۱۳۹۹ تیر ۱۷, سه‌شنبه

یادداشتی درباره بافت طبقاتی جنبش توده ای کنونی در آمریکا



یادداشتی درباره بافت طبقاتی جنبش توده ای کنونی در آمریکا

بافت طبقاتی جنبش توده ای علیه تبعیض نژادی در آمریکا چگونه است و کدام طبقه بیشترین جمعیت را در میان مردمی که چنین جنبش بزرگی را در یک کشور امپریالیستی و جهان به راه انداختند، دارد؟  در مورد این پرسش ها خیلی کم بحثی صورت گرفت.
روشن است که توده هایی که در چنین جنبش هایی شرکت دارند، به طبقات اصلی جامعه تعلق دارند. این طبقات عبارتند از طبقه کارگر، اقشار فقیر، میانه و مرفه خرده بورژوازی سنتی و مدرن و نیز لایه هایی از بورژوازی لیبرال غیر انحصارگر. این طبقات بافت اصلی این جنبش ها را تشکیل می دهند. در این کشورها نه روستا به معنای کهنه آن خبری هست، نه از روابط فئودالی سنتی و نه از دهقان. بنابراین، خرده بورژوازی تنها محدود به لایه های سنتی و مدرن آن می شود و جمعیت آن نسبت به کشورهایی با جمعیت دهقانی، بسیار کم تر است.
طبقه کارگر
 اگر بخواهیم در میان این طبقات طبقه ای را بیابیم که  جمعیت اصلی شرکت کننده در تظاهرات ها، گردهمایی ها و راهپیمایی ها را تشکیل می دهد، باید طبقه کارگر آمریکا را این طبقه بدانیم که بخش های گوناگون آن به همراه خانواده هاشان چیزی بیش از دو سوم از جمعیت اصلی آمریکا را تشکیل می دهند. این طبقه، خواه صنعتی( که حداقل آن هم بیش از 30 درصد کارگران است)، خدماتی( حداکثر 60 درصد) و یا کشاورزی( بیش از 10 درصد) را در نظر گیریم و خواه دائمی یا موقت، تمام وقت یا پاره وقت، شاغل و یا بیکار، طبقه اصلی مزد بگیر در جامعه آمریکا است. طبقه ای که حدود دو سوم آن در فقر نسبی و در حدود نیمی از آن در فقر مطلق به سر می برد و در آمدش، سطح زندگی وی را از استانداردهای زندگی در کشوری گران مانند آمریکا، بسیار پایین تر می آورد( با ماهیانه حقوقی بین 2 تا 3 هزار دلار در ماه).
طبقه کارگر، طبقه اصلی آمریکا است و بافت اصلی مردمی که در خیابان ها می آیند، غیر از لایه های گوناگون این طبقه ، طبقه دیگری نمی تواند باشد. کسانی که اهمیت این طبقه را در مبارزات اخیر نادیده می گیرند و گمان می کنند که کارگران صرفاً از طریق اعتصاب در مبارزات شرکت می کنند، طبقه اصلی جامعه آمریکا را نه این طبقه، بلکه خرده بورژوازی ارزیابی می کنند؛ و این با واقعیت این جامعه نمی خواند.
 بافت جنبش را«مردم»، «جوانان» و «زنان» دانستن، تحلیل طبقاتی نیست
در برخی از تحلیل های مدعی مارکسیسم اما در واقع ضد مارکسیستی که به اصطلاح می خواهند بافت طبقاتی جنبش را بررسی کنند، جدا از آنان که به مردم به طور کلی اشاره می کنند- انگار که ما طبقه ای به نام «مردم» داریم - برخی نیز هستند که از «جوانان و زنان» به عنوان جمعیت اصلی نام می برند. تو گویی زنان و جوانان شغل ندارند و همه در حال تحصیل، خانه دار یا بیکار هستند. این حضرات گمان می کنند زنان و جوانان« به جای نان، آب می خورند»!  
در این مورد اخیر، حتی چنانچه تمامی این گروه ها، شغلی نداشته باشند و صرفا زن یا جوان باشند( به سطح حقیر و آبکی بودن این تحلیل ها نگاه کنیم) باز هم بیکاران آنها، جزو طبقه بخصوصی قرار می گیرند. اگر بیکاران در بخش طبقه کارگر باشند، جزو طبقه کارگر و اگر در چارچوب طبقه خرده بورژوازی قرار گیرند، جزو آن طبقه هستند.
 برای مثال، یک فرد فروشنده نیروی کار که مثلا مکانیک ساده ای بوده و یا هست و کارش را از دست داده و یا نمی تواند کاری بهتر از کار به عنوان مکانیک در یک کارخانه و یا  زدن مغازه ای در شهر و تبدیل شدن به یک کارگر شهری داشته باشد، جزو طبقه کارگر- لایه هایی از طبقه کارگر- قرار می گیرد.
اما اگر این فرد، یک پزشک، مهندس، استاد دانشگاه، کارمند و یا دانشجوی فارغ التحصیلی باشدکه کاری که در جستجویش هست و هنوز آن را پیدا نکرده، در چارچوب چنین شغل هایی قرارگیرد، به لایه های گوناگون خرده بورژوازی به ویژه لایه ی مرفه و یا لایه هایی از بورژوازی لیبرال تعلق می گیرد.
به همین سیاق، تولید کننده کوچک و یا خرده فروشی که دلایلی موجب شده دکان خود را بسته باشد، و یا اساسا در لیست کسانی قرار می گیرد که هر ساله جویایی شغلی در این چارچوب هستند، خواه ناخواه به لایه های خرده بورژازی تعلق می گیرد.
پس این تحلیل ها، مشتی تحلیل های سطحی و بی مایه هستند که در مورد موضوع مورد بررسی خود چیزی نمی گویند. بیشتر آنها در اسارات برخی نظرات جامعه شناسان شبه مارکسیست و یا ضد مارکسیست غربی هستند که هر از گاهی«فاتحه» طبقه کارگر را می خوانند و وقتی می بینند طبقه کارگر زنده و حی و حاضر است، دوباره تلاش می کنند وی را روانه گور نمایند!  راستی که اکنون در حدود 60 سال است که این طبقه به وسیله این جامعه شناسان که اگر نگوییم مزدور سرمایه های امپریالیستی هستند، در بهترین حالت  خرده بورژواهایی وراج هستند، به عناوین مختلف هر بار نابود و ناپدید شده است:
 کارگران همه جزو «اشرافیت کارگری» شدند و و «عامل تاریخی» بودن و جنبه انقلابی خود را از دست دادند؛ پس طبقه کارگر به معنای گذشته دیگر وجود ندارد؛
 کارهای صنعتی از بین رفت و ماشینی شد؛ پس طبقه کارگر ناپدید شد؛
 گروه های خدماتی پدید آمد، پس کارگر صنعتی از بین رفت؛
 کارخانه های منتقل شدند، پس  دیگر کارگران وجود ندارند؛
کارگر تمام وقت دیگر نیست، کارها خانگی شده است، پس طبقه کارگر ناپدید شده است و غیره؛
اما پس از چندی که حضرات دیده اند طبقه کارگر به گور سپرده شده، دوباره از دنیای مردگان  باز گشته و پدیدار شده است، دوباره بیل و کلنگ به دست، به بهانه های تازه و زیر نام های تازه ای مشغول جمع کردن بساط اش می شوند.
خرده بورژوازی
گرچه در جوامع سرمایه داری امپریالیستی  طبقه کارگر به همراه طبقه سرمایه دار امپریالیست دو طبقه اصلی را تشکیل می دهند، و طبقه کارگربخش اصلی جمعیت را تشکیل می دهد، اما برخلاف درک های رایج در این جوامع تنها این دو طبقه وجود ندارند، بلکه طبقه خرده بورژوازی نیز وجود دارد.
 این طبقه به سه لایه ی تهیدست، میانه و مرفه تقسیم می شود. این لایه ها از یک سو مداوما در حال جابجایی درون طبقه ای هستند؛ یعنی درون طبقه خرده بورژوازی از پایین به بالا و از بالا به پایین در نوسانند، و از سوی دیگر در حال جابجایی برون طبقه ای هستند. یعنی بخش های از قسمت بالایی این طبقه به بورژوازی لیبرال و یا انحصارگر می پیوندند و بخش هایی از لایه های پایینی آن به درون طبقه کارگر می افتند. و برعکس خواه از بالا بخشی از بورژواهای شکست خورده به درون آن می افتند و یا از پایین ازمیان کارگران کسانی که  دست شان به دهنشان رسیده، به آن ملحق می شوند.
 بنابراین مارکسیسم بر آن است که این طبقه دائما در حال بازتولید و تجزیه است. آنچه که موجب عدم توانایی این طبقه می شود، عدم ثبات طبقاتی، تزلزل و فقدان دورنما در نزد آن است و همین خصال نامتعادل و تردید و تزلزل لایه های این طبقه، بخش هایی از آن را دنباله رو بورژوازی و بخش هایی دیگر آن را متحد طبقه کارگر می کند. .
در این طبقه، بخش تهیدست، پر جمعیت ترین بخش طبقه را تشکیل می دهد. این بخش از تولیدات کوچک تا کسبه کوچک و دیگر شغل های خدماتی با سرمایه کوچک را که عموما خدمتگزار سرمایه بزرگ و انحصاری هستند، در بر می گیرد. این نوع شغل ها با رشد سرمایه داری از بین نرفته اند، بلکه در کنار سرمایه بزرگ و انحصار گر همواره موجود بوده و هستند. در کشور آمریکا، خرده بورژوازی فقیرعمدتا از مهاجران آمریکای جنوبی، آسیا و نیز سیاه پوستان تشکیل شده است. از سوی دیگر بخش هایی از لایه های پایین حقوق بگیران یا کارمندان هستند که بخش مدرن این طبقه را تشکیل می دهند.    
 بورژوازی لیبرال
در کشورهای امپریالیستی افزون بر این طبقات، لایه هایی از بورژوازی وجود دارند که به بخش غیر انحصاری تعلق دارند و دارای گرایش های لیبرالی دارند. در این لایه ها هم اشکال سنتی آن وجود دارند و هم اشکال مدرن آن. این لایه های بورژوازی در تضادی که با بورژوازی انحصاری امپریالیست دارد،  سهم معینی در این جنبش، از جهت پشتیبانی های مالی و معنوی دارند. برای نیروهای انقلابی و مترقی استفاده از تضادهای این لایه ها با بورژوازی انحصارگر و با گرایش های فاشیستی دارای اهمیت دارد.  
هرمز دامان
 نیمه نخست تیرماه 99



۱۳۹۹ تیر ۱۵, یکشنبه

صاحبان قدرت برای حفظ منافع سرمایه داران و صاحبان ثروت‌های رانتی و بادآورده با ایجاد جو ارعاب عمومی قصد خفه کردن هر اعتراضی در نطفه را دارند بیانیه 4 تشکل



صاحبان قدرت برای حفظ منافع سرمایه داران و صاحبان ثروت‌های رانتی و بادآورده با ایجاد جو ارعاب عمومی قصد خفه کردن هر اعتراضی در نطفه را دارند

بیانیه 4 تشکل

حکم اعدام برای معترضان به فقر و فلاکت و ایجاد ارعاب عمومی را محکوم می‌کنیم!

سکوت در برابر صدور احکام اعدام برای دستگیرشدگان قیام فرودستان در آبانماه منجر به قربانی شدن تعداد بیشتری از شرکت کنندگان در این قیام خواهد شد. در اعتراضات سراسری آبانماه صدها تن از معترضین به فقر، گرانی و فلاکت روزافزون با شلیک هدفمند، جانباختند و بیش از هشت هزار تن از معترضین، عموما از محله‌های زحمتکشانِ فرودست، بازداشت و زندانی شدند. پاسخ حکومت به این اعتراض تنها خشونت حداکثری بود و هیچ گام ناچیزی  برای تغییر شرایط اسف‌بار برای کارگران، مزدبگیران و فرودستان برداشته نشد. آشکار بود که صاحبان قدرت برای حفظ منافع سرمایه داران و صاجبان ثروت‌های رانتی و بادآورده با ایجاد جو ارعاب عمومی قصد خفه کردن هر اعتراضی در نطفه را دارند و هیچ برنامه اقتصادی برای بهبود شرایط اسفبار روز افزون معیشت کارگران و زحمت‌کشان و مردم فرودست ندارند.
ما قویا حمایت خود را از امیرحسین مرادی، سعید تمجیدی و محمد رجبی سه جوانی که برای‌شان حکم اعدام صادر شده و دیگر معترضین آبان‌ماه ۹۸ که برایشان حکم اعدام صادر شده است، اعلام می‌کنیم، ما به گلوله بستن، زندان و انواع فشارهای پلیسی و امنیتی بر معترضان را شدیدا محکوم کرده و خواهان آزادی فوری دستگیرشدگان آبان ۹۸ و پیش‌تر از آن دی ماه ۹۶ هستیم. نمی‌شود به بهانه تحریم همه فشار اقتصادی متوجه کارگران، مزدبگیران و فرودستان گردد و در همان حال همین تحریم‌‌ها فرصتی برای مال‌اندوزی بیشتر سرمایه‌داران، مسئولین و آقازاده‌ها باشد. روش‌های‌ اداره کشور و قوانین و مصوبات باید فورا به گونه‌ای تغییر یابد که از فشارهای وارده به طبقه کارگر کاسته شده و برعکس فشار بحران  به اقشار مرفه، سرمایه داران دولتی و خصوصی، و مقامات حکومتی که مسئول این وضعیت هستند، منتقل شود. فساد گسترده در بالایی‌ها و فشار طاقت‌فرسای معیشتی به پایینی‌ها، اینست نتیجه سیاست اقتصادی نظام حاکم، که جز بیکاری، گرانی، سوداگری و اختلاس نتیجه ای نداشته است. ایجاد این تغییر فقط به دست کارگران و زحمتکشان ممکن است. 

سندیکای کارگران نی شکر هفت تپه
 کانون صنفی معلمان اسلام شهر
 انجمن صنفی معلمان کردستان -مریوان
 سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه
۱۲ تیر ۹۹

چاره زحمت‌کشان وحدت و تشکیلات است!






۱۳۹۹ تیر ۱۱, چهارشنبه

درباره اوضاع سیاسی کنونی ایران


درباره اوضاع سیاسی کنونی ایران

دو مشخصه ی انتخابات مجلس یازدهم
نخستین مشخصه ی انتخابات مجلس یازدهم در سال 1398، شرکت نکردن اکثریت باتفاق طبقات خلقی ایران در آن بود. وضع چنان بود که خود جناح های حاکم مجبور به این اعتراف شدند که شرکت کنندگان در این انتخابات مجموعا 42 درصد بودند. در حالی که دروغ می گفتند و رقم شرکت کنندگان چیزی در حدود 20 درصد بود.
مشخصه ی دوم آن، به زیر تسلط در آوردن مجلس به وسیله باندهای ظاهرا وفادار به خامنه ای به ویژه فرماندهان و عناصر سپاه پاسداران بود. در واقع شرکت نکردن مردم به باندهای  اختلاس گر، مخوف و دزد حاکم و در راس آنها بخش های حاکم بر سپاه پاسداران امکان داد که تقریبا بخش اعظم مجلس را قرق کنند و گامی دوباره به سوی در انحصار خود درآوردن تمامی بخش های قدرت حاکم بر دارند.
از نظر آنان مانده است پست رئیس جمهوری و وزیران که آن هم ظاهرا قرار است در سال 1400 به انجام رسانند. سخنان مستبد کنونی خامنه ای جنایتکار در مورد «جوان گرایی» نیز معنایی جز راندن بقیه جناح ها به بیرون از قدرت حاکم ندارد و این که باید قدرت حاکم و دولت در راس آن، پوست بیندازد و بخش های جوان به روی کار بیایند. این احتمال که این «جوان گرایی» یعنی در انحصار جناح خود در آوردن کامل قدرت سیاسی، در عین حال متوجه پست ولی فقیه نیز باشد- با وجود رئیسی و به ویژه مجتبی خامنه ای-  چندان دور از انتظار نیست.
تکامل اوضاع به سوی دوقطبی شدن هر چه بیشتر
روشن است که نباید از این که مردم در انتخابات مجلس شرکت نکردند، این درک را گرفت که اگر شرکت می کردند، جناح راست نمی توانست مجلس را به کنترل خود در آورد. جناح راست قدرت را نمی گرفت، باید اصلاح طلبان می گرفتند، که البته با قلع و قمع آنها به وسیله شورای نگهبان حتی این امر هم نمی توانست رخ دهد. قضیه اما یک سره نبود.
در حقیقت، وضع به سوی دو قطبی شدن در حرکت بود. برای مردم روشن بود رفتن طرف اصلاح طلبان بی فایده است. وقتی روحانی چهار روز پس از انتخابش چنان ضد مردم می شود که انگار نه انگار دیروزی داشته است، و حضرات «امیدیان» در مجلس چنان امید مردم را به خودشان به باد می دهند که نگو و نپرس، روشن است که مردم از آنها قطع امید می کنند و برای آنان بی تفاوت می شود که شورای نگهبان چه بلایی بر سر آنها بیاورد. رأی دادن به اصلاح طلبان آب در هاون کوبیدن بود و مردم پس از بیست سال به آن درجه از آگاهی رسیدند که این رای دادن ها را بی حاصل بدانند.
بنابراین برای مردم هیچ اهمیتی نداشت که شورای نگهبان چگونه آنها را قلع و قمع می کند و اکثریت مجلس که سهل است، تمامی مجلس و ریاست و تمامی دنگ و فنگ آن در اختیار راست ها در بیاید. آنچه آنها می خواستند انجام دهند و باید انجام می دادند، پس از آن سرکوب خونین شورش آبان ماه و سرنگونی هواپیمای مسافربری و دیگر اتفاقات این چند سال اخیر- صرف نظر از هر نتیجه ای- تحریم انتخابات مجلس بود، که انجام دادند.
 از آن سوی، برای حضرات خامنه ای و جناح اش و شرکای دزد پاسداراش نیز اهمیتی اساسی نداشت که مردم شرکت کنند یا نکنند. آنها می دانستند با این بلایی که سر مجلس آخر در آوردند و آن را هیچ کاره کردند و نیز پس از حوادث دی ماه 96، گرانی بنزین و کشتار آبان 98 و نیز این همه اعتراض و اعتصاب و غیره، مردم دیگر پای انتخابات نخواهند آمد. این است که گرچه نه با خیال راحت، اما نه چندان هم با تشویش و اضطراب، اصلاح طلبان را دود کردند و انتخاباتی «خودمانی» برپا کردند و تمامی مجلس را خودشان تصرف کردند.
به این ترتیب اوضاع به سوی یک دو قطبی اساسی هر چه بیشتر تکامل یافت. یک سو آن تمامی طبقات خلقی ایران و عمدتا طبقات زحمتکش یعنی طبقه کارگر،  دهقانان و کشاورزان، طبقه خرده بورژوازی به ویژه لایه های تهیدست آن قرار گرفته اند و سوی دیگر طبقه حاکم بر جمهوری اسلامی به ویژه جناح خامنه ای و سپاه پاسداران اش.    
تلاش خامنه ای برای ایجاد یگانگی در حکومت
آمدیم سر یگانه کردن دستگاه:
 تلاش خامنه ای و شرکا برای این یگانه کردن چه می تواند باشد؟ و آیا مقدور است؟  
هدف اساسی این یگانه کردن، تسلط بی چون و چرا بر اوضاع  سیاسی جامعه، تثبیت وضع و ثبات بخشیدن به وضع متزلزل کنونی است. وضعی که در آن هر جناحی سازی می زند و هر گونه تعرضی از جانب جناح دیگر، تعرضی به منافع اقتصادی - سیاسی یا در واقع و در عمل به اختلاس ها و دزدی های بی پایان آن است. و این هدف البته بدون رفع تمامی تضادهای بین باندهای حاکم ممکن نیست.
در وضع موجود که هر کی به هر کی است، از یک سو، هر کس و هر باند و جناحی می خواهد تا دیر نشده از این خوان یغمایی که پهن است سهم خود را بردارد و از سوی دیگر، هیچ فرد و جناح و باندی ایمن نیست و هر آن ممکن است که اوضاع به ضد او برگردد. از این رو،  وی به ناچار باید به اندازه کافی برای روز مبادا اسناد و مدارک فراوان از دزدی های باندهای مقابل جمع کند تا اگر تعرضی بر علیه وی صورت گرفت، بتواند خود را از زندان و حذف شدن فیزیکی ایمن بدارد. البته این باند بازی ها واختلاس ها و دزدی ها هم پایانی ندارد و هر روز بوی تعفن و گندش در جایی در می آید. و حتی از این امر که گفته شود فساد «نهادینه» است گذشته است و حکومتی به وجود آمده سر تا پا دزد و«مفسد»!
همچنین اگر دیروز و پریروز برای مردم اهمیت داشت که دزدی و اختلاسی و پستی و رذالتی رو شود و مردم از نظر روانی و روحی بر حکام تسلط پیدا کنند و از یک سو «تقدس»دروغین و  آزار دهنده ی آن را نزد خودشان در هم شکنند، و از سوی دیگر دورویی، ریاکاری و دروغگویی و در پس پرده دین پنهان شدن آن را پس بزنند، و بی نقاب آشکارش کنند، امروز و پس از رو شدن این میزان از اختلاس و دزدی و رذالت و ریاکاری و فریب ، این امر تقریبا به پایان رسیده، و با خلاص شدن مردم از آن هاله ی تقدس دروغینی که حکومت به گرد خویش به وجود آورده بود، و به وجود آمدن تسلط نسبی روانی و روحی مردم بر حکومت، تا حدود زیادی اهمیت پیشین خود را از دست داده است.  آنچه اکنون برای مردم مهم است آن نیست که بفهمند  فلانی و بهمانی دزدی و اختلاس کرده اند، بلکه این است که چگونه می توانند از شر این حکومت،از شر این بختک ناخواسته که بر سرشان نازل شده، رها گردند. و این البته نکته ای است که خامنه ای و تمامی جناح های حاکم و از جمله اصلاح طلبان نیز به خوبی به آن پی برده اند.
الزام به حل تضادها با امپریالیست ها
 بدون شک چنانچه این حکومت بخواهد ثبات پیدا کند باید نه تنها تمامی جناح را به تمکین مطلق از جناح خامنه ای وادار کند، که اگر نگوییم کاری است غیر ممکن، اما شاق است و به سادگی دست یافتنی نیست، بلکه همچنین باید یا مسائل و تضادهای خود را با امپریالیست های غربی و در راس شان آمریکا حل و فصل کند و به طور کامل مطیع اوامر آنها گردد و یا به طور کامل به روسیه( و ظاهرا چین) پناه برد و همچون بشار اسد نوکر جیره خوار حکومت روسیه و بلوک وی شود. نشستن بین دو صندلی، پرسه زدن بین دو قدرت و بازی کردن با بندهای آنها، نه در توان تولید صنعتی حکومت کنونی است و نه در توان نظامی وسیاسی و یا توانایی های بین المللی و یا دیپلماتیک آن. و نه آنها این اجازه را به جناح های حاکم و ازجمله جانشینان خامنه ای می دهند که بخواهند میان آنها بندبازی کنند. یا بنده و نوکر غرب و یا بنده و نوکر شرق. راه سومی وجود ندارد. اینجا نیز همه چیز ساده و آسان نیست و تضادهای بسیاری وجود دارد که در مقالات پیشین به آنها اشاره کرده ایم.
پاشیدگی درونی جناح راست اصول گرا
 اما مقدرو بودن این امر:
 به نظر، این امر، صرفا به مدد نیروی درونی حکومت و جناح خامنه ای ممکن نیست یا حداقل امر ساده ای نیست. یعنی وضع درونی این حکومت چنان پاشیده و ویران است که جمع و جور کردن آن کار هر کسی نیست و تا کنون هم از عهده جناح  خامنه ای نیز بر نیامده است و این درحالی است که این جناح تمامی بندهای اصلی قدرت به ویژه نیروهای سپاه و ارتش را در کنترل  خود دارد.
همین اواخر که سر جنایتکار دستگاه قضایی یعنی رئیسی مشغول تصفیه حساب با باند لاریجانی و در راس آنها معاون این دستگاه یکی از مال ملت خوران و دزدان کل گنده بود، خامنه ای از این که لاریجانی رئیس پیشین دستگاه قضایی نیز در حال مبارزه با فساد بود، صحبت کرد. به عبارت دیگر او را در پناه خود گرفت. شکی نیست که این امر تا حدودی به واسطه نفوذ لاریجانی ها در کل حکومت و« پر بودن سینه هاشان از اسرار» مخوف این حکومت و تهدید به افشای آنها نشأت می گیرد. گرچه خامنه ای نباید بدش بیاید که اگر آنها به وی- و البته جانشین اش- تمکین کردند، آنها را زیر بال و پر خود نگاه دارد.
همین امر در مورد باند احمدی نژاد نیز صادق است. وی نیز همچون کنه به قدرت چسبیده و از حق و حقوق جناح و باند دزد خود دفاع می کند. او که به هیچ وجه تنها نیست نیز هر از چندگاهی تیری رها می کند، و حضور خود رادر صحنه سیاسی ایران به رخ خامنه ای می کشد. باندهای دیگری در جناح به اصطلاح اصول گرا وجود دارند که به همین میزان پر قدرت هستند. مثلا ناطق نوری و یا برخی دیگر که هر از چند گاهی صدایی از افراد آنها و یا تشکلات جانبی ای که ساخته اند و اعلامیه ای در مذمت فساد می دهند، به گوش می رسد.
 رشد و آشکار شدن تضادهای ارتش با سپاه
این شکاف ها چندان پیش رفته که اکنون وجود آنها میان ارتش و سپاه نیز بیشتر آشکار شده است. البته شکی نیست که این تضادها پیش از این وجود داشته است، و هر از گاهی یکی بلند می شد، به ویژه در این دوران های اخیر از میان فرماندهان و مسئولان ارتش، و اعتراضی می کرد - به نظر سال پیش بود که چنین امری رخ داد- اما علنی شدن آن به این درجه را نداشتیم که یکی از فرماندهان ارتش بیاید و در مصاحبه ای بگوید که بین ارتش و سپاه اختلاف وجود دارد و چنین و چنان است و پشت آن هم سرو صدای عناصر اصلی جناح خامنه ای و به ویژه فرماندهان سپاه در آید و خلاصه بلبشویی پیرامون آن بر پا شود. این امر نشانگر آشکار شدن هر چه بیشتر اختلافات بین این دو نیروی مسلح است و یکی از عوامل اساسی ترس جناح خامنه ای از دوام و آینده حکومت اش.
اختلافات با اصلاح طلبان
و این ها تازه در حالی است که ما از باندهای اصلاح طلبی که با جناح راست همکاری های خود را از مدت ها پیش – از پیش از انتخابات مجلس پیشین- آغاز کرده بودند، صحبتی به میان نیاوریم. می دانیم که اصلاح طلبان مدام در حال تجزبه  بوده اند و همواره جناح هایی از آنها به بخش حاکم پیوسته است. بخش هایی نیز بوده اند که به قدرت حاکم نپیوسته اند و به نق نق خود ادامه داده اند. و به راستی که حرف ها و اعمال این ها در این بحبوحه و با توجه به از دست پایه های شان، جز نق نق هایی عموما بی حاصل نیست. همین چند روز پیش آقای خوئینی ها نیز که در راس مجمع روحانیون مبارز است و خاموشی و سکوتی به مدتی بیش از دو دهه داشته، به طور مستقیم خامنه ای را خطاب قرار داد و وی را مقصر در اوضاع فعلی دانست. امری که یک سوی آن ترسی است که از شورش های مردم- و از دست رفتن موقعیت ممتاز روحانیون و کلا این حکومت- می رود و و روحانیون مبارز و اصلاح طلبان هم در گذشته دیده اند و هم اکنون می توانند با مشام قوی خود، بوی آن حس کنند، و سوی دیگر آن رها کردن تیری، تا پایه های خامنه ای را به ویژه در میان بسیج و سپاه، متزلزل کند و ریزش های آن را بیشتر از پیش نماید. ظاهرا اصلاح طلبان با تمامی کارت های خود بازی کرده اند و مجبورند بار دیگر به کارت های پیشین خود بازگردند. این میان کروبی و موسوی نیزهستند که گاه اعلامیه می دهند و به ویژه کروبی هر از چندگاهی به خامنه ای می تُوپد.
انباشت خشم و نفرت مردم و امکان بروز طغیان ها
 تورم و گرانی، بیکاری، عقب افتادن مداوم حقوق ها، سرکوب هر گونه اعتراض، اعتصاب و تظاهرات و جلوگیری از نفس کشیدن مردم امری بوده است که به ویژه در این بیست سال اخیر بیش از پیش جریان داشته است. با افزوده شدن بیماری کرونا فشار وارد شده به مردم باز هم بیشتر شد.
پنهان کاری حکومت در پیش از انتخابات مجلس و دروغگویی های وی، دروغگویی هایی که یکی از دو شاخص اساسی حکومت کنونی در آمده است( شاخص دیگر اتکاء مطلق به نیروهای نظامی و سرکوب عریان و خشن است) و در رأس شان دادن آمار غیر واقعی، ناتوانایی اش در کنترل شیوع بیماری و دادن خدمات بهداشتی و درمانی به مردم، صدمات وحشتناکی به طبقات تهیدست از جمله  کارگران و زحمتکشان زده است. امری که در استان هایی مانند کردستان و بلوچستان که مردم آنها بار ستم سنگینی را به دوش می کشند صد ها بار بدتر بوده است. پس آن شکافی که بین مردم و حکومت پیش از انتخابات مجلس گسترش یافته و به اوج خود رسیده بود، با  بروز و شیوع کرونا و مشاهدات مردم از عدم خواست و اراده حکومت برای خدمت به مردم برای بیرون آمدن از این اوضاع اسف بار، بارها  و بارها بیشتر شد.
اینک خشم و نفرت مردم افزون تر و جدایی آنها و گسیختن یک به یک وابستگی هاشان به این نظام بیشتر از پیش شد. آتشی زیر خاکستر! آتشی که هر بار زبانه می کشد و بیرون می آید و با زور سلاح  و کشتار توده ها خاموش شده و به درون بازگشت می کند تا پس از مدتی دوباره بیرون زند.
یأس و ناامیدی در توده هایی که رهبری انقلابی ندارند
البته  این خشم و نفرت و این جدایی طبقات مردم به ویژه کارگران و زحمتکشان و نیز طبقات میانی از حکومت، متأسفانه به دلیل عدم تبدیل مستمر آن به اعتراض ها و اعتصابات و تظاهرات و غیره و ایجاد شور و نشاط در پیش بردن و تکامل آنها، جنبه هایی از ناامیدی از زندگی و بی تفاوتی نسبت به زنده ماندن و یا مردن را در میان بخشی از توده ها دامن زده است. خودکشی ها، روی آوردن به اعتیاد و بروز خشم و نفرت و عصبیت به یکدیگر به جای بروز آن نسبت به حکومت، بیشتر شده است. یک علت بی تفاوتی مردم نسبت به هشدارها نسبت به ویروس کرونا، همین بی تفاوتی نسبت به بودو نبودشان و بی اهمیت شدن زندگی در نزدشان است. برخی می گویند« مُردیم که مُردیم!» و«مرگ یک بار شیون یک بار!» و این به هیچ وجه خوب نیست.
احکام اعدام برای شرکت کنندگان در شورش های آبان ماه گذشته
از سوی دیگر با توجه به بالا رفتن فشارهای اقتصادی و به همراه آن اختناق و سرکوب گسترده و هر روزه ای که با انتخاب رئیسی به ریاست دستگاه قضایی بسیار بیش از پیش شده است، شرایط برای مبارزات خیابانی، اعتصابات، گردهم همایی ها، راهپیمایی ها، شورش ها و  در یک کلام طغیان توده ها بیش از پیش می گردد. این امری است که حتی  از مدت ها پیش به وسیله عناصر حکومتی در مورد آن هشدار داده شده و مداوما هشدار داده می شود.
آنهایی که هشدارها می دهند فکرشان این است که خامنه ای و دم و دستگاهش راهی برای نجات طبقه حاکم پیدا کند و دست به یک سری اصلاحات بزند. اما خامنه ای و دفتر و دستک اش و دم و دستگاه اش، سپاه پاسداران اش و رئیسی جلاد این هشدارها را به آن معنا می گیرند که باید بیشتر بازداشت کنند، بیشتر شکنجه کنند، بیشتر به زندان بیفکنند و بیشتر بکشند.
این است که این بگیر و ببندها آن چنان زیاد شده است که می توان گفت حتی از نظر حکومت های رایج استبدادی نیز به شدت افسارگسیخته است. دادن حکم اعدام در تهران برای سه جوان شرکت کننده در راهپیمایی های آبان 98 و نیز  محکوم کردن هشت شرکت در مبارزات چند سال اخیر اصفهان به «مفسد فی الارض» نشانگر ترس و وحشت حکومت است و در عین حال برای انتقال این ترس و وحشت به مردم تا که از خانه خود بیرون نیایند و دست به شورش نزنند. 
اعتصاب کارگران نیشکر هفت تپه
همچنان که تصور آن می رفت، کارگران پیشرو نیشکر هفت تپه، به علت عقب افتادن حقوق های خود به مدت چهار ماه و رد نکردن بیمه های درمانی به وسیله کارفرما و نیز خواست گرفتن کارخانه از مالک کنونی آن یعنی اسد بیگی اختلاس گر، دست به اعتصاب زدند. اعتصابی که هنگام نگارش این مقاله، هفدهمین روز خود را پشت سر می گذارد. نکته ای که باید به آن اشاره کرد این است که در حال حاضر به سبب برخی شرایط  ویژه حاکم، کارگران نیشکر هفت تپه به همراه کارگران فولاد اهواز، هپکو و آذر آب اراک پیشروترین کارگران ایران می باشند و علیرغم اعتراضات و اعتصابات کارگری تقریبا در تمامی نقاط ایران، مبارزات در هیچ کارخانه و مؤسسه ای در حد مبارزات کارگران این چند کارخانه نبوده است و یا به حد آنها نرسیده است. و در حالی که مبارزات کارگران این کارخانه ها برای رسیدن به اهداف خود، نیاز به پشتیبانی از سوی کارگران کارخانه های دیگر را دارند، اما چنین وضعی رخ نداده و اگر هم رخ داده بیشتر در حد چند اعلامیه و یا یک پشتیبانی غیر عملی بوده است. نبود اتحاد و سازماندهی و تشکیلات های کارگری از جمله سندیکاها و اتحادیه های سراسری یکی از بزرگترین خلاء های جنبش کنونی کارگری است و این امری است که کارگران مدام از جانب آن ضربه می خورند. 
 در حال حاضر کارگران هفت تپه اعتصاب خود را تبدیل به گردهمایی در جلوی فرمانداری و راهپیمایی در سطح شهر کرده اند و با اعلامیه هایی از مردم درخواست کرده اند که از مبارزه و اعتصاب آنها پشتیبانی کنند.
روشن است که این مسأله که کارگران مبارزه کنونی خود را چگونه پیش خواهند برد، چه برنامه ای را در دستور کار خواهند داشت، چه شعارهایی خواهند داد و چگونه عمل خواهند کرد، برای جنبش کارگری ایران دارای اهمیت فراوان است.
سرکوب سریع و خشونت بار اعتراضات و شورش ها
سیاست اصلی حکومت در مقابل جنبش های توده ای، از پس از شورش های سال 88، سرکوب سریع و خشونت بار آنها بوده است. دامنه این سرکوب و شدت این خشونت نیز هر بار بیشتر از پیش شده است. سرکوب سریع راهپیمایی ها و شورش ها، در همان زمان رخداد آنها و به اصطلاح طی چند روز و به خشونت بارترین شکل ممکن، دلایل گوناگونی داشته است.
 نخستین دلیل آن، ترس از گسترش، تداوم و همه گیر شدن و تکامل این مبارزات و رسیدن آنها به سطحی غیر قابل کنترل بوده است. روشن است که از دید جناح خامنه ای و سپاه پاسداران اش، چنانچه آن ها در همان آغاز کار، جنبش را با سرکوب خشن و سریع و کشتارهایی هر بار فزون تر از پیش، روبرو نسازند و از کار نیندازند، جنبش پیشروی می کند و دامنه آن گسترده تر و ژرفای آن بیشتر می شود.  از نظر آنها کشتار امروز 1500 نفر بهتر از کشتار 15000 نفر در فردا است. این سیاست سعید امامی بود که در کشتار مخالفان و « دگر اندیشان» می گفت «اگر امروز سیصد نفر را نکشی فردا مجبوری 3000 نفر را بکشی!» و ظاهرا این سیاست، با وجود آمدن فردا و فرداها،  همواره تکرار و لذا سیاست همیشگی حکومت گران کنونی شده است! حکومتگرانی که گمان می کنند می توانند جنبش خلق را با کشتار متوقف کنند.
 دومین علت آن، ترس هولناک نظام حاکم از گسترش جنبش توده ای به درون نیروهای نظامی به ویژه و در درجه نخست سربازان و نیروهای ساده ارتش و بسیج  و بروز تمرد و شورش در میان آنهاست. همچنین، تداوم مبارزه توده ای می تواند به شکاف هایی نه تنها درون فرماندهان و سران سپاه و ارتش کشیده شود، بلکه میان این دستگاه ها نیز بروز کند و یکی را در مقابل دیگری قرار دهد. در واقع خامنه ای و دستگاه اطلاعاتی وی از گسیختگی درونی نیروهای ارتشی، پاسدار و بسیج  و امکان پیوستن آنها به مردم در صورت تداوم مبارزات، کاملا اطلاع دارند و از این رو سرکوب سریع و با منتهای خشونت- نسبت به کمیت و کیفیت و درجه رشد مبارزه موجود-  را در دستور کار خود قرار داده اند. یکی از دلایل سخنرانی خامنه ای پس از سرکوب مبارزات آبان 98 در مورد این که منظور از «مستضعفین» توده های تهیدست و رنج دیده نیست، بلکه پیامبران و خانواده آنها بوده است، همین رسوخ جنبش توده ای درون پایه های بسیج و بروز پرسش های فراوان میان افراد ساده آنها بود.
 دلیل سوم آن، حفظ یکدستی در میان خود حکومتگران و به ویژه میان جناح ها و باندهای مجافظه کار است. از دیدگاه خامنه ای و باندش، هر چه سرکوب جنبش توده ای به درازا کشد و جنبش بتواند تداوم یابد، این امکان که بین جناح سیاسی موجود شکاف های بازهم بیشتری بروز کند، و آنها به جان یکدیگر بیفتند، و هر یک دیگری را مقصر اوضاع قلمداد کند، وجود دارد. و از نظر آنها، این شکاف و این صف آرایی ها در مقابل یکدیگر در عرصه سیاسی و در چنان اوضاعی، جدا از این که به خودی خود خطرناک است و می تواند به تلاشی و اضمحلال درونی حکومت بینجامد، می تواند از بالا هم، به درون نیروهای پاسدار و ارتش سرایت و نفوذ کرده و یک دستی نسبی این نیروها را فروپاشیده و متلاشی کند.
 و بالاخره دلیل چهارم اتخاذ این سیاست این است که در صورت تداوم این جنبش، گسترش دامنه آن و کاربرد قهر ضد انقلابی در حد اعلای آن از جانب سپاه و ارتش یعنی کشتارهای گسترده، و یا دست بردن توده ها به سلاح و  تبدیل شورش ها و مبارزات به یک جنگ داخلی، امکان دخالت نظامی امپریالیست ها که اکنون در نزدیکی ایران هستند، بیشتر می شود. امری که می تواند به سرنگونی حکومت حاضر و برقراری حکومتی وابسته به امپریالیست های غربی بینجامد. و این نیز اتفاقی است که خامنه ای و رهبری سپاه پاسداران نمی خواهند بیفتد.

 هرمز دامان
دهم تیرماه 99
  
 

۱۳۹۹ تیر ۶, جمعه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(7)




نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(7)

در بخش گذشته به بخش هایی از نظر مارکس پرداختیم. اینک مباحث مذکور را در مورد دو مساله ارزش اضافی فوق العاده و  باز تولید گسترده یا انباشت پی می گیریم.
باید توجه کرد اموری که مورد توجه قرار می دهیم، اموری است که محرک سرمایه داری برای پیشرفت و تکامل بوده است. هدف اساسی ما در این بخش ها این است که  نشان دهیم طبق نظر مارکس، پویایی اساسی سرمایه داری از تضاد ذاتی آن سرچشمه می گیرد و نه از تضادهای غیر ذاتی و از جمله رقابت میان سرمایه داران.
سرمایه منفرد، رقابت سرمایه های دیگر
و ارزش اضافی فوق العاده
 نکته دیگری که در بخش ارزش اضافی نسبی مورد اشاره مارکس قرار می گیرد و از جهت موضوع مورد بررسی ما دارای اهمیت است، مسئله تولید ارزش اضافی فوق العاده است. مارکس ضمن اشاره به این نکته که بالا بردن نیروی بارآورکار به قصد ارزان تولید کردن کالاها، به تفاوت بین ارزش انفرادی و ارزش اجتماعی منجر می گردد، مساله را از دو نگاه متفاوت سرمایه دار منفرد و سرمایه های دیگری که نسبت به وی خارجی به شمار می آیند، بررسی می کند.
 در اینجا اشاره به این نکته لازم است که رابطه هر تک سرمایه با سرمایه دیگر یک رابطه ی وحدت اضداد است. از یک سو، این رابطه سرمایه با سرمایه است، یعنی رابطه سرمایه با خود سرمایه است و این یگانگی را ایجاد می کند و همه سرمایه ها را یکی و دارای منافع مشترک و حرکات معینی می کند. از سوی دیگر، این رابطه سرمایه است با سرمایه دیگر، یعنی دو سرمایه. و این دو نگاه و انگیزه ی متفاوت و اختلاف بین سرمایه ها را به وجود می آورد.
دو نگاه مورد نظر مارکس چنین هستند: 
 الف - از نگاه سرمایه داری که دست به کاربرد تکنیک های تازه زده و توانسته کار انفرادی برای تولید کالا را از کار اجتماعا لازم برای تولید آن پایین تر بیاورد و در نتیجه ارزش انفرادی کالا را پایین تر از ارزش اجتماعی آن تولید کند.
از دید این سرمایه دار منفرد- که هر تک سرمایه ای می تواند باشد- فعالیت وی تنها برای ارزان تولید کردن کالا صورت گرفته است؛ زیرا وی می خواهد هنگامی که کالا را به ارزش اجتماعی آن فروخت، ارزش اضافی فوق العاده را به جیب بزند. از سوی دیگر، چون تولید کالا دو برابر سابق است، وی باید بازار بیشتری برای خود بیابد، بنابراین، باید کالا را از ارزش اجتماعی آن پایین تر بفروشد. به این ترتیب، وی تلاش می کند تا همان ارزان تر تولید کند و هم ارزان تر از ارزش اجتماعی بفروشد و در عین حال بتواند ارزش فوق العاده را به جیب بزند.
ب- از دید دیگر سرمایه داران نسبت به سرمایه داری که این تکنیک را به کار برده است:
 این امر همچون  امری بیرونی، یعنی به شکل  رابطه ی آنها با سرمایه داری که تکنیک های نو را به کار برده است، بروز می کند. این رابطه خود را در چشم و همچشمی با سرمایه دار دیگر بروز می دهد و همچون قوانین جبری رقابت در آمده، نیروی محرک آنها می شود. آنها ناچارند که سطح تکنیک را در کارخانه های خود به سطح آن کارخانه برسانند، تا آنها هم بتوانند ارزش فوق العاده را به جیب بزنند. عبارات مارکس در این خصوص این هاست:
« همان قانونی که ارزش را به وسیله زمان کار تعیین می کند و برای سرمایه داری که اسلوب جدید اختیار نموده هنگامی قابل درک می شود که مجبور است کالای خود را به قیمتی پایین تر از ارزش اجتماعی آن بفروشد،[همان قانون از دیدگاه سرمایه داران دیگر] مانند قانون جبری رقابت[ با سرمایه دار منفردی که ارزش فوق العاده را به جیب زده است] بروز می کند و رقبای وی را به سوی شیوه جدید تولید می راند.»( سرمایه، ا، اسکندری به کوشش علیزاده، جلدنخست، ص387،عبارات داخل قلاب از ماست)
پس آن گونه که مارکس شرح می دهد، از دیدگاه سرمایه دار نخست، فهم قانون ارزش به وسیله زمان کار، پس از این که وی مجبور می شود ارزان تر از ارزش اجتماعی آن بفروشد، صورت می گیرد. به این معنا که سرمایه دار با بالا بردن سطح تکنیک تولید و افزایش بارآوری کار زمان انفرادی تولید کالایش را نسبت به زمان اجتماعا لازم کاهش می دهد. این کاهش به خودی خود می تواند تفاوت معینی بین ارزش انفرادی کالا با ارزش اجتماعی آن داشته باشد که بالاتر از آن است و بنابراین سودآور باشد. اما وی کالا را به ارزش اجتماعی آن نمی فروشد، بلکه ارزان تر می فروشد و با اینکه کالایش را در بازار ارزان تر از ارزش اجتماعی آن می فروشد باز هم می تواند ارزش فوق العاده به جیب زند.
 اما این امر از دید سرمایه داران دیگر،همچون پیش افتادن تک سرمایه ی مورد بحث در کسب ارزش اضافی بیشتر دیده می شود. امری که به آنها زور وارد می کند و بر می انگیزد و مجبورشان می کند تا آنها نیز تلاش کنند، از قافله عقب نمانده و با بهبود تکنیک و بالا بردن بار آوری کار، ارزش اضافی بیشتر را کسب نمایند.
مارکس در پانویس همین صفحه، از دیدگاه سرمایه داران دیگر فرایند را شرح داده و این عبارات را از کتابی نقل می کند:
«اگر همسایه من با کاری کمتر چیز بیشتری در می آورد و می تواند آن را ارزان تر بفروشد، من نیز باید راهی پیدا کنم که مانند وی ارزان بفروشم. از این رو است که هر هنر، هر پیشه، هر ماشینی که بازوان کمتری را به کار وا می دارد و در نتیجه ارزان تر عمل می کند، در نزد دیگران نوعی اجبار و همچشمی به وجود می آورد که یا همان هنر، همان پیشه یا همان ماشین را به کار برند و یا چیزی شبیه آن پیدا کنند که به وسیله آن بتواند همتراز گردند و هیچ کس نتواند ارزان تر از همسایه اش بفروشد.» 
 بنابراین این گونه نیست که تولید ارزش اضافی فوق العاده مستقیماً در نتیجه رقابت با سرمایه داران دیگر ایجاد شده باشد. این امری است که به وسیله هر سرمایه دار منفرد در فرایند تولید انفرادی صورت می گیرد تا با ارزان تر تولید کردن کالا، ارزش انفرادی کالای خود را از ارزش اجتماعی آن پایین تر بیاورد و بنابراین از تفاوت آن با ارزش اجتماعی، حتی هنگامی که زیر ارزش اجتماعی می فروشد، ارزش اضافی بیشتری به جیب زند. این امر معین، این تلاش و تقلا، از نگاه سرمایه منفرد که جلوه ای از نفس سرمایه یا سرمایه به طور عام است، یعنی وحدت درونی سرمایه به عنوان یک کل. این امری است که هر تک سرمایه ای، یا تمامی تک سرمایه ها در انفراد خویش یعنی در همبستگی درونی خود به عنوان سرمایه، انجام می دهند. 
 همین امر زمانی که از دیدگاه رابطه ی خارجی سرمایه داران با یکدیگر ملاحظه می گردد، همچون نیروی جبری خارجی، یعنی نیرویی که از سوی سرمایه دار دیگر وارد شده است و همچون رقابتی تحمیل شده دیده می شود که آنها را به سوی تقابل و مبارزه با یکدیگر می کشاند. به عبارت دیگر این امر درونی، ذاتی و ضرور است که به شکلی خارجی و غیر ذاتی از جانب سرمایه داران نمود شده و مشاهده می گردد.
 آنچه در این مورد ذاتی تولید است، فرایندی است که هر سرمایه دار منفرد با انگیزه ارزان کردن کالا و با بالا بردن بارآوری کار و پایین آوردن زمان کار انفرادی نسبت به زمان کار اجتماعا لازم انجام می دهد و نه فرایندی که این انگیزه مستقیم وی، در شکلی وارونه شده، به شکل انگیزه رقابت اجباری بین سرمایه داران دیگر و وی نمود می یابد.
 مارکس در نتیجه گیری از این فرایند می گوید که با توجه به این که ارزش اضافی فوق العاده از افزایش بارآوری کار به دست می آید، بنابراین زمانی که در رشته ای حاکم شد، ارزش اضافی فوق العاده از بین می رود و این امر موجب می شود که در آن رشته به طور کلی کار لازم برای تولید کالای مزبور پایین آمده و در نتیجه ارزش اضافی نسبی بدست آید.
به عبارت دیگر، بالا بردن سطح تکنیک در یک کارخانه و تولید ارزش اضافی فوق العاده نیز جدای از هدف اساسی آن که به جیب زدن چنین ارزشی است، پس از همه گیر شدن، نقش خود را در تولید ارزش اضافی نسبی بازی می کند. توضیح این که اگر یک سرمایه دار منفرد بتواند که سطح تکنیک و به طور کلی بار آوری کار را در یک کارخانه بالا ببرد، می تواند کالای خود را ارزان تر و  زیر ارزش بازار تولید کند، و تا بقیه ی کارخانه داران بجنبند و تکنیک وی را کشف و خود نیز آن را به کار برند، وی می تواند از تفاوت میان ارزش تولید کالای خود و ارزش بازار را به جیب زند و ارزش اضافی فوق العاده را به جیب بزند. اما پس از مدتی که  تکنیک مزبور عمومیت یافت و همه گیر شد و تکنیک سطح متوسط تولید گردید، ارزش نیروی کار و در نتیجه زمان کار لازم را پایین آورده و به این سبب به تولید ارزش اضافی نسبی می انجامد.
نتایجی که مارکس از بخش ارزش اضافی نسبی و ارزش اضافی فوق العاده می گیرد، چنین است:
«بنابراین کشش ذاتی و گرایش دائمی سرمایه عبارت از این است که نیروی بارآور کار را ترقی دهد تا کالاها را ارزان تر تمام کند و به وسیله ارزان شدن کالاها، خود کارگر را ارزان کند.»( ص 388، تمامی تأکیدها در این مقال از ماست)
و
«هدف تکامل نیروهای بارآور کار در درون تولید سرمایه داری این است که آن قسمت از روزانه کار که کارگر باید برای خود کار کند کوتاه شود، تا درست از همان راه بخش دیگر روزانه کار، که وی بتواند برای سرمایه دار مجاناً کار کند، تمدید گردد.»(ص 390)
می بینیم که مارکس برای استنتاج این امر به سراغ رقابت میان سرمایه داران نمی رود و نیازی به این کار نمی بیند. او نمی گوید که هدف تکامل نیروهای بارآورکار درون تولید سرمایه داری این است که یک سرمایه دار از سرمایه دار دیگر عقب نیفتد و نابود نشود. برای مارکس تکامل نیروهای بارآور کار و نقش سرمایه در تکامل نیروهای مولد، از تضادهای ذاتی آن بر می خیزد و جزء امر ضرور تکامل سرمایه به عنوان سرمایه است.
پس اگر مارکس ضمن بررسی حرکات ضرور سرمایه، اشاره کوتاهی به اشکالی می کند که این حرکات و قوانین ضرور در آنها جلوه ای وارونه می کند، برای این است که به روشنی و تا حدی که در این سطح تحلیل مقدور است، تمیز لازم را میان این دو دسته ایجاد کند و مانع قاطی و درهم کردن قوانین ضروری از اشکال بروز آنها شود. در واقع، این اشارات، برای تأکید بر امر ذاتی و ضرور و روشنی بیشتر صورت می گیرد و چنان که در بخش های آینده خواهیم دید، دارای اهمیت اساسی است.
ما در اینجا از فصول مربوط به دستمزد که درست در پی فصول مربوط به ارزش اضافی مطلق و نسبی است می گذریم و به فصل مربوط به بازتولید گسترده یا انباشت توجه می کنیم.
تولید و
انباشت
نخست به به فرایند تولید و انباشت از نظر مارکس و گرایش درونی سرمایه و انگیزه مستقیم سرمایه دار می نگریم.
انگیزه مستقیم سرمایه دار
برای انباشت
سرمایه یعنی ارزش خود افزا. مکنده ی ارزش اضافی. این جان مایه ی سرمایه،  یعنی هر سرمایه ای و امر مشترک میان سرمایه ها است. علت تحرک درونی سرمایه در درجه نخست از خود آن بر می خیزد:
« سرمایه دار تنها از آن نظر که سرمایه شخصیت یافته است، دارای ارزش تاریخی و حق وجود تاریخی است... تنها از این نظر است که ضرورت موقت وی، در ضرورت گذرای شیوه تولید سرمایه داری مستتر است. و باز از همین لحاظ است که ارزش مصرف و تمتع، انگیزه ی تکاپوی وی نیست، بلکه ارزش مبادله و افزایش آن محرک اوست. وی به مثابه هوادار متعصب ارزش افزایی بی پروا بشریت را وادار به تولید به خاطر تولید می کند و لذا آن را به طرف گسترش نیروهای بارآور اجتماعی و به سوی ایجاد آن چنان شرایط مادی تولیدی می راند که فقط بتوانند پایه ی عینی شکل جامعه ی عالی تر یعنی جامعه ای باشند، که اصل بنیادی آن تکامل تام و آزاد هر یک از افراد است. تنها به مثابه سرمایه ی شخصیت یافته، سرمایه دار شایسته احترام است و بس. بدین عنوان  وی در شهوت مطلق توانگر شدن با اندوختگر گنج ساز شریک است. ولی آنچه  در نزد اندوختگر هوی و هوس انفرادی به نظر می رسد در نزد سرمایه دار نتیجه مکانیسم اجتماعی ای است که وی تنها یکی از چرخ های محرک آن است.»( ص676)
 مارکس اضافه می کند:
«افزون بر این، رشد تولید سرمایه داری، افزایش دائمی سرمایه ای را که در یک مؤسسه گذارده شده است ، به ضرورتی مبدل می کند... انباشت تسلط بر جهان ثروت اجتماعی است. در عین حال که انباشت حجم توده های انسانی مورد استثمار سرمایه را زیاد می کند، میدان سروری مستقیم و غیر مستقیم سرمایه دار را توسعه می بخشد.»(ص677)
در پانویس این بخش، مارکس متن مفصلی از لوتر در وصف یک رباخوار مال اندوز را می آورد.
به این ترتیب، از نقطه نظر اقتصادی، ارزش افزایی سرمایه یا مکش ارزش اضافی و الحاق آن به خود، نقطه عزیمت هر سرمایه ی منفرد و یا نفس سرمایه به عنوان سرمایه است. این ارزش افزایی از نقطه نظر هر سرمایه دار منفرد،همچون شهوت مطلق توانگر شدن بروز می کند.
مارکس از همان آغاز و پس از تبدیل پول به سرمایه و آغاز فصل سرمایه، مداوما به این گرایش ذاتی و تجلی آن در شخص سرمایه دار اشاره می کند. پس از شرح ارزش افزایی ارزش که تنها می تواند درون حرکت پ- ک- پ، صورت گیرد،هدف سرمایه دار« این عامل ذیشعور» سرمایه را تحقق حرکت نامحدود سرمایه برای ارزش افزایی است:
« این انگیزه تمول، این شهوت شکار ارزش بین سرمایه دار و گنج ساز مشترک است اما در حالی که گنج ساز فقط سرمایه دار دیوانه ای است، سرمایه دار گنج ساز عاقلی است.» (ص 211)
و
«هنگامی که سرمایه پول را تبدیل به کالاهایی می کند که به مثابه مصالح مادی محصول نو یا عوامل روند کار مورد استفاده قرار می گیرند، در حالی که وی نیروی زنده ی کار را در پیکر مرده آن ها می دمد، ارزش کار گذشته، تجسم یافته و مرده را به سرمایه، یعنی ارزش ارزش زایی مبدل می کند که همچون  هیولای جانداری « به کار» می افتد، چنانکه شور عشق در درون دارد.»( ص 254)(1)
اکنون مارکس به چگونگی بروز این تمایل و گرایش و ضرورت درونی سرمایه- ارزش خودافزا- عطش سیری ناپذیر سرمایه دار برای توانگر شدن می پردازد. اینجا مارکس که اکنون تنها توجه اش معطوف تولید و قوانین درونی و ذاتی آن است و از آن بیرون نمی رود، دوباره از رقابت سخن می راند و نکاتی همچون نکاتی که در مورد مورد ارزش اضافی نسبی و افزایش بهره وری کار گفته بود، می گوید:
« و رقابت سبب می شود که قوانین ملزوم[ یا درونی] شیوه تولید سرمایه داری مانند قوانین قهری ای که از خارج تحصیل شده اند به دوش هر سرمایه منفرد بار گردند. رقابت او را وادار می کند که مستمرا سرمایه اش را بسط دهد تا بتواند آن را نگهدارد و فقط به مدد انباشت سرمایه است که وی می تواند به بسط سرمایه بپردازد.»(ص676)  
   بنابراین به انگیزه و نیروی محرک انباشت- ارزش اضافی تبدیل شده به سرمایه و نه مصرف شخصی سرمایه دار و خانواده اش- انگیزه بیرونی ای اضافه می گردد و لذا انگیزه وی حالت دوگانه برونی و بیرونی را به خود می گیرد به این شکل که این نیرو:
 از سویی از رابطه سرمایه با خودش به عنوان سرمایه ای استوار به خود و دارای حرکت مستقل بر می خیزد. اینجا سرمایه منفرد نماینده ی همه ی سرمایه دیگر و در امر فوق با آنها مشترک است؛
 از سوی دیگر، این نیرو از رابطه اش با سرمایه دیگر، رابطه ای که به شکل تضادی بین تک سرمایه با سرمایه های دیگر دیده می شود و نقش شرایط، محرک و نیروی بیرونی را بازی می کند، دیده می شود.
رابطه نخست، انگیزه و نیروی محرک نخست، درونی، ذاتی و ضروری است و از نفس سرمایه به مثابه ارزش خود افزا، سرچشمه می گیرد و در نتیجه از خود سرمایه دار و رابطه اش با کارگر و کشیدن خون وی بر می خیزد.
 گفته شد که سرمایه ارزش خود افزا است. این خود افزایی از رابطه سرمایه با کار می خیزد و نه از هیچ رابطه دیگر. سرمایه نمی تواند خود افزا شود مگر نیروی کار را جزو عوامل خود در آورد و به کار گیرد. سرمایه ارزش اضافی است که می خواهد ارزش اضافی تازه و بیشتری به خود الحاق کند. انباشتی است که می خواهد انباشت بیشتری شود؛ سرمایه سیری ناپذیر و توقف ناپذیر است؛ این میل بی پایان سرمایه به خود افزایی و گسترش، این «ارزش افزایی ارزش»(ص 210)، این «هیولای جاندار»، در شخصیت سرمایه دار به شکل میل  و حرص و ولع بی پایان و خون آشامی او برای کشیدن ارزش اضافی از گرده کارگران بروز کرده و یا می انجامد. سرمایه دار این حرص و ولع، این اشتهای سیری ناپذیر مکیدن خون را از یک سو با کشیدن تمامی شیره و رمق کارگر تا آنجا که کارگر توانی در بدن دارد و بی دقیقه ای اتلاف وقت نشان می دهد، و از سوی دیگر با پرت کردن کارگر و زندگی اش به گوشه ای و دادن بخور و نمیری به وی تا این که به آن اندازه بارور و دارای انرژی گردد تا روزی دیگر بتواند همان فرایند مکیدن خونش را تحمل کند.
 و دوم برونی است، یعنی از رابطه یک سرمایه دار با سرمایه دار دیگر و تأثیر آنها بر یکدیگر بر می خیزد.
از آنجا که این ارزش اضافی کشیده شده باید تحقق یابد و به انباشت تبدیل شود، سرمایه دار به ناچار مجبور به دست و پنجه نرم کردن با سرمایه داران دیگر و رقابت با آنها است. این رقابت نخست بر سر این است که این ارزش اضافی تولید شده به بالاترین درجه امکان تحقق خود برسد؛ و دوم این که در این رقابت، همواره ارزش اضافی فوق العاده ای که می تواند از پیش افتادن یک سرمایه دار از دیگر سرمایه داران ناشی شود، تحقق دهد و از آن خود سازد. نبرد بیرونی نیز اساسا از نبرد درونی بر می خیزد. دو نبردی که بر یکدیگر تاثیر می گذارند و یکدیگر را پیش می برند.
آنچه در این رابطه، اساسی و ویژگی ذاتی سرمایه می باشد و به طور کلی نقش تعیین کننده را دارد، حرکت ضروری سرمایه در شکار ارزش اضافی و افزایش خود است که به شکل انگیزه سرمایه دار برای تسلط بر جهان ثروت اجتماعی خود را نشان می دهد. باید ارزش اضافی ای باشد تا نبردی برای کسب سهم بیشتری از آن صورت گیرد. بنابراین بدون این نخستین، ارزش اضافی ای، سودی، نفعی، بهره ای در میان نیست که در میدان رقابت و برای فروش، تحقق و تقسیم آن، رقابت سرمایه دارانه ای بین سرمایه داران صنعتی، تجاری، ربایی و نیز مالکین زمین در کار باشد. به تولید کالایی بر می گردیم و حکایت می شود همان کالای اضاف بر نیاز مصرف که باید یا مستقیم و یا با واسطه پول با کالای مورد نیاز مبادله شود. به جایی بر می گردیم که پول وسیله گردش است و کالا برای مصرف شخصی خریداری می گردد.
چنانچه بخواهیم از رقابت بگذریم و به فرایند در شکل ناب آن نگاه کنیم، آنچه وارونه شده امور ذاتی دیده می شود، باید به نوبه خود برعکس گردد؛ یعنی آنچه در چارچوب رقابت و در عرصه واقعی و میدان نبرد سرمایه های مختلف برای بقاء دیده می شود، در واقع همان قوانین ذاتی و درونی و ضرورت تغییر و تحول است که از بطن سرمایه به عنوان ارزش خود افزاء، ارزشی که باید ارزش اضافی به خود الحاق کند، بر می خیزد. این قوانین ذاتی در شکل تغییر یافته خود در عرصه مبادله و توزیع، نه به عنوان قوانین درونی و ضرور، بلکه همچون اموری بی سامان، هرج و مرج و اجباری که در شکل رقابت میان سرمایه داران نهفته و یا خود را بروز می دهد، دیده می شود. رقابتی که برای هیچ چیز نیست، جز ارزش اضافی بیشتری به سرمایه الحاق کردن.(2)
اکنون استنتاج می کنیم:
 تولید سرمایه داری دارای تضادهایی است که موجب حرکت آن می شوند. برای اینکه تفاوت میان این تضادها و نقش های آن ها روشن شود، باید آنچه را اساسی و ذاتی این شیوه تولید است از آنچه غیر اساسی است، تفکیک کنیم. نظر مارکس در جلد نخست سرمایه درست توجه به تضاد اساسی این شیوه تولید است و او تمامی تلاشش معطوف همین تفاوت بین تضاد اساسی و غیر اساسی است.
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه نخست تیرماه 98
یادداشت ها
1-    مارکس پیش از این نیز این فرایند را در گروند ریسه تعریف کرده بود:«... ولی اینان فراموش می کنند که اقتضای تولید سرمایه داری، تولید ارزش های مصرفی نیست، تولید ارزش برای خود یعنی رسیدن به پول است آن هم نه به صورت وسیله گردش، بل به عنوان شکل عام ثروت یا شکل نقد شده سرمایه؛ سرمایه در این شکل احتمالا ممکن است به حالت آغازینش [یعنی به حال ارزش پولی] برگردد.»(گروند ریسه، پیشین، جلد اول ص 399)
2-     وی در گروند ریسه نیز این معنا را چنین شرح می دهد:«... ولی ذات سرمایه تابع قید و بند و حد و مرز نیست، چون عطش سیری ناپذیری به کار اضافی دارد که نتیجه اش افزایش نامحدود قدرت تولیدی، مصرف بی حد و حساب و غیره است.( این گرایش عمومی که در سرشت سرمایه است از نظر سرمایه خاص و معین در مساله رقابت به صورت اجباری دیده می شود که از سوی سرمایه های دیگر بر وی اعمال می شود و آزارش می کند تا دامنه ی فعالیت خود را وسیع تر کند: بجنب! بجنب!»( گروند ریسه، پیشین، جلد اول، ص 400، تأکید روی رقابت از مارکس است، بقیه ی تاکیدها از ماست)
     در اینجا مارکس به روشنی بین امر ذاتی تحرک سرمایه، و شکلی که این امر در رابطه یک سرمایه با سرمایه دیگر خود را بروز می دهد، تفاوت می گذارد.






۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

درباره برخی مسائل هنر(13) بخش دوم هنر و مخاطب


درباره برخی مسائل هنر(13)

بخش دوم
هنر و مخاطب


هنر در خدمت طبقه کارگر و توده های زحمتکش
مسأله ی اساسی در هنر این است که  هنر در خدمت چه کسانی باشد و مخاطب هنرمند کدام طبقات و گروه ها هستند. مائو در سخنرانی خود در ینان به این موضوع این گونه اشاره کرد:
«نخستین مسأله این است که ادبیات و هنر ما در خدمت چه کسی باید باشد؟ در واقع این مسأله از مدت ها پیش به وسیله مارکسیست ها و به ویژه به وسیله لنین حل شده است. لنین در سال 1905 تأکید کرد که هنر و ادبیات ما باید« به میلیون ها میلیون مردم زحمتکش خدمت کند». ظاهرا از نظر رفقایی که در پایگاه های ضد ژاپنی در زمینه ادبیات و هنر کار می کنند، این مسئله از مدت ها پیش حل شده و نیازی به طرح دوباره آن نیست. ولی در واقع این طور نیست. بسیاری از رفقا هنوز راه حل روشن و صریحی برای این مسئله نیافته اند.( سخنرانی ها در محفل ادبی و هنری ین ان، منتخب آثار، جلد سوم، ص108-107)
هنر در درجه نخست و بیش از همه برای توده هاست و باید در خدمت آنها باشد. توده هایی که اکثریت مردم کشور ما را تشکیل می دهند. یعنی کارگران، دهقانان و توده های زحمتکش شهری به همراه روشنفکران این طبقات. آنان سازندگان اصلی جامعه و دارای نیرویی لایزال هستند. این آنان هستند که می توانند جامعه را تغییر دهند و جامعه نوینی بیافرینند. هنر باید در خدمت آنان و نیازهای روانی و عاطفی و مسائل عملی آنان باشد. مائو از «نیافتن راه حل روشن و صریح برای این مسأله» آن هم به وسیله هنرمندانی که در پایگاه های سرخ چین و با آزادی تام فعالیت می کردند، سخن می گوید. وضع در کشور ما و در نزد هنرمندان صد پله بدتربوده است.   
رد نظریه ی نخبه گرا بودن هنر
 برخی می گویند این نظر را که هنر باید در خدمت میلیون ها میلیون مردم زحمتکش خدمت باشد، نادرست است. آنها می گویند که این با ماهیت هنر که درکش سطح بالایی از دانش( و لابد احساس و عاطفه که حضرات فراوان دارند!؟) را می خواهد و بنابراین مخاطبان معینی را می طلبد، ناسازگار است. آنها می گویند که توده های مردم دارای آگاهی و سواد پایینی هستند و نمی توانند آثار هنری را درک کنند و بنابراین هنر را برای آنان آفریدن، آب در هاون کوبیدن است.( یکی از مروجین مشهور این دیدگاه در غرب، تئودور آدورنو روشنفکر ضد مردمی مکتب فرانکفورت است که در میان روشنفکران خرده بورژوازی مرفه و میانی ایران نیز طرفدارانی دارد).
اما این تنها یک توجیه برای روی گردانی از پاسخ درست به این مسئله اصولی در هنر است. این دیدگاه جدا از نادرستی نظری آن و جدا از اینکه سطح دانش و سواد توده ها را ثابت و همیشگی فرض می کند، در عمل  و در کشوری زیر سلطه همانند کشور ما، هنر را در خدمت طبقات و گروه های ممتاز( ممتاز مادی و ممتاز فکری) در آوردن است. یعنی در بدترین حالت در خدمت  بورژوا- کمپرادورهای مرتجع( و در کشورهای امپریالیستی در خدمت بورژوازی انحصارگر) درآوردن است و در بهترین حالت و در صورتی که این هنر مثلا مخالف شرایط اجتماعی موجود و مترقی باشد، محدود کردن آن به طبقات بورژوازی ملی و خرده بورژوازی مرفه و میانی و روشنفکران وابسته به این طبقات است.
برخی از این حضرات که هنر را دارای مخاطب خاص و اساسا نخبه گرا می دانند، می گویند که این گونه آثار هنری صرفا برای لذت زیبا شناسانه هنری آفریده نشده اند، بلکه مضمون در آنها بسیار مهم است و نقش نقادانه، ویرانگر وضعیت موجود حاکم و آموزشی دارد.
 حتی اگر ما بپذیریم که در مورد برخی از هنرمندان خرده بورژوا این امر درست است، یعنی این گونه هنرمندان( برای نمونه جیمز جویس، ساموئل بکت، اوژن یونسکو و...) قصد و نیت افشاگری نظام و فرهنگ سرمایه داری موجود و آموزش داشته اند، باید به روی این نکته انگشت بگذاریم که با توجه به مخاطب خاص داشتن آثار این هنرمندان، آنان توانایی تأثیری که دنبالش بوده اند را نداشته اند و به اصطلاح «سوراخ دعا را گم کرده اند».
 اگر از معدودی روشنفکران در جبهه انقلاب بگذریم که برخی از علائق یا کنجکاوی های آنها، تا حدودی آنان را به مطالعه ی آثار این گونه هنرمندان می کشاند، کمتر روشنفکری را می توان یافت که مطالعه آثار این هنرمندان بر وی چنان تأثیر کرده باشد که تمایل  به مبارزه انقلابی برای درهم کوبیدن نظام استثماری و ستمگرانه جاری را  در او انگیخته باشد. در واقع، بسیاری از مخاطبان این آثار که در بهترین حالت بخشی از روشنفکران خرده بورژوازی مرفه و میانی هستند، این آثار را برای این مطالعه نمی کنند که تغییری در جامعه پدید بیاورند و عموما( اگر نگوییم اصلا و ابدا) به این گونه قضایا حتی فکر هم نمی کنند. تازه، آنها مخاطبینی نیستند که بتوانند نقش اساسی را در تحول کنونی جامعه داشته باشند و حقیقتا و عملا توان ایجاد چنین تغییراتی را داشته باشند.
 در نتیجه و متأسفانه بیشتر این آثارهمان نقشی را بازی می کنند که مذهب بازی می کند؛ یعنی تخدیر افکار و رشد بیماری های فکری از زمره پوچ گرایی، نیهلیسم و انفعال. مشتی تحلیل و مباحث و وراجی های بی خاصیت و بی نتیجه پیرامون آنها به وسیله عده ای از روشنفکران بیکاره و وقت گذران. همین و بس. کافی است که مثلا چنین آثاری را با آثارهنرمندان طبقه کارگر( و همچنین خرده بورژوایی) مقایسه کنیم که برای توده ها آفریده شده اند و نه تنها در افشای نظام حکومت موجود نقش آگاه کننده داشته اند، بلکه در توده ها تکان ایجاد کرده و آنها را در پیشروی عملی تشویق کرده اند، تا عمق این مساله که هنر و ادبیات در خدمت چه کسانی باید باشد، درک شود.
بنابراین مسأله مخاطب دارای اهمیتی درجه اول است. این که طبقه، گروه و دسته ای که مخاطب نویسنده است، کدام طبقه و گروه اجتماعی  است، از یک سو در نشان دادن ماهیت جهان بینی و جایگاه طبقاتی خود هنرمند دارای اهمیت است، و از سوی دیگر، تعیین کننده جایگاه و نقش هنر وی است؛ یعنی تمایل به عقبگرد و خصلت ارتجاعی، ایستادن سرجای خود و حفظ موقعیت موجود یعنی خصلت محافظه کارانه، و یا پیشروی و تکامل جامعه یعنی خصلت انقلابی و پیشرو هنر وی را نشان می دهد.
همچنین این که مخاطبان یک هنرمند چه طبقه یا طبقات و یا گروه هایی هستند، نشانگر این است که آیا وی تمایل عملی به شرکت در تغییر و تحول و تکامل انقلابی جامعه دارد و یا این که خیر، می خواهد در چارچوبی محدود و بسته، برای گروهی کوچک، سرگرمی و دل مشغولی فکری و لذت زیباشناسانه هنری ایجاد کند. این تضاد کلیدی در عرصه ای است که مورد بررسی ما است.
 هنرمند و مخاطب
پس نخستین مسأله ای که برای هنرمند دارای اهمیت است، مسأله ی مخاطبان اوست. زمانی که هنرمند، شعر، داستان، نمایشنامه، نقاشی، فیلم، موسیقی و... خود را عرضه می کند، آن را برای دسته ای، گروهی، طبقه ای عرضه می کند. قصد وی از این عرضه، این است که این طبقه یا گروه را با هنر خود از نظر معنوی تجهیز نموده و دارای نیرو و توان روانی و عملی بیشتری در مبارزه طبقاتی برای حفظ موقعیت موجود و یا تغیر موقعیت حاضر خویش نماید.
البته هنر هم توجیه کننده است و هم نقاد. هنر توجیه کننده هنر ارتجاعی و یا محافظه کار حاکم است  این هنر به توجیه تسلط طبقات ارتجاعی موجود می پردازد و نفس، روان و عواطف معیوب حاکم را در اشکال هنری تطهیر و توجیه می کند و در میان توده ها رواج می دهد.
هنر مبارز و انقلابی، نقاد است. این هنر نه تنها به نقادی بینش، روحیه و روان طبقات ارتجاعی و محافظه کار حاکم، دریدن پوست فریبنده و خوش عطر و بوی دروغین آن و افشای گندیدگی و تعفن درونی اش می پردازد، بلکه به نفوذ هر گونه از این افکار در طبقه و گروهی که وی در هنر نماینده طبقاتی آن است و به واسطه آن عرضه می شود، نیز توجهی عمیق می کند و با هر گونه اندیشه ها و باورهای خرافی و مذهبی، آداب و سنن کهنه، ایستایی، تسلیم شدن به افکار و روان محافظه کار و یا ارتجاعی حاکم، در توده های زحمتکش به مبارزه بر می خیزد و آنان را به مبارزه و پیشروی دعوت می نماید.
و نیز گفتنی است که هنر ارتجاعی و یا محافظه کار، دو وجه دارد: وجهی که مخاطب اش خود طبقه ارتجاعی و محافظه کار است و برای تجلیل احساسات و عواطف این طبقه و تشویق و ترغیب وی به حفظ وضع موجود صورت می گیرد، و وجهی که مخاطبش توده ها و یا هر طبقه زحمتکش است. وجهی که توده ها را مخاطب خود می سازد، تلاش می کند تا با رسوخ اندیشه ها و عواطف جاری در هنر خویش  به درون آنها، همچون چکاندن زهری در کام و روان شان، آنها را مسموم نماید.
همین امر، در مورد هنر انقلابی که مخاطب اش طبقات زحمتکش( طبقه کارگر و دهقان و زحمتکشان شهر و روستا) است، صدق می کند. این هنر، گاه طبقات ارتجاعی و محافظه کار را مخاطب خود می سازد و تلاش می کند که با تبلیغ معیارهای زندگی و عواطف نوین، درون این طبقات تردید و سستی رسوخ دهد و شکاف ایجاد کند و لایه هایی را که می توانند زیر تأثیر قرار گرفته و به توده ها ملحق شوند، بدین راه ترغیب نماید.     
هنر بی مخاطب
همچنان که در بخش های پیشین اشاره کردیم، ممکن است که هنرمندی بگوید اساساً به مخاطب - چه برسد به این که کدام طبقه و گروه است- فکر نکرده و همچون امری شخصی یا صرفاً برای دل خودش می آفریند. و فورا این پرسش به میان می آید که پس چرا هنری که امری شخصی و برای دل هنرمند است، انتشار بیرونی می یابد و در دسترش میلیون ها انسان قرار می گیرد؟ ممکن است که هنرمند پاسخ دهد، او این کار را انجام می دهد، به این دلیل که اگر کسی - بی آنکه مهم باشد که این شخص کیست و پایگاه طبقاتی اش کدام است- دوست داشت با او در دنیای شخصی و فردی اش سهیم شود.
حتی اگر ما چنین سخنانی را بپذیریم، روشن است که این نوع اقدامات و توجیهات در هنر بسیار نادر است و مخاطبینی هم که عموما با این هنرمندان در امر و جهان شخصی شان شریک می شوند، بسیار کمیاب. این گونه کارها را حتی اگر بتوان نام هنر بر آن نهاد، یک هنر جنبی است و عموماً به حساب نمی آید و تأثیری هم در روندهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و یا حتی اقتصادی جامعه نمی گذارد. و این تازه در صورتی است که ما نخواهیم که این گونه کارها را در چارچوب هنر  گروه ها و طبقات اجتماع دسته بندی و تحلیل کنیم؛ امری که به خودی خود غیرممکن است.
دخالت ندادن مخاطب در آفرینش هنری
البته برخی هنرمندان هم هستند که می گویند که صرفاً در حین آفرینش اثر به مخاطب فکر نکرده اند و یا اینجا و آنجای آن، مخاطبین خاصی را مد نظر نداشته اند و برای دل آنها نسروده و یا ترسیم و پرداخت نکرده اند. این گونه هنرمندان دلایل گوناگونی می آورند. یکی از مهم ترین آنها این است که آنها نخواسته اند بر مبنای احساسات و انگیزه ها مخاطب عمل کنند و یا از ذائقه و علائق جاری مخاطب  دنباله روی کرده و در آفرینش هنری به تمایلات و خواست های وی تسلیم شوند. آنها می گویند که خواسته اند اثری خلق کنند که نوآور و پیشرو و شکننده آگاهی و سلایق جاری باشد.
روشن است که این دخالت ندادن تا جایی که صحبت بر سر در نظر نگرفتن تمایلات محافظه کارانه، علائق سنتی و تمایلات خودبه خودی جاری در میان طبقات زحمتکش و به قصد ویران کردن سلیقه های جاری و تغییر نگاه و دید توده ها، و آفرینش نگاهی نو و انقلابی باشد، درست است، اما اگر به این امر به گونه ای مطلق عمل شود، و از حد و حدودی که در چارچوب آن درست است، بگذرد، به عبارت دیگر اگر سطح جاری آگاهی و تمایلات توده ها را در نظر نگیرد، به انتزاع و جلو رفتنی بی پایه می انجامد و امکان تماس توده های مخاطب اثر هنری را با آن از بین می برد. البته اگر این امر موجب نشود که هنرمند از رابطه با آنچه در خود توده های زحمتکش پیشرو و ارزش مند است، و یاد گرفتن از آن ها، غافل شود و آنها را در اثر خود بیاورد.
برخی دیگر، در نظر گرفتن مخاطب( عام یا خاص) را صرفا مانعی در راه نو آوری خود و شکننده کردن روند آفرینش و استقلال ویژه آن دانسته اند؛ استقلالی که هر نوع دخالتی از بیرون را پس می زند و خواهان یکه بودن فرایند است. از دیدگاه این هنرمندان، آنها پیش از ورود به این روند، آنچه که برای آفرینش این اثر، باید دریافت کرده و یاد گرفته باشد، دریافت کرده و یاد گرفته اند و اکنون نوبت این فرایند ویژه است.
 در واقع ، بسیاری از هنرمندان متعهد بوده اند که پیش از خلق اثر درباره موضوع اثر خویش، مطالعات دقیق و مستند بسیاری داشته و محیط، افراد و شرایط و موقعیت ها را با دقت مطالعه کرده اند و بر مبنای آنها به خلق اثر دست زده اند.
 وانگهی، در این گونه موارد، هنرمند خواه پیش و خواه پس از ورود به فرایند آفرینش اثر هنری، طبقه و مخاطبان معینی را در نظر داشته است. از این رو عدم دخالت دادن مخاطب و یا حضور ذهنی و مداوم وی در اندیشه هنرمند هنگام خلق اثر، مسأله را از این نظر دچار ایراد نمی کند. برخی از این هنرمندان که مخاطبان خود را طبقه کارگر و توده های زحمتکش دانسته اند، پس از خلق اثر به روی آن کار کرده و بسیاری از پیچیدگی ها و یا زمختی های آن را که فهم اثر را برای این مخاطبان دشوار می کرده، از بین برده اند.
یاری مخاطب در آفرینش اثر هنری
برعکس، در مقابل این هنرمندان، کسان دیگری بوده اند که خلق اثر هنری را با کمک توده هایی که مخاطب اثر بوده اند، شکل داده اند. از دیدگاه آنها این مسئله اهمیتی دوگانه داشته است. از یک سو برای این که واقع گرایی( یا وفاداری به  ژرفای واقعیت) اثر هنری برای طبقه و مخاطبانی که به واسطه آنها آفریده شده است، افزون تر شده و هر چه بیشتر بتواند با این طبقه رابطه بگیرد  و در تغییر آن موثرتر شود، و از سوی دیگر، این درکی و دیدگاهی در این گونه هنرمندان مبارز و انقلابی بوده که آفرینش اثر هنری صرفا کاری فردی وتنها به وسیله هنرمند روشنفکر نیست، بلکه کاری  و فعالیتی جمعی است و باید توده هایی که اثر به واسطه آنها و مال آنهاست، نیز در خلق آن شرکت داشته باشند. 
برای نمونه ژان لوک گودار فیلمساز فرانسوی در دوره مائوئیستی خویش، فیلم همه چیز رو به راه است (1972) را که درباره یک اعتصاب کارگری است با یاری عملی کارگران کارخانه و نظرات و تجارب آنان پیش برد. این امری است که به وسیله برخی فیلمسازان ایرانی نیز کمابیش صورت گرفته است. در این گونه موارد، آفرینش اثر هنری با همکاری هنرمند  و توده ی مخاطب به پیش رفته و در این موارد عموما دو دلیل بالا نقش داشته است.
در دوران کنونی شکل دیگری از شرکت دادن مخاطب در آفرینش اثر هنری نیز طرح شده است. بدین عنوان که اثر هنری به وجود آمده، عموما ناتمام و ناقص خوانده شده (و یا انجام شده) است و این وظیفه به مخاطب سپرده شده که اثر را با یاری از تخیل و قدرت آفرینش خویش به پایان رساند.
شکلی اصیل از این دیدگاه را ما در برتولد برشت سراغ داریم. برشت، مخاطب را موجودی مطیع اثر هنری نمی خواست و می گفت که نباید تماشاگر تئاتر، اندیشه خود را با لباسش به رختکن آویزان کند و به صحنه نمایش بیاید(نقل به معنی). مخاطب دارای احساس، اندیشه و داوری مستقل است و به جای همذات پنداری و همدردی با قهرمانان اثر، باید با همین اندیشه مستقل به داوری وضع و شرایط قهرمانان نمایش بنشیند.  مخاطب باید بتواند فکر کند که آیا افکار و اعمال این قهرمانان درست بوده است؟ آیا یگانه فکر و واکنش درست همان بود که فلان و بهمان قهرمان نشان داد؟ و آیا می شد گونه ای دیگر واکنش نشان داد؟ و غیره. از نظر برشت« فن فاصله گذاری»برای  پیشگیری از در آمیختن مخاطب با اثر هنری و شرکت مستقل وی در فرایند آفرینش اثر بود. شرکتی آگاهانه و خلاقانه و با حفظ موقعیت فکری و عاطفی مخاطب.  به این ترتیب پیشبرد اثر هنری در ذهن و اندیشه مخاطب تداوم می یافت و در آنجا به کمال نوینی می رسید.
 اما مضمون نظر برشت با آثاری که بیشتر اداها و بازی های روشنفکرانه پست مدرنیستی به نظر می رسند و آثار را ناتمام به پایان می رسانند و می گویند خواهان آنند که مخاطب سهم خود را ایفا کند و بسیاری از آنها قصدشان بیشتر هاج و واج کردن مخاطب است، زمین تا آسمان متفاوت بود.  
زندگی های شخصی و مخاطبان
همچنین مواردی نه چندان کم نیز بوده است که هنرمند به جای زندگی و مسائل مخاطبان،  زندگی شخصی خود را دست مایه اثر هنری اش کرده است. برخی از هنرمندان این امر را بدون توجه به مخاطب و یا برای عده ای معدود و بعضا به صرف ارضای کنجکاوی برخی مخاطبان، انجام داده اند. برخی از هنرمندان متعهد نیز بوده اند که شرح زندگی شخصی خود و یا برش هایی از آن را برای مخاطبانی نگاشته اند که آن زندگی شخصی می توانست برای آنها همانند زندگی خودشان جلوه کند و یا اگر چنانچه این گونه زندگی ها را تجربه نکرده اند با اثر هنری با آن آشنا شده و از آن بیاموزند. ضمن آنکه این گونه آثار شرحی از وضع اجتماعی و فرهنگی جامعه در دورانی معین نیز بوده اند. از این زمره اند مثلا سه گانه ی گورکی با نام های دوران کودکی(1914)،در جستجوی نان(1916)و دانشکده های من(1923). همین گونه است کتاب رمان گونه ی پداگوژیکی( 1925) که شرح زندگی و تجارب ماکارنکو در مدارسی است که دانش آموزان نوجوان بزهکار آموزش می دیدند. در ایران نیز می توانیم از برخی آثار داستانی علی اشرف درویشیان و یا امیرنادری در فیلم هایش درباره امیرو، ساز دهنی(1352)، دونده (1363)و آب باد خاک(1364) که بخشا برگرفته از زندگی شخصی وی می باشند، نام ببریم.
 برخی از حدیث نفس های شخصی نیز کمابیش همین وضعیت را دارند؛ مثلا در مورد مسائلی از گونه ی یتیم شدن در نخستین سال های زندگی، مسائل و درگیری های درون خانواده و جدایی پدر و مادر، دوران خاص نوجوانی، عشق و غیره.
برای نمونه گورکی در کتاب نخستین عشق من(1923) به شرح برش کوتاهی از زندگی خود پرداخته است. گورکی این خاطرات را برای دل خودش ننوشت. برای او شرح این داستان، در عین حال سهیم کردن دیگران در فهم یک تجربه و از این راه بالا بردن سطح آگاهی مخاطبین در مورد مساله مورد بحث یعنی عشق و تضادهای موجود درون آن بود.
 بیشتر حدیث نفس هایی که هنرمندان متعهد نگاشته اند، به نوعی همانند همین تجربه ای بودند که به آن اشاره کردیم. البته هنرمندانی هم بوده اند که این حدیث نفس را در قالب بیرونی و مثلا در اشکالی که ظاهرا به آنها ربطی نداشته است، عرضه کرده اند. در این مورد موضوع شعر، داستان، نمایشنامه و یا فیلم بی آنکه اشاره شود، به احوال خاصی که هنرمند در زندگی شخصی خود طی کرده است مرتبط بوده است.
مسئله مخاطب در ایران - نگاهی به گذشته
 در ایران ما این مسأله تقریبا از همان مشروطیت آغاز به حل شدن کرد. در گذشته ادبیات و هنر ما در خدمت میلیون ها میلیون مردم زحمتکش نبود. مخاطبان بهترین هنرمندان، در بهترین حالت لایه هایی از اقشار میانی و به ویژه افراد با سواد و بافرهنگ بودند. البته برخی از این آثار به درون توده های مردم نفوذ می کرد، اما این بدان سبب نبود که مخاطبان مستقیم آن آثار آنها باشند و بخواهند به نیازهای عملی زندگی و مبارزه آنها توجه کنند و آنها را به تغییر زندگی اجتماعی خویش بر انگیزند. بهترین این آثار همچون شاهنامه فردوسی، رباعیات خیام، دیوان حافظ، مثنوی مولوی و خمسه نظامی یا جنبه ملی داشتند و یا جنبه عرفانی و یا همچون رباعیات خیام و دیوان حافظ جنبه های از مبارزه با زهد و ریا و غیره و پرداخت فلسفه ای برای زندگی به ویژه در زمانی که دنیای پیرامون، به جهنمی تبدیل شده بود.
همین جا باید اشاره کنیم که فهم عمیق همین آثار نیز به سادگی برای توده ها میسر نبود. می دانیم که دیوان حافظ با وجود اینکه به مرور زمان به هر خانه ای راه یافت و جایگاهی مانند کتاب های مقدس یافت، اما فهم آن برای همه ی توده ها به دلیل گستره و عمق آن و تصاویر، تعابیر، اصطلاحات، نمادها و ایهام هایی که خود بخشا از ناچاری حافظ به روی آوردن به آنها بود، میسر نبود.(1)
مشروطیت و جهت گیری هنر به سوی توده های مردم
اما از مشروطیت به این سو گرایشی قدرتمند در هنر ایران به وجود آمد که جهت گیری به سوی توده ها به عنوان مخاطبین اصلی هنر و ادبیات (و همچنین موسیقی) صفت ممیزه آن بود. در اینجا ما شاهد پدید آمدن شاعران و نویسندگانی بودیم که برای توده های مردم( نخست بیشتر برای لایه های میانی و فقیر خرده بورژوازی روستایی و شهری و سپس طبقه کارگر)می نوشتند. این ادبیات که شاخص ترین نمایندگان مردمی آن عموما در شعر بود( عشقی، عارف، نسیم شمال، فرخی یزدی، لاهوتی و به ویژه نیما  که به طور کلی تحولی انقلابی در شکل شعر به وجود آورد) شعر را از مضامین پیشین خود رها ساختند و آن را هم از نظر مضمون و مسائلی که این هنر بر می گزید که عموما مسائل اجتماعی و سیاسی حاد دوران بودند،  و هم از نظر زبان به روز و به گونه ای که بتواند بیشترین ارتباط را با مردم بگیرد، در آوردند. آنها  از مسائلی سخن می گفتند که مسائل توده ها و طبقات زحمتکش و خلقی بود و این کار را با تصاویری  آشنا و قابل فهم برای توده ها و برگزیدن زبانی ساده انجام می دادند.
همین روند در زمینه نثرفارسی نیز پدید آمد. اینجا و پیش از اینکه نثر، ابزار داستان و نمایشنامه  شود و بتواند توده های مردم را مخاطب قرار دهد و با آنها ارتباط یابد، در آثار نویسندگان در مطبوعات مشروطه(روزنامه ها و نشریات سیاسی و اجتماعی و طنز) و نیز به وسیله نویسندگانی مردمی ای همچون طالبوف( مسالک المحسنین و کتاب احمد) و مراغه ای( سیاحتنامه ابراهیم بیگ) شکل گرفت و بعدها در زمینه رمان( رمان های تاریخی و رمان های اجتماعی) و نیز داستان نویسی( داستان کوتاه) نیز پدیدآمد و در این عرصه اخیر که جمال زاده و هدایت رهگشای آن بودند، تحولی اساسی یافت. و به این ترتیب آمادگی آن را یافت تا با توده های مردم رابطه پیدا کند. پدید آمدن ادبیات توده ای وبه مرور تا حدودی ادبیاتی که مخاطبش در درجه نخست و بیش از همه طبقه کارگر یعنی نیروی مولد نوین جامعه ما باشد، نتیجه نهایی این جهت گیری بود. (2)
این امر با تغییر و تحولات اقتصادی و اجتماعی و نیز فرهنگی جامعه گره خورده بود. یعنی تغییر و تحولات اقتصادی که از پیش از مشروطیت آغاز شد، و در پی آن، تغییرات اجتماعی و سیاسی، مسبب اساسی تحولاتی بود که در عرصه فرهنگی و به ویژه در هنر پدید آمد.
آنچه این جا به ویژه اهمیت دارد، از یک سو افزون شدن روز به روز دسته ها و گروه های انقلابی در هنر و از سوی دیگر توده های زحمتکش دوستدار هنر بود. توده هایی که خواهان شعر و داستان، نمایشنامه و نقاشی و موسیقی برای خویش بودند و می خواستند در آیینه هنر، احساسات،عواطف، نیازها و خواست های خود را ببینند و با بهره گیری از آن سرچشمه جوشان، نیرو و توان تغییر اوضاع خویش را ارتقاء دهند.
اما رابطه هنرمند آگاه با مخاطبان میلیونی در ایران از یکسو و رابطه توده ها با هنر از سوی دیگر، امری نبود که بتواند به سادگی صورت گیرد. این امر موانع بیرونی و درونی ای داشت که باید به آنها توجه کرد. و این موضوعی است که در بخش بعدی این مقال به آن می پردازیم.
ادامه دارد.
م- دامون
خرداد99
یادداشت ها
1- ما کمابیش به این نکته اشاره کرده ایم که در استفاده از فنون هنری به هیچ وجه مخالف شیوه های بیان نمادگرایی، استعاره و غیره نیستیم. آنچه مخالف آن هستیم این است که هنرمند توده های مردم را نشناسد و نداند که چگونه تشبیهات، کنایه ها، نمادها و استعاره ها ... را به کار گیرد که بخش مهم مردم بتوانند با آنها رابطه و برقرار کرده و آنها را بفهمند.
2- شرح مفصلی از تحول شعر و نثر در دوران مشروطه و معاصر در کتاب از صبا تا نیما( یحیی آرین پور) جلد دوم و سوم، صدسال داستان نویسی در ایران( حسن عابدینی) جلد اول و دوم، و نیز تا حدودی درادبیات مشروطه(باقر مومنی) و ادوار شعر فارسی( محمدرضا شفیعی کدکنی)که تحلیلی از شعر معاصر است، آمده است که نگارنده از آنها بهره فراوان گرفته است.