۱۴۰۰ اردیبهشت ۳, جمعه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (11) جدی گرفتن«سوسیالیسم بازی»های حکمت به وسیله آواکیانیست ها

 

 

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (11)
 
جدی گرفتن«سوسیالیسم بازی»های حکمت به وسیله آواکیانیست ها
 
آن ترتسکی که نمونه ی حکمتی هاست!
حکمت و دارودسته اش مشتی شِر و ور ترتسکیستی درباره ی مسائل گوناگون تحویل چپ ایران دادند که بخشی از آن درباره ی«سوسیالیسم» ادعایی و تقلبی شان بود. 
این روشن است که این بدل های ترتسکی که تابلوی وی را با افتخار روی سینه های خود نصب کرده اند حتی کوچک ترین شباهتی به آن ترتسکی ندارند که در طول دو دهه ی نخست قرن بیست( و نیز تا حدودی پس از آن) و با وجود نوسان های مداوم میان منشویک ها و بلشویک و فراکسیون بازی و تجزیه طلبی های بی پایان اش، باز هم نماینده ی آن لایه هایی از خرده بورژوازی روس بود که بین طبقه کارگر و خرده بورژوازی چرخش می کنند و اگر هم می گفت انقلاب سوسیالیستی و یا سوسیالیسم، به آنچه که به هر حال منظور و درک اش از سوسیالیسم بود و بر زبان می آورد، باور داشت و کم و بیش و به سبک خود برای آن مبارزه می کرد و همین خصال و مبارزه ی وی برای آن نوع سوسیالیسم بود که موجب این شد که پس از جنگ جهانی اول به جرگه ی بلشویک ها و رهبران انقلاب راه یابد و لنین و دیگر رهبران انقلاب به وی یاری دهند که استعدادها و توانایی های خود را در سال های پس از انقلاب در خدمت به طبقه کارگر به کار اندازد؛
 برعکس، اینها به آن ترتسکی شباهت دارند و اساسا مرید آن ترتسکی هستند که به مرور پیوندهای خود را با طبقات زحمتکش و جنبش انقلابی طبقه کارگر گسست و به نماینده ی تمام عیار بورژوازی هار روس که در صدد بازگرداندن سرمایه داری بود، تبدیل شد و ترجیح داد که ایدئولوگ این طبقه ی استثمارگر و منفور باشد.
وی از این هم پیشتر رفت و چنان در پلیدی و گنداب و تعفن غرق شد که بین الملل چهارم را ترتیب داد و در کنار تبلیغات امپریالیست ها به سم پاشی های کثیف علیه حکومت طبقه کارگر دست زد و نماینده و بلندگوی امپریالیست های غربی در مقابل حکومت طبقه کارگر به رهبری استالین در شوروی شد، و نیز  از آن پس خود و هواداران اش در تمامی مبارزات جاری در کشورهای امپریالیستی و زیرسلطه، خدمتگزار و مجری سیاست های امپریالیستی گردیدند.
روشن است که از پیروان چنین فردی هیچ بر نمی آید که کوچک ترین اعتقادی به چیزی مانند انقلاب سوسیالیستی و سوسیالیسم داشته باشند و برعکس از آن با تمام وجود متنفراند و به جای آن مرید و نوکر امپریالیسم اند. سوسیالیسمی که چنین افرادی از آن سخن می رانند یک سوسیالیسم خرده بورژوایی از زمره ی سوسیالیسم مثلا ناردونیک ها و سوسیالیست های انقلابی در روسیه نیست، بلکه از جنس سوسیالیسم بدلی و تقلبی است.«سوسیالیسم» سرمایه داران کمپرادور است. سوسیالیسم امپریالیستی است. حکمتی و ترتسکیست ایرانی را نیازی نیست« کمی خراش بدهی» تا یک نوکر و مزدور امپریالیسم از وی بیرون آید. وی خود به زبان آشکار می گوید که نوکر و مرید سلطنت طلبان، بورژوا - کمپرادورها و امپریالیست هاست. چنین افرادی در جنبش های انقلابی کشورهای زیر سلطه بر سر طبقه ی کارگر آوار می شوند تا مبارزات این طبقه را تجزیه و منحرف کنند و در نهایت شرایط را برای پیشبرد سیاست و نفوذ امپریالیست ها و تسلط طبقه ی بورژوا- کمپرادور فراهم و آماده گردانند. نگاهی به 40 سال تجربه ی عملی دارودسته های حکمتی و کلا ترتسکیست ها در جنبش طبقه کارگر در ایران نشانگر نقش تخریب گر اینان است.
