۱۴۰۰ فروردین ۳۰, دوشنبه

درباره ی شناخت(3) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی

 

درباره ی شناخت(3)
 
بخش نخست
ماتریالیسم تاریخی
 
                                           مبارزه ماتریالیسم و ایده آلیسم
1-   ساخت اقتصادی از یک سو و ساخت سیاسی وفرهنگی از سوی دیگر با یکدیگر رابطه دارند. ساخت اقتصادی پایه ی اجتماع است و روابط سیاسی و فرهنگی روساخت آن می باشد.
2-   روابط میان ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی روابطی دوگانه و مبتنی بر  کنش و واکنش است. روابط اقتصادی، روابط سیاسی و فرهنگی را تعیین می کند و روابط سیاسی و فرهنگی، روابط اقتصادی را.
3-   چنانچه این تعیین کردن یکدیگر و این کنش و واکنش ادامه یابد گرفتار شدن در یک دور باطل حتمی است، زیرا مشخص کننده پایه و اساس و جهت تغییر و تکامل نیست. برای همین مبارزه ی اساسی بر سر این بوده است که کدام یک از این دو نقش تعیین کننده را دارند.
4-   در تاریخ جوامع بشر دو دیدگاه فلسفی اساسی وجود داشته است: ماتریالیسم و ایده آلیسم. اگر از گرایش ها و خطوط میان این دو دسته بگذریم و آنها را در شسته رفته ترین اشکال خود در نظر گیریم ماتریالیست ها در نهایت ماده را دارای نقش تعیین کننده می دانستند و ایده آلیست ها ذهن را.
5-   نقطه مرکزی این نقش تعیین کننده این بوده است که کدام یک مقدم بوده است و از آن حرکت شده است و به آن بازگشت می شود. آیا نخست ماده بوده است و ذهن بر مبنای آن پدید آمده است و یا برعکس نخست ذهن بوده است و این ذهن بوده است که ماده را پدید آورده است.
6-   این دیدگاه به شکل دیگری نیز بیان شده است: آیا نخست پراتیک بوده است و یا در آغاز تئوری بوده است. بیان این دیدگاه که نخست  تئوری( یا ذهن) بود به شهره ترین شکل خود در بینش مذهبی بیان شده است:« در آغاز کلمه بود». برعکس این دیدگاه، در فلسفه بیان شده است:« در آغاز عمل بود». به این ترتیب اینکه در آغاز «کلمه» و یا «عمل» بود ماهیت دو دیدگاه متخاصم فلسفی را تشکیل داده اند.
7-   پنهان شدن پشت کنش و واکنش بین ماده و ذهن یا «عمل» و «کلمه» و در بهترین حالت دیالکتیک (یا وحدت اضداد) پراتیک و تئوری( یگانگی ذهن- عین) نمی تواند مانع این گردد که به روی دو دیدگاه اساسی در فلسفه خط بطلان کشیده است. آیا دیالکتیک شما ایده آلیستی است یا ماتریالیستی؟ این پرسشی اساسی است.( در مقابل، این پرسش نیز وجود دارد که آیا ماتریالیسم شما دیالکتیکی است یا متافیزیکی؟) 
8-   تقابل ایده آلیست ها و ماتریالیست ها در فلسفه به تقابل در فلسفه تاریخ یعنی قوانین عام تکامل جامعه بشری کشیده شده است. در اینجا پرسش این بوده است که آیا ذهن اجتماعی یا شعور اجتماعی، پایه و اساس تکامل تاریخی جامعه است و تغییر و تکامل آن را تعیین می کند و یا وجود اجتماعی وی.
9-   ایده آلیست ها پایه و اساس تغییر و تکامل جامعه را ذهن می دانستند و بنابراین نقش تعیین کننده را به شعور اجتماعی انسان می دادند. به این ترتیب آنها وجه فعالیت سیاسی و فرهنگی انسان را تعیین کننده ی هر گونه ی دیگری از فعالیت انسان به شمار می آوردند.
10-  ماتریالیست ها برعکس نقش تعیین کننده را به وجود اجتماعی انسان می دادند و می گفتند که فعالیت مادی یا تولید مادی بشر و بنابراین ساخت اقتصادی تعین کننده ی فعالیت معنوی و فعالیت های سیاسی و فرهنگی اوست.
11-   به این ترتیب صحبت بر سر این که کدام یک در مجموع تاریخ بشر و تکامل آن نقش اساسی را داشته است و کدام در این مجموع نقش تابع را، به یک مسئله ی فلسفی گره می خورد که آیا نهایتا و یا در تحلیل نهایی، ماده تعیین کننده ذهن است و یا برعکس ذهن تعیین کننده ی ماده.
12- باید اشاره کرد که در بهترین اشکال بروز این جهان بینی ها یعنی ایده آلیسم دیالک تیکی و ماتریالیسم دیالکتیکی، کنش و واکنش یا تاثیر متقابل و نیز عمده شدن متقابل هر کدام از این دو پذیرفته شده است.
مسئله ی نقش تعیین کننده ی نهایی
1-   اکنون به معنای «تعیین کننده ی نهایی»  آن گونه که در ادبیات مارکسیستی به آن اشاره شده است، می پردازیم.
2- مارکس می نویسد:« با این همه، جمع بندی ما این نیست که تولید، توزیع، مبادله و مصرف، یک چیز بیش نیستند، بلکه می گوییم که همگی این ها اجزاء یک کلیت یا جنبه های متمایز یک مقوله واحد را تشکیل می دهند. دامنه ی تاثیر تولید، در شکل [اجتماعی] آنتاگونیستی آن،[یعنی در فورماسیون های طبقاتی] نه تنها محدود به حوزه ی خاص خویش نیست، بل از حوزه ی دیگر عناصر مجموعه تولید هم در می گذرد. همه چیز به تولید بر می گردد و بر اساس آن دائما از سر گرفته می شود. پس روشن است که مبادله و مصرف نمی توانند عامل مسلط باشند. همین طور توزیع به منزله توزیع فرآورده ها. ضمن آنکه توزیع به منزله توزیع عوامل تولید، خودعنصری از تولید است. و به این ترتیب نوع معینی از تولید، تعیین کننده انواع معینی از مصرف، توزیع و مبادله است؛ همچنان که تعیین کننده مناسبات معین مصرفی، توزیعی و مبادله ای است.»
و پس ازبررسی تاثیرات متقابل عوامل اقتصادی بر یکدیگر و یا تعیین کننده بودن یکدیگر، می نویسد:
« تمام این عوامل متفاوت، با هم ارتباط متقابل دارند و این چیزی است که در هر کل ارگانیک می توان دید.( نقد اقتصاد سیاسی - گروند ریسه، برگردان باقرپرهام و احمد تدین، ص 24 و  25، تاکیدها از ماست)
3-   انگلس می نویسد:« بر اساس درک مادی تاریخ، عامل تعیین کننده ی نهایی در تاریخ عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی...» و پس از اشاره به عوامل سیاسی و فرهنگی ادامه می دهد: « در میان تمام این عناصر تاثیرات متفابلی وجود دارد که در آن میان، از میان مجموعه حوادث بی شمار(یعنی، چیزها و اتفاقاتی که ارتباط متقابل درونی شان آن قدر نادر یا غیر قابل اثبات است که می تواند آن را نادیده گرفت) حرکت اقتصادی بالاخره ناگزیر به تاکید خود است.»( نامه انگلس به ژوزف بلوک، سپتامبر 1890، درباره تکامل مادی تاریخی، تاکید از ماست). نکته ی مهمی که از نظر انگلس می توان استنتاج کرد این است که برای فهم نقش تعیین کننده نهایی تولید و مناسبات تولید باید یک «مجموعه حوادث بی شمار» و بنابراین یک مرحله، فرایند و یک دوران معین تاریخی در نظر گرفته شود تا بتوان به اثبات «تاکید» و یا نقش نهایی و تعیین کننده ی زیرساخت اقتصادی دست زد.
4-   لنین در شرح نظریه مارکس و انگلس و پس از نقل بخشی از پیشگفتار مشهور مارکس بر کتاب نقد اقتصاد سیاسی می نویسد:«کشف درک ماتریالیستی تاریخ، و به عبارت دقیق تر ادامه و گسترش پیگیر ماتریالیسم بر عرصه ی پدیده های اجتماعی، دو ایراد عمده ی تئوری های تاریخی پیشین را برطرف کرد. نخست اینکه، این تئوری ها در بهترین حالت تنها انگیزه های اندیشه ای فعالیت تاریخی انسان ها را بررسی می کردند، بی آنکه منشا پیدایش این انگیزه ها را بررسی کرده و قانونمندی عینی  را در تکامل سیستم مناسبات اجتماعی دریابند و ریشه های این مناسبات را در درجۀ تکامل تولید مادی بجویند. دوم آنکه تئوری های پیشین همانا فعالیت های تودۀ مردم را دربر نمی گرفتند، در حالی که ماتریالیسم تاریخی برای نخستین بار امکان داد تا شرایط اجتماعی زندگی توده و تغییر این شرایط  با دقت علوم طبیعی  بررسی شود.»( کارل مارکس، برگردان جوانشیر، انتشارات محسن، 2006، ص 10، تاکید از لنین است).
5-    همچنین لنین ضمن اشاره به نقش پایه ای و اساسی تقسیم طبقاتی، یعنی پایگاه اقتصادی طبقات که از اشکال مرتبط با نقش تعیین کننده ساخت اقتصادی در تقسیم بندی های سیاسی میان دانشجویان است از نقش تعیین کننده ی نهایی صحبت می کند. وی می نویسد:«...شاید به ما ایراد گرفته شود که تقسیم بندی به شش گروه بالا صحیح نمی باشد، زیرا با تقسیم بندی طبقاتی جامعه ی روس تطابق ندارد. اما یک چنین ایرادی بی اساس خواهد بود. البته تقسیم بندی طبقاتی شالوده ی اساسی گروه بندی های را تعیین می کند. لیکن این شالوده ی عمیق تنها در طول یک جریان تکامل تاریخی و به میزان رشد آگاهی شرکت کنندگان و آفریننده گان این جریان نمایان می شود. این « تحلیل نهایی» تنها پس از مبارزه سیاسی فرا می رسد. گاهی مبارزه ای سرسخت و طولانی که ده ها سال به طول می انجامد و گاهی توفان آسا به شکل بحران های سیاسی منفجر می شود و در دیگر اوقات رو به خاموشی گذارده، به اصطلاح موقتا به حال وقفه در می آید.» ( وظایف جوانان انقلابی، ص 5، تاکید از ماست). بنابراین از نظر لنین نقش تعیین کننده نهایی یک عامل( در اینجا تقسیم طبقاتی که بر پایه اقتصادی استوار است) تنها در طول یک جریان تکامل تاریخی نمایان می شود.
6-   لنین البته در اینجا یک رابطه ی دیالکتیکی بین وجود این نقش در واقعیت و بروز آن در آگاهی( یعنی ادراک و فهم عقلایی آن) برقرار می کند. زمانی نقش زیرساخت اقتصادی به عنوان تعیین کننده ی نهایی عقاید و اندیشه ها و گرایش های سیاسی در مبارزات طبقاتی آشکار خواهد شد، یعنی مشخص خواهد شد که پایه ی واقعی نظرات سیاسی بر کدام جایگاه ها و منافع اقتصادی استوار است که مبارزه ی سیاسی مراحلی و فرایندی از تکامل را پشت سر گذاشته و رشد یافته باشد و آگاهی شرکت کنندگان یا طبقات در مبارزه ی سیاسی به رشد رسیده باشد. در آن هنگام است که جایگاه و پایگاه اقتصادی هر اندیشه ی سیاسی روشن خواهد شد و مبارزه با آگاهی تکامل یافته تری به پیش خواهد رفت. درآن هنگام است که جایگاه و منافع اقتصادی پشت اندیشه ها( لیبرال، سوسیال رولوسیونر، منشویک و بلشویک) تشخیص داده می شود. به عبارت دیگر جایگاه و نقش تعیین کننده زیرساخت اقتصادی در شکل دهی به اندیشه ها یا شعور اجتماعی - طبقاتی در یک فرایند تاریخی در عرصه ی سیاسی به روشنی بروز خواهد کرد.
7-   مائو تسه دون در فراز هایی از آثار خویش  به نقش اساسی ماده، پراتیک و زیر ساخت اقتصادی اشاره کرده است.
8-   وی می نویسد:«موجودیت اجتماعی انسان تعیین کننده فکر اوست. ... انسان ها طی پراتیک اجتماعی خود درمبارزات گوناگون شرکت می جویند و تجربیات فراوانی - از کامیابی ها و شکست ها - به دست می آورند.» سپس مائو ضمن اشاره به تکامل شناخت حسی- که مبتنی بر رابطه ی مستقیم و بی واسطه با ماده و یا عین خارجی است- به شناخت تعقلی، این مرحله را«مرحله ی گذار از ماده به شعور»، از عین به ذهن یا از هستی به ایده می داند. وی ادامه می دهد:«سپس دومین مرحله روند شناخت می آید، یعنی مرحله بازگشت از شعور به ماده، از ایده به هستی - دراینجا انسان ها شناخت بدست آمده از مرحله اول پراتیک اجتماعی به کار می بندند تا ببینند که آیا تئوری ها، سیاست ها، نقشه ها و تدابیر به کامیابی های پیش بینی شده می انجامند یا نه...شناخت انسان در اثر آزمایش در پراتیک، جهش دیگری می یابد. این جهش به مراتب از جهش اول پراهمیت تراست. زیرا تنها این جهش دوم است که می تواند درستی یا نادرستی جهش اول شناخت را ثابت نماید، یعنی ثابت کند که آیا ایده ها، تئوری ها، سیاست ها، نقشه ها و تدابیری که در روند بازتاب جهان خارجی عینی به دست آمده اند، صحیح اند یا نه؛ راه دیگری برای آزمودن حقیقت موجود نیست. و درمورد شناخت پرولتاریا از جهان، وی هدف دیگری به جز تغییر دادن آن ندارد. یک شناخت صحیح اغلب با طی کردن یک روند تکرار مکرر حرکت از ماده به شعور و سپس ازشعور به ماده، یعنی حرکت از پراتیک به شناخت و سپس ازشناخت به پراتیک می تواند به دست آید. این است تئوری شناخت مارکسیستی، این است تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیکی.»( اندیشه های درست انسان از کجا سرچشمه می گیرند، مه 1963). چنانکه دیده می شود در این دیدگاه نقطه عزیمت و نیز نقطه بازگشت، ماده، عین، پراتیک (یا مبارزات تولیدی، طبقاتی وآزمون های علمی و هنری)است.
9-  مائو در رساله خود به نام درباره پراتیک به این دیدگاه چنین اشاره می کند: «بنابراین می توان ملاحظه کرد که نخستین گام در پروسه شناخت، تماس با پدیده ‏های خارجیست - مرحله ی احساس ها. گام دوم، ‏سنتزداده های ناشی از احساس ها و تنظیم و تغییر آنهاست - مرحله مفاهیم، ‏احکام و نتیجه گیری ها.»( درباره پراتیک، منتخب آثار جلد نخست، ص 462) و همچنین:
«مارکسیسم - لنینیسم معتقد است که صفت مشخصه دو مرحله پروسه شناخت در اینست که شناخت در مرحله پایین تر به مثابه شناخت حسی و در مرحله بالاتر به مثابه شناخت منطقی تظاهرمی کند؛ معذلک این هر دو مرحله، ‏مراحل مختلف پروسه واحد شناخت را تشکیل می دهند. حسی و تعقلی خصلتاً با هم فرق می کند ، ‏ولی ازهم جدا نیستند ، ‏بلکه بر اساس پراتیک به یک واحد کل تبدیل می شوند.»( ص457) و:
« تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک، پراتیک را دردرجه اول قرارمی دهد و براین نظراست که شناخت بشر به هیچ وجه نمی تواند از پراتیک مجزا گردد و کلیه تئوری های نادرست را که اهمیت پراتیک را نفی و شناخت را از پراتیک جدا می کنند، رد می نماید.» (ص454)
«شناخت با پراتیک آغازمی گردد، و شناخت تئوریک ازطریق پراتیک کسب می شود و باید دوباره به پراتیک بازگردد. نقش فعال شناخت نه فقط در جهش  فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان می یابد بلکه - و این مهم تراست -  باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلابی نیز بیان یابد (ص 465)
10-  چنانکه می بینیم در این دیدگاه، ماده، عین خارجی، به دست آوردن تجربه به وسیله ی حواس پنچگانه که مستقیما با عین تماس می یابند و به طور کلی پراتیک نقطه آغاز شناخت است؛ و پس از تبدیل شناختی که به وسیله حواس به دست می آید به شناختی تعقلی(یعنی شناختی که به وسیله ی تفکر و کار با مفاهیم و مقولات به دست می آید) دوباره به پراتیک، عین و ماده باز می گردد و به آن تبدیل می شود. واحد کلی که این فرایندهای متضاد بر آن استوارند، پراتیک است. این نقش تعیین کننده ی نهایی ماده و عمل را نشان می دهد.
11-   مائو در مورد رابطه ی بین ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- فرهنگی می نویسد:«بدیهی است که نیروهای مولده، پراتیک و زیربنای اقتصادی به طور کلی دارای نقش عمده و تعیین کننده هستند و کسی که منکر این حقیقت شود، ماتریالیست نیست.» وی پس از اشاره به رابطه دیالکتیکی نیروهای مولده و روابط تولید، پراتیک و تئوری و زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی - فرهنگی و عمده شدن روابط تولید، تئوری و روساخت سیاسی- فرهنگی در شرایطی معین می گوید: «آیا ما با چنین تزی ماتریالیسم را نقض می کنیم؟ به هیچ وجه، زیرا ما قبول داریم که در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین کننده ذهن و وجود اجتماعی تعیین کننده شعور اجتماعی است؛ ولی در عین حال نیز می پذیریم - و باید هم بپذیریم - که ذهن بر ماده، شعور اجتماعی بر وجود اجتماعی و روبنا بر زیربنای اقتصادی تأثیر متقابل می گذارد. بدین سان ما نه فقط ماتریالیسم را نقض نمی کنیم بلکه ماتریالیسم مکانیکی را رد می نمائیم و از ماتریالیسم دیالکتیک دفاع می کنیم.» درباره تضاد، منتخب آثار، جلد نخست، ص 509)
12-  چنانچه ما فرمولبندی مائو را در دو امر تبدیل ماده به شعور و شعور به ماده و پراتیک به تئوری و تئوری به پراتیک( نقاط آغاز و پایان ماده و پراتیک هستند) را در امر زیرساخت اقتصادی به کار بندیم این فرمول به دست خواهد آمد: نقطه ی عزیمت زیرساخت اقتصادی است. سپس بازتاب آن در روساخت سیاسی- فرهنگی و آنگاه نقش ویژه و موثر و پیش برنده ی آن بر زیرساخت اقتصادی و سپس بازگشت به زیرساخت اقتصادی و تغیر آن. این چنین ما به همان فرمول آغازین مارکس می رسیم که همه چیز از تولید آغاز می شود و به تولید باز می گردد.
13-  نکته مهم این است که شناخت این نقش«تعیین کننده نهایی» و یا خود نشان دادن و آشکار شدن آن، چنانکه انگلس و لنین اشاره می کنند در یک مقطع زمانی کوتاه نخواهد بود، بلکه زمانی که حوادث و رویدادهای انبوه به وقوع پیوندند و در طول مراحل و فرایندهای طولانی تری صورت خواهد گرفت. انگلس در نامه به ژوزف بلوک(لندن، سپتامبر 1890) کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت مارکس را نمونه ای از آشکار کردن نقش تعیین کننده نهایی زیرساخت اقتصادی در وقوع رویدادهای سیاسی و مبارزه ی طبقاتی معرفی می کند.  
م- دامون
فروردین 400
 
 

۱۴۰۰ فروردین ۲۶, پنجشنبه

درباره شناخت (2) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی

 

درباره شناخت (2) 

بخش نخست

ماتریالیسم تاریخی

  ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی
1-   مناسباتی که در جامعه ی انسانی بین انسان ها، برقرار می شود مناسبات تولیدی، سیاسی و فرهنگی است.  
2-   مناسبات تولیدی روابطی است که در روند تولید مادی وسائل زندگی انسان- خوراک و پوشاک و مسکن - برقرار می گردد.
3-   مناسبات سیاسی عبارت است از روابطی است که به وسیله ی افراد و گروه ها و طبقات در عرصه ی فعالیت سیاسی برقرار می گردد و شامل سازمان ها و نهادهای سیاسی و حقوقی و مبارزات اجتماعی- سیاسی است. عالی ترین شکل این فعالیت ها در جوامع طبقاتی در مبارزات طبقاتی و استقرار و یا جایگزین کردن مناسبات نوین تولیدی به جای مناسبات کهنه بروز می یابد. این مبارزه به طورعمده به وسیله ی سازمان های سیاسی مانند دولت و احزاب سیاسی صورت می گیرد.
4-   مناسبات فرهنگی روابطی است که میان انسان ها در زمینه های فلسفه، علم، هنر، اخلاق، مذهب و ... برقرار می گردد.
5-   بنابراین فعالیت اجتماعی انسان ها و روابطی که بر مبنای این فعالیت بین آنها برقرار می گردد به دو بخش مادی و معنوی تقسیم می شود. بخش و یا ساخت مادی آن شرایط و مناسبات تولیدی است(اشکال مالکیت، جایگاه و موقعیت افراد در اجتماع و اشکال توزیع ثروت) و بخش معنوی آن شامل تمامی اندیشه های سیاسی و فرهنگی است.
6-  مناسبات تولیدی، ساخت اقتصادی جامعه و بنیان فعالیت های اجتماعی - طبقاتی انسان و اساس تحرک اجتماع را تشکیل می دهد. اندیشه ها اشکالی است که انسان ها در آنها به درک فعالیت های خود می رسند و برای فعالیت های خود نقشه و برنامه تدوین می کنند.
7-   علت این که ساخت اقتصادی پایه ی تحرک جامعه را تشکیل می دهد بر این مبنا قرار دارد که انسان نخست باید بازتولید و بقای مادی خود را تامین کند. بقای مادی انسان در گرو داشتن خوراک، پوشاک و مسکن است. برای اینکه انسان بتواند خوراک، پوشاک و مسکن داشته باشد و نیز دیگر نیازهای خود را رفع نماید، باید آنها را تهیه یا در واقع تولید کند. وی برای تولید آنها دست به فعالیت تولیدی می زند و در فرایند فعالیت تولیدی خود وارد روابط اقتصادی با دیگر اعضای جامعه می شود. شرایط مادی تولید و مناسبات تولید میان انسان ها به گفته ی مارکس می توانند با دقت امور طبیعی تعیین شونداین مبنای ماتریالیستی دیدگاه ماتریالیسم تاریخی را می سازد.
8-   بازتولید مادی انسان درعین حال نیازمند بازتولید سیاسی و فکری وی است. به درجه ای که اجتماع انسانی توسعه و تکامل می یابد، درک و شناخت مناسبات انسان با طبیعت از یک سو و روابط میان انسان ها از سوی دیگر، خواه در مورد آنچه که وجود دارد و خواه آنچه باید به وجود بیاید، مساله ی فکری انسان بوده است. علوم طبیعی و علوم اجتماعی دو شاخه ی شناخت انسان را تشکیل داده اند.
9-   درک و شناخت طبیعت که با واسطه ی فعالیت تولیدی برای دگرگون کردن طبیعت صورت می گیرد علوم طبیعی را به وجود آورده است. به همین ترتیب درک فعالیت تولیدی و روابط اقتصادی میان انسان ها به وسیله ی علم اقتصاد، روابط ، فعالیت ها و مبارزات سیاسی - طبقاتی به وسیله علم سیاست، مناسبات حقوقی با دانش حقوق و شناخت مناسبات روانی، احساسی و عاطفی و اخلاقی میان انسان ها( خوبی و بدی، زیبایی و زشتی، عشق و نفرت) که در جوامع طبقاتی، طبقاتی است به وسیله ی اخلاق و هنرایجاد شده است. عالی ترین و عام ترین شکل دانش انسان ها خواه در مورد مناسبات با طبیعت و خواه در مورد مناسبات میان انسان ها در دانش فلسفی بروز کرده است. شکل های تخیلی فهم مناسبات انسان ها با طبیعت و میان انسان ها نیز با واسطه ی اسطوره ها و ادیان و مذاهب صورت گرفته است. 
10- فعالیت های و سازمان های سیاسی و اندیشه ها، روساخت سیاسی و فرهنگی اجتماع انسانی را بر مبنای ساخت اقتصادی و یا مناسبات تولیدی به وجود می آورد. 
11-  مناسبات تولیدی و مناسبات سیاسی و فرهنگی با یکدیگر کنش و واکنش دارند و به روی یکدیگر اثر می گذارند. زمانی این و زمانی آن یک عمده می شوند. زمانی این و زمانی آن یک پس و یا پیش می افتند. این کنش و واکنش، این تاثیر و تاثر، عمده شدن و غیر عمده شدن و این پیش و پس افتادن مبنای نگرش دیالکتیکی ماتریالیسم تاریخی را می سازد.

                                           شالوده ی متد تحلیل دیالکتیکی
1-   لنین در شرح دیالکتیک می نویسد:« تعیین مفهوم از خودش[خود چیز باید در روابط و تکامل اش بررسی شود]» و« تکامل این چیز(پدیده، به ترتیب)، در حرکت اش، در زندگی اش.»( به نقل از عناصر دیالکتیک مندرج در دفترهای فلسفی لنین، برگردان م- دامون، تاکیدها از لنین است)
2-   مائو تسه دون همین مفهوم را توسعه و تکامل می دهد:« جهان بینی دیالکتیک ماتریالیستی، برخلاف جهان بینی متافیزیکی، بر آن است که پژوهش تکامل یک شی یا پدیده را باید از درون آن، از روابط آن با اشیاء و پدیده های دیگر شروع کرد؛ به بیان دیگر تکامل اشیاء و پدیده ها باید به مثابه حرکت جوهری و ضرور آنها ملاحظه گردد، البته با توجه به اینکه هر شی یا پدیده در جریان حرکت خود با اشیا و پدیده های محیط در ارتباط می آید و متقابلاً بر یکدیگر اثر می نهند. علت اساسی تکامل هر شی یا پدیده در بیرون آن نیست، بلکه در درون آن است، در سرشت متضاد اشیا و پدیده ها نهفته است. سرشت متضاد ذاتی هرشی یا پدیده است و از همین جاست که حرکت و تکامل اشیاء و پدیده ها ناشی می شود. سرشت متضاد یک پدیده علت اساسی تکامل آن است، حال آنکه رابطه و تأثیر متقابل آن با پدیده های دیگر علل ثانوی را تشکیل می دهد.»( درباره ی تضاد، منتخب آثار، جلد نخست، ص 476)
3-   به این ترتیب ما به این حکم اساسی دیالکتیکی می رسیم که حرکت و تکامل هر چیز از درون خودش و از تضادهای درون خودش آغاز می شود. ضمن آنکه هر چیز با چیزهای دیگر رابطه دارد و از آنها تاثیر می پذیرد. به این ترتیب دو وجه تحلیل«شی»( یا «پدیده») یعنی تضاد درونی آن و حرکت و زندگی اش بر مبنای این تضاد درونی و تحلیل «روابط» با دیگر اشیا و پدیده یعنی پیوندها و اختلافات اش با دیگر اشیا و پدیده ها، عناصر درونی یا وحدت اضداد در متد تحلیل دیالکتیکی است.
4-   در تحلیل کل مرکبی به نام جامعه، از یک سو موجودیتی عام به نام جامعه وجود دارد که در اشکال خاصی خود را بروز می دهد و از سوی دیگر اشکال خاصی که موجودیتی عام را تشکیل می دهند و جدا از این عام وجود ندارند. از آنجا که عام و خاص مفاهیمی نسبی هستند هر عامی می تواند خاص و هر خاصی به نوبه خود می تواند عامی به شمار آید.
5-   بر این مبنا، هر کدام از عناصر و موجودیت های خاص در تولید مادی و تولید معنوی دارای یک هویت مستقل هستند. مثلا در اقتصاد، تولید، مبادله، توزیع و مصرف هر کدام یک خاص و دارای یک هویت مستقل هستند و تحرک و پویایی آنها از تکامل تضادهای درونی خود آنها آغاز می شود. همین امر برای امور سیاسی، حقوقی، ایدئولوژیک و فرهنگی راست در می آید. مثلا در عرصه ی فرهنگ، تکامل فلسفه، علم، اخلاق و هنر از خودشان یعنی از تضادهای درونی خودشان بر می خیزد.
6-   انگلس این نکته را چنین شرح می دهد:« در هر جا که تقسیم کار به مقیاس اجتماعی وجود داشته باشد، فرایندهای کار از یکدیگر مستقل می شوند. در تحلیل نهایی، تولید عامل تعیین کننده است. لیکن به مجرد این که مبادله ی محصولات تولید شده از خود عمل تولید مستقل می گردد، حرکت مخصوص به خودش را می یابد که اگرچه به طور نسبی تابع حرکت تولید است، اما در ویژگی ها خود و در یک وابستگی کلی، قوانین ذاتی خودش را که در طبیعت این عامل جدید نهفته است، دنبال می کند. این حرکت مراحل مختص به خود را داشته و به نوبه خود در برابر حرکت تولید واکنش می دهد.»( نامه انگلس به کنراد اشمیت، اکتبر 1890، به نقل از درباره تکامل مادی تاریخی، برگردان خسرو پارسا)
7-   به این ترتیب چنانچه ما اصل نخستین دیالکتیک یعنی« پژوهش تکامل یک شی یا پدیده را ... از درون» خود آن راهنما قرار دهیم می توانیم جامعه و یا هر کدام از موجودیت های خاص را در آن به عنوان یک کل مرکب، یک چیز یا پدیده قلمداد کنیم و تحلیل خود را نخست از خود آن آغاز کنیم و سپس به روابط آن با امور و چیزهای دیگر بپردازیم. از این دیدگاه، مبنای تحلیل تولید را تولید، مبنای تحلیل مبادله را مبادله و ... و نیز در عرصه سیاست مبنای تحلیل دولت را دولت و در عرصه ی فرهنگی مبنای تحلیل فلسفه را خود فلسفه و تحلیل هنر را خود هنر باید قرار داد و در تمامی این امور در عین حال روابط آن را با امور و چیزهای دیگر بررسی و تحلیل کرد.
8-    اما چنین بررسی ای که بر مبنای استقلال موجودیت های خاص در عامی به نام جامعه استوار است تا حد معینی می تواند پیش رود و درست باشد. از آن حد که بیرون رود و برای این وجوه خاص استقلالی مطلق تصور شود بدین گونه که اینها می توانند بیرون از موجودیت جامعه، هویت و زندگی مستقلی داشته باشند، به حکمی نادرست تبدیل می شود. برای نمونه اگر ما موجودیتی عام به نام درخت را به اشکال خاص موجودیت آن مانند ریشه و ساقه و شاخه و برگ و میوه  تقسیم کنیم می توانیم بگوییم که هر کدام از این خاص ها - که برای خود عامی است - دارای تکامل مستقل خویش هستند، ضمن آنکه با یکدیگر رابطه دارند و از یکدیگر تاثیر می پذیرند. اما نکته ی مهم این است که این ها وجوه خاص یک موجودیت عام به نام درخت هستند و در چارچوب تکامل درخت، به وجوهی از این تکامل تبدیل می شوند و جدا از تکامل آن نمی توانند موجودیتی مستقل داشته باشند. به این ترتیب زمانی که می گوییم که تکامل درخت از تضادهای درونی خودش آغاز می شود، همه ی این وجوه خاص در این تکامل، تابع حرکت و تکامل درونی درخت به عنوان یک کل می شوند.
9-   این امر را می توان  در مورد تکامل یک ارگانیسم زنده نیز به کار برد. مثلا عناصر خاص ارگانیسم انسان مغز، قلب، دست، پا و... در حالی که هر کدام کار ویژه ای خاص خود دارند و تابع مکانیسم های خود هستند اما این ها در یک ارگانیسم زنده تابع تضاد اساسی این ارگانیسم می باشند و از آن تبعیت می کنند و بدون موجودیت عام این ارگانیسم و تضاد اساسی آن نمی توانند وجودی مستقل داشته باشند.
10-  همین امر با روشنی در مورد یک جامعه صدق می کند. در حالی که  دو وجه اساسی جامعه یعنی وجه مادی و معنوی و نیز هر یک از وجوه خاص در هر کدام از این دو وجه، استقلال و کار ویژه ای خاص خود دارند، و تکامل آنها از تضادهای درونی خود آنها سرچشمه می گیرد، اما در موجودیت پدیده ای عام به نام جامعه تابع تضاد درونی ویژه ی جامعه می شوند. در تولید مادی این تضاد اساسا تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولید و در سطحی خاص تر تضاد بین مناسبات تولید یا ساخت( زیر بنا) با مناسبات سیاسی و فرهنگی (یا روبنا) است. در این جا ما می بینیم که مناسبات سیاسی و فرهنگی درون جامعه در مجموع از قوانینی تبعیت می کنند که بر ساخت اقتصادی آن جامعه حاکم است.
م- دامون
فروردین 1400

۱۴۰۰ فروردین ۲۰, جمعه

در نقد عرب ستیزی و نژادپرستی

 

در نقد عرب ستیزی و نژادپرستی
 
مقاله ی که در زیر خواهد آمد به وسیله ی یوسف عزیزی بنی طرف یکی از نویسندگان عرب کشور ما نگاشته شده است. مضمون این مقاله نقدی است به برخوردهای عرب ستیزانه برخی از ادیبان ایران.
انتقادهای بنی طرف دارای اهمیت زیادی است و همه ی ما باید آنها را آموخته و آویزه ی گوش خود سازیم. به ویژه در این دوران که حکومت اسلامی بر کشور ما حاکم است و لایه هایی از جوانان و طبقات مردمی، تسلط آخوندها و استبداد دینی، تسلط دین اسلام و مذهب اثنی عشری را با مساله ی تجاوز 1400 سال پیش مسلمانان عرب به ایران درهم کرده و نفرت خویش را از این حکومت و در کنار آن برخی حکومت های عقب مانده و مستبد عرب منطقه به نژاد عرب تعمیم می دهند. نژاد و خلقی که برخی از هم میهنان ما را تشکیل می دهند و در تمامی امور زندگی خود با خلق های ایران درهم شده و آمیخته اند.
این گرایش های ناهنجار و ناپسند با رویه ی عمومی تاریخی ملت ایران نمی خواند. گرایشی که  جریان های مرتجع و وابسته به امپریالیسم سلطنت طلب به شیوه های گوناگون می کوشند در آن بدمند و آن را غلیظ تر گردانند.
 مردم ایران همواره مردم عرب کشورهای همجوار را دوست خود دانسته اند و از صمیم قلب به آنها عشق ورزیده اند. آنها بهترین همدردی ها و عواطف را نسبت به توده های فلسطین و مبارزات آنها علیه حکومت صهیونیستی اسرائیل ابراز داشته اند. بهترین احساسات را نسبت به توده های عرب مبارز در بهارعربی در کشورهای منطقه و شمال افریقا و عمیق ترین نفرت را از کشتار مردم این کشورها به وسیله حکام مرتجع این کشورها به ویژه کشتار توده های زحمتکش سوریه به وسیله بشار اسد و حکام مرتجع جمهوری اسلامی بروز داده اند؛ و در این چند سال اخیر نیز همفکری و احساس مشترک با توده های مبارز عراقی در نبردشان علیه حکومت عراق و نیز دخالت های جمهوری اسلامی در امور خود نشان داده اند. طبقه ی کارگر، کشاورزان و زحمتکشان فارس احترام عمیق برای خلق های دربند ایران، کرد، عرب، ترک، بلوچ، ترکمن و غیره قائل بوده و هستند؛ آنها را از صمیم قلب دوست دارند و خود را متحد همیشگی این خلق ها و به ویژه زحمتکشان آنها می دانند. بخش مهمی از طبقه ی کارگر ایران در جنوب کشور خلق عرب هستند و ما همواره شاهد مبارزات آنها در نیشکر هفت تپه و فولاد اهواز( و در گذشته در شرکت نفت و دیگر کارگاه ها و کارخانه ها) و همبستگی عمیق طبقه کارگر و طبقات مردمی ایران با آنها بوده ایم.
شکی نیست که ما به عنوان مردم یک کشور معین حق داریم که درمورد گذشته تاریخی خود بیندیشیم و نسبت به دقایق و آنات آن حساس باشیم. تجاوزات کشورهای بیگانه به ویژه یونانی ها، اعراب و مغول ها به کشور ما و ضربات سنگینی که به ما زدند( و یا برعکس ضرباتی که تجاوزات پادشاهان و سران این کشور به کشورهای دور و نزدیک و به مردم آن کشورها زدند)، نقشی که این تجاوزات در تخریب اقتصاد، سیاست و فرهنگ ما ایفا کرد، حکومت های مستبد و جابری که در پی آنها و برای دوران های طولانی در کشور ما به وجود آمد و بالاخره جنبش های مبارزه جویانه و آزادی بخشی که علیه اشغال و ستمگران حاکم ما در آن دوران ها شکل گرفت، کندوکاو و تحلیل کنیم و از این تحلیل ها برای مبارزات کنونی طبقه کارگر و توده های زحمتکش درس بگیریم. به ویژه آن که بخش هایی از این شکست ها و تداوم آنها به برخی ضعف های تاریخی درونی و در صدر آنها گاه باهم نبودن، اتحاد عمومی نداشتن و شقه شقه بودن خود ما نیز برمی گردد. اما این امر هرگز نباید موجب هرگونه خود برتربینی در دوران کنونی نسبت به نژاد کشورهای متجاوز، تحقیر مردم آنها، نژادپرستی و غیره شود.( نکته ی شایسته ی تامل این است که نژادپرستی و تحقیری که این لایه ها روا می دارند بیشتر شامل حال اعراب و نیز تا حدودی مغول ها شده است، اما نسبت به اسکندر نه تنها در دوران معاصر و نیز اکنون، چنین تحقیری صورت نگرفته و یا کمتر صورت گرفته است، بلکه در گذشته« اسکندرنامه» ها نیز در ستایش وی می نگاشتند).
ما همه به خوبی می دانیم که مردم عرب خوزستان از ستم دیده ترین مردم ایران هستند. در زمان نظام سلطنتی و استبدادی محمدرضا شاه نوکر صفت، بدترین تحقیرها و توهین ها به خلق عرب می شد. مردم عرب در مقامات اجرایی و اداری نه تنها کشور بلکه حتی در خوزستان و شهرهای آن امکان پیشرفت نداشتند و تا آنجا که نگارنده شنیده است در ارتش از حد گروهبان شدن نمی توانستند بالاتر روند. مردم عرب در زیر ستم مضاعف، فقر و بدبختی زندگی می کردند( و می کنند).  در شهرها بخش مهمی از کارگران و زحمتکشان عرب یا به شغل ناطوری اشتغال داشتند و یا در بهترین حالت کارگران ساده بودند. در روستاها، زنان و مردان عرب در کشاورزی به کارهای سخت و طاقت فرسا اشتغال داشتند. محل های سکونت توده های زحمتکش عرب خواه در شهرها و خواه به ویژه در روستاها جزو محل هایی بود که دارای کمترین حد امکانات بود و کمترین حد رسیدگی به آنها می شد. بخش هایی از مردم از روی ناچاری به قاچاق جنس از کشورهای خلیج می پرداختند.
 در زمان کنونی ظاهرا برعکس شده و جمهوری اسلامی امکان پیشرفت را برای مردم عرب در ارگان های اداری و نظامی فراهم کرده است. اما این تنها بخش بسیار کوچکی از قضیه است.
نظام مستبد جمهوری اسلامی از همان آغاز به تقابل با مبارزات حق طلبانه مردم عرب خوزستان که از این همه حق کشی و ستم به تنگ آمده بودند دست زد . این نظام به وسیله تیمسار مدنی جلاد( از اعضای جبهه ملی و در عین حال و عملا در خدمت مقاصد امپریالیست ها) به کشتار مردم زحمتکش دست زد و مبارزین و جوانان آنها را سرکوب کرد.(همانند سرکوبی هایی که در مورد خلق کرد، ترک و ترکمن در همان سال های 60- 58 اعمال شد). سپس از سال های 60 به این سو با اتهام واهی« تجزیه طلبی»( که اقلیتی بسیار ناچیز شامل آن می شدند)همواره دست به بازداشت، شکنجه ، زندان کردن و اعدام روشنفکران و جوانان مبارز عرب زده است. اکنون روزی و هفته ای و ماهی نیست که ما خبری از بازداشت و یا اعدام جوانان و روشنفکران عرب نشنویم. بنابراین نظام جمهوری اسلامی کوچکترین الفتی با مردم عرب خوزستان نداشته بلکه همواره دشمن آنها بوده است. نگاهی به وضع کنونی خوزستان نشان می دهد که این منطقه با همه گونه مصایب و مشکلات و با بدترین شکل آنها مواجه است. از ریزگردها گرفته تا کرونا؛ و کمترین حد رسیدگی به آن می شود.
جمهوری اسلامی بنا به دلایلی کاملا فرصت طلبانه و از موضع حفظ موقعیت در میان مردم عرب، امکان ترفیع را برای افرادی از میان آنها فراهم کرده است و نه از موضع حق قائل شدن برای مردم عرب. سران این نظام تنها به افرادی اجازه ی ترفیع و پیشرفت داده است که از همان آغاز حکومت جزو حزب اللهی هایی بودند که وظیفه شان حمله به گردهمایی ها و راهپیمایی های کارگران و زحمتکشان، احزاب و سازمان های مبارز و آزادیخواه چپ و دمکرات و یا مبارزات حق طلبانه ی خود خلق عرب بود. بسیاری از چنین افرادی نخست در خدمت کمیته های انقلاب اسلامی بودند و بعدها عضو سپاه پاسداران و سازمان اطلاعات شدند و به همراه برخی دیگرهمچون امام جمعه وظیفه ی تداوم سرکوب این مبارزات و به خصوص مبارزات خود خلق عرب را در دست خود گرفتند.
 جهت دیگر این امکان ارتقاء و گرفتن مقام در جمهوری اسلامی به وسیله برخی افراد عرب، به جنگ عراق و ایران برمی گردد و به این دلیل بود که مبادا ستم هایی که نظام جمهوری اسلامی از همان آغاز بر خلق عرب کرد، تمایل به تجزیه طلبی را که به هر حال این گونه ستمگری ها آن را تقویت می کرد، تقویت کند. بنابراین تنها دلیلی که هیچ گاه برای سران جمهوری و باند خامنه ای و سپاه پاسداران اش وجود نداشته، موجه شمردن حقوق حقه خلق عرب بوده است.
باری، همه ی ما باید به جان شنونده ی هر انتقادی باشیم که از نگاه روشنفکران خلق های زیر ستم کشور ما ایران به نژاد پرستی ایرانی ها وارد می شود.
 مساله اتحاد توده های خلق بسیارمهم است آن هم در دوران کنونی که نفرت و کینه و خشم از این حکومت مستبد تمامی کارگران و کشاورزان و طبقات مردمی و تمامی خلق های ایران را فرا گرفته است. بدون چنین اتحادی غیر ممکن است که بتوان این حکومت نکبت و متعفن را سرنگون کرد و جمهوری دموکراتیک مردمی را بنا نهاد. بنابراین رفع موانع چنین اتحادی فزون از حد و دارای اهمیتی درجه اول است.


این مقاله کمی کوتاه شده است. اصل مقاله در سایت های خبری و تحلیلی مندرج است.
 
نژادپرستی در ادبیات فارسی: از هدایت و علوی تا درویشیان و بادکوبه ای
 
در این نوشته، نمونه های چکیده واری از چند نویسنده ایرانی وابسته به نسل ها و گرایش های مختلف را می آورم تا به تالاب راسیسمی که این نویسندگان در آن گرفتار شده اند اشاره کنم.
گفتمان معاصر پارسی Contemporary Persian Discourse شامل اندیشه، سیاست، فلسفه، هنر، فرهنگ و ادبیات است که عمدتا سمت و سوی دگر ستیز و عرب ستیز داشته. عرب ستیزی هم مصداق آشکار نژاد پرستی است. این گفتمان بر ذهنیت سه نسل از ایرانیان تاثیر نهاده است.
چند نمونه:
۱) صادق هدايت
صادق هدایت که در ایران، بارزترین رمان نویس پارسی نگار به شمار می رود، عرب ها را چنین تصویر می کند: "چهار نفر عرب – عباهای پاره به خود پیچیده، روی آن را به کمرشان نخ بسته اند، صورت ها سیاه، ریش و سبیل سیاه و زمخت، سر وگردن را با پارچه سفید وزرد چرک پیچیده اند، پاها برهنه غبار آلود، شمشیرها مختلف – درنده ترسناک داد وفریاد می کنند" (پروین دختر ساسان ص ۱۲).
"تازیان بیابان نورد سوسمار خور که سال هاست زیر دست ما بودند وبه ما باج می پرداختند" (همان کتاب، ص ۲۰).
” بهرام در را باز می کند چهار نفر عرب شمشیر به دست سر وصورت پیچیده، سیاه ترسناک، پاهای برهنه چرک وارد می شوند، چشم ها را به دختری می دوزند، عبای پاره یکی از آنها به زمین کشیده می شود، شمشیر خون آلود به دست دارد. بهرام دست ها را بلند می کند، عرب ها به یکدیگر نگاه کرده خنده ترسناکی می کنند" (همان، ص ٣۲).
” آری ما آغاز جنگ را کردیم (کذا!) چون آیین شما به درد ما ایرانیان نمی خورد شاید برای خودتان خوبست زیرا که شما مانند جانوران درنده زندگانی می کنید" (همان ص ۴۰).
” او مثل مارمولک نمی لغزید بلکه خیلی تند، روی پاهایش می دوید و سرش را بالا گرفته بود. این فکر برایم آمد که شاید هجوم عرب به ایران به طمع همین سوسمار بوده است. گویا این همه زمین و بته های خار، مملکت سوسمارها بود، لابد به عقیده آنها اینجا آباد (کذا) نه اصفهان، وامشب بچه مارمولک برای ننه اش حکایت می کند یک غول بیابانی را دیده و با چه تردستی و زرنگی از دست او فرار کرده است" (همان، داستان اصفهان نصف جهان ص ۵٨).
"راستش این عرب های سوسمار خور، بد دک و پوز، بو گندو، دیگر شورش را در آوردند. تا حالا هر غلطی می کردند، دندان روی جیگر می گذاشتم" (توپ مرواری ص ۱۶).
"همه چیزشان [یعنی عرب ها] آمیخته با کثافت و پستی و سود پرستی و بی ذوقی و مرگ و بدبختی است. چرا ریختشان غمناک و موذی است وشعرشان مرثیه و آوازشان چسناله است؟" (همان ص ۱۷).
آیا این مشت نمونه خروار برگرفته از آثار صادق هدایت نشانگر دیدگاه نژاد پرستانه او نیست؟ امیدوارم نگویید این مربوط به عرب های فتوحات اسلامی است زیرا او حتما می دانست که این می تواند بر همه عرب ها دلالت داشته باشد و از همه مهمتر می دانست که در همان هنگام میلیون ها عرب در جنوب و جنوب غرب ایران - به اصطلاح - هموطن او هستند. اما او طبعی راسیست دارد و این را در همه آثار خود بیان کرده است. ذهنیت صادق هدایت روی موضوع ایرانی سفید، وعرب سیاه تاکید می کند و البته این نشانگر نادانی نویسنده است چون عرب ها اکثرا سفید اند و تازه سیاه هم باشند – که بخشی از آنان سیاه اند – نمی تواند دستاویز نفرت پراکنی کسی باشد که خود را نویسنده ایرانی می داند و ملت های همسایه اش عرب، واز آن مهمتر بخشی از هموطنانش عرب هستند. مساله برتری نژادی سفید بر سیاه و نفرتی که هدایت از عرب ها و حتی یهودی ها دارد، اساس و بن مایه اندیشه های راسیستی او را نشان می دهد. مشابه چنین ادبیات نژاد گرا را در آفریقای جنوبی دوران آپارتاید و در آلمان هیتلری دیده ایم...
 ۲) بزرگ علوى
حال ببینیم چگونه یک نویسنده مارکسیست ایرانی سر از راسیسم در می آورد، بزرگ علوی را می گویم. او می نویسد:
” عربی با عمامه قرمز، صورت سیاه، دندان های گراز زرد، با چشم های مهیب، شمشیری در دست گرفته و فریاد می زند". (کتاب دیو دیو ص ۶).
” این تازیان از همان دیو و ددانی هستند که در نامه های پیشینیان ما چندین بار از آنها اسم برده شده"( همان ص٨).
”چه بگویم؟ آیا دیدن آن برای من بس نیست. تازی یعنی نکبت، وحشی گری، خون ریزی، دزدی، هیزی و هزار گونه درندگی دیگر. این است رویه و آیین آنها" (همان ص ۹).
”اگر هنوز مهر من در دل تو باقی است، از بچه من نگاهداری کن. او را به تو می سپارم، آرزویم همین بود که به ایران بیایم. اینجا بمیرم و پسرم ایرانی بشود. هیچوقت نخواستم که یک نفر تازی از من به وجود بیاید. ۱۲ سال است که به در بدری زنده هستم" ( همان ص ۱۲).
”چرا استخوان لای زخم می گذارید؟ شما همه می دانید که بزهکار کیست. او از ما نیست. او تخم و ترکه عرب است. او دیو است. از آن چهره سیاه و ریش ژولیده اش پیداست. ما دروغ نمی گوییم. ما دیو نیستیم. دیو است که در ما تخم تبه کاری می پاشد. دیو عرب است که ما را به این روزگار کشانده، او را باید کشت. باید نابودش کرد. ایرانی دروغ نمی گوید. ایرانی دورو نیست. این خون چرکین تازی است که در او جلوه گر شده است، اندیشه وفکر تازی است. چاپیدن و دزدیدن، خوی دیو است. دیو، عرب است. سه سال است که من زن او هستم. در این مدت مت به خوی نکبت او پی بردم" (همان ص ۱۴).
بزرگ علوی مارکسیست فاشیست در اینجا اساسا خواستار کشتن عرب ها می شود و البته این پند ادبی او – و هدایت و دیگر نژاد پرستان – طی هشتاد نود سال گذشته، گوش فراخی برای شنیدن داشته اند، هم در میان حاکمان و هم محکومان. تاکید محمدرضا شاه بر ضرورت ریشه کنی ملیت و زبان و فرهنگ و سنت های عرب ها و گفتار صریح تیمسار احمد مدنی در تابستان سال ۵۸ مبنی بر ضرورت کشتن عرب ها در ایران و اخیرا کشتار در نیزارهای شهرک جراحی و بندر معشور و دیگر عرب کشی ها – که اغلب در حد جنایت علیه بشریت طبقه بندی می شوند – نتیجه مستقیم و غیر مستقیم این گونه آثار زهرناک اند.
۳) فرخ خراسانى
نیز نمونه ای بیاورم از ادبیات عرب ستیز یک شاعر نزدیک به در بار پهلوی ودستگاه سلطنت شاه پیشین. شعری بلند از سید محمود فرخ خراسانی بنیانگزار انجمن ادبی فرخ و نماینده مجلس شورا و سناتور دوره محمد رضا شاه پهلوى. او در اوایل دهه پنجاه شمسی، به قول خودش این شعر را در 'پست فطرتی قوم عرب' و 'مذمت اعراب و نسل عرب' سروده است:
یارب عرب مباد! ودیار عرب مباد! این مرز شوم ومردم دور از ادب مباد!
زین خلق دیو سیرت وزین خاک دیوسار سرسبز وسبز، یک نفر ویک وجب مباد
این قوم دونِ دزدِ گدا را زکردگار جز لعنت و عذاب و بلا و غضب مباد
این پا وسر برهنه گروه پلید را غیر از کفن بر آن تن تیره سرد مباد!
هرگز به غیر دزد و سیه روی ونابکار بر این قبیله نام ونشان و لقب مباد!
بر دست و پا و گردن و تن این گروه را الا که بند سلسله و تیغ و تب مباد
هرگز به غیر خون پلید عرب روان از دجله و فرات به شط العرب مباد!
وانکو به امر اجنبیان شد امیرشان جز بَعد مرگ، نام وی اندر خطب مباد
تنها همین عراق نه، هرجا عربکده مصر وحجاز و تونس و نجد وحلب مباد!
الخ ..
...
۴) عالى پيام و بادكوبه اى
این گفتمان ادبی فاشیستی همچنان زاد وولد می کند. شاعری به نام سید محمد رضا عالی پیام معروف به “رها” روز چهارشنبه سی ام بهمن ۱٣٨۷ زیر عکس خمینی و خامنه ای در یکی از تالارهای تهران شعری را با این مقطع می خواند:
ای آن که دیده دو خته ای بر خلیج فارس - این لقمه با شکمبه تو سازگار نیست
زیرا که در آب پاک و زلالش - بدون شک ماهی است سوسمار نیست
(کف حضار).
این گونه شعرها آزادانه در تالارهایی خوانده می شوند که ده سال است آنها را به روی کانون نویسندگان ایران برای برگزاری یک مجمع عمومی بسته اند.
آن دیگری “مصطفی بادکوبه ای” نامی که عضو جبهه ملی ایران است، حدود چند سال پیش در همدان و زیر عکس بزرگ میزرا تقی خان امیر کبیر و روح الله خمینی وعلی خامنه ای هر چه از دهانش در می آید نثار عرب ها می کند.
مرا به قعر جهنم ببر خدای عرب-به شرط آن که نیاید در آن صدای عرب
مرا بهشت چه حاجت که زاده عشقم-بهشت حوری و غلمان بود سرای عرب
هزار بار ننگ ترا باد گر نمی فهمی-بجز کلام پر از قهر و انحنای عرب
خدای من همه عشق است بی نیاز کلام-نه آن خدای که همی سر دهد صلای عرب.
توصیف عرب ها به عنوان سوسمار خور، دیو، غول بیابانی، پست، موذی، بوگندو، نکبت، وحشی، خون ریز، دزد، هیز، دارای خون پلید وجه مشترک نه تنها این سه ادیب راسیست بلکه وجه مشترک اغلب نویسنگان وشاعران فارسی نویس معاصر است. استثنا هم کسانی را در بر می گیرد که اساسا نویسندگان غیرفارس اند مثل صمد بهرنگی و غلامحسین ساعدی و عدنان غریفی یا اندک شماری نویسنده چپ.
۵) سيمين بهبهاني و درويشيان
من به عنوان یک روزنامه نگار و نویسندۀ عرب بارها در محافل مطبوعاتی یا در کانون نویسندگان با احساسات نفرت‌آمیز پاره‌ای از اعضاء علیه عربها روبرو شده‌ام، به شکل جدی یا شوخی. فقط به به یکی دو مورد اشاره می کنم. یادم آمد تا سخن قبلی را تکمیل کنم. یک بار در جلسۀ کانون در سال 86 در منزل اکبر معصوم بیگی با یورش زبانی سیمین بهبهانی رو به رو شدم که هر وقت به من می‌رسید شعر بی‌ارزش "یارب عرب مباد و قوم عرب مباد" به خاطرش می‌آمد و آن را با صدای بلند می‌خواند. درگیری لفظی میان ما به وجود آمد که با وساطت سایر اعضاء پایان یافت. او حتی از کاربرد اصطلاح مورد علاقۀ وزارت اطلاعات یعنی'تجزیه طلب' علیه من هم ابائی نداشت. البته من احترام سن او را داشتم، منتهی دیگر نمی‌توانستم این رفتار وی را تحمل کنم. او چند ماهی قهر کرد و دیگر در نشست‌های کانون شرکت نکرد. پس از وساطت برخی رفقا، مسأله ظاهرا پایان یافت و در جلسه‌ای در منزل ایشان باهم سلام وعلیک و آشتی کردیم. ولی بعید می‌دانم ایشان واقعا از گرایشهای راسیستی و ضدعربی گذشته‌شان دست برداشته باشد.
نیز در نشستی عمومی که در بهار 87 شمسی برای بزرگداشت علی اشرف درویشیان در نشر ثالث برگزار شد ایشان که بر روی صندلی چرخدار بود لطیفه‌ای از زندگی خود را تعریف کرد که سراسر اهانت به عرب ها بود. در آن لحظه، محمود دولت آبادی به من خیره شد و بعد از جلسه به من گفت که از سخنان درویشیان شرم‌زده شده است واضافه کرد که در نشر رمان "آن مادیان سرخ یال" هم که در بارۀ امرء القیس شاعر عرب دوران جاهلیت است، با سرزنش‌های (به قول خودش) شووینیستها رو به رو بوده. گرچه خود دولت آبادی ناسیونالیست و اصلاح طلب است اما ظاهرا به مرحله فاشیسم ضد عربی نرسیده است. اساسا عرب ستیزی و نژادگرایی همزاد ادبیات معاصر فارسی است. سیاهه نژاد پرستان و عرب ستیزان دراز است و سیاه: زرین کوب، پورداوود، اخوان ثالث، میرزا آقاخان کرمانی و.. ده ها نویسنده و شاعر و مترجم. به گمان من این پدیده شنیع همچنان در نوشته ها و نانوشته های شصت تا هفتاد درصد اهل قلم ایرانی وجود دارد و موج های پیاپی ناسیونالیسم پارسی به آن دامن می زند. فقط باید جرات داشت و آن را نقد کرد و گرنه همانند دملی می ماند که زمانی سرریز خواهد کرد و چرک و خون و عفونت اش همه جا را می گیرد.
یوسف عزیزی بنی طرف
پنجشنبه - 1 آوریل- 2021
 
چند نکته در مورد مقاله ی بنی طرف
1-   ما نظرات بنی طرف را در امور دیگر نمی دانیم و از دید مساله ی خاص این مقاله مهم نیست که بدانیم. 
2-   متاسفانه هدایت در برخی دیگر از داستان های خود همچون سایه ی مغول این نژاد پرستی را نسبت به نژاد زرد نیز بروز داده است( داستانی که اگر این موارد در آن وجود نداشت می توانست و یا می تواند جزو داستان های خوب هدایت به شمار آید). وی همچنین نگاه تحقیرآمیزی به یهودیان داشته است. اگر در کنار این ها تمایل هدایت را به ایران باستان در نظر بگیریم، نژاد پرستی او تا حدودی بیشتر خود را نشان خواهد داد. باید در نظر داشت که یوسف بنی طرف تنها از این زاویه هدایت را مورد بررسی و نقد قرار داده است و در این مورد حق به جانب وی است.
اما روشن است- و بنی طرف که خود در زمینه ی ادبیات و فرهنگ فعالیت دارد، به خوبی می داند- که این ها البته همه ی هدایت نیست.
هدایت یکی از برجسته ترین هنرمندان سده ی اخیر ایران است و جدا از انتقادهایی که به حق از وی شده، می شود و باید بشود(خواه در زمینه ی رواج برخی روحیات تاریک اندیشانه، بدبینانه و یا جهت گیری های ناامیدانه در برخی از داستان های بلند و کوتاه اش و خواه در مورد نظرات عمومی اش در مورد مسائلی از گونه ی مسائل بالا) در مجموع خدمات مثبت وی به ادبیات و فرهنگ نقش غالب را در فعالیت های فرهنگی وی نشان می دهد. هدایت به عنوان یک روشنفکراشراف زاده در کل از طبقات مرفه و مسلط کند و رو به سوی توده های مردم زحمتکش  آورد و با شوق و شور وعشق و علاقه با توده و فرهنگ مردم برخورد کرد. وی با نوشتن کتاب هایی در عرصه ی ادبیات و فرهنگ به مبارزه با طبقات مرتجع حاکم دست زد و ستم و جور و استثمار و پستی و دنائت حاکمان را مورد انتقاد بیرحمانه ی خود قرار داد؛ به مبارزه با خرافات و مذهب حاکم توجه بسیار کرد( و این وجهی است که در دوران کنونی در توجه به هدایت بیشتر بارز است و البته نباید آن را با رگه ی منفی نژادپرستی وی در آمیخت و یکی قلمداد کرد)؛ عقب ماندگی های مردم ما را با روحیه ای که عشق پر حرارت و سوزان به مردم از آن می بارید، گاه جدی و گاه به زبان طنز به سخره گرفت و مورد انتقاد عمیق قرار داد و... 
در نوشته های نگارنده زیر نام درباره برخی از مسائل هنر( بخش دوم،هنر و مخاطب) به داستان های هدایت از دو جنبه ی مثبت و منفی برخورد شده است. 
روشن است که کاربرد همین رویه یعنی تجزیه و تحلیل جنبه های مثبت و منفی و سپس نگاه در کل را که آیا در مجموع خدمات نویسنده و هنرمندی مثبت بوده است و یا منفی در مورد نویسندگانی چون بزرگ علوی و درویشیان و ... درست می دانیم.
3-   به نظر ما عبارت« اساسا عرب ستیزی و نژادگرایی همزاد ادبیات معاصر فارسی است» درست نیست. آن هم زمانی که بنی طرف می نویسد که این مساله در مورد «شصت تا هفتاد درصد اهل قلم ایرانی وجود دارد» و نه در مورد صد درصد آنها. باید پذیرفت که روند متضاد و برعکس نیز هم در گذشته وجود داشته است و هم اکنون وجود دارد. برخی زمان ها و به وسیله برخی از هنرمندان اندیشه هایی در یگانگی خلق های ایران و جهان به زبان آمده و یا رواج یافته که بسیار مشهورتر و بانفوذتر از بسیاری گفته های عرب ستیزانه و نژادپرستانه بوده است. می توان این گونه گفت که در دوران معاصر ما مدام به خود نگریسته ایم و جز این که تجاوزهای قوم ها و امپراطوری های دیگر را به کشور خود در طول تاریخ، و نیز در 150 سال اخیر استعمار و امپریالیسم را، یکی از مسببان مهم عقب ماندگی خود دانسته ایم، درعین حال حکومت های خودی را که خواه پیش از این تجاوزات و یا پس از آنها بر سرکار آمدند و خواه در در دوران استعمار و امپریالیسم به خیانت و وطن فروشی دست زدند و در استثمار و ستم و سلاخی خلق دست کمی از متجاوزان نداشته اند، دیده ایم. افزون بر آن باز هم بیشتر برخود نگریسته ایم و نواقص، ضعف  و کمبودهایی را که میان خود ما مردم وجود داشته است بیش از پیش کنکاش کرده ایم. در نتیجه، فرافکنی کردن و به طورمطلق عقب ماندگی ها را به گردن دیگران انداختن تا حدودی میان ما ضعیف شده است. 
م- دامون
نیمه دوم فروردین 1400

۱۴۰۰ فروردین ۱۴, شنبه

درباره ی اتحاد بر سر شعار« نه به جمهوری اسلامی»

 

درباره ی اتحاد بر سر شعار« نه به جمهوری اسلامی»
 
تا کنون شعارهایی که صرفا در فضای مجازی طرح شده اند و خواست متحد کردن مردم را پیرامون شعاری کلی داشته اند، به جز مواردی ناچیزهمچون اتحاد بر سر نفی حکم اعدام سه تن از جوانان بازداشت شده در مبارزات آبان 98 که به هر حال خواستی معین بود، بیشتر از آنکه ثمربخش باشند، فریبنده و گمراه کننده بوده اند.
طرح اتحاد بر سرشعار«نه به جمهوری اسلامی» نیز از آن جمله است. به ویژه این که این شعار به وسیله ی نمایندگان سیاسی سرمایه داران وابسته به امپریالیسم( سلطنت طلبان و جمهوری خواهان) و برخی لایه های حل شده در امپریالیسم غرب( و یا متمایل به آن) اصلاح طلبان حکومتی پیشین طرح شده است و ظاهرا بخش هایی از توده ای - اکثریتی ها با آن همراهی داشته و نیز لایه هایی از بورژوازی ملی ایران و خرده بورژوازی مرفه و میانی را نیز به دنبال خود کشیده است.
شعار مزبور از این نظر که شعاری صرفا نفی کننده و یا رد کننده ی( « نه به ...») آنچه که در حال حاضر موجود است و مجموعا سکوت در این باره که منظور از «نه به جمهوری اسلامی»، «آری به ...» چگونه حکومتی است و بنابراین عدم طرح مثبت ماهیت حکومتی که باید بیاید (که از نظر آنها حکومت سلطنتی و یا جمهوری وابسته به امپریالیسم است)، بافت طبقاتی نیروهایی که آن را طرح کرده و یا می خواهند پیرامون آن متحد شوند و همچنین ارزیابی غیر واقعی از نیرو و توانایی خود نه تنها گنگی و ابهام را دامن می زند، بلکه اساسا مردم فریبانه است.
 برای طبقات مردمی و به ویژه طبقه کارگر«نه به جمهوری اسلامی» و این که حکومت مستبد، متحجر و جنایتکار باید برود تنها نیمی از مساله است؛ نیمه ی دیگر و مهم تر آن این است که چه حکومتی و با چه ماهیتی باید برقرارگردد و برنامه ی طبقه کارگر برای جایگزینی این نظام مستبد دینی، استثمارگر و وابسته به امپریالیسم چیست.
در واقع هر گونه اتحادی باید بر مبنای برنامه ی مثبت نه تنها طبقه ی کارگر بلکه تمامی طبقات مردمی برای حکومت آینده و با خط و مرزهایی روشن صورت گیرد و نه زیر نام هایی کلی و صرفا منفی همچون «نه به جمهوری اسلامی». اینکه کدام طبقه و برنامه اش می تواند در عمل نقش راهبر تمامی طبقات مردمی را بیابد به وزن و نیروی طبقات در انقلاب، نقش عملی آنها در رهبری توده ها و استواری و توان پیگیری آنها در انقلاب بستگی دارد.
 تازه حتی زمانی که تعیین خواست هایی بسیار محدود که بتوان بر سر آنها بیشترین اتحاد را به وجود آورد، بنا به دلایل و گاه توجیهاتی، به جا و مناسب و به اصطلاح خورند برخی شرایط در جنبش مردم و طیف مخالفین حکومت  تشخیص داده شده و به عنوان  جنبه عمده ی شعارهای مرحله ای طرح گردد، این که کدام طبقات درون این اتحادها می توانند با یکدیگر متحد شوند، خط مشی سیاسی آنها و خلاصه برنامه های آنها چیست و بین این طبقات چه تضادهایی وجود دارد، باید برای شرکت کنندگان در این گونه اتحادها روشن باشد نه اینکه برعکس چنین مسائلی در پرده ابهام قرار گیرد و یا لاپوشی شود.
 شعار«نه به جمهوری اسلامی» معرف این است که تنها در مورد این «نه به...» حرف بزنید و بر سر آن متحد شوید، زیرا اگر در مورد چیزی دیگر صحبت کنید، به جای پیوستگی و اتحاد، جدایی و افتراق به وجود می آید! به این ترتیب و در معنای ماهوی خود، هم موانع و ضعف های موجود برسر یک اتحاد واقعی بین طبقات مردمی خلق ایران در سایه قرارگرفته، بی اهمیت قلمداد گشته و یا در مرحله کنونی حل ناشدنی دانسته می شود و هم به این وسیله و بنا به این در سایه قرار گرفتن و یا حل ناشدنی دانستن، سر و ته قضایا با یک «نه» گفتن پایان یافته و به این وسیله آنچه باید برقرار گردد مبهم و در واقع ریاکارانه به عنوان بخش اکنون بی اهمیت قضیه قلمداد می گردد.
بر وجوهی مانند لاپوشانه، ریاکارانه و مردم فریبانه تاکید می کنیم. زیرا هدف طراحان و دنبال کنندگان این شعارها ماهیتا تداوم بخشیدن به وضع کنونی و ضعف ها و موانع موجود بر سر اتحاد طبقات خلقی است و استفاده از این موقعیت برای تحمیل رهبری خود بر این طبقات.      
به ما گفته می شود واقع گرا باشید!
این میان ممکن است گفته شود که رجوع شما به طبقه ی کارگر و طرح هایی از آن زمره که برای اتحاد بین طبقات مردم در سر دارید برای چنین اتحادی صرفا طرح هایی ذهنی گرایانه و به دور از شرایط واقعی کنونی جامعه است:
 «نگاهی به شرایط عینی بیندازید، طبقه کارگر شما درگیر مبارزات پراکنده ی صرفا اقتصادی و صنفی است و حتی در این مبارزات، تشکیلات صنفی و اتحاد به درد بخور و مستحکمی میان خودش ندارد چه برسد به اتحاد با دیگر طبقات. این طبقه اساسا از مبارزات سیاسی به دور است چه برسد به اشکال متحدانه آن و از آن بیشتر اتحاد سیاسی با دیگر طبقات نزدیک به وی مانند کشاورزان. با این تفاصیل سخنان شما درباره چنین برنامه ها و اتحادهایی جز هیاهوی پوچ و توخالی چیز دیگری نیست و جز اینکه مانع اتحاد کنونی شود نتیجه دیگری ندارد.»
آنها می افزایند:
« شما نباید به این دلیل که آنچه آرزوی شما است درحال حاضر وجود ندارد و عجالتا به این زودی ها هم به وجود نخواهد آمد، آنچه را که در حال حاضر ممکن و قابل حصول است و گامی است در جهت پیشرفت مبارزه علیه حکومت جابر کنونی و سرنگونی آن، تخطئه کنید!» 
راست است که در این سخنان تا آنجا که در آنها در مورد وضع کنونی طبقه کارگر و اتحاد طبقات خلقی صحبت می شود، حقیقتی وجود دارد! اما آیا این حقیقت، ما را موظف به تمکین به شرایط موجود و تسلیم می کند و یا اینکه برعکس موظف به تلاش برای رفع موانع، مشکلات و ضعف ها و این که آنچه اکنون واقعیت نیست، واقعیت بشود.
تحلیل انگیزه های تدوین شعار« نه به جمهوری اسلامی» به عنوان رکن اتحاد
اکنون به جای شعارهایی روشن برای مرحله ی کنونی و خواست ایجاد جبهه ای متحد از طبقات مردمی پیرامون آنها از جانب نیروهای خلقی، شعارهایی مانند« نه به جمهوری اسلامی» از جانب طبقات ضد خلقی پیش کشیده می شود تا مثلا از نظر کسانی که پا پیش گذاشته و آن را طرح کرده اند، شعاری طرح شده باشد که می تواند بیشترین اتحاد را- و در درجه نخست بین خلق و دشمنان خلق - به وجود آورد.
باید دید که چنین شعارهایی بر مبنای نفی کدامین شرایط طرح می شوند:
عدم پذیرش جمهوری اسلامی و نفرت عمومی همه طبقات ذینفع از آن
در اینجا گویا و به این دلیل که طبقات مخالف جمهوری اسلامی در عرصه ی واقعی متحد نیستند، قرار است در نظر بین تمامی طبقات اتحادی به وجود بیاید.
طبقات اجتماعی مورد بحث این ها هستند:
 طبقه ی کارگر، طبقه ی کشاورز(یا دهقان)، لایه های گوناگون طبقه ی خرده بورژوازی، بورژوازی ملی و بورژوازی کمپرادور وابسته به امپریالیسم.
 در دوران کنونی بین دو طبقه ی بورژوازی ملی و بورژوازی کمپرادور یک لایه شکل گرفته است که دیر یا زود باید به یکی از دو صف خلق و ضد خلق ملحق شود. اگر از برخی اصلاح طلبان بریده از جمهوری اسلامی بگذریم که به شعارهایی روی آورده اند که بیشتر نشان دهنده ی گرایش های طبقاتی لایه های پایین بورژوازی ملی، خرده بورژوازی مرفه و میانه است، باید بیشتر آنها را در لایه ی بین بورژوازی ملی و کمپرادور جای داد.
البته همچنان که در بالا اشاره کردیم بخش هایی از آن ها با رفتن به آغوش امپریالیسم عملا تبدیل به بلندگوهای آن شده اند و مشکل که آنها را بتوان نیروهایی جدیدی به شمار آورد که به این دلیل که با لایه هایی از قدرت در ایران پیوند دارند و بنابراین قدرت شان بیشتر از سلطنت طلبان سابق است، امپریالیسم قرار است روی آنها جداگانه حساب بازکند. اینها عملا در اتحاد با سلطنت طلبان و سرمایه داران کمپرادور سابق قرار گرفته اند و از نظر امپریالیست ها یک گروه را تشکیل می دهند.
 از نقطه نظر سیاسی و حداقل در حرف، این اتحاد، مرتجعین و استبداد طلبان وابسته به امپریالیسم( سلطنت طلبان و جمهوری خواهان)  لایه هایی از لیبرال ها، طیفی از نیمه لیبرال - نیمه دموکرات ها و بالاخره شبه چپ های توده ای- اکثریتی و ترتسکیست را شامل می شود.
اپوزیسیون نامتحد و از هم پاشیده
این شاید یکی از مهم ترین دلایل برای طرح چنین شعارهایی است. عدم انسجام و ناهمگونی اپوزیسیون ایران و ناتوانی تقریبا مطلق آن برای اتحادهایی حتی بسیار کوچک و بر سر مسائلی بسیار ابتدایی، توجیه کننده ی شعاری است که ظاهرا دسته های مزبور بر سر آن توافق دارند.
گفته می شود که حال که ما نمی توانیم که بر سر آنچه که قرار است پس از جمهوری اسلامی برقرارگردد، متحد شویم حداقل می توانیم بر سر خود رفتن جمهوری اسلامی که همه خواهان آن هستیم، متحد شویم.
در واقع مسائلی از قبیل گروه گرایی( سکتاریسم) و فراکسیون بازی در اپوزیسیون که تنها شامل چپ ها و شبه چپ ها نمی شود و به نسبت های گوناگون شامل تمامی جریان های سیاسی می گردد تنها بیانگر وجود مسائلی از گونه ی فرقه گرایی نیست- که به جای خود مساله ای بسیار مهم است و نشان از یک مشکل تاریخی است- بلکه در عین حال بیانگر منافع متضاد طبقاتی بین لایه های سرمایه داران ملی، سرمایه داران کوچک و لایه های خرده بورژوازی مرفه است.
از سوی دیگر میان اپوزیسیون سرمایه داران وابسته به امپریالیسم دو طیف اصلی سلطنت طلب و جمهوری خواه نیز به دسته های درونی متضادی تقسیم می شوند. برای همین هم هست که حتی این لایه ها طی حداقل ده بیست سال اخیر که نسبتا فعال شده اند با وجود پشتیبانی امپریالیست ها از آنها و این همه امکانات نتوانسته اند اتحاد به درد بخوری میان خودشان ایجاد کنند. امر مزبور شامل شبه چپ های وابسته به امپریالیسم غرب مانند طیف کمونیسم کارگری و در کل حکمتی - ترتسکیست  و همچنین دارودسته های رویزیونیستی و خروشچفیستی نیز می گردد. بیشتر اینها نیز مشمول همین امر بوده و همواره در حال تقسیم به دسته های جدیدتری بوده اند.
ارزیابی نمایندگان سرمایه داران وابسته به امپریالیسم از شرایط کنونی جنبش مردم
 به نظر می رسدکه به جز مساله ی عدم اتحاد در صفوف مخالفین، دو مساله بنیان طرح این شعار از جانب طرح کننده گان آن و به ویژه سلطنت طلبان و جمهوری خواهان وابسته به امپریالیسم باشد.
 یکم: تحولات سیاسی امریکا
 در این خصوص شکست ترامپ و حزب جمهوری خواه در انتخابات و پیروزی بایدن و حزب دموکرات می تواند یکی از دلایل اساسی پیش کشیدن این شعار باشد.
به این مساله می توان از دو سو نگریست: یکی اینکه گروه های وابسته به امپریالیسم با طرح این شعار و امکان گسترش آن درون احزاب و سازمان های مخالف کنونی و سپس جامعه ایران و به اصطلاح خود را به مثابه  نیرویی سیاسی طرح کردن، وضع را به گونه ای تغییر دهند که دولت بایدن روی آنها حساب باز کند. در سال های گذشته این جریان ها به ترامپ و حزب جمهوری خواه امید بسته بودند، اکنون و با رفتن ترامپ، می خواهند از نظر بایدن و حزب دموکرات آمریکا هم نیرویی به شمار آیند و دولت کنونی آمریکا امید به این ها ببندد و روی آنها سرمایه گذاری کند.
 وجه دوم آن: آنها می خواهند که با به شمار آمدن به مثابه یک نیروی سیاسی تاثیرگذار، در مسیر سازش بایدن و حزب دموکرات با جمهور اسلامی، اختلال به وجود آورند و وی را از آن منع کنند؛ امری که از روندهای جاری رابطه بین بایدن با جمهوری اسلامی چندان به نظر نمی رسدکه محتمل باشد.(1)
دوم: شرایط درونی جنبش مردم ایران
 این وضع نیز دو وجه بارز دارد:
یکم: شرایط درون جنبش عمومی مردم ایران
 این شعار گویا با عنایت به وضع نابسامان طبقات اجتماعی، عدم آگاهی عمومی آنها، فقدان تشکل های سیاسی واقعی در جامعه و نبود یک نیروی سیاسی با نفوذ درون طبقات خلق که بتواند در شرایط کنونی تاثیر گذار باشد و مردم را گرد خود جمع کند و به اصطلاح مطالعه و ملاحظه ی وضعیت واقعی جنبش کنونی، ترسیم شده است.
و دوم: متکی است به برخی تمایلات درون برخی لایه هایی خرده بورژوازی مرفه و میانی ایران.
 تکیه این تمایلات به توجه لایه هایی از مردم به کنش های فرهنگی و تفریحی سلطنت طلبان و برنامه های تلویزیون های آنها است و همچنین تا حدودی به برخی شعارهای داده شده درون راهپیمایی ها مانند«رضا شاه روحت شاد».
در مورد شعار مزبور که گاه و بیگاه اینجا و آنجا داده شد و تا حدودی این احتمال هست که به وسیله ی عناصر وابسته به سلطنت به درون این راهپیمایی برده شده باشد، بسیار بیشتر از آنکه گرایش به سلطنت طلبان وابسته به امپریالیسم و نظام شاهی پیشین را نشان دهد، خواست حضورفرد قدری علیه آخوندها را در عرصه سیاست نشان می دهد. یعنی این لایه های حامل این گرایش خواهان آن هستند که همچنان که رضا خان به زور برخی تغییرات را که آخوندها با آنها مخالف بودند به وجود آورد(از جمله برداشتن حجاب زنان) و در برخی زمینه ها با مذهب درافتاد و قدرت آخوندها را تضعیف و خودشان را اینجا و آنجا تحقیر کرد، فردی مانند وی بیاید که با زور از پس آخوندها برآید، بساط آنها را برچیند و تحقیرشان کند.( البته رضا خان با آخوندها تنها در نیفتاد بلکه در عین حال از آنها و مذهب به نفع تداوم و بقای حکومت خویش استفاده کرد. کاری که پسرش نیز انجام داد).
 شعار بالا گر چه تک و توک جاهایی طرح شده، با این وجود طرح آن در همین حد هم، نشانگر ضعف این لایه ها در اتکا به نیروی خود را نشان می دهد و نیز نشانگر عدم اعتقادشان است به نیروی طبقات مردمی دیگر. می توان گفت که این لایه ها پشت این شعار و رضاخان پنهان می شوند تا ضعف طبقاتی و توان عملی خود را بپوشانند. آنها همچنین می خواهند خواست خود را به بقیه طبقات به ویژه کارگران و زحمتکشان که به هیچ وجه با این شعار همراه نبوده و نیستند دیکته کنند. از این ها گذشته، بیان چنین شعارهایی تا آنجا که بتوان رضاخان را به پسرش و دوران سلطنت محمدرضا پهلوی وصل کرد و آنها را به هم ربط داد، بیانگر دلتنگ شدن این لایه های خرده بورژوازی برای زندگی گویا «بی دغدغه» شان در آن دوران( دورانی که قهرمان منتقد حکومت این لایه ها،« آقای مربوطه» در سریال تلویزیونی ای به همین نام بود)می باشد.  
 شرایط درون مخالفینی مانند سرمایه داران ملی و نیز گروه های نماینده خرده بورژوازی مرفه و میانه  که عموما زیر نام سوسیالیست و ... فعالیت می کنند از علل دیگر طرح این شعار است. از نظر طراحان این شعار، از هم گسیختگی های درونی این جریان ها، مانع از آن می گردد که اینها بتوانند  رهبری اپوزیسیون را کسب کنند و بنابراین با طرح چنین شعارهایی آن می توانند که چنین جریان هایی را نیز با خود همراه کنند.
بنابراین خلاء های مزبور و این که خلاء مزبور می تواند به وسیله آنها پرشود، جریان های مورد بحث را که دارای بیشترین امکانات مالی و نیز تبلیغی و ترویجی( همچون تلویزیون و شبکه های اینترنتی) هستند ترغیب کرده است تا چنین شعارهای فرصت طلبانه ای را طرح کنند و تلاش کنند از آب گل آلود ماهی بگیرند و خودشان را به عنوان سکانداران جنبش طرح و اگر توانستند تحمیل کنند.
برنامه های پشت طرح این شعار
به طور کلی حضرات سلطنت طلب و دیگر جریان های ذینفع امید دارند که با طرح شعار مزبور( و همچنین هوارهایی تازه بر سر جمهوری خواه شدن جناب رضا پهلوی که قرار بوده نقش یک شوک را در جنب این شعار بازی کند) جای پایی درون اپوزیسیون و از این راه جنبش های مردم ایران به دست آورند و در صورت بروز این جنبش ها، با طرح گزینه ی خود یعنی حکومت بعدی از بالا، به حکومت وابسته به امپریالیسم دیگری جامه ی عمل پوشانند.  
موانع پیشرفت این شعار در عمل
آنچه که تحقق این برنامه را در عمل مشکل می کند این است که جنبش های کنونی در ایران تا آنجا که پای مبارزه ی عملی در میان است عموما به وسیله طبقات زحمتکش به خصوص طبقه کارگر و لایه های پایین خرده بورژوازی پیش رفته است. لایه های میانی و مرفه خرده بورژوازی و بورژوازی ملی عموما درگیر مبارزات مسالمت آمیز و رفرمیستی بوده اند که به وسیله اصلاح طلبان حکومتی رهبری شده اند؛ در شرایط کنونی هم آن نیروی سیاسی ای (و از جمله همان اصلاح طلبان حکومتی) که بتواند این مبارزات را پیش ببرد وجود ندارد و هم اساسا چنین مبارزاتی بی حاصل قلمداد شده و طرد شده اند.  
بنابراین در عرصه عملی ما با جنبش هایی طرف هستیم که تکامل یافته و رادیکال شده ی مبارزات اصلاح طلبانه 1376 تا 1388 بوده اند. یعنی دو جنبش بزرگ آبان 96 و دی ماه 98. جا پا پیدا کردن عملی در این جنبش ها برای سلطنت طلبان و جمهوری خواهان وابسته به امپریالیست ها و نوچه های ترتسکیست آنها و نیز اصلاح طلبان حکومتی که پناه به امپریالیسم برده اند و همچنین از توده ای - اکثریتی ها و ترتسکیست ها کار ساده ای نیست. تا آنجا هم که طبقه ی کارگر و دیگر طبقات دست به مبارزه انفرادی می زنند، گرایشی به این جریان ها دیده نمی شود و نامی از آنها در میان نیست( برای نمونه می توان به مبارزات کارگران هفت تپه، اهواز و اراک نگاه کرد).  
چنانچه این شعار نه از زاویه طبقات وابسته به امپریالیسم بلکه از زاویه ی طبقات خلقی یعنی نمایندگان سرمایه داران ملی و خرده بورژوازی نگریسته شود، باز هم نوعی تمکین به این وضعیت  و ناتوانی خود را پوشیدن و خود را تبرئه کردن است و هم آن را تداوم بخشیدن.
روشن است که اگر حتی چنین شعاری بتواند اتحادی در فضای مجازی به وجود آورد جز آنکه این اتحاد بیشتر یک دلخوشکنک و گاه حتی فریب دادن خود- اگر در برخی از آنها که این شعار را پیش کشیده اند صداقتی باشد- خواهد بود، در عین حال چنین اتحادی نه اتحاد واقعی طبقات در عرصه ی عمل بلکه اتحادی صوری و شکننده خواهد بود و بنابراین نمی تواند جای اتحاد در مبارزه عملی در میدان واقعی مبارزه را گیرد. نیاز واقعی نمایندگان سیاسی چنین طبقاتی این است که دنبال این های و هوی های مریدان امپریالیسم نیفتند. با شناسنامه سیاسی خود وارد اتحاد شوند و برنامه ی روشن داشته باشند.
 هرمز دامان
نیمه نخست فروردین 400    
یادداشت ها
1-   دولت آمریکا سعی در پیش بردن پروژه سازش با جمهوری اسلامی دارد و گام هایی نیز برداشته اند و به نظر می رسد که بیش از آن نیز برخواهند داشت.