۱۴۰۲ تیر ۱۵, پنجشنبه

دو نوع دیکتاتوری، دو نوع دموکراسی

 
 دو نوع دیکتاتوری، دو نوع دموکراسی
 
دیکتاتوری بورژوایی و دموکراسی بورژوایی دو روی یک سکه هستند و دو جهت یک تضاد را تشکیل می دهند. این دو در حکومت های بورژوایی به تناوب عمده و غیرعمده می شوند. در شرایطی که تکامل جامعه « آرام و تدریجی» و«مسالمت آمیز» است، جنبش طبقه ی کارگر قوی نیست، رهبری و سازماندهی انقلابی دارای قدرت توده ای و بنابراین شرایط را برای گرفتن قدرت ندارد، این دموکراسی بورژوایی است که تسلط نسبی می یابد و در سرو دم بریده ترین شکل خود در مورد طبقه ی کارگر و طبقه ی خرده بورژوا اعمال می شود. به این ترتیب در چنین مقاطعی جهت دموکراسی بورژوایی عمده و جهت دیکتاتوری آن، غیرعمده و یا پنهان و پوشیده است.
 
1
دیکتاتوری بورژوایی
و دموکراسی بورژوایی
دیکتاتوری و استبداد
از نظر سیاسی حکومت های استثمارگر و ستمگر در جهان به دو نوع تقسیم  شده می شوند؛ دیکتاتوری و استبدادی.
 در دیکتاتوری به شکل عام مثلا دیکتاتوری برده داران یونان یک دموکراسی میان طبقه ی حاکم وجود دارد. در استبداد دایره ی این دموکراسی در بین طبقه ی حاکم به بسته شده ترین شکل خود می رسد و به فرد حاکم و برخی از فامیل و بسته گان و اقوام وی محدود می گردد. در برابر دیکتاتوری بورژوایی( و دموکراسی بورژوایی)، در حکومت های استبدادی برده داری، فئودالی، و برخی از دیکتاتوری های بورژوایی نیروهای مولده ی اصلی که برده ها، دهقانان و کارگران هستند از حداقل حقوق نیز محروم هستند.
حکومت در کشورهای امپریالیستی
در دوران کنونی دیکتاتوری های بورژوایی در کشورهای امپریالیستی عموما به شکل دموکراسی های بورژوایی موجودیت دارند. در این گونه کشورها یک دموکراسی نسبتا واقعی میان طبقه ی حاکم و یک دموکراسی فریبنده و دروغین یا در حقیقت یک نمایش بیرونی و یا ظاهری دموکراسی برای گرم کردن سر طبقه ی کارگر و توده های طبقات میانی جامعه وجود دارد.
در مورد دموکراسی واقعی میان طبقه ی بورژوازی باید گفت احترام به دموکراسی و حقوق هر جناح در طبقه ی حاکم صد درصد نیست و این به آن علت است که تضاد و رقابت و مقابله ی همیشگی میان باندها و جناح ها و احزاب حاکم  وجود دارد و گاه که نمی توانند تضادهای خود را خواه در مورد مسائل خودشان و خواه در مورد  مسائل جامعه با گفتگو و بحث به پیش ببرند به ترور و حذف فیزیکی یکدیگر نیز می رسند. این امر حتی در تضاد بین جناح های بورژوازی یک قدرت امپریالیستی و جناحی از بورژوازی امپریالیست های دیگر نیز وجود دارد. در این موارد حذف مسالمت آمیز یک جناح بورژوا از قدرت در کشورهای دیگر بدون کوچک ترین احترام به صندوق رای، هم به کمک تبلیغات و خرج پول و توطئه صورت گرفته و هم  به وسیله ی ترور و حذف فیزیکی انجام یافته است.
استبداد
در استبداد سلطنتی و یا دینی همین دموکراسی سرودم بریده نیز عموما وجود ندارد. به جای آن یا دیکتاتوری های نظامی و یا استبدادهای سلطنتی و دینی وجود دارند. دیکتاتوری هایی در شکل جمهوری های به اصطلاح پارلمانی مانند ترکیه، کره جنوبی و برزیل و... نیز وجود دارند که تا حدود زیادی نسخه ی بدلی آن چیزی است که در کشورهای امپریالیستی موجود است.
در کشورهای استبدادی قرون اخیر کمتر شده که حکومت ها با تغییرات از بالا جای خود را به حکومت های دیگری بدهند مگر صحبت در مورد کشورهای زیرسلطه باشد. مثلا در آمریکای مرکزی و جنوبی که در آنها بر مبنای سیاست های امپریالیسم حاکم برخی زمان ها و تا کار خراب تر نشده و بحران ها رژیم را غرق نکرده، یک رژیم را بر می دارند و رژیم دیگری به جای آن می گذارند که گاه این امر با کودتاهای خونین صورت گرفته است. در وضعی جز این، در چنین کشورهایی عموما کار یا به مبارزه ی مسلحانه گروه های چپ و یا به انقلاب های قهرآمیز توده ای کشیده می شود. یکی از دلایلی که موجب شد دیکتاتوری های نظامی در برخی از این کشورها جای خود را به حکومت های دروغین سوسیالیستی و در حقیقت سوپاپ اطمینان بدهند همین مبارزه ی همیشگی توده ها و نیز وجود سازمان های مسلحی بود که از جنگ جهانی دوم به این سو همواره در حال مبارزه با حکومت بوده اند و به دلیل عقب مانده گی اقتصادی این کشورها و جدایی و دوری روستاها از یکدیگر امکان تداوم این جنگ ها برای دهه ها وجود داشت.
دیکتاتوری بورژوازی
دیکتاتوری بورژوایی و دموکراسی بورژوایی دو روی یک سکه هستند و دو جهت یک تضاد را تشکیل می دهند. این دو در حکومت های بورژوایی به تناوب عمده و غیرعمده می شوند. در شرایطی که تکامل جامعه « آرام و تدریجی» و«مسالمت آمیز» است، جنبش طبقه ی کارگر قوی نیست، رهبری و سازماندهی انقلابی دارای قدرت توده ای و بنابراین شرایط را برای گرفتن قدرت ندارد، این دموکراسی بورژوایی است که تسلط نسبی می یابد و در سرو دم بریده ترین شکل خود در مورد طبقه ی کارگر و طبقه ی خرده بورژوا اعمال می شود. به این ترتیب در چنین مقاطعی جهت دموکراسی بورژوایی عمده و جهت دیکتاتوری آن، غیرعمده و یا پنهان و پوشیده است.
اما در صورتی که شرایط جامعه به دلیل بحران های اقتصادی و یا جنگ ها و یا سیاست های در پیش گرفته شده از جانب طبقه ی بورژوازی در مورد مسائل اقتصادی، سیاسی و یا فرهنگی  بحرانی شود و یا به طور کلی از حال تکامل«آرام  و تدریجی» به حال سرعت گرفتن تحولات و مبارزات توده ای از حال«مسالمت آمیز» به حال قهرآمیز  گذر کند، جنبش طبقه ی کارگر و قوی باشد و از رهبری و سازماندهی انقلابی و پیشرو و کمونیستی برخوردار باشد، برای گرفتن قدرت خیز بردارد و بخواهد بورژوازی را سرنگون کند و حکومت خود را برپا دارد، جهت دیکتاتوری بورژوایی که پایه و اساس و ماهیت واقعی این حکومت هاست رو می آید و جهت دموکراسی بورژوایی به جهت غیرعمده تبدیل می شود و پوشیده می گردد.
یکی از معانی تسلط نسبی یکی بر دیگری این است که مثلا در شرایطی که دموکراسی بورژوایی عمده است در مقاطعی دیکتاتوری آن را قطع می کند. مانند سرکوب کردن جنبش های دهه ی اخیر و یا اکنون در فرانسه و یا سرکوب جنبش توده ای و ضد تبعیض نژادی که در دهه ی گذشته در آمریکا به وجود آمد به وسیله ی بورژوازی امپریالیست آمریکا.
دموکراسی بورژوایی
تفاوت اساسی دموکراسی بورژوایی و دیگر شکل های حکومت بورژوازی در وجود جامعه ی مدنی یا جامعه ی به اصطلاح بیرون از دولت و قدرت سیاسی حاکم است. یعنی مطبوعات، احزاب، سندیکاها و اتحادیه ها، نهادهای اجتماعی و فرهنگی و... 
 در این دموکراسی ها معمولا دو حزب قدرتمند طبقه ی حاکم وجود دارد و عموما این گونه است که حزب بورژوایی که قدرت دارد اگر در انتخابات رای نیاورد قدرت را به حزب بورژوایی دیگری که در انتخابات رای بیشتری آورده می سپارد و اسم این را هم«دموکراسی» گذاشته اند. 
در این کشورها عموما یک حزب سومی که نقش سوپاپ اطمینان را بازی می کند نیز وجود دارد. در مواقع حساس و بحران های اقتصادی و سیاسی که دو حزب توانایی کنترل اوضاع را ندارند و مردم از آنها ناامید و یا بیزار می شوند، این حزب سوپاپ وارد معرکه می شود و با فریب مردم، دو حزب اصلی حاکم و طبقه ی مسلط را نجات می دهد. سیاست های حزب سوپاپ معمولا رفاهی و نیز گاهی و تا حدودی بازکردن بیشتر فضای سیاسی و فرهنگی است. این گونه احزاب عمدتا برای جذب طبقه ی کارگر و لایه های زحمتکش خرده بورژوا ظاهر«چپ» دارند اما در بهترین حالت نماینده ی لایه های مرفه  و میانی خرده بورژوازی هستند. در اغلب کشورهای سرمایه داری این حزب سوم وجود دارد. حزب سیریزا که در هنگامه ی بحران یونان قدرت را در دست گرفت از نمونه های چنین حزبی است.
در قرن نوزدهم و تا حدودی نیمه ی نخست قرن بیستم که دموکراسی بورژوایی به نسبت تام و تمام بود، احزاب مبارز و انقلابی کمونیستی نیز آزاد بودند و اگر در انتخابات رای می آوردند می توانستند در پارلمان که به قول مارکس آغل بورژوایی است نماینده داشته باشند و فراکسیون تشکیل دهند. نمونه ی بارز این نوع دموکراسی بورژوایی کشور آلمان بود. در این کشور حزب سوسیال دموکرات آلمان( آن زمان نام حزب کمونیست بود) در بیش از دو دهه همواره در پارلمان نماینده داشت. آنها در دوره ای که انقلابی بودند توانستند از تریبون پارلمان برای افشای سیاست های طبقات حاکم و آگاهی بخشی به توده های طبقه کارگر استفاده کنند و خود پارلمان را نیز به عنوان وسیله ای در دست طبقه حاکم نشان دهند. در حال حاضر بساط این دموکراسی ها برچیده شده و دموکراسی های بورژوایی بی یال و دم و اشکم شده اند و جو را به گونه ای کرده اند که اگر کسی به ویژه در دانشگاه ها و مدارس عالی و یا محل کار خویش آشکارا بگوید کمونیست انقلابی است( نه ترتسکیست، نه چپ نویی، نه مارکسیسم غربی و اروکمونیسم بل کمونیسم انقلابی وفادار به مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم) هزار و یک برچسب می خورد و چنانچه به سرعت حرف اش را پس نگیرد و «تیزی» های خود را اصلاح نکند، دست اش از تمامی امور کوتاه می شود.
دو کلیشه ی رایج در مقابل دیکتاتوری بورژوازی
حکومت های بورژوازی نه از دموکراسی ای که طبقه ی حاکم در آن همواره بورژوازی بوده است و آن را جهت می داده است بلکه از «دموکراسی»( به طور عام یعنی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد) نام می برند. برای این که ماهیت این «دموکراسی» یعنی خصلت بورژوایی و سرمایه دارانه ی آن پوشیده بماند همین دموکراسی عام را در مقابل دو نوع حکومت قرار می دهند  و به این ترتیب دو کلیشه ی رایج خود را به وجود می آورد.
کلیشه ی نخست- دموکراسی و فاشیسم
از یک سو آن را در مقابل  نظام های فاشیستی قرار می دهند و نمونه های هیتلر و موسولینی و یا فرانکو را پیش می کشند و این در حالی است که این جریان ها در کشورهای خودشان از دل خود بورژوازی در آمده اند و این در شرایطی بوده است که یا جنبش کارگری و توده ای و نیز احزاب کمونیستی و انقلابی قوی بوده اند و یا وضع به گونه ای بوده که شرایط در داخل را باید برای جنگی با دیگر امپریالیست ها برای تقسیم جهان آماده می کردند.
در واقع در درون حکومت های بورژوازی همواره یک جناح فاشیستی وجود دارد که در شرایط معین روی کار می آید و عموما تمامی طبقه ی حاکم سرمایه دار پشت آن صف می کشد و همین فاشیسم تجلی تمامی بورژوازی( جمهوری خواه و دموکرات و سوسیال دموکرات و حزب کارگر و حزب دموکرات مسیحی و ...)می  گردد. جنگ دوم جهانی جنگ بین «دموکراسی» و فاشیسم نبود بلکه جنگ بر سر تقسیم دوباره ی جهان بین دول امپریالیستی بود.  
در هر صورت آنها در مقابل فاشیسم به عنوان دیکتاتوری، مفهوم «دموکراسی» را قرار دهند. و منظورشان از دمکراسی همین آزادی عقیده و بیان و مطبوعات و احزاب و اجتماعات و غیره است. 
آنچه آمد به این معنا نیست که این دو شکل حکومت یکی هستند بلکه به این معنا است که فاشیسم از آسمان نمی آید بلکه از خود طبقه ی بورژوا بر می خیزد و شکل فاشیستی به دیکتاتوری بورژوازی می دهد. بنابراین دیکتاتوری بورژوای است که می تواند هم به شکل دموکراسی بورژوایی حضور یابد وهم به شکل فاشیسم.
کلیشه ی دوم- دموکراسی و دیکتاتوری
کلیشه ی دوم این است که آنها حکومت خود را در مقابل حکومت های دیکتاتوری پرولتاریا قرار می دهند و می گویند آنها دیکتاتوری است اما حکومت ما «دموکراسی» است. به این ترتیب نه دیکتاتوری بورژوازی که دموکراسی بورژوایی تنها شکل آن است، بلکه این شکل را جدا از محتوی در مقابل حکومت های طبقه ی کارگر قرار می دهند.
از سوی دیگر آنها با برجسته کردن دموکراسی در مقابل دیکتاتوری، ماهیت دموکراتیک حکومت های دیکتاتوری پرولتاریا را که دموکراسی برای اکثریت استثمار شده گان است، پوشیده می دارند.
و بالاخره آنها «دموکراسی» را تنها مقابل حکومت هایی که واقعا دیکتاتوری پرولتاریا بوده اند قرار نمی دهند بلکه با قاطی کردن حکومت های انقلابی کمونیستی و ضدانقلابی سرمایه داری و رویزیونیستی، آن را در مقابل حکومت های اخیر نیز قرار می دهند. یعنی دموکراسی های بورژوایی خود را با حکومت هایی رویزیونیست ها در شوروی خروشچفی و یا چین تنگ سیائوپینگی و نیز کره شمالی و یا کوبا مقایسه می کنند و به طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش می گویند که این ها رژیم های کمونیستی هستند. روشن است که هر کس فکر کند شوروی خروشچفی - برژنفی یا چین تنگ سیائوپینگی کمونیستی بوده و یا هست و یا نظامی که در کره شمالی حاکم است کمونیستی است، از کمونیسم بیزار می شود و می گوید که همین «دموکراسی» بهتر از آن حکومت هاست.
و این در حالی است که شوروی لنین و استالین و چین مائوئیستی محبوب اکثریت کارگران و زحمتکشان اگاه جهان بود و کارگران همواره  از آن پشتیبانی می کردند. لنین در یکی از سخنرانی های خود برای کارگران می گوید دلیل اصلی این که که دیکتاتوری پرولتاریای ما توانست از پس هجوم 14 کشور امپریالیستی برآید پشتیبانی طبقه ی کارگر کشورهایی بود که با ما می جنگیدند. لنین ادامه می دهد که کارگران به هر شکل ممکن علیه دولت های حاکم بر کشور خویش مبارزه می کردند و حاضر نبودند در جنگ علیه کارگران شوروی شرکت کنند.( سخنرانی در کنگره کشوری کارگران حمل و نقل روسیه، منتخب آثار چهار جلدی، جلد چهارم، ص 615)
2
دیکتاتوری پرولتاریا 
و دموکراسی پرولتاریا
همانگونه که دیکتاتوری پرولتاریا در مقابل دیکتاتوری بورژوازی قرار می گیرد و تبدیل و تکامل دولت به عنوان دیکتاتوری طبقه ی استثمارگر به دیکتاتوری طبقه ی استثمار شده است، دموکراسی پرولتاریا نیز در مقابل دموکراسی بورژوایی قرار می گیرد و تبدیل و تکامل دموکراسی از دموکراسی برای اقلیت استثمارگر به دموکراسی برای اکثریت زحمتکش و استثمار شونده است.
در کشورها زیرسلطه دو مرحله در تکامل حکومت طبقه ی کارگر وجود دارد: دیکتاتوری خلق به رهبری پرولتاریا و دیکتاتوری پرولتاریا. جهات دیگر این دو، دموکراسی خلق و دموکراسی پرولتاریا است.
مضمون دموکراسی خلق در در دیکتاتوری دموکراتیک خلق ایران( که در مقابل دیکتاتوری بورژوازی ملی قرار می گیرد) عبارت از دموکراسی برای تمامی طبقاتی است که در مرحله ی تاریخی کنونی جامعه و مبارزه ی طبقاتی در ایران جزو خلق به شمار می آیند. یعنی طبقه ی کارگر که خود رهبر چنین حکومتی است، طبقه ی کشاورزان، تمامی لایه های خرده بورژوازی و بورژوازی ملی. به این ترتیب در این مرحله در صف خلق، سرمایه داران خرد و متوسط نیز وجود دارند.
از سوی دیگر دیکتاتوری خلق بر طبقه ی سرمایه داران بوروکراتیک - کمپرادور خواه هودار استبداد دینی و خواه نوع استبداد سلطنتی و تمامی عمال امپریالیست هاست. هر جا این جریان ها و یا کلا هر جریان ارتجاعی ای علیه دیکتاتوری دموکراتیک خلق دست به مبارزه  زده و یا اقدامی در جهت تخریب برنامه ها و یا سرنگونی آن به عمل آورد با مشت محکم طبقه ی کارگر و خلق مواجه خواهد شد.
در دیکتاتوری پرولتاریا که دوران برقراری سوسیالیسم است، هیچ استثمارگری در صف خلق نخواهد بود. بنابراین مضون این دموکراسی و آزادی برای تمامی زحمتکشان طبقات خلقی است که خود کار می کنند و نان از عرق خویش می خورند و کسی را استثمار نمی کنند. دیکتاتوری پرولتاریا تلاش جامعی خواهد کرد که این دموکراسی را به کمال یافته ترین صورت خود برساند.
 از سوی دیگر دیکتاتوری پرولتاریا علیه هر طبقه و هر لایه ی استثمارکننده خواهد بود و در عین حال در نبرد بین راه سوسیالیسم و راه سرمایه داری که نبردی طولانی است، علیه هر جریانی( و از جمله درون حزب کمونیست) که بخواهد راه سرمایه داری را در پیش بگیرد و آن را به نظام تحمیل کند دیکتاتوری اعمال خواهد کرد. 
دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی پرولتاریا در ایران  به روی دوش عالی ترین و تکامل یافته ترین دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی پرولتاریا در کشورهایی که سوسیالیسم برقرار شد و به ویژه دو تجربه ی سترگ دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی لنینی و استالینی و تجربه چین مائوئی قرار خواهد گرفت و تلاش خواهد کرد که از تمامی وجوه مثبت آنها یاد بگیرد و در عین حال تمامی اشکال مثبت آن را ارتقاء و غنا و ژرفا بخشد و به مرزهای نوینی تکامل دهد و از سوی دیگر از تمامی کمبودها و ضعف ها و اشتباهات آنها پرهیز کند. به این ترتیب دیکتاتوری پرولتاریا در ایران که نقطه ی آغاز آن دیکتاتوری دموکراتیک خلق است، می تواند و باید تکامل یافته تر از پیشینان خود باشد و مرزهای تازه و نوینی را آشکار سازد.اشکال ویژه ی این دیکتاتوری جدا از اتکا عام آن به تمامی تجارب گذشته طبقه ی کارگر جهان بر مبنای توجه به تجارب طبقه ی کارگر و خلق ایران، در روند مبارزه ی دو خط یعنی راه کمونیستی و راه سرمایه داری انکشاف خواهدیافت.
سخن از دموکراسی بدون بیان خصلت طبقاتی آن یعنی دموکراسی بورژوایی
 صحبت از«دموکراسی» بدون بیان خصلت طبقاتی آن یعنی دموکراسی لیبرالی و بورژوایی و یا در بهترین حالت یک تصور تخیلی از دموکراسی که در واقعیت برابر است با نفی مبارزه طبقاتی و یا به بیان دیگر آشتی طبقاتی یعنی موضع بینابینی خرده بورژوازی دموکرات لایه های میانی و مرفه خرده بورژوایی.   
 هرمز دامان
نیمه ی نخست تیرماه 1402

۱۴۰۲ تیر ۱۳, سه‌شنبه

اشاره ای به سرکوب جنبش های توده ای از جانب سرمایه داران امپریالیست فرانسه

 
اشاره ای به سرکوب جنبش های توده ای از جانب سرمایه داران امپریالیست فرانسه
 
مقایسه کردن های شیوه های سرکوب حکومت مرتجع فرانسه با حکومت مرتجع ایران
     در چند مورد که جنبشی در کشور فرانسه پدید آمد و از جمله همین جنبش کنونی برخی مزدوران و نوچه ی بورژوازی امپریالیستی در تلویزیون های مربوطه و اینجا و آنجا خرده بورژواهای دموکراتی که دلشان برای دموکراسی بورژوایی ریسه می رود به سرعت به مقایسه ی شیوه های برخورد به جنبش توده ای از جانب سران دولت فرانسه و جمهوری اسلامی ایران پرداخته و به این نتیجه رسیدند که جمهوری اسلامی سرکوب خشن می کند و حکومت فرانسه سرکوب خشن نمی کند( نمی کشد، کور نمی کند، ترور نمی کند و...).
از این مقایسه، آنها از یک سو محکومیت شیوه های سرکوب جمهوری اسلامی را نتیجه می گیرند( که جای بحثی در آن نیست) و در مقابل جانیان حاکم بر ایران «روسفید از آب درآمده» معرفی می کنند( که بسیار جای بحث دارد) و از سوی دیگر با طرح به آتش کشیدن اتومبیل های شخصی و یا مغازه های کوچک سیگار فروشی و مجروح کردن تعدادی پلیس که همه را به مبارزان مردمی نسبت می دهند، آه و ناله از این کارها سر داده و به گونه ای بورژوازی امپریالیستی فرانسه را تبرئه می کنند.(1)
     روشن است که بورژوازی فرانسه این جنبش ها را آن گونه سرکوب نکرده و نمی کند که جمهوری اسلامی سرکوب کرده و می کند. این هم ممکن است که چنین مقایسه ای در شرایط کنونی بین سرکوب در دیکتاتوری های بورژایی غربی که همراه دموکراسی بورژوایی است و استبداد دینی قرون وسطایی در ایران تا حدودی و صرفا از نظر تبلیغی موقتی، برای محکوم کردن سرکوب های سازمان های اطلاعاتی و سپاه پاسداران و لباس شخصی ها و دیگر دارودسته های آخوندهای متحجر و جانی در ایران سودمند باشد. گرچه این مقایسه موجب تغییری در شیوه های سرکوب مرتجعین حاکم بر جمهوری اسلامی و مثلا در پیش گرفتن شیوه های سرکوب به وسیله ی دولت فرانسه نخواهد شد و برای اثبات حقانیت مبارزه با این سرکوب های وحشیانه هم، نیازی به چنین مقایسه هایی نیست.
 آنچه در این مقایسه پنهان می شود!
     اما آنچه عموما به گونه ای پنهان در این مانور دادن روی تفاوت های آشکار بین دو نوع شیوه ی  سرکوب وجود دارد آب پاک ریختن روی دولت های امپریالیستی ای همچون فرانسه و آرایش این دولت هاست. نوچه های مورد اشاره این گونه رواج می دهند که چنین شیوه ی سرکوب «نرمی» از جانب دولت فرانسه و کلا دولت های امپریالیستی امری همیشگی است و استراتژِی کلی سرکوب از جانب حکومت فرانسه و چنین دولت هایی به شمار می آید!
در این که حکومت جمهوری اسلامی، یکی از پلیدترین و جنایتکارترین و فاسدترین و شیادترین حکومت های حال حاضر جهان( و همچنین تاریخ ایران) است تردیدی نیست، اما از این امر بر نمی آید که دولت فرانسه شیوه های سرکوبی مانند جمهوری اسلامی نداشته و نخواهد داشت آن هم به این علت که مثلا جنبش توده ای کنونی و یا جنبش های پیش از آن را در کشور خود به شکلی که اکنون جمهوری اسلامی می کند، سرکوب نکرده است.
 در واقع شیوه ی سرکوب این جنبش ها چنین است زیرا از یک سو و از جهاتی وضع اقتصادی و سیاسی فرانسه نسبت به دیگر کشورهای امپریالیستی بحرانی تر است و این خطر وجود دارد که سرکوب شدیدتر از این، جنبش توده ای را با توجه به سابقه ی چنین جنبش هایی در دو دهه ی اخیر، گسترده تر و رادیکال تر و وضع را برای بورژوازی فرانسه مشکل تر کند؛ و از سوی دیگر وضع کنونی این جنبش خطر فوری سرنگونی حکومت را در پی ندارد و بنابراین راندن آن به سمت بدتر شدن سیاست درستی از جانب دولت نخواهد بود. علت نبودن چنین خطری این است که نه حکومت فرانسه علیرغم وضع برشمرده شده در نکته ی نخست، وضعی مانند جمهوری اسلامی دارد و نه این جنبش ها آن قدر قوی( همچون جنبش توده های ایران)هستند و ادامه دار و مهم تر از همه دارای سازمان مستحکمی که برنامه و استراتژی سرنگونی و تغییر حکومت را داشته باشند.
آنچه می توان به نکته ی اخیر افزود این است در این کشورها نسبت به کشورهای زیرسلطه برخی لایه های طبقات میانی و همچنین لایه های بالایی طبقه ی کارگر درجه ای از رفاه دارند و عموما تمایلی به تغییر حکومت و نظام و برقراری حکومت و نظام نوینی ندارند. به معنایی دیگر بورژوازی امپریالیست حاکم دارای پایگاه اجتماعی در میان طبقه ی خرده بورژوازی و لایه هایی از طبقه ی کارگر است، در حینی که با وجود بحران های مزمن و سقوط این لایه ها و طبقات به لایه ها و طبقات پایین تر در دو دهه ی اخیر، روز به روز در حال از دادن این نفوذ و پایگاه اجتماعی است.
جدا از این ها داوری در مورد یک حکومت تنها در چند برهه کفاف داوری کلی را درباره ی شیوه های استراتژیک سرکوب آن حکومت را نمی دهد. و به ویژه جایی که سخن بر سر امپریالیست ها باشد که در سرکوب خونین مستقیم و غیر مستقیم جنبش های توده ای دست طولانی داشته و قهار بوده اند.
برای این که در مورد شیوه های سرکوب حکومت بورژوازی در فرانسه و یا در کشورهای دیگر داوری کنیم باید اولا نگاهی به تاریخ این کشورها بیندازیم و دوما شیوه های سرکوب جنبش های توده ای را در کشورهایی که مستعمره ی آنان بوده اند مرور کنیم و بالاخره نگاهی به پیمان ناتو که فرانسه یکی از اعضای آن است کنیم و ببینیم که دولت فرانسه چگونه به همراه ناتو به سرکوب جنبش های توده ای در کشورهای دیگر پرداخته است.
بورژوازی فرانسه و کمون پاریس
     در مورد تاریخ خود کشور فرانسه ما تنها به سرکوب طبقه ی کارگر در پاریس به وسیله ی بورژوازی فرانسه در سال 1871 اشاره می کنیم. در جنگ این بورژوازی علیه کمون پاریس که طبقه ی کارگر پس از سرنگونی حکومت بورژوازی آن را برپا کرده بود بورژوازی مرتجع فرانسه تنها طی یک هفته که در تاریخ به هفته ی خونین مشهور است، حدود 30 هزار کارگر و زحمتکش و زن و مرد و کودک کشت. آمار جانباخته گان کمونارها در این جنگ نابرابر بیش از 50 هزار نفر تخمین زده می شود و این بجز زندانی ها و تبعیدی هاست.
ممکن است مزدوران امپریالیسم و دموکرات های خرده بورژوای عشق دموکراسی بورژوایی بگویند این مربوط به 150 سال پیش است و از آن به بعد شیوه های حکمرانی تغییر زیادی کرده و بورژوازی حکومت ها را بازتر و آزادی ها را بیشتر و دموکراسی اش را دموکراسی تر کرده و رعایت حال جنبش های توده های استثمارشده و ستمدیده را می کند.
 بورژازی فرانسه و خلق الجزایر
     اما نگاهی به شیوه های برخورد بورژوازی فرانسه که پس از انگلستان بزرگترین استعمارگر قرن های نوزدهم و نیمه ی نخست قرن بیستم است به جنبش توده های ستمدیده ی کشورهای مستعمره اش به ما نشان می دهد که اگر چه این بورژوازی در کشور خودش آن هم به دلایلی که در بالا به برخی از مهم ترین آنها اشاره شد دست به قتل عام و به راه انداختن حمام خون و نسل کشی کارگران مبارز همچون کمون پاریس نزده است اما در کشورهای مستعمره ی خویش( مشهورتر از همه الجزایر که نائل هم به این کشور تعلق داشت) تا توانسته توده های مبارز را که خواست استقلال داشته اند قتل عام کرده است. فرانسه در الجزایر که مدت 132 سال آن را به عنوان مستعمره در اختیار داشت همواره می کشت. این کشور امپریالیستی در جنگ با مبارزات استقلال طلبانه خلق الجزایر که بین سالهای 1954- 1962جریان داشت با پیشرفته ترین سلاح ها تا توانست کشتار کرد. آمار حکایت می کنند که در این جنگ بورژوازی فرانسه بین 30 هزار تا 50 و 60 هزار از جبهه ی آزادیبخش الجزایر و حداقل حدود 250 هزار نفر- تا یک میلیون نیز گفته شده است- از مردم عادی کشته است. در این جنگ همچنین حدود 30 هزار نفر از ارتش فرانسه( یعنی عمدتا کارگران و زحمتکشان فرانسه) به عنوان گوشت دم توپ بورژوازی استعمارگر و برای منافع این طبقه کشته شدند.(2) فیلم نبرد الجزیره (1966) ساخته ی جیلو پونته کورور شرح مبارزات انقلابیون الجزایری و شیوه ی های خشن سرکوب جنبش خلق به وسیله ی نظامیان بورژوازی امپریالیست فرانسه است و در زمان خود در موارد گوناگونی سر و صدا به پا کرد.
باز ممکن است  حضرات نوچه ها و عشاق دموکراسی بورژوایی بگویند این ها هم مال چهل پنجاه  سال پیش است و دوران مستعمرات تمام شد و حالا دیگر همه ی کشورها «مستقل» هستند و این ها از تجارب شان درس گرفتند و عاقل و عابد شدند و به مردم خودشان و کشورهای دیگر احترام می گذارند و دیگر مانند گذشته آنها را خشن سرکوب نمی کنند!
بورژوازی فرانسه و پیمان ناتو
     اما اگر چه این ها مربوط به چهل و پنجاه سال پیش است باز چنانکه گفتیم فرانسه عضو مهم ناتو و به همراه آلمان و انگلستان و ایتالیا یکی از چهار امپریالیست بزرگ و ثروتمند اروپا است و در تمامی جنگ های ناتو خواه در کوزوو و خواه حمله به عراق و افغانستان و کشتار مردم این دو کشور و خواه در حمله به لیبی و سوریه و خفه کردن انقلاب های این دو کشور نقش داشته است. به طور کلی هر کجا ناتو مداخله کرده فرانسه به همراه آمریکا و انگلستان کشورهای اصلی بوده اند.
بورژوازی فرانسه و جمهوری اسلامی
     از این ها گذشته یکی از کشورهایی که نقش موثری در کنفرانس گوادلوپ و روی کارآمدن خمینی و مرتجعین کنونی حاکم بر ایران داشت همین بورژوازی فرانسه بود. این بورژوازی امپریالیست بعد از آن هم تا جایی که توانست از نوکران کمپانی ها و انحصارات خویش پشتیبانی کرد و در بقای جمهوری اسلامی نقش موثری داشت. باید در نظر داشت که بورژوازی فرانسه موضعی در مورد کشتارهای سال 67 نگرفت و عملا خود نیز به همراه دیگر کشورهای امپریالیستی( انگلستان، آمریکا، آلمان و ژاپن و ایتالیا) با آن همراهی کرد. آنچه بورژوازی امپریالیست فرانسه در ایران انجام داده یعنی پشتیبانی از مرتجعین قرون وسطایی، در تمامی کشورهای زیرسلطه ای که در آنها منافعی دارد( افریقا، آسیا و آمریکای مرکزی و جنوبی) به گونه ای دیگرانجام می دهد.
شیوه های سرکوب جنبش های توده ای به وسیله ی حکومت سرمایه داران در کشورهای آمریکای شمالی و اروپا به ویژه اروپای غربی را نباید تنها در کشورهای خودشان مورد بررسی قرار داد( گرچه موردی مانند کشتار کارگران در پاریس به شکل های دیگری در آلمان و ایتالیا و اسپانیا در دوران فاشیسم تکرار شد) بلکه باید در کشورهای زیرسلطه نیز دید. افزون بر این نباید تنها دوره هایی را دید که جنبش طبقه ی کارگر قدرتمند نیست و حزب کمونیست انقلابی ای نیز وجود ندارد بل که باید زمانی را مد نظر قرار داد که جنبش نیرومند و انقلابی کارگری در این کشورهای وجود داشته و حزب کمونیست انقلابی ای این طبقه را رهبری کرده و به سوی سرنگونی حکومت بورژوازی پیش می راند. آن زمان است که دموکراسی بورژوایی دود شده به هوا خواهد رفت و جنگ داخلی رخ خواهد داد و و آن روی این بورژوازی در کشور خودش هم دیده خواهد شد؛ همچون کمون پاریس که دیده شد و همچون روی کار آمدن فاشیست ها در آلمان، ایتالیا و اسپانیا که باز دیده شد.
     آن گونه که مارکس گفت چنانچه خطری جدی حکومت بورژوازی را تهدید کند بورژوازی جنگ برده دار با برده را آغاز خواهد کرد.
 هرمز دامان
نیمه ی نخست تیر1402
یادداشت
1-   می دانیم که بسیاری از این کارها به وسیله ی خود پلیس ها و نیروهای امنیتی فرانسه صورت می گیرد و آنها آن را به گردن مبارزان می اندازند تا بهانه ها و شرایط سرکوب را فراهم سازند. روشن است که تنها مرتجعین جمهوری اسلامی از این شیوه ها استفاده نمی کند. این جزیی از روش های بورژوازی اروپایی( و بعدها آمریکایی و دیگر مناطق) که از تخم و ترکه ی ماکیاول و کتاب شهریار وی است در سرکوب مبارزات کارگری و توده ای به ویژه از قرن نوزدهم به این سو است.( نگاه کنید به سه کتاب مارکس با نام های مبارزات طبقاتی در فرانسه 1948- 1951 و هجدهم برومر لویی بناپارت و کمون پاریس)    
   2-  اواخر دسامبر 2021 دولت فرانسه پس از بیش از 60 سال بخشی از اسناد این جنگ را از قید محرمانه بودن خارج و آنها را منتشر کرد. اسناد منتشرشده نشانگر شکنجه ها و اعدام ها و جنایات امپریالیسم فرانسه در الجزایر است.

 

 

 

 

درباره برخی مسائل هنر(26) زیرابی ها - آزادی و دنیای نوین

 
درباره برخی مسائل هنر(26)
 
هنر و مخاطب
طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش در آثار هنری( ایران) - ادامه
از رنجی که می بریم - جلال آل احمد( 1326)
 زیرابی ها 
آزادی و دنیای نوین
این داستان درباره ی زندان و آزادی است و همان گونه که از نام اش پیداست درباره ی کارگران زیرابی است. کارگران مبارزی که جزو طبقه ی دوم بازداشتی ها دسته بندی شده و تبعید می شوند.
داستان سه بخش اساسی دارد. بخش نخست که داستان تبعید شدن کارگران و دوستی اسد و اوسا محمد ولی است؛ بخش دوم جلسه ی عمومی کارگران تبعیدی و تصمیم است برای فرار از تبعید و بخش سوم آزادی و تحقق دنیای نوین اسد است.
دو بخش نخست از دیدگاه دانای کل عرضه می شود و روندهای عینی بیرونی که دوستی اسد و محمدولی است و همچنین درونی به ویژه تحول روان اسد را می نمایاند.  بخش سوم که از دیدگاه اسد عرضه می شود و می شود آن را تحقق آرزو و هدفی دانست که اسد در پی رهایی اش به آن می رسد. این بخش در یک نامه از جانب اسد و از دیدگاه اول شخص عرضه می شود. 
شخصیت اصلی داستان اسد است و در کنار وی نویسنده نخست به اوسا محمدولی و سپس به اسپندار که روشنفکری تبعیدی است می پردازد و در کنار آنها جسته و گریخته شخصیت های دیگر تبعیدیان، مردم عادی( دهقانی که سرایدار خانه ی اسپندار می شود و یا زارعی که با کدخدای ده مبارزه و فرار کرده است و به جزیزه ی آرمانی اسد می آید) شکل می گیرند.
مضمون مرکزی داستان رهایی و آزادی است. مضامین دیگری که تابع مضمون اصلی هستند یکی دوستی و یگانگی کارگران و دوم شرکت نکردن در زندان ساختن و رهاکردن خویش از تبعید و سوم به وصال دنیای نوین رسیدن است.
روند داستان از سه پاره ی شکست، تبعید( و تفکر و تامل درون آن برای یافتن راه گریز) و پیروزی تشکیل می شود. از آغاز داستان تا پاره ی دوم روند شکست است. از آغاز پاره ی دوم تا پایان آن روند اندیشیدن و تامل و تصمیم گیری است و پاره ی سوم اجرای تصمیم و به دست پیروزی و آزادی و پا گذاشتن به دنیای نوین است.
شکل داستان نیز از سه پاره تشکیل می شود. پاره ی نخست بیشتر توصیف وضعیت تبعیدیان و دوستی اسد و اوسامحمدولی و نیز تحول درونی اسد است. وجه حاکم در پاره ی دوم گفتگو بین تبعیدیان در گردهمایی آنهاست و پاره ی سوم نامه ای از جانب اسد است و شکل تک گویی درباره ی جزیره آرمانی اسد( شاید بر مبنای برخی مکان های تخیلی) را دارد. 
بخش اول - شکست تلخ
داستان در این بخش چنانکه گفتیم بیشتر جنبه ی روایتی دارد و به وضع کارگران معدن و سپس اسد و دیگر تبعیدی ها می پردازد.
تهاجم حکومت به کارگران
«فردای آنروز که تمام معدن اشغال شد و درودیوار، حتی برگهای جنگل را هم به مسلسل بستند و طبقه بندی کارگران شروع شد» و
«کسانی که از طبقه ی اول بشمار رفته بودند و خطرناکترین افراد محسوب می شدند یا به جنگل فرار کرده بودند و یا گرفتار شده بودند.» و
«دسته سوم و چهارم نیز پس از شش روز، وقتی که خانه ها همه غارت شد و آبها از آسیابها افتاد، اجازه یافتند که کلنگ های خود را بدوش بگیرند و از زیر برق سرنیزه های وحشی و گرسنه، دوباره به تاریکی سرد و اطمینان بخش دالانهای دراز و مرطوب معدن پناه برند.»( از رنجی که می بریم، پیشین، ص 18)
کارگران تبعید شده - اسد
«اسد با چند نفر رفقای نزدیکش باتهام اینکه« پاس بخش » بوده اند و اسم شب را برای تمام پادگان های کارگری داخل و خارج معدن می برده اند جزو طبقه ی دوم قلمداد شدند؛ و پس فردای آنروز باتفاق دیگران، در چند واگون باری قطار بسمت جنوب حرکت داده شدند»( ص 18)
از این کارگران:
« فقط هفتادو نه نفرشان به کرمان رسیدند. مادر اسد را در تهران بجا گذاشته بودند. وقتی از اصفهان حرکت می کردند خبر مرگش را تلگرافی از اداره ی ژاندارمری گرفته بودند. سه نفر دیگر، یکی برادر کوچک اسد بود که در یزد بخاکش سپرده بودند و دو نفر هم از رفقای اسد که میان راه، پایین یزد سربه نیست شده بودند...»( ص 19)
 و در مورد مادرش که بیش از پنج روز نتوانسته بود به وی فکر کند و تنها:
« ...دلش از این می سوخت که چرا مادرش چهار ساعت پس از حرکت دسته آنها از تهران، در همان بیمارستان راه آهن جان داده بود و چرا او نتوانسته بود آخرین ساعت عمرش پهلوی او باشد.»( ص 19)
و این وضعی است که هفت سال پس از آنکه به همراه پدر و مادرش به سوی شمال آمده بود و شش سال پس از این« که پدر خود را در زیر آوار یکی از دالان های معدن  زیرآب از دست داده بود.»( ص 19) برای او پیش می آمد.
 حکایت این سفر دور و دراز و کشنده و رنج آور از زیراب به کرمان که در آن اسد مادر و برادر و دو تن از رفقای خود را از دست می دهد در داستان ادامه می یابد و دیگر از زبان اوستاولی که خود از اسد شنیده بازگو می گردد. 
تبعیدگاه - نقش ما در زندان ساختن برای خودمان
در تبعیدگاه اسد کاری بدست می آورد اما این کار در بنای زندانی تازه است که در حال ساخت است:
« و اکنون، پس از مدتها، اسد توانسته بود با هفده نفر دیگر از رفقای خود، در ساختمان زندان شهر کرمان، با روزی دوتومان، کاری بدست آورد.»( ص 19)
 این زندان ساختن به وسیله ی کارگران را در دو سطح معنا کرد . از یک سو می توان آن را عینی دانست و در این سطح  دید که اسد و دیگر کارگران تبعیدی که خود به نوعی زندانی هستند باید در عین حال برای خودشان و دیگران زندان بسازند و از سوی دیگر می توان این سطح را نمادین در نظر گرفت و این گونه ارزیابی کرد که کارگران و توده ها با تن دادن به استثمار و ستم مستبدین و برده شدن، خود در ایجاد زندان یعنی تداوم روابط اقتصادی و سیاسی و فرهنگی ای که در آن به سر می برند نقش دارند.  
شکل گیری دوستی  با اوستا محمدولی کرمانی- یگانی منافع طبقه ی کارگر در ایران و جهان
اسد نخست از این که کاری دست و پاکرده است شاد و راضی است و تند و تیز« برای بنای کرمانی خود گل و آهک می برد و به آواز سربنای او با علاقه تمام گوش می داد»(ص 19)، اما به مرور« از دل و دماغ» افتاده و« بیشتر فکرمی کرد و آهسته تر قدم برمی داشت.» و نیز« گپه گل و آهک را بکندی زیر ماله بنای کرمانی خالی می کرد.»(ص 20)
اوستا محمد ولی بنای کرمانی نیز که اسد داستان زیراب را برایش تعریف کرده بود نوسان اسد را تحمل می کند. او پیش ازاین تابع روال معمول کار در میان اوستا و عمله بود و از او می خواست زودتر دست بجنبابند و حتی هنگام کار به او فحش هم می داد، اما اکنون:
« علاقه ی آمیخته به ترحمی نسبت به اوپیدا کرده بود دیگر به او فحش نمی داد و هر وقت او را در حال کسالت و تفکر می دید، فقط با صدایی پدارانه و خشک می گفت:
-         اسد، چرا خوابی؟ یالابابا، یالا...» (ص 20 )
در این جا دوستی دو کارگر شکل می گیرد. یکی از شمال و دیگری از جنوب. یکی جوان و دیگری مسن. یکی اوسا و یکی شاگرد. یکی سیاسی و دیگری عادی. شرح تکوین این دوستی و ارادت صمیمانه ی این دو کارگر به یکدیگر بخش مهمی از مضمون داستان را تشکیل می دهد و نویسنده تلاش می کند آن را بپروراند:  
 « روزهای اول کار، هم او و هم اسد، هر دو سرحال بودند. بنای کرمانی هنوز بار اندوه طاقتفرسایی را که اسد از نقاط دورافتاده شمال با خود می آورد بدوش خود حس نمی کرد. سرجرز آواز می خواند و اسد در حالی که از نردبان با سرعت بالا و پایین می رفت آهنگ حزب آور صدای او را دنبال می کرد. ولی فقط سه روز قضیه از اینقرار بود و از روز چهارم دوباره طنین رگبار مسلسلهای زیراب می خواست مغز اسد را بترکاند.»( ص 21)
این دوستی به مرور بر جدایی دو کارگر از یکدیگر برتری می یابد:
« اسد که می دید استاد او با چه دلگریم و علاقه ای به گفته های سروته شکسته و ناقص او گوش می دهد تعجب می کرد. از زیراب به بعد جز فحش و ته تفنگ چیزی ندیده بودو اکنون از این اینکه می توانست دل راحت روی سکوی قهوه خانه های شهر بنشیند و با استاد خود دردل کند از شوق به گریه می افتاد. حتی یکی دوبار گریه هم کرد و اوستا محمدولی که روزهای اول گمان می کرد از غصه مادریا برادرش چنین بیتابی می کند او را خیلی دلداری داده بود و حتی خواسته بودکه او را به خانه اش ببرد و دلجویی بیشتری از او بکند.( ص 23- 22)
 و به مرور روان دو کارگر در یکدیگر نافذ و جاری می شود:
« کم کم اوستا محمد ولی، بنای کرمانی، داستان او همراهانش را بهتر از خود آنها می دانست. و برای دیگران در هر کجا که می نشستند و حوصله ای برای حرف زدن پیدا می شد- در قهوه خانه های شهر، شبهای جمعه سرقبرستان، و حتی برای پاسبانهایی که مامور سرکشی به ساختمان زندان جدید شهر بودند- با آب و تاب تمام نقل می کرد. اسد می دید که حتی خود او نمی توانست باین خوبی قضایای زیراب را تعریف کند. و از این بابت در خود آرامشی حس می کرد.»( ص 22)
عبارات پایانی بیان یگانگی کارگران است. تجربه ای که از آن اسد بود با انتقال به جنوب از آن کارگران آن منطقه می شود و دیگر تنها تجربه ی اسد به شمار نمی آید.
اینک وضع به گونه ای گشته بود که بنای کرمانی توانایی آواز خواندن را نیز از دست داده بود:
« دیگه نمی تونم مثل سابق آواز بخوانم. این صدا دیگه بدرد من نمی خوره... چه میدونم. چیزیم نشده. اما صدایی که من میخوام دیگه از این گلوی من نمیتونه بیرون بیاد. به درک، نیاد.»( ص22)
دوستی این دو کارگر ژرفایی پیدا می کند که:
« دیگر با هم دوست جان در یک قالب شده بودند و اسد با لهجه ی نامانوسش چیزی نبود که برای بنای کرمانی خود نگفته باشد.» ( ص 23)
روشن است که از دیدگاه نویسنده این نزدیک شدن دو کارگر به یکدیگر، دوستی کارگران دو قوم و دو منطقه شمال و جنوب و دوستی و یگانگی تمامی کارگران خواه در ایران و خواه در جهان به عنوان یک طبقه و در جهت رهایی از استثمار و ستم و به دست آوردن آزادی است.
تاثیر ژرف مبارزه ی طبقاتی در دگرگون شدن اسد 
 آنچه اسد را به فکر فرو می برد نه «مرگ مادر و برادر»است و نه «تنهایی و بی همزبانی در غربت ناراحت کننده» و نه «این همه رنج و ملالی» که در سفر تحمل کرده است و به عبارت دیگر خودش و مسائل و رنج های شخص خودش نبود. او تنها« آنچه را که در آن دو روزآخر، در زیراب دیده بود هرگز نمی توانست از نظر دور کند.» و « از گذشته ها، آنچه که همیشه در نظر داشت وقایع دو روز آخر معدن بود.»( ص 20)
به این ترتیب آنچه که بر اسد به عنوان یک کارگرساده ی در حال رشد فکری اثر گذاشته بود و موجب تفکر و تعمق وی گشته بود حوادث معدن و آن مبارزه ی طبقاتی شدید، قهرآمیز و خونینی بود که از سر گذرانده بود. در هنگام کار:
«سرنیزه هایی که در آن دو روز، حتی از سر دیوار مستراحها هم کنار نمی رفت، او را دنبال می کرد و صدای رگبار مسلسل ها هنوز در گوش او طنین خود را داشت. انگار همین الان بود که اصغر عظیم را از خانه اش بیرون کشیدند و با سرنیزه گوشت صورتش را آویزان کردند. ردیف کارگرانی را که در آن دو روز با طنابهای سفید و ضخیم بهم بسته بودند و به دسته های بیست تایی، از این گوشه به آن گوشه، می کشیدند هرگز از خاطر نمی برد.» ( ص 20) و
« آنچه مورد علاقه او می توانست باشد دیگر در زیراب نمانده بود. با خود او، تا کرمان آمده بود و با دیگران که شنیده بود به قشم و بندرعباس تبعید شده اند، تا کنار آبهای گرم خلیج نیز کشیده می شد.»( ص 21)
به این ترتیب مبارزه ی طبقاتی خود کارگران و به ویژه در لحظاتی که به شدت و اوج و درگیری های قهرآمیز و نبرد و جنگ می رسد بیش از هر نظر و تجربه ی عادی ای بر روان و اندیشه ی کارگران تاثیر می گذارد و آنها را دستخوش ژرف ترین دگرگونی و تحولات انقلابی می کند. کارگران تنها زمانی انقلابی به مفهوم دقیق کلمه می شوند که از چنین فرایندهایی عبور کرده و خط  و فکر خود را از جریان ها و افکارغیر انقلابی که در چارچوب های رایج خرده بورژوایی می اندیشند بگسلند: 
 « او نمی خواست کسی تسلیتش بگوید. و کم کم نسبت به کسانی که او را دلداری می دادند احساس می کرد یک نوع کینه پیدا می کند. فکر می کرد این دلسوزیهای دیگران کجای آنچه را که خیلی بعجله و با دستپاچگی در آن دور روز اتفاق افتاد، می تواند بپوشاند و یا کم و زیاد کند.» (ص 21 )
بخش دوم - اندیشیدن و ژرفش
مهم ترین مضمون بخش دوم داستان درباره مخالفت اسد با زندان سازی است. اواز کاری که می کند ناراضی است و چاره را در فرار از این تبعیدگاه و رفتن به سوی بنادر و کنار دریاها می بیند. او با این کار دو تیر می زند. خود را از زندان ساختن رها می کند و دوم از زندانی تبعیدی بودن. او رو به سوی جایی دارد که آسمان آن از رنگی دیگر باشد. او به دنبال دنیای نوین خویش است.
از سوی دیگر در این بخش زندگی تبعیدی های دیگر نیز شرح داده می شود. از جمله شخصیت تازه وارد داستان اسپندار که اسد و دو رفیق نزدیک وی به این دلیل که حوصله ی انتظار برای رسیدن حکم آزادی ای که اسپندار کوشش می کرد برای آنها بگیرد و نیز طاقت کارکردن در ساختمان زندان را نداشتند قرار بود با وی مشورت کنند. مهم ترین پاره های بخش دوم یکی توصیف مکان نشست و مشورت و دوم سخنان اسد است درباره ی تصمیم تازه اش.
داستان در این بخش در خانه اسپندار و در گردهمایی کارگری که همچون اسکان موقت در سفری که مسافران گردآتشی جمع می شوند وهر یک حکایتی را تعریف می کنند و یا به حکایت کسانی که بیشتر جهاندیده اند گوش می دهند، دنبال می شود. تبعیدی ها در خانه ی اسپندار که دادیار جدید شهر کرمان و خود مبارز و تبعیدی است گردآمده اند و یک جلسه ی مهم بحث و گفتگو دارند. داستان شکسته بسته و از یک سو به سوی دیگر می پرد؛ از توصیف به زندگی اسپندار و از زندگی اسپندار به سخنانی که اسد و اوسا محمدولی تعریف می کنند و به این ترتیب تلاش می کند نه تنها خسته کننده نباشد بلکه اطلاعات جسته و گریخته پیرامون دیگر قهرمانان داستان و نیز محیط داستان را منتقل کند.
قهرمانان این بخش اسد، اوستا ولی و سپندار و دو کارگر تبعیدی دیگر و البته خانواده دهقانی که اسپندار برای سرایداری از خانه اش از آنها یاری گرفته بود. داستان پیش از این توصیف ها و همچون اوجی یکباره با سخنان اسد آغاز می شود و در لابلای سخنان وی خانه اسپندار اینگونه توصیف می شود:
«اطاق را یک لامپای ده روشن می کرد. اسد و دونفر دیگر از زیرابیها، یک میز و یک تخت سفری، اسپندار دادیارجدید شهر کرمان( که باید وی را وی روشنفکر و تداوم شاید تکامل یافته و یا شخصیت بازشده تر مهندس در داستان نخست دانست)، و دو صندلی خالی رویهمرفته اطاق را پرکرده بود. استاد محمد ولی بنا هم در گوشه ای صندلی را به کناری زده بود  و روی زمین پهن شده بود. یک عسلی گرد، با یک رومیزی چهارگوش قلمگار، زیر چراغ گذاشته شده بود و از جارختی اطاق نه پالتویی آویزان بود و نه کلاه و شال گردنی.»( ص 23)
 توصیف زیبای وضع بیرون اطاق وضع این گردهمایی کوچک را بیشتر مشخص می کند:
« در بیرون، سرمای خشکی که خانه ی بی دروبند اسپندار را پر کرده بود با تاریکی دیگر اطاق ها که درهایی مثل دهان مرده بازمانده، و طاقچه های گرد گرفته داشتند، می آمیخت؛ و سکوتی دردناک آن میان بوجود می آمد. سکوتی که سنگینی اش روی همه چیز حس می شد: روی دیوارهای طبله کرده، روی کف گودافتاده و چال و چول حیاط و روی هره بامهایی که تاب برداشته و سینه داده بود.»( ص 24)  
و اما سخنان اسد:
«- دیگه چطور میشه تو ساختمان محبس کار کرد؟ بله؟ من به اوستا کاری ندارم. خودش میدونه. چه در اونجا کار بکنه چه نکنه، در این شهر آنقدر سرشناس هست که از گرسنگی نمیره. خوب برای خودش بنائی یه. همه هم منتش رو می کشند. ما حرفهامون رو با هم خوب زده یم. نیست اوستا؟ ... با هر کپه گلی که من زیردستش خالی کرده م یک دلیل براش آوردم که دیگه نبایس تو این بنا کار کرد. اونم همه ش را شنیده و با هر آجری که کار گذاشته اقلا دو دفعه حرفهای منو تصدیق کرده...»( ص 23)
و:
«...میخوام دیگه رنگ این دیوارهای بندکشی نشده را نبینم. میخوام دیگه هیشکی نتونه رنگ این زندونو ببینه . هیشکی! این دیوارهای بندکشی نشده زندونو که دستهای چلاق شده ام در بالا آوردنش شریک بوده...»( ص 26)
اسد می خواهد آنچه را ساخته تخریب کند و پس از آن راه فرار در پیش گیرد. اما آن را بی فایده می یابد زیرا به نظراو می توانند انسان را در مسجد و یا حتی کلوب نیز زندان کنند. این را در نامه ای که در پایان داستان آورده شده است می خوانیم:
«... کرمان که بودیم به سرم زده بود که زندان تازه ساز شهر را ویران کنم. خیلی هم آسان بود. فقط سه چهار سال حبس داشت.. اوستا محمد ولی هم راضی شده بود. ولی خودم راضی نشدم. فایده ای نداشت. شاید هم ترس برم داشته بودو به اینکار دست نزدم...»(ص 30)
 اما حال که صحبت فرار است به کجا؟
پایان داستان اوسامحمد
اوستا محمد علی، از این که اسد می رود پاک نگران و ناراحت است و همچنین از اینکه اگر کار زندان را رها کند نمی تواند کار گیر بیاورد( او در مقابل نظر اسد مبنی بر شرکت نکردن در زندان ساختن می گوید:« «... اینجا مردم کجا پول دارند که بتونند خونه بسازند؟ اینجا کارهم فقط همین جور جاهای لعنتی پیدا می شه») و دیگر از زندان ساختن هم راضی نیست و پیری هم سراغ اش آمده:
« - پس من چه کنم؟ من دیگه کجا میتونم کار گیر بیاورم؟ ...من که نمیتونم واسه مردم خونه مجانی بسازم. اگه میتونستم که می کردم. حالا که نمیتونم دیگه چرا دیوارای زندون شهرشون را بالا ببرم. من دیگه پیر شده ام. برام قباحت داره. عرضه  اسد رم که ندارم. می ترسم. خودش میدونه. تنهایی هم میتونه کار زندونو تمام کنه. سوراخ  سنبه هاشو خوب بلده. دیگه باقیش به من چه؟ من که دیگه اوس مد ولی چهار ماه پیش نیستم. بایس بزارم فرار کنم. بدبختی اینه که بندرعباسم نمیتونم برم...»( ص 28)
 و... اسپندار اما به وی می گوید:
« - اوستا تو دیگه خودتو از ما میدونی، نیست؟ من از تو میخوام که دیگه فردا شب این خونه سوت و کور نباشه می فهمی ؟ سه تا اطاق خونه ی من خالی افتاده...»
اسپندار مبارز تبعیدی
شخصیت اسپندار که از قزوین به کرمان تبعید شده و« دادیار جدید شهر کرمان» (ص 23) گردیده است تقریبا همانند مهندس در داستان دره ی خزان زده است و او را باید روشنفکر و تقریبا تداوم تکامل یافته و یا شخصیت بازشده تر مهندس در داستان نخست دانست. تفاوت یکی داستانی است یعنی شخصیت مهندس تا حدودی ابهام دارد، حال آنکه وضع اسپنداردر داستان نه کاملا اما تا حدود زیادی روشن است. و دیگر موقعیت اجتماعی: مهندس یک متخصص و تکنوکرات است و در بخش تولید کار می کند، حال آن که اسپندار یک متخصص و بوروکرات درون دستگاه قضایی است. او از یک سو عضو یک سازمان سیاسی است و دستور دارد که مراقب زندگی کارگران و دیگر تبعیدی ها بوده و شرایط مناسبی برای زندگی آنها فراهم کند و از سوی دیگر درگیرودار بورکراتیسم دستگاهی است که در دوران تبعید برای آن کار می کند( احتمالا به دلیل رشته ی تحصیلات و مدرک اش):
« اسپندار همین یک اطاقی را هم که داشت نتوانسته بود مرتب کند. زندگی موقتی تبعید او را نمی گذاشت به فکر اطاق و خانه ی خود باشد. گر چه شغل دادیاری کرمان ایجاب می کرد که به سروروی زندگی خود بیشتر بپردازد.»
شخصیت اسپندار از لابلای روابط نزدیک و صمیمانه  ی او با کارگران نمود می یابد و نویسنده در شرح شخصیت وی این رابطه را برجسته می کند.
« اسپندار روز چهارم ورود خود، با تبعیدیهای زیراب آشنا شده بود. رفقایش در تهران از او خواسته بودند که در کرمان آنها را پیدا کند و کارهاشان را برسد و سرپرستی کند. شغل او وسیله ی خوبی برای سرکشی دائمی او به زندان جدید شهر بود. اسد را در آنجا شناخته بود. زیرطاق های نیمه کاره ی زندان با اوستا محمد ولی هم چپق کشیده بود. و هر سه در همانجا با هم طرح آشنایی ریخته بودند. با همه ی زیرابیها آشنایی پیدا کرده بود. و از کار و زندگیشان پرسیده بود و اگر کمکی از تهران می رسید میان آنها پخش کرده بود. اقداماتی هم کرده بود که حکم آزادیشان را زودتر از تهران بفرستند ولی هنوز خبری نبود»( ص 27- 26)
رابطه ی اسپندار با دادگستری تقریبا همانند رابطه ی مهندس با دستگاه اداری اش است:
« ... راه انداختن کار تبعیدی ها در کرمان کار ساده ای نبود. تبعیدیها را در اول ورودشان همچون جذامیها ی نشاندار همه از خود می راندند...در دادگستری دوسه بار به او غرغر کرده بودند و رئیس شهربانی نیز در یک جلسه خصوصی از او دوستانه خواسته بود که در این کارها مداخله نکند.»( ص 28)
به نظر می رسد که نویسنده تلاش دارد از یک سو موقعیت متزلزل خرده بورژوایی این دو فرد را در میان دو طبقه سرمایه دار و کارگر و اسارت آن ها را در چنبره ی نظام بوروکراتیک حاکم بیان کند و از سوی دیگر می خواهد آنها را به عنوان روشنفکرانی که از نظام و موقعیت خود می بُرند و به خدمت منافع طبقه ی کارگر می آیند باز نماید. تلاشی که البته باید به نفع یکی از این دو جهت پایان می یافت.
بخش سوم
چرخش داستان به سوی ایده آل و نامه ای از دنیایی تازه
 داستان به یکباره در این جا چرخشی می کند و تغییر مسیر می دهد و شکل روایت داستان نیز
از سوم شخص به اول شخص تبدیل می شود. ممکن است یکی از دلایل این چرخش همه جانبه تاکیدی بر رویایی بودن این بخش باشد. بخشی که می تواند تحقق ایده آل یک آرمان باشد و در مقابل وضع کنونی تبعیدی ها قرار گیرد نه لزوما و در حال حاضر حتی برای اسد هم تحقق واقعی یافته باشد. 
در بخش دوم اشاراتی به«بندرعباس» و بندر بوشهر که اسد می خواهد به آنجا برود و یا دیدن« دریای جنوب» و کار کردن کنار «دریاها»می شود:
« - بوشهر که میشه رفت. اونجا آشناهم زیاده. ما زیراب که بودیم بوشهریارو می شناختیم. لابد اونا هم اسم مارو شنیده اند. حتما چیزهایی به گوششون رسیده...» (ص 28)(1)
     از سوی دیگر بخشی از نامه از تحولات بیشتر در اسد حکایت می کند و به نظر این جنبه ی نامه اهمیتی کمتر از تحقق آنچه اسد در پی اش بود نداشته باشد.
در این بخش نامه ای از اسد به دست مهندس رئیس سابق معدن زیراب می رسد و وی آن را به فردی می دهد که باید نویسنده ی داستان باشد. مهندس از متن نامه در شگفت است و می گوید که اسد هنگامی که در زیراب بوده ساده ای بیش نبوده است.
      و اما برای نویسنده تنها متن مهم است:
« من اظهار تعجب او را لازم نداشتم. و او اجازه داد که نامه را در اینجا بیاورم».
 بخش هایی از متن نامه ی اسد:
« ...شاید هرگز گذارت به این بندر فراموش شده نیفتد. خود من هم قبل از این هیچوقت نمی توانستم باور کنم که پایین تر از میناب بندری باسم تیاب وجود دارد... می بینی که دنیای جدیدی به روی من باز شده است...با رفیق همکارم توی کپرهای خرما زندگی می کنیم... خودم را خیلی خوشبخت حس می کنم. نه مفتشی هست که دائما زاغ سیاهم را چوب بزند و نه احتیاجی دارم که هر روز خودم را به شهربانی معرفی کنم... می خواستم آب دریای جنوب را ببینم. اینجاها خیلی زودتر به حرفهای ما اخت می شوند. مثل اینکه به گوششان آشناست. وقتی واقعه ی زیراب و همه ی وقایع شمال را برایشان تعریف می کنم مثل اینکه هر کدامشان خواهر و یا برادری در آنجاها داشته اند که برایشان اشک می ریزند...من هم درست جنوبی شده ام. دارم سیاه می شوم. حتم داریم یکی دوماه دیگر مثل این رفیق تازه ام دراز و باریک هم خواهم شد. زندگی تازه ای است.  خیال داریم یک ماه بعد برویم به قشم... اینجا از سرماخوردن هم ترسی نیست... من دیگر خیلی مردنی نیستم... نمی دانم چرا به یاد وصالی می افتم. به یاد آن دردل های آخری که با او کردم.   
هنوز نمی توانم او را از یاد ببرم. نه ... اصلا نمی توانم فراموشش کنم. ... علاقمندی های تازه ای که پیدا کردم جای خیلی غصه های مرا گرفته اما وصالی را نمی شود فراموش کرد...خودم هم نمی دانم که در این مدت چه ها بر من گذشته. اینقدر می فهمم که خیلی عوض شده ام. همینقدر حس می کنم که راه خودم را بهتر از پیش یافته ام... درست پیداست که زندگی جدیدی برای من شروع شده. این را می بینم. خیلی خوب حس می کنم. مثل اینکه خیلی از تنگنظری های من از بین رفته. از این خیلی خوشحالم... .. الان که فکر می کنم می بینم دیگر کوه های پوشیده از جنگل زیراب در مقابل من سبز نشده و وسعت دیدمرا کوتاه نکرده. اینجا ساحل دور و محو « راس التنوره»که در آن سوی دریاها سیاهی می زند جلوی چشم آدم را می گیرد و آنطرف تر دریایی است که مرا به دنیایی بزرگ می پیوندند. و دید مرا هر چه دورتر که طاقت داشته باشم با خودش می برد. و در بزرگی و پهناوری خودش سنگینی مصائبی را که بر دوش ماست محو می کند...» ( ص 32- 29)
 دو نکته: در صورتی که امر را واقعی بدانیم پرسش هایی که می تواند طرح شود این است که چرا اسد مبارزه ی خود را در تبعید (و یا پس از فرار از تبعید در جای دیگری) در کنار کارگران ادامه نداد و صرفا به رهایی و آزادی خودش اندیشید؟ و دوم، اموری در این مکان وجود دارد که در واقعیت های آن زمان وجود نداشت و در عین حال چنانچه وجود می داشت دال بر داشتن ویژگی های جامعه ای که هدف یک کارگر انقلابی باشد نبود و تنها می توانست برخی نشانه های ایده آلی از آنچه هدف کارگران بود داشته باشد.
 م- دامون
خردادماه 1402
یادداشت
1-    با توجه به اشاراتی که در متن نامه از یگانگی مردم با یکدیگر می شود جزیره می تواند یک ایده آل در شمال ایران باشد که در جنوب ساخته شده است؛ مثلا نمادی از کشور شوروی همسایه ی شمالی.

۱۴۰۲ تیر ۱۲, دوشنبه

درباره شناخت(10) اندیشه و عمل

درباره شناخت(10)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
 
اندیشه و عمل*
از دیدگاه دیالکتیک مارکسیستی، دانستن و عمل  کردن(تفسیر کردن و دگرگون کردن) بازتاب کردن و تحقق بخشیدن عملی به اندیشه وحدت اضدادند. این به آن معناست که این دو یک کل یگانه و از هم جدائی ناپذیر هستند. هر کدام هم خودش هست و هم ضد خودش.
وابسته گی متقابل این دو نسبت به یکدیگر هم  درونی و هم بیرونی است.
ذهن، اندیشه، شناخت، دانش به خودی خود، کنشی مادی است. کار روندهای عصبی است. کار ذهنی و فکری مغز است و حرکت ذهن نیز پردازش مفاهیم و اندیشه هاست. از سوی دیگر اگر چه حرکت ذهن، حرکت مفاهیم است، اما خود مفاهیم چیزی جز عین های دریافت شده از طریق ارگان های حسی و تبدیل گشته به مفهوم نیستند. مفهوم جهش ماده به  ضد خویش است.
عمل نیز فی نفسه تفکراست. از یک طرف مفهومی است که به وسیله ی اندام های انسانی جهش وار شکل ضد خود، یعنی کنش را می یابد؛ اندیشه ی پردازش شده ای است که جسم آدمی را به تحرک می کشاند و از سوی دیگر اندیشه ای است که در کار به روی پدیده های خارجی، جهش وار هستی شی ای، پدیده ای، عینی و بیرونی پیدا می کند.
اما این دو یگانه در یگانگی محض و مطلق نیستند. دوگانگی بنیادی دارند؛ از دو جنس متضادند؛ نسبت به هم خارجیت دارند و از هم تمایزپذیرند. ذهن خودش چیزی غیرمادی است؛ حرکت مفاهیم است و با عمل و کنش فرق می کند و عمل نیز حرکت اندام گان است؛ فعالیت عینی انسان است و با ذهن و حرکت مفهوم در اندیشه فرق دارد.
هرکدام، هم علت حرکت خویش وهم علت حرکت دیگری است و هم معلول حرکت خویش وهم معلول حرکت دیگری است. هر کدام هم علت است و هم معلول.
در هر کدام ازحال های حرکت این دو، یکی شان مسلط است و دیگری تابع.  
 
الف: کنش های ذهنی( تفکر، خرد، بازتاب، شناخت، تئوری)
فعالیت ذهن، کار به روی پدیده های عینی برای شناخت و بازتاب دقیق شیوه حرکت و تکامل آنهاست و در این پویش ذهن، کنش و فرایند بازتاب دوگانه ای صورت می گیرد: بازتاب حسی و بازتاب عقلی 
فرایند بازتاب اول، فعالیتی مادی و حسی است و در آن دو روند به وقوع می پیوندد:
یکم: روند ارتباط  کنشمند و عملی انسان اجتماعی با اشیاء و پدیده های عینی و درگیری وآمیزش و ادغام اولیه حرکت اندام گان انسان با حرکت شی و پدیده ضمن کار و فعالیت عملی. این همان فعالیت دگرگون سازنده است در ارتباط با جهان عینی.
روند دوم، نتیجه تداوم حرکت اول و انتقال مواد و مصالحی است که از پدیده های عینی و به وسیله ی ارگان های حسی انسانی به مغز رسیده است. از حرکت این مواد و مصالح، احساسات معینی در انسان نسبت به پدید ه های عینی پیدا می شود و تصوراتی مشخص در او شکل می گیرد یا بازتابی اولیه و یا شناختی حسی در او بروز می کند. در این شناخت چون ما به احساسات و ارگان های جداگانه حسی خود متکی هستیم اثرات اشیاء و پدیده ها را بر ارگان های حسی، شاهد خواهیم بود در نتیجه تنها می توانیم نمودها و جوانب جداگانه و رابطه ی خارجی آنها را درک کنیم.
ارگان های حسی پل ارتباط  انسان با پدیده های عینی جهان خارجی و بازتاب آنهاست. اما این توانایی را ندارند که به شناخت ماهیت واقعی و تضادهای درونی آنها و قوانین حرکت اشیاء و پدیده ها نائل شوند.
ادامه این ارتباط با جهان خارجی و فعالیت عینی موجب انباشت کمی ــ کیفی احساسات و تبدیل کیفی اساسی آنها به مفاهیم می شود و شرایط فرایند دوم شکل می گیرد.
روند دوم روند تبدیل شناخت حسی به شناخت تعقلی است و این بدون جهش فعال از حس و تصور به تفکر و تعقل و ازاحساسات در بازتاب آغازین به مفاهیم و حرکت آنها در بازتاب پسینه ممکن نیست.
تجزیه و ترکیب
در فرایند دوم یا بازتاب پسینه که فعالیتی عقلائی است و بر مبنای تداوم کنش عینی انسان اجتماعی و ارتباط با پدیده های جهان عینی شکل می گیرد، دو روند به وقوع می پیوندد:
یکم: روند تجزیه یا جدا سازی و فاصله دار کردن همه اجزای متضاد عین از یکدیگر و تقسیم ، تمایز، تشخص و تعین بخشی به تک تک آنها.
در این پویش همه ی آنچه از جهان عینی به شکل تصورات و بازتاب هایی معین به ذهن رسیده است مورد ارزیابی قرار می گیرد. نادرستی ها و اشتباهات حواس و رسیده های آغازین، تصحیح و درستی های آن مورد تاکید قرارمی گیرد و اجزا به هم پیوسته در نتیجه جدا سازی مورد به مورد، از یکدیگر جدا و تمیز داده می شوند و مرزها و حدودی نسبی برای هر کدام از اجزاء جدا شده تعیین شده، مورد یک تحلیل و ارزیابی نسبی از چند و چون شان واقع می گردند و ذهن به هر کدام از این پاره ها، تشخص و تعین مورد نیاز را می بخشد.
 دوم: روند ترکیب عبارتند از تحلیل رفتن اجزای متضاد ظاهرا جدا از یکدیگر و دارای ارتباط متضاد صوری در ادراک و شناخت خردمندانه یک کلیت و درک عقلائی رابطه ی درونی میان اجزای متضاد این کلیت و فهم تکوین روابط متضاد ماهوی و ارتباطات میان ماهیت و نمود، تکامل این تضادها در شکل های درونی و بیرونی ماهوی و ظاهری و چگونگی رویش تضادهای نو از دل تضادهای کهنه. این همان شناخت یا بازتاب عقلائی است.
در حرکت دوم روند آفرینشگر ذهن به کمال می رسد و حرکت مفاهیم و احکام و استدلال ها و تعمق و غور فعال در پدیده های عینی و قوانین آنها از یک سو به اوج انتزاع و تجرد می رسد و ژرف تر می گردد و از طرف دیگر تشخص و تعینی عینی تر و ملموس تر می یابد. خلق و آفرینش اندیشه ها و تدوین نظریه ها و برنامه ها و نقشه هایی که راه گشای تکوین پدیده های عینی شود اوج این پویش است.
حرکت ذهن در پویش های کمال یافته اش در بازتاب جهان عینی نه مکانیکی، معلول و تاثیرپذیر صرف است و نه غیر فعال و تماشاگر.
پویش ذهن پویشی پر تحرک و فعال است که می باید از حدودی که مواد و مصالح موجود در اختیار او نهاده یعنی از بازتاب حدود جاری یا ظواهر و نموده های بیرونی عینیت موجود در گذرد و آن چه را که وجودش در عین یعنی مواد دریافت شده حاضر نیست، یعنی تکامل تضادهای درونی و امکانات درونی عین را در رشد و گسترش و تکامل شان حاضر کند و یا به بیانی دیگر بازتاب دهد و پیش بینی کند و آن امکانی را که در تکامل عین اساسی است و همچنین امکانات غیراساسی را در تکوین گوناگون شان به شکل یک فرآورده ی پیچاپیچ و با سایه روشن های آن، در ذهن و خیال خویش آماده سازد.
انجام چنین امری بدون یاری تجارب و علم و دانش گذشته( یا بازتاب های گذشته) که در ذهن جا گیر شده است مقدور نمی باشد، ضمن آنکه ذهن در پویش خویش بر مواد جاری و در ادغام دانش پیشین با دانش نو، سبک و سنگین هایی پیاپی انجام می دهد و گاه در دانش عام گذشته خویش جرح و تعدیل به عمل می آورد و گاه این سبک و سنگین کردن را شامل امرعینی خاص در پیش رو می کند.
بدین ترتیب پویش ذهن، بار و بر تازه ای خواهد داد که نه به تمامی دانش پیشینی است و نه به گونه ای تام، یافته ای و بازتابی بر مبنای عین موجود. 
بر این مبنا پویش ذهن از دو سو از چارچوب عین موجود خارج می گردد: از سویی ذهن در آغاز نه کاملا سَره و پاک بلکه با دانش عام جاگیر شده از گذشته در ساخت خود و در بینش و جهان بینی خود یعنی با یک ساخت ذهنی ـ دانشی عام که با وابستگی طبقاتی مشروط می شود به بازتاب واقعیت موجود می پردازد. به یک معنی، اگر این گونه سخن روا باشد از گذشته به حال می نگرد. و از سوی دیگر ذهن در بازتاب جاری به بازتاب آنچه در عین حاضراست بسنده نکرده آنچه را که در حال حاضر موجود نیست و در آینده با تلاش انسان رخ خواهد داد، نیز حاضر می کند. و در  پایان باز اگر این گونه سخن روا باشد به یک معنی از آینده به حال می نگرد. بدین سان توانایی و نیرویی به دست می آورد که او را عملا در دگرگون کردن جهان عینی جاری و رساندن آن به کمال بازسازی شده در ذهن و تخیل یار و یاور است.
دو اشتباه و دو انحراف
هر تإکید غیرمشروط و تام به روی هر کدام از دو پویش حسی یا تعقلی ما را به دو اشتباه می کشاند.
مطلق کردن و یا سنگین کردن بیش از حد شناخت حسی ما را به احساس گرایی بی پایان و تجربه گرایی محض می کشاند که ارزش و جایگاهی برای کنش فعال خرد انسان قائل نیست که یا با احساسات صرف آنی یا دوره ای با اشیاء و پدیده ها برخورد می کند و یا به اشیاء و پدیده ها در چارچوب تجارب شخصی و محدود خویش می نگرد. در هر دو صورت نگاه سرسری و سطحی به نمودهای اشیاء و پدیده ها و یا تنها برخی از آنها را ایجاد و ترویج می کند.
به این ترتیب شناخت حسی از یک سو به شناخت عام موجود از گذشته بی اعتنا است و به فراگیری آن نمی پردازد و یا با منجمد کردن آن به کاربرد زنده و پویای آن توجهی نمی کند و یک شناخت خشک را با یک احساس گرایی پر سر و صدا درهم می آمیزد.
و یا از سوی دیگر حاضر نیست به وسیله ی پویش فعال ذهنی در تجزیه و تحلیل مفهومی واقعیت، از حدود واقعیت موجود در گذرد و با اتکا به شناخت عام پیشین، یک شی و پدبده را در تمامیت و کلیت اش بازتاب دهد. به این دلیل شناخت حسی با ماندن در حدود جزئیت صرف واقعیت جاری، ذهن و اندیشه ی انسان را به تنگی و محدودیت دچار می سازد.
این گونه از شناخت در ایران ما ریشه های عمیق اجتماعی ـ تاریخی و فرهنگی ـ سیاسی دارد و به دلایل زیادی ستایشگران بسیار در پیرامون آن وجود دارد. دو شکل اساسی حس گرایی، حس گرایی بیرونی و حس گرایی درونی است.
حس گرایی بیرونی به ستایش بازتاب ها و یا شناخت های حسی حاضر می پردازد و اغلب این شناخت ها را با شناخت های تعقلی مشتبه می سازد؛ زیرا به اصطلاح با گونه هایی از جمع بست تجارب گذشته و شناخت های عام به واقعیت می نگرد. ولی نه این شناخت های عام در مغز و پی شان به درستی درک شده و نه آن گاه که تا حدودی به درستی درک می گردند در کاربردشان در واقعیت به گونه ای زنده مورد استفاده قرار می گیرند.
به طور کلی این گونه شناخت نه شناخت عام گذشته را به درستی درک می کند و نه پس از به دست آوردن شناخت حسی تازه قادر است به شناخت عام نوینی دست یابد. این شناخت در محدوده تنگ واقعیت جاری و سطح و ظاهر آن باقی می ماند.
شکل دوم تجلیل شناخت حسی، حس گرایی درونی است . در واقع این گونه ستایش احساس را در قبول «کشف و شهود باطنی» که گاه آنی و گاه زمان براست و همچنین تصوف و عرفان می بابیم . در این جا می بینیم که از پس درگیری با «عقل» و عرف - گیریم در زمانی بخشی از نمایندگان «عقل» و عرف جریان هایی منحط بوده اند اما در همان زمان ها در اندیشه ی فلسفی ایران گرایش های نسبتا پیشرو فیلسوفان مشایی( ارسطویی) موجود بوده است - به نفی تعقل پرداخته و به «دل» پناه برده اند.(1)
بدین سان در مقابل عقل و حتی حواس عینی انسان، به حواسی باطنی ـ یا« دل» درونی ـ معتقد گشته و به ستایش شناخت های باطنی از نیروهای طبیعت( در عمل از نظر خودشان نیروهای ماوراء طبیعت) پرداخته اند و خواسته اند جهان را نه به نیروی تعقل بل به نیروی«کشف و شهود باطنی» و با یاری «حس باطنی» و یا «دل» بشناسند.
رواج آثار فلوطین، ترجمه و انتشار آثار نیچه، رواج تصوف و عرفان پس از سال های 60 در ایران بدون این زمینه ی فلسفی قابل درک نیست. شکست موقتی کمونیسم در سطح جهان و طبقه ی کارگر و کمونیست ها در ایران، شکست انقلاب ایران و تسلط فضای مستبدانه در ایران، پسگرد بخش بسیار مهمی از روشنفکران چپ و روآمدن گرایش های روشنفکری خرده بورژوازی علل اجتماعی و سیاسی این پسگرد فلسفی بوده است.
هم اینک نیز بنیان های فلسفی این نوع شناخت کهنه به یاری اندیشه های پسامدرنی به وسیله ی روشنفکران عقل گریز بازسازی شده است. اینان با ستایش نیچه ی ضدعقل و«پیشرفته ترین» افکار پسامدرنی غرب، کهنه ترین اندیشه های فلسفی را در مقابل عقل غربی قرار می دهند. وجوه مشترک اشکال حس گرایی، نفی تعقل و گذران« باری به هر جهت» می باشد.
و برعکس مطلق کردن ویا سنگین کردن بیشتر از اندازه ی نقش  شناخت عام پیشین  وعقل و بی اهمیتی دوگانه به ارگان های حسی و عمل انسان، ما را به عقل گرائی محض و ایده آلیسم می کشاند و انسان را از ارتباط فعال و پویا با واقعیت و اشیاء و پدیده های عینی و تغییر عملی آنها باز می دارد و به جمود و دگماتیسم دچار می سازد.
 
ب - کنش های عینی یا عمل( پراتیک)
مرحله ی دوم در تکوین شناخت، تبدیل شناخت و دانش به عمل یعنی کنش بیرونی ارگانیسم است. برای تبدیل شناخت عقلایی به کنش و عمل باید جهشی فعال و مهم تر از جهش نخست انجام داد.
در کنش ارگانیسم به روی پدیده های عینی، فعالیت اوج یافته و به کمال رسیده عقلائی، جهش گون به فعالیت اندام ها تبدیل می شود و موجب حرکت نظام یافته، نقشه مند و با برنامه ی انسان اجتماعی در ارتباط با پدیده های جهان عینی می گردد.
در این جا، هر گونه کنش تولیدی(تولید مادی یا معنوی)،هر گونه ارتباط انسان با انسان های دیگر یا مناسبات تولیدی و بر بستر آن مناسبات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی(به طور کلی مبارزه طبقاتی) و همچنین هرگونه پویش های علمی تابع شناخت های عقلایی گشته و از آن پیروی می نماید.
در این جاست که همه ی پویش و فعالیت و تحرک ذهن محک می خورد:آیا آنچه ما در آفرینندگی ذهنی خویش برای تکوین فرایند مادی طبیعی و یا پدیده های اجتماعی و... خلق کرده ایم درست است یا نادرست می باشد؟ عمل و کنش ما و در مجموع رسیدن به نتایج پیش بینی شده و یا نرسیدن به آنها و بالاخره شکست یا پیروزی ما آن را نشان خواهد داد.
ج ـ رابطه بیرونی دانش و کنش
 رشد و تحول و تکوین این دو ناموزون است. به این معنا که در هر دوره و مرحله، در هر زمان و مکان، یکی نقش مسلط و هدایت کننده و محرک داشته و در موقعیت مسلط رشد می کند و دیگری نقش تابع داشته و در زیر تسلط دیگری، از یک طرف محدود شده و از سوی دیگر در وابستگی به متضاد خودش و درعین تضاد با آن رشد می کند. یعنی اگر در یک دوره زمانی مثلا وزنه ی کار نظری قوی می شود، در دوره ای دیگر وزنه ی کار عملی قوی خواهد  شد؛ و این مکانیکی نیست بلکه با توجه به شرایط اجتماعی - سیاسی و فرهنگی است.
وحدت و توازن این دو نسبی است و در دو حالت ادامه می یابد:
حالت اول، حالت برابری و تعادل نسبی است. یعنی دو لحظه ی اندیشه و عمل درهم، به طور برابر ادغام شده و این دو به طور نسبی تساوی حرکتی و عملی دارند. شرایطی که هیچ کدام بر دیگری مسلط نیست. و این شکل مساوی و برابر وحدت است.
اما این حالت پایدار نیست. ما نمی توانیم در آن واحد به طور ادامه داری هم بیندیشیم و هم عمل کنیم. یعنی نسبت ثابت50 ــ 50 بین این دو پایدار نیست. بالاخره حرکت مساوی اینها به تسلط یکی بر دیگری می انجامد. 
حالت دوم، سنگین شدن یکی بر دیگری و ایجاد وحدت نسبی و مشروط و تعادل های جدید، بر مبنای درجات متفاوت این سنگین شدن و تسلط یکی بر دیگری است. این نسبت ها هم که بر مبنای تسلط یکی بر دیگری است نیز ناپایدار و متغیر و مواج است و همواره در پی پایداری نسبی مداواما تغییر می کند.
وحدت و توازن این دو نسبی است. یعنی حساب بردن یکی از دیگری نسبی است اما دوگانگی بنیادی شان و مبارزه شان با یکدیگر مطلق است. یعنی تخریب این حساب بردن ها و تعادل های متفاوت و ایجاد تعادل های جدید مطلق است. زیرا با هم تضاد دارند. یکدیگر را دفع می کنند و درعین راهگشائی مانع یکدیگر می شوند.
اگر بیشتر عمل کنی فرصت پرداختن به نظر را کمتر خواهی داشت؛ و اگر بیشتر به نظریه بپردازی فرصت پرداختن به عمل را کمتر خواهی داشت.
این دو با هم تضاد دارند و به تقابل و مبارزه با یکدیگر بر می خیزند. یعنی اگر نظریه اشتباه باشد، عمل با کشاندن نظریه به شکست با آن مبارزه می کند و دست از سر آن برنمی دارد تا آن را اصلاح کند. و اگر عمل تکراری، درجا زن و کور و نابینا  شود، نظریه آن قدر با آن مبارزه می کند تا آن را اصلاح کند و به آن بینائی و تحرک و افق و چشم انداز بخشد.
آن گاه که نظریه پیروز شود، ما در نظر و اندیشه و در کنش های مفهومی خویش، کنش های عملی مان را تجزیه و تحلیل می کنیم. زیرا درون حرکت مفاهیم حرکت جهان عینی نهفته است. و ماده و عمل و کنش در مفهوم، حرکتی را می کند که در واقع زیر تسلط حرکت ذهنی و حرکت مفاهیم است. و این همان حرکت شناخت بشر است. پس عمل در حرکت مفهوم و اندیشه وجود دارد اما نه یگانه با عمل و ماده. زیرا چنان که گفتیم  ذهن و ماده با هم فرق دارند.
و اما آن گاه که به عمل می پردازیم، ماده و عمل با طرد حرکت ذهن، مفهوم، اندیشه و شناخت خواهان حق خویش می شود و ما جهشی از دل حرکت ذهن- مفهوم یا شناختی به ماده، به کنش خواهیم کرد. در آنجا در دل عمل، حرکت پیشین مفاهیم و اندیشه ها نهفته است. خود عمل چیزی جز تبدیل حرکت شناخت شناسانه به حرکت عملی نیست.
اما در عمل، کنش مادی و عینی فعالیت ارگانیسم انسانی جنبه ی ممتاز و مسلط می یابد و حرکت ذهن ـ- مفهوم را در دل خویش مستور می کند.
در هر کدام از دو حرکت بالا لحظه های ایست و سکون وجود دارد که در حالی که در یک دورهِ ی زمانی معین حرکت ذهنی مسلط است حرکت عملی در لحظه هائی معین آن را قطع می کند و به خویش تبدیل می نماید و برعکس در حرکت عملی، ذهن و اندیشه آن را قطع می نماید و به خویش تبدیل می نماید.
از زمانی که ذهن بشر در تکامل جهان مادی و عنصر ممتاز این جهان مادی یعنی مغز پدید آمد، ذهن و ماده در وحدت و یگانگی قرار گرفته و در عین حال با یکدیگر مبارزه داشته و جهش وار به یکدیگر تبدیل می شده اند.
در دوره کنونی، جایگاه فعالیت نظری و نقد و تفسیر جهان عینی موجود جایگاه برجسته ای دارد و پیچیدگی و بغرنج شدن  روزافزون جهان مادی و پدیده های عینی و در نتیجه روندهای شناختی بشر کار فکری  ظریف تر و پیچیده تر را طلب  کرده، در نتیجه فعالیت اندیشه ای، اهمیتی فزون از حد دارد. به همین دلیل کار و فعالیت فکری و نظری بیش از پیش تقسیم شده و تعمق و تفکر ژرفش بیشتری می یابد. اما این مرحله و جایگاه رشد و تکامل یافته شناخت اندیشه و تفسیر - و نظر - در عین حال شرایط را برای فعالیت عمل پیچیده تر و بغرنج تر آماده کرده و عمل و کنش نیز پیچیده تر و با جنبه های درونی افزون تر و گسترده تر صورت گرفته است.
از میان این دو، کنش و عمل، نقشی بی واسطه، یکه و ممتاز دارد، زیرا نه تنها ایجاد کننده ی شناخت و دانش است بلکه آزماینده این علم و دانش و معیار اساسی درست یا نادرست بودن آن است و همچنین عمل، نه دگرگون کردن در ذهن و در تخیل بلکه دگرگون کردن واقعی وعینی جهان موجود است.
به طور کلی، درصورتی که ما تأکید زیادی روی نظر انجام دهیم و آن را متورم کنیم و نظر به طور یک سویه تکامل یابد، در این صورت ذهن، مفهوم و اندیشه و عقل را از حرکتی که او را در چارچوب تکامل واقعیات جهان عینی نگه می دارد و نقش ثمربخش و راه گشا در دگرگونی زندگی انسانی به آن می بخشد، خارج کرده به سوی تخیلات و رویاهای غیرواقعی گمراه خواهیم کرد. تخیلات و رویاهایی که چهان عینی توان رسیدن به آن را ندارد و ما دچار ذهنی گرائی خواهیم شد و تسلط نسبی و در حد و اندازه های مورد نیاز تحرک جهان عینی را تبدیل به یک تسلط مطلق یا به نسبه مطلق خواهیم کرد.
در صورتی که تأکید بیش از اندازه روی عمل انجام گیرد و عمل متورم شود و به طور یک سویه تکامل یابد، در این صورت عمل و کنش از دورنما و آینده نگری جامعه بی بهره بوده و کور و بی حاصل و یا کم حاصل خواهد شد. زیرا در آن صورت عمل به سوی کنش خودبه خودی و عادتی و تکراری سوق خواهد یافت و انسان در دایره ای تنگ و محدود گرفتار خواهد شد که هیچ راهی رو به بیرون و دیدن افق هایی گسترده ندارد. در این صورت ما دچار عمل گرائی صرف یا تجربه گرائی خواهیم شد و تسلط نسبی و در حد و اندازه های مورد نیار برای تکامل و دگرگون کردن واقعیت را به تسلط مطلق یا به نسبه مطلق عمل بر ذهن خواهیم کرد.
راه گریز از دو انحراف مزبور، وحدت مشروط و نسبی و تاریخی این دو خواهد بود و تسلط نسبی، مواج و پویای هر کدام بر دیگری مشروط به شرایط واقعی و عینی.
 م- دامون
تیرماه 1402
                                                                                                                  
* این مقاله در اوائل سال 1384نگاشته شده و برخی از بخش های آن در دیگر مقالات پس از آن آمد. حال نیز جز ویراست متن و چند افزوده تغییری نکرده است. متن دیگری در مورد نظریه شناخت برای این سلسله مقالات آماده شده که در آینده در وبلاگ قرار داده خواهد شد.
یادداشت
1- شعر مشهور مولوی «آزمودم عقل دوراندیش را- بعد از این دیوانه سازم خویش را» صرف نظر از هر دلیلی(تقابل با عقل رسمی و حاکم) نمونه ای است از دیدگاه  ضد عقل که کمابیش در دورانی در جامعه ی ما رواج داشته است.