۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(1)* درآمد 1- شکست و تجدید نظر طلبی


      دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(1)*                              

درآمد

1- شکست و تجدید نظر طلبی

در پی شکست طبقه کارگر و جنبش چپ ایران در سال 60، فضای پر شور و حال و انقلابی ای که در سالهای 57 تا 60 وجود داشت، جای خود را عمدتا به فضای یاس، نا امیدی و دلمردگی در میان پیشروان داد. عرفان حافظ و مولوی و شیخ عطار، (1) نوارهای شبیه نوحه و یا آوازهای عرفانی و درویشی شجریان و ناظری... تریاک و پورنو،  ملجا و گریزگاههای رایج برای فرو خوردن یا فرو نشاندن احساسات غلیان کرده روشنفکران چپی گشت که در سالهای 57 تا 60 نتوانسته بودند به طبقه کارگر اتکا کنند و راههای ادامه کاری جنبش را تحقق بخشند. این روشنفکران مایوس خرده بورژوا، که عموما با یکی دو شکست راه را گم میکنند و به عقب بر میگردند، اینک سرخورده و پریشان در این منفی ترین راههای ممکن برای یک انقلابی،«فارغ شدن از دنیا» و« آرامش» را جستجو میکردند.

گروهی دیگر از این روشنفکران به همراه  روشنفکران دموکرات  طبقه میانی نیز به کارهای فرهنگی و یا مبارزه صرفا فرهنگی و آن هم کمابیش از نوع لیبرالی آن روی آوردند. نوشتن شعر و داستان، نقد فیلم و یا تفاسیر وقایع تاریخی در مجلات ادبی، سینمایی و تاریخی امری رایج گشت. حوزه فرهنگی و فعالیتهای ادبی وهنری  حوزه ای است که دریچه های کوچکی از آن، همواره پس از پیروزی ارتجاع (سال 32 و سالهای پس 60) باز گذاشته میشود تا روشنفکران طبقات میانی و متوسط، نیرو و انرژی های ذخیره شده خود را در آنها خالی کنند! و برخی از آنها که طاقت و تحمل «چیزی» نبودن و نامحسوس بودن را ندارند، بتوانند خودی نشان دهند! (2)

  به موازات این جریانها در داخل، اشتباهات و انحرافاتی که پیش از آن در درک درست تئوری های مارکسیسم، لنینیسم و مائوئیسم در بیشتر سازمانهای چپ، که به یکباره به فضایی گسترده و ناشناخته پرتاب شده بودند، وجود داشت دامنه، عمق و شدت بیشتری گرفت. این امر راه را برای دودزه بازان رویزیونیست و شبه چپ  ترتسکیستی(امثال حکمت) که ادعای مارکسیسم - لنینیسم بودن داشتند،اما کوچکترین تعهدی به آن نداشتند، باز کرد تا به مرور به این اصول و تئوریها بتازند. اینها به تدریج و همراه با جای گرفتن در خارج کشور، شروع  به حمله به تئوری های انقلابی مارکس  در زمینه های  مختلف کردند و به مرور و در هیچ زمینه ای کوچکترین رگه ای از تئوری های انقلابی را باقی نگذاشتند. آنها بجای مارکسیسم و لنینیسم،  مروج بی پرنسیپی در اصول، کنار گذاشتن اصول و قواعدی که محصول تاریخی و فکری تکامل جامعه و ذهن بشر بوده و هست، با این توجیه که «مارکسیسم مذهب نیست»، و جایگزینی انواع و اقسام تئوری های غیر مارکسیستی وضد مارکسیستی «مدرن»  شدند. مبارزه طبقات از حوزه های عملی به حوزه های تئوریک انتقال یافت و به همراه طبقات مرتجع حاکم بر جمهوری اسلامی، جریانات وابسته به طبقات بورژوا و خرده بورژوا،  در داخل و خارج به تعرض علیه اندیشه های طبقه کارگر پرداختند. بخشی از اینان مزد بگیران جمهوری اسلامی و کشورهای امپریالیستی بودند و بخشی دیگر کسانی بودند که ضمن بدترین دشنامها  به مارکسیسم ، یعنی همان «چرند» قدیمی، هرگز نمیتوانستند پای را ازحد یک دموکراسی خواه  بورژوا و یا خرده بورژوا در کشور استبداد زده  فراتر گذارد. بدین سان  یک نوع فعال مایشائی مطلقی در زمینه حمله به مارکسیسم- لنینسم و مائوئیسم در داخل و خارج بوجود آمد. در حالیکه از سوی طبقه کارگر نه تنها پاسخ مناسبی به این تعرضات داده نشد و نشده است، و کسانی که خود را مارکسیست - لنینیست یا مائوئیست(م- ل- م) میخواندند، خیلی در بند دفاع از اندیشه های اساسی این مکتب نبوده و نیستند(3) بلکه عموما کوشش در راه دموکراسی بورژوازی،  سازش با نیروهای حاکم، و آرام و تدریجا تغییر و تحولات رفرمیستی در جامعه ایجاد کردن، جای تلاش و کوششها برای انقلاب و سرعت بخشیدن به جریان تکامل تاریخی را گرفت. 

 

 2- مبارزه علیه فلسفه مارکسیسم

یکی از زمینه هایی که مشمول بازبینی  تجدیدنظر طلبان «مدرن» در خارج از کشورشد، مباحث فلسفی بود.  اینها  به همراه جریانات روشنفکری خرده بورژوا، که بطور علنی در داخل فعالیت فرهنگی میکردند، حملات پی درپی را به مباحث فلسفی مارکسیسم سازمان دادند. دهها نظریه که یا  یکراست از کتب فیلسوفان و جامعه شناسان غربی به کتب تالیفی داخل و خارج انتقال میافت و یا مسقیما ترجمه میشد، از زوایای گوناگون به نقد فلسفه مارکسیسم که برای بار هزارم «کهنه» شده بود، و میابیست به گذشته سپرده میشد، دست زدند. کتابهای زیادی یا علیه و در نقد مارکسیسم  و یا با تفاسیر «مثبت» بورژوایی و خرده بورژوایی از آن، به یاری وزارت ارشاد در کشور انتشار یافت. مارکسیسم غربی، چپ نو، پسا مدرنیسم، ترتسکیسم بروز شده، گرایشهای عمده گوناگونی بودند که در تهاجم به تئوری های مارکسیسم و از جمله فلسفه آن، یا مسخ کردن آنها جلودار بودند. اینها  بشکلهای مختلف و با علم کردن تئوری های باصطلاح مدرن تلاش کردند که ماتریالیسم و بویژه دیالکتیک را نابود کرده و بخاک بسپارند. لوکاچ، مکتب فرانکفورت، پسامدرنیسم و ترتسکیسم پنهان شده، آن پوشش هایی بودند که رویزیونیسم فلسفی خود را پشت آنها پنهان میکرد.

 

 3- رویزیونیسم فلسفی

 از سوی سازمانها، گروه ها و محافل شبه چپ ترتسکیست در داخل و خارج( بویژه حزب کمونیست کارگری) بیشترین نقد های رویزیونیستی به نظریه فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک، پشت تئوری ای به نام «ماتریالیسم پراتیک» پنهان شده است. تئوری ای که پیوندهای اساسی با همان شکلهای عمده و رایجی داشت که محافل روشنفکری علنی چپ، غیر چپ و یا ضد چپ، پشت آنها سنگر میگرفتند. جنگ طبقات پشت کلامهای فلسفی تداوم یافت! حمله به اندیشه های اساسی فلسفی مارکس، عموما با شدیدترین حملات به نظرات و تبیین های فلسفی انگلس و لنین در تفسیر مارکسیسم و توضیح ماتریالیسم و دیالکتیک همراه بود.

 

4- انگلس و دو جریان اساسی در فلسفه- لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان

از میان نظرات انگلس بویژه تحلیل وی از دو جریان اصلی در فلسفه یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم (در کتاب فوئر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان) چنان به ابتذال کشیده شده است که اگر کسی بخواهد با انگلس از طریق نوشته های این «فیلسوفان» خودمرکزبین و خودستا  که  «من» «من» کردنشان، سر به آسمان میکشد، آشنا شود، گمان میکند که انگلس نه یکی از هگلی های چپ، نه یکی از دانشوران بشری(انگلس کتاب وضع طبقه کارگر در انگستان را زمانی نوشت که حدود بیست و یکی دوسال داشت) و یکی از ایدئولوگ های طبقه کارگر بلکه فرد کم دانشی بوده، که مباحث فلسفی را به سطحی ترین و مبتذل ترین شکل خود مطرح کرده است؛ نه کانت میشناخته  و نه هگل، و نه از افکار و نظرات مارکس  در مورد فوئر باخ  و ماتریالیسم نوین وی و نقش پراتیک در نظریه مارکسیستی، که خود نیز در پرداخت آن سهیم بوده، اطلاعی داشته است.

 

5- لنین و نظریه بازتاب- ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم

 از میان نظرات لنین، آنچه وی درباره تئوری ماتریالیستی بازتاب  واقعیت در شعور انسان گفته بود و بویژه کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم وی  مورد شدید ترین حملات قرار گرفت. آنچه مضحک مینماید این است که گفته میشود که لنین در این اثر خود به نقش پویای ذهن انسان در شناخت واقعیت خارجی و پراتیک تغییر دهنده واقعیت، بی توجه بوده است و ذهن انسان را به یک آینه بی تحرک و هیچکاره، که بازتاب دهنده صرف و بی کم و کاست  واقعیت خارجی است، است، تقلیل داده است. گویی در نظر لنین، ذهن هیچگونه تلاش و نقشی در بازتاب درست واقعیت، سنجش این واقعیت نسبت به واقعیتهای دیگر  و انکشاف آن تا رسیدن به واقعیتی دیگر که  پنهان در آن است و از آن مهمتردر نقد آن، در طرح و نقشه برای دگرگون کردن و تغییر آن نداشته و ندارد! و شناخت همینطور مفت و مجانی  و بدون کار فراوان و سخت بدست میآید. بدین گونه، لنین به یک پوزیتویست صرف، به یک مطیع و منقاد واقعیت جاری، به فردی بی اراده در دستان واقعیت، تبدیل میشود.

 و اینها اغلب بوسیله همان کسانی گفته میشود که نظرات لنین در کتاب چه باید کرد، که چندین سال پیش از این اثر نگارش یافته بود را، اهمیت دادن به نقش تئوری، آگاهی، نقشه، عنصر آگاه و حزبیت در قبال عینیت، پراتیک، توده، جنبش خودبخودی و بی تشکل انقلابی، ذهنی گرایانه (ایده آلیستی) و اراده گرایانه (ولونتاریستی) ارزیابی میکنند و مورد نکوهش قرار میدهند. اگر بخواهیم درباره نظرات این منتقدین قضاوت کنیم به این نتیجه گیری میرسیم که لنین در چه باید کرد خیلی خیلی ایده آلیست بوده و درماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم خیلی خیلی ماتریالیست و آن هم از نوع  مکانیکی آنی! درآن یک ذهن انسان را در مرکز عالم نشانده و «اراده گرا» بوده و در این یک تابع مطلق عین خارجی! و یک پوزیتیویست صرف! ما در بخش های بعدی هنگام بررسی نظرات محمود بیگی خواهیم دید که لنین  در این کتاب خود به عنوان یک  ماتریالیست دیالکتیسین، چگونه نقش فعالیت عینی انسان در تغییر واقعیت یا پراتیک را مورد ستایش قرار میدهد، بی آنکه از اهمیت والا و نقش راه گشای تئوری بکاهد، و چگونه  به عنوان یک دیالکتیسین ماتریالیست، به ستایش نقش ذهن انسان در زندگی زیستی و تاریخی توجه میکند، بی آنکه از نقش پراتیک بکاهد!(4)

در حقیقت، آنچه در ظاهر مورد نقد قرار میگرفت اندیشه های باصطلاح نادرست انگلس و لنین بود وآنچه این رویزیونیستها بسیار آگاهانه در صدد تخریب و نابودی آن گام بر میداشتند همانا فلسفه مارکسیسم و در واقع تمامی اندیشه های فلسفی، اقتصادی و سیاسی مارکسیسم بود.    

 

6- منتقد فلسفه مارکسیسم- یک پیرو نظریه انتقادی مکتب فرانکفورتی ها

در توضیح و تبیین « منظم» ماتریالیسم پراتیک و فرق آن با ماتریالیسم دیالکتیک مقالاتی نگارش یافته است که تمامی نکات بالا را در خود منعکس کرده اند. مهمترین آنها دو مقاله است؛ یکی مقاله ای است از فردی  به نام محمود بیگی با نام « تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین» و دیگری مقاله ای با نام«شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس» در کتابی به نام توصیف، تبیین و نقد که مجموعه ای از مقالات است از شخصی به نام کمال خسروی که بوسیله نشر اختران در داخل منتشر شده است. مقاله نخست (مقاله محمود بیگی)، سالها پیش از انتشار کتاب کمال خسروی، به صورت مقاله های کپی شده در خارج انتشار یافته است. این دو مقاله شباهات زیادی به هم دارند که این گمان پدید میآید که بوسیله یک فرد نگاشته شده اند. با این حال برای ما این به هیچوجه اهمیتی ندارد که این دو مقاله بوسیله یک فرد نگارش یافته است یا بوسیله دو فرد. آنچه برای مهم است محتوی این دو مقاله است و این نکته که آیا این دو مقاله چیزی افزونتر بر دیگری دارند و یا خیر. البته نگارنده مقاله دیگری را نیز مشاهده کرده است که در سایت حزب کمونیست کارگری در حدود 3 سال پیش از این گذاشته شده بود. متاسفانه کپی ای که من از این نوشته در دست داشتم، گم شده است و نیز، نه نام مقاله به خاطرم هست و نه نام نویسنده آن. گرچه مقاله نسبت به این دو مقاله چیزی بیشتر نداشت، اما در صورتی که بتوانم آن را پیدا کنم و یا دوباره بدست آورم، قطعا بررسی و نقد  فلسفی حاضر، آن مقاله را نیز در بر خواهد گرفت.

 در نوشته حاضر، اول به بررسی مقاله کمال خسروی میپردازیم.  توجه اصلی ما معطوف به همین مقاله خواهد بود، اما  نکات و بخشهایی از مقالات دیگر وی در این مجموعه و نیز از کتاب دیگرش به نام  نقد ایدئولوژی (5) که آن هم در داخل نیز بوسیله نشر اختران انتشار یافته، تا آنجا که روشن کننده بحث اصلی ما و حواشی آن باشد، مورد بررسی قرار خواهد گرفت. در عین حال به نکات مشترک میان این مقاله و نوشته محمود بیگی اشاره خواهیم کرد. در پایان نیز به بخشهایی از مقاله بیگی که نسبت به مقاله خسروی تفاوت دارد، و تاکید آن بویژه بر نظریه «بازتاب» در فلسفه مارکسیسم است، بطور جداگانه خواهیم پرداخت.

 

 

                بخش اول: ماتریالیسم پراتیک در مقابل دیالکتیک ماتریالیستی

 

الف- ساختمان مارکسیسم

 خسروی یکی از شبه روشنفکران ضد مارکسیستی است که به تئوریزه کردن ماتریالیسم پراتیک پرداخته است. وی نویسنده ای است خود ستا، یا بزبان عامیانه «از خود متشکر»، پر مدعا و گزافه گو! او  در یکی از مقالات خود به نام  بحران تئوری و بحران چشم انداز تاریخی( ص97-73) که در خصوص باصطلاح بحران مارکسیسم است، وظیفه خود میداند که با « درک سنتی و بسیار رایج ازآموزه مارکس» مقابله کند(6). «درک سنتی و بسیار رایج» از دیدگاه وی:

«بدین قرار است که  مارکسیسم ساختمانی است سه طبقه. طبقه اول و شالوده آن فلسفه یا ماتریالیسم دیالکتیک است؛ طبقه دوم اقتصاد یا نقد سرمایه داری است و طبقه سوم سیاست، یا تئوری انقلاب سوسیالیستی و سوسیالیسم. این درک مبتی است بر تصور سنتی ( و اساسا دکارتی) از ساختمان تئوری به طور کلی.  در این تصور، هر تئوری چند گزاره اصلی یا اصل عام دارد که قضایای دیگر از آن استنتاج میشوند. در نتیجه فلسفه مارکسیستی واجد اصل های عام است(یعنی دیالکتیک در طبیعت، در تاریخ و در اندیشه بر اساس قوانین وحدت ضدین، تبدیل کمیت به کیفیت  و نفی نفی)، اقتصاد مارکسیستی استنتاجی است از آن، و سوسیالیسم استنتاجی از اقتصاد مارکسیستی.»( ص95)

 آنگاه خسروی  میگوید: « در طرح فوق، بروشنی معلوم نیست که مثلا ماتریالیسم تاریخی در کجا قرار دارد. زیرا ، ماتریالیسم تاریخی در معنای اخص کلمه نه فلسفه است، نه اقتصاد و نه سوسیالیسم. در عین حال تئوری ای عام در باره سه طبقه نیز نمیتواند باشد. زیرا عام ترین سطح فلسفه است و اگر ماتریالیسم تاریخی فلسفه را در بر گیرد، از آن عام تر خواهد شد. همچنین روشن نیست که بطور مشخص نقد سرمایه داری و تئوری ارزش چگونه از اصول فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک استنتاج شده است. بر همین اساس استنتاج سوسیالیسم از نقد سرمایه  داری نیز ارتباط خود را با پایه اصلی یعنی فلسفه از دست میدهد.»(همان مقاله، ص 95)

منظور اصلی از این مقدمه چینی در مورد ایرادات نظریات عمومی  در مورد ساختمان مارکسیسم،(که ما در این مقاله جداگانه درباره آن صحبت خواهیم کرد) در حقیقت چیزی نیست مگر مقابله با شالوده و اسکلت اصلی این ساختمان: آنچه خسروی در صدد نقد آن است، البته این مباحث نیست، بلکه هدف اصلی او زدودن مارکسیسم از تمامی مشخصاتی است که مارکسیسم را مارکسیسم کرده است. او پس از بر شمردن خصوصیات ساختمان تئوریک مارکسیسم از نظر خودش  طرح و نقشه خویش را چنین شرح میدهد:

« بر اساس چنین درکی از ساختمان تئوریک آموزه مارکس، معتقدم که کار در سطح تئوریک بهتر است عمدتا پیرامون مباحث و مقولات زیر متمرکز باشد:

1-     ویرایش ماتریالیسم پراتیکی مارکس و پالایش ان از انواع و اقسام ایده آلیسم آشکار و پنهان از مذاهب آسمانی و زمینی گرفته تا انواع ماتریالیسم فوئر باخی، حسی گرایانه و هر نوع «ماتریالیسم دیالکتیک»

2-     نقد و تنقیح مفهوم فراگیر شیوه تولید نزد مارکس و بیرون کشیدن این مفهوم از زیر بار عوامانه ترین تعاریف و تفاسیر اکونومیستی (دوستان و دشمنان)

3-     نقد فلسفه تاریخ و طرح زمینه های پوزیتیویستی و واقعا موجود در تئوری تاریخ مارکس، به عبارت دیگر تاکید بر جنبه تاریخیت و طرد جنبه تاریخی گرا.

4-     نقد تئوری ایدئولوژی در نزد مارکس و تدارک یک تئوری نوین درباره ایدئولوژی

5-     نقد مفهوم مناسبات اجتماعی تولید، روشن کردن نسبت آن با اشکال مالکیت و نقد مفهوم طبقه اجتماعی در نزد مارکس.

6-     نقد مفاهیم ارزش، کار مجرد، رقابت و انحصار، مرزها و قلمرو حوزه های تولید دوران و مصرف

7-     نقد تئوری دولت

8-     نقد محتوی اقتصادی وسیاسی دوران گذار.»(همان جا، ص97-96)

این نوع «نقد و تنقیح» ،« ویرایش» و«پالایش» مارکسیسم که خسروی «از دماغ فیل افتاده» گمان میکند ابداع گر آن است، برای خواننده ای که تا حدودی با تاریخ مارکسیسم و نظریات مخالف آن آشنا است، به هیچوجه چیز تازه ای نیست. خروار خروار از این نوع «پالایش» ها و «ویرایش های» صد تا یک غاز، طی صد و پنجاه سال اخیر، بویژه از زمان لیدرهمه  پالایش گران و ویرایش گران، و رئیس خسروی بی سواد، یعنی برنشتین، تا کنون شامل مارکسیسم شده است.  این نوع «نقادی» وجه مشترک تمامی اپورتونیستها، رویزیونیستها( و نیز ترتسکیسم تکامل یافته بوسیله چپ نویی ها) بوده است و خسروی که با پنهان شدن پشت « تئوری انتقادی» دارودسته ی مکتب فرانکفورتی ها(آن هم در سطح بسیار پایینی)، تلاش میکند به آن اندکی وجه شبه روشنفکرانه( وجه روشنفکرانه، به گمانم همین هم زیادی است) ببخشد، نه چیز تازه ای میگوید و نه هیج فرقی با  این رویزیونیستهای از برنشتین گرفته تا خروشچف و تنگ سیائو پین دارد!

 انسان میتواند از خود بپرسد: خوب! حالا بعد از این نقادی هایی که قطعا از «دانش» و «صداقت» خسروی نامی، سر ریز کرده است، چه چیز از مارکسیسم باقی مانده است؟ آیا آنچه از مارکسیسم باقی میماند، بدرد طبقه کارگر برای مبارزه اش برای تغییر جهان میخورد، یا آنکه خیر، تنها بدرد بورژوازی  یا مبارزه برای دموکراسی بورژوایی میخورد. او  بسرعت متوجه شباهت و اصلا یکی بودن این نقادی ها با نقادی رویزیونیستها، مکتب فرانکفورتی ها (که کمال خسروی نیز در نکات اساسی با مکتب ایشان هم کیش است)، پسامدرن ها و خلاصه تمامی کسانی  خواهد شد که برای این  به سراغ مارکسیسم میروند تا به نام نو کردن و پیراستن آن از« رسوبات غیر انتقادی» چیزی از انقلابی گری آن باقی نگذارند. البته عجیب نیست که این قبیل روشنفکران، شجاعت آن را ندارند که اندیشه های خود را نه به نام افکار مارکس( در اینجا با نام تئوری انتقادی) بلکه به نام اندیشه نوینی ارائه دهند. زیرا این  بسیار غریب مینماید که حال که مارکسیسم هیچ چیز بدرد بخوری ندارد، پس چه الزامی به حفظ چیزی از نظریه پرداز آن و ویرایش یا پالایش نظریه هایش!

 حضرات پالایش گران و ویرایش گران! لطف کنید و دست از سر این مارکسیسمی که تا کنون هزاران بار نیاز به ویرایش و پالایش داشته بر دارید و بگذارید به حال  خود باشد!برای شما بسیار بهتر است که پس از این همه  تلاش های «فکورانه» و «خلاقانه»، برای اینکه مفت نبازید، بجای آنکه تئوری های خود را زیر نام مارکسیسم وضع کنید، بفرمایید تئوری نوینی وضع کنید و نام خود را بر راس آن بنویسید. شاید که پیروانی بیش از مارکس بدست آورید!

 چه بگوییم از این خیل! که هدف آنها  اصلا ارائه نظریه جدیدی نیست! هدف آنها ارائه نظریات بورژوازی در پوشش مارکسیسم است. هدف آنها تهی کردن و نابودی مارکسیسم زیر نام مارکسیسم است!

 

ب- تصاویر مغشوش از بحران چپ

خسروی در آغاز صحبتی پیرامون بحران و فروپاشی جوامع  نوع شوروی،  و تاثیرات وضع عمومی کنونی بر کارگران جوامع غربی میکند  و در این میان تصویری مغشوش و درهم از وضعیت کنونی «جوامع نوع شوروی » و «غربی » ارائه میدهد و ضمن آن مینویسد :

«در شرایطی که مخالفان الگوی جوامع نوع شوروی ، بی بهره گی خود را از هر گونه تحلیل تئوریک جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی ها و علل فروپاشی این جوامع را پشت عبارت پردازی های پر آب و تاب و فاقد محتوی دقیق تاریخی و معین پنهان میکنند، در شرایطی که خیال پردازی های انقلابی هیچ راه حل تاریخا معینی برای سازمان یابی جامعه ای عاری از سلطه ارائه نمیکنند، آری در چنین شرایطی پرسیدنی است که آیا بحث پیرامون ماتریالیسم فلسفی بحثی که سنتا فلسفی است، اما تنها با شکستن فلسفه ی سنتی میتواند به نتیجه یی تازه برسد ، بحثی ضروری و عاجل است؟...» و« برای آن «ماتریالیست» هایی که فلسفه را تنها گپ و گفت هایی فارغ و البال  در باره عدم و وجود و لاهوت و ناسوت میبینند، آنها که فلسفه را قلمبه بافی های بی محتوی و ناشی از سیری و بی خیالی به شمار میآورند، آنها که کارشان با فلسفه با «روشن شدن» شدن تکلیف تقدم ماهیت بر وجود یا وجود بر ماهیت ایده بر ماده و یا ماده بر ایده تمام میشود، و آنها که وقتی قصد دارندخیلی جدی و عمیق سخن بگویند، فلسفه را بحث درباره امور «کلی» و«انتزاعی»میدانند، و البته درکشان از این واژه ها هم کلی و انتزاعی است، و دریک کلام برای آنها که فلسفه را فلسفی میفهمند ، پرسش فوق ، امروز پرسیدنی نیست. انها به تقدم ماده بر ایده معتقدند، « ماتریالیست»اند و تا همین جا کافی است»( شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص48 )

به ذکر چند نکته درباره این متن میپردازیم:  اول اینکه روشن نیست که منظور نویسنده از مخالفان جوامع نوع شوروی چه کسانی است! آیا منظور نظریه پردازان امپریالیسم است یا مارکسیستها؟ به احتمال فراوان منظور خسروی نظریه پردازان نوع اول نیست! زیرا وی کمی پیش از این مینویسد که « در شرایطی که هواداران الگوی  جواع نوع در میان روشنفکران ما سترونی و بن بست این الگو را عریان در برابر دیدگان خویش میبینند و چاره یی جز سکوت یا تن دادن به «سوسیالیسم!» گورپاچفی ندارند» و انگاه متنی را که ما در بالا آورد، مینویسد. از این رو ما باید منظور وی را از مخالفان الگوی شوروی، کسانی که در مقابل روشنفکران هوادار الگوی  شوروی  قرار دارند، یعنی عمدتا همان مارکسیست- لنینیست ها و یا مائوئیست ها بدانیم. 

اما این دسته اخیر کسانی هستند که از زمان روی کار آمدن خروشچف، به نقد وی مبادرت ورزیده و سپس به نقد همه جانبه اقتصاد، اجتماع، سیاست و فرهنگ شوروی دست زدند و نشان دادند که کشوری سرمایه داری و امپریالیستی است. کتب و مقالات فراوان از آنها در دست است که نشان میدهد به جزیی ترین مسائل درون جوامع نوع شوروی توجه کرده اند. از کتب و مقالاتی که حزب کمونیست چین نوشته تا  لنینیست های اروپایی که تحقیقات خوبی در این زمینه انجام دادند  و تا بررسی های مفصل شارل بتلهایم. اینکه بگوییم این مجموعه هنوز میتواند گسترش یابد و عمیقتر شود و یا میان محققین درباره شوروی بحث هایی هنوز وجود دارد(اختلافات میان نظرات حزب کمونیست چین و مائوئیست ها با نظرات مثلا بتلهایم و سوئیزی یا اختلاف نظرات بتلهایم و سوئیزی و...) یک چیز است و اینکه بگوییم «مخالفان الگوی جوامع نوع شوروی ، بی بهره گی خود را از هر گونه تحلیل تئوریک جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی ها و علل فروپاشی این جوامع را پشت عبارت پردازی های پر آب و تاب و فاقد محتوی دقیق تاریخی و معین پنهان میکنند» چیزی دیگر. این ها،  اولا جز مشتی عبارات بی خاصیت و پوچ و تهمتهایی ناروا بیش نیست؛ آن هم زمانی که غیر مارکسیست - لنینبستها و مائوئیست ها، جریانهای مخالف شوروی از جمله ترتسکیستها(که عموما با شوروی لنین و استالین  مخالفند تا با شوروی زمان خروشچف و برژنف) تحقیقات بدرد بخوری در زمینه علل این فروپاشی ارائه نداده اند و افرادی از این دسته که به نقد شووری نشسته اند بجای نقد رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم به نقد استالین دست زده اند. دوما وقتی خسروی چنین چیزهایی میگوید، انگار خود او یا کسانی که او میشناسد، تحلیل های جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی و علل فروپاشی شوروی انجام داده اند که نه تئوری پردازی های پر آب و تاب بوده و نه بی محتوی تاریخی! شاید خسروی مقالات خود را در این مجموعه و بویژه درباره «ماتریالیسم غیر فلسفی» و « نتایج تازه» ای که او گمان میکند از نظریاتش بیرون میآید، ریشه یابی علل فروپاشی شوروی میداند!؟

نکته دوم  در مورد گریزاز بحران کنونی خواه در غرب و خواه  در شرق، به فلسفه است. گویا خسروی ضروری و عاجل میبیند که در این مقاله و احتمالا در دو کتاب خویش، پاسخ مسائلی از این دست و یا بدست آوردن «نتیجه ای تازه » را،  که او مستقیما و با پاسخ دادن به خودشان مقدور نمیداند، با رفتن در «عمق» فلسفه و مثلا فهمیدن اینکه میتوان ماتریالیسم مارکس را  نه ماتریالیسم مثلا دیالکتیکی بلکه «ماتریالیسم پراتیکی» شمرد!، بیابد و آنها را حل کند!

نکته سوم نسبت دادن دیدگاههایی به ماتریالیست هاست که خیلی با واقعیت تطبیق نمیکند. او ماتریالیستها را کسانی میداند که مثلا«... فلسفه را تنها گپ و گفت هایی فارغ و البال  در باره عدم و وجود و لاهوت و ناسوت » و یا « قلمبه بافی های بی محتوی و ناشی از سیری و بی خیالی به شمار میآورند» و یا کسانی که  « روشن شدن» شدن تکلیف تقدم ماهیت بر وجود یا وجود بر ماهیت ایده بر ماده و یا ماده بر ایده،» برایشان تمامی فلسفه است و یا «آنها که وقتی قصد دارند خیلی جدی و عمیق سخن بگویند، فلسفه را بحث درباره امور«کلی» و«انتزاعی» میدانند، و البته درکشان از این واژه ها هم کلی و انتزاعی است، و دریک کلام برای آنها که فلسفه را فلسفی میفهمند.» ما حقیقتا نمیدانیم که این «فیلسوف» و این «دانای کل» در مورد کدام ماتریالیستها صحبت میکند. زیرا صد یک ماتریالیستها( و ما در مورد ماتریالیستهای واقعی صحبت میکنیم)، حتی ماتریالیستهای مکانیکی و متافیزیکی نیز این گونه که خسروی ترسیمشان میکند، نمی اندیشند.

  و به عنوان چهارمین نکته: اگر به تمامی آنچه در این بخش دوم صحبت وی آمده دقت کنیم، نکته مرکزی یا با اهمیت تر آن را، که  مضمون کل مقاله متوجه آن است، نقد جدالی خواهیم یافت که در مورد تقدم و تاخر ماده و ذهن میان ایده آلیستها و ماتریالیستها موجود بوده است.  تقابل خسروی در این صحبتهایش، نه با ایده آلیستها بلکه با ماتریالیستهاست. تو گویی این تنها ماتریالیست ها ( و همانطور که پایین تر خواهیم دید انگلس و بعدها لنین) بوده اند که این بحث تقدم و تاخر ماده و ذهن را پیش گذاشته اند و ایده آلیستها، همه از این بحث بری بوده اند!

                    

                                                                                             ادامه دارد.  

 

                                                                                              م- دامون

                                                                                           

                                                                                              مهر91

افزوده ها

* در نوشته خویش به نام مبارزه خودبخود ی- بورژوایی و مبارزه طبقاتی - کمونیستی کارگران وعده داده بودم، که در مقاله ای مستقل به نقد نظریه انحرافی و ضد دیالکتیک ماتریالیستی مارکسیسم یعنی ماتریا لیسم پراتیک دست زنم. زیرا بحث درباره این نظریه خود به مقاله ای مفصل احتیاج داشت و در صورتی که در همان مقاله به آن توجه میکردم ، به هر حال، مجبور بودم بسیاری نکات را خلاصه و بدون توضیح مکفی طرح و  بررسی کنم.  برای اینکه خلف وعده نشود، بدنبال فرصتی بودم تا هم کم و بیش درباره این نظریه مقالات بیشتری بیابم( بویژه یک مقاله که هنوز پیدایش نکرده ام) و هم فرصت مرور بیشتری بر آنچه تا کنون خوانده بودم، داشته باشم. اینک فرصت این نقد پیدا شده است. نقدی که به مرور بخش های مختلف آن، از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

1- اشتباه نشود! آنچه مورد نقد ماتریالیستی ماست، همانا جهان بینی عرفانی این شعراست که بنیان و مرکزاصلی دیدگاه ایدئولوژیک آنها را تشکیل میدهد و بویژه پذیرش، پیروی و تقلید از آن  در زمان حاضر است و گر نه  این  شعرای بزرگ مورد احترام عمیق ما هستند و بخشی از مضامین اندیشمندانه، پیشرو و امید آفرینی که در اشعاراین هنرمندان، در زمان خودشان وجود داشته است، شایسته   ستایش و قدردانی.  برخی از این مضامین که توانسته وجوهی از عام ترین وجود انسان اجتماعی - طبقاتی، و جامعه ای که بر پایه  زر و زور،  نیرنگ و ریا، تظاهر و بی فرهنگی استوار است را، بازگو کند، تا زمان حاضر تداوم یافته و به سادگی نیز ارزش خود را در فرهنگ ایران از دست نخواهد داد. ستایش و نقد، وظیفه ما در مورد عالی ترین اندیشه ها و ژرفترین احساسات  بزرگان فرهنگ و ادب گذشته ما، فیلسوفان، دانشوران سیاست و تاریخ، شاعران و نویسندگان ماست.

2-  به دلیل تحجر و عقب ماندگی سیاستگذاران جمهوری اسلامی و ترسشان از کوچکترین تلالو نظریات مخالف حتی لیبرالی و رفرمیستی در زمینه فرهنگ، امکان فعالیتهای مداوم فرهنگی مقدور نبود. سانسور شدید بر مجلات فرهنگی روشنفکر پسند اعمال میشد و با کوچکترین  «انحراف» و «زیاده روی» مجلات ( و حتی برنامه های فرهنگی تلویزیون) بسته (یا تعطیل) میشدند. تنها برخی مجلات سینمایی تا حدودی توانستند انتشار خود را تداوم بخشند. جمهوری اسلامی زمانیکه فعالیتهای فرهنگی را بر نتافت و همه ی راهها را بست، برای برقراری سوپاپ و خالی کردن انرژی ها به بخش ورزش روی آورد و تقریبا آزادی و دمکراسی ای برای این بخش بوجود آورد که تقریبا قابل قیاس با بخش فرهنگی نبود. اگر به این بخش نگاه کنیم، از فردوسی پور منتقد «گستاخ»  در تلویزیون!؟ که بگذریم میبینیم در این بخش بیشتر چیزها مجاز است. از افشاگری و حرف های چاله میدانی و دشنام مربیان، بازیکنان و روسای باشگاه هها به یکدیگر گرفته تا نقد های  بدون لفافه و«جسورانه»  از تمامی روسای بخش های مختلف ورزش. حرفها و نقدهایی که از برنامه های ورزشی تلویزیون پخش میشود. اگر کسی بخواهد در مورد وضع دمکراسی در جمهوری اسلامی از روی بخش ورزش قضاوت کند، خواهد گفت که این دمکراسی که در ایران وجود  دارد شاید در کمترکشوری وجود داشته باشد!؟

3-  جریان حزب کمونیست ایران (م - ل- م) در دوره ای از حیات خود کوشید تا از اصول مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم دفاع کند و  از این رو به مبارزه با جریانات مخالف رویزیونیستی و ترتسکیستی پرداخت که درمجموع از نظر ترویجی مثبت بود. ولی خود این جریان نیز دچار انحرافات جدی در برخی مباحث اصولی بود و از این رو نقادی های اینان آن تاثیر لازم را که میبایست داشته باشد، نداشت و نمیتوانست داشته باشد.

4- البته کتاب دفترهای فلسفی لنین نسبت به این کتاب بویژه از لحاظ مسئله دیالکتیک، گسترش یافته تر و تکامل یافته تر است، ولی بیشتر منتقدان از زاویه نفی ماتریالیسم به نقد آن میپردازند(از جمله همین مسئله تقدم ماده بر ذهن و یا ماتریالیسم نظریه بازتاب یا شناخت) و نه جانبداری از گسترش یا تکامل دیالکتیک. در بخش های بعدی به این مسئله بیشتر خواهیم پرداخت.

5- کمال خسروی، نقد ایدئولوژی، انتشارات اختران، چاپ اول 1383

6-  اوه! خسروی نقاد! دیر آمده ای! و گمان میکنی اولین نفری!  اگر میخواستی با «درک سنتی» و «بسیار رایج» از آموزه مارکس مقابله کنی، بهتر میبود به سراغ رویزیونیسم و ترتسکیسم میرفتی!؟ زیرا این درکها در جنبش بخت برگشته و وامانده چپ ایران (و درحال حاضر تقریبا در بیشتر کشورها) بسی سنتی تر و رایج تراز اصل آموزش مارکسیسم است که سالهاست بوسیله این حضرات و تمامی رویزیونیستها به فراموشی سپرده شده است!      


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر