۱۳۹۸ آبان ۳, جمعه

دو دوره متفاوت تاریخی


دو دوره متفاوت تاریخی

1
تهاجم دولت ارتجاعی اردوغان به کردستان سوریه(روژاوا) و کشتار صدها تن و مجروح و آواره کردن هزاران انسان از یک سو، و پشتیبانی تمامی قدرت های اصلی، از امپریالیسم آمریکا گرفته تا امپریالیسم روس و تمامی نوچه های ریز و درشت این دو قدرت برتر نظامی جهان و از جمله حکومت گنداب گرفته و متعفن ایران، وضع کنونی و عام جهان را در یک مورد خاص به شکلی فشرده و نمونه ای نشان می دهد. وضعی که جهت عمده آن را باید اوضاع نامساعد بر شمرد.
مقایسه میان دوره ای که از سال 1870 یعنی سال برقراری نخستین دولت کارگری جهان یا کمون پاریس تا 1976 یعنی سال شکست طبقه کارگر در چین، را در برمی گیرد، یعنی دوره ای بیش از صد سال، با دوره ای که از سال 1976 آغاز و تا کنون  ادامه داشته، نشان از دو دوره تا حدودی زیادی متفاوت و متضاد است.
صفت ممیزه دوره نخست، خیز برداشتن توده های زحمتکش شهر و روستا و به ویژه دهقانان به پیشوایی طبقه کارگر برای کسب قدرت سیاسی است. کمون پاریس، حکومت سرخ اکتبر در شوروی و سپس برقراری حکومت طبقه کارگر در چین شاخص ترین وجوه این خیز برداشتن، کسب قدرت سیاسی و برقراری نظام های سوسیالیستی و کمونیستی است. برای نخستین بار در تاریخ، طبقه کارگر و زحمتکشان نظام هایی از آن خویش و از برای خویش ساختند. نظام هایی که بخشا، بهترین شرایطی را که تا آن زمان، و بسته به شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی کشورهایی که در آنها انقلاب صورت گرفته بود، امکان پذیر بود، برای آنها فراهم کرد. به همراه این شاخص ترین ها، بشریت  زحمتکش و ستمدیده، شاهد خیزش تمامی توده ها در آسیا، افریقا و آمریکای لاتین برای احقاق حقوق خود و بر علیه نظام های عقب مانده نیمه فئودال- نیمه مستعمره و نیز حکومت های بوروکرات- کمپرادور بود. حکومت هایی که تا مغز استخوان وابسته به نظام های امپریالیستی غرب و بعدها شرق، و نوکر صفت بودند. تقریبا بیشتر این جنبش ها به وسیله نیروهایی رهبری می شد که آرمان های سوسیالیستی و یا به هر حال چیزی در آن حد و حدود، و به طور کلی نفی شرایط عقب مانده و ایجاد شرایطی بهتر از نظر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی داشتند. همین وضعیت کمابیش در مورد جنبش طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی صدق می کرد.تاریخ این دوره یکی از باشکوه ترین دوران تاریخ بشریت استثمار شده و ستمدیده بوده و خواهد بود.(1)
صفت ممیزه دوره دوم، همانا بروز جنبش های خودبخودی و بدون رهبری انقلابی در آسیا( تایلند، اندونزی، مالزی در اواخر قرن بیستم) آفریقا و آمریکای لاتین و همچنین در کشورهای امپریالیستی بوده است. در بخش هایی از خاورمیانه و شمال آفریقا، این جنبش ها به ویژه با رهبری های مذهبی و به پیشوایی عقب مانده ترین لایه های سرمایه داری تجاری، خرده بورژوازی و بخش هایی از دهقانان و با افکار عقب مانده قبیله ای و عشیره ای و با برگشت به آداب و سنن متحجر و عقب مانده صورت گرفته و می گیرد.
در کشورهای آفریقایی، به طور عمده، درگیری های قبیله ای و طایفه ای شاخص ترین و رایج ترین نوع حرکت ها و جنبش ها بوده است که توده ها را درگیر خود کرده است. حرکت هایی که خواست درونی آنها را آرمان ها و امیال انقلابی و مترقی و برقراری نظام های نوین که زندگی تازه و مدرن همراه با رفاه و فرهنگ برای طبقه کارگر، دهقانان و توده های زحمتکش بسازد، تشکیل نمی داد و نمی دهد. در این کشورها بجز مواردی معدود همچون افریقای جنوبی که در بر انداختن آپارتاید موفق بودند- و صرفا در همین حد- بیشتر جنبش ها یا شکست خورده و یا در دامن تضادهای حل ناشدنی و عموما بی نتیجه گرفتار آمدند. حتی در کشورهای آمریکای لاتین نیز که لائیک ترین  و آرمان گرا ترین جنبش ها را داشته است، جنبش هایی که ظاهرا ادامه جنبش های دوره نخست هم بود، بیشتر و کماکان یا تداوم جریان های چریکی پیشین گردیدند(2) و یا همان جنبش های چریکی با تبدیل به جریان های سوسیال دموکراتیک و لیبرالی شدن، از زیر رهبری های خرده بورژوایی در آمده و زیر رهبری های بورژوایی( بورژوا- بوروکرات ها و کمپرادورهای تازه به دوران رسیده) قرار گرفتند و دولت تشکیل داده و زیر تاثیر و یا وابسته به امپریالیسم آمریکا گردیدند. به جز جنبش پیشرو در پرو که به وسیله یک حزب انقلابی مائوئیستی رهبری می شد و البته تا حدودی به واسطه خصائص کلی دوره مورد بحث، به یک جنبش انقلابی مردمی و یک  انقلاب تمام عیار تکامل نیافت،(3) بیشتر این جنبش ها در چارچوب های مورد بحث به حرکت خود ادامه داده و می دهند. یعنی عموما حرکت های چریکی به حرکت های سوسیال دموکراتیک و لیبرالی تبدیل می شوند.(4)
در حالیکه برترین وجه دوران نخست، داشتن آرمان برقراری یک حکومت نو و رو به آینده بود، برترین وجه دوران دوم، یا بدون دورنمای آرمانی بودن و یا داشتن آرمان های ارتجاعی و بازگشت به حکومت ها و دولت های گذشته با فرهنگ، آداب و سنن  به ویژه مذهبی گذشته بود. در حالیکه دوران نخست، تمام سه قاره و حتی بیشتر کشورهای سرمایه داری پیشرفته و امپریالیستی را زیر تاثیر خود داشت و عشق و شور و نشاط می آفرید، دوره دوم در تکامل خود چیزی جز شکست، بدبینی، یاس، ناامیدی و انفعال برای توده های زحمتکش و به ویژه نسل جوان نیافریده و نمی آفریند.
2
تقریبا از میانه های دوران نخست، حکومت های طبقه کارگر یا مسئله پیدا کردند و یا در سراشیب سقوط قرار گرفته نخستین شکست ها را رقم زدند. نخست مجارستان و سپس یوگسلاوی. این سقوط ها و شکست ها یا در نتیجه عدم توانایی پاسخگویی به نیازهای تکاملی نظام های نوین و یا در نتیجه پیروزی باندهای ارتجاعی درون احزاب طبقه کارگر(عجالتا ما احزاب این دو کشور را احزاب طبقه کارگر می نامیم) که در شرایط مساعد رشد کرده بودند، به وجود آمد. سپس  باند ارتجاعی و کریه خروشچف درون بزرگترین حزب تا آن زمان موجود طبقه کارگر، قدرت را در دست گرفت. این باند رویزیونیستی تا آنجا که توانست از اشتباهات طبقه کارگر به ویژه رهبر آن استالین استفاده کرد. اشتباهاتی که بخشا به واسطه نو بودن حکومت و پیاده کردن نظام نو برای نخستین بار در تاریخ، اجتناب ناپذیر، و بخشا و با به کار بردن درست اندیشه های اساسی مارکسیستی - لنینیستی در فلسفه، اقتصاد، سیاست و فرهنگ قابل اجتناب بودند. به همراه تسلط باند رویزیونیست و رهرو سرمایه داری در شوروی، در تمامی کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی جریان حاکم بر حزب کمونیست قلب ماهیت داده و به رهروان راه سرمایه داری و احزاب کمونیست  طبقه کارگر به احزاب رویزیونیست طبقه بورژوازی تبدیل شدند.  طبقه کارگر و حزب کمونیست چین به رهبری مائو تسه دون در مقابل این جریان مقاومت کرد و تلاشی تاریخی کرد تا با اتکاء به تجارب پرولتاریا در کشورهای مزبور و به ویژه تجربه شوروی سوسیالیستی و علل شکست آن، در پاسخ به نیازهای نوین سوسیالیستی و برای غلبه بر رهروان راه سرمایه داری، راه های نوین ارائه دهد. انقلاب فرهنگی پرولتاریایی چین نقطه اوج این پاسخ بود که برای مدتی از رهروان راه سرمایه داری در حزب و دولت سلب قدرت کرد. این تلاش  با وجود پیروزی هایی که به دست آورد و نقش مهمی که در تکامل تجارب و نظرات مارکسیستی داشت، در سال 1976 و با درگذشت مائو تسه دون به پایان رسیده و به وسیله رویزیونیست های درون حزب کمونیست چین به شکست انجامید.
3
تاریخ در مسیری مستقیم و خطی به پیش نمی رود، بلکه در هر مورد مشخص همواره با تضادها به حرکت خود ادامه می دهد. در همان دوره نخست ما با انبوهی از تضادها روبرو بودیم: تضاد درون کشورهای سوسیالیستی و بین راه سوسیالیستی و راه سرمایه داری، تضاد بین طبقه کارگر و خلق های کشورهای زیر سلطه و کشورهای استعماگر و امپریالیستی، تضاد بین کشورهای سوسیالیستی و کشورهای امپریالیستی، تضاد درون کشورهای امپریالیستی و بین پرولتاریای کشورهای امپریالیستی و بورژوازی این کشورها و بالاخره تضاد میان لایه های مختلف سرمایه داران کشور واحد امپریالیستی و یا کشورهای زیر سلطه و نیز تضاد بین کشورهای امپریالیستی.
 از سوی دیگر تاریخ گرچه در مجموع حرکتی رو به پیش و تکامل یابنده دارد، اما در عین حال به گونه ای نسبی و از جهات گوناگون به عقب بر می گردد. برخی از شواهد این بازگشت به عقب، در چگونگی برقراری نظام های پیشرفته سوسیالیستی و بازگشت این نظام ها به سرمایه داری ارتجاعی قابل مشاهده است. شکلی دیگر از بازگشت به عقب، در چگونگی  به وجود آمدن جنبش های بزرگ خلق های ستمدیده به رهبری طبقه کارگر، از بین رفتن این جنبش ها و به وجود آمدن جنبش هایی از سوی خلق های ستمدیده و زیر سلطه و از جمله خود طبقه کارگر یا بدون رهبری و یا با رهبری لایه هایی ارتجاعی از طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی بود. دوره دوم یا دوره کنونی را می توان از بسیاری جهات نسبت به دوره نخست، بازگشت به عقب نامید.
 توده های استثمار شده و ستمدیده راه های متفاوت تاریخی را دنبال می کنند. آنها از تجارب و پیروزی ها و شکست های خود درس می گیرند. در دوره دوم پایه و اساس بدون رهبری شدن توده های ستمدیده را، کمبودها، ضعف ها، اشتباهات و  شکست های دوره نخست تشکیل می داد. این شکست ها در ذهن و قلب توده ها تاثیرات خود را داشت و برای دورانی آنها و به ویژه پیشروان آنها را با پرسش های گوناگونی روبرو نسبت به راه سوسیالیستی و کمونیستی منفعل  ساخت. سازمان ها و احزاب سوسیالیستی ضعیف شدند و یکی از وجوه اساسی تبلیغات آنها که مبلغ و مروج سوسیالیسم و کمونیسم بودند،همواره می باید توضیح این امر برای طبقه کارگر و توده ها بود که چرا حکومت های طبقه کارگر در شوروی و چین و دیگر کشورها شکست خوردند، چرا چنان اشتباهاتی رخ داد و کدامیک از آنها قابل اجتناب و کدام یک غیر قابل اجتناب بود. خود پیچیدگی های مبارزه طبقاتی در سوسیالیسم و مسائل آن که پاسخ های ساده و سردستی را نفی می کند، بر بغرنجی اوضاع و از این رو توضیح و تحلیل آن افزوده و می افزاید.
از سوی دیگر، کمبودها، ضعف ها و اشتباهات  دوران نخست و به ویژه تجارب طبقه کارگر شوروی، به وسیله بورژوازی امپریالیستی، بورژوازی کشورهای زیر سلطه، رویزیونیست ها در کشورهای گوناگون امپریالیستی و زیر سلطه و بخشی از روشنفکران خرده بورژوازی تا آنجا که امکان داشت و امکان دارد بزرگنمایی شد. این بزرگ نمایی به درجه ای رسید که دیدگاه این طبقات و روشنفکران، چندان نقطه مثبتی از آن دوران باقی نگذاشت. دورانی که از جهاتی  نه چندان کم، یکی از روشنترین دوران های تاریخ بشریت بود و در آن گام هایی بزرگ به پیش برداشته شد، با مطلق کردن کمبودها، ضعف ها و اشتباهات حکومت ها به یکی از تاریک ترین دوران ها تبدیل شد، چندان که گویی هیچ سخنی از هیچ گونه تغییر و تحولی به نفع طبقه کارگر و توده های استثمار شده و ستمدیده در آن رخ نداده است. سوسیالیسم، نماد«وحشت» و «بدبختی» و سرمایه داری نماد «دموکراسی» و «آزادی» و «رفاه» نموده شد.
از سوی دیگر، جای بیشتر رهبری های انقلابی در دوره نخست را در دوره دوم، مشتی سوسیال دمکرات بی خاصیت گرفتند که برخلاف رهبری های انقلابی دوره نخست که مهاجم و ستیزنده با امپریالیست و سرمایه داری و عقب ماندگی بودند، کفش های بورژوازی کشورهای امپریالیستی و بورژوازی بوروکرات - کمپرادور کشورهای زیر سلطه را می لیسیدند.  در تبلیغات اینها، و به همراهشان روشنفکران خرده بورژوای نامبرده، جای انقلاب و تهاجم برای کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر و توده های زحمتکش را مشتی شعار بی خاصیت درباره این که تغییرات تدریجی و آرام بهتر است و چیزهایی از این گونه گرفت. تاریخ بشر با سرمایه داری یا به پایان می رسید و یا برای اینکه تغییرات آرام و  تدریجی به نتیجه می رسید، و تحولی صورت می گرفت، باید منتظر هزار سال دیگر بود!؟
4
 ما اکنون در دوره دوم هستیم. اگر در دوره نخست به دلیل رهبری شدن توده های زیر استثمار و ستم به وسیله رهبری طبقه کارگر و احزاب کمونیست انقلابی، آنان توان برپایی نظام های نوین و برقراری حکومت خود را داشتند، در دوره دوم مطلقا از چنین امری نشانی نیست. یا به دلیل بدون رهبری بودن این جنبش ها، جنبش های انقلابی در جنوب شرقی آسیا و خاورمیانه( مثلا جنبش های توده ای مشهور به «بهار عربی»)، در افریقا و آمریکای لاتین، بدون کسب نتیجه ای شکست می خورند و یا این جنبش ها زیر رهبری طبقات ارتجاعی قرار گرفته و همچون ایران به برقراری نظام هایی تلفیقی از سرمایه داری زیر سلطه در اقتصاد و بازگشت ارتجاعی به سیاست و فرهنگ گذشته منجر می شوند. این دو جنبه  و بطور کلی بدون دورنمای انقلابی و مترقی بودن، شاخص وضع کنونی است. وضعی که با انفعال نسبی نیروهای انقلابی همراه گردیده است.
تاریخ نمی ایستد و درجا نمی زند. دوره نخست به دوره دوم تبدیل شد و دوره دوم یا کنونی نیز باید به دوره تازه ای تبدیل شود.
خصال این دوره نوین تاریخی چگونه خواهد بود؟
 قطع به یقین در دوره نوین، تضادهای اساسی عصر امپریالیسم، به گونه ای مواج و پویا به حرکت خود ادامه داده و وارد مراحل متکامل تری خواهند شد. دو وجه از مهمترین این تضادها،  تضاد میان پرولتاریای کشورهای امپریالیستی با سرمایه داران از یک سو و از سوی دیگر پرولتاریا و توده های استثمار شده و ستمدیده با سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور ( و در کشورهایی که هنوز فئودالیسم جان سختی می کند، مالکان بزرگ اراضی و فئودال ها) در کشورهای زیر سلطه خواهد بود. مهمترین خصلت دوره تاریخی نوین، از قیاس دوره نخست با دوره دوم پدید خواهد آمد. یعنی بدون رهبری بودن و یا زیر تاثیر آرمان های ارتجاعی بودن به زیر رهبری طبقه کارگر و احزاب کمونیست و داشتن آرمان سوسیالیستی و کمونیستی تبدیل خواهد شد.
در واقع، توده های استثمار شده و ستمدیده دوره های نخست و دوم را مقایسه می کنن و یا باید به این مقایسه فرا خوانده شوند. آنان به روشنی می بینند که کمبودها، ضعف ها و اشتباهاتی که در دوران نخست و در پی برقراری حکومت های طبقه کارگر و نظام های سوسیالیستی و کمونیستی پدید آمد، قابل رفع است و می توان آن نظام ها را تکامل داد و به نتیجه تاریخی خود یعنی برقراری نظام کمونیستی در سراسر جهان رسانید. اما نه بدون رهبری بودن توده ها به نتیجه خواهد رسید و نه رهبری های ارتجاعی و برقراری نظام های ترکیبی ارتجاعی(همچون ایران)می تواند نظامی دلخواه حتی در کوچکترین موارد پدید آورد.
دوره نوین تاریخی از سوی دیگر شاهد شدت یافتن تضاد میان امپریالیست ها از سویی و فرتوت شدن امپریالیست ها و نیروهای ارتجاعی جهان از سوی دیگر خواهد بود. این نیروها به مرور چنته شان خالی می شود و چیزی برای گفتن نخواهند داشت.  دست های آنها برای توده ها رو شده و روز به روز بیشتر در انزوا قرار گرفته و توده ها به شناختی همه جانبه تر و ژرفتر از آنها خواهند رسید.
تقابل  طبقه کارگر و توده های استثمار شده و ستمدیده که از هر نظر، خواه کمیت و خواه کیفیت در حال رشد بوده با امپریالیست ها و بورژوازی ارتجاعی و فاسد، که روز به روز تحلیل رفته و فرتوت تر و ضعیف تر شده، خصلت اساسی دوره سوم را شکل خواهد داد. دوره تاریخی سوم اگرچه روشن نیست چه طول زمانی را در بر می گیرد(صد سال، بیشتر یا کمتر) اما یک بار برای همیشه به استثمار و ستم به طبقه کارگر و ستمدیدگان و استثمار شدگان پایان خواهد داد. 
 هرمز دامان
نیمه نخست آبان 98 
یادداشت ها
1-   عجالتا کاری به درک درست یا نادرست این نیروها از سوسیالیسم نداریم. از نظر ما خواست درونی این جنبش های توده ای که خلاصی از تسلط استعمار و امپریالیسم  و برقراری نظام های دموکراتیک و سوسیالیستی بود، با اهمیت است. اینکه درک های رهبری های حاکم بر این جنبش بعضا نادرست بود و یا بیشتر آنها به سوسیالیسم امپریالیسم شوروی وابسته و به انحراف کشانده شدند، از نظر نکات مورد نظر این مقال در درجه بعدی اهمیت قرار می گیرد.
2-   - بیشتر جنبش های چریکی که اوج آن به ویژه در اواخر دوره نخست بود، متکی به پشتیبانی شوروی سوسیال امپریالیستی بودند و در دوره دوم بدون پشتیبان و کج دار و مریز به راه خود ادامه دادند.
3-   مثلا بر خلاف انقلاب کوبا؛ و در اینجا ما در مورد اینکه رهبری انقلاب کوبا چگونه بود صحبتی نمی کنیم. بحث اساسی ما در مورد دو دوره و در حد نگاهی گذرا است.
4-   یکی از ویژگی های کشورهای آمریکای لاتین در دوره نخست، وجود حکومت های نظامی و کودتاهای نظامی یکی پس از دیگری بود. یکی از ویژگیهای این کشورها در دوره دوم، بروز دولت های سوسیال دموکراتیک در برخی از کشورهای آن است که نظام سرمایه داری بوروکراتیک زیر سلطه را با اشکال نوینی بازسازی کردند. این دولت ها بیشتر از همان گروههای چریکی بر آمدند که ظاهرا تبدیل به احزاب سیاسی سوسیال دموکراتیک شده و در انتخابات رای اکثریت را بدست آورده و دولت تشکیل دادند. نمونه وارترین این دولت ها در برزیل بود که تا مغز استخوان وابسته به امپریالیسم آمریکا و پیاده کننده امیال اقتصادی و سیاسی آن در شرایط نوین جهانی و منطقه ای بود و در پاسخ به جنبش های گسترده توده ها صورت می گرفت. تکامل این دولت، تعمیق بحران اقتصادی، و بروز درجه بالایی از فساد در رهبران اصلی که بورژازی بوروکرات- کمپرادور نوین را شکل دادند، نشانگر به اصطلاح نظام نوینی است که این سوسیال دموکرات ها ساختند. دولت هایی مانند ونزوئلا نیزکه ظاهرا در تقابل با آمریکا قرار دارند، از نظر ساخت اقتصادی و سیاسی - فرهنگی تفاوت چندانی با نظام برزیل ندارند.   

۱۳۹۸ آبان ۱, چهارشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(17) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(17)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
هال دریپر ادامه می دهد:
«در فصل سوم (که در مارس‏ 1850 نوشته شده و در آوریل به چاپ رسید) مارکس‏ به نقد سوسیالیسم صورتی لوئی بلان پرداخته و علیه جریانات سوسیال– دموکراتی اعلام موضع می کند، "پرولتاریا به طور فزاینده، خود را حول سوسیالیسم انقلابی، حول کمونیسم، که بورژوازی، نام بلانکی را برای آن ابداع کرده است، سازمان می دهد. این سوسیالیسم عبارتست از اعلام تداوم انقلاب، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا هم چون نقطه گذار ضروری به امحای تمایزات طبقاتی به طور کلی …".
لازم است که به معنای آنچه که نقل شد توجه کنیم : انتساب نام بلانکی به گرایش‏ کمونیستی ابداع دشمنان این گرایش‏ یعنی بورژوازی است و نه خود مارکس‏.
در فصلی که به آن اشاره کردیم مارکس‏ توضیح می دهد که این سوسیالیسم انقلابی "اعلام تداوم انقلاب و دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به مثابه نقطه عزیمت ضروری برای امحای تمایزات طبقاتی به طور کلی است " و بنابراین معطوف است به انقلابی کردن تمامی جامعه. لطفاً توجه کنید که تاکید مارکس‏ در این جا بر روی اصطلاح "دیکتاتوری طبقاتی" است.»(مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، برگردان  م - مهدی زاده، ص 10)
راستش ما استناج روشنی از این نظر مارکس به وسیله دریپر و در خدمت اهداف وی نمی بینیم. (1) بورژازی نام بلانکی را به کمونیسم که طبقه کارگر گرد آن جمع شده می دهد. یعنی  سوسیالیسم انقلابی و یا آن کمونیسم که طبقه کارگر بیش از پیش به گرد آن گرد می آید، یعنی کمونیسم مورد نظر مارکس، آن گونه که بورژوازی آن را نام نهاده،  سوسیالیسم یا کمونیسم بلانکیستی، یعنی سوسیالیسم یا کمونیسم مورد نظر بلانکی (2) و در مرحله بعدی توطئه گروه کوچکی برای کسب قدرت سیاسی نیست، بلکه تلاش یک طبقه برای کسب قدرت سیاسی و برقراری نظام سوسیالیستی و کمونیستی است. مارکس با اشاره به نام بلانکی که بورژوازی جنبش اصیل کمونیستی پرولتاریا را به آن منتسب می کند و به این وسیله قصد دارد که کمونیسم بلانکی را یگانه کمونیسم( در مقابل کمونیسم مارکس و انگلس و مانیفست آنان) و رفتار پرولتاریا را به شکل توطئه گری گروهی اندک برای کسب قدرت نشان دهد، تنها خط فاصل اساسی مورد نظر خود را با نظریه بلانکی از نقطه نظر جنبش موجود و واقعی پرولتاریا ترسیم می کند؛ یعنی نظرات بلانکی در مورد سوسیالیسم و کمونیسم  و نیز توطئه گروه کوچک. اما از این خط فاصل ها نه بر می آید که بلانکی عضو جنبش کمونیستی نبوده و نیست- چرا که مارکس و انگلس علیرغم انتقادات خود از بلانکی برای وی در جنبش کمونیستی ارج و ارزش والایی قائل بودند- و نه نشان می دهد که مثلا مارکس و انگلس مخالف کسب قدرت سیاسی و برقراری دیکتاتوری، دیکتاتوری ای که طبقاتی است - و نه دیکتاتوری گروهی اندک- از جانب پرولتاریا بودند. هال دریپر به جای تحلیل دقیق آنچه مارکس بارها و بارها می گوید و یا به آن اشاره دارد، با توسل به «ریسمان» بلانکی، به حذف و یا تغییر معنای اساسی دیکتاتوری اقدام می کند.
 و بالاخره اینکه مارکس به روی «دیکتاتوری طبقاتی» تاکید می کند- و نه تنها به روی این عبارت همچنانکه از متن  پیداست(3) به هیچ وجه این تاکید را در تضاد با نظریه بلانکیستی- و یا در بهترین حالت صرفا و یا بطور عمده در تقابل با این نظریه- انجام نداده، بلکه در مقابل دیکتاتوری بورژوازی قرار می دهد. درست در همین فصل و چند صفحه پیش از آن مارکس به دیکتاتوری بورژوازی و عصیان و طغیان علیه آن و همچنین به دیکتاتوری استثمارگران اشاره می کند. دودوزه بازان کریه تروتسکیستی همچون هال دریپر باید هم که این بخش ها را نادیده بگیرند و کوچکترین اشاره ای به آنها نکنند و تمامی نظرات مارکس و انگلس را درباره دیکتاتوری پرولتاریا را صرفا در تقابل با بلانکیسم قرار دهند تا مشتی آت و اشغال «سوسیال دموکراسی»  را به جای نظریه انقلابی مارکس قالب کنند . و اما عبارات مارکس درباره دیکتاتوری بورژوازی:  
«به تدریج دیدیم که دهقانها، خرده بورژواها و اقشار متوسط بطور کل، کنار پرولتاریا قرار گرفته، علیه جمهورى رسمى به ضدیت آشکار کشانده شدند و با آنها بعنوان مخالف جمهورى رفتار شد. طغیان در برابر دیکتاتورى بورژوازى، نیاز به تغییر جامعه، پافشارى روى نهادهاى جمهورى دمکراتیک بمثابه ارگانهاى حرکت‌دهنده آن، تجمع به گِرد پرولتاریا بمثابه نیروى انقلابى تعیین کننده - اینها هستند خصایص عمومى حزب باصطلاح سوسیال دمکراسى، حزب جمهورى سرخ.»(مبارزات طبقاتی در فرانسه، نسخه اینترنتی، بخش دوم، ص 22 و 23 ، تمامی تاکیدها از مارکس است).
و این هم برای اینکه ذهن « ماسیده» و «فراموشکار» دریپر به یاد بیاورد، اشاره مارکس  به دیکتاتوری استثمارگران و دیکتاتوری پرولتاریا در تقابل با یکدیگر در یک عبارت:
«حال موقعیت دهقانان فرانسوى را هنگامى که جمهورى بارهاى جدیدى به دوش آنها تحمیل می کرد می توان دریافت. دیده می شود که اختلاف استثمار آنها با استثمار پرولتاریا در شکل است. استثمارگر همان است: سرمایه. سرمایه‌داران منفرد، دهقانان منفرد را بوسیله رهن و رباخوارى استثمار می کنند، طبقه سرمایه‌دار طبقه دهقان را بوسیله مالیات دولتى استثمار می کند. حق قانونى دهقان به مِلک، طلسمى است که سرمایه تا بحال دهقان را با آن جادو کرده و مستمسکى است که با آن دهقان را علیه پرولتاریاى صنعتى تحریک کرده است. فقط سرنگونى سرمایه میتواند دهقان را سربلند کند. فقط یک دولت ضد سرمایه‌دارى و پرولتاریایى می تواند از فلاکت اقتصادى و تنزل مقام اجتماعى او جلو گیرد. جمهورى مشروطه، دیکتاتورى استثمارگران متحد شده اوست، جمهورى سوسیال دموکراتیک، جمهورى سرخ، دیکتاتورى متحدین اوست.» ( همانجا، ص 20 تاکید از متن است)
جناب هال دریپر فرصت طلب باید توجه می داشت که مارکس در اینجا  و بر مبنای نظریه  ماتریالیسم تاریخی و وجوه این نظریه در مورد ساخت اقتصادی و به ویژه روساخت سیاسی، روی دیکتاتوری بورژوازی- همچنانکه چند صفحه پس از آن به روی دیکتاتوری پرولتاریا-  تاکید کرده است.  اینجا مارکس به روشنی «دیکتاتوری استثمارشدگان» یا «جمهوری سوسیال دموکراتیک»( به زبان آن روزگار) و «جمهوری سرخ» را در مقابل، و آنتی تز «دیکتاتوری استثمارگران» قرار می دهد و هیچ صحبتی هم از بلانکی و بلانکیست ها به میان نمی آورد.
اما دیکتاتوری بورژوازی یا دیکتاتوری استثمارگران و اصولا دولت چیست؟
اینجا نیز اشارات مارکس به  ماهیت دولت که از زبان مونتالامبر بیان می شود، اهمیت دارد که به وسیله هال دریپر یواشکی و زیر سبیلی درز گرفته می شود و از آنها صحبتی به میان نمی آید.
 مارکس چنین می گوید:
«مُبلّغ احیاى مالیات شراب نه یک سوداگر پول بلکه مونت آلامبرت ...رئیس یسوعیان بود. استدلال او بصورت دندان‌شکنى ساده بود مالیات پستان مادرى است که دولت از آن شیر می خورَد. دولت ابزار سرکوب است،(جناب هال دریپر توجه می فرمایید، دولت ابزار سرکوب است و نه وسیله ای برای برگزاری انتخابات آزاد!- دامان) نهادهاى اعمال قدرت است، ارتش است، پلیس است، کارمندان، قضات و وزراء است، کشیش‌ها است. حمله به مالیات یعنى حمله آنارشیست‌ها به استحکامات نظم و تولید مادى و معنوى جامعه بورژوایى را در برابر حملات پرولترهاى خرابکار حفظ می کند. مالیات یعنى خداى پنجم، در کنار مالکیت، خانواده، نظم و مذهب.» (همانجا، ص19، همچنین برگردان باقر پرهام، ص 129- ،130، تاکیدات ایتالیک از ماست)
به این ترتیب اشاره به «دیکتاتوری طبقاتی» از جانب مارکس و بر مبنای ماتریالسم تاریخی به این معنا است که هر دولتی دیکتاتوری یک طبقه، طبقه حاکم است که دولت را در دست دارد. دیکتاتوری یک طبقه یعنی اعمال زور و قهر، یعنی اعمال زور و قهر از جانب طبقه حاکم علیه طبقات زیر سلطه. و این از جمله شامل دولت طبقه کارگر می شود. دولت طبقه کارگر، دیکتاتوری است. همانگونه که ما دولت دیکتاتوری بورژوازی، دولت دیکتاتوری فئودالها و دولت دیکتاتوری برده داران را داریم که همه دیکتاتوری اقلیت استثمارگر علیه اکثریت استثمار شدگان است، دولت طبقه کارگر یعنی  دیکتاتوری طبقه کارگر را داریم که دولت اکثریت استثمار شدگان علیه اقلیت استثمار کنندگان است.
هال دریپر چارچنگولی به چرندیات خود و تحریف معنای دیکتاتوری و بلانکی می چسبد:
و ادامه می دهد:
 «اشاره مارکس‏ به بلانکی اشاره ای کوتاه به استفاده بسیار رایج نام بلانکی توسط سیاستمداران ضد انقلابی هم چون یک مترسک انقلابی بود. در یک لحظه بسیار حساس‏، در آوریل 1848، هنگامی که یک تظاهرات کارگری علیه حکومت در حال تشکیل بود، رهبران جناح راست حکومت موقت، یک کارزار توده ای برای انتشار شایعه ای سازمان دادند که بر مبنای آن بلانکی و دوستانش‏ در صدد تدارک برای سرنگونی حکومت و کسب قدرت هستند. (این یکی از اولین به اصطلاح "وحشت های سرخ " بود که به خوبی سازمان داده شده بود).»( همانجا، ص 10)
 می بینم که هال دریپر ساز خودش را می زند و به هر قیمتی می خواهد تدوین و تداوم نظریه دیکتاتوری پرولتاریا را که بر مبنای نظریه ماتریالیسم تاریخی و نقطه نظرات آن در مورد ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی - فرهنگی استوار است، به بلانکی وصل کند.
بورژوازی یک تظاهرات کارگری را به بلانکی و توطئه ای از جانب وی برای سرنگونی حکومت و کسب قدرت سیاسی وصل می کند و آن را «وحشت سرخ» نام می گذارد، و در مقابل آنها، مارکس  که مخالف برقراری دیکتاتوری( یا همان «وحشت سرخ»ی که بورژوازی به جنبش کارگران نسبت می داد) و «حکومت اقلیت» بود، از «دیکتاتوری» یعنی «حکومت طبقه» که حتما به «حکومت اکثریت»  یعنی « دولت دموکراسی، انتخابات آزاد و پارلمان» تبدیل خواهد شد، صحبت  می کند!؟ این همه آن نکته ای است که هال دریپر تروتسکیست به مارکس نسبت می دهد.(4)
در ادامه،  وی پس از شرح تحرکات مارکس و انگلس در اتحادیه کمونیست ها در لندن و تلاش هایی  که برای همکاری بین سه تشکل جناح چپ چارتیست ها و جریان بلانکیستی صورت گرفت، به سندی اشاره می کند که در ادامه همکاری اشاره شده و در آوریل 1850به نگارش در آمد. 
 وی سپس درباره این سند چنین میگوید:
«اما ارزش‏ این سند هرچه باشد اولین ماده برنامه ای آن چنین است: "هدف انجمن عبارتست از براندازی همه طبقات ممتاز، اعمال دیکتاتوری پرولترها بر این طبقات، حفظ تداوم انقلاب تا تحقق کمونیسم …"
دیکتاتوری پرولتاریا فرمولی است که مارکس‏ در هیچ جای دیگر از آن استفاده نکرده بود؛ این تنها یکی از دلائل چندگانه ای ست که نشان می دهد این برنامه توسط مارکس‏ به رشته تحریر در نیامده بلکه توسط اگوست ویلیچ یکی از اعضاء اتحادیه کمونیست ها که شخصاً به بلانکیست ها نزدیک بود نوشته شده است.»(همانجا، ص 10)
 نگاهی ساده و گذار به عبارات  نخستین ماده  سند نشان می دهد که حتی اگر این سند به وسیله مارکس به نگارش در نیامده باشد- که بعید است – و به وسیله یک فرد نزدیک به بلانکیست ها نوشته شده باشد، باز هم مارکس (و انگلس نیز) با نکات یاد شده در ماده کاملا توافق داشته اند. براندازی طبقات ممتاز، اعمال دیکتاتوری پرولترها بر این طبقات و حفظ تداوم انقلاب تا تحقق کمونیسم  نکاتی نیست که در این سند برای اولین بار آمده باشد. اینها نکاتی است که کمابیش در فقر فلسفه و یا به ویژه مانیفست حزب کمونیست عناصر آنها طرح شده است؛ نکاتی که هیچ ربطی به بلانکیسم ندارد و در آنها هیچ اشاره ای هم به بلانکیسم نشده است. (برای نمونه نگاه کنید به بخش 7 همین نوشته و گفته هایی که ما از فقر  فلسفه نقل آوردیم و نیز بخش 15 و پاره هایی که ما از مانیفست حزب کمونیست نقل کردیم.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم مهرماه 98
یادداشت ها
1-   متن کامل عبارات مارکس در این خصوص را که یکی از مهمترین  و کلیدی ترین آموزش های مارکس در باره دیکتاتوری پرولتاریا تشکیل می دهد و به وسیله مائوئیست ها به ویژه در انقلاب فرهنگی به طور مداوم به روی آن تاکید و تبلیغ و ترویج می گشت، بطور کامل می آوریم:
«پرولتاریا هر چه بیشتر به گِرد سوسیالیسم انقلابى، به گِرد کمونیسم که بورژوازى خود براى آن نام بلانکى را اختراع کرده است، جمع میشود. این سوسیالیسم اعلام تداوم انقلاب، دیکتاتورى طبقاتى پرولتاریا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى بطور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات تولیدى‌اى که مبناى این اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با این مناسبات تولیدى، به دگرگونى کلیه ایده‌هایى که منبعث از این روابط اجتماع هستند.»( مبارزات طبقاتی در فرانسه، پیشین، بخش دوم، ص24، تاکیدها همه از متن اصلی است)
2-    «بلانکی عمدتا یک فرد انقلابی سیاسی است و سوسیالیست بودنش به خاطر همبستگی ایست که با خلق احساس می کند ولی نه دارای تئوری سوسیالیستی می باشد و نه پیشنهادات پراتیک مشخصی - که محتوای یک راه حل اجتماعی باشد - ارائه می دهد.»(انگلس، برنامه کموناردهای بلانکیست فراری).
می بینیم که بلانکی دارای تئوری سوسیالیستی آن سان که مارکس و انگلس پس از ایدئولوژی آلمانی به آن بنیان علمی بخشیدند و به ویژه در مانیفست حزب کمونیست شرح دادند، نیست. این یکی از تفاوت های اساسی مارکس و انگلس با بلانکی است. ما دوباره به این مقاله انگلس باز خواهیم گشت.
3-    متن های مورد استفاده ما نشان می دهد که مارکس تنها به روی دیکتاتوری پرولتاریا تاکید نکرده بلکه به روی کلمات متفاوتی تاکید می کند. متن فارسی مورد استفاده ما ترجمه محمد پورهرمزان است. در برگردان تازه تر به وسیله باقر پرهام تنها به روی دو واژه یعنی «سوسیالیسم انقلابی» و «کمونیسم» تاکید شده است که با توجه به حتی متن های مورد استفاده هال دریپر نادرست می نماید. آیا باقر پرهام دوست نداشته تاکید مارکس روی عبارات دیگر به ویژه دیکتاتوری پرولتاریا را ذکر کند؟ از یک شبه تروتسکیست لیبرال شاید بعید نباشد!؟  ضمنا در همین جا باید اشاره کنیم که برگردان واژه های دیگر به وسیله پرهام در قیاس با پورهرمزان، لیبرالی است. برای نمونه، پورهرمزان از واژه «اختلافات» استفاده کرده در حالی که پرهام از واژه «تفاوت ها».
همچنین پورهرمزان واژه «اختراع» را به کار برده و  پرهام واژه «انتخاب» را. و این هم دو متن مورد بررسی:
متن برگران شده به وسیله پورهرمزان همان است که ما در بالادر یادداشت یک آورده ایم. و اما متن باقر پرهام:
«...پرولتاریا بیش از پیش به گرد آرمان سوسیالیسم انقلابی، به گرد کمونیسم، متشکل میشود که بورژوازی برای آن نام بلانکی را انتخاب کرده است. این نوع سوسیالیسم اعلام دایمی انقلاب، دیکتاتوری طبقه کارگر به عنوان نقطه گذار ضروری به سوی الغاء بی بروبرگرد اختلافات طبقاتی است، یعنی الغاء تمامی مناسبات تولیدی یی است که این تفاوت ها بر مبنای آنها شکل می گیرد، الغاء تمامی مناسبات اجتماعی ملازم با این گونه مناسبات تولیدی، و واژگون کردن تمامی اندیشه هایی که از این مناسبات اجتماعی بر می خیزند.» (نبردهای طبقاتی در فرانسه از 1848 تا 1850،  نشر مرکز، چاپ چهارم 1390، ص 145) و این هم متن انگلیسی انتشارات پنگوئن در 1973(مانندمتن 1977) تاکید ها در این متن همان است که در متن  ترجمه شده به وسیله  محمد پور هرمزان موجود است.
 the proletariat rallies more and more around revolutionary socialism, around communism, for which the bourgeoisie has itself invented the name of Blanqui. This socialism is the declaration of the permanence of the revolution, the class dictatorship of the proletariat as the necessary transit point to the abolition of class distinctions generally, to the abolition of all the relations of production on which they rest, to the abolition of all the social relations that correspond to these relations of production, to the revolutionizing of all the ideas that result from these social relations.
94- 129- 1973
4-    دریپر می نویسد: «در جلد سوم کتاب تئوری انقلاب کارل مارکس‏ ارزیابی تاریخی خودِ بلان در باره استفاده از "نام بلانکی به مثابه نوعی مترسک " آورده شده است. بلان اشاره می کند که چگونه "با زیرکی به آقای بلانکی سهمی برای ترساندن بورژوازی داده شده بود" – نقشی که توسط اکثریت حکومت موقت که نگران پایان دادن به فشار از طرف پائین بودند- به او احاله شده و یا برایش‏ ابداع شده بود. این همان اشاره مارکس‏ است به مترسک کمونیستی که "خود بورژوازی برای نام بلانکی ابداع کرده بود".»(همانجا)
به استدلال توجه شود: چون بورژوازی به آقای بلانکی سهمی برای ترساندن بورژوازی داده بود و نام وی همچون مترسک کمونیستی مورد استفاده  قرار می داد، مارکس  و انگلس خود را مجبور دیدند که به مدت بیش از چهل سال از مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا به جای حکومت طبقه کارگر استفاده کنند. هال دریپر با این استدلالات به تروتسکیستی مضحک تبدیل می شود.


۱۳۹۸ مهر ۲۶, جمعه

پروژه های باند خامنه ای برای سرکوب جنبش مردمی و جناح ها و باندهای مخالف خویش به بهانه بازداشت روح الله زم


پروژه های باند خامنه ای برای سرکوب جنبش مردمی و جناح ها و باندهای مخالف خویش

 به بهانه بازداشت روح الله زم

نگاهی به اوضاع و احوال کنونی ایران نشان می دهد که پس از جنبش بزرگ دی ماه 96 و شوک بزرگ به حاکمان و نیز به ویژه پس از اوج گیری جنبش کارگری و مردمی در جنوب، و پس از یک دوران موقت در حالت انفعال قرار گرفتن نیروهای امنیتی و نظامی، این نیروها به مرور به خود آمده و از افت نسبی جنبش- افت نسبت به نقطه های یاد شده – استفاده کرده، یک سلسله طرح های کوتاه مدت و دراز مدتی را برای سرکوب جنبش مردمی در سرلوحه کار خود قرار دادند. این طرح ها مشتمل بر زدن رهبران، کادرها و فعالین اصلی جنبش های کارگران، آموزگاران، زنان، دانشجویی و روشنفکری، تمامی فعالین اصلی سیاسی، اجتماعی و مدنی و نیز فعالین دیگر جنبش های توده ای استوار بود. پشت بند این مسئله هم جدا از طرح خودکشی در زندان ها در مورد فعالین دستگیر شده در جنبش های توده ای دی ماه، و یا به قتل رساندن برخی از افراد بازداشت شده در زندان ها، بازداشت ها کردن های بی پایان، در مضیقه قرار دادن زندانیان دستگیر شده از هر نظر و زیر پا گذاشتن حقوق زندانیان، همانا بریدن زندان های دراز مدت برای زندانیان با جرائم گوناگون بوده است.  تمامی شواهد ناظر بر نکات یاد شده است.
همچنین و به همراه این پروژه در زدن نیروهای مخالف مردمی و تلاش برای« خیال خود را راحت کردن» از بابت خیزش های دوباره و یا قوی تر جنبش های مردمی، پروژه دومی نیز در جریان بوده و هست. این پروژه دوم که به موازات و همپای پروژه نخست به پیش برده شده، حل و فصل تضادهای درونی حاکمان و جناح های مختلف و متضاد آن که به جان یکدیگر افتاده اند، زدن جریان ها و باندهای مخالف و مزاحم باند اصلی یعنی باند خامنه ای را دنبال کرده است. در پروژه ه دوم، از یک سو، برنامه هایی علیه دولت روحانی به پیش برده شده و تلاش آنها در این سمت بوده که این جناح کاملا منفرد شود؛ و این علیرغم سازش های فراوان روحانی با باند خامنه ای و ناتوان و به اصطلاح «علیل بودن» وی در مقابل آنها بوده است. از سوی دیگر، امر هدایت و یا حل و فصل تضادهای درونی جناح ها و باندهای حاکم، متوجه اصلی ترین مخالفین باند حاکم و یا آن نیروها و یا قدرت هایی بوده است که به موازات آن وجود داشته و برای خود خانی بوده اند. یکی از نمونه های برجسته و مهم این باندها که تازه با باند حاکم حاضر به هر گونه سازشی بر سر غنائم موجود بود، صادق لاریجانی بود که این اواخر هم نوک پیکان حمله باند خامنه ای متوجه وی گردید. این باندهای موازی- که در میانشان باندهای مخالف خامنه ای و یا گروه اصلی در دفتر وی وجود دارند- در زمینه های اقتصادی و سیاسی باید زده می شدند و یا حتی الامکان در جای خود می نشستند تا باند حاکم در دفتر خامنه ای به نهایت قدرت خود و فعال مایشایی مطلق می رسید.
در کنار این امور، جنگ و دعوا بین باندهای امنیتی و اطلاعاتی نیز تشدید گردیده و جریان حاکم بر حفاظت اطلاعات سپاه که به نظر می رسد سرنخ آن در دفتر خامنه ای است- اگر از تضادهای درونی سپاه و نیز حفاظت اطلاعات سپاه سخنی به میان نیاوریم-  تمامی تلاش خود را برای تبدیل شدن به یگانه سازمان اطلاعاتی کشور و از سر راه برداشتن وزارت اطلاعات که از سویی و تا حدودی بسیار کم در اختیار روحانی و از سوی دیگر در اختیار باندهایی در جناح راست و غیر جناح خامنه ای می باشد، به پیش برد. کارکرد سریال تلویزیونی گندو را عمدتا باید در این سمت و سو دید.
غیر از اینها، به نظر می رسد پروژه تکمیلی دیگری - و البته با اهمیت- نیز وجود دارد که متوجه بیرون کشور است و این روزها تحرکات و پیشرفت این پروژه در میان اخبار مهم قرار دارد. نخستین گامها در تحقق این پروژه، تلاش برای زدن آن جریان های بیرون کشوری است که  با در اختیار داشتن پشتوانه هایی همچون قدرت های غربی و یا منابع مالی، این امکان را دارند که فعالیت های تبلیغی گسترده ای را داشته باشند و بخش هایی از مردم  را در میان طبقات گوناگون به سوی خود بکشانند و در پیرامون خویش به حرکت درآورند. این گروه ها و دسته ها میان مردم، بیش از آنکه به  جریان های رایج مخالف توجه کنند، بیشتر دنباله رو بخش هایی از این جریان های پیش گفته می شوند.  در مورد اخیر تا کنون ضربه زدن به مسیح علی نژاد که پشتیبان اصلی وی امپریالیست ها و سلطنت طلبان می باشند و به هر حال تا حدودی در میان فعالین زنان لایه های خرده بورژوازی مرفه و میانه نافذ است، برجسته تر بوده است.  بنا به گفته سخنگویان سازمان حفاظت اطلاعات سپاه، این پروژه با هجوم به زنان بی حجاب و بازداشت کردن بسیاری از آنها و از کار انداختن حرکت هایی به نام«چهارشنبه های سفید» که به وسیله فرد مورد ذکر در داخل به راه انداخته شده، همراه گردیده است. برای فشار به فرد مزبور نیز به بازداشت بستگان وی دست زده و وی را در شرایط سختی قرار داده اند.
مورد زم
 مورد دیگری که این روزها پیش آمده،  بازداشت و یا ربودن روح الله زم- مستقیم و یا غیر مستقیم - می باشد.
تردیدی نیست که این فرد، خواه وی را شخصی بریده از جریان های حاکم بر جمهوری اسلامی و مستقل بدانیم و یا فرستاده ای به خارج از جانب یکی از این جناح های حاکم یا باندهای مسلط بر وزارت اطلاعات(و یا حفاظت اطلاعات سپاه)، و افرادی مانند وی کارکردهای معینی داشته و دارند و به همین دلیل نیازمند تحلیل ویژه نیز هستند.
 این گونه افراد و سایت های راه اندازی شده به وسیله آنها، به دلیل اطلاعات و اخبار دست اول که به وسیله منابع اطلاعاتی داخل و یا بخش هایی از جناح  مخالف خامنه ای به دستشان می رسد می توانند  از یک سو جریان های مخالف جمهوری اسلامی را تحت الشعاع تحرکات خود قرار داده و مانع از ارتباط این جریان ها با جنبش های توده ای گردند؛ از سوی دیگر به روی جنبش های توده ای اثر گذاشته و آنها را تا حدودی زیر نفوذ خود درآورند و سر بزنگاه آنها را به مسیرهای نادرست و انحرافی بکشانند. و از سوی سوم نیز به پیش بردن امر تضادهای درون جناح حاکم بپردازند. اینجا جناح هایی از درون حاکمیت، می توانند با دادن اطلاعات از داخل به این افراد جریان مخالف - در امر مورد بحث جناح خامنه ای - را تضعیف کرده و در درون قدرت حاکمه جای پای خود را محکم کرده مقاصد اقتصادی و یا سیاسی خود را پیش برند.(1)
شکی نیست که جریان های منسوب به طبقه کارگر و نیروهای کمونیست و دموکرات می توانند به شکلی و در حد و حدود معینی از اطلاعاتی که از جانب این اشخاص در اختیار عموم قرار می گیرد، استفاده کرده و تضادهای درونی هیئت حاکمه را تشدید کنند؛ و با وجود اینکه تقویت این افراد و سایت ها، به هر حال آنها را در مضیقه قرار می دهد، به هر حال از امکانات مثبتی که ایجاد می کنند، استفاده کنند، و در عین حال، علیه اشکال تبلیغی سطحی و عامه پسند آنها مبارزه کنند و تاثیرات آنها بر لایه های جوان جنبش خنثی نمایند.
موضعی که در قبال دستگیری بستگان افراد و یا بازداشت و یا ربودن افراد باید گرفت، محکوم کردن این اعمال و قرار دادن لبه تیز حمله بروی خود سازمان های اطلاعاتی به ویژه سازمان حفاظت اطلاعات سپاه، باندهای خامنه ای و کلا حکومت اسلامی است. این جهت عمده قضیه است. این جا این امر در درجه دوم اهمیت  و در جهت غیر عمده قرار می گیرد که آیا این افراد وابسته به جنبش دموکراتیک و انقلابی هستند یا افرادی وابسته به امپریالیست ها و سلطنت طلبان و یا همچون مورد روح الله زم فردی مستقل و بریده از نظام و یا فرستاده ای از جانب جناح هایی از حاکمیت به بیرون. نمی توان مخالف زیر فشار قرار گرفتن خانواده های افراد وابسته به جنبش دموکراتیک و انقلابی بود، اما در مقابل بازداشت و زیر فشار قرار دادن خانواده های افراد فعال در جریان های دیگر- حتی جریانات ارتجاعی- سکوت کرد و گفت« به درک». نمی توان مخالف ترور، ربودن و یا بازداشت مبارزین بیرون کشور بود و در مقابل بازداشت و یا ربودن فردی و یا حتی به وسیله ارعاب وادار کردن وی به تسلیم،(2) فردی که به این جریان ها تعلق ندارد، گفت که به ما مربوط نیست. باید نه تنها در مورد این نوع فشارها و اجحافات، ترورها، بازداشت ها و یا ربودن ها موضع گرفت و با آن ها به مقابله برخاست، بلکه در عین حال به این امور توجه کرد و تلاش کرد که تا آنجا که ممکن است در آنها ژرفش و روشنگری صورت گیرد و تجاربی به نفع طبقه کارگر و جنبش انقلابی و دموکراتیک بدست آید.
تردیدی نیست که بازداشت و یا ربودن و در اختیار گرفتن این شخص، می تواند به بخشی از پروژه های باندهای حاکم در جناح خامنه ای برای زدن جریان های غیر حاکم، اما دارای قدرت و نفوذ در هیئت حاکمه - به ویژه برای انتخابات در پیش مجلس و ریاست جمهوری آینده - کمک کند. دیر نیست که همچون زمان اشغال سفارت آمریکا که هر روز یا هر از چندگاهی خبری یا «افشاگری» ای علیه جریان های لیبرال به راه می افتاد، هر روز یا هر از چندگاهی «افشاگری» تازه ای بر مبنای اعترافات زم به راه افتد و باندها و جریان های مخالف با باند حاکم در جناح خامنه ای را زیر ضربه قرار دهد.
و اما نکته پایانی:
 حکومت اسلامی از بیرون به وسیله جنبش های طبقات مردمی زیر ضرب قرار گرفته و می گیرد. این جنبش ها افت و خیز و پیشرفت و عقب نشینی دارند، اما پایان یافتنی نیستند. «دیر و زود دارند، اما  سوخت و سوز ندارند».
 و اما از درون، همه چیز گواه بر آن است که در نتیجه تضادهای کشنده بین جناح ها و باندها نظام حاکم در حال تلاشی و متلاشی شدن است. نباید پشیزی برای هارت و پورت های سپاه و سازمان های اطلاعاتی آن ارج و ارزشی قائل شد. اینان چاره ای ندارند جز آنکه آن قدر خود را بزرگ کنند تا مردم از آنها بترسند و دست به عملی نزنند. 
 هرمز دامان
27 مهر 98
  یادداشتها
1-    تلاش ما باید متوجه روشن کردن رویدادها و فضای سیاسی و شفاف کردن آنها در برابر نیروی اندیشه و خرد باشد؛ و این برخلاف جناح های حاکم بر جمهوری اسلامی است که اساسا تلاش آنها بر این است که با ایجاد روزانه و هفتگی مسائل و رویدادهای تصنعی یا واقعی تلاش دارند که فضا را تیره و تار و کدر نمایند و اجازه تجزیه و تحلیل درست، دقیق و ژرف رویدادها را سلب کنند. از دید آنها به اصطلاح از آب گل آلود بهتر می شود ماهی گرفت.
2- هنوز وضعیت چگونگی بازداشت این فرد روشن نیست. می توان از بازداشت و ربودن تا تسلیم به میل خود، خواه زیر تاثیر ارعاب و خواه بدون ارعاب و در نتیجه به انفعال رسیدن این فرد، و خواه در بدترین شرایط رسیدن وی با توافقی با باند حاکم و تسلیم خود بر این مبنا صحبت کرد. 


۱۳۹۸ مهر ۲۵, پنجشنبه

اعلامیۀ مشترک احزاب و سازمان‌های مارکسیست- لنینیست- مائوئیست اول می 2019 اول مـی سـرخ و انـتـرنـاسـیـونـالـیـسـتـی! پـرولـتـاریـا و خـلـق‌هـای تـحـت سـتـم جـهـان مـتـحـد شـویـد!


اعلامیۀ مشترک احزاب و سازمان‌های مارکسیست- لنینیست- مائوئیست
اول می 2019
اول مـی سـرخ و انـتـرنـاسـیـونـالـیـسـتـی!
پـرولـتـاریـا و خـلـق‌هـای تـحـت سـتـم جـهـان مـتـحـد شـویـد!

نظام امپریالیستی به ره‌پویی در یک بحران عمیق ادامه می‌دهد.
تلاش‌های جاری امپریالیستی و ارتجاعی برای پرداختن و فائق آمدن بر آن ناموفق بوده و آن را ژرف‌تر و وسیع‌تر می‌سازد.
بحران در عرصۀ مالی پدیدار گردید، علت آن در نظام تولیدی است و اکنون منتج به یک رکود جدید شده است.
منازعات و تضادهای جهانی بین امپریالیستی حادتر گردیده است.
این منازعات جدید به مثابۀ جنگ‌های تجارتی آغاز شد و سپس به طور فزاینده‌ای به سوی تضادهای جیو- استراتژیکِ سیاسی- نظامی چرخیده و منتج به ایجاد و توسعۀ جنگ‌های تجاوزکارانه، اشغال‌گرانه و نیابتی در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیزم و هم‌چنان تا حد معینی پیش‌رفت گرایش به سوی یک جنگ جهانی جدید مستقیم میان امپریالیست‌ها برای تقسیم مجدد جهان گردیده است.
ژرف‌تر شدن و وسیع‌تر شدن بحران امپریالیستی به مفهوم سنگین‌ ساختن و وسیع‌ ساختن باراندازی امپریالیستی و ارتجاعی بالای پرولتاریا و توده‌های مردم است.
این به معنای شکاف رو به افزایش میان ثروت چند کشور امپریالیستی معدود و فقر سه چهارم بشریت در کشورهای تحت‌سلطۀ امپریالیزم و در داخل هر کشور میان طبقات حاکم و پرولتاریا، دهقانان و توده‌های تحت استثمار است.
این امر باعث حادتر شدن تضاد میان امپریالیزم و خلق‌ها و ملل تحت ستم جهان و هم‌چنان حادتر شدن تضاد میان بورژوازی امپریالیستی و پرولتاریا و توده‌های مردم در کشورهای امپریالیستی گردیده است.
سیاست‌های امپریالیزم وخامت کسب کرده و اثرات نظام را در مصائب زیست‌محیطی و طبیعی بیش‌تر و بیش‌تر فاجعه‌انگیز ساخته است.
در داخل کشورهای امپریالیستی گرایش به طرف فاشیسم و دیکتاتوری بی‌پرده پیش‌رفت می‌نماید. در کشورهای تحت‌سلطۀ امپریالیزم، جایی که رژیم‌های حاکم همیشه ارتجاعی و نوکر قدرت‌های امپریالیستی بوده اند، توهمات در مورد حکومت‌های ملی، پوپولیستی و ضد امپریالیستی فرومی‌ریزد و دیکتاتوری‌ها با خصوصیات آشکار فاشیستی و نظامی در حال پیش‌رفت است. امپریالیزم بدبختی، ارتجاع و جنگ است.
به طور روزافزونی ثابت می‌گردد که پیش‌رفت، غنا، دموکراسی و صلـح، حـفـاظـت از صـحـت و مـحـیـط زیـسـت در ناسازگاری با حاکمیت نظام امپریالیستی قرار دارد.
علیه این نظام و بحران آن پرولتاریا و خلق‌ها هم در کشورهای امپریالیستی و هم در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیزم شورش می‌نمایند. شرایط عینی برای مبارزۀ طبقاتی، مبارزات آزادی‌بخـش مـلـی و جـنـگ خـلـق‌هـا حـدت بیش‌تری کسب می‌کند.
در سطح ذهنی، پرولتاریا و تشکلات مارکسیسـتـی- لنینیـسـتـی- مـائـوئـیـسـتـی آن هـنـوز از لـحـاظ انکشـاف استراتـژی‌هـا، تاکتیک‌ها و سازمان‌یابی‌های خود عقب‌افتادگی داشته و بر چالش‌های قرار گرفته توسط شرایط عینی، هم در کشورهای امپریالیستی و هم در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیزم، بالادستی ندارند.
طبقات حاکمه در سراسر جهان به طور روزافزونی به فاشیزم، تحمیل نقشه‌‌ها و اقتدارشان بالای توده‌های مردم و هم‌چنان منحرف ساختن نارضایتی‌ها و مقاومت‌های آنان، متوصل می‌شوند.
شورش‌های توده‌ها در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیزم هنوز توسط بخش‌هایی که در قیدوبندهای این یا آن بخش از بورژوازی بزرگ، بورژوازی متوسط یا خرده‌بورژوازی یا حتی نیروهای فیودالی، یا این و آن قدرت امپریالیستی، قرار دارند رهبری می‌شوند و نمی‌توانند راه یک مبارزۀ انقلابی حقیقی برای دموکراسی نوین و سوسیالیزم را بیابند.
در کشورهای امپریالیستی، حتی با وجود ارتقای مبارزات مردمی، مانند فرانسه، عوام‌فریبی فاشیستی- پوپولیستی پیش‌رفت دارد و از امواج بزرگ پناهندگان، ایجاد شده توسط امپریالیزم، برای منحرف ساختن قهر و خشم توده‌ها از جهت‌گیری به طرف نیروهای حاکمۀ بورژوا به جهت‌گیری به طرف پناهندگان و تحریک جنگ میان فقرا، استفاده می‌نماید.
در این اوضاع ملی و جهانی، وظیفۀ نیروهای کمونیست، انقلابی و مترقی در جهان بسیار بزرگ است.
باید بر این حقیقت انکارناپذیر تأکید کرد که یگانه بدیل در مقابل بردگی مزدی، استثمار، ستم، سلطه‌گری، بدبختی، تبعیض، ویران‌‍‌‌‍‌گری، بحران و جنگِ ایجاد شده توسط امپریالیزم در جهان امروزی سوسیالیزم و کمونیزم است.
رشد و ساختمان احزاب طبقۀ کارگر را پیش ببریم و ریشه‌های این احزاب را در میان توده‌ها گسترش بخشیم!
برای تأمین استقلال ایدئولوژیکی و سیاسی پرولتاریا، مبتنی بر مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم، مبارزۀ سختی در میان صفوف توده‌ها به راه بیندازیم!
تشکلات توده‌ ای تحت رهبری این احزاب را که قادر به رهبری بخش‌های رزمندۀ توده‌ها و بیرون کشیدن آن‌ها از تأثیرات نیروهای ارتجاعی پان اسلامیستی بنیادگرا، فاشیست- پوپولیست و بقایای نیروهای سوسیال دموکرات و رفرمیست باشند و بتوانند علیه اکونومیزم، قانون‌گرایی و شوونیزم امپریالیستی بجنگند، انکشاف دهیم!
مقاومت پرولتری و توده‌یی علیه جنگ‌های داخلی ارتجاعی را سازمان دهیم و موقعی که جنگ امپریالیستی پیش بیاید برای متحول ساختن آن به انقلاب، مبارزات تدارکی قطعی و جدی داشته باشیم!
ساختمان نیروهای مبارز و جنگندۀ توده‌یی را برای پاسخ‌دهی به سرکوب دولتی و جنگیدن علیه گروپ‌های فاشیستی پیش ببریم!
راه را برای یک مبارزۀ انقلابی راستین به خاطر سرنگونی امپریالیزم، دولت‌های آن و حکومت‌های آن و بنا نهادن قدرت پرولتری صاف و هموار سازیم!
این نبرد باید در هـر کشور و برای خواست‌هـای آن و بـر زمـیـنـۀ جـاری بـیـن‌الـمـلـلـی، طـبـق دیـدگاه و پـیـونـدهـای انترناسیونالیستی و به مثابۀ یک کاروپیکار مشترک پرولتاربا و مردمان تحت ستم در سطح بین‌المللــی پیش برده ‌شود.
پرولتاریا یک طبقۀ بین‌المللی است.
این طبقه، انقلابی‌ترین طبقه است.
این طبقه فقط می‌تواند خـود را از طـریـق بـه سرانجام رساندن مأموریت نجات تمام بشریت و پیش‌برد پیـروزمنـدانـۀ رهبری انقلاب سوسیالیستی به عنوان یک وظیفۀ جهانی، نابودی نظام امپریالیستی و تمام ارتجاع و بدین طریق پیش‌روی به طرف کمونیزم، نجات دهد.
امسال صدمین سال‌گرۀ بنیادگذاری انترناسیونال سوم کمونیستی، بنیادگذاری شده توسط لنین و رهبری شده توسط استالین، است.
این انترناسیونال عالی‌ترین شکل انترناسیونالیزم پرولتری و تشکل پرولتاریا به مثابۀ یک طبقۀ جهانی بود.
آن گونه که لنین خاطرنشان نموده است: «اهمیت دوران‌ساز انترناسیول کمونیستی سوم در قرار گرفتن آن به مثابۀ آغاز اثربخشی [عملی بین‌المللی] شعار اساسی مارکس، شعار قرن‌ها تکامل کهن سوسیالیزم و جنبش طبقۀ کارگـر، شـعـار بیان شده در مقولۀ دیکتاتوری پرولتاریا، است.» (انترناسیونال سوم و جای‌گاه آن در تاریخ)
حماسۀ عظیم بنیادگذاری انترناسیونال سوم، رشد آن و تأثیرگذاری آن در تمام گوشه‌های جهان نشان‌دهندۀ عظیم‌ترین گام پیش‌رونده برای پرولتاریا و جنبش کمونیستی بین‌المللی بوده است.
[انترناسیونال سوم] اهمیت تاریخی انقلاب اکتبر و ساختمان احزاب کمونیست حقیقی را در تمام گوشه‌های جهان گسترش داد.
[انترناسیونال سوم] به تمام مسائل مربوط به تاکتیک‌ها و استراتژی ضروری برای پیروزی پرولتاریا در کشورهای امپریالیستی و هم‌چنان در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیزم پرداخت و آن مسائل را حل نمود.
[انترناسیونال سوم]، پرولتاریا و مردمان جهان را قادر ساخت که در نبرد با شکوه و تاریخی شکست جنگ جهانی دوم امپریالیستی و شکست نازیزم- فاشیزم متحد شوند.
[انترناسیونال سوم] میراث تاریخی، تئوریکی و سیاسی مبتنی بر مبارزۀ تئوریکی، سیاسی و تشکیلاتی علیه پیدایش رویزیونیسمِ گسترش یافته در جنبش کمونیستی بین‌المللی، علیه وداع گفتن با دیکتاتوری پرولتاریا و سوسیالیزم و راه انقلاب برای انهدام قهرآمیز دولت بورژوایی را، حتی بعد از فروپاشی‌اش، تأمین کرده است.
مائوتسه‌دون گفته است:
«[انترناسیونال سوم] در طی تمام زمان موجودیت خود بزرگ‌ترین خدمات در کمک به هر کشور برای سازمان‌دهـی حزب انقلابی کارگری حقیقی ارائه کرده است. هم‌چنان [انترناسیونال سوم] به نحـو فـوق الـعـاده‌ای بـه هـدف کـبـیـر سازمان‌دهی جنگ ضد فاشیستی خدمت کرد.» (سخن‌رانی برای کادرهای حزب کمونیست، 26 می 1943)
هم‌چنان مائوتسه‌دون جمع‌بندی انتقادی از اشتباه‌ها و کمبودهای انترناسیونال سوم و هم‌چنان اشتباه‌ها و کمبودهای ساختمان سوسیالیسم در شوروی تا حد انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی به مثابۀ گام تکاملی‌تر الهام‌دهنده به موج عظیم شورش‌های دهۀ هفتاد را تکامل بخشید.
امروز به دست گرفتن تمامی این میراث تاریخی بیش‌تر از هر زمانی برای پیش‌روی حقیقی جنبش طبقۀ کارگر بین‌المللی و جنبش کمونیستی مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی و پاک‌ومنزه‌شدن آن، به وسیلۀ مبارزۀ ایدئولوژیکی فعال و مبارزۀ دو خط علیه تأثیرات رویزیونیسم- اپورتونیسم راستِ هدایت‌کننده به طرف تسلیم‌طلبی و هم‌چنان علیه اپورتونیسم "چپ"، دگماتیزم و انقلابی‌گری خرده بورژوایی به مثابۀ دشمن درجه دوم اما زیان‌بخش به هدف، مورد نیاز است.
در اول می امسال، کمونیست‌های مارکسیست- لنینیست- مائوئیست حقیقی برای یک وحدتِ مبتنی بر مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم، در مسیر جنگ خلق برای پیش‌رفت انقلاب پرولتری جـهـانـی، فراخوان می‌دهند.
وحدتی که کمک متقابل و تشریک مساعی برای به پیش‌ گذاشتن گام‌های مشترک در ساختمان احزاب پرولتری قادر به رهبری مبارزۀ طبقاتی از طریق تجربۀ مستقیم پرولترها و خلق‌ها به سوی پیش‌رفت انقلاب دموکراتیک نوین و انقلاب سوسیالیستی را انکشاف خواهد داد.
ــ یک وحدت عمل در عرصه های اساسی مبارزۀ طبقاتی هم در کشورهای امپریالیستی و هم در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیزم: پشتی‌بانی از جنگ خلق در هند و فلیپین و تمام کشورهایی مثل پیرو و ترکیه که مسیر جنگ خلق در آن‌ها در مراحل مختلف انکشاف قرار دارد، دفاع از زندانیان سیاسی و زندانیان جنگ در جهان و دفاع از رهایی آن‌ها؛ توسعۀ جبهۀ ضد فاشیستی و ضد امپریالیستی، اتحاد تشکلات مرتبط طبقاتی؛ توسعۀ مبارزۀ زنان و تشکلات انقلابی فمینیستی پرولتاریایی.
برای دست‌یابی به این اهداف است که ما امروز به کنفرانس مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی مشترک بین‌المللی احزاب و سـازمـان‌هـای مارکسیست- لنینیست- مائوئیست، هم‌راه با برگزاری جلسات و مباحثات اقناع‌کننده در بارۀ موضوعات ایدئولوژیک سیاسی و وظایف مربوطۀ آن، نیاز داریم.
بگذارید در صدمین سال‌گرد انترناسیونال سوم کمونیستی، امسال یک جلسۀ مقدماتی تدارکی برای دست‌یابی به این کنفرانس بین‌المللی سازمان‌دهی نماییم.!
علیه امپریالیسم در هر گوشۀ جهان بجنگیم!
از مبارزۀ رهایی‌بخش خلق‌ها پشتی‌بانی کنیم و مبارزۀ طبقاتی در کشورهای امپریالیستی را تشدید نماییم!
مارش نیروهای فاشیست را در تمامی عرصه‌ها متوقف سازیم!
علیه راه پارلمانتاریستی رفرمیستی و پوپولیستی، طبقِ شرایط مشخص در هر کشور بجنگیم!
ایجاد و ساختمان احزاب کمونیست را در آتش مبارزۀ طبقاتی و در پیوند نزدیک با توده‌ها پیش ببریم!
مسیر جنگ خلق به مثابۀ راه انقلاب دموکراتیک نوین و انقلاب سوسیالیستی را بنا نهیم!
زنده باد انترناسیونالیزم پرولتری!
زنده باد صدمین سال‌گرد انترناسیونالیزم سوم کمونیستی و درس‌های استراتژیک و تاکتیکی جاویدان
آن!
زنده باد مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم!
کمیتۀ ساختمان حزب کمونیست مائوئیست، گالیسیا، ایالت هسپانیه
حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان
حزب کمونیست نپال (مائوئیست انقلابی)
حزب کمونیست ترکیه/ مارکسیست- لنینیست
دموکراسی و مبارزۀ طبقاتی، ایالت برتانیه
حزب ایلکادیهین، تونس
حزب کمونیست مائوئیست فرانسه
حزب کمونیست مائوئیست- ایتالیا
حزب کمونیست مائوئیست مانیپور
اتحاد انقلابی مائوئیستی – سریلانکا
حزب کمونیست نوین- تونس (در حال بنیادگذاری)
جوانان سرخ جرمنی
حزب کمونیست انقلابی (ح‌ک‌ا- ا‌ک‌ح کانادا)
اتحاد انقلابی کمونیستی (م‌ل‌م)- کولمبیا
صدای کارگران (مالیزیا)
گروه مائوئیستی راه سرخ ایران


۱۳۹۸ مهر ۲۲, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(7) هنرمند و سیاست (ادامه)



درباره برخی مسائل هنر(7)
هنرمند و سیاست (ادامه)

مسئله کمونیست بودن یا نبودن هنرمند طبقه کارگر
مسئله دیگری که باید درباره آن صحبت کرد، این است که آیا هنرمند باید کمونیست باشد تا نماینده هنری طبقه کارگر گردد؟
البته نماینده هنری طبقه کارگر عمدتا هنرمند کمونیست است و این پایه و اساس قضیه در مسئله نمایندگی سیاسی و یا هنری طبقه کارگر است، اما به نظر می رسد در این امر که نماینده هنری طبقه کارگر باید از نظر سیاسی کمونیست باشد، نباید بیش از حد اصرار و پافشاری کرد و امر مزبور را مطلق نمود. ممکن است هنرمندی از نظر نمایندگی سیاسی، طرفدار طبقات دیگر ستمدیده و یا طبقات میانی باشد، اما در آثار هنری اش نماینده هنری طبقه کارگر گردد و مواضع وی در این آثار با منافع واقعی این طبقه منطبق گردد و یا تمایلاتی در آثار خود بروز دهد که با تمایلات طبقه کارگر نزدیک و متحد باشد.(1)
از سوی دیگر، همان گونه که در آثار هنری نمایندگان هنری طبقه کارگر، چنانچه خرده بورژوازی جزو خلق باشد، نمی توان صرفا وی را مورد نقد قرار داد و خصوصیات انقلابی و یا مترقی این طبقه، خواه در مبارزه برای برپایی جامعه دموکراتیک و خواه با لایه های پایین آن برای نظام سوسیالیستی، و بطور کلی دنیای کهن و اتحاد با وی را ندید، در آثار هنری خرده بورژوازی نیز این امکان وجود دارد که در عین اینکه دیدگاه ایده آل و درست نسبت به طبقه کارگر در هر صورت وجود نداشته باشد و نواقصی جدی در این خصوص موجود باشد، اما طبقه کارگر و مسائل این طبقه در آثار اینگونه هنرمندان بازتاب مثبتی هم بیابد. 
 به بیانی دیگر همانگونه که  دیدگاه و موضع  سیاسی طبقه کارگر در مورد دوستان متحد، برقراری رابطه وحدت- انتقاد - وحدت است، و از آن سو هم به واسطه اتحاد این طبقات با طبقه کارگر همین امکان وجود دارد و برخی از نمایندگان هنری آنان همین گونه نگاه به طبقه کارگر را داشته باشند. از این رو این امر همواره محتمل است که  برخی آثار هنری طبقات خلقی دیگر در شرایط معینی در خدمت طبقه کارگر هم باشند، اگرچه ارائه دهندگان آنها از نظر سیاسی  دیدگاه انقلابی و کمونیستی نداشته باشند.(2)
بنابراین،  به نظر ما این امر نمی تواند به عنوان یک حکم قطعی  در مورد هنرمند باشد که هنرمند باید از نظر سیاسی کمونیست باشد تا از نظر هنری نماینده طبقه کارگر شود و یا نگاهی مثبت به طبقه کارگر داشته باشد. باید اصل دیالکتیکی وحدت اضداد را راهنما قرار داد و آن را در تجزیه و تحلیل موارد متفاوت به کار گرفت.
بطور کلی، بسیاری از هنرمندان بوده اند که کمونیست نبوده اند اما در آثارشان در عین انتقاد اساسی از نظام موجود به مبارزه با نظام موجود پرداخته و همراه با طبقات انقلابی، خواهان تغییرات اساسی شده اند و از مبارزات انقلابی و مترقی برای برپایی یک نظام نوین پشتیبانی کرده اند. برخی از آثاری که ما در دنیای هنر، مترقی ارزیابی می کنیم به هنرمندانی تعلق دارند که ایدئولوگ های هنری طبقه کارگر نبوده اند، اما در آثارشان- شعر، داستان و رمان، تاتر و یا سینما - مواضعی گرفته اند که یا بر مواضع طبقه کارگر منطبق شده اند و یا به این مواضع نزدیک بوده اند. روشن است که در برخورد به این هنرمندان ما باید به آثار آنان ارج بگذاریم و موضع وحدت- انتقاد- وحدت را داشته باشیم.
 در کشور ما برخی شاعران مانند اخوان و فروغ و یا برخی داستان نویسان مانند هدایت و نیز بسیاری از سینماگران مانند عباس کیارستمی، امیر نادری، کامران شیردل، ناصر تقوایی و بهرام بیضایی و دوره پیش از انقلاب داریوش مهرجویی (3) بدون آنکه لزوما چپ و کمونیست باشند- گرچه بهر حال تاثیرات اندیشه های چپ در آثارشان به چشم می خورد - اما آثاری که آفریده اند، هم در انتقاد از نظام اقتصادی- سیاسی موجود بوده است و هم عموما جانب طبقات زحمتکش را گرفته اند و مواضع آنها گاه بر مواضع طبقه کارگر منطبق شده است. (4) 
در مجموع باید پذیرفت ما همواره شاهد روندهای متضادی هستیم که در وحدت و مبارزه هستند و یکدیگر را جذب و دفع می کنند. این امر خواه  بطور کلی در هنر و خواه در شخصیت و روان هنرمند و برخی اوقات نوسان های وی بین گرایش های گوناگون هنری و طبقاتی وجود دارد. در حالیکه در تحلیل فرآورده های هر هنر و هر هنرمند باید شرایط معین و مشخص  اجتماعی- تاریخی را مد نظر قرار داد و در تحلیل این شرایط مشخص، روندهای اساسی و قواعد عمده را مد نظر قرار داد و محکم به آنها چسبید، در عین حال باید متوجه روندهای غیر عمده و یا قواعد غیر عمده هم بود و آن را با مطلق کردن قواعد پایه ای و اساسی نفی ننمود و احکام یک جانبه صادر نکرد. 
هنرمند و حزبیت
مسئله دیگری که در مورد هنرمند و سیاست پیش می آید مسئله هنرمند و حزبیت است. آیا هنرمند می تواند به یک حزب سیاسی تعلق داشته باشد و یا خیر وی نباید به هیچ گروه سیاسی وابسته باشد؟
 به نظر ما این مسئله را نیز نمی توان با پاسخ یک جانبه حل کرد. نه درست است که گفته شود چون هنر و سیاست رابطه دارند و هنرمند یک «سیاستمدار» در عرصه هنر است، پس هنرمند باید  در حزب سیاسی که به جهان بینی و خط مشی آن باور دارد، عضویت داشته باشد و نه اینکه هنرمند باید حتما بیرون حزب باشد. 
تا جایی که صحبت بر سر هنرمندان حزبی به ویژه حزبی پرولتری بوده است، هنرمندانی بوده اند که عضو بوده اند و نیز برعکس هنرمندانی بوده اند که از نظر اندیشه و تفکر به حزب پرولتاریا تعلق داشته اند، اما بیرون حزب  بوده و آثارشان به وجه تقریبا کاملی در خدمت حزب بوده است. در هر دو مورد- خواه هنرمندان حزبی و خواه بیرون حزبی – هنرمندانی بوده اند که آثار با ارزش هنری خلق کرده اند. در جهتی مخالف، هنرمندانی هم بوده اند که گر چه از نظر سیاسی کمونیست بوده اند- خواه درون حزب و خواه بیرون حزب- اما آثار هنری ارزشمندی نیافریده اند. به این ترتیب نفس درون و بیرون حزب بودن دلیلی برای اینکه لزوما اثر هنری ارزشمندی آفریده شود، نیست.
این نادرست است که ما به هنرمندی که فکر می کند اگر بیرون حزب باشد بهتر می تواند  افرینشگری کند بگوییم باید عضو حزب باشد و یا برعکس به هنرمندی که دوست دارد عضو حزب باشد و آفرینشگری کند بگوییم نباید عضو حزب باشد، چون مثلا عضو حزب بودن برای هنرمند مخاطره آمیز است و خوب نیست. بسیاری از مشهورترین و آفرینشگران هنرمندان عضو حزب کمونیست  بودند. پل والری و پیکاسو، نرودا و جک لندن و.... این هنرمندان آثار خوب، تاثیر گذار و ماندگاری هم در همان زمان که عضو بودند، آفریدند. در عین حال هنرمندان کمونیستی هم چون برشت داشتیم که بیرون حزب بودند و به همین سان آثار ارزش مندی آفریدند. برشت با وجود اینکه عضو حزب کمونیست  آلمان نبود، اما شاهکارهای خود را در خدمت مبارزات طبقه کارگر و در خدمت به مبارزات حزب به وجود آورد. او بدون شک سرآمد نمایندگان هنری طبقه کارگر در قرن بیستم بود و آفرینشگری و  ابداعات هنری و تئوری های هنری پیشرفته خود را برای خدمت بهتر به طبقه کارگر و برپایی جامعه کمونیستی آفرید. او نقشی کلیدی و اساسی در تکامل هنر و تئوری های هنری طبقه کارگر ایفا کرد.
 اینجا نیز باید متوجه روندهای متضاد و دافع یکدیگر بود. اینکه چرا نمی توان حکمی قطعی داد هم به سبب متغیر بودن شرایط مبارزه طبقاتی است و هم امکانات بهتری که هنرمند گاه در حزب می تواند آنها را داشته باشد و گاه هم  برعکس بیرون حزب.
 بطور کلی زمانی که احزاب کمونیست، احزابی مبارز بودند و درونشان روابطی زنده و شاداب وجود داشت و افکار و عقاید در حال نبرد و در عین حال در وحدت بودند، هنرمندان بیشتر مایل بوده اند، عضو حزب باشند، و برعکس زمانی که احزاب دچار اشتباهات دگماتیسم و شیوه تفکر متافیزیکی یا رویزیونیستی شده اند، تبادل و مبارزه زنده و شاداب درون حزبی از بین رفته است، احزاب بسته و خشک شده و هنرمندان زیر فشار و دستورات برای آفرینش هنری قرار گرفته اند، ماحصل خوب نبوده است و هنرمند آفرینندگی خود را از دست داده و هنر مبارز نزول کرده است و چرندیاتی به نام هنر منسوب به طبقه کارگر آفریده شده است. این موارد اغلب موجب واکنش هنرمندان گردیده و عموما این گونه فکر کرده اند که چون حزب منحرف شده است و یا  احتمال فساد در حزب کمونیست وجود دارد، آنها بیرون حزب می توانند آفرینشگری بهتری داشته باشد. نظرات جک لندن در مورد علل گسست وی از حزب سوسیالیست آمریکا یکی از نمونه ها است.
نمی توان چون این امکان هست که احزاب دچار اشتباه شوند و یا به فساد و تباهی گرایند، به هنرمندان گفت نباید عضو حزب شد، و یا نمی توان در زمانی که احزاب شکوفا و در حال مبارزه ای زنده هستند، از همه هنرمندان خواست عضو حزب شوند و این را یک دستور یا قاعده دانست. اساس خدمت به طبقه کارگر و تمامی زحمتکشان به بهترین شکل ممکن است. اگر این اصل باشد، آنگاه این بیشتر هنرمند اصیل و واقعا طرفدار طبقه کارگر است که تشخیص می دهد بیرون از حزب بهتر می تواند خدمت کند یا داخل حزب. روشن است که در مورد بودن درون حزب و یا بیرون حزب می تواند دیدگاه وحدت- انتقاد- وحدت وجود داشته باشد.
ادبیات تجویزی و دستوری یا خلاقانه و آزادانه
از سوی دیگر اگر عضویت حزبی همچون امری دستوری باشد و یا هنرمند از حزب دستور بگیرد که چه اثری بیافریند، این بیشتر اوقات به نوعی اجبار در عضویت و هنر تجویزی تبدیل گردیده و دایره حرکت هنرمند  در آن بسته شده - به ویژه زمانی که هنرمند ترجیح دهد که عضو حزب نباشد و بیندشد که بیرون از حزب بهتر می تواند خدمت کند - و آفرینش و خلاقیت هنرمند در آن خفه شده و می میرد.
 آنچه به نظر می رسد باید رعایت گردد این است که در مورد هنر امر دستور حزبی- حتی اگر هنرمند عضو حزب باشد- نباید قاعده ای برای هنر باشد و از آن بدتر به صورت امر دامنه دار و مداومی در آید. یعنی حزب دستور دهد به چه موضوعی  و چگونه پرداخته شود و هنرمند حزبی  را ملزم کند که چنین و چنان کند. این را باید به هنرمند و آفرینش آزادانه او واگذار کرد. در این مورد باید دیدگاه شاملو که«هنرمند سفارش خود را از جامعه می گیرد» را اصل قرار داد. باید به هنرمند و دانش و فهم و احساس وی احترام گذاشت و او را کاملا رها و آزاد گذاشت تا خود به  مسائل موجود جامعه به شکل هنرمندانه واکنش نشان دهد.
البته عکس امر مورد بحث ما نیز صادق بوده است. یعنی هنرمندی که حزب به وی گفته که در موردی چیزی بنویسد و چون امر خواست حزب و خواست هنرمند با یکدیگر هماهنگ بوده یا شده است، اثری خوب و انقلابی آفریده شده است. مثلا پیکاسو دورانی عضو حزب کمونیست فرانسه بود. نمی شود گفت که آثار وی در آن که برخی از آنها بنا به پیشنهاد حزب کمونیست بود، بری از آفرینش و خلاقیت بوده اند. همین امر در مورد هنرمندانی مانند جک لندن صدق می کند.
 بطور کلی  در اینگونه موارد وضع چنین است که حزب سیاست های کلی را ترسیم می کند و هنرمند عضو حزب قاعدتا باید تابع این سیاست های کلی باشد. گاه هم به الزام این امر پیش می اید که در چارچوب سیاست های کلی از جانب حزب پیشنهاداتی به هنرمند صورت گیرد. باید پذیرفت که برخی زمان ها نفس پیشنهاد و درخواست حزب ایرادی ندارد- مثلا در مورد پیشنهاد نوشتن علیه فاشیسم - و آنچه عموما و بیشتر ایراد است که حزب پیشنهاد کلی موضوع خود را هم اجباری و هم ریز کرده و تمامی امور کلی و جزیی اثر هنری را به شکل امر تجویزی در آورد.  
بطور کلی دایره مانور هنر در چارچوب سیاست های کلی و استراتژی و تاکتیک حزب بسیار بیشتر است تا مانور خود سیاست و امور سیاسی. و به ویژه که گاه نگاه و نقد هنرمند بیرون حزب  به حزب انقلابی از این  دیدگاه است که حزب نباید به صورت دیکتاتوری در آید که هر چیزی را، بدون وجود زندگی دموکراتیک در حزب و صرفا از بالا دیکته می کند و به ویژه امکانات مانور هنر در چارچوب سیاست های کلی حزب را می بندد.    
 هنرمند و قدرت سیاسی
 در این مورد نیز اغلب درک ها بسان مسئله عضویت هنرمند در حزب است. این مسئله حتی گاه مرزهای هنر را در می نوردد و به طور کلی شامل کلیه روشنفکران می شود. یعنی نه تنها این دیدگاه موجود است که هنرمند نباید در سیاست باشد و باید علیه آن باشد، بلکه برخی از روشنفکران و یا هنرمندان پیشرو به این باور رسیده اند که اساسا روشنفکر نباید با سیاست باشد، بلکه باید علیه سیاست- به عبارتی علیه قدرت سیاسی و یا سیاست های روز حکومت مردمی-  باشد.(5)این نه منطقی دارد و نه استدلالی.
ما به واقع نمی دانیم که اگر قرار باشد که روشنفکران بطور مطلق بر علیه سیاست باشند، پس چه کسانی قرار است با سیاست باشند. هر طبقه نمایندگان سیاسی و رهبران و کادرهای خود را دارد که عموما از میان آگاه ترین و با نفوذترین اشخاص هستند. این امر در مورد طبقه کارگر هم صدق می کند. در مورد اخیر فرق نمی کند که نماینده سیاسی طبقه کارگر یک روشنفکر باشد یا یک کارگر. کارگری که به رهبری طبقه خویش می رسد دیگر یک کارگر عادی نبوده، بلکه به یک کارگر- روشنفکر تبدیل می شود. پس این امر برای وی نیز صدق می کند.  بدون این رهبران و کادرهای انقلابی، امر سیاست و انقلاب هرگز نمی تواند پیش رود. بنابراین روشن نیست که اگر قرار باشد روشنفکران- و در مورد بحث ما به ویژه هنرمندان- علیه سیاست باشند، آنگاه چه کسانی باید بر له سیاست باشند و آن را اداره کنند؟
 آیا مارکس، انگلس، روزا، لیبکنخت، لنین و مائو روشنفکر- یعنی روشنفکران پرولتاریا- نبودند؟ اگر آنها قرار بود علیه سیاست و رهبری انقلاب  باشند، آنگاه چه کسانی در انقلابات  اروپا، آلمان، روسیه و چین امر سیاست و انقلاب را پیش می بردند؟(6)
از سوی دیگر، برخی از آنها با حضور خود در قدرت سیاسی و عدم آلودگی به فساد و برعکس حفظ پاکی و درستی، ثابت کردند که قدرت حزبی یا دولتی فی النفسه فساد آور نیست، بلکه شرایط اقتصادی- اجتماعی و فرهنگی است که افراد را در قدرت به فساد می کشاند. ضمن آنکه اساسا قرار است این قدرت سیاسی، یعنی دولت از بین برود و در این مورد بدون آنکه کسانی عملا درگیر آن شوند و نظام سرمایه داری به کمونیسم تبدیل شود، از بین رفتنی نیست. همه سختی کار هم طی همین فرایند صعب و دشوار است. حال اگر این فرایند طی نشود و همه علیه آن قدرت یا نیروی سیاسی که می خواهد این فرایند بسیار پیچیده را رهبری کند، بسیج شوند، این  نه تنها نتیجه ای  به بار نخواهد آورد، بلکه به جز به آنارشیسم و بقای سرمایه داری به نتیجه دیگری هم ختم نخواهد شد.
 باید توجه شود که ما به هیچوجه مخالف انتقاد از دولت طبقه کارگر و مبارزه با انحرافات سیاستمداران حاکم بر آن نیستیم و برعکس آن را به حال چنین دولتی بسیار مفید ارزیابی می کنیم. از این گذشته، ما مبارزه درون دولت دیکتاتوری پرولتاریا و بین دو خط راه سرمایه داری و راه سوسیالیستی را امری عینی و الزامی می بینیم. در انقلاب فرهنگی چین، خود مائو با بخشی از رهبران سیاسی حاکم و به نوعی با گرایش قدرت مداران به انحراف و فساد، مبارزه کرد. آنچه که اهمیت دارد این است که مائو این کار را با ضدیت با نفس قدرت سیاسی به طور کلی انجام نداد و نمی توانست انجام دهد. او در حالیکه مخالف دولت و وجود آن بود، به ناچار باید با وجود آن در دوران گذار و دیکتاتوری پرولتاریا کنار می آمد و در حالی که  علیه هرگونه انحراف و فساد در دستگاه سیاسی و نیز علیه بوروکراتیسم می جنگید، در عین حال از قدرت سیاسی و دولت طبقه کارگر برای هدایت جامعه به سوی کمونیسم و ایجاد شرایطی که دولت برای همیشه از بین برود، مبارزه می کرد. راه  مائو، راه انقلابی طبقه کارگر بود.   
 و بالاخره روشنفکر مبارز نمی تواند بطور مطلق علیه قدرت سیاسی طبقه کارگر باشد. مثلا اگر روشنفکری طی سالهای 1918- 1922 که جنگ داخلی در روسیه بود، بطور مطلق علیه قدرت سیاسی بود، عملا در کنار امپریالیست ها و گاردهای سفید قرار می گرفت. و یا اگر روشنفکرانی طی سالهای 35 تا 49 و نیز پس از آن طی سال های 49- 76، بطور مطلق علیه حزب سیاسی طبقه کارگر چین بودند، آنها عملا یا در کنار امپریالیست ها قرار می گرفتند یا در کنار کومین تانگ و دیکتاتوری های نظامی و یا در کنار رهروان راه سرمایه داری و یا در بهترین حالت در کنار آنارشیست ها.
 اینها البته همچنانکه اشاره کردیم با امر انتقاداز حزب و سیاست ها و اعمال حزب فرق دارد و قطعا به معنای نفی لزوم انتقاد درون حزب و یا از بیرون حزب به حزب و یا قدرت سیاسی طبقه کارگر و دیکتاتوری پرولتاریا نیست، بلکه این نباید در هر شرایطی وجه عمده باشد و بدتر از آن به وجهی مطلق که همیشگی و همواره است و بطور مطلق هر وحدتی را طرد می کند، تبدیل شود. در حزب کمونیست چین همیشه انتقاد از حزب وجود داشت و مائو آن را همواره دامن می زد تا روح زنده در حزب حفظ شود. اما امر انتقاد درون خلق نباید نسبت به امر مبارزه با ضد خلق،عمده شود و یا اساسا به عنوان یک حکم و یا قاعده ای مطلق مانند اینکه روشنفکر باید علیه قدرت باشد، و یا هنرمند باید همواره علیه قدرت سیاسی باشد، در آید.
 در مورد هنرمندان نیز بسیاری از هنرمندان طی دوران یاد شده در چین، در حالی که می توانستند اگر انتقادی دارند خواه درون حزب و خواه در مورد قدرت سیاسی انجام دهند در عین حال این امر برایشان به شکل قاعده و حکمی تمام عیاری در نیامد. هنرمند هم می تواند در امور فرهنگی نقش به عهده بگیرد و به اصطلاح درون قدرت سیاسی باشد و در آن مشارکت کند و هم خودمختاری و استقلال هنری خود را حفظ نماید. مسئله اساسی مبارزه با برخی درک های نادرست در احزاب چپ است. اما اینکه ما از اینرو به آن رو بیفتیم خود مشکلی است. یعنی از وابستگی مطلق به  حزب و قدرت سیاسی به خودمختاری مطلق.
اشاره ای کوتاه به ارزش گذاری بر مبنای وجود وجه سیاسی مستقیم یا غیر مستقیم در آثار هنری
در بخش چهارم این نوشته اشاره ای به مسئله حضور همواره سیاست در آثار هنری کردیم. در اینجا و در گسترش بیشتر مطلب باید بیفزاییم که آنجا که پای ارزش گذاری و داوری به میان می آید (که در جای خود به آن بیشتر توجه خواهیم کرد) تاریخ هنر به طور کلی نشان می دهد که نه اثری که مستقیما سیاسی باشد، لزوما بد است و نه اثری که غیر مستقیم سیاسی باشد لزوما خوب. در هر دو شکل می توان هم آثار هنری خوب آفرید و هم آثاری بد و در واقع به نوعی غیر هنری. و این بر خلاف ارزش گذاری و داوری های خرده بورژوایی و بورژوایی مسلط بر جو روشنفکری ایران در عرصه هنر است که عموما تنها آثاری را که سیاسی نباشند و یا به دور از سیاست باشند، دارای ارزش هنری می دانند.
در کشور ما رمان چشمهایش بزرگ علوی و یا داستان گیله مرد از مجموعه داستان گیله مرد سیاسی هستند و در عین حال جزو بهترین کارهای علوی. اما علوی در همان مجموعه داستان گیله مرد، داستانهای خوبی هم  دارد که غیر مستقیم سیاسی هستند. و یا  در آثار بیضایی فیلمنامه هایی مانند اشغال و یا شب سمور سیاسی هستند، و پرده نئی و یا حقایق درباره لیلا دختر ادریس غیر مستقیم سیاسی. نمی توان گفت که آن آثار بیضایی که غیرمستقیم سیاسی هستند، بهتر از آن آثار وی هستند که مستقیما سیاسی اند. بسیاری از آثار نیما، شاملو، اخوان و فروغ مستقیما سیاسی هستند و برخی غیر مستقیم سیاسی، و در میان هر دو، آثار خوب وجود دارد. برخی از آثار شاملو به طور مستقیم ستایش و مدح انقلابیون و مبارزین سیاسی هستند که جزو بهترین اشعار وی به شمار می آیند. در برخی دیگر به گونه ای غیر مستقیم مسائل اجتماعی و سیاسی و... طرح می شود.
 در سطح جهانی نیز، رمان مادر و یا نمایشنامه دشمنان گورگی کتاب هایی هستند که در آن ها سیاست بطور مستقیم حضور دارد و اما در رمان فوما گاردیف( که در ایران با نام میراث ترجمه شده است) و یا نمایشنامه های دراعماق و انگل خیر؛ ولی هم مادر و دشمنان و هم فوما گاردیف و یا در اعماق هر کدام در جای خود دارای ارزش محتوایی و هنری و در ارتباط با مخاطب موفق بوده اند. همچنین در آثار برشت آثاری مانند ننه دلاور، گالیله، مادر و یا اقدامات انجام شده( با نام تدبیر هم ترجمه شده است) آثار مستقیما سیاسی هستند، اما دایره گچی قفقازی و یا زن نیک سچوان غیر مستقیم سیاسی. در حالیکه برخی از این آثار از هر دو گروه، جزو شاهکارهای برشت هستند.
همین مسئله در مورد آثاری از جک لندن، جان اشتاین بک و ارنست همینگوی صدق می کند. مثلا آثاری مانند زنگها برای که به صد در می آیند و یا وداع با اسلحه همینگوی یا سیاسی هستند و یا جنبه سیاسی در آنها هست، اما داشتن و نداشتن و یا پیرمرد و دریا غیر سیاسی. و این هر دو دسته جزو کارهای خوب همینگوی هستند.
اگر بخواهیم  از آثار نویسندگان  متعلق به دیدگاه بورژوازی مثال بزنیم می توانیم مثلا تربیت احساساتی گوستاو فلوبر را که دارای جنبه های سیاسی است با مادام بواری  وی که رمانی اجتماعی است و غیر مستقیم سیاسی، بسنجیم. این هر دو رمان نیز جزو بهترین آثار فلوبر هستند. در آثار شکسپیر، ویکتور هوگو، استاندال و نیز بسیاری دیگر از هنرمندان بورژوازی می توان همین دو دو دسته آثار را دید.
به این ترتیب، از نظر ما اینکه اثری هنری (شعر، داستان، رمان، نمایشنامه، فیلم و...) هر چقدر از سیاست دورتر باشد، بهتر است به هیچوجه محلی از اعراب ندارد. تنها می توان گفت  شرایط اجتماعی حرف نخست را می زند و نیاز جامعه و مخاطبین هنرمند کدام است.
 پایان بخش نخست
م- دامون
مهرماه 98
یادداشت ها
1-   این امر می تواند برعکس نیز باشد. یعنی نماینده سیاسی طبقه کارگر، در امر هنری نتواند نماینده طبقه کارگر گردد و حتی با نیت پاک و دیدگاه خدمت به طبقه، عملا نماینده هنری طبقات خرده بورژوازی و یا بورژوازی گردد.
2-   نوع برخورد به خرده بورژوازی درون حزب طبقه کارگر با بیرون حزب تفاوت هایی دارد. در حزب طبقه کارگر مبارزه با افکار خرده بورژوایی و بورژوایی جنبه ی پایه ای تر و اساسی تری دارد تا مبارزه با افکار طبقه خرده بورژوازی و نمایندگان سیاسی و هنری این طبقه بیرون حزب. روشن است که در حزب طبقه کارگر طبعا باید برای خلوص نظریات تئوریک- سیاسی - و هنری نیز- و رفتار و عمل کمونیستی اصرار و پافشاری کرد و حزب را در مبارزه با افکار خرده بورژوایی در این زمینه ها پیش برد و  تکامل داد. این امر در بیرون و در مبارزه با ضعف ها و ایرادات فکری و عملی طبقه بورژوازی و نمایندگان سیاسی آن تا حدودی متفاوت می شود. در حزب و در بیرون حزب، مبارزه و سازش هر دو وجود دارد، اما روشن است که در حزب وضع مبارزه و سازش با بیرون حزب تفاوت دارد. بطور کلی آنسان که باید حزب را در هر زمان مشخص و در مبارزه با افکار و رفتار و اعمال خرده بورژوایی از ناخالصی های خرده بورژوازی که همواره بازتولید هم می شوند، رهانید، در بیرون، جامعه را نمی توان صرفا با مبارزه با افکار خرده بورژوایی از طبقه خرده بورژوازی رهانید. از سوی دیگر همانگونه که در بیرون از جامعه بین طبقه کارگر و خرده بورژوازی اتحاد - مبارزه- اتحاد حکمفرماست، درون حزب نیز وحدت- مبارزه- وحدت با نمایندگان افکار خرده بورژوایی حکمفرماست. زیرا روشن است که نمی توان حزب را از افکار خرده بورژوازی یکبار برای همیشه رها و آزاد کرد. این افکار به سبب همان وجود این طبقه در جامعه و رسوخ  افکار و تمایلات آن در حزب، همواره پدید می آید.
3-    از دوره پس از انقلاب تا حدودی اجاره نشینها و بیشتر شیرک. اگر مهرجویی خط آثار پیش از انقلاب خود و به ویژه گاو و دایره مینا و از آثار پس از انقلاب، محتوی اساسی خط شیرک را- علیرغم برخی انتقادات به این محتوی و یا شکل هنری ضعیف  آن- در ابعاد گسترده تر و ژرفتری و در زمینه های دیگری دنبال می کرد، بیشتر می توانست به مردم کشور خود به ویژه زحمتکشان خدمت کند تا با آثاری مانند هامون، پری، لیلا و ... که معرف دوران شکست و افت و عرفان بازی، و مخاطبینش هم عمدتا طبقات خرده بورژوازی میانه و مرفه و یا بورژوا بودند. مهرجویی خط پیش از انقلاب 57 خود را، که به طور عمده در چارچوب جریان های چپ مبارز به ویژه در همراهی با غلامحسین ساعدی بود، زیر تاثیر جریان های روشنفکری بورژوایی مانند هربرت مارکوزه تغییر داد و تابع گرایش جریان ذهنی گرا و ایده آلیستی و به ویژه شکل گرا در هنر گردید. وی بر مبنای این دیدگاه، خود را در مقابل برخی نظرات درست هنری لوکاچ قرار داد و با آنها وارد تقابل شد. نگاه کنید به مقدمه مهرجویی بر کتاب هربرت مارکوزه به نام بعد زیبا شناختی( چاپ نخست، انتشارات اسپرک، 1368)
4-   ما در بخش مخاطب آثار هنری و به ویژه طبقه کارگر در برخی از آثار هنری ایران، به برخی از آثار این هنرمندان می پردازیم.
5-    در این مورد مباحث قابل انتقاد شاملو و نیز ناصر زرافشان قابل اشاره اند. در نقد نظرات ناصر زرافشان، در گذشته نگارنده مقاله ای نوشته است که بخش هایی از آن در پیوست های بخش نخست این مقالات در وبلاگ گذاشته خواهد شد.
6-   برخی از هنرمندان بورژوازی همچون ویکتور هوگو در قدرت سیاسی و عضو دولت بودند. نمی توان به این سبب که وی عضو دولت و قدرت سیاسی بوده است، برخی از آثار وی را که جزو ادبیات برجسته بورژوازی بود، از نظر دور داشت. همچنین ما می توانیم به گوستاو کوربه، هنرمند نقاش بزرگ و آفرینش گر سبک رئالیستی(ماتریالیستی) در نقاشی، که عضو دولت کمون پاریس بود،اشاره کنیم.