۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

یادداشت هایی درباره انتخابات ریاست جمهوری آمریکا (1) وعده های پوچ ترامپ


                                                  


یادداشت هایی درباره انتخابات ریاست جمهوری آمریکا (1)

وعده های پوچ ترامپ

انتخابات اخیر ریاست جمهوری آمریکا و نتیجه آن یعنی انتخاب  دونالد ترامپ - شخصی که از سرکرده های دسته ی راست های افراطی(یا فاشیستی) در حزب جمهوری خواه است - به عنوان رئیس جمهور آمریکا، تضادهایی را که در ژرفای این نظام امپریالیستی وجود داشت، بیش از پیش رو آورده و آشکار کرد.
زمینه ی مقدماتی این امر در جریان مبارزه ای فراهم شد که در دوره ی انتخابات میان دو حزب امپریالیستی دموکرات و جمهوری خواه برای پیروزی در این انتخابات  شکل گرفت. مبارزه ای که در نوع خود کم سابقه بود. درواقع، دو طرف هرچه که توانستند بار یکدیگر کردند و بسیاری دیدگاههای زشت و سخیفی که در دل جامعه و نظام امپریالیستی آمریکا نهفته بود، را بشکل چندش آوری آشکار کردند. و این همه بوسیله بورژواها و احزاب امپریالیستی ای صورت گرفت که ادعای عالیترین درجه ی فرهنگ و شعور بشری را داشته و دارند.
در این انتخابات، بخشی از دموکرات ها به کاندید جمهوری خواهان رای دادند و برعکس بخشی از جمهوری خواهان که گویا کاندیدای خود را بدلیل برخی انتقادها و افشاگری هایی که او متوجه نظام اقتصادی- سیاسی آمریکا (اساسا دارای مصرف انتخاباتی و به مثابه هوک وارد کردن به مردم آمریکا) کرده بود و نیز گویا نظرات افراطی وی و دسته هایی در حزب که به آنها وابسته است، دلچسب نمیافتند، به نامزد دموکرات ها رای دادند.
در طی این فرایند انتخاباتی، بسیاری از شبه چپ ها - و از جمله خیل عظیمشان در میان شبه چپ ایران- که در واقع سوسیال دمکراتها و ترتسکیستهایی هستند در لباس چپ، و کعبه آمالشان دموکراسی بورژوایی است، در دوره ای ژست بافرهنگها را گرفته و چشم امیدشان به انتخاب آقای ساندرز- که آنها وی را عموما چپ میدانستند- برای حزب دموکرات بود و سپس چرخش کرده و در مقابل ترامپ از کلینتون و دمکراتها پشتیبانی کردند و به هواخواهی از دموکراسی بورژوایی امپریالیستی- گویا در مقابل فاشیسم امپریالیستی-  پرداختند.
 در پی این انتخابات حرکتهایی اعتراضی بوسیله بخشهایی از مردم، در برخی شهرهای آمریکا بوجود آمد و بسیاری از روشنفکران و ناقدان نظام آمریکا مخالفت خود را با انتخاب ترامپ و نظرات و ادا و اطوارهای فاشیستی وی در مورد مسائلی نظیر مهاجران، مسلمانان، نژادپرستی، زنان و غیره ...، بیان کردند. این نوع حرکات و اعتراضات و انتقادات کماکان ادامه داشته و بواسطه تحرک نسبی تضادهای داخلی و به غلیان آمدن جامعه آمریکا، به احتمال تا مدتها تداوم خواهد یافت.
اساس و مرکز شعارهای ترامپ وعده های اقتصادی وی به طبقه کارگر و مردم زحمتکش و کارکن آمریکا بود، واساسی ترین  و مرکزی ترین وعده های سیاسی وی نیز عمدتا نقش مکمل این امر را بازی میکرد. بدین ترتیب مجاب کردن طبقه کارگر و نیروی کار آمریکا  به نجات از بحران اقتصادی نظام و مسائل پیرامون آن، از جمله پایین آمدن نسبی ارزش نیروی کار و یا در بهترین حالت ثابت ماندن آن، در مقابل افزایش دائمی و تقریبا همه ساله تمامی نیازهای اقتصادی کارگران و زحمتکشان آمریکا، پایه و اساس شعارهای انتخاباتی ترامپ و دسته وی بود.
 از این رو، ما نخست شعارهای اقتصادی انتخاباتی ترامپ را مورد توجه قرارخواهیم و سپس به شعارهای سیاسی وی خواهیم پرداخت و در پایان به نکات دیگر مرتبط  با انتخاب وی و باندش خواهیم پرداخت.

1-    اقتصاد
مهاجران غیر قانونی
این یکی از شعارهای مهم دونالد ترامپ بود. ترامپ به بخش عظیمی از توده های بیکار یا پاره وقت آمریکایی وعده داد که 11 میلیون مهاجر غیر قانونی را که گویا به اشغال کارها دست زده اند، اخراج کند و جای خالی این مهاجران را به آنها بدهد. البته وی بسرعت نظرخویش را تغییر داده و مهاجران غیر قانونی را با مهاجرانی که مرتکب جرم شده اند، عوض کرد.
روشن است که 11 میلیون مهاجر همینطور سرخود و بدون امکاناتی( یک جور اجازه پنهانی و باصطلاح چشم روی هم گذاشتن و ندیدن) که آمریکا برای آنها فراهم کرده، بداخل خاک آمریکا نیامده اند. تصور کنیم که 11 میلیون مهاجر که بخش بزرگی از آنها، سخت ترین کارها را انجام میدهند و از حقوق قانونی مطابق با قانون کار آمریکا و شرایط مساوی با کارگران بومی نیز محرومند، چه منافعی برای سرمایه داران آمریکا دارد.
 درواقع، امپریالیست های آمریکایی به این سبب سخت گیری های مرزی را تقلیل میدهند و شرایط  ساده تری برای ورود این مهاجران فراهم میکنند تا از یک سو، فشار به نیروی کار شاغل بومی وارد آورند، تا نه تنها سطح دستمزدهای این شاغلین منطبق با تورم همه ساله بالا نرود، بلکه پایین نیز بیاید و یا حداقل در سطح موجود حفظ شود. از سوی دیگر، خود این نیروی بی حقوق و یا کم حقوق که به حداقل دستمزد راضی است در میان لایه های مختلف طبقات سرمایه دار از طریق غیر مستقیم( شرکت های وابسته به انحصارات بزرگ) پخش شود و منافع سرشاری برای آنها ایجاد کند؛ و از سوی سوم، به برخی لایه های متوسط و پایین بورژوازی و خرده بورژوازی که از این نیروها  در کارها استفاده میکنند، این امکان داده شود که اجناس و خدمات خود را ارزانتر تولید و ارائه کرده و در نتیجه فشارهایی که خود انحصار گران به توده ها وارد میآورند، کمی تعدیل نمایند. در این مورد، این امتیازی است که لایه های بالایی بورژوازی آمریکا به بخشی از طبقات میانی میدهد تا هم صدای آنها را در تقابل با سرمایه داران امپریالیست خفه کند و باصطلاح منافعی - به همان دلیل ارزان بودن و نیازی به حقوق رسمی نداشتن و باصطلاح پرداخت زیر میزی یا کار سیاه - به آنها رساند، و هم اجناسی و خدماتی که بوسیله این لایه های ایجاد میشود، ارزانتر گشته، فشار به توده های مصرف کننده پایین بیاید.
 به این ترتیب اخراج 11 میلیون مهاجر شعاری پوچ و توخالی بود و نه تنها ترامپ توان اجرای آن را ندارد، بلکه اساسا سیستم امپریالیستی و اکثریت باتفاق طبقه حاکم خواهان  خواهان چنین چیزی نخواهد بود و در صورت اجرای آن، دود آن در درجه اول بچشم خود حضرات امپریالیست خواهد رفت. درست به سبب توخالی بودن این شعار و برانگیزاندن مخالفتها از همه سو (خواه از سوی کمپانی های آمریکایی و خواه از سوی مهاجران و پیشروان مردم آمریکا) بود که ترامپ بسرعت نظر خویش را تغییر داد.
اما این شعار اگر چه از جانب امپریالیستهای نوع ترامپی اجرا نشدنی است اما برای کارکردهایی معین در میان طبقه کارگرآمریکا بردی موقتی  دارد. اینجا سرمایه داران تمامی اشکالاتی که درون سیستم امپریالیستی بروز کرده و میکند( از سال 2009 و آغاز بحران نوین سیستم امپریالیستی) و بویژه مشکل بیکاری و یا  کار پاره وقتی را به گردن مهاجران میاندازند. مهاجرانی که خود به سبب دخالت امپریالیستها در اقتصاد های تحت سلطه کشورشان و کنترل و سو دادن آنها در جهت منافع امپریالیستی خویش (در این مورد مشخص مکزیک  و مهاجران لاتینی تبار) از خانه و کاشانه خویش کنده شده و در جستجوی کار به کشورهای امپریالیستی  سرازیر میشوند، و در این کشورها در بدترین شرایط بی حقوقی اقتصادی و سیاسی، کار و زندگی میکنند. در نتیجه و حداقل برای دوره ای، رقابت درون کارگران را به تضادهایی شدت یافته، درون خود این طبقه تبدیل کرده و نیروی شورشگر کارگران را در تقابل با  سیستم سرمایه داری به عنوان یک کل به تقابل با نیروهای هم طبقه ای خود میکشانند.(1)   
مسئله اشتغال
 جدای از بحران اقتصادی که آمریکا و کشورهای امپریالیستی از سال 2009 درگیر آن هستند و هنوز پایان نیافته، دو مسئله بسیار مهم به بیکاری و یا پاره وقت کار کردن در کشورهای امپریالیستی پا داده است. یکی امکاناتی  است که کشورهای امپریالیستی برای ورود مجاز و یا غیر مجاز مهاجران کشورهای  اروپای شرقی و تحت سلطه فراهم کرده اند، که این امر بخصوص پس از فروپاشی شوروی و بلوک شرق شدت بیشتری یافته است، و دیگری گسترش صدور سرمایه ها و کارخانه ها به خارج از کشور و بویژه به کشورهای تحت سلطه.
در مورد اول  در بالا صحبت کردیم. تمامی کشورهای امپریالیستی به کارهای مهاجران نیازمندند. زیرا این خیل عظیم مهاجرین، جدای از دلایل مهاجرت (جمعیت به نسبه پیر کشورهای امپریالیستی و نیاز آنها به نیروی کار جوان، جمعیت نسبی اضافی داخلی مثلا در چین و هندوستان و دیگر کشورهای پرجمعیت از نقطه نظر سرمایه ها و اشتغال موجود، وضع بد اقتصادی کشورهای تحت سلطه بویژه پس از آغاز بحران اقتصادی نوین، جنگ های منطقه ای، رژیم های غیر قابل تحمل از لحاظ سیاسی و اجتماعی و غیره) برای رقابت انحصارات با یکدیگر بسیار سودمند است و منافع سرشاری دارد. با ورود مهاجران، از یکسو جمعیت نسبی اضافی لازم در این کشورها، که شرایط جمعیت بومیشان تکافو نیازهای سرمایه را نمیکند، به حد نصاب لازم(در حد ارتش ذخیره صنعتی لازم)  میرسد، و از سوی دیگر  استانداردهای سطح زندگی پایین میآید و ارزش نیروی کار در این کشورها بزیر ارزش واقعی آن نزول میکند.(2)
 تضادهایی که براین اساس در این کشورها بین سه دسته از کارگران بوجود آمده، سوای از رقابت های معمولی میان کارگران در این نظام ها است و شکل پیچیده تری یافته است. این تضادها عبارتند از تضادهای درون طبقه کارگر بومی(یقه آبیها و یقه سفیدها و رده های مختلف درون طبقه کارگر ) تضاد میان کارگران سفید بومی کشورها با کارگران اروپای شرقی( این کارگران نسبت به بومی ها از وضع بدتر و نسبت به کارگران کشورهای تحت سلطه وضع بهتری دارند. در مجموع بسیاری از آنها در شرایطی بسر میبرد که آنها را از نظر شرایط زندگی به کارگران کشورهای تحت سلطه جهان سوم بیشتر نزدیک میکند تا به کارگران یقه آبی و یقه سفید بومی) و کارگران کشورهای تحت سلطه، تضاد میان کارگران کشورهای اروپای شرقی با کارگران کشورهای تحت سلطه، تضاد میان کارگران کشورهای تحت سلطه. استفاده بردن از این تضادها برای پیشبرد منافع انحصارات بزرگ امپریالیستی امر بسیاری مهمی برای تمامی این انحصارات است. این مسئله عموما در مورد تمامی کشورهای امپریالیستی اروپای غربی و آمریکای شمالی صدق میکند و ویژه آمریکا نیست.
مورد دوم نیز تمایل انحصارات برای کسب حداکثر سود و افزایش اشکال مافوق سود است و بویژه در 30 سال اخیر گسترش چشمگیری یافته است. بسیاری از کارخانه ها و (مشاغل) به کشورهای تحت سلطه (چین، هندوستان، کره جنوبی، بنگلادش، ترکیه، سنگاپور، مالزی، تایلند، فیلیپین، ویتنام و غیره) رفته اند و به این سبب بسیاری مشاغل در کشورهای امپریالیستی مادر از بین رفته، و این امر بنوبه خود به بیکاری و یا پاره وقت شدن نیروی کار در این کشورها دامن زده است. اما برگرداندن این کارخانه ها و مشاغل بداخل کشور که ظاهر جزو شعارهای ترامپ بود، به سختی امکان پذیر است. در واقع تولید ارزان در کشور تحت سلطه، پایین آوردن هزینه تولید، بالابردن سطح سود و پایین آوردن سطح دستمزد(یا ارزان کردن وسایل معیشت) در کشور مادر محسوب میشود و برگرداندن این مشاغل به معنای بالابردن هزینه تولید و پایین آوردن سطح سود محسوب میگردد و به افزایش ارزش نیروی کار در کشورهای امپریالیستی منجر خواهد شد. چنانچه ترامپ بخواهد این روند را تغییر دهد و چشم از سرمایه گذاری در کشورهای تحت سلطه بپوشد، آنگاه(جدای از دامن زدن به تضادهای داخلی کشورهای تحت سلطه که امپریالیستها به هیچوجه خواهان آن نیستند و ورود همین سرمایه ها و افزایش مشاغل تا حدودی مسکنی برای این تضادهای داخلی بوده است) کالاهای تولید شده در خود آمریکا با توجه به سطح دستمزد و دیگر شرایط اقتصادی که  در قیاس با سرمایه گذاری در کشورهای تحت سلطه مقرون به صرفه نیست، توان رقابت را با کالاهای دیگر کشورهای امپریالیستی، که به سیاست کنونی خود ادامه خواهند داد، از دست خواهد داد. در عین حال، به سبب بالا رفتن ارزش نیروی کار در داخل کشور، سود کمتری عاید سرمایه های امپریالیستی خواهد شد. امری که به نظر ما تنها شعاری پوچ میاید و اساسا نشدنی و خلاف رویکردهای اساسی اقتصادی امپریالیسم است.
باید توجه داشت که دو امری که ما در بالا در مورد آن صحبت کردیم یعنی ورود مهاجران به کشورهای امپریالیستی و نیز صدور کارخانه ها یک وحدت اضداد را تشکیل میدهند و هر دو، از یکسو درخدمت بالابردن سود انحصارات امپریالیستی و از سوی دیگر در خدمت پایین آوردن سطح دستمزد واقعی  طبقه کارگر و از دو راه افزودن ارزش اضافی مطلق و نسبی، و دامن زدن به رقابت بیشتر میان کارگران قرار دارند.

لغو پیمان تجارت آزاد و خروج از سازمان تجارت جهانی
این نیز یکی از شعارهای ترامپ بود. اما این امر نیز برای امپریالیسم آمریکا امکان ندارد. ترامپ به  لغو قرارداد تجارت آزاد آمریکای شمالی میان آمریکا ، مکزیک و کانادا اشاره کرده است. در حالیکه سودی که انحصارات آمریکایی از این پیمان میبرند،بیش از هم پیمانان خویش در این گروه است. در مورد کانادا(نسبت به سرمایه) اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست و در حقیقت کانادا بازار بسیار خوبی برای محصولات صنعتی، کشاورزی و دامداری آمریکا است و در مورد مکزیک نیز که عموما قراردادها یک طرفه است و چشم پوشیدن از سودی که عموما یک طرفه و به نفع امپریالیسم آمریکا است، به نفع امپریالیسم نیست.
در مورد سازمان تجارت جهانی نیز که یک نهاد اقتصادی- سیاسی امپریالیستی است، به هیچوجه به صلاح آمریکا نیست که از این پیمان بیرون آید. هسته مرکزی قدرت در این نهاد اقتصادی جدای از آمریکا، که خود نقش اصلی را داشته و منافع زیادی را نصیب انحصارات داخلی میکند، کشورهای امپریالیستی اروپای غربی میباشند و انحصارات آمریکا و این کشورها نیز تا حدودی در هم فرو رفته و اغلب منافع یکسانی دارند. از این رو به نفع آمریکا نیست که از تجارت آزاد با این کشورها و یا همراه و در کنار این کشورها با کشورهای  جهان تحت سلطه امپریالیسم صرف نظر کند. زیرا چنین پیمانهایی با حذف و یا محدود کردن تعرفه ها، مالیات ها و عوارض و ساده و آسان گیری گمرکی و غیره، عموما منافع انحصارات بزرگ - و نه کشورهای تحت سلطه که سیاست های اقتصادی آنها عموما در خدمت این انحصارات هستند-  را در نظر داشته و در صورتی که آمریکا چنین کند، منافع سرشاری که بخصوص  از تولید کالاهای صنعتی و بویژه از تولید سلاح و تجارت کالا و سرمایه بدست میآورد، از دست خواهد داد. از سوی دیگر عملی کردن چنین امری از جانب آمریکا منجر به مقابله به مثل از سوی کشورهای امپریالیستی اروپای غربی گردیده و آن ها نیز بنوبه خود منافع آمریکا را محدود خواهند کرد، و نیز این کشورها را به سوی روسیه که آماده هر گونه اتحاد اقتصادی- سیاسی و نظامی با کشورهای امپریالیستی اروپای غربی بویژه آلمان و فرانسه است، سوق خواهد داد و بجای توسعه گروه خویش برای نبردهای آتی امپریالیستی، به شکل گیری و نیرومندی گروه های امپریالیستی در مقابل خویش منجر خواهد گشت.

مالیات بر واردات از کشورهایی مانند چین و مکزیک
این امر نیز یک شعار بی مایه است. زیرا بسیاری از کالاهایی که از مکزیک و یا چین وارد آمریکا میشود، در واقع تولید کمپانی های و انحصارات آمریکایی یا اروپای غربی هستند.  در مورد کالاهایی که بوسیله کمپانی های آمریکایی در این کشورها تولید میشود، بستن مالیات تنها بریدن دسته چاقو بوسیله خود چاقو است و تاثیر آن بر اقتصاد آمریکا، گران کردن اجناس وارداتی است که ارزانتر از انواع مشابه تولید داخل یا تولید کشورهای اروپای غربی و یا ژاپن است. عمده مصرف کنندگان بیشتر این کالاها اقشار فقیر و کم در آمد جامعه، بویژه خود مهاجران هستند.
 در مورد کالاهایی که بوسیله انحصارات امپریالیستی در اروپای غربی و ژاپن تولید میشود، اگر از این نکته بگذریم که در برخی از این انحصارات سرمایه های آمریکایی نیز وجود دارند، آنگاه این قبیل کشورها نیز مقابله به مثل کرده و مالیات بروی کالاهای آمریکایی خواهند بست، و در نتیجه کالاهای آمریکا توان رقابت را با کالاهای ساخته شده این کشورها از دست خواهند داد. و بالاخره در مورد کالاها و خدمات واراداتی که تمام و کمال محصول سرمایه های داخلی کشورهایی مانند مکزیک و چین است باید گفت این کالاها به سبب اهمیت کمترشان از نقطه نظر صنعت و تکنولوژی و یا به صرفه نبودن، یا در داخل خود کشور تولید نمیشوند ویا اگر تولید شوند قیمت بسیار بالایی دارند و مصرف کننده داخلی توان خریدآنها را ندارد، و یا اینکه بسیار کم تولید میشوند و کفاف مصرف داخلی را نمیدهند. محصولات کشاورزی از اعم این کالاها هستند.(2)
بدین ترتیب در زمینه اقتصادی، سخت است که ترامپ بتواند به اساسی ترین شعارهای خود جامه عمل پوشاند. و بسیاری از این وعده ها تنها شعارهایی هستند که بدرد این میخورند که توده هایی را که از صبح تا شب و بوسیله تبلیغات کر کننده امپریالیستی شستشوی فکری داده میشوند برای مدتی تحمیق نمایند.
هرمز دامان
آبان 95

یادداشتها
1-    روشن است که کشیدن دیوار میان آمریکا با مکزیک به خرج مکزیک، که  یکی از شعارهای دهن پر کن و باصطلاح شوک وارد کن ترامپ  برای جلب توجه مخاطبان وی میان طبقه کارگر بود، نیز پوشالی است و تنها مصرف انتخاباتی دارد. رئیس جمهور مکزیک در این باره صحبت کرد که ترامپ به وی اطمینان  داده که روابط آمریکا با مکزیک تغییری نیابد.
2-     برای نمونه یک نپالی یا بنگلادشی که وارد آمریکا میشود و به عنوان یک راننده تریلر مشغول به کار میشود دستمزدی تقریبا نصف یا کمی بیشتر از نصف نسبت به دستمزدهای رایج میان راننده های بومی میگیرد. اگر دستمزد میانگین را چیزی معدل 6000 دلار در ماه فرض کنیم یک نپالی حداکثر به 4000 دلار در ماه نیز راضی است. وی از یک سو سطح دستمزد خود را با سطح دستمزد پیشین در کشور خود مقایسه کرده و از این نظر تفاوت بسیاری میبابد و از سوی دیگر به امکاناتی که با این دستمزد در کشور امپریالیستی میتواند برای خود فراهم کند، نگاه میکند و لذا کم و یا زیاد راضی است. اما او با این کار خود سطح دستمزد و شرایط استانداردهای زندگی را در کشور امپریالیستی پاتیین میآورد.
3-    این امکان وجود دارد که ترامپ و گروه وی، برخی تغییرات  جزیی در مسئله بیمه های اجتماعی و نظام بهداشتی آمریکا( اینها بخشی از شعارهای انتخاباتی وی بوده اند) که نسبت به دیگر کشورهای امپریالیستی شرایط  مناسبی ندارد، صورت دهند؛ و این در بهترین حالت نیز دردی از دردهای طبقه کارگر آمریکا دوا نخواهد کرد. در مورد کم کردن مالیات ها نیز مشکل که ترامپ بتواند تغییری صورت دهد.






 








.  






                                                 


۱۳۹۵ آبان ۷, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(5) بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(5)

بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

نکته ی اساسی دیالکتیک و نکات مکمل
همچنانکه در بخش نخست اشاره کردیم مهمترین نوشته در کتاب یادداشتهای فلسفی لنین در باره علم منطق هگل همانا مقاله ی کوتاه درباره مسئله دیالکتیک است که به روشنی و ایجاز دیالکتیک را توضیح میدهد. این مقاله جوهر مطالعات لنین درباره هگل، دیالکتیک و نیز ایده آلیسم را دربر دارد. اگر کسی میخواهد به کتاب یادداشتهای فلسفی لنین درباره هگل نزدیک شود، در مرکز آن باید این مقاله را با دقت مورد مطالعه قرار دهد و تحلیل کند.
بطور کلی آنچه  را که در توضیحات لنین درباره دیالکتیک، در یادداشتهای وی در باره علم منطق هگل و همینطور تاریخ فلسفه و فلسفه تاریخ  وی اهمیت دارد، میتوان در نکات  زیر خلاصه کرد:
قانون تضاد یا وحدت اضداد، قانون اساسی جهان است
 نکته اساسی : دیالکتیک در ماهیت خود یعنی وجود تضاد در جوهر اشیاء و پدیده های طبیعت. روشن است که زمانی که ما از وجود تضاد در ذات خود اشیاء و پدیده های طبیعت حرف میزنیم، این امر جامعه و ذهن انسان را که خود پدیده هایی طبیعی هستند، نیز در بر میگیرد.
این است ماهیت  قانون  اساسی دیالکتیک:
  «هویت اضداد (شاید بیشتر درست باشد که بگوییم «وحدت» - اگر چه اختلاف بین اصطلاحات هویت و وحدت اینجا اهمیت ویژه ای ندارد. و هر دو به معنای معینی درست هستند)عبارت است از تشخیص(کشف) گرایشهای متضاد، متقابلا دافع و معکوس در تمامی پدیده ه ها و فرایندهای طبیعت ( از جمله ذهن و جامعه). شرط شناخت تمامی فرایندهای جهان در «خودجنبی شان»، در تکامل خودجوش آنها، در زندگی واقعیشان، شناخت آنها به مثابه ی وحدت اضداد است. تکامل «مبارزه»اضداد است.»( درباره مسئله دیالکتیک، تاکیدها از لنین. متن ترجمه شده این مقاله بوسیله نگارنده پیوست همین بخش است).
 و
«دو گانه شدن یک واحد کل و شناخت از اجزاء متضادش(نگاه کنید به نقل قول فیلون درمورد هراکلیت در آغاز بخش سوم«درباره شناخت» در کتاب لاسال درباره هراکلیت) ماهیت (یکی از ماهیات، یکی از اصلیات، و چنانچه اصلی نباشد، [یکی از] خصایص یا ویژگیها)(1) دیالکتیک است. این دقیقا چگونگی  طرح موضوع از جانب هگل نیز هست(ارسطو در مابعدالطبیعه خود بطور پیوسته با همین مسئله درگیر است و بر ضد هراکلیت و اندیشه های هراکلیت مبارزه میکند).»(همانجا)
به این ترتیب دیالکتیک پیش از هرچیز پذیرش این نکته است که در تمامی اشیاء و پدیده های طبیعت تضاد وجود دارد و همین تضادهای درونی است که موجب حرکت و تکامل آنها، ثبات نسبی، استواری نسبی، و تحلیل رفتن و نابودی آنها میگردد.
نخستین مسئله و اساسی ترین مسئله این است که اگر کسی میخواهد به شیوه ی دیالکتیکی اشیاء و پدیده های طبیعت را مورد مطالعه قرار دهد، باید این اصل یعنی «دوگانه شدن یک واحد کل و شناخت از اجزاء متضاد آن» را بکار بندد. این همانگونه که لنین میگوید شکل طرح مسئله از جانب هگل نیز هست و از جانب هراکلیت نیز بوده است. چنانچه از ارسطو بر میآید او این نظر را به هراکلیت منتسب کرده و علیه دیالکتیک یعنی دوگانه بودن یک واحد کل موضع میگیرد.
همین نکته ی اساسی است که مائو در رساله درباره تضاد خویش از جملات نخستین خود به آن اشاره دارد:
«  قانون تضاد ذاتی اشیاء و پدیده ها، یا قانون وحدت اضداد، اساسی ترین قانون دیالکتیک ماتریالیستی است.»  و به نقل از لنین می گوید:« دیالکتیک به معنای واقعی کلمه، مطالعه تضاد در خود جوهر اشیاء و پدیده هاست.» و « لنین این قانون را اغلب جوهر دیالکتیک و همچنین هسته دیالکتیک می نامید.»( منتخب آثار، جلد نخست، درباره تضاد، ص473)
قانون تضاد یا قانون وحدت اضداد، ذاتی اشیاء و پدیده ها بوده و قانون اساسی  خود جنبی، حرکت، تغییر، تحول و تکامل تمامی پدیده های جهان است. این اساسی ترین و ژرفترین نکته در مورد دیالکتیک است.
 تاکید بر این نکته حائز اهمیت بسیار است زیرا بخشی از باصطلاح ترتسکیست ها، مارکسیست های  غربی و چپ نویی هایی که بسراغ یادداشتهای فلسفی لنین میروند این نکته اساسی را یا از قلم میاندازند و به گونه ای پیش میروند که انگار چیزی به نام دیالکتیک در طبیعت وجود ندارد و دیالکتیک تنها در رابطه ذهن و عین موجود است و یا آنرا در حواشی بحث های اصلی خود ذکر میکنند و یا آنگاه که خیلی خیلی منصف باشند و به آن اشاره ای کنند، با درآمیختن دیدگاه درست با دیدگاهها ی نادرست خود، درمجموع مطالب خود، نقش آنرا که باید اساسی و محوری باشد و به گونه ای منظم در مورد تمام مسائل بکار رود، کمرنگ میکنند.
تضاد در جامعه
دومین مسئله که تابع همین مسئله اساسی است همانا وجود تضاد در جامعه است. این امر در جوامع بدون طبقه بصورت مبارزه ی اجتماعی میان گروه های انسانی (پیشرو، متوسط، عقب مانده، اقلیت و اکثریت، رهبری کنندگان و رهبری شوندگان، نسلهای متفاوت، انسان هایی با تجارب مختلف بیشتر و کمتر در زمینه های متفاوت، زنان و مردان که حامل  احساسات و ذهنیت های مختلف در مورد پدیده ها و روابط  طبیعی و اجتماعی هستند ، میان درست و نادرست، کهنه و نو و ... ) صورت میگیرد و در جوامع طبقاتی بشکل مبارزه میان طبقات با منافع متضاد خود را نشان میدهد.
 احساس، ذهن و شناخت، همگی تضاد هستند
سومین نکته که باز هم تابع همان نکته اساسی است، تضاد در احساسات، تصورات، مفاهیم و شناخت بشری است.
همچنانکه تضاد در اشیاء و پدیده های طبیعی وجود دارد، همچنانکه در جوامع، خواه طبقاتی و خواه غیر طبقاتی تضاد وجود دارد، در مفاهیم و شناخت انسانی نیز تضاد وجود دارد و همین تضادها موجب حرکت  متضاد مفاهیم و پیشرفت شناخت انسان میشود.
در باره این نکته باید به دو فرایند اشاره کنیم:
 فرایند نخست زمانی است که ما یا هیچ شناختی از اشیاء، پدیده ها و فراشدهایی که با آنها درگیریم و آنها را مورد مطالعه قرار میدهیم، نداریم و یا شناخت کمی داریم.  به عبارت دیگر یا نادان هستیم و یا کم میدانیم. در اینجا  وحدت اضداد وجود دارد، اما این، وحدت بین دو قطب عموما افراطی است. یعنی تضادها همواره به شکل نوسان بین قطبها خود را نشان میدهد و وحدت میان تضادها یک وحدت نامعقول، یعنی نه ناشی شده از تعقل، بلکه ناشی شده از احساس و فقدان تعقل،  ناشی شده از تبعیت ذهن از عینی است  که هنوز ضرورتها و قوانین حرکت آن بوسیله ذهن مورد شناسایی همه جانبه قرار نگرفته است. ارزیابی ها یا  به افراط منجر میشود و یا به تفریط.
 به عبارت دیگر، هر گونه تضادی در مفاهیم ذهنی ما بوسیله تضادهای واقعی انگیخته میشوند، اما برانگیخته شدن حرکت شناخت بر مبنای تضادهای واقعی  به معنای این نیست که حرکت شناخت ما از همان آغاز با حرکت تضادها در شیء، پدیده یا فرایند عینی  و با قوانین آن منطبق است. تضادهای شیء و یا پدیده حرکت واقعی خود را دارند که مستقل از ماست، اما حرکت ذهنی ما (و البته ما حرکت های ذهنی سولیپسیسم یا «خود باوری»  را مد نظر نداریم که همه چیز را در ذهن «خود فردی» خلاصه کرده  و جهان بیرونی را به گونه ای مطلق  انکار میکند، بلکه حرکاتی را در نظر داریم که در ارتباط با شیء و یا پدیده هستند. اگرچه تضادها در دیدگاههای خود باوران  نیز کارکرد خود را دارند) زمانی که شناخت وجود ندارد، نمیتواند منطبق با حرکت تضادهای واقعی باشد. در این صورت این حرکت متضاد در شناخت در عین اینکه به هرحال و تا حدود زیادی از خود تضادهای واقعی، انگیخته شده و برمیخیزد- و درست به این دلیل است که انگیخته های مختلفی درما و در برخورد با اشیاء و پدیده های مختلف ایجاد میگردد-  اما منطبق بر آنها نبوده، بلکه بر مبنای شناخت های از پیش موجود(نیروی عام از پیش موجود)، برجسته شدن جنبه یا جوانبی محدود از تضادها و یا بر مبنای مشاهدات جزیی و رویت ظاهری فرایند صورت میگیرد. لذا در اینجا فراشد تضادها در شناخت، اغلب  به پربها دادن یا کم بها دادن به یک جنبه و یا جنبه هایی از واقعیت، برجسته کردن یک جزء و ندیدن دیگر اجزاء، دیدن اجزاء و ندیدن کل، دیدن ظواهر و نمودها، اما ژرفنای شیء و یا پدیده  را درنیافتن، در شناختهای گذشته ماندن و یا به فراسوی فرایند و آینده دور پرواز کردن، به زیاده روی یا «  کم روی یا کند روی» کردن، به ذهنی گرایی یا تجربه گرایی کوته نظرانه درغلطیدن میانجامد. خلاصه تضادهایی در شناخت درگیر است که نکته محوری در آنها وجود نادانی یا کم دانی و نبود تجربه و یا نبود تجربه لازم در ارتباط با شیء و یا پدیده است.(البته در اینجا ما وارد بحث  نمیشویم که اگر چنین فرایندهایی، نه  همچون لحظه ها، دقایق و پویشها و مراحلی  گذرا  از شناخت حقیقی و منطبق با واقعیت، که جای خود را به شناخت درست و نسبتا کامل میدهد، بلکه همواره و به مانند یک خط معین در شناخت دنبال شود، دیگر مسئله صرفا از حد یک مسئله شناختی خارج شده و بازتاب دیدگاههای طبقات معینی میگردد).    
فرایند دوم همانا زمانی است که شناخت از نادانی  و یا کم  دانی به دانایی جهش میکند. در اینجا نیز تضادها در مفاهیم و شناخت وجود دارند، اما اینک تضادها در شناخت در هماهنگی معقول درونی و بیرونی (در انطباق با عین)  بسر برده و پیشرفت آنها از یکسو با پیشرفت درونی شناخت و از سوی دیگر با فرایندی که در آن درگیر هستیم، منطبق است. اینجا یک سمفونی ناموزون یا گوش خراش  تبدیل به یک سمفونی موزون یا  گوش نواز میگردد. اینجا اجزا ء دانش از وحدت مفهومی و شناختی  برخوردارند و نیز در تطبیق با فرایند عینی، چیز اساسی کم ندارند؛ و آنجا هم که کم دارند و هنوز به کمال نرسیده اند، با گام هایی معقول و سنجیده و با حزم و احتیاط که ناشی از تجربه ای به حد  وفور و لازم است، پیش رفته و از افراط  و تفریط پرهیز میکنند. به این ترتیب احساسات، مفاهیم، ذهنیت بشر و شناخت انسانی همه بخودی خود تضاد هستند و از درون تضادهای  مفهومی و شناختی پیش میروند.
ذهن و عین یک وحدت اضدادند
چهارمین نکته ی مکمل نیز در نکته اول نیز پنهان است و آن  تشکیل دادن یک وحدت اضداد بوسیله ذهن و عین است. ذهن به عین تبدیل میشود و عین به ذهن؛ اما واسطه این تبدیل، پراتیک و عمل اجتماعی است. همچنانکه در همه ی اشیاء و پدیده ها و فرایندها تضاد وجود دارد، همچنانکه در جامعه تضاد وجود دارد، همچنانکه در تمامی پدیده های ذهنی، احساس ها، مفاهیم و شناخت ها تضاد ها وجود  دارند، همچنان بین ذهن و عین نیز یک تضاد وجود دارد و این دو وحدت اضدادند.
پراتیک، حلال تضاد میان ذهن و عین است
پنجمین  نکته  این است که رابطه ذهن با عین تنها از طریق پراتیک اجتماعی انسانی صورت میگیرد. در صورتی که پراتیک عمل انسان بروی اشیاء، پدیده ها و فرایندها وجود نداشته باشد، هیچ شناختی نمیتواند بدست آید. تمامی تبدیل فرایند نادانی به دانایی و تبدیل نبود شناخت، به  بدست آوردن شناخت، از طریق و راه پراتیک صورت میگیرد.  از این رو، این مسئله یعنی تبدیل عین به ذهن و ذهن به عین با میانجی گری پراتیک صورت میگیرد. شناخت انسانی میتواند پس از اینکه در پراتیک تجربه لازم را بدست آورد و از گذشته و حال فرایند آگاه شد، دست به پیش بینی علمی زند و آینده فرایند را پیش بینی کند. این پیش بینی محرک  و مشوق بعدی انسان خواهد بود و وی تلاش خود را بکار خواهد برد که در تبدیل فرایند به آنچه برای آینده آن  پیش بینی کرده، نقش موثری داشته باشد.
اینها هستند تمامی نکات دیالکتیک: نکته اساسی و نکات مکمل. نکاتی که لنین در همان مقاله درباره مسئله دیالکتیک بگونه ای خلاصه وار به آنها اشاره میکند. همین نکات هستند که خط فلسفی ماتریالیستی - دیالکتیکی لنین را با خط فلسفی ایده آلیستی- دیالکتیکی هگل از یکسو در ارتباط قرار داده و از سوی دیگر از آن متمایز میکند. و همین نکات اساسی است که مائو در دو اثر فلسفی خود یعنی درباره تضاد و درباره عمل( که میتوان نام دیگر آنرا «درباره شناخت» گذاشت) در یک سلسله تزهای اساسی طرح کرده، آنها را توسعه و تکامل داده و به نهایت تشخص و کمال رسانده است. 
اغلب درکهای نادرست درباره دیالکتیک این است که از یک سو هسته اساسی آن یعنی وجود تضاد یا قانون وحدت اضداد در تمامی پروسه های طبیعت را انکار کنند و از سوی دیگر دیالکتیک را یا صرفا امری ذهنی و در محدوده مفاهیم ذهنی بدانند و یا نهایتا آنرا به رابطه ذهن و عین محدود کنند.
حال با این پیش زمینه ها در مورد دیالکتیک ماتریالیستی به بررسی نظرات ترتسکیستها درباره یادداشتهای فلسفی لنین میپردازیم.  
ماتریالیسم و ایده آلیسم
کوین آندرسون مینویسد:
«لنین 8 سال بعد در 1915-1914 در چکیده علم منطق هگل از چنین خام فکری هایی (2) به سوی مفهومی از مارکسیسم حرکت میکند که بر وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم استوار است. مفهومی که پیشتر در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی 1844 مارکس نیز وجود داشت. متنی که در زمان حیات لنین هنوز منتشر نشده بود.»( اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، ص 11)(3)
اولین «دفاع» آندرسونی از دیالکتیک لنین  و بر علیه «ماتریالیسم عامیانه» بدین صورت است که لنین «به سوی مفهومی از مارکسیسم حرکت میکند که بر وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم استوار است» و این یک، یعنی «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» در اثر مارکس یعنی یادداشتهای اقتصادی و فلسفی نیز وجود داشت. بنابراین لنین میتواند در زمره ی مارکسیستهای  «انسانگرا» یا همان «مارکسیستهای غربی » بشمار آید!؟  به به! چه دیالکتیک تر وتمیزی!؟ چه دفاع جانانه ی از دیالکتیک!؟
 نخست ای جناب! اگر مارکس به وحدت ایده آلیستها و ماتریالیستها آنگونه که شما اشاره میکنید، باور داشت، چرا دیدگاه خود را در رابطه بین امر مادی و امر معنوی در پیشگفتار مشهورش به سرمایه (و همچنین در مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی(گروند ریسه) و در مقدمه ی مشهورش بر کتاب  نقد اقتصاد سیاسی) و نیز جا بجای آثار خویش (برای نمونه نگاه کنید به خانواده مقدس، بخش درباره ماتریالیسم که بوسیله مارکس نگارش یافته) در مقابل دیدگاه هگل و بقیه ی ایده آلیستها قرار میدهد و میگوید که نظریه ی دیالکتیکی او برعکس نظریه ی دیالکتیکی هگل و درست نقطه مقابل آن است. چرا مارکس  همان دیدگاه یادداشتهای اقتصادی- فلسفی را ادامه نداده  و از وحدت دیدگاه ماتریالیستی خودش  با ایده آلیسم هگل (یا کانت و دیگران) صحبتی نمیکند؟
دوم: همچنانکه ما در بخش دوم این مقاله با گفته های فراوان از لنین نشان دادیم او در همه جا از آغاز تا پایان یادداشتهایش درباره کتابهای هگل( ونه تنها علم منطق بلکه تاریخ فلسفه نیز) نظریه ماتریالیستی خود (و همینطور نظریه بازتاب ماتریالیستی) را در مقابل نظریه ایده آلیستی هگل (که عین را بازتاب ذهن میداند) قرار میدهد. او به پیروی از مارکس و انگلس که از به روی پا برگرداندن دیالکتیک هگل صحبت میکردند، از همان آغاز تا پایان و در هرجا که لازم شود، این کار برعکس کردن، یا بروی پا قرار دادن دیالکتیک هگل را دنبال میکند. او از همان آغاز اشاره میکند که به  گونه ای ماتریالیستی هگل را مطالعه میکند و در نتیجه ، خدا ، روح، ایده مطلق و چیزهایی از این نوع را کنار میگذارد.(نگاه کنید به بخش دوم همین مقاله)
سوم : بدون تردید در تاریخ اندیشه یک فلسفه بیش نداریم و آن فلسفه ای است که بوسیله انسانها پرداخته میشود و مسئله اساسی آن  توضیح طبیعت و نیز رابطه بین ذهن و عین است. اما این فلسفه، بدو فلسفه ی ایده آلیستی و ماتریالیستی تقسیم میگردد که هر کدام در عین ارتباط  با دیگری، هویتی ویژه (و اساسا معکوس طرف مقابل) داشته و دائما و در همه جا با یکدیگر در حال مبارزه اند.
 همگونی یا وحدت این دو دیدگاه یک همگونی خشک و خالی آنگونه که جناب کوین آندرسون به آن اشاره میکند، نیست، بلکه این همگونی اضداد است. در همگونی اضداد، آنچه که مطلق،  بی برو برگرد ، همواره ، همیشگی و غیر قابل انقطاع است، مبارزه اضداد است و نه وحدت آنها. مبارزه درون این همگونی، مطلق، و خود این همگونی ها و وحدت ها، نسبی است.  نسبی بودن وحدت  بدین معناست که خصلت  خاص رابطه، پیوستگی ها و شکلهای تاثیر و نفوذ  این دو دیدگاه فلسفی در تاریخ، از مرحله ای به مرحله دیگر و متکاملتر تغییر میکند. بدینسان پیوستگی های معینی میشکند و یا تخریب میشود و پیوستگیهای نوینی برقرار میگردد، اما مبارزه این دو بینش فلسفی در همه حال وجود دارد، خواه در دوره همان موجودیت پیوستگیهای کهنه و خواه هنگام گسست پیوستگیهای معین و برقراری پیوستگیهای نوین.
 بنا به این گفته لنین که حضرات ترتسکیستها، انسانگرایان و مارکسیستهای غربی و چپ نویی ها آن را درز میگیرند:
«دو دریافت اساسی ( یا  دو دریافت ممکن؟ یا دو دریافتی که در تاریخ دیده میشود؟) از تکامل(تحول) عبارتند از: تکامل بمثابه کاهش یا افزایش، بمثابه تکرار، و تکامل به مثابه وحدت اضداد( تقسیم یک واحد به اضداد متقابلا دفع کننده یکدیگر و روابط متقابل آنها) و
«وحدت ( تطابق، همگونی، برابری عمل) اضداد مشروط ، موقتی، گذرا و نسبی است. مبارزه اضداد متقابلا دافع یکدیگر مطلق است، درست همان گونه که تکامل و حرکت مطلق است.» (به نقل از مقاله درباره مسئله دیالکتیک ب،ه پیوست همین مقاله نگاه کنید)
 بنابراین چنانچه از تزهای لنین درباره وحدت اضداد این برآید که در فلسفه، ماتریالیسم و ایده آلیسم وحدت دارند، این وحدت را تنها باید وحدت «اضداد» خواند و نه دو دیدگاهی که میتوان آنها را در یک دیدگاه ادغام و حل کرده و فلسفه تازه ای خلق کرد که نه ماتریالیستی صرف باشد و نه ایده آلیستی صرف. چنین کار های «خارق العاده ای»  نه از مارکس برمیآمد و نه از لنین ! بلکه از مفسران ناقابل و حقیر ترتسکیستی همچون کوین آندرسون و دونایافسکایا بر میآید که همواره دنبال ایجاد وحدت بین دیدگاهها متضاد و متخاصم  هستند.
از سوی دیگر، همانطور که دیدگاههای ایده آلیستی متنوعند، دیدگاههای ماتریالیستی هم متنوع هستند. در نتیجه هر دو دیدگاه، طیف های متمایزی را دربر میگیرند. در این طیف ها، نقطه هایی است که در دورترین فاصله فکری نسبت به یکدیگر قرار میگیرند و تضاد میان آنها به شدیدترین اشکال خود میرسد. از این زمره است تضاد میان نظرات ماتریالیستهای دیالکتیکی و نظرات مثلا ذات گرایان مذهبی و یا ایده آلیستها خودباور(سولیپسیسم).  اما در عین حال در برخی خطوط، این دو دیدگاه چنان به یکدیگر نزدیک میشوند که فاصله  نزدیکشان در دو قطب مخالف، نزدیکتر از دیدگاههایی است که در قطب خودشان در منتهی علیه قطب قرار دارد. به مانند ماتریالیستهای دیالکتیکی و ایده آلیستهای دیالکتیکی. همچنان که ممکن است شخصی یا اشخاصی در صفوف دشمن، به ما نزدیکتر از بعضی کسان در صفوف خودمان باشند و در طی تجزیه اجتماعی طیف ها و لایه ها، جابجایی هایی در صفوف دوستان و دشمنان  صورت گیرد و در نتیجه از دشمن به ما و از ما به دشمن منتقل گردند. این مباحث در زمینه اجتماعی، همچنین  و بسته به شرایط ، به شکل اتحاد یا ائتلاف طبقات اجتماعی ای که دیدگاههای فلسفی متضاد دارند، در مقابل دشمنان عمده شان جلوه میکند.
 در تاریخ فلسفه، این به مثابه همگونی نظرات ماتریالیستها و ایده آلیستهای یونان باستان، نظرات فیلسوفان ماتریالیست نخستین و همچنین دموکریت و نیز اپیکور از یکسو و نظرات افلاطون و ارسطو از سوی دیگر است. اینها پاسخهایی است از دو سو به مسائلی واحد.  پاسخهایی که گاه حتی در یک فرد واحد و یا یک جریان فلسفی واحد به یگانگی نسبی میرسند و آن فرد یا جریان فلسفی تبلور وحدت دو دیدگاه متضاد میشود. از این روست که  ارسطو ی ایده آلیست میان دو نظریه ماتریالیستی و ایده آلیستی نوسان میکند؛ و یا کانت ایده آلیست، دیدگاه دوآلیستی را بر میگزیند؛ و یا فوئر باخ در حالیکه در زمینه ی فلسفی عموما نظرات ماتریالیستی دارد، در همان زمینه ی فلسفی گاه و بیگاه و در زمینه های تاریخی و اجتماعی عموما، ایده آلیستی فکر میکند.  این امر یعنی تقابل دو دیدگاه در فلسفه، مانعیت آنها از رشد یکدیگر و یا تاثیر آنها در رشد یکدیگر و یا وابستگی رشد آنها به یکدیگر، در دوران پس از رنسانس  در انگلستان، فرانسه و آلمان  ادامه میابد و همه جا این دو نظریه در مقابل یکدیگر صف آرایی میکنند؛ چنان صف آرایی که در عین اینکه تمایز و تضاد آنها ادامه داشته و به دفع یکدیگر میپردازند، اما این مانع از ارتباط آنها با یکدیگر، نفوذ و تداخل نظرات آنها در یکدیگر و نقش مثبت یا منفی آنها در بازدارندگی یا تکامل یکدیگر و بطور کلی رشد ناموزون آنها نمی گردد.
همگونی ایده آلیسم و ماتریالیسم به این معنی است که ذهن انسانها نمیتواند از دایره ی این تضاد فلسفی بگریزد. بعبارت دیگر ایده آلیسم همچنانکه لنین میگوید رشد و متورم شدن بیقواره  یکی از جهات شناخت انسان یعنی ایده و نقشی است که فکر و اندیشه میتواند در شناخت و تکامل واقعیت داشته باشد. همچنانکه ماتریالیسم متافیزیکی رشد بیقواره ی  جنبه ای است که  در پی پذیرش درست نقش مقدم ماده، آن را در همه حال و شرایط، بطور مطلق تعیین کننده کرده و هرگز در پی تقدم کلی ماده بر  ذهن، رابطه دیالکتیکی بین ماده و ذهن، تعیین شدن آنها بوسیله یکدیگر و تبدیل آنها به یکدیگر را باور ندارد.
بدینسان  تمامی جوامع،  کم یا زیاد درگیر این تضاد میشوند. تضاد میان ایده آلیسم و ماتریالیسم، تضاد میان ذهنی گرایی و عینی گرایی .(4) اما هیچکدام از ما ماتریالیست های دیالکتیکی هرگز خواهان وحدت این دو دیدگاه و یکی کردن اینها نیستیم. بلکه ضمن باور به وجود این تضاد در شناختهای اجتماعی،  متوجهیم و باید هم متوجه باشیم  که  در مبارزات ذهنی و اجتماعی خود، از یک سو به انحراف ایده آلیستی و ذهنی گرایانه دچار نشویم که راه به  فلسفه های ایده آلیستی، مذهب و تاریک اندیشی های فلسفی و یا مذهبی میبرد و از سوی دیگر، به ماتریالیسم متافیزیکی یا تجربه گرایی(امپریسم ) کوته نظرانه ای  که نقش ذهن و تئوری را در شناخت عین یا بکلی انکار میکند و یا نقش درخوری برای آن قائل نیست.      
 سخن گفتن از «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» و اشاره نکردن به که این وحدت اضداد است، و در وحدت اضداد همگونی یا وحدت نسبی، و مبارزه مطلق است، یعنی به سخره  گرفتن نظریه دیالکتیک لنین و هگل هر دو و استفاده ای بس سخیف از مسئله «وحدت» اضداد و تحریف آن.
کوین آندرسون به خوانش ترتسکیستی خود از لنین ادامه میدهد:
«یک نمونه از این پیشرفت در یادداشت او در مورد فصل اول منطق هگل تحت عنوان «هستی برای خود» دیده میشود، جایی که لنین به این نتیجه میسد که «ایده آل » و «واقعی»  در تقابل مطلق قرار ندارند، همانطور که در بیواسطگی و یا باواسطه گی نیز قرار ندارند. این نکته کوچکی نیست، و پیشرفت بزرگی را نسبت به مفاهیمی نشان میدهد که توسط انگلس و پلخانف و به دنبال آنها از جمله لنین قبل از   1914 تکوین یافته است. دیدگاهی که فلسفه را به طور قالبی به دو اردوی ایده آلیسم و ماتریالیسم تقسیم میکرد.» (همانجا، همان ص)
 به بخش نخست عبارات  کوین آندرسون که هیچ امتیاز خاصی به نظریه «وحدت» ماتریالیسم و ایده آلیسم  به عنوان دو فلسفه متخاصم  که  در همگونی با یکدیگر بسر میبرند، نمیدهد، بعدا توجه خواهیم کرد، اینک به بخش پایانی این عبارات بپردازیم:
تقسیم فلسفه به دو اردوگاه بزرگ، دوگانه کردن یک واحد کل یعنی فلسفه است. آیا زمانی که انگلس این تقسیم را انجام میدهد، منکر هر گونه ارتباط میان این دو فلسفه میگردد؟ آیا وی  هگل را بطور مطلق رد میکند؟ آیا وی  به این اشاره نمیکند که علیه نظرات هیوم و کانت در مورد شناخت ناپذیری اشیاء(هر کدام به شیوه ای) هر آنچه از دیدگاه ایده آلیستی لازم است گفته شود، بوسیله هگل گفته شده است؟ آیا وی در این مورد  به وحدت میان خود و نظرات ایده آلیستی هگل در مورد شناخت پذیری اشیاء و تبدیل اشیاء درخود به اشیاء برای ما اشاره نمیکند؟ آیا انگلس، هیوم و کانت را بطور مطلق رد میکند و از نقش آنها در تکامل فلسفی سخنی به میان نمیآورد؟ و آیا چنانچه ما بخواهیم فلسفه را بطور قالبی بدو اردوگاه تقسیم نکنیم، باید بگوییم ایده آلیسم و ماتریالیسم دو اردوگاه فلسفی نیستند و یک اردوگاه هستند و مثلا با یکدیگر وحدت (مطلق) دارند؟ در این صورت معنی «دوگانه کردن یک واحد کل» که اساس دیالکتیک است، به چه معنا خواهد بود؟
 کوین آندرسون بجای دیدن تضاد در ذات اشیاء و پدیده ها ( و ایده ها) به دیدن وحدت در ذات اشیاء و پدیده ها تمایل دارد. و این نسبت به دیالکتیک هگلی که از وحدت صوری و «بی زندگی»، به تضاد ذاتی و جوهری میرسد، گامی به عقب، گامی  از ژرفا به سطح، محسوب میشود.
 لنین در فصلی که به نظریه ماهیت  هگل می پردازد، مجادله هگل را با نظرات متافیزیکی در مورد مسئله  وحدت و تضاد میآورد:
« اما یکی از اساسی ترین پیش داوری های منطقی که تا کنون وجود داشته است و نیز تصور متعارف این است که تضاد تعینی است که نسبت به وحدت دارای ذاتیت و درونیت  کمتری است، اما در حقیقت اگر پرسشی درباره رتبه وجود میداشت و این دو تعیین جدا ازهم در نظر گرفته میشدند، باید تضاد بمثابه اصلی  با عمق بیشتر و ذاتیت بیشتر در نظر گرفته میشد. زیرا وحدت در مقایسه با آن، تعین بیواسطه  ساده و وجود مرده است، حال آنکه تضاد ریشه هر نوع حرکت و زندگی است، و هر چیز تا جایی که تضادی را در خود دارد حرکت میکند و انگیزش و فعالیت دارد.»(یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی، ص 139، تاکیدها از هگل است).
 مبینیم که آندرسون که قرار بود از دیالکتیک مقابل ماتریالیسم عامیانه دفاع کند، زمانی که ناقد این نظر انگلس که به پیروی از اصل دیالکتیکی تضاد، فلسفه را به دو اردوگاه بزرگ تقسیم میکند، میشود، خود در بند دیدگاه متافیزیک عامیانه است. دیدگاهی که به جای تضاد، وحدت را اصل و اساس و ذاتی عمیق  تلقی میکند!(5)
 دوگانه شدن یک واحد کل و یگانه شدن دو جزء متضاد
 و نهایتا آندرسون  بجای «دوگانه کردن یک واحد کل» به «یگانه کردن دو جزء متضاد» تمایل دارد. اینها نه تنها دیالکتیک نیست، بلکه متافیزیک است و نه تئوری وحدت و مبارزه اضداد، بلکه «سازش اضداد» را دنبال میکند.
توضیحا بگوییم که همچنان که دوگانه شدن  یک واحد کل(یا دوگانه شدن یگانه) وجود دارد، یگانه شدن دو جزء متضاد( یا یگانه شدن دوگانه) نیز وجود دارد. اما همان گونه که دوگانه شدن یک واحد کل به علت وجود تضاد و مبارزه ی درونی در آن صورت میگیرد، یگانه شدن دو جزء متضاد، یا  یگانه شدن دوگانه، نتیجه ای است که در پی یک مبارزه  میان این دو جزء که با هم در همگونی هستند، صورت میگیرد و نهایتا یکی را به دیگری تبدیل یا  در دیگری تحلیل برده با آن ترکیب میکند.
این یگانه شدن دوگانه (ترکیب یا سنتز) همان تبدیل اضداد همگون  بیکدیگر است. و تبدیل یا ترکیب  تنها زمانی صورت میگیرد که مبارزه به اوج و شکوفایی نهایی خود برسد.
زمانی که  آهن در نتیجه هوا زنگ میزند، این زنگ خوردگی  یا اکسیده شدن است که تمامی آهن را تجزیه کرده و در خود تحلیل میبرد. هنگامی که دانه ای به گیاهی تبدیل میشود این گیاه است که دانه را از شکل موجود آن بیرون آورده، به خود، به گیاه  تبدیل میکند. و زمانی که گیاه به میوه تبدیل میشود این میوه است که گیاه یا تمامی شیره های حیاتی آن را در خود فرو میکشد. زمانی  که حیوانی،  گیاهی یا حیوانی دیگر را میخورد، آنرا از شکل موجود آن خارج کرده و به شکلی در راستای نیازهای فیزیکی و شیمیایی وجود خود تبدیل میکند. گیاه یا حیوان خورده شده، دیگر آن گیاه یا حیوان زنده ای نیست که پیش از آن وجود داشت. هنگامی که ما غذایی میخوریم بتدریج و از طریق تجزیه آن، بلعیدن، هضم کردن و جذب کردن، شکل موجود آن را نابود کرده، آن را در خود تحلیل برده و جزیی از خودمان میکنیم؛ یعنی به خودمان تبدیل یا با خودمان ترکیب و یگانه میکنیم. تولد حکومت دموکراتیک خلق  یا دیکتاتوری پرولتاریا بعنوان کل یگانه، تنها میتواند نتیجه مبارزات درونی فراوان، تجزیه شدن، خرد و نابود شدن دشمنان طبقه کارگر(امپریالیسم و ارتجاع و بورژوازی ) در آن همگونی خاص باشد. اگر در چنین فرایندی بخشی از دشمن تجریه شده و به صفوف طبقه کارگر بپیوندند، آنها دیگر آن دشمنانی نیستند که پیش از این بودند بلکه ماهیت پیشین خود را از دست داده و  در ساختار خلق و طبقه کارگر تحلیل رفته و اکنون جزیی از ماهیت  آن شده اند. این ترکیب «دو در یک»، نتیجه ی همگونی نسبی، یعنی زندگی اضداد در یک واحد و روابط متقابل آنها با یکدیگر  و مبارزه مطلق آنها در این واحد است، که نتیجه ی آن، تلاشی واحد پیشین و برپایی واحد نوینی میشود که بر پایه ی پیروزی یکی از دو جزء استوار گردیده است. این  است که در پایان همگونی کهنه در هم میشکند، و دوگانه، یگانه میشود یگانه ای که بنوبه خود باید دوگانه شود.
در فلسفه این امر به این صورت اتفاق افتاده که یا دیدگاه ماتریالیستی، دیدگاه ایده آلیستی را قلع و قمع کرده و خود فرمانروای تفکر شده  و دایره نفوذ آن به گستردگی تام رسیده، و و یا برعکس دیدگاه ایده آلیستی، دیدگاه ماتریالیستی را قلع و قمع کرده، قدرت نفوذ آنرا سلب کرده و خود فرمانروای تفکر شده است. عموما تمامی پیشرفتهای اندیشه ای  که بوسیله یکی از دو مکتب فکری ایجاد گردیده، هنگام ساقط کردن آن از زندگی، در مکتب پیروز جذب گردیده است. اما در چنین صورتی دیگر آن ماهیت پیشین خود را از دست داده و به مکتبی که در آن تحلیل رفته، و به جزیی از سازو کار آن مکتب تبدیل شده است.(6). 
بدون تردید، مارکس و انگلس، فلسفه ایده آلیستی کلاسیک آلمان(بویژه کانت و هگل) را با دقت مطالعه کرده و ضمن یک مبارزه ی طولانی فکری با تمامی آت و آشغال های ایده آلیستی، مذهبی و عرفانی، خرافی که این فلسفه تولید کرده بود، تمامی عناصر درست، منطقی و معقول  آن را جذب کرده و به جزیی از ساختار اندیشه ای ماتریالیستی- دیالکتیکی خود تبدیل کردند. این فرایند ترکیب وآفرینش  دیدگاه نوین دیالکتیکی - ماتریالیستی در مورد تمامی ماتریالیسم پیش از مارکس تا فوئرباخ یعنی جبهه خودی نیز صورت گرفت.  یعنی مارکس و انگلس تمامی این ماتریالیسم پیشین را که خود در تازه ترین  و بلندترین نقطه آن ایستاده بودند، با «سلاح»  نقد، یعنی سنجش کردن، حذف کردن و دور ریختن، تغییر دادن، ارتقاء  دادن، ژرفش بخشیدن، گسترده کردن و عمومیت دادن، تبدیل کردن و غیره و غیره  به ماتریالیسم نوین، ماتریالیسم دیالکتیکی تبدیل کردند. لذا این فلسفه «یگانه» ی نویی است  که تمامی فلسفه پیشین را که با آن همگون بود، خواه در جبهه نبرد بیرونی با ایده آلیسم و خواه در نبرد درونی خود و با اندیشه های کهنه ی ماتریالیستی(متافیزیکی)، تکه تکه و تجزیه کرده و در خود تحلیل برده و از این تحلیل بردن و درخود فرو کشیدن و بیرون ریختن آت و آشغال ها و فضولات بی ارزش نیروهای  جبهه مخالف و یا کهنه بود که خود آفریده و متولد شد. اینهاست معنی واقعی ترکیب کردن یا یگانه شدن دوگانه.(7)       
اما ترکیب دو در یک،  هرگز به این معنی نیست که اندیشه های متضاد در یک دیگر ادغام شده و اسم آن  متحد کردن اضداد گذاشته شود. یعنی فلسفه ای که اسمش «ماتریالیسم ایده آلیستی» یا «ایده آلیسم ماتریالیستی» و یا چیزی هایی از این زمره است. این نه دیالکتیک، بلکه التقاط باوری  یا اکلکتیسم نام دارد که خود نشان اندیشه ی متافیزیکی است ؛ یعنی مخلوط کردن دیدگاههای متضاد و آشتی ناپذیر با یکدیگر و درست کردن آش شلم و شوربا. و کسانی مانند کوین اندرسون و اعوان و انصارشان همانا التقاط باورانی( اکلکتیست ها) هستند که آش شلم و شوربا درست میکنند و به اسم دیالکتیک قالب میکنند.(8)
نظرات مائو درباره همگونی ماتریالیسم و ایده آلیسم
-  و این هم نظرات مائوتسه تونگ در مورد وحدت اضداد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم (و دیالکتیک و متافیزیک نیز):
«...لنین همچنین گفت: « وحدت، تطابق، همگونی، تساوی عمل) اضداد مشروط، موقتی و گذرا و نسبی است اما مبارزه اضداد دافع یکدیگر مطلق است. همانطور که تکامل و حرکت مطلق است».
...اگر شما رفقای اینجا ماتریالیسم و دیالکتیک را میدانید، میخواهم بشما نصیحت کنم که دانش خود را با مقداری مطالعه در مورد ضد آنها ، یعنی ایده آلیسم و متافیزیک ، کامل کنید. شما باید آثار کانت، هگل، کنفسیوس و چانکایشک را که آثار منفی(منظور مائو دیدگاه ایده آلیستی مندرج در این آثار است. جملاتی که در ادامه خواهیم آورد نشان میدهد که مائو آثار کانت و هگل را  برخلاف نظریات دوران استالین  بطور مطلق رد نمیکرد) است بخوانید اگر شما چیزی درمورد ایده آلیسم و متافیزیک ندانید، اگرهیچگاه مبارزه ای علیه آن انجام ندهید، ماتریالیسم و دیالکتیک شما محکم نخواهد بود .
... در فلسفه، ماتریالیسم و ایده آلیسم یک وحدت اضداد را تشکیل داده و با یکدیگر مبارزه میکنند. مسئله در مورد یک جفت دیگر اضداد، دیالکتیک و متافیزیک همچنین است . به هنگام صحبت بر سر فلسفه نمیتوان این دو جفت اضداد را از یاد برد. حال دراتحاد شوروی دیگر هیچکاری با این «جفت » ها ندارند بلکه « فرد» را گرفته اند و مدعی اند که در آنجا فقط گلهای خوشبو میروید نه گیاهان سمی، آنها وجود ایده آلیسم و متافیزیک را در یک کشور سوسیالیستی نفی میکنند. در واقعیت امرایده آلیسم ، متافیزیک و گیاهان سمی درهر کشوری یافت میشوند... ما علناً مبارزه میان ماتریالیسم و ایده آلیسم، میان دیالکتیک و متافیزیک، و میان گلهای خوشبو و گیاهان سمی را برسمیت میشناسیم ، این مبارزه برای همیشه ادامه یافته و در هر مرحله گامی بجلو بر میدارد.
...  و در نقد نظرات دوران استالین: در زمان او(استالین) فلسفه کلاسیک آلمان به عنوان عکس العمل اشرافیت آلمان در مقابل انقلاب فرانسه توصیف میشد. این نتیجه گیری فلسفه کلاسیک آلمان را کاملا نفی میکند...
... به نظره من مشاجره اجتناب ناپذیر است. بگذار هیچکش تصور نکند که میان احزاب کمونیست مشاجره وجود ندارد. چطور میشود در دنیای ما مشاجره وجود نداشته باشد. مارکسیسم یک ایسم مشاجره جوست. چه با تضاد و مبارزه سروکار دارد. تضاد همیشه وجود دارد. و هر جا که تضاد وجود داشته باشد مبارزه هم هست.( سخنرانی در کنفرانس مسئولین کمیته ها ی حزبی استان در سال 1957،جلد پنجم، ص 225- 222 )
 حال کسانی یافت میشوند که از وحدت میان ماتریالیسم و ایده آلیسم سخن میگویند اما از مبارزه سخنی به میان نمیآورند. وحدت خشک و خالی ماتریالیسم و ایده آلیسم!
 میبینیم که مائو صرفا بر وحدت میان ماتریالیسم و ایده آلیسم( که در مقابل دیدگاههای استالین و حزب کمونیست شوروی  در زمان وی که بروی مبارزه مطلق  تاکید کرده و وحدت نسبی آنها را از یاد برده بودند، بروی آن تاکید بیشتری میکند) که امری نسبی است انگشت نگذاشته، بلکه مبارزه آنها را با یکدیگر  که امری مطلق است، نیز میبیند.  کافی است خواننده مقایسه ای میان وحدت اضداد از دیدگاه لنین و مائو تسه تونگ و وحدت اضداد از دیدگاه کوین آندرسون و دیگر ترتسکیستها بکند، تا عمق اختلاف میان دیدگاه  دیالکتیکی «وحدت اضداد» مائوتسه تونگ و دیدگاه متافیزیکی «وحدت» اضداد آندرسون (و دیگر ترتسکیستها را که از آنها سخن خواهیم راند) را دریابد.

ادامه دارد.
م- دامون
مهر 95

یادداشتها                                                                                                                                       
1-  لنین بگونه ای بسیار ضعیف تردیدهایی در مورد قلمداد کردن این قانون به عنوان ماهیت دیالکتیک دارد. جملات داخل پرانتز نشان از چنین تردیدهایی است. چنین تردیدهای بسیار نادری، در مباحث مائو درباره دیالکتیک بکلی حذف گردید و قانون تضاد یا وحدت اضداد قانون اساسی جهان قلمداد گردید.
2- منظور کوین آندرسون  از «خام فکری» این نکته ی ماتریالیستی است که شعور انسان بازتاب ماده است. ما در بخش دوم این مقالات با بیان عبارات گوناگون لنین  در کتاب یادداشتهای فلسفی، نشان دادیم که لنین نه تنها این دیدگاه ماتریالیستی را که شعور بازتاب ماده است، کنار نگذاشته، بلکه با خواندن ماتریالیستی هگل  و رسوخ به اعماق  مفاهیم  و مقولات انتزاعی یا نهایی ترین  نقطه های شناخت ذهنی، و درک آنها به مثابه بازتاب غیر مستقیم و پیچیده واقعیت، آنرا ژرفای بیشتری بخشیده است. از این دیدگاه، «خام فکری» در آن اثر وجود ندارد، بلکه در افرادی تنها نظیر کوین آندرسون است که خود خام فکرند و هواداران نظرات خود را نیز«خام فکر» میخواهند و همواره خام فکری را در آنها رسوخ میدهند.
3-  کوین آندرسون در مقاله دیگرش مشابه همین نظرات را بیان میکند:
«اول از ماتریالیسم خام اندیش و عامیانه دوری جست و به درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک ایده آلیستی هگل نزدیک شد.»(  ( بازیابی و پایداری دیالکتیک ...ص 26)
البته منظور  کوین آندرسون از «درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک ایده آلیستی هگل» این نیست  که آن را از زوائد و اضافات فراوان ایده آلیستی پاک میکند و بر بنیانی ماتریالیستی قرار میدهد و دیالکتیک ماتریالیستی را استخراج میکند. اگر چنین بود دیگر وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم موضوعیتی نداشت؛ از نظر وی« درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک ایده آلیستی» به معنی پذیرش دیالکتیک و ایده آلیسم هر دو و ادغام هر دو در دیدگاه ماتریالیستی است.
4- این چنین تضادهایی در جامعه ی کمونیستی نیز وجود خواهد داشت، اما در آنجا دیگر، از یکسو، نه بازتاب منافع طبقات مختلف، بلکه بازتاب تضاد درون گروه های انسانی ای که در بالا به آن اشاره کردیم، خواهد بود و از سوی دیگر، بوسیله مباحثات و مبارزات آزاد اجتماعی - فرهنگی  و امکان بررسی تجارب عینی  در فضاهای باز علمی و هنری و مبارزه بر سر درک درست آنها، بطور اجتماعی  و بحد بالایی مهار و کنترل شده، و مجموع شرایط جامعه کمونیستی، بندرت و کمتر امکان تبدیل آنها به انحرافات فکری و شناختی ایده آلیستی و ماتریالیسم متافیزیکی را میدهد.
5- و این هم یکی از اظهارات بی پایان لنین درباره ایده آلیسم:
«ایده آلیسم فلسفی تنها از دیدگاه ماتریالیسم خام، ساده و متافیزیکی بیمعناست. ازدیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی، برعکس، ایده آلیسم فلسفی عبارتند از تکامل(متورم شدن و بادکردگی) یک سویه، بیش از اندازه ی و نامحدود(دیتسگن) یکی از ویژگیها، جنبه ها و اشکال شناخت و تبدیل آن به مطلقی خدا گونه جدای از ماده و از طبیعت. 
به این سخنان کوتاه توجه شود
ایده آلیسم تاریک اندیشی کلیسایی است. درست. اما ایده آلیسم فلسفی ( «درست تر» و «افزون بر این»)  راهی است بسوی تاریک اندیشی کلیسایی از یکی از درجات شناخت بی نهایت پیچیده (دیالکتیکی) انسان.
شناخت انسانی خط  سر راست نیست.( یا خط سر راستی را دنبال نمیکند) بلکه یک منحنی است که به گونه ای بی پایان به یک سلسله دوایر، مارپیچ، نزدیک میشود. هرقطعه، هر پاره، هر بخشی از این منحنی میتواند (تبدیلی یک سویه) به یک خط  مستقل، کامل، و سرراست  تبدیل شود،  و این سپس اندیشه را (اگر کسی نتواند جنگل را پشت درختان ببیند) بدرون باتلاق، به درون تاریک اندیشی کلیسای( که در آنجا بدلیل منافع طبقاتی طبقه ی حاکم ثابت خواهد شد )هدایت میکند. حرکت در خط  سر راست  و یک سویه بودن، خشکی و سنگوارگی، ذهنی گرایی و کور ذهنی، این هاست ریشه های شناختی ایده آلیسم؛ و تاریک اندیشی کلیسایی( = ایده آلیسم فلسفی) البته، ریشه های شناختی دارد و بی بستر نیست؛ بدون شک این گلی است سترون، اما این گل سترونی است که بر درخت زنده ی شناخت زنده، پربار، اصیل، قدرتمند، توانمند، عینی و مطلق انسانی میروید.»(درباره مسئله دیالکتیک، متن ترجمه شده این مقاله پیوست نوشته حاضر است)
6- بدیهی است که این فرایندهای تبدیل، بصورت نسبی صورت گرفته و میگیرد و هرگز بطور مطلق پایان نمیابد. علت این است که  این دو اندیشه اساسی در فلسفه، همگونی خود را حفظ کرده و همواره  پس از نفی یک سطح، که با پیروزی یکی از این دو به اتمام میرسد، آنرا دوباره در سطحی بالاتر تکرار میکنند.
7- «یگانه شدن دوگانه»، نخست در چین در سالهای پس از1960 و در مقابل «دوگانه شدن یگانه» طرح گردید و درکی رویزیونیستی از این اصل ارائه گردید. درکی که خواهان «دو در یک » بوسیله سازش اضداد بود. مائو در نقد این دیدگاه نادرست، دیالکتیک مارکسیستی را در مسئله همگونی و مبارزه اضداد، آنالیز و سنتز و اثبات و نفی  بازهم رشد و تکامل داده و نکات نوینی در این رابطه طرح کرد. شرح عینی  و زنده ای از  این مسائل در بخش پایانی کتاب گفتگو با صدر مائو درباره مسائل فلسفه از جانب مائو تسه تونگ صورت گرفته است  
8- هدف اساسی این نوع ترکیب کردن های فلسفی زمینه ساختن برای ترکیب های سیاسی و سازش طبقاتی است. یعنی طبقه کارگر و بورژوازی عقلشان را روی هم بگذارند و یک جوری با هم کنار بیایند.

 برگردان مقاله درباره مسئله دیالکتیک از لنین



درباره مسئله دیالکتیک
دو گانه شدن یک واحد کل و شناخت از اجزاء متضادش(نگاه کنید به نقل قول فیلون درمورد هراکلیت در آغاز بخش سوم«درباره شناخت» در کتاب لاسال درباره هراکلیت) ماهیت (یکی از ماهیات، یکی از اصلیات، و چنانچه اصلی نباشد، [یکی از] خصایص یا ویژگیها) دیالکتیک است. این دقیقا چگونگی  طرح موضوع از جانب هگل نیز هست(ارسطو در مابعدالطبیعه خود بطور پیوسته با همین مسئله درگیر است و بر ضد هراکلیت و اندیشه های هراکلیت مبارزه میکند).
درستی این جنبه از محتوی دیالکتیک باید بوسیله تاریخ علم مورد آزمون قرار بگیرد. معمولا به این جنبه ی دیالکتیک توجه کافی نمیشود(برای نمونه پلخانف):همگونی اضداد به مانند مجموعه ای از مثالها در نظر گرفته میشود[«برای نمونه، یک دانه» «برای نمونه، کمونیسم اولیه». همین موضوع در مورد انگلس نیز صدق میکند. اما این « بخاطر عامه فهم کردن ...» است] و نه همچون قانون شناخت( و همچون یک قانون جهان عینی).
در ریاضیات:+ و - . دیفرانسیال و انتگرال.
در مکانیک: کنش و واکنش
در فیزیک: برق مثبت و منفی
در شیمی: ترکیب و تجزیه اتمها
در علم اجتماع: مبارزه طبقاتی
هویت اضداد (شاید بیشتر درست باشد که بگوییم «وحدت» - اگر چه اختلاف بین اصطلاحات هویت و وحدت اینجا اهمیت ویژه ای ندارد. و هر دو به معنای معینی درست هستند)عبارت است از تشخیص(کشف) گرایشهای متضاد، متقابلا دافع و معکوس در تمامی پدیده ه ها و فرایندهای طبیعت ( از جمله ذهن و جامعه). شرط شناخت تمامی فرایندهای جهان در «خودجنبی شان»، در تکامل خودجوش آنها، در زندگی واقعیشان، شناخت آنها به مثابه ی وحدت اضداد است. تکامل «مبارزه»اضداد است. دو دریافت اساسی ( یا  دو دریافت ممکن؟ یا دو دریافتی که در تاریخ دیده میشود؟) از تکامل(تحول) عبارتند از: تکامل بمثابه کاهش یا افزایش، بمثابه تکرار، و تکامل به مثابه وحدت اضداد( تقسیم یک واحد به اضداد متقابلا دفع کننده یکدیگر و روابط متقابل آنها).
در نخستین دریافت از حرکت، خود - جنبی، نیروی محرک، منشاء و انگیزه ی آن، در در تیرگی باقی میماند( و یا این منشاء به بیرون نسبت داده میشود- (خدا، عامل و غیره.). در دومین دریافت توجه اصلی  دقیقا به شناخت منشاء«خود» جنبی معطوف است.
نخستین دریافت بیجان، بی رنگ و خشک است. دومین دریافت زنده است. دومین دریافت به تنهایی کلید «خود - جنبی» هر چیز موجودی را بدست میدهد؛ تنها این دریافت، کلید«جهش ها»،«گسست در تداوم»،«تبدیل به ضد» و نابودی کهنه و آشکار شدن نو را بدست میدهد.
وحدت ( تطابق، همگونی، برابری عمل) اضداد مشروط ، موقتی، گذرا و نسبی است. مبارزه اضداد متقابلا دافع یکدیگر مطلق است،  درست همان گونه که تکامل و حرکت مطلق هستند.
توجه
تمایز بین ذهنی گرایی(شکاکیت، سوفسطایی گری و غیره) و دیالکتیک ضمنا این است که در دیالکتیک(عینی) اختلاف میان نسبی و مطلق خودش نسبی است. برای دیالکتیک عینی درون مطلق نسبی وجود دارد. برای ذهنی گرایی و سوفسطایی گری نسبی تنها نسبی است و مطلق را دفع میکند.
مارکس در سرمایه خود، نخست ساده ترین، عادی ترین و اساسی ترین، عمومی ترین  و روزمره ترین رابطه ی  جامعه بورژوایی (کالایی) را تحلیل میکند. رابطه ای که میلیاردها بار با آن روبرو میشویم. مبادله کالاها. تحلیل در این ساده ترین پدیده ( در این «سلول» جامعه بورژوایی) تمامی تضادها( یا نطفه های تمامی تضادهای) جامعه مدرن را آشکار میکند. توضیحات بعدی تکامل( هم رشد و هم حرکت )این تضادها و  این جامعه را در مجموع  یکایک اجزایش از آغاز تا پایان  به ما نشان میدهد. این روش باید همچنین روش شرح ( یا بررسی) دیالکتیک بطور عام باشد. ( زیرا برای مارکس دیالکتیک جامعه بورژوایی  تنها مورد خاصی از دیالکتیک میباشد.)
آغاز کردن  با هر چیز که ساده ترین، عادی ترین و عمومی ترین و غیره باشد.، با هر گزاره ای:  برگ های  درخت سبزند؛ جان انسان است؛ فیدو سگ است، و غیره. ما اینجا (همانگونه که نبوغ هگل تشخیص داد) از پیش دیالکتیک داریم. خاص، عام است.(مقایسه کنید با ارسطو، مابعدالطبیعه، ترجمه شوگلر، جلد دوم، ص 40، کتاب سوم، فصل چهارم، 9 - 8 ): « زیرا البته کسی نمیتواند چنین نظری داشته باشد که یک خانه (خانه بطور عام ) بیرون از خانه های مشهود وجود دارد». در نتیجه، اضداد(خاص ضد عام میباشد) دارن همگون هستند: خاص  تنها در رابطه ای که آنرا بسوی عام هدایت میکند، وجود دارد. عام تنها در  خاص و از طریق خاص وجود دارد. هر خاصی( به این یا آن طریق) عام است. هر عامی( بخشی، جنبه ای یا ماهیت) خاص است. هر عامی تنها بگونه ای تقریبی تمامی اعیان خاص را در بر میگیرد. هر خاصی بطور ناکامل وارد عام میشود و غیره.، و غیره. هر خاصی با هزاران گذار به انواع  دیگری  از خاص ها( چیزها، پدیده ها، فرایندها) پیوند میابد و غیره.
اینجا ما از پیش عناصر، نطفه ها، مفهوم ضرورت،  پیوستگی های عینی در طبیعت، وغیره را داریم. در اینجا ما از پیش تصادف و ضرورت ، نمود و ماهیت را داریم؛  برای اینکه وقتی که میگوییم: جان  انسان است، فیدو سگ است، این یک برگ درخت است، و غیره؛ ما شماری از ویژگیهای تصادفی را نادیده میگیریم، ماهیت را از نمود جدا میکنیم، و یکی را مقابل دیگری قرار میدهیم.
بنابراین ما میتوانیم(و باید) در هر گزاره ای  نطفه های تمامی عناصر دیالکتیک را همچون در یک «هسته» (سلول) آشکار سازیم، و از این راه نشان دهیم که دیالکتیک ذاتی تمامی شناخت انسانی بطور عام است. و علوم طبیعی به ما( و اینجا دوباره باید با هر مثال ساده  نشان داده شود) طبیعت عینی را با همان کیفیات نشان میدهد، گذار از خاص به عام، از تصادفی به ضروری،  گذارها، نوسان ها، و وابستگی متقابل اضداد. دیالکتیک تئوری شناخت (هگل و) مارکسیسم است. این «جنبه» ای از موضوع (نه «جنبه ای » بلکه ماهیت موضوع است)  که پلخانف، از  دیگر مارکسیستها صحبتی نمیکنم، به آن توجه نمیکند.
*        *         *
  هر دو، هگل( نگاه کنید به منطق) و پل ولکمان «شناخت شناس» مدرن علوم طبیعی( نگاه کنید به  Erkenntnistheoretisch Grundzuge,*S.)  )، التقاطی و دشمن هگلیانیسم (که او آن را نفهمیده است!)  دانش را به  شکل سلسله ای از دوایر نشان داده اند.

«دوایر» در فلسفه: آیا گاه شناسی اشخاص ضروری است ؟ خیر!
باستان: از دموکریتوس تا افلاطون و دیالکتیک هراکلیت.
رنسانس :  دکارت  برضد  گاسندی (اسپینوزا؟)
مدرن: هولباخ- هگل ( با گذار از برکلی، هیوم، کانت). هگل -  فوئرباخ – مارکس

دیالکتیک به مثابه دانشی زنده و چند جانبه (با افزایش  همواره ی شمار جوانب) با شماری نامحدود از جوانب  برای هر نوع رویکرد و نزدیکی به واقعیت ( با نظامی فلسفی که  از هر کدام از جوانب به یک  کل رشد میکند) اینجا ما محتوایی بی اندازه غنی در مقایسه با ماتریالیسم «متافیزیکی» داریم که بدبختی اساسی اش ناتوانی در کاربست دیالکتیک به نظریه بازتاب، به فرایند تکامل دانش است.
ایده آلیسم فلسفی تنها از دیدگاه ماتریالیسم خام، ساده و متافیزیکی بیمعناست. ازدیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی، برعکس، ایده آلیسم فلسفی عبارتند از تکامل(متورم شدن و بادکردگی) یک سویه، بیش از اندازه ی و نامحدود(دیتسگن) یکی از ویژگیها، جنبه ها و اشکال شناخت و تبدیل آن به مطلقی خدا گونه جدای از ماده و از طبیعت. 
به این سخنان کوتاه توجه شود
ایده آلیسم تاریک اندیشی کلیسایی است. درست. اما ایده آلیسم فلسفی ( «درست تر» و «افزون بر این»)  راهی است بسوی تاریک اندیشی کلیسایی از یکی از درجات شناخت بی نهایت پیچیده (دیالکتیکی) انسان.
شناخت انسانی خط  سر راست نیست.( یا خط سر راستی را دنبال نمیکند) بلکه یک منحنی است که به گونه ای بی پایان به یک سلسله دوایر، مارپیچ، نزدیک میشود. هرقطعه، هر پاره، هر بخشی از این منحنی میتواند (تبدیلی یک سویه) به یک خط  مستقل، کامل، و سرراست  تبدیل شود،  و این سپس اندیشه را (اگر کسی نتواند جنگل را پشت درختان ببیند) بدرون باتلاق، به درون تاریک اندیشی کلیسای( که در آنجا بدلیل منافع طبقاتی طبقه ی حاکم ثابت خواهد شد )هدایت میکند. حرکت در خط  سر راست  و یک سویه بودن، خشکی و سنگوارگی، ذهنی گرایی و کور ذهنی، این هاست ریشه های شناختی ایده آلیسم؛ و تاریک اندیشی کلیسایی( = ایده آلیسم فلسفی) البته، ریشه های شناختی دارد و بی بستر نیست؛ بدون شک این گلی است سترون، اما این گل سترونی است که بر درخت زنده ی شناخت زنده، پربار، اصیل، قدرتمند، توانمند، عینی و مطلق انسانی میروید.



یادداشتها                                                                        
1-       Erkenntnistheoretis che,    Grundzug  der Natuewissenschaften,
       Leipzig Berlin1910, p35.Ed