۱۳۹۷ مهر ۱۹, پنجشنبه

نکاتی درباره ی جنبش خود به خودی توده ها و برنامه های حکومت برای سرکوب آن


 توده ها و برنامه های حکومت برای سرکوب آننکاتی درباره ی جنبش خودبه خودی   

 مبارزات خودبه خودی جاری با اعتصابات سراسی رانندگان کامیون و کامیون داران که از دو هفته پیش آغاز شد و نیز پس از آن در روزهای اخیر با اعتصاب سرتاسری کسبه و بازاریان وارد دور تازه ای از چرخه(سیکل) پیشرونده و تکامل یابنده خود شده است. چرخه ای که گردش منحنی وار و زیگزاگی و افت و خیزهای آن نیاز به بررسی جدی و ترازبندی دارد. در این مقاله ما به برخی مشکلات روبروی این جنبش( بویژه جنبش کارگری) و ضعفها و نواقص آن و نیز شکلهای سرکوب حکومت میپردازیم و در مقاله مستقل دیگری به برخی ویژگیهای این چرخه.
 جنبش کارگران و توده های زحمتکش ایران دارای دو وجه اقتصادی و سیاسی است و یا این این دو وجه بارزتر از دیگر وجوه ( فرهنگی، نظامی و...) به نظر میرسد. هر کدام از این دو نیز ویژگیهای خاص خود را داشته و دارند.
ویژگیهای مبارزات اقتصادی کارگران
ویژگیهای اساسی مبارزات اقتصادی تا جایی که طبقه کارگر درگیر این مبارزات و جنبش است، تدافعی بودن، ناموزونی، منطقه ای بودن و محدود گشتن آن به یک سلسله نقاط و مراکز معین کارگری و در عین حال عدم گسترش آن به کارخانه ها، کارگاهها و موسسات بزرگ و کلیدی است. به عبارت دیگر این مبارزات نه  تهاجمی است، نه منظم ، نه سرتاسری( به معنای متحد) و نه شامل کارخانه های اصلی کشور میشود. آنچه که وجود دارد این است که کارگران هر کارگاه و هر کارخانه حتی در یک شهر یا استان در زمانی که خود تشخیص میدهند و صرفا برای خواستهای اقتصادی ویژه خود، خواستهایی که عمدتا بر سر عقب افتادن حقوق هاست،  اعتراض و یا اعتصاب میکنند و چون این اعتراضات با اعتراضات و اعتصابات دیگر همزمان نیست و تشکلات سرتاسری کارگری نیز وجود ندارد، نه نیروی عمومی کارگران در یک شهر یا استان بیشتر و متمرکز تر میشود و نه عموما کارگاه یا کارخانه ای حتی در همان منطقه از اعتراض و یا اعتصاب کارگران پشتیبانی میکند. به این ترتیب محدود بودن خواستهای کارگران به ابتدایی ترین خواستهای اقتصادی، منطقه ای بودن و نیز محدود بودن اعتراضات به خواستهای یک کارخانه، ناهمزمانی  اعتصابات و نبود پشتیبانی کارگران از یکدیگر، موجب گسیختگی و عدم تمرکز نیروی جنبش خودبخودی کارگری و قدرت اجتماعی آن شده و میشود.(1)
تفاوت اعتراضات آموزگاران و کامیون داران با کارگران
گفتنی است که برای برخی مشاغل که خصلت محلی و منطقه ای ندارند، این امکان وجود دارد که خواستهای خود را به شکل سراسرس طرح کنند و یا اگر منطقه ای، استانی و یا شهری پیشروتر بود و زودتر به ارائه خواستها و اعتصاب اقدام کرد، به واسطه اشتراک در خواستها، دیگر مناطق و شهرها به آن بپیوندند. از این گونه اند اعتراضات و خواستهای آموزگاران و رانندگان کامیون و کامیون داران، بازاریان و کسبه.
در مورد مقایسه مبارزه این دو گروه اجتماعی نخست، باید افزود که آموزگاران تا حدودی توانسته اند تشکلاتی منطقه ای یا سراسری راه بیندازند، در حالیکه کامیون داران از چنین امکانی برخوردار نبوده اند. دو گروه یاد شده برخلاف کارگران که عموما نه با دولت بلکه با کارفرمای خصوصی روبرو هستند، دربیشتر مسائل خود مستقیما با حکومت(یا دولت) و سیاستهای آن طرف هستند. خواست بالا بردن حقوق ها از جانب آموزگاران و یا پایین آوردن قیمت لوازم یدکی(همچنین تا حدودی بالا بردن بهای کرایه حمل بار) از جانب رانندگان یا کامیون داران مسائلی است که آموزگاران و یا کامیون داران را مستقیما با دولت و سیاستهای آن طرف میکند.
کارگران و حکومت
 البته اعتصابات اقتصادی کارگران پیرامون عقب افتادن حقوق ها و یا قراردادها و یا بویژه تعیین حداقل دستمزد نیز به هر حال آنها را با سیاستهای اقتصادی دولت روبرو و درگیر میکند، اما این امر موجب این امر نگشته که اعتراضات واعتصابات در هماهنگی با یکدیگر و متحد، دولت و سیاستهای آنرا هدف قرار دهند. در واقع کارگران تنها و یا بیشتر بوسیله تشکلات مستقل صنفی خود میتوانند امور خود را در سطح کشور و در مقابل دولت طرح کنند و این تشکل ها چیزی است که کارگران در حال حاضر از آن بکلی محرومند.
روشن است که جنبش خودبخودی اقتصادی جاری کارگران نسبت به زمانی که این جنبش وجود نداشت یا دارای ابعاد گسترده ای نبود، گامی بزرگ به پیش بوده است، اما ویژگیهایی که بر شمردیم و تداوم آنها، با توجه به اوضاع کلی جنبش خود بخودی سیاسی توده ها که در جهش دی ماه 96 گامی بزرگ به پیش برداشت، از یک سو تاثیر عمومی این جنبش را بر کل طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش، پایین میاورد و از سوی دیگر سرکوب آنرا و یا حداقل محدود کردن دامنه گسترش آنرا برای حکومت آسان میکند.
 در مورد کارگاهها، کارخانه ها و موسسات اعتصابی، تا جایی که اینها نقشی مهمی در تولید کشور و یا منطقه نداشته باشند، نظام چندان اهمیتی برای آنها قائل نیست، اما در جایی که این کارخانه ها و یا موسسات خدماتی دارای اهمیت در مجموعه تولید و خدمات کشورهستند و میتوانند تاثیری و نقشی در گسترش اعتراضات و اعتصابات اقتصادی و یا سیاسی داشته باشند، با سرکوب شدید حکومت روبرو میشوند. 
شیوه مواجه حکومت با اعتراضات و اعتصابات و اشکال سرکوب بویژه در چهار منطقه تهران(شرکت واحد) اراک(شرکت هپکو و آذر آب) خوزستان(نیشکر هفت تپه و فولاد ملی اهواز) که بزرگترین موسساتی هستند که در حال حاضر درگیرمبارزه هستند، موجب این امر گشته که اعتراضات کارگران این موسسات و کارخانه ها تا حدودی متوجه حکومت و دولت شود. اما آنچه در مورد این کارگران بوجود آمده، به عموم کارگران درگیر در اعتصاب گسترش نیافته است. اساسی ترین شیوه حکومت در سرکوب  جدا از زبان فریب و یا تهدید همانا دستگیری عناصر پیشرو و فعال کارگری و محروم کردن کارگران از پیشروان مبارز خود است. 
وجه سیاسی
 در کنار این مبارزات خودبخودی اقتصادی، مبارزات خودبخودی سیاسی توده های زحمتکش و دیگر طبقات خلقی قرار دارد. ویژگیهای اساسی جنبش سیاسی توده ها، تعرضی بودن، هدف قرار دادن حکومت، سرتاسری بودن نسبی آن، بدون زمان مشخص و به عبارتی دیگر نابهنگام جاری شدن آن و در عین حال نا مشخص بودن هویت طبقات و گروههای اجتماعی شرکت کننده در آن میباشد. در مورد این نکته پایانی میتوان ارزیابی هایی در مورد هویت شرکت  کنندگان داد و مثلا این روشن است که بافت اصلی جوانان شرکت کننده در این مبارزات به طبقات کارگر و زحمتکش تعلق دارد، اما این فرق میکند با حضور مشخص و یا بگفته ای با شناسنامه مشخص در این مبارزات شرکت کردن. در مورد طبقه کارگر، امر اخیر میتواند بدو شکل تکامل اعتراضات و اعتصابات اقتصادی کارگری به اعتصابات سیاسی- امری که در فضای سیاسی کشور تغییرات زیادی  خواهد  داد- و و یا پیوستن کارگران کارخانه ها، کارگاهها و موسسات به اعتراضات و تظاهرات های خیابانی بوجود آید. این هر دو، زمانی بوجود خواهند آمد که جنبش سیاسی توده ای به مدارج پیشرفته تر و تکامل یافته تری برسد.
برنامه های حکومت برای سرکوب جنبش خودبخودی
در گذشته ما در مورد اشکال سرکوب و پروژه های دامنه دار و مداوم سرکوب اشاره کرده ایم(نگاه کنید به مقاله  تراژدی و مضحکه جمهوری اسلامی، بخش12 پروژه های امنیتی). این اشکال گر چه در برخی جزئیات تغییر کرده است، اما تغییر کلی اساسی نکرده است. آنچه که اینک بیشتر دیده میشود این است که حکومت به گروهبندی کردن اعتراضات دست زده و برنامه های مجزایی برای سرکوب یک به یک آنها تدارک دیده است. 
امر گروهبندی کردن، در گذشته در مورد سازمانهای سیاسی مخالف حکومت اسلامی(و حتی نه چندان مخالف با این حکومت مانند توده ای ها و اکثریتی ها) اجرا شد. سازمانهای سیاسی ای که به هیچوجه اتحادی با یکدیگر نداشتند و خیلی در پی هوای یکدیگر را داشتن و پشتیبانی از یکدیگر نبودند.(2) به این ترتیب نبود اتحاد یکی از علل اساسی شکست جریانات چپ و دموکرات و بطور کلی جریانهای مخالف حکومت اسلامی در جامعه بود.
اکنون نیز اساسی ترین راهبرد حکومت همان گروهبندی کردن جنبش های خودبخودی و قلع و قمع کردن یک به یک آنهاست، و نبود اتحاد در میان جنبش های خودبخودی طبقات و گروههای اجتماعی و عدم پشتیبانی  شفاهی و عملی آنها از یکدیگر امری است که این سرکوب را برای حکومت  آسانتر و ساده تر میکند.(3)
مثلا در مورد دروایش که مورد پشتیبانی هیچ  طبقه، قشر و لایه ای قرار نگرفتند، پروژه ای براه انداختند و بسیاری از دراوایش زن و مرد را دستگیر کرده(جدای از ناپدید شدن برخی از آنها) و به ضرب و شتم  و شکنجه دست جمعی آنها حتی در زندان پرداختند و از آن فیلم هم گرفتند و به همه جا فرستادند. سپس زندانهای طولانی مدت برای رهبران و افراد فعال آنها بریدند. پس ازآن رویداد، در عرصه جامعه کمتر خبری از دراویش به چشم میخورد. گویا به این ترتیب برنامه سرکوب حکومت در مورد دراویش عملی و حداقل در شرایط فعلی به پایان رسیده است.
در مورد خلقهای کرد، عرب و بلوچ که بیشترین کنشهای مبارزاتی از جانب آنها بوده است، شیوه های همانندی را با کمی تفاوتها بکار برده اند.
مهمترین اقدامات آنها در مورد خلق بلوچ بازداشت، زندان و اعدام فعالین و مبارزین این خلق می باشد. در بلوچستان، مبارزه برای حق تعیین سرنوشت با مبارزه آزادی مذهبی گره خورده است و بیشتر برنامه های مبارزاتی این خلق از طریق اعتراضات و مبارزات جداگانه و جسته و گریخته اهل سنت پیش رفته است و کمتربه  شکل متینگ و تظاهرات عمومی خیابانی و به گرد خواستهای اساسی ملی جریان داشته است. البته برخی اقدامات مسلحانه از جانب این خلق وجود داشته است، اما به جز مورد گروه ریگی( اگر از پرسشهایی که پیرامون چند و چون این گروه وجود داشت، بگذریم)که ظاهر با دستگیر شدن وی و احتمالا بیشترافراد گروهش پایان یافته است، تحرکاتی این چنین توده ای، گسترده و متداوم نبوده است.
آنچه در مورد خلق بلوچ کمتر دیده شده است، در مورد خلق کرد وجوهی بارز است؛ یعنی الویت به مبارزه در راه خواستهای ملی- در حالیکه مردم کرد همچون بلوچها اهل سنت نیز هستند- وجود سازمان های سیاسی چپ و دموکرات نسبتا پایدار( جدای از درستی یا نادرستی خط و مشی این گروهها و چپ و دموکرات واقعی یا چپ و دموکرات دروغین بودن آنها)، اشکال مبارزاتی همچون اعتصاب عمومی، تظاهرات خیابانی و مبارزه مسلحانه کمابیش متداوم. و اینها البته با توجه به شرایط متفاوت و تاریخ مبارزاتی دو خلق قابل درک است.
 در مورد خلق کرد، جدا از فشارها و اختناقی که این خلق در کردستان زیر آن زندگی میکند، در یک ماه اخیر، شاهد اعدام جوانان کرد و موشک زدن به مقر حزب دموکرات کردستان بوده ایم. همچنین حزب دموکرات کردستان خبری در مورد زدن برخی مناطق بوسیله برخی پهپاد داده است. بنابراین در مورد این خلق پروژه ها همانند سابق است و تنها تفاوتی که مشاهده میشود استفاده از ابزارهای جدید نظامی در مبارزه برای سرکوب این خلق است.
در مورد خلق عرب، به نظر می رسد که پروژه مشکوک حمله مسلحانه به رژه نیروهای نظامی  دستاویز حکومت برای دستگیری های گسترده روشنفکران خلق عرب گشته است. روشن است که در چنین مواقعی افرادی فعال در جنبش توده ای دستگیر شده و به زندانها فرستاده میشوند و در زندانها پس از ارزیابی در مورد درجه فعال بودن و مبارز بودن فرد پیشرو و نیز مقاومت وی در زندان، به زندانهای طویل محکوم شده و یا در فرصت های مناسب از نظر رژیم اعدام میشوند.
در مورد آموزگاران، رانندگان کامیون،  مبارزات زنان، دانشجویان، کسبه و بازاریان و دیگر گروههای معترض اجتماعی نیز همین رویه در پیش گرفته شده است. تهدید کردن، بستن اعتصابیون یا مبارزین گروهی یا منفرد به توطئه گران خارجی، دستگیری ها و بازداشتهای گسترده، زندان های طویل و غیره. اشکالی که تنها با شکلهای دیگری از سرکوب که خاص آن صنف، دسته و یا گروه است کامل میشود(مثلا در مورد دانشجویان ستاره دار کردن، محروم کردن از تحصیل و غیره و یا اخراج کردن در مورد آموزگاران).
نبود یگانگی، یکی از مهمترین ضعفهای کنونی جنبش انقلابی کنونی ایران است. چنانکه در بالا اشاره شد همانگونه که سازمانهای سیاسی جدا از یکدیگر بوده و اتحادی نداشتند و نیز هیچگونه پشتیبانی از یکدیگر نمیکردند- و این یکی از اموری بود که سرکوب آنها را ساده تر میکرد- اینک و در ابعادی وسیع همین مشکل در مورد جنبش خودبخودی توده ها بوجود آمده است؛ با این تفاوت که سازمانهای سیاسی ظاهرا نماینده پیشروترین بخش طبقات مختلف به شمار میایند، در حالیکه در جنبش های خودبخودی عموما توده های عادی درگیرهستند و این جنبش ها بدون حداقل سازمانهای صنفی خود نمیتوانند اعمال منظمی در پشتیبانی از یکدیگر انجام دهند.
تشکلات ابتدایی مردمی و فعالین غیر حرفه ای
در حال حاضر بار اصلی جنبش خودبخودی بدوش برخی تشکلات ابتدایی صنفی و یا صنفی- سیاسی توده ها و فعالین خود این جنبش ها افتاده است. در گذشته این امکان بود که این فعالین به سازمانهای سیاسی بپیوندند اما با توجه به شرایط سازمان های سیاسی در جامعه که دارای حداقل نفوذ هم نیستند، چنین وضعی بوجود نیامده است. این امر از جهاتی بشدت زیان آور است. زیرا فعالین جنبش های خودبخودی نه حرفه ای هستند و نه دارای دورنمای مشخص سیاسی و یا حتی اقتصادی. برای نظام بسیار آسان است که اینها را دستگیر کرده و زندانی کند؛ همانگونه که در دستگیری های گسترده پیشروان و فعالین مبارزات و اعتراضات خیابانی دی ماه عمل کرد. برنامه اساسی رژیم زدن فعالترین بخش توده ها در هر گروه، دسته و طبقه و در هر زمینه، و در سطح کلان زمین گیر کردن نسل نوین مبارزان توده ای است. کارگران، آموزگاران، دروایش و رانندگان مبارز،  زنان جسور وبی باک، دانشجویان فعال، بازاریان و کسبه  پیشرو و غیره.
علنی گرایی فراوان و تحرکات این فعالین نیز بسیار کم است. مثلا در حالیکه بسیاری از فعالین میدانند که حکومت در حال دستگیر کردن آنهاست، اما بندرت جای خود را تغییر میدهند و بسیار آسان بدام میافتند. بر مبنای برخی خبرها، به نظر میرسد در هر منطقه وظیفه نیروهای اطلاعاتی سپاه و دولت شناسایی همین پیشروان و در موقع خود دستگیر کردن و به زندان فرستادن آنها باشد.
گرچه مشکل است که با توجه به شرایط جاری اقتصادی- سیاسی در کشور شکست کامل جنبش خودبخودی به عنوان یک امکان مهم  طرح شود، اما اگر امر به همین شکل پیش رود، این امکان همواره  این جنبش را تهدید خواهد کرد. زیرا در صورتی که این جنبش نتواند تداوم یابد به هرز خواهد رفت و  مبارزه مثبت جای خود را به هرج مرج اجتماعی، دزدی، جنایت و افتادن توده ها بجان یکدیگر و نیز مهاجرت به کشورهای دیگرو در نهایت تمکین به اوضاع خواهد داد.
هرمز دامان
نیمه دوم مهر 97     
یادداشتها
1-    برای نمونه میتوان به مبارزات کارگران نیشکر یا فولاد ملی اهواز توجه کرد. کارگران این کارخانه ها چندین سال است که درگیر مبارزه، اعتراض و اعتصاب هستند، اما کمتر دیده ایم که کارخانه یا کارگاهی از خواستها و مبارزات آنها پشتیبانی کرده باشد. همچنین در خواستهای اقتصادی کارگری، کمتر خواستهایی که به عموم کارگران  در سراسر ایران مربوط شود، مثلا خواست تشکل صنفی کارگری که جدا از تشکلات دولتی باشد، گنجانده شده است و تنها این اواخر بخشی از کارگران راه آهن(خط و ابنیه فنی) خواست ایجاد تشکل صنفی را در زمره خواستهای خود گنجانده بودند و این در مورد این کارگران قدمی به پیش بود. در مورد تشکلهای کارگری نیز چنانچه نگاهی به سایت های اینترنتی بکنیم میبینیم که  دهها و صدها گروه اسمی یا روی کاغذ کارگری وجود دارند، اما نه پشت این نامها افراد زیادی وجود دارند و نه اینها واقعا کارگری اند و نه نفوذی در میان کارگران دارند. کمیته های رنگارنگ هماهنگی و یا اتحادیه های اسمی کارگری که بعضا مشکوک و دست ساز نظام نیز هستند، از این زمره اند.
2-    این وضع به جایی رسید که حتی زمانی که رژیم بسیاری از رهبران و اعضای سازمان اتحادیه کمونیستهای ایران را اعدام کرد، بسیاری از چپ هایی که حتی تا حدودی وجوه مشترکی با این سازمان داشتند، خیلی ککشان نگزید و در بهترین شرایط شاید برخی از آنها کمی متاثر شدند، بی آنکه حتی کوچکترین اعلامیه ای بدهند و محکوم کنند. کسی چه میداند ممکن است برخی از آنها خوشحال هم شده باشند!؟ ما در اینجا از ترتسکیستهای متعفن حکمتی و دارو دسته های وحدت کمونیستی صحبت نمیکنیم که شادی زاید الوصفی داشتند!؟
3-    این نکته در خور توجه است که زمانی که ما گروههای چپ و دموکرات را در سطح جامعه داشتیم، مردم دنبال آنها نبودند( و در این مورد تقصیری متوجه مردم نیست)؛ و اینک که مبارزات خودبخودی توده ها را داریم، گروههای چپ و دموکرات کاره ای نیستند(و این تا حدود زیادی تقصیر را متوجه خود این گروهها میکند)! این جدایی مزمن و هولناک خواه بین احزاب و سازمانهای سیاسی و خواه بین جنبش خودبخودی و جنبش آگاهانه، کار را برای سرکوب جنبش از جانب حکومت، ساده تر و آسانتر کرده است.


 

۱۳۹۷ مهر ۸, یکشنبه

درباره حمله مسلحانه اهواز و چگونگی استفاده ارتجاع حاکم از آن


درباره حمله مسلحانه اهواز و چگونگی استفاده ارتجاع حاکم از آن

در روز اول مهر و هنگام برگزاری مراسم حکومتی به مناسبت سالروز جنگ ارتجاعی ایران و عراق تهاجمی مسلحانه از سوی گروهی موهوم، به نیروهای سرکوبگر پاسدار در حال رژه و تماشاچیان مراسم صورت گرفت و طی آن حدود 26 نفر کشته و در حدود 60  نفر نیز مجروح شدند.
طبق روال حکومت مخوف و توطئه گرجمهوری اسلامی، حوادث این جریان هم همچون حمله مسلحانه به مجلس و قبر خمینی در 17 خرداد سال1396 در پرده ابهام قرار دارد و مشکوک می نماید. این که واقعا اجرا کنندگان این تهاجم چه کسانی و یا چه گروههایی بودند، هنوز روشن نیست. نخست مسئولیت آن به وسیله سازمان «الاحواز» پذیرفته شده و سپس از سوی این سازمان تکذیب میگردد؛ پس از آن مسئولیت حمله بوسیله  گروه داعش پذیرفته میشود و عکس و فیلم هایی از عاملین حمله نشان داده میشود.
در مورد خود حمله نیز شک و شبهات فراوان و پرسش های بی پاسخ بسیاروجود دارد؛ خواه  در مورد چگونگی  خود حمله و خواه از جهت اهداف اساسی آن. برای نمونه یکی از اعضاء کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس که به احتمال از اطلاعاتی های سابق است میگوید: «مهاجمین به مدت 12 دقیقه به مردم تیراندازی کرده اند و هیچکس مانع آنها نگشته است» و یا رئیس این کمیسیون میگوید که «مهاجمین به مردم تیر خلاص زده اند بی آنکه کسی مانع آنها شود».
چنین اظهاراتی میتواند بیانگر این مسئله باشد که نیروهای حکومتی اگر حتی مستقیما دست خودشان در کار نبوده، و مثلا گروه مجری حمله، دست ساز سران سپاه قدس و یا سازمان اطلاعات سپاه نبوده باشد، اما با توجه به نفوذ در گروههایی این چنین و یا بده بدستان هایی با گروههایی از گونه داعش، از برنامه حمله اطلاع داشته اند و دست مهاجمین را باز گذاشته اند تا کشتار خود را صورت دهند و آنها بتوانند به شکل دلخواه از آن بهره برداری کنند.
اما در مورد شرایط بیرونی این تهاجم:
این حمله مسلحانه پس از اعدام سه جوان مبارز کرد و حمله موشکی به پایگاه حزب دموکرات صورت میگیرد. اعدام و حملاتی که  اعتراض و مبارزه خلق کرد را بر انگیخت و انزجار بیشتر میان مردم نسبت به حکام کنونی و پاسداران کریه آن بوجود آورد.
از سوی دیگر، این حمله در استانی صورت میگیرد که هم خلق ستمدیده و دلاور عرب و روشنفکران پیشرو آن در حال مبارزه با حکام کنونی است و هم مبارزه کارگران در شوش و اهواز در اشکال پیشرفته ای، و به همراه مبارزات مردم ایران  با حکام کنونی، در جریان است.
و بالاخره از سوی سوم، این حمله در زمانی صورت گرفته که روحانی رئیس جمهور قرار بوده در سازمان ملل حضور یابد، و در عین حال  تضاد امپریالیسم آمریکا و کشورهای منطقه که این استان در مجاورت آنها قرار دارد با جمهوری اسلامی شدت بیشتری گرفته و حکام کشور را در تنگناهای بیشتری قرار داده است.
بر مبنای شرایط بالا روشن است که نتایج این حمله مسلحانه که ربطی به نیروهای مردمی ندارد، در خدمت منافع حکومت ارتجاعی اسلامی  قرار دارد.
یکم، نیروهای پاسدار و حکومت آخوندی را پس از اعدام سه جوان هموطنمان  و حملات موشکی به حزب دموکرات، در موقعیت «مظلوم» قرار داده و باصطلاح اکنون این نیروها در موقعیتی که میتوانند تهاجم کنند، قرار گرفته اند.
دوم، به این نیروها این امکان را میدهد که شرایط اختناق و سرکوب شدیدتری را در استان خوزستان ایجاد کرده و خلق عرب و کارگران  مبارز را مجبور به عقب نشینی و یا سکوت کرده و مبارزه آنها را مختل سازند. در پی این حمله مسلحانه است که حدود 200 نفر از  روشنفکران و فعالین مبارز عرب بازداشت و روانه زندانها میشوند و تردیدی نیست که  حکام و پاسداران آن میخواهند از فضای بوجود آمده حداکثر استفاده را کرده و جو محافظه کارانه ای بر مبارزه  خلق عرب و کارگران در خوزستان حاکم کنند.
سوم، ظاهر این حمله میتواند دستاویزی برای تحرکات سپاه حداقل در کلام و حرف علیه برخی کشورهای منطقه مانند عربستان سعودی و امارات متحده و در پی آنها امپریالیسم آمریکا که حکومت این حمله را به آنها نسبت میدهد، فراهم کند. های و هوی  خامنه  ای و سپاه درباره پاسخ به آن و«انتقام» گرفتن از عاملین این حمله  نیز در همین راستا قرار داشته است.
و چهارم اینکه موقعیت حکومت منزوی و زیر فشار ایران را در روابط دیپلماتیک با کشورهای امپریالیستی و نیز دیگر کشورهای جهان بهبود بخشد.
 از میان آنچه حکومت ولایت فقیه میتواند انجام دهد، تنها بیشتر کردن خفقان در استان  خوزستان و البته به همین بهانه ها تمامی ایران است که  میتواند تحقق یابد.
اما در مورد پاسخ عملی به کشورهایی مانند عربستان سعودی، امارات و یا اسرائیل:
 مشکل که حکومت اسلامی حتی از طریق عوامل وابسته خود در منطقه مانند حوثی های یمن، حزب الله لبنان و ...  آن هم با توجه به تهدیدات جان بولتون و مایک پمپئو که گفته اند«چنانچه حکومت ولی فقیه دست به عملی بر ضد آمریکائیها و یا متحدان آمریکا در منطقه بزند گوشمالی سختی خواهد شد» دست به عملی بزند. عملی که با وجود چنین تهدیدهایی به هیچوجه عواقب روشنی ندارد.
در مورد موقعیت دیپلماتیک جمهوری اسلامی در جهان و مسئله تحریمها نیز وضع بیش از اینها خراب است که بتوان از چنین «مظلوم نمایی» هایی برای بهبود آن استفاده کرد. 
به این ترتیب ، نتایج اساسی استفاده از این حمله متوجه جنبش توده ای مردم ایران، خلق عرب و طبقه کارگر خواهد بود و کلید مسئله هم همین است.
 خامنه ای و پاسدارانش گمان میکنند که با چنین برنامه هایی و یا استفاده از چنین رویدادهایی، میتوانند طبقه کارگر و توده های خلق را وادار به تمکین  مطلق در مقابل شرایط ناگوار و طاقت فرسای زندگیشان کنند. اوضاع اقتصادی و سیاسی طبقه کارگر و توده های زحمتکش و میانی جامعه  روز بروز و از هر نظر بدتر میشود و تنها راه تقابل با آن از جانب خامنه ای و حکومتش، بازداشت و زندان و اعدام پیشروان آنها است. این چنین پاسخی، نه تنها قادر نیست طبقه کارگر و توده های مردم را ساکت کند، بلکه برعکس آنها را به مقابله به مثل سوق داده و دیر یا زود طبقه کارگر و توده های زحمتکش سلاح بدست گرفته و خود به همت خود ترتیب حکومت کریه خامنه ای و پاسدارنش را خواهند داد. همچنانکه در زمان اوج گیری جنبش خلق علیه رژیم شاه، توده ها به مرور دست به سلاح بردند و نخست به ترورهای انفرادی عوامل کثیف حکومت دست زدند، اشکال مقابله خامنه ای و پاسدارنش با طبقه کارگر و توده ها نیز، مردم و جنبش آنها را به سوی گرفتن سلاح و دست زدن به اشکال گوناگون مبارزه مسلحانه میراند.
تهاجم مسلحانه اهواز بهانه ای هم شده به دست تمامی ورشکستگان سیاسی از اصلاح طلبان حکومتی گرفته تا لیبرالها  که در مذمت کاربرد سلاح و حملات مسلحانه  و «تروریسم» اظهار نظر کنند و چپ و راست مردم را به حذر کردن از چنین اقداماتی فرا خوانند و در گوش مردم بخوانند که چنین اقداماتی آب به آسیاب رژیم ریخته، دست آن  را در سرکوب جنبش مردم بازتر خواهد کرد.
البته ما به سهم خود با هر گونه مبارزه مسلحانه انفرادی و جدا از توده مخالفیم. ما باور داریم که بدست گرفتن سلاح باید متکی به تمایل طبقه کارگر و توده ها و بر مبنای خواست و درجه رشد جنبش آنان باشد و در عین حال بر مبنای درگیر شدن خود آنان انجام شود و نه اینکه بوسیله گروهی جدا از توده صورت گیرد. انقلاب کار توده هاست و حزب و سازمان پیشرو کمونیستی هرگز وظیفه ندارد که بجای طبقه کارگر و توده ها دست به عمل زند و بجای آنان انقلاب کند و از آنان بخواهد که در پی وی بیایند. برعکس وظیفه دارد که با دادن آگاهی دموکراتیک و سوسیالیستی به آنان و سازمان دادن و منظم کردن جنبش آنها، مبارزات آنان را به آگاهی و نظم مجهز کرده و خود آنها را درگیر انواع مبارزه  و از جمله مبارزه مسلحانه کرده، در پیشاپیش توده ها گام برداشته و مبارزات آنان را با اتکاء به پیشروترین عناصر توده رهبری کند. اما اولا امثال این تهاجم مسلحانه که بوی گند توطئه از آن به مشام میرسد، ربطی به جنبش و مبارزه توده ها نداشته، و دوما نه چنین اقداماتی میتواند مانع مبارزه مسلحانه اصیل خود توده ها شود و نه چنین نصایحی میتواند آنها را از چنین اقداماتی باز دارد. این امری است عینی و بیرون از اراده حکومت اسلامی، اصلاح طلبان و یا لیبرالها و همچنانکه تاریخ مبارزات توده های ایران نشان میدهد دیر یا زود صورت خواهد گرفت.
همراه با اصلاح طلبان و لیبرالها برخی گروه های شبه چپ و از جمله ترتسکیستها و خروشچفیست ها نیز که همواره از چنین فرصت هایی استفاده میکنند تا افکار منحط و اکونومیسم متعفن  خود را پیش برند و نفس مسموم خود را درون طبقه کارگر بدمند، زوزه هایی  در رد«گانگستر بازی» به راه انداختند. این حضرات که ته کلامشان این است که با زبان خوش با حاکمان صحبت کرده و بنا به گفته هاشان به «بورژوازی» بگویند «اگر نمیتوانی جامعه را اداره کنی، خواهش میکنم که بفرما کنار و حکومت را بده به ما تا آنرا اداره کنیم»!؟ به فریب کاری خود ادامه داده و این گونه به طبقه کارگر تعلیم میدهند که این طبقه صرفا با سندیکاها و حتی شوراهای غیر مسلح خود، یعنی بدون سلاح و بدون دست زدن به مبارزات و اقدامات مسلحانه، میتواند نظام حاکم را مقهور کرده و حکومت خود را برپا گرداند. آنان با«گانگستر بازی» خواندن این تهاجم مسلحانه، در واقع میخواهند نفس مبارزه مسلحانه توده ها را که دیر یا زود بوسیله طبقه کارگر و توده ها انجام خواهد شد، نفی کنند. تاریخ، خیال باطل این  نوکران بورژواها و امپریالیستها را نیز نقش بر آب خواهد کرد.    
گروهی از مائوئیستهای ایران
7مهر 1397




۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

مائوئیسم (7) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!


مائوئیسم (7)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم)بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!

برخی منتقدین نام گذاری مائوئیسم برای مرحله ای در تکامل مارکسیسم را درست نمیدانند. جدای از گروهایی که اساسا گسترش و تکامل مارکسیسم  بوسیله مائو را کیفی و جهشی در نظرات مارکسیستی به شمار نمیآورند و روی همان مارکسیسم – لنینیسم ایستاده اند، برخی  دلایلی دیگر( و نه تنها برای نفی مرحله ای به نام مائوئیسم بلکه لنینیسم هم) میآورند و مثلا میگویند چون هر ایسمی به معنای تقابل با دیگر ایسم هاست، و چون لنین در تقابل با مارکس  نبود و مائو نیز در تقابل با این دو، نیازی به مرحله ای به نام لنینیسم و اینک مائوئیسم هم نبوده و نیست و چنانچه استالین- گویا صرفا در مقابله با ترتسکی- اشاره ای به مرحله ای تازه در مارکسیسم به عنوان  لنینیسم نمیکرد، چنین مفهومی نیز در میان مارکسیستها پدید نمیآمد. 
از نظر این افراد تقابل(که میتوان جای آن را مبارزه، جدال یا واژه های همانند دیگر گذاشت) تنها بین اندیشه های مارکسیستی و اندیشه های بورژوایی موجود است، اما هیچ تقابلی میان کسانی که به اندیشه مارکسیستی باور دارند، موجود نمی باشد. از دیدگاه اینان «تقابل» ایدئولوژیک یعنی بیان آنتاگونیسم عملی بشکل اندیشه ای آن( البته ممکن است فراموش گردد که  آنتاگونیسم یا قهر تنها یکی از اشکال حل تضاد است و نه شکل مطلق حل تمامی تضادها).بنابراین چون مارکسیسم در تقابل با اندیشه بورژوایی است، میتوانست «ایسم» بگیرد، اما لنینیسم و مائوئیسم چون در تقابل با مارکسیسم قرار ندارند و در تکامل علوم هستند، نمیتوانند «ایسم» بگیرند.
مارکسیسم به عنوان قله دانش بشری
بطور کلی این درست است که مارکسیسم در تقابل یا در مبارزه با اندیشه های بورژوایی پدید آمد؛ اما این امر تنها وجه مارکسیسم نیست. مارکسیسم در عین حال در تکامل اندیشه های فلسفی، تاریخی، اقتصادی، فرهنگی و... کل بشر و تاریخ این بشر بوجود آمد که بخشا بوسیله دانشهای گوناگون بورژوایی تکامل داده شده بود. مارکسیسم میوه ی تمامی تاریخ و فرهنگ بشر است. تقلیل دادن آن به صرفا اندیشه ای در تقابل با اندیشه های بورژوازی که در جای خود اهمیت دارد، گونه ای پایین آوردن این اندیشه و محدود کردن آن است و این امری است که به هیچوجه به صلاح مارکسیسم نیست.
لنین در جواب این پرسش که چگونه میتوان کمونیسم را آموخت این چنین پاسخ میدهد:
« طبیعی است که در نظر اول این فکر به مغز میاید که معنای آموختن کمونیسم عبارتست از فرا گرفتن آن مجموعه معلوماتی که در درسنامه ها و رساله ها و آثار کمونیستی بیان گردیده است. ولی اگر در مورد آموختن کمونیسم چنین تعریفی بشود بیش از حد سطحی و ناکافی خواهد بود. اگر آموختن کمونیسم فقط منحصر بود به فرا گرفتن آنچه که در آثار و کتابها و رساله های کمونیستی بیان شده است، آنوقت ما خیلی به آسانی میتوانستیم ملانقطی ها و یا لافزنان کمونیست بدست آوریم و این امر در غالب موارد زیان و خسارت به ما وارد مینمود... »
 و پس از شرحی در مورد ایرادهای مکتب قدیم که افراد را کتابی  و قالبی بار میآورد، مینویسد:
«...ولی هر آینه شما در صدد گرفتن این نتیجه برآیید که بدون فرا گرفتن آنچه معلومات بشری گرد آورده است میتوان کمونیست شد، اشتباه بزرگی مرتکب شده اید. اشتباه بودهر آینه تصور میشد که فرا گرفتن شعارهای کمونیستی و نتیجه گیری های علم کمونیستی بدون فرا گرفتن آن مجموعه معلوماتی که کمونیسم خود نتیجه آن است، کفایت مینماید. نمونه اینکه چگونه کمونیسم از مجموعه معلومات بشر پدید آمد، همان مارکسیسم است... اگر شما این پرسش را مطرح کنید که چرا آموزش مارکس توانسته بر قلوب میلیونها و دهها میلیون تن از افراد انقلابی ترین طبقه مسلط گردد تنها یک پاسخ دریافت خواهید داشت و ان اینکه علت این امر آن بوده که مارکس بر بنیاد استوار معلومات بشری که در دوران سرمایه داری بدست آمده بود تکیه میکرد. مارکس با بررسی قوانین تکامل بشری به ناگزیر بودن تکامل سرمایه داری که کار را به کمونیسم منجر میسازد ، پی برد و مهمتر اینکه این امر را فقط بر اساس دقیقترین و مشروح ترین و عمیقترین بررسی این جامعه سرمایه داری و بوسیله فرا گرفتن کامل تمامی فراورده های علم پیشین به ثبوت رسانید. مارکس کلیه دستاوردهای جامعه بشری را نقادانه حلاجی کرد و حتی یک نکته را هم از نظر دور نداشت. وی تمامی آفریده های فکر بشری را حلاجی کرد، در معرض انتقاد قرار داد و در جریان جنبش کارگری وارسی نمود و آنچنان نتیجه گیری هایی کرد که افراد محدود در چارچوب بورژوایی  یا افرادی که در بند خرافات بورژوایی گرفتار بودند، قدرت آنرا نداشتند»
و در مورد آفریدن فرهنگ پرولتری:
« ...بدون درک روشن این نکته که فقط با اطلاع دقیق از فرهنگی که تمام سیر تکامل بشری آنرا بوجود آورده است و فقط با حلاجی آن میتوان فرهنگ پرولتری را شالوده ریخت... فرهنگ پرولتری باید تکامل قانونمندانه آن ذخایر معلوماتی باشد که بشریت تحت ستم جامعه سرمایه داری، جامعه ملاکی  جامعه بوروکراتیک [یا برده داری- دامون] بوجود آورده است.»( مجموعه آثار یک جلدی، وظایف سازمانهای جوانان، ص 782- 781 )
تمامی این تاکیدات نشان میدهد که نظرات مارکس تنها به این دلیل «ایسم» نگرفت که در تقابل با بورژوازی بود(همچنانکه گفتیم این وجهی بسیار مهم از مارکسیسم است)، این نظرات «ایسم» گرفت برای اینکه چکیده و ماحصل تمامی دانش بشری بود و بر قله آن ایستاده بود. مارکسیسم در عین نفی گذشته، رابطه ژرف با این گذشته داشت.(1)
«هر تعینی، نفی است» - اسپینوزا
عبارت بالا یکی از مشهورترین عبارات فلسفی در تاریخ فلسفه است. این جمله بوسیله باروخ اسپینوزا فیلسوف شهیر هلندی گفته شده است. هگل این عبارت را در دیالکتیک ایده آلیستی خود وارد کرد و جایگاهی شایسته بدان بخشید. مارکس نیز به آن بازگشت و در شرح آن نوشت.
 این عبارت ظاهرا پیچیده فلسفی، معنایی بسیار ساده دارد. به شرح مارکس از آن توجه در چاپ دوم سرمایه توجه میکنیم:
« اقتصاد دان عامی هیچگاه این اندیشه ساده را درنیافته است که هر عمل انسانی میتواند به عنوان «خود داری»یا «پرهیز»از عمل عکس خود تلقی گردد. خوردن«خودداری» از روزه است؛ رفتن، خودداری از ایستادن؛ کارکردن «پرهیز» از تنبلی و تنبلی خود داری از کارکردن و غیره. این آقایان خوب بود بک بار در باره این حکم اسپینوزا میاندیشیدند که میگوید تعین، نفی است.»( سرمایه، جلد یکم، به کوشش عزیرالله علیزاده، چاپ اول، تهران، ص 682، افزوده ها)
 بنابراین هر زمان که ما حرفی در موردی میزنیم و یا کاری مشخص میکنیم به این معنا است که حرفی در مورد دیگری نمیزنیم و کار مشخصی که غیراز آن و یا عکس آن باشد نمیکنیم، که خود به معنای وجود یا اثبات حرفی یا کاری و نفی کردن حرف یا کاری دیگر است.
این عبارت فلسفی حتی در اندیشه ی توده های عادی و از جمله ایرانی نیز که در این مورد نه لزوما به کتاب و یا مرجعی فلسفی، بلکه به  تجربه خود اتکاء میکنند، وجود دارد. مثلا  زمانی که  شخصی به فرد دیگری  که به  بیماری سر نزده است، میگوید بهمان شخص مرتب به فرد بیمار در بیمارستان سر زد، منظورش این است- و آن فردهم اگر هشیار باشد معمولا آن را به این معنا میگیرد- که خودش مرتب سر نزده است. این شیوه ای است غیر مستقیم در بیان نقد و انتقاد.
زمانی که ما در مورد این امور ساده به این درک اسپینوزا میرسیم که هر تعینی، نفی است، آنگاه زمانی که از لنینیسم صحبت میکنیم «این تعین» یعنی لنینیسم که یک سلسله نظریات در زمینه های گوناگون، از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ است، چگونه میتواند نفی وجوه معینی در مارکسیسم و یا(مائوئیسم به همین ترتیب نفی وجوه معینی در لنینیسم و همچنین مارکسیسم) نباشد. و برعکس چگونه زمانی که تغییرات فراوان و کیفی در تکامل اندیشه ای پدید میآید که نشان گذار آن اندیشه به مرحله ای تازه باشد، آن اندیشه تازه و نو نتواند «ایسم» بگیرد.    
در عبارات بالا گفتیم وجوه معین؛ زیرا هم نفی ها(وهمچنین تقابلها) متفاوتند و هم این نفی ها، تنها نفی نیستند. نفی ها و تقابلها متفاوتند، زیرا دارای مضامین و اشکال مختلفی هستند و با درجات و درصدهای گوناگونی صورت میگیرند. مثلا نفی یک اندیشه کهنه که اساسا کهنه شده است، با نفی یک اندیشه مدرن که در برخی از وجوه خود دچار کهنگی شده و با  شرایط نوین تکامل یافته وفق نمیدهد، با یکدیگر فرق دارند. نفی ای که  هفتاد و پنج درصد یا بیشتر و یا تمامی امر کهنه را دور میاندازد، با نفی ای که مثلا بیست یا سی درصد را نفی میکند و تغییر میدهد و بسیاری از اصول و قواعد امر پیشین را که کماکان درست است، نگه میدارد، فرق دارد. اما این نکته پایانی به این معناست که این نفی ها، تنها نفی نیستند، بلکه اثبات نیز هستند.    
 نفی، نگه داری و ارتقاء- هگل
یکی از مفاهیم بسیار مهم در اندیشه هگل مفهوم آلمانی Aufheben است. اصطلاحی که هگل بکار میبرد، دو معنا را در خود دارد: یک نفی کردن یا حذف کردن، دو دیگر حفظ و ارتقاء.
 در دیدگاه هگل هر نفی ای، صرفا یک نفی مطلق نیست، بلکه در عین حال اثباتی نسبی نیز هست؛ یعنی فرایندی است از نفی و اثبات. به عبارت دیگر این گونه نیست که اگر چیزی، چیز دیگری را نفی کرد، آنرا بگونه ای مطلق نفی کند و به یکباره شکافی مطلق بین آنچه که در گذشته بوده و آنچه در حال درحال نفی کردن است، بوجود آورد. در چنین صورتی اساسا مفهومی به نام تکامل بی معنا میشد. در درک دیالکتیکی و تکامل گرای هگل، هر نفی ای فرایندی پیچیده است از نفی کردن، حذف کردن، حفظ و نگهداری کردن، تغییردادن، گسترش  و ژرفا بخشیدن، ارتقاء و تکامل دادن و به این ترتیب امر نوینی که غیر از آن چه در گذشته بوده آفریدن؛ آفرینشی بر مبنای گذشته و با خلق امری نو. اینها فرایندی است که در درک دیالکتیکی هگل«سنتز» نامیده میشود.(در اینجا ما کاری به برخی جنبه های نادرست در درک هگلی از سنتز نداریم). تجزیه و ترکیب و یا نفی و اثبات در تمامی حرکتهای طبیعی، اجتماعی و ذهنی وجود دارد؛ از حرکتهای و تغییرات و تحولات کوچک و دارای وجوهی محدود گرفته تا بزرگ و گسترده. 
تقابل با بورژوازی و تقابل با خود
مسئله دیگری که ما باید بروی آن تامل کنیم تقابل اندیشه های مارکسیستی با اندیشه های بورژوازی از یک سو و با اندیشه های خود از سوی دیگر است. میدانیم که مارکس و یا انگلس  از روز نخست مارکسیست نبودند. در حقیقت خود مارکسیسم به عنوان یک اندیشه حاضر و آماده اما تمام نشده، محصول فرایند و زمانی طولانی است. این فرایندی است از ابراز اندیشه های نو در تقابل با بورژوازی، بازبینی مداوم این اندیشه ها طی فراشدهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مبارزه طبقاتی و بالاخره تقابل با گذشته و نظرات پیشینی که یا کهنه شده اند و یا باید درست شده و بروز گردند.
بدین ترتیب مبارزه یا تقابلی دو سویه در مارکسیسم از همان آغاز شکل گرفته است: مبارزه با اندیشه ها و ایدئولوژی  بورژوازی و مبارزه و تقابل با اندیشه های خود برای پیش بردن، نوکردن و گسترش و تکامل دادن آنها. بدیهی است که ماهیت این دو نوع درگیری و تقابل متضاد است، اما در اینکه هر دو تقابل هستند، تردیدی نیست.
از سوی دیگر، علیرغم ماهیت متضاد این تقابلها، آنچه نتیجه فرایند تقابل است، عموما یکسان است. یعنی همان نفی، حفظ ، گسترش و ارتقاء، گیریم همچنانکه اشاره کردیم با مضامین و کمیت و درجات متفاوت. در اینجا از نقطه نظر ترکیب( یا سنتز) فرقی نمیکند که ما با اندیشه بورژوایی در تقابل باشیم یا با اندیشه مارکسیستی. نادرست یا کهنه ، نادرست و کهنه است، خواه از سوی بورژازی ابراز شود و خواه به اندیشه های گذشته خود ما برگردد. تنها شیوه مبارزه و چگونگی حل تضاد و بدورانداختن نادرست و کهنه است که متفاوت است. در یک جا کار به تقابلهای کلامی و مبارزه قهر آمیز عملی میکشد و در جایی دیگر با برخوردهای دوستانه و صمیمانه مسئله حل میشود.
 زمانی که مارکس به تقابل با اندیشه های بورژازی میپردازد، همین روند تجزیه و ترکیب  را پیش میبرد. وی علم اقتصاد سیاسی بورژوازی را به دو دسته علمی و غیر علمی تقسیم میکند و بین اقتصاد کلاسیک علمی و اقتصاد عامیانه علمی که دو شکل اندیشه پردازی بورژوازی بودند فرق میگذارد و به دو گونه متفاوت، خواه در شکل و خواه در محتوی با این دو دسته برخورد میکند(2) .وی اندیشه اقتصاد عامیانه را دور میاندازد و اندیشه های اقتصاد کلاسیک را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده وبرخی از آنها را دور میاندازد، برخی را حفظ کرده، برخی را تصیحیح کرده و برخی را توسعه و تکامل میدهد. او بطور مطلق همه  اندیشه های این اقتصاد دانان را رد نمیکند، بلکه در مجموع بروی دوش این نظرات میایستد و نظریات نوین خود را تدوین میکند. همین  نوع فرایند و همین نوع تقابل با اندیشه های در ارتباط با طبقه کارگر و خود مارکسیسم نیز وجود دارد. کافی است که نگاهی به برخوردهای مارکس و انگلس  به نظرات موجود در بطن کمونیسم بیفکنیم: از بابوفی ها گرفته تا سوسیالیستهای تخیلی و از نظرات بلانکی گرفته تا لاسال و بقیه.
افزون بر این باید اشاره کنیم که مارکس و انگلس تمامی اندیشه نه تنها بورژوازی، بلکه اندیشه های محصول فئودالیسم یا برده داری را بطور مطلق نفی نمیکنند. در تمامی این تقابلها و نفی ها همان فرایند نفی، حفظ و ارتقاء وجود دارد.
آشکار است که زمانی که ما در یک جامعه سرمایه داری زندگی میکنیم، آنچه از پیشرفتهای دوران برده داری و یا فئودالیسم تجزیه و سنتز میکنیم بسی کمتر از زمانی است که مثلا در یک جامعه فئودالی زندگی میکنیم و در حال تجزیه و ترکیب  کردن افکار دوران برده داری هستیم. در آن جا اموری هستند که هنوز میتوانند به زندگی خود ادامه دهند، یعنی هنوز کهنه نشده اند و یا بقدر کافی کهنه نشده اند و توانایی زیست و مفید بودن دارند و میشود با آنها کنار آمد. اما در دوران سرمایه داری برخی از این امور دیگر به کهنگی مفرط رسیده و باید دور انداخته شوند. روند ترکیب یا سنتز، عموما خلوص ندارد و در عین حال بسیار پیچیده است و در آن حتی برخی از پیشرفتهای دوران های گذشته، کمابیش با شکل های مدرن شده میتوانند به زندگی خود ادامه دهند، تا جایی که به کهنگی مفرط رسیده و لازم شود که دور انداخته شوند.
در مورد تکامل اندیشه های خود مارکسیسم، طبیعی است که مثلا لنین آن برخوردی را که به اندیشه بورژوایی میکند، به تفکری که خود در آن پرورده شده و میخواهد آنرا ادامه دهد، نمیکند، اما این در نفس تقابل تغییری ایجاد نمیکند؛ اینجا برخورد و لحن بسیار رفیقانه و دوستانه و برای سنتزی در این اندیشه است.
 تکمیل کردن یعنی نفی کردن، ارتقاء دادن و ژرف کردن
برخی میگویند لنین و یا مائو صرفا مارکسیسم را «تکمیل» کرده اند، همچون برخی از دانشمندان برخی علوم که یکدیگر را تکمیل کرده اند و نامشان ایسمی نگرفته است.
 نخست اینکه گستره و ژرفای نظریات نوین لنین و یا مائو را دارای نقش صرفا «تکمیل کننده» دانستن در مارکسیسم،  نوعی تقلیل گرایی در مارکسیسم است.
و دوم: تردیدی نیست که لنین  نظریات مارکس، و مائو نظریات مارکس و لنین را تکمیل کرده اند اما این، نه از نقطه نظر درونی(باورهای پیشین لنین و یا مائو ) و نه بیرونی(افرادی که به نظریات گذشته چسبیده اند، شکستها، یاس ها، نا امیدی ها، دلمردگی ها)امری ساده، بی دردسر و بدون تقابل نبوده است. برای کندن و گسست کردن از برخی نظریات گذشته در مارکسیسم، مبارزه و تقابل لازم است و رهبران ما هر کدام طوفان های ذهنی و تقابلهای بیرونی فراوانی را پشت سر گذاشته اند.
 از اینها گذشته، اینجا تفسیری نادرست از خودهمین مفهوم «تکمیل کنندگی»(همچون مفهوم تقابل) نیز وجود دارد؛ معنای تکمیل کردن، تقابل نداشتن و نفی نکردن نیست؛ مگر آنکه تقابل و یا نفی را صرفا به عنوان رد کردن مطلق امری بگیریم و از تمامی خطوط ارتباط صرف نظر کنیم . تکمیل کردن یعنی تغییر دادن امری یا نظریاتی که در زمینه هایی با توجه به شرایط نو، ناقص بوده، کمبود داشته یا امری کهنه شده بوده و بدرد نمیخورده است، و به آن چیزی افزودن و از آن چیزی کم کردن و آن را ژرفش بخشیدن؛ یعنی در تقابل بودن با موقعیت و وضع پیشین آن، و جایگاه پیشین آن را نفی کردن و آنرا به مرحله ای نوین ارتقاء دادن. مرحله نوی که با مرحله ی پیشین در تقابل است و نافی آن به شمار میاید. نافی ای که تمامی آنچه در گذشته درست بوده حفظ کرده و ارتقاء میدهد. در واقع اینجا نیز لنینیسم  نسبت به مارکسیسم، جوانه است نسبت به دانه. وجوه دیالکتیک در تمامی آنات زندگی جاری است و هیچ چیز نمیتواند از میدان عمل آن بگریزد. امور زندگی، تنها کوچک و بزرگ، با اهمیت یا کم اهمیت دارند.
در مورد علوم  هم این مسئله راست در میاید. این درست نیست که در تاریخ یک علم مثلا فیزیک، نظریات مدرن، نظریات کهنه را صرفا تکمیل کرده و نفی نکرده اند، زیرا مثلا با یکدیگر در تقابل نبوده اند. همین که ما میگوییم که نظریات نیوتن در سطح معینی درست در میآید و در سطوحی عمیقتر درست در نمیآید، یعنی در سطوحی که ما بتازگی کشف کرده ایم، این نظریات کاربردی نداشته و نفی و کنار گذاشته میشود و از آن چیزی باقی میماند که بدرد میخورد. اینجا همچون مورد مارکسیسم نیز همان قاعده تجزیه و ترکیب(آنالیز و سنتز) صدق میکند.
رویزیونیسم و دگماتیسم در مارکسیسم
وقتی در بالا به تقابل مارکس و انگلس با نظرات سوسیالیستی خواه پیش از خودشان و یا همزمان با آنها اشاره کردیم ممکن بود که این گونه پاسخ بگیریم که این نظراتی که ما به آنها اشاره میکنیم و از تقابل با آنها سخن میگوییم، نیز سوسیالیسمی علمی نبوده اند و سخن ما صرفا بر سر سوسیالیسم علمی است و نه چیز دیگر.
 اما مرزهای غیرقابل عبوری مارکسیسم و سوسیالیسم علمی را از اندیشه بورژوایی جدا نمیکند. این دو اندیشه با یکدیگر ارتباط داشته و همگون هستند و بنابراین میتوانند به یکدیگر تبدیل شوند. به عبارت دیگر مرزهای میان این دو نسبی است. اگر مارکسیسم را بگونه ای دگم در آوریم و هر نوع تغییری را در آن مجاز ندانیم و سفت و سخت به برخی از احکام آن که نیاز است، تغییر کنند، بچسبیم، و یا آن جایی که این  تغییرات جهشی کیفی کرده اند؛ قلم بدست بگیریم و بروی آن خط بطلان بکشیم، و یا حتی آنجا که نامها(لنینیسم و یا مائوئیسم) روشنگر مرحله ای نو در تکامل مارکسیسم و مبارزات و شکافهای بزرگ تئوریک، ایدئوژیک، سیاسی و عملی هستند و بین مارکسیسم و رویزیونیسم، و یا اندیشه های نو و اندیشه های بطور نسبی قدیمی خط و مرز میکشند، و موجب این میگردند که افراد با تجهیز ایدئولوژیک خود بتوانند خط و مرزهای روشنی بین خود و اندیشه هایی که هنوز در گذشته مانده اند بکشند، آنها را مزاحم بدانیم و بخواهیم از همان نام یا نامهای گذشته استفاده کنیم، اینها تماما میتواند به قلب مارکسیسم و تبدیل آن به اندیشه ای لیبرالی و بورژوایی منجر شود. همین راه و روش منتهی از سوی دیگر، به رویزیونیسم ختم خواهد شد که نشانگر رسوخ اندیشه بورژوایی درون مارکسیسم یا تغییر دادن مارکسیسم به نظریه ای لیبرالی است.
 بنابراین تقابل با امور کهنه در مارکسیسم، تقابل با بورژوازی نیز هست و برعکس تقابل با بورژوازی، تقابل با خود و آنچه در خود کهنه است، نیز هست(بیاد بیاوریم که مارکس چگونه از انتقاد انقلابهای پرولتری از خود سخن میگوید). امری که کهنه شد بدرد مبارزه طبقه کارگر نمیخورد و هر کس به آن بچسبد و گسست نکند دیر یا زود به حامل نظریه بورژوایی تبدیل خواهد شد. برای نمونه میتوانیم بسیاری از مارکسیست های روس و یا چینی  را مثال زنیم که لنینیست و مائوئیست نبودند و نشدند. اینها به برخی فرمولهای مارکسیستی و یا لنینستی  چسبیدند و در نتیجه مارکسیسم و یا لنینیسم را بگونه ای دگماتیک درک کردند. حاصل این دگماتیسم در روسیه، رویزیونیسم منشویک ها و در چین چن دوسیو و جان گوتائو بود. نه پلخانف با مارکسیسمی که رواج میداد، نماینده طبقه کارگر بود و نه چن دو سیو و جان گوه تائو با مارکسیسم - لنینیسم شان. اینجا تقابل با امور کهنه در مارکسیسم دیگر تقابل مارکسیسم با مارکسیسم پیشین نبوده و به شکل تقابل با لیبرالیسم و دیگر انواع اندیشه های بورژوایی و خرده بورژوایی  در میاید.  
بطور کلی اگر کسی بخواهد با این اندیشه های نو و تکامل یافته همراهی نکند و به آنچه در گذشته درست بوده و اکنون نادرست است بچسبد و از آن گسست نکند، جایگاه خود را تغییر داده و از دوست به دوست کمتر، به نارفیق و به مرور و نهایتا به دشمن تبدیل میشود. نام های متفاوت که گویای این تکاملند، نقشی بسیار روشنگر در این فاصله ها دارند و در شرایط معینی بین نظرات ناسازگار خطوط روشنی میکشند؛ لذا باید به آنها چسبید و ارجشان داشت.   
اما زمانی که مارکس و انگلس طی پنجاه سال و بگونه مداوم در حال توسعه و تکامل اندیشه خود بوده اند تا این که این اندیشه شکل شسته و رفته یعنی مارکسیسم را یافته و به نسل بعدی انتقال پیدا کرده، آیا پس از آنها میتوان گفت که از این پس دیگر هر گونه تغییری در مارکسیسم نباید نام آن را تغییر دهد؟
نقش نام ها
بر خلاف نظراتی که در این مورد وجود دارد، گرچه هر ایسمی یک تقابل با دیگر ایسمها دارد اما هر ایسمی صرفا به عنوان مخالف طبقاتی و یا انحرافی از اندیشه  و تفکر راهنما شکل نمیگیرد. در درون یک مکتب واحد و در تکامل آن نیز میتواند «ایسم» ها بوجود آیند. درست برای همین است که اکنون اگر کسی پیدا شود و بگوید مارکسیست است، اما با نام لنینیسم مخالف است، ما فکر میکنیم« ریگی به کفش دارد». زیرا یک مارکسیست واقعی، با لنینیسم و نام آن برای مرحله ای از تکامل مارکسیسم مخالفتی ندارد. برای همین ما میگوییم که کسانی که روی نام مارکسیست میایستند، دیگر مارکسیست نیستند و نمیتوان مارکسیسم خطابشان کرد. اینها مخالف مارکسیسم و هوادار اندیشه های بورژوایی از جمله ترتسکیستی، مارکسیسم انسانگری، چپ نویی، اروکمونیسم و مارکسیسم غربی و... هستند که تماما اشکالی از اندیشه گری بورژوازی میباشند.
م- دامون
شهریور 97
یادداشتها
1-   همین جا به این نکته هم اشاره کنیم که کاربرد«ایسم ها» در زبان انگلیسی ظاهر قاعده ی خاصی ندارد و در زمینه های گوناگون(اشخاص، وجوه تولید تاریخی، رشته های هنری، و غیره) بکار رفته است، اما  بویژه در دوران جدید،عموما (یا حقا) به دیدگاههای کسانی تعلق گرفته که یک سلسله از نظرات اقتصادی، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی  دارند. در مورد علوم، این امر در حالیکه در مورد بیشتر آنها وجود نداشته، اما در برخی از رشته ها وجود داشته است. مثلا در حالیکه ما عموما در مورد نظریات ریاضیدانان، فیزیک دانان، شیمی دانان و غیره و بطور کلی علومی که با اشیاء سروکار دارند،«ایسم» مشهوری نداریم (و یا نگارنده نشنیده است) اما داروینیسم، فرویدیسم و یا پاولوویسم را داشته ایم. یعنی ظاهرا در برخی از علومی که باموجودات زنده و بویژه انسان سروکار داشته اند. افزون بر اینها، برخی از گرایش های جانبی در تفکرات بورژوازی(فاشیسم در تقابل با لیبرالیسم) و یا درون طبقه کارگر(مانند بابفیسم) و یا انحرافی در طبقه کارگر( مانند پرودنیسم، لاسالیسم، ترتسکیسم و...) نیز «ایسم» گرفته اند.
2-   در حالیکه در نقد اندیشه های بورژوازی بویژه جنبه های غیر علمی ای که از جانب وی ابراز شده(مثلا در اقتصاد عامیانه و بوسیله نمایندگان این مکتب) شکل برخورد وی تحقیرگرانه  است، در برخورد با همین اندیشه ها زمانی که علمی است(مثلا در برخوردبه نمایندگان مکتب اقتصاد کلاسیک ) برخوردش عموما بر مبنای احترام علمی و نقادانه است.






۱۳۹۷ شهریور ۲۳, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(6) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(6)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

درباره زوال دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا
در متنی که در مباحث پیشین از انگلس آوردیم این گونه آمده بود:
« ...و اما هنگامى که دولت سرانجام واقعا نماينده همه جامعه ميگردد، در آن هنگام خود خويشتن را زائد ميسازد...نخستين اقدامى که دولت واقعا بعنوان نماينده تمام جامعه به آن دست ميزند - يعنى ضبط وسائل توليد به نام جامعه - در عين حال آخرين اقدام مستقل وى بعنوان دولت است. در آن هنگام ديگر دخالت قدرت دولتى در شئون مختلف مناسبات اجتماعى يکى پس از ديگرى زائد شده و بخودى خود بخواب ميرود. جاى حکومت بر افراد را اداره امور اشياء و رهبرى جريان توليد ميگيرد. دولت «ملغى» نميشود، بلکه زوال مييابد.»(انگلس، آنتی دورینگ، فصل سوم، ص 236، و نیز لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار یک جلدی، ص 522)
در بخش های پیشین به نابودی دولت بورژوازی بوسیله طبقه کارگراشاره کردیم و گفتیم که زمانی که طبقه کارگر دولت بورژوازی را نابود میکند( با انقلابات قهرآمیز و درهم شکستن و خرد کردن دولت بورژوایی) و دیکتاتوری طبقه خود را برقرار میکند، دولت را به عنوان دولت نیز نابود ساخته است. زیرا دولت طبقه کارگر دیگر دولت به معنای عام کلمه یا آنگونه که تا کنون در تاریخ بوده است، دولت استثمار گران، دولت اقلیت،  دولتی که «دستگاه خاصی برای سرکوب»(انگلس) که شامل بوروکراسی و ماشین نظامی است میسازد و آنرا بر علیه استثمار شده ها یا اکثریت بکار میبرد، نیست، بلکه دولتی ویژه و مشروط به یک دوره تاریخی برای نابودی استثمار و طبقات است.
 اما نظرات انگلس در اینجا، نه تنها متوجه نابودی دولت بورژوازی(1) بلکه متوجه چگونگی فرایند زوال یافتن خود دولت دیکتاتوری پرولتاریا نیز هست.
لنین در شرح نظرات انگلس در مورد زوال دولت مینویسد:
« وقتى انگلس از «زوال» و حتى از آن هم رساتر و شيواتر از«بخواب رفتن» سخن ميگويد، بطور کاملا روشن و صريح منظورش دوره پس از «تملک وسايل توليد از طرف دولت بنام تمام جامعه» يعنى پس از انقلاب سوسياليستى است.(2) ما همه ميدانيم که شکل سياسى «دولت» در اين دوران کاملترين دمکراسى است. ولى هيچيک از اپورتونيستهايى که بيشرمانه مارکسيسم را تحريف ميکنند به فکرشان خطور هم نميکند که بنابراين، منظور انگلس در اينجا«بخواب رفتن» و «زوال» دمکراسى است. اين در نظر اول خيلى عجيب ميآيد. ولى اين فقط براى کسى «نامفهوم» است که در اين نکته تعمق نکرده باشد که دمکراسى نيز دولت است و بنابراين هنگاميکه دولت رخت بربست، دمکراسى نيز رخت برميبندد. دولت بورژوايى را فقط انقلاب ميتواند «نابود سازد». دولت بطور اعم يعنى کاملترين دمکراسى فقط ميتواند «زوال يابد».   (همان، ص 523، تاکیدها از لنین است)
همچنانکه در بخش های گذشته دیدیم، دولت طبقه کارگر دو جنبه یا دو روی دارد: روی دیکتاتوری و روی دموکراسی. لنین در اینجا روی خصلت دیگر دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی  دمکراسی انگشت میگذارد و از به خواب رفتن آن سخن میگوید.
دو جنبه دولت پرولتاریا، دیکتاتوری و دموکراسی است. هر کدام از اینها در چارچوب معینی و در حد و حدود معینی کاربرد دارند. در حالی که دیکتاتوری برای استثمارگران است، دموکراسی برای کارگران یعنی طبقه حاکم و تمامی زحمتکشان است. آنچه برای حکومت طبقه کارگر و سوسیالیسم حیاتی است این است که مرزهای بین این دو با دقت تدوین شود. دیکتاتوری نباید از مرزهای خود بیرون رود و شامل توده های کارگر و زحمتکش و طبقات مردمی شود و دموکراسی نباید از مرزهای خود بیرون رود و شامل استثمار کنندگان گردد.
اگرچه از دیدگاه تکامل سرمایه داری به سوسیالیسم، درجاتی از دموکراسی و آزادی های محدود قائل شدن برای نیروهای ضد انقلابی و ارتجاعی بهتر از نبود آن است و برای توده های زحمتکش مفید؛ زیرا جلوگیری افراطی و تا حد مطلق آزادی ها، موجب این میشود که بُرد تبلیغی نیروهای ضد انقلابی و ارتجاعی بیشتر شود و باصطلاح عده ای فکر کنند که حالا چه خبر است و اینها چه چیزی میگویند؛ از سوی دیگر، همچنانکه مائو گفت تماس و آشنایی توده های  طبقه کارگر و زحمتکشان با تفکرات ضد انقلابی و ارتجاعی، موجب آگاهی و واکسینه شدن بیشتر آنها میگردد. اما دیکتاتوری مطلقا و به هیچوجه نباید شامل توده های مردم گردد؛ در اینجا صرفا آزادی اندیشه و بیان، بحث و مجادله آزاد، اقناع کردن و ترغیب کردن و مبارزه دوستانه بر سر درست و نادرست، خوب یا بد، زیبا و زشت است که باید جریان یابد. این دموکراسی و آزادی نه تنها باید به عنوان یک واکنش حامل وجوهی در نفی دیکتاتوری بورژوازی باشد، بلکه باید در عین حال خلاقانه گسترده تر و ژرفتر شده و در تکامل خود وجوه تازه و نوینی کسب کند.  
اما این دو وجه نمیتوانند تا ابد در کنار یکدیگر ادامه یابند. خصوصیت دیکتاتوری، در دیکتاتوری پرولتاریا بر مبنای اشاره انگلس  وابسته است به وجود طبقات استثمارگر:
«از هنگامى که ديگر هيچ طبقه اجتماعى باقى نماند که سرکوبش لازم باشد، از هنگامى که همراه سيادت طبقاتى، همراه مبارزه در راه بقاء فردى که معلول هرج و مرج کنونى توليد است، تصادمات و افراطهايى هم که ناشى از اين مبارزه است رخت بربندد - از آن هنگام ديگر نه چيزى براى سرکوب باقى ميماند و نه احتياجى به نيروى خاص براى سرکوب، يعنى نه احتياجى به دولت خواهد بود.»(همان جا،همان متن)
بنابراین زمانی که هیچ طبقه اجتماعی (یا در واقع طبقه استثمارگری) ی باقی نماند که نیاز به سرکوب آن وجود داشته باشد، آنگاه ضرورتا جنبه دیکتاتوری پرولتاریا ضعیف شده و به مرور از دایره و شدت آن کم خواهد شد.
 البته ما در اینجا روند را در شکل عام آن تحلیل میکنیم. از قرار باید این واقعیت و مثل دیالکتیکی« زمانی که فواره بلند گردد، سرنگون میشود» اینجا نیز راست در آید؛ بر این مبنا میتوان گفت که  زمانی که استثمارگران آخرین تلاشها- که در عین حال متمرکز ترین، قدرتمندترین و اوج یافته ترین آنها باید باشد- از سلسله تلاشهای خود را میکنند، تا نظام گذشته را برگردانند، بناچار دیکتاتوری برای سرکوب آنها نیز به اوج خود میرسد و به همراه نابودی تلاش های بورژوازی آغاز به افت و تحلیل رفتن و نابودی میکند. به این ترتیب اوج تلاشهای بورژوازی یا رهروان سرمایه داری با اوج گرفتن دیکتاتوری توده ای طبقه کارگر بر آنها توازن دارد.
 افت و تحلیل رفتن و نابودی دیکتاتوری در دیکتاتوری پرولتاریا، روند رشد، گسترش  و زندگی یافتن بیشتر جنبه دموکراسی دولت خواهد بود. زیرا طبقه استثمارگری برای سرکوب وجود ندارد و چون تمامی مردم در نظام کمونیستی مردمی کارکن و بدون تقسیم طبقاتی هستند(3)، آنگاه آنچه که میان آنان حاکم است دموکراسی خواهد بود. اینجا دیگر دولت نماینده تمامی جامعه است و نه نماینده اکثریت آن.
 اما دولت، ماهیتا نه برای ایجاد دموکراسی، بلکه برای دیکتاتوری بوجود آمده است. برای دموکراسی نیازی به دولت نیست. لذا زمانی که دولتی نماینده تمامی جامعه میشود و دموکراسی بر آن غلبه کامل میابد، دیگر نیازی به آن نبوده و نخواهد بود. اینجا دموکراسی با گسترش خود و غلبه یافتن بر کل عملکرد دولت، خود را، یعنی دولت یا بنا به لنین«نیمه دولت» را، به مرور زائل میکند. به گونه ای دیگر،همچنانکه طبقه کارگر با غلبه بر بورژوازی به مرور خود را زائل کرده و از بین میبرد- زیرا وجود وی مشروط به وجود بورژوازی است- دموکراسی نیز با غلبه بر دیکتاتوری و گسترش نهایی از بین میبرد. این معنای همان جملات لنین است که میگوید:
  «ما همه ميدانيم که شکل سياسى «دولت» در اين دوران کاملترين دمکراسى است...» لنین ادامه میدهد:
« بنابراين، منظور انگلس در اينجا«بخواب رفتن» و «زوال» دمکراسى است. اين در نظر اول خيلى عجيب ميآيد. ولى اين فقط براى کسى «نامفهوم» است که در اين نکته تعمق نکرده باشد که دمکراسى نيز دولت است و بنابراين هنگاميکه دولت رخت بربست، دمکراسى نيز رخت برميبندد. دولت بورژوايى را فقط انقلاب ميتواند «نابود سازد». دولت بطور اعم يعنى کاملترين دمکراسى فقط ميتواند «زوال يابد».»
کاملترین دموکراسی درست همان دموکراسی ای است که دیکتاتوری ای در کنارش وجود ندارد. در این صورت به  خود آن هم نیازی نیست. اینجا دموکراسی به مرور خود خویشتن را زائل میسازد یا بنا به انگلس «زوال میابد» و «به خواب فرو میرود».
معنای این عبارت، برچیده شدن وظایف دولت و به مرور پایان یافتن دخالت دولت در امور گوناگون مناسبات اجتماعی و تحلیل تدریجی آن به عنوان ارگان سیادت طبقاتی، در سازمان اداره امور اشیاء  و فرایند تولید است. یعنی همان چیزهایی که  در یک جامعه پیشرفته و بافرهنگ با شرکت تمامی افراد در تمامی ارکان جامعه انجام میشود. اینجا تحلیل رفتن دموکراسی، به معنای عادت شدن آن برای تمامی مردم با فرهنگ و پیشرفته است. اینجا دیگر هیچکس مخل آزادی بیان، آزادی اجتماعات، آزادی انتقاد و بحث و مجادله، آزادی اقلیت شدن و در برابر اکثریت قرار گرفتن و دیگر آزادیها نخواهد شد.
 بنابراین به پیروی از مائو، خود دوران تاریخی و طولانی دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را که بین سرمایه داری و کمونیسم است، باید به دو دوره تقسیم کرد. دوره نخست گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم و دوره دوم گذار از سوسیالیسم به کمونیسم. در بخش نخست که گذار از سرمایه داری به دیکتاتوری پرولتاریااست، دیکتاتوری و دموکراسی در کنار یکدیگر وجود دارند و دربخش دوم که گذار از سوسیالیسم به کمونیسم است، دیکتاتوری آغاز به تحلیل رفتن میکند و دموکراسی دارای چیرگی شده و به کمال رسیده و به نوبه خود زوال خود را آغاز میکند. این در عین حال آستانه نظام کمونیستی است. به این ترتیب دو وجه دیکتاتوری و دموکراسی در دوره نخست و دو وجه دموکراسی و زوال در دوره دوم وجود دارند.
چنانچه به مباحث انگلس و لنین دقت کنیم هیچکدام زمان معینی برای آغاز زوال دولت ذکر نکرده اند. این زمان، یک زمان کلی است و همچنانکه انگلس اشاره کرده است مشروط است به اینکه طبقه ای برای سرکوب وجود نداشته باشد.
تفسیری نادرست از نظر لنین در مورد مسئله زوال دولت  
جدای از آنچه که از نظرات لنین در مورد مسئله زوال دولت آوردیم، این عبارات نیز در کتاب  دولت و انقلاب وجود دارد:
«...و دولت را به «پرولتاريايى که بصورت طبقه حاکمه متشکل شده است» مبدل کند و اين دولت پرولتاريايى بلافاصله پس از نيل به پيروزى، راه زوال در پيش خواهد گرفت، زيرا در جامعه بدون تضادهاى طبقاتى، دولت لازم نيست و وجودش محال است.»(منتخب آثار تک جلدی، ص 527)
 این عبارات موجب این تصور شده که گویا لنین فکر میکرده که به محض اینکه دولت طبقه کارگر قدرت را بدست بگیرد و دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار کند، دولت راه زوال را پیش خواهد گرفت.(4) اما حتی اگر شکل عبارات اجازه دهد که چنین برداشتی کنیم، اما این برداشتی درست و واقعی از نظرات لنین نخواهد بود.
نخست اینکه در اینجا منظور از «نیل به پیروزی»، نیل به پیروزی نهایی و یا حداقل تعیین کننده طبقه کارگر بر بورژوازی یعنی درهم شکستن استراتژیک مقاومت استثمارگران است و نه صرفا به معنای بدست آوردن قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر. اشاره لنین در عبارت دوم به اینکه در جامعه بدون تضادهای طبقاتی به دولت نیازی نیست روشنگر نظریه وی است( بنابراین نخست باید جامعه به مرحله ای پا گذارد که تضادهای طبقاتی وجود نداشته باشد و آنگاه دیگر دولت لازم نخواهد بود). اما برای انگلس و لنین این روشن است که این تضادهای طبقاتی نیز  بسرعت محو نخواهند شد.
تعیین دقیق زمان از بین رفتن تضادهای طبقاتی و نیل به پیروزی نهایی نیز کار ساده ای نیست. از دیدگاه مائو هرچه  ما آنرا دورتر تصور کنیم، ضرر کمتری متوجه طبقه کارگر خواهد بود.
دوم اینکه هم انگلس و هم لنین پیرو نظرات مارکس بوده اند. دو نمونه از این نظرات را ما در زیر میآوریم:
« پرولتاريا هر چه بيشتر به گِرد سوسياليسم انقلابى، به گِرد کمونيسم که بورژوازى خود براى آن نام بلانکى را اختراع کرده است، جمع ميشود. اين سوسياليسم اعلام تداوم انقلاب، ديکتاتورى طبقاتى پرولتاريا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى بطور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات توليدى‌اى که مبناى اين اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با مناسبات توليدى، به دگرگونى کليه ايده‌هايى که منبعث از اين روابط اجتماعى هستند.»(مبارزه طبقاتی در فرانسه، ترجمه... در دو بخش، بخش دوم، ص 24، تاکیدها از خود متن است. همچنین نگاه کنید به همین کتاب با نام نبردهای طبقاتی در فرانسه، ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز، چاپ چهارم، ص 145، در متن پرهام تاکیدها وجود ندارد)
روشن است که برای از بین بردن چنین اختلافات و روابطی که قرنها تداوم داشته است به یک فرایند طولانی مدت و چندین نسلی(حداقل سه یا چهار نسل) نیاز است و نمیتوان پس از پیروزی انقلاب پرولتری بلافاصله به آن نائل شد. و یا در نقد برنامه گوتا:
«بين جامعه سرمايه‌دارى و کمونيستى دورانى وجود دارد که دوران تبديل انقلابى اولى به دومى است. مطابق با اين دوران يک دوران گذار سياسى نيز وجود دارد و دولت در اين دوران چيزى نميتواند باشد جز ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا»( تاکید از مارکس).  می بینیم که مارکس دورانی را برای وجود دولت ضروری دانسته است و لنین نیز نه تنها این عبارات را در کتاب دولت و انقلاب میاورد بلکه خود اشاراتی بی حد و حصری به این که دوران دیکتاتوری پرولتاریا دوران تاریخی طولانی و تام و تمامی است در آثاری که بویژه پس از پیروزی انقلاب اکتبر نوشته است، دارد. برای نمونه میتوان  از  نامه به کارگران مجارستان و یا ابتکار بزرگ یاد کرد. (پایین تر در همین مقاله، عباراتی از متن نخست را آورده ایم)
البته این امکان وجود دارد که لنین در زمان نگارش دولت و انقلاب چنین تصوری داشته است که این دوران زمان زیادی نگیرد و در بدترین حالت مثلا چند دهه بیشتر نگردد. تا اینجا میتوان این را جزیی از محدودیت های تاریخی ارزیابی لنین دانست. لنین هنوز جامعه سوسیالیستی را تجربه نکرده بود و از مبارزه طبقاتی گسترش یابنده در جامعه سوسیالیستی و بورژوازی نوخاسته و رهرو راه سرمایه داری تصور روشنی نداشت. اما زمانی که  انقلاب اکتبر صورت گرفت و طبقه کارگر به قدرت رسید، نخستین ارزیابی ها از وضع اقتصادی، سیاسی و فرهنگی داخلی و بیرونی نشان داد که این زمان چندان کوتاه نخواهد بود.( در آینده ما درباره برخی از این مقالات و نکات لنین در مورد دیکتاتوری پرولتاریا بیشتر صحبت خواهیم کرد)  
سوما، تمامی آنچه لنین در همان  سالهای نخست رهبری حزب و دولت پرولتاریا پس از پیروزی پرولتاریا در خصوص دولت گفت کاملا خلاف این است که لنین فکرمیکرد دولت از همان آغاز شروع به زوال خواهد کرد. ما تنها به عنوان نمونه عبارات زیر را از وی نقل میکنیم:
«ولی این فقط اعمال قهر و بطور عمده اعمال قهر نیست که ماهیت دیکتاتوری پرولتاریا را تشکیل می دهد. ماهیت عمده آن تشکل و انضباط پرولتاریا، گردان پیشرو زحمتکشان، پیشاهنگ و یگانه رهبر آنان است. هدف پرولتاریا عبارت است از ایجاد سوسیالیسم، برانداختن تقسیم جامعه به طبقات، تبدیل تمام اعضای جامعه به افراد زحمتکش و از بین بردن پایه هر گونه استثمار فرد از فرد. این هدف را نمی توان فوراً تحقق بخشید، تحقق آن به یک دوران بس طولانی گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیاز دارد، هم بدان جهت که تجدید سازمان تولیدی کاری است دشوار، هم بدان جهت که برای ایجاد تحول بنیادی در کلیه شئون زندگی وقت لازم است و هم بدان جهت که غلبه بر نیروی عظیم عادت به شیوه خرده بورژوایی و بورژوایی اداره امور فقط در رهگذر یک مبارزه طولانی و سرسخت میسر خواهد بود. به همین جهت نیز مارکس از یک دوران کامل دیکتاتوری پرولتاریا سخن می گوید و آن را دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم می نامد.»(منتخب آثار یک جلدی، درود به کارگران مجارستان، ص689)
 و «محو طبقات، لازمه اش مبارزه طبقاتی طولانی، دشوار و سرسختی است که پس از سرنگونی قدرت سرمایه، پس از انهدام دولت بورژوایی، پس از استقرار دیکتاتوری پرولتاریا از بین نمیرود(برخلاف تصور فرومایگان سوسیالیسم قدیمی و سوسیال دمکراسی قدیمی)بلکه فقط شکلهای خود را تغییر میدهد و از جهات بسیاری شدیدترهم میگردد.»(همان، ص690)
این نامه در 27 مه 1919 نگاشته شده و همچنانکه مشاهده میشود نه تنها به دوران طولانی با وظایفی سنگین و سخت اشاره شده است، بلکه به این که مبارزه شکلهای خود را تغییر میدهد و شدیدتر هم میگردد، اشاره میشود. بنابراین چگونه میتوان تصور کرد که در چنین وضعی، در وضعی که مبارزه در حال شدیدتر شدن است و پیروزی نهایی به چنگ نیامده، دیکتاتوری پرولتاریا آغاز به زوال کند؟
هرمز دامان
نیمه دوم شهریور 97
یادداشتها
1-   هرکجا درباره دولت بورژوازی صحبت میکنیم در عین حال شکل تجلی آن در ایران یعنی دولت بورژوایی و فئودال مسلک بوروکرات - کمپرادورهای اسلامی را نیز مد نظر داریم. در مقالات ما در مورد این دولت و ارگانهای مختلف بوروکراتیک و سرکوبگر آن بسیار صحبت شده است(برای نمونه نگاه کنید به چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران، بخش پنجم، حکومت یا دولت در ایران). ویژگی مهم این ارگانها این است که ترکیبی هستند. یعنی هم با سازمانهای مدرن بورژوایی همانندی هایی دارند و هم تنه به تن نهادهای فئودالی میزنند و اصلا خود نهادهایی فئودالی هستند؛ در عین حال اینها یکی و دوتا هم نیستند و چندین و چند تا از آنها به موازات یکدیگر وجود دارد؛ مجموعه هایی که با یکدیگر تضادهایی بر سر قدرت برتر دارند و مدام حد و حدود یکدیگر را زیر پا میگذارند. در آینده و در این مقالات نیز به فراخور حال و نیاز در مورد ویژگیهای آن بیشتر صحبت خواهیم کرد.
2-   «بدون انقلاب قهرى، تعويض دولت بورژوايى با دولت پرولترى محال است. نابودى دولت پرولترى و بعبارت ديگر نابودى هر گونه دولتى جز از راه «زوال» از راه ديگرى امکان پذير نيست». (همان، ص 524) و همچنین «در واقع انگلس اينجا از «نابودى» دولت بورژوازى بدست انقلاب پرولترى سخن ميگويد، ولى آنچه درباره زوال آن گفته شده به بقاياى سازمان دولتى پرولترى پس از انقلاب سوسياليستى مربوط است. بنا به گفته انگلس دولت بورژوازى «زوال نمييابد» بلکه بدست پرولتاريا ضمن انقلاب «نابود ميگردد». آنچه پس از اين انقلاب زوال مييابد، دولت پرولتاريا يا نيمه دولت است.»( همان، ص 523، تاکیدها از لنین)
3-   بسیاری تقسیمات و تضادهای  دیگر وجود دارد از جمله پیشرو، میانه، عقب مانده، رهبری کننده و رهبری شونده، اقلیت و اکثریت و تضادهای میان رئوس گوناگون اقتصاد، سیاست و فرهنگ و...
4-   د رکتابی به نام پیش به سوی جنگ موضعی و زیرنام گرامشی در ادامه و گسست از مارکسیسم – لنینیسم نوشته، اّمیل. کِی(مرتبط با حزب کمونیست کانادا) و برگردان شهاب آتشکار، نویسنده در بخشی زیر نام محدودیت های دولت و انقلاب و پس از اشاراتی به تقابل لنین با اپورتونیستها عباراتی را که ما در بالا آوردیم، نقل کرده و بر مبنای این تفسیر که گویا نظر لنین  زوال دولت بلافاصله پس از کسب قدرت سیاسی  بوسیله طبقه کارگر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا است، آنرا جزء محدودیت های دولت و انقلاب میداند و مینویسد:«... اما آنچه دولت و انقلاب  باید راجع به این مسئله بگوید به واسطه عدم وجود جامعه سوسیالیستی تا آن موعد تاریخا محدود میگردد. لیکن آنچه که تجریه تاریخی جامعه سوسیالیستی پیامد انقلاب روسیه در پراتیک نشان میدهد درست نقطه مقابل مفهوم زوال است؛» (ص29)