۱۳۹۸ مرداد ۱۴, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(4) هنر و سیاست


درباره برخی مسائل هنر(4)
هنر و سیاست

با بازنگری در 17 مرداد 98
 هنر و سیاست
برای اینکه در مورد رابطه هنر و سیاست صحبت کنیم، نخست باید سیاست را تعریف کنیم و بگوییم که اصلا سیاست چیست.
مائو تعریفی بسیار ساده و روشن از سیاست به دست می دهد:
«.  سیاست خواه انقلابی و خواه ضد انقلابی باشد، همیشه عبارتست از مبارزه یک طبقه علیه طبقه ای دیگر، نه فعالیت عده اندکی از افراد.»
«سیاست ...همیشه عبارت است از مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر.»(1) مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر دامنه ای گسترده دارد و از وجوه گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تا مسائل اخلاقی، روانشناختی و زیباشناختی را در بر می گیرد. بنابراین، هنر که شکلی از کار ذهنی و اندیشه است، اندیشه ای که عموما در اشکالی قابل حس انتقال می یابد، تمامی جنبه های زندگی اجتماعی یعنی اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فلسفه، علم، اخلاق، اساطیر، مذهب، خرافات، رسوم، آداب، سنن، احساسات و روان و غیره را در بر می گیرد و مبارزه طبقات را در آن زمینه ها بازتاب می دهد. به این معنا، به سهم خود آینه اجتماع و پویایی و تحرک آن به پیش است.(2)
هنر نمی تواند نسبت به این مجموعه بی تفاوت باشد، از آنچه حلقه  مرکزی و اساس تحرک تمامی جنب و جوش های جامعه است و پیوندها و شکاف ها بین مردم را ایجاد می کند، یعنی مبارزه طبقاتی، دور و یا برکنار بماند و این همه  را که تمامی زندگی از آنها ساخته شده است، در خود بازتاب نکند. هنر نمی تواند از این همه بگریزد و بگوید که«مرا با سیاست کاری نیست!»
نگاهی به تاریخ هنر در کشورهای دیگر نشان می دهد که هنر با سیاست طبقات مختلف رابطه داشته و به اشکال گوناگون آن را بازتاب داده است. هنر ایران نیز که باید آن را بیشتر در شعر ( ما از هنر عوام و فولکلور حرفی نمی زنیم ) خلاصه کنیم، به ویژه پس از حکومت ساسانیان نشان می دهد که هنر از همان آغاز هنری سیاسی و یا بیش و کم با سیاست در رابطه بوده و آن را بازگو است.
در بخش نخست این نوشته اشاره وار گفتیم، بسیاری از شاعرانی که در تاریخ هنر ایران ارجی یافته و نامی داشته و آثار ماندگاری آفریده اند، عموما رویکردی سیاسی داشته و به جنبش های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی زمان خود تعلق داشته اند. از جنبش سیاسی شعوبیه گرفته تا قرامطه، اسماعیلیان، سربداران و ... که بسیاری از رودکی به بعد به آن ها تعلق داشتند و یا با احساس نزدیکی با آنها شعر سروده و قلم زده اند تا مشروطیت. اهمیت شاعرانی مانند فردوسی، خیام، حافظ، به این دلیل است که در آثار اینها سیاست(خواه مستقیم و خواه غیر مستقیم) بازتابی ژرف یافته است.
 این رویه، از مشروطیت به این سو که مبارزه طبقات در ایران گسترش و شدت بیشتری یافته و روشنی بیشتری به خود گرفته، به همین سان تداوم یافته است. مشکل بتوان در تاریخ هنر ایران، هنرمندی را یافت که ضد سیاست، غیر سیاسی و یا بی تفاوت به مسائل طبقاتی و سیاسی و به اصطلاح سرش در کار خودش بوده باشد، و اثری با ارزش و ماندگار در تاریخ هنر ایران آفریده باشد.(نگاه کنید به بخش نخست همین نوشته)   
سیاست در هنر
مائو در ادامه بیانات خویش  در مورد رابطه بین هنر و سیاست  چنین می افزاید:
«مبارزه انقلابی در جبهه ایدئولوژیک و هنری باید پیرو مبارزه سیاسی باشد، زیرا بیان منسجم نیازمندی های طبقات و توده ها تنها به وسیله سیاست میسر است.»(3)
این سخنان بطور کلی درست است، زیرا به واقع، سیاست است که نقش اصلی را در بیان منافع و خواست های هر طبقه دارد و بیان منسجم نیازمندی های طبقات و توده ها تنها به وسیله آن ممکن و میسر است.
 اما آنچه نباید از این سخنان  برداشت کرد، این است که همیشه به گونه مکانیکی نخست سیاست و مبارزه سیاسی خواهد بود و بعد امور و مبارزات نوع دیگر. باید توجه داشت که خواه مائو و خواه لنین ( در نوشته اش با نام سازمان حزبی و ادبیات حزبی که هنر را پیچ و مهره ای از مبارزه انقلابی می داند ) زمانی که سیاست را در مرحله نخست قرار می دهند، هم در چین یک حزب کمونیست نیرومند و با نفوذ در توده ها وجود دارد و هم در روسیه حزبی مانند بلشویک وجود دارد. احزابی که می توانند خواست های طبقه کارگر را به گونه ای منسجم بیان کنند. اما  در کشوری که حزب انقلابی طبقه کارگر نباشد که این خواستها را بیان کند، و یا در دورانی از هر گونه بروز مبارزه سیاسی جلوگیری شود، وضع فرق می کند.
 نکته دیگر این است که بین سیاست و وجوه دیگر اندیشه یک طبقه، همچون فلسفه و هنر و یا بین فعالیت سیاسی و فعالیت فرهنگی( مبارزه فلسفی، مبارزه هنری و...) یک طبقه، یک رابطه ی ثابت و یک جانبه وجود ندارد و این گونه نیست که سیاست یا مبارزه سیاسی همیشه نخست باشد و بقیه دوم و سوم و این ترتیب در هر اوضاع و احوالی راست در بیاید. اینجا و در میان این وجوه، رابطه ای متضاد نهفته است و آنچه در اوضاع و شرایط معینی عمده است، در اوضاع و شرایط دیگری غیر عمده می شود و آنچه غیرعمده است، عمده می گردد.
در توضیح این نکات باید اشاره کنیم که نخست، تنظیم خواست های یک طبقه در سیاست که عموما به وسیله حزب سیاسی طبقه صورت می گیرد، همیشه امکان پذیر نبوده است، و طبقات حاکم، به ویژه در کشورهای زیر سلطه و با حکومت های استبدادی، عموما اجازه نمی داده اند که طبقه بالنده،  تشکلی، سازمانی، حزبی و یا بلندگوهایی آشکار داشته باشد تا بتواند خواست های سیاسی خود را به فشردگی، صریح ، روشن و راحت بیان کرده و دنبال کند.
 این امر، اغلب موجب این گشته که در مبارزه طبقاتی به جای مبارزه سیاسی، گاه مبارزه فرهنگی، جایگاه نخست را اشغال کند. به بیانی دیگر، زمانی که بیان منافع و خواست ها از طریق سیاست و مبارزه سیاسی به وسیله استبداد و دیکتاتوری سد شده است، طبقات زیر ستم تمامی نیروی خود را روی مبارزه فرهنگی متمرکز کرده اند که عموما کم خطرتر بوده و کمتر مورد هجوم طبقه حاکم قرار گرفته است؛ لذا مبارزه طبقاتی در عرصه  فلسفه، علوم طبیعی و هنر بیشتر متجلی شده و بیشتر پیش رفته است و سیاست طبقه در آن پنهان گشته است.
از سوی دیگر، برخی زمانها که حتی تشکل سیاسی وجود داشته است، این تشکل ها دچار ده ها ضعف و فتور شده و گرایش به سازش با طبقات حاکم در آنها بیشتر از گرایش انقلابی و تحول خواه رشد و تجلی کرده است. اینجا نیز گاه می بینیم که در حالیکه طبقه در سیاست، راست و سازشکار است، در فلسفه و یا هنر رادیکال، پیشرو و انقلابی است. مثال فلسفه و هنر در آلمان قرن هجدهم و نوزدهم می تواند مفید باشد. بورژوازی آلمان در سیاست مقابل اشراف به سازش های بی شمار دست زد، اما فلسفه کلاسیک آلمان به ویژه در کانت و هگل تا حدود زیادی رادیکال بود و از برخی جنبه ها وجوهی انقلابی داشت. همین مسئله کمابیش در مورد هنر آن دوره آلمان صدق می کند. در واقع سیاست راستین و بیان منافع طبقه بورژوازی بیشتر از طریق جنبه هایی از فلسفه و هنر بیان می شد، تا خود سیاست.
 در مورد کشور ما نیز این مسئله راست در می آید. در سالهای 20-32 حزب توده در مجموع  حزبی مترقی ای بود که بخشا و کجدار و مریز خواست های سیاسی طبقه کارگر را فرموله می کرد. پس از کودتای 28 مرداد، این حزب به ورطه رویزیونیسم کامل و جاسوسی افتاد و دیگر نمی توانست بیان منسجم خواستهای طبقه کارگر باشد.
سازمانهای بیرون از کشور نیز، از جریان هایی که از حزب توده جدا شدند مانند سازمان انقلابی حزب توده( در دوران مائوئیستی و نه سه جهانی اش) تا کنفدراسیون دانشجویان و ... در سالهای 32 تا 50، نه در ارتباط با توده های طبقه و کلا مردم و حتی روشنفکران پیشرو بودند و نه قدرت تاثیر گذاری بر تحولات جامعه را داشتند. از این رو، جریان چپ پیشرو و مبارز، بسیار بیشتر از آنکه بتواند در عرصه سیاست و مبارزه سیاسی تجلی و رشد کند، در عرصه فرهنگ به ویژه شعر و داستان تجلی و رشد کرد. هنر در این سالها هم بیشتر تجلی خواست های طبقات پایین شد و هم به نسبت و با وجود سانسور باز هم بیشتر با دانشجویان و روشنفکران و توده های باسواد مردم رابطه یافت و به اصطلاح موتور مبارزه شد.(4) هنر نه تنها وظیفه هنر بلکه وظیفه سیاست را نیز به عهده گرفت و ما نه تنها احزاب در زمینه فلسفه (به گفته لنین در سال 1908)، بلکه احزاب در زمینه هنر را نیز داشتیم.
این مثال ها در عین حال، نوسان نقش ها میان وجوه گوناگون زندگی اجتماعی بشر را که وابسته به شرایط گوناگون اجتماعی و ضعف و فتور و افت یکی و نیرو یافتن و برآمدن دیگری است، نشان می دهد. تردیدی نیست که سیاست (یا یک جهت گیری عمومی سیاسی)همچون رشته ای که از دل همه ی این وجوه گوناگون می گذرد، آنها را به هم متصل می کند، یعنی به نوعی خط مشی حاکم بر این گونه مبارزات را تعیین می کند، اما نه همواره با داشتن آشکار عنوان نخست، بلکه بیشتر به عنوان پس زمینه ، یا پنهان شده و غیر عمده. در عین حال اینها به این معنا نیست که مبارزه هنری و یا کلا مبارزه فرهنگی می تواند جای مبارزه سیاسی را بگیرد. آموزش و پرورش سیاسی طبقه، سرنگون کردن قدرت حاکم و گرفتن قدرت سیاسی تنها از راه مبارزه سیاسی و در نهایت نظامی ممکن است و بس
رابطه هنر و سیاست
برخی این گونه تصور می کنند که منظور از رابطه داشتن هنر با سیاست این است که هنر مستقیما مسائل سیاسی جامعه را بازتاب دهد، و یا صرف بازتاب مسائل سیاسی، آن هنر را مرتبط با سیاست و یا هنر سیاسی می کند. این درست نیست.
 البته هنر می تواند مستقیما مسائل سیاسی ای که جامعه با آنها درگیر است، نشان دهد. اما در عین حال هنر می تواند به مسائلی بپردازد که در شکل ظاهری خود بسیار از مسائل سیاسی مشخص جامعه دورند، اما شکل و شیوه طرح و بازتاب آنها، به نزدیک ترین رابطه با سیاست گواهی دهد.
 برخی از آثار هنری بوده اند که ظاهر ارتباط مستقیمی با سیاست و یا مسائل سیاسی جاری نداشته اند، اما بررسی و تحلیل دقیق تر آنها نشان می دهد که در آنها نزدیک ترین رابطه با سیاست وجود داشته است و به اصطلاح آثاری سیاسی بوده اند. در تاریخ هنر کشور ما می توان از گذشتگان از شعرایی همچون خیام و حافظ، یاد کرد و از دوران معاصر، مثلا از برخی داستانهای صادق هدایت، صادق چوبک و آثار بسیاری از شاعران( نیما، شاملو، فروغ، اخوان)، نویسندگان و نمایشنامه نویسان و سینماگران را که پس زمینه سیاسی آثارشان، قابل انکار نیست، در این خصوص مثال آورد.       
بازتاب وجوه اجتماع در هنر
از سویی دیگر، این امر که هنر رابطه ای این چنین با سیاست دارد، به معنای این نیست که تمامی این وجوهی که مبارزه طبقات در آنها جریان دارد، در همه دوران ها و هر شرایطی به یکسان و به یک اندازه در تمامی آثار هنری متجلی می شوند، و یا هر اثر هنری ماهیتا سیاسی ای و یا هر هنرمندی  در هر یک از آثارش، به تمامی این وجوه، به یکسان یا یک اندازه می پردازد و بازتاب می دهد.
چنین چیزی نه بوده و نه می تواند باشد. هنر با سیاست رابطه دارد، اما اینکه در یک اثر هنری کدام یک از این وجوه زندگی اجتماعی بازتاب قوی تری یافته و عمده تر شده است، تا حدود زیادی هم به آن شرایطی جامعه که اثر هنری در آن تولید می شود و شرایط فرهنگی و روانی مردم بستگی دارد، و هم به حساسیت های هنرمند که شاخک های او روی کدام مسئله حساس می شود و در عین حال توانایی و استعداد هنرمند و قدرت خلاقه و آفرینشگر او، و این که در کدام زمینه داری توانایی و مهارت بیشتری است و استعدادهای وی با واسطه تجارب زندگی اش در کدام زمینه بیشتر رشد کرده است.
این است که در یک اثر هنری وجه اجتماعی قوی تر و پر رنگ تر است، در اثر دیگر وجه سیاسی، در دیگری وجه فرهنگی( اخلاقی یا  روانکاوانه و ...) و در نتیجه به وجوه دیگر کمتر پرداخته شده است. در عین حال در یک زمینه معین  مثلا سیاسی، اجتماعی، فرهنگی گاه تنها یک تضاد بارز می شود و نقش عمده و مرکزی را در اثر هنری می یابد.
معمول آن است که آن آثار هنری قوی تر و دارای نفوذ و تاثیر بیشتری می شوند که یا تا حدودی این وجوه در آنها به تناسب و توازن رسیده است، یا با مرکزی شدن یک موضوع، دیگر موضوع ها به نسبت نزدیکی شان با موضوع اصلی، همراهی متناسبی با موضوع اصلی یافته اند، و یا یک موضوع و یک مسئله  در یک زمینه معین برجسته شده و به شکلی هنرمندانه پرورش یافته است و کلا از مجموع اثر، آهنگ یکدست تری به گوش می رسد. مثلا آثار شکسپیر، گوته، بالزاک و تولستوی از این حسن برخوردار بوده اند که ترکیبی از وجوه مختلف در آنها به هم آمیزی استادانه ای رسیده است و یا در صورتی که یک موضوع  یا یک مسئله در آنها برجسته تر شده و به وجهی که در آن شهرت یافته دارای نفوذ و تاثیر شده است، دیگر موضوع ها نیز، نسبت به درجه نزدیکی و دوری شان از موضوع اصلی، تناسبی در خور با آن یافته اند و به اصطلاح به درستی آن را تکمیل کرده اند.
 در این موارد می توان گفت که مثلا در شاه لیر شکسپیر اجزای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی تناسبی در خور یافته اند، در ژولیوس سزار وجه سیاسی قوی تر و بارزتر از وجوه دیگر است، در هملت  وجه روانکاوی از وجه سیاسی و یا اجتماعی مستقیم آن پررنگ تر و قوی تر است. در اتللو یک مسئله و یک تضاد در یک زمینه معین برجسته شده است و تضادهای دیگر در پیرامون آن به حرکت در می آیند. اما اینها هر کدام در آن زمینه ای که منظور نظرشان است، پیشرو و شاهکار به شمار می آیند.
در آثار هنری خودمان می توان برای نمونه از اشعار ماندگاری مانند از زخم قلب «آبایی» شاملو، زمستان اخوان ثالث و یا تولدی دیگر فروغ، داستان هایی مانند داش آکل هدایت و یا رمان هایی مانند تنگسیر چوبک، همسایه ها احمد محمود، عزاداران بیل ساعدی و جای خالی سلوچ دولت آبادی و... یاد کرد.
تمامی آثار نامبرده، مسائل روز جامعه را مورد کندوکاو قرار می دهند و به گونه ای تجسم مبارزه طبقاتی و سیاست حاکم بر طبقات مختلف هستند. (5) از این گذشته، هر کدام از این ها در زمینه ای برجسته بوده اند یا مسئله ای معین را در زمینه ای برجسته تر کرده و به آن پرداخته، اما در کل آهنگ موزونی را نواخته اند و این رو توانسته اند در جلب مخاطب موفق باشند. اینکه در هر زمان در جامعه بیشتر به کدام یک نیاز است یا کدام مسئله اهمیت بیشتری می یابد، کاملا بستگی به شرایط، نیازهای اجتماعی و فردی دارد که این دو گاه با هم انطباق هستند و گاه نیستند.
تجلی مستقیم و یا غیر مستقیم سیاست در آثار هنری
 هنر و سیاست در رابطه اند. سیاست در هنر بازتاب می یابد. اما این به این معنا نیست که در تمامی آثار هنری، سیاست به یکسان بازتاب می یاید. در واقع بیان سیاست در آثار هنری و به وسیله هنرمند، گاه مستقیم است و گاه غیر مستقیم. گاه اثر مستقیما  سیاسی است و گاه به گونه ای غیر مستقیم سیاسی. بین این دو یعنی مستقیم و غیر مستقیم که دو قطب را در بازتاب سیاست در هنر شکل می دهند، انبوهی از درجات وجود دارد و بر مبنای این درجات متفاوت، می توان از اثری که کمتر یا بیشتر سیاست در آن بازتاب یافته، و یا تلفیقی از وجوه سیاسی و غیر سیاسی است، صحبت کرد. از این دیدگاه، آثاری همچون  گیله مرد(بزرگ علوی)، همسایه ها، تنگسیر و باشبیرو دولت آبادی مستقیما سیاسی و یا اجتماعی - سیاسی هستند و آثاری همچون سنگ صبور و یا جای خالی سلوچ آثار اجتماعی و غیرمستقیم سیاسی. و اگر از سینما مثال بزنیم آرامش در حضور دیگران تقوایی غیر مستقیم سیاسی است و ای ایران وی مستقیما سیاسی؛ و یا  وجه سیاسی و یا رابطه با سیاست در سگ کشی و باشو بیضایی بارزتر است تا مسافران که به گونه ای غیرمستقیم سیاسی است.(5) 
 همچنین  در برخی از آثار هنری تضادی خاص در زمینه ای خاص عمده و برجسته شده است. برای نمونه، پیگیری و پایداری در تقابل با ناپیگیری و شکسته شدن، عشق و وفاداری در مقابل نفرت و خیانت، صداقت و پاکی در مقابل ریا و تزویر، تردید و دودلی در مقابل یقین و داشتن اراده تصمیم گیری، گشاد رویی و گشاده دستی در مقابل  تنگ نظری و خست و... برخی از آثار هنری از آن رو برجسته اند و ماندگار که یکی یا چند تایی از این خصال و تضادها  در آنها نقش محوری داشته و خوب پرورده و نشان داده شده است. بیان این مسائل همواره مستقیم یا غیر مستقیم، بی واسطه و یا با واسطه، در سطح و یا  در زیر، در ارتباط با طبقات و مسائل سیاسی آنها در یک برهه اجتماعی و تاریخی بوده است و چون آن لحظه ویژه تاریخی در آن اثر بازتابی  ناب و روشن یافته، اثر مزبور توانسته در طول زمان تا مدتها بماند. 
 در این خصوص می توانیم برای نمونه به خسیس مولیر( و گرانده و گوبسک بالزاک را نیز تا حدودی در همین چارچوب) اشاره کنیم که به گونه ای تاریخی روحیه بورژوازی را در آغاز رشد خودش نشان می دهد. در اوژنی گرانده بالزاک، دو روحیه  تنگ نظری و خست در گرانده و گشاده دستی و گشاده رویی در دخترش اوژنی به وجه بارزی مرکز ثقل اصلی و عامل اصلی پیشرفت داستان را تشکیل می دهند. گرانده نماینده بورژوازی تازه به دوران رسیده و اوژنی پاکدل، گشاده دست و مهربان بیش از آنکه نماینده نیروهای حال باشد، نماینده نیروهای آینده. 
 باری، تا زمانی که خست در بشر است، گرچه ممکن است آثاری به وجود آید که خست را امروزی تر نشان دهند اما خسیس هایی مانند هارپاگون، گرانده و گوبسک همچون نمونه هایی برجسته باقی خواهند ماند.  
هنر و  مسائل عام بشری
برخی می گویند هنر نسبت به مبارزه سیاسی طبقات اجتماعی بی تفاوت است. هنر چیزهایی را بازتاب می دهد و یا در مورد چیزهایی صحبت می کند که عام و کلی هستند، نه مربوط به جامعه طبقاتی و نه مربوط به جامعه بی طبقه و نه مربوط به سیاست های حاکم بر روابط و مناسبات طبقات در جامعه ای خاص.  از نظر این افراد، هنر درباره نفس کلی زیبایی، زشتی، شادی، رنج، امید و ناامیدی، غرایز انسانی، عشق و محبت، حقارت و کمال، زندگی و مرگ، تقدیر، بزرگی انسان و کلا خصال و یا مسائل  روانی و معنوی ای صحبت می کند که همه ی ادوار تاریخی از جامعه بی طبقه نخستین تا جامعه کنونی و تا جامعه ی ده هزار سال دیگر را در بر می گیرد. آنان ماندگاری آثار هنری را دلیل مدعای خود می گیرند. تو گویی این مسائل کلی و عام در همان شکل کلی خود در هر زمان موجودند، که بتوان در مورد آنها صحبت کرد. آنان قدرتی را به هنر نسبت می دهند که خود هنر نسبت به آن بیگانه است.
 نکته نادرست اصلی در این نظر این است که هیچ هنرمندی نمی تواند از دایره زمان و مکان و شرایط اقتصادی و اجتماعی ای که او را در بر گرفته و بازتاب این مسائل در سیاست، بیرون رود. مسائل عام بشری در هر جامعه ای تنها و تنها می توانند در اشکال خاص خود وجود داشته باشند و در این اشکال حس و لمس شوند. زیبایی و زشتی کلی، عشق و نفرت کلی وجود ندارند که بتوان آنها را حس کرد، تحلیل کرد و تجسم بخشید. ما تنها زیبایی و زشتی خاص و عشق و نفرت خاص و در جوامع طبقاتی، زیبایی و زشتی و عشق و نفرت طبقاتی داریم. عام در این اشکال خاص بروز می یابد و در این اشکال ویژه نهفته است. هر چقدر در یک اثر هنری، درونمایه این خاص، ژرفتر و همه جانبه تر تحلیل شود و در اشکال هنری شسته رفته تری تجلی یابد، نشان نیرومندتری از کل متجلی در آن، که آن نیز خواه ناخواه نسبت به کلی تکامل یافته تر و کمال یافته تر، کمتر توسعه یافته و ناقص است، خواهد داشت.
 تصور محدود بودن به خاص و شرایط معین، به این معنا نیست که هنرمند نمی تواند در اندیشه و کار هنری خود از جامعه پیش بیفتد، و آینده را در تخیل و اندیشه خود تجسم بخشد، و خود منادی آینده و تغییر و تحول شود، بلکه به این معناست که این پیش افتادن، هم به وسیله همان شرایط اقتصادی- اجتماعی و همان مبارزه طبقات و سیاست طبقات تعیین و محدود می شود و هم درجه دارد. دوباره به این مسئله باز می گردیم.
هنرمند و سیاست
 زمانی که  هنر نمی تواند از سیاست جدا باشد، طبعا این امر در مورد هنرمند که هنر را عرضه می کند نیز راست در می آید. هنرمند خواه روشنفکر و خواه فرد عادی همچنانکه در بخش سوم این نوشته گفتیم خود وابسته به طبقه معین و یا نماینده طبقه معینی است و بنابراین در چارچوب مبارزه این طبقه قرار می گیرد. یا به طبقه استثمارگران تعلق دارد و از منافع آنها دفاع می کند، یا به طبقه استثمار شوندگان تعلق دارد و از منافع این طبقات دفاع می کند.  یا چیزی است بین این دو، یعنی هم استثمار کننده است و هم استثمار شونده و یا نه استثمار می کند و نه استثمار می شود. در هر حال چون همواره در جوامع طبقاتی تا کنون، طبقات اصلی جامعه اقلیت استثمار کننده و اکثریت استثمار شونده و زیر ستم است، هنرمندان عموما به یکی از این دو طبقه تعلق داشته و مبارزه آنها را بازتاب می داده اند.(7)
 از سوی دیگر طبقات استثمار کننده در طول دوره ای که وجود داشته اند نقش ثابت و یکدستی نداشته اند. در دل جامعه کهنه، آنها نماینده جامعه نوین و انقلابی بوده اند و در آغاز حکومت خویش، نیز نقشی مترقی و انقلابی داشته اند و امور اقتصاد، سیاست و فرهنگ را پیش برده اند و در توالی زمان کهنه و گندیده شده و ارتجاعی گشته اند. همچون بورژوازی در دل فئودالیسم که طبقه ای مبارز بود و زمانی که به قدرت رسید برای دورانی امور را پیش برد و تکامل داد، هنرمندان این طبقه نیز همین سیر تحول را طی کرده اند. در دل فئودالیسم، ناقد نظام موجود، و مترقی و انقلابی بوده اند. در دوران حاکمیت بورژوازی و تا زمانی که بورژوازی مترقی و انقلابی بود و اقتصاد، سیاست و فرهنگ را پیش میبرد، مترقی و انقلابی و بالاخره در دوران نزول و کهنگی بورژوازی ارتجاعی گشته اند. 
 نگاهی به تاریخ هنر و هنرمندان در کشورهای خارجی و ایران نشان می دهد که پرنفوذ ترین و ماندگارترین هنرمندان همان هایی بوده اند که با اندیشه ها و افکار نو همراه شده اند و پیشاپیش، بیانگر تغییرات نوین بوده اند. سوفوکل، شکسپیر، گوته و برجسته ترین هنرمندان رئالیست فرانسوی، انگلیسی  و روسی، نقاشان و مجسمه سازان بزرگ دوران رنسانس و قرون بعدی، تماما هنرمندانی بودند که در چارچوب مبارزه طبقاتی جاری در کشورهای خویش به نفع تغییر و تحولات مثبت موضع گرفته اند.
 در میان هنرمندان مشهور و ماندنی تاریخ، مشکل بتوان هنرمندانی یافت که مستقیم و یا غیر مستقیم از منافع استثمارگران، در شرایطی که آنها بوی کهنگی و مردگی به خود گرفته بودند، دفاع کرده و به نفع آنها موضع گرفته و اثری هنری آفریده باشند، و هنر آنها زنده و برخوردار از نفوذی گسترده گشته باشد، و یا تا هم اکنون ادامه زندگی داده باشد.
 از این رو هنر دوران برده داری و هنرمندان طبقه برده دار تا زمانی با ارزش هستند و آفرینش نویی دارند که این نظام نو و تازه و در حال رشد و این طبقه بالنده است. هنر فئودالی و سرمایه داری نیز همچنین. به محض اینکه این طبقات و این نظام ها بالندگی خود را از دست می دهند و کهنگی و مرگ از سر تا پای آنها جار می زند، آنها دیگر توش و توان تولید هنر انقلابی، مترقی و پیشرو از دست می دهند. این مسأله در مورد فئودالیسم و سرمایه داری نیز صادق است. هنری که در این هر کدام از این دوران ها به وجود آمد و ماندگار شد، تنها هنری است که یا در زمانی که مثلا برده داری نظام نویی به شمار می رفت به وجود آمد و یا هنری است که در این نظام ها ایجاد شد، اما بیشتر بیان آینده بود.
 یک کراهت بزرگ و همچنین حقارت بزرگ نظراتی که شکل هنری را از محتوای آن جدا کرده و به ستایش شکل بدون توجه به محتوا می پردازند، این است که باید از هنر ارتجاعی دوران افول و کهنگی برده دارها، فئودالها و اشراف و حتی بورژوازی دفاع کنند. افرادی که چنین نظراتی را می دهند از آثاری هنری ارتجاعی همچون فیلم پیروزی اراده که دفاع از بورژوازی فاشیست آلمان و هیتلر و نازی هاست، دفاع می کنند و می گویند «این هنر ناب  است؛ زیرا شکل هنری ناب دارد»! وهنر هم یعنی همین «شکل زیبا شناختی»! آنها مسحور «شکل» و غرق در «لذت» از ارتجاع می شوند و «زیبایی» آن را می ستایند!؟
ادامه دارد.
 م- دامون
مرداد98
یادداشتها
1-   باید توجه داشت که مائو در مورد سیاست در جامعه طبقاتی صحبت می کند. در جامعه بی طبقه، سیاست امری عمومی و مربوط به همه ی توده ها می شود. در این جوامع مبارزه اجتماعی جای مبارزه طبقاتی را می گیرد.
2-    منظور ما از بازتاب مسائلی مانند مذهب و یا خرافات به این معناست که در صورتی که اندیشه ها و احساسات مذهبی و یا خرافی و یا آداب، سنن و رسوم کهنه و ارتجاعی و کلا نظرات ارتجاعی در هر زمینه ای در جامعه و در طبقات گوناگون به ویژه طبقات زحمتکش وجود داشته باشد، این باید در اثر هنری بازتاب یابد و هنرمند انقلابی و پیشرو با آنها مبارزه کند. نه اینکه آنها را بازتاب ندهد و یا در بازتاب آنها به گونه ای منفعل به آنها برخورد کند و بگوید که وظیفه وی صرفا نشان دادن است. اینها از نکاتی است که نقش هنرمند پیشرو و موضع گرفتن وی و منفعل نبودن وی را برجسته می کند. در مورد نشان دادن هم باید بگوییم که نشان دادن داریم تا نشان دادن. یکی نشان می دهد، اما چگونگی نشان دادنش، انتقاد وی را نیز در بر دارد. دیگری نشان می دهد، بی کم و کاست و بدون موضعگیری یعنی با یک موضع منفعل.
3-   متن کامل عبارات مائو چنین است:« افزون بر این وقتی که ما از تبعیت ادبیات و هنر از سیاست صحبت می کنیم، منظورمان سیاست طبقاتی است. سیاست توده هاست، نه سیاست عده قلیلی از سیاستمداران.  سیاست خواه انقلابی و خواه ضد انقلابی باشد، همیشه عبارتست از مبارزه یک طبقه علیه طبقه ای دیگر، نه فعالیت عده اندکی از افراد. مبارزه انقلابی در جبهه ایدئولوژیک و هنری باید پیرو مبارزه سیاسی باشد، زیرا بیان منسجم نیازمندیهای طبقات و توده ها تنها به وسیله سیاست میسر است. سیاستمداران انقلابی، متخصصین امور سیاسی که علم یا هنر سیاست انقلابی را بلدند، در واقع چیزی نیستند جز رهبران میلیون میلیون سیاستمداران دیگر که توده های مردم باشند. وظیفه آنها این است که نظرات این   توده های میلیونی سیاستمداران را گرد آورند، متبلور سازند و سپس آن را نزد توده ها برگردانند تا آنکه توده ها نظرات مذکور را بگیرند و به عمل درآورند.»( سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان، منتخب آثار، جلد 3، ص 128- 129).
4-   این مسئله در جمهوری اسلامی نیز راست در می آید. این حکومت راه را بر همه گونه فعالیت و مبارزه سیاسی و اقتصادی بسته و حتی فعالیت فرهنگی را نیز بر نمی تابد. اما مبارزه را نمی توان متوقف کرد. این است که توده ها از هر روزنی که بیابند برای اینکه پیش بروند، استفاده می کنند. برای همین هم برخی می گویند که در این حکومت نهادهای مدنی همچون روزنامه ها و یا سندیکاهای صنفی مجبورند نقش حزب سیاسی را بازی کنند. 
5-    تلاش می کنیم که مثال های خود را در هر زمینه به آثاری محدود کنیم که در شرح موضوع مورد بحث، دارای روشنی بیشتری بوده و بیشترین خواننده یا بیننده را داشته اند. ضمنا اشاره کنیم  که برخی روشنفکران در مقام داوری فورا آثاری که مستقیما سیاسی و در مورد مبارزه هستند، نفی می کنند. مثلا سنگ صبور را به دلیل نپرداختن به مسائل سیاسی ارج می گذارند و تنگسیر را به واسطه اینکه در مورد مبارزه برای گرفتن حقی پایمال شده است، کم ارزش و یا بی ارزش قلمداد می کنند. به مسئله  این گونه  داوری ها در مورد آثار هنری، در ادامه این مقالات می پردازیم.
6-   در بخش های پیشین در مورد مسائلی که گفته می شود نمی توان آنها را تحلیل طبقاتی کرد از جمله مسائل ملی و یا مسائل مربوط به تضاد زنان و مردان صحبت کردیم.
7-   در اینجا باید به یک دریافت نادرست در مورد مسئله رابطه منافع طبقاتی هنرمند و طبقه او اشاره کنیم. برخی این گونه برداشت می کنند که اگر هنرمندی از طبقه بورژوا باشد و به طبقه کارگر بپیوندد، این فرد در چارچوب همان هنرمندانی قرار می گیرد که هنرشان با منافع طبقاتی آن ها تطبیق نمی کند. این برداشت نادرستی است. هنرمندی که از طبقه خود کنده می شود و به طبقه ای دیگر می پیوندد، از طبقه خود بریده است و دیگر این طبقه برای او جایگاهی ندارد. او در اندیشه و سیاست به طبقه دیگری تعلق دارد و هنر خود را هم در خدمت این طبقه جدید قرار می دهد. در اینجا دیگر منافع طبقاتی با اندیشه تطبیق می کند. حال آنکه هنرمندی که منافع طبقاتی وی با هنر وی تطبیق نمی کند هنرمندی است که از طبقه خود نبریده و در اندیشه و سیاست و علائق به طبقه خودش علاقه دارد، اما در آثار هنری که می آفریند، نه این طبقه، بلکه طبقه دیگری را ستایش می کند. اینجا یک تضاد فاحش بین علائق طبقاتی و نظرات سیاسی هنرمند و کار هنری وی به وجود می آید. هر دو این  دو گروه هنرمندان به طبقه خود خیانت می کنند، اما یکی در تمامی موارد از اندیشه و سیاست و غیره و جایگاه خود را تغییر می دهد و دیگری از نظر اندیشه و سیاست به طبقه خود تعلق دارد و به آن نه تنها خیانت نمی کند بلکه آن را همچون سابق دوست دارد، اما در آثار هنری خود به واسطه وفادار بودن به واقعیت ها، تمامی گند و کثافت آن طبقه ای را که به آن تعلق دارد، شرح می دهد و در عین حال نوجویی و نوخواهی را در طبقه نوین نشان می دهند. این ها دو پدیده ی متفاوت هستند. نخستین به دفعات به وجود می آید، دومی استثنایی یا نادر است.


۱۳۹۸ مرداد ۱۰, پنجشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(13) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(13)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
مارکس و دیکتاتوری
هال دریپر سپس به نخستین کاربردهای مفهوم دیکتاتوری در آثار مارکس می پردازد:
«در این انقلاب مارکس‏ ...مانند هر کس‏ دیگری... به دیکتاتوری استناد می کرد. ولی اولین رجوع به "دیکتاتوری" در ستون های این نشریه  (N.R.Z)نه توسط مارکس‏ بلکه از سخنان صدