۱۳۹۸ فروردین ۴, یکشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(21) (بخش دوم - قسمت ششم) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(21)
(بخش دوم - قسمت ششم)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی
 فرهاد بشارت یکی دیگر از منادیان «اسطوره»  بودن خرده بورژوازی است که ما در این بخش به نظراتش می پردازیم.  دو مقاله از ایشان که در گرماگرم این بحث ها، پس از سالهای 88 نوشته شده، عبارتند از طبقه کارگر و اسطوره طبقه متوسط در تحولات جاری ایران( دفترهای نگاه، دفتر بیست و چهارم، ص 15- 26) و دیگری درباره ترکیب طبقه کارگر در مرحله کنونی رشد سرمایه داری (دفترهای نگاه، دفتر بیست و دوم، ص60 و 61 ). مبنای کار ما همین دو مقاله می باشد که با شماره دفتر قید میگردد.
باید اشاره کرد که این دو مقاله حاوی نکته تازه و ویژه ای درباره مسئله مورد نظر نیستند، ولی تقریبا اصل مطلب را در بر دارند. دلیلی که موجب این گشته که ما آنها را انتخاب کنیم جدا از نکته نخست، این است، که وی دیدگاههای سیاسی که از این نوع تحلیل سر بر میآورد و یا با آن قرین است، خیلی ساده تر و بی شیله و پیله تر بیان میکند.
ما مهمترین  نکات وی را در مورد هر موضوع از هر دو مقاله می آوریم و نظر خود را در پایین آن می نویسیم.
آموزگاران و پرستاران
«اینکه پرستاران و معلمان و روزنامه نگاران بخشی تفکیک ناپذیری از طبقه کارگر هستند، امری بدیهی و غیر قابل تردید در اغلب جوامع سرمایه داری جهان است. این نکته اهمیتی تعیین کننده در مبارزه طبقه کارگر علیه نظام بردگی مزدی داشته و دارد.»( دفتر بیست و دوم )
1-   عموم حضراتی که  طبقه خرده بورژوازی را اسطوره میدانند در درجه نخست آموزگاران و پرستاران را برجسته میکنند. اگر کسی نکات آنها را بخواند، گمان می کند تمامی بحث بر سر خرده بورژوازی که طبقه بسیار گسترده ای است، گرد آموزگاران  و پرستاران می چرخد. به بیانی دیگر و البته ظاهرا از دید فرهاد بشارت،  طبقه خرده بورژوازی مورد ادعای جریان هایی که وجود این طبقه را در ایران  می پذیرند، تشکیل شده از آموزگاران و پرستاران (و یا همانگونه که پایین تر خواهیم دید مثلا بخشهایی از هنرمندان). و اگر اینها،  این دو گروه را به صف طبقه کارگر وارد کنند، دیگر چیزی از خرده بورژوازی(یا طبقه متوسط) مورد ادعای اینان باقی نمی ماند.
2-   پرستاران و معلمان و روزنامه نگاران همه اقشار خرده بورژوازی  نیستند، بلکه جزء بسیار ناچیزی از این طبقه هستند.
3-   در تمامی جنبش های انقلابی قرن بیستم، احزاب انقلابی کمونیست، با همین تفکیک های طبقاتی، مبارزه علیه نظام های ارتجاعی سرمایه داری، سرمایه داری بوروکرات - کمپرادور و  نیمه مستعمره - نیمه فئودال و طبقات ارتجاعی بورژوازی،  بورژوا- کمپرادورها و فئودال ها را پیش بردند و آنها را سرنگون کردند، و این جدا کردن ها، اهمیتی تعیین کننده از جهت اتحاد میان نه تنها طبقه کارگر و آموزگاران و پرستاران نداشت، بلکه با لایه های میانی و بالای طبقه خرده بورژوازی وارد اتحادهایی شدند.
جایگاه هنرمندان از نظر طبقاتی
بشارت در اینجا نظر مارکس را در تئوری های ارزش اضافی شرح میدهد:
«وضع در بنگاههایی نظیر تئاترها و نمایش خانه ها و غیره به همین صورت است. در چنین مواردی رابطه ی هنرپیشه با تماشاگران رابطه ی یک هنرمند است. اما در قبال کارفرمای خود، او یک کارگر مولد است.»(دفتر بیست و دوم)
و
«مثلا معلمین  در موسسات آموزشی ممکن است صرفا کارگرانی مزد بگیر در خدمت صاحب سرمایه باشند.
در چنین مواردی رابطه ی هنرپیشه با تماشاگران، رابطه ی یک هنرمند است، اما در قبال کارفرمای خود او یک کارگر مولد است.
در مقابل نویسنده ای که به سبک کارخانه برای ناشر خود مطلب بیرون میدهند، یک کارگر مولد است.
آوازه خوانی که ترانه ی خود را برای جیب خودش بخواند یک کارگر غیر مولد است، اما اگر همان آوازه خوان در استخدام صاحب کاری باشد و برای  پول در آوردن او بخواند ، کارگر مولد خواهد بود؛ زیرا او این جا سرمایه تولید میکند. (تمام تاکید از من است، فرهاد بشارت)
من مخصوصا نقل قول آخر در مورد کارگر مولد بودن آوازه خوان را در این جا آوردم، تا شاید آن دسته از فعالان کارگری که با کارگر ندانستن معلم و پرستار آب به آسیاب تفرقه افکنی ضد کارگری بورژوازی میریزند، قدری به خود آیند.»( دفتر بیست و چهارم، ص 17)
1-   هنرمندان خود به دسته ها و لایه های گوناگون فقیر، متوسط و مرفه و یا لایه های نزدیک به طبقه کارگر، خرده بورژوازی میانه، خرده بورژوازی مرفه، و بورژوازی کوچک و متوسط  تقسیم میشوند. از نظر ایدئولوژیک و فرهنگی هنرمندان  به دسته هایی که به اندیشه طبقه کارگر باور دارند، دسته هایی که نماینده لایه های مختلف خرده بورژوازی و بورژوازی ملی هستند و بالاخره دسته هایی که نماینده هنری بورژوا- کمپرادورهای پیرو سلطنت و یا پیرو حکومت اسلامی ولایت فقیه هستند، تقسیم میشوند. تقسیم بندی دوم روی تقسیم بندی نخست تاثیر میگذارد. 
2-   مارکس نمی توانست که همه هنرمندان را در زمره طبقه کارگر به شمار آورد. جدا از تحلیل مسئله برای برجسته کردن استثمار- زیربخش هایی از کار فکری کنندگان استثمار میشوند- در بهترین حالت، هنرمندانی(نوازنده ها، بازیگران و...) را که آن زمان در تئاترهای پایین شهر فعالیت میکردند و دستمزدهای ناچیزی می گرفتند، در نظر دارد. مشکل که منظور مارکس هنرمندانی بوده باشد که دارای موقعیت های اجتماعی بالا بودند و یا دستمزدهای گزاف می گرفتند. در صورتی که بتواند باشد- که نیست- با توجه به جدایی بیش از پیش کار فکری از یدی، باید نظر مارکس تصحیح شود.
3-     در بهترین حالت، باید هنرمندانی را که سطح دستمزد آنان از سطح حقوق یک کارگر حرفه ای بالاتر نیست ،جزء لایه های پایین خرده بورژوازی و بخش زحمتکشان شهری به شمار آورد. این گروهها، بیشتر و عموما در تئاترهایی همچون تئاترهای لاله زار تهران که تماشاچیان آنها، کارگران،  فقرا و زحمتکشان شهری بودند( در اینجا کاری به کار مضمون فرهنگی آثار آنها نداریم) کار میکردند.  به محض اینکه هنرمند موقعیت اجتماعی بالاتری میابد و یا دستمزد بالا میگیرد، از صف لایه های زحمتکش بیرون میرود و به صف خرده بورژوازی میانه و مرفه وارد میشود، حتی اگر به سرمایه دار منفعت رساند.  
دروغگویی  و فریبکاری
«هنوز هم متاسفانه تعداد زیادی کارگر مدعی پیش رو بودن در ایران وجود دارند که از کارگر، شخصی با دست های پینه بسته که کالاهای قابل رویت و مادی مانند اتوموبیل و نان سنگگ و دوچرخه تولید میکند را در نظر دارند. اینان از فهم تولید خدمات، یا به قول مارکس «تولیدات غیر مادی»مانند آموزش و بهداشت و ماساژ و مقاله و کتاب، به عنوان کالا عاجز هستند. اینان متوجه نیستند که معلم به عنوان یک برده ی مزد بگیر در خدمت سرمایه دار در یک موسسه ی آموزشی میتواند با تولید سواد به عنوان کالا به ارزش افزایی سرمایه پیش ریز در ایجاد آن موسسه سرمایه داری آموزشی مشغول باشد. هر چه زودتر این «پیش روان» کارگری به خود آیند، تفرقه در صفوف کارگران توسط خود کارگران کم تر خواهد شد.»( دفتر بیست و چهارم، ص 17)
1-   هر چند بخش های مهمی از کارگران ایران دست های پینه بسته دارند و یا بکار سخت در کارگاهها و کارخانه ها مشغولند، اما این درست نیست که فکر کنیم عمده جریانهایی که خرده بورژوازی را طبقه موجود در جامعه میدانند، این تصور را دارند که کارگر کسی است که دست پینه بسته دارد.
2-    طبقه کارگر تنها از بخش مولد تشکیل نشده، بلکه بخش خدمات هم دارد و بسیاری از کارگران ایران در بخش خدمات کار میکنند. کارگران بخش خدمات با کار فکری کنندگانی که در لایه های خرده بورژوازی میانه و مرفه جای میگیرند، فرق میکنند. درهم کردن کارگران بخش خدمات با کار فکری کنندگانی که در خدمات هستند، نادرست است.
3-   این شارلاتانی و فریبکاری است که نظراتی را به مخالف نسبت دهیم که وی ندارد و به نقد نظری که وجود ندارد، دست بزنیم.
چه کسانی طبقه کارگر را تشکیل میدهند؟
صحبت بر سر آموزگاران و پرستاران و لایه هایی از هنرمندان نیست، در بخشی دیگر و در پاسخ به پرسش بالا وی مینویسد:
« ... جواب این سئوال در خود متن مناسبات اجتماعی و تولیدی سرمایه داری حاکم بر جامعه نهفته است.
هر کس که برای گذران زندگی چاره ای به جز فروش نیروی فیزیکی و فکری خود ندارد، و در خدمت حفظ حاکمیت سرمایه و مدیریت آن کار نمیکند، کارگر است و برده ی مزدی سرمایه!»(دفتر بیست و چهارم، ص 16)
1-   هر کارگری به فروش نیروی کار خود دست میزند. هر کس که نیروی کار خود را میفروشد، لزوما کارگر نیست.
2-   همانگونه که دیده میشود صحبت امثال بشارت به هیچ وجه تنها بر سر آموزگاران و پرستاران نیست.
3-   بر طبق این دیدگاه، تمامی لایه هایی که کار فکری میکنند و در رده های خرده بورژوازی میانه و مرفه جای میگیرند کارگر خوانده میشوند. آموزگاران و پرستاران  تنها بهانه اند.
 نیروهای نظامی
« این مشاهده و طبقه بندی مزد بگیران، تکلیف جایگاه طبقاتی، و نه خاستگاه طبقاتی، پاسدار و سرهنگ ارتش و رئیس بانک و مدیر کارخانه را هم روشن میکند. متاسفانه هنوز هم عده ی زیادی در جامعه و جنبش کارگری بوده و هستند که با تحریف حقایق، و مخدوش کردن مفهوم طبقه کارگر، به بهانه ی این که پاسدار و رئیس بانک هم مزد بگیر هستند، به ما تهمت زده اند که شما با این تعریف میگویید که این ها هم جزو طبقه کارگر هستند و قرار است در کنار کارگر ذوب آهن و برق و خودرو سازی در یک تشکل قرار بگیرند!  درد و منظور اصلی این منقدان ما، همان طور که بعدا نشان  خواهیم داد، خارج کردن معلم و پرستار و روزنامه نگار از صفوف طبقه کارگر ایجاد کار شکنی در اتحاد و سازمان یابی طبقاتی ضد سرمایه داری این طبقه، و شقه شقه وبی اثر کردن تشکل و مبارزات آن است.
 با مشاهده ی اجتماعی، و تعریف فوق، روشن است که پاسدار و ارتشی و رئیس بانک که در خدمت حفظ حاکمیت سرمایه داری و یا مدیریت نهادهای آن هستند، نمیتوانند جزو طبقه کارگر به حساب بیآیند.»(دفتر بیست و چهارم، ص 16، تاکید از متن است)
1-   بحث به هیچوجه بر سر پاسدار و سرهنگ ارتش و رئیس بانک و مدیر کارخانه نیست. گرچه تقسیم بندی مزبور از جانب این افراد، بناچار آنها- را نیز در بر میگیرد.
2-   نویسنده با برجسته کردن پاسدار، سرهنگ ارتش، و...  از یک سو و آموزگار و پرستار از سوی دیگر، میخواهد آنچه را که در این نظر جنبه اساسی دارد، یعنی کارگر بشمار آوردن کارفکری کنند گانی که بویژه در لایه های میانه و مرفه طبقه خرده بورژوازی هستند(و از جمله در ارتش هم) ماست مالی کند.
3-   بشارت وقتی از اتهام به خود صحبت میکند، با فریب، بحث پاسدار و سرهنگ ارتش را پیش میکشد و کار فکری کنندگان بخش های خرده بورژوازی میانه و مرفه را لاپوشانی میکند. و وقتی به ایراد اتهام به جریان مقابل خود دست میزند، آنها را متهم میکند که منظورشان از کارگر، صرفا کارگر مولدی است که در کارگاه و کارخانه و در بخش تولید کار میکند. آنگاه در مقابل این درک، پای آموزگار و پرستار را به میان میکشد.  تا اینجا از لایه های خرده بورژوازی میانه و مرفه ی که کار فکری میکنند صحبتی به میان نیاورده است.  
چه کسانی طبقه کارگر را تشکیل میدهند؟(ادامه)
«بازنشستگان، کودکان، جوانان، بیکاران این طبقه همگی جزو طبقه کارگر به حساب میآیند. اما آن تعداد از مزد بگیرانی که فعلا کار میکنند، بخش کوچکی از کل طبقه کارگر را تشکیل میدهند. بازنشستگان، کودکان، جوانان، زنان خانه داری که کار بی مزد خانگی میکنند و بالاخره انبوه میلیونی بیکاران و خانواده هاشان هم جزو طبقه کارگر بوده و باتفاق کارگران فعلا شاغل، کل طبقه ی کارگر را جامعه سرمایه داری را در ایران یا هر جامعه ی دیگری تشکیل میدهند.»(بیست و چهارم، ص 16)
1-    به شرط آنکه آن را که طبقه کارگر به شمار می آوریم، از زمره کار فکری کنندگان متعلق به لایه های خرده بورژوازی پایینی، میانه و مرفه نباشد، نکات بالا درست خواهد بود.
مارکس و رفرمیست های غربی
«... اگر او هم (کارل مارکس) معلم را کارگر ندانسته بود، باز هم در موقعیت اجتماعی معلم و پرستار و کارورز رایانه و ژورنالیست به عنوان کارگر و برده ی مزد هیچ خللی وارد نمی شد.»(بیست و چهارم)
1-   کارورز رایانه و یا روزنامه نگار جزء، همچون آموزگار و پرستار است و به سبب ویژگی کار فکری، در لایه های پایینی طبقه خرده بورژوازی و زحمتکشان شهری جای میگیرد.
 کار فکری کنندگان
«در اینجا برای نشان دادن خطر حذف مزدبگیرانی که تولیدات غیر مادی(موسوم به خدمات) می کنند از طبقه کارگر، تعداد آنان را با توجه به همان منبع و آمار محاسبه می کنیم. این عده عبارتند از: متخصصان، تکنیسین ها و دست یابان، کارمندان امور اداری و دفتری، کارمندان خدماتی و فروشندگان، متصدیان و مونتاژکاران ماشین آلات و دستگاه ها و رانندگان وسایل نقلیه و تعدادشان میشود= 893000. مطابق محاسبات قبلی فرض کنیم که هر کدام از این کارگران دو نفر دیگر را به عنوان خانواده و هم سرنوشت طبقاتی خود دارند به رقم زیر خواهیم رسید: بخشی از کل طبقه کارگر که به اسم طبقه متوسط کنار گذاشته میشود= 26790000»(بیست و چهارم، ص 18 و 20)
1-   اکنون روشن میشود که بحث بر سر آموزگار و پرستار و روزنامه نگار و نوازنده جزء که لایه های پایین خرده بورژوازی را تشکیل میدهند،و جزو لایه های زحمتکش جامعه هستند، نیست.
2-   بسیاری از شغل هایی که در این بخش از آنها نام برده میشود بویژه متخصصان(که بویژه رده های گوناگون مهندسان، پزشکان، بخش هایی از وکلا، استادان دانشگاه و...  را در بر میگیرند) و تکنیسین هایی که موقعیت شان در کار با کارگران فرق میکند و دستمزدهای بالا میگیرند به لایه های خرده بورژوازی مرفه و میانه تعلق دارند و نه به طبقه کارگر.
3-   کارمندان امور اداری و دفتری و خدماتی از دون پایه تا عالی رتبه را در بر می گیرند و  به لایه های گوناگون خرده بورژوازی تعلق دارند و از میانشان تنها کارمندان  زحمتکش جزء و دون پایه هستند که به  لایه های پایین خرده بورژوازی تعلق دارند و نزدیک به طبقه کارگر میباشند. 
مسئله پیشروان
«همین جا لازم است که به یک نکته ی فوق العاده مهم در مورد این بخش از طبقه کارگر اشاره کنیم. بخش بزرگی از کارگران و مزد بگیران بالای متوسطه طبقه کارگر در همین بخش هستند. اینان جزو آگاه ترین، پیش روترین و مبارزترین بخش های طبقه کارگر هستند. تصور ضابعه ای که جنبش کارگری از طریق حذف این بخش آگاه از صفوف خود متحمل شده و میشود، احتیاج به توضیح و درایت زیادی ندارد.»(ص 20)
1-   افراد بالای متوسطه هم میتوانند کسانی باشند که مثلا دیپلم و یا حداکثر کاردانی یا کارشناسی(لیسانس) داشته باشند. و هم کسانی باشند که تحصیلاتشان دانشگاهی بوده و بالاتر از درجه کارشناسی باشند.
2-   بخش مهمی از کارگران آگاه، پیشرو ومبارز قطعا افرادی هستند که تحصیلات آن ها بالاتر از متوسطه است.
3-    از این نکته بر نمیاید که بخش بزرگی از لایه هایی که جناب بشارت جزو طبقه کارگر به شمار میآوردشان، یعنی کار فکری کنندگانی که تحصیلات آنها عموما کارشناسی و بالاتر است، جزو طبقه کارگر هستند.
4-   بخش های مهمی از این دسته های اخیر عموما  دموکرات و یا لیبرال  هستند و به طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی تعلق دارند.
ترکیب طبقات بجای تفکیک و تحلیل طبقاتی
«یک شگرد شناخته شده، قدیمی و هنوز هم بسیار موثر بورژوازی در تلاش برای تحت انقیاد نگاه داشتن کارگران، ایجاد تفرقه در صفوف این طبقه و تکه تکه کردن مبارزات و تشکل های آنان است. چه این مبارزات علیه اساس نظام سرمایه داری باشند و چه برای بهبود شرایط کار و زندگی در چارچوب سیستم کار مزدوری. ایجاد تفرقه بر اساس جنسیت، زبان، رنگ پوست، ملیت، شاغل یا بیکار بودن، با حدا کردن مزد بگیران موسوم به «فکری» یا «یقه سفید» از بقیه کارگران تکمیل میشود.»(دفتر بیست و دوم)
1-    این مغلطه و مخلوط کردن مسائل مختلف و آوردن آنها به سطحی بسیار مبتذل  است.  کسی یا جریانی(از میان جریانهای  که به وجود خرده بورژوازی معتقدند) نگفته که یک زن به این علت که زن است، جزء طبقه کارگر نیست. کسی یا جریانی از میان این جریانات نگفته که  مثلا یک کرد یا عرب یا ترک به این علت که به یکی از این ملیت ها تعلق دارد، جزو طبقه کارگر نیست. و یا اگر  هندی و یا  سومالیایی که در ایران کارگر است، چون به هندی و یا سومالیایی حرف میزند، کارگر نیست. کسی نگفته که اگر کسی سیاه یا زرد پوست بود، جزو طبقه کارگر نیست  و یا کارگری که بیکار میشود و یا الان بیکار است، به این علت که بیکار است، جزو طبقه کارگر نیست. اینها هیچکدام ربطی به جدایی بر مبنای کار فکری و یا یدی ندارد.
2-    گرچه بورژوازی سعی میکند که بین کارگران از نظر جنس، رنگ پوست، زبان و ملیت، جدایی بیندازد و ممکن است به گونه ای میان کار فکری کنندگان به عنوان یک لایه هایی از یک طبقه که  طبقه کارگر میتواند با آنها و آن طبقه، اتحادهای طبقاتی داشته باشد، و طبقه کارگر جدایی بیافکند، اما این گونه  نیست که  تنها اوست که کار فکری کنندگان را از کاری یدی کنندگان جدا می کند. این مباحث ریشه در خود مباحث مارکس در مورد تضاد بین کار فکری و کار یدی دارد.
3-   کارفکری کنندگان همه مثل هم نیستند و لایه های بسیار گوناگونی دارند و حداقل میتوان به سه درجه بالا، متوسط و پایین تقسیمشان کرد. یک آموزگار یا یک پرستار و یا یک روزنامه نگار یا هنرمند ساده به پایین تر ین رده کار فکری کنندگان تعلق میگیرند در حالیکه یک پزشک یک مهندس یک وکیل و یا یک استاد دانشگاه به رده بالای آن تعلق میگیرند. اینها به رده های مختلف خرده بورژوازی تعلق دارند و نه به یک رده آن. با یک کاسه کردن این کار فکری کنندگان حتی تضادهای میان آن ها لاپوشانی میشود چه برسد به تضادهای خرده بورژوازی با طبقه کارگر.
جناج راست و خرده بورژوازی
«این که معلم و پرستار و روزنامه نگار جزو طبقه کارگر هستند، حتا برای جناح راست و رفرمیست جنبش کارگری در اروپا و بسیاری دیگر از جوامع سرمایه داری هم امری بدیهی به حساب میآید. حتی در کنفدراسیون  سندیکاهای کارگری راست مانند «ال. او» سوئد و «تی. یو. سی» بریتانیا، اتحادیه معلمان و روزنامه نگاران و دانش جویان و غیره  بخشی جدا ناپذیر از کل این تشکلها میباشند و در سطوح مختلف رهبری این تشکلها نماینده و حضور دارند.»(دفتر بیست و دوم)
1-   این دلیل نمی شود که چون جناح راست رفرمیست جنبش کارگری در اروپا و بسیاری از جوامع سرمایه داری اقشار مزبور را جزو طبقه کارگر بشمار میآورند پس ما هم مجبوریم چنین کاری کنیم.  نه تنها معلم و پرستار و روزنامه نگار در سندیکاها و کنفدراسیون های کارگری (راست، میانه و باصطلاح چپ) حضور دارند، بلکه بسیاری از لایه های متوسط و بالای کار فکری کنندگان به این دلیل که صرفا مزد بگیرند، در این سندیکاها  حضور دارند. آنها تمامی یا اکثریت «یقه سفیدها» را هم جزو طبقه کارگر به شمار میآورند.
2-     از قضا همین جناح راست رفرمیست هم بر بیشتر اتحادیه های کارگری و جنبش کارگری در اروپا و آمریکا( با رهبری احزاب کارگر، سوسیالیست و باصطلاح کمونیست و درواقع  رویزیونیست) مسلط است. بیشتر رهبران اتحادیه های کارگری در اروپا و آمریکا از همان کارگران مشهور به «یقه سفید»  و از بخش های  خرده بورژوا شده طبقه کارگر هستند.
3-   این دلیل بسیار خوبی است برای راستهاست که چنین بافتی را در تشکیلات خود ایجاد نمایند و سندیکاها و اتحادیه ها را به سمت رفرمیسم هدایت کنند.  
4-   افزون بر این، راه دادن این لایه ها به رهبری، جزوی از شگرد احزاب  سیاسی مسلط بورژوازی ارتجاعی، که در  اتحادیه ها نفوذ دارند، برای استفاده از آنها برای انتخابات ها است .
5-   امر وجود این لایه ها در اتحادیه ها و در رهبری اتحادیه های رفرمیست، که در واقع اتحادیه های زرد بورژوایی هستند، نشانگر آن است که این خود بورژوازی نیست که اینها را از طبقه کارگر جدا میکند.  
مارکس و جریانات رفرمیست و سندیکالیست
«با اعتبارترین و شناخته شده ترین این فعالان جنبش کارگری بین المللی ، کارل مارکس  است که حتی در جریانات رفرمیست و سندیکالیست غرب هم کم تر کسی به مخالفت با او در این زمینه برخاسته است.(دفتر بیست و چهارم، ص 16)
1-    این را که در میان جریانات رفرمیست و سندیکالیست غرب کم تر کسی به مخالفت با مارکس در زمینه تحلیل طبقاتی برخاسته است، به این سبب است که آنها وی را آن گونه که خودشان دلشان میخواهد و منافع طبقاتیشان ایجاب میکند، تفسیر میکنند..
2-    گمان نمی کنیم  که اگر مارکس زنده بود، این را افتخاری برای خود به شمار می آورد که رفرمیست ها و سندیکالیست ها در این زمینه به مخالفت با او برنخاسته اند. برعکس، او ممکن بود فکر کند که در این زمینه، چه نظری داده و یا احیانا چه اشتباهی به ضرر طبقه کارگر از وی سر زده است که  این رفرمیست ها و سندیکالیست ها به مخالفت با او بر نمی خیزند!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
فروردین 98









۱۳۹۸ فروردین ۲, جمعه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(5)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(5)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی          
اکنون به مسئله «روایت های شخصی»می پردازیم.
بطور کلی،«روایت شخصی» دو معنا دارد، یا به دو معنا بکار رفته است: یکی اینکه هر کسی درباره هر مسئله ای و در هر سطحی نظری دارد و نظرش را بیان میکند و دیگری به این معنا که از موضوعی و در چارچوب شناخت علمی، «روایت شخصی» خود را ارائه میدهد.
در مورد دوم در بخش های پیشین کمابیش اشاره ای داشتیم. تقلیل شناخت علمی به «روایت شخصی» فرد دانشمند از موضوع مورد بررسی، به این دلیل که در آن موضوع، اختلاف نظر بین دانشمندان وجود داشته، و پس بنابراین هر کس «روایت شخصی» خود را از آن ارائه داده، و یا به این سبب که چون برخی شناختهای علمی که در سطح معینی درست بوده و هست، با رسوخ به لایه های ژرفتر و تدوین نظرات نو، کهنه شده و جای خود را به شناخت علمی نو و تازه داده است، و بنابراین ابراز این ادعا که آن شناخت پیش از این«روایت شخصی» بوده و اینک «روایت شخصی» دیگری جای آنرا گرفته، اینها همه، تقلیل فعالیت و نظریه پردازی علمی به اظهارنظرهای شخصی است و نتیجه آن، رواج شکاکیت و نفی تقریبا مطلق علم و دستاوردهای علمی که در تکامل اجتماعی - تاریخی بشریت نقش والایی داشته اند. به عنوان ماحصل نهایی خود، چنین دیدگاهی نفی نظراتی است که در هر برهه  از زمان، تبدیل به حرف آخر در پیشرفت علمی گردیده و مورد پذیرش اجتماعی واقع شده، شناخت ما را از پدیده های مورد بررسی به پیش برده است.
 در مورد دانشهای اجتماعی نیز که در حقیقت، این نظریه بیشتر برای نفی آنها وارد میدان شده است، همین امر راست در می آید. برای نمونه دانش هایی مانند جامعه شناسی و یا اقتصاد سیاسی نسبت به زمانی که از زمینه های مورد بررسی آنها شناختی موجود نبود، تحولی کیفی در شناخت بشر ایجاد کرده اند. اینها با سخن گفتن از آنها همچون «روایت شخصی»، تبدیل به مشتی اظهار نظر شخصی میگردند که گویا تاثیری بر فرایندهای اجتماعی نگذاشته و نخواهند گذاشت.
 در مورد «روایت های شخصی» از مسائل زندگی اجتماعی( خانوادگی، فامیلی، دوستان، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی) نیز باید به دو نکته اشاره کرد:
نکته نخست این است که گرچه هر کسی  از دیدگاه خود صحبت میکند و نظر شخصی خود را ابراز میکند، اما عموما این گونه هم نیست که هر کسی هر جور «دلش» خواست و یا صرفا بر مبنای آنچه در حافظه وی جمع شده، نظر بدهد. روشن است که اگر فردی از مسئله ای که در مورد آن نظر میدهد، شناختی نداشته باشد و« سر به هوا» و «سر خود» نظر بدهد، طبعا کسی هم نه به حرفش گوش خواهد داد و نه برای نظرش اهمیتی قائل خواهد شد. پس نخست باید کسی نظر بدهد که در مورد موضوع، تجربه ای داشته و تحقیق کرده باشد. مائو گفت و بارها تکرار کرد که« تحقیق نکرده حق نظر ندارد»(نگاه کنید به مقاله ی درباره کتاب پرستی). این نظر صرفا برای موضوعات دانشهای طبیعی و اجتماعی نیست، بلکه برای هر مسئله  و هر موضوع با اهمیتی در حوزه اجتماع نیز می باشد.
 البته ممکن است کسی بگوید که چنین نظری به این معناست که هر کسی باید در مورد موضوعی که باید در مورد آن میخواهد حرف بزند، کاردان و حرفه ای باشد!
تا حدودی خواه در میان اندیشمندان و خواه میان توده ها این گونه است. در این مورد اخیر باید بگوییم که توده ها نیز عموما در مورد چیزهایی اظهارنظر میکنند که در مورد آن چیزی میدانند، و اگر ندانند ترجیح میدهند که چیزی نگویند؛ و باز معمول این است که در مواردی که چیزی نمیدانند، از افراد وارد به امور، کاردان و با تجربه دور بر خود(خانواده، فامیل، اقوام، دوستان و آشنایان) نظر بخواهند و ذهن خود را در مورد مسئله روشن کنند. البته این به این معنا نیست که در مسائلی که بواسطه عمومی بودنشان و لمس آنها از جانب عموم، همه ی مردم در آنها میتوانند از تجارب کمابیش نزدیکی برخوردارند، حتما باید به افراد کاردان مراجعه کنند یا مراجعه میکنند. اکنون در ایران همه با گوشت و پوست خود گرانی بی حد و حصر را حس میکنند و می فهمند و بسیاری از توده ها براحتی در مورد آن نظر خود را ابراز میکنند و علیه آن به مبارزه بر میخیزند. چیزی را که آشکار است چه نیاز به پرسش است! 
 در مورد افراد با تجربه، وارد و کاردان نیز باید افزود که اینها  نه به این معناست که این افراد دانسته ها و محفوظات زیادی دارند و یا کلید معماها(همان دیدگاه عام) را حاضر و آماده در ذهن خود نگه داشته اند و تا با مسئله و مشکلی برمیخورند شروع میکنند به استفاده نادرست و نامعقول از دانسته ها و یا «کلید جادویی» خود، بلکه به این معناست که این افراد نه تنها تجاربی داشته اند که منجر به باقی ماندن اموری در حافظه و یاد آنها و شکل گیری همان دیدگاه عام شده است، بلکه آنها میدانند که چگونه از این دانسته ها و این دیدگاه، برای هر مورد مشخص استفاده کنند؛ یعنی تحلیل مشخص از شرایط مشخص ارائه دهند. به این افراد مجرب و کارکشته میگویند. مردم معمولا به کسانی که حفظیات کتابی دارند و آنها را بدون در نظر گرفتن اوضاع و شرایط استفاده میکنند، چندان اعتمادی ندارند و تازه اگر مواردی هم داشته باشند، پس از چند اشتباه از جانب این اشخاص، به آنها بی اعتماد میشوند. بطور کلی محفوظات و یا صرف داشتن دیدگاه عام، دانش زنده نمی سازد. کسی میتواند در حافظه اش خیلی اطلاعات تلنبار کند، اما نتواند از آنها درست و بجا استفاده کند. دراین صورت، آنها تنها مشتی حفظیات هستند که فرد ممکن است به استفاده طوطی وار از آنها دست زند. اما کسانی هم هستند که محفوظات زیادی ندارند، اما آنچه یاد گرفته اند خوب یاد گرفته اند و بنابراین خوب هم میتوانند از آنها درست و بجا استفاده کنند؛ به عبارت دیگر به گونه ای زنده و جاندار استفاده میکنند.
 از سوی دیگر مردم به کسانی که تجاربی دارند، اما در تجارب خویش گیج و گمگشته هستند و توانایی بهره بردن از آنها را ندارند، نیز خیلی اعتماد ندارند. باز در این مورد معمول این است که پس از تکرار چند تجربه و ناتوانی فرد در استفاده از تجارب پیشین خود، توده ها اعتماد خود را به آن فرد از دست میدهند.   
این را هم باید بیفزاییم که این رویه ناپسندی در جامعه ما بوده و هست که حرف زدن برای برخی افراد، جایگاه بالایی داشته و همواره خواسته اند خود را در آن «معنا» کنند، و عموما هم بدین گونه بوده و هست که برای اینکه  طرف «خودی نشان بدهد» و یا در قبال دیگران«کم نیاورد»، در مورد هر مسئله ای اظهار نظر کند و حرف بزند، بدون آنکه در مورد آن تجربه و دانشی داشته باشد. اما این رویه ی ناپسند را، نمی توان به  این عنوان که وی نظر شخصی خود را ارائه میدهد، درست بشمار آورد.
نکته دوم این است که نظرات افراد مختلف از هر صنف و دسته ای، خواه کسانی که حفظیات خود را عرضه میکنند و خواه کسانی که از تجارب خود به شکل  کج و معوجی استفاده کرده و نمیتوانند به آنها نظم دهند و خواه افراد مجرب و کارکشته،  دسته بندی میشوند و در جامعه به صورت نظرات و گرایش های دسته ها، گروهها و طبقات در می آیند. به این ترتیب، نظرات شخصی یا باصطلاح« روایات شخصی»، شکل خاص بروز گرایشهای متفاوت و متضاد درون هر طبقه و در ابعاد گسترده تر، اندیشه و جهان بینی عام طبقات معین و مشخصی می گردند.
به عبارت دیگر، این نظرات شخصی وجوه مشترک دارند و علیرغم تضادهای میان آنها، میتوان بر حسب وجوه مشترک و بیشی و کمی این تضادها و شدت آنها، افراد و نظرات آنها را در مورد مسئله ای معین نزدیک به هم دانست. این چنین است که افکارعمومی یک طبقه، یک گروه، یک دسته (و یا برمبنای تقسیم بندی های دیگری چون جنسیتی، ملیتی، مذهبی و...)در مورد مسائل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و بطور کلی امور و تضادهای جاری در جامعه شکل می گیرد. آنچه افکار عمومی حاکم بر طبقات و گروههای مورد اشاره را از یکدیگر جدا میکند و به آنها تشخص طبقاتی میبخشد، همین وجوهی است که آنها را به هم نزدیک کرده و از آنها یک دیدگاه عمومی میسازد. اگر غیر از این بود و نظرات شخصی صرفا نظرات شخصی می ماند، آنگاه بواسطه ی اختلاف و تضاد این نظرات با یکدیگر، بین افراد، دسته ها، گروهها، طبقات و یا در ابعادی وسیعتر بین ملت ها، دیگر اتحادی بر سر مهمترین مسائلی که تکامل  جامعه و زندگی شان فردی شان به آنها بستگی میابد، پدید نمی آمد. نظرات شخصی افراد، همچون گروه موسیقی ای میشد که هر کدام از نوازندگان آن برای خود سازی میزنند و این نیز نتیجه ای جز یک آهنگ گوش خراش و آنارشی و هرج و مرج بوجود نمی آورد و یا نداشت. حال آن که در طول تاریخ می بینیم که  توده ها در ابعاد بسیار بزرگ و باور نکردنی، در دسته، گروه، طبقه و اجتماعات به هم می پیوندند و بر مبنای وحدت و یگانگی در مورد مسائل بسیار با اهمیت، امر خود را در طبیعت و جامعه پیش می برند.
 روشن است که هر عضوی از هر طبقه، در حالیکه با دیگر اعضای آن طبقه از نظر زندگی شخصی و مسائل خودش تفاوتها و اختلافاتی دارد، اما در کل بیانگر شکل فردی آن امر و آن منافع عامی(خواه آگاهانه و خواه غریزی) است که در گروه و طبقه وی امر مشترک است. این مسئله به گونه ای، حتی در مورد شخصی ترین مسائل افراد و تا آنجا که آنها به مسائل اجتماعی ربط میابند، و نیز مسائل خانوادگی مرتبط با آنها، درست خواهد بود. بنابراین در خانواده های کارگری،علیرغم تمایزات و تفاوتها،  نظرات در مسائل خانوادگی و یا شخصی افراد عموما از سنخ و وجوه مشترکی برخوردارند.
اما از دیدگاه «روایت شخصی»، جامعه تشکیل شده از یک گروه از افرادی که گویی هیچ وابستگی ای به یک دیگر ندارند و به اموری که به آنها در اجتماع هویت می بخشد، ربطی پیدا نمی کنند، و صرفا همچون افراد جدا از جامعه یا «اتم» های جدا از یکدیگر، نظرات شخصی خود را در مورد امور گوناگون ابراز میکنند؛ و جالب این که قرار است بین افراد از طبقات مختلف و با منافع متضاد «تفاهم» ایجاد شود.(1) در حالیکه وضع بکلی برعکس است. یعنی این نظرات و برداشت های شخصی را میتوان بر مبنای وجود مشترک اساسی آنها و علیرغم خطوط رنگارنگ و سایه و روشن هایی که آنها را از یکدیگر جدا میکند، در دسته ها، گروهها و طبقات اجتماعی  دسته بندی کرد. آنگاه در نظام سرمایه داری تکامل یافته، ما در نهایت جز برداشت ها، نظرات و دیدگاههای پرولتری و بورژوایی چیز دیگری نداشتیم و بقیه نیز سایه روشن هایی از دیدگاههای این دو طبقه اصلی به شمار می رفتند.
 اکنون به بحث پیرامون مارکس بازگردیم.
 پیش از این اشاره کردیم که در شناخت مارکس این گونه نیست که کسانی که در مورد وی نظر میدهند، او را با دیگر فیلسوفان، اقتصاد دانان و جامعه شناسان درهم کنند و یکی انگارند. اکنون تمرکز را بر خود مارکس قرار میدهیم.
مارکس( یا وی و انگلس) را میتوان از دو نقطه نظر مورد بررسی قرار داد:  یکی از نقطه نظر تغییر و تحولات نظری وی طی حدود 40 سال؛ و دیگری از نظر دیدگاههای اساسی وی و جوهر نظریاتش. در مورد نخست، تاریخ نگاران، بین مارکس آثار نخستین و مارکس کمونیست شده، بین نظرات لیبرالی یا دموکراتیک بورژوایی نخستین و نظرات کمونیستی - پرولتری وی که در تحول و تکامل دیدگاههای وی پدید آمد، فرق میگذارند.  نگاهی به آثاری که در مورد مارکس نوشته شده است به روشنی گواه است که تاریخ نگارانی که به گونه ای واقعی تحول نظرات مارکس و انگلس را بررسی کرده اند، تا آنجا که  وفاداربه واقعیت بوده و مسائل را بطور واقعی دنبال کرده اند، بین مارکس یادداشتهای اقتصادی- فلسفی که در دوران نخستین تغییرات اندیشه وی نگاشته شده و مارکس مبارزه طبقاتی در فرانسه، هجدهم برومر، جنگ داخلی در فرانسه، سرمایه و نقد برنامه گوتا فرق گذاشته اند. اکنون از درون کتابهایی که در مورد تاریخ زندگی فکری مارکس نوشته شده، خواننده میتواند تصویر به نسبت روشنی از تحولات نظری و تکامل وی بدست آورد.
در مورد دوم نیز ما یک سری نظرات از جانب مارکس( و انگلس) داریم که خط اصلی تکامل آنها به شمار میاید و جوهر نظرات مارکس در مورد مسائل مختلف فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در آنها بازتاب یافته است. این جوهر و اشکال بروز آن در نظرات مارکس که در یک سلسله از نظریه های مشخص بازتاب یافته است، نیز از جانب تاریخ نگاران اندیشه، باز تا آنجا که این تاریخ نگاران واقعیت را دنبال کرده اند، امر روشنی بوده است؛ و عموما، اگر زیر تاثیر نظراتی که عامدانه این جوهر و این اشکال بروز را، تحریف و ماست مالی میکنند، نباشیم، براحتی میتوانیم از درون خود آثار مارکس بیرون کشیم. بنابراین  و بطورکلی میتوان بین نظرات «دلبخواهی» در مورد مارکس و نظراتی که با پژوهش و با وفاداری به واقعیت نوشته شده اند، فرق گذاشت و آنها را از یکدیگر تشخیص داد.
در مورد نظراتی که در برداشت از اندیشه های مارکس بوجود آمده اند و به اصطلاح «روایت شخصی» از مارکس خوانده میشوند، همان گونه که در مورد نظرات و برداشتهای شخصی دیدیم، اینها را نیز میتوان به چند دسته بزرگ تقسیم کرد.
اول- گروههایی که با وفاداری به مارکس و انگلس جوهر نظرات مارکس و انگلس را درک کرده و آن را به عمل در آوردند. انقلابیونی همچون لنین، استالین(علیرغم برخی اشتباهات) و مائو تسه دون برجسته ترین آنها هستند. اینها خط انقلابی تداوم نظرات مارکس هستند و بازتاب اندیشه ی یک طبقه معین یعنی طبقه کارگرند.
دوم-  نظراتی که بر پایه دستکاری نظرات مارکس، تحریف، قلب واقعیت و فریب استوارند. اینها نمایندگان بورژوازی ارتجاعی هستند.
سوم- نظراتی که یا دوره های نخستین شکل گیری نظرات مارکس و احیانا رگه های بازمانده از آن نظرات را در برخی آثار بعدی برجسته میکنند و یا آن نظراتی را که جوهر اصلی و انقلابی نظرات مارکس در آنها بازتاب یافته است، در سایه قرار داده، بی اهمیت نشان میدهند یا بکلی نفی میکنند.
 دسته ی سوم را نیز، علیرغم رنگارنگی تشکیل دهندگان آن، میتوان در دسته ها و گروههایی معین و در نهایت درون طبقه معینی جای داد. چنانچه ما خط برخورد آنها را به مارکس با خط برخورد آنها به مسائل جاری سیاسی دنبال کنیم، آنگاه می بینیم که مواضعی که در مورد چگونگی تغییر نظام سرمایه داری می گیرند، نه در چارچوب نظرات انقلابی پرولتاریا، بلکه در چارچوب نظرات لیبرال- بورژوایی و در بهترین حالت دموکراتیک- خرده بورژوایی قرار میگیرد. به عبارت دیگر رادیکال ترین این افراد یعنی آنها که صرفا مباحث اکادمیک نمی کنند و دست به عملی هم میزنند، از چارچوب انتقاد خرده بورژوایی از نظام سرمایه داری و مبارزه خرده بورژوایی با آن (و در کشورهای زیر سلطه نیز چیزی در همین حدود) بیرون نمی آیند. به این دلیل که بسیاری از افراد مشهور این دسته از رهبران احزاب کمونیست بوده اند و یا  حداقل دوره هایی درون این احزاب فعالیت میکرده اند و نظرات خود را زمانی ارائه داده اند که همراه این احزاب بوده اند، شکلهای عملی و پیاده شده نظرات آنها به دفعات دیده شده است.
 و چهارم: دسته هایی هم هستند که دوست دارند در مورد مسائل حرف بزنند و بحثهای اکادمیک کنند. بیشتر اینها را باید در چارچوب دسته و گروههای پر مدعا، وراج و بی عمل قرار داد. نقش بسیاری از آنها این است که با چهره های گوناگون و زیر نام تفاسیر «نو» وارد میدان شده و مارکسیسم را از حوزه عمل به حوزه حرف و بحث و جدالهای بی حاصل فکری بکشانند.  بیشتر آنها روی کتابهای اقتصادی مارکس، و از میان آنها روی سرمایه  متمرکز هستند و در کتاب سرمایه نیز روی بخش نخست و در بخش نخست روی فصل اول و در فصل اول نیز عموما روی «شیء شدگی» روابط انسانی چنبره زده اند. بسیاری از اینها، کل مباحث شان بر سر این است که روش مارکس در این کتاب و رابطه وی با هگل چگونه بوده است. تعداد مباحثاتی که بر سر این کتاب مارکس، فصل نخست آن(بویژه فصل نخست) و روش مارکس درگرفته، تقریبا غیر قابل شمارش شده است. مرکز اصلی اینها دانشگاهها و موسسات عالی است و مروجان آن نیز پروفسورها و استادان دانشگاههای غربی بوده و هستند. چیزی تقریبا نزدیک به هفتاد سال(پس از جنگ جهانی دوم)است که این بحث ها دنبال شده است و به اصطلاح «نحله »های گوناگون در مراکز دانشگاهی شکل گرفته است که از آن میان چند تایی مشهورترند. بندرت و بسیار استثنایی در میان این پروفسورها و یا استادان دانشگاه میتوان افرادی را یافت که مبارزه ای عملی با نظام موجود کرده باشند و باصطلاح دستشان در عمل باشد. بهانه های اینها نیز این بوده و هست که سوسیالیسم شکست خورد و چون شکست خورد پس علل آن احتمالا این گونه بوده که مارکس درست فهمیده نشده است و حال خود برای فهمیدن مارکس وارد میدان شده اند و پروژه ی مطالعه ی پایان ناپذیر مارکس و پروژه پایان ناپذیر کار تئوریک و «تدوین تئوری نوین» را سامان داده اند! اما از میان این نحله ها که  از روی شکم سیری، بیکاری و عموما بی تفاوتی نسبت به مبارزات جاری پامی گیرند و هدف و کارکرد اساسی شان سرگرم کردن دانشجویان و وروشنفکران  به بحثهای بی پایان و بی نتیجه است، تا کنون یک نیمچه تئوری انقلابی بیرون نیامده است و بر این سیاق هم، نه تنها یک گروه یا نحله ی انقلابی، بلکه حتی نیمه انقلابی یا ربع انقلابی هم بیرون نیامده است. برعکس بهترین اینها، در همان پرداخت تئوری در دانشگاه و مواضع لیبرالی در سیاست خشکشان زده است.(2)
 حال این سه دسته اخیر بویژه دسته های سوم و چهارم را مقایسه کنیم با گروه اول که جوهر نظرات مارکس را درک کردند و خود را بر مواضع انقلابی اساسی وی استوار کردند، یعنی لنین و استالین در شوروی و مائو تسه دون در چین. اینجا ما جز مشتی تفسیر(جهان) و بحث بی پایان و بی نتیجه  و در نهایت مشتی مواضع لیبرالی و سوسیال دموکراتیک  در سیاست چیزی نمی بینم و دریغ از یک عمل سیاسی در سطح میلیونی که ما بتوانیم بنشینیم و نتایج این مباحث هفتاد و هشتاد ساله را در عمل ببینیم و داوری کنیم، و آن جا برعکس، توده های میلیونی کارگران و زحمتکشان را می بینیم که به حرکت در آمده و به مبارزات سهمگین  برای تغییر جهان دست زدند و این مبارزه را تا تصرف قدرت سیاسی و برقراری سوسیالیسم پیش بردند. حال اگر این تجربه ها نبود، اصلا خوراکی هم برای وازده ها از مارکسیسم و یا لیبرالی کنندگان آن از یک سو و از سوی دیگر پروفسورها و استادان دانشگاه جور نمیشد که هفتاد هشتاد سال بنشینند و در مورد آن صحبت کنند.
 بطور کلی دیدگاه «روایت شخصی» نفی دیدگاه ماتریالیستی بازتاب است که دیدگاهها و نظرات افراد را بازتاب اشیاء و پدیده ها میداند و چگونگی این بازتابها را نیز با توجه به جایگاه متفاوت طبقاتی افراد میداند، و بنابراین بر طبق آن موقعیت اقتصادی افراد یا وجود اجتماعی آنهاست که شعور اجتماعی آنها را شکل میدهد.
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند 97
یادداشت ها
1-   در نظریه «روایت شخصی» پسامدرن ها، کسانی که دارای نظریات و«حقایق شخصی»هستند، میتوانند با «مکالمه»، زبان گفتگو با یکدیگر را پیدا کنند. حال پرسش این است که در جایی که طبقه کارگر میگوید از نظر وی سرمایه داری نظامی مبتنی بر استثمار است و سرمایه داران از کارگران بهره کشی میکنند و این نظام، نظام منطبق با نیازهای تکامل یابنده بشر نیست و باید برانداخته شود، و در مقابل آن طبقه سرمایه دار میگوید  که سرمایه داری نظامی مبتنی بر استعداد و استفاده از «فرصت های برابر» و تلاش فردی است و سرمایه داران به واسطه هوش و استعداد و تلاش و زحمت خود، دریافت بیشتری از درآمد ملی دارند و سرمایه داری نظام خوبی است، یعنی بین دو طبقه که بواسطه جایگاه طبقاتی متضاد آنها، حقیقت از نظر آنها، کاملا متضاد و در نقطه مقابل یکدیگر است، چگونه میتواند «مکالمه» ای برای حل این مشکل شکل گیرد که به حل این تضاد بینجامد؟
2-   در مورد این گرایش «کتاب خوانی» و «نحله سازی» که بویژه در ایران به شکل گرایش به نام«مارکسی» خود را نشان داده است، مقاله مستقلی نگاشته شده است که در آینده نزدیک و در کنار مقالات ما علیه ضد لنینیسم ها انتشار خواهد یافت.

۱۳۹۷ اسفند ۲۶, یکشنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(4)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(4)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
اکنون تلاش می کنیم که شرح ساده ای از سیر شناخت بدهیم تا تفاوت و تضاد آن با این سفسطه ها روشن شود.
  یا فردی از پدیده ای( برای نمونه یک اسب) شناخت دارد، یعنی در گذشته  تجربه ای در ارتباط با آن داشته و از آن تجربه شناختی بدست آورده است و یا خیر، تجربه و شناختی نداشته  واصلا نمیداند این پدیده چیست. حال اگر پیش از آن تجربه اش را داشته باشد، می تواند از آن، برای شناخت هر مورد ویژه  از این موجود که با آن روبرو میشود، یاری بگیرد.
اما آن تجربه و شناخت گذشته که در صورت وجود آن می تواند به یاری این فرد آید، چه بوده است؟
 این عبارت بوده است از داشتن رابطه ی عملی با موجودی بنام اسب که تا آن زمان ندیده بود. چیزهایی که وی پیش از آن دیده بود گرچه میتوانست به یاری وی آید، اما خیلی نمیتوانست او را برای بازتاب این موجود، که برای نخستین بار میدید، یاری دهد. بنابراین، نیاز به یک تجزیه و تحلیل مستقل و ویژه داشت. این فرد آن پدیده را در جریان ارتباط عملی که با آن داشت، و فرایندی که گذراند، در ذهن خود بازتاب کرد و ویژگیهای آن را تجزیه و تحلیل کرده و به یک شناخت نسبی رسید. چندان که اگر از آن پس، شخص دیگری از وی می پرسید که آیا تو شناختی از اسب داری، پاسخ میداد، آری؛ و می افزود که البته شناخت وی کامل نیست، زیرا تنها یکبار با یکی از آنها روبرو شده و مدتی با آن در ارتباط بوده است. از این رو تجربه اش محدود است؛ ولی، خوب، این تجربه به وی اجازه میدهد که اگر مانند آن دید، برخی چیزها را زودتر دریابد.
از آن پس با نمونه های دیگری از این حیوان که باز تا آن زمان ندیده بود، آشنا شده و بررسی آنها  به تکامل دیدگاه پیشین وی که در ذهن وی موجود بود، یاری رساندند و اکنون مجهز به یک دیدگاه عام تا حدودی ساخته و پرداخته، در مورد شناخت اسب و تمایزش از دیگر حیوانات شده است. این همان چیزی است که از معنای آموختن از تجربه و به دست آوردن شناخت فهمیده میشود.  
 با این همه، ممکن است که وی باز نمونه ای از این نوع راببیند که تا کنون و در نمونه های گذشته ندیده بود و بنابراین تجربه ای هم از چند وچون آن نداشت و شناخت عامی( یا«برداشتهای قبلی» ای که در حافظه اش موجود بود) که داشت نیز به تنهایی برای شناخت این موجود تازه کفایت نمیکرد.
پرسش کلیدای که برای بدست آوردن شناخت از این مورد مشخص میتوانست طرح کند این بود که این موجود مقابل وی چه ویژگیهای معینی دارد که وی نمیتواند آن را در چارچوب دیدگاه عامی که تا کنون بدست آورده جای دهد و یا دیدگاه عام وی نمیتواند خیلی راحت آن را توضیح دهد. سپس به این دو نکته میپرداخت که  کدام یک از این ویژگیها با موارد پیشین مشترک و بنابراین قابل انحلال در شناخت عامی که به آن مجهز هست، میباشد و کدام ویژگیها با آنها در تمایز و تضاد قرار دارد و لذا نه تنها نمیتواند در شناخت عام موجود وی منحل کرد، بلکه به عکس باید شناخت عام را تغییر داد به گونه ای که این مورد ویژه را نیز در بر بگیرد.
به عبارت دیگر این موجود، ویژگیهایی دارد که آنها که تا کنون دیده بود و بر مبنای همانها هم شناخت عام وی از این موجود ساخته شده بود، نداشتند. اینجا آن دیدگاه عام که وی در پرتو آن اسب کنونی را بازتاب داده و داوری میکند، با واقعیت موجود کنونی که طبق بررسی و تحقیق مشخص وی از ویژگیهای آن، از حد معمول آنها بزرگتر، رنگهای آن متفاوت تر، نیروی آن قوی تر، سرعت آن بیشتر و هوش و قابلیت هماهنگ شدن آن با محیط پیرامون بالاتر و خلاصه از جهات گوناگون، در تضاد قرار می گیرد. به این تضاد، تضاد بین خاص( یعنی تجربه نو و تازه و با ویژگیهای کمی و کیفی و اندازه متفاوت)با عام (یعنی همان شناخت یا دیدگاه پیشین) و یا برعکس تضاد موارد پیشین، با مورد نو می گویند.
سیر شناخت وی، از ویژگیهای این اسب و اشتراکات و تفاوت های آن با تجارب پیشین آغاز میکند و به مرور به بازتاب منطقی آن دست میزند. در این فرایند، این موجود و قوانین ویژه آن را می فهمد. با بدست آوردن این تجربه نو، از یک سو برخی وجوه اساسی شناخت پیشین عام را که با بررسی این موجود، باز هم بیشتر تایید شده، استحکام می بخشد و از دیگر سو، آن شناخت عام پیشین را که برخی چیزها این مورد ویژه را در بر نمیگرفت، راست و ریست میکند. برخی چیزها را اصلاح و دقیق تر میسازد و برخی جهات را توسعه و تکامل میدهد و به این ترتیب دیدگاه عام خود را که جمع بست تمامی تجارب وی تا آن زمان است، به شناختی بالاتر ارتقاء داده، بارور کرده و به آن غنا و ژرفا بخشیده است. به این تاثیر خاص بر عام میگویند.
همچنانکه گفتیم در این جا شناخت عام، که همچون چراغی عمل میکند که پرتویی بر این پدیده مشخص می اندازد، راهنمایی برای شناخت این پدیده ویژه و یاری کننده است؛ چرا که خود این شناخت عام، نتیجه تجارب، رابطه ها، کنش ها و شناخت های خاص های بوده است.
 از یک سو، وی طبعا نمی تواند، همه ی آنچه تا کنون یاد گرفته و تجاربش را افزون کرده است، فراموش کند و به هر پدیده ای این گونه برخورد کند، که گویا بطور مطلق(مگر اینکه نقطه حرکت را صفر فرض کنیم که ما در فرض های گذشته این مورد را جای دادیم) هیچ رابطه ای و تجربه ای و بنابراین شناختی از آن نداشته و بنابراین هیچ گونه مناسبتی با تجارب پیشین وی ندارد. زیراحتی اگر این یک مورد استثنایی هم باشد، باز این نکته کلیدی وجود دارد که جهان یک کل(یا یک عام) پیوسته است و هر جزء خاص آن، به شکلی دارای برخی از خصوصیات این کل هست.
از سوی دیگر وی نمیتواندچون تجربه ای دارد، صرفا به آنها اتکاء کند و هر چیز نویی و هر پدیده ویژه ای را که در مقابل وی ظاهر میگردد، در چارچوب تجارب پیشین و شناخت عام(یا «برداشتهای قبلی») بگنجاند و به آن در آن چارچوبها«معنا» دهد و اگر نگنجید، بزور جای داده و با تنبلی هر چه تمامتر، از زحمت و کار تجزیه و تحلیل مشخص و ویژه آن  سرباز زند. اگر چنین باشد، آنگاه شناخت عام اولا هیچگاه بدست نمی آید(همانگونه که گفتیم میتوان فرض را برآن گذاشت که ما داریم از صفر آغاز می کنیم و هیچگونه شناختی از پیش نداریم)، و تنها در حد یک تجربه که اجزاء آن از هم گسیخته هستند و هر کدام برای خود سازی میزنند، باقی می ماند، و دوما، هیچگاه تغییر نمیکند. این شناخت عام- یعنی آنچه که قرار بود که چراغی باشد- مانند حقیقت مطلقی میشود که یک بار برای همیشه بدست آمده و تنها باید همه چیز را با آن اندازه گیری و درک کرد.
وانگهی، اگر چنین بکند، تضاد مورد خاصی که اکنون در برابر وی قرار گرفته است، با تجربه و دانش پیشین و شکستهای متوالی در برخورد با این پدیده که از بکار بردن خشک و مرده(دگماتیکی) دیدگاه عام وی سرچشمه میگیرد، بناچار وی را مجاب خواهد کرد که تلاش کند توجه خود را روی آن و صرف نظر از برخی از تجارب پیشین خود، به این معنا که یا اصلا و یا تا حدودی بدرد این مورد ویژه و نو نمیخورند، متمرکز کند.(1)
این به آن میماند که شخصی که خانه های گوناگون زیاد دیده است و تجارب، تصورات و کلا دیدگاهی عام در مورد خانه داشته و دارد، با دیدن جوانب گوناگون یک خانه مدرن و هنری بگوید که «من تصور میکردم- یا پیشداوری میکردم- که این خانه هم مانند خانه های دیگر است(در اینجا وی از شناخت عام خود حرکت میکند، تا این خانه را هم در چارچوب شناخت پیشین خود بگنجاند و یا بر مبنای آنها داوری کند)، اما این خانه در تصورات موجود من نمی گنجید(یعنی با آنها در تضاد قرار گرفته بود) و به گونه ای جزیی و یا بکلی، تصورات مرا در مورد خانه تغییر داد( خاص، عام را تغییر داد و بارور کرد). البته عکس آن نیز راست در میاید: پس از دیدن جاهای گوناگون خانه ای بگوید که« این هم یکی بود مانند دیگر خانه ها و چیز بکر و تازه ای نداشت، درنتیجه  تغییری اساسی در تصورات پیشین من در مورد خانه ایجاد نکرد»( یعنی خاص، عام را تغییر نداد، زیرا در موارد پیشین تجربه شده بود).
اساس حرکت در مورد شناخت هر پدیده ی ویژه، «پیشداوری» کردن، یا حرکت از مفاهیم و تعاریف عام یا «برداشتهای پیشینی» که در ذهن (یا حافظه)موجود است و ساختن این پدیده  بر مبنای آنها نیست. اینها یاری دهنده و پرتو افکن بر فرایند شناخت این پدیده ویژه هستند و باید با ظرافت از آنها، برای بازتاب ذهنی این پدیده یاری گرفت و استفاده کرد؛ اساس حرکت خود همین واقعیت ویژه است که باید از ویژگیهای خاص آن بسوی مفاهیم و تعاریف عامی برای تجزیه و تحلیل آن دست زد و در این روند از آن شناخت های پیشین یاری گرفت. و این روندی از شناخت است که خواه در شناخت علمی و خواه در مورد فرایندی که مردم عادی تجارب خود را افزون می کنند، راست در میاید.
  در چنین شناختی، که شکل عمومی شناخت است،  وضع به هیچوجه این گونه نیست که چون یک دیدگاه عامی داریم پس در هر مورد بر مبنای آن دیدگاه عام یا بر مبنای آنچه در حافظه مان موجود است، پیشداوری کنیم و به این مورد ویژه هویت و «معنا» دهیم.(2) این جز شکلی از کاربرد مکانیکی و ضد دیالکتیکی  دیدگاه عام و نهایتا ذهنی گرایی، چیز دیگری نیست. نه موارد پیشین و نه این مورد ویژه حاضر، هیچکدام در چنین فرایندی ساخته نشده که چون دیدگاه عامی داریم، باید بر مبنای آن داوری کنیم، و پس دیگر نیازی به تجزیه و تحلیل هر مورد ویژه  و درک چیزها با هویت  مستقل شان و بدانگونه ای که واقعا هستند نداریم و همین دیدگاه عام ما را بس است تا بتوانیم همه چیز را بدون کار و زحمت و تلاش ذهنی سبک و سنگین و داوری کنیم.    
بطور کلی، پیش کشیدن حافظه بوسیله صالحی نیا یک سفسطه است، برای درست وانمود کردن یک دیدگاه نادرست ذهنی گرایانه و یا نشان دادن یک دیدگاه ذهنی گرایانه به جای شناخت علمی و نمایش آن به عنوان «قانون ذهن». زیرا که صحبت در مورد خود فرایند بازتاب است و میتواند در مورد بدست آوردن شناخت از موجودی تازه باشد و یا موجودی که در چارچوب یک نمونه از موجودات، از نوع ویژه است، و نه بطور کلی در مورد فرایندی از شناخت که تمام شده و در حافظه نقش بسته است. اینکه این شناخت موجود در حافظه تاثیر می گذارد، به هیچوجه نفس مسئله را تغییر نمیدهد. ما در گذشته شناختی نداشتیم و پس از آن شناختی بدست آوردیم و از آن در شناختهای پس از آن استفاده کردیم و اگر آن ایراد و اشکالی،  در بازتاب و توضیح پدیده های نو داشت، آن را اصلاح کردیم.
مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم نیز دانشی است که ما آن را حقیقت عام یا جهان شمول می نامیم  و در پرتو نور این شناخت جهانشمول اجتماعی- تاریخی به اشیاء و پدیده هایی که تا کنون تجربه نکرده ایم، می نگریم و آنها را تجزیه و تحلیل می کنیم. اگر در بررسی، تحقیق و تحلیل ویژه ما از پدیده ای معین، آن امر چیزی کیفیتا متفاوت و امر کلی نویی را نشان نمی داد و تنها در جزئیات با آنچه که تا کنون در شناخت عام وارد شده، متفاوت بود، ما در شناختی عامی که داریم، در حد همان جزئیات تغییراتی وارد می کنیم. اما اگر پدیده ها نو بودند و یا تفاوتها و تغییرات جدی و اساسی یا کلی را نشان می دادند و دارای قانونمندی های دیگری، آنگاه باید ما آن شناخت عام را راست و ریست کرده و نونوار کنیم، به گونه ای که با این تجارب نو و تازه ما نیز غنی و هماهنگ شود و کاراتر و براتر شود. این همان چیزی است که از تلفیق حقیقت عام و جهان شمول با واقعیت مشخص، فهمیده میشود.
باید توجه داشت که تلفیق یک سویه نیست. تلفیق، ورود زورکی عام به خاص و راست و ریست کردن خاص برای جور شدنش با عام نیست. تلفیق، وحدت اضداد و دو سویه است. یعنی  هم استفاده از دیدگاه عام برای بررسی خاص است و هم در عین حال باز گذاشتن راه برای اینکه اگر عام در شکل موجودش، نتوانست خاص را توضیح دهد، تغییرات مناسب در عام بوجود آورد. عام، هم راست و ریست کردن خاص، برای فهمیدنش از راه عام است، به این معنی که بسیاری چیزها را تنها در پرتو این اندیشه میتوان فهمید و توضیح داد و در تغییرشان کوشید و در غیر این صورت، جز نوعی درک های آشفته و گیج کننده، چیزی دیگر به وجود نخواهند آورد؛ و هم راست و ریست کردن عام برای جور شدنش با خاص و بگونه ای که این خاص را در بر بگیرد. 
اینجا باید با دقت به وحدت و امتزاج دو حرکت متضاد خاص و عام توجه کرد. در حرکت نخستین که حرکت از خاص به عام است، خاص عمده و عام غیر عمده است. این بدین گونه تبلور می یابد که در هر مورد مشخص، نخست باید تحقیق صورت گیرد و اطلاعات، اسناد و مدارک فراوان و بحد کافی گردآوری شود، آزمایشات و اعمال  برای تغییر واقعیت انجام گردد و این همه بوسیله اندیشه وارسی شده و ماهیت این پدیده و قوانین ویژه آن آشکار گردد و به شکل عامی نو و ویژه خود آن پدیده در آید. طی این حرکت، عام پیشین وجود دارد، اما نه به گونه ی عمده و نه بگونه ای که مانع تحقیق شود و یا بخواهد بزور خود را تحمیل کند و موارد خاص را در خود حل کند، بلکه به عنوان یک چراغ راهنما.چراغی که نتیجه تجارب گذشته و برآمده از آنهاست. اساس حرکت ما، شناخت این پدیده ویژه و اشتراک و تفاوت آن با پدیده های پیرامون، یعنی حرکت از خاص به عام در پرتو آن چراغ راهنما است.
حرکت دوم حرکت از عام به خاص است. ما تمامی اجزاء ویژه ای را که به یاری آنها به این عام- عامی ویژه این پدیده- رسیده ایم، اینک در پرتو آن عام ویژه، دوباره مورد بازبینی قرار داده و توضیح میدهیم. در اینجا عام عمده و خاص غیر عمده و تابع عام است. زیرا این عام است که تمامی اجزای خاص خود، دلایل وجود آنها، اشکالی را که در آنها بروز کرده است و تاریخ تحول خود را توضیح میدهد و تفسیر میکند.
 در کل حرکت یک جدایی و یک پیوستگی صورت میگیرد. آنچه ما به یاری و راهنمایی عام پیشین از پدیده نوین استنتاج کرده ایم و به شکل نظریه ی عامی در مورد این خاص و ویژه آن در آورده ایم، با خود این راهنما یا این عام کلی در وحدت و تضاد قرار گرفته و در نهایت منجر به شکل گیری یک عام نو و تازه که همه جانبه تر و ژرف تر و تکامل یافته تر است، میگردد.
 در این مورد مارکس، خود، نمونه است. وی در پیشگفتار بر چاپ دوم سرمایه می نویسد: «تحقیق وظیفه دارد موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد». این گام نخست یعنی حرکت از خاص است. سپس«اشکال گوناگون تحول آن را تجزیه کرده و ارتباط درونی آنها را کشف نماید» این گام دوم و رسیدن به عام یا شناخت علمی است.
 زمانی که چنین شناختی بدست آمد، تمامی آن اجزاء و شکل های تحول آنها میتواند بروشنی، همه جانبه و با ژرف نگری بیشتری توضیح داده شود. نتایج این فرایند دوگانه، غنای عام است که میتواند همچون عام نوینی، در موارد دیگر به عنوان راهنمایی تکامل یافته نقش بیابد.
حال این فرایند را مقایسه کنیم با این اراجیفی که به عنوان «قانون ذهن» بوسیله «عقل غربی» ارائه شده بود:
«خوب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.»
بر این مبنا، باید تصور کنیم که سرمایه داری به عنوان امری بیرون از ذهن و آن قوانینی که مارکس از آن استنتاج کرد، ساخته ی ذهن مارکس بود، و نه اینکه  ذهن مارکس، آنچه که در واقعیت جاری بود، بازتاب علمی کرده  و به یک سلسله نظرات منظم و پیوسته تبدیل کرد.
  آنچه که در مورد  مارکس میتوان گفت این است که وی پیش از اینکه به تحقیق شیوه تولید سرمایه داری دست زند، به درک ماتریالیستی تاریخ رسیده بود(شرح آن در مقدمه کتاب نقد اقتصاد سیاسی موجود است) این نظریه خود محصول مطالعات تاریخی فراوان و بیشمار مارکس و انگلس بود.
در همین مقدمه مورد اشاره، مارکس  در مورد مسیر حرکتی که دنبال کرده است به روشنی میگوید:
« در سالهای 43- 1842 در ابتدا خود را در وضع ناراحت کننده ای یافتم که مرا وادار به بحث در پیرامون آن چیزی میکرد که به عنوان منافع مادی شناخته شده است. بررسی های رنیش لانتاگ در زمینه تصرف غیر مجاز جنگلها و تقسیم مالکیت ارضی، آغاز مجادلات قلمی بوسیله ی هرفون شاپر، سردبیر وقت راین پروونس بر ضد راینیشه زایتونگ در زمینه وضع دهقانان موزل،  و بالاخره مباحثات مربوط به تجارت آزاد و تعرفه های حمایتی، مرا بلافاصله بر آن داشت که توجه خود را معطوف به مسائل اقتصادی بنمایم.»
پس از این تحقیقات به نظریه عام ماتریالیسم تاریخی میرسد و سپس  آن را به عنوان  راهنما در مطالعه تولید سرمایه داری بکار میگیرد.
 وی می نویسد: 
 «نتیجه عامی که بدان رسیدم و به مجرد حصول چراغ راه مطالعات من گردید» و آنگاه نظریه  ماتریالیسم تاریخی را بیان میکند. پس از ذکر این نتایج، که بنا به گفته وی دستاوردهای وی در امر مطالعه اقتصاد سیاسی و همچون «چراغ راه مطالعات» وی بود در مورد تداوم مسیر مطالعات خود چنین میگوید:
«انتشار ... در 1848 و 1849 و پیشآمدهای پس از آن مطالعات اقتصادی مرا رها شده گذاشت تا 1850 که در لندن آنرا از سر گرفتم. تمرکز مطالب بسیار زیاد در رابطه با تاریخ اقتصاد سیاسی در بریتیش میوزیوم، موقعیت مناسب لندن برای مشاهده یک جامعه بورژوایی و بالاخره مرحله جدیدی از رشد که این جامعه ظاهر با کشف طلا در کالیفرنیا و استرالیا بدان قدم می گذاشت شوق آغاز دوباره ی مطالعات اقتصادی و غور در مطالب تازه را در من بوجود آورد.»
 زمانیکه وی پس از این پژوهش ها به بررسی این شیوه تولید دست زد، به پیشداوری دست نزده و این تجربه ویژه را که شناخت علمی از آن نداشت در چارچوب تجارب و برداشت های پیشین و نتایجی که به آنها رسیده بود، بزور جای نداد. وی نمیگوید که چون به آن دیدگاه رسیده، پس دیگر به مطالعه ی خاص شیوه تولید سرمایه داری و کشف قوانین ویژه آن نیازی ندارد. برعکس، آن نظریه  عام را تنها  چراغ راه خویش برای بررسی این مورد ویژه یعنی شیوه تولید سرمایه داری قرار داده، در خلال تجزیه و تحلیل واقعیت های سرمایه داری از آن به عنوان راهنما یاری گرفت تا در این مورد ویژه یعنی نظام سرمایه داری به قوانین عامی که ویژه این نظام هستند و همچنین به شکلهای تغییر و تحول و چگونگی کهنه شدن و فروپاشی آن دست یابد. هر چه این تجزیه و تحلیل به پیش میرفت، دیدگاه ماتریالیسم تاریخی مارکس نیز غنای بیشتری می یافت. در پایان این تجزیه و تحلیل مشخص اقتصادی، مارکس توانست دیدگاه عام ماتریالیسم تاریخی خود را بارور کرده و ژرفای بیشتری ببخشد.  
 وی در همان مقدمه، بر حرکت از خاص به عام به عنوان وجه اساسی حرکت شناخت علمی تاکید میکند. وی می نویسد که مقدمه ی عامی را که که پیش از آن پیش نویس کرده بود(منظور مارکس مقدمه بر کتاب گروندریسه است) حذف کرده است و در مورد دلیلش برای این کار چنین توضیح میدهد :«زیرا با بررسی مجدد آن چنین به نظرم آمد که پیش بینی نتایجی که هنوز به اثبات نرسیده اند، باعث سردرگمی شده خواننده ای را که واقعا در پی دنبال مطالب است مجبور خواهد که مسیر حرکت خود را از مورد خاص به مورد عام بکشاند». به عبارت دیگر این سیر حرکت نباید برای خواننده ای که میخواهد نظام سرمایه داری را بشناسد حرکت از عام به خاص باشد، بلکه باید از خاص به عام باشد. و نهایتا مارکس دلیل شرح خود را این چنین  مینویسد: «قصد من از ارائه مسیر مطالعاتم در زمینه اقتصاد سیاسی صرفا برای نشان دادن آنست که نظرات من... حاصل تحقیق صادقانه ایست که طی چندین سال صورت گرفته است...»
می بینیم که شناخت علمی مارکس از شیوه تولید سرمایه داری «مشروط به خود»مارکس یعنی  «ذهن» و «حافظه» مارکس نیست، مشروط به «تاریخ و تجارب پیشین» وی نیست، یک «برداشت شخصی» و یا «روایت شخصی» نیست، بلکه در درجه نخست، حاصل  پژوهش ها و مطالعات و مشاهدات فراوان و بی حد و شماری در این مورد ویژه و کاری سخت و طاقت فرسا برای بازتاب علمی آن است. همچنانکه استنتاج ماتریالیسم تاریخی از تاریخ، مشروط به خود مارکس(و انگلس)، مشروط به تجارب پیشین و حافظه مارکس نبود. زیرا در واقع، تا آن زمان هیچکس چنین نظریه ای را ابراز نداشته و مارکس و انگلس با مطالعات و پژوهش های فراوان، برای نخستین بار آنرا کشف کرده و ابراز داشتند.      
حال این فرد گونه ای صحبت می کند، انگار ما یک بار برای همیشه به برداشت هایی رسیده ایم و هر چه می بینیم، با آن برداشتهای قبلی، به آن مُهر میزنیم و قالب بندی می کنیم. به این ترتیب تمامی فرایند واقعی بدست آوردن تجربه و شناخت بزیر پرسش میرود. همانگونه که با نمونه هایی نشان دادیم، حتی افراد عادی شناخت خود را بدین گونه تکامل نمیدهند، چه برسد به شناخت علمی.
 در اینجا  تنها باید بروی این نکته تاکید کنیم، که  نقش ذهن صرف گیرنده ی منفعل یا بازتاب دهنده منفعل واقعیت بیرونی  نیست. همان گونه که در بخش دوم همین نوشته اشاره کردیم ما در جریان عمل یعنی کار کردن روی یک شیء با پدیده است که شناخت بدست میآوریم و در عین حال آن شناخت را در فرایند تغییر عملی آن پدیده بکار می بندیم.
همانگونه که بدست آوردن شناخت علمی از سرمایه داری نیازمند رابطه داشتن با آن و گذراندن فرایندی است، به همین ترتیب شناخت علمی از آن، نیز تنظیم کننده رابطه ما با آن و آوردن آن در چارچوب های فعالیتهای نو و تاثیر گذاشتن و تغییر دادن آن است. این به معنای بیرونی شدن شناخت و هویت یافتن آن در بیرون یا عینی و عملی شدن آن است. نه سرمایه داری آن گونه که  واقعا در موجودیت خود بوده است و نه این  تاثیراتی که روی آن میگذاریم، هیچکدام به این معنا نیست که  موجودیت عینی و فعلی آن محصول صرف اندیشه ماست.
 توضیح آنکه ما همان روابط و فرایندهای عملی و شناختی که در رابطه با سرمایه داری داریم، با مضمون و اشکال دیگری، با موجودات طبیعی هم داشته و داریم. اما اینکه پس از شناخت علمی و تلاش برای تاثیر و تغییر آنها، این تاثیرات چگونه عمل کنند و به چه تغییراتی در آن موجودات منجر می گردد، نه بسته به ما، بلکه بسته به خود آنها و قانومندی های خود آن اشیاء و پدیده هاست. 
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند 97
یادداشتها
1-   ماکارنکو در داستان پداگوژیکی شرح مناسبی از این مسئله بدست میدهد. یعنی از تضاد دیدگاه عام با مورد خاص . وی نخست در آموزش شاگردانی که تمامی آنها بچه های در کوچه ها رها شده، ولگرد وعموما  بزهکار بودند، از روش هایی که در دانشگاه یاد گرفته بود استفاده میکند، یعنی آموزش ها و شیوه هایی که عموما برای بچه های در شرایط عادی بار آمده، بکار میرفت. اما شکست های پی در پی نصیب وی میگردد؛ شکست هایی که پایانی بر آنها نمی تواند تصور کند. یکبار در نتیجه  فشار بیش از حد شکست ها و ناتوانی در برقراری رابطه پویا با شاگردان و رفتارهای بیرون از کنترل آنها، و از موضع عجز، تصادفا رفتاری عکس العملی و توام با خشونت از وی در مورد یک شاگرد سر میزند. این حرکت وی نتیجه بخش شده و عکس العمل شاگردان، وضع نویی را در مقابل وی قرار میدهد. این وضع نو، ماکارنکو را وامی دارد که در تمامی دیدگاهی که در دانشگاه به وی آموزش داده شده بود، تجدید نظر کرده و بر مبنای تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص شاگردانش، طرح های آموزشی نوینی پایه ریزد. از آن پس ماکارنکو در کارش پیروزی هایی یکی پس از دیگری بدست میآورد و تمامی تجارب ارزشمند خود را به شکل نویی ترازبندی کرده وبه نظریه های آموزشی و تربیتی تبدیل میکند. 
2-   انگلس در رد نظر ناشناختنی انگاری(اگنوستیسیسم)مینویسد: اکنون به نظر میرسد که این شیوه استدلال را خیلی مشکل که بتوان با دلیل آوردن رد کرد. اما پیش از آنکه استدلال وجود داشته باشد، عمل وجود داشت. «در آغاز عمل بود»(به نقل از فاوست اثر گوته)و عمل بشر خیلی پیش از آنکه هوش بشر این مشکل را آفریده باشد، آن را حل کرده بود. اثبات وجود حلوا در خوردن آن است. ما از لحظه ای که این اشیاء را بر حسب خصوصیاتی که در آن ها می بینم، مورد آزمایش قرار میدهیم، درستی و استواری ادراک حسی خود را در معرض آزمون اشتباه ناپذیری قرار میدهیم. اگر این ادراکات نادرست بوده باشند، بنابراین تخمین ما از قابلیت استفاده آن شیء نیز باید نادرست درآید و کوشش ما مقرون به شکست شود. ولی اگر ما به هدف خود برسیم، اگر ببینیم که شیء با تصورات ما از آن منطبق است و منظوری را که از آن داشتیم، برآورد میکند. در این صورت این امر به گونه ای قطعی ثابت میکند که ادراکات ما از آن شیء، از خصوصیات اش، تا این حد با واقعیت بیرون از خود ما تطابق میکند. و هر گاه که خود را روبرو با شکست می یابیم، معمولا چندان به درازا نمی کشد که علت شکست خود را پیدا میکنیم. ما خواهیم دید که ادراکی که ما بر پایه آن عمل کرده بودیم، ناکامل و یا سطحی بود، و با به طریقی غیر موجه، با نتایج ادراکات دیگر درهم و قاطی شده بوده است- چیزی که ما آن را استدلال معیوب می نامیم. مادام که ما متوجه پرورش و استفاده ی درست از حواسمان باشیم و عمل خود را در محدوده ی ادراکاتی نگاه داریم که درست ساخته شده و درست بکار گرفته شده اند، خواهیم دید که نتیجه عمل ما، انطباق ادراکات حواس ما و ماهیت عینی اشیاء را ثابت میکند. حتی در یک نمونه هم تا به حال ما به این نتیجه نرسیده ایم که ادراکات حسی و بطور علمی کنترل شده ما، در ذهن ما تصوراتی در مورد جهان خارج به وجود آورده باشد که ماهیتا مخالف واقعیت باشند، و یا این که بین جهان بیرون و ادراکات حسی ما از آن یک ناسازگاری ذاتی وجود داشته باشد.( درباره ماتریالیسم تاریخی، در کتاب تکامل مادی تاریخ، ص 39- 38، تاکیدها از ماست). میتوان برخی از این ادارکات «بطور علمی کنترل شده» را  خشک و تنگ نظر نبودن، پیشداوری و زود قضاوت نکردن، صبر و حوصله بخرج دادن، تجارب پیشین را به عنوان نهایت دانش به شمار نیاوردن، زود گذشته را با حال قاتی و درهم  نکردن، اجازه دادن به چیز که خود را نشان دهد و... دانست.


۱۳۹۷ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(3)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(3)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
اینک برای حل مشکل  تطابق«روایت» شخصی با شیء یا پدیده،«عقل» وارد میشود:
«طبیعتا اینجا یک سوال پیش می اید که ایا موضوع شناخت (پدیده) ایا بکلی سابجکتیو است یا بالاخره ارتباط بین اون تصور از پدیده و خود پدیده چقدراست؟» (صالحی نیا، روایتهای "مارکسیسم و و توهم "مالکیت اصل مارکسیزم"، تمامی بازگفت ها از همین مقاله است)
حالا تا حدودی آمدیم سر اصل مطلب! آیا بکلی ذهنی(سوبژکتیو) است یا خیر، ارتباطی بین این دو یعنی شناخت و پدیده وجود دارد؟ و اگر ارتباط هست، این ارتباط به چه میزانی است؟ با پدیده منطبق میشود یا خیر؟ تنها در صورت انطباق است که «درهم تنیدگی» شناخت و پدیده موجودیت میابد و درستی و حقیقت شناخت تایید میگردد.
«عقل غربی» ادامه میدهد:
«نظریات "ماتریالیستی شناخت" عموما در مقابل این نظریه کانت جبهه گرفتند و گفتند که خیر! پیده ها عینیت دارند و لذا تصور از اون پدیده ها یک جائی باید با ترکیباتی مثل شناخت علمی با خود اون پدیده منطبق شود.»
باز هم یک نظر چرت دیگر!
نظریات ماتریالیستی شناخت، همانگونه که در بخش پیش اشاره ای به آنها داشتیم، ایراد نظریه شناخت کانت را این نمی دیدند که عینیت پدیده ها در آن جایی ندارند،(1) زیرا خود کانت بواسطه ی دوآلیسم خود وجود«شیء درخود» یعنی وجودی غیر از ذهن و بیرون از ذهن را می پذیرد- امری و وجودی که نمودهای آن در دسترس حواس ما قرار میگیرد و موجب برانگیختن احساسات ما میگردد - و آن را «آنسوی نمود» نام می نهد، اما این «آن سوی نمود» را شناخت ناپذیر میداند( و همین هم تفاوت «شیء در خود» کانتی با شیء در خود ماتریالیستها را تشکیل میدهد). دلیل آن این است که کانت، شناخت ما را صرفا از راه احساس ها(که بوسیله ما در ظرف مکان و زمان که «پیشینی» یا ذهنی هستند قرار میگیرند) که در آنها نمودها متجلی میشوند، میداند و مقولات (آنها هم «پیشنینی»هستند) که کار نهایی را روی نمودهایی که باواسطه شناحت حسی بدست آمده اند، انجام میدهند و شناخت را علمی میکنند. بدینسان همه چیز در نمودها خلاصه شده و آن ماهیتی(جوهر، ذات، ماده، مطلق، طبیعت، جهان بیرونی همه میتوانند بجای «شیء در خود» بکار روند) که نمودها، نمود آنند، غیر قابل شناخت دانسته میشود. در مورد شناخت علمی، همچنانکه اشاره کردیم، خود کانت نه تنها  شناخت علمی و انطباق یافتن را نفی نمیکرد، بلکه در چارچوب معینی، یعنی چارچوب نمودها، آن را می پذیرفت و موثر در پیشرفت بشر میدانست.  
بنابراین اختلاف ماتریالیستها با کانت بر سر این نکته نبود که  با رسیدن به شناخت علمی میتوان انطباق با عینیت را نشان داد یا تمام شده پنداشت؛ زیرا عالی ترین شناخت علمی، خودش معیار درستی خودش نیست، و هرچند که اگر با تحقیق و بررسی همه جانبه و ژرفی به آن رسیده باشیم، در کل میتواند قابل اعتماد باشد، اما به تنهایی و در خود نمیتواند نشان دهد که آیا انطباق با پدیده حاصل شده است یا نه.
 پیش از اینکه مسئله ی اختلاف ماتریالیستها با کانت را پی گیریم، بد نیست که به اختلاف هگل با کانت اشاره کنیم.
یکی از وجوهی که هگل با کانت اختلاف داشت، بر سر شناخت ماهیت یا همان «شیء در خود» بود. از نظر هگل ایراد کانت آن بود که نمود یعنی شیء دریافت شده بوسیله حواس پنچگانه ما و ماهیت آن یعنی شناخت «شیء درخود» یا آنگونه که واقعا هست را، که بوسیله مفاهیم و مقولات صورت میگیرد، از یکدیگر جدا میکرد؛ حال آنکه از دیدگاه هگل این دو وحدت دارند و در شناخت منطقی بشکل یک پدیده واحد- عینی که ذهنی شده و ذهنی که درعین رسوخ کرده - در می آیند. پس از دیدگاه هگل، شناخت عقلانی همان رسوخ به ماهیت شیء، فهم تضادها و قوانین حاکم بر آن و بنابراین تبدیل آن به «شیء برای ما» است. از این رو، از دیدگاه شناخت نظری صرف، وحدتی بین شناخت علمی و «شیء در خود» بین ذهن و عین وجود دارد. یعنی آن شیء در شناخت حاضر شده و «ماهیت درخود» را از دست داده و تبدیل به «شی ء برای ما» شده است. این جا این دو درهم تنیدیده اند. از دید هگل به مجرد اینکه ما آغاز به شناختن عقلانی یک شیء یا پدیده می کنیم، «شیء درخود» شروع به تجزیه شدن و تحلیل رفتن میکند و تبدیل به «شیء برای ما» میشود و هنگامی که ما تمامی نمودهای یک شیء یا پدیده را مورد بررسی و تحلیل همه جانبه و ژرف قرار دادیم، ماهیت آن پدیده را شناخته ایم. در نتیجه «شیء درخود» تا آنجا وجود دارد که ما هنوز آنرا نشناخته ایم. به زبانی دیگر، شناخت ما بتدریج  شیء را به درون خود فرو میکشد، غرابت آنرا از بین میبرد و مال خود میکند.
این تضاد ادامه دارد، نه به این علت که شیء درخود، نشناختنی است، بلکه به این دلیل که طبیعت(جامعه و اندیشه) یا همان «شیء در خود» پایان ناپذیر است و از این رو به همراه آن شناخت از آن نیز پایان ناپذیر است. شناخت از رویه و سطح به ژرفا و سطوح زیرین میرود و از یک جانبه به چند جانبه تبدیل میشود، اما نه این سطوح و ژرفا به پایان نهایی خود میرسد و نه این جوانب.
باید توجه داشت که هگل ایده آلیست بود و در موضوع شناخت، سرو ته قضیه «شیء در خود» را در فلسفه خود که آن را آخرین فلسفه میدانست، به هم می آورد. با این همه و گرچه نقادی وی از کانت از دیدگاه دیالکتیک ایده آلیستی بود، بواسطه ایده آلیسم عینی وی، این نقد میتوانست پایه ای برای نقد ماتریالیستی - دیالکتیکی از کانت و خود هگل شود.
 اما ماتریالیستها:
ایراد و انتقاد ماتریالیستها، که اساسا باید مارکس و انگلس را منظور کنیم- زیرا نخستین فیلسوفانی بودند که از دیدگاه ماتریالیستی- دیالکتیکی، نظریه شناخت کانت را نقد کردند- از کانت و به همراه وی هگل، نه بحث در حوزه اندیشه ای شناخت و مثلا علمی بودن و یا نبودن آن از دیدگاه نظری صرف، بلکه وارد کردن دیدگاه عمل در شناخت به عنوان معیار اساسی و برای محک زدن انطباق آن با شیء یا پدیده بود. چرا که «تصور از... پدیده ها» در«ترکیباتی مثل شناخت علمی» به تنهایی نمیتواند  نشان دهد که«با خود اون پدیده منطبق» شده اند، یا خیر، بلکه  اساسا در عمل و آزمایشات است که این منطبق شدن خود را نشان میدهد. 
نقد انگلس از کانت و هیوم (یا اگنوستیست ها) در مورد شناخت «شیء درخود» یا انطباق با آن زمانی که میگوید «گویا ترین رد این نگرش همچون تمامی پندارهای فلسفی دیگر عمل است» در همین خصوص است( لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی- برگردان پرویز بابایی، ص 29). این نقد همچنانکه گفتیم با نقدهگل از کانت تفاوت اساسی داشت و خود انگلس هم به این نکته اشاره میکند. نقد هگل به کانت در چارچوب دیالکتیک شناخت و روابط بین احساس و مفهوم(که از دید هگل این دو وحدت اضدادند) از یک سو، و شیء یا پدیده از سوی دیگر(که خود وحدت اضداد دیگری بین ذهن و عین میسازد) و تماما در حوزه نظری و از دیدگاه ایده آلیسم(عینی) بود. نقد مارکس و انگلس از کانت و هگل جدا از  پذیرفتن نقد دیالکتیکی هگل از کانت، این بود که این جدال در حوزه نظری صرف برای کشف عینیت حقیقت و علمی بودن شناخت کافی نیست و باید عمل را در حوزه شناخت و به عنوان معیار اساسی درستی آن وارد کرد. برای همین مارکس در تزهای فوئرباخ خود(1845) و گویی که جدال هگل با کانت و نیز دیگر فیلسوفان را در حوزه نظری برای پاسخ گویی به مسئله ی انطباق، یا این که شناخت دارای حقیقت عینی هست یا نیست، در نظر دارد، نوشت :
«اين مسأله که آيا انديشه بشری دارای حقيقتی عينی هست يا نه، مسأله‌ای نظری نبوده بلکه مسأله‌ای عملی است. در پراتيک است که انسان بايد حقيقت، يعنی واقعيت و توان انديشه‌اش را، اينجا و اکنون، اثبات کند. مناقشه درباره واقعيت با بی واقعيتی انديشه‌ای جدا از پراتيک، صرفا مسأله‌ای مکتب خانه ای است.»( تاکید از مارکس است)
این حکم بزرگ و فلسفی- انقلابی مارکس، نه تنها یک نقد کلیدی و تعیین کننده از تئوری شناخت ایده آلیستی، بوسیله تئوری شناخت ماتریالیستی است، بلکه در عین حال، یک جهش بزرگ در خود تئوری ماتریالیستی بازتاب و بر پایه ای ماتریالیستی - دیالتیکی است و شامل تمامی اشیاء و پدیده هامیشود.
دیدگاه ارائه شده بوسیله مارکس و انگلس نشان میدهد که حتی در حوزه شناخت علمی که  نیاز به مطالعه، پژوهش، بررسی، تجزیه و تحلیل و ارزیابی فراوان است و گاه دهه ها زمان میبرد تا یک نظریه ی علمی ساخته و پرداخته شود، و از نظر انگلس درآن جایی برای «حرف مفت زدن» نیست،(2) مسئله عمل و آزمایش برای اینکه حقیقت عینی نظریه بدست آمده، ثابت شود، چه جایگاه والایی  دارد. و اما در این روزگار، کسانی مانند صالحی نیا یافت میشوند که این همه تلاش و کار روی داده های بیرونی و استنتاج نظریه ی علمی از آنها را تا حد« روایت شخصی از اشیاء و پدیده ها» تنزل میدهند.(3)
حال میرسیم شناخت خود مارکس: این مسئله که آیا شناخت ما از مارکس دارای حقیقت و واقعیت مارکس است و با آن انطباق می یابد یا خیر نیز به نوبه خود، نه مسئله ای صرفا نظری و اکادمیک، و یا«برداشتها» و «روایت های شخصی» از کتابهای مارکس، بلکه مسئله ای عملی است. به این موضوع دوباره بر میگردیم.
صالحی نیا سپس در بند دیگری از نوشته خود با نام پرزرق و برق و«میخکوب» کننده ی« فاز بررسی علمی پدیده شناخت و تقویت نظریه شناخت از دیدگاه دانش غملکردی مغز»(واقعا آدم فکر میکنه چی میخواد بگه!؟ ) وارد شرحی توخالی و بی مزه در مورد «دانش» مغز میشود:
«رشد دانش غملکردی مغز خصوصا طی 50 سال گذشته به این سوال که شناخت چگونه حاصل می شود و بواقع فاصله بین پدیده و تصور از اون پدیده را چه عناصری شکل می دهند به موضوع سنجش علمی تبدیل شد.»
پس اینجا «عقل غربی» میخواهد آن «عناصری» را بیابد که «بین پدیده و تصور از آن پدیده» نقش دارند. وی ادامه میدهد:
«امروزه می دانیم که شناخت هر پدیده بر اساس حافظه قابل دسترس و غیر قابل دسترس شکل می گیرد.»
 ظاهرا این از مهمترین نکات «فاز علمی پدیده شناخت» است!؟
 «اگر ما تجربه ای از چیزی مشابه نداشته باشیم، ناتوان هستیم از شناختن پدیده جلوی روی ما! اگر گلدان را قبلا ندیده باشیم نمی توانیم گلدان جلوی چشم خود را گلدان ببینیم! شکلش را می بینیم اما در ساختن مفهوم گلدان ناتوانیم!»
اتفاقا صحبت ما هم در مورد همین فرایند شناخت است. یعنی زمانی که ما هیچ تجربه ای از پدیده ای که در مقابل ما قرار دارد، نداریم، تازه با آن روبرو شده ایم و میخواهیم از آن شناخت بدست آوریم.
«لذا برای شناختن یک پدیده مغز ما با مراکز حافظه در تماس است که بتواند ابتدا "شناسائی" کند. اما اون حافظه ها عبارتند از برداشتهای قبلی ما! لذا حتی دیدن ساده یک پدیده و شناسائی ان به حافظه فردی ما به تجارب ما مشروط است.»
پس این همان «عناصری» است که  «دانش مغز» صالحی نیا  به آن دست یافته  است. حال اگر در حافظه ما هیچ  «تجربه» ای از این پدیده ی نو و بنابراین هیچ «برداشت قبلی» وجود نداشته باشد، تکلیف چیست؟ حال اگر ما انسان نخستین باشیم که برای اولین بار از یک منطقه گرمسیر به منطقه سردسیر آمده ایم و برف را دیده ایم، و هر چه به حافظه خود برمیگردیم جز چیزهای سفید و یا مرطوب که جداگانه دیده ایم، چیزی در باره برف در آن نمی یابیم، چگونه میتوانیم از آن شناخت بدست آوریم؟ حال اگر ما تا کنون در جنگی درگیر نشده ایم و شناختی از جنگ نداریم و اینک بناچار با آن درگیر شدیم، چگونه میتوانیم از آن شناخت بدست آوریم؟
صالحی نیا ول کن معامله نیست! او میخواهد به هر قیمتی که شده حکم کذایی اش را به کرسی بنشاند:
«امکان ندارد پدیده ای را بشناسیم مگر عناصری از اون پدیده قبلها در حافظه ما ثبت شده باشد.»
بنابراین اگر من برای نخستین بار با پدیده ای روبرو شوم که شناختی از آن ندارم و «عناصری» از آن در پیش از آن تاریخ، در «حافظه» من ثبت نشده باشد، نمیتوانم از آن شناختی بدست آورم و «مفهوم سازی» نوینی را سازمان دهم. این را باید از دستاوردهای «قانون ذهن» صالحی نیا دانست.  گویا در نتیجه این حکم قاطع و مطلق که «ما هرگز نمیتوانیم که از پدیده ای که تا کنون تجربه نکرده ایم، شناخت بدست آوریم»!؟ باید از خیر شناخت آن بگذریم و فراموشش کنیم. در این صورت روشن نیست که اصلا چگونه خود این «برداشت های پیشین»که قاعدتا در نقطه آغاز یعنی نخستین شناخت، نمیتوانستند وجود داشته باشند، بوجود آمده اند!؟
 وی ادامه میدهد:
«خوب این معنیش چیست؟ اینست که شناخت ما از پدیده ها مشروط است به خود ما! مشروط است به تاریخ تجارب قبلی ما. ما هستیم که اون شناخت جدید را شکل می دهیم. اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست.»
و این نتیجه «فاز بررسی علمی شناخت» است که «برای تقویت نظریه شناخت» صورت گرفته است!امید که زندگی، شناخت ما را از چنین «تقویت ها» تضعیف کننده ای دور نگه دارد!؟
پس «اون پدیده خارج ذهن ما ساخته ذهن ماست»! نتیجه گیری مشعشعی که باید با حروف بزرگ نوشت و به در دیوار آویزان کرد، زیرا «عقل غربی» توانسته چشم غول درآورد! و «عقل ایرانی» و «شرقی» را شکست دهد!؟
شاید که صالحی نیا این سخن مارکس را که «کلیت اندیشیده، ساخته ذهن است» شنیده یا خوانده است. اما براستی که- اگر شنیده یا خوانده باشد- چیزی از آن نفهمیده است.
  پس در «فاز بررسی علمی شناخت» ذهن ما تلاش نمیکند که با آن پدیده در تماس و رابطه قرار گیرد، روی آن بگونه ای متمرکز کار کند و آنرا مورد تجزیه و تحلیل ویژه قرار دهد، به بازسازی ذهنی آن پدیده بوسیله  شناخت منطقی دست زند و با ساختن مفاهیم و نظریه ها، آن را بازتاب دهد، بلکه آن پدیده بازتاب و تجلی بیرونی برداشت هایی است که در حافظه موجود است. و این در نهایت به این معناست که این واقعیت ها و عینیات نیستند که در تحلیل ویژه ما از آنها، به شکل مفاهیم(برداشت ها) در میایند و به آنها جان میدهند، بلکه این مفاهیم عام هستند که به شکل واقعیت ها و عینیات در میایند و به آنها جان میدهند.
 اینها البته جز تکرار نعل به نعل  ناشیانه و عامیانه دیدگاههای ایده آلیستی چیز دیگری نیست و«عقل غربی» میخواهد این دیدگاهها را به وسیله سفسطه مضحک و مسخره «دانش مغزی» و «حافظه در دسترس» که نشان از فقدان حتی زرنگی های رایج بورژوایی دارد، منطقی جلوه دهد. در بخش بعدی ما به این نکات می پردازیم.
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند 97
یادداشتها
1-    ما در اینجا از ماتریالیستهای استوار و پیگیری مانند مارکس و انگلس صحبت میکنیم. برخی از ماتریالیستها مانند فوئرباخ و برخی از مارکسیست ها همچون پلخانف از دیدگاه کانت انتقاد میکردند اما این انتقادها عموما بی توجه به نقادی هگل از کانت صورت میگرفت و در مجموع از یک دیدگاه ماتریالیستی - دیالکتیکی نبود.
2-   انگلس در مقاله ای پیرامون کتاب نقد اقنصاد سیاسی مارکس مینویسد:«نشان دادن درک ماتریالیستی از حتی یک مورد تاریخی واحد، کاری است علمی که مستلزم سالها تحقیق صبورانه است، زیرا از ضروریات آن چنین بر میآید که در محدوده آن جایی برای حرف مفت نیست و تنها با داشتن انبوهی از مطالب تاریخی - که منقدانه مورد بررسی قرار گرفته – و احاطه کامل بر آنهاست که حل چنین مسئله ای میسر میگردد.»( کارل مارکس،«درباره نقد اقتصاد سیاسی » بخش یک، فرانتس دانکر، برلن  1859)
3-    بر طبق این نظریه مثلا انیشتین یا دیگر دانشمندان علم که نتیجه تحقیقات و نظریات فراوان آنها روی «واقعیات دنیا» شکل عملی به خود گرفته است، و جزو مهمترین پیشرفت ها در علم مورد نظر به شمار میآید، بر مبنای «قانون ذهن» کذایی بر مبنای «برداشتهای قبلی»(لابد نیوتنی) داوری کرده و لذا« روایتی شخصی» از حوزه مورد بررسی خود ارائه ارائه داده اند!؟ روشن که است که اختلافات میان دانشمندان، در زمانی که هنوز یک نظریه به سرانجام نهایی خود نرسیده است و یا برای تکامل آن را که امری لازم و بدیهی است، تقلیل دادن به اختلاف بین «روایت های شخصی» خیلی مضحک است. در اینجا اختلاف بر سر ارزیابی بر سر داده های بیرونی و چگونه استنتاج قوانین از آنها و تبدیل به نظریه است. در مسئله «روایت های شخصی» وضع برعکس است؛ یعنی اختلاف بین افرادی است که به واسطه «برداشت» های پیشین خود، داده ها را آنگونه که خود میخواهند، شکل میدهند و این دیگر استنتاج قانون عینی و علم نیست. گفتنی است که صالحی نیا در نوشته های دیگر، نظرات درهم و آشفته ی دیگری در مورد شناخت علمی ارائه داده که بجای خود به آن خواهیم پرداخت.