استراتژی«گذار» جمهوری خواهان، «سنتز»
خودخوانده ای
برای استراتژی های رفرم و انقلاب(9- بخش پایانی)
نقد نظرات لیبرال- رفرمیستی احمد هاشمی( بخش چهارم)
تحریف تاریخ مبارزات ایدئولوژیک - طبقاتی
تصحیح یک اشتباه. در بندی که با این عبارت آغاز می شود«تا دوران پیش از جنگ جهانی اول احزاب سوسیال دموکرات ...»دوبار «جنگ جهانی دوم» به کار رفته که اشتباه است و جنگ جهانی اول درست است و با عرض پوزش تصحیح می گردد. 12 مهر 1403
"با درگذشت انگلس، مسئله رفرم یا انقلاب، موضوع مرکزی در میان سوسیال دموکرات های آلمان شد. بحث بر سر این مسئله به سرعت به موضوع مبارزه ایدئولوژیک بین “رویزیونیست های سوسیال دموکرات” و “ارتدکس های مارکسیست” تبدیل گشت. این بحث در پراتیک اجتماعی جنبش کارکری و سوسیالیستی تحت عنوان راه رفرمیستی و راه انقلابی بازتاب یافت."( گذار دموکراتیک در ایران، اهداف، برنامه، راهکار و دور باطل رفرم یا انقلاب چپ تاریخی)
در این بند چند واقعیت تاریخی تحریف و برخی مسائل درهم شده و برخی نیز اگر بی اطلاعی نویسنده در کار نباشد به گونه ای شبهه آفرین طرح شده است.
نخست این که نویسنده می خواهد بگوید که پیش از مرگ انگلس مبارزه ای میان دو گرایش انقلابی و رفرمیستی در میان جریان های کمونیستی وجود نداشته و این به این دلیل بوده است که مثلا مارکس و انگلس به هر دو راه انقلاب و رفرم به گونه ای برابر می نگریستند و به اصطلاح به آنها نگاه غیر«مطلقی» داشتند.
این جز تحریف نظرات مارکس و انگلس چیز دیگری نیست. مارکس و انگلس انقلابی بودند و برای آن ها قاعده و قانون اصلی، انقلاب یعنی انقلاب قهرآمیز بود. آنها البته نه علیه هر گونه رفرمی، اما علیه هر گونه گرایش رفرمیستی و رفرمیست ها درون احزاب سوسیال دموکرات و کارگری مبارزه می کردند. این مبارزه در زمانی که مارکسیسم یکی از جریان های سوسیالیستی بود با دیگر جریان های سوسیالیستی رفرمیست صورت می گرفت و از زمانی که مارکسیسم در میان جریان های سوسیالیستی پیروز شد در مبارزه با رویزیونیست های درون احزاب سوسیال دموکرات پیش رفت. جدا از مبارزه با رفرمیست ها در میان سازمان های چپ انگلستان و همچنین خطابیه به اتحادیه ی کمونیست ها( 1850) که بخش هایی از آن علیه رفرمیست های خرده بورژوازی دموکرات است، نمونه ی بارز آن مبارزه درون خود حزب سوسیال دموکرات آلمان علیه «جلا دادن دموکراسی بورژوایی» و راه رفرمیستی زیر نام«دولت آزاد خلقی» بود.
لنین در این خصوص می نویسد:
«...«دولت آزاد خلقى» يکى از خواست هاى برنامه و شعار ورد زبان سوسيال دمکرات هاى آلمان در سال هاى هفتاد(یعنی زمان مارکس و انگلس ) بود. در اين شعار هيچ گونه مضمون سياسى وجود ندارد به جز يک توصيف پرطنطنه خرده بورژوا مآبانه از مفهوم دمکراسى. چون در اين شعار به طور علنى به جمهورى دمکراتيک اشاره مي کردند، انگلس هم در اين حدود حاضر بود از نظر تبليغاتى «براى مدتى» آن را «موجه شمارد». ولى اين شعار جنبه اپورتونيستى داشت زيرا نه تنها دمکراسى بورژوايى را جلا می داد( یعنی مبارزه ی تدریج گرا و مسالمت آمیز و رفرمیستی را اساسی می دانست) بلکه علاوه بر آن از عدم درک انتقاد سوسياليستى از هر نوع دولتى به طور اعم حکايت مي کرد. ما طرفدار جمهورى دمکراتيک هستيم زير در دوران سرمايهدارى اين جمهورى براى پرولتاريا بهترين شکل دولت است، ولى ما حق نداريم اين نکته را فراموش کنيم که در دمکراتيکترين جمهورى بورژوايى هم نصيب مردم بردگى مزدى است. وانگهى هر دولتى«نيروى خاص براى سرکوب» طبقه ستمکش است. لذا هيچ دولتى نه آزاد است و نه خلقى. مارکس و انگلس اين موضوع را به کرّات در سال هاى هفتاد براى رفقاى حزبى خود توضيح دادهاند.»( مجموعه آثار یک جلدی، دولت و انقلاب، ص 523، تاکید از لنین است- عبارات داخل پرانتز از ماست)
ضمنا در همین بخش لنین سخنانی از انگلس را نقل می کند که به نظرات دورینگ سوسیال دموکرات اشاره دارد که در آنها انقلاب قهری جایگاه یک قاعده ی انقلابی را کسب نمی کند:
« «.. درباره اين که قوه قهريه در تاريخ نقش ديگرى نيز ايفا می کند.(علاوه برعامل شر بودن) که همانا نقش انقلابى است، درباره اين که قوه قهريه، بنا به گفته مارکس، براى هر جامعه کهنهاى که آبستن جامعه نوين است، به منزله ی ماماست، درباره اين که قوه قهريه آنچنان سلاحيست که جنبش اجتماعى به وسيله ی آن راه خود را هموار می سازد و شکل هاى سياسى متحجر و مرده را در هم می شکند - درباره هيچ يک از اين ها آقاى دورينگ سخنى نمیگويد. فقط با آه و ناله اين احتمال را مي دهد که براى برانداختن سيادت استثمارگران، شايد قوه قهريه لازم آيد - واقعا که جاى تأسف است! زيرا هرگونه به کار بردن قوه قهريه بنا به گفته ايشان، موجب فساد اخلاقى کسانى است که آن را به کار می برند( بد بودن خشونت و «خشونت پرهیزی» حضرات گذارطلبان رفرمیست) و اين مطالب عليرغم آن اعتلاى اخلاقى و مسلکى شگرفى گفته مي شود که هر انقلاب پيروزمندانهاى با خود به همراه مي آورد! اين مطالب در آلمانى گفته مي شود که در آن تصادم قهرى، تصادمى که به هر حال ممکن است به مردم تحميل گردد، حداقل اين مزيت را دارد که روح آستانبوسى، روحى را که در نتيجه خوارى و ذلت جنگ سى ساله در اذهان مردم رسوخ کرده است، از بين ببرد. و آن وقت اين شيوه تفکر تيره و پژمرده و زبون کشيشانه جسارت دارد خود را در برابر انقلابىترين حزبى که تاريخ نظير آن را نديده است عرضه دارد؟»( همانجا، ص 524 - عبارت داخل پرانتز از ماست)
به این ترتیب مبارزه ی دو راه انقلابی و رفرمیستی نه پس از درگذشت مارکس و انگلس بلکه از همان آغاز فعالیت انقلابی آنها و در تمامی دوران آنها نیز وجود داشت و بخشی از مبارزه ی دو خط خواه در تاریخ مبارزه ی مارکسیسم با دیگر جریان های سوسیالیستی و خواه در تاریخ خود مارکسیسم از زمان پیروزی نهایی آن بر دیگر جریان های سوسیالیستی بود.
مساله ی دیگر عنوان کردن«رویزیونیست های سوسیال دموکرات» و«ارتدوکس های مارکسیست» آن هم پس از درگذشت انگلس است آن چنان که گویی ما با دو جریان روبرو بوده ایم؛ سوسیال دموکرات هایی که مارکسیست نبودند و مطلقا رفرمیست بودند و مارکسیست هایی که «ارتدکس »بودند و هر گونه رفرمی را مردود می شمردند.
تا دوران پیش از جنگ جهانی اول احزاب سوسیال دموکرات همان احزابی بودند که برای سوسیالیسم مبارزه می کردند. پس از جنگ جهانی اول و با مواضعی که اکثر احزاب سوسیال دموکرات در مورد جنگ جهانی اول در انطباق با بورژوازی امپریالیست خودی گرفتند این نام به لجن کشیده شد و در نتیجه لنین در کنگره ی حزب بلشویک در آوریل 1917 خواه به دلیل مزبور و خواه به این دلیل که «سوسیال دموکراسی» خواست نهایی مارکسیست ها نبوده بلکه جامعه ی بی طبقه ی کمونیستی خواست نهایی آنهاست خواستار تغییر نام سوسیال دموکرات به کمونیست شد. از آن زمان که احزاب انقلابی نام کمونیست را برگزیدند و دیگر از نام سوسیال دموکرات استفاده نکردند، سوسیال دموکرات ها به احزابی نماینده ی رویزیونیست ها تبدیل شدند.
بر این مبنا رویزیونیست ها و امثال برنشتین در اواخر قرن نوزدهم و در پیش از جنگ جهانی اول به عنوان بخشی در درون احزاب سوسیال دموکرات ها فعالیت می کردند اما این به معنا نبود که احزاب سوسیال دموکرات و همه ی اعضای آنها تا پیش از جنگ جهانی رویزیونیست بودند.
از سوی دیگر«مارکسیست های ارتدکس» یا «مارکسیست های دگماتیک» نامی بود که جریان های رویزیونیست به مارکسیست های که نقش عمده را در احزاب سوسیال دموکرات داشتند می دادند. و این به معنا بود که آنها به اصول و قواعد مارکسیسم که مارکس و انگلس طرح کرده بودند پاییند بودند و آنها را به عنوان پایه و اساس اهداف و برنامه ی و عمل خود قرار می دادند. اما این به این معنا نبود که آنها «دگماتیک» و مثلا خواهان «مطلق» کردن راه انقلاب و و نفی مطلق هر گونه رفرم بودند. مارکسیست ها همان گونه که مارکس و انگلس از آنها خواسته بودند مارکسیسم را راهنمای عمل به شمار آورده و از یک سو در صدد انطباق آن با شرایط کشور خویش بودند واز سوی دیگر خواهان پیشبرد و تکامل آن بر مبنای تغییرات جهان و تجارب تازه ای که کسب می کردند. تفاوت مارکسیست - لنینست ها با رویزیونیست ها، وفاداری آنها به مبانی و اصول و قواعد اساسی ای بود که مارکس و انگلس بنیان نهاده بودند و نه «دگماتیک» بودن آنها.
پایین تر هاشمی می نویسد:
"با نگاهی به تجارب تاریخی چپ، اکنون بدون هیچ تردیدی می توان گفت که مطلق سازی راه رفرمیستی و مطلق گرائی راه انقلاب، یکی از دلایل شکست تاریخی چپ تا کنون بوده است."
اگر منظور از شکست تاریخی چپ، شکست حکومت های دیکتاتوری پرولتاریا در کشورهای سوسیالیستی به ویژه در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و بلوک سوسیالیستی باشد( بیشتر این حضرات رویزیونیست چین را پیش از تنگ سیائو پینگ سوسیالیستی نمی دانند و پس از به دست گرفتن قدرت به وسیله ی رویزیونیست ها سوسیالیستی خطاب می کنند!) این شکست ها ربطی به مطلق سازی دو راه رفرم و انقلاب ندارد. در واقع خود انقلاب ها پیروز شده بودند و حکومت سوسیالیستی برقرار شده بود. چنین تقابلی اساسا به مساله ی راه سرنگونی حکومت های ارتجاعی و دگرگونی نظام سرمایه داری مربوط بوده و پیش از پیروزی انقلاب ها اهمیت اساسی داشت و نه پس از پیروزی انقلاب.
اما اگر منظور از آن شکست احزاب چپ در گرفتن قدرت سیاسی باشد آن گاه باید گفت نه مطلق کردن هر یک از این دو، بلکه مطلق کردن رفرم و اتخاذ استراتژی رفرمیستی بوده است که مانع رسیدن احزاب رویزیونیست و رفرمیست( خواه اروکمونیست ها و خواه احزاب طرفدار سوسیال امپریالیسم شوروی) به قدرت شده است. تا کنون موردی نبوده است که انقلابی در کشوری معین به این دلیل توان سرنگونی حکومت استبدادی و یا دیکتاتوری بورژوازی را در آن کشور نداشته که مثلا مارکسیست - لنینست ها آن کشور موضع درست در مورد رفرم و توان استفاده ی درست از تاکتیک رفرم درکنار استراتژِی راه اساسی یعنی انقلاب (قهرآمیز) نداشته اند و مثلا «چپ روی» کرده اند.
در مورد تقابل دو راه رفرمیستی و انقلابی قطعا آنها که رفرمیست بودند راه تغییر حکومت از راه رفرم را مطلق می کردند و همین امر منجر به تجدیدنظر در مبانی اساسی مارکسیسم به وسیله ی آنها می شد، اما آنها که انقلابی بودند گرچه برای تغییر حکومت راه انقلاب را قاعده ی اساسی می دانستند اما این به این معنا نبود که همیشه و هر زمان با هر گونه رفرمی( رفرم هایی که بتوان از آنها در جهت بهبود وضعیت طبقه ی کارگر و پیشرفت انقلاب استفاده کرد) مخالف باشند. به این ترتیب آنها انقلاب را به این معنا مطلق نمی کردند که هر گونه خواست رفرم را طرد کند.
این خط کشیدن به روی تاریخ واقعی به بچگانه ترین و مضحک ترین و ساده لوحانه ترین شکل آن است. نگاهی به تاریخ نشان می دهد که انقلاب ها با قهر انقلابی به پیروزی رسیدند و نه با رفرم؛ و برای تحقق و پیشرفت و پیروزی انقلاب، مبارزه با رفرمیسم مبارزه ای اساسی بود. اما این که این انقلاب ها بعدا شکست خوردند ربطی به چگونگی پیروزی شان نداشت. این مساله اساسا به ساخت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی به ارث رسیده از سرمایه داری و تضادهای درون سوسیالیسم بر می گردد و نه به چگونگی راه سرنگونی حکومت های مرتجع.
هاشمی می نویسد:
"تجربه سال های اولیه جنبش کارگری و سوسیال دموکراسی با وجود دو خط مشی متفاوت، اما بدون مطلق گرایی و همراه با واقع بینی، نتایج درخشانی برای جنبش کارگری و سوسیال دموکراسی داشته است:
نتیجه بحث های نظری – سیاسی در این دوره تکوین دو خط مشی متفاوت در جنبش کارگری و سوسیال دموکراسی بود. با بیان ساده می توان این دو خط مشی را به مدل سوسیالیستی لاسال و مدل سوسیالیستی مارکس تقسیم نمود.
در چهارچوب مدل لاسال دولت نقش مرکزی را بازی می کند. دولت باید دموکراسی، آزادی های اجتماعی و برابر حقوقی شهروندان را تامین نماید. دولت موظف است سیستم اجتماعی عادلانه ای را ایجاد کند که در آن سیستم، انتخابات همگانی، تعلیم و تربیت برابر و همچنین زندگی شرافتمندانه برای همه شهروندان تضمیین گردد.
در مدل مارکس اقتصاد نقش مرکزی دارد، براساس این مدل تنظیم و ایجاد یک سیستم عادلانه اجتماعی، کافی نیست بلکه باید اقتصاد خود عادلانه و دموکراتیک گردد و این امر وقتی عملی است که مالکیت شخصی بر ابزار تولید ممنوع گردد.
هرچند مارکس تاثیر متقابل دیالکتیکی تغییرات تدریجی در اقتصاد را تایید می نمود، اما معتقد بود که در نهایت اقتصاد تعیین کننده می باشد."
دو مبحثی که التقاط میان آنها به عمل آمده است یکم مبحث اقتصادی است که از دیدگاه مارکس زیرساخت جامعه خوانده شده و روساخت های سیاسی و فرهنگی در تحلیل نهایی از آن تبعیت می کنند. این در تمامی جوامع از آغاز تا کمونیسم صادق است.
مبحث دوم این است که منافع اساسی طبقه از طریق کدام یک از وجوه اقتصادی و سیاسی و فرهنگی بیان می گردد. در اینجا نظریه ی مارکس سیاست را مقدم می داند و نه اقتصاد را. از این رو در مارکسیسم در بیان منافع طبقه و مبارزه ی طبقاتی، سیاست بر اقتصاد تقدم دارد.
تقدم سیاست و نقش تعیین کننده ی آن در قبال اقتصاد در دوران گذار از نظام سرمایه داری به نظام سوسیالستی نیز وجود دارد. دیکتاتوری پرولتاریا شکل سیاسی دوران گذار است. دیکتاتوری پرولتاریا یعنی دولت انقلابی پرولتاریا ابزار اساسی طبقه ی کارگر در تغییر و تحول سوسیالیستی جامعه در تمامی عرصه های اقتصاد، سیاست و فرهنگ است.
این دیکتاتوری قهر و زور و اجبار را برای تحول جامعه علیه استثمارگران و ستمگران و ایدئولوگ های به اصطلاح کمونیستی که از حزب کمونیست سر بر می آورند و تن به تغییر سوسیالیستی روابط تولید و روساخت سیاسی و فرهنگی نمی دهند و برعکس راه سرمایه داری را فرموله می کنند و رهرو آن هستند، به کار می برد.
چنان که دیده می شود با مشتی عبارت بی خاصیت که مارکس گفته اقتصاد تعیین کننده است و غیره نقش سیاست در مارکسیسم و نقش دولت دیکتاتوری پرولتاریا در رهبری مبارزه ی طبقاتی در دوران گذار از سرمایه داری به کمونیسم ماست مالی می شود و مارکس انقلابی در مقابل لاسال اپورتونیست و به اصطلاح «سیاسی» به یک فرد«اقتصادی» تبدیل می شود.
هاشمی در ادامه ی همین عبارات خویش می نویسد:
"بیش از نیم قرن ترکیب دو مدل لاسالی و مارکس مبنای عمل سوسیال دموکراسی بود، در این نیم قرن سوسیال دموکراسی در اوج خود قرار داشت و در آستانه قرن بیستم قدرتمند ترین حزب زمان خود بود."( تاکید از هاشمی)
«دوره ی دوم (١٩٠٤-١٨٧٢) فرق اش با دوره ی اول «مسالمت آميز» بودن آن و فقدان انقلاب در آن است. باختر کار انقلاب هاى بورژوازى را به پايان رسانده است. خاور هنوز به آنها نرسيده است.»(مقدرات تاریخی آموزش مارکس- مجموعه آثار یک جلدی، ص 29)
«باختر وارد مرحله تدارک «مسالمت آميز» براى دوران آتى می گردد. همه جا احزاب پرولتاريايى که از حيث پايه خود سوسياليستى هستند تشکيل مي شوند و طرز استفاده از پارلمانتاريسم بورژوازى، طرز ايجاد مطبوعات روزانه خود، مؤسسات تعليم و تربيتى خود، اتحاديههاى کارگرى خود و تعاوني هاى خود را مي آموزند. آموزش مارکس پيروزى کامل به دست مي آورد و دامنه می گيرد. جريان انتخاب و جمع آورى نيروهاى پرولتاريا، آمادگى وى براى نبردهاى آينده آهسته و پيوسته پيش مي رود.»
«ديالکتيک تاريخ چنان است که پيروزى مارکسيسم در زمينه تئورى، دشمنان را وادار می کند که به لباس مارکسيست درآيند. ليبراليسم ميان پوسيده کوشش می کند به شکل اپورتونيسم سوسياليستى خود را احيا نمايد. دوره تدارک نيرو براى نبردهاى عظيم را آنها به معنى امتناع از اين مبارزات تعبير می کنند. آنها بهبود وضعيت بردگان را براى مبارزه بر ضد بردگى مزدورى به اين معنى تشريح می کنند که بردگان حق آزادى خود را به پول سياهى فروختهاند. با جُبن و ترس «صلح اجتماعى»(يعنى صلح با بردهدارى) و چشم پوشى از مبارزه طبقاتى و غيره را ترويج مي کنند. اينان در ميان عمّال پارلمانى سوسياليست و انواع پشت ميز نشين هاى جنبش کارگرى و از روشنفکران «سمپاتيزان» تعداد کثيرى طرفدار دارند.»( تاکیدها از لنین است)
در پاره ی هشتم که نام دور باطل رفرم یا انقلاب و نتایج آن دارد هاشمی می نویسد:
"...با نگاهی به انفلاب اکتبر که الگوی معتبر چپ تاریخی است، می توان گفت، که انقلاب فوریه رخ داد و آمد، حتی کسی مثل لنین که معروف به معمار و مهندس انقلاب اکتبر است و چارچوب فکری مشخص و منسجمی داشت، در برآمد این انقلاب نقشی نداشت.
خیر! بلشویک ها اصلا ارواحی بودند که یک باره در دوران فوریه و اکتبر از آسمان به زمین روسیه نزول کردند و چون دیدند قدرت کف خیابان افتاده آن را برداشته و بالا کشیدند!
چرندیاتی از این گونه را تنها هانا آرنت مداح دموکراسی امپریالیستی می تواند بگوید.
بلشویک ها حتی اگر اتحاد مبارزه در راه آزادی طبقه ی کارگر را در نظر نگیریم(فعالیت انقلابی لنین از اوائل دهه ی نود آغاز شد و این سازمان کمونیستی در سن پترزبورگ در اواسط همان دهه پدید آمد)از زمان نخستین کنگره ی حزب سوسیال دموکرات در 1898حدود 19 سال پیگیرانه و با صرف انرژی فراوان و فداکاری و دادن قربانیان بسیار توانستند در جنبش کارگری نافذ شده و پیشروترین و انقلابی ترین کارگران را در حزب خود جای دهند. آنها در طول جنگ جهانی نخست مبارزات طولانی ای را برای تبدیل جنگ جهانی به جنگ داخلی پیش بردند و ضمن نقش در اعتصاب های آغازگر انقلاب فوریه و انقلاب، در فاصله ی بین فوریه و اکتبر با سیاست ها و تاکتیک هایی دقیق توانستند منشویک ها و اس آرها و دولت بورژا- امپریالیستی را افشا کرده شرایط را برای قیام پیروزمند پرولتاریایی اکتبر فراهم کنند. عامل اساسی شکست توطئه های دولت علیه جنبش طبقه ی کارگر و دهقانان بلشویک ها بودند. عامل اساسی افشای سیاست های جنگ طلبانه دولت حاکم، بلشویک ها بودند. عامل افشای توطئه ی ژنرال کورنیلوف و مبارزه ی علیه آن بلشویک ها بودند. این بلشویک ها بودند که بیش از هر نیروی انقلابی دیگری در معرض یورش نیروهای ارتجاعی دولت بورژوا امپریالیستی روسیه پس از فوریه قرار گرفتند...
قدرت کف خیابان نیفتاده بود بلکه بلشویک ها که لنین صدر آنها و انقلابیونی همچون استالین و سوردولف و درژینسکی و کالنین و مولوتوف رهبران اصلی شان بودند، پس از حدود دو دهه کار مداوم و سخت و پیگیرانه طبقه ی کارگر را برای گرفتن آن آماده کرده بودند.
هرمز دامان
نیمه ی دوم مرداد 1403
پیوستلنین - نیروی محرکه تاریخ از نظر مارکسیسم و لیبرالیسم
اشتباهات اساسی تمام این دلایل اپورتونیستی در چه نهفته است؟ در این دلایل تئوری سوسیالیستی مبارزه طبقاتی بمثابه تنها نیروی محرکه تاریخ در حقیقت با تئوری بورژوایی «همبستگی» و پیشرفت «اجتماعی» جابجا شده است. مطابق آموزش های سوسیالیسم یعنی مارکسیسم (هم اکنون کسی نمی تواند به طور جدی از سوسیالیسم غیرمارکسیستی صحبت کند) نیروی واقعی محرکه تاریخ، مبارزه انقلابی طبقات است. رفرم ها زائیده یک چنین مبارزه ای هستند، زائیده بدین خاطر که تلاش های ناموفق را برای تضعیف و کند کردن این مبارزه و غیره منعکس می کنند. مطابق آموزش های فلاسفه بورژوا نیروی محرکه پیشرفت، همبستگی تمام عناصر جامعه است که به «ناکامل» بودن این یا آن «مؤسسه» اجتماعی پی برده اند. آموزش اولی ماتریالیستی و دومی ایده آلیستی است. اولی انقلابی و دومی رفرمیستی است. اولی پایه تاکتیک های پرولتاریا را در شرایط حاضر کشورهای سرمایه داری می ریزد و دومی پایه تاکتیک های بورژوازی را تعیین می کند.
از « باز هم درباره دومای وزارتی» (28 ژوئن 1906) بازگویه از برگزیده نوشته ها در باره ی مارکسیسم و رویزیونیسم.