۱۳۹۷ اسفند ۲, پنجشنبه

درباره مائوئیسم(9) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*


درباره مائوئیسم(9)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*

در عباراتی که در بخش پیشین از لنین آوردیم، توجه وی هم به ویژگیهایی است که در مسیر تکامل عمومی بوجود میاید و هم امکاناتی که همچون یک سلسله حلقه های میانجی عمل میکنند و با تحقق آنها میتوان از روی برخی مراحل تکامل جهش کرد و به یک نظام نو تحقق بخشید.
بر مبنای نظرات تئوریک- سیاسی مائو، که نظرات لنین در مقاله مزبور و دیگر مقالات وی را گسترش داده و ماتریالیسم تاریخی را پیش برده و تکامل بخشید، لزومی به طی طریق همسان، پله به پله و کلیشه واری در تکامل اقتصادی، سیاسی و یا فرهنگی نیست، و برای نمونه، نه روسیه شکل کلاسیک سرمایه داری اروپای غربی را بطور کامل طی کرد و نه چین؛ و باصطلاح در این میان پرش ها و جهش هایی از روی مراحل موجود است که البته مشروط به شرایط و ویژگی های اوضاع ملی و جهانی است.
 از این گذشته، وضع میتواند برعکس شده و کشور از نظر اقتصادی(عمدتا تکنولوژی) عقب مانده، به کشور پیشرفته، شیوه تکامل آن را نشان دهد؛ البته به شرطی که کشور از نظر اقتصادی عقب مانده، بتواند به مراحلی از روابط تولیدی، نظام سیاسی و یا فرهنگ گام گذارد، که کشور پیشرفته نتوانسته هنوز وارد آن مراحل شود. به عبارت دیگر، این کشور عقب مانده، از جوانب معینی پیشرفته تر از کشورهای دیگر گردد. مثالهای روسیه و چین در دوران هایی که سوسیالیسم بر آنها حاکم بود، از این زمره است.
اینک به نظرات مائو بپردازیم که نظرات لنین را در مورد گذار نقد و اصلاح میکند :
مائو در بخش 14 کتاب نقد اقتصاد شوروی با نام آیا در كشورهای عقب افتاده انقلاب دشوارتر است مینویسد:
«لنین می گوید :«هرچه یك كشورعقب افتاده تر باشد گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در آن دشوارتر خواهد بود.»  ظاهراً امروزه این حكم درستی نیست. در واقع، هرچه كشور فقیرتر باشد، گذارسهل تر صورت می گیرد، زیرا كشورهر چه فقیرتر باشد، مردم آن بیشتر خواهان انقلاب اند.» (این کتاب بوسیله عباس میلانی به فارسی برگردانده شده است)
مسئله نیروهای مولد  روابط تولید
به نکته ی فقیرتر بودن بپردازیم: چرا کشوری فقیرتر است؟ نخستین علت این است که آن کشور از نقطه نظر نیروهای مولده (در اینجا صنعت و تکنولوژی) در شرایط عقب مانده تر و یا «فقیر تری» است. در واقع، کشورهایی که از نظر صنعت و تکنولوژی در مراحل تکاملی بالاتری هستند در عین حال ثروتمندترند.(1) تولید بیشتری دارند، سطح درآمد ملی آنها بالاتر است و در نتیجه، تقسیم این در آمد ملی، هرچند هم که با اختلاف بسیار بالایی به نفع سرمایه داران باشد، بازهم بخشی که به شکل دستمزد به طبقه کارگر میرسد، نسبت به سطح تولید پایین و درآمد ملی پایین در کشورهای فقیر و در نتیجه سهم یا دستمزد ناچیز کارگران در این گونه از کشورها، بیشتر است. افزون بر این، بیشتر این کشورها امپریالیست های عمده هستند و کشورهای زیر سلطه و کشورهای میانی را مورد استثمار قرار میدهند و میتوانند بخشی از آن را- گرچه ناچیز- به لایه هایی از طبقه کارگر کشور خود دهند و این لایه ها را به سکوت بکشانند.
فقیرتر بودن تنها از نقطه نظر نیروهای مولد نیست، بلکه در عین حال از نظر روابط تولید نیز می باشد. زیرا در کشورهایی که از نظر نیروهای مولد به سطح کشورهای سرمایه داری پیشرفته نرسیده بودند، اما دارای روابط تولید پیشرفته سوسیالیستی شدند، گرچه سطح زندگی طبقه کارگر و زحمتکشان نسبت به سطح زندگی برخی از لایه های بالایی طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی پایین تر بود، اما بر خلاف آن کشورها- که ثروتمند و فقیر و فقر نسبی و مطلق همواره وجود دارد-  نه فقیر وجود داشت و نه چنین اشکالی از فقر. اما در کشورهای فقیر، بواسطه عقب ماندگی روابط تولید بویژه وجود روابط تولید پیشا سرمایه داری(فئودالی، عشیره ای، قبیله ای و گاه شکلهای دگردیسی یافته برده داری) فقر تشدید میشود. از این رو، فقیرتر بودن به معنای عقب ماندگی در هر دو مورد است.
 گفتنی است که در پنجاه سال اخیر و با توجه به تغییر برخی برنامه های امپریالیستی، این کشورها تلاش کردند که برخی از کشورهای عقب مانده را با صدور صنایع و بویژه برخی از صنایع سنگین، سبک و مونتاژ، به عنوان نقاط اتکاء در مناطق مختلف قرار دهند و در عین حال با بالا بردن سطح روابط تولید(تخریب ساخت های پیش از سرمایه داری و برقراری تمام عیار سرمایه داری کمپرادور) از بروز انقلابات اجتماعی در این کشورها جلوگیری کنند. اما این رشد نیروهای مولد که شکل نوین تقسیم کار جهانی امپریالیستی بود، نتوانست بیکاری و فقر را در این کشورها از بین ببرد.«ببرهای آسیا»(اندونزی، تایلند، سنگاپور، مالزی) از مهمترین این کشورها بودند که میدانیم بیشتر این کشورها و در حالیکه روابط تولید بوسیله امپریالیستها تغییراتی به نفع سرمایه داری کمپرادور کرده بود، در مرحله خاصی دچار بحرانهای عظیم اقتصادی و انقلابات شدند( اندونزی، تایلند و...). بخش دیگری از این کشورها با وجود صدور این کارخانه ها و صنایع به آنها و تغییرات در روابط تولید، باز هم مردمشان در فقر شدیدی بسر می برند (کشورهایی از همین آسیا همچون بنگلادش، پاکستان، هندوستان، بخش های مهمی از کشورهای افریقایی و آمریکای لاتین). خود انقلابات اخیر در کشورهای عربی نیز گواه بر این ادعا است. زیرا انقلاب هم در کشورهای وابسته به شوروی(لیبی و سوریه) و هم در کشورهای وابسته به بلوک امپریالیستی غرب (مصر، تونس و...) رخ داد و صدور سرمایه و انحلال ساخت های عشیره ای و فئودالی و رشد روابط سرمایه داری در این کشورهای اخیر، در سطحی بالا بود.
بنابراین، فقیرتر و عقب مانده بودن، امری نسبی است و در هر دو مورد نیروهای مولد و روابط تولید راست در میاید. عقب مانده از نظر نیروهای مولد و عقب مانده از نظر روابط تولید. اما در کل این درجه رشد نیروهای مولد است که نقش مهمی در سطح زندگی مادی طبقه کارگر و زحمتکشان دارد.
در بالا به کشورهای سوسیالیستی اشاره کردیم و اینجا باید افزوده کنیم که در حالیکه کشورهای روسیه و چین(بویژه چین) روابط تولید سوسیالیستی را برقرار کردند، اما رشد درجه سطح زندگی توده ها و رفاه بیشتر در گرو رشد نیروهای مولد بود(2) و درصورت رشد نیروهای مولد و بالا رفتن کیفیت و کمیت تولید، طبعا وضع رفاه مردم میتوانست بالاتر رود. امری که کشورهای امپریالیستی عموما با محاصره اقتصادی و یا مجبور کردن این کشورها به تمرکز روی صنایع نظامی اجازه نمی دادند، صورت گیرد.
از سوی دیگر، مسئله وابستگی بالا رفتن سطح زندگی به رشد نیروهای مولد، میتواند موجب توجه یکجانبه به این نیروها گردد. این توجه یکجانبه، بویژه مبارزه ی طبقاتی مهمی را در حزب کمونیست چین دامن زد، زیرا تضاد بین رهبران و کادرهای بورژوا شده، که صرفا چشمشان دنبال «رشد نیروهای مولد»، زیر نام «پیشرفت» و «رفاه» بود و مائوئیست هایی شکل گرفت که نخست روابط تولید(و همراه آن روساخت فرهنگ) را مهم ارزیابی میکردند. اساس نظر مائوئیست ها این بود که برابری واقعی در زمینه های اقتصادی و سیاسی بین مردم رشد کند و فرهنگ سوسیالیستی تکامل یابد و نهایتا می گفتند که رشد نیروهای مولد، نه به گونه ای یک جانبه و با بی توجهی به روابط تولید و نه به قیمت از دست دادن روابط تولید سوسیالیستی، بلکه باید بر بستر رشد این روابط و در هماهنگی با آنها تکامل یابد. شعار اساسی آنها این بود:«انقلاب را دریابید، تولید را سازمان دهید». انقلاب اشاره به مبارزه طبقاتی و دگرگون کردن مناسبات تولید داشت و تولید اشاره به رشد نیروهای مولد.
 به صحبت خود بازگردیم: نگاهی به تاریخ یک صد سال اخیر، بویژه پس از جنگ جهانی دوم نشان میدهد که این کشورهای عقب مانده و فقیر بودند که دست به انقلابات زدند و بخشی از آنها برای برقراری سوسیالیسم تلاش کردند.
باید توجه داشت که فقیرتر بودن یک کشور را باید در دو نسبت در نظر گرفت. یکی نسبت به خود کشورهای فقیر و دیگری نسبت به کشورهای ثروتمند. ما در اینجا فقیرتر بودن را بطور نسبی و در تقابل با ثروتمندتر بودن در نظر می گیریم و به مانند یک طیف از کشورهای فقیر، نه لزوما به معنای فقیرترین بودن در میان کشورهای فقیر در هر زمان و شرایطی. به عبارت دیگر، این گونه در نظر نمی گیریم که هر زمان کشورهایی فقیر باشند، میان آنها، کشور یا کشورهایی دست به انقلاب میزند، که فقیرترین آنها باشند. در واقع ممکن است کشوری یا کشورهایی در میان کشورهایی که فقیر هستند، از دیگرکشورهای فقیر، بسیار فقیرتر یا فقیرترین ها باشند، و انقلاب در آنها در نگیرد.
 برای نمونه، در همان زمان انقلاب روسیه، سه کشور آسیایی که انقلاب در آنها در گرفت، یعنی ایران، چین و ترکیه، گرچه و بویژه نسبت به کشورهای سرمایه داری غربی فقیر بودند، اما در آن زمان فقیرترین کشورهای آسیا و جهان نبودند و نیز کشورهایی که در سی چهل سال اخیر در آنها انقلاب صورت گرفته است، از ایران و نیکاراگوئه گرفته تا کشورهای جنوب آسیا و تا کشورهای افریقایی و خاورمیانه( انقلاب اخیر در کشورهای عربی) فقیرترین کشورهای جهان در این دوره نبوده اند.
همچنین ممکن است گروهی از کشورهای فقیر دست به انقلاب بزنند که در آنها  سطوح گوناگونی از فقر، از سطوح کمتر آن تا بدترین سطوح آن، وجود داشته باشد. مثلا از سالهای پس از جنگ دوم در کشورهای افریقایی گروهی از کشورهای فقیر، اما با درجات متفاوت وجود داشتند که دست به انقلاب زدند و در میان آنها نه تنها فقیرترین ها کشورها بودند، بلکه آنها نیز که نسبت به این دسته در فقر کمتری به سر میبردند- و برخی کشورهای کلیدی همچون کنگو و یا افریقای جنوبی در دسته اخیر بودند- وجود داشتند.(3)
 در مورد انقلابات در کشورهای زیر سلطه، افزون بر وجود فقر که پایه اساسی مسئله است، باید به وجود تعداد تحصیل کرده ها، بروز جنبش های فرهنگی، ایجاد و سازمان دادن جنبش های کمونیستی  یا دموکراتیک انقلابی در این کشورها، وجود همسایگانی که در آنها مبارزه نیروهای کمونیست و دموکرات شدت گرفته است و یا  هم مرز بودن با کشورهای سوسیالیستی و غیره اشاره کرد. در برخی شرایط  ویژه مانند مغولستان که یکی از عقب مانده ترین کشورهای آسیایی بود، جدا از عللی که به آن اشاره کردیم، قرار گرفتن در کنار یک کشور سوسیالیستی نقش مهمی در انگیزش کارگران و زحمتکشان برای انقلاب داشت.(4)
 هم چنانکه می بینیم در اینجا حکم مائو دائر بر فقیرتر بودن و انقلاب خواستن، نقش رشد نیروهای مولد را به جایگاه واقعی خود باز میگرداند.
مسئله ناموزونی  در تکامل
 نکته دیگر در نظر مائو، مخالفت این حکم با نظر مارکس است. حکم مارکس دایر بر این بود که آینده یک کشور را کشور صنعتی کنونی به وی نشان میدهد. یعنی کشوری که در آن رشد نیروهای مولد به حد اعلا رسیده اند. حکم مائو( و البته از جهاتی معین احکام لنین در مباحثی که در بخش پیشین  ازمقاله ی درباره  انقلاب ما آوردیم،) وضع را به گونه دیگر تصویر میکند. کشوری که از نظر روابط تولید پیش میافتد که لزوما که کشوری نیست که از نظر صنعت پیشرفته تر باشد، به کشوری که از نظر نیروهای مولد پیش است آینده آن را نشان میدهد.( بطورکلی باید با این حکم مارکس که بر مبنای شرایط در اروپای آن روز استوار است، کار کرد و تفسیر همه جانبه تر و دقیقتر و مبتنی بر نسبی و متغیر بودن مرزهای درستی آن ارائه داد).
مائو به این نکته چنین اشاره میکند:
«كشورهای شرقی مثل چین و روسیه زمانی فقیر وعقب افتاده بودند، ولی امروزه نه تنها نظام اجتماعی آنان ازغرب، كاملاً پیشی گرفته، بلكه حتی آهنگ رشد نیروهای تولیدی آنان نیز بمراتب سریع ترازغرب شده است. مانند تاریخ تحول كشورهای سرمایه داری، كشورهای عقب افتاده از كشورهای پیشرفته، پیشی می گیرند و جلو افتادن امریكا از انگلستان و آلمان از انگلستان، در اوایل قرن بیستم نمونه هائی از این واقعیت است.»
آنچه از این نکات میتوان نتیجه گرفت این است که شکل تکامل نیروهای مولد و روابط تولید در ماتریالیسم تاریخی ناموزون است. بدین گون حکم مووزنی که نسبی است با ناموزونی که مطلق است، کامل میگردد.  پس وضع به این شکل نیست که روابط تولید تابع نعل به نعل  نیروهای مولد باشد، بلکه یک رابطه وحدت اضداد میان این دو برقراراست و همچنین در حالیکه بطور عام تغییر نیروهای مولد است که موجب تغییر روابط تولید میشود، در عین حال در شرایط معینی این تغییر روابط تولید است که موجب رشد و تکامل نیروهای مولد میشود. این نظری است که مائو پیش از این در مقاله درباره تضاد نیز به آن اشاره کرده بود.(5)
به نکته دیگری نیز باید اشاره کرد: نیروهای مولده در شوروی سوسیالیستی در فاصله بین انقلاب اکتبر و سالهای 1953 بسیار پیش افتادند و آهنگ رشد آن از غرب پیشی گرفتند. آیا آنها به کشور سوسیالیستی نوین یعنی چین، آینده خود را نشان دادند؟ هم آری و هم خیر!
میدانیم که سوسیالیسم بر خلاف سرمایه داری بر برنامه ریزی استوار است و رشد اقتصاد و نیروهای مولد( در اینجا صنعت و کشاورزی) در دست بازار نیست. در شوروی سوسیالیستی این برنامه ریزی بر مبنای صنایع سنگین استوار بود، در چین گرچه صنایع سنگین پایه و اساس بود، اما توجه به  صنایع سبک و در کنار صنعت، کشاورزی نیز اهمیت فراوانی یافت. اقتصاد سوسیالیستی ای که در چین بوجود آمد متفاوت با شوروی بود و از توجهات یک جانبه در آن به یک بخش و یا اشتباهات شوروی پرهیز شده بود.  به این ترتیب در اینجا یاد گرفتن، نقد کمبودها و اشتباهات و تحلیل مشخص از شرایط مشخص اساس است.
 در بخش هایی از کتاب ده رابطه بزرگ و یا نقد اقتصاد شوروی ما تحلیلی را از وضع اقتصادی چین می یابیم و مائو با توجه به وضعیت واقعی این کشور، تناسب بین بخش های مختلف اقتصادی و افزون بر آن روابط تولید و نیز روساخت فرهنگی را طرح میکند. طرح کلی مائو و بویژه شیوه وی میتواند برای کشوری که به سوسیالیسم پا میگذارد، یک راهنما باشد، زیرا که بگونه ای دیالکتیکی رابطه ها را مشخص کرده است، اما برای اینکه نیروهای مولد، روابط تولید و فرهنگ رشد کنند، کدام بخش، رابطه و مسئله باید زودتر یا دیرتر دچار تغییر گردد و نقش عمده کلیدی یا رهبری کننده را در هر زمان مشخص در اقتصاد، سیاست و یا فرهنگ داشته باشد و چگونه مدلی در هر کشور باید فرا راه قرار گیرد، باید تحلیل مشخص از شرایط مشخص آن کشور اساس کار باشد.
مسئله فرهنگ
مائو در ادامه همین مطالب می نویسد که «کشور هر چه ثروتمند تر باشد گذار در آن مشکلتر است».
سپس  ادامه میدهد:  «در كشورهای سرمایه داری غرب، تعداد مردم دارای شغل [بسیار] و سطح حقوق ها نسبتاً بالا است.»
به این نکات بپردازیم:
 در کشورهای امپریالیستی غرب (آمریکای شمالی و ژاپن نیز منظور هستند) نرخ بیکاری بسیار پایین تر از کشورهای زیر سلطه است. درست به همین علت است که ما شاهد مهاجرت بی وقفه از کشورهای زیر سلطه و یا حتی کشورهای میانی اروپای شرقی به کشورهای امپریالیستی غربی هستیم.
 البته اینکه بسیاری از مردم دارای شغل هستند، به این معنا نیست که در این کشورها بیکاری و یا فقر وجود ندارد. در این کشورها بسیاری از مردم پاره وقت کار میکنند و حتی حداقل دستمزد یک کارگر نسبت به درآمدهای نجومی سرمایه داران، شاید به نوعی آن کارگر را از نقطه نظر فقر نسبی یعنی نسبت به سرمایه دار خودی، گاه فقیرتر از یک کارگر کشور زیر سلطه نسبت به سرمایه دار کشور خودش نشان دهد. با این همه، آن مزد حداقلی، برای کارگران این کشورها امکانات  بسیار بیشتری و سطح زندگی بالاتری را در قیاس با سطح زندگی کارگران در کشورها زیر سلطه ایجاد میکند.(6)
این مسائل موانع بزرگی در راه انقلاب سوسیالیستی در این کشورها ایجاد میکنند. اما موانع صرفا به بیکار نبودن و یا حقوق بالا محدود نمیشود. در اینجا مائو نقش مسائل فرهنگ را برجسته میکند و ما وارد وجوهی دیگر از ماتریالیسم تاریخی یعنی رابطه زیر ساخت و روساخت میشویم.
مائو می نویسد:
« در كشورهای گوناگون غرب، مانع بزرگی در راه انقلاب و جنبش های سازنده وجود دارد. به عبارت دیگر، سموم بورژوازی چنان نافذاند كه به هرگوشه و كنار رفته و نفوذ كرده اند. گرچه ازحیات بورژوازی ما تنها سه نسل می گذرد، ولی بورژوازی انگلستان و فرانسه از یك تاریخ تكامل ۲۰۰ تا سیصد ساله بهره می گیرند و ایدئولوژی و سبك كار آنان تمام اقشار و كلیه جوانب حیات جوامع خود را تحت تاثیر گرفته است. بدین  دلیل است كه طبقه كارگر انگلستان از حزب  كارگر پیروی می كند و نه از حزب كمونیست. »
در اینجا مسئله فرهنگ در درجه نخست اهمیت قرار گرفته است. فرهنگ بخشی از روبنا است. و چنانکه مارکس اشاره کرد فرهنگ و ایدئولوژی مسلط همواره فرهنگ و ایدئولوژی طبقه مسلط است. و وضع در شرایط کنونی جهانی وقتی اسفناکتر میشود که بورژوازی کشورهای سرمایه داری غرب به مدت حدود سیصد سال فرهنگ و ایدئولوژی و سبک کار خود را در تمامی طبقه کارگر و زحمتکشان نفوذ داده اند.
مائو ادامه میدهد:
«كارگران این كشورها عمیقاً از سوی بورژوازی تحت تأثیر قرار گرفته اند و ظاهراً به انجام رساندن یك تغییر سوسیالیستی درآنجا چندان آسان نخواهد بود.»
 در این کشورها عموما  دو حزب غدر قدرت بورژوازی وجود دارد و اکثریت باتفاق کارگران در این کشورها به یکی از این دو حزب رای میدهند(میدانیم که در انتخابات اخیر آمریکا بخشی از کارگران بویژه سفیدها به ترامپ رای دادند). در این گونه کشورها مشکل که - بجز پپشرو ترین افراد در میان توده ها و یا روشنفکران- مردم دقایق زیادی را صرف اندیشیدن در امور دنیا و همدردی با ملتهای دربند و مشکلات و رنجهای آنها کنند و باصطلاح در بسیاری موارد «اگر دنیا را آب ببرد، بخشهایی زیادی از مردم را خواب برده است».
 اینها به این معنا نیست که  طبقه کارگر، زحمتکشان و یا لایه های میانی این کشورها دست به هیچ جنبشی نمی زنند. آنها به چنین جنبش هایی دست میزنند اما عموما زمانی که فشار زیاد اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به خودشان وارد شود. بحران اقتصادی 2008  که جنبش هایی در پی آن بوجود آمد، نمونه ای است از این مسئله؛ و یا جنبش جلیقه زردها در فرانسه کنونی که در پی سیاست های دولت که بار و فشارهای اقتصادی را بدوش لایه های زحمتکش می اندازد، بوجود آمد؛ و یا زمانی که  سربازان این کشورها در کشورهای دیگر در حال جنگند. مردم این کشورها تا جایی که هنوز شکست نخورده اند و توجیه میشوند که این جنگ ها در رفاه و امنیت آنها نقش دارد، کمتر دست به مبارزه میزنند، اما وضع به شکست نیروهای آنها که کشیده میشود، مبارزات و جنبش ضد جنگ در این کشورها آغاز میگردد.
 مهاجران نیز که بخش مهمی از آنها لایه های کم درآمد را تشکیل میدهند، بیشتر تابع وضع موجود در این کشورها میشوند و کمتر امکان بروز جنبشهایی مستقل می بابند. در دوران کنونی نیز تضادهای بین مردم این کشورها و مهاجران وسیله ای شده در دست احزاب جاه طلب و فاشیست که گرد آن مانور دهند.
اینها اموری است که مائو به آنها اشاره میکند:
«اینکه، با درنظر گرفتن این واقعیت كه این كشورها به میزان گسترده ای مكانیزه هستند، پس از یك انقلاب پیروزمند، مسئله عمده نه مكانیزه كردن، بلكه تغییر[فرهنگ و روحیات] مردم خواهد بود.»
 این مسئله، مسئله تغییرات فرهنگی را بسیار مهمتر از تغییر نیروهای مولد میکند. در عین حال تغییر در روابط تولید نیز ممکن  نمیگردد و از آن مهمتر روابط تولید نوین سوسیالیستی پیروز نمیشوند، مگر اینکه در فرهنگ و روحیات کارگران و زحمتکشان که عمیقا زیر تسلط ایدئولوژی و تفکر حاکم و آغشته به فرد گرایی بورژوایی است، تغییرات اساسی ایجاد شود.  صرفا به فکر خود بودن و گلیم خود را از آب بیرون کشیدن، پول پرستی، تلاش برای پیشرفت فردی، خودنمایی و در میان دیگران سَر شدن، وجوه اساسی ذهن و روان فردی در میان بخش بزرگی از لایه های میانی و طبقه کارگراست.
به این ترتیب، در اینجا نیز ساخت فرهنگی یک تابع نعل به نعل، ساخت اقتصادی نیست که بگونه ای مکانیکی همراه آن تغییر کند و یا بطور کلی نقش دوم داشته باشد؛ بلکه نخست اینکه بدلیل استقلال نسبی آن، تغییرات آن تابع  مطلق زیرساخت نیست و توجه مستقل و تمرکز ویژه ای را بروی خود می طلبد و دوما نقش بسیار مهم و گاه عمده ای در تغییر از نظام تولیدی کهنه به نظام تولیدی نو بازی میکند. چنانچه  تغییرات در این زمینه صورت نگیرد، نه تنها رشد نیروهای مولد که در بالا به آن اشاره کردیم، بلکه حتی تغییر در روابط تولید، نمیتواند بگونه ای خود بخود روابط سوسیالیستی ببار آورد و از آن مهمتر آنرا تداوم بخشد.
 در انقلابات بورژوایی، این تغییرات فرهنگی تقریبا پیش از انقلابات سیاسی پدید میآمد، زیرا  روابط تولیدی نوین در کنار روابط تولیدی کهنه بوجود آمده و جریان داشت و نیروهای مولد در این کشورها نیز تا حدودی رشد کرده بود و تنها یا مسئله عمده، قدرت سیاسی بود که باید به دست طبقه نو میافتاد. انقلابات سیاسی این نقش  را بازی میکرد که قدرت سیاسی نیز بدست طبقه ای که در اقتصاد تقریبا نقش عمده را یافته بود، قرار گیرد. از آن پس هر سه وجه یعنی نیروهای مولد، روابط تولید و فرهنگ بر طبق منافع بورژوازی در مسیر نسبتا آسانی برای رشد قرار میگرفتند.(8)
اما در انقلابات پرولتری  در مورد هر سه مسئله مشکلات و مسائل زیاد است. نیروهای مولد عقب مانده است(همچنانکه بالاتر اشاره شد انقلاب در کشورهایی که نیروهای مولد آن پیشرفته ترهستند، بسیار کمتر امکان دارد تا کشورهای از این نظر عقب مانده). روابط تولید نیز نه تنها عقب مانده است، بلکه روابط تولیدی نوین نیز به هیچوجه امکان بوجود آمدن ندارند. روشن است که زمانی که نیروهای مولد و روابط تولید عقب مانده باشد، بطور کلی فرهنگ عمومی نیز عقب مانده میشود.
نکات کلیدی قضیه کدامند؟
یک: می بینم که ما نمیتوانیم یک حکم کلی را بیاوریم و بر مبنای آن تمامی امور را سامان دهیم.  نه نیروهای مولد و نه روابط تولید و نه فرهنگ،  اینها را نمیتوان در یک چارت کلی ثابت و با روابط مطلقی جای داد. گرچه باید هم احکام کلی یعنی این را که نیروهای مولد تعیین کننده روابط تولید و زیر ساخت اقتصادی تعیین کننده روبنا است در نظر گرفت و هم ناموزونی آنها را. نکته کلیدی تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص هر کشور، منطقه، گروهی از کشورها، نکات مشترکی از شرایط بین المللی و تمامی وجوه موثر در واقعیت در بررسی و تحلیل است. برای مثال در کشوری معین و در دوره ای، تضاد عمده تغییر در نیروهای مولد، در کشوری دیگر روابط تولید و در کشور سوم فرهنگ است. گرچه برای تغییر از سرمایه داری به سوسیالیسم، هم گونه که تجارب شوروی و چین نشان داد،عموما تغییرات در روابط تولیدی و فرهنگ اهمیتی فزون از حد دارند.
دو: تاثیر و تاثر شرایط بین المللی و همچنین تغییرات در هر کشور معین بروی کشورهای دیگر نیز بسیار مهم  است. انقلاب اکتبر در روسیه بنا به مائو مارکسیسم- لنینیسم را برای چینی ها به ارمغان آورد و توانست انگیزه های زیادی برای تغییرات انقلابی در میان طبقه کارگر و زحمتکشان و روشنفکران کشورهای زیر سلطه و حتی عقب مانده ترین آنها بوجود آورد. امکان تحصیلات در کشورهای امپریالیستی غربی، جذب اندیشه های نو و انتقال آنها به کشورهای زیر سلطه از سوی روشنفکران مسئول و متعهد، نیز به سهم خود موجبات بوجود آمدن شرایط ذهنی انقلاب را ایجاد نمود.
 سه: وجود سازمان ها، تشکلها و حزب انقلابی طبقه کارگر. این نیز به نوبه خود مسئله کلیدی است. چنانچه در کشوری تمامی امور عقب مانده باشد، اما احزاب انقلابی مردمی که خواست تغییر  را دارند، به طبقه کارگر و توده های زحمتکش خواهان تغییر یاری کنند، آنها را آگاهی بخشند، سازمان دهند و مبارزات آنها رهبری کنند، امر تغییر سرعت خواهد گرفت. بسیاری از کشورهای آسیایی، آمریکای لاتین و نیز بویژه افریقایی که از هر نظر عقب مانده و فقیر بودند، تنها به یاری خواست انقلاب و وجود این سازمانهای انقلابی توده ای، توانستند به مبارزه ای پیگیر برای تغییرات دست زنند.
هر کدام از اینها هم میتواند تا حدودی آینده کشور پیشرو را برای کشور عقب مانده داشته باشد، ضمن آنکه باید در نظر داشت که در شرایط معینی که هم تاثیر و تاثر باشد و هم تغییرات معینی در نیروهای پیشرو صورت گیرد، اینکه عقب مانده ترین کشور بتواند به کشورپیشرویی تبدیل شود، امری ممکن میگردد.
آیا اینها احکام اساسی ماتریالیسم تاریخی را تغییر میدهند. خیر! آیا اینها آن حکم اساسی و ماتریالیستی مارکس را که  روابط تولید در نهایت تابع نیروهای مولد است، و روساخت تابع زیر ساخت است، تغییر میدهد: خیر!
مارکس گفت هنگامی که آسیاب بادی معمول است، سینیور(فئودال) و زمانی که آسیاب بخاری بکار میرود، سرمایه دار صنعتی  در راس جامعه قرار دارد. 2000 سال پیش نظام برده داری وجود داشت، اما اکنون نظامی بدان شکل وجود ندارد، زیرا نیروهای مولد رشد کرده اند و روابط تولید و فرهنگ نیز دگرگون گشته اند. اگر ما یک برده دار را از زیر خاک بیرون کشیم و بوی جان بخشیم و بگذاریم که وی با تمامی موقعیت پیشین خود در جامعه حرکت کند، در بهترین حالت و در صورتی که «شانس» با وی یار شود و او تبدیل به یک خرده بورژوا و یا کارگر تهیدست نشود، قطعا به یک سرمایه دار تبدیل خواهد شد. چرا که وی به هیچ عنوان نمیتواند نیروهای مولد را به زمانی که روابط تولید برده داری بود و از این رو روابط تولید و فرهنگ را به آن زمان برگرداند.
 اگر ما همین امر را در مورد یک فئودال قرون وسطی انجام دهیم و شرایط مالی وی را بازتولید کنیم، وی نیز در بهترین حالت به یک سرمایه دار تبدیل خواهد شد، زیرا نیروهای مولد نسبت به فئودالیسم تغییرات انقلابی زیادی کرده اند و در بسی از کشورها، دیگر نمیتوان به آن روابط تولید و فرهنگ بازگشت. و بالاخره اگر صد سال دیگر(کمتر یا بیشتر) یک سرمایه دار را از زیر زمین در آوریم و به وی جان بخشیم و تمامی امکانات تحرک را بوی دهیم، با توجه به رشد نیروهای مولد و همپای آنها، روابط تولید و سطح فرهنگ، وی اگر بخواهد موقعیت پیشین را بازتولید کند، سریعا همچون مومیایی ها پودر خواهد شد و دوباره به دنیای مردگان برخواهد گشت و اگر بخواهد از سوی جامعه نو مورد پذیرش قرار گیرد، موقعیت یک کارکن معمولی را در جامعه کمونیستی خواهد یافت.
م- دامون
بهمن 97
یادداشتها
1-   این حکم هم نسبی است. زیرا کشورهایی در همین دوره وجود دارند که در حالیکه از نظر نیروهای مولد پیشرفته نیستند (بخشی از کشورهای عربی خاورمیانه ) اما کشورهایی ثروتمندند و این به نقش مواد خام در وضع  کنونی بین المللی بر می گردد. اینها نفت می فروشند و چون جمعیت زیادی ندارند، میتوانند درآمد خود را با توجه به طبقه بندی لایه های مختلف، بین جمعیت بومی تقسیم کنند. در این کشورها برای انجام بسیاری از کارها از کشورهای دیگر مهاجر وارد میکنند و این مهاجران که عمدتا طبقه کارگر را در این کشورها تشکیل میدهند، نسبت به جمعیت بومی در وضع خوبی قرار ندارند.
2-   گرچه این سطح در سوسیالیسم عموما یکسان است و نایکسانی های آن با جوامع سرمایه داری تفاوت دارد.
3-   در کشورهای افریقایی افزون بر فقراقتصادی، مسئله  تبعیض نژادی نیز وجود داشت که موجب میگردید این قاره یکپارچه برخیزد و مبارزه طبقاتی وجوهی چند لایه(طبقاتی و ضد سرمایه داری کمپرادور و بقایای روابط فئودالی و قبیله ای، ملی و ضد امپریالیستی و ضد نژادپرستی و علیه آپارتاید) پیدا کند.
4-   در همین دوران در کشورهای جنوب شرقی آسیا( ویتنام، لائوس، کامبوج) که پیرامون شوروی و چین بودند و نیز کشورهای آمریکای لاتین( که نمیتوان تاثیر انقلاب کوبا را بر آنها نادیده گرفت) نیز یکی پس از دیگری انقلابات درگرفت.
5-   در اینجا باید بین آن ناموزونی در تکامل، که بین گروهی از کشورهای سرمایه داری یا امپریالیستی بوجود میاید، مثلا پیشی گرفتن آمریکای سرمایه داری از انگلستان سرمایه داری، یا آلمان امپریالیستی از انگلستان امپریالیستی، با آن ناموزونی در تکاملی که بین کشور فئودالی و کشور سرمایه داری و یا کشور سرمایه داری و کشور سوسیالیستی شده پدید میاید، فرق گذاشت. در مورد نخست، ناموزونی بطورعمده در رشد نیروهای مولد پدید میاید و روابط تولید تغییرات اساسی نمی کنند، در حالیکه در مورد دوم، ناموزونی در تکامل روابط تولید است و این روابط تغییر اساسی میکنند. این امور در مورد کشورهای سوسیالیستی در مرحله گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم، و کمونیستی در مرحله گذار از سوسیالیسم به کمونیسم نیز میتواند راست در آید. یعنی در تکامل این کشورها- و حتی در درون این کشورها-  نیز ناموزونی خواه در رشد نیروهای مولد و خواه در رشد و تکامل روابط تولید و خواه در سطح فرهنگ بوجود آید. براین مبنا حتی در کمونیسم جهانی نیز ناموزونی ها، گرچه با ویژگیهای معینی، خواهد بود.
6-   در حال حاضر اگر دلار امریکا را مقیاس بگیریم، 15 دلار در یک ساعت؛ و این برای بیشتر کشورهای اروپایی و ژاپن نیز با کمی بالاتر یا پایین تر میتواند معیار باشد، زیرا این کشورها هم از ترس یکدیگر و هم از نقطه نظر ایجاد ثبات نسبی در رفاه طبقه کارگر و زحمتکشان، یک میزان معین را در نظر می گیرند. گرچه طی بیست سال اخیر و بویژه پس از بحران 2008 ، سیر نزولی درآمد و فقیر شدن نسبی و مطلق طبقه کارگر در این کشورها یک واقعیت است، اما به سبب سیل مهاجران و امتیازاتی که به کارگران خودی داده میشود، باز وضع به نفع سرمایه داران است.
7-    در همین ایران خودمان می بینیم که تسلط هزاران ساله مذهب- که در چهل ساله اخیر تشدید شده است - بر ارکان فرهنگی کشور، تاثیر مخربی بر ذهن و روان مردم گذاشته و بخشهایی از آنها را بشدت زیر نفوذ خود گرفته است، چندان که تسویه و باز سازی فرهنگ نوین، اگر مشکل نباشد، ساده نیز نخواهد بود.
8-    این حکم عام است. در این کشورها  هم گاه رشد فرهنگ از نیروهای مولد و روابط تولید جلو میافتد. مثال بارز در این خصوص کشور آلمان در اواسط قرن هیجده تا تقریبا اواسط قرن نوزدهم است که در حالیکه از نظر نیروهای مولد و روابط تولید عقب مانده بود از نظر فرهنگی به یکی از پیشرفته ترین کشورهای اروپایی تبدیل شده بود.



۱۳۹۷ بهمن ۲۹, دوشنبه

مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(6)



مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(6)

با باز بینی و درست کردن در دی ماه 97

22
نکات پایانی
نوسان در پیشرفت و بازگشت جزء حرکت تاریخ است و از آن گریزی نیست. بازگشت های تاریخی(اقتصادی، سیاسی و یا فرهنگی) نیز بخشی از حرکت تاریخ هستند.
 این به این معنا نیست که بروز حکومت اسلامی جزیی از سرنوشت مردم ایران و جبری بوده است. چرا که هیچ پدیده ای و در اینجا پیشرفت، به ضد خود تبدیل نمی شود، مگر آنکه شرایط معین لازم برای تبدیل آن به وجود آید. پس همچنان که هگل گفت و آموزگاران ما نیز تکرار کردند، تا شرایط معین شیء یا پدیده ای، یعنی همه چیزهای ضروری برای وجود یافتن آن گرد نیاید، آن شیء یا پدیده پا با وجود نمی گذارد و وجودش ضروری و قطعی نمی گردد. بنابراین، تا شرایط معین عینی و ذهنی شرایط بازگشت- در اینجا حکومت اسلامی- شکل نگیرد، عقب گرد و بازگشت صورت نمی گیرد.
بازگشت نمی تواند بازگشت به اموری باشد که هیچ امکان عینی و یا ذهنی را در شرایط حال نداشته باشند. به عبارت دیگر، بدون وجود چنین امکاناتی در وضع جاری، پرشی از خلاء بسوی آن در گذشته نزدیک یا دور صورت گیرد. از این رو اگر کسانی گمان می کنند که بازگشت یعنی گسست مطلق از وضع جاری و باز گشت به گذشته ای که هیچ اثری از زندگی آن در حال نبوده است، بدون تردید در اشتباه هستند.
و برعکس، اگر کسانی فکر می کنند که معنای بازگشت این است که فرهنگی، سیاست معینی،  روابط اقتصادی معینی و طبقاتی، بدون کوچک ترین رابطه ای با حال و یا ریشه ای داشتن در آن،  به یکباره از گذشته به حال پرتاب شوند، اینها نیز در اشتباه اند.
بازگشت در تاریخ میتواند خوب یا بد، مثبت یا منفی باشد. بد و منفی است زمانی که این بازگشت به اموری توسل می جوید که یا از نقطه نظر تاریخی کهنه شده اند و یا در حال کهنه شدن هستند، و یا اساسا در زمان خود چیز آن چنان دندان گیری نبوده و وجوه مثبت آن چنانی نداشته اند و اینک که بازگشت به آنها صورت گرفته، خود این بازگشت نیز بدتر از آنی است که در اصل بوده است.
 و خوب و مثبت است به این معنا که ممکن است بازگشت به آن چیزی صورت بگیرد که نسبت به آنچه در زمان حاضر وجود دارد، از جنبه هایی نماینده امری یا شرایط بهتری بوده باشد و دستاویز قرار دادن آن برای پیشرفت بعدی به ضرورتی مبرم تبدیل شده باشد.
بازگشت یا آگاهانه و از روی میل و بسته به نیاز است و یا ناآگاهانه و اجباری. میتواند آگاهانه و بر مبنای شناخت قوانین تکامل و سیر آن و نقش بازگشت در این سیرتکامل باشد، یعنی بازگشت به معنای مستقمیا ضد پیشرفت، که در عین حال خود نوعی پیشرفت است و از جهاتی به پیشرفت یاری هم میکند. هم چنانکه بلشویکها به رهبری لنین برخی زمانها نیاز دیدند که به عقب برگردند و سرمایه داری(سیاست نپ) را در روسیه رشد دهند.
 آگاهانه است زمانی که می بینیم که زیادی پیشرفته ایم و اکنون باید اندکی ترمز ها را بکشیم و به عقب بازگردیم و سنگرهایی را که تا کنون بدست آورده ایم، مستحکم کنیم. به بیانی دیگر، برای جلوگیری از سرعت و زیاده روی در پیشرفت و تکامل است. زیاد روی ای که موجب میشود نیروهای پیشرونده، یگانگی و تمرکز خود را از دست بدهند و عقبه آنها ضعیف گردد و در نتیجه همه آنچه به زحمت بدست آورده اند، از دست بدهند. عقب رفتنی برای کنترل اوضاع است. و گاه همین خود برعکس، خیز برداشتنی برای جهیدن و پیشرفتهای بزرگ است. این همه آنجاست که شناخت همه جانبه و ژرفی از اوضاع و مجموع اوضاع وجود داشته باشد و بازگشت به عقب آگاهانه صورت گیرد و به پلی برای  تنظیم منطقی حرکات و یا جهش های نو تبدیل گردد.
و نا آگاهانه و اجباری است، آنگاه که از میان امکانات موجود در هر پدیده و به سبب عدم تجهیز خوب امکانات نو برای پیشرفت، و برعکس تجهیز وجوه و امکاناتی که بوی کهنه میدهند و متمایل به بازگشت به گذشته ای هستند که در آن موقعیت برتری داشتند، این امکانات اخیر رشد میکنند و به واقعیت تبدیل شده و مسلط میشوند. 
 بازگشت هرگز نمیتواند بازگشتی مطلق باشد، بلکه تنها میتواند نسبی باشد. عقب رفتن و بازگشت، هرگز نمیتواند در جای خود متوقف شود، و تاریخ را بایستاند. چرا که مشروط و نسبی است. حرکت اساسی تاریخ رو به پیش و تکامل است و این مطلق است و هیچ نیرویی هم یارای آن را ندارد که مانع این پیشرفت و تکامل گردد.
ماتریالیسم از ما میخواهد برای بررسی هر مسئله اجتماعی از جمله چگونگی زندگی امکانات نو و کهنه در جامعه و شرایطی که در آن اینها میتوانند حرکت و رشد داشته باشند، تحلیل طبقاتی را اساس قرار دهیم و هنگام این تحلیل به تمامی جوانب امر توجه داشته باشیم نه یک جنبه یا جنبه هایی از امر. در تحلیل طبقاتی نیز باید وضع طبقات گوناگون نو و کهنه را بطور عینی مورد ملاحظه قرار داد و هیچگونه تمایلات ذهنی را در آن وارد نکرد. افزون بر این، همچنان که مارکس، لنین و مائو تکرار کردند، باید در بررسی دیدگاه دیالکتیکی داشت و اضداد و در اینجا طبقات، مبارزه آنها با یکدیگر و امکانات آنها را متحرک، زنده و در حال تبدیل به یکدیگر تصور کرد و نه  ایستا و بی حرکت، نه بی جان و مرده. اضداد زنده، جاندار و متحرک هستند و با یکدیگر در حال مبارزه و به سبب افزایش و یا کاهش نیرویشان جای خود را به طرف مقابل میدهند.
رقم زننده نتایج مبارزات طبقاتی، نیروی عینی و ذهنی طبقات، امکانات آنها برای تحرک در زمینه های گوناگون و مبارزه و توانایی تعیین تکلیف آنها با یکدیگر در عمل است. خاستگاه نیروهای عینی طبقات در شرایط اقتصادی- اجتماعی آنها نهفته است و خاستگاه نیروی ذهنی آنها در فرهنگ آنها، در سنن آنها و در آگاهی، خواست و اراده آنها برای تلاش جهت منافع اساسی خود.
هیچ طبقه ای از گذشته وجود ندارد که بدون شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی که هنوز به وی امکان موجودیت و تحرک میدهد، بتواند تاریخ را به نفع خود بچرخاند. اگر شرایط این چنین برای طبقه ای وجود نداشته باشد، آن طبقه نمیتواند تاریخ را به نفع خود به حرکت در آورده و امتیازات گذشته خویش را دوباره بدست آورد.   
از سوی دیگر، نیروی طبقات هم با موجودیت کمی مشخص نمیشود، بلکه بیشتر با موجودیت کیفی آنها  مشخص میشود. مثلا نیروی کمی طبقه کارگر در روسیه و چین کمتر از دهقانان و خرده بورژوازی بود، اما بواسطه کیفیت ویژه اش توانست رهبری انقلاب را در دست بگیرد و جامعه را به پیش هدایت کند.
جهت عکس این قضیه به شکل دیگری بوجود میاید. برخی زمان ها نیروهایی که منافع و امتیازات خود را در حال دست رفتن می بینند و از جهاتی معین در حال مرگ هستند، تقلای بیشتری میکنند و دست و پای بیشتری میزنند و تمامی تلاش خود را برای گرفتن قدرت و یا نگاهداری آن و بازگشت امتیازات وموقعیت ها پیشین انجام میدهند.
 نتایج این مبارزه، گاه به وضع آگاهی طبقات دیگر و دانسته های آنها از تاریخ و چگونگی تکامل آن بستگی ندارد، بلکه در واقع به نیروی عملی آنها و چگونگی تجهیز این نیروی عملی بستگی دارد. باید به این نظر لنین توجه داشت که بورژوازی پس از سرنگون شدن، صدها برابر نیرو آن قوی تر میشود و تلاش آن بیشتر.
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 97


۱۳۹۷ بهمن ۲۸, یکشنبه

مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(5)


مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(5)

21
برخی دیدگاههای نادرست در مورد علل برقراری حکومت اسلامی و شکست انقلاب
یکی از دلایلی که برای شکست چپ ها آورده میشود، دلیلی که ایرادها، کمبودها و ناتوانایی های پایه ای چپ را در سایه قرار میدهد، این است که چپ ها خطر جریانهای مذهبی را درک نکرده و خمینی را بدرستی نمی شناختند، کتابهایش  را نخوانده و نقد نکرده بودند و برای همین هم بود که فریب وی را خوردند. این دلیل محدود به چپ ها نیست و گروههای دموکرات و لیبرال هم به آن توسل می جویند، گرچه نه به اندازه چپ ها.
 نتیجه این دیدگاه این است که چپ ها، که بسیاریشان از روشنفکران و نخبه های کشور بودند، ساده بودند،عقل نداشتند، فریب خمینی خدعه گر را خوردند و سرشان کلاه رفت.
 نقد بالا تا آنجا که صرفا در مورد شخص خمینی و نظرات وی، بویژه نظریه «ولایت فقیه» است، شاید درست باشد، اما نخست اینکه تعمیم دادن به آن واینکه مبارزاتی با جریانهای مذهبی وبرنامه های آنها صورت نگرفته بود، به هیچوجه درست نیست، و دوم: حتی اگر چپ ها نظریات خمنیی را نقد کرده بودند، با توجه به شرایطی که ما در پیش شرح دادیم، اینکه خمینی به حکومت نمی رسید بسیار دور از ذهن می نماید.
 اکنون به این نکات میپردازیم:
 تقریبا ما از زمان مشروطه تا سالهای انقلاب 57، خواه از درون نهاد روحانیت(از بخش های لیبرال و دمکرات گرفته تا ارتجاعی) و خواه از بیرون بوسیله گرایش های مختلف بورژوا- بوروکرات های وابسته، بورژوازی ملی لیبرال، خرده بورژوازی دموکرات و چپ وابسته به طبقه کارگر با مبارزه با اندیشه های متحجر مذهبی و دینی روبروییم. مروری بر کتابها، مقالات و نشریات منتشر شده از مشروطیت به این سو نشان میدهد که بسیاری از آنها در نقد نظرات متحجر فلسفی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی (از جمله حقوقی)، اصول دین و مذهب نوشته شده است و در پاره ای از آنها تحقیقات واقع بینانه ای در مورد زندگی پیشوایان دین، مذهب شیعه، عرفان و تفکرات سیاسی- ارتجاعی روحانیون صورت گرفته است.
 اگر از مشروطیت بگذریم که بسیاری از خود روحانیون با تز فضل الله نوری یعنی «شورای پنج نفره مجتهدین »ی که قرار بود ناظر به قوانین مجلس  و بررسی عدم تخالف آنها با دین اسلام باشند، به مخالفت برخاستند و گفتند که «مشروطه مشروعه نمیشود» و حکم اعدام این فرد را صادر کردند، میتوان از میان  طبقات مختلف  افراد گوناگونی را نام برد که طی این ده ها علیه مذهب و برنامه های مذهبی مبارزه کردند.
برخی از مشهورترین آنها این افراد هستند: علی دشتی از میان بورژوا- بوروکرات ها، احمد کسروی و صادق هدایت از میان دموکرات ها و تقی ارانی از میان چپ ها.  میدانیم که برخی از نظرات احمد کسروی موجبات ترور وی بوسیله متعصبین مذهبی را فراهم کرد.
به جز اینها در بسیاری از کتب تاریخی که در سالهای پس 1320 و بویژه پس از خرداد 1342 که نام خمینی بیشتر طرح شد؛ در ایران نگارش یافت و به چاپ رسید، در مورد تاریخ اسلام در عربستان، نقد نظرات فلسفی و سیاسی گوناگون در میان مسلمانان،  تاریخ ایران پس از حمله مسلمانان، مبارزات نظری فلسفی و سیاسی در ایران در جدال با نظرات خشک مذهبی در زمینه های مزبور و بسیاری از مسائل در دوران 200 ساله نخست تسلط مسلمانان بر ایران، بحث شد و این کتابها  که یکی و دوتا هم نبودند درهمان زمان، هم پر فروش و پر خواننده بودند و هم مباحث فراوانی در جامعه دامن زدند.
در تداوم این امور بسیاری از چپ ها، نظرات اندیشه پردازان دینی مانند شریعتی و یا سازمان های مذهبی مانند مجاهدین خلق را نقد کردند. برای نمونه کتاب علی اکبر اکبری به نام درباره چند مسئله اجتماعی (درباره کتاب اسلام شناسی شریعتی) در زمان شاه روی میز کتابفروشی ها بود و تا آنجا که نگارنده شنیده است با اینکه اکبری نویسنده مشهوری نبود(در مقابل شریعتی که آن زمان آوازه ای داشت) کتابش کم فروش نرفت.
اندیشه هایی که این کتابها بیان میکردند بوسیله روشنفکران و کتابخوان ها بدرون توده های مردم برده شد و به مرور در طی سالهای 20 تا 32 و بویژه پس از سالهای 42 بخش هایی از توده های طبقات مختلف از اندیشه های مذهبی کنده شدند و در برخی نیز پایه های این اندیشه ها سست شد.
 البته حد و حدود این مسئله را باید تا جایی که به جنبه هایی از فرهنگ در زمان مزبور ربط میابد، دید و نه بیشتر از آن. زیرا خود انقلاب مشروطیت و مبارزه  فرهنگی پیگیری که از سالهای پیش از آن آغاز شده وهم زمان با آن ادامه یافت، و نیز روندهای اقتصادی و سیاسی حاکم بر ایران پس از سالهای 1300 و نیز گسترش دانشگاهها و غیره نقش موثری در کنده شدن مردم( بویژه طبقات مدرن) از باورهای سنتی بویژه دینی داشتند. 
 از سوی دیگر، باید توجه داشت که مسئله در همین حد و بصورت تقابلی یکجانبه و رشدی یک سویه دنبال نمیشود، زیرا که مبارزه با دین و برنامه های آن، با مبارزه نظری روحانیون و کت پوش های مذهبی- که اینک سخت تر ازهمیشه و بنا به دلایل متفاوت برای لایه های گوناگون- موقعیت خود را در خطر میدیدند، با نظرات ماتریالیستی و دیدگاههای اجتماعی - سیاسی جریانهای مختلف چپ و لیبرالی و شرح شکست های طبقه کارگر و بورژوازی ملی در ایران و جهان پاسخ داده میشد. آنها نیز به نوبه خود و بویژه به این دلیل که روز به روز از افراد پیرو مذهب و دین، خواه میان درس خوانده ها و خواه میان افراد عادی، کاسته میشد و به افرادی که یا به چپ ها، دمکرات ها و لیبرال ها گرایش می یافتند و یا دیگر به نماز و روزه و سنتها، آداب و مراسم مذهبی آنچنان اهمیتی نمی دادند، افزوده میشد، به تلاش نظری و عملی زیادی دست زدند و از جمله کتابهای بسیاری نوشتند.
حال با توجه به این دو روند متضاد اساسی که با یکدیگر در تقابلی سخت قرار گرفته اند و هر کدام در سمت خود فشردگی میابند، ما با دو جریان در انقلاب روبروییم:
 جریان نخست همان مدرنیسم لیبرال، دمکرات و چپ است و جریان دیگر در مقابل آن، گرایش مذهبی چغر و سفت و سختی است که پیرامون ایدئولوگ های مذهبی خواه کت پوش همچون شریعتی و خواه روحانیون(طالقانی، منتظری، مطهری و بسیاری دیگر) و خواه مجاهدین خلق شکل میگیرد و فشردگی و قطبیت  بیشتری میابد. نفوذ جریان نخست در شهرهای بزرگ و یا صنعتی، آن هم در مناطق مدرن این شهرها و در میان لایه هایی از طبقه کارگر، خرده بورژوازی مدرن و بورژوازی ملی است، و نفوذ جریان مذهبی در مناطق سنتی شهرهای بزرگ(مثلا برخی از مناطق جنوب و مرکز شهر تهران و یا شهر ری)، در شهرهایی که مذهب تسلط دارد(همچون قم، مشهد، کاشان، اصفهان، یزد، کرمان)، در شهرهای کوچک و در روستاها و بویژه در طبقات بورژوازی تجاری سنتی، خرده بورژوازی سنتی، لایه هایی از طبقه کارگر بویژه بخش های نیمه ماهر و ساده آن و نیز دهقانان است. در کل اما جمعیتی که پیرو دین، و مذهبی هستند بیشتر از جریان هایی است که غیر مذهبی و یا پیرو اندیشه های مدرن هستند.  
در مورد تحصیل کرده ها بویژه در مراکز استانهای صنعتی و شهرهای بزرگ، تناسب تا حدودی متفاوت است و ممکن است در برخی دانشگاهها و یا شهرها به نفع جریان مدرن باشد. با این همه، اگر کل تحصیل کرده ها را در سراسر ایران در نظر بگیریم اگر مذهبی ها بیشتر نبوده نباشند، کمتر نیز نبودند. از زمان پیش از انقلاب حکایت میشود که تعداد دانشجویانی که در مساجد دانشگاهها حضور میافتند، کم نبودند؛ و نیز برخی از دانشجویانی که در برخی گردهمایی ها و برنامه ها شرکت کرده اند، از این صحبت میکنند که  دانشجویان مذهبی پیرو شریعتی و مجاهدین که از شهرهای کوچک به آن می پیوستند، نسبت به دانشجویان چپ و دموکرات شرکت کننده، نسبت بالاتری داشت و گاه به 10 برابر میرسید.
باری، از میان این دو قطب، آنکه موفق میشود قطب دیگر را زیر رهبری و سیطره خویش بگیرد، قطب مذهبی است.
پس این مسئله که بخش بزرگی از توده ها در دوره 56- 57 پیرامون جریانات مذهبی و با واسطه آنها، پیرامون خمینی گرد بیایند، خیلی غریب نمی نماید(ما در بخش های پیشین و همین گونه در مقاله شکل گیری جمهوری اسلامی در مورد بورژوازی تجاری سنتی (تجار بازار) و خرده بورژوازی سنتی (تولید خرد، کسبه جزء و بخش هایی از دهقانان) و نیز وضع سیاسی پیشین سازمان های عمده ای همچون جبهه ملی و حزب توده صحبت کرده ایم).
دیدگاه مذکور بجای بررسی همه جانبه، صرفا یک جنبه از مسئله را می بیند و همان را می چسبد و برجسته میکند:« اگر خمینی شناسایی شده و کتابهای وی بویژه کتاب ولایت فقیه نقد شده بود!» لابد جمهوری اسلامی برقرار نمیشد!؟
این نوع نظریه ها از زمره آنهایی است که میتوان سخن لنین را در مورد آنها بکار برد: در هر حقیقتی هر گاه غلو و افراط شود، آن حقیقت به اراجیف تبدیل خواهد شد.
افراد دارای این دیدگاه خود را داناتر از دیگران پنداشته، باد به غبغب انداخته، تلاش میکنند به  دیگران بقبولانند که دارند دیدگاههای «نو» میآورند و نکات «تازه ای» میگویند. غافل از اینکه آنچه می گویند جز دوباره گویی هایی که سالهاست گفته شده، نیست.
درنظرات اینان، خمینی همچون آخوند نابغه و بی مانندی تصویر میشود که توانسته تمامی مردم، طبقات، نیروهای سیاسی و سازمانهای انقلابی و حتی بسیاری از دور و بری های خودش را فریب دهد. و در برابر این آخوند که استاد بزرگ و بی همتای فریب و مانور سیاسی است، همه نمایندگان سیاسی طبقات موجود و همه نیروهای سیاسی موجود در صحنه مبارزه طبقاتی، همچون مشتی موجودات نادان، کم عقل و فریب خورده تصویر میشوند که گویا مطلقا هیچ چیز از سیاست نمیدانستند و همچون کودکانی پستانک به دهن وارد سیاست شده و فریب این آخوند نابغه را خورده اند. و اینها در شرایطی است که بسیاری از این جریانها، بواسطه بده بستان با خانواده های مذهبی(حتی بسیاری از چپ ها از خانواده های روحانیون و افراد مذهبی میآمدند و این منحصر به سازمانهایی که از مذهب بریدند و چپ شدند، نیست) از نزدیک با خانواده های روحانیون پیوستگی و روابط خونی و فامیلی داشته و از بسیاری از ریزه کاری ها و مسائل پس پرده خبر داشتند. بسیاری از زندانیان سیاسی چپ، بخشی از این افراد را از همان دوران زندانی بودن های پیش از انقلاب میشناختند. افزون بر این، بسیاری از آنها دارای تجارب دوره های پیشین دوران مصدق و سالهای 42 نیز بوده اند.
از همان اوائل کار هم مشخص بود که پیرامون خمینی افراد بسیاری از جریانهای مختلف طبقاتی گرد آمده اند و بسیاری از همین ها بویژه لیبرالها به وی رهنمود میدهند که چنین و چنان بگوید. بعدها، لایه های ارتجاعی سنتی و مذهبی پیرامون خمینی بر لیبرالها چیره شده و با جهت دادن به خمینی- جهتی که مورد توافق خود خمینی هم  بود و با آن بگونه ای کامل همراهی کرد- قدرت را قبضه کردند. حال وضع به گونه ای تصویر میشود که انگار خمینی از کره دیگری آمده بود و در ایران هیچکس از افرادی همچون وی، شناختی نداشت.
از سوی دیگر، این نظرات وقایع سالهای 56- 57 را تحلیل نمیکنند. تحلیل سیاسی از آن زمان ما را به این نتیجه میرساند که تضاد با شاه عمده بود و هدف اصلی می بایست زدن وی باشد و اگر سازمان های سیاسی در آن دوران یکساله نخست لبه تیز حمله شان متوجه خمینی نبود، این به ضرورت آن روزگار و برخی مواضع خود خمینی هم بود.
 خمینی خود در امر مخالفت با شاه با انقلاب همراهی کرد و در برخی لحظات که تمامی لیبرالها و حتی ارتجاعیون سنتی، مخالف شدت یافتن انقلاب بودند، خمینی خواست شاه باید برود را طرح کرد و مردم را دعوت کرد در خیابانها بمانند و مبارزه کنند. روشن است که در چنان وضعی و بواسطه چنان مواضعی، یعنی زدودن امری که دهه ها، همچون استخوانی در گلوی مردم ایران باقی مانده بود، خمینی میتوانست و توانست محبوبیت بسیار بیشتری در میان مردم بدست آورد.  البته اگر در آن زمان یک گروه و طیف متحد و یا حزب کمونیست انقلابی وجود داشت، بدون تردید باید به تضادهای غیر عمده توجه میکرد و نظرات و برنامه های آتی خمینی را برای مردم شرح میداد و با آنها مبارزه میکرد. امری که بیشتر و عمومی تر، پس از پیروزی انقلاب و با عمده شدن تضاد تمامی طبقات عمده خلقی با خمینی و جریان وی بوجود آمد و بیشتر نیروهای سیاسی مبارز(و حتی لیبرال) به مخالفت با نام «جمهوری اسلامی» و مفاد قانون اساسی و نیز دیگر یورش های حکام نوین به دستاوردهای انقلاب- که شرح آن گذشت- پرداختند.
 حال به جنبه دیگری از این مسئله توجه میکنیم:
آیا اگر چپ ها در مورد خمینی و نظریه ولایت فقیه وی کتاب نوشته و افشاگری کرده بودند، خمینی و طبقه و طبقاتی که وی را پشتیبانی کردند، نمیتوانستند قدرت را بگیرند و مردم سراغ جبهه ملی و لیبرالها و یا چپ ها با این وضع بلبشویی که داشتند، می آمدند؟
در بهترین حالت و در بهترین شرایط و اگر همه مفروضات را کنار هم به نفع این نظریه یعنی نظریه ای که نقد نکردن برنامه ولایت فقیه خمینی را موجب وضع پیش آمده میبیند- جمع کنیم، آنگاه به احتمال فراوان بیشتر مردمی که ناآگاهانه در پی خمینی روان شدند، به همین نظریه ای میرسیدند که اکنون رسیده اند؛ آنها با خود می اندیشیدند که «اگر قرار است که حکومت آخوندی- این چنین که ما در این 40 سال پس از انقلاب دیده ایم- بوجود آید، به چپ ها که نمیتوان امید بست(«بیست تا سی و دو حزب توده را دیده ایم!»، و یا «اینا نمیتونن خودشون را متحد کنن چطور میخوان مردمو متحد کنن !» و بدتر از همه در قبال برخی رفتارهای نادرست از جانب برخی چپ ها:« حالاشان این جوری اند وای بروزی که به قدرت برسند!») بنابراین «اصلا چرا انقلاب کنیم! مگر خوشی زیر دلمان زده است!».
 و مگر اکنون بخشهایی از مردم نمی گویند که «اگر می دانستیم این جوری میشود، اصلا انقلاب نمی کردیم». آیا شما هیچ شنیده اید که مردم بطور عام بگویند که اگر میدانستیم این جوری میشود، سراغ چپ ها می رفتیم؟ آیا حتی آنجا که برخی سراغ رژیم شاه نمی روند، شاپور بختیار را بهتر از بقیه ارزیابی نمیکنند؟ 
و باز، مگر علیه رضا شاه و حکومت بیست ساله وی کم نوشته و یا سخنرانی شد؟ مگر همین چهل سال اخیر در این مورد کم افشاگری شده است؟ حال این«رضاشاه، روحت شاد» را چگونه باید توضیح داد؟ حال این نکته را که مردم میگویند که «یکی مانند رضا شاه باید بیاد» را چگونه میتوان توضیح داد؟ و یا مگر در مورد امپریالیسم آمریکا و رژیم شاه سابق کم نوشته شد و یا بسیاری از مردم تجربه رژیم سلطنتی و آمریکا را ندارند؟ حال اینکه برخی از مردم  به تمسخر میگویند: «بازم بگو مرگ بر آمریکا» و یا برخی آرزوی بازگشت زمان شاه را میکنند، چگونه باید توضیح داده شود؟ تنها میتوان گفت که مبارزه طبقاتی بسیار پیچیده تر است از آنی است که در نظر این اشخاص می نماید.
نکته مهم  دیگر نه قدرت گرفتن خمینی، بلکه این است که چرا ما نتوانستیم در سالهای بعدی در مقابله با وی و طبقات پشتیبانش به موقعیت برتر دست یابیم و از شکست پیروزی بسازیم؟ آیا همه چیز در همان سال نخست انقلاب خلاصه شد و شکست سرنوشت جنبش بود؟
در اینجا برخی دیگر وارد میشوند و میگویند که «ما اجتماع شبان - رمگی داشته ایم و هیچوقت دموکراسی را تجربه نکرده ایم و همین است که همه سکتاریست و گروه پرست هستیم، نمیدانیم که چگونه یکدیگر را تحمل کنیم و یا  با یکدیگر مبارزه و جدال داشته باشیم. اگر ما هم دموکراسی مانند غربی ها داشتیم این وضعی که برای روشنفکران و سازمان های سیاسی آنها پدید آمد، پدید نمیآمد».
 اما مگر این نیست که اکنون به مدت تقریبا 30 الی چهل سال است که  سران و کادرهای این سازمان ها در کشورهای مهد دموکراسی غربی به سر میبرند و هر چه دل تنگشان میخواهد میگویند و مینویسند، پس چرا نه تنها هیچگونه  وحدت و اتحادی میانشان پدید نیامد، بلکه مداوما به گروههای کوچکتر و کوچکتر تجزیه شدند تا جایی که اگر چهار نفر بودند یکی یکی انشعاب کردند.
 از سوی دیگر، مگر در روسیه  آن دمکراسی که همان زمان در کشورهای غربی وجود داشت، موجود بود، و مگر آنجا در کل، استبداد تزاری حاکم نبود، پس چرا بلشویک ها هیچگاه این را که در روسیه به مانند کشورهایی مانند فرانسه، آلمان یا انگلستان و بعدها آمریکا، دموکراسی وجود ندارد برجسته نکردند؟ و یا مگر در چین دمکراسی وجود داشت که حزبی چنان متحد و غول مانند از آن بیرون آمد که توانست طبقه کارگر و دهقان و فقیرترین لایه های جامعه را متحد کند و جنگی چنان بزرگ را پیش برد و به راهپیمایی تاریخ ساز طولانی دست زند.
 بجز نظرات بالا، نظرات دیگری نیز برای شکست انقلاب عنوان می شود. برای نمونه، بر مبنای برخی از تجارب تاریخی گذشته که در آنها، رهبری و یا نظراتی که در انقلاب، توده ها به دنبال آن روان گشتند، امتحان خود را پس داده بودند، و اینک دوباره تکرار می شدند، برخی روشنفکران پیش رفته و ملت ایران را«فاقد حافظه تاریخی» (گویا شاملو هم چنین گفته است)خواندند.
 بر مبنای چنین نظریاتی ما باید هر گونه بازگشت در تاریخ هر ملتی را به فقدان «حافظه تاریخی» آن ملت حواله دهیم. برای نمونه اگر در کشور فرانسه پس از انقلاب بزرگ 1789 و برقراری جمهوری دوباره خانواده سلطنتی بوربون ها به قدرت باز میگردند و حکومت سلطنتی برقرار میشود (1914- 1930)علتش باید این باشد که ملت فرانسه حافظه تاریخی نداشته است و فراموش کرده بود که انقلاب 1789 خود راعلیه حکومت اشراف و فئودالها و همین خاندان های سلطنتی صورت داده است.
این نوع دیدگاهها نیز مسئله را صرفا به فعالیت  اندیشه انسانها مربوط  میکنند و آنرا در اولویت قرار میدهند و مسئله نیروی عینی طبقات را در عرصه عمل مبارزه طبقاتی نادیده میگیرند. آیا اگر ملتی به گذشته خود آگاهی و اشراف داشته باشد، دیگر در تاریخ آن ملت هیچگونه بازگشتی رخ نخواهد داد؟ در این صورت ما تاریخی خواهیم داشت که تنها رو به جلو حرکت و تکامل میابد و هیچگونه برگشتی در آن نیست. آیا یک جای این تاریخ لنگ نخواهد زد؟
برخی دیگر بر این باورند که خمینی و دولت وی نیزبا یک برنامه ریزی کامل و دراز مدت آمریکا بر سر کار آمدند و این حکومت اساسا پروژه ای آمریکایی بوده است.
 این نوع تحلیها نیز نه میتوانند تضادهایی که از همان زمان میان خمینی و جناحهای گرد آمده پیرامون وی با آمریکا بوجود آمد، تبیین کنند(کودتای نوژه، طبس، جنگ ایران و عراق، شلیک به هواپیمای مسافربری و ...) و نه تضادهایی که پس از آن همواره ادامه داشته است.     
  در مورد دیدگاه «کمربند سبز» نیز که هر از گاهی طرح میشود، در مقاله دیگری توضیح داده ایم. اگر مسئله کمربند سبز درست بوده باشد، باید آمریکا پیش از انقلاب و همزمان با پشتیبانی از طالبان، در ایران نیز شاه را از قدرت بر می داشت و بسیار مودبانه آخوندها را سرکار می آورد. نه اینکه یکسال تمام پشت شاه را بگیرد و تازه در آن اواخر دوره نخست انقلاب، وی را از کشور خارج کند. اینکه آمریکا تصمیم گرفت با خمینی سازش کند در واقع بی راه و چاره بودن وی بود، نه اینکه دوست داشت این کار را بکند و اگر فکر کرد که خوب اگر اینها بیایند در قدرت، بهتر از چپ هاست و یا بهتر از درگیری هایی که روشن نیست که عاقبتش چه می شود، دلیلی برای درستی تز کمربند سبز برای ایران نیست. زیرا این تز بیان یک استراتژی منطقه ای است و باید بر مبنای آن از پیش عمل میشد.  
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 97 



۱۳۹۷ بهمن ۲۵, پنجشنبه

مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(4)


مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(4)

15
 وضع تئوریک- سیاسی سازمان های چپ
دیگر از دلایل شکست انقلاب را باید در وضع کلی سازمانهای انقلابی ای دید که پیرو اندیشه های مارکسیستی - لنینیستی(و برخی از آنان پیرو اندیشه مائو تسه دون) بوده و یا ادعای آن را داشتند.
نخستین نکته این است که این سازمان های از نظر تئوریک - سیاسی هر کدام برداشت ویژه ای از جهان بینی واصول مارکسیسم - لنینیسم ارائه داده وموضع گیری معینی در مورد وضع بین المللی چپ داشتند و وجوه مشترک میان آنها خیلی زیاد نبود. این امر در مورد تحلیل مشخص از وضع اقتصادی- اجتماعی و سیاسی ایران نیز صدق میکرد.
 بخشی از این سازمان ها«خط سه»(بطور عمده پیکار، رزمندگان و اتحادیه کمونیستها و...) بودند و دو بخش دیگر«خط دو»(چریکهای فدایی) و«چهار» (راه کارگر) خوانده میشدند. حزب توده هم «خط یک» خوانده میشد و گویا «خط پنجمی» هم بوجود آمده بود. نام گذاری خطوط نیز بنا به مواضع اساسی و کلیدی معرف آنها صورت میگرفت و در عین حال زودی و دیری تاریخ پدید آمدن هر کدام از آنها را نیز در بر داشت. همین خواندن  آنها با خطوط  «دو» و «سه» و «چهار» که برای این سازمانهای پیرو یا مدعی  م- ل بکار برده میشد(و تازه در این خطوط مثلا «خط سه»، باز گروههایی با مواضع متفاوتی و گاه بشدت ضد یکدیگر نیز وجود داشتند) خود گواه شکاف بزرگی از نظر مواضع تئوریک - سیاسی بین این سازمان ها بود. این وضع درهم و آشفته، تا حدود زیادی بازتاب وضع بین المللی«چپ» در آن زمان بود که چکیده ای از آن را در زیر می آوریم. 
بروز خروشچفیسم در حزب کمونیست شوروی و تسلط کامل و مطلق رویزیونیسم خروشچفی بر این حزب که بدنبال خود بسیاری از احزاب انقلابی و یا مترقی را به فساد رویزیونیسم و مزدوری برای سوسیال امپریالیسم شوروی کشاند. بر حزبی مانند حزب توده، از پیش  رویزیونیسم خروشچفی حاکم بود(1) و در دوران انقلاب، بر سازمان چریکهای فدایی خلق( اکثریت) که نخستین انشعاب بزرگ در این سازمان بود، این رویزیونیسم خروشچفی بود که حاکم شد؛ گرچه این دو سازمان مواضع عموما یکسان  داشتند و روابط آشکار و پنهان و هزار سر و سر با یکدیگر، اما هیچگاه وحدت نکردند.
برخی دیگر از سازمانهای چپ که در آن زمان وجوهی انقلابی داشتند نیز در مورد این انشعاب بزرگ بین المللی مواضع مارکسیستی - لنینیستی نگرفتند و به گونه ای سانتریستی بین رویزیونیسم روسی و مارکسیسم- لنینیسم ایستادند.(2) سازمان راه کارگر(که خود بخشا از افرادی که پیش از آن سابقه عضویت در سازمان چریکها فدایی خلق را داشتند، و برخی از آنها زندانی سیاسی بودند، تشکیل شده بود) و نخست خود سازمان چریک های فدایی خلق(3)  و پس از انشعاب،  بخش«اقلیت» این سازمان، از این گونه گروهها بودند. اینها نیز بنوبه خود و تا حدودی موجب این گردید که بخشی از سازمانهای م- ل از نظر تئوریک  دچار آشفتگی و به هم ریختگی گردند.
در مقابل این انشعاب در جنبش بین المللی دو جریان موضع گرفته و از مارکسیسم - لنینیسم دفاع کردند که این دو، یکی حزب کمونیست چین برهبری مائو و دیگری حزب کار آلبانی به رهبری انور خوجه بودند. و همین منجر به این شد که جریانهایی درون چپ ایران در کنار مواضع مائو و خوجه در مقابل رویزیونیسم خروشچف و خروشچفیسم بایستند.
انور خوجه بعدها مقابل مائو موضع گرفت و در مقابل مواضع مارکسیستی - لنینیستی وی و آنچه در مارکسیسم- لنینیسم پیش برده و تکامل داده بود، ایستاد و خود به رویزیونیسمی دیگر در غلطید. جدایی اخیر بین حزب کار آلبانی و حزب کمونیست چین نیز در «خط سه» بازتاب یافت. برخی کماکان خط مائو و برخی خط انور خوجه را دنبال کردند.
 انشعاب بزرگ دیگر در جنبش بین المللی با بروز رویزیونیسم در حزب کمونیست چین پس از درگذشت مائو، بوقوع پیوست. با کودتای تنگ سیائو پین در 1976 علیه رهبران مائوئیست حزب(که رهبران اصلی انقلاب فرهنگی- کارگری 1966بودند) و تسلط رویزیونیسم «سه جهانی» بر آن، حزب مزبور از مارکسیسم - لنینیسم- اندیشه مائو تسه دون (در آن زمان به این نام خوانده میشد)گسست کرد و در مقابل آن ایستاد.
این انشعاب نیز در جریانهای چپ در ایران بازتاب داشت و «سازمان انقلابی حزب توده» را که در دوره هایی عناصر انقلابی در آن وجود داشت، به انشعابات گوناگون دچار کرد و «سه جهانی» ها را از آن بیرون داد. «سه جهانی» ها- که در این مقال مورد بحث ما نیستند- بعدها همه در یک حزب به نام «رنجبران» گرد آمدند و به نوبه خود و به گونه ای کامل دنباله رو سیاستهای بورژوایی و برادر کوچکتر حزب توده، منتهی از سویی دیگر، شدند. البته اینها درمقابل نفوذ سنتی این حزب در لایه هایی معین از قشرهای بورژوازی کوچک  و خرده بورژوا و روشنفکران فسیل شده، و کلا رویزیونیستهای «خروشچفی» عددی به شمار نمی آمدند.(4) این حزب نیز پس از سالهای 60 متلاشی شد.
در مقابل این روندهای جدا شدن ها و انشعابات، گرایش به پیوستگی و یگانگی سازمان ها نیز وجود داشت و برخی وحدتها صورت گرفت. اما اولا میان سازمان های عمده (حتی میان خطوط رویزیونیستی و البته بجز «سه جهانی» ها که در این امر جدا از بقیه «پیشروتر» بودند و همه با هم بسرعت در یک حزب گرد آمدند!) نبود و میان محافل و یا  سازمان های کوچکتر و سازمان های بزرگتر صورت میگرفت، و افزون بر آن به مانند جنبشی جدی برای وحدت صورت نمی گرفت؛(5) و دوما دیرپا نبود، زیرا مدتی پیش و پس از کودتای 60 تقریبا بیشتر سازمان ها از هم پاشیدند.
این آشفتگی در نظرات تئوریک - سیاسی عام درباره مسائلی مانند ساخت اقتصادی، طبقات اجتماعی ایران، طبقه یا طبقات حاکم، طبقات خلقی و ضد خلقی، دوستان و دشمنان طبقه کارگر، نقش امپریالیسم، مرحله انقلاب، استراتژیک و تاکتیک سیاسی، اوضاع سیاسی جاری وچگونگی کسب قدرت سیاسی در ایران نیز وجود داشت. در این موارد نیز بیشتر جریانهای انقلابی، علیرغم برخی وجوه همانند در هر خط، باز با یکدیگر اختلافات و تضادهای زیادی داشتند و در این زمینه ها نیز مجادلاتی که اغلب بی پایان و بی نتیجه بود، بین آنها بوجود میامد.
به این ترتیب، در همان آغاز انقلاب و بویژه در فرایند تکامل آن، ما با گروهها و سازمان های گوناگون«چپی» روبروییم که هر کدام ساز خود را در برداشت از مارکسیسم- لنینیسم میزنند. در ضمن همین ها نیز باز بدلایل تئوریک- سیاسی و تشکیلاتی انشعاباتی حتی طی همان دو سال نخست انقلاب داشتند و این انشعابات عموما بطرف راست بود تا چپ و یا «چپ روی». مثلا همانگونه که گفتیم سازمان چریکهای فدایی خلق بدو شاخه «اکثریت» و «اقلیت» منشعب شد و اکثریتی ها نیز بدنبال حزب توده راه افتادند.
از این رو، بخش انقلابی چپ ایران در شرایطی وارد انقلاب شد که اساسا از یک یگانگی بنیادی تئوریک - سیاسی  و یک وحدت ایدئولوژیک که یکی از نیازهای اساسی برای رهبری طبقه کارگر و پیروز شدن بر دشمنان این طبقه و خلق است، برخوردار نبود.
این سخن به این معنا نیست که اساسا یگانگی کاملی میان آنان که خود را چپ می نامند، ممکن و مقدور است، زیرا به هر حال نظرات طبقات مختلف بویژه خرده بورژوازی و بورژوازی در سازمان های چپ نیز بازتاب داشته و دارد، بلکه به این معنا است که میان جریانهای انقلابی چپ حتی  یک وحدت ابتدایی و نسبی نیز وجود نداشت و پایه گذاری هم نشد. باید توجه کرد که در جوامع زیر سلطه در ترکیبی ترین اشکال آن، طبقات بورژوازی بوروکرات - کمپرادور، ملاکین، بورژوازی ملی، خرده بورژوازی، طبقه کارگر و دهقانان وجود دارند، یعنی حدود شش طبقه؛ اما گروههای چپ در ایران با انشعابات ریز و درشت آن، اگر از ده برابر این میزان طبقات بیشتر نبوده باشند، کمتر نیز نبودند و این در نوع خود واقعا نادر بود.(6)
16
 وضع تشکیلاتی سازمان های چپ
 از نظر تشکیلات، هر کدام از این سازمانها با گروه خود وارد انقلاب شدند و نه در اتحاد با یکدیگر و یا ساختن جبهه متحدی از گروه ها و سازمان های چپ (انقلابی) بر مبنای وجوه مشترک و مثلا علیرغم اختلافات تئوریک – سیاسی. برای نمونه چریکهای فدایی خلق و یا گروه جدا شده از مجاهدین خلق(پیکار، نبرد و آرمان) و جریانهایی همچون اتحادیه کمونیستهای ایران(که همان اوائل به دو جریان تجزیه شدند و جریانی که زودتر داخل آمده بود، از جریان هنوز در بیرون، جدا شد) که گرچه داخل نبودند، اما در بیرون کشور تشکلی داشتند، همه با همان تشکیلات های خود وارد انقلاب شدند و همان را هم ادامه دادند. این مسئله در مورد سازمان رزمندگان و راه کارگر نیز صدق میکرد.
در کنار این سازمان ها، محافل مطالعاتی و گروهای کوچک بسیاری نیز در استانهای گوناگون وجود داشتند که اغلب درون خود بودند و بگونه ای سازمانی کار و بویژه کار بیرونی نمی کردند. اینها بیشتر هواداران سازمانهای مختلف بودند و در دوره انقلاب یا به سازمان های سیاسی پیوستند و یا خودشان فرایند تبدیل محفل به سازمان را پشت سر گذاشتند.
و نکته دیگر اینکه، این سازمانها، از هر دسته و خط که نگاه کنیم چریکها، خط سه یا راه کارگری ها، تنها در خطو کلی سازمان بودند، اما یا مانند خط سه، متشکل از سازمانهایی با اختلافات بسیار بودند و یا درونشان دسته ها و فراکسیون های مختلف بود. بطور کلی در بیشتر زمینه ها وحدت مستحکم و ژرف درونی تشکیلاتی نداشتند و سیر جدایی و تلاشی در این سازمان ها نیرومند تر از سیر یگانگی و انسجام بود.
بنابراین، ما نه تنها یک تشکیلات انقلابی واحد سراسری چپ نداشتیم، بلکه تشکیلات های مختلف پراکنده ای داشتیم که در بیشتر موارد هر کدام میخواست به تنهایی به جنگ حکام رود. این امر در مناطقی مانند کردستان کمتر صدق میکرد تا در بقیه کشور. با این وجود، در این منطقه هر گروه و سازمان  دفتر خودش را داشت و وحدت که جای خود دارد، حتی یک جبهه متحد چپ نیز بوجود نیامد.
17
 وضع تجربه عملی در مبارزات طبقاتی میلیونی
نکته  دیگری که در مورد این سازمان ها صدق میکند این است که این سازمان ها و بویژه بخشهایی از آنها که بیشتر گذار محافل چپ در بیرون یا در زندان به سازمان بودند، بجز تک و توکی، هیچکدام تجربه سیاسی یعنی مبارزه در شرایط سیاسی مانند 20 تا 32 و یا حتی 39 تا 42 را نداشتند. در واقع، از نظر عمل سیاسی و رهبری مبارزه سیاسی طبقه کارگر و توده های میلیونی در اوضاع و شرایطی که تضادهای زیادی در آن واحد و در کنار یکدیگر حرکت میکنند و شدت می یابند و بطورکلی در اوضاع درهم، پیچیده و بغرنج، که تشخیص تضاد عمده و تضادهای غیره عمده و همچنین تعیین جهت در حرکت بسیار مهم است، تمامی چپ ها، تقریبا بطور مطلق، بی تجربه بودند.
 وجود اشکالات و آشفتگی های نظری ای که پیشتر به آن اشاره کردیم و به همراه آن نبود تجربه عملی، منجر به بسیاری مواضع نادرست و راست روانه استراتژیکی و تاکتیکی از جانب چپ های انقلابی شد. برای نمونه بیشتر سازمان های چپ حال و حوصله کار انقلابی صبورانه، سخت، پرمشقت و طولانی مخفی و علنی  میان طبقه کارگر را نداشتند و هنوز هم ندارند. برای آنان، کار با آنان که زود میامدند و البته زود هم میرفتند  در دسترس تر و ساده تر بود. این بود که نیروهای آنان بطور عمده در میان طبقه کارگر متمرکز نشده و بین طبقات مختلف پخش شده بود. آنجا هم که میان طبقه کارگر بودند، در سیاست ها و وضع تشکیلاتی خیلی اهمیتی به مبارزه طبقاتی خود این طبقه نمیدادند.(7)
 در مورد مسئله حقوق زنان نیز بیشتر سازمان ها مواضع راست روانه گرفته و به مبارزه زنان برای آزادی و بویژه در مسئله ایستادگی در مقابل حجاب اجباری دامن نزدند. این امر در مورد مسئله اشغال دانشگاهها و انقلاب ارتجاعی فرهنگی نیز راست در میاید. بطور کلی در سیاست دنبال حوادث ریز و درشت جاری بودند و از پی آنها روان. 
و بالاخره، در گیرودار این مبارزه سیاسی و بدست آوردن تجارب عملی، بسیاری از این سازمان ها، خواه در خلال همان سالهای نخستین انقلاب و خواه بویژه پس از کودتای 60 و شکست انقلاب، بیشتر به راست روی گرایش یافتند تا به«چپ روی». به بیانی آنها که راست هستند، راست تر میشوند و آن ها که سانتریست هستند مانند اقلیتی ها و راه کارگری ها، گرایش به راست پیدا میکنند و به مرور به رویزیونیسم کامل خروشچفی و سوسیال دموکراتیسم غربی در میغلطند. برخی از سازمان ها مانند پیکار در راه آزادی طبقه کارگر خود را منحل میکند و بخشی از اعضا و کادرهای آنها به همراه برخی از اعضای  کادرهای رزمندگان راه کارگر به حزب کمونیست ایران که در آن زمان زیر نفوذ مسموم حکمت و دارودسته ترتسکیست وی قرار گرفته بود، می پیوندند و بعدها  عده ای از آنها از زمره افراد حزب کمونیست کارگری حکمت و دارودسته های آذرین و مدرسی ها میگردند.
 به این ترتیب مبارزه طبقاتی جاری چند ساله به جای آنکه مبارزانی آبدیده از خود برون دهد، در نهایت نامبارزانی هوچی، وراج و زبان باز بیرون میدهد.(8) و این در کمال تاسف، درست برعکس این روند بود که بسیاری از رهبران، کادرها، اعضا و هواداران مبارز این سازمانها، استوار و جان بر کف، پرشور و مستحکم، باورهای خود به مارکسیسم - لنینیسم  و یا مارکسیسم- لنینیسم (اندیشه مائو تسه دون) – درمورد آنها که این باوررا داشتند- را تا دم پایانی زندگی پی گرفتند و جانهای خود را در راه آن، خواه در نبردها و خواه زیر شکنجه ها و یا بوسیله اعدام ها دادند.
18
 مقایسه چپ ایران با چپ در روسیه و چین
برای اینکه پی ببریم که چپ ایران در چه بلبشویی بسر میبرده است باید این وضع تئوریک - سیاسی و وحدت ایدئولوژیک  و نیز وضع تشکیلاتی  را با روسیه هفتاد و اندی سال پیش از آن و چین شصت سال پیش مقایسه کنیم یعنی  کشورهای نمونه ای که در آنها طبقه کارگر در مبارزه و جنگی طولانی پیروز شد.
در روسیه جریانهای گوناگونی زیر نام «سوسیال دمکرات» (نام آن زمان مارکسیست های اصیل و مبارزه جو) وجود داشتند، اما دو جریان اصلی و مهم یعنی بلشویکها و منشویکها(که تازه تا زمانی که منشویکها اپورتونیسم بودند و هنوز میشد با آنها کار کرد در یک حزب واحد یعنی حزب سوسیال دمکرات روسیه فعالیت میکردند) برجسته بودند و نیز در کنار آنها جریان سومی به نام سوسیالیست های انقلابی.
 بلشویکها  از نظر تئوریک نه تنها به موازین اساسی مارکسیسم باور داشتند و آنها را محکم در دست گرفته بودند، بلکه مارکسیسم را با شرایط خاص کشور خود تلفیق دادند و با تمرکز نخستین و در عین حال استراتژیک میان طبقه کارگر، هم این طبقه را آگاه و متشکل کردند و هم  رزم طولانی وی را رهبری نمودند. آنها  طی فرایندی که از شکل گرفتن آنها تا کسب قدرت طول کشید، به مرور وحدت و انسجام تئوریک - سیاسی و ایدئولوژیک بیشتری کسب کردند و تشکیلاتی با انضباط آهنین درست کرده و به حزبی سرد و گرم چشیده تبدیل شدند و همین حزب توانست طبقه کارگر را در کسب قدرت سیاسی رهبری کند و نخستین دولت سوسیالیستی طبقه کارگر را تشکیل دهد.
 در چین نیز از زمان بوجود آمدن حزب کمونیست چین در 1921، تنها این حزب بود که نماینده طبقه کارگر چین بود و علیرغم اینکه تمامی اختلافات تئوریک - سیاسی که در نهایت  در چارچوب مبارزه دو خط پرولتری و بورژوایی قرار میگرفت، میان مبارزان درون این حزب بازتاب میبافت، باز این تنها یک حزب بود و وحدت نسبی ایدئولوژیک  که به مرور استحکام پذیرفته و رشد و تکامل میافت، در آن وجود داشت.
اینها به هیچ وجه به این معنا نیست که در این کشورها محافل، دسته ها، گروهها و سازمان های ریز و درشت و رنگارنگ چپ وجود نداشته- زیرا چنین امری غیر ممکن است- بلکه به این معنا است که آنها یا بدرون احزاب اصلی انتقال میافتند و یا زیر نفوذ جریانهای موجود در این احزاب اصلی بودند. به عبارت دیگر این مبارزه این احزاب بزرگ بود که کلیدی و عمده بود و گروههای کوچک را زیر شعاع خود قرار میداد و نه برعکس.
حال این «چپ» های دروغین ایران، تمامی این تجارب را بدلیل شکست تجربه حکومت طبقه کارگر در این کشورها، تقریبا بطور کامل نفی کرده و گویا میخواهند با درس گیری از اشتباهات آنها حکومتی از نوع جدید، حکومتی بدون حزب یا با حزب و آزادی کامل احزاب ارتجاعی و یا حکومت شورایی بدون حزب و خلاصه هزار دنگ و فنگ دیگر بر پا کنند.
19
ریشه های وضعیت چپ
علت  چنین وضع عقب مانده و اسفناکی از نقطه نظر طبقاتی محدود بودن سازمان های چپ به روشنفکران و یا بطورعمده روشنفکران و فاقد اعضا کارگر و پایگاه میان طبقه کارگر است. آنجایی هم که کارگران وارد این سازمان ها میشدند و باصطلاح این سازمان ها از میان طبقه کارگر عضو گیری میکردند، بجای اینکه چیزی از کارگران یاد بگیرند، کارگران را زیر نفوذ اندیشه ها و گرایشات روشنفکرانه - خرده بورژوایی خود در میاوردند و به روحیات متعصبانه،  مردد، سکتاریستی و فرد گرایانه خرده بورژوایی آلوده میکردند.
نکته دیگر منشاء طبقاتی این روشنفکران بود. در واقع بیشتر روشنفکران چپ و سازمان ها از روشنفکران طبقات مرفه (و در ناز و نعمت بزرگ شده) بودند و یاعموما بافت اصلی یا عمده رهبری و کادرها را اینها تشکیل میدادند. این طبقات مرفه از طبقه بورژوازی ملی و خرده بورژوازی بویژه لایه های مرفه و میانه آن را تا حتی گاه طبقه بورژوا- کمپرادورها و مالکان – گرچه معدود و محدود-  شامل میشدند. لایه ای که منشاء کارگری- دهقانی و یا خرده بورژوازی تهیدست داشتند، در میان رهبری این سازمانها عموما اکثریت و قدرت آنچنانی نداشت.
بخش مهمی از این روشنفکران- به سبب شرایط مرفه خانواده- تحصیل کرده های دانشگاههای بیرون کشور و عموما کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی بودند. دانشگاههایی که هر برگه کاغذ درسی علوم انسانی شان با هزار حساب و کتاب و برای شستشوی مغزی نوشته میشود و عموما روشنفکران پیرو مارکسیسم غربی، چپ نو، ترتسکیسم و لیبرالیسم استادان باصطلاح دگر اندیش آنها را تشکیل میدهند. اینها نیروهایی را پرورش میدهند یا با همین اندیشه ها و دیدگاهها، و یا با تفکراتی که عمیقا وابسته به غرب و فرهنگ بورژوایی حاکم بر آن است، چندان که کندن و گسست کردن از این ته نشست فرهنگ بورژوایی و فرد گرایانه غربی، برای این دست از روشنفکران کار ساده و آسانی نیست و به خواست و اراده آنها و مدت طولانی بودن در طوفان مبارزه طبقاتی و در کنار توده های کارگر و زحمتکش و تلاش برای پیوند با آنها بستگی دارد. بخشی نیز که در دانشگاههای داخل تحصیل کرده بودند، بواسطه بازتاب همین فرهنگ غربی در داخل، کمابیش همین اشکالات را منتهی به میزان کمتری داشتند.
 جدا از اینها، روشنفکران در این سازمان ها از دو طیف اصلی تشکیل میشدند. روشنفکرانی که از خانواده ها و لایه های مدرن طبقات گوناگون( از مرفه گرفته تا تهیدست) میامدند و روشنفکرانی که از خانواده ها و لایه های سنتی و مذهبی( از روحانی و آخوند گرفته تا بنکدار بازار و کاسب جزء و از سرمایه دار مذهبی گرفته تا کارمند و کارگر مذهبی و متدین) به این گروهها می پیوستند. این تضادها نیز در تشکلات چپ بشکل گروه گرایی ها، فراکسیون سازی و تمایل به انشعابات بازتاب میافت.
پیشینه سیاسی بسی از این روشنفکران نیز عموما فعالیت در سازمان های  بورژوازی ملی مانند گروههای جبهه ملی و یا خرده بورژوایی و یا حتی گروههای مذهبی سنتی مانند هیئت موتلفه، گروههای طرفدار شریعتی و یا مجاهدین خلق بود.
بر مبنای چنین بافتی، بیشتر این روشنفکران اندیشه هایی دموکراتیک و یا لیبرالی دارند و  در بهترین حالت یا پیرو سوسیال دمکراسی بورژوایی هستند و یا سوسیالیسم و دمکراتیسم خرده بورژوایی و گرایش به راست روی و «چپ روی» در مسائل سیاسی و تشکیلاتی جزو گرایش های حاکم بر آنهاست. بسیاری از آنها با نخستین شکست راه خود را گرفته و پی کار خود میروند و زندگی بسیار عادی را پیشه میکنند؛ بخشهایی  هم به راست در غلطیده و با گشتن توی کتابها تلاش میکنند، توجیهی در مارکسیسم برای راست روی های خود پیدا کنند و بتراشند.
حال چنانچه بر مبنای آنچه شرح دادیم، وضع عمومی تشکیلات های آن زمان چپ را به تصور آوریم، آنگاه اینکه چنین سازمانهایی با این درجه از آشفتگی تئوریک و نبود وحدت و انسجام ایدئولوژیک، سازمانی و طبقاتی و نیز در فقدان تجارب عملی در مبارزه طبقاتی، بتوانستند در مقابل دشمنی که با تصفیه  درونی حاکمیت  و گرد آمدن و اتحاد در زیر رهبری خمینی روز بروز متمرکز تر و پر زورتر میشد و از دستگاه قضایی و نیروی نظامی خود برای سرکوب چپ به حداکثر استفاده میکرد، مقابله ای کنند که به پیروزی بینجامد، بسیار دشوار و دور از ذهن میگردد.
اینجا تنها میتوانیم یک بار دیگر ستایش خود را نثار تمامی آن مبارزان چپ و کمونیستی کنیم که علیرغم این وضعیت، به باور خود ایمان داشتند، تا پای جان از آرمانهای خود دفاع کردند و سنتهایی ارجمند و پرشکوه برای تمامی کمونیستهای ایران و جهان بجای گذاشتند.
20
اوضاع منطقه و جهانی
نگاهی به وضع اوضاع جهانی و منطقه نشان میدهد که این اوضاع نیز بیش از آنکه برای چپ ایران مساعد باشد، نامساعد بود.
 در آن زمان جنبشهای دموکراتیک و ضد امپریالیستی در منطقه خاورمیانه وجود نداشت و در افغانستان نیز این طالبان ارتجاعی بود که از طرف امپریالیستهای غربی علیه روسها پشتیبانی میشد. تنها انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی که همزمان با انقلاب ایران درگرفت، انقلاب نیکاراگوئه بود که فرسنگها از ایران و منطقه دور بود و نمیتوانست تاثیری آنچنانی روی رشد نیروهای چپ ایران بگذارد. در آن زمان نمونه هایی همچون« بهارعربی» که در یک سلسله کشورهای نزدیک به هم پدید آید، بوجود نیامد.
 تضاد بین کشورهای سوسیالیستی و امپریالیستی نیز وجود نداشت. هیچ کشوری نبود که بتوان آنرا نمونه قرار داد و یا از پشتیبانی مردم آن بهره مند شد. شوروی نه تنها یک کشور سوسیالیستی نبود، بلکه آن اواخر با حمله به افغانستان روی یک امپریالیسم را از خود نشان داده بود. کشورهای بلوک وی عراق، سوریه و لیبی در کنار انقلابیون ایران نبودند. کشور چین چندی پیش به ورطه رویزیونیسم در غلطیده بود و هواکوفنگ در اوان انقلاب در کنار شاه با هلی کوپتر از تهران بازدید میکرد. اشتباهات چین در سیاست خارجی و در روابط با آمریکا، پیش از آن به نفع سه جهانی ها پایان پذیرفته بود. از سوی دیگر امپریالیسم آمریکا و غرب با جریان خمینی کنار آمده و وی را در مبارزه داخلی با طبقه کارگر و زحمتکشان و چپ ها پشتیبانی میکردند. افزون بر اینها، در کشورهای غربی احزاب کمونیست انقلابی که پایگاه توده ای داشته و بتوانند از انقلابیون ایران پشتیبانی کنند، وجود آنچنانی و محسوسی نداشتند.  
 حال این شرایط نامساعد را مقایسه کنیم با اوضاع روسیه در جنگ جهانی نخست که تضاد بین امپریالیستها شدت داشت و در عین حال در بسیاری از کشورهای اروپایی شرایط انقلابی بوجود آمده بود؛ و در بسیاری از آنها علیرغم گردش به راست انترناسیونال دوم، گرایشهای چپ و احزاب کمونیست پایه توده ای داشتند و میتوانستند از بلشویکها و طبقه کارگر روسیه پشتیبانی کنند.
و یا اوضاع چین در سالهای پس از جنگ جهانی دوم را در نظر بگیریم که کمونیست ها توانستندهم  از پشتییبانی شوروی و احزاب کمونیست انقلابی کمینترن بهره مند شوند، هم در کشورهای نزدیک به آنها مبارزات دامنه دار دموکراتیک و ضد امپریالیستی بوجود آمده بود و به اصطلاح پشت آنها گرم بود و هم حزب کمونیست چین توانست به شکل درستی از تضاد گروهبندی امپریالیستی آمریکا و غرب با ژاپن که چین را اشغال کرده بود، در مبارزات داخلی استفاده کند.
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 97
یادداشتها
1-   ما در مورد حزب توده و نقش آن در کل سالهای پس از 32 در مقاله  نگاهی به شکل گیری جمهوری اسلامی صحبت کرده ایم. اینجا ما تلاش می کنیم یک تصویر عمومی از علل شکست سازمان های پیرو یا مدعی مارکسیسم- لنینیسم که بخشا مربوط به وضع عمومی طبقه کارگر و بخشا مربوط به خودشان بود، ارائه دهیم.
2-   صحبت ما در اینجا در حد برخی تئوری ها و فورمول های عام و اصول مارکسیسم- لنینیسم است و نه تمامی تئوری ها و بویژه انطباق مارکسیسم- لنینیسم با شرایط مشخص جامعه ایران و دیگر مسائل.
3-   همانگونه که در مقاله نگاهی به شکل گیری جمهوری اسلامی اشاره شده جریان حمید مؤمنی نیز در این سازمان وجود داشت که مقابل رویزیونیسم خروشچفی موضع گرفت و از مواضع مائو دفاع کرد.
4-    این حزب گرچه پایگاه مردمی و توانایی بسیج توده ای نداشت، اما دارای هواداران، اعضا و کادرهایی بود که بیشتر از طبقه بورژوازی کوچک، خرده بورژوازی میانی و مرفه مدرن(کارمندان و تکنیسن های  رده میانی به بالا در ادارات، موسسات و کارخانه ها، مهندسین و ...) و نیز تا حدودی لایه های پایین خرده بورژوازی جذب کرده بود. برخی از کارگران قدیمی نیز کمابیش با این حزب همراهی میکردند.
5-   برای نمونه مورد« وحدت انقلابی» که تلاشی برای پیوستن سازمان های گوناگون «خط سه» بر مبنای مبارزه ایدئولوژیک بود به نتیجه ای جدی نینجامید و گویا بیشتر به تلاش گروههای بزرگتر برای خوردن گروههای کوچکتر تبدیل شد.
6-    این نیز در نوع خود جالب است که گروههایی که جامعه ایران را سرمایه داری خالص و کل طبقات موجود در ایران را دو طبقه سرمایه دار و کارگر( یا در مورد کارمزدیان اجیر کنندگان کار و کار مزدها) میدانند، خود باز به دهها گروه «قد و نیم قد» تقسیم میشوند. به نظر میرسد که همه این گروههای متفاوت در یک خط را یا باید نماینده طبقه کارگر خواند و یا بخشی را نماینده کارگر و بخشی را نماینده سرمایه دار.
7-    اتحادیه کمونیستهای ایران نیز هم در خط فکری و هم در تشکیلات دچارهمین مشکل و انحراف اساسی در مورد نقش طبقه کارگر بود. این انحراف بعدها در باقی مانده سازمان ته نشست شد و به شکل  نظری در آمد.   
8-    یکی از نکات در مورد تغییرات چپ ایران این بود که عمده انشعابات و گرایش ها بسوی راست یا «راست روی» بود و نه حتی چپ و یا «چپ روی». بویژه پس از سالهای شصت، هیچگاه گرایش به چپ و یا «چپ روی» عمده نشد( میتوان حرکت «چپ روانه» اتحادیه کمونیستهای ایران در واکنش به کودتا در حمله مسلحانه به آمل و برخی رفتارهای مجاهدین خلق را در کل چپ و جریانهای مبارز ایران، غیر عمده شمرد) بلکه این گرایش به راست بود که عمده شد ورویزویونیسم، سوسیال دمکراتیسم و ترتسکیسم نتایج آن بودند.