۱۳۹۷ دی ۹, یکشنبه

درباره مائوئیسم(8) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*


درباره مائوئیسم(8)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*

با بازنگری و برخی درست کردن ها در 27اسفند 97

فرایندهای تبدیل پیشرو به عقب مانده و عقب مانده به پیشرو، نسبی هستند!
در بخش ششم این نوشته ما درباره انقلابات به مسئله مرکز ثقل انقلابات و نیز انتقال آن به کشورهای مستعمره  و یا نیمه مستعمره  پرداختیم و تا حدودی به  این مسئله که  کشورهای عقب مانده به کشورهای پیشرو تبدیل میشوند، اشاره کردیم . در این بخش به این پاره بیشتر توجه میکنیم. نیاز به بررسی ژرف تر این مسئله از این روست که از یک سو درکهای خشک، بسته و قالبی در مورد ماتریالیسم تاریخی بویژه از سوی رویزیونیستها و ترتسکیستها در ایران وجود دارد و ترویج میشود، و از سوی دیگر اغلب این دیدگاهها به لنین منتسب شده و  نمونه خود را انقلاب اکتبر قرار میدهد.  
مارکس: سرمایه
مارکس در یکی از صفحات دیباچه نخست بر سرمایه چنین مینویسد:
«علم طبیعت[برای تحقیق علمی] دو راه اختیار میکند: یا فرایندهای طبیعت را در جایی مورد مطالعه قرار میدهد که کامل ترین صورت آنها نموده می شود و کمتر زیر تاثیر عوامل مختل کننده هستند و یا تجربیات خود را در شرایطی انجام میدهد که مسیر بی خدشه فرایند را تامین کند.
 آنچه  را که من قصد دارم در این اثر تحقیق کنم شیوه تولید سرمایه داری و مناسبات تولیدی و مبادله های منطبق با آن است.
 تا کنون انگلستان محل کلاسیک این نوع تولید بوده است. به همین سبب این کشور عمده ترین نمونه برای بیان و تشریح نظریات من واقع شده است. حال اگر خواننده آلمانی در مورد وضع کارگران صنعتی و کشاورزی انگلستان فریسی مآب شانه های خود را بالا بیاندازد و یا بخواهد خوش بینانه خود را تسلی دهد و بگوید که در آلمان هنوز تا مدتی اوضاع بدک نیست، جز این نمی توانم که به وی بانگ زنم.
 این سرگذشت توست که نقل میکنم... بخودی خود سخن از درجه عالی یا دانی تکامل تضادهای اجتماعی که از قوانین طبیعی تولید سرمایه داری ناشی میشوند نیست. سخن بر سر خود این قوانین، بر سر این تمایلات است که با ضرورتی پولادین تاثیر میکند و چیره میشوند.
 کشوری که از نظر صنعت جلوتر از دیگران است به کشوری که کمتر توسعه یافته منظره آینده اش را نشان میدهد.»( متن چهار جلدی، ترجمه  ا. اسکندری، جلد نخست، ص 65، با تغییر چند واژه)
به عبارت پایانی توجه کنیم:
«کشوری که از نظر صنعت جلوتر از دیگران است به کشوری که کمتر توسعه یافته منظره آینده اش را نشان میدهد.»
 از کل این متن چنین بر میاید که منظور مارکس صرفا صنعت به مثابه تکنولوژی نیست، بلکه در واقع روابط تولید، تضادهای اجتماعی و قوانین طبیعی تولید سرمایه داری است. در اینجا صنعت به مثابه ابزار و وسایل تولید یا بخشی از نیروهای مولد، به همراه خود روابط تولید به همراه میآورد و خود مارکس نیز نه  صرفا صنعت انگلستان، بلکه در واقع روابط تولیدی حاکم بر انگلستان را برای تحلیل شیوه تولید سرمایه داری انتخاب میکند. به این ترتیب می توان نتیجه گرفت که کشوری که از نظر نیروهای مولده و روابط تولیدی جلوتر است، به کشور کمتر توسعه یافته، منظره آینده اش را نشان میدهد. (1)
 آنچه که ما میخواهیم در مورد آن صحبت کنیم این است که این دیدگاه در حالیکه ( برخلاف دیدگاههایی که آن را به جبر باوری متهم میکنند)بطور نسبی درست است و در زمان و شرایط معینی و یا در مورد برهه معینی از تاریخ کشورهای معینی درست در می آید- برای نمونه در مورد اروپای آن زمان و روند رو به رشد سرمایه داری در کشورهای اروپایی- اما خشک کردن و مطلق کردن آن و تعمیم آن به هر شرایط و هر کشور و تاریخ تکامل به هیچ وجه درست نیست. توجه کنیم که این امر خشک کردن و یا مطلق کردن صرفا روابط تولیدی را در بر نگرفته، بلکه میتواند مضمون و شکل انقلابات و راه آنها را نیز تا حدودی تعیین کند. امری که  بطور کلی و با این درجه از ناموزونی در جهان، تابع فرمولی عام، یگانه و یکدست نیست.  
در واقع اگر از اروپای صنعتی آن زمان بیرون آییم و حتی روسیه را ملاک قرار دهیم، شکل تکامل صنعتی این کشور و نیز نوع روابط تولید و از آن مهمتر نوع انقلاب و زمان انقلاب به هیچوجه به گونه ای جزء به جزء از فرمول مارکس تبعیت نمیکند.
یعنی اگر بخواهیم فرمول مارکس را در مورد روسیه بکار بندیم، این کشور نخست باید از نظر صنعتی و روابط تولیدی و نیز سطح فرهنگی به کشورهای اروپایی رشد یافته همچون انگلستان، فرانسه، آلمان و ایتالیا میرسید و سپس در آن انقلاب سوسیالیستی بوجود میامد.
 اما وضع چنین نشد. در روسیه علیرغم اینکه یک کشور از نظر صنعتی بسیار عقب مانده در اروپا( عقب مانده ترین کشور اروپایی) و از نظر روابط تولیدی بسیار عقب مانده تر از اروپای سرمایه داری بود(وجود فئودالیسم در کنار سرمایه داری و جمعیت بزرگ دهقانی)اما انقلاب سوسیالیستی به ضرورتی مبرم تبدیل شد و در واقع این روسیه بود که با وجود عقب ماندگی صنعتی و روابط تولید و فرهنگ کشور، به یکباره و با توجه به وجود مبارزه طبقاتی پیشرفته و طبقه کارگری خواهان تصرف قدرت سیاسی، توانست روابط تولیدی عقب مانده را پشت سر گذارد و به روابط تولید سوسیالیستی جهش کند. 
 از سوی دیگر، در حالیکه کشورهای اروپایی، از نظر صنعتی رشد یافته و روابط سرمایه داری در آنها مستقر شده، به مرحله امپریالیسم تکامل یافتند، اما این امر موجب نشد که صدها کشور مستعمره  و نیمه مستعمره ای که داشتند(و این ها از جنبه های گوناگون تغییراتی بر مبنای نیازهای خود در آنها صورت دادند) نیز بتوانند  به آنها برسند و همان مسیر آنها را پشت سر بگذارند و از جهات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی موقعیت آنها را کسب کنند.
 اکنون به لنین بپردازیم که این مسئله یکی از مسائل مورد مشاجره وی با خشک مغزان و دگماتیست ها بود.   
لنین - درباره انقلاب ما(به مناسبت یادداشت های ن. سوخانف)
 این مقاله که در سال ژانویه 1923 نوشته شده یکی از مقاله های مهم لنین است و در آن به برخی از نکات درباره نوع گسترش و تکامل انقلابات توجه میکند.
 نفی خشکه مقدسی و  قالبی فکر کردن
 لنین نخست به نقد تقلید برده وار از گذشته بوسیله دمکرات های خرده بورژوا می پردازد که فوق العاده«محافظه کار و ترسو و صرفا مقلد برده وار» گذشته هستند.  پس از آن به این نکته اشاره میکند که اینها همه خود را مارکسیست میدانند اما  آن را خشک مغزانه درک میکنند و نکته قطعی در مارکسیسم یعنی دیالکتیک انقلابی را به هیچ وجه نفهمیده اند.  
سپس این نکات مهم را مینویسد:
« آنها تا کنون راه معین تکامل سرمایه داری و دمکراسی بورژوایی را در اروپای باختری مشاهده کرده اند، ولی نمی توانند  حتی این تصور را بکنند که این راه فقط در صورتی میتوان سرمشق قرار داد که در آن برخی تصحیحات(که از نقطه نظر کل تاریخ جهان بکلی ناچیز است) به عمل آید.»(منتخب آثار تک جلدی، ترجمه پورهرمزان، ص 867- 868، تمامی بازگفت های ما از همین مقاله است)
این نخستین نکته مهم است. راه معین تکامل سرمایه داری و دمکراسی بورژوایی در اروپای باختری نمی تواند بطور خشک سرمشق قرار گیرد و باید برخی تصحیحات در آن به عمل آید.
قوانین عمومی اساسی تغییر و قوانین ویژه هر کشور
 آنگاه لنین به شرایطی همچون نخستین جنگ امپریالیستی می پردازد که موجب  شد که ویژگیهای  نوینی در انقلاب روسیه بروز کند و پس از آن در نقد اصلاح طلبان خرده بورژوا میگوید:
«... آنها به کلی از این  اندیشه بیگانه اند که با وجود قانونمندی کلی تکامل سراسر تاریخ جهان وجود مراحل جداگانه ای از تکامل که نماینده خود ویژگی شکل و یا ترتیب این تکامل است، نه تنها به هیچ وجه نفی نمیشود بلکه برعکس مفروض است. مثلا حتی به ذهن آنان نیز خطور نمیکند که به علت قرار داشتن روسیه در مرز بین کشورهای متمدن و کشورهایی که این جنگ برای نخستین بار آنها را بطور قطع به سوی تمدن می کشاند، یعنی همه کشورهای خاور زمین یا کشورهای غیر اروپایی، روسیه میتوانست و می بایست خود ویژگیهایی از خودش بروز دهد که البته با مسیر عمومی تکامل جهان مطابق است ولی انقلابش را از کلیه انقلاب های قبلی کشورهای اروپای باختری متمایز می گرداند و به تدریج که به کشورهای خاوری انتقال میباید برخی تازگی های جزیی پدید میاورد.»
در اینجا لنین بر روی این نکات تاکید میکند:
اول: یک قانونمندی کلی بر سراسر تاریخ جهان حاکم است
 دوم: وجود قانونمندی کلی، نه تنها وجود مراحل جداگانه از تکامل را نفی نمی کند، بلکه آن را مفروض می دارد.
سوم: ویژگیهای این مراحل، در هر کشور جداگانه، از یک سو نماینده شکل ویژه تحول و تکامل در آن کشور است و از سوی دیگر نشانگر ترتیب این تکامل است. این ویژگیها از یک سو در نتیجه شرایط مشخص درونی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بوجود می ایند و از سوی دیگر زیر تاثیر جریانهای بیرونی(مثلا در مورد روسیه، جنگ جهانی اول)
توجه کنیم که روسیه از یکسو امپریالیستی است و از سوی دیگر فئودالی و از سوی سوم یک تولید خرده مالکی - خرده بورژوایی کلان در این کشور وجود دارد( در زمان برقراری نظام سوسیالیستی چند نظام تولیدی در کنار یکدیگر زیست میکنند- نگاه کنید به مقاله لنین به نام مالیات جنسی). به این ترتیب یک ساخت ترکیبی در این کشور موجود است. ضمنا همین روسیه از نظام فئودالی - تولید خرد- امپریالیستی خود که نظامی متفاوت از نقطه نظر ویژگی ها است(و گرنه هم فئودالیسم در غرب بود، هم تولید خرد و هم امپریالیسم با تناوبی دیگر) به انقلاب سوسیالیستی جهش میکند. بنابراین کشوری وسیعا فئودالی به کشوری سوسیالیستی تبدیل میشود. اینجا ترتیب نظام ها به شکل کلاسیک غربی نیست. یعنی تحلیل فئودالیسم و تولید خرد در سرمایه داری رقابت آزاد و سپس این یک به مرحله امپریالیسم و آنگاه سوسیالیستی( که مورد تحول سوسیالیستی تا کنون به وقوع نپیوسته است).
 اما این تغییرات در روسیه، نه بیرون از قوانین اساسی روابط تولید و نیروهای مولده بوجود آمده، و نه بیرون از مناسبات کلی زیرساخت با روساخت. ضمنا ما نظام تولیدی غیر از آنچه در تاریخ دیده ایم، مشاهده نکرده ایم.(2)
چهارم: کشور روسیه بین جهان متحد اروپا و کشورهای خاور قرار داشته به گونه ای همچون برزخ. از این رو میباید سیر تحول و انقلاب آن، ویژگیهایی از خود بروز میداد که متمایز از آن ویژگیهایی بود که در انقلابات غربی بروز کرده بود.
پنجم: کشورهای آسیایی (و آفریقایی و آمریکای لاتین نیز) میتوانند ویژگیهایی  تازه تر از روسیه که در حد فاصل پیش گفته قرار داشته است و در چارچوب قوانین اساسی تکامل جهان از خود بروز بدهند.
به این ترتیب، لنین، بر خلاف اندیشه جریانهایی که مارکسیسم را خشک و قالبی و مرده درک می کردند، به روی این مسئله که در حالی که سیر تکامل جهان از قواعد و قوانین معینی پیروی میکند، اما در هر کشور معین این قوانین به گونه ای ویژه خود را نشان میدهد تاکید میکند و از این نکته که  حالی که یک سلسله مراحل کلی در تکوین جهان وجود دارد، اما طی کردن این مراحل، از جانب تمامی کشورها به شکل یکسان و یگانه ای نیست، انگشت می گذارد. شیره ی کلام لنین این است که «تحول از ویژگی است» یا تحول مشخص از ویژگی مشخص ناشی میشود.
 شرایط عینی
سپس لنین به کلیدی ترین مسئله در این خصوص میرسد:
«مثلا  استدلالی که آنها به هنگام پیشرفت سوسیالیسم اروپای باختری از بر کرده اند حاکی از آن که ما به حد سوسیالیسم رشد نیافته ایم و چنان که برخی از آقایان «دانشمند» آنها بیان میکنند، شرایط عینی اقتصادی برای سوسیالیسم در کشور ما وجود ندارد، بی نهایت قالبی است. و به  ذهن احدی نمیرسد از خود بپرسد که : تکلیف خلقی که در وضع انقلابی قرار گرفته، نظیر آنچه که به هنگام نخستین جنگ امپریالیستی پدید آمد چیست؟ آیا نمیتوانست تحت تاثیر وضع چاره ناپذیر خود، به مبارزه ای دست زند که لااقل این شانس را تامین نماید که وی شرایطی را، ولو چندان عادی نباشد برای رشد آتی تمدن خود فراهم سازد؟»
همچنان که در این جا می بینیم درک قالبی میتواند به این نظر منجر شود که چون شرایط عینی اقتصادی روسیه برای دست زدن به انقلاب سوسیالیستی آماده نیست، نباید دست به این انقلاب زد. لنین در مقابل شرایط رشد نیافته اقتصادی و به اصطلاح از نظر آنها عدم آمادگی برای سوسیالیسم، وجوه دیگری از مسئله«شرایط» را قرار میدهد. این وجوه عبارتند از:
یک: وجود وضع انقلابی
این مسئله را میتوان دارای وجوهی چند گانه دانست. یکی از آنها، وضع عمومی اکثریت باتفاق توده های طبقات خلقی و خواست عمومی آنها برای تغییر و تحول است. دو دیگر، وجود یک طبقه انقلابی آماده برای تسخیر قدرت سیاسی است. و سوم، وجود یک تشکیلات و سازمان مبارز و انقلابی در راس طبقه است که بتواند طبقه را در کسب قدرت سیاسی رهبری کند. بدون شروط دوم و سوم، اوضاع انقلابی نمیتواند به تغییر قدرت سیاسی و برقراری مناسبات تولیدی نوین بینجامد.
دو: وجود جنگ امپریالیستی  و تداوم آن بوسیله طبقه حاکمه:
 تداوم این جنگ می توانست حتی نیمه تمدن روسیه را هم از بین ببرد و به این ترتیب آن را به پسگرد تمدنی دچار کند.
از دیدگاه لنین، حال که از یک سو جنگ نابود کننده امپریالیستی در جریان است و از سوی دیگر وضع انقلابی در روسیه حاکم است، چرا نباید طبقه کارگر روسیه دست به انقلاب سوسیالیستی بزند؟ آیا باید اجازه داد تا جنگ همه چیز را نابود کند، آن هم زمانی که در کشور وضعی انقلابی و علیه جنگ وجود دارد و راه چاره نجات بخش از این جنگ و به سامان رساندن کشور انقلاب سوسیالیستی است. روشن است که در روسیه شروط طبقه انقلابی و سازمان انقلابی در راس طبقه نیز برای دست زدن به انقلاب وجود داشت.
مسئله رشد نیروهای مولد
 لنین  به ارائه دلایل از جانب اصلاح طلبان خرده بورژوا و نقد آنها ادامه میدهد:
«روسیه به آن اوج رشد نیروهای مولده که سوسیالیسم را ممکن میسازد نرسیده است»...
ولی چه باید کرد اگر خودویژگی اوضاع، روسیه را اولا در جنگ جهانی امپریالیستی وارد ساخت، که کلیه کشورهای متنفذ اروپای باختری در آن شرکت داشتند و تکامل وی را در آستان انقلاب های خاور زمین، که آغاز خواهند شد و هم اکنون قسما آغاز شده اند، در شرایطی قرار داد که ما می توانستیم  همانا آن پیوندی را بین «جنگ دهقانی» و جنبش کارگری عملی نماییم که در سال 1856 مارکسیستی مانند مارکس از آن به عنوان یکی از دورنماهای احتمالی پروس یاد کرده بود؟
چه باید کرد اگر چاره ناپذیری اوضاع، قوای کارگران و دهقانان را ده برابر کرد و بدین وسیله امکان انتقالی را متمایز با آنچه که در کلیه کشورهای دیگر اروپای باختری وجود داشت برای ایجاد پیش شرط های اساسی تمدن جهت ما فراهم می ساخت؟ آیا در نتیجه این امر مسیر عمومی تکامل جهان تغییر یافته است؟ آیا در نتیجه این امر روابط  طبقات اساسی در هر کشوری که به مسیر عمومی تاریخ جهان کشیده میشود و شده است، تغییر نموده است.»»
در اینجا لنین در مقابل درک قالبی از رشد نیروهای مولد که صرفا وضع صنعتی( یا ابزار و وسایل تولید) را در نظر دارد، مهمترین و گسترده ترین بخش نیروهای مولد یعنی دهقانان و کارگران و وضع اجتماعی و سیاسی آنان را در روسیه پیش میگذارد و دو نکته مهم را توضیح میدهد:
 یکی وجود جنگ دهقانی (بخشی مهم از نیروهای مولد در روسیه) و دوم امکان ایجاد پیوند بین جنگ دهقانی و جنبش کارگری(بخش دیگری از نیروهای مولد). لنین در این مورد مارکس را مبنا قرار می دهد که در حدود  شصت سال پیش از آن در مورد امکان چنین اتحادی در پروس که کشور بسیار عقب مانده اروپایی در آن سالها بود، صحبت کرده بود.
 دوم: رشد چندین برابری قوای این نیروهای مولد در شرایط خاصی که در بالا شرح دادیم. این وضع می توانست امکان انتقال به نظام اقتصادی- سیاسی نوین سوسیالیستی را در روسیه بیشتر و بهتر از غرب نشان دهد. حال آنکه، آن گونه که لنین شرح میدهد، درک آنها از نیروهای مولد، نه آمادگی ذهنی و عینی این نیروهای مولد برای کسب قدرت سیاسی و داشتن نیرو و توان برای برقراری نظام نو، بلکه تنها رشد ابزار و وسایل تولید، و یا در حالتی بهتر، رشد صرفا کمی طبقه کارگر(با تحلیل رفتن دهقانان) بود. در حقیقت این شرایط در خود غرب وجود نداشت. نه جنبش پر توان طبقه کارگری که سیاسی شده باشد و نه تشکیلاتی انقلابی که بتواند آن را برای کسب قدرت سیاسی رهبری کند. در ضمن آنان وجود دهقانان را در روسیه را نوعی عقب ماندگی نیروهای مولد بشمار میآوردند، حال آنکه لنین به مارکس 1956 یعنی  زمانی که نیروهای مولد در اروپا به وضع کنونی خود نرسیده بود، بر میگردد و نشان میدهد که مارکس نیز انقلاب در کشور پروس  و تغییر نظام اقتصادی و سیاسی آن را امکانی میدید که میتوانست بوسیله پیوندی بین جنگ دهقانی و جنبش کارگری پدید آید.
به این ترتیب لنین درک دیالکتیکی، مواج و پویای مارکس مارکسیست را در مقابل درک های خشک و قالبی رویزیونیستهای انترناسیونال دوم و دانشمندان نامارکسیست قرار میدهد.
وی در پایان اشاره میکند که هیچکدام از این تفاوتها در شرایط گوناگون و ویژه کشورها، نه نافی مسیر عمومی جهان به سوی سوسیالیسم است و نه نافی روابط اساسی بین طبقات اصلی جامعه در نظام سرمایه داری و یا نظامهای ترکیبی سرمایه داری- فئودالی.
 فرهنگ و تمدن
لنین به نقد خود ادامه میدهد:
«اگر برای ایجاد سوسیالیسم سطح معینی از فرهنگ لازم است(اگر چه کسی نمیتواند بگوید این «سطح فرهنگ» کدام است زیرا در کشورهای اروپای باختری این سطح متفاوت است) پس چرا ما نباید ابتدا به شیوه انقلابی پیش شرط های دست یابی به این سطح معین را عملی سازیم و سپس بر بنیاد حکومت کارگری و دهقانی و نظام شوروی برای رسیدن به خلق های دیگر به حرکت در آییم؟
شما میگویید برای ایجاد سوسیالیسم تمدن لازم است. بسیار خوب. پس چرا ما نمی بایست ابتدا شرایط ایجاد تمدن مانند طرد مالکان و سرمایه داران روسیه را در کشور خود عملی کنیم و سپس حرکت به سوی سوسیالیسم را آغاز نماییم؟ در کدام کتابی خوانده اید که چنین تغییر شکل عادی تاریخی امری است غیر مجاز و یا غیر ممکن؟»
در این بخش لنین به نقد نظرات خشکه مقدس ها و رویزیونیستهای انترناسیونال دوم در مورد نیاز به  سطح معینی از فرهنگ و تمدن، برای دست زدن به انقلاب سوسیالیستی و ایجاد نظام سوسیالیسم می پردازد. نتیجه ای که از بحث قالبی آنها بیرون میاید این است که هر کشور معینی باید یک سیر رشد معین و از پیش تعیین شده را از فئودالیسم به سرمایه داری و سپس درون خود نظام سرمایه داری طی کند تا شرایط فرهنگی و تمدن لازم برای انقلاب سوسیالیستی آماده شود. سپس و بر مبنای این سطح فرهنگ و این سطح تمدن دست به انقلاب سوسیالیستی بزند. راه ایجاد سطح فرهنگ و تمدن در این درک بسته، صرفا از درون نظام بورژوایی و حکومت بورژوایی میگذرد.
 دیدگاهی که لنین در مقابل پیش میگذارد بر این مبنا است که اولا سطح فرهنگی که برای سوسیالیسم لازم است را کسی نمیتواند تعیین کند و اگر ملاک کشورهای اروپای غربی باشند و گفته شود که این کشورها میتوانند انقلاب سوسیالیستی کنند، آنگاه خود این کشورها از نظر سطح فرهنگ متفاوت هستند و بنابراین سطح فرهنگی معینی به عنوان معیار نهایی وجود ندارد.
 و دوما، در مقابل این درک که باید اول فرهنگ و تمدن داشت تا بتوان انقلاب کرد، این درک را میگذارد که اگر شرایط موجود باشد، میتوان اول انقلاب کرد و قدرت سیاسی را تصرف نمود و سپس بوسیله خود حکومت طبقه کارگر، به سوی ایجاد شرایط فرهنگی و تمدنی لازم برای برقراری سوسیالیسم حرکت کرد. سوسیالیسمی که به ناچار برقراری آن، نه یکباره و موزون، بلکه بخشی، نسبی و ناموزون و با پیشروی و عقب نشینی، و به هر حال در این گونه کشورها، تا حدودی با حرکت از میان یک سلسله شکلهای انتقالی، صورت خواهد گرفت.
 وی در ادامه  همین مطلب مینویسد: 
«به خاطر دارم که ناپلئون نوشته است... که معنای آزاد آن چنین است:«ابتدا باید درگیر یک نیرد جدی شد و سپس دید که چه باید کرد». ما هم ابتدا در اکتبر 1917 درگیر یک نبرد جدی شدیم و سپس جزئیات تکامل (از نقطه نظر تاریخ جهانی بدون شک این جزئیات است)، مانند صلح برست یا نپ و غیره را مشاهده کردیم. و اکنون دیگر تردیدی نیست که ما در نکات عمده پیروز شده ایم.
سوخانف های ما و به طریق اولی سوسیال دموکرات هایی که در سمت راست آنها ایستاده اند حتی در خواب هم نمی بینند که اصولا انقلاب ها را جز بدین نحو نمیتوان عملی کرد.»
بنابراین از دیدگاه لنین حرکت های پس و پیش و غیر ردیف شده از پیش، در عملی کردن انقلاب ها امری مهم است.
آنچه  لنین با آن مقابله میکند درک کلیشه ای از شرایطی است که برای انقلاب نیاز است. این درک کلیشه ای و بسته، یک سیر معین و از پیش تعیین شده(و کمابیش حسابی) را به انقلابات تحمیل میکند. حال آنکه انقلابات برمبنای یک سیر تعیین شده روی نمیدهند. وجوه مهم در انقلابات وجوه و شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، شرایط مساعد، وضع موجود، وضع طبقات و غیره هستند.
انقلاب در شرق
«خرده بورژوازی اروپایی ما حتی در خواب هم نمیبیند که انقلاب های آتی در کشورهای خاور، که نفوس آن به مراتب بیشتر است و تنوع شرایط اجتماعی آن به مراتب زیادتر است، مختصاتی بلاتردید بیش از انقلاب روس به آنها عرضه خواهند داشت.»
 اینجا لنین به دو نکته اشاره دارد. یکی بروز ویژگیهایی در انقلاب های شرق است که هم جمعیت بسیار زیادی دارند(چین و هند) و هم گوناگونی شرایط اجتماعی آنها بسیار بیشتر از روسیه است. بنابراین ویژگیهای انقلابات در این کشورها، بسیار رنگین تر و پرتضادتر از آن ویژگی هایی است که در انقلاب روسیه بروز کرد. جریان های ضد مارکسیستی اروپایی بویژه رویزیونیستها و ترتسکیستها در خواب هم نمیدیدند که در کشورهای شرقی جمهوری های  دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر قلیل این کشورها برقرار شود.
 بر همین مبنا باید به آنچه که در غرب و یا در خود کشورها ما، در مورد انقلابات در شرق، بویژه در شرق آسیا پدید آمد، اشاره کرد. زیرا خواه غربی ها و خواه رویزیونیستهای توده ای و ترتسکیستها جارو جنجال راه انداختند که انقلاب چین، دهقانی، بورژوایی و یا آزادیبخش ملی و یا مائو دهقانی بود و مزخرفاتی از این قبیل. این نوع دیدگاهها بویژه در ایران، تفاوت ماهوی با دیدگاههایی که لنین آنها را قالبی و خشک می نامد، ندارد.
 از سوی دیگر همین ها، انقلاب در ایران را سوسیالیستی میدانند و این نیز بدون توجه به ویژگی های کشور ماست که در مسئله مورد بحث اساسی می باشند؛ یعنی ساخت اقتصادی- سیاسی عقب مانده آن، طبقات اجتماعی روستایی و شهری موجود، مجموعه شرایط تک تک این طبقات روستایی و شهری، زیر سلطه و ستم بورژوازی کمپرادور و امپریالیستها بودن تمامی طبقات خلقی و بویژه نقش امپریالیسم به عنوان نیروی مسلط بر این کشورها.  
 نکته دوم، نگاه به شرق لنین است. لنین انقلابات آتی را در شرق میبیند که نه شرایط اقتصادی و نه رشد نیروهای مولد و نه شرایط فرهنگ و تمدن، هیچکدام نه تنها در حد اروپی غربی نیست بلکه در حد روسیه تزاری هم نیست.
م- دامون
دی ماه 97

*این بخش از مقاله درباره مائوئیسم در دو قسمت تنظیم شده است.
یادداشتها
1-   برخی میگویند منظور صرفا صنعت است، زیرا واژه صنعت در متن  مورد اشاره بکار رفته است. هر چند حتی اگر صنعت را نیز در نظر بگیریم، بحث کماکان همانگونه که ما اشاره کردیم خواهد شد، اما منظور مارکس صرفا صنعت نبوده، بلکه اشارات وی از همان آغاز متن به تمامی مسائل ساخت اقتصادی – اجتماعی  ارتباط دارد. اشاره مارکس به«تحقیق شیوه های تولید سرمایه داری، مناسبات تولیدی و مبادله های منطبق با آن» و نیز پس از آن «وضع کارگران صنعتی و کشاورزی انگلستان» و مسئله اینکه «کارگر آلمانی فریسی مآب شانه های خود را بالا بیاندازد و بگوید که در آلمان هنوز تا مدتی بدک نیست» و بالاخره« درجه عالی و یا دانی تکامل تضادهای اجتماعی که از قوانین تولید سرمایه داری ناشی میشوند نیست ... بر سر این تمایلات است که با ضرورتی پولادین تاثیر میکنند» تماما نشان دهنده درستی چنین برداشتی است. البته در آن زمان درک های دیگر، و بویژه مسئله ناموزونی در تکامل  ساخت ها و بویژه سرمایه داری، گرچه در همان اروپا نیز مشاهده میشد، اما به سادگی نمی توانست در تحلیل تئوریک بروز یابد، زیرا ما وارد عصر امپریالیسم که تضادها و ناموزونی ها شدت گرفت، نشده بودیم. تازه حتی اگر ما صرف صنعتی را در نظر بگیریم و بر مبنای برگردان فرانسوی- همین متن مورد استفاده ما- قضاوت کنیم که در آن چنین آمده است:«کشور توسعه یافته تر از لحاظ صنعتی به کشورهایی که در مسیر صنعتی از پی آن می آیند، فقط تصویر آینده شان را نشان میدهند.»(نگاه کنید به مقدمه ای که جناب مرتضوی از استادش کوین آندرسون ترتسکیست بر ترجمه اش از سرمایه گذاشته است- جلد نخست، ص20 و ایشان نقش «نجات دهنده» مارکس را از اتهام «جبر باوری» به عهده گرفته است! تو گویی که با یک جمله یا عباراتی، می توان فردی را که مبارزه طبقاتی را در درجه نخست اهمیت در تغییرات اجتماعی جای میداد و میگفت که« مبارزه طبقاتی لوکوموتیو تاریخ است»، میتوان به جبر باوری( از دید ما جبر باوری مکانیکی،  زیرا یک دیالکتیسین، به وحدت اضداد بین جبر و اختیار یا ضرورت و آزادی باور دارد) متهم کرد، باز خیلی تفاوتی در اصل مطلب ایجاد نمیکند. کشورهای امپریالیستی اکنون دارند کارخانه های خود را یکی پس از دیگری به کشورهای زیر سلطه صادر میکنند و این کشورها زیر سلطه از لحاظ صنعتی ظاهرا در پی کشورهای امپریالیستی روانند. آیا آینده این کشورها آن است که آنها هم  از لحاظ صنعتی به  شرایطی مشابه امپریالیستها گام گذارند؟
2-   برخی از جریانهای خرده بورژوایی و بورژوایی، خواه در کشورهای دیگر(برای نمونه کارل ویتفوگل و کتاب استبداد شرقی) و خواه در کشور ما( بویژه اشخاصی مانند خنجی و همایون کاتوزیان) اشاره مارکس به وجه تولید آسیایی و مسئله کم آبی، نقش دولت به عنوان مالک زمینها و نیز برخی ویژگیهای طبقات و نظام استبدادی را پیراهن عثمانی برای نفی ساخت های اساسی و همان قوانین اساسی تکامل جهان(و در نهایت ماتریالیسم تاریخی مارکس) مورد اشاره لنین کرده اند.  ایدئولوگ های ایرانی نامبرده بیشتر مجبور بوده اند که در بسیاری زمینه های مورد بحث، دایره خود را به جای آسیا، عموما به ایران محدود کنند. زیرا در بزرگترین و پر جمعیت ترین کشورهای آسیا یعنی چین و هندوستان فئودالیسم در ابعادی وسیع وجود داشته است.  حزب کمونیست چین از بدو پدید آمدن و به ویژه پس از سال 1927 در روستاهای کشور فعال بود و جنگ انقلابی را رهبری میکرد. این حزب زمانی متجاوز از بیست سال ضمن جنگ انقلابی و وجب به وجب خاک کشور را از دست ژاپنی ها و کومین تانگ بیرون آوردن، تحقیقات فراوان در روستاهای چین کرد( خود مائو هم اشاره میکند که به مدت 15 سال کار و تحقیق در روستا کرده است) و همه جا همان فئودالیسم کلاسیک را با برخی ویژگیهای چینی مشاهده کرد و نه وجه تولید آسیایی محققین ایرانی، یا ساختی بیرون از ساخت های بوجود آمده در تاریخ و به اصطلاح نافی ماتریالیسم تاریخی مارکس را . تحقیقات احزاب انقلابی هندوستان نیز چندین دهه و حتی تا کنون نیز ناظر به وجود فئودالیسم و فئودال و دهقان در هند بوده است. در کشورهایی مانند ژاپن نیز این مسئله راست در میاید.









۱۳۹۷ دی ۷, جمعه

اعتصاب کسبه و بازاریان و فرصت طلبی های «سوسیالیسم ترتسکیستی» (6 بخش پایانی) بخش دوم یک سیرک ترتسکیستی



اعتصاب کسبه و بازاریان و فرصت طلبی های «سوسیالیسم ترتسکیستی»
(6 بخش پایانی)

بخش دوم
یک سیرک ترتسکیستی
مانورهای تازه شکری
شکری اینک به روشن کردن موضع خود می پردازد:
«بعد از تذکار و یادآوری نکات فوق، به مسأله ی موضع گیری کارگران و پیشروان آنان در قبالِ اعتصابات و اعتراضات بازاریان برمیگردیم.» ( مقاله اعتصاب بازاریان و" سوسیالیسم خلقی ")
 و ما بی صبرانه منتظر نظر شکری هستیم. امیدواریم  که وی بدون صغری و کبری چیدن، سرراست موضعش را بگوید!
اما گویا وی نمیخواهد رضایت دهد:
« می دانیم، توده های کارگر و زحمتکش چه در جوامع بورژوایی استبداد زده و چه باصطلاح دموکراتیک مشمول اشکال متعدد ستمگری بوده اند و به غیر از ستم طبقاتی از همه ی آن تبعیضات و بی حقوقی ها رنج می برند.»
 ای جناب! از اینها که در موعظه های پیشین خود سخن به میان آوردی و ما همه را از بریم.
 بسیار خوب! برای اینکه نشان دهیم «شیر فهم» شده ایم، تکرار میکنیم:
 طبقه کارگر خواه در جوامع بورژوایی استبداد زده و خواه دموکراتیک، مشمول  اشکال متعدد ستمگری است و به غیر از ستم طبقاتی(منظور استثمار است) از تبعیضات و بی حقوقی ها رنج می برد.
ضمنا این «تبعیضات» و «بی حقوقی ها» ی طبقه کارگر را هم داریم! و در عین حال خواننده را به این نکته توجه میدهیم که شکری تا اینجا از ستمهای گوناگونی سخن رانده که بر طبقه کارگر و نه دیگر طبقات میرود.
وی ادامه میدهد:
«در نتیجه طبقه ی کارگر سوای مبارزه با ستم طبقاتی، ناگزیر از بلند کردن صدای اعتراض خود علیه تمامی بیدادگری ها و مظالم مربوط به جوامع سرمایه داری است.»
 جناب شکری! قطعا منظور شما بلند کردن صدای اعتراض علیه «تمامی بیدادگری ها و مظالمی است» که جامعه سرمایه داری علیه خود طبقه کارگر روا میدارد، چنانکه در بالا اشاره فرمودید. خدای ناکرده، زبانمان لال منظورتان بلند کردن صدای اعتراضش علیه «تمامی» بیدادگری ها و مظالمی نیست که نسبت به طبقات «دیگری» در جوامع سرمایه داری صورت میگیرد؛ مثلا احیانا منظورتان  بلند کردن صدای اعتراضش علیه بیدادگری هایی و مظالمی که علیه«طبقه متوسط مرفه و یا بازاریان» صورت میگیرد که نیست؟
نه مطمئنیم که نیست!؟ زیرا جز طبقه کارگر و «توده های ستمدیده» شکری، که آنها هم کارگرند، در نظام سرمایه داری، طبقه ای، که کارگران بخواهند صدای اعتراضشان را علیه بیدادگری و مظالمی که علیه آن میرود، بلند کنند، وجود ندارد.
«پشتیبانی» از «جنبشهای رادیکال اجتماعی» و «تامین رهبری اعتصابات عمومی»
 شکری ادامه میدهد: 
«قدر مسلم، پشتیبانی طبقه ی کارگر و پیشروان سوسیالیست این طبقه از جنبشهای رادیکال اجتماعی به گسترش فضای اعتراضی کشور منجر می شود که این از هر حیث به سود جنبشِ کارگری و کمونیستی ایران است.»
 این نشد جناب شکری! قرارمان این نبود! داشتید درباره ستم طبقاتی و ... به خود طبقه کارگر صحبت میکردید، یک دفع پریدید به مسئله «پشتیبانی» و «پشتیبانی طبقه کارگر و پیشروان سوسیالیست»( قطعا منظورتان «مارکسیست های انقلابی» یعنی خود شما ترتسکیستهاست) از«جنبشهای رادیکال اجتماعی» و این که چنین پشتیبانی ای «از هر حیث به سود جنبش طبقه کارگر» است و «به گسترش فضای اعتراضی کشور منجر میشود»!
روشن نیست که منظورتان از «پشتیبانی» چیست و «جنبشهای رادیکال اجتماعی» در این اکواریوم شما دیگر چه صیغه ای است و درباره کدام «فضای اعتراضی» صحبت میکنید؟ نگویید که منظورتان جنبش دانشجویی و یا جنبش  زنان است که بحث درباره آنها نبود، و درباره اعتصاب بازاریان بود. در ضمن تصدیق میفرمایید که شما در آن خصوص، از شجاعت بیشتری برای حرف زدن برخوردار بوده و هستید تا در مورد بازاریان!
شکری بدون مکث و بدون توجه به پرسش ما، ادامه میدهد: 
«تأمین رهبری « اعتصابات عمومی » هم نه فقط عمل به وظایف انقلابی و پیشبرد تاکتیک های صحیح و اصولی در صحن و ساحت مبارزه، بلکه یاری رساندن به آلترناتیو سوسیالیستی و تقویت آن در مقابل بدیل های بورژوایی است.»
 خیر!  شکری اسبی را سوار شده و حاضر نیست به این سادگی ها از آن پایین بیاید! وی اینک در فکر تامین رهبری ترتسکیستها بر اعتصابات است، آن هم نه صرفا اعتصابات طبقه کارگر، بلکه «اعتصابات عمومی»!
 اکنون میتوانیم بپرسیم که این «اعتصابات عمومی» اعتصابات کدام گروهها و طبقات است که باید بوسیله ترتسکیستها و طبقه کارگرشان رهبری شود؟
تفاوت «پراکسیس» شکری  با بقیه پراکسیس ها
 وی ادامه میدهد:
«اما، چنین پراکسیسی تماماً با رهنمودها و توصیه هایی که حمایت از اعتصابات و اعتراضات سایر طبقات را لازم می داند و به کارگران و فرودستان جامعه فراخوان همراهی با آن طبقات ناخشنود را می دهد، مغایرت دارد.»
ما واقعا متوجه نمیشویم!
منظور شکری از« چنین پراکسیسی» کدام «پراکسیس» است؟ همان «پشتیبانی از جنبش های رادیکال اجتماعی... و رهبری اعتصابات عمومی»؟
 اکنون شکری میگوید منظورش از پراکسیس«پشتیبانی از جنبشهای اجتماعی رادیکال» و«تامین رهبری اعتصابات عمومی»، پشتیبانی از جنبشهای اجتماعی «سایر طبقات ناخشنود»- که ما تلاش کردیم با حدس آنها را بیرون بکشیم - و رهبری اعتصابات عمومی «سایر طبقات» نیست.
او میخواهد ترتسکیست ها رهبری «اعتصابات عمومی» را تامین کنند، اما این اعتصابات «عمومی» را اعتصاباتی غیر از طبقه کارگر به شمار نمی آورد. از این رو و بر مبنای گفته های وی، آنها را باید  تنها اعتصابات عمومی طبقه کارگر دانسته  که میخواهد آن را، و تنها و تنها آن را«تامین رهبری» کند. در نتیجه، منظورش از این پراکسیس،«پشتیبانی از جنبش های اجتماعی رادیکال» خود طبقه کارگر و «تامین رهبری اعتصاب عمومی» خود طبقه کارگر است.
حال دوباره شکری  پس از این موضع گیری بسیار« شسته ورفته»، به ادامه موعظه های بی پایان خود مشغول میشود: 
«تجربیات تاریخی به ما آموخته که، هر طبقه ایی از « تاکتیک اعتصاب » برای دستیابی به مطالبات خود بهره می گیرد. بازاری ها در ایران نیز از این شیوه ی اعلام نارضایتی به منظور تحقق بخشیدن به خواسته هایشان، بارها استفاده برده اند.»
اینکه هر طبقه ای از «تاکتیک اعتصاب» استفاده میکند امری است که «تجربیات تاریخی» به شکری آموخته است. بازاری ها نیز از این تاکتیک برای «اعلام نارضایتی» خود استفاده میکنند.
 وی ادامه میدهد:
«روشن است، اعتصاب اخیر بازاریان که بخاطر به هم ریختن و بی نظمی بازار ارز، کسادی بازار و... صورت پذیرفت از جنس اعتصابات سراسری بزرگ و شکوهمند رانندگان کامیون، معلمان، و اعتصاب عمومی مردم کردستان در بیست و یکم شهریور ماه نیست و هیچ ربطی به خواست ها و مطالبات توده های کارگر و تهیدست، و جبهه ی آزادیخواهی جامعه ندارد.»
 اولا که رانندگان کامیون که قطعا منظور از آن رانندگانی که صاحب کامیون هستند، نبوده، بلکه صرفا رانندگانی است که کامیون می رانند، خود کارگرند. معلمان نیز از دید ترتسکیستها کارگرند. بنابراین گفته هایی این چنین را میتوان این گونه برگرداند که اعتصاب بازاریان از جنس اعتصاب کارگران نیست.
 میرسیم به «اعتصاب عمومی مردم کردستان»: این اعتصاب نیز باید اعتصاب عمومی کارگران یعنی همان مردم کردستان باشد. زیرا از دیدگاه ترتسکیستها در کردستان، تنها دو طبقه وجود دارد: کارگر و سرمایه دار. و چون منظور شکری از اعتصاب کردستان، اعتصاب عمومی سرمایه داران کردستان نیست، بنابراین باید اعتصاب عمومی کارگران کردستان باشد! و چون سرمایه داران کردستان با سرمایه داران کل جمهوری اسلامی تفاوتی ندارند، بنابراین این اعتصاب کارگران کردستان باید جزیی از تضاد کار و سرمایه، و مبارزه ای باشد علیه شیوه تولید سرمایه داری!
باید به این شکری بگوییم که ای جناب! زیادی تند میروی! بخشی مهمی از اعتصاب کنندگان در کردستان بازاریان و کسبه بودند، یعنی بورژوازی و خرده بورژوازی. تکرار میکنیم خرده بورژوازی و بورژوازی، که شما زیر نام «اعتصاب عمومی مردم»(یا خلق) آن را پنهان میکنید. این طبقات عموما طرفدارحزب دموکرات کردستان هستند که از نظر شما نماینده بورژوازی ارتجاعی کردستان است.
 شما نمیتوانید بگویید که این اعتصاب بورژوازی و خرده بورژوازی در کردستان نسبت به همین نوع اعتصابات در بقیه ایران از «جنس دیگری» است. زیرا اولا که بورژوازی و خرده بورژوازی، طبقاتی با منافع مشخصی هستند که در تمام مناطق و کشورهای جهان خصوصیات عامی دارند و تنها تفاوت های فرهنگی یا برخی ویژگی ها(ملی یا امپریالیستی و...) آنها را در مناطق یا کشورهای گوناگون از یکدیگر جدا میکند. دوما اعتصاب بازاریان و کسبه در کردستان همچون همین اعتصابات در  بقیه ایران علیه سیاستهای حکومت اسلامی است. و سوما از نظر شما- چنانچه مردم را طبقه کارگر فرض کنیم -  تضاد درون کردستان یا بین  طبقه کارگر کردستان و استبداد و خفقان حاکم بر سراسر ایران، با تضاد درون بقیه ایران، هیچ تفاوتی نداشته و ندارد.
 افزون بر اینها شما نمیتواندی روی مسئله ملیت ها و ستم بر خلق کرد نیز مانور دهید، زیرا از نظر شما، هر گونه  تفاوت گذاری و تحرکی در این مورد، «ناسیونالیستی» و متعلق به «بورژوازی ناسیونالیست» است و نه طبقه کارگر.
اما در مورد« جبهه آزادیخواهی جامعه»:
 اگر ما آنرا از جنس مفاهیمی مانند «جنبش های رادیکال اجتماعی» و «اعتصابات عمومی» در نظر نگیریم ، باید بگوییم که منظور از آنرا متوجه نمی شویم. زیرا تا آنجا که ما میدانیم از نظر ترتسکیستها در جامعه سرمایه داری ایران تنها دو طبقه و دو جبهه  وجود دارد: طبقه کارگر و بورژوازی و جبهه ضد آزادی بورژوازی و جبهه آزادیخواهی کارگری. از دید ترتسکیستها ما چیزی به نام «جبهه آزادیخواهی جامعه» جدا از طبقه کارگر نداریم.
بعلاوه این «آزادیخواهی» چه صیغه ای است. مگر نه اینکه طبقه کارگر نه صرفا برای آزادی، بلکه برای سوسیالیسم مبارزه میکند. چرا باید اسم آنرا «جبهه آزایخواهی» گذاشت و نه جبهه سوسیالیستی آزادیخواه و یا آزادیخواه سوسیالیست؟!
ماهیت اعتصاب بازاریان از نظر شکری
اکنون و پس از این نوسان ها و بازیهای کلامی و بالا و پایین پریدن ها، وی به نظر قطعی خویش در مورد بازار میرسد. باید توجه داشت که آنچه وی در مورد بازاریان میگوید، باید در مورد تمامی بازاریان ایران و ازجمله بازاریان کردستان راست در بیاید.
وی مینویسد:      
 «تاریخاً بازار منبع تغذیه و حامی درجه یک جریانات مرتجع مذهبی و ملی – مذهبی بوده است. بازار در طول این چهار دهه نقش مهمی در بقاء و ماندگاری رژیم جنایتکار بورژوا – اسلامی بر عهده داشته است. در شانزدهم مهر ماه این نمایندگان سیاسی بورژوازی و خرده بورژوازی مخالف حکومت، و پوزیسیون رژیم بودند که از اعتصاب بازاریان پشتیبانی کردند. نیروهایی که سال هاست برای بردن سهمی بیشتر از استثمار طبقه ی کارگر، و چپاول به جیب زدن ثروت و سامان جامعه خود را به در و دیوار می کوبند.»
به این ترتیب و بنا بر نظر شکری، سرمایه دار بازاری «مرتجع مذهبی» و سرمایه دار ایضا مرتجع«ملی- مذهبی» اعتصاب کرده است. این دسته ها و طبقات «منبع تغذیه و حامی درجه یک جریانهای مرتجع مذهبی و ملی مذهبی بوده است» و «نقش مهمی در بقاء و ماندگاری رژیم جنایتکار بورژوا- اسلامی داشته اند» بنابراین اعتصاب آنها نیز باید ماهیتا ارتجاعی باشد. «نمایندگان سیاسی بورژوازی( کدام جریانها؟) و خرده بورژوازی(کدامها؟) از این اعتصاب پشتیبانی کردند». اینها نیروهایی هستند که «سالهاست برای بردن سهمی بیشتر از استثمار طبقه ی کارگر، و چپاول به جیب زدن ثروت و سامان جامعه خود را به در و دیوار می کوبند».
حال با این تفاصیل، موضع یک نیرویی که خود را چپ و طرفدار طبقه کارگر میداند باید چه موضعی باشد:
 بی تردید، وی نه تنها نباید هیچگونه پشتیبانی ای از چنین اعتصاباتی بکند، بلکه باید به افشاگری تمامی جریانها و جنبشهای نیروها و طبقات ارتجاعی بپردازد که« مانع گسترش نبردهای کارگران و توده های بی چیز علیه مناسبات و شیوه ی تولید سرمایه داری» هستند و یا« آنان را صرفاً به سوی مبارزه علیه رژیم» می کشانند و بطور کلی در مقابل تحرکاتی از این نوع با تمام قدرت بایستد.
پایان سیرک ترتسکیستی
اما شکری که این قدر تند و تیز بساط مرتجع و ارتجاعی راه میاندازد، موقع موضع گیری نهایی وا میرود و شل میشود:
 «بر اساس این واقعیات، کارگران کمونیست نه در برابر اعتراض طبقات دیگر به وضع موجود می ایستند، و نه با آن همراه می شوند.»
باری چنین است این موضع بسیار «فکورانه» جناب شکری! یک موضع منفی (یا سلبی) و منفعل!
بخش نخست این موضع این است که ترتسکیستها نباید در برابر اعتراض طبقات دیگر به وضع موجود بایستند. و این به این معناست که آنها (اینجا شکری بجای خودش از کارگران کمونیست مایه میگذارد)مقابل اعتصاب «ارتجاعی» بازاریان «مرتجع»  نمی ایستند. این اعتراضی است از جانب «طبقات دیگر» به وضع موجود! و چون از نظر وی میتواند به «گسترش فضای اعتراضی» کشور بیانجامد، پس دلیلی هم ندارد که در برابر آن بایستد.
 براین مبنا، باید به یاد آوریم سخنانی از این دودوزه باز را، آنجا که از نقش «اعتصابات عمومی» و نیاز به «تامین رهبری» آنها سخن گفته بود و اکنون مشخص میشود که  منظورش کدام بخش از اعتصابات «عمومی» بوده است؛ و باز به یاد آوریم سخنان کشدار و خسته کننده وی را که ما در بخش نخست زیرا نام «مقدمه چینی برای تغییر در مواضع آینده» آوردیم.
 اما اگر در مقابل یک اعتصاب که از نظر وی به دلایلی کاملا ارتجاعی و از سوی طبقه ای  ارتجاعی  صورت گرفته است، ایستاده نشود، به این معناست که در مورد آن موضعی منفعل گرفته شده و اجازه داده شود که اعتصاب پیش رود و نتایج خود را ببار آورد. این البته پشتیبانی مثبت نیست. اما چون نایستادن،یا سلب ایستادن از خود، مانعی برای پیشروی آن اعتصاب ایجاد نمیکند، میتواند در انفعال خود و در عمل، معنای پشتیبانی شرمگنانه را داشته باشد.
اما نایستادن برابر اعتصاب یک «طبقه مرتجع»، بر طبق نظرات وی میتواند این نقش را بخود بگیرد که« اختلافات ایدئولوژیک و مصالح طبقاتی گوناگون و مجزای کارگران صنعتی ( مولد ) و خدماتی ( غیر مولد ) با طبقه ی متوسطِ مرفه و طبقه ی سرمایه دار را»، صرف نظر از اینکه چه موضع نظری گرفته شود، در عمل «مستور» کند و«آنان را صرفاً به سوی مبارزه علیه رژیم» بکشاند. یعنی درست همان نتیجه ای که گویا وی نمیخواست ببار آید!
همچنین میتواند به شکل خاموش و پنهانی ، به همان «برجسته ساختن اشتراک منافع همگان (رهایی از شر استبداد و خفقانِ حاکم)» منجر شود که از دیدی شکری «مانع گسترش نبردهای کارگران و توده های بی چیز علیه مناسبات و شیوه ی تولید سرمایه داری»میشد.
در مورد ببار آمدن چنین نتیجه ای، تنها به این نکته بسنده میکنیم که زمانی که «نایستادن» مقابل اعتصاب یک طبقه معین، به عنوان سیاست طبقه کارگر پیش گذاشته شود، این امر به آن منجر میشود که این اعتصاب بتواند در کنار اعتصابات دیگر و از جمله اعتصاب طبقه کارگر، بدون هیچگونه مبارزه و مانعیتی از سوی طبقه کارگر، ادامه و رشد یابد. اجازه دادن به این  تداوم و رشد، به این معناست که  بین این اعتصاب و دیگر اعتصابات، نوعی وجه مشترک یا منافع مشترک عملی کوتاه مدت یا دراز مدت وجود داشته است و به این دلیل بوده که طبقه کارگر حاضر نبوده مقابل آن بایستد. روشن است که در صورت نفی هر گونه نفع نسبی برای طبقه کارگرو مشترک میان طبقات، این مانع نشدن و نایستادن، هر گونه دلیل و معنایی را از دست میدهد. طبقه کارگر در صورتی مانع یک اعتصاب نخواهد شد که آن اعتصاب یا به وی یاری رساند و یا ضرری متوجه وی نکند که خود به گونه ای موجد نفع است. 
و بخش دوم آن:«و نه با آن همراه می شوند». به عبارت دیگر از آن پشتیبانی نیز نمی کنند. اما «همراه نشدن»  و پشتیبانی نکردن نیز در عمل، گرچه نه به گونه ای مثبت، اما به معنای منفی، به معنای ایستادن است. زیرا کاستن از نیرو و قدرت یک اعتصاب، حرکت یا جنبش است و این بنوبه خود معنایی جز ایستادن درمقابل گسترش بیشتر آن اعتصاب، نمیدهد. این جا نیز بجای موضع پشتیبانی فعال، باسلب فعالیت از خود، موضعی منفی گرفته شده است.  
 و بالاخره در مبارزات سیاسی، همراه نشدن با یک مبارزه ارتجاعی، اهمیتی به مراتب کمتر از نایستادن مقابل آن مبارزه و یا جنبش ارتجاعی دارد. همراه نشدن با یک مبارزه میتواند آن مبارزه را در جای خود بایستاند و نگذارد که موقعیت قوی تری که آن مبارزه میتواند با یک پشتیبانی بدست آورد، بدست آورد. اما نایستادن در مقابل یک جنبش ارتجاعی میتواند موجب پخش سموم آن در میان طبقه کارگر گردد و نتایجی را ببار آورد که گویا جناب شکری نمیخواست نصیب جریانهای ترتسکیستی اش کند.
در کل و از نظر اصول تاکتیک مارکسیستی، میان دو بخش روشن کردن اختلافات طبقه کارگر با دیگر طبقات خلقی (و یا درون حزبی و یا بین احزابی که میخواهند وحدت کنند) و اتحاد داشتن وی با آنها، روشن کردن اختلافات و خط و مرز مشخص کشیدن، بخش مهمتر قضیه است(گرچه به هیچ عنوان به معنای کم اهمیت بودن بخش اتحاد نیست). برای همین هم لنین گفت که «پیش از آنکه متحد شویم و برای اینکه متحد شویم، نخست باید اختلافات و خط و مرزهای خود را بدقت ترسیم کنیم»(نقل به معنا از چه باید کرد).
تبیین یک موضع منفی و منفعل
اما این وضع دوگانه، همانگونه که در آغاز بخش دوم (قسمت چهارم) گفتیم نشستن بین دو صندلی است و در حقیقت، برگردان منفی و منفعلانه ، موضع مثبت (یا ایجابی) و فعال تاکتیک  پرولتاریایی در قبال مبارزات است که بر سیاق ترتسکیستها، کاملا فرصت طلبانه اتخاذ شده است ونشان از ماهیت دمدمی مزاجی و پر نوسان ارتجاعی این جریانهای ترتسکیستی دارد.(1)همان گونه که حکمت  به نوعی و به زبان بی زبانی گفت «ما مواضع روشن و بی پرده نمیگیریم، زیرا این امر موجب میشود که ما  خودمان را دست آنها که ضد رویزیونیست هستند، یعنی مارکسیستها بدهیم، بلکه  تلاش میکنیم به دست نیاییم». یعنی همان گونه که گفته شده است همچون ماهی لیز و سُرخوردنی باشند.
 اما موضع مثبت و فعال در قبال اعتصاب بازاریان و اساسا طبقات غیر کارگر کدام است؟  همان موضعی که جریانهای مارکسیست- لنینست اصیل و نیز مائوئیست ها میگیرند و ما نیز به سهم خود چنین مواضعی را گرفتیم. یعنی نخست ما باید بین طبقه کارگر و دیگر طبقات خط و مرز بکشیم و تمامی اختلاف منافع اقتصادی و تمامی اختلاف ایدئولوژیک ( نظرات تئوریک- سیاسی و تجلی و بروز اینها در زمینه های دیگر از جمله فرهنگی و نظامی) میان طبقه کارگر و دیگر طبقات، از نزدیک ترین به وی یعنی دهقانان تهیدست و خرده بورژوازی فقیر شهری تا دورترین طبقات به وی که در شرایط خاص ایران، طبقات مرفه خرده بورژوازی و نهایتا بورژوازی ملی است را به روشن ترین، آشکارترین و صریح ترین شکل خود طرح کنیم و با نمایندگان سیاسی آنها دست به یک مبارزه ایدئولوژیک که  مضمون و شکل آن را، درجه نزدیکی و دوری طبقه کارگر و درجه اشتراک منافع، تعیین میکند، بزنیم.
این موضع مثبت و فعال و انقلابی، در برگردان منفی و منفعل ترتسکیستی آن به این شکل درآمده که ما «با این جنبش همراه نمیشویم». از دیدگاه مارکسیستی، ایستادن در مقابل آنها(به معنی روشن کردن اختلافات و خط و مرزها و مانعیت برای اینکه طبقه کارگر بزیر بال و پر طبقات دیگر نرود) به دلیل تضادهای طبقه کارگر با این جریانها، جنبشها و طبقات است.
  و دوم، در عین حال از تمامی مبارزات مثبت هر طبقه و دسته و گروهی که دشمن عمده در مرحله کنونی را تضعیف کرده و به جنبش طبقه کارگر و تمامی طبقات خلقی برای سرنگونی این دشمن عمده یاری میرساند، دفاع و پشتیبانی کرده و بکوشیم تا رهبری طبقه کارگر را بر این جنبشها  برقرار سازیم.«طبقه متوسط مرفه» و «بورژوازی بازار» نیز از زمره طبقاتی هستند که ما باید همین تاکتیک را در مورد آنها به اجرا درآوریم. عمده شدن هر کدام از این دو وجه سیاست پرولتری، بستگی تام به شرایط عینی دارد.
 این موضع مثبت و فعال نیز در برگردان  منفعل و منفی ترتسکیستی خود به این صورت درآمده که« ما در مقابل این جنبشها نمیایستیم».
وحدت سیاست پرولتری در فعال بودن هر دو بخش  آن است. وحدت سیاست ترتسکیستی در منفعل بودن هر دو بخش آن است.
 به این ترتیب، بیخود و بی دلیل نبود که این جناب شکری  برای برائت خود، راه خود را کج کرد و سری هم به سوسیالیست های به قول خودش«خلقی» زد. اینجا و ما در موضع منفی و منفعل یعنی «نایستادن»، شدیدتری نوع پوپولیسم، یعنی راست ترین موضع «خلقی» رامشاهده میکنیم که با موضع به ظاهر ترتسکیستی«چپ روانه» ای که میگیرد، یعنی «همراه نشدن» کامل شده است.   
 نکاتی در مورد ترتسکیسم ایران
 ترتسکیستها در چپ ایران، از یک سو و اساسا به پشتیبانی سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور سابق و امپریالیستهای غربی تکیه دارند، و از سوی دیگر دستخوش بازی های جمهوری اسلامی و سازمان های اطلاعات کشور و اطلاعات سپاه و بسان بازیچه و عروسک دست گردان آنها هستند.
  پایه های اصلی مادی ترتسکیسم، جدا از خود تاریک فکران بورژوازی وابسته و کمپرادور، وجود جریانهای خرده بورژوازی مرفه و میانه است که بخشهایی از باصطلاح روشنفکران آن، خود را به این طبقات و نیروها آگاهانه میفروشند و یا ناآگاهانه در خدمت آنها در میایند. اگرچه کمابیش میتوان برخی از هواداران و اعضای ساده این گروهها را مستثنی کرد، اما میتوان  اطمینان هم داشت که سرنخ بسیاری از سران و کادرهای اصلی این جریانها در دست بورژوا- بوروکرات های کمپرادور سابق و امپریالیستها قرار دارد و از آنها کمک های مالی فراوان میگیرند.
 حزب کمونیست کارگری تقوایی و شرکا، احزاب حکمتیست،  دارودسته های گوناگون آلترناتیوی، پراکسیسی، کمیته اقدامی بلشویک - لنینیستی دروغین( این نامهای اخیر، نشان از نخ نما شدن نام های کهنه حکمتی - ترتسکیستی و نیاز آنها به تغییر نام و اتیکت دارد) و حتی برخی اتحادیه های دروغین کارگری از جمله اتحادیه آزاد کارگران ایران که اتحادیه ای است هوچی و پرسرو صدا اما پوچ، و از چند نفری که بخشا وابسته به حزب کمونیست کارگری هستند، تشکیل شده و اینها نیز یا وابسته به سازمان های اطلاعاتی شده اند - اگر نبوده باشند-  و یا در دست آنها به بازیچه ای برای تخریب در جنبش کارگری و اعتصاب شکنی و... تبدیل گردیده اند؛ اینها هستند نامهای این گروهها.
نقش آنهاهم، درهم و مغشوش کردن، تجزیه و تخریب است. درهم و مغشوش کردن اصول، مواضع و تاکتیک های مارکسیستی،  تجزیه سازمان ها و تخریب اعتصابات و جنبشهای کارگری و غیره.
هرمز دامان
نیمه نخست دی ماه 97
یادداشت  
1-    شکری از اعضای حزب کمونیست ایران است. اما این اهمیت ندارد، زیرا مواضع وی در چارچوب همان کمونیسم کارگری و دارودسته های حکمتی قرار میگیرد.

آواکیانیست ها سر به راه شده اند!


آواکیانیست ها سر به راه شده اند!
چه خوب! چه عالی!
آواکیانیست ها «سر براه» شده اند!
«آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه»! گویا این شعار پنهانی آنهاست.
***
به گفته آواکیانیست ها، آنها اقلیتی هستند که به یک سری نظرات پیشرو رسیده اند آیا نباید گفت که چشم حسود کور!
 آنها به این حکم درست استناد می کنند که همیشه این اقلیت است که به نظرات پیشرو می رسد و سپس اکثریت نظرات آن اقلیت را می پذیرد و آن وقت اقلیت هم تبدیل به اکثریت می شود.
حالا این آواکیانیست ها به این مرتبه رسیده و «اقلیت پیشرو» شده اند. آنها چیزهایی را درک کرده اند که هنوز بقیه ...( این بقیه گویا مائوئیست ها!؟ در دیگر کشورها هستند، اما در ایران خوب لابد ترتسکیست ها و رویزیونیست ها!؟)  به آن پی نبرده اند!
 آنها سال هاست (حدود ده پانزده سال) در آن جلو جلوها هستند و بقیه این عقب عقب ها!
***
این بسیار سنگین است و مشکل بزرگی که  افراد پیشرو را درک نکنند و آنها همین جور درک ناشده باقی بمانند!
و خوب، این به گردن آواکیانیست ها نیست؛ گناه خود اکثریت است که عقل اش به آن چیزهایی که آواکیانیست ها رسید، نرسیده است!
آیا به آنها ربطی دارد که بقیه این مسئله را نمی فهمند؟ گناه آنها چیست که بقیه «اقلیت پیشرو» آفریده نشده اند!
با این حال، این «پیشروان»امیدوارند که این وضع زیاد طول نکشد و بقیه هر جور شده آنها را درک کنند و آنگاه به عنوان پیشرو به رسمیت شناسند و به دنبال آنها راه بیفتند؛ و گرنه، این همه از«سنتز نوین» آواکیان و «دنیای بنیادا متفاوتش» سخن گفتن چه معنا دارد!
***
آواکیانیست ها دست به یک مبارزه ایدئولوژیک زده اند. مبارزه ایدئولوژیکی که خیلی ویژه است!
 مدت هفت هشت ده سالی، ارگان رسمی و ارگان های غیر رسمی را محلی برای شرح و توضیح نظرات آواکیان قرار دادن، و چپ و راست از او و تمام دور بری هاش مقاله و کتاب گذاشتن در وصف «سنتز نوین» مگر چیز کمی است؟
 سال هاست که قافیه تمام مقالات و تحلیل های این حزب در«حقیقت» و «آتش» و... همین آواکیان (باید نگارنده را بخشید که نمی گوید «مارکس زمانه»!) است. باید پذیرفت که این مبارزه ایدئولوژیک بزرگی و یگانه ای است!
قدیم ترها که حضرات هنوز آواکیانیست نشده بودند، یا پنهانی بودند و به کسی نمی گفتند با برخی از این جریان های«چپ»(منظورمان ترتسکیست ها و رویزیونیست هاست) درگیر می شدند و مقالاتی در تقابل با آنها می نوشتند، اما از وقتی که آواکیانیست و «اقلیت پیشرو» شدند، دیگر خود را ملزم نمی بینند که دست به این کارها زنند.
 آدم وقتی «اقلیت پیشرو» میشود، باید رفتارش تغییر کند! قطعا همین طور است!
باید دلایل آنها را برای این رویه  قبول کرد!
 اصلا مگر این وظیفه «اقلیت پیشرو» است که همه چیزها را توضیح بدهد؟
 پر روشن است که خیر!
 برای همین است که آواکیانیست ها که الان «پیشروند»، درست نمی دانند با دیگر جریان های «چپ»(منظورمان همان هاست که پیش از این نام بردیم)که عقب مانده اند و هنوز آنها را درک نکرده اند و مقام شامخ پیشرو بودن را برای آنها و پیش از آن برای «صدر» باب آواکیان، به رسمیت نشناخته اند، تقابلی داشته باشند(اگر با نام دیگری، و عمدا بدون رو کردن نامی یا کدهای روشنی که هویت تشکیلات را مشخص کند، و یا با نام برخی هواداران شان که خیلی «توی باغ نیستند»، اینجا و آنجا تقابل هایی همچینک جزیی ای با کمونیسم کارگری و راه کارگری ها و آن هم نه از یک موضع درست، داشته اند گردن خودشان). یعنی درست نمی دانند  که با آنها مبارزه ایدئولوژیک کنند. آنها تنها وظیفه ای که برای خود قائل هستند این است که نظرات خودشان را روشن کنند و بدون درگیر شدن با گروه های دیگر. مگر فکر می کنید این چیز کمی است؟!
***
اما این وضع خیلی خوب نیست! ممکن برخی گمان کنند که آنها از ترس اینکه مبادا طرد و منزوی بشوند، از مبارزه ایدئولوژیک طفره می روند.
 اما هر کس هر گمانی که می خواهد بکند. به آنها هیچ گونه ربطی ندارد. مگر آنها مسئول گمان های دیگران هستند؟!
از این گذشته، آنها پاسخ هایی به یکی از احزاب بیرون جنبش ایران داده اند. آنها از آواکیان و نظرات ش که مورد نقد جنبش چپ مائوئیستی جهانی قرار گرفته بود، در آن «مبارزه ایدئولوژیک» دفاع کردند.
 آیا کسی می تواند فکر کند که این کارها را باید با داخلی ها هم انجام دهند!
خیر! آنها همین که نظرات شان را شرح می دهند، خودش یک مبارزه ایدئولوژیک است!
آنچه که آنها می خواهند این است که بقیه بپذیرندشان و هواشان را داشته باشند. برای همین هم هست که در اینجا دیگر کار به کار کسی ندارند.
حقیقتا می پرسیم که آیا این خوب است که کسی بخواهد یک نظریه جدید را رواج بدهد و آن وقت به پای همه بپیچد!
قطعا پاسخ خیر است! باید هوای دیگران را داشت تا یواش یواش مورد پذیرش قرار گرفت.
«آسته برو، آسته بیا!»
***
...البته این اشتباه بزرگی است که گمان کنیم «دیگران» (منظورمان از دیگران همان ها است که در بالا نام بردیم. بابت این تکرار جدا پوزش می طلبیم) آنها را نپذیرفته اند.
 در واقع، بیشتر شبه چپ ها از جمله ترتسکیست ها و رویزویونیست ها  آنها را با برخی اما و اگر ها پذیرفته اند. خیلی خوب هم پذیرفته اند!
 اما متاسفانه نه آن گونه که خودشان تصور می کردند، یا شاید می خواستند بقیه این گونه تصور کنند و به نام «اقلیت پیشرو»!
 خیر! با پوزش خواهی تمام، اینها، به این عنوان، آنها را نمی توانند به رسمیت بشناسند. و بنا به دلایل بسیار!
 یکی مثل خودشان! و از شما چه پنهان به نام «اقلیت پس رو». این گونه ای است که آنها می توانند این«اقلیت پیشرو» را به رسمیت شناسند. گروهی که دیرتر از آنها آمده و برای تغییر نظرات ش زیر یک نامی پناه گرفته است- و می خواهد زودتر از آنها برود!
آنها می اندیشند که آن «اقلیت پیشرو»کذایی خودشان بوده اند که خیلی زودتر از آواکیانیست ها به چیزهایی مانند این نظرات «سنتز نوین» رسیده اند. و اگر قرار است اقلیتی «پیشرو» بوده باشد، این گروه آنها رویزیونیست ها و از آنها بیشتر ترتسکیست ها بوده اند که چنین جایگاهی دارند. و از دید آنها، حالا این گروه هم پس از سال ها پی برده که حق با این ترتسکیست ها و رویزیونیست ها بوده است!؟
م- دامون
دی ماه 97


۱۳۹۷ دی ۱, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(8) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(8)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟ 
با تجدیدنظر و افزوده ها در دی ماه 97
قهر در دیکتاتوری پرولتاریا(ادامه 2)
پیش از آنکه به قهر در دوران دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی آنچه که مارکس شکل سیاسی دوران گذار خواند، بپردازیم، به نکاتی درباره مسئله شکل مسلحانه قهر در کشورهای امپریالیستی  توجه میکنیم.
مائو ضمن بحث درباره قهرانقلابی به عنوان یکی از اصول اساسی مارکسیسم مینویسد:  
« معذالک در حالیکه اصل یکی است، اشکال اجرای آن از طرف حزب پرولتاریا بر حسب شرایط مختلف گوناگون است.»
سپس به شرایط کشورهای امپریالیستی توجه میکند:
 «در کشورهای سرمایه داری، صرفنظر از دوران فاشیسم و دوران جنگ، شرایط از این قرارند: دمکراسی بورژوائی برقرار است؛ این کشورها در مناسبات خارجی خود زیر ستم ملی نیستند، بلکه بر ملتهای دیگر ستم روا میدارند. با توجه باین خصوصیات، وظیفه حزب پرولتاریا در کشورهای سرمایه داری عبارت از این است که طی یک دوران طولانی مبارزه قانونی، کارگران را آموزش و پرورش دهد و نیرو مجتمع سازد و بدین ترتیب خود را برای سرنگون ساختن نهائی سرمایه داری آماده نماید. مسایلی که در این کشورها مطرح اند، عبارتند از: مبارزه قانونی طولانی، استفاده از تریبون پارلمان، اعتصابات اقتصادی و سیاسی، سازماندهی سندیکاها و آموزش کارگران. در این کشورها شکل سازمان قانونی است؛ شکل مبارزه خونین نیست(از طریق جنگ نیست ). در مسئله جنگ، احزاب کمونیست کشورهای سرمایه داری بر ضد هر جنگ امپریالیستی که بدست کشورهایشان برپا میشود، بمبارزه برمیخیزند؛ هرگاه چنین جنگی برپا شود، سیاست این احزاب فراهم آوردن موجبات شکست دولت ارتجاعی کشور خود خواهد بود. جنگی که این احزاب میخواهند، جنگ داخلی است که آنرا تدارک می بینند ... اما تا زمانیکه بورژوازی واقعاً ناتوان نگردد، تا زمانیکه اکثریت عظیم پرولتاریا برای اقدام به قیام مسلح و جنگ مصمم نشوند، تازمانیکه توده های دهقان آماده نباشند داوطلبانه به پرولتاریا یاری رسانند، این قیام و این جنگ نباید برپا شود. و آنگاه که چنین قیام و یا جنگی برپا شد، نخستین گام اشغال شهرها و سپس حمله بدهات خواهد بود، نه برعکس. این است آنچه که احزاب کمونیست کشورهای سرمایه داری انجام داده اند؛ اینست آنچه انقلاب اکتبر روسیه بر آن صحه گذاشته است.»( مسائل جنگ و استراتژی، منتخب آثار، جلد دوم، ص 225و 226)(1)
در این مبحث چند نکته وجود دارد که شایسته توجه و بررسی است.
دموکراسی بورژوایی
 نخستین نکته، استثناء کردن شرایط فاشیسم است. به عبارت دیگر آنچه که مائو به عنوان راه انقلاب در کشورهای سرمایه داری بر می شمارد، در شرایط حاکمیت فاشیسم( در آن دوران در مورد حکومتهایی مانند آلمان، ایتالیا، اسپانیا و همچنین حکومتهایی چون یونان سرهنگان و پرتغال) صدق نمیکند. در چنان شرایطی وجوهی که امکان کار قانونی طولانی را ممکن میسازد، وجود ندارد و بنابراین راه انقلاب و تصرف قدرت سیاسی، تفاوتهای کیفی با آنچه که مائو برای شرایط دموکراسی های بورژوایی بر می شمارد، خواهد داشت. نکته دوم در مورد مسئله جنگ های جهانی است . در این خصوص باید توجه داشت که طی جنگ جهانی دوم تجاربی بوجود آمد که با شرایط بلشویکها در جنگ جهانی نخست و رویدادهای پس از آن در کشورهای دیگر(برای نمونه آلمان) تفاوت داشت و ما پایین تر به آنها اشاره خواهیم کرد.
نکته دیگری که باید در نظر داشت این است که  در کشور روسیه در زمان مورد بحث، گر چه نیمچه دموکراسی ای وجود داشت، اما بر کل کشور، استبداد تزاری حاکم بود و این کشور از نظر آزادی های سیاسی عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین حکومت اروپایی به شمار میرفت. به همین دلایل هم، فعالیت آشکار و قانونی بلشویکها، بطور کلی و در طول فعالیت طولانی آنها، علیرغم عمده شدن آن در برخی مراحل، بخش غیرعمده به شمارمیرفت؛ اگرچه باید اذعان کرد که آنها به شکلی عالی از این نیمچه دموکراسی و امکان فعالیت آشکار و قانونی استفاده کرده و آنرا در خدمت کار پنهان خود و گسترش و رشد تشکیلات قرار دادند. آنها همچنان که لنین به آن اشاره میکند با رعایت تمامی جوانب اصول  کار پنهانی، و بدون آنی دریغ از آن، در اتحادیه های زرد و بعضا پلیس ساخته(یعنی تشکل هایی که بوسیله زوباتوف درست شده بود) فعالیت میکردند. با همه این رعایت ها، باز هم بلشویکها قربانیان زیادی دادند تا توانستند هسته و بدنه اصلی تشکیلات را به مدت نزدیک به بیست سال حفظ کنند و در عین حال تا آنجا بتوانند گسترده ترین و ژرف ترین رابطه را با توده های طبقه کارگر داشته باشند.       
 اما در مورد دموکراسی های بورژوایی در کشورهای غربی:
تاریخ نگارش مقاله مائو نوامبر سال 1938 است. در آن سالها و نیز تا حدودی سالهای پس از آن یک دموکراسی بورژوایی با مشخصاتی که مائو شرح میدهد، در کشورهای امپریالیستی غربی وجود داشت. احزاب کمونیستی ای که خصلت انقلابی داشتند، آزاد بودند و میتوانستند  برنامه و سیاست خود را از راههای گوناگون تبلیغ و ترویج  کنند. آنها میتوانستند در اتحادیه های کارگری فعالیت کنند و به مبارزه قانونی طولانی دست زنند. همچنین در انتخابات بورژوایی شرکت کرده، انتخاب شده و به پارلمان بروند و یک فراکسیون پارلمانی تشکیل دهند.
اما پس از آن، وضع  در کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی تغییر کرد. نخست پس از جنگ جهانی دوم، که نظام های تازه ای در کشورهای اروپای شرقی روی کار آمد و نیز در خود چین، طبقه کارگر حکومت را بدست گرفت(و بدنبال آن رژیم های کره شمالی و کوبا نیز عوض شدند) و همین ها به همراه شدت گرفتن تضاد طبقه کارگر با بورژوازی امپریالیست درون این کشورها طی بحرانها، موجب شد که حکومتهای بورژوایی از ترس رشد طبقه کارگر و کمونیستها، سخت گیریهای بیشتری در مورد فعالیت آنها از خود نشان دهند؛ و پس از آن، با بروز خروشچف و چرخش حزب کمونیست شوروی به یک حزب بورژوایی تمام عیار و شکل گیری «جنگ سرد» بین دو ابر قدرت که موجب شد تا به همین عنوان، دموکراسی بورژوایی را محدودتر از پیش کنند؛ و نهایتا با برآمدن«کمونیسم اروپایی» و فعالیت آزادنه این گونه احزاب در دموکراسی های بورژوایی و موانعی که این «کمونیسم» مجاز، برای فعالیت انقلابیون کمونیست ایجاد میکرد. به این ترتیب تغییراتی که در دموکراسی های بورژوایی غربی بوجود آمد، اگر چه نه بکلی، اما تا حدود زیادی کیفی بودند.
برخی از این تغییرات ، حتی همان اوائل بروزشان، از جانب مائو در مقاله ای که در اوت 1949 یعنی ده سال پس از مقاله بالا نگاشت، مورد اشاره قرار گرفت. در پاره ای از این مقاله که در باره کتاب سفید وزارت امور خارجه آمریکاست مائو به دفاع از دیکتاتوری پرولتاریا در مقابل اتهامات مبنی بر«توتالیتر بودن» این دولت از جانب آچسن و دیگران میپردازد و در بخشی از آن این چنین مینویسد:
«اما آنچه که آچسن«دولت توتالیتر راست» مینامد، در این باره میتوان گفت که از زمان سقوط حکومتهای فاشیستی در آلمان، ایتالیا و ژاپن دولت آمریکا خود بارزترین نمونه این نوع حکومت در سراسر جهان  است. تمام دولتهای بورژوازی، از جمله دولتهای ارتجاعیون آلمان، ایتالیا و ژاپن نیز که از طرف امپریالیسم پشتیبانی میشوند از این نوع هستند... حکومت آمریکا و انگلستان از نوع حکومت هایی هستند که در آنها فقط یک طبقه یعنی بورژوازی نسبت به خلق دیکتاتوری میکند. این نوع حکومت کاملا برخلاف یک حکومت توده ای، باصطلاح دموکراسی را درباره بورژوازی اعمال میکند، اما در قبال خلق دیکتاتوری را به اجرا میگذارد. حکومتهای هیتلر، موسولینی، توژو، فرانکو و چیانکایشک این حجاب دموکراسی بورژوایی را بدور افکنده و یا اصلا آنرا بکار نبرده اند. زیرا که مبارزه طبقاتی در کشور آنها فوق العاده شدت یافته بود و برای آنها رجحان داشت که این پرده را بدور انداخته و یا اصلا مورد استفاده قرار ندهند تا مردم نیز نتوانند بسود خود از آن بهره برداری کنند. حجاب دموکراسی هنوز هم دولت آمریکا را تا حدودی پای بند کرده است، اما مرتجعین آمریکا گوشه و کنار این دموکراسی را چنان بریده وساییده اند که جز نقش بیرنگی از آن باقی نمانده است و با دموکراسی دوران واشنگتن، جفرسون و لینکلن... فرق فاحشی دارد. دلیل این امر آنست که مبارزه طبقاتی بیشتر شدت یافته است. وقتی این مبارزه شدت بیشتری یابد حجاب دموکراسی در آمریکا نیز بدست توفان سپرده خواهد شد.»(منتخب پنج جلدی، جلد چهارم، چرا باید کتاب سفید را مورد بحث قرار داد، ص649-650 ، تاکید از ماست )
از زمان نگارش این مقاله تا کنون زمانی در حدود هشتاد سال میگذرد. در همان آمریکا، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، پروژه لیست سیاه مک کارتی و در فشار قرار دادن هنرمندان کمونیست(و تازه اینها هنرمندان بودند) و محدویت فعالیت حزب کمونیست، این دموکراسی را چنان سر و دم بریده تر از پیش نمود که حتی این سخنان مائو نیز برای تغییرات تا آن مقطع  چندان کامل و کافی نیستند.
 اکنون وضع بگونه ای است که از این دموکراسی، تنها دو حزب اصلی بورژوا - امپریالیست باقی مانده اند و در برخی از کشورها حزب سومی که بیشتر نقش سوپاپ  دو حزب حاکم یا در واقع طبقه حاکم را بازی میکند تا نمایندگی طبقه خرده بورژوازی.
این حزب سوم، ظاهرا مواقعی میتواند رشدی داشته باشد که کارد به استخوان مردم رسیده و کار به شورشها و تظاهراتهای پی در پی کشیده شده و وضعی مانند انقلاب حاکم شود. در این مواقع و تا جاییکه هنوز امکان نجات دولت بورژوا- امپریالیستی وجود دارد و برقراری دیکتاتوری عریان و فاشیسم میتواند به عقب انداخته شود، این حزب میتواند نقش فشارگیر را برای بورژوازی بازی کنند و لایه های میانی و پایین خرده بورژازی را که زیر فشار اقتصادی و سیاسی بسر میبرند، گاه با دادن امتیازاتی ناچیز، آرام و خواب کرده و آنها را از پیوستن به طبقه کارگر بازداشته و انرژی انقلابی آنها را در راههای مه آلود وعده های پوچ و احیانا مبارزات پارلمانتاریستی به انفعال بکشاند.(2)
به این ترتیب، دیگر در این کشورها در اوضاع عادی باصطلاح دموکراسی بورژوایی، نه احزاب کمونیست انقلابی واقعی میتوانند بطور قانونی فعالیتی داشته باشند و به طبع نه اجازه تبلیغ و ترویج ساده را دارند و نه می توانند نماینده در پارلمان داشته باشند و نه چیزهایی از این گونه.(3) این امر میتواند بر مسئله شکل قهرآمیز تصرف قدرت در این کشورها از جانب طبقه کارگر تاثیر گذاشته و تغییراتی را در پی داشته باشد.(4)
 از سوی دیگر باید اشاره کرد که در شرایط عادی، مردم این کشورها، حتی لایه های پایین پرولتاریا گرچه به شدت استثمار میشوند و زیر ستمهای گوناگون هستند، اما باز هم  وضع بهتری نسبت به خواهران و برادران خود در کشورهای زیر سلطه  آسیایی، آمریکای مرکزی و جنوبی و آفریقایی دارند و از این رو بروز انقلاب در این کشورها، مگر در شرایط معینی ، بسادگی نخواهد بود.(5)
به نظر ما با توجه به این مسائل، میتوان شرایط گوناگونی را برای بروز بحران در کشورهای امپریالیستی و بر هم خوردن نظم و ثبات در این کشورها و باصطلاح کله پا شدن آنها برشمرد.
الف: بحران اقتصادی در خود این کشورها
این امر میتواند تضاد بین طبقه کارگر و بورژوازی در این کشورها را شدت بخشیده و به بروز تظاهراتها و شورش ها بینجامد و این تظاهراتها و شورشها میتواند منجر به قیام ها گردد. تنها در گیرودار این تظاهراتها و شورشها و قیام هاست که نیروی بورژوازی و حلقه های زنجیر سست و شل میشوند و میتوان دست به جنگ داخلی و یک مبارزه قهرآمیز زد.
 این امر بخودی خود روشن است که بواسطه جلوگیری از کار کمونیستهای انقلابی و سازماندهی یک مبارزه قانونی طولانی، شرایط برای تصرف قدرت بسادگی آماده نمیگردد.(6) اما از خللی که در نظام و کارکرد سیستم پدید میآید، میتوان به شکل مفیدی بهره برداری کرد. از این زمره است بحران اقتصادی که در سال 2008 به بعد در کشورهای امپریالیستی پا گرفت و رشد کرد وهنوز این کشورها نتوانسته اند خود را از عواقب آن برهانند.
ب- بروز جنگ های جهانی
این امر بر مبنای تضاد بین کشورهای امپریالیستی و بر سر تقسیم دوباره جهان میتواند بوجود آید و شرایط درونی این کشورها را از جنبه های گوناگون در هم بریزد. بروز جنگ های خلق، خواه در کشورهای اروپای غربی و خواه اروپای شرقی، یکی از نتایج این نوع جنگ هاست. تفاوت این مدل کسب قدرت با مدل اکتبر، که بر مبنای سازمان دادن قیام در شهرهای اصلی است نیز روشن است.(7)
در این مورد میتوان از جنگ داخلی اسپانیا که یکی از مهترین اشکال بروز تضاد بین پرولتاریا و بورژوازی بود، نیز سخن به میان آورد.
 این شکل در خلال جنگ جهانی دوم بوجود آمد و از اشکال ایتالیایی و فرانسوی آن کاملتر بود. علل اصلی شکست نیز درون خود نیروهای چپ بود، نه صرفا نیروی دشمن و فاشیست ها. یعنی شکلهای مبارزه، نیروهای متحد و نیز اختلافات رشد یابنده درون صف خلق موجب شکست انقلابیون گردید.
پ- بروز جنگ خلق در کشورهای زیر سلطه و تاثیر آن بر کشورهای امپریالیستی
 این وضع در نتیجه تضاد بین کشورهای زیر سلطه و کشورهای امپریالیستی میتواند رخ دهد. نمونه آن جنگ های هندوچین است که تاثیرات شدیدی روی مردم و بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان جوامع امپریالیستی بویژه آمریکا گذاشت و جنبش ضد جنگ ویتنام را پدید آورد. این جنبش ها در شرایط معینی میتوانند بستر جنبشهای سیاسی دامنه دارتری گردند.
گفتنی است که تضاد بین کشورهای سوسیالیستی و امپریالیستی نیز به نوبه خود میتواند در تحرک طبقه کارگر در این کشورها نقش داشته باشد. اما در حال حاضر این تضاد موجود نیست. بوجود آمدن کشور یا کشورهای سوسیالیستی همواره یک امکان است و ترس از تبدیل این امکان به واقعیت نیزهمواره میان بورژوازی امپریالیست وجود دارد. 
اشکال قهر در هر سه این موارد یکسان نیست. در شکل دوم، اینکه در این کشورها تصرف قدرت از طریق قیام مسلحانه شکل پذیرد، تقریبا ناممکن است، زیرا مراکز اصلی کشور یا در تصرف ارتش خودی است و یا در صورت اشغال، در تصرف نیروی امپریالیسم مهاجم و اشغالگر است. تجارب تاریخی نیز از امکان تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی سخن میگوید، با این تفاوت که مثلا در کشور روسیه، حزب بلشویک این امکان را داشت که تا پیش از جنگ جهانی نخست و نیز در خلال جنگ، به مدت 15 سال کار انقلابی علنی و مخفی را پیش برد، و قیام در شهرهای بزرگ را سازمان دهد، اما در شرایط کنونی، کار پنهانی نیز در کشورهای امپریالیستی سختی های بیشتری از روسیه عقب مانده دارد، چه برسد به کار آشکار.
 شکلهای نخست و دوم میتوانند، تقریبا، هم نتایج یکسانی داشته باشند و باصطلاح کار به قیام های شهری بکشد و هم کار را در صورت تداوم به جنگ های منطقه ای تبدیل کند. فرانسه در این مورد میتواند نمونه باشد. جنبش مه 1968 در شرایطی تداوم یافت که حزب رویزویونیست این کشور علیه آن موضع گرفته و در عین جریان انقلابی مائوئیست، زیر تاثیر انقلاب فرهنگی، تازه شکل گرفته بود و مبارزه قانونی طولانی نکرده و نمیتوانست کرده باشد.
اشاراتی به انقلاب اکتبر به عنوان مدل
برمبنای نظرات مائو در قطعه بالا، انقلاب اکتبر یک مدل تصرف قهرآمیز قدرت به شمار میرود. البته همانگونه که پیش از این اشاره شد، مائو شرایط حاکمیت فاشیسم را از شرایطی که انقلاب اکتبر میتواند مدل باشد، خارج میکند.
در مورد خود دموکراسی های بورژوایی نیز باید گفت که انقلاب اکتبر(مدل قیام در شهرهای بزرگ و اصلی و سپس قدرت گرفتن در سراسر کشور) تا زمانی محدود یعنی تا سالهای پیش از جنگ جهانی دوم، میتوانست یک مدل باشد. بروز دولتهای فاشیستی در بخشهایی از اروپا(آلمان، ایتالیا و اسپانیا و نیز ژاپن) در دوره پیش از جنگ جهانی دوم، تقریبا بروز این مدل را در این کشورها غیر ممکن مینمود و امثال این شرایط میتوانند دوباره تکرار شوند. در دوران جنگ نیز، مدلهایی از نوع انقلاب و جنگ داخلی اسپانیا(گرچه پیروز نشد اما پیروز نشدن آن دلیل بر اینکه نمیتواند مدل باشد، نیست) و نیز تصرف قدرت در کشورهای اروپای شرقی که به هیچوجه به مدل اکتبر نبودند، میتوانست بوجود آید(8) و این امر نیز در ابعادی نو میتواند دوباره تکرار شود. همچنین در کشورهایی مانند فرانسه و ایتالیا این شکل مانند جنگ خلق، به عنوان شکلی از نبرد برای تصرف قدرت سیاسی بود.
به این ترتیب، شرایطی که منجر به انقلاب اکتبر شد، شرایط ویژه ای بود. این شرایط  در حقیقت آمیزه ای از چند شرط بودند که یکی از آنها بروز جنگ امپریالیستی و تبدیل شدن روسیه به حلقه ضعیف کشورهای امپریالیستی بود. از سوی دیگر، در این کشور که یک کشور استبدادی بود و نه حتی مانند کشورهای سرمایه داری غربی، بر مبنای برخی پیشرفت های سرمایه داری و نیز برخی سنن، یک دموکراسی سر و دم بریده وجود داشت که همانگونه که اشاره شد بلشویک ها توانستند با رعایت شدید تمامی اصول پنهان کاری و تازه با صدمات و قربانی های فراوان، به شکل بسیار خوبی از آن بهره برداری کنند. از سوی سوم، فاصله زمانی بین انقلاب فوریه و اکتبر و شرایط ویژه ای که بر روسیه حاکم شد به بلشویکها فرصت داد تا برای قیام آماده شوند.(9)
 اینها نکاتی است که به نظر ما میتوان در صحبت کردن در مورد مدل بودن انقلاب اکتبر به میان آورد. بطور کلی هم مسئله استفاده از فضاها و هم  راه و چاه، بحث بازی برای تمامی کمونیستها است و میتوان در مورد آن دست به چند و چون و جستجوهای تازه زد.(9)
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم آذرماه 97
یادداشت ها
1-   مائو در بند سوم کتاب نقد اقتصاد شوروی به انقلاب اکتبر به عنوان «معیار» اشاره میکند، اما در آنجا وی درباره محتوی سوسیالیستی آن صحبت میکند و نه به عنوان راه تصرف قدرت سیاسی.
2-   میتوان یونان  و شرایط آن را نمونه ای از این نوع خواند. این کشور به جای رفتن به سوی دیکتاتوری عریان به سپردن کشور به حزب سوم دست زد. گرچه اینها هر آنچه از دستشان برآید در تقابل با شورشهای مردمی انجام میدهند و موازین قانونی خود را زیر پا میگذارند. دولت بورژوا – امپریالیستی فرانسه نیز همین رفتار را با شورشهای کنونی کارگران و ستمدیدگان انجام میدهد.
3-    در این کشورها،  گرچه احزاب کمونیست از نظر قانون آزاد هستند، اما کمونیستها، نه به شکل آشکار، بلکه به شکلی پنهانی در معرض تعقیب هستند. اگر بفهمند که کسی کمونیست است، آن شخص دیگر نمیتواند بسادگی کاری گیر آورد. وی چنان زیر فشارهای گوناگون اجتماعی و اقتصادی قرار میگیرد که بناچار باید کشور را ترک کند(البته اگر خودشان به طریقی بیرونش نکنند) و جای دیگری برای خود دست و پا کند.
4-   با این همه، این دموکراسی های سرو دم بریده بورژوایی هنوز هم، خواه در مورد برخی آزادی های سیاسی و خواه آزادی های اجتماعی، اختلافات فاحشی با حکومت های استبدادی شرقی، برخی حکومتهای مستقر در آمریکای مرکزی و جنوبی و نیز حکومتهای قبیله ای آفریقایی داشته و دارند. سخن ما بر سر راه تصرف قدرت است و این امر، حتی اگر ما تفاوتهایی را میان این نیمچه دموکراسی ها با حکومتهای استبدادی که نوع ایرانی آن یکی از بدترین انواع آن است، به رسمیت بشناسیم، باز بجای خود باقی است. هر کدام به گونه مانع فعالیت انقلابی هستند. یکی آشکار و دیگری نیمه آشکار.
5-   مهاجرت از کشورهای زیر سلطه به این کشورها مدام جریان دارد و طی یکی دو دهه اخیر اوج نیز گرفته است. بخش مهمی از مهاجران تازه، بجز آنها که عجالتا بیکار و جزء جمعیت ذخیره صنعتی این کشورها قرار میگیرند، تا مدتها وضع کنونی خود و فرزندان خود را با وضع پیشین خود یا بستگان خود در کشور مادر مقایسه میکنند. بیشتر آنان که کاری در این کشورها میابند، نمیتوانند تا مدتها و گاه تا یک نسل از این تغییر مکان خود خوشحال نباشند. افزون براین فشارهای حکومت و قوانین به نفع مهاجران نیست و به آنها چنان می باورانند که چنانچه دست از پا خطا کنند، دیپورت خواهند شد. اگر وضع در نتیجه بحرانهای اقتصادی و یا سیاستهای حکومت های امپریالیستی تغییر نکند، این نوع تهدیدات میتواند نقش بازدارنده ای در اعتراض کردن آنها به وضع خویش داشته باشد. در صورتی که این شرایط تغییر کند و کارگران و زحمتکشان دست به اعتراض و شورش زنند، روشن است که کارگران و زحمتکشان مهاجر که در تنگناهای بیشتری بسر میبرند، با آنها خواهند بود. مورد جلیقه زردها در فرانسه موردی از همین مسئله است.      
6-    البته  این امر به این معنا نیست که در زمانی که این نوع فشارها برداشته شود، احزاب نمیتوانند و یا نباید فعالیت قانونی داشته باشند و یا از ایجاد فراکسیون در پارلمان سرباز زنند. این راهی است که اگر وجود داشت، در شرایطی که خوب است که از آن استفاده کرد و میتوان استفاده کرد، باید این کار را کرد.
7-   اینجا نیز در صورتی که امکان هایی برای سازماندهی قیام مسلحانه در شهرها وجود داشته باشد،میتوان از آن استفاده کرد و به آن دست زد. نکته این است که بطور کلی در چنان شرایطی دست زدن به این قیام ها مشکل است و در ضمن تصرف قدرت صرفا از طریق آنها سخت میباشد.
8-   مائو در کتاب  نقد اقتصاد شوروی  درباره شکل تصرف قدرت سیاسی در کشورهای اروپای شرقی مینویسد:« در... كتاب ، چنین استدلال شده كه «جمهوری های دمكراتیك اروپای شرقی برغم آنكه در آنها نه جنگ داخلی و نه دخالت مسلحانه از خارج صورت گرفت، توانستند به ساختمان سوسیالیسم بپردازند». دركتاب همچنین استدلال شده كه«دراین كشورها تغییر سوسیالیستی بدون مصائب جنگ داخلی تحقق یافت». بهتراست گفته شود در این كشورها جنگ داخلی در شكل جنگ بین المللی تبلور یافت و جنگ داخلی و بین المللی درآن واحد صورت پذیرفت. ارتجاعیون این كشورها بدست ارتش سرخ شوروی مدفون شدند. گفتن اینكه دراین كشورها جنگ داخلی صورت نگرفت صرفا۫ فرمالیسم و نادیده انگاشتن جوهر واقعیت است و...یك انقلاب بزرگ باید از یك جنگ داخلی بگذرد. این یك قانون است. دیدن جوانب منفی جنگ بدون درنظرگرفتن فواید آن یك نظر یكسویه است. برای انقلاب مردم فایده ای ندارد كه بطور یك جانبه تنها از ویرانگری های جنگ صحبت كنیم»( درباره اقتصاد شوروی بند 13) 
9- در این مقاله، در مورد اشکال مبارزات در کشورهای اروپای شرقی و زمان تسلط رویزیونیستها صحبتی نشده است. بخشی از آن مربوط است به اینکه این مبارزه صرفا از پایین نبود، بلکه در عین حال بوسیله خود احزاب رویزویونیست از بالا  و در پی پروسترویکا و گلاسنوست در شوروی صورت گرفت. بنابراین با تجزیه مبارزه به بخشی که بوسیله خود رویزویونیستها و از بالا صورت گرفت و بخشی که بوسیله طبقه کارگر و زحمتکشان این کشورها از پایین صورت گرفت، میتواند نقطه تمرکز را بروی جنبش توده ها ونکاتی قرار دهد که از نظر ما مهم بوده است. در این مورد میتوان بویژه بروی اشکال مبارزه و تشکل در لهستان که ظاهرا کارگری ترین شکل سرنگونی رویزویونیستها بود، تامل کرد. گرچه نتیجه و یا حکومتهای جایگزین در این کشورها کمابیش یکسان بود.