سالها بیشتر با سالهای 1907 روسیه شبیه بود تا با اکتبر 1917.
همچنانکه گفتم قاطی کردن مسائل و تجارب و سفسطه های جورواجور، خصلت بارز این مقاله است. بجای تشریح جزء به جزء و روشن اختلافات و چگونگی تکامل آنها و ارتباط آنها به تجارب بین المللی، چنان مسائل قاطی میشود که مثنوی میخواهد تا آنها را از هم باز کنیم! و برای چی؟ برای اینکه ثابت شود اکثریت درست میگفته و اقلیت اشتباه میکرده است. آیا نمیشود فکر کرد که اصلا هر دو اشتباه میکردند و یا اینکه، هر دو، در حالیکه بخشهایی از حقیقت را میگفتند، دچار اشتباهاتی نیز بودند؟
قهر انقلابی
18- مابقی مباحث این بخش از مقاله، تاکید بر باصطلاح فرق کیفی میان جنبش کمونیستی و جنبش طبقه کارگر، اشاراتی به انقلاب اکتبر، گریز زدن به بحث بر سر کسب قدرت سیاسی از طریق قهر انقلابی، ضرورت جنگ انقلابی در کشورهای تحت سلطه و بالاخره قافیه فعلی این حزب یعنی گذر از مائو و رسیدن به آواکیان است.
در مورد تفاوت کیفی میان حزب کمونیست و جنبش طبقه کارگر، همواره گفته شده که حزب کمونیست گردان پیشرو طبقه کارگر است که از آگاه ترین، پر کارترین، مبارزترین کارگران و روشنفکران و نیز از افرادی از طبقاتی دیگر که مارکسیسم را به عنوان ایدئولوژی خود پذیرفته باشند، تشکیل میشود. پایگاه اجتماعی حزب، طبقه کارگر است و حزب به موازات رهبری مبارزات این طبقه، تامین کننده رهبری این طبقه بر طبقات دیگر، از طریق رهبری مبارزات طبقات و اقشار دیگر و نیز جنبشهای اجتماعی همچون زنان یا دانشجویان خواهد بود. خلط مبحث میان تفاوت کیفی بخش پیشرو و رهبری کننده با بخش های رهبری شونده، با اینکه این تفاوت کیفی به این معناست که حزب کار خود را دنبال میکند و جنبش طبقه کارگر کار خود را، امر بی معنایی است و تنها از کسانی ساخته است که الفبای مارکسیسم را نمیدانند.
این نوع سفسطه ها در مورد فرق کیفی بین حزب کمونیست و جنبش طبقه کارگر در انتخاب مثال انقلاب اکتبر خود را بخوبی نشان میدهد.
مقاله میگوید که «انقلاب اکتبر نشان داد که اگر بلشویکها قیام مسلحانه را سازماندهی نمیکردند و صرفا منتظر نتیجه خودبخودی شور و التهاب انقلابی کارگران میبودند هرگز قدرت سیاسی کسب نمیشد.»
احتمالا منظور از انتخاب این مثال، سوای اشاره به نقش پیشرو یک حزب در مقابل اکونومیستها و رفرمیستها، بازهم مقایسه میان حرکت « قیام فوری» با قیام اکتبر تحت رهبری بلشویکهاست. مقایسه اتحادیه کمونیستها و حزب بلشویک مقایسه ای بی معناست. تنها شباهت این دو این است که هر دو به مارکسیسم اعتقاد داشتند( کاری به درجه تسلط برآن نداریم) و هر دو دست به قیام زدند. اما حزب بلشویک کجا و اتحادیه کجا؟ قیام اکتبر کجا و قیام سربداران کجا؟
بطور مختصر بگویم حزبی که دست به قیام اکتبر زد، سالهای سال( حداقل چیزی در حدود 22 سال) برای تبدیل جنبش خودبخودی کارگران به یک جنبش سیاسی انقلابی کارعملی کرده بود و بواسطه نفوذ عمیق خود در این طبقه، چگونگی رشد و غلیان « شور و التهاب» کارگران را میشناخت. و اما در مورد نتایج خودبخودی این شور و غلیان : کار سازماندهی و اجرای قیام درست متکی به لحظه اوج گیری این شور و غلیان خودبخودی( والبته ضعف و فتور و پاشیدگی نسبی دشمن) استوار بود. امتزاج آگاهانه و خود بخودی : اینست لحظه تحقق قیام اکتبر. اگر شور و غلیان خودبخودی بخش قابل توجهی از توده های طبقه کارگر به اوج نمیرسید و فعالیت دسته های پیشرو این طبقه به حداکثر خود تکامل نمیافت،حزب بلشویک هرگز دست به قیام نمیزد.
در مورد وظیفه مرکزی انقلاب یعنی کسب قدرت سیاسی از طریق سلاح نیز تا آنجا که مقاله با رفرمیستها و اکونومیستها و کلا رویزیونیستها میکند، میتوان حق را به آن داد. اما زمانی که بحث بر سر چگونگی راههای کسب قدرت سیاسی ازطریق سلاح مثلا جنگ طولانی و یا قیام شهری و یا دیگر شکلهای کاربرد سلاح برای کسب قدرت است، دیگر نمیتوان به این بحث های کلی قناعت کرد. گر چه سوای چگونگی راه کسب قدرت، یعنی جنگ طولانی خلق، که این سازمان مدعی آن بود و به همراه آن، به مرور زمان، و درپی آواکیانیست شدن آن، حتی این گونه بحث های کلی خیلی دوام نخواهد آورد.

ف- هیرمند
بهمن 90