۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(1)* درآمد 1- شکست و تجدید نظر طلبی


      دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(1)*                              

درآمد

1- شکست و تجدید نظر طلبی

در پی شکست طبقه کارگر و جنبش چپ ایران در سال 60، فضای پر شور و حال و انقلابی ای که در سالهای 57 تا 60 وجود داشت، جای خود را عمدتا به فضای یاس، نا امیدی و دلمردگی در میان پیشروان داد. عرفان حافظ و مولوی و شیخ عطار، (1) نوارهای شبیه نوحه و یا آوازهای عرفانی و درویشی شجریان و ناظری... تریاک و پورنو،  ملجا و گریزگاههای رایج برای فرو خوردن یا فرو نشاندن احساسات غلیان کرده روشنفکران چپی گشت که در سالهای 57 تا 60 نتوانسته بودند به طبقه کارگر اتکا کنند و راههای ادامه کاری جنبش را تحقق بخشند. این روشنفکران مایوس خرده بورژوا، که عموما با یکی دو شکست راه را گم میکنند و به عقب بر میگردند، اینک سرخورده و پریشان در این منفی ترین راههای ممکن برای یک انقلابی،«فارغ شدن از دنیا» و« آرامش» را جستجو میکردند.

گروهی دیگر از این روشنفکران به همراه  روشنفکران دموکرات  طبقه میانی نیز به کارهای فرهنگی و یا مبارزه صرفا فرهنگی و آن هم کمابیش از نوع لیبرالی آن روی آوردند. نوشتن شعر و داستان، نقد فیلم و یا تفاسیر وقایع تاریخی در مجلات ادبی، سینمایی و تاریخی امری رایج گشت. حوزه فرهنگی و فعالیتهای ادبی وهنری  حوزه ای است که دریچه های کوچکی از آن، همواره پس از پیروزی ارتجاع (سال 32 و سالهای پس 60) باز گذاشته میشود تا روشنفکران طبقات میانی و متوسط، نیرو و انرژی های ذخیره شده خود را در آنها خالی کنند! و برخی از آنها که طاقت و تحمل «چیزی» نبودن و نامحسوس بودن را ندارند، بتوانند خودی نشان دهند! (2)

  به موازات این جریانها در داخل، اشتباهات و انحرافاتی که پیش از آن در درک درست تئوری های مارکسیسم، لنینیسم و مائوئیسم در بیشتر سازمانهای چپ، که به یکباره به فضایی گسترده و ناشناخته پرتاب شده بودند، وجود داشت دامنه، عمق و شدت بیشتری گرفت. این امر راه را برای دودزه بازان رویزیونیست و شبه چپ  ترتسکیستی(امثال حکمت) که ادعای مارکسیسم - لنینیسم بودن داشتند،اما کوچکترین تعهدی به آن نداشتند، باز کرد تا به مرور به این اصول و تئوریها بتازند. اینها به تدریج و همراه با جای گرفتن در خارج کشور، شروع  به حمله به تئوری های انقلابی مارکس  در زمینه های  مختلف کردند و به مرور و در هیچ زمینه ای کوچکترین رگه ای از تئوری های انقلابی را باقی نگذاشتند. آنها بجای مارکسیسم و لنینیسم،  مروج بی پرنسیپی در اصول، کنار گذاشتن اصول و قواعدی که محصول تاریخی و فکری تکامل جامعه و ذهن بشر بوده و هست، با این توجیه که «مارکسیسم مذهب نیست»، و جایگزینی انواع و اقسام تئوری های غیر مارکسیستی وضد مارکسیستی «مدرن»  شدند. مبارزه طبقات از حوزه های عملی به حوزه های تئوریک انتقال یافت و به همراه طبقات مرتجع حاکم بر جمهوری اسلامی، جریانات وابسته به طبقات بورژوا و خرده بورژوا،  در داخل و خارج به تعرض علیه اندیشه های طبقه کارگر پرداختند. بخشی از اینان مزد بگیران جمهوری اسلامی و کشورهای امپریالیستی بودند و بخشی دیگر کسانی بودند که ضمن بدترین دشنامها  به مارکسیسم ، یعنی همان «چرند» قدیمی، هرگز نمیتوانستند پای را ازحد یک دموکراسی خواه  بورژوا و یا خرده بورژوا در کشور استبداد زده  فراتر گذارد. بدین سان  یک نوع فعال مایشائی مطلقی در زمینه حمله به مارکسیسم- لنینسم و مائوئیسم در داخل و خارج بوجود آمد. در حالیکه از سوی طبقه کارگر نه تنها پاسخ مناسبی به این تعرضات داده نشد و نشده است، و کسانی که خود را مارکسیست - لنینیست یا مائوئیست(م- ل- م) میخواندند، خیلی در بند دفاع از اندیشه های اساسی این مکتب نبوده و نیستند(3) بلکه عموما کوشش در راه دموکراسی بورژوازی،  سازش با نیروهای حاکم، و آرام و تدریجا تغییر و تحولات رفرمیستی در جامعه ایجاد کردن، جای تلاش و کوششها برای انقلاب و سرعت بخشیدن به جریان تکامل تاریخی را گرفت. 

 

 2- مبارزه علیه فلسفه مارکسیسم

یکی از زمینه هایی که مشمول بازبینی  تجدیدنظر طلبان «مدرن» در خارج از کشورشد، مباحث فلسفی بود.  اینها  به همراه جریانات روشنفکری خرده بورژوا، که بطور علنی در داخل فعالیت فرهنگی میکردند، حملات پی درپی را به مباحث فلسفی مارکسیسم سازمان دادند. دهها نظریه که یا  یکراست از کتب فیلسوفان و جامعه شناسان غربی به کتب تالیفی داخل و خارج انتقال میافت و یا مسقیما ترجمه میشد، از زوایای گوناگون به نقد فلسفه مارکسیسم که برای بار هزارم «کهنه» شده بود، و میابیست به گذشته سپرده میشد، دست زدند. کتابهای زیادی یا علیه و در نقد مارکسیسم  و یا با تفاسیر «مثبت» بورژوایی و خرده بورژوایی از آن، به یاری وزارت ارشاد در کشور انتشار یافت. مارکسیسم غربی، چپ نو، پسا مدرنیسم، ترتسکیسم بروز شده، گرایشهای عمده گوناگونی بودند که در تهاجم به تئوری های مارکسیسم و از جمله فلسفه آن، یا مسخ کردن آنها جلودار بودند. اینها  بشکلهای مختلف و با علم کردن تئوری های باصطلاح مدرن تلاش کردند که ماتریالیسم و بویژه دیالکتیک را نابود کرده و بخاک بسپارند. لوکاچ، مکتب فرانکفورت، پسامدرنیسم و ترتسکیسم پنهان شده، آن پوشش هایی بودند که رویزیونیسم فلسفی خود را پشت آنها پنهان میکرد.

 

 3- رویزیونیسم فلسفی

 از سوی سازمانها، گروه ها و محافل شبه چپ ترتسکیست در داخل و خارج( بویژه حزب کمونیست کارگری) بیشترین نقد های رویزیونیستی به نظریه فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک، پشت تئوری ای به نام «ماتریالیسم پراتیک» پنهان شده است. تئوری ای که پیوندهای اساسی با همان شکلهای عمده و رایجی داشت که محافل روشنفکری علنی چپ، غیر چپ و یا ضد چپ، پشت آنها سنگر میگرفتند. جنگ طبقات پشت کلامهای فلسفی تداوم یافت! حمله به اندیشه های اساسی فلسفی مارکس، عموما با شدیدترین حملات به نظرات و تبیین های فلسفی انگلس و لنین در تفسیر مارکسیسم و توضیح ماتریالیسم و دیالکتیک همراه بود.

 

4- انگلس و دو جریان اساسی در فلسفه- لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان

از میان نظرات انگلس بویژه تحلیل وی از دو جریان اصلی در فلسفه یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم (در کتاب فوئر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان) چنان به ابتذال کشیده شده است که اگر کسی بخواهد با انگلس از طریق نوشته های این «فیلسوفان» خودمرکزبین و خودستا  که  «من» «من» کردنشان، سر به آسمان میکشد، آشنا شود، گمان میکند که انگلس نه یکی از هگلی های چپ، نه یکی از دانشوران بشری(انگلس کتاب وضع طبقه کارگر در انگستان را زمانی نوشت که حدود بیست و یکی دوسال داشت) و یکی از ایدئولوگ های طبقه کارگر بلکه فرد کم دانشی بوده، که مباحث فلسفی را به سطحی ترین و مبتذل ترین شکل خود مطرح کرده است؛ نه کانت میشناخته  و نه هگل، و نه از افکار و نظرات مارکس  در مورد فوئر باخ  و ماتریالیسم نوین وی و نقش پراتیک در نظریه مارکسیستی، که خود نیز در پرداخت آن سهیم بوده، اطلاعی داشته است.

 

5- لنین و نظریه بازتاب- ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم

 از میان نظرات لنین، آنچه وی درباره تئوری ماتریالیستی بازتاب  واقعیت در شعور انسان گفته بود و بویژه کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم وی  مورد شدید ترین حملات قرار گرفت. آنچه مضحک مینماید این است که گفته میشود که لنین در این اثر خود به نقش پویای ذهن انسان در شناخت واقعیت خارجی و پراتیک تغییر دهنده واقعیت، بی توجه بوده است و ذهن انسان را به یک آینه بی تحرک و هیچکاره، که بازتاب دهنده صرف و بی کم و کاست  واقعیت خارجی است، است، تقلیل داده است. گویی در نظر لنین، ذهن هیچگونه تلاش و نقشی در بازتاب درست واقعیت، سنجش این واقعیت نسبت به واقعیتهای دیگر  و انکشاف آن تا رسیدن به واقعیتی دیگر که  پنهان در آن است و از آن مهمتردر نقد آن، در طرح و نقشه برای دگرگون کردن و تغییر آن نداشته و ندارد! و شناخت همینطور مفت و مجانی  و بدون کار فراوان و سخت بدست میآید. بدین گونه، لنین به یک پوزیتویست صرف، به یک مطیع و منقاد واقعیت جاری، به فردی بی اراده در دستان واقعیت، تبدیل میشود.

 و اینها اغلب بوسیله همان کسانی گفته میشود که نظرات لنین در کتاب چه باید کرد، که چندین سال پیش از این اثر نگارش یافته بود را، اهمیت دادن به نقش تئوری، آگاهی، نقشه، عنصر آگاه و حزبیت در قبال عینیت، پراتیک، توده، جنبش خودبخودی و بی تشکل انقلابی، ذهنی گرایانه (ایده آلیستی) و اراده گرایانه (ولونتاریستی) ارزیابی میکنند و مورد نکوهش قرار میدهند. اگر بخواهیم درباره نظرات این منتقدین قضاوت کنیم به این نتیجه گیری میرسیم که لنین در چه باید کرد خیلی خیلی ایده آلیست بوده و درماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم خیلی خیلی ماتریالیست و آن هم از نوع  مکانیکی آنی! درآن یک ذهن انسان را در مرکز عالم نشانده و «اراده گرا» بوده و در این یک تابع مطلق عین خارجی! و یک پوزیتیویست صرف! ما در بخش های بعدی هنگام بررسی نظرات محمود بیگی خواهیم دید که لنین  در این کتاب خود به عنوان یک  ماتریالیست دیالکتیسین، چگونه نقش فعالیت عینی انسان در تغییر واقعیت یا پراتیک را مورد ستایش قرار میدهد، بی آنکه از اهمیت والا و نقش راه گشای تئوری بکاهد، و چگونه  به عنوان یک دیالکتیسین ماتریالیست، به ستایش نقش ذهن انسان در زندگی زیستی و تاریخی توجه میکند، بی آنکه از نقش پراتیک بکاهد!(4)

در حقیقت، آنچه در ظاهر مورد نقد قرار میگرفت اندیشه های باصطلاح نادرست انگلس و لنین بود وآنچه این رویزیونیستها بسیار آگاهانه در صدد تخریب و نابودی آن گام بر میداشتند همانا فلسفه مارکسیسم و در واقع تمامی اندیشه های فلسفی، اقتصادی و سیاسی مارکسیسم بود.    