 اما این سر قضیه را بنگریم:
آواکیانیست ما که انگار بویی از فعالیت های مخرب ترتسکی و ترتسکیست ها در ضدیت با سوسیالیسم و کمونیسم نبرده، به هیچ وجه حاضر نیست فریب های حکمت را فریب و نیرنگی مزورانه بداند و سوسیالیسم وی را دروغین و تقلبی بنامد. این است که قیافه ی یک منتقد«محترم»، اتو کرده و تروتمیز و«منصف» را به خود گرفته و در این چارچوب به نقد« درک ها» و « اشتباهات» حکمت اش می پردازد. از نظر وی« اشتباهات» حکمت «ریشه های شناختی» دارد و اگر حکمت این اشتباهات را در عرصه ی شناخت بر طرف می کرد و مثلا مارکس و انگلس و لنین را بهتر می خواند و درست می فهمید، احتمالا در سوسیالیسم و «کمونیسم کارگری» وی کم و کسری وجود نداشت و به جای «رفرمیسم سوسیال دمکرات» که وی حکمت را به آن منتسب می کند، مارکسیسم را بر می گزید! راستی که: زهی خیال باطل!
نقد آواکیانیستی از سوسیالیسم تقلبی حکمت
وی در آغاز بخش هشتم مقاله اش که به سوسیالیسم مورد نظر حکمت می پردازند، نخست عباراتی از نوشته های حکمت درباره سوسیالیسم بازگو می کند: 
«سوسیالیسم جنبش بازگرداندن اختیار به انسان است. جنبشی برای خلاص کردن انسان‌ها از جبر اقتصادی و از اسارت در قالب‌های از پیش تعین‌شده تولیدی. جنبشی برای از بین بردن طبقات و طبقه‌بندی انسان‌ها.» و
«سوسیالیسم، خلاصی کامل انسان از هر نوع محرومیت و اسارت و غلبه او بر مقدرات اجتماعی و اقتصادی خود است. اما همه این‌ها تنها با از میان بردن سرمایه به‌عنوان قدرتی خارج از کنترل تولیدکننده مستقیم و تقابل آن با کار مزدبگیر مقدور می‌شود».
( آناتومی بورژوا دمکراسی چپ ایران، بخش هشتم: چرا منصور حکمت درکی نادرست و غیرمارکسیستی از سوسیالیسم دارد، آتش 106، ص 9 و 10)
و آنگاه  خود چنین می نویسد:
«به‌ ظاهر ایرادی در این جملات و تعابیر نیست. اما آن‌چنان که نشان خواهیم داد درکِ منصور حکمت از سوسیالیسم، دولت دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه سوسیالیستی یکی از ایده‌آلیستی‌ترین و غیرمارکسیستی‌ترین عناصر منظومه فکری او است. چیزی که اساسا از نگاه غیرماتریالیستی دیالکتیکی او به جامعه، تاریخ و نظام سرمایه‌داری نشأت گرفته و نهایتا به‌نوعی از رفرمیسم سوسیال دمکرات در افق استراتژیک و پراتیک سیاسی او و پیروانش منتهی می‌شود.»
راستی منظور این آواکیانیست از این که« به ظاهر ایرادی در این جملات و تعابیر نیست» چیست؟ آیا  منظور وی  این است که این ها در صورت موجود خود درست هستند و تنها پس از تجزیه و تحلیل و مثلا آشکار کردن ماهیت آنها نادرستی شان آشکار می شود؟ 
آیا « سوسیالیسم بازگرداندن اختیار به انسان است» و آیا اگر«سرمایه به‌عنوان قدرتی خارج از کنترل تولیدکننده مستقیم و تقابل آن با کار مزدبگیر» از بین برده شود، آن گاه انسان‌ها از جبر اقتصادی و از اسارت در قالب‌های از پیش تعین‌شده تولیدی» رها می شوند و بشر اختیاردار مطلق امور خویش می شود؟
این دیدگاه ها در صورت کنونی خود نیز نه«غیر»مارکسیستی بلکه ضد مارکسیستی یعنی ضد ماتریالیسم دیالکتیکی و ضد ماتریالیسم تاریخی هستند و باید گفت که برای فهم ضد مارکسیستی بودن آنها نیازی به تجزیه و تحلیل عجیب و غریب از آن گونه که آواکیانیست در ادامه مقاله اش با صحبت کردن از «زمین سخت»،« واقعیت ها و ضرورت ها» و دو فاز پایینی و بالایی کمونیسم و یا مرحله ی سوسیالیسم و کمونیسم نشان می دهد، نیست؛ گرچه همین اشارات آواکیانیست ما نیز گویای آن است که مهم ترین نکات این«جملات و تعابیر» در «ظاهر» خود نیز نادرست و ضد مارکسیستی هستند.
این عبارات از شبه چپ متقلب و فریبکاری مانند حکمت است که مثلا خواسته خودش را خیلی فیلسوف جلوه دهد و «قصار» بگوید، اما مشتی عبارات پوچ و میان تهی به زبان آورده است.
جبر و اختیار
سوسیالیسم «جنبش بازگرداندن اختیاربه انسان» نیست. زیرا انسان درگذشته اختیاری در باب انتخاب نیروهای مولده و مناسبات تولیدی و کلا نظام های دلخواه اش نداشته است که اکنون قرار باشد انتخاب آن به وی «بازگردانده» شود.
مارکس سخنان روشنی در این باره دارد:
 « جامعه - به هر شکل که می خواهد باشد - چیست؟ جامعه محصول اعمال متقابل انسان هاست. آیا انسان ها آزاد هستند که این یا آن شکل جامعه را انتخاب کنند؟ به هیچ وجه. سطح مشخصی از تکامل نیروهای مولده ی انسان ها را در نظر بگیرید و آن وقت به شکل مشخصی از دادوستد و مصرف می رسید. مرحله مشخصی از تکامل تولید، داد و ستد و مصرف را در نظر بگیرید و آن وقت به نظام اجتماعی منطبق با آن، به تشکیلات خانواده گی، رسته ای و طبقاتی منطبق با آن، و در یک کلام به جامعه ای که با آن در رابطه است می رسید. اگر چنین جامعه ای را در نظر بگیرید، آن گاه به نظام سیاسی منطبق با آن خواهید رسید، که صرفا مظهر رسمی جامعه است... لازم نیست بیفزاییم که انسان ها نیروهای مولده ی خود، یعنی تمام شالوده ی تاریخ خودشان را آزادانه انتخاب نمی کنند زیرا که هر نیروی مولده  یک نیروی اکتسابی است که محصول فعالیت پیشین است...»( نامه به آننکف، فقر فلسفه، مقدمه ها، ص 17- 16، تاکید از مارکس است)
 این احکام مارکس و به ویژه مهم ترین حکم آن یعنی «انسان ها نیروهای مولده ی خود، یعنی شالوده ی تاریخ خودشان را آزادانه انتخاب نمی کنند زیرا که هر نیروی مولده یک نیروی اکتسابی است که محصول فعالیت پیشین است» نه تنها در مورد تمامی اشکال پیشین جامعه صدق می کند بلکه در مورد نظام سوسیالیستی و کمونیستی نیز صدق خواهد کرد.
از دیدگاه مارکس، در تاریخ بشر، انسان به هیچوجه آزاد نبوده و نیست که این شکل و یا آن شکل جامعه را انتخاب کند. از این دیدگاه برگزیدن سوسیالیسم و سپس کمونیسم بر مبنای اختیار نیستند، بلکه بر مبنای جبر و ضرورت درونی نظام سرمایه داری و شکل تکامل تضاد اساسی عینی آن هستند؛ اگر چه این ضرورت عینی باید خود را در انتخاب آزادانه و تلاش و عمل آگاهانه طبقه ی کارگر در تغییر و دگرگونی نظام سرمایه داری به نظام کمونیستی نشان دهد و یا به چنین انتخاب و عملی تبدیل شود( و یا این که برعکس، انتخاب آزادانه ی کمونیسم از سوی طبقه ی کارگر و تلاش عملی برای برقراری آن در عین حال عمل به ضرورتی عینی است).  
ترتسکیست ها علیه قوانین ماتریالیسم تاریخی
 از نظر حکمت سوسیالیسم «جنبشی برای خلاص کردن انسان‌ها از جبر اقتصادی و از اسارت در قالب‌های از پیش تعین‌شده تولیدی» است.
اما آیا سوسیالیسم، انسان ها را از جبر اقتصادی یعنی قوانین و ضروریات اقتصادی- نیروهای مولد و روابط تولید- رها می سازد؟
آیا سوسیالیسم «انسان» را از اسارت از قالب های از پیش تعیین شده ی تولیدی رها می سازد؟
 البته  طبقه کارگر با انقلاب علیه سرمایه داری، از جبر اقتصادی یعنی قوانین و ضرورت های کور سرمایه داری رها می شود، اما جبر نوینی یعنی ضرورت و قوانین سوسیالیستی را پدید می آورد و چنانچه در برقراری سوسیالیسم این قوانین و ضروریات پدید آمده را درست درک نکند و به آنها عمل نکند، سوسیالیسم شکست خواهد خورد. همچنین در صورت پیروزی در برقراری سوسیالیسم و با انقلاب در نیروهای مولد و مناسبات تولید سوسیالیستی، ضرورت نوین دیگری یعنی  جبر کمونیستی را پدید می آورد.
 «جبر اقتصادی»، یعنی شرایطی که درجه رشد و تکامل نیروهای مولد که محصول اوضاع و احوال تاریخی است، به مناسبات تولید تحمیل می کند و همچنین شرایطی که مناسبات مادی تولید به عنوان ساخت اقتصادی به روساخت سیاسی - فرهنگی تحمیل می کند(و از دیدگاه دیالکتیک روندهای معکوس یعنی تاثیر مناسبات تولید بر نیروهای مولد و روساخت سیاسی فرهنگی بر ساخت اقتصادی و پس وپیش افتادن اینها از یکدیگر امری مفروض و بدیهی است) امری نیست که با سوسیالیسم و کمونیسم پایان یابد. این حکم ماتریالیسم تاریخی است که مارکس بارها به ساده ترین شکل  آن را بیان کرده است:
«آدميان هستند که تاريخ خود را مي سازند ولى نه آن گونه که دل شان مي خواهد، يا در شرايطى که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرايط داده شده‌اى که ميراث گذشته است و خود آنان به گونه ای مستقيم با آن درگيرند.»( هجدهم برومرلویی بناپارت، برگردان باقر پرهام، ص 13)
 و همین شرایط است که ضروریات و قوانین خاص خود را دارند و برای آزاد شدن و دارای «اختیار» گردیدن به ناچار باید آنها را شناخت و دگرگون شان کرد. 
 می رسیم  به مشهورترین بیان ماتریالیسم تاریخی از جانب مارکس:
« انسان ها در تولید اجتماعی وجود خود به طور قطع پای در مناسبات معینی می گذارند که مستقل از اراده ی آنهاست، یعنی مناسبات تولیدی متناسب با مرحله ی معینی از رشد نیروهای تولیدی مادی خود. کل این مناسبات تولیدی تشکیل ساخت اقتصادی جامعه [یعنی] شالوده ی واقعی آن را می دهد که بر پایه آن روبنای حقوقی و سیاسی [جامعه] بر پا می گردد و اشکال معین شعور اجتماعی در رابطه با آن قرار می گیرد. شیوه ی تولید زندگی مادی، تعیین کننده ی شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است. شعور انسان ها وجود آنان را تعیین نکرده، بلکه وجود اجتماعی شان شعور آنان را تعیین می کند. نیروهای تولید مادی جامعه در مرحله ی معینی از رشد خود با مناسبات تولیدی یا با مناسبات مالکیتی که در چارچوب آن، تا آن مرحله از رشد خود عمل نموده اند- این دو در قاموس اصطلاحات حقوقی به یک معنا بیان می شوند- در تضاد می افتند، این مناسبات که از بطن اشکال رشد نیروهای مولد بیرون می آیند به دست و پای آنها زنجیر می زنند. در این موقع یک دوره انقلاب اجتماعی فرا می رسد.»( مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه)
اینها الفبای ماتریالیسم تاریخی است و آنچه  که حکمت در بیان «قصار» بی مایه و درون تهی اش که نسخه بدلی از سخنان ترتسکیست های  انسان باورغربی است، در نظر داشته و خواسته آنها را رد کند، درست همین بیانات مارکس در مورد ماتریالیسم تاریخی است.(1)
 این احکام و قوانین ماتریالیسم تاریخی که چنانچه اشاره کردیم حکمت با آنها آشنا بوده است و اساسا وی احکام خود را موذیانه در تقابل و ضدیت با آنها قرار می دهد، تنها در مورد جوامع طبقاتی نیست، بلکه در مورد گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم و گذار از سوسیالیسم به کمونیسم و نیز کل نظام کمونیستی بشر نیز صادق است.
صدق احکام ماتریالیسم تاریخی مارکسیسم در مورد جامعه کمونیستی
آیا نسل هایی که در جامعه ی کمونیستی و در هر مرحله از آن جای خود را به یکدیگر می دهند، خود نظام کمونیستی و یا مراحلی را که در آن پای می گذارند پدید آورده اند؟ آیا آنها« پای در مناسبات معینی می گذارند» که خود به اراده ی خود آفریده اند؟ آیا آنها نیروهای مولدی را که به دست شان می رسد خود به وجود آورده اند؟ آیا آنها هر نوع نیروی مولده ای که بخواهند می توانند بیافرینند و یا به ناچار برای هر تغییری، باید از وضع موجود نیروهای مولد و تکامل آنها حرکت کنند؟ آیا آنها هر نوع مناسبات تولیدی که دل شان بخواهد می توانند با یکدیگر برقرار کنند و یا باید مناسباتی با یکدیگر برقرار کنند که در تناسب با درجه ی رشد نیروهای مولده شان باشد؟ آیا آنها می توانند ذهنیات و تئورهایی برای تکامل مناسبات تولیدی بیافرنند که از شرایط مادی تولید موجود حرکت نکند- بلکه از شرایطی ناموجود و یا ایده آل حرکت کند- و بازتاب ساخت اقتصادی شان و تضادهای موجود در این ساخت اقتصادی و چگونگی امکانات عینی تکامل چنین ساخت اقتصادی و مناسبات تولیدی ای نباشد؟
 از هر طرف که نگاه کنیم با شرایطی خاص از تکامل نیروهای مولد، با مناسبات تولیدی معین، با شرایط ویژه فرهنگی روبرو خواهیم بود که محصول یک اوضاع و شرایط تاریخی معین است. اوضاعی که از نسلی به نسل دیگر به ارث می رسد بی آنکه نسل تحویل گیرنده، خود آن را پدید آورده باشد.
تغییر انقلابی چنین اوضاع و شرایطی مادی و معنوی ای به اوضاع و شرایط تکامل یافته تر، بر مبنای آفرینش اندیشه های پیشرو و تئوری های انقلابی ای به وجود می آید که خود نه خیال بافانه، دلبخواهی و ذهنی گرایانه، بلکه بر مبنای شناخت تضادهای ساخت اقتصادی موجود استوارند؛ یعنی این اندیشه ها و تئوری های انقلابی خود بازتاب دهنده ی موجودیت امکانات عینی آینده هستند که در دل چنین ساخت اقتصادی ای نهفته است و به نوبه خود می توانند این امکانات عینی را فعال و عملی و محقق گردانند و شرایط مادی و معنوی موجود را تغییر داده و شرایط مادی و معنوی نوینی بیآفرینند.
 تفاوت در مورد انقلاب در روابط تولیدی، اگر بتوان اکنون در مورد آن سخن گفت، این است که اشکال انقلابات و جهش ها در نیروهای مولد، مناسبات تولید و نیز روساخت های فرهنگی در نظام بی طبقه ی کمونیستی با اشکال این انقلابات در جوامع طبقاتی تفاوت کیفی خواهد داشت و از جمله دارای اشکال آنتاگونیستی و قهرآمیز طبقاتی نخواهد بود. از این گونه انقلابات و تحولات غیر قهرآمیز و البته نه عموما در مورد ساخت های اقتصادی و اساس دولت طبقات حاکم، بلکه در امور دیگر همچون ساخت های فرهنگی(رنسانس و روشنگری در قرون شانزده و هفده) در نظام های طبقاتی وجود داشته است. می دانیم که تمامی رهبران مارکسیسم، تکامل مسالمت آمیز نظام طبقاتی سرمایه داری را به نظام سوسیالیستی در شرایط تاریخی معین و به عنوان یک استثناء بر قاعده و قانون انقلابات قهر آمیز طرح کرده اند و به همین سان می دانیم که تحول انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی در جوامع زیر سلطه که انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقه ی کارگر را با پیروزی از سر گذرانده اند می تواند مسالمت آمیز باشد؛ بر این مبنا انقلابات در مناسبات تولیدی کمونیستی، که خود را همچون ضرورت و جبر نشان خواهد داد، و تبدیل یک مرحله به مرحله دیگر از دوران کمونیسم می تواند مسالمت آمیز( به عنوان یک قاعده) باشد.    
آنچه حکمت از آن بُل گرفته و موجب این«قصار گویی»اش را فراهم کرده است این است که به گوشش خورده که اقتصاد سوسیالیستی، اقتصاد با نقشه و برنامه است و انسان از قید اسارت طبیعت و مناسبات کور تولیدی رها خواهد شد. اما آنچه که به گوشش نخورده ( که البته خورده و اکنون وی می خواهد  آن را رد کند) این است که هر گونه نقشه و برنامه در اقتصاد سوسیالیستی و کمونیستی تابع ضروریات و قوانین است و نه تابع اختیار و اراده ی مطلق انسان. یعنی این گونه نیست که برنامه ریزان اقتصاد سوسیالیستی و کمونیستی بتوانند هر چه میل شان کشید تدوین کنند و به خورد اقتصاد یعنی مناسبات تولید و نیروهای مولد بدهند.
کمونیسم گسترش آزادی و اختیار با شناخت و دگرگون کردن ضرورت است!
در جامعه سوسیالیستی و جامعه کمونیستی همچون همه ی جوامع پیشین، ضرورت و آزادی با هم وجود دارند. و بنا به گفته مائو تسه دون که آخرین کلام را در این زمینه بر زبان آورد:«آزادی درک ضرورت و دگرگون کردن آن است.»
ضرورت، عنصر مادی در رابطه بین ضرورت و آزادی است. در حالی که آزادی عنصری ذهنی است. رابطه بین ضرورت و آزادی، رابطه ی بین ماده و ذهن است. این میان ماده در تحلیل نهایی عمده است و نه ذهن.
«بازگرداندن اختیار به انسان» و به عبارت دیگر اختیار مطلق داشتن در امور اجتماع، به معنای تسلط مطلق ذهن بر ماده است و این ایده آلیسم متافیزیکی است. زیرا از این دیدگاه نه تنها ذهن بر ماده تسلط دارد، بلکه این تسلط، مطلق قلمداد می شود. یعنی دیالکتیک بین ضرورت و آزادی، ماده و ذهن یا پراتیک و تئوری( تئوری اختیار دار مطلق یا تعیین کننده ی مطلق پراتیک می شود) برای همیشه پایان می یابد.
 در مقابل این بینش، دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی قرار دارد. انسان ها با شناخت قوانین عینی، ضرورت ها و نیازها، به آنها عمل کرده و بدین سان آنها را - و نیز خود را به همراه آنها- تغییر داده و شرایط نوینی باز می آفرینند. شرایطی نوین که در عین اینکه فضای تحرک بیشتر و آزادی بیشتری را در اختیار آنها می گذارد، درعین حال ضروریات تکامل یافته ی نوینی - یا جبر نوینی - را به وجود می آورد. بنابراین ضرورت و آزادی در کنش و واکنش با یکدیگر و در مانع شدن برای رشد یکدیگر و همچنین رشد دادن یکدیگر، مداوما عمده و غیر عمده می شوند و به طور ناموزون رشد و تکامل می یابند. هر چه اختیار و آزادی انسان در جامعه ی کمونیستی گسترده تر و تکامل یافته تر شود،  درازا و پهنای جهان و ضروریاتی که در مقابل وی قد علم خواهد کرد و وی باید به آنها پاسخ دهد نیز گسترده تر و تکامل یافته تر خواهد شد. بنابراین نه انسان ها در شرایط آزادی مطلق خواهند گرفت و نه ضرورت ها می توانند اسارت مطلق انسان را به وجود بیاورند.   
در همان متنی که از فقر فلسفه آوردیم، مارکس می نویسد:
«بنابراین نیروهای مولده نتیجه ی انرژی ایست که انسان ها به کار برده اند، البته خود این انرژی نیز در اثر شرایطی که انسان ها در آن قراردارند، در اثر نیروهای مولده ای که پیش از آن به دست آمده اند و در اثر شکل اجتماعی ای که قبل از آنها موجود بوده محدود می شود. این ها به وسیله خود این انسان ها به وجود نیامده اند بلکه محصوب نسل های گذشته می باشند. به برکت این واقعیت ساده که نیروهای مولده نسل های پیشین در دسترس هر نسل تازه قرار می گیرد و هر قدر نیروهای مولده  انسان ها و در نتیجه روابط اجتماعی آنها رشد کند، به همان اندازه تاریخ بشری ای که به وجود می آید انسانی می گردد. نتیجه الزامی آن این است که: تاریخ اجتماعی انسان ها همواره تنها تاریخ تکامل فردی شان است، چه آنها از این موضوع آگاه باشند و چه نباشند. مناسبات مادی آنها اساس همه ی مناسبات شان است و این مناسبات مادی چیزی جز اشکال لازمی - که فعالیت های مادی و فردی آنها در آن تحقق می پذیرد- نیست.»( فقر فلسفه، همان ص)
 به این ترتیب انسانی شدن تاریخ انسان که مارکس از آن سخن می گوید به این معنا است که انسان اسیر و برده ی ضروریاتی که کور عمل می کردند و می کنند، نباشد و نه اینکه دارای اختیار مطلق شود. در جامعه کمونیستی، انسان ها با وقوف به بسیاری از ضروریات و قوانین تکامل اجتماعی متوجه این نکته ی اساسی هستند که در هر مورد( نیروهای مولد، مناسبات تولید، توازن میان این دو، توازن میان مناسبات تولیدی و مناسبات فرهنگی) باید قوانین و ضروریات را به دقت بشناسند و بر مبنای آن ها نقشه و برنامه طرح کنند و وضع را در عمل تغییر دهند و دگرگون کنند. تا زمانی که این قوانین و ضروریات را نشناسند و در جهت تغییر عملی وضع، نقشه و برنامه تدوین نکنند و اوضاع را عملا دگرگون نکنند، این ضروریات کور خواهد بود و کور عمل خواهد کرد و بدین سان خود را به انسان ها تحمیل خواهد نمود. تا زمانی که وضع و شرایط تغییر نکند، انسان ها در اسارت این قوانین خواهند بود.
مارکس متن بالا را ادامه می دهد:
«آقای پرودون ایده ها را با موضوعات عوضی می گیرد.»( همانجا)
 ایده ها، اندیشه های( اختیارات و آزادی) انسان هستند. موضوعات، شرایط مادی موجود هستند. پرودون گمان می کند که  این اندیشه ها و مفاهیم و مقولات است که«موضوعات» یا شرایط مادی را به وجود می آورد.
 و این درست کاری است که حکمت می کرد. با این تفاوت که پرودون یک نماینده ی صادق خرده بورژوازی بود و حکمت یک ترتسکیست فریب کار و مزدور. حکمت می اندیشد که با گفتن اینکه «سوسیالیسم بازگرداندن اختیار به انسان است» و از این پس دیگر این اختیاراست که همه کاره است، نظریه ای تازه در باب تاریخ جامعه ارائه داده است. حال آنکه وی به جای ماتریالیسم تاریخی، «ایده آلیسم غیرتاریخی» را گذاشته است.
مارکس ادامه می دهد:« انسان ها هیچ وقت از چیزی که به دست آورده اند، صرف نظر نمی کنند. البته این به معنی آن نیست که آنها هرگز از شکل اجتماعی ای که در آن نیروهای مولده مشخصی را کسب کرده اند، چشم پوشی نمی کنند. کاملا برعکس . انسان ها برای آنکه نتایج حاصله را بیهوده از دست ندهند، برای آنکه ثمرات تمدن را به هدر ندهند، مجبورند به مجرد اینکه نوع و شیوه داد و ستد متناسب با نیروهای مولده نباشد، تمام اشکال کهنه  شده ی اجتماعی را تغییر دهند.»( همانجا، ص 17)
 این اجبار صرفا در تغییر اشکال کهنه شده ی اجتماعی و مناسبات تولیدی گذشته( اشتراکی، برده داری، فئودالی و سرمایه داری)نبوده و نیست بلکه در تغییر مناسبات تولیدی سوسیالیستی و کمونیستی  نیز بروز می کند.
تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولید یک تضاد عینی است و پایه و اساس تحول و تکامل جامعه است. خواه در جوامع گذشته و خواه در جامعه سوسیالیستی و خواه کمونیستی این تضاد وجود خواهد داشت. تفاوت تنها در این است که در جامعه کمونیستی طبقات وجود ندارد؛ اما عدم وجود طبقات به این معنا نیست که کهنه و نو وجود نخواهد داشت. که کهنه مقاومت نخواهد کرد، که نو به اجبار به مبارزه اجتماعی با کهنه دست نخواهد زد و ...
ضرورت و آزادی در جامعه کمونیستی
مائو احکام  دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس را با روشنی به نظام کمونیستی بسط می دهد. وی در مورد اقتصاد کمونیستی می گوید:
« سوسیالیسم نیز میرا است. چرا که اگر چنین نباشد، کمونیسمی هم در کار نخواهد بود. کمونیسم حداقل برای میلیون ها سال تداوم خواهد یافت. من اعتقاد ندارم که در دوران کمونیسم هیچ تغییر کیفی وجود نخواهد داشت و کمونیسم از مراحل تغییرات کیفی گذر نخواهد کرد. من به این باور ندارم. کمیت به کیفیت بدل می شود و کیفیت به کمیت. من اعتقاد ندارم که [کمونیسم- م] برای میلیون سال از لحاظ کیفی مطلقا بدون تغییر باقی خواهد ماند! این از نظر دیالکتیک غیر قابل تصور است. مثلا این اصل را در نظر بگیرید:« از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش.» آیا باور شما این است که طی یک میلیون سال تنها همین یک نوع اقتصاد در کار خواهد بود. آیا در این باره فکر کرده اید؟ [ در این صورت- م] پس چه نیازی به اقتصاددانان بود؟ تنها یک کتاب حل المسائل کارمان را راه می انداخت و دیالکتیک می مرد.» و:
« آزادی درک ضرورت و  و نیز دگرگونی ضرورت است. باید دست به عمل برد... من اعتقاد ندارم که کمونیسم به مراحل مختلف تقسیم بندی نخواهد شد و در آن هیچ تحولات کیفی رخ نخواهد داد. لنین می گوید که هر چیزی قابل تقسیم است. او اتم را مثال می زند و می گوید نه تنها اتم بلکه الکترون هم قابل تقسیم است.» ( از گفتگو با صدر مائو درباره فلسفه، برگردان سهراب آتشکار، ص 43- 41)
از این دیدگاه اولا تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید در جامعه کمونیستی وجود خواهد داشت و بنابراین تکامل جامعه کمونیستی نتیجه ی رشد و تکامل این تضاد خواهد بود. تضادی که حل آن مشروط به برقراری تناسبی نوین بین مناسبات تولیدی و نیروهای مولد است؛
دوما تضاد میان مناسبات مادی انسان ها یعنی ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی وجود خواهد داشت. تضادی که منجر به تغییر ساخت اقتصادی و روساخت فرهنگی خواهد شد.
 برمبنای پذیرش این تضادها و تکامل ناموزون آنهاست( موزونی بیشتر اما تکامل ناموزون همچنان اصل خواهد بود) که می توان گفت که کمونیسم به مراحل متفاوت و متضاد تقسیم خواهد شد. مراحلی که شکل گیری و بروز آنها در جامعه ی کمونیستی بر مبنای دیالکتیک درونی این جامعه و انباشت های تدریجی و کمی و تغییرات جهشی و کیفی استوار خواهد بود.
روشن است که در چنین جامعه ای تضاد طبقاتی وجود نخواهد داشت اما اختلافات و تضادها در عرصه ی کنش های سیاسی( که اشکال خاص موجودیت چنین مناسباتی به کلی با نظام های طبقاتی متفاوت خواهد بود) و فرهنگی( که اشکال ایدئولوژیک خرافی، مذهبی و اسطوره ای از آن حذف خواهد شد و تضاد های بین ماتریالیسم و ایده آلیسم و دیالکتیک و متافیزیک در عرصه های فلسفی، علمی و هنری و اخلاقی موجودیت خود را حفظ خواهند کرد) بروز خواهد کرد.   
باری، ضرورت و آزادی( و یا جبر و اختیار) با جوامع طبقاتی به وجود نیامدند که با نابودی چنین جوامعی از بین بروند، بلکه از زمانی که بشر به وجود آمد به وجود آمدند و تا زمانی که بشر هست خواهند بود. این ها همچنان که اشاره کردیم بیان رابطه ی ماده و ذهن هستند و در جامعه کمونیستی عملکرد و تکامل متضاد خود را خواهند داشت.
هرمز دامان
نیمه نخست اردیبهشت 400
یادداشت  
1-   یکی دیگر از«قصار»های بی مایه ی حکمت این عبارت است:« اساس سوسیالیسم انسان است». عبارتی که حکمت از ترتسکیست های انسان باورغربی رونویسی کرده است و تحویل  حضرات ترتسکیست های ایرانی داده و این ها نیز کف کرده دهان آن را تکرارکرده و می کنند. این عبارت نیز ضدماتریالیسم تاریخی و ضدمارکسیستی است.
سوسیالیسم مرحله ی از تکامل جامعه کمونیستی یا بنا به مارکس فازپایینی کمونیسم و بنابراین یک شکل اجتماعی مناسبات تولید مادی است که با درجه معینی از رشد نیروهای مولد تناسب دارد. تضاد اساسی این شکل مناسبات تولیدی همچون هر شکل تولید اجتماعی دیگر با تضاد میان نیروهای مولد و مناسبات تولیدی مشخص می شود. یعنی تضاد بین رشد سریع نیروهای مولد اجتماعی شده با اشکال مالکیت هنوز کاملا اجتماعی نشده. این عبارت است از تضاد بین مالکیت اجتماعی وسائل تولید یعنی اساس مالکیت در سوسیالیسم با مالکیت تعاونی که یک شکل انتقالی در سوسیالیسم است و نیز با اشکال مالکیت خرد که از سرمایه داری باز مانده است و به ناچار برای مدتی باز خواهد ماند. به واسطه ی تضاد بین کار فکری و جسمی و بین شهر و روستا، تضاد در جایگاه افراد در تولید وجود دارد و نیز نابرابری در عرصه ی توزیع بروز می کند. از سوی دیگر ساخت اقتصادی پایه و اساس این نظام تولیدی است که بر روی آن روساخت سیاسی و فرهنگی قرارمی گیرد.
در عرصه ی سیاسی نیز اساس سوسیالیسم انسان نیست بلکه دولت دیکتاتوری پرولتاریا است که دولت دوران گذار در جامعه ی هنوز طبقاتی سوسیالیسم است و برای پیشبرد مبارزه طبقاتی و نابودی طبقات و گذار به کمونیسم تلاش می کند.
و بالاخره در عرصه ی فرهنگی نیز اساس سوسیالیسم «انسان» نیست، بلکه بر مبنای دیدگاه نوینی قرار دارد که به وسیله مارکس در تزهای فوئرباخ( تز دهم) عرضه شد؛ یعنی «جامعه ی انسانی یا انسانیت اجتماعی شده»( تاکید دوم از ماست).
 جدا از این که این دیدگاه پایه ی ماتریالیسم تاریخی است، به این معناست که مارکسیسم انسانی شدن انسان را در جامعه ی انسانی می بیند و نه در«انسانی» خشک و خالی. به بیان دیگر مارکسیسم انسانیت اجتماعی یا اجتماعیت انسان، جمع گرا بودن فرد انسان و از این راه تعمیم انسانی شدن به جامعه را عمده می کند و نه فرد انسان را جدا و منزوی از جمع و جامعه. برای رشد اجتماعیت انسان و انسانی شدن اجتماع، انسان ها باید با اندیشه هایی که مروج فرد گرایی، نخبه باوری و انسان باوری لیبرالی هستند، بستیزند.  
 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر