۱۳۹۸ فروردین ۱۶, جمعه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(7)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(7)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی          
پس از شرح نظریه ی«روایت شخصی» و تبیین این که این دیدگاه، امر طبقاتی بودن نظرات و جهان بینی ها را نفی میکند، این پرسش که چگونه میتوان مارکس را شناخت، کماکان در مقابل ما قرار دارد و اکنون در مورد آن تامل می کنیم.
نخست باید گفت که شناخت مارکس، و تازه جدای از دروغ ها، تحریف ها، دستکاریها، گزین کردنها، حذف ها، برجسته کردن بخشی یا بخش هایی که برای بورژوازی پذیرفتنی است و در سایه قرار دادن بخشی یا بخش هایی که کاملا مورد مخالفت بورژوازی است، کم اهمیت شمردن نظرات اساسی و با اهمیت بشمار آوردن نظرات غیر اساسی، تفاسیر لیبرالی از نظرات انقلابی و...، یعنی آنجا که آثار مارکس در سَره گی کامل و بدون هیچ دخل و تصرفی در آنها خوانده میشود و در تکامل دیدگاههای نظری اش، یعنی فرایند حذف، تصحیح، کشف یا آفرینش، گسترش و تکامل بوسیله خود مارکس، درک می گردد، و به همان گونه هم  تشریح می گردد، باز هم برای شناخت حقیقی مارکس کافی نیست. بر چنین مبنایی نیست که کسی مارکس را می فهمد و مارکسیست میشود.
 اگر ما تمامی کتابهای مارکس را حتی به زبان اصلی بخوانیم و کوچکترین دخل و تصرفی در آنها صورت ندهیم، یعنی آنها را آن چنان که هستند و در ریزترین نکات آن، درک کنیم، باز هم برای اینکه ما مارکس را بفهمیم و مارکسیست شویم، کفایت نمی کند؛ زیرا این که کسی مارکس را شناخته یا خیر و با مارکس تطابق یافته یا خیر، اساسا بر مبنای خواندن کتاب و بحث صرف بدست نیامده و بدست هم نمی آید. این در بهترین حالت خود، شناخت مارکس از طریق کتابها یا همچنانکه مائو گفت«مارکسیسم کتابی» و «مقداری فهمیدن مارکسیسم از درون کتابها» است، که به جای خود لازم است، اما به هیچ وجه کافی نیست. یک «مارکسیست کتابی» بدون ایراد، در بهترین حالت خود کسی است که مارکس را خوانده و همان گونه که  مارکس در آثارش هست، وی را با درستی و راستی تمام «واو به واو» فهمیده و تشریح و تفسیر می کند. اما او هنوز نه یک مارکسیست کامل، بلکه حتی مارکسیستی نصف و نیمه هم نیست. بدون تردید، اگر او با مارکس روبرو شده و ادعا کند که پیرو او و مارکسیست است، مارکس چنانکه بنا به گفته لنین رسمش بود که می باید «دندانهای طرف را معاینه کند»(1) با چند پرسش ته و توی اش را در آورده و زمانی که پی می برد که وی یک کتاب خوان و البته کتاب خوان خوبی است، بدون شک به وی میگفت که مارکسیسم اش ناقص است و کمبود اساسی دارد.
مارکسیسم کتابی برای اینکه به فهم کامل مارکس نائل گردد، باید به مارکسیسم عملی تبدیل گردد.
جوهر مارکسیسم در کتاب خواندن و سر خود را در بحث های بی پایان و بی نتیجه گرم کردن نیست، در پیاده کردن عملی دانسته ها و محک زدن آنها در عمل است.
مارکسیسم یک فلسفه ی عملی است و از آنجا که فلسفه و نظریه ی عملی است، تنها با کاربرد آن در عمل و مبارزه طبقاتی فهمیده میشود یا میتوان آن را فهمید:
 «زندگی اجتماعی اساسا عملی است. تمامی رموزی که تئوری را به سمت عرفان میکشانند، حل عقلانی خود را در عمل انسانی و درک این عمل می یابند.»(تزهایی درباره فوئرباخ، تاکید از مارکس است)
به عبارت دیگر باید ذره ذره خواند و خوانده را بکار بست. در این فرایند، مارکسیسم بتدریج فهمیده میشود و فرایند انطباق با حقیقت و واقعیت مارکس(و انگلس) صورت می گیرد و درستی یا نادرستی آن فهمیده میشود. اگر کسی تمامی مارکسیسم را از توی کتابها یاد بگیرد و به اصطلاح  آن را«فوت آب» شود، اما یک درصد آن را پیاده نکند، این مارکسیسم به چه درد میخورد؟ برعکس، اگر کسی هر آنچه که از مارکسیسم را یاد گرفت، در زندگی و مبارزه عملی پیاده کرد، او هم میتواند مارکسیسم را بفهمد و هم در عمل، مارکسیست باشد.
 شناخت لنین از مارکس با شناخت پلخانف از مارکس فرق میکرد. اینها نه دو «روایت شخصی» از مارکس، بلکه شناخت دو طبقه در مورد مسائل اساسی جامعه بود که با واسطه و به اصطلاح دو «برداشت» از مارکس و یا جذب جهان بینی مارکسیستی بروز میکرد. شناخت طبقه ی کارگر که لنین، این روشنفکر- کارگر استوار نماینده ی آن بود و شناخت طبقه ی خرده بورژوا که پلخانف روشنفکر- خرده بورژوا نمایندگی آن را داشت. لنین مارکسیستی محکم و پیگیر و اساسا عملی، و پلخانف نااستوار و ناپیگیر و در عمل لرزان بود. پلخانف در آغاز دوره ی فعالیت مارکسیستی اش تا زمان منشویک شدنش و تا آنجا که کار تئوریک را در زمانی که این کار جهت عمده فعالیت انقلابی به شمار می آید، نوعی از عمل به شمار آوریم(2)، 60  یا 70 درصد و پس از منشویک شدنش، در برخی موارد مانند فلسفه ماتریالیستی و ماتریالیسم تاریخی، در مجموع، 30 یا 40 درصد مارکسیست بود. پلخانف حتی زمانی که  نه فریبی در کارش بود و نه مارکس را تحریف می کرد، بازهم شناخت و درکش از مارکس کاملا درست نبود و وی را آن چنانکه باید و شاید نفهمیده  و با آن تطابق نیافته بود. و این را نه صرفا شرح های وی از نظریات مارکس، بلکه بویژه عمل وی و بویژه تاکتیک های سیاسی منشویکی وی در مبارزه طبقاتی بود که نشان داد.
در مورد خوانش و یا تفسیر نادرست از یک نظریه، از دو حال بیرون نیست: یا فردی که کتابهای مارکس و انگلس را میخواند، از آنچه خوانده است، برداشتی نادرست میکند و تفسیری نادرست ارائه میدهد که اسم را این«اشتباه» میگذارند. اشتباه را نیز، اگر فرد راستکار و درستکار باشد تا آنجا که به حل و فصل قضیه در چارچوب نظری ممکن است، میتوان در این چارچوب و با بررسی و تحقیق بیشتر، همه جانبه تر و ژرف تر خود آن فرد، یا در نتیجه  مبارزه نظری با دوستان و در صورتی که در این چارچوب مشکل حل نشود، با آزمایش بوسیله عمل و مبارزه طبقاتی اصلاح کرد.
بسیاری از کسانی که مارکس یا انگلس را خوانده اند، ممکن است دچار این مشکل شده باشند، زیرا فراگیری اندیشه های علمی و بویژه اندیشه مارکس و انگلس و اساسا مارکسیسم، کار ساده و آسانی نیست و در مطالعه آثار مارکسیسم و از جمله مارکس و انگلس فرد باید فرایند متضاد و ناموزونی از پی نبردن به پی بردن، از نادانی به دانایی را بگذراند و  جوانب گوناگون و ژرفای آن را دریابد. اما آنان که راست و درست بوده اند و جدی و پیگیر، توانسته اند از راههای پیش گفته، اشتباهات خود را در فهم مارکسیسم اصلاح کنند.
 باید توجه کرد که اگر فرد در اشتباه(اینجا در خوانش، تفسیر) خود، آنگاه که روشن شده چنین تفسیر و برداشتی نادرست است، اصرار ورزیده، اشتباه در برداشت و یا تفسیر، به گرایش و انحراف تبدیل شده و اینها در نهایت به دیدگاهی انجامیده که درست نقطه مقابل دیدگاهی بوده که از آن عزیمت شده است. در این فرایند، یا شخص به هر حال صداقتی دارد که در این صورت در جبهه ی دوستان به حل مشکل خود می پردازد، و یا به مرور اصلا درستی و راستی خود را از دست میدهد و در زمره مخالفین و دشمنان تمام عیار مارکسیسم در می یاید. کم نبودند افراد صادقی که مارکسیست و درون صف طبقه کارگر بودند، اما به سبب برداشت های نادرست و ادامه و تعمیق آنها، به افراد نادرست و فریبکار و ضد مارکسیسم تبدیل شدند و به صف بورژوازی پیوستند. اینها اگر در آغاز در دریافت و فهم مارکس  دروغی نمی گفتند، هنگامی که به افراد ناراستی تبدیل شدند، دست تمام فریبکاران را از پشت بستند. ما به بیشتر این گونه افراد رویزیونیست می گوییم. بسیاری از این نحله هایی که زیر نقاب ها و نام های گوناگون خود را پنهان میکنند، در حقیقت اشکال خاص بروز رویزیونیسم هستند و نه «روایت های شخصی». روایت شخصی به شمار آوردن درک ها و تفاسیر، ژرفنای مسئله را که عبارت از وابستگی شعور اجتماعی به وجود اجتماعی، و اشکال اندیشه و بازتاب واقعیت به تعلق طبقاتی است، می پوشاند و بجای نظرات طبقات، نظرات فردی را می نشاند.(3)
اما برخی نیز همان گونه که  پیش از این اشاره کردیم، از میان طبقه ی خرده بورژوازی(بویژه لایه های مرفه آن) و یا بورژوازی هستند که از همان آغاز بنا را بر فریب و دروغ، تحریف و چیزی هایی از این گونه در نقل و شرح نظریات مارکس می گذارند. روشن است که اینجا دیگر بحث بر سر برداشت و یا تفسیر نادرست و این جور چیزها  نیست، بلکه منافع طبقاتی است که محرک این افراد برای چنین «تفسیر»هایی از مارکس می شود.   
برخی دیگر ممکن است این نکته را پیش کشند که «گناه چنین برداشت ها و تفسیرهایی به گردن خود مارکس و انگلس است» و به این سبب بوجود آمد که در آثار خود مارکس یا انگلس تضادهایی وجود داشت و روی جنبه هایی، بواسطه شرایط زمان بیش از حد تاکید کردند و در نتیجه از ایجاد برخی تناسب ها و تعادل ها در آثارشان بدور ماندند و یا جا برای تفسیرهای مختلف باز گذاشتند.
این درست است که در برخی از آثار مارکس و انگلس برخی نکات و یا تاکیدها که بر انگیزنده برخی مباحث و مجادلات باشد، وجود دارد، اما اگر ما به روند تکاملی اندیشه و عمل آنان و به مهمترین فرازهای اندیشه هایشان در زمینه های فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، تاریخی، مبارزه طبقاتی، سوسیالیسم و کمونیسم بنگریم که در برجسته ترین کتابهای آنها و در هر یک از این زمینه ها وجود دارد و خود مارکس  و یا انگلس هم برای پیشگیری از تفاسیر نادرست، این نوع نکات را برجسته کرده اند، آنگاه جای زیادی برای چنین برداشت ها و تفاسیری باقی نمی ماند.(4) 
در پاسخ  به چنین افرادی می توانیم بگوییم که لنین هم، همان کتابها و آثاری را خواند که پلخانف، کائوتسکی و یا ترتسکی خوانده بودند. چرا لنین چنین برداشت هایی نکرد و درک های آنها را نگرفت؟(5)
 سیاستهای لنین بر مبنای شناخت وی از مارکس بود و سیاستهای پلخانف نیز به واسطه شناخت وی از مارکس. این دو شناخت در مبارزه طبقاتی(بویژه انقلاب بزرگ 1905- 1907 و پس از آن در مبارزه طبقاتی جاری در روسیه تا سال 1918) و در عمل توده ها آزمایش شدند و همان جا محک خوردند. شناخت پلخانف از مارکس خطا و نادرست و مخالف مارکسیسم و شناخت لنین درست و مطابق با جوهر و جان مایه ی مارکسیسم و نظرات اساسی مارکس و انگلس بود.
این نکته در مورد کائوتسکی نیز راست در میاید. همان کائوتسکی ملانقطی که تمامی آثار مارکس را از بر بود و آن گونه که لنین گفت همچنانکه یک عطار، عبارات را در کشوهای عطاری خود جای میدهد، آنها را در کشوهای ذهن خود جای داده بود و می دانست کدام عبارت در کدام کتاب نوشته شده است؛ کائوتسکی هم نه صرفا به این دلیل که در مورد مارکس دروغ گفت یا وی را تحریف کرد- این مسئله بجای خود اهمیت دارد-  بلکه به این واسطه که در عمل خود( برای نمونه، پشتیبانی از اعتبارات جنگی آلمان در جنگ جهانی نخست) در خدمت بورژوازی امپریالیست در آمد، نشان داد که مارکسیست نیست. اندیشه های انحرافی و فرصت طلبانه(در اینجا رویزیونیستی) تنها  آزمایش خود را در نظر صرف، نداده اند، بلکه آنها در برهه های مختلف تاریخی، در شرایط گوناگون مبارزه طبقاتی و در پراتیک میلیونها کارگر و زحمتکش آزمایش شده اند.
اما در مورد شناخت مارکس در عمل مبارزه:
گفتیم که مارکس را در مبارزه و عمل باید شناخت و در همان عمل بکار برد. برای اینکه نظریه ای شناخته شود، باید آن نظریه به عمل در آید. اما اینجا و در عمل نمیتوان همان نظر را به همان شکل پیشین خود بکار برد. زیرا این نظر در شرایط دیگری ارائه شده و اکنون شرایط فرق کرده است. بنابراین برای اینکه درستی آن نظریه تصدیق گردد، باید در آن تغییراتی بوجود آید و منطبق با شرایط نوین گردد. هم چنانکه هنگامی میخواهیم شیء یا پدیده ای را بشناسیم، باید با عمل خود روی آن، آن را تغییر دهیم، و یا زمانی که به شناخت علمی از آن شیء یا پدیده رسیدیم و می خواهیم این شناخت علمی را مورد استفاده قرار داده و در پدیده آزمایش کنیم، باز باید پدیده را تغییر دهیم، در مورد مارکس نیز همین مسئله راست در می یاید.
اینجا نه تنها باید نظریات مارکس و انگلس درست فهمیده شوند، بلکه برای انطباق و هماهنگی با شرایط نو باید تغییر کنند و تلفیق یابند. این درست همان نکته مشهوری است که آنها تکرار کردند:« نظریه ما دگم نیست بلکه راهنمای عمل است». بخشی از شناخت مارکس و انگلس، شناختن همین بخش از نظریه ی آنهاست. به این ترتیب، شناخت از نظریات مارکسیسم یک فرایند است و آنچه بدست میاید، دیگر شناخت صرف مارکس نیست، بلکه انطباق مارکس یا مارکسیسم با شرایط مشخص کشور مفروض است که از طریق پراتیک مبارزه طبقاتی مورد بررسی و آزمون قرار می گیرد.
 حال اگر کسی بخواهد به روی پیاده کردن «واو به واو» این نظریات اصرار بورزد، او دیگر مارکس را نفهمیده و مارکسیست نیست، بلکه در بهترین حالت یک خشک مغز، یک متعصب، یک اندیشه بظاهر جاندار و بواقع بی جان، یک دگماتیست است.
 دگماتیسم یکی از دو شکل اساسی شناخت نادرست مارکس است که معمولا با وفاداری به نظریات مارکس و انگلس و ظاهرا بدون تحریف آنها و یا فریبی صورت میگیرد. اما برای اینکه مارکس فهمیده شده و با وی تطابق حاصل گردد، باید آن نظریات یا حقیقت عام را با شرایط مشخص پیش رو تلفیق داد وهم آهنگ کرد، و نه آنکه آن را بصورت دگم های خشک فهمید و بکار برد.(6) در مورد کاربرد نظریات در این فرایند تلفیق است که مارکس فهمیده و درک میشود.
 اما این تلفیق مسئله ساده ای نیست و ممکن است که مارکسیستی که میخواهد این تلفیق را صورت دهد، مجبور به تغییراتی در آن نظریات گردد. این تجربه  تازه و نو است و مارکس تجربه آن را نداشته است. پس برای اینکه به مارکس وفادار و عملا مارکسیست بود، باید برخی از نظریاتی را که برای شرایطی دیگر بوده و یا حال کهنه شده و با شرایط نو سازگار نیست، تغییر داد و جای آنها را با نظریات تازه و نو پرکرد. این فرایند را پیشرفت و توسعه و تکامل یک نظریه می نامند. پس برای اینکه مارکس درست فهمیده شود و با وی انطباق حاصل گردد، باید این توسعه و تکامل را انجام داد و مارکسیسم را به پیش برد و تکامل بخشید. تنها در صورت انجام درست این کار است که میتوان گفت شخصی بواقع مارکس را فهمیده و با آن منطبق شده است.
اینجا عده ای وارد میشوند و میخواهند مارکس را منطبق با شرایط نو کنند، اما به یکباره تمامی نکات اساسی اندیشه و تمامی قوانین عام فلسفه و منطق، ماتریالیسم تاریخی، قوانین اقتصادی، اجتماعی، سیاسی که مارکس و انگلس به عنوان عصاره فرهنگ بشری کشف کردند، لغو و نفی میکنند و چیز دیگری به جای آن میگذارند. چیزی که نو نیست، بلکه صورت تغییر یافته و «نو» گشته ی همین اندیشه های بورژوایی رایج لیبرالیستی است. اینها همان رویزیونیست ها هستند که نه تنها به مارکس وفادار نیستند، بلکه به نظریات وی خیانت میکنند. رویزیونیسم شکل اساسی درک نادرست  از مارکس است که محدود به شناخت نادرست از نظریات مارکس نیست، بلکه  در مورد این نظریات به دروغ و تحریف کردن نیز دست میزند.
چرا این تفاسیر، با مقابله ی تفاسیر دیگری که انقلابی بودند، روبرو شدند؟ زیرا این تفاسیر بر قانونمندی های آن نظریات استوار نبود و درست در نقطه مقابل آنها قرار داشت. اگر کسی میخواهد مارکسیسم را به گونه ای تغییر دهد و به چیز دیگری تبدیل کند که با نیازهای تازه مبارزه طبقاتی جور درآید، این باید بر جوهر نظریات مارکس و خطوط اساسی اندیشه انقلابی وی استوار باشد و با آنها جور درآید. این جوهر باید در نظرات تازه و اشکال نو مبارزه طبقاتی خودش را نشان دهد. اگر در این تلفیق یا انطباق با شرایط معین، چیزی از جوهر مارکسیسم باقی نماند، این را دیگر نمیتوان اسمش را تلفیق عام با خاص گذاشت، بلکه این به معنای نابود کردن عام به بهانه ی خاص می باشد که زیر نام تفاوت شرایط خاص با شرایط پیشین صورت میگیرد. در واقع، رویزیونیستها زیر نام تغییر مارکسیسم برای جور شدن با شرایط و اوضاع، همان جوهر مارکسیسم را نابود میکنند. این دیگر انطباق نیست، بلکه جا زدن نظرات لیبرالی بورژوازی بجای نظرات مارکسیسم و در قالب مارکسیسم است.
مثلا به اصل قهر انقلابی در اندیشه ی مارکس توجه کنیم: قرار است این اصل با شرایط ویژه انطباق یابد وبا بازیابی شکل مشخص قهر در آن شرایط معین، بکار گرفته شود. در این تلفیق انقلابی، قهر از بین نمی رود، بلکه شکل بروز آن تغییر میکند و در نتیجه به واسطه کاربرد آن در شرایط تازه غنا پیدا می بابد؛ همانند جنگ انقلابی در چین که شکلی خاص از انطباق اصل قهر با شرایط ویژه بود و به نوبه خود نظریه ی قهر مارکسیستی را که تا آن زمان عمدتا به شکل قیام مسلحانه دریافت شده بود، گسترش و تکامل داد و راههای تازه ای برای اعمال آن گشود. اما در نظریه ی رویزیونیستی، درست به بهانه شرایط، آن اصل عام نابود شده و جای آن را، اصل دیگری، اصل «گذار مسالمت آمیز» می گیرد. آن یک تلفیق است، و نام این یک را نیز رویزیونیست ها «تلفیق» می گذارند. روشن است که تبدیل اصل «گذار مسالمت آمیز» از یک اصل جانبی به اصل یگانه و تک و تنها اصل در شکل گذار، تلفیق نیست، بلکه جا زدن نظریه ی لیبرال - بورژوایی به جای نظریه ی مارکسیستی - پرولتاریایی است.(7)    
می بینم که فرایند فهم مارکس به عنوان یک حقیقت عینی به هیچوجه مسئله ساده ای نیست که بتوان با مضحکه ی به نام «روایت شخصی» و اینکه من برداشت شخصی خودم را دارم، تو هم برداشت شخصی خودت، حل و فصل گردد. اینجا مبارزه طبقاتی و جنگ طبقات است. و مارکس و انگلس به عنوان نظریه پردازان طبقه کارگر، مشمول نه تنها تفسیرهای نادرست دگماتیستی که ظاهرا به مارکسیسم وفادارند، اما جوهر آن را درک نکرده اند، می شوند، بلکه مشمول دروغ ها و تحریفهای انواع و اقسام رویزیونیسم نیز، که نه یک «روایت شخصی»، بلکه بازتاب نظرات بورژوایی یعنی در اساس خود طبقاتی است، قرار می گیرند.
 بطور کلی، در مارکسیسم، نظریات بورژوایی ممکن است امری درونی یا بیرونی باشند. درونی هستند زمانی که گروهی درکی نادرست از برخی نظریات مارکس دارند و آنها را تداوم می بخشند تا به یک انحراف کامل دگماتیستی و یا رویزیونیستی تبدیل شوند، و اینجا در رویزیونیسم، دیگر مشغول دروغ و تحریف میشوند؛ و بیرونی است، زمانی که عده ای از نان خورهای بورژوازی دست به شلوغ کردن بازار میزنند و انواع و اقسام برداشت های نادرست، دروغ ها و تحریف ها را رواج میدهند تا جایی برای درک درست باقی نماند.
بسیار مضحک و مسخره است که نظرات انقلابیون، اصلاح طلبان و مرتجعین در این مبارزه طبقاتی را، که حدود 170 سال است، ادامه داشته است، زیر نام برداشتها، تفسیرها و «روایت های شخصی» گوناگون تفسیر کنیم. مارکسیسم «روایت شخصی» نیست؛ مارکسیسم تبلور اندیشه یک طبقه معین، یعنی طبقه کارگر و تاکتیک و استراتژی وی در مبارزه طبقاتی و جنگ طبقات است. هر نوع تفسیر و برداشتی از آن نیز، تنها در چارچوب درک ها و تفاسیر متفاوت طبقاتی که منافع آنها با یکدیگر تضاد دارد، باید درک شود.
خلاصه می کنیم:
در مورد مارکس نیز اینگونه نیست که هرکس «روایت شخصی» داشته باشد. مارکس یا درست فهمیده و درک میشود و یا نادرست و یا چیزی بین این دو.  نادرست درک کردن وی به دو انحراف اساسی می انجامد: دگماتیسم و رویزیونیسم. اینها دو شکل عام انحراف در فهم مارکس و مارکسیسم هستند، اما هر کدام از آنها، اولا، اشکال مختلفی دارد و دوما، در هر جامعه و در هر مرحله، به شکل معین و ویژه بروز می یابد.
 رویزیونیسم برنشتین و کائوتسکی، انحراف ترتسکی، رویزیونیسم خروشچفی و تنگ سیائو پینگی، مارکسیسم غربی، کمونیسم انسانگر، اروکمونیسم، چپ نو و این آخری ها«دیالکتیک نظام مند» و«رئالیسم انتقادی»(آنجا که قرارمیشود جای ماتریالیسم دیالکتیک را بگیرد) تمامی اینها، اشکال گوناگون رویزیونیسم هستند که بسته به شرایط جهانی و هر کشور به خصوص، به شکل معینی بروز می یابند، اما ماهیت همه آنها یکی است؛ یعنی نفی تمامی اصول اساسی مارکسیسم در آن زمینه ای(فلسفی، اقتصادی، سیاسی و...) که در آن های و هوی راه می اندازند و ادعای نوآوری میکنند و  بویژه در امور سیاسی، نفی قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا است. همین امر برای دگماتیسم از سوی دیگری بوجود میاید؛ یعنی دگماتیسم، اصول و تجارب را به شکل اصول جامد و خشک  در می آورد و آنها را و بدون توجه به شرایط معین و ویژه بکار می بندد. تمامی افرادی که دم از مارکسیسم- لنینیسم و یا مائوئیسم میزنند، اما به شکلی، رویزیونیسم و یا دگماتیسم را بجای مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم تبلیغ و ترویج و یا اجرا میکنند، صرف نظر از ویژگیهای شخصی، فرهنگی، ملی، تاریخی و غیره و این ریزه کاری و آن ریزه کاری، رویزیونیست و یا دگماتیست هستند. اینها نه بسته به میل شخص و برداشت و«روایت شخصی»، بلکه طبقاتی است. در پیش از مارکسیسم، این شکل تفکرات، در اندیشه های خود بورژوازی و یا خرده بورژوازی و بدون این ادعا که نظریه ی طبقه کارگر است و به شکل دیگری ظاهر میشد، پس از مارکسیسم به شکل مارکسیسم در آمد و خود را نظریه ی طبقه کارگر خواند.
ادامه دارد.
م- دامون
فروردین 98
یادداشتها
1- نگاه کنید، درباره حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، مجموعه آثار تک جلدی، ص365
2- در روسیه، در سالهای 1880 تا 1895، فعالیت تئوریک مارکسیستی، خود عمل مهم و کلیدی ای به شمار می رفت؛ یعنی زمانی که تبلیغ و ترویج اندیشه های مارکس در مقابل اندیشه های ناردونیک ها و دیگر جریانهای خرده بورژوایی و بورژوایی، جهت عمده فعالیت انقلابی بود و پلخانف و گروه آزادی کار نقش برجسته ای در آن و رواج اندیشه های مارکسیستی در روسیه داشتند.
3-  ممکن است در اینجا برخی بگویند که همین برداشتها یا تفسیرهای متفاوت است که در بحث «روایت» ها به آن اشاره میشود.اما مسئله تفسیرها یا برداشت ها، به کلی با نظریه «روایت های شخصی» های پسامدرن ها و نیز صالحی نیا که شکلی از آنها را تکرار میکند، فرق دارد. اینجا نه تنها این مسئله به صورت یک نظریه شناختی ویژه به نام «روایت شخصی» توجیه نمی گردد، بلکه در عین حال و در صورت تداوم به عنوان یک نظر شخصی یا «روایت فردی» بلکه به عنوان یک گرایش و نظر طبقاتی به آن نگریسته می شود.
4- مثلا زمانی که خود مارکس در مورد کتاب سرمایه میگوید که«بهترین چیزی که در کتاب من است (و تمام درک فاکت ها براساس آن قرار دارد) این است که اولا از فصل یکم، صفت دوگانه کار بر حسب اینکه بصورت ارزش مصرف یا ارزش مبادله بیان شده باشد، برجسته گردیده است و ثانیا تحلیل اضافه ارزش، مستقل از شکلهای ویژه آن، مانند بهره، مالیات بر درآمد زمین و غیره .... در اقتصاد سیاسی کلاسیک [بورژوایی] تحلیل اشکال خاص که پیوسته با شکل عام مشتبه می شود یک نوع سالادی بدست میدهد.» ( مارکس، نامه به انگلس به تاریخ 24 اوت 1867، در «سرمایه»، پیوست ها)، آنگاه چه جای اینکه بیاییم و بگوییم که مهمترین نکته مسئله ی شیء شدگی روابط انسانی است!؟ و یا زمانی که انگلس به صراحت می گوید که روساخت سیاسی و فرهنگی هم نقش مستقل  و تاثیر گذار و در برخی زمانها تعیین کننده خود را دارد، چه جای اینکه بگوییم که مثلا مارکس و انگلس تنها زیر ساخت و اقتصاد را می دیدند و به جبر مکانیکی باور داشتند.
5- برای نمونه نگاه کنید به نوشته لنین درباره مارکس و مارکسیسم که در آن اندیشه های اساسی مارکس و انگلس را در تمامی زمینه های اصلی شرح میدهد. و یا به همین گون، مقاله ی مارکسیسم و رویزیونیسم که اندیشه های اساسی رویزیونیسم را در هر زمینه شرح داده و علیرغم رنگارنگی رویزیونیستها در کشورهای گوناگون( هزاران به اصطلاح «روایت شخصی» رویزیونیستی)، جهانبینی یگانه و همچنین تعلق طبقاتی یگانه آنها را فاش می سازد.
6- دگماتیسم تنها فهم اندیشه های مارکس به شکل خشک نیست، بلکه فهمیدن هر اندیشه، تجربه، سنت، سبک زندگی و... به شکل خشک، مرده، بی روح و بی انعطاف است.
7- و یا این عبارت مارکس «هر مبارزه طبقاتی، یک مبارزه سیاسی است» که اکونومیستها تفسیری بورژوایی از آن ارائه میدادند. عبارات لنین گویا هستند:«هر مبارزه طبقاتی یک مبارزه سیاسی است. این مشهود است که اپورتونیستهای دربند ایده های لیبرالیستی، این حرف عمیق مارکس را به اشتباه درک کرده و سعی می کنند که در تفسیر آن به تحریف بپردازند...اکونومیستها فکر می کردند که هر نوع تصادم بین طبقات یک مبارزه سیاسی است. بدین ترتیب آنها مبارزه بخاطر 5 کوپک در هر روبل اضافه حقوق را به مثابه یک مبارزه طبقاتی شناخته، آرزوی دیدن مبارزه طبقاتی تمام کشوری بالاتر و تکامل یافته تری را به عنوان سیاست نداشتند.» (از «درباره درک لیبرالی و مارکسیستی مبارزه طبقاتی» مه 1913، به نقل از نظرات گردآوری شده درباره رویزیونیسم). و یا بر مبنای اینکه مارکس گفته بود که یک گام جنبش عملی بهتر از یک دوجین برنامه است بُرنشتین با گفتن اینکه «جنبش همه چیز است هدف نهایی هیچ چیز» تفسیر بورژوایی از آن ارائه داده و نقش تئوری مارکسیستی را انکار میکرد. جالب این است که در ایران عده ای از مارکسی های ضد لنین، در حال اعاده حیثیت از بُرنشتین و کائوتسکی هستند.


۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه

رخدادهای ناگوار طبیعی و بختک جمهوری اسلامی


رخدادهای ناگوار طبیعی و بختک جمهوری اسلامی

سال نو امسال به واسطه گرانی بیش از حد اجناس بکام مردم ایران تلخ بود و با سیلی که از همان روزهای نخستین در بخش های شمالی براه افتاد، تلختر و رنج آنها فزونتر شد. سیل،  زندگی، خانه و کاشانه بسیاری از هم میهنان ما را در شهر و روستا بر باد داد و تا کنون نیز قربانیان و آسیب دیدگان بسیار بر جای گذاشته است.
در این چند سال اخیر مردم ایران حوادث گوناگونی را از سر گذرانده اند: زلزله در استان کرمانشاه، ریزگردها در اهواز و خوزستان و اینک نیز سیلی که در حدود بیش از بیست شهر براه افتاده است. اما بدبختی ها و رنجهایی که مردم ایران از رخدادهای طبیعی میکشند، تنها از خود این رخدادها نیست، بلکه بیشتر از حکام سرمایه دار، مال پرست، دزد و فاسدی است که همواره حکومت را در دست داشته اند. اینان بجای اینکه در اندیشه اجرای برنامه های عملی و ابزارها و وسایل پیشگیرانه ای باشندکه آسیب های جانی و مالی این گونه رخدادهای طبیعی را، که همواره و برای تمامی ملتها پدید آمده و خواهد آمد، به حداقل رساند، تنها در پی پرکردن جیب خود بوده و ذره ای هم برای مردم ارج قائل نبوده اند.
 از این گذشته، تمامی تجارب مردم ایران، خواه در دوره نظام سلطنتی سابق و هم در دوره گندابی به نام حکومت اسلامی، گواه است که پس از وقوع رخدادهای طبیعی، این حکومتها حداقل وظایف خود را در قبال آسیب دیدگان انجام نداده اند. اغلب اینان دیر به حرکت در آمده و آنگاه که خواسته اند باصطلاح وظایف حکومت را انجام دهند، همچون دلقکهایی بوده اند که بنا به گفته مردم صرفا برای نشان دادن خودشان و نمایش دادن به مناطق آسیب دیده رفته اند. در تمامی این حوادث، این خود مردم بوده اند که همواره ژرفترین همدردی و همکاری را با آسیب دیدگان داشته و یک پارچه به یاری آنها شتافته اند.
آنچه قضیه را در مورد حکومت اسلامی کنونی بدتر و فاجعه بارتر میکند این است که برخی از این حوادث از جمله ریز گردها، و اینک این سیل بنا به گفته کارشناسان محیط زیست عمدتا بواسطه سدسازی ها، دست بردن به جنگل ها و در برخی از موارد همچون  دروازه قرآن شیراز دست زدن به برخی اقدامات خام و کارشناسی نشده بوده است.
برای ملت ما دست زدن به اقدامات پیشگیرانه برای جلوگیری از آسیبهای جانی و مالی رخدادهای طبیعی با سرنگونی حکومتهای ضد مردمی گره خورده است. در کشورهایی مانند کشور ما که  سرمایه داران وابسته به کشورهای امپریالیستی بر آن حاکمند، نمیتوان چشم انتظار اقدامات پیشگیرانه ای بود که مثلا در کشوری مانند ژاپن برای جلوگیری از آسیبهای جانی و مالی حوادثی همچون زلزله و سیل، انجام میشود. این گونه کشورها نه تنها ثروتمندند، بلکه خون ملتهای دیگر را میمکند و بخش هایی از آن را در مملکت خود خرج میکنند. اما در کشورهای زیر سلطه ای همچون کشور ما نه تنها امپریالیستها میدزدند، بلکه حکام نیز میدزدند و جان و مال مردم هم برای هیچکدامشان پشیزی ارزش ندارد؛ و اگر مردم اعتراضی بکنند با گلوله به مردم پاسخ میدهند. بنابراین در صورت سرنگون نشدن این نوع حکومتها، در بر همین پاشنه خواهد چرخید.
ما ضمن بیان همدردی عمیق خود با تمامی خانواده های قربانیان و آسیب دیدگان، باور داریم که این رخداد در کنار رخدادهای دیگر هر روزه، کینه و خشم مردم را نسبت به حکومت دزدان و فاسدان بیشتر و ژرفتر خواهد کرد. دیر نیست روزی که مردم ایران با یگانگی خود، این حکومت را بزیر کشند و حکومتی مردمی برپا کنند.
گروه مائوئیستی راه سرخ ایران
8 فرودین 98


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(22) (بخش دوم - قسمت هفتم) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(22)
(بخش دوم - قسمت هفتم)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی
اتهامات ناروا و فریبکارانه
«اما در جنبش کارگری ایران هنوز هم هستند کسانی و جریاناتی که از مزد بگیر و کارگر تعریف و استنباطی «فعله» وار دارند. و کارگران بدون دست های پینه زده را کارگر و «خودی » به حساب نمی آورند. اینان با کارگر تحصیل کرده و دانشگاه دیده خصومت دارند و در بهترین حالت معلم و اقشار را «دیگر اقشار تحت ستم» و یا طبقه متوسط به حساب می آورند.»(فرهاد بشارت، نگاه، دفتر بیست و دوم، مقاله  درباره «ترکیب طبقه ی کارگر در مرحله ی کنونی رشد سرمایه داری»، ص 60-61)
1-    این چرندی کهنه شده و نخ نما، و فرار از پاسخ معقول و درست است که بگوییم چون برخی از مارکسیست- لنینیست ها و مائوئیست ها، تضاد بین کار یدی و کار فکری را موجب برخی جدایی های طبقاتی می دانند، پس تنها کسانی را که «فعله» هستند و یا« دستهای پینه زده» دارند، کارگر به شمار می آورند و بقیه کارگران یدی را کارگر به شمار نمی آورند. این نسبت ناروا دادن به نظریه مخالف است و ژرفای فریبکاری این دسته های رفرمیست را نشان میدهد.
2-    در طبقه کارگر، اکنون بسیاری هستند که در کارخانه ها و موسسات و کارگاه های صنعتی بزرگ کار می کنند- به ویژه و اتفاقا در پیشروترین بخش آن- که تحصیلات دارند(به طور میانگین دیپلم) و بخش هایی از آنها هم دست شان پینه بسته نیست.
3-    همین که نظراتی که بر مبنای تحلیل طبقاتی، بین کار یدی و کار فکری تفاوت می گذارند، این لایه های نزدیک به طبقه کارگر را« اقشار تحت ستم» می خوانند، نشان میدهد که مانع اتحاد طبقه کارگر به عنوان یک طبقه با این اقشار زحمتکش نیستند. اما لزوم این اتحاد مانع آن نیست که از تحلیل طبقاتی درست و اصولی طفره روند و زیر نام مزد بگیر طبقه کارگر را با کل طبقه خرده بورژوازی و حتی بورژوازی درهم کنند.
دانشجویان
وی ضمن اشاره به مبارزه آموزگاران و اینکه برخی از گروه ها با مبارزه آنها همراهی نکردند، می نویسد:
« برای اینان هنوز هم مبارزات آزادی خواهانه و دلاورانه اخیر دانشجویان، «جنبشی» متفاوت از جنبش و مطالبات سراسری کارگران قلمداد میشود.»(همانجا)
1-   راستش ما نمیدانیم که خطاب این بخش چه کسانی هستند، اما اگر کسانی یافت شوند که  مشکل آنها جدایی کار فکری کنندگان از کار یدی کنندگان در تحلیل طبقاتی نباشد و اساسا تمامی مبارزات طبقه کارگر را قبول نداشته و تنها مبارزات دانشجویان را مبارزاتی منطبق میل خود بشمار آورند، باید بگوییم که چنین نظراتی به هیچ وجه  درست نیست و باید با آنها مبارزه کرد.
2-   از سوی دیگر اگر کسی تحلیل طبقاتی ارائه داد و کار فکری کنندگان را به عنوان لایه هایی از طبقه خرده بورژوازی به شمار آورد و لایه های زیرین آن یعنی آموزگاران، پرستاران، هنرمندان بی چیز، روزنامه نگاران را جزو اقشار زیر ستم قرار داد و جزو متحدین طبقه کارگر دانست و در عین حال، به مبارزات دانشجویان هم ارزش گذاشت و از آنها پشتیبانی کرد،  گمان نمی کنیم که ایرادی بر وی وارد باشد.
3-   همچنین اگر جریان هایی یافت شوند که به دلیل اینکه  انقلاب را سوسیالیستی میدانند، مبارزه دانشجویان را تخطئه کنند، آنها نیز کمابیش مانند دسته نخست هستند.
4-   با توجه به نظر گروه های ترتسکیستی  به «کمونیسم کارگری» خالص و تقسیم بندی هایی که این حضرات از پس انقلاب 57 میکردند و فرق هایی که بین جنبش خالص کارگری و جنبش های طبقات دیگر و از جمله جنبش دانشجویی می گذاشتند تا هر گونه تصور و امکان دموکراتیک بودن انقلاب را نفی کنند، بعید نمیدانیم که عمده جریانهایی که مبارزه آموزگاران را در مراحلی- و نه اکنون- تخطئه کردند، از درون خود همین ترتسکیست ها و کمونیسم کارگری بر می خاستند.
کارمندانی که خود را کارگر نمیدانند!
وی ضمن اشاره به اینکه بخشهایی از آموزگاران و یا کارکنان دولتی خود را کارمند دانسته و کارگر نمی دانند، مینویسد:
«دیدن مضرات این بینش و برخورد به بخش های مختلف طبقه کارگر درایت چندانی نمی خواهد. مطالبات و مبارزاتی که در جوهر و اساس شان همگی سراسری و طبقاتی هستند در نبردهایی پراکنده و جدا از هم به پیش برده شده و اغلب به شکست میانجامند. تشکل هایی که برای مطالبات و مبارزاتی بسیار مشابه در بخش ها و حرفه های گوناگون مزدبگیران به وجود می آیند، جدا از هم و در پراکندگی به مقابله ای کاملا نابرابر با کارفرما و دولت و کل بورژوازی کشانده شده و بهبود محسوس و ماندگاری در وضعیت کار و زندگی کارگران ایجاد نمی کنند. وضعیت  کل مزد بگیران، اعم از کارگر ساختمانی یا پرستار، هم وضعیت غیر قابل تحملی است که همگی شاهدش هستیم.»(همانجا)
1-    این مسئله که اتحادی بین بخشهایی از مزد بگیران وجود ندارد، ربطی به تحلیل طبقاتی و تقسیم طبقاتی ندارد. تا هم اکنون، یعنی زمان نگارش این مقاله، خود طبقه کارگر یعنی بطور عمده کار یدی کنندگان هم اتحادی درخوری نداشته اند، چه برسد به اتحاد بین این طبقه و لایه های پایین خرده بورژوازی.
2-    در زمان انقلاب 57 چنین اتحادی هم درون طبقه کارگر- عمده بخشهای آن- بوجود آمد و هم بین طبقه کارگر و لایه های پایین خرده بورژوازی مزد بگیر. گاه اینها اساسا با هم دست به مبارزه زدند. در حالیکه کسی پیدا نمیشد که بگوید کارمند هم همان کارگر است. نگاهی به تاریخ اعتصابات کارگری و تضادهایی که مداوما بین کارگران و کسانی که کار فکری می کنند و از جمله کارمندان پدید آمده و در کوران انقلاب به واسطه اهداف مشترک غیرعمده میشدند، ما را به مسائل زیادی نزدیک و آگاه می کند.
مطالبات طبقه کارگر از نظر یک ترتسکیست
«امروز، مطالبات فوری اعلام شده تمام بخش های طبقه کارگر یکسان است. دریافت مزدی مکفی و شایسته زندگی متمدنانه و راحت، تامین شغلی، و در صورت بیکار شدن برخورداری از بیمه بیکاری مکفی، اهم مطالبات فوری تمام بخشهای طبقه کارگر است(منظور جناب بشارت خواستهای اقتصادی طبقه کارگر است). این مطالبات سراسری و سیاسی هستند(راستی!؟ منظور بشارت این است که خواستهای اقتصادی همان خواستهای سیاسی هستند!). معلم و کارگر نیشکر هفت تپه به تنهایی و جدا از یک دیگر نخواهند توانست مبارزه ای نتیجه بخش با دستاوردی ماندگار را در جهت کسب این مطالبات پیش ببرند. تشکلهای رسته ای و جدا از هم، ظرفیت پیش برد چنین مبارزاتی را ندارند.»(همانجا
1-    اینجا هم( این مقاله در سال 1389 نوشته شده است) همان مسئله است. ممکن است در شرایطی کارگران خواستهای اقتصادی را طرح کنند و آموزگاران، پرستاران، روزنامه نگاران و... نیز خواستهای اقتصادی خودرا. ممکن است که برخی از این خواستها( برای نمونه اضافه کردن حقوق ها) همانند باشد. این امری است درست و قطعی که اگر این مبارزات با هم  و در اتحاد با یکدیگر به پیش برده شوند، خواه ناخواه نتیجه بخش تر است تا هر لایه و قشر و گروهی بخواهد به تنهایی مبارزه کند.
2-   این امر تنها برای این لایه ها و صرفا در مبارزات اقتصادی که جناب بشارت آنها را سیاسی می خواند، صدق نمی کنند، بلکه مهمتر از آن در مبارزات سیاسی انقلابی صادق است.
مزد گرفتن و کارگر بودن
 بشارت پس از آوردن آمارهای دولتی مربوط به سال 1385 مینویسد:
«ادعای ما این است، که حدود 53 میلیون نفر از 70 میلیون نفر جمعیت جامعه را طبقه کارگر و مزد بگیر تشکیل میدهند. این اکثریت مطلقا تعیین کننده جامعه، حق و امکان و وظیفه ی برانداختن نظام سرمایه داری را در آن جامعه دارند.» (نگاه، دفتر بیست و چهارم، طبقه کارگر و اسطوره طبقه متوسط در تحولات جاری ایران، ص 20)
1-   ایراد اساسی این نوع استنتاج ها از آمارهای دولتی این است که تمامی مزد بگیران به استثنای «قانونگذاران، مقامات عالی رتبه و مدیران» جزو طبقه کارگر به شمار می آیند.
2-   در نتیجه گیری از این آمارها، لایه های زیر دست مدیران در ادارات دولتی و خصوصی، متخصصان، تکنسین ها و دستیاران، کارمندان امور اداری و دفتری، کارکنان خدماتی فروشندگان فروشگاهها و بازارها و کل بخش خدمات به شکل یک کل یکپارچه در می آیند که گویی هیچ تمایز طبقاتی و تضاد طبقاتی  را درون خود ندارند.
3-    تمامی این گروههای شغلی صرفا به واسطه مزد بگیر بودن جزو طبقه کارگر به شمار می یابند. به عبارت دیگر، تنها یک ملاک برای کارگر بودن دارند و آن هم مزد بگیر بودن است. در حالیکه مزد گرفتن تنها یکی از وجوهی است که برای تعلق به طبقه کارگر میتواند بکار رود.
4-    این نوع تحلیل ها میزان مزد را هم در نظر نمی گیرند. در حالی که بین آنها که  کار فکری می کنند مزد از مبلغی دور و بر 3 میلیون دستمزد تا 30 میلیون و گاه بسیار بالاتر در نوسان است. به این شکل اینها طبقه کارگر را با لایه های  خرده بورژوازی پایینی، میانه و مرفه و حتی لایه هایی از بورژوازی درهم می کنند.
5-    تردیدی نیست که در کل بخش خدمات، بخش هایی از طبقه کارگر وجود دارند، اما نظراتی که طبقه کارگر را 40  میلیون و بالاتر محاسبه میکنند، عموما تمامی کسانی را که شاغلند و مزد بگیر، بجز بخش ارتش و سپاه جزو طبقه کارگر به شمار میاورند و این سطحی نگری، یک جانبه نگری و نهایتا ذهنی نگری و ندیدن تضادهای واقعی در این نوع تحلیل ها است.
مسئله اختلاف و وحدت درون طبقه کارگر
«بورژوازی و اقشار عقب افتاده کارگران با قلمداد کردن تقریبا 29 میلیون نفر از این طبقه به عنوان طبقه متوسط، یا«سایر اقشار زحمت کش جامعه»، کل طبقه کارگر ایران را به طور آماری و عددی تقلیل میدهند، در صفوف آن تفرقه ایجاد می کنند، بردگان مزدی را از دانش آگاه ترین و تحصیل کرده ترین و مبارزترین آحادشان محروم می کنند، و دقیقا مانع بر افتادن نظام بردگی مزدی میشوند.»(همانجا)
1-   تردیدی نیست که بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و فئودال- مذهبی مسلک ایران تمایل دارد که بین تمامی طبقات خلقی - و نه تنها  بین طبقه کارگر و خرده بورژوازی - و همچنین درون طبقه کارگر اختلاف بیندازد. اما شکل اختلاف انداختن بورژوازی با شکل مورد نظر بشارت بکلی متفاوت است.
2-   اختلاف انداختن این نیست که تمایز و اختلاف واقعی و عینی ای که بین کار فکری و کار یدی وجود دارد، ببینیم و صف بندی واقعی را که بواسطه تعلق گروههای شغلی به طبقات گوناگون پدید می آید، تحلیل کنیم. اختلاف انداختن میتواند با یگانگی های ناراستین ایجاد کردن بین گروههایی که کار فکری میکنند و طبقه کارگر نیز بوجود آید.
3-   تحلیل هایی که زیر نام ایجاد «وحدت» در صفوف طبقه کارگر، کار فکری و کاری یدی و به این ترتیب دو طبقه و همچنین لایه های مرفه را با لایه های بی چیز و فقیر درهم میکنند، ایجاد کنندگان واقعی اختلاف در صف طبقه کارگر هستند. طبقه کارگری با این بافتی که این نوع تحلیل گران به آن تحمیل میکنند، هرگز نمیتواند از جای خود تکان بخورد، چه برسد به اینکه بتواند انقلاب کند و قدرت سیاسی را بدست آورد و نظام سوسیالیستی بسازد.
4-   با چنین بافتی، طبقه کارگر به جای آن یگانگی پیدا کند، بواسطه ناسره گی زیاد، دچار اختلاف و تفرقه شدید درونی شده و استحکام درونی خود را و در نتیجه استقلال طبقاتی خود را از دست خواهد داد و زائده خرده بورژوازی و نهایتا بورژوازی خواهد شد. 
5-   آمیختن رادیکالیسم کمونیستی طبقه کارگر با دموکراتیسم لایه های از خرده بورژوازی و یا لیبرالیسم بورژوازی، رادیکالیسم طبقه کارگر را در بهترین حالت به نفع دموکراتیسم  خرده بورژوایی و در بدترین حالت به نفع  لیبرالیسم بورژوایی تضعیف می کند و به این ترتیب بدترین نوع ایجاد اختلاف میان کارگرانی است که مایلند با استقلال صف خود از صف نزدیک ترین طبقات به خود، رادیکالیسم خود را به طبقات دیگر بدمند و انقلاب را به پیش رانند.
6-   ممکن است عده ای در صف طبقه کارگر، تنها کارگران مولد را کارگر به شمار آورده و کارگرانی را که در بخش خدمات کار میکنند، در صف طبقه کارگر به شمار نیاورند. همان گونه که تحلیل هایی که کار فکری و کار یدی را درهم می کنند، نادرستند، و به جریانهای گوناگون راست تعلق دارند، کسانی که به بهانه کار مولد و غیر مولد، کارگرانی را که در بخش خدمات کار می کنند، جزء طبقه کارگر به شمار نمی آورند، نیز نادرستند و شکلی از «چپ روی» به شمار میروند.
7-   در مقابل بخش ناچیزی از افراد تحصیل کرده و کار فکری کنندگان، که به جهان بینی طبقه کارگر و یا دموکراتیسم خرده بورژوایی (بخشهایی از اینها هم زیر نام جهان بینی طبقه کارگر فعالیت میکنند) باور دارند، بخش بسیار بزرگی از افراد تحصیل کرده و کار فکری کنندگان زیر پوشش مارکسیسم (توده ای- اکثریتی ها، جریانهای خروشچفیستی همانند راه کارگری ها، اتحاد فدائیان و اقلیتی ها، جریانهای ترتسکیستی حزب های حکمتیست و کمونیسم کارگری و گرایش سوسیالیستی و ...) به جهان بینی های غیر کارگری لیبرالی و رفرمیستی بورژوایی و حتی نظرات ضد دموکراتیک و ضد لیبرالی بورژوا- کمپرادوریسم سلطنت طلب یا جمهوری خواه وابسته به امپریالیسم معتقدند. تسلط این اقشار بر جنبش کارگری فاجعه آفرین است و به ایجاد بدترین اختلافات در میان طبقه کارگر و حتی اتحاد این طبقه با طبقات دیگر می انجامد، چنانچه تا کنون انجامیده است.
8-   در بخش سوم همین نوشته که به خواست هایی که جناب بشارت برای طبقه کارگر پیش میگذارد، و نتیجه گیری های سیاسی وی میپردازد،  نفس مسموم یک به اصطلاح تحصیل کرده و«آگاه» و عمق فریبکاری یک ترتسکیست مزور هوادار امپریالیسم را مشاهده خواهیم کرد. 
بازهم مارکس!
«بیش از چهل و چهار درصد مزد بگیران آن جامعه به عنوان شاغلان بخش خدمات- یا به بیان دقیق مارکس، کارگرانی که تولیدات غیر مادی تولید میکنند- به حساب می آیند»( همانجا )
1-   آنچه مارکس در درجه نخست درباره آن بحث میکند کارگران غیرمولد که در بخش خدمات کار میکنند، میباشد. بدون تردید تمامی کارگرانی که در بخش خدمات و به گونه ای غیر مولد کار میکنند، به طبقه کارگر تعلق دارند. این اختلاف بین بخش مولد و بخش غیر مولد جدا از اختلاف بین کار یدی و کار فکری است و درهم کردن این دو یکی از شگردهای جریانهای ترتسکیستی  و امثال کمیته هماهنگی است.( نگاه کنید به مقاله نگارنده به نام طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش پنجم، قسمت دوم، نقد نظرات کمیته هماهنگی)
2-   مارکس تنها از یک نظر کار فکری کنندگان را کارگر به شمار می آورد؛ یعنی صرفا از این نظر که آنها نیروی کار فکری خود را می فروشند و برای سرمایه دار ارزش افزوده ایجاد میکنند. برای اینکه فردی جزو طبقه کارگر به شمار آید جنبه های چندگانه ای وجود دارند و صرفا با وجود یک جنبه، کسی نمیتواند جزو طبقه کارگر به شمار آید.
3-   بسیاری از افرادی که کار فکری میکنند، در حالیکه از یک جنبه- صرفا مزد گرفتن- با طبقه کارگر وجه اشتراک دارند، از جنبه های دیگر ندارند. این گروهها  با گروههایی از طبقات خرده بورژوا و یا حتی گاه بورژوا نیز وجوه اشتراک دارند. وجوه اشتراکشان با این طبقات اخیر، از یک سو بیشتر از وجود اشتراکشان با طبقه کارگر است و از سوی دیگر تضادشان با این ها کمتر از تضادشان با طبقه کارگر.
4-   این نظرات مارکس، یکی از معدود نکاتی است که از مارکس در این حضرات رفرمیستها و ترتسکیستها و شبه مارکسیستها باقی مانده است. تمامی نظر اساسی مارکس و آنچه جوهر مارکسیسم است را به سادگی به دور می اندازند و تنها چند نکته نه چندان با اهمیت را نگه داشته و چنان پیرامونش مانور میدهند که آدم فکر میکند از اینها وفادارتر به مارکس پیدا نمیشود!   
 تحلیل طبقاتی و برانداختن سرمایه داری
«یکبار دیگر در این کیک آماری دقت کنید! اگر آن چهل و چهار درصد را جزو طبقه کارگر به حساب نیاورید، امکانات و چشم اندازهای تغییرات سیاسی و اجتماعی برایتان چیزی میشود. اما این «چیز» قطعا برانداختن نظام سرمایه داری و بردگی مزدی به نفع اکثریت جامعه نخواهد بود.» (همانجا)
1-   مارکسیستها تحلیل طبقاتی خود را نخست بر مبنای معیارهای واقعی عینی و سپس معیارهای ذهنی ای بنا میکنند که طبقات بواقع بر اساس آنها تقسیم میشوند، نه بر مبنای اینکه  تحلیل ماتریالیستی آنها چه نتایج سیاسی ممکن است ببار آورد.
2-    روشن است که در جامعه ای که طبقه کارگر آن در بخشهای مولد و خدمات با افراد خانواده و بیکار و بازنشسته کمابیش چیزی در حدود 25 میلیون است، نمی توان بزور این میزان را به 40 میلیون(بر مبنای آمار سال 90) که برخی از گروهها می رسانند، و یا بدتر از آن 54 میلیون از هفتاد میلیون(آن هم بر مبنای آمار سال 85 یعنی 5 سال زودتر که جناب بشارت می رساند)، رساند، برای اینکه مثلا انقلاب سوسیالیستی تقلبی( و در واقع و عمدتا ضد انقلاب سوسیال- رفرمیستی) این حضرات ثابت شود.
3-   در روسیه و چین و دیگر کشورهایی که طبقه کارگر با سرنگونی قدرت های ارتجاعی بورژوایی و بورژوا - بوروکرات و وابسته به امپریالیسم قدرت سیاسی را بدست آورد و حکومت خود را بنیان نهاد، کمونیستها هرگز برآوردهای غیر واقعی از کمیت طبقه کارگر به عمل نیاوردند و بویژه و اتفاقا صف کار یدی و کار فکری و یا به عبارت دیگر صف طبقه کارگر و صف بخشهایی از خرده بورژوازی را در هم نیامیختند.
4-   در کشور روسیه، طبقه کارگر از نظر کمی بسیار کمتر از دهقانان بود. طبق برآورد لنین در سالهای پیرامون انقلاب اکتبر 1917، خرده بورژوازی شهری و روستایی اکثریت اهالی روسیه را تشکیل میداد. بلشویکها در چنین کشوری، توانستند با جمعیت کم طبقه کارگر، حکومت بورژوازی را سرنگون کنند و شیوه تولید سرمایه داری را براندازند و انقلاب سوسیالیستی را به انجام رسانده و دیکتاتوری پرولتاریا را برپا کنند.
5-   در کشور چین با جمعیت 300 میلیونی، طبقه کارگر بخش مولد دومیلیون و همراه با بخش خدمات به همراه  افراد خانواده و بیکاران و ...  چیزی حدود ده میلیون برآورد شد. با این همه، همین طبقه کارگر ده میلیونی توانست دهقانان و خرده بورژوازی را رهبری کند و قدرت سرخ و دیکتاتوری طبقه کارگر را برپا سازد.
6-   همواره مسئله اساسی و در درجه نخست، کیفیت طبقه کارگر است و نه کمیت این طبقه.
7-   اگر تمامی جمعیت ایران بجز 5 درصد آن را کارگر به شمار آوریم و این همه را به مارکسیستهای تقلبی و دروغین بدهیم، باز هم برای آنها کافی نخواهد بود و آنها ناتوان خواهند بود که انقلابی کنند. زیرا مشکل اینان کمیت طبقه کارگر نیست، بلکه مضمون و محتوی اندیشه های رفرمیستی و نیز گاه افکار بورژوا- کمپرادوری و متمایل به امپریالیسم آنهاست.
جریانهای ترتسکیستی و رویزیونیستی تنها مروج ضدانقلاب و رفرمیسم هستند  
«اگر مثل من، و برخی دیگر از فعالان کارگری، این مزدبگیران تولید کننده غیر مادی را بخشی از طبقه کارگر و آن هم بخش عمدتا پیشرو آن به حساب بیاورید، آنوقت امکانات و و چشم اندازهای کاملا متفاوت، امکان و چشم انداز برانداختن  موفق نظام بردگی سرمایه و سامان دادن جامعه و تولید برای آسایش و زندگی انسان در مقابل تان قرار خواهد گرفت.»(همانجا)
1-   از قضا و درست برای این حضراتی مانند شما و دیگر هم کیشان، طبقه کارگر را چنین با صف خرده بورژوازی( و حتی بورژوازی) درهم می کنید که  نه تنها نمی خواهید طبقه کارگر انقلاب کند، بلکه میخواهید با رسوخ بخش هایی از خرده بورژوازی که افکارشان بطور عمده اصلاح طلبانه است، تمامی جنبش و جوش انقلابی طبقه کارگر را تضعیف کنید.
2-   بسیاری از این سازمانهای شبه کارگری که دسته هایی از کار فکری کنندگان را در خود جای داده اند و بویژه سازمان های ترتسکیستی (دارودسته های حکمتی) و خروشچفیستی - رویزیونیستی ( توده ای ها، اکثریتی ها و راه کارگری ها و...) در واقع نه تنها نماینده طبقه کارگر نیستند، بلکه حتی نماینده خرده بورژوازی دموکرات نیز نیستند. اینها در بهترین حالت نمایندگی لایه های مرفه خرده بورژوازی و بورژوازی و در بدترین حالت که در مورد بسی از آنها و بویژه ترتسکیستها صادق است، نماینده بورژوا- کمپرادورهای سلطنت طلب و یا جمهوریخواه طرفدار امپریالیسم هستند.
3-   موافقت این دسته ها با به شمار آوردن کار فکری کنندگان به عنوان بخشی از طبقه کارگر یعنی در واقع تحلیل طبقاتی اینان، با ضدیت تام و تمام اینان با مارکسیسم- لنینیسم و مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم توام است.
4-    در صورت برقراری تسلط سیاسی این بخش ها بر طبقه کارگر، حتی سخنی از انقلاب دموکراتیک بورژوایی نمیتواند در میان باشد، چه برسد به انقلاب دموکراتیک نوین و یا انقلاب سوسیالیستی .
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه  نخست فروردین 98


۱۳۹۸ فروردین ۶, سه‌شنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(6)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(6)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
 در بخش های گذشته دیدیم که صالحی نیا ارائه ی« روایت شخصی» از اشیاء و پدیده ها را از جانب افراد و جریانها سیاسی این چنین تعریف کرد:
«از دید من این فقط مارکس نیست که مشمول داستان "روایتها" و برداشتها می شود. تمامی واقعیتهای این دنیا در ذهن انسان مشمول همین قانون است که در نظریه شناخت تایید شده و توضیح داده می شود.»( «روایتهای"مارکسیزم"و توهم "مالکیت اصل مارکسیزم"» (نوشته شده به تاریخ 15 ارديبهشت 1397 )
سپس در شرح صالحی نیا دیدیم که این «قانون» که در«نظریه شناخت تایید شده»، نخست بوسیله کانت(که درباره شناخت درست و علمی صحبت میکند) طرح شده بود و او بود که رابطه موضوع شناخت و عامل شناخت و درهم تنیدگی این دو را ارائه داده بود و عامل شناخت یا ناظر یک پدیده را «عامل مهم و تعیین کننده» در چگونگی شکل گرفتن شناخت از اون پدیده (میخواهد گلدان باشد و یا مارکس) دانسته بود. و بالاخره دیدیم که از نظر صالحی نیا در واقع این افراد هستند که با استفاده از ذهنیت خودشان پدیده ها را«معنا» میکنند. و درک افراد هم بواسطه خود آن پدیده نیست، بلکه «روایت»آنها از آن پدیده است.
در واقع پس از این نظرات، دیگر کسی نباید بیندیشد که اینها پشت بندی هم دارند. زیرا این «قانون» است و در هر زمان و هر شرایط  و در مورد هر شناخت فردی و جمعی و در مورد «تمام واقعیتهای دنیا» راست در می یاید. فرد و یا جمع بر مبنای همین قانون شناخت دست به شناختن میزنند و پدیده ها را منطبق با دیدگاه خود میسازد.
اما پس از آن صالحی نیا بواسطه تضادهای پیش روی، این پرسش را پیش نهاده بود که «...که آیا موضوع شناخت (پدیده) آیا بکلی سابجکتیو است یا بالاخره ارتباط بین اون تصور از پدیده و خود پدیده چقدراست؟»
 و سپس به ناچار به نظریات ماتریالیستی که ناقد نظر کانت  بودند و می گفتند که:
«... پدیده ها عینیت دارند و لذا تصور از اون پدیده ها یک جائی باید با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود اون پدیده منطبق شود.»اشاره کرده بود.
اما رفتن سراغ ماتریالیستها و «ترکیباتی مثل شناخت علمی» تنها مانور بود (و ما پایین تر خواهیم دید که صالحی نیا از این مانورها باز هم انجام میدهد) مسئله را به سرانجام نرسانده و وی در ادامه از«رشد دانش عملکردی مغز» یاری گرفته و خلاصه آن را نیز در تآیید نکات خود دانسته بود و گفته بود که اگر تجربه از چیزی مشابه موجود نباشد، فرد ناتوان از شناخت پدیده جلوی روی خود است.
روشن است که بر پایه ی این دیدگاه، نکات بالا صرفا در مورد برداشت های فردی(که مثلا ممکن است درست یا نادرست باشند) راست در نمی آید، بلکه با توجه به «قانون» ذهن بودن آن و «طرح آن بوسیله کانت» در مورد شناخت علمی نیز راست در میاید. به هر حال، نتیجه  این بحث( یا در واقع مانور) که باید یک جایی «تصور از پدیده ها با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود آن پدیده ها منطبق شود» و یاری گرفتن از «دانش عملکردی مغز» و توضیحات آن در مورد«حافظه در دسترس و...» این بود:
«خوب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.»
به عبارت دیگر، پس از طی فرایند کامل شناخت، نتیجه ای که گرفته میشود این است که «اون پدیده خارج از ذهن ما ساخته ذهن ماست»!
بنابراین خواننده بسادگی میتواند نتیجه گیری کند که تنها افراد(از جمله لنین، استالین و مائو و...) و یا جریانهای سیاسی نیستند که«روایت شخصی» از مارکس دارند، بلکه چون همه ی «واقعیتهای این دنیا»(از جمله واقعیتهای که علوم طبیعی و اجتماعی مورد بررسی قرار میدهند) مشمول همین «قانون» میشوند، بنابراین- همچنانکه اشاره کردیم-  قطعا این قضیه شامل نظریه ی خود مارکس نیز میشود. به عبارت دیگر نظر مارکس نیز«روایت شخصی» مارکس از واقعیت مقابل ما یعنی سرمایه داری است. ما در ادامه این مقال خواهیم دید که صالحی نیا به صراحت این را بیان میکند و نشان میدهد که از نظر وی اصلاچیزی به نام شناخت علمی وجود ندارد، هر چه هست «روایت شخصی» است. بگذریم از اینکه وی «روایت شخصی» خود را که شامل تمامی این نظرات چرتی است که ما تا کنون دنبال کرده ایم، مستثنی میکند!
آنچه اینک میخواهیم دنبال کنیم سیر استدلال صالحی نیا است. میخواهیم ببینیم که وی بالاخره با این «روایت های شخصی» اش چه میکند! پیشاپیش اشاره کنیم که «عقل غربی» در نوسانات بی پایانش همچون شکل عینیت یافته ی« تضادهای جاندار» مدام بالا و پایین میرود و ما نیز بناچار باید با وی قدری بالا و پایین برویم تا ببینیم حرف حسابش چیست!؟
 وی بخش دیگر مقاله خود را « تناقض مشروط بودن شناخت به عامل شناخت و "عینی بودن شناخت"» نام میگذارد. از چنین نام گذاشتنی ما پی می بریم که آنچه که تا کنون «قانون» ذهن دانسته شده بود و کانت هم در مورد آن صحبت کرده بود و دانش علمکردی مغز هم آن را درست دانسته بود، و بنابراین ما میتوانستیم آن را به شناخت علمی تعمیم دهیم، تازه با عینی بودن شناخت «تناقض» دارد. به عبارت دیگر اینک متوجه «تناقض» بین عامل شناخت و عینیت شناخت می شویم. اینکه «عقل » این «تناقض» را چگونه حل میکند، خود حکایتی است:
«اینجا سوال می شود که بالاخره اگر اینست پس هر فرد یک شناخت شخصی از پدیده ها دارد پس ایا اساسا شناخت چگونه عینیت می یابد و نزدیک بودنش به خود عینیت پدیده حاصل می شود؟»
 این یعنی بازگشت به همان قضیه ای «سابجکتیو» که پیش از این درباره اش صحبت شده بود! و نتیجه نهایی بدست آمده از آن را در بالا آوردیم.
پس آنچه تا کنون درباره «روایت شخصی» افراد گفته شده بود، مشکل را حل نکرده بود و گویا«روایت شخصی» یا «شناخت شخصی فرد از پدیده ها»، باید عینیت یابد؛ یعنی« نزدیک بودنش به خود عینیت پدیده حاصل شود». به هر حال، ما منتظریم که «عقل» بگوید که چگونه شناخت به عینیت نزدیک میشود. اما وی باز از این شاخ به آن شاخ میپرد:
و «طیعتا(طبیعتا) شناختهای فردی در تضارب با شناخت جمعی می توانند تصحیح شوند.»
 این که پاسخ پرسشی نیست که جناب «عقل» خودتان طرح میفرمایید! مگر در یک صورت و آن هم اینکه فرض را بر این بگذاریم که شناخت جمعی،چون جمعی است، عینیت یافته و یا به عینیت نزدیک است! و شناخت فردی چون فردی است، نمی تواند عینیت یابد و یا به عینیت نزدیک شود!
از این میتوان نتیجه گرفت که آنچه تا کنون«عقل» گفته است، مربوط به«شناخت فردی»(همان «روایت شخصی») است و نه «شناخت جمعی» یا «روایت» های جمعی. همچنین از این متن و تا اینجا، چنین بر می آید که«طبیعتا» این شناخت فردی است که در«تضاب(تضارب)با شناخت جمعی» باید «تصحیح »شود.(1)
حال و پس از این نتیجه گیری ها میتوانیم این پرسش را طرح کنیم که با توجه به اینکه «تمام واقعیتهای دنیا» مشمول قانون کذایی صالحی نیا می شوند، چگونه است که اینجا شناخت فردی که طبق «قانون» ذهن صورت میگیرد و به «ساختن پدیده ها» طبق همان «حافظه در دسترس» می پردازد، باید خود را در «تضارب با شناخت جمعی»، که آن هم« روایت شخصی جمعی» است، و با توجه به همان «قانون» ذهن صورت می گیرد و در نتیجه «دانش عملکری مغز»  شامل حال آن نیز میشود، تصحیح کند؟
 در واقع، آنچه «عقل» این جا میگوید ربطی به اینکه شناخت چگونه باید خودرا به عینیت نزدیک کند، ندارد. زیرا اگر قرار باشد که شناخت فردی خود را تصحیح کند، آنگاه چرا باید در تضارب با شناخت جمعی اینکار را بکند؟ مگر شناخت جمعی چه ویژگی ای دارد که شناخت فردی نمیتواند داشته باشد. اگر فرض را بر این بگذاریم که مثلا شناخت جمعی به عینیت نزدیک تر باشد، آنگاه این پرسش کماکان طرح است که چگونه شناخت جمعی به عینیت نزدیک شده، اما شناخت فردی نمیتواند به آن نزدیک شود؟
 صالحی نیا بسرعت تکلیف خود را با شناخت جمعی هم روشن میکند:
«اما گاها ما شاهدیم که "توهم جمعی" شکل می گیرد! یعنی توهم یک فرد می شود توهم جمع! مثلا در فرقه ها! هینا(همین) توهم فردی می تواند تسری یابد به جمع و همه یکصدا مهمل فریاد بزنند!
بنابراین شناخت جمعی هم «گاها» به جای شناخت، به «توهم »تبدیل میشود و این از آنجاست که «توهم» فرد به آن سرایت میابد.
از دو حال بیرون نیست: یا آنچه شناخت فردی یا «روایت شخصی» است اصلا «توهم» شخصی است. یعنی آن پدیده ای که ساخته ذهن این روایت کننده است، اصلا «توهم» است (مثلا برف را بجای سنگ پندارد) و در این حال هم میتواند با سرایت به جمع، «توهم جمعی» را بوجود آورد.و یا خیر! برخی اوقات آن پدیده ای که ساخته ذهن آفریننده آن است، درست است و« توهم» نیست!
وی ادامه میدهد:
 «لذا سرنوشت شناخت فردی سرنوشت یکسانی نیست! می شود شناخت فردی کاملا متضاد باشد با واقعیت می تواند توهم فرد به جمع تسری یابد و می شود با زاویه ای شناخت فرد نزدیک شود به واقعیت عینی.»
بر مبنای آنچه تا کنون «عقل» گفته است چند وضعیت بوجود میاید:
-         شناخت فردی در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کند
-         شناخت فردی «توهم» خود را که ظاهرا باید از همان «روایت شخصی» برخاسته باشد تسری دهد به جمع و بنابراین «توهم جمعی» شکل بگیرد
-         «توهم جمعی»، خود را به شناخت فردی «تسری» دهد و این بار «توهم فردی» شکل بگیرد
-         شناخت فردی یعنی همان «روایت شخصی» به واقعیت عینی نزدیک شود
 باید متوجه باشیم که بالاخره یکی از این شناختها باید درست باشد و این آخری که  با «زاویه ای به واقعیت عینی نزدیک میشود»ظاهر باید خود صالحی نیا باشد و آنچه ما نمی دانیم این است که میتواند «روایت شخصی» خود را به جمعی که آنها هم یک به یک«روایت شخصی»دارند و علی القاعده نظر صالحی نیا را نیز باید«روایت شخصی» وی بدانند، تسری دهد یا نه!؟
اما آنچه ما اکنون دنبال آن میگردیم، این گزینه ها و این نتایج نیست. بلکه این است که آن شناخت فردی یا شناختی که تا کنون ما با نام روایت شخصی شناخته بودیم( و یا شناخت جمعی)، چگونه به واقعیت عینی نزدیک میشود.
وی در این مورد میگوید:
«تجربه و خود زندگی در اکثر موارد روند سنجش شناختهای فردی با واقعیت را شکل می دهد. زندگی انسان تا قبل دوران علم عبارت بوده از روند دردناک ازمایش و خطا. اما کار علم اینست که ابزارهای بسازد که شناختهای فردی و جمعی را بهتر مورد سجنش (سنجش)قرار دهد و نزدیکی و دوری این شناختها را به واقعیت بیرون ذهن اثبات کند.»
 نتایجی که میتوانیم از این عبارات بگیریم اینهاست:
«سنجش» درستی و یا نادرستی شناخت های فردی تا پیش از دوران علم، به وسیله«تجربه و خود زندگی» بوده و از راه«روند دردناک آزمایش و خطا» صورت می گرفت. اما پس از دوران علم دیگر تجربه  و خود زندگی نبوده که با روند دردناک آزمایش و خطا این سنجش را انجام میداده، بلکه این سنجش از طریق علم (کدام علم؟ مگر شناخت علمی، علم نیست؟!) صورت گرفته است. زیرا علم «ابزارهایی میسازد که شناخت فردی و جمعی را بهتر مورد سنجش» قرار میدهند.
به این ترتیب به «سنجش» شناخت های فردی(یا همان «روایت های شخصی») از نظر دوری و یا نزدیکی به واقعیت، به وسیله ی «ابزارهای» شناخت علمی رسیدیم. اما تا جایی که به علوم طبیعی مربوط است ابزارهای صنعتی و مدرن( برای نمونه یک میکروسکوپ) ما را یاری میدهند که اشیاء و پدیده های مورد بررسی را دقیقتر مشاهده کنیم. اما این ابزارها نمیتوانند  مانع آمدن ذهن ما با ما و« باورها و پیش فرض ها»(چنانکه پایین تر هم خواهیم دید) و قاعدتا با همان «حافظه در دسترس»مان، به آزمایشگاه گردند. اینجا چه فرقی میکند که بدون میکروسکوپ به چیزی نگاه کنیم یا با میکروسکوپ. چه فرقی میکند که یک موجود را در شرایط آزمایشگاه مورد بررسی قرار دهیم یا بیرون آزمایشگاه. در هر صورت نمیتوانیم از ذهن مان بخواهیم که با ما نیاید! بنابراین ورود ابزارها به قضیه، اصل آن را تغییر نمیدهند. نه میتوانند ما را به واقعیت نزدیک تر کنند و نه میتوانند وسیله سنجش نزدیکی ما به واقعیت گردند.  
در مورد علوم اجتماعی نیز به همین صورت است. اینجا نیز ذهن ما با همان «حافظه در دسترس و...» وارد تحقیق و بررسی میشود؛ و از آنجا که «تمامی واقعیتهای دنیا» و از جمله «آمارها» که چیزی جز یکی از واقعیتهای دنیا نیستند، شامل همان «قانون» کذایی شناخت میشوند، ذهن ما نمی تواند این تحقیق و بررسی را بیرون از این «قانون» انجام دهد.
از سوی دیگر تجربه و زندگی هم نمیتوانند مشکل صالحی نیا را حل کنند. زیرا میتوان پرسید که تجربه و زندگی چگونه میتوانند وسیله سنجش شناخت باشد، زمانی که «روایت شخصی» اشیاء و پدیده ها را بر مبنای ذهن، و نه تجربه و زندگی ساخته باشد. در حقیقت تجربه و زندگی میتوانند شناختی را مورد سنجش قرار دهند و نشان دهند که درست است یا نه که آن شناخت از خود تجربه و زندگی برخاسته باشد و با آن یگانگی داشته باشد.
چرا چنین است و از راهی که میرویم نمیتوانیم از «عقل» پاسخی بگیریم؟ این به این دلیل است که صالحی نیا پیرو همان نظریه ی«روایت شخصی» است و پذیرش این نظریه، نه تنها نفی طبقاتی بودن اندیشه هاست، بلکه نفی هر گونه علم  و دانش بشری است و به همان نتایجی میانجامد که ما تا کنون در مورد آنها صحبت کرده ایم.  
صالحی نیا در مقاله دیگری که تاریخ آن کمی قدیمی تر است و تقریبا بطور خلاصه تری کل دیدگاه وی را دربر دارد، نظر خود را در مورد شناخت چنین شرح میدهد:
«نظریه علمی شناخت بر این اصل استوار است که شناخت فردی و اجتماعی طبیعتا منشا خود را از واقعیت بیرون ذهن می گیرد، اما شناخت هرگز از باورها و پیش فرضهای عامل مشاهده گر نمی تواند جدا شود. بطور واقعی هر درک ساخته شده از واقعیت در شناخت واقعیت بعدی دخالت می کند و لذا "واقعیتی انتخابی" می سازد. بطور ساده تر: "عامل شناخت ، در انچه از واقعیت بیرون ذهن می فهمد دخیل می شود و هرگز واقعیت انطور که هست در ذهن منعکس نمی شود! دانش عملکردی مغز با اتکا به ابزارهای مدرن تحقیق این تناقض بین شناخت و ادراک و واقعیت بیرون را اثبات می کند. شناخت همواره بازتاب انتخابی است و نه بازتاب کپی شده از واقعیت. لذا انچه می ماند اینست که انسان در مسیر بی پایان شناخت، با چه متدها و ابزارهائی بتواند به درک واقعیت انطور که هست (نه انطور که انتخاب می کند) نزدیک شود. همه تلاش علم معاصر روی همین "تدقیق مشاهده علمی" استوار است. ابزارهای سنجش نظری و ازمایشگاهی، استفاده از علم امار در علوم مختلف طبیعی و احتماعی ، در چند دهه اخیر عامل جهش های بزرگ بوده اند و درک انسان را نسبت به واقعیت نزدیکتر کرده اند. اما انچه می شود از تحول علم نتیجه گرفت اینست که متد شناخت علمی به سرعت از متدهای شناخت مذهبی و ایدئولوژیک و فلسفی فاصله می گیرد و ناکارامدی دوران مذهب و فلسفه بیشتر هویدا می شود.(«رابطه "مارکسیزم- لنینیزم" و ازمان بحران چپ» نوشته شده به تاریخ 25 آذر 1396).
 حال ما متوجه نمی شویم که بالاخره کدام علم وجود دارد که مورد پذیرش جناب «عقل» است:
«نظریه علمی شناخت» که هر چند که بر این اصل استوار است که «شناخت فردی و اجتماعی طبیعتا منشا خود را از واقعیت بیرون ذهن می گیرد»اما بر این است که انسان، به واسطه دخالت «باورها و پیش فرضها»یش«واقعیتی انتخابی» میسازد( و این کلا شکل مسخ شده و پیش پاافتاده ای از نظریه ی کانت است) و در آن« واقعیت هرگز آن طور که هست در ذهن منعکس نمیشود»؛
و یا«علم معاصر» که با جستجوی «متدها و ابزارهای»یی که «بتواند به درک واقعیت آن طور که هست (نه آنطور که انتخاب می کند) نزدیک شود»، تلاش  میکند «مشاهده علمی» را «تدقیق» نماید و به «واقعیت نزدیک تر کند»؟ و لابد واقعیت آنگونه که هست در آن منعکس یا «کپی» میشود.
اگر دومی یعنی «علم معاصر» را ملاک بگیریم، که گویا باید چنین کاری بکنیم، آنگاه دیدگاه نخستین یعنی «نظریه علمی شناخت»( که ظاهر باید آن را نه نظریه علمی شناخت، بلکه نظریه ی صالحی نیا درباره شناخت های فلسفی، ایدئولوژیک و مذهبی بنامیم) به هوا می رود؛ و«قانون ذهن» کذایی که موجب این میگردید که فرد در روبرویی با پدیده ها«برداشت های پیشین» خود را دخالت دهد، نیز به همراه آن؛
 و این به هوا رفتن دومی، بفهمی نفهمی نشان میدهد که همچین«قانون» ذهن هم  نیست و نبوده است!؟ زیرا ظاهرا در «علوم معاصر» که  نباید این گونه باشد، کاربرد ندارد.
به عبارت دیگر این«قانون» که شناخت هرگز از باورها و پیش فرضهای عامل مشاهده گر نمی تواند جدا شود، به یکباره در «علم معاصر» دود میشود. زیرا این علوم نه تنها منشاء خود را از واقعیت بیرون ذهن میگیرند، بلکه به ذهن به عنوان عامل شناخت و «پیش فرض و بارورهایش» اجازه دخیل شدن نمیدهند و به این شکل اجازه نمیدهند «هر درک ساخته شده از واقعیت در شناخت واقعیت بعدی دخالت» کند «و لذا "واقعیتی انتخابی"»بسازد، بلکه بوسیله «مشاهده علمی» و «تدقیق» آن با ابزارهای سنجش نظری و آزمایشگاهی به شناخت واقعیت نزدیک تر شده و احتمالا آن را «کپی» میکنند!
خوب! می بینیم که تمامی «واقعیتهای دنیا» نه تنها مشمول این «قانون» نمی شوند!؟ بلکه برعکس ممکن است مشمول «علم معاصر»گردند.
جز این غلط اندازها و سفسطه ها(زیرا نظریه علمی شناخت، استنتاجی از علوم و پراتیک اجتماعی و بر مبنای ابزارهای عینی در هر رشته علوم طبیعی و همچنین ابزارهای ذهنی – یا آنگونه که مارکس گفت نیروی انتزاع - در علوم اجتماعی است)، سفسطه های دیگری که در این جا دیده میشود یکی همان مسئله «کپی برداری از واقعیت» است که در مقابل آن«واقعیت انتخابی» قرار داده میشود و این هر دو نادرست است.
نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی در حالیکه  بازتاب مکانیکی واقعیت(آنچه اینجا کپی برداری خوانده شده)(2)را درست نمیداند و اساسا نمی اندیشد که ما گرچه میتوانیم به واقعیت نزدیک تر شویم، اما نمیتوانیم  به تطابق مطلق با آن نائل گردیم، و البته نه به سبب «دخالت برداشتهای پیشین»، بلکه بواسطه تضادی که به سبب ویژگیهایی متفاوت در هر حال بین بازتاب ذهنی و واقعیت عینی وجود دارد، در عین حال با این نظریات که گویا انسان بر مبنای برداشتهای پیشین خود،«واقعیتی انتخابی» میسازد، مخالف است.
و دیگری مسئله تضادهای متد شناخت علمی(اگر اشتباها بجای متدعلم معاصر نوشته نشده باشد) است با متدهای دیدگاههای فلسفی، ایدئولوژیک و مذهبی.
به عبارت دیگر، اینجا ظاهرا  سه نوع متد مقابل ما ظاهر میگردد: یکی متد شناخت علمی یا همان  متد «روایت شخصی» که کاربرد باورها و پیش فرض های عامل مشاهده گر و استفاده از تجارب پیشین عامل شناخت است در شناخت، که میدانیم اینها «واقعیت انتخابی» میسازند، و دیگری متد«علم معاصر» را داریم که  با متدها  و ابزارهای نظری و آزمایشگاهی، تلاش میکند به  واقعیت نزدیک شده و ظاهر آن را کپی کند، و سومی متد شناخت فلسفی و ایدئولوژیک که ناکارآمدی آن روز بروز بیشتر هویدا میشود!
باید پیدا کرد حل این چیستان را!؟ 
ادامه دارد.
م- دامون
فروردین 98

1-     زمانی که شما از شناخت صحبت می کنید از شناخت علمی صحبت می کنید و نه شناخت غیر علمی خواه فردی و خواه گروهی. بحث تئوری شناخت، اساسا فردی و گروهی مرتبط به برداشت ها یا «روایت های شخصی» یا گروهی نیست، بلکه اجتماعی به مثابه آخرین پیشرفتهای علمی رشته مورد نظر است و گرنه میتوان پرسید خوب این شناخت جمعی از کجا آمد توی این بحث که فرد بخواهد شناخت خود را که با شناخت جمعی، «تناقض» و «تضارب» دارد، بوسیله شناخت جمعی تصحیح کند. آنچه اینجا میتوان فهمید این است که شناخت جمعی ای وجود دارد که میتوان به آن اعتماد کرد، زیرا این شناخت مسلح به آخرین درجه علم و دانشی است که آزمایش خود را در عمل پس داده است.
البته هم چنانکه در عبارات پس از این خواهیم دید، صالحی نیا به این امر نیز باوری ندارد. و گرنه اینجا چون فرض قضیه نادرست است، طبعا نتیجه هم نادرست است. روشن است که صالحی نیا فرد بی پرنسیپی است و آنچه در یک عبارت میگوید در عبارت بعدی آنرا نفی میکند و بنابراین تنها میتوانیم به این مسئله تنها به این دلیل که طرح شده اشاره ای بکنیم: در واقع اگر از مسئله«روایت شخصی» بگذریم و شناخت فردی را که درون اجتماع حاصل میشود، نتیجه فرایندی ذهنی - عملی که خود ما پیش از این شرح دادیم، بدانیم، این قضیه سوی دیگری نیز دارد. یعنی این سو که لزوما یا همواره این گونه نیست که این شناخت فردی باشد که باید در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کند، بلکه برعکس آن نیز میتواند بوجود آید؛ یعنی شناخت جمعی باشد که در تضارب با شناخت فردی درست، خود را تصحیح کند. گویا دید صالحی نیا باید این گونه باشد که شناخت فردی نادرست و شناخت اجتماعی درست است( گرچه وی چنین دیدگاهی ندارد زیرا شناخت تمامی گروهها را رد میکند و تنها نظر خود را درست میداند) و باز گویا همیشه این باید فرد یا افراد باشند که باید شناخت خود را در تضارب با شناخت جمعی تصحیح کنند(وی این دیدگاه را نیز ندارد). آنچه این نکته نشان میدهد این است که از نظر «عقل غربی» جامعه به دو به بخش تقسیم میشود. یکی افراد و دیگری اجتماع. افراد برداشت و «روایت شخصی» از اشیاء و پدیده ها دارند، اما جامعه برداشت و روایت شخصی ندارد، بلکه برداشت و روایت «اجتماعی» دارد، که ظاهرا همان شناخت علمی(یا همچنانکه کمی پایین تر خواهیم دید «علم معاصر») است. افراد برداشت ها و روایت های شخصی خود را به نزد اجتماع میاورند و اجتماع به آنها میگوید که شناخت و «روایت شخصی» آنها درست نیست، زیرا با شناخت ما به عنوان اجتماع «تناقض» دارد. بهتر است که آنها«روایت شخصی» خود را تصحیح کنند. هم چنانکه گفتیم برخی زمانها این جامعه است که شناختش اشکال دارد و فرد میتواند از جامعه بخواهد شناخت خود را اصلاح کند. در حقیقت تاریخ علم طبیعی و اجتماعی سرشار است از این نوع حرکتها. برای نمونه  گالیله،  داروین و یا انیشتین در علوم طبیعی و خود مارکس و انگلس در علوم اجتماعی. گویا این گالیله، داروین و انیشتین و یا مارکس و انگلس نبودند که در تضارب با شناخت جمعی خود را تصحیح کردند، بلکه این شناخت جمعی بود که در تضارب با نظریه های انیشتین و یا مارکس خود را تصحیح کرد و تکامل داد.
2-   «کپی برداری از واقعیت» عموما به دو معنای منفی و یک معنای مثبت بکار رفته است: دو معنای منفی آن عبارتند از:  یکی اینکه شناخت بی واسطه که بوسیله حواس صورت میگیرد، درست است و میتواند واقعیت را بازتاب دهد و دیگری به این معنا که شناخت عقلانی، که شناختی با مجردات است، میتواند واقعیت را کپی کند، یعنی بطور مطلق با آن منطبق گردد. این هر دو دیدگاه از نظر شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی نادرست هستند. دیدگاه مثبت عبارت از این است که آن را به معنای بازتاب درست واقعیت در ذهن و یا تطابق ذهن با واقعیت با تمامی محدودیتهایش و نسبی بودنش بدانیم.در متون مارکسیستی عموما به این معنا بکار رفته است.