۱۴۰۰ اردیبهشت ۳, جمعه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (11) جدی گرفتن«سوسیالیسم بازی»های حکمت به وسیله آواکیانیست ها

 

 

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (11)
 
جدی گرفتن«سوسیالیسم بازی»های حکمت به وسیله آواکیانیست ها
 
آن ترتسکی که نمونه ی حکمتی هاست!
حکمت و دارودسته اش مشتی شِر و ور ترتسکیستی درباره ی مسائل گوناگون تحویل چپ ایران دادند که بخشی از آن درباره ی«سوسیالیسم» ادعایی و تقلبی شان بود. 
این روشن است که این بدل های ترتسکی که تابلوی وی را با افتخار روی سینه های خود نصب کرده اند حتی کوچک ترین شباهتی به آن ترتسکی ندارند که در طول دو دهه ی نخست قرن بیست( و نیز تا حدودی پس از آن) و با وجود نوسان های مداوم میان منشویک ها و بلشویک و فراکسیون بازی و تجزیه طلبی های بی پایان اش، باز هم نماینده ی آن لایه هایی از خرده بورژوازی روس بود که بین طبقه کارگر و خرده بورژوازی چرخش می کنند و اگر هم می گفت انقلاب سوسیالیستی و یا سوسیالیسم، به آنچه که به هر حال منظور و درک اش از سوسیالیسم بود و بر زبان می آورد، باور داشت و کم و بیش و به سبک خود برای آن مبارزه می کرد و همین خصال و مبارزه ی وی برای آن نوع سوسیالیسم بود که موجب این شد که پس از جنگ جهانی اول به جرگه ی بلشویک ها و رهبران انقلاب راه یابد و لنین و دیگر رهبران انقلاب به وی یاری دهند که استعدادها و توانایی های خود را در سال های پس از انقلاب در خدمت به طبقه کارگر به کار اندازد؛
 برعکس، اینها به آن ترتسکی شباهت دارند و اساسا مرید آن ترتسکی هستند که به مرور پیوندهای خود را با طبقات زحمتکش و جنبش انقلابی طبقه کارگر گسست و به نماینده ی تمام عیار بورژوازی هار روس که در صدد بازگرداندن سرمایه داری بود، تبدیل شد و ترجیح داد که ایدئولوگ این طبقه ی استثمارگر و منفور باشد.
وی از این هم پیشتر رفت و چنان در پلیدی و گنداب و تعفن غرق شد که بین الملل چهارم را ترتیب داد و در کنار تبلیغات امپریالیست ها به سم پاشی های کثیف علیه حکومت طبقه کارگر دست زد و نماینده و بلندگوی امپریالیست های غربی در مقابل حکومت طبقه کارگر به رهبری استالین در شوروی شد، و نیز  از آن پس خود و هواداران اش در تمامی مبارزات جاری در کشورهای امپریالیستی و زیرسلطه، خدمتگزار و مجری سیاست های امپریالیستی گردیدند.
روشن است که از پیروان چنین فردی هیچ بر نمی آید که کوچک ترین اعتقادی به چیزی مانند انقلاب سوسیالیستی و سوسیالیسم داشته باشند و برعکس از آن با تمام وجود متنفراند و به جای آن مرید و نوکر امپریالیسم اند. سوسیالیسمی که چنین افرادی از آن سخن می رانند یک سوسیالیسم خرده بورژوایی از زمره ی سوسیالیسم مثلا ناردونیک ها و سوسیالیست های انقلابی در روسیه نیست، بلکه از جنس سوسیالیسم بدلی و تقلبی است.«سوسیالیسم» سرمایه داران کمپرادور است. سوسیالیسم امپریالیستی است. حکمتی و ترتسکیست ایرانی را نیازی نیست« کمی خراش بدهی» تا یک نوکر و مزدور امپریالیسم از وی بیرون آید. وی خود به زبان آشکار می گوید که نوکر و مرید سلطنت طلبان، بورژوا - کمپرادورها و امپریالیست هاست. چنین افرادی در جنبش های انقلابی کشورهای زیر سلطه بر سر طبقه ی کارگر آوار می شوند تا مبارزات این طبقه را تجزیه و منحرف کنند و در نهایت شرایط را برای پیشبرد سیاست و نفوذ امپریالیست ها و تسلط طبقه ی بورژوا- کمپرادور فراهم و آماده گردانند. نگاهی به 40 سال تجربه ی عملی دارودسته های حکمتی و کلا ترتسکیست ها در جنبش طبقه کارگر در ایران نشانگر نقش تخریب گر اینان است.
 اما این سر قضیه را بنگریم:
آواکیانیست ما که انگار بویی از فعالیت های مخرب ترتسکی و ترتسکیست ها در ضدیت با سوسیالیسم و کمونیسم نبرده، به هیچ وجه حاضر نیست فریب های حکمت را فریب و نیرنگی مزورانه بداند و سوسیالیسم وی را دروغین و تقلبی بنامد. این است که قیافه ی یک منتقد«محترم»، اتو کرده و تروتمیز و«منصف» را به خود گرفته و در این چارچوب به نقد« درک ها» و « اشتباهات» حکمت اش می پردازد. از نظر وی« اشتباهات» حکمت «ریشه های شناختی» دارد و اگر حکمت این اشتباهات را در عرصه ی شناخت بر طرف می کرد و مثلا مارکس و انگلس و لنین را بهتر می خواند و درست می فهمید، احتمالا در سوسیالیسم و «کمونیسم کارگری» وی کم و کسری وجود نداشت و به جای «رفرمیسم سوسیال دمکرات» که وی حکمت را به آن منتسب می کند، مارکسیسم را بر می گزید! راستی که: زهی خیال باطل!
نقد آواکیانیستی از سوسیالیسم تقلبی حکمت
وی در آغاز بخش هشتم مقاله اش که به سوسیالیسم مورد نظر حکمت می پردازند، نخست عباراتی از نوشته های حکمت درباره سوسیالیسم بازگو می کند: 
«سوسیالیسم جنبش بازگرداندن اختیار به انسان است. جنبشی برای خلاص کردن انسان‌ها از جبر اقتصادی و از اسارت در قالب‌های از پیش تعین‌شده تولیدی. جنبشی برای از بین بردن طبقات و طبقه‌بندی انسان‌ها.» و
«سوسیالیسم، خلاصی کامل انسان از هر نوع محرومیت و اسارت و غلبه او بر مقدرات اجتماعی و اقتصادی خود است. اما همه این‌ها تنها با از میان بردن سرمایه به‌عنوان قدرتی خارج از کنترل تولیدکننده مستقیم و تقابل آن با کار مزدبگیر مقدور می‌شود».
( آناتومی بورژوا دمکراسی چپ ایران، بخش هشتم: چرا منصور حکمت درکی نادرست و غیرمارکسیستی از سوسیالیسم دارد، آتش 106، ص 9 و 10)
و آنگاه  خود چنین می نویسد:
«به‌ ظاهر ایرادی در این جملات و تعابیر نیست. اما آن‌چنان که نشان خواهیم داد درکِ منصور حکمت از سوسیالیسم، دولت دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه سوسیالیستی یکی از ایده‌آلیستی‌ترین و غیرمارکسیستی‌ترین عناصر منظومه فکری او است. چیزی که اساسا از نگاه غیرماتریالیستی دیالکتیکی او به جامعه، تاریخ و نظام سرمایه‌داری نشأت گرفته و نهایتا به‌نوعی از رفرمیسم سوسیال دمکرات در افق استراتژیک و پراتیک سیاسی او و پیروانش منتهی می‌شود.»
راستی منظور این آواکیانیست از این که« به ظاهر ایرادی در این جملات و تعابیر نیست» چیست؟ آیا  منظور وی  این است که این ها در صورت موجود خود درست هستند و تنها پس از تجزیه و تحلیل و مثلا آشکار کردن ماهیت آنها نادرستی شان آشکار می شود؟ 
آیا « سوسیالیسم بازگرداندن اختیار به انسان است» و آیا اگر«سرمایه به‌عنوان قدرتی خارج از کنترل تولیدکننده مستقیم و تقابل آن با کار مزدبگیر» از بین برده شود، آن گاه انسان‌ها از جبر اقتصادی و از اسارت در قالب‌های از پیش تعین‌شده تولیدی» رها می شوند و بشر اختیاردار مطلق امور خویش می شود؟
این دیدگاه ها در صورت کنونی خود نیز نه«غیر»مارکسیستی بلکه ضد مارکسیستی یعنی ضد ماتریالیسم دیالکتیکی و ضد ماتریالیسم تاریخی هستند و باید گفت که برای فهم ضد مارکسیستی بودن آنها نیازی به تجزیه و تحلیل عجیب و غریب از آن گونه که آواکیانیست در ادامه مقاله اش با صحبت کردن از «زمین سخت»،« واقعیت ها و ضرورت ها» و دو فاز پایینی و بالایی کمونیسم و یا مرحله ی سوسیالیسم و کمونیسم نشان می دهد، نیست؛ گرچه همین اشارات آواکیانیست ما نیز گویای آن است که مهم ترین نکات این«جملات و تعابیر» در «ظاهر» خود نیز نادرست و ضد مارکسیستی هستند.
این عبارات از شبه چپ متقلب و فریبکاری مانند حکمت است که مثلا خواسته خودش را خیلی فیلسوف جلوه دهد و «قصار» بگوید، اما مشتی عبارات پوچ و میان تهی به زبان آورده است.
جبر و اختیار
سوسیالیسم «جنبش بازگرداندن اختیاربه انسان» نیست. زیرا انسان درگذشته اختیاری در باب انتخاب نیروهای مولده و مناسبات تولیدی و کلا نظام های دلخواه اش نداشته است که اکنون قرار باشد انتخاب آن به وی «بازگردانده» شود.
مارکس سخنان روشنی در این باره دارد:
 « جامعه - به هر شکل که می خواهد باشد - چیست؟ جامعه محصول اعمال متقابل انسان هاست. آیا انسان ها آزاد هستند که این یا آن شکل جامعه را انتخاب کنند؟ به هیچ وجه. سطح مشخصی از تکامل نیروهای مولده ی انسان ها را در نظر بگیرید و آن وقت به شکل مشخصی از دادوستد و مصرف می رسید. مرحله مشخصی از تکامل تولید، داد و ستد و مصرف را در نظر بگیرید و آن وقت به نظام اجتماعی منطبق با آن، به تشکیلات خانواده گی، رسته ای و طبقاتی منطبق با آن، و در یک کلام به جامعه ای که با آن در رابطه است می رسید. اگر چنین جامعه ای را در نظر بگیرید، آن گاه به نظام سیاسی منطبق با آن خواهید رسید، که صرفا مظهر رسمی جامعه است... لازم نیست بیفزاییم که انسان ها نیروهای مولده ی خود، یعنی تمام شالوده ی تاریخ خودشان را آزادانه انتخاب نمی کنند زیرا که هر نیروی مولده  یک نیروی اکتسابی است که محصول فعالیت پیشین است...»( نامه به آننکف، فقر فلسفه، مقدمه ها، ص 17- 16، تاکید از مارکس است)
 این احکام مارکس و به ویژه مهم ترین حکم آن یعنی «انسان ها نیروهای مولده ی خود، یعنی شالوده ی تاریخ خودشان را آزادانه انتخاب نمی کنند زیرا که هر نیروی مولده یک نیروی اکتسابی است که محصول فعالیت پیشین است» نه تنها در مورد تمامی اشکال پیشین جامعه صدق می کند بلکه در مورد نظام سوسیالیستی و کمونیستی نیز صدق خواهد کرد.
از دیدگاه مارکس، در تاریخ بشر، انسان به هیچوجه آزاد نبوده و نیست که این شکل و یا آن شکل جامعه را انتخاب کند. از این دیدگاه برگزیدن سوسیالیسم و سپس کمونیسم بر مبنای اختیار نیستند، بلکه بر مبنای جبر و ضرورت درونی نظام سرمایه داری و شکل تکامل تضاد اساسی عینی آن هستند؛ اگر چه این ضرورت عینی باید خود را در انتخاب آزادانه و تلاش و عمل آگاهانه طبقه ی کارگر در تغییر و دگرگونی نظام سرمایه داری به نظام کمونیستی نشان دهد و یا به چنین انتخاب و عملی تبدیل شود( و یا این که برعکس، انتخاب آزادانه ی کمونیسم از سوی طبقه ی کارگر و تلاش عملی برای برقراری آن در عین حال عمل به ضرورتی عینی است).  
ترتسکیست ها علیه قوانین ماتریالیسم تاریخی
 از نظر حکمت سوسیالیسم «جنبشی برای خلاص کردن انسان‌ها از جبر اقتصادی و از اسارت در قالب‌های از پیش تعین‌شده تولیدی» است.
اما آیا سوسیالیسم، انسان ها را از جبر اقتصادی یعنی قوانین و ضروریات اقتصادی- نیروهای مولد و روابط تولید- رها می سازد؟
آیا سوسیالیسم «انسان» را از اسارت از قالب های از پیش تعیین شده ی تولیدی رها می سازد؟
 البته  طبقه کارگر با انقلاب علیه سرمایه داری، از جبر اقتصادی یعنی قوانین و ضرورت های کور سرمایه داری رها می شود، اما جبر نوینی یعنی ضرورت و قوانین سوسیالیستی را پدید می آورد و چنانچه در برقراری سوسیالیسم این قوانین و ضروریات پدید آمده را درست درک نکند و به آنها عمل نکند، سوسیالیسم شکست خواهد خورد. همچنین در صورت پیروزی در برقراری سوسیالیسم و با انقلاب در نیروهای مولد و مناسبات تولید سوسیالیستی، ضرورت نوین دیگری یعنی  جبر کمونیستی را پدید می آورد.
 «جبر اقتصادی»، یعنی شرایطی که درجه رشد و تکامل نیروهای مولد که محصول اوضاع و احوال تاریخی است، به مناسبات تولید تحمیل می کند و همچنین شرایطی که مناسبات مادی تولید به عنوان ساخت اقتصادی به روساخت سیاسی - فرهنگی تحمیل می کند(و از دیدگاه دیالکتیک روندهای معکوس یعنی تاثیر مناسبات تولید بر نیروهای مولد و روساخت سیاسی فرهنگی بر ساخت اقتصادی و پس وپیش افتادن اینها از یکدیگر امری مفروض و بدیهی است) امری نیست که با سوسیالیسم و کمونیسم پایان یابد. این حکم ماتریالیسم تاریخی است که مارکس بارها به ساده ترین شکل  آن را بیان کرده است:
«آدميان هستند که تاريخ خود را مي سازند ولى نه آن گونه که دل شان مي خواهد، يا در شرايطى که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرايط داده شده‌اى که ميراث گذشته است و خود آنان به گونه ای مستقيم با آن درگيرند.»( هجدهم برومرلویی بناپارت، برگردان باقر پرهام، ص 13)
 و همین شرایط است که ضروریات و قوانین خاص خود را دارند و برای آزاد شدن و دارای «اختیار» گردیدن به ناچار باید آنها را شناخت و دگرگون شان کرد. 
 می رسیم  به مشهورترین بیان ماتریالیسم تاریخی از جانب مارکس:
« انسان ها در تولید اجتماعی وجود خود به طور قطع پای در مناسبات معینی می گذارند که مستقل از اراده ی آنهاست، یعنی مناسبات تولیدی متناسب با مرحله ی معینی از رشد نیروهای تولیدی مادی خود. کل این مناسبات تولیدی تشکیل ساخت اقتصادی جامعه [یعنی] شالوده ی واقعی آن را می دهد که بر پایه آن روبنای حقوقی و سیاسی [جامعه] بر پا می گردد و اشکال معین شعور اجتماعی در رابطه با آن قرار می گیرد. شیوه ی تولید زندگی مادی، تعیین کننده ی شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است. شعور انسان ها وجود آنان را تعیین نکرده، بلکه وجود اجتماعی شان شعور آنان را تعیین می کند. نیروهای تولید مادی جامعه در مرحله ی معینی از رشد خود با مناسبات تولیدی یا با مناسبات مالکیتی که در چارچوب آن، تا آن مرحله از رشد خود عمل نموده اند- این دو در قاموس اصطلاحات حقوقی به یک معنا بیان می شوند- در تضاد می افتند، این مناسبات که از بطن اشکال رشد نیروهای مولد بیرون می آیند به دست و پای آنها زنجیر می زنند. در این موقع یک دوره انقلاب اجتماعی فرا می رسد.»( مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه)
اینها الفبای ماتریالیسم تاریخی است و آنچه  که حکمت در بیان «قصار» بی مایه و درون تهی اش که نسخه بدلی از سخنان ترتسکیست های  انسان باورغربی است، در نظر داشته و خواسته آنها را رد کند، درست همین بیانات مارکس در مورد ماتریالیسم تاریخی است.(1)
 این احکام و قوانین ماتریالیسم تاریخی که چنانچه اشاره کردیم حکمت با آنها آشنا بوده است و اساسا وی احکام خود را موذیانه در تقابل و ضدیت با آنها قرار می دهد، تنها در مورد جوامع طبقاتی نیست، بلکه در مورد گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم و گذار از سوسیالیسم به کمونیسم و نیز کل نظام کمونیستی بشر نیز صادق است.
صدق احکام ماتریالیسم تاریخی مارکسیسم در مورد جامعه کمونیستی
آیا نسل هایی که در جامعه ی کمونیستی و در هر مرحله از آن جای خود را به یکدیگر می دهند، خود نظام کمونیستی و یا مراحلی را که در آن پای می گذارند پدید آورده اند؟ آیا آنها« پای در مناسبات معینی می گذارند» که خود به اراده ی خود آفریده اند؟ آیا آنها نیروهای مولدی را که به دست شان می رسد خود به وجود آورده اند؟ آیا آنها هر نوع نیروی مولده ای که بخواهند می توانند بیافرینند و یا به ناچار برای هر تغییری، باید از وضع موجود نیروهای مولد و تکامل آنها حرکت کنند؟ آیا آنها هر نوع مناسبات تولیدی که دل شان بخواهد می توانند با یکدیگر برقرار کنند و یا باید مناسباتی با یکدیگر برقرار کنند که در تناسب با درجه ی رشد نیروهای مولده شان باشد؟ آیا آنها می توانند ذهنیات و تئورهایی برای تکامل مناسبات تولیدی بیافرنند که از شرایط مادی تولید موجود حرکت نکند- بلکه از شرایطی ناموجود و یا ایده آل حرکت کند- و بازتاب ساخت اقتصادی شان و تضادهای موجود در این ساخت اقتصادی و چگونگی امکانات عینی تکامل چنین ساخت اقتصادی و مناسبات تولیدی ای نباشد؟
 از هر طرف که نگاه کنیم با شرایطی خاص از تکامل نیروهای مولد، با مناسبات تولیدی معین، با شرایط ویژه فرهنگی روبرو خواهیم بود که محصول یک اوضاع و شرایط تاریخی معین است. اوضاعی که از نسلی به نسل دیگر به ارث می رسد بی آنکه نسل تحویل گیرنده، خود آن را پدید آورده باشد.
تغییر انقلابی چنین اوضاع و شرایطی مادی و معنوی ای به اوضاع و شرایط تکامل یافته تر، بر مبنای آفرینش اندیشه های پیشرو و تئوری های انقلابی ای به وجود می آید که خود نه خیال بافانه، دلبخواهی و ذهنی گرایانه، بلکه بر مبنای شناخت تضادهای ساخت اقتصادی موجود استوارند؛ یعنی این اندیشه ها و تئوری های انقلابی خود بازتاب دهنده ی موجودیت امکانات عینی آینده هستند که در دل چنین ساخت اقتصادی ای نهفته است و به نوبه خود می توانند این امکانات عینی را فعال و عملی و محقق گردانند و شرایط مادی و معنوی موجود را تغییر داده و شرایط مادی و معنوی نوینی بیآفرینند.
 تفاوت در مورد انقلاب در روابط تولیدی، اگر بتوان اکنون در مورد آن سخن گفت، این است که اشکال انقلابات و جهش ها در نیروهای مولد، مناسبات تولید و نیز روساخت های فرهنگی در نظام بی طبقه ی کمونیستی با اشکال این انقلابات در جوامع طبقاتی تفاوت کیفی خواهد داشت و از جمله دارای اشکال آنتاگونیستی و قهرآمیز طبقاتی نخواهد بود. از این گونه انقلابات و تحولات غیر قهرآمیز و البته نه عموما در مورد ساخت های اقتصادی و اساس دولت طبقات حاکم، بلکه در امور دیگر همچون ساخت های فرهنگی(رنسانس و روشنگری در قرون شانزده و هفده) در نظام های طبقاتی وجود داشته است. می دانیم که تمامی رهبران مارکسیسم، تکامل مسالمت آمیز نظام طبقاتی سرمایه داری را به نظام سوسیالیستی در شرایط تاریخی معین و به عنوان یک استثناء بر قاعده و قانون انقلابات قهر آمیز طرح کرده اند و به همین سان می دانیم که تحول انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی در جوامع زیر سلطه که انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقه ی کارگر را با پیروزی از سر گذرانده اند می تواند مسالمت آمیز باشد؛ بر این مبنا انقلابات در مناسبات تولیدی کمونیستی، که خود را همچون ضرورت و جبر نشان خواهد داد، و تبدیل یک مرحله به مرحله دیگر از دوران کمونیسم می تواند مسالمت آمیز( به عنوان یک قاعده) باشد.    
آنچه حکمت از آن بُل گرفته و موجب این«قصار گویی»اش را فراهم کرده است این است که به گوشش خورده که اقتصاد سوسیالیستی، اقتصاد با نقشه و برنامه است و انسان از قید اسارت طبیعت و مناسبات کور تولیدی رها خواهد شد. اما آنچه که به گوشش نخورده ( که البته خورده و اکنون وی می خواهد  آن را رد کند) این است که هر گونه نقشه و برنامه در اقتصاد سوسیالیستی و کمونیستی تابع ضروریات و قوانین است و نه تابع اختیار و اراده ی مطلق انسان. یعنی این گونه نیست که برنامه ریزان اقتصاد سوسیالیستی و کمونیستی بتوانند هر چه میل شان کشید تدوین کنند و به خورد اقتصاد یعنی مناسبات تولید و نیروهای مولد بدهند.
کمونیسم گسترش آزادی و اختیار با شناخت و دگرگون کردن ضرورت است!
در جامعه سوسیالیستی و جامعه کمونیستی همچون همه ی جوامع پیشین، ضرورت و آزادی با هم وجود دارند. و بنا به گفته مائو تسه دون که آخرین کلام را در این زمینه بر زبان آورد:«آزادی درک ضرورت و دگرگون کردن آن است.»
ضرورت، عنصر مادی در رابطه بین ضرورت و آزادی است. در حالی که آزادی عنصری ذهنی است. رابطه بین ضرورت و آزادی، رابطه ی بین ماده و ذهن است. این میان ماده در تحلیل نهایی عمده است و نه ذهن.
«بازگرداندن اختیار به انسان» و به عبارت دیگر اختیار مطلق داشتن در امور اجتماع، به معنای تسلط مطلق ذهن بر ماده است و این ایده آلیسم متافیزیکی است. زیرا از این دیدگاه نه تنها ذهن بر ماده تسلط دارد، بلکه این تسلط، مطلق قلمداد می شود. یعنی دیالکتیک بین ضرورت و آزادی، ماده و ذهن یا پراتیک و تئوری( تئوری اختیار دار مطلق یا تعیین کننده ی مطلق پراتیک می شود) برای همیشه پایان می یابد.
 در مقابل این بینش، دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی قرار دارد. انسان ها با شناخت قوانین عینی، ضرورت ها و نیازها، به آنها عمل کرده و بدین سان آنها را - و نیز خود را به همراه آنها- تغییر داده و شرایط نوینی باز می آفرینند. شرایطی نوین که در عین اینکه فضای تحرک بیشتر و آزادی بیشتری را در اختیار آنها می گذارد، درعین حال ضروریات تکامل یافته ی نوینی - یا جبر نوینی - را به وجود می آورد. بنابراین ضرورت و آزادی در کنش و واکنش با یکدیگر و در مانع شدن برای رشد یکدیگر و همچنین رشد دادن یکدیگر، مداوما عمده و غیر عمده می شوند و به طور ناموزون رشد و تکامل می یابند. هر چه اختیار و آزادی انسان در جامعه ی کمونیستی گسترده تر و تکامل یافته تر شود،  درازا و پهنای جهان و ضروریاتی که در مقابل وی قد علم خواهد کرد و وی باید به آنها پاسخ دهد نیز گسترده تر و تکامل یافته تر خواهد شد. بنابراین نه انسان ها در شرایط آزادی مطلق خواهند گرفت و نه ضرورت ها می توانند اسارت مطلق انسان را به وجود بیاورند.   
در همان متنی که از فقر فلسفه آوردیم، مارکس می نویسد:
«بنابراین نیروهای مولده نتیجه ی انرژی ایست که انسان ها به کار برده اند، البته خود این انرژی نیز در اثر شرایطی که انسان ها در آن قراردارند، در اثر نیروهای مولده ای که پیش از آن به دست آمده اند و در اثر شکل اجتماعی ای که قبل از آنها موجود بوده محدود می شود. این ها به وسیله خود این انسان ها به وجود نیامده اند بلکه محصوب نسل های گذشته می باشند. به برکت این واقعیت ساده که نیروهای مولده نسل های پیشین در دسترس هر نسل تازه قرار می گیرد و هر قدر نیروهای مولده  انسان ها و در نتیجه روابط اجتماعی آنها رشد کند، به همان اندازه تاریخ بشری ای که به وجود می آید انسانی می گردد. نتیجه الزامی آن این است که: تاریخ اجتماعی انسان ها همواره تنها تاریخ تکامل فردی شان است، چه آنها از این موضوع آگاه باشند و چه نباشند. مناسبات مادی آنها اساس همه ی مناسبات شان است و این مناسبات مادی چیزی جز اشکال لازمی - که فعالیت های مادی و فردی آنها در آن تحقق می پذیرد- نیست.»( فقر فلسفه، همان ص)
 به این ترتیب انسانی شدن تاریخ انسان که مارکس از آن سخن می گوید به این معنا است که انسان اسیر و برده ی ضروریاتی که کور عمل می کردند و می کنند، نباشد و نه اینکه دارای اختیار مطلق شود. در جامعه کمونیستی، انسان ها با وقوف به بسیاری از ضروریات و قوانین تکامل اجتماعی متوجه این نکته ی اساسی هستند که در هر مورد( نیروهای مولد، مناسبات تولید، توازن میان این دو، توازن میان مناسبات تولیدی و مناسبات فرهنگی) باید قوانین و ضروریات را به دقت بشناسند و بر مبنای آن ها نقشه و برنامه طرح کنند و وضع را در عمل تغییر دهند و دگرگون کنند. تا زمانی که این قوانین و ضروریات را نشناسند و در جهت تغییر عملی وضع، نقشه و برنامه تدوین نکنند و اوضاع را عملا دگرگون نکنند، این ضروریات کور خواهد بود و کور عمل خواهد کرد و بدین سان خود را به انسان ها تحمیل خواهد نمود. تا زمانی که وضع و شرایط تغییر نکند، انسان ها در اسارت این قوانین خواهند بود.
مارکس متن بالا را ادامه می دهد:
«آقای پرودون ایده ها را با موضوعات عوضی می گیرد.»( همانجا)
 ایده ها، اندیشه های( اختیارات و آزادی) انسان هستند. موضوعات، شرایط مادی موجود هستند. پرودون گمان می کند که  این اندیشه ها و مفاهیم و مقولات است که«موضوعات» یا شرایط مادی را به وجود می آورد.
 و این درست کاری است که حکمت می کرد. با این تفاوت که پرودون یک نماینده ی صادق خرده بورژوازی بود و حکمت یک ترتسکیست فریب کار و مزدور. حکمت می اندیشد که با گفتن اینکه «سوسیالیسم بازگرداندن اختیار به انسان است» و از این پس دیگر این اختیاراست که همه کاره است، نظریه ای تازه در باب تاریخ جامعه ارائه داده است. حال آنکه وی به جای ماتریالیسم تاریخی، «ایده آلیسم غیرتاریخی» را گذاشته است.
مارکس ادامه می دهد:« انسان ها هیچ وقت از چیزی که به دست آورده اند، صرف نظر نمی کنند. البته این به معنی آن نیست که آنها هرگز از شکل اجتماعی ای که در آن نیروهای مولده مشخصی را کسب کرده اند، چشم پوشی نمی کنند. کاملا برعکس . انسان ها برای آنکه نتایج حاصله را بیهوده از دست ندهند، برای آنکه ثمرات تمدن را به هدر ندهند، مجبورند به مجرد اینکه نوع و شیوه داد و ستد متناسب با نیروهای مولده نباشد، تمام اشکال کهنه  شده ی اجتماعی را تغییر دهند.»( همانجا، ص 17)
 این اجبار صرفا در تغییر اشکال کهنه شده ی اجتماعی و مناسبات تولیدی گذشته( اشتراکی، برده داری، فئودالی و سرمایه داری)نبوده و نیست بلکه در تغییر مناسبات تولیدی سوسیالیستی و کمونیستی  نیز بروز می کند.
تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولید یک تضاد عینی است و پایه و اساس تحول و تکامل جامعه است. خواه در جوامع گذشته و خواه در جامعه سوسیالیستی و خواه کمونیستی این تضاد وجود خواهد داشت. تفاوت تنها در این است که در جامعه کمونیستی طبقات وجود ندارد؛ اما عدم وجود طبقات به این معنا نیست که کهنه و نو وجود نخواهد داشت. که کهنه مقاومت نخواهد کرد، که نو به اجبار به مبارزه اجتماعی با کهنه دست نخواهد زد و ...
ضرورت و آزادی در جامعه کمونیستی
مائو احکام  دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس را با روشنی به نظام کمونیستی بسط می دهد. وی در مورد اقتصاد کمونیستی می گوید:
« سوسیالیسم نیز میرا است. چرا که اگر چنین نباشد، کمونیسمی هم در کار نخواهد بود. کمونیسم حداقل برای میلیون ها سال تداوم خواهد یافت. من اعتقاد ندارم که در دوران کمونیسم هیچ تغییر کیفی وجود نخواهد داشت و کمونیسم از مراحل تغییرات کیفی گذر نخواهد کرد. من به این باور ندارم. کمیت به کیفیت بدل می شود و کیفیت به کمیت. من اعتقاد ندارم که [کمونیسم- م] برای میلیون سال از لحاظ کیفی مطلقا بدون تغییر باقی خواهد ماند! این از نظر دیالکتیک غیر قابل تصور است. مثلا این اصل را در نظر بگیرید:« از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش.» آیا باور شما این است که طی یک میلیون سال تنها همین یک نوع اقتصاد در کار خواهد بود. آیا در این باره فکر کرده اید؟ [ در این صورت- م] پس چه نیازی به اقتصاددانان بود؟ تنها یک کتاب حل المسائل کارمان را راه می انداخت و دیالکتیک می مرد.» و:
« آزادی درک ضرورت و  و نیز دگرگونی ضرورت است. باید دست به عمل برد... من اعتقاد ندارم که کمونیسم به مراحل مختلف تقسیم بندی نخواهد شد و در آن هیچ تحولات کیفی رخ نخواهد داد. لنین می گوید که هر چیزی قابل تقسیم است. او اتم را مثال می زند و می گوید نه تنها اتم بلکه الکترون هم قابل تقسیم است.» ( از گفتگو با صدر مائو درباره فلسفه، برگردان سهراب آتشکار، ص 43- 41)
از این دیدگاه اولا تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید در جامعه کمونیستی وجود خواهد داشت و بنابراین تکامل جامعه کمونیستی نتیجه ی رشد و تکامل این تضاد خواهد بود. تضادی که حل آن مشروط به برقراری تناسبی نوین بین مناسبات تولیدی و نیروهای مولد است؛
دوما تضاد میان مناسبات مادی انسان ها یعنی ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی وجود خواهد داشت. تضادی که منجر به تغییر ساخت اقتصادی و روساخت فرهنگی خواهد شد.
 برمبنای پذیرش این تضادها و تکامل ناموزون آنهاست( موزونی بیشتر اما تکامل ناموزون همچنان اصل خواهد بود) که می توان گفت که کمونیسم به مراحل متفاوت و متضاد تقسیم خواهد شد. مراحلی که شکل گیری و بروز آنها در جامعه ی کمونیستی بر مبنای دیالکتیک درونی این جامعه و انباشت های تدریجی و کمی و تغییرات جهشی و کیفی استوار خواهد بود.
روشن است که در چنین جامعه ای تضاد طبقاتی وجود نخواهد داشت اما اختلافات و تضادها در عرصه ی کنش های سیاسی( که اشکال خاص موجودیت چنین مناسباتی به کلی با نظام های طبقاتی متفاوت خواهد بود) و فرهنگی( که اشکال ایدئولوژیک خرافی، مذهبی و اسطوره ای از آن حذف خواهد شد و تضاد های بین ماتریالیسم و ایده آلیسم و دیالکتیک و متافیزیک در عرصه های فلسفی، علمی و هنری و اخلاقی موجودیت خود را حفظ خواهند کرد) بروز خواهد کرد.   
باری، ضرورت و آزادی( و یا جبر و اختیار) با جوامع طبقاتی به وجود نیامدند که با نابودی چنین جوامعی از بین بروند، بلکه از زمانی که بشر به وجود آمد به وجود آمدند و تا زمانی که بشر هست خواهند بود. این ها همچنان که اشاره کردیم بیان رابطه ی ماده و ذهن هستند و در جامعه کمونیستی عملکرد و تکامل متضاد خود را خواهند داشت.
هرمز دامان
نیمه نخست اردیبهشت 400
یادداشت  
1-   یکی دیگر از«قصار»های بی مایه ی حکمت این عبارت است:« اساس سوسیالیسم انسان است». عبارتی که حکمت از ترتسکیست های انسان باورغربی رونویسی کرده است و تحویل  حضرات ترتسکیست های ایرانی داده و این ها نیز کف کرده دهان آن را تکرارکرده و می کنند. این عبارت نیز ضدماتریالیسم تاریخی و ضدمارکسیستی است.
سوسیالیسم مرحله ی از تکامل جامعه کمونیستی یا بنا به مارکس فازپایینی کمونیسم و بنابراین یک شکل اجتماعی مناسبات تولید مادی است که با درجه معینی از رشد نیروهای مولد تناسب دارد. تضاد اساسی این شکل مناسبات تولیدی همچون هر شکل تولید اجتماعی دیگر با تضاد میان نیروهای مولد و مناسبات تولیدی مشخص می شود. یعنی تضاد بین رشد سریع نیروهای مولد اجتماعی شده با اشکال مالکیت هنوز کاملا اجتماعی نشده. این عبارت است از تضاد بین مالکیت اجتماعی وسائل تولید یعنی اساس مالکیت در سوسیالیسم با مالکیت تعاونی که یک شکل انتقالی در سوسیالیسم است و نیز با اشکال مالکیت خرد که از سرمایه داری باز مانده است و به ناچار برای مدتی باز خواهد ماند. به واسطه ی تضاد بین کار فکری و جسمی و بین شهر و روستا، تضاد در جایگاه افراد در تولید وجود دارد و نیز نابرابری در عرصه ی توزیع بروز می کند. از سوی دیگر ساخت اقتصادی پایه و اساس این نظام تولیدی است که بر روی آن روساخت سیاسی و فرهنگی قرارمی گیرد.
در عرصه ی سیاسی نیز اساس سوسیالیسم انسان نیست بلکه دولت دیکتاتوری پرولتاریا است که دولت دوران گذار در جامعه ی هنوز طبقاتی سوسیالیسم است و برای پیشبرد مبارزه طبقاتی و نابودی طبقات و گذار به کمونیسم تلاش می کند.
و بالاخره در عرصه ی فرهنگی نیز اساس سوسیالیسم «انسان» نیست، بلکه بر مبنای دیدگاه نوینی قرار دارد که به وسیله مارکس در تزهای فوئرباخ( تز دهم) عرضه شد؛ یعنی «جامعه ی انسانی یا انسانیت اجتماعی شده»( تاکید دوم از ماست).
 جدا از این که این دیدگاه پایه ی ماتریالیسم تاریخی است، به این معناست که مارکسیسم انسانی شدن انسان را در جامعه ی انسانی می بیند و نه در«انسانی» خشک و خالی. به بیان دیگر مارکسیسم انسانیت اجتماعی یا اجتماعیت انسان، جمع گرا بودن فرد انسان و از این راه تعمیم انسانی شدن به جامعه را عمده می کند و نه فرد انسان را جدا و منزوی از جمع و جامعه. برای رشد اجتماعیت انسان و انسانی شدن اجتماع، انسان ها باید با اندیشه هایی که مروج فرد گرایی، نخبه باوری و انسان باوری لیبرالی هستند، بستیزند.  
 

 

۱۴۰۰ فروردین ۳۰, دوشنبه

درباره ی شناخت(3) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی

 

درباره ی شناخت(3)
 
بخش نخست
ماتریالیسم تاریخی
 
                                           مبارزه ماتریالیسم و ایده آلیسم
1-   ساخت اقتصادی از یک سو و ساخت سیاسی وفرهنگی از سوی دیگر با یکدیگر رابطه دارند. ساخت اقتصادی پایه ی اجتماع است و روابط سیاسی و فرهنگی روساخت آن می باشد.
2-   روابط میان ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی روابطی دوگانه و مبتنی بر  کنش و واکنش است. روابط اقتصادی، روابط سیاسی و فرهنگی را تعیین می کند و روابط سیاسی و فرهنگی، روابط اقتصادی را.
3-   چنانچه این تعیین کردن یکدیگر و این کنش و واکنش ادامه یابد گرفتار شدن در یک دور باطل حتمی است، زیرا مشخص کننده پایه و اساس و جهت تغییر و تکامل نیست. برای همین مبارزه ی اساسی بر سر این بوده است که کدام یک از این دو نقش تعیین کننده را دارند.
4-   در تاریخ جوامع بشر دو دیدگاه فلسفی اساسی وجود داشته است: ماتریالیسم و ایده آلیسم. اگر از گرایش ها و خطوط میان این دو دسته بگذریم و آنها را در شسته رفته ترین اشکال خود در نظر گیریم ماتریالیست ها در نهایت ماده را دارای نقش تعیین کننده می دانستند و ایده آلیست ها ذهن را.
5-   نقطه مرکزی این نقش تعیین کننده این بوده است که کدام یک مقدم بوده است و از آن حرکت شده است و به آن بازگشت می شود. آیا نخست ماده بوده است و ذهن بر مبنای آن پدید آمده است و یا برعکس نخست ذهن بوده است و این ذهن بوده است که ماده را پدید آورده است.
6-   این دیدگاه به شکل دیگری نیز بیان شده است: آیا نخست پراتیک بوده است و یا در آغاز تئوری بوده است. بیان این دیدگاه که نخست  تئوری( یا ذهن) بود به شهره ترین شکل خود در بینش مذهبی بیان شده است:« در آغاز کلمه بود». برعکس این دیدگاه، در فلسفه بیان شده است:« در آغاز عمل بود». به این ترتیب اینکه در آغاز «کلمه» و یا «عمل» بود ماهیت دو دیدگاه متخاصم فلسفی را تشکیل داده اند.
7-   پنهان شدن پشت کنش و واکنش بین ماده و ذهن یا «عمل» و «کلمه» و در بهترین حالت دیالکتیک (یا وحدت اضداد) پراتیک و تئوری( یگانگی ذهن- عین) نمی تواند مانع این گردد که به روی دو دیدگاه اساسی در فلسفه خط بطلان کشیده است. آیا دیالکتیک شما ایده آلیستی است یا ماتریالیستی؟ این پرسشی اساسی است.( در مقابل، این پرسش نیز وجود دارد که آیا ماتریالیسم شما دیالکتیکی است یا متافیزیکی؟) 
8-   تقابل ایده آلیست ها و ماتریالیست ها در فلسفه به تقابل در فلسفه تاریخ یعنی قوانین عام تکامل جامعه بشری کشیده شده است. در اینجا پرسش این بوده است که آیا ذهن اجتماعی یا شعور اجتماعی، پایه و اساس تکامل تاریخی جامعه است و تغییر و تکامل آن را تعیین می کند و یا وجود اجتماعی وی.
9-   ایده آلیست ها پایه و اساس تغییر و تکامل جامعه را ذهن می دانستند و بنابراین نقش تعیین کننده را به شعور اجتماعی انسان می دادند. به این ترتیب آنها وجه فعالیت سیاسی و فرهنگی انسان را تعیین کننده ی هر گونه ی دیگری از فعالیت انسان به شمار می آوردند.
10-  ماتریالیست ها برعکس نقش تعیین کننده را به وجود اجتماعی انسان می دادند و می گفتند که فعالیت مادی یا تولید مادی بشر و بنابراین ساخت اقتصادی تعین کننده ی فعالیت معنوی و فعالیت های سیاسی و فرهنگی اوست.
11-   به این ترتیب صحبت بر سر این که کدام یک در مجموع تاریخ بشر و تکامل آن نقش اساسی را داشته است و کدام در این مجموع نقش تابع را، به یک مسئله ی فلسفی گره می خورد که آیا نهایتا و یا در تحلیل نهایی، ماده تعیین کننده ذهن است و یا برعکس ذهن تعیین کننده ی ماده.
12- باید اشاره کرد که در بهترین اشکال بروز این جهان بینی ها یعنی ایده آلیسم دیالک تیکی و ماتریالیسم دیالکتیکی، کنش و واکنش یا تاثیر متقابل و نیز عمده شدن متقابل هر کدام از این دو پذیرفته شده است.
مسئله ی نقش تعیین کننده ی نهایی
1-   اکنون به معنای «تعیین کننده ی نهایی»  آن گونه که در ادبیات مارکسیستی به آن اشاره شده است، می پردازیم.
2- مارکس می نویسد:« با این همه، جمع بندی ما این نیست که تولید، توزیع، مبادله و مصرف، یک چیز بیش نیستند، بلکه می گوییم که همگی این ها اجزاء یک کلیت یا جنبه های متمایز یک مقوله واحد را تشکیل می دهند. دامنه ی تاثیر تولید، در شکل [اجتماعی] آنتاگونیستی آن،[یعنی در فورماسیون های طبقاتی] نه تنها محدود به حوزه ی خاص خویش نیست، بل از حوزه ی دیگر عناصر مجموعه تولید هم در می گذرد. همه چیز به تولید بر می گردد و بر اساس آن دائما از سر گرفته می شود. پس روشن است که مبادله و مصرف نمی توانند عامل مسلط باشند. همین طور توزیع به منزله توزیع فرآورده ها. ضمن آنکه توزیع به منزله توزیع عوامل تولید، خودعنصری از تولید است. و به این ترتیب نوع معینی از تولید، تعیین کننده انواع معینی از مصرف، توزیع و مبادله است؛ همچنان که تعیین کننده مناسبات معین مصرفی، توزیعی و مبادله ای است.»
و پس ازبررسی تاثیرات متقابل عوامل اقتصادی بر یکدیگر و یا تعیین کننده بودن یکدیگر، می نویسد:
« تمام این عوامل متفاوت، با هم ارتباط متقابل دارند و این چیزی است که در هر کل ارگانیک می توان دید.( نقد اقتصاد سیاسی - گروند ریسه، برگردان باقرپرهام و احمد تدین، ص 24 و  25، تاکیدها از ماست)
3-   انگلس می نویسد:« بر اساس درک مادی تاریخ، عامل تعیین کننده ی نهایی در تاریخ عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی...» و پس از اشاره به عوامل سیاسی و فرهنگی ادامه می دهد: « در میان تمام این عناصر تاثیرات متفابلی وجود دارد که در آن میان، از میان مجموعه حوادث بی شمار(یعنی، چیزها و اتفاقاتی که ارتباط متقابل درونی شان آن قدر نادر یا غیر قابل اثبات است که می تواند آن را نادیده گرفت) حرکت اقتصادی بالاخره ناگزیر به تاکید خود است.»( نامه انگلس به ژوزف بلوک، سپتامبر 1890، درباره تکامل مادی تاریخی، تاکید از ماست). نکته ی مهمی که از نظر انگلس می توان استنتاج کرد این است که برای فهم نقش تعیین کننده نهایی تولید و مناسبات تولید باید یک «مجموعه حوادث بی شمار» و بنابراین یک مرحله، فرایند و یک دوران معین تاریخی در نظر گرفته شود تا بتوان به اثبات «تاکید» و یا نقش نهایی و تعیین کننده ی زیرساخت اقتصادی دست زد.
4-   لنین در شرح نظریه مارکس و انگلس و پس از نقل بخشی از پیشگفتار مشهور مارکس بر کتاب نقد اقتصاد سیاسی می نویسد:«کشف درک ماتریالیستی تاریخ، و به عبارت دقیق تر ادامه و گسترش پیگیر ماتریالیسم بر عرصه ی پدیده های اجتماعی، دو ایراد عمده ی تئوری های تاریخی پیشین را برطرف کرد. نخست اینکه، این تئوری ها در بهترین حالت تنها انگیزه های اندیشه ای فعالیت تاریخی انسان ها را بررسی می کردند، بی آنکه منشا پیدایش این انگیزه ها را بررسی کرده و قانونمندی عینی  را در تکامل سیستم مناسبات اجتماعی دریابند و ریشه های این مناسبات را در درجۀ تکامل تولید مادی بجویند. دوم آنکه تئوری های پیشین همانا فعالیت های تودۀ مردم را دربر نمی گرفتند، در حالی که ماتریالیسم تاریخی برای نخستین بار امکان داد تا شرایط اجتماعی زندگی توده و تغییر این شرایط  با دقت علوم طبیعی  بررسی شود.»( کارل مارکس، برگردان جوانشیر، انتشارات محسن، 2006، ص 10، تاکید از لنین است).
5-    همچنین لنین ضمن اشاره به نقش پایه ای و اساسی تقسیم طبقاتی، یعنی پایگاه اقتصادی طبقات که از اشکال مرتبط با نقش تعیین کننده ساخت اقتصادی در تقسیم بندی های سیاسی میان دانشجویان است از نقش تعیین کننده ی نهایی صحبت می کند. وی می نویسد:«...شاید به ما ایراد گرفته شود که تقسیم بندی به شش گروه بالا صحیح نمی باشد، زیرا با تقسیم بندی طبقاتی جامعه ی روس تطابق ندارد. اما یک چنین ایرادی بی اساس خواهد بود. البته تقسیم بندی طبقاتی شالوده ی اساسی گروه بندی های را تعیین می کند. لیکن این شالوده ی عمیق تنها در طول یک جریان تکامل تاریخی و به میزان رشد آگاهی شرکت کنندگان و آفریننده گان این جریان نمایان می شود. این « تحلیل نهایی» تنها پس از مبارزه سیاسی فرا می رسد. گاهی مبارزه ای سرسخت و طولانی که ده ها سال به طول می انجامد و گاهی توفان آسا به شکل بحران های سیاسی منفجر می شود و در دیگر اوقات رو به خاموشی گذارده، به اصطلاح موقتا به حال وقفه در می آید.» ( وظایف جوانان انقلابی، ص 5، تاکید از ماست). بنابراین از نظر لنین نقش تعیین کننده نهایی یک عامل( در اینجا تقسیم طبقاتی که بر پایه اقتصادی استوار است) تنها در طول یک جریان تکامل تاریخی نمایان می شود.
6-   لنین البته در اینجا یک رابطه ی دیالکتیکی بین وجود این نقش در واقعیت و بروز آن در آگاهی( یعنی ادراک و فهم عقلایی آن) برقرار می کند. زمانی نقش زیرساخت اقتصادی به عنوان تعیین کننده ی نهایی عقاید و اندیشه ها و گرایش های سیاسی در مبارزات طبقاتی آشکار خواهد شد، یعنی مشخص خواهد شد که پایه ی واقعی نظرات سیاسی بر کدام جایگاه ها و منافع اقتصادی استوار است که مبارزه ی سیاسی مراحلی و فرایندی از تکامل را پشت سر گذاشته و رشد یافته باشد و آگاهی شرکت کنندگان یا طبقات در مبارزه ی سیاسی به رشد رسیده باشد. در آن هنگام است که جایگاه و پایگاه اقتصادی هر اندیشه ی سیاسی روشن خواهد شد و مبارزه با آگاهی تکامل یافته تری به پیش خواهد رفت. درآن هنگام است که جایگاه و منافع اقتصادی پشت اندیشه ها( لیبرال، سوسیال رولوسیونر، منشویک و بلشویک) تشخیص داده می شود. به عبارت دیگر جایگاه و نقش تعیین کننده زیرساخت اقتصادی در شکل دهی به اندیشه ها یا شعور اجتماعی - طبقاتی در یک فرایند تاریخی در عرصه ی سیاسی به روشنی بروز خواهد کرد.
7-   مائو تسه دون در فراز هایی از آثار خویش  به نقش اساسی ماده، پراتیک و زیر ساخت اقتصادی اشاره کرده است.
8-   وی می نویسد:«موجودیت اجتماعی انسان تعیین کننده فکر اوست. ... انسان ها طی پراتیک اجتماعی خود درمبارزات گوناگون شرکت می جویند و تجربیات فراوانی - از کامیابی ها و شکست ها - به دست می آورند.» سپس مائو ضمن اشاره به تکامل شناخت حسی- که مبتنی بر رابطه ی مستقیم و بی واسطه با ماده و یا عین خارجی است- به شناخت تعقلی، این مرحله را«مرحله ی گذار از ماده به شعور»، از عین به ذهن یا از هستی به ایده می داند. وی ادامه می دهد:«سپس دومین مرحله روند شناخت می آید، یعنی مرحله بازگشت از شعور به ماده، از ایده به هستی - دراینجا انسان ها شناخت بدست آمده از مرحله اول پراتیک اجتماعی به کار می بندند تا ببینند که آیا تئوری ها، سیاست ها، نقشه ها و تدابیر به کامیابی های پیش بینی شده می انجامند یا نه...شناخت انسان در اثر آزمایش در پراتیک، جهش دیگری می یابد. این جهش به مراتب از جهش اول پراهمیت تراست. زیرا تنها این جهش دوم است که می تواند درستی یا نادرستی جهش اول شناخت را ثابت نماید، یعنی ثابت کند که آیا ایده ها، تئوری ها، سیاست ها، نقشه ها و تدابیری که در روند بازتاب جهان خارجی عینی به دست آمده اند، صحیح اند یا نه؛ راه دیگری برای آزمودن حقیقت موجود نیست. و درمورد شناخت پرولتاریا از جهان، وی هدف دیگری به جز تغییر دادن آن ندارد. یک شناخت صحیح اغلب با طی کردن یک روند تکرار مکرر حرکت از ماده به شعور و سپس ازشعور به ماده، یعنی حرکت از پراتیک به شناخت و سپس ازشناخت به پراتیک می تواند به دست آید. این است تئوری شناخت مارکسیستی، این است تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیکی.»( اندیشه های درست انسان از کجا سرچشمه می گیرند، مه 1963). چنانکه دیده می شود در این دیدگاه نقطه عزیمت و نیز نقطه بازگشت، ماده، عین، پراتیک (یا مبارزات تولیدی، طبقاتی وآزمون های علمی و هنری)است.
9-  مائو در رساله خود به نام درباره پراتیک به این دیدگاه چنین اشاره می کند: «بنابراین می توان ملاحظه کرد که نخستین گام در پروسه شناخت، تماس با پدیده ‏های خارجیست - مرحله ی احساس ها. گام دوم، ‏سنتزداده های ناشی از احساس ها و تنظیم و تغییر آنهاست - مرحله مفاهیم، ‏احکام و نتیجه گیری ها.»( درباره پراتیک، منتخب آثار جلد نخست، ص 462) و همچنین:
«مارکسیسم - لنینیسم معتقد است که صفت مشخصه دو مرحله پروسه شناخت در اینست که شناخت در مرحله پایین تر به مثابه شناخت حسی و در مرحله بالاتر به مثابه شناخت منطقی تظاهرمی کند؛ معذلک این هر دو مرحله، ‏مراحل مختلف پروسه واحد شناخت را تشکیل می دهند. حسی و تعقلی خصلتاً با هم فرق می کند ، ‏ولی ازهم جدا نیستند ، ‏بلکه بر اساس پراتیک به یک واحد کل تبدیل می شوند.»( ص457) و:
« تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک، پراتیک را دردرجه اول قرارمی دهد و براین نظراست که شناخت بشر به هیچ وجه نمی تواند از پراتیک مجزا گردد و کلیه تئوری های نادرست را که اهمیت پراتیک را نفی و شناخت را از پراتیک جدا می کنند، رد می نماید.» (ص454)
«شناخت با پراتیک آغازمی گردد، و شناخت تئوریک ازطریق پراتیک کسب می شود و باید دوباره به پراتیک بازگردد. نقش فعال شناخت نه فقط در جهش  فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان می یابد بلکه - و این مهم تراست -  باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلابی نیز بیان یابد (ص 465)
10-  چنانکه می بینیم در این دیدگاه، ماده، عین خارجی، به دست آوردن تجربه به وسیله ی حواس پنچگانه که مستقیما با عین تماس می یابند و به طور کلی پراتیک نقطه آغاز شناخت است؛ و پس از تبدیل شناختی که به وسیله حواس به دست می آید به شناختی تعقلی(یعنی شناختی که به وسیله ی تفکر و کار با مفاهیم و مقولات به دست می آید) دوباره به پراتیک، عین و ماده باز می گردد و به آن تبدیل می شود. واحد کلی که این فرایندهای متضاد بر آن استوارند، پراتیک است. این نقش تعیین کننده ی نهایی ماده و عمل را نشان می دهد.
11-   مائو در مورد رابطه ی بین ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- فرهنگی می نویسد:«بدیهی است که نیروهای مولده، پراتیک و زیربنای اقتصادی به طور کلی دارای نقش عمده و تعیین کننده هستند و کسی که منکر این حقیقت شود، ماتریالیست نیست.» وی پس از اشاره به رابطه دیالکتیکی نیروهای مولده و روابط تولید، پراتیک و تئوری و زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی - فرهنگی و عمده شدن روابط تولید، تئوری و روساخت سیاسی- فرهنگی در شرایطی معین می گوید: «آیا ما با چنین تزی ماتریالیسم را نقض می کنیم؟ به هیچ وجه، زیرا ما قبول داریم که در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین کننده ذهن و وجود اجتماعی تعیین کننده شعور اجتماعی است؛ ولی در عین حال نیز می پذیریم - و باید هم بپذیریم - که ذهن بر ماده، شعور اجتماعی بر وجود اجتماعی و روبنا بر زیربنای اقتصادی تأثیر متقابل می گذارد. بدین سان ما نه فقط ماتریالیسم را نقض نمی کنیم بلکه ماتریالیسم مکانیکی را رد می نمائیم و از ماتریالیسم دیالکتیک دفاع می کنیم.» درباره تضاد، منتخب آثار، جلد نخست، ص 509)
12-  چنانچه ما فرمولبندی مائو را در دو امر تبدیل ماده به شعور و شعور به ماده و پراتیک به تئوری و تئوری به پراتیک( نقاط آغاز و پایان ماده و پراتیک هستند) را در امر زیرساخت اقتصادی به کار بندیم این فرمول به دست خواهد آمد: نقطه ی عزیمت زیرساخت اقتصادی است. سپس بازتاب آن در روساخت سیاسی- فرهنگی و آنگاه نقش ویژه و موثر و پیش برنده ی آن بر زیرساخت اقتصادی و سپس بازگشت به زیرساخت اقتصادی و تغیر آن. این چنین ما به همان فرمول آغازین مارکس می رسیم که همه چیز از تولید آغاز می شود و به تولید باز می گردد.
13-  نکته مهم این است که شناخت این نقش«تعیین کننده نهایی» و یا خود نشان دادن و آشکار شدن آن، چنانکه انگلس و لنین اشاره می کنند در یک مقطع زمانی کوتاه نخواهد بود، بلکه زمانی که حوادث و رویدادهای انبوه به وقوع پیوندند و در طول مراحل و فرایندهای طولانی تری صورت خواهد گرفت. انگلس در نامه به ژوزف بلوک(لندن، سپتامبر 1890) کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت مارکس را نمونه ای از آشکار کردن نقش تعیین کننده نهایی زیرساخت اقتصادی در وقوع رویدادهای سیاسی و مبارزه ی طبقاتی معرفی می کند.  
م- دامون
فروردین 400
 
 

۱۴۰۰ فروردین ۲۶, پنجشنبه

درباره شناخت (2) بخش نخست ماتریالیسم تاریخی

 

درباره شناخت (2) 

بخش نخست

ماتریالیسم تاریخی

  ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی
1-   مناسباتی که در جامعه ی انسانی بین انسان ها، برقرار می شود مناسبات تولیدی، سیاسی و فرهنگی است.  
2-   مناسبات تولیدی روابطی است که در روند تولید مادی وسائل زندگی انسان- خوراک و پوشاک و مسکن - برقرار می گردد.
3-   مناسبات سیاسی عبارت است از روابطی است که به وسیله ی افراد و گروه ها و طبقات در عرصه ی فعالیت سیاسی برقرار می گردد و شامل سازمان ها و نهادهای سیاسی و حقوقی و مبارزات اجتماعی- سیاسی است. عالی ترین شکل این فعالیت ها در جوامع طبقاتی در مبارزات طبقاتی و استقرار و یا جایگزین کردن مناسبات نوین تولیدی به جای مناسبات کهنه بروز می یابد. این مبارزه به طورعمده به وسیله ی سازمان های سیاسی مانند دولت و احزاب سیاسی صورت می گیرد.
4-   مناسبات فرهنگی روابطی است که میان انسان ها در زمینه های فلسفه، علم، هنر، اخلاق، مذهب و ... برقرار می گردد.
5-   بنابراین فعالیت اجتماعی انسان ها و روابطی که بر مبنای این فعالیت بین آنها برقرار می گردد به دو بخش مادی و معنوی تقسیم می شود. بخش و یا ساخت مادی آن شرایط و مناسبات تولیدی است(اشکال مالکیت، جایگاه و موقعیت افراد در اجتماع و اشکال توزیع ثروت) و بخش معنوی آن شامل تمامی اندیشه های سیاسی و فرهنگی است.
6-  مناسبات تولیدی، ساخت اقتصادی جامعه و بنیان فعالیت های اجتماعی - طبقاتی انسان و اساس تحرک اجتماع را تشکیل می دهد. اندیشه ها اشکالی است که انسان ها در آنها به درک فعالیت های خود می رسند و برای فعالیت های خود نقشه و برنامه تدوین می کنند.
7-   علت این که ساخت اقتصادی پایه ی تحرک جامعه را تشکیل می دهد بر این مبنا قرار دارد که انسان نخست باید بازتولید و بقای مادی خود را تامین کند. بقای مادی انسان در گرو داشتن خوراک، پوشاک و مسکن است. برای اینکه انسان بتواند خوراک، پوشاک و مسکن داشته باشد و نیز دیگر نیازهای خود را رفع نماید، باید آنها را تهیه یا در واقع تولید کند. وی برای تولید آنها دست به فعالیت تولیدی می زند و در فرایند فعالیت تولیدی خود وارد روابط اقتصادی با دیگر اعضای جامعه می شود. شرایط مادی تولید و مناسبات تولید میان انسان ها به گفته ی مارکس می توانند با دقت امور طبیعی تعیین شونداین مبنای ماتریالیستی دیدگاه ماتریالیسم تاریخی را می سازد.
8-   بازتولید مادی انسان درعین حال نیازمند بازتولید سیاسی و فکری وی است. به درجه ای که اجتماع انسانی توسعه و تکامل می یابد، درک و شناخت مناسبات انسان با طبیعت از یک سو و روابط میان انسان ها از سوی دیگر، خواه در مورد آنچه که وجود دارد و خواه آنچه باید به وجود بیاید، مساله ی فکری انسان بوده است. علوم طبیعی و علوم اجتماعی دو شاخه ی شناخت انسان را تشکیل داده اند.
9-   درک و شناخت طبیعت که با واسطه ی فعالیت تولیدی برای دگرگون کردن طبیعت صورت می گیرد علوم طبیعی را به وجود آورده است. به همین ترتیب درک فعالیت تولیدی و روابط اقتصادی میان انسان ها به وسیله ی علم اقتصاد، روابط ، فعالیت ها و مبارزات سیاسی - طبقاتی به وسیله علم سیاست، مناسبات حقوقی با دانش حقوق و شناخت مناسبات روانی، احساسی و عاطفی و اخلاقی میان انسان ها( خوبی و بدی، زیبایی و زشتی، عشق و نفرت) که در جوامع طبقاتی، طبقاتی است به وسیله ی اخلاق و هنرایجاد شده است. عالی ترین و عام ترین شکل دانش انسان ها خواه در مورد مناسبات با طبیعت و خواه در مورد مناسبات میان انسان ها در دانش فلسفی بروز کرده است. شکل های تخیلی فهم مناسبات انسان ها با طبیعت و میان انسان ها نیز با واسطه ی اسطوره ها و ادیان و مذاهب صورت گرفته است. 
10- فعالیت های و سازمان های سیاسی و اندیشه ها، روساخت سیاسی و فرهنگی اجتماع انسانی را بر مبنای ساخت اقتصادی و یا مناسبات تولیدی به وجود می آورد. 
11-  مناسبات تولیدی و مناسبات سیاسی و فرهنگی با یکدیگر کنش و واکنش دارند و به روی یکدیگر اثر می گذارند. زمانی این و زمانی آن یک عمده می شوند. زمانی این و زمانی آن یک پس و یا پیش می افتند. این کنش و واکنش، این تاثیر و تاثر، عمده شدن و غیر عمده شدن و این پیش و پس افتادن مبنای نگرش دیالکتیکی ماتریالیسم تاریخی را می سازد.

                                           شالوده ی متد تحلیل دیالکتیکی
1-   لنین در شرح دیالکتیک می نویسد:« تعیین مفهوم از خودش[خود چیز باید در روابط و تکامل اش بررسی شود]» و« تکامل این چیز(پدیده، به ترتیب)، در حرکت اش، در زندگی اش.»( به نقل از عناصر دیالکتیک مندرج در دفترهای فلسفی لنین، برگردان م- دامون، تاکیدها از لنین است)
2-   مائو تسه دون همین مفهوم را توسعه و تکامل می دهد:« جهان بینی دیالکتیک ماتریالیستی، برخلاف جهان بینی متافیزیکی، بر آن است که پژوهش تکامل یک شی یا پدیده را باید از درون آن، از روابط آن با اشیاء و پدیده های دیگر شروع کرد؛ به بیان دیگر تکامل اشیاء و پدیده ها باید به مثابه حرکت جوهری و ضرور آنها ملاحظه گردد، البته با توجه به اینکه هر شی یا پدیده در جریان حرکت خود با اشیا و پدیده های محیط در ارتباط می آید و متقابلاً بر یکدیگر اثر می نهند. علت اساسی تکامل هر شی یا پدیده در بیرون آن نیست، بلکه در درون آن است، در سرشت متضاد اشیا و پدیده ها نهفته است. سرشت متضاد ذاتی هرشی یا پدیده است و از همین جاست که حرکت و تکامل اشیاء و پدیده ها ناشی می شود. سرشت متضاد یک پدیده علت اساسی تکامل آن است، حال آنکه رابطه و تأثیر متقابل آن با پدیده های دیگر علل ثانوی را تشکیل می دهد.»( درباره ی تضاد، منتخب آثار، جلد نخست، ص 476)
3-   به این ترتیب ما به این حکم اساسی دیالکتیکی می رسیم که حرکت و تکامل هر چیز از درون خودش و از تضادهای درون خودش آغاز می شود. ضمن آنکه هر چیز با چیزهای دیگر رابطه دارد و از آنها تاثیر می پذیرد. به این ترتیب دو وجه تحلیل«شی»( یا «پدیده») یعنی تضاد درونی آن و حرکت و زندگی اش بر مبنای این تضاد درونی و تحلیل «روابط» با دیگر اشیا و پدیده یعنی پیوندها و اختلافات اش با دیگر اشیا و پدیده ها، عناصر درونی یا وحدت اضداد در متد تحلیل دیالکتیکی است.
4-   در تحلیل کل مرکبی به نام جامعه، از یک سو موجودیتی عام به نام جامعه وجود دارد که در اشکال خاصی خود را بروز می دهد و از سوی دیگر اشکال خاصی که موجودیتی عام را تشکیل می دهند و جدا از این عام وجود ندارند. از آنجا که عام و خاص مفاهیمی نسبی هستند هر عامی می تواند خاص و هر خاصی به نوبه خود می تواند عامی به شمار آید.
5-   بر این مبنا، هر کدام از عناصر و موجودیت های خاص در تولید مادی و تولید معنوی دارای یک هویت مستقل هستند. مثلا در اقتصاد، تولید، مبادله، توزیع و مصرف هر کدام یک خاص و دارای یک هویت مستقل هستند و تحرک و پویایی آنها از تکامل تضادهای درونی خود آنها آغاز می شود. همین امر برای امور سیاسی، حقوقی، ایدئولوژیک و فرهنگی راست در می آید. مثلا در عرصه ی فرهنگ، تکامل فلسفه، علم، اخلاق و هنر از خودشان یعنی از تضادهای درونی خودشان بر می خیزد.
6-   انگلس این نکته را چنین شرح می دهد:« در هر جا که تقسیم کار به مقیاس اجتماعی وجود داشته باشد، فرایندهای کار از یکدیگر مستقل می شوند. در تحلیل نهایی، تولید عامل تعیین کننده است. لیکن به مجرد این که مبادله ی محصولات تولید شده از خود عمل تولید مستقل می گردد، حرکت مخصوص به خودش را می یابد که اگرچه به طور نسبی تابع حرکت تولید است، اما در ویژگی ها خود و در یک وابستگی کلی، قوانین ذاتی خودش را که در طبیعت این عامل جدید نهفته است، دنبال می کند. این حرکت مراحل مختص به خود را داشته و به نوبه خود در برابر حرکت تولید واکنش می دهد.»( نامه انگلس به کنراد اشمیت، اکتبر 1890، به نقل از درباره تکامل مادی تاریخی، برگردان خسرو پارسا)
7-   به این ترتیب چنانچه ما اصل نخستین دیالکتیک یعنی« پژوهش تکامل یک شی یا پدیده را ... از درون» خود آن راهنما قرار دهیم می توانیم جامعه و یا هر کدام از موجودیت های خاص را در آن به عنوان یک کل مرکب، یک چیز یا پدیده قلمداد کنیم و تحلیل خود را نخست از خود آن آغاز کنیم و سپس به روابط آن با امور و چیزهای دیگر بپردازیم. از این دیدگاه، مبنای تحلیل تولید را تولید، مبنای تحلیل مبادله را مبادله و ... و نیز در عرصه سیاست مبنای تحلیل دولت را دولت و در عرصه ی فرهنگی مبنای تحلیل فلسفه را خود فلسفه و تحلیل هنر را خود هنر باید قرار داد و در تمامی این امور در عین حال روابط آن را با امور و چیزهای دیگر بررسی و تحلیل کرد.
8-    اما چنین بررسی ای که بر مبنای استقلال موجودیت های خاص در عامی به نام جامعه استوار است تا حد معینی می تواند پیش رود و درست باشد. از آن حد که بیرون رود و برای این وجوه خاص استقلالی مطلق تصور شود بدین گونه که اینها می توانند بیرون از موجودیت جامعه، هویت و زندگی مستقلی داشته باشند، به حکمی نادرست تبدیل می شود. برای نمونه اگر ما موجودیتی عام به نام درخت را به اشکال خاص موجودیت آن مانند ریشه و ساقه و شاخه و برگ و میوه  تقسیم کنیم می توانیم بگوییم که هر کدام از این خاص ها - که برای خود عامی است - دارای تکامل مستقل خویش هستند، ضمن آنکه با یکدیگر رابطه دارند و از یکدیگر تاثیر می پذیرند. اما نکته ی مهم این است که این ها وجوه خاص یک موجودیت عام به نام درخت هستند و در چارچوب تکامل درخت، به وجوهی از این تکامل تبدیل می شوند و جدا از تکامل آن نمی توانند موجودیتی مستقل داشته باشند. به این ترتیب زمانی که می گوییم که تکامل درخت از تضادهای درونی خودش آغاز می شود، همه ی این وجوه خاص در این تکامل، تابع حرکت و تکامل درونی درخت به عنوان یک کل می شوند.
9-   این امر را می توان  در مورد تکامل یک ارگانیسم زنده نیز به کار برد. مثلا عناصر خاص ارگانیسم انسان مغز، قلب، دست، پا و... در حالی که هر کدام کار ویژه ای خاص خود دارند و تابع مکانیسم های خود هستند اما این ها در یک ارگانیسم زنده تابع تضاد اساسی این ارگانیسم می باشند و از آن تبعیت می کنند و بدون موجودیت عام این ارگانیسم و تضاد اساسی آن نمی توانند وجودی مستقل داشته باشند.
10-  همین امر با روشنی در مورد یک جامعه صدق می کند. در حالی که  دو وجه اساسی جامعه یعنی وجه مادی و معنوی و نیز هر یک از وجوه خاص در هر کدام از این دو وجه، استقلال و کار ویژه ای خاص خود دارند، و تکامل آنها از تضادهای درونی خود آنها سرچشمه می گیرد، اما در موجودیت پدیده ای عام به نام جامعه تابع تضاد درونی ویژه ی جامعه می شوند. در تولید مادی این تضاد اساسا تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولید و در سطحی خاص تر تضاد بین مناسبات تولید یا ساخت( زیر بنا) با مناسبات سیاسی و فرهنگی (یا روبنا) است. در این جا ما می بینیم که مناسبات سیاسی و فرهنگی درون جامعه در مجموع از قوانینی تبعیت می کنند که بر ساخت اقتصادی آن جامعه حاکم است.
م- دامون
فروردین 1400

۱۴۰۰ فروردین ۲۰, جمعه

در نقد عرب ستیزی و نژادپرستی

 

در نقد عرب ستیزی و نژادپرستی
 
مقاله ی که در زیر خواهد آمد به وسیله ی یوسف عزیزی بنی طرف یکی از نویسندگان عرب کشور ما نگاشته شده است. مضمون این مقاله نقدی است به برخوردهای عرب ستیزانه برخی از ادیبان ایران.
انتقادهای بنی طرف دارای اهمیت زیادی است و همه ی ما باید آنها را آموخته و آویزه ی گوش خود سازیم. به ویژه در این دوران که حکومت اسلامی بر کشور ما حاکم است و لایه هایی از جوانان و طبقات مردمی، تسلط آخوندها و استبداد دینی، تسلط دین اسلام و مذهب اثنی عشری را با مساله ی تجاوز 1400 سال پیش مسلمانان عرب به ایران درهم کرده و نفرت خویش را از این حکومت و در کنار آن برخی حکومت های عقب مانده و مستبد عرب منطقه به نژاد عرب تعمیم می دهند. نژاد و خلقی که برخی از هم میهنان ما را تشکیل می دهند و در تمامی امور زندگی خود با خلق های ایران درهم شده و آمیخته اند.
این گرایش های ناهنجار و ناپسند با رویه ی عمومی تاریخی ملت ایران نمی خواند. گرایشی که  جریان های مرتجع و وابسته به امپریالیسم سلطنت طلب به شیوه های گوناگون می کوشند در آن بدمند و آن را غلیظ تر گردانند.
 مردم ایران همواره مردم عرب کشورهای همجوار را دوست خود دانسته اند و از صمیم قلب به آنها عشق ورزیده اند. آنها بهترین همدردی ها و عواطف را نسبت به توده های فلسطین و مبارزات آنها علیه حکومت صهیونیستی اسرائیل ابراز داشته اند. بهترین احساسات را نسبت به توده های عرب مبارز در بهارعربی در کشورهای منطقه و شمال افریقا و عمیق ترین نفرت را از کشتار مردم این کشورها به وسیله حکام مرتجع این کشورها به ویژه کشتار توده های زحمتکش سوریه به وسیله بشار اسد و حکام مرتجع جمهوری اسلامی بروز داده اند؛ و در این چند سال اخیر نیز همفکری و احساس مشترک با توده های مبارز عراقی در نبردشان علیه حکومت عراق و نیز دخالت های جمهوری اسلامی در امور خود نشان داده اند. طبقه ی کارگر، کشاورزان و زحمتکشان فارس احترام عمیق برای خلق های دربند ایران، کرد، عرب، ترک، بلوچ، ترکمن و غیره قائل بوده و هستند؛ آنها را از صمیم قلب دوست دارند و خود را متحد همیشگی این خلق ها و به ویژه زحمتکشان آنها می دانند. بخش مهمی از طبقه ی کارگر ایران در جنوب کشور خلق عرب هستند و ما همواره شاهد مبارزات آنها در نیشکر هفت تپه و فولاد اهواز( و در گذشته در شرکت نفت و دیگر کارگاه ها و کارخانه ها) و همبستگی عمیق طبقه کارگر و طبقات مردمی ایران با آنها بوده ایم.
شکی نیست که ما به عنوان مردم یک کشور معین حق داریم که درمورد گذشته تاریخی خود بیندیشیم و نسبت به دقایق و آنات آن حساس باشیم. تجاوزات کشورهای بیگانه به ویژه یونانی ها، اعراب و مغول ها به کشور ما و ضربات سنگینی که به ما زدند( و یا برعکس ضرباتی که تجاوزات پادشاهان و سران این کشور به کشورهای دور و نزدیک و به مردم آن کشورها زدند)، نقشی که این تجاوزات در تخریب اقتصاد، سیاست و فرهنگ ما ایفا کرد، حکومت های مستبد و جابری که در پی آنها و برای دوران های طولانی در کشور ما به وجود آمد و بالاخره جنبش های مبارزه جویانه و آزادی بخشی که علیه اشغال و ستمگران حاکم ما در آن دوران ها شکل گرفت، کندوکاو و تحلیل کنیم و از این تحلیل ها برای مبارزات کنونی طبقه کارگر و توده های زحمتکش درس بگیریم. به ویژه آن که بخش هایی از این شکست ها و تداوم آنها به برخی ضعف های تاریخی درونی و در صدر آنها گاه باهم نبودن، اتحاد عمومی نداشتن و شقه شقه بودن خود ما نیز برمی گردد. اما این امر هرگز نباید موجب هرگونه خود برتربینی در دوران کنونی نسبت به نژاد کشورهای متجاوز، تحقیر مردم آنها، نژادپرستی و غیره شود.( نکته ی شایسته ی تامل این است که نژادپرستی و تحقیری که این لایه ها روا می دارند بیشتر شامل حال اعراب و نیز تا حدودی مغول ها شده است، اما نسبت به اسکندر نه تنها در دوران معاصر و نیز اکنون، چنین تحقیری صورت نگرفته و یا کمتر صورت گرفته است، بلکه در گذشته« اسکندرنامه» ها نیز در ستایش وی می نگاشتند).
ما همه به خوبی می دانیم که مردم عرب خوزستان از ستم دیده ترین مردم ایران هستند. در زمان نظام سلطنتی و استبدادی محمدرضا شاه نوکر صفت، بدترین تحقیرها و توهین ها به خلق عرب می شد. مردم عرب در مقامات اجرایی و اداری نه تنها کشور بلکه حتی در خوزستان و شهرهای آن امکان پیشرفت نداشتند و تا آنجا که نگارنده شنیده است در ارتش از حد گروهبان شدن نمی توانستند بالاتر روند. مردم عرب در زیر ستم مضاعف، فقر و بدبختی زندگی می کردند( و می کنند).  در شهرها بخش مهمی از کارگران و زحمتکشان عرب یا به شغل ناطوری اشتغال داشتند و یا در بهترین حالت کارگران ساده بودند. در روستاها، زنان و مردان عرب در کشاورزی به کارهای سخت و طاقت فرسا اشتغال داشتند. محل های سکونت توده های زحمتکش عرب خواه در شهرها و خواه به ویژه در روستاها جزو محل هایی بود که دارای کمترین حد امکانات بود و کمترین حد رسیدگی به آنها می شد. بخش هایی از مردم از روی ناچاری به قاچاق جنس از کشورهای خلیج می پرداختند.
 در زمان کنونی ظاهرا برعکس شده و جمهوری اسلامی امکان پیشرفت را برای مردم عرب در ارگان های اداری و نظامی فراهم کرده است. اما این تنها بخش بسیار کوچکی از قضیه است.
نظام مستبد جمهوری اسلامی از همان آغاز به تقابل با مبارزات حق طلبانه مردم عرب خوزستان که از این همه حق کشی و ستم به تنگ آمده بودند دست زد . این نظام به وسیله تیمسار مدنی جلاد( از اعضای جبهه ملی و در عین حال و عملا در خدمت مقاصد امپریالیست ها) به کشتار مردم زحمتکش دست زد و مبارزین و جوانان آنها را سرکوب کرد.(همانند سرکوبی هایی که در مورد خلق کرد، ترک و ترکمن در همان سال های 60- 58 اعمال شد). سپس از سال های 60 به این سو با اتهام واهی« تجزیه طلبی»( که اقلیتی بسیار ناچیز شامل آن می شدند)همواره دست به بازداشت، شکنجه ، زندان کردن و اعدام روشنفکران و جوانان مبارز عرب زده است. اکنون روزی و هفته ای و ماهی نیست که ما خبری از بازداشت و یا اعدام جوانان و روشنفکران عرب نشنویم. بنابراین نظام جمهوری اسلامی کوچکترین الفتی با مردم عرب خوزستان نداشته بلکه همواره دشمن آنها بوده است. نگاهی به وضع کنونی خوزستان نشان می دهد که این منطقه با همه گونه مصایب و مشکلات و با بدترین شکل آنها مواجه است. از ریزگردها گرفته تا کرونا؛ و کمترین حد رسیدگی به آن می شود.
جمهوری اسلامی بنا به دلایلی کاملا فرصت طلبانه و از موضع حفظ موقعیت در میان مردم عرب، امکان ترفیع را برای افرادی از میان آنها فراهم کرده است و نه از موضع حق قائل شدن برای مردم عرب. سران این نظام تنها به افرادی اجازه ی ترفیع و پیشرفت داده است که از همان آغاز حکومت جزو حزب اللهی هایی بودند که وظیفه شان حمله به گردهمایی ها و راهپیمایی های کارگران و زحمتکشان، احزاب و سازمان های مبارز و آزادیخواه چپ و دمکرات و یا مبارزات حق طلبانه ی خود خلق عرب بود. بسیاری از چنین افرادی نخست در خدمت کمیته های انقلاب اسلامی بودند و بعدها عضو سپاه پاسداران و سازمان اطلاعات شدند و به همراه برخی دیگرهمچون امام جمعه وظیفه ی تداوم سرکوب این مبارزات و به خصوص مبارزات خود خلق عرب را در دست خود گرفتند.
 جهت دیگر این امکان ارتقاء و گرفتن مقام در جمهوری اسلامی به وسیله برخی افراد عرب، به جنگ عراق و ایران برمی گردد و به این دلیل بود که مبادا ستم هایی که نظام جمهوری اسلامی از همان آغاز بر خلق عرب کرد، تمایل به تجزیه طلبی را که به هر حال این گونه ستمگری ها آن را تقویت می کرد، تقویت کند. بنابراین تنها دلیلی که هیچ گاه برای سران جمهوری و باند خامنه ای و سپاه پاسداران اش وجود نداشته، موجه شمردن حقوق حقه خلق عرب بوده است.
باری، همه ی ما باید به جان شنونده ی هر انتقادی باشیم که از نگاه روشنفکران خلق های زیر ستم کشور ما ایران به نژاد پرستی ایرانی ها وارد می شود.
 مساله اتحاد توده های خلق بسیارمهم است آن هم در دوران کنونی که نفرت و کینه و خشم از این حکومت مستبد تمامی کارگران و کشاورزان و طبقات مردمی و تمامی خلق های ایران را فرا گرفته است. بدون چنین اتحادی غیر ممکن است که بتوان این حکومت نکبت و متعفن را سرنگون کرد و جمهوری دموکراتیک مردمی را بنا نهاد. بنابراین رفع موانع چنین اتحادی فزون از حد و دارای اهمیتی درجه اول است.


این مقاله کمی کوتاه شده است. اصل مقاله در سایت های خبری و تحلیلی مندرج است.
 
نژادپرستی در ادبیات فارسی: از هدایت و علوی تا درویشیان و بادکوبه ای
 
در این نوشته، نمونه های چکیده واری از چند نویسنده ایرانی وابسته به نسل ها و گرایش های مختلف را می آورم تا به تالاب راسیسمی که این نویسندگان در آن گرفتار شده اند اشاره کنم.
گفتمان معاصر پارسی Contemporary Persian Discourse شامل اندیشه، سیاست، فلسفه، هنر، فرهنگ و ادبیات است که عمدتا سمت و سوی دگر ستیز و عرب ستیز داشته. عرب ستیزی هم مصداق آشکار نژاد پرستی است. این گفتمان بر ذهنیت سه نسل از ایرانیان تاثیر نهاده است.
چند نمونه:
۱) صادق هدايت
صادق هدایت که در ایران، بارزترین رمان نویس پارسی نگار به شمار می رود، عرب ها را چنین تصویر می کند: "چهار نفر عرب – عباهای پاره به خود پیچیده، روی آن را به کمرشان نخ بسته اند، صورت ها سیاه، ریش و سبیل سیاه و زمخت، سر وگردن را با پارچه سفید وزرد چرک پیچیده اند، پاها برهنه غبار آلود، شمشیرها مختلف – درنده ترسناک داد وفریاد می کنند" (پروین دختر ساسان ص ۱۲).
"تازیان بیابان نورد سوسمار خور که سال هاست زیر دست ما بودند وبه ما باج می پرداختند" (همان کتاب، ص ۲۰).
” بهرام در را باز می کند چهار نفر عرب شمشیر به دست سر وصورت پیچیده، سیاه ترسناک، پاهای برهنه چرک وارد می شوند، چشم ها را به دختری می دوزند، عبای پاره یکی از آنها به زمین کشیده می شود، شمشیر خون آلود به دست دارد. بهرام دست ها را بلند می کند، عرب ها به یکدیگر نگاه کرده خنده ترسناکی می کنند" (همان، ص ٣۲).
” آری ما آغاز جنگ را کردیم (کذا!) چون آیین شما به درد ما ایرانیان نمی خورد شاید برای خودتان خوبست زیرا که شما مانند جانوران درنده زندگانی می کنید" (همان ص ۴۰).
” او مثل مارمولک نمی لغزید بلکه خیلی تند، روی پاهایش می دوید و سرش را بالا گرفته بود. این فکر برایم آمد که شاید هجوم عرب به ایران به طمع همین سوسمار بوده است. گویا این همه زمین و بته های خار، مملکت سوسمارها بود، لابد به عقیده آنها اینجا آباد (کذا) نه اصفهان، وامشب بچه مارمولک برای ننه اش حکایت می کند یک غول بیابانی را دیده و با چه تردستی و زرنگی از دست او فرار کرده است" (همان، داستان اصفهان نصف جهان ص ۵٨).
"راستش این عرب های سوسمار خور، بد دک و پوز، بو گندو، دیگر شورش را در آوردند. تا حالا هر غلطی می کردند، دندان روی جیگر می گذاشتم" (توپ مرواری ص ۱۶).
"همه چیزشان [یعنی عرب ها] آمیخته با کثافت و پستی و سود پرستی و بی ذوقی و مرگ و بدبختی است. چرا ریختشان غمناک و موذی است وشعرشان مرثیه و آوازشان چسناله است؟" (همان ص ۱۷).
آیا این مشت نمونه خروار برگرفته از آثار صادق هدایت نشانگر دیدگاه نژاد پرستانه او نیست؟ امیدوارم نگویید این مربوط به عرب های فتوحات اسلامی است زیرا او حتما می دانست که این می تواند بر همه عرب ها دلالت داشته باشد و از همه مهمتر می دانست که در همان هنگام میلیون ها عرب در جنوب و جنوب غرب ایران - به اصطلاح - هموطن او هستند. اما او طبعی راسیست دارد و این را در همه آثار خود بیان کرده است. ذهنیت صادق هدایت روی موضوع ایرانی سفید، وعرب سیاه تاکید می کند و البته این نشانگر نادانی نویسنده است چون عرب ها اکثرا سفید اند و تازه سیاه هم باشند – که بخشی از آنان سیاه اند – نمی تواند دستاویز نفرت پراکنی کسی باشد که خود را نویسنده ایرانی می داند و ملت های همسایه اش عرب، واز آن مهمتر بخشی از هموطنانش عرب هستند. مساله برتری نژادی سفید بر سیاه و نفرتی که هدایت از عرب ها و حتی یهودی ها دارد، اساس و بن مایه اندیشه های راسیستی او را نشان می دهد. مشابه چنین ادبیات نژاد گرا را در آفریقای جنوبی دوران آپارتاید و در آلمان هیتلری دیده ایم...
 ۲) بزرگ علوى
حال ببینیم چگونه یک نویسنده مارکسیست ایرانی سر از راسیسم در می آورد، بزرگ علوی را می گویم. او می نویسد:
” عربی با عمامه قرمز، صورت سیاه، دندان های گراز زرد، با چشم های مهیب، شمشیری در دست گرفته و فریاد می زند". (کتاب دیو دیو ص ۶).
” این تازیان از همان دیو و ددانی هستند که در نامه های پیشینیان ما چندین بار از آنها اسم برده شده"( همان ص٨).
”چه بگویم؟ آیا دیدن آن برای من بس نیست. تازی یعنی نکبت، وحشی گری، خون ریزی، دزدی، هیزی و هزار گونه درندگی دیگر. این است رویه و آیین آنها" (همان ص ۹).
”اگر هنوز مهر من در دل تو باقی است، از بچه من نگاهداری کن. او را به تو می سپارم، آرزویم همین بود که به ایران بیایم. اینجا بمیرم و پسرم ایرانی بشود. هیچوقت نخواستم که یک نفر تازی از من به وجود بیاید. ۱۲ سال است که به در بدری زنده هستم" ( همان ص ۱۲).
”چرا استخوان لای زخم می گذارید؟ شما همه می دانید که بزهکار کیست. او از ما نیست. او تخم و ترکه عرب است. او دیو است. از آن چهره سیاه و ریش ژولیده اش پیداست. ما دروغ نمی گوییم. ما دیو نیستیم. دیو است که در ما تخم تبه کاری می پاشد. دیو عرب است که ما را به این روزگار کشانده، او را باید کشت. باید نابودش کرد. ایرانی دروغ نمی گوید. ایرانی دورو نیست. این خون چرکین تازی است که در او جلوه گر شده است، اندیشه وفکر تازی است. چاپیدن و دزدیدن، خوی دیو است. دیو، عرب است. سه سال است که من زن او هستم. در این مدت مت به خوی نکبت او پی بردم" (همان ص ۱۴).
بزرگ علوی مارکسیست فاشیست در اینجا اساسا خواستار کشتن عرب ها می شود و البته این پند ادبی او – و هدایت و دیگر نژاد پرستان – طی هشتاد نود سال گذشته، گوش فراخی برای شنیدن داشته اند، هم در میان حاکمان و هم محکومان. تاکید محمدرضا شاه بر ضرورت ریشه کنی ملیت و زبان و فرهنگ و سنت های عرب ها و گفتار صریح تیمسار احمد مدنی در تابستان سال ۵۸ مبنی بر ضرورت کشتن عرب ها در ایران و اخیرا کشتار در نیزارهای شهرک جراحی و بندر معشور و دیگر عرب کشی ها – که اغلب در حد جنایت علیه بشریت طبقه بندی می شوند – نتیجه مستقیم و غیر مستقیم این گونه آثار زهرناک اند.
۳) فرخ خراسانى
نیز نمونه ای بیاورم از ادبیات عرب ستیز یک شاعر نزدیک به در بار پهلوی ودستگاه سلطنت شاه پیشین. شعری بلند از سید محمود فرخ خراسانی بنیانگزار انجمن ادبی فرخ و نماینده مجلس شورا و سناتور دوره محمد رضا شاه پهلوى. او در اوایل دهه پنجاه شمسی، به قول خودش این شعر را در 'پست فطرتی قوم عرب' و 'مذمت اعراب و نسل عرب' سروده است:
یارب عرب مباد! ودیار عرب مباد! این مرز شوم ومردم دور از ادب مباد!
زین خلق دیو سیرت وزین خاک دیوسار سرسبز وسبز، یک نفر ویک وجب مباد
این قوم دونِ دزدِ گدا را زکردگار جز لعنت و عذاب و بلا و غضب مباد
این پا وسر برهنه گروه پلید را غیر از کفن بر آن تن تیره سرد مباد!
هرگز به غیر دزد و سیه روی ونابکار بر این قبیله نام ونشان و لقب مباد!
بر دست و پا و گردن و تن این گروه را الا که بند سلسله و تیغ و تب مباد
هرگز به غیر خون پلید عرب روان از دجله و فرات به شط العرب مباد!
وانکو به امر اجنبیان شد امیرشان جز بَعد مرگ، نام وی اندر خطب مباد
تنها همین عراق نه، هرجا عربکده مصر وحجاز و تونس و نجد وحلب مباد!
الخ ..
...
۴) عالى پيام و بادكوبه اى
این گفتمان ادبی فاشیستی همچنان زاد وولد می کند. شاعری به نام سید محمد رضا عالی پیام معروف به “رها” روز چهارشنبه سی ام بهمن ۱٣٨۷ زیر عکس خمینی و خامنه ای در یکی از تالارهای تهران شعری را با این مقطع می خواند:
ای آن که دیده دو خته ای بر خلیج فارس - این لقمه با شکمبه تو سازگار نیست
زیرا که در آب پاک و زلالش - بدون شک ماهی است سوسمار نیست
(کف حضار).
این گونه شعرها آزادانه در تالارهایی خوانده می شوند که ده سال است آنها را به روی کانون نویسندگان ایران برای برگزاری یک مجمع عمومی بسته اند.
آن دیگری “مصطفی بادکوبه ای” نامی که عضو جبهه ملی ایران است، حدود چند سال پیش در همدان و زیر عکس بزرگ میزرا تقی خان امیر کبیر و روح الله خمینی وعلی خامنه ای هر چه از دهانش در می آید نثار عرب ها می کند.
مرا به قعر جهنم ببر خدای عرب-به شرط آن که نیاید در آن صدای عرب
مرا بهشت چه حاجت که زاده عشقم-بهشت حوری و غلمان بود سرای عرب
هزار بار ننگ ترا باد گر نمی فهمی-بجز کلام پر از قهر و انحنای عرب
خدای من همه عشق است بی نیاز کلام-نه آن خدای که همی سر دهد صلای عرب.
توصیف عرب ها به عنوان سوسمار خور، دیو، غول بیابانی، پست، موذی، بوگندو، نکبت، وحشی، خون ریز، دزد، هیز، دارای خون پلید وجه مشترک نه تنها این سه ادیب راسیست بلکه وجه مشترک اغلب نویسنگان وشاعران فارسی نویس معاصر است. استثنا هم کسانی را در بر می گیرد که اساسا نویسندگان غیرفارس اند مثل صمد بهرنگی و غلامحسین ساعدی و عدنان غریفی یا اندک شماری نویسنده چپ.
۵) سيمين بهبهاني و درويشيان
من به عنوان یک روزنامه نگار و نویسندۀ عرب بارها در محافل مطبوعاتی یا در کانون نویسندگان با احساسات نفرت‌آمیز پاره‌ای از اعضاء علیه عربها روبرو شده‌ام، به شکل جدی یا شوخی. فقط به به یکی دو مورد اشاره می کنم. یادم آمد تا سخن قبلی را تکمیل کنم. یک بار در جلسۀ کانون در سال 86 در منزل اکبر معصوم بیگی با یورش زبانی سیمین بهبهانی رو به رو شدم که هر وقت به من می‌رسید شعر بی‌ارزش "یارب عرب مباد و قوم عرب مباد" به خاطرش می‌آمد و آن را با صدای بلند می‌خواند. درگیری لفظی میان ما به وجود آمد که با وساطت سایر اعضاء پایان یافت. او حتی از کاربرد اصطلاح مورد علاقۀ وزارت اطلاعات یعنی'تجزیه طلب' علیه من هم ابائی نداشت. البته من احترام سن او را داشتم، منتهی دیگر نمی‌توانستم این رفتار وی را تحمل کنم. او چند ماهی قهر کرد و دیگر در نشست‌های کانون شرکت نکرد. پس از وساطت برخی رفقا، مسأله ظاهرا پایان یافت و در جلسه‌ای در منزل ایشان باهم سلام وعلیک و آشتی کردیم. ولی بعید می‌دانم ایشان واقعا از گرایشهای راسیستی و ضدعربی گذشته‌شان دست برداشته باشد.
نیز در نشستی عمومی که در بهار 87 شمسی برای بزرگداشت علی اشرف درویشیان در نشر ثالث برگزار شد ایشان که بر روی صندلی چرخدار بود لطیفه‌ای از زندگی خود را تعریف کرد که سراسر اهانت به عرب ها بود. در آن لحظه، محمود دولت آبادی به من خیره شد و بعد از جلسه به من گفت که از سخنان درویشیان شرم‌زده شده است واضافه کرد که در نشر رمان "آن مادیان سرخ یال" هم که در بارۀ امرء القیس شاعر عرب دوران جاهلیت است، با سرزنش‌های (به قول خودش) شووینیستها رو به رو بوده. گرچه خود دولت آبادی ناسیونالیست و اصلاح طلب است اما ظاهرا به مرحله فاشیسم ضد عربی نرسیده است. اساسا عرب ستیزی و نژادگرایی همزاد ادبیات معاصر فارسی است. سیاهه نژاد پرستان و عرب ستیزان دراز است و سیاه: زرین کوب، پورداوود، اخوان ثالث، میرزا آقاخان کرمانی و.. ده ها نویسنده و شاعر و مترجم. به گمان من این پدیده شنیع همچنان در نوشته ها و نانوشته های شصت تا هفتاد درصد اهل قلم ایرانی وجود دارد و موج های پیاپی ناسیونالیسم پارسی به آن دامن می زند. فقط باید جرات داشت و آن را نقد کرد و گرنه همانند دملی می ماند که زمانی سرریز خواهد کرد و چرک و خون و عفونت اش همه جا را می گیرد.
یوسف عزیزی بنی طرف
پنجشنبه - 1 آوریل- 2021
 
چند نکته در مورد مقاله ی بنی طرف
1-   ما نظرات بنی طرف را در امور دیگر نمی دانیم و از دید مساله ی خاص این مقاله مهم نیست که بدانیم. 
2-   متاسفانه هدایت در برخی دیگر از داستان های خود همچون سایه ی مغول این نژاد پرستی را نسبت به نژاد زرد نیز بروز داده است( داستانی که اگر این موارد در آن وجود نداشت می توانست و یا می تواند جزو داستان های خوب هدایت به شمار آید). وی همچنین نگاه تحقیرآمیزی به یهودیان داشته است. اگر در کنار این ها تمایل هدایت را به ایران باستان در نظر بگیریم، نژاد پرستی او تا حدودی بیشتر خود را نشان خواهد داد. باید در نظر داشت که یوسف بنی طرف تنها از این زاویه هدایت را مورد بررسی و نقد قرار داده است و در این مورد حق به جانب وی است.
اما روشن است- و بنی طرف که خود در زمینه ی ادبیات و فرهنگ فعالیت دارد، به خوبی می داند- که این ها البته همه ی هدایت نیست.
هدایت یکی از برجسته ترین هنرمندان سده ی اخیر ایران است و جدا از انتقادهایی که به حق از وی شده، می شود و باید بشود(خواه در زمینه ی رواج برخی روحیات تاریک اندیشانه، بدبینانه و یا جهت گیری های ناامیدانه در برخی از داستان های بلند و کوتاه اش و خواه در مورد نظرات عمومی اش در مورد مسائلی از گونه ی مسائل بالا) در مجموع خدمات مثبت وی به ادبیات و فرهنگ نقش غالب را در فعالیت های فرهنگی وی نشان می دهد. هدایت به عنوان یک روشنفکراشراف زاده در کل از طبقات مرفه و مسلط کند و رو به سوی توده های مردم زحمتکش  آورد و با شوق و شور وعشق و علاقه با توده و فرهنگ مردم برخورد کرد. وی با نوشتن کتاب هایی در عرصه ی ادبیات و فرهنگ به مبارزه با طبقات مرتجع حاکم دست زد و ستم و جور و استثمار و پستی و دنائت حاکمان را مورد انتقاد بیرحمانه ی خود قرار داد؛ به مبارزه با خرافات و مذهب حاکم توجه بسیار کرد( و این وجهی است که در دوران کنونی در توجه به هدایت بیشتر بارز است و البته نباید آن را با رگه ی منفی نژادپرستی وی در آمیخت و یکی قلمداد کرد)؛ عقب ماندگی های مردم ما را با روحیه ای که عشق پر حرارت و سوزان به مردم از آن می بارید، گاه جدی و گاه به زبان طنز به سخره گرفت و مورد انتقاد عمیق قرار داد و... 
در نوشته های نگارنده زیر نام درباره برخی از مسائل هنر( بخش دوم،هنر و مخاطب) به داستان های هدایت از دو جنبه ی مثبت و منفی برخورد شده است. 
روشن است که کاربرد همین رویه یعنی تجزیه و تحلیل جنبه های مثبت و منفی و سپس نگاه در کل را که آیا در مجموع خدمات نویسنده و هنرمندی مثبت بوده است و یا منفی در مورد نویسندگانی چون بزرگ علوی و درویشیان و ... درست می دانیم.
3-   به نظر ما عبارت« اساسا عرب ستیزی و نژادگرایی همزاد ادبیات معاصر فارسی است» درست نیست. آن هم زمانی که بنی طرف می نویسد که این مساله در مورد «شصت تا هفتاد درصد اهل قلم ایرانی وجود دارد» و نه در مورد صد درصد آنها. باید پذیرفت که روند متضاد و برعکس نیز هم در گذشته وجود داشته است و هم اکنون وجود دارد. برخی زمان ها و به وسیله برخی از هنرمندان اندیشه هایی در یگانگی خلق های ایران و جهان به زبان آمده و یا رواج یافته که بسیار مشهورتر و بانفوذتر از بسیاری گفته های عرب ستیزانه و نژادپرستانه بوده است. می توان این گونه گفت که در دوران معاصر ما مدام به خود نگریسته ایم و جز این که تجاوزهای قوم ها و امپراطوری های دیگر را به کشور خود در طول تاریخ، و نیز در 150 سال اخیر استعمار و امپریالیسم را، یکی از مسببان مهم عقب ماندگی خود دانسته ایم، درعین حال حکومت های خودی را که خواه پیش از این تجاوزات و یا پس از آنها بر سرکار آمدند و خواه در در دوران استعمار و امپریالیسم به خیانت و وطن فروشی دست زدند و در استثمار و ستم و سلاخی خلق دست کمی از متجاوزان نداشته اند، دیده ایم. افزون بر آن باز هم بیشتر برخود نگریسته ایم و نواقص، ضعف  و کمبودهایی را که میان خود ما مردم وجود داشته است بیش از پیش کنکاش کرده ایم. در نتیجه، فرافکنی کردن و به طورمطلق عقب ماندگی ها را به گردن دیگران انداختن تا حدودی میان ما ضعیف شده است. 
م- دامون
نیمه دوم فروردین 1400