 

6- منتقد فلسفه مارکسیسم- یک پیرو نظریه انتقادی مکتب فرانکفورتی ها

در توضیح و تبیین « منظم» ماتریالیسم پراتیک و فرق آن با ماتریالیسم دیالکتیک مقالاتی نگارش یافته است که تمامی نکات بالا را در خود منعکس کرده اند. مهمترین آنها دو مقاله است؛ یکی مقاله ای است از فردی  به نام محمود بیگی با نام « تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین» و دیگری مقاله ای با نام«شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس» در کتابی به نام توصیف، تبیین و نقد که مجموعه ای از مقالات است از شخصی به نام کمال خسروی که بوسیله نشر اختران در داخل منتشر شده است. مقاله نخست (مقاله محمود بیگی)، سالها پیش از انتشار کتاب کمال خسروی، به صورت مقاله های کپی شده در خارج انتشار یافته است. این دو مقاله شباهات زیادی به هم دارند که این گمان پدید میآید که بوسیله یک فرد نگاشته شده اند. با این حال برای ما این به هیچوجه اهمیتی ندارد که این دو مقاله بوسیله یک فرد نگارش یافته است یا بوسیله دو فرد. آنچه برای مهم است محتوی این دو مقاله است و این نکته که آیا این دو مقاله چیزی افزونتر بر دیگری دارند و یا خیر. البته نگارنده مقاله دیگری را نیز مشاهده کرده است که در سایت حزب کمونیست کارگری در حدود 3 سال پیش از این گذاشته شده بود. متاسفانه کپی ای که من از این نوشته در دست داشتم، گم شده است و نیز، نه نام مقاله به خاطرم هست و نه نام نویسنده آن. گرچه مقاله نسبت به این دو مقاله چیزی بیشتر نداشت، اما در صورتی که بتوانم آن را پیدا کنم و یا دوباره بدست آورم، قطعا بررسی و نقد  فلسفی حاضر، آن مقاله را نیز در بر خواهد گرفت.

 در نوشته حاضر، اول به بررسی مقاله کمال خسروی میپردازیم.  توجه اصلی ما معطوف به همین مقاله خواهد بود، اما  نکات و بخشهایی از مقالات دیگر وی در این مجموعه و نیز از کتاب دیگرش به نام  نقد ایدئولوژی (5) که آن هم در داخل نیز بوسیله نشر اختران انتشار یافته، تا آنجا که روشن کننده بحث اصلی ما و حواشی آن باشد، مورد بررسی قرار خواهد گرفت. در عین حال به نکات مشترک میان این مقاله و نوشته محمود بیگی اشاره خواهیم کرد. در پایان نیز به بخشهایی از مقاله بیگی که نسبت به مقاله خسروی تفاوت دارد، و تاکید آن بویژه بر نظریه «بازتاب» در فلسفه مارکسیسم است، بطور جداگانه خواهیم پرداخت.

 

 

                بخش اول: ماتریالیسم پراتیک در مقابل دیالکتیک ماتریالیستی

 

الف- ساختمان مارکسیسم

 خسروی یکی از شبه روشنفکران ضد مارکسیستی است که به تئوریزه کردن ماتریالیسم پراتیک پرداخته است. وی نویسنده ای است خود ستا، یا بزبان عامیانه «از خود متشکر»، پر مدعا و گزافه گو! او  در یکی از مقالات خود به نام  بحران تئوری و بحران چشم انداز تاریخی( ص97-73) که در خصوص باصطلاح بحران مارکسیسم است، وظیفه خود میداند که با « درک سنتی و بسیار رایج ازآموزه مارکس» مقابله کند(6). «درک سنتی و بسیار رایج» از دیدگاه وی:

«بدین قرار است که  مارکسیسم ساختمانی است سه طبقه. طبقه اول و شالوده آن فلسفه یا ماتریالیسم دیالکتیک است؛ طبقه دوم اقتصاد یا نقد سرمایه داری است و طبقه سوم سیاست، یا تئوری انقلاب سوسیالیستی و سوسیالیسم. این درک مبتی است بر تصور سنتی ( و اساسا دکارتی) از ساختمان تئوری به طور کلی.  در این تصور، هر تئوری چند گزاره اصلی یا اصل عام دارد که قضایای دیگر از آن استنتاج میشوند. در نتیجه فلسفه مارکسیستی واجد اصل های عام است(یعنی دیالکتیک در طبیعت، در تاریخ و در اندیشه بر اساس قوانین وحدت ضدین، تبدیل کمیت به کیفیت  و نفی نفی)، اقتصاد مارکسیستی استنتاجی است از آن، و سوسیالیسم استنتاجی از اقتصاد مارکسیستی.»( ص95)

 آنگاه خسروی  میگوید: « در طرح فوق، بروشنی معلوم نیست که مثلا ماتریالیسم تاریخی در کجا قرار دارد. زیرا ، ماتریالیسم تاریخی در معنای اخص کلمه نه فلسفه است، نه اقتصاد و نه سوسیالیسم. در عین حال تئوری ای عام در باره سه طبقه نیز نمیتواند باشد. زیرا عام ترین سطح فلسفه است و اگر ماتریالیسم تاریخی فلسفه را در بر گیرد، از آن عام تر خواهد شد. همچنین روشن نیست که بطور مشخص نقد سرمایه داری و تئوری ارزش چگونه از اصول فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک استنتاج شده است. بر همین اساس استنتاج سوسیالیسم از نقد سرمایه  داری نیز ارتباط خود را با پایه اصلی یعنی فلسفه از دست میدهد.»(همان مقاله، ص 95)

منظور اصلی از این مقدمه چینی در مورد ایرادات نظریات عمومی  در مورد ساختمان مارکسیسم،(که ما در این مقاله جداگانه درباره آن صحبت خواهیم کرد) در حقیقت چیزی نیست مگر مقابله با شالوده و اسکلت اصلی این ساختمان: آنچه خسروی در صدد نقد آن است، البته این مباحث نیست، بلکه هدف اصلی او زدودن مارکسیسم از تمامی مشخصاتی است که مارکسیسم را مارکسیسم کرده است. او پس از بر شمردن خصوصیات ساختمان تئوریک مارکسیسم از نظر خودش  طرح و نقشه خویش را چنین شرح میدهد:

« بر اساس چنین درکی از ساختمان تئوریک آموزه مارکس، معتقدم که کار در سطح تئوریک بهتر است عمدتا پیرامون مباحث و مقولات زیر متمرکز باشد:

1-     ویرایش ماتریالیسم پراتیکی مارکس و پالایش ان از انواع و اقسام ایده آلیسم آشکار و پنهان از مذاهب آسمانی و زمینی گرفته تا انواع ماتریالیسم فوئر باخی، حسی گرایانه و هر نوع «ماتریالیسم دیالکتیک»

2-     نقد و تنقیح مفهوم فراگیر شیوه تولید نزد مارکس و بیرون کشیدن این مفهوم از زیر بار عوامانه ترین تعاریف و تفاسیر اکونومیستی (دوستان و دشمنان)

3-     نقد فلسفه تاریخ و طرح زمینه های پوزیتیویستی و واقعا موجود در تئوری تاریخ مارکس، به عبارت دیگر تاکید بر جنبه تاریخیت و طرد جنبه تاریخی گرا.

4-     نقد تئوری ایدئولوژی در نزد مارکس و تدارک یک تئوری نوین درباره ایدئولوژی

5-     نقد مفهوم مناسبات اجتماعی تولید، روشن کردن نسبت آن با اشکال مالکیت و نقد مفهوم طبقه اجتماعی در نزد مارکس.

6-     نقد مفاهیم ارزش، کار مجرد، رقابت و انحصار، مرزها و قلمرو حوزه های تولید دوران و مصرف

7-     نقد تئوری دولت

8-     نقد محتوی اقتصادی وسیاسی دوران گذار.»(همان جا، ص97-96)

این نوع «نقد و تنقیح» ،« ویرایش» و«پالایش» مارکسیسم که خسروی «از دماغ فیل افتاده» گمان میکند ابداع گر آن است، برای خواننده ای که تا حدودی با تاریخ مارکسیسم و نظریات مخالف آن آشنا است، به هیچوجه چیز تازه ای نیست. خروار خروار از این نوع «پالایش» ها و «ویرایش های» صد تا یک غاز، طی صد و پنجاه سال اخیر، بویژه از زمان لیدرهمه  پالایش گران و ویرایش گران، و رئیس خسروی بی سواد، یعنی برنشتین، تا کنون شامل مارکسیسم شده است.  این نوع «نقادی» وجه مشترک تمامی اپورتونیستها، رویزیونیستها( و نیز ترتسکیسم تکامل یافته بوسیله چپ نویی ها) بوده است و خسروی که با پنهان شدن پشت « تئوری انتقادی» دارودسته ی مکتب فرانکفورتی ها(آن هم در سطح بسیار پایینی)، تلاش میکند به آن اندکی وجه شبه روشنفکرانه( وجه روشنفکرانه، به گمانم همین هم زیادی است) ببخشد، نه چیز تازه ای میگوید و نه هیج فرقی با  این رویزیونیستهای از برنشتین گرفته تا خروشچف و تنگ سیائو پین دارد!

 انسان میتواند از خود بپرسد: خوب! حالا بعد از این نقادی هایی که قطعا از «دانش» و «صداقت» خسروی نامی، سر ریز کرده است، چه چیز از مارکسیسم باقی مانده است؟ آیا آنچه از مارکسیسم باقی میماند، بدرد طبقه کارگر برای مبارزه اش برای تغییر جهان میخورد، یا آنکه خیر، تنها بدرد بورژوازی  یا مبارزه برای دموکراسی بورژوایی میخورد. او  بسرعت متوجه شباهت و اصلا یکی بودن این نقادی ها با نقادی رویزیونیستها، مکتب فرانکفورتی ها (که کمال خسروی نیز در نکات اساسی با مکتب ایشان هم کیش است)، پسامدرن ها و خلاصه تمامی کسانی  خواهد شد که برای این  به سراغ مارکسیسم میروند تا به نام نو کردن و پیراستن آن از« رسوبات غیر انتقادی» چیزی از انقلابی گری آن باقی نگذارند. البته عجیب نیست که این قبیل روشنفکران، شجاعت آن را ندارند که اندیشه های خود را نه به نام افکار مارکس( در اینجا با نام تئوری انتقادی) بلکه به نام اندیشه نوینی ارائه دهند. زیرا این  بسیار غریب مینماید که حال که مارکسیسم هیچ چیز بدرد بخوری ندارد، پس چه الزامی به حفظ چیزی از نظریه پرداز آن و ویرایش یا پالایش نظریه هایش!

 حضرات پالایش گران و ویرایش گران! لطف کنید و دست از سر این مارکسیسمی که تا کنون هزاران بار نیاز به ویرایش و پالایش داشته بر دارید و بگذارید به حال  خود باشد!برای شما بسیار بهتر است که پس از این همه  تلاش های «فکورانه» و «خلاقانه»، برای اینکه مفت نبازید، بجای آنکه تئوری های خود را زیر نام مارکسیسم وضع کنید، بفرمایید تئوری نوینی وضع کنید و نام خود را بر راس آن بنویسید. شاید که پیروانی بیش از مارکس بدست آورید!

 چه بگوییم از این خیل! که هدف آنها  اصلا ارائه نظریه جدیدی نیست! هدف آنها ارائه نظریات بورژوازی در پوشش مارکسیسم است. هدف آنها تهی کردن و نابودی مارکسیسم زیر نام مارکسیسم است!

 

ب- تصاویر مغشوش از بحران چپ

خسروی در آغاز صحبتی پیرامون بحران و فروپاشی جوامع  نوع شوروی،  و تاثیرات وضع عمومی کنونی بر کارگران جوامع غربی میکند  و در این میان تصویری مغشوش و درهم از وضعیت کنونی «جوامع نوع شوروی » و «غربی » ارائه میدهد و ضمن آن مینویسد :

«در شرایطی که مخالفان الگوی جوامع نوع شوروی ، بی بهره گی خود را از هر گونه تحلیل تئوریک جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی ها و علل فروپاشی این جوامع را پشت عبارت پردازی های پر آب و تاب و فاقد محتوی دقیق تاریخی و معین پنهان میکنند، در شرایطی که خیال پردازی های انقلابی هیچ راه حل تاریخا معینی برای سازمان یابی جامعه ای عاری از سلطه ارائه نمیکنند، آری در چنین شرایطی پرسیدنی است که آیا بحث پیرامون ماتریالیسم فلسفی بحثی که سنتا فلسفی است، اما تنها با شکستن فلسفه ی سنتی میتواند به نتیجه یی تازه برسد ، بحثی ضروری و عاجل است؟...» و« برای آن «ماتریالیست» هایی که فلسفه را تنها گپ و گفت هایی فارغ و البال  در باره عدم و وجود و لاهوت و ناسوت میبینند، آنها که فلسفه را قلمبه بافی های بی محتوی و ناشی از سیری و بی خیالی به شمار میآورند، آنها که کارشان با فلسفه با «روشن شدن» شدن تکلیف تقدم ماهیت بر وجود یا وجود بر ماهیت ایده بر ماده و یا ماده بر ایده تمام میشود، و آنها که وقتی قصد دارندخیلی جدی و عمیق سخن بگویند، فلسفه را بحث درباره امور «کلی» و«انتزاعی»میدانند، و البته درکشان از این واژه ها هم کلی و انتزاعی است، و دریک کلام برای آنها که فلسفه را فلسفی میفهمند ، پرسش فوق ، امروز پرسیدنی نیست. انها به تقدم ماده بر ایده معتقدند، « ماتریالیست»اند و تا همین جا کافی است»( شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص48 )

به ذکر چند نکته درباره این متن میپردازیم:  اول اینکه روشن نیست که منظور نویسنده از مخالفان جوامع نوع شوروی چه کسانی است! آیا منظور نظریه پردازان امپریالیسم است یا مارکسیستها؟ به احتمال فراوان منظور خسروی نظریه پردازان نوع اول نیست! زیرا وی کمی پیش از این مینویسد که « در شرایطی که هواداران الگوی  جواع نوع در میان روشنفکران ما سترونی و بن بست این الگو را عریان در برابر دیدگان خویش میبینند و چاره یی جز سکوت یا تن دادن به «سوسیالیسم!» گورپاچفی ندارند» و انگاه متنی را که ما در بالا آورد، مینویسد. از این رو ما باید منظور وی را از مخالفان الگوی شوروی، کسانی که در مقابل روشنفکران هوادار الگوی  شوروی  قرار دارند، یعنی عمدتا همان مارکسیست- لنینیست ها و یا مائوئیست ها بدانیم. 

اما این دسته اخیر کسانی هستند که از زمان روی کار آمدن خروشچف، به نقد وی مبادرت ورزیده و سپس به نقد همه جانبه اقتصاد، اجتماع، سیاست و فرهنگ شوروی دست زدند و نشان دادند که کشوری سرمایه داری و امپریالیستی است. کتب و مقالات فراوان از آنها در دست است که نشان میدهد به جزیی ترین مسائل درون جوامع نوع شوروی توجه کرده اند. از کتب و مقالاتی که حزب کمونیست چین نوشته تا  لنینیست های اروپایی که تحقیقات خوبی در این زمینه انجام دادند  و تا بررسی های مفصل شارل بتلهایم. اینکه بگوییم این مجموعه هنوز میتواند گسترش یابد و عمیقتر شود و یا میان محققین درباره شوروی بحث هایی هنوز وجود دارد(اختلافات میان نظرات حزب کمونیست چین و مائوئیست ها با نظرات مثلا بتلهایم و سوئیزی یا اختلاف نظرات بتلهایم و سوئیزی و...) یک چیز است و اینکه بگوییم «مخالفان الگوی جوامع نوع شوروی ، بی بهره گی خود را از هر گونه تحلیل تئوریک جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی ها و علل فروپاشی این جوامع را پشت عبارت پردازی های پر آب و تاب و فاقد محتوی دقیق تاریخی و معین پنهان میکنند» چیزی دیگر. این ها،  اولا جز مشتی عبارات بی خاصیت و پوچ و تهمتهایی ناروا بیش نیست؛ آن هم زمانی که غیر مارکسیست - لنینبستها و مائوئیست ها، جریانهای مخالف شوروی از جمله ترتسکیستها(که عموما با شوروی لنین و استالین  مخالفند تا با شوروی زمان خروشچف و برژنف) تحقیقات بدرد بخوری در زمینه علل این فروپاشی ارائه نداده اند و افرادی از این دسته که به نقد شووری نشسته اند بجای نقد رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم به نقد استالین دست زده اند. دوما وقتی خسروی چنین چیزهایی میگوید، انگار خود او یا کسانی که او میشناسد، تحلیل های جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی و علل فروپاشی شوروی انجام داده اند که نه تئوری پردازی های پر آب و تاب بوده و نه بی محتوی تاریخی! شاید خسروی مقالات خود را در این مجموعه و بویژه درباره «ماتریالیسم غیر فلسفی» و « نتایج تازه» ای که او گمان میکند از نظریاتش بیرون میآید، ریشه یابی علل فروپاشی شوروی میداند!؟

نکته دوم  در مورد گریزاز بحران کنونی خواه در غرب و خواه  در شرق، به فلسفه است. گویا خسروی ضروری و عاجل میبیند که در این مقاله و احتمالا در دو کتاب خویش، پاسخ مسائلی از این دست و یا بدست آوردن «نتیجه ای تازه » را،  که او مستقیما و با پاسخ دادن به خودشان مقدور نمیداند، با رفتن در «عمق» فلسفه و مثلا فهمیدن اینکه میتوان ماتریالیسم مارکس را  نه ماتریالیسم مثلا دیالکتیکی بلکه «ماتریالیسم پراتیکی» شمرد!، بیابد و آنها را حل کند!

نکته سوم نسبت دادن دیدگاههایی به ماتریالیست هاست که خیلی با واقعیت تطبیق نمیکند. او ماتریالیستها را کسانی میداند که مثلا«... فلسفه را تنها گپ و گفت هایی فارغ و البال  در باره عدم و وجود و لاهوت و ناسوت » و یا « قلمبه بافی های بی محتوی و ناشی از سیری و بی خیالی به شمار میآورند» و یا کسانی که  « روشن شدن» شدن تکلیف تقدم ماهیت بر وجود یا وجود بر ماهیت ایده بر ماده و یا ماده بر ایده،» برایشان تمامی فلسفه است و یا «آنها که وقتی قصد دارند خیلی جدی و عمیق سخن بگویند، فلسفه را بحث درباره امور«کلی» و«انتزاعی» میدانند، و البته درکشان از این واژه ها هم کلی و انتزاعی است، و دریک کلام برای آنها که فلسفه را فلسفی میفهمند.» ما حقیقتا نمیدانیم که این «فیلسوف» و این «دانای کل» در مورد کدام ماتریالیستها صحبت میکند. زیرا صد یک ماتریالیستها( و ما در مورد ماتریالیستهای واقعی صحبت میکنیم)، حتی ماتریالیستهای مکانیکی و متافیزیکی نیز این گونه که خسروی ترسیمشان میکند، نمی اندیشند.

  و به عنوان چهارمین نکته: اگر به تمامی آنچه در این بخش دوم صحبت وی آمده دقت کنیم، نکته مرکزی یا با اهمیت تر آن را، که  مضمون کل مقاله متوجه آن است، نقد جدالی خواهیم یافت که در مورد تقدم و تاخر ماده و ذهن میان ایده آلیستها و ماتریالیستها موجود بوده است.  تقابل خسروی در این صحبتهایش، نه با ایده آلیستها بلکه با ماتریالیستهاست. تو گویی این تنها ماتریالیست ها ( و همانطور که پایین تر خواهیم دید انگلس و بعدها لنین) بوده اند که این بحث تقدم و تاخر ماده و ذهن را پیش گذاشته اند و ایده آلیستها، همه از این بحث بری بوده اند!

                    

                                                                                             ادامه دارد.  

 

                                                                                              م- دامون

                                                                                           

                                                                                              مهر91

افزوده ها

* در نوشته خویش به نام مبارزه خودبخود ی- بورژوایی و مبارزه طبقاتی - کمونیستی کارگران وعده داده بودم، که در مقاله ای مستقل به نقد نظریه انحرافی و ضد دیالکتیک ماتریالیستی مارکسیسم یعنی ماتریا لیسم پراتیک دست زنم. زیرا بحث درباره این نظریه خود به مقاله ای مفصل احتیاج داشت و در صورتی که در همان مقاله به آن توجه میکردم ، به هر حال، مجبور بودم بسیاری نکات را خلاصه و بدون توضیح مکفی طرح و  بررسی کنم.  برای اینکه خلف وعده نشود، بدنبال فرصتی بودم تا هم کم و بیش درباره این نظریه مقالات بیشتری بیابم( بویژه یک مقاله که هنوز پیدایش نکرده ام) و هم فرصت مرور بیشتری بر آنچه تا کنون خوانده بودم، داشته باشم. اینک فرصت این نقد پیدا شده است. نقدی که به مرور بخش های مختلف آن، از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

1- اشتباه نشود! آنچه مورد نقد ماتریالیستی ماست، همانا جهان بینی عرفانی این شعراست که بنیان و مرکزاصلی دیدگاه ایدئولوژیک آنها را تشکیل میدهد و بویژه پذیرش، پیروی و تقلید از آن  در زمان حاضر است و گر نه  این  شعرای بزرگ مورد احترام عمیق ما هستند و بخشی از مضامین اندیشمندانه، پیشرو و امید آفرینی که در اشعاراین هنرمندان، در زمان خودشان وجود داشته است، شایسته   ستایش و قدردانی.  برخی از این مضامین که توانسته وجوهی از عام ترین وجود انسان اجتماعی - طبقاتی، و جامعه ای که بر پایه  زر و زور،  نیرنگ و ریا، تظاهر و بی فرهنگی استوار است را، بازگو کند، تا زمان حاضر تداوم یافته و به سادگی نیز ارزش خود را در فرهنگ ایران از دست نخواهد داد. ستایش و نقد، وظیفه ما در مورد عالی ترین اندیشه ها و ژرفترین احساسات  بزرگان فرهنگ و ادب گذشته ما، فیلسوفان، دانشوران سیاست و تاریخ، شاعران و نویسندگان ماست.

2-  به دلیل تحجر و عقب ماندگی سیاستگذاران جمهوری اسلامی و ترسشان از کوچکترین تلالو نظریات مخالف حتی لیبرالی و رفرمیستی در زمینه فرهنگ، امکان فعالیتهای مداوم فرهنگی مقدور نبود. سانسور شدید بر مجلات فرهنگی روشنفکر پسند اعمال میشد و با کوچکترین  «انحراف» و «زیاده روی» مجلات ( و حتی برنامه های فرهنگی تلویزیون) بسته (یا تعطیل) میشدند. تنها برخی مجلات سینمایی تا حدودی توانستند انتشار خود را تداوم بخشند. جمهوری اسلامی زمانیکه فعالیتهای فرهنگی را بر نتافت و همه ی راهها را بست، برای برقراری سوپاپ و خالی کردن انرژی ها به بخش ورزش روی آورد و تقریبا آزادی و دمکراسی ای برای این بخش بوجود آورد که تقریبا قابل قیاس با بخش فرهنگی نبود. اگر به این بخش نگاه کنیم، از فردوسی پور منتقد «گستاخ»  در تلویزیون!؟ که بگذریم میبینیم در این بخش بیشتر چیزها مجاز است. از افشاگری و حرف های چاله میدانی و دشنام مربیان، بازیکنان و روسای باشگاه هها به یکدیگر گرفته تا نقد های  بدون لفافه و«جسورانه»  از تمامی روسای بخش های مختلف ورزش. حرفها و نقدهایی که از برنامه های ورزشی تلویزیون پخش میشود. اگر کسی بخواهد در مورد وضع دمکراسی در جمهوری اسلامی از روی بخش ورزش قضاوت کند، خواهد گفت که این دمکراسی که در ایران وجود  دارد شاید در کمترکشوری وجود داشته باشد!؟

3-  جریان حزب کمونیست ایران (م - ل- م) در دوره ای از حیات خود کوشید تا از اصول مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم دفاع کند و  از این رو به مبارزه با جریانات مخالف رویزیونیستی و ترتسکیستی پرداخت که درمجموع از نظر ترویجی مثبت بود. ولی خود این جریان نیز دچار انحرافات جدی در برخی مباحث اصولی بود و از این رو نقادی های اینان آن تاثیر لازم را که میبایست داشته باشد، نداشت و نمیتوانست داشته باشد.

4- البته کتاب دفترهای فلسفی لنین نسبت به این کتاب بویژه از لحاظ مسئله دیالکتیک، گسترش یافته تر و تکامل یافته تر است، ولی بیشتر منتقدان از زاویه نفی ماتریالیسم به نقد آن میپردازند(از جمله همین مسئله تقدم ماده بر ذهن و یا ماتریالیسم نظریه بازتاب یا شناخت) و نه جانبداری از گسترش یا تکامل دیالکتیک. در بخش های بعدی به این مسئله بیشتر خواهیم پرداخت.

5- کمال خسروی، نقد ایدئولوژی، انتشارات اختران، چاپ اول 1383

6-  اوه! خسروی نقاد! دیر آمده ای! و گمان میکنی اولین نفری!  اگر میخواستی با «درک سنتی» و «بسیار رایج» از آموزه مارکس مقابله کنی، بهتر میبود به سراغ رویزیونیسم و ترتسکیسم میرفتی!؟ زیرا این درکها در جنبش بخت برگشته و وامانده چپ ایران (و درحال حاضر تقریبا در بیشتر کشورها) بسی سنتی تر و رایج تراز اصل آموزش مارکسیسم است که سالهاست بوسیله این حضرات و تمامی رویزیونیستها به فراموشی سپرده شده است!      


۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (5) چپ انقلابی و چپ حکمتی

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی  (5)
چپ انقلابی و چپ حکمتی
 
  14- مائوئیست ها و چپ چریکی
«سالهای قبل از دوره سیاه نظم نوین جهانی، بعنوان نمونه سالهای دهه شصت، دوره رونق چپ چریکی و چه گوارا و کاسترو و مائوئیسم بود. دوره جوانانی که در اروپا و کشورهای غربی کتاب سرخ در جیب داشتند و در الفتح هم نایف حواتمه و جرج حبش قدرتی داشتند و در میان مردم محبوب بودند و غیره. این چهره چپ قبل از فروپاشی دیوار برلین بود که جریان کمونیسم کارگری اساسا با نقد این چپ حضور خودش را اعلام کرد.»( « غول خفته بیدار میشود!  بحثی پیرامون انقلابات خاورمیانه و شمال آفریقا، تاریخ  July 13, 2011 »
      در اینجا تقوایی وارد خط و مرز کشیدن با از نظر خودش«چپ سنتی» میشود و چپ سنتی چه جریانی است: «چپ چریکی، چه گوارا و کاسترو و مائوئیسم». پس اینها چپ سنتی بودند!؟
نخست اینکه، تقوایی دو جریان غیر مارکسیستی و مارکسیستی را عامدانه و به دلایلی چند درهم میکند: چپ چریکی، چه گوارا و کاسترو متعلق به تفکر و جهان بینی انقلابی- خرده بورژوایی است و مائوئیسم متعلق به تفکر و جهان بینی انقلابی- پرولتاریایی. تقوایی این دو جریان را عامدانه با هم قاطی میکند تا خط و مرز میان مائوئیسم  که خط مارکسیستی  است با جریانات چریکی (چه گوارا و کاسترو) را که مشی های مورد انتقاد مارکسیسم هستند، از بین ببرد و خود را محق نشان دهد.
  دومین دلیل این مخلوط کردن بوسیله تقوایی این است  که با نظریه قهر انقلابی، که میان این دو جریان مشترک است، به مبارزه برخیزد!  و این البته از یک سو، از نفس غیر مارکسیست بودن او و از سوی دیگر از وحدت نسبی دو جریان بالا در مورد این نظریه قهر بر میخیزد.  چپ چریکی و مائوئیسم علیرغم اختلافات اصولی و بنیادی در بسیاری مسائل، در یک مسئله بسیار مهم با هم توافق دارند و آن این است که از نظر این دو جریان انقلابی، کسب قدرت سیاسی، بدون کاربرد سلاح ممکن و مقدور نیست و نظام های حاکم مسلح و قلدر را جز با زور سلاح نمیتوان از میان برداشت.  و تقوایی در این یکی کردن این دو تفکر که در مورد این مسئله از یکی بودن نسبی - و نه مطلق- واقعی آنها بر میخیزد، همین مسئله را مد نظر دارد. او این دو جریان را با هم درهم میکند تا از یکسو با وحدت واقعی آنها در مورد این مسئله به مبارزه  برخیزد و از سوی دیگر اختلاف آنها را در مورد این مسئله لاپوشی کند.( پایین تر به این نکته توجه خواهیم کرد) او این چپ را «سنتی» میخواند، زیرا این چپ به تصرف قدرت از راه قهر آمیز اعتقاد داشت. و او- و حکمت نیز- نه تنها به کاربرد سلاح در کسب قدرت معتقد نیست، بلکه درست مخالف آنست (یا دقیقتر بگوییم آنها اصلا در فکر کسب قدرت از طریق مبارزه طبقاتی نیستند، بلکه میخواهند در رکاب سلطنت طلبان و امپریالیستها به نان و نوایی برسند) و طبیعی است که بواسطه این دیدگاه مشترک، بین مائوئیستها و جریان های چریکی، بین پرولتاریای انقلابی و خرده بورژوازی انقلابی، علیرغم همه ی اختلافات، وحدت عمیقتری حکمفرماست. چیزی که بین آنها و ترتسکیست های مزدور سرمایه کمپرادور امپریالیستی، به هیچوجه قابل تصور نیست.
 همانطور که در بالا گفتیم این اشتراک،  در مورد نفس کاربرد قهر، نسبی است؛ زیرا برای مارکسیستها قهر انقلابی، امری اساسا توده ای است، در حالیکه برای جریان های خرده بورژوایی انقلابی، کاربرد قهر عموما امری توده ای نبوده و نیست! از این رو سومین دلیل این است که در مقابل گرایش چریکی یعنی نادیده گرفتن نقش مبارزه طبقاتی موجود و دست زدن به مبارزه جدا از تکوین واقعی مبارزه طبقاتی توده ها و بویژه طبقه کارگر، همین امر را در مورد مائوئیسم نیز تعمیم دهد. مائوئیست ها در حالیکه به جریانهای چریکی بواسطه اهمیت دادن به مسئله قهر در مبارزه طبقاتی  و صداقت انقلابیشان احترام میگذاشتند، همواره  خود منتقد این جریانها بواسطه اهمیت ندادنشان به نقش مرکزی مبارزه طبقاتی و ملی طبقه کارگر و توده ها بوده اند.
افزون بر این، توجه داشته باشیم که او از یکسو، حد فاصل بین چپ «مدرن» یا همان ترتسکیسم سنتی را که دهه هاست در خدمت امپریالیسم درآمده،  و چپ «سنتی» یعنی مارکسیسم همواره نو شونده را فرو ریختن دیوار برلین و نظم نوین جهانی که عموما از دهه 90 شکل گرفت، ترسیم میکند. یعنی پیش از این، تا سالهای 1985، چپ «سنتی» در صحنه بوده است. اما تقوایی هنگام نمونه آوردن، سالهای دهه شصت را مثال میزند. گر چه دهه شصت دوره ای است که انقلاب فرهنگی صورت گرفت و جریانهای چریکی مرحله تازه ای را آغاز میکردند، اما هم جریان مائوئیستی و هم جریانهای چریکی تا سالهای  پیش از همین سال 1985 ادامه داشتند.( در مورد جریانهای چریکی، این جریانها در آمریکای لاتین داری تحرک و نفوذ بوده و در بخشی از این کشورها مثل اروگوئه و بولیوی فعالند. در کشور پرو نیز در دهه 2000 عملیات تصرف سفارت ژاپن را انجام دادند که البته با شکست تلخی پایان یافت) بعد از سال 1985 نیز جریان مائوئیستی در چندین کشور مانند پرو، نپال، هندوستان، ترکیه و افغانستان...ادامه داشته و در همین دوره کنونی نیز ادامه دارد. تقوایی نمونه را بجای پیش از سال 1985، از سالهای شصت انتخاب میکند تا با فاصله انداختن، چپ ترتسکیستی مزدور را که سابقه ای (اگر شکل نهایی یافتن خط ترتسکیستی را اواخر دهه بیست و آغاز دهه 30 بدانیم) حدودا 80 ساله دارد را چپ «مدرن» جا زند و فاصله این چپ را با چپ مائوئیستی که ادامه راه انقلابی بوده که بوسیله مارکس و لنین تدوین شده بود و او آن را« چپ سنتی» میخواند، طولانی تر سازد.
و بالاخره اینکه تقوایی  هیچ صحبتی از مارکسیسم- لنینسم نمیکند. اگر این دو خط، خطوط «چپ سنتی» هستند و تقوایی نیز- به همراه حکمت - نخست خود را پیرو مارکسیسم- لنینیسم(البته به ناراست و ریا کارانه) خواند، باید نشان دهد حال که این دو جریان انحرافی یعنی مائوئیسم و جریان چریکی، به عنوان چپ سنتی وجود داشتند، باید چپی که غیر سنتی می بود یعنی مارکسیسم - لنینسم نیز وجود میداشت، یعنی چپی که اگر حتی تقوایی آن را سنتی بخواند، به هر حال باید با چپ چریکی و مائوئیستی باصطلاح سنتی فرق میداشت. اما تقوایی که  سابقا و البته اسما مارکسیست- لنینست بود، هیچ صحبتی از این چپ نمیکند و به ما اجازه میدهد که این چپ سنتی را شامل مارکسیست- لنینست ها نیز بکنیم. او ادامه میدهد:
 
 15- کتاب سرخ  و مائوئیسم   
« دوره جوانانی که در اروپا و کشورهای غربی کتاب سرخ در جیب داشتند...»
تقوایی در اینجا به حقیقتی اشاره میکند؛ حقیقتی که اگر اهمیت جهانی نداشت، اشاره به آن را لازم نمیدید. در برخی کشورهای اروپا- بویژه فرانسه- کارگران و دانشجویانی بودند که کتاب سرخ در جیب داشتند. البته تقوایی تنها جوانان معتقد به مائوئیسم را حمل کننده کتاب سرخ میداند، اما در واقع مائوئیسم تنها جریان اصیل در تکامل مارکسیسم- لنینسم و در تقابل با رویزیونیسم خروشچف (و سوسیال امپریالیسم شوروی) بود که پذیرش بین المللی یافته بود و نه تنها جوانان، بلکه  کارگران انقلابی و جریانات نوین کارگری که در مقابل رویزیونیستها قد علم میکردند، نیز کتاب سرخ در دست میگرفتند، مائوئیسم را مطالعه میکردند و تحولات چین، انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی و تلاش هم طبقه ای ها خود برای ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا و برقراری سوسیالیسم را با دقت تعقیب میکردند. این حقیقت که کتاب سرخ در اروپای و کشورهای  غربی رواج یافت، نشانگر گرایش عمومی به مائوئیسم در اروپا بویژه فرانسه بود .
 اما تقوایی با این اشاره خود، ضمنا خط بطلانی بر اینکه مائوئیسم نه یک جریان بین المللی در تداوم مارکسیسم- لنینسم، بلکه مختص کشورهای تحت سلطه و مبارزات آزادیبخش ملی  و یا دهقانی است، میکشد و روشن میکند که مائوئیسم توانسته در ژرفای پیشرفته ترین کشورهای صنعتی جهان، یعنی اروپا و کشورهای غربی که پرولتاریا بخش عمده جمعیت آن است، و بویژه در میان پیشروترین کارگران و روشنفکران جهان، نافذ گردد. کشورهایی که نه انقلاب دموکراتیک نوین در آنها دیگر معنی و مفهومی داشت و نه انقلابات آزادیبخش ملی ضد امپریالیستی. بخش  پیشرو پرولتاریای اروپا، مائوئیسم را به عنوان جهان بینی ای که در تداوم نظریات و اصول مارکسیسم- لنینسم پدید آمده بود، پذیرفته بود و راهنمای امر انقلاب سوسیالیستی خود میساخت. اینکه این امر در کشور فرانسه  برجسته تر نمود میداشت، یعنی کشوری که کمون پاریس را در تاریخ خود داشت، و مبارزه طبقات در گذشته بروشنترین و تکامل یافته ترین اشکال خود بروز میافت، و نیز در سال1968 که پرولتاریا و دانشجویان درگیر مبارزه طبقاتی با بورژوازی و در یکی از مهمترین حنبش های خود در قرن بیستم بود، اهمیت این مسئله را بالاتر میبرد.
 
16- رهبران فلسطین
«و در الفتح هم نایف حواتمه و جرج حبش قدرتی داشتند و در میان مردم محبوب بودند و غیره.»
اما در مورد نایف حواتمه و جرج حبش نیز تقوایی همان سیاست قاطی کردن را بکار میبرد. نایف حواتمه رهبر جبهه دموکراتیک خلق برای آزادی فلسطین بود که نماینده گرایش مائوئیستی در جنبش انقلابی فلسطین بود و جرج حبش رهبر جبهه خلق برای آزادی فلسطین که گرچه مبارزه انقلابی با صهیونیست ها  را به پیش میبرد، اما تکیه گاهش شوروی رویزیونیستی و امپریالیستی بود وعمدتا گرایش طرفدار شوروی را نمایندگی میکرد. اشاره تقوایی به محبوبیت این این دو نفر نیز این حقیقت را نشان میدهد که کسانی و جریانهایی که در مبارزه با صهیونیسم وامپریالیسم دست به مبارزه انقلابی( علیرغم همه نارسایی ها) میزدند محبوب ترین چهره ها و جریانات در میان توده ها بودند. چیزی که آرزو بدل ماندگانی شیفته ی امپریالیستی همچون حکمت و تقوایی تنها میتوانستند کینه نسبت به آنها را در خود بپرورانند.
اما در عین حال، اشاره به این دو جریان و بر متن یکی کردن جریان چریکی و مائوئیستی، همان نکته ای را که ما بالاتر شرح دادیم، با قوتی هر چه بیشتر تمامتر ثابت میکند. وجه مشترک همه ی این جریانات کاربرد قهر در مبارزه انقلابی  با ارتجاع کمپرادور، صهیونیستها و امپریالیستها بود. تقوایی اینها را «سنتی» میخواند زیرا خود وی نه  تنها به کاربرد سلاح در مبارزه انقلابی اعتقاد دارد و نه اساسا به مباررزه با ارتجاع کمپرادوری، صهیونیستها و امپریالیستها. چپ «مدرن» تقوایی که همانقدر «مدرن» است که برخی جنبه های   گند گرفته ومنحوس فرهنگ سرمایه داری،  مثلا در مقابل جنبه های گند زده فرهنگ فئودالی«مدرن» اند(همچون «آوانگارد» بودن در امر رواج موسیقی بنجل و یا عورت خود را به نمایش عمومی گذاشتن...)، با موضع گیری در مقابل چنین مبارزه ای نشان میدهد که یک چپ امپریالیستی- کمپرادوری و جبهه باصطلاح چپ سلطنت طلبان است. یعنی خطی که همه ترتسکیستها از پس از انحراف ترتسکیستی به راست، پیش و  پس از بین الملل چهارم سوسیالیستی دنبال کرده اند.
و بالاخره  تقوایی در اینجا از محبوبیت دو رهبر که به عنوان چپ شناخته میشدند، در میان توده ها و در خاورمیانه صحبت میکند. اگر بیاد بیاوریم که چگونه تقوایی این منطقه را عقب مانده ترین مناطق میدانست، آنگاه میتوانیم این اذعان تقوایی را  نفی حکم پیشین وی بدانیم. آیا این غریب نیست که درعقب مانده ترین مناطق دنیا، از آن لحاظی که منظور تقوایی است یعنی فرهنگی، این رهبران دو جریان چپ باشند که محبوب در میان توده ها بوده باشند!؟
 
17- چپ سنتی همان چپ «غیر کارگری» است!؟
«این چهره چپ قبل از فروپاشی دیوار برلین بود که جریان کمونیسم کارگری اساسا با نقد این چپ حضور خودش را اعلام کرد.»
میبینم که تقوایی  بروشنترین شکل خود، چپ را در این چهره دوگانه ترسیم میکند، در حالیکه هیچ صحبتی از جریانات مارکسیسم - لنینسمی که خود وی و حکمت، در اولین نوشته های شان خود را ریاکارانه  پیرو آن نشان میدادند، نمیکند. بناچار باید باورکنیم که تقوایی و حکمت شکاف بین انقلاب اکتبر و جریان کمونیسم کارگری را پس از غریب به 70 سال پر کرده اند و جریان چپ «مدرن» را در ادامه انقلاب اکتبر پدید آورند! ببینیم که تقوایی کینه توز چگونه به این مسئله اشاره میکند:
 «از همان آغاز کار اتحاد مبارزان کمونیست که در سیر حرکت خود به تشکیل حزب کمونیست ایران و بعد حزب کمونیست کارگری منجر شد، نقد ما به چپهای غیر کارگری این بود که هر کسی میخواهد صنعت کشورش را ملی کند و یا انتقام فرهنگ ملی اش را از "فرهنگ امپریالیستی" بگیرد یک کلاه ستاره دار بر سرش گذاشته و یک کتاب سرخ در جیبش و بخود میگوید مارکسیست! انقلاب اکتبر مارکسیسم را محبوب کرده بود و هر خرده بورژوا و بورژوائی هر نوع تسویه حسابی با تاریخ میخواست بکند خودش را چپ و مارکسیست معرفی میکرد.»
مشاهده میکنیم که تقوایی به جای جریانهای مائوئیستی و چریکی، که تا کنون صحبت از آنها بود «چپ غیر کارگری» را قرار میدهد. تو گویی مثلا در چین، حزب کمونیست این کشور کاری به کار طبقه کارگر نداشت و غیر کارگری بود و طبقه کارگر را کسانی دیگر مثلا ترتسکیستهای چینی، متحد کرده بودند!؟ اما اولا پس از انقلاب اکتبر تمامی جریانهای مارکسیستی، خواه در کشورهای غربی و امپریالیستی و خواه در کشورهای تحت سلطه، خود را مارکسیست- لنینست میخواندند و از اوائل دهه شصت تا اواخر دهه هفتاد نیز کمتر نام مائوئیسم بکار میرفت، و دوما اگر تقوایی مانند توده ای های رویزیونیست و مزدور شوروی امپریالیستی شیادانه مائوئیسم را جریانی دهقانی میداند، آنگاه در مورد این چپ مارکسیست- لنینست در کشورهای غربی که به هر حال و کمابیش در بیشتر کشورهای اروپایی در مقابل احزاب رویزیونیست قرار داشتند، چه دارد که بگوید؟ آیا این گونه چپ ها «غیر کارگری» بودند و نیز میخواستند «صنعت کشور خود را ملی کنند و یا انتقام فرهنگ ملی شان را از فرهنگ امپریالیستی» بگیرند؟
 تقوایی همچون کینه توزی با عقده های حقیر، باز هم بدرستی به حقیقتی بزرگ اشاره میکند. در آنزمان چپ های انقلابی کمونیست کلاه ستاره دار بر سر میگذاشتند، کتاب سرخ مائو را در دست میگرفتند و با افتخار بخود میگفتند مارکسیست- لنینست. پس تقوایی این واقعیت را تایید میکند که آنچه او با آن مخالف است و «چپ سنتی» میخواند، نه چپ مائوئیست یا چریکی، بلکه در حقیقت چپ مارکسیست - لنینست است که این چپ هم مائو را به عنوان یک مارکسیست- لنینست و رهبر پرولتاریای بین المللی  قبول داشت.(1) و این عنوان مارکسیست- لنینیست درست همان عنوانی بود که حکمت و تقوایی در نخستین نوشته ای خود، به نیرنگ، بر روی خود گذاشته بودند. اما این چپ مارکسیست - لنینست در عین حال تنها جریانی بود که به اندیشه های مارکس و لنین وفاداربود و طبقه کارگر نیز درتمامی کشورهایی که این چپ حضور داشت، بوسیله آن اگاهی و سازمان داده میشد. پس اطلاق چپ «غیر کارگری» به این چپ، جز تهمتی ناروا بیش نیست.
اما چرا تقوایی کمونیسم کارگری را با مخالفت با چپ غیر کارگری معرفی میکند. تقوایی چنین نسبتی را میدهد زیرا نمیتواند بگوید که آنچه او با آن مخالف است نه غیر کارگری بودن چپ پیش از او، که فریبی بزرگ بیش نیست، بلکه در حقیقت اعتقاد این چپ به مارکسیسم- لنینسم است . تقوایی  ترتسکیست با نفس انقلابی جهان بینی مارکسیسم  مخالف است و این مخالفت را در انبوهی از داده های انحرافی میپیچاند. 
البته ناگفته نماند که وی از کمونیسم کارگری به عنوان این حد فاصل چپ مدرن و سنتی نام میبرد. به عبارت دیگر، همه چپ مارکسیست - لنینست بعد از انقلاب اکتبر پیش از این حضرات، چپ های غیر مدرن بودند و اینها که خود ادامه همان بین الملل چهارم بودند که از سالهای دهه پنجاه کار خود را آغاز کرد و چیزی نمیگفتند که همان بین الملل چهارمی ها نگفته بودند، یکباره چپ مدرن شدند!؟(2)
 
18- تقوایی و رویزیونیسم خروشچفی
سوای این نکات، توجه کنیم که تقوایی چپ سنتی را مائوئیسم و جریانهای چریکی معرفی میکند اما از رویزیونیستها بجز با نام هواداران شوروی نامی به میان نمیآورد. میتوان استنتاج کرد که یا تقوایی این جریانها رانمیشناسد، یعنی متوجه نیست که بخش بسیار مهمی از جریانهای که خود را به دروغ هوادار مارکسیسم- لنینسم میخواندند، رویزیونیستهایی بودند که یا در جبهه شوروی بودند و یا در مخالفت با آن  قرار داشتند، که این مخالفین هم  که جریان مارکسیسم غربی و چپ نویی های ترتسکیست بودند، نه عموما- و یا بیشتر- مخالف رویزیونییسم خروشچفی، بلکه مخالف دیدگاه مارکسیسم - لنینسم بودند که آنها آن را کمابیش زیرنام «استالینیسم»  مورد تقابل قرار می دادند، و یا اینکه متوجه است و عامدانه  و یا شاید غیر عامدانه سکوت میکند. ما با این دومی موافقیم و معتقدیم که تقوایی در مورد این  جریان رویزیونیسم سکوت میکند و صحبتی از آن بمیان نمیآورد، زیرا در یک چیز آنها را نه تنها سنتی، بلکه مدرن هم میداند. در اینکه اینها نیز هیچ کدام از اصول و قواعد مارکسیسم -لنینسم و نیز مائوئیسم را، که آنها نیز پیش از تقوایی آن را جریانی دهقانی میخواندند، قبول نداشتند. عامدانه آن روشن است، اما درمورد غیر عامدانه: تقوایی ممکن است متوجه نبوده که این سکوت وی در مورد رویزیونیستهای شرقی و غربی نه از روی صرف عمد، بلکه ممکن است در عین حال غیر عامدانه، نیز بوده باشد. تقوایی متوجه نبوده که مبارزه با مائوئیسم و جریان چریکی یعنی مبارزه با جریانهای انقلابی و در عین حال سکوت در مورد جریانهای ضد انقلابی، نشانگر هم سویی او و جریانش با همین جریان های رویزیونیستی در مبارزه با مارکسیسم - لنینیسم است. البته تقوایی اگر چه با نفس رویزیونیسم مخالفتی ندارد- زیرا او خود نیز رویونیست از نوع ترتسکیستش است-  اما با جریان شرقی از نظر انتخاب ارباب در مخالفت قرار دارد. رویزیونیستهای شرقی هوادار ابر قدرت شوروی و ترتسکیستهای ایضا رویزیونیست، طرفدار بلکوک غرب به رهبری ابر قدرت آمریکا بودند.  اما تقوایی با رویزیونیسم غربی یعنی نوع اروپایی آن که عموما خود را مارکسیسم غربی و یا چپ نو میخواند(یا خوانده میشد) مخالفتی ندارد. این نوع رویزیونیسم که نسب خود را به دست نوشته های اقتصادی - فلسفی مارکس میرساند، البته نه موافق شوروی بود و نه موافق تسلط نسبی  آمریکا بر اروپا. تقوایی صحبتی از آنها نیز نمیکند، زیرا که در مورد بسیاری مسائل خود را با آنها یکی میداند. چپ «مدرن» تقوایی در مقابل انواع گوناگون رویزیونیسم قدیمی و یا نونوار شده نیست، در مقابل مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم است.    
 
19- فروپاشی شوروی و «محاق چپ»
«وقتی بعد از فروپاشی شوروی دنیا به محاق فرورفت، دوره این نوع چپ هم به سر رسید. دوره محاق و فترت بیست ساله اخیر تا حد زیادی پرونده چپ سنتی را هم بست. منصور حکمت در آستانه تشکیل حزب کمونیست کارگری اعلام کرد با اضمحلال بلوک شوروی دوره جریانات چپ سنتی وابسته به این بلوک و یا منتقد آن نیز به سر میرسد و دقیقا همین اتفاق هم افتاد.»
این البته حقیقتی است که فرو پاشی شوروی و اروپای شرقی تاثیر معینی بر تفکر چپ گذاشت. اما اگر این تاثیر بر جریانها و افرادی که اصلا چپ نبودند و تنها مزدور رویزیونیستهای روسی و وابستگان سوسیال امپریالیسم شوروی به شمار میرفتند، علی السویه بود، اما اثر آن بروی چپ های صادقی که در بدنه و پایین این احزاب و جریانها بودند، باعث شد که برد تفکر چپ، ضعیف گردد. علت آن است که  پیش از سقوط شوروی  که خود را یک کشور سوسیالیستی معرفی میکرد و بسیاری نیز نادانسته باور میکردند، بالاخره ممکن بود که کسانی ابتدا جذب این جریانها و سازمانها به عنوان چپ شوند و سپس خط عوض کرده و ناقد این احزاب و شوروی گردند و بسوی خطوط یا احزاب انقلابی گرایش یابند( سازمان انقلابی در ایران نمونه بارز آن است)(3) اما سقوط شوروی، پاسیفیسمی در این جریانات پدید آورد و آنها دیگر قادر نبودند که افراد جدیدی جذب کنند.
 از سوی دیگر گرچه وجود شوروی رویزیونیستی و سوسیال امپریالیستی یک نقطه اتکا محکم برای رویزیونیسم در دیگر کشورها بود، اما رویزیونیسم و تجدید نظر طلبی به هیچوجه با بوجود آمدن  خروشچف درشوروی پدید نیامد، که اکنون با فروپاشی آن از بین برود. اپورتونیسم و رویزیونیسم در کشورهای دیگر از خود این کشورها و از طبقات اجتماعی معینی سرچشمه میگیرد. در واقع رویزیونیسم شکلی از تفکر بورژوایی است که خود را در عبارات مارکسیستی پنهان میکند و درون طبقه کارگر نافذ میشود؛ و این محصول این واقعیت است که طبقه کارگر به هیچ عنوان خلوص ندارد، بلکه هم خود به اقشار مختلف تقسیم میشود و هم اینکه اقشار دیگر خرده بورژوا در آن سقوط میکنند و با خود تفکر بورژوایی را میآورند. همچنین رویزیونیسم محصول تغییر هویت طبقاتی بخشی از رهبران و کادرهای احزاب کمونیست به شمار میرود و از تمایل یا چرخش آنها بسوی بورژوازی نشئت میگیرد. طبیعی است که تا زمانی که طبقات وجود دارند، رویزیونیسم در مقابل جهان بینی مارکسیستی وجود خواهد داشت و همواره در اشکالی نوین ظاهر خواهد شد، در حالیکه ماهیت آن همان تفکر بورژوایی است.
البته در کشورهای جهان سوم، رویزیونیسم میتواند درون اقشاری از طبقات مرفه زمینه نفوذ یابد و به ایدئولوژی طبقه کمپرادورها نیز تبدیل شود؛ و یا بوسیله دسته یا گروهی وابستگان به کشور بزرگتر – مثلا شوروی- و تغذیه شدن از آنجا، رابط میان این اقشار و وابستگی به کشور خارجی گردد و در صورت دست یافتن به قدرت، همین ها به کمپرادورها تبدیل شوند. سقوط شوروی تنها لطماتی به این احزاب زد، زیرا نقطه اتکا خود را ازدست دادند. اما سقوط شوروی نه میتوانست این احزاب را ازبین ببرد و نه از بین برد. احزاب موجود رویزیونیست مانند حزب توده و اکثریت نه تنها موجودند، بلکه نفس مسموم خود را بدرون جریانات دیگر نیز نفوذ میدهند؛ جریاناتی که مخلوطی از رویزیونیسم واپورتونیسم هستند.
 اما دراین حقیقت یعنی تاثیر گذاردن  فروپاشی نباید اغراق کرد. جریاناتی که ناقد شوروی بودند، از سالهای بعد از سخنرانی خروشچف در کنگره بیستم، در اواسط دهه پنجاه شکل گرفتند و خود جریانهایی مستقل و قوی بشمار میرفتند.  فروپاشی شوروی بر آنها نه تنها کوچکترین تاثیری نداشت، بلکه برعکس باعث شد که نظراتشان با روشنی و قدرت بیشتری هر چه بیشتری تصدیق گردد. به همین دلیل هم این چپ نه تنها تحت تاثیر شوروی به محاق نرفت، بلکه در هر جا که پیش از آن نفوذ داشت، یا آن نفوذ را حفظ کرد، یا آن را بیشتر گسترش داد. نمونه های مبارزه احزاب کمونیست در پرو، نپال، هندوستان، ترکیه و افغانستان و نیز کمابیش گروه های مائوئیستی در همه کشورهایی که وجود داشتند، نشانگر این حقیقت است.
اما اگر سخن تقوایی را در مورد به «محاق » رفتن چپ  در سالهای اخیر درست بدانیم، این  محاق - یا دقیقتر بگوییم ضعیف شدن- حداقل در مورد گروه های مائوئیستی علل دیگری سوای سقوط شوروی داشت. این علل عبارت بودند از شکست موقت  حزب کمونیست پرو( راه درخشان) درمبارزات سهمگین و طوفانی اش در میانه سالهای نود، گرایش به راست در حزب کمونیست نپال در چند سال پیش و سپس گرایش به نوعی کمونیسم اروپایی در حزب کمونیست آمریکا (آر- سی- پی) زیر نام «سنتز نوین». اینها تاثیر گذارترین علتها در تضعیف جریان مائوئیستی بین المللی بودند که از درون خود این جریانات بر میخاست. این گونه راست روی ها در میان جریان چپ پیرو مارکسیسم نیز معلول شکست شوروی نبودند، بلکه پیش از آن، خواه در زمان وجود شوروی استالین و خواه پس از آن در زمان رویزیونیستهای خروشچفی نیز وجود داشتند. علت  مهم دیگری که میتوان به آن اشاره کرد، بوجود آمدن موج جنبش ها و انقلاباتی بود که نه تنها طبقه کارگر در آن ها نقش رهبری نداشت، بلکه شاهد تسلط جهان بینی های عموما ارتجاعی و یا لیبرالی بر آنها گردیده بود. 
 نکته دیگری را که ما  پیش از این به آن اشاره داشتیم و اینک نیز در مورد این سخنان تقوایی و حکمت میتوان گفت این است که آنها نتیجه  سقوط شوروی را از بین رفتن جریانات ناقد آن نیز میکنند که درست از اواسط دهه پنجاه و درنقد رویزینیسم خروشچفی شکل گرفتند. یعنی مائوئیستها. مائوئیستها نیز ادامه دهندگان مارکسیسم- لنینسم بودند. در نتیجه آنچه حکمت – و تقوایی نیز به پیروی از او-  دوره آن را به سر رسیده میدانست، جریانات مارکسیستی- لنینستی اصیل بودند که اینک بیشتر آنها خود را مائوئیست میخواندند. به این ترتیب حکمت ضمن مخالفت عمیق خود با مارکسیسم - لنیبنسم- مائوئیسم،  گمان میکرد که با کمونیسم کارگری خود، تاریخ نوینی برای چپ  بر پا میکند. او نه بر بستر مارکسیسم، بلکه بر بستر چیزی غیر مارکسیسم و ضد مارکسیسم یعنی در حقیقت ترتسکیسم سر بلند کرد. 
 
20- کمونیسم کارگری محصول عدم مقابله با سرمایه داری
«حزب کمونیست کارگری از همان آغاز کار خود پرچم مقابله با سرمایه داری دوره بعد از جنگ سرد و در عین حال نقد کمونیسم غیر کارگری را بلند کرد.... و»
حال تقوایی شروع به لاف زدن میکند و جملاتی از نوع حکمت لوده را بزبان میآورد. جملاتی که معنای آنها از هر حقیقتی تهی است! زیرا نه حزب کمونیست کارگری و حضرات حکمت و تقوایی مال مقابله با سرمایه داری بوده اند و نه هستند و نه خواهند بود. نگاهی به وضع فعالین این حزب  در 30 سال اخیر، یعنی فعالینی که در حزب کمونیست ایران و حزب کمونیست کارگری حضور داشته اند، روشنگر درجه و حدود واقعی «مبارزه» آنها با سرمایه داری و تحقق انقلاب کارگری و سوسیالیستی شان ست!؟ ضمنا متلاشی شدن این حزب در ده سال اخیر و بیرون زدن انواع و اقسام کمونیسمهای کارگری و حکمتی  و نیز «تقابل» این دارو دسته ها با سرمایه داری، نشان میدهد که این حزب به تنها چیزی که فکر نکرده و نمیکند همان مقابله با سرمایه داری است!
 در حقیقت، این حزب  با مدرن بودن تقلبی اش، محصول نهایی عدم مقابله با سرمایه داری و ارتجاع، گرایش به انفعال و بالاخره شکل پذیری و تحقق بالفعل انفعال است. محصولی که از دل شکست جنبش چپ ایران در سال 60 بیرون زد. بخشی از چپ های شکست خورده که بیش از 90 درصد آنها از میان روشنفکران بودند، درنظرات حکمت، بالش نرم و پاسیفیسم «خوش طعم» و«شیرینی» را دیدند که میتوانستند به آن تکیه کرده و مزه کنند!؟ آنها میخواستند تلخی شکست سالهای 60 و غرور آسیب دیده خود را با فرو رفتن در اعماق شکلهای گوناگون فساد و تباهی ارضاء کننده ای که حکمت و کمونیسم کارگراش به آنها عرضه میکرد، فراموش کنند. اینها ضمنا در حکمت و دارو دسته ترتسکیستها، مقابله ای با مارکسیسم دیدند که میتوانستند پشت آن پنهان شوند تا علل ضعف ها و شکست خود را به گردن مارکسیسم- لنینیسم  و یا مائوئیسم بیندازند. رشد موقت جریان حکمت و کمونیسم کارگری اش،  یکی از نتایج شکست چپ و چرخش بخشی از خرده بورژوازی درون سازمانهای چپ( عمدتا تحصیل کردگان دانشگاهی، متخصصان، مهندسین، دکترها، تکنیسین های درجه بالا) به راست، گریز از انقلاب و  و پذیرش اپورتونیسم و رویزیونیسم پنهان در شبه ترتسکیسم و ترتسکیسم این حضرات بود.
اما در مورد نقد کمونیسم غیر کارگری: همانطور که گفتیم این حضرات،  نه تنها مائوئیسم بلکه همه ی چپ موجود پیشین را، « سنتی» و «غیر کارگری» میدانستند و میدانند. این البته از این حضرات بی دانش، چیز غریبی نبود. شاید خودشیفتگانی چون منصور حکمت و تقوایی سوای ریا کاری عامدانه شان، گمان میکردند و به خود می باوراندند که برای اولین بار طبقه کارگر را کشف کرده اند!؟
 
 21- کمونیسم کارگری و توده مردم
« ولی این هنوز اساسا نقد فکری- سیاسی- تئوریک چپ سنتی بود.» و«... نقد سیاسی نظری سرمایه داری معاصر با نقد اجتماعی توده مردم تکمیل میشود و کمونیسم کارگری بازتاب و مابه ازای عملی مبارزاتی خود را در خیابانها پیدا میکند.»
و این هم وهمی که عامدانه ساخته میشود و و واقعیتی که به گونه ای غیر واقعی تفسیر میگردد! تنها کسانی که رخدادهای واقعی بر خلاف نظرات آنهاست و مداوما آنها را بور میکند، اما از رو نمیروند، یا خود را به هرچیز میچسانند و یا هر چیز را به خود، میتوانند چنین اوهام آگاهانه ای بسازند و یا واقعیت را این گونه غیر واقعی تفسیر کنند: بازتاب و ما به ازای عملی کمونیسم کارگری در خیابانها!
سابق بر این، کمونیسم کارگری یک جنبش عملی طبقه کارگر بود که حضرات حکمت و تقوایی آن را کشف کرده بودند و ربطی به چپ سنتی تئوری پرداز و مکتبی نداشت! اینک کمونیسم کارگری یک تئوری است که در نتیجه فعالیتهای ترویجی و تبلیغی این حضرات در میان توده ها نفوذ کرده و اکنون ما به ازای عملی پیدا کرده است!؟ کدام را باور کنیم! در واقع هیچکدام! اولی اکونومیسم و دومی جزاوهامی عامدانه و برای فریب ساخته شده، نیست!
براستی، ای سیاست بازان مزور: آیا ممکن است مردم در هر کشوری دست به هر نوع مبارزه ای زنند و آن را تحقق عملی «کمونیسم کارگری» که شما آنرا کشف کرده اید، نخوانید؟ براستی آیا شما در ایران اصلا موجویتی بیرونی دارید، که ما به ازی عملی در خیابانها مصر و تونس و سوریه پیدا کنید! لابد «نقد اجتماعی توده مردم» همان کمونیسم کارگری حکمت و تقوایی است؛ لابد در مصر و تونس نیز بزودی حکمت را کشف خواهند کرد؛ لابد به جای مبارزه با ارتجاع داخلی روی به سوی ارتجاعی شبیه به سلطنت طلبان در ایران میآورند؛ لابد بجای مبارزه با امپریالیسم برای آنها فرش قرمز پهن میکنند و تقاضای ورودشان به کشور خود را میکنند!
« فاکتور جدید، نقش توده مردم در نقد وضع موجود است. در جنبش چپ دهه شصت، در جنبش ضد جنگ ویتنام و جنبش هیپیسم این فاکتور غایب بود. در جنبش چریکی هم همینطور.»
کمونیسم «کارگری» حکمت و تقوایی، کمونیسم «غیر کارگری» را نقد کرد تا آن را متوجه «طبقه کارگر» کند و خود متوجه نقش «توده مردم»ی در نقد وضع موجود شد که در نظرات اینان یعنی «چپ سنتی» ها، پیش از این غایب بود!؟ آیا کسی قادر است این معمای غریب را حل کند؟ حضرات کمونیسم کارگری ها نخست کاشف طبقه کارگر شدند و سپس کاشف توده مردم!؟ و نه تنها کاشف این توده مردم شدند، بلکه اصلا کمونیسم کارگری، این توده را در مصر و تونس به حرکت در آورد!؟
مثالهای تقوایی ارزش مکث کردن نیز ندارد. جنبش دموکراتیک و ضد امپریالیستی کنونی در کشورهای خاور میانه و شمال افریقا، خیزشها، شورش ها و انقلاباتی هستند که نه تنها با جنبش ضد جنگ ویتنام قابل مقایسه نیستند، بلکه ازآن بیشتر با هیپیسم قابل مقایسه نیستند؛  و نیز گر چه جنبش چریکی مدعی متوجه نقش توده مردم بودن به آن شکل که مد نظر مارکسیسم است را نداشت، زیرا جنبش چریکی معتقد بود که با حرکت خود، میتواند جنبش مردم را در پی داشته باشد، یا «موتور کوچک موتور بزرگ را به حرکت میآورد»، اما این به هیچوچه درست نیست که این جریان اگر با رخدادهایی نظیر آنچه در شمال آفریقا و خاورمیانه شاهد آن بودیم روبرو میشد، مثلا به شکل منفعل برخورد میکرد. 
 
22- قیام شهری
«حتی در جنبش مائوئیستی هم خیزش و قیامهای شهری از نوعی که امروز شاهد آنیم جائی نداشت.»
 و اینک زیاده گویی بی معنای  تقوایی در مورد جنبش مائوئیستی : تقوایی درباره چیزهایی که نمیداند( درستر بگوییم: میداند وعامدانه و ریاکارانه این گونه سخن میگوید) حرف میزند.  یکی از کارهای مائوتسه تونگ ، تئوریزه کردن جنبش دموکراتیک و ضد امپریالیستی ملت چین بود که بوسیله حزب کمونیست چین رهبری شد و پیروز گشت. مباحثی که مائو درباره اقتصاد، طبقات، تضادهای جامعه چین  و راه تصرف قدرت در چین کرد، با شرایط کشورهای تحت سلطه تطبیق کرد و تجربه پیروزمند انقلاب چین، و کسب قدرت بوسیله طبقه کارگر، مدلی برای کشورهای تحت سلطه ای گشت که از نظر اقتصادی عقب مانده بودند و جمعیت عمده شان را دهقانان تشکیل میداد. در چنین کشورهایی بر خلاف کشورهای سرمایه داری غربی، امکان کسب قدرت از راه تصرف سریع  شهرها و «خیزش ها و قیام های شهری» نبود. چنین راههایی بوسیله حزب کمونیست چین، در فاصله سالهای 1928 تا 1935 امتحان شد، اما  نتیجه آن شکست بود. تنها با دست زدن به جنگ خلق طولانی و محاصره شهرها از طریق روستاها، کسب قدرت سیاسی مقدور بود و جواب میداد. همانطور که از نام این جنگ پیداست، در چنین جنبشها و جنگهایی برانگیختن مردم اساس است؛ خلق تحت رهبری طبقه کارگر و در اتحاد فشرده با دهقانان دخالت تام و موثر دارد و اساسا بدون توده مردم چنین جنگهایی نمیتواند انجام پذیرد. خیزش و قیامهای شهری در انتهای حرکت محاصره شهرها از طریق روستاها بوقوع می پیوندند. زیرا بدون آمادگی مردم در شهرها، اصلا  امکان تصرف شهرها موجود نبود و نیست. خود حزب کمونیست چین( و احزابی همچون حزب کمونیست ویتنام) نیز به موازات کار در مناطق روستایی آزادشده، سالهای طولانی در شهرها و میان کارگران و طبقات میانی کار کرده بود. البته لازم به ذکر است که  از آن زمان تا کنون برخی کشورهای تحت سلطه تغییرات متعددی کرده اند. بویژه طبقه کارگر افزایش یافته و از جمعیت دهقانی کاسته شده است. طبیعی است که در این کشورها، در مراکز ثقل جنبشها، بیشتر شهرها باشند تا روستاها.
در هر حال بروز این جنبشها در شهرها، هیچ رابطه ای با بحث درست مائوئیستها  در مورد بسیاری کشورها، یعنی محاصره شهرها از طریق روستاها ندارد. تقوایی به گونه ای سخن میگوید که گویا اگر مائوئیستها در گذشته به راه محاصره شهرها از طریق روستاها دست زدند، این بدان معنا است که قیام های شهری در پروسه کسب قدرت برای آنها نقشی نداشت و مثلا اگر تقوایی در آن زمان بود، خیزشها و جنبشهای شهری در تفکر او جایی داشت و او از طریق قیام های شهری به کسب قدرت دست میزد!
  البته «نمی توانست شکل تصرف قدرت باشد»، با «جایی نداشت» فرق میکند. در آن زمان شهرها در چین، ویتنام و یا لائوس آن وسعت و اهمیت را نداشتند که اکنون در مصر و تونس دارند؛ نه تعدادشان زیاد بود و نه جمعیت زیادی را در خود جای میدادند؛ گرچه این به هیچوجه موجب این نمیشد که مائوئیستها به آنها اهمیت ندهند. در تفکر آنها این جنبشها و قیام ها اهمیت فراوان داشت، اما طبیعی است که آنها نمیتوانستند به جنبشهای و قیام های شهری آن ابعادی را ببخشند که اکنون در مصر و سوریه  پیدا کرده اند.
«امروز وقتی میگوئیم دوره سیاه بیست ساله تمام شد به نقش توده های معترض و بپاخاسته رجوع میکنیم. نفس اینکه قاهره به الگوی کارگران ویسکونسین و به مدل مردم و جوانان معترض در مادرید و پاریس و آتن تبدیل میشود، نفس این واقعیات نشان دهنده نقش تعیین کننده مبارزه توده های شهری است.»
میبینیم که تقوایی خود را کاشف «نقش تعیین کننده مبارزه توده های شهری» میداند. چپ «کارگری» با فهم «نقش توده» به اوج  کارگری خود میرسد و در «مردم و جوانان» اسپانیا ما به ازای عملی خود را میابد!؟
لازم است به این کاشف «نقش تعیین کننده مبارزه توده های شهری» تذکر دهیم که در کشورهایی نظیر اسپانیا از سالهای سال  پیش، نقش توده های شهری در مبارزه تعیین کننده بود. زیرا این کشور یک کشور سرمایه داری امپریالیستی بوده و طبقه کارگر و جمعیت شهری در آن اهمیت درجه اول داشت.  اگر قاهره به مدل و الگویی برای کارگران ویسکونسین، مادرید، پاریس ،آتن و کلا  کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی تبدیل میشود،  این به هیچوجه به این معنی نیست که تا پیش از آن توده های روستایی در این کشورها دارای نقش تعیین کننده بودند و اکنون طبقه کارگر در این کشورهای امپریالیستی، از مصر و قاهره یاد گرفته است که نقش تعیین کننده را  به مبارزه توده های شهری بسپارد. در این کشورهای سالها و بلکه بیش از یک قرن است که نظام های سرمایه داری مسلط است و جنبشهای تعیین کننده، مبارزه توده و دقیقتر طبقه کارگر شهری است. نمونه بارز آن خود کمون پاریس است. آنچه بر طبقه کارگر و دانشجویان این کشورها  تا حدودی تاثیر گذاشت، برخی از اشکال مبارزه، همچون تصرف میدانها، چادر زدن  و شبانه روز در محل بودن است. شکلهایی که گونه ای از آن، از انقلاب مشروطیت  به این طرف، به شکل «تحصن» و «بست نشینی» در ایران موجود بود. یعنی جمع شدن در یک محل و به تحصن یا بست نشستن تا دریافت خواست خود.
 
23- حزب های کمونیست کارگری در مرکز مبارزه در شمال افریقا و خاورمیانه!؟
« این حرکت درست در نقطه مقابل خط و موضعگیریهای چپ سنتی، در همان حد حاشیه ای و منزوی که در دو دهه اخیر ابراز وجودی میکرد، قرار دارد. »
آیا اگر این حرکت درست در مقابل خظ و موضعگیری های چپ سنتی قرار داشت، مثلا در مقابل چپ مدرن تقوایی قرار ندارد؟ و یا در تایید خط ضد انقلابی حزب اوست؟  تقوایی زمین و آسمان را به هم وصل میکند تا ثابت کند که او مدرن است و چپ های پیش از حزب او، سنتی.  او گونه ای سخن میگوید که گویا جریانهایی نظیر حزب کمونیست کارگری در تک تک این کشورها وجود دارد و این حضرات کمونیسم کارگری نه در حد حاشیه هستند و نه منزوی: آنها در مرکز مبارزه و در میان مردم هستند. آنها خود اصلا این جنبشها را بر پا کرده اند!؟  
اما خط و موضع مارکسیست- لنینیستها- مائوئیستها، نه این است که در حاشیه بمانند و نه منزوی. آنها گرچه ادعای اینکه این جنبشها را آنها براه انداخته اند، ندارند، و یا مثلا این ادعا که همین الان در رهبری و یا قلب این جنبشها هستند( زیرا بطورکلی چپ در این کشورها ضعیف است) و بخوبی میفهمند که  بطور واقعی و بخاطر افول چپ در سطح جهان، بالاجبار نقشی حاشیه ای دارند، اما این گونه هم نیست که منزوی باشند و گوشه ای یافته، مشغول امور خودشان گردند. همانطور که مارکسیست- لنینیستها در انقلاب ایران در کنار مردم بودند، در مصر و تونس نیز مارکسیست- لنینیست ها و مائوئیستها در کنار مردم هستند ودرمبارزاتشان شرکت میکنند.
 
24- تقوایی و حزب «مدرنش» مخالف مبارزه علیه امپریالیسم
« چپی که از فرط "امپریالیسم ستیزی" و ضد آمریکائی گری رسما و علنا در کنار حسن نصرالله و نیروهای سیاه اسلامی قرار میگرفت. همان چپی که علیه حمله به عراق و در جنبش آنتی گلبالیزاسیون بخیابان میآمد برای حسن نصرالله کلاه از سر برمیداشت. همان که علیه گردهمائی سران جی بیست بخیابان میریخت از اسلام سیاسی هم فعالانه دفاع میکرد. شاخه چپ نسبیت فرهنگی بود. حرکتی که از تونس شروع شد عملا این نوع چپ را هم نقد و افشا کرد.»
تقوایی نفس امپریالیسم پرستی  و بویژه امپریالیسم آمریکا پرستی خود را باز هم نشان میدهد. مشکلی که با این چپها دارد بر سر این نیست که آنها غیر کارگری هستند و او کارگری ؛ بلکه سوای آنچه تا کنون- بویژه درباره قهرانقلابی- گفته ایم، این است که این چپ ها ضد امپریالیسم هستند و او طرفدار امپریالیسم.  او نه از موضع یک مارکسیست، بلکه از موضع یک پیرو امپریالیسم با حسن نصراله و نیروهای اسلامی مخالف است.  او مخالف جنبش آنتی گلوبالیزاسیون و آنهایی است که علیه گردهمایی سران جی بیست به خیابان میریختند و میریزند. او از اشتباه برخی از این چپ ها در مورد کسانی همچون احمدی نژاد یا حسن نصراله، استفاده میکند تا نفس حرکت ضد امپریالیستی آنها را زیر سئوال برد. چپ مدرن تقوایی چپی امپریالیستی  و ارتجاعی است.
 اما - و بر خلاف نظر تقوایی- جنبش ها و انقلابات مصر و تونس، جنبشهایی دموکراتیک و ضد امپریالیستی بودند و نه تنها  چپ را «افشا» نکرده و نمیکنند، بلکه برعکس صحت درستی نظرات چپ مائوئیستی را نیز نشان دادند و بازهم نشان خواهند داد. و باز بر خلاف نظر تقوایی، در این کشورها، نه تنها اسلام گرایان حضور داشتند و دارند، بلکه متاسفانه هم آنها، اکنون قدرت را در این کشورها در دست دارند.  و بالاخره بر خلاف نظر تقوایی، یکی از آن چیزهایی که این جنبشها بروی آن خط بطلان کشیدند، همانا داد و قال ترتسکیستها درباره جهانی شدن تضاد کارو سرمایه و انقلابات سوسیالیستی بود. این جنبشها بوضوح نشان داد که مسائل انقلاب دموکراتیک و استقلال ملی در این کشورها حل و فصل نشده و امپریالیسم نیز مانع بزرگی در راه حل و فصل این مسائل است.
                                                                          ادامه دارد
                                                               هرمز دامان -  شهریور 91
 
یادداشتها
1-    ما در مورد چپ م- ل ایران صحبت نمیکنیم. گرچه بیشتراین چپ ها- و نیز کمابیش جریان های چریکی- در دوره ای از فعالیت خود، مائو را به عنوان یک رهبر انقلابی م- ل تایید میکردند و گاه سعی داشتند از تجارب انقلاب چین در ایران استفاده کنند؛ اما بسیاری از آنها چیزی جز معدودی مباحث از مائو را نخوانده و بیشتر آنها نیز او را نمیفهمیدند و هنوز که هنوز است نیز نمیفهمند و یا نمیخواهند بفهمند! شاید بتوان گفت چرندیات رهبری حزب رویزیونیست و مزدور توده و نیز سوای اشتباهات تئوریک، تمایل به سوسیالیستی دانستن شوروی، که احساس و میل داشتن نقطه اتکا را در آنها حل و فصل میکرد و آرامششان میداد، تبلیغات بعدی ترتسکیستها و نیز غرب گرایی بخش قابل توجهی از روشنفکران ایران  در این وضعیت بی تاثیر نبوده است.
2-    اخیر مقاله ای که بوسیله جمشید هادیان ترجمه شده در سایت کمونیسم کارگری قرار گرفته است.  نویسنده این مقاله  شخصی به نام کن مک لاد است که  گویا بتازگی حکمت را کشف کرده است و این مقاله را برای معرفی وی نوشته است. و این کن مک لاد کیست: شخصی که عضو گروهی از سازمانهای بین الملل چهارم یعنی بین الملل ترتسکیستی بوده است. ما جدا این «کشف» حکمت بوسیله ترتسکیستهای بریتانیایی را به حضرات، سران و کادرهای حزب کمونیسم کارگری، اعوان و انصار دور و نزدیک ایشان و همه ی دارودسته ترتسکیستهای حکمتی تبریک میگوییم و امیدواریم مابقی ترتسکیستهای جهان نیز به کشف این ترتسکیست ایرانی که ترتسکیسم را « تکامل» داده، نائل گردند!؟
3-     این امر نه تنها در مورد این گونه احزاب درست است، بلکه در مورد احزاب لیبرال یا خرده بورژوایی نیز درست میباشد. زیرا از درون این احزاب نیز بخشی کنده میشوند و رو به سوی سازمانهای چپ میآورند. تفاوت این است که در جریانات رویزیونیستی افراد رده های میانه و پایین با ترمینولوژی مارکسیستی آشنا میشوند - اگر چه آنرا رویزیونیستی میآموزند- و برخی علائق در مورد طبقه کارگر و توده ها در آنها پدید میآید، امری که درمورد جریانهای لیبرال  و غیر چپ ضرورتی و زمینه ای ندارد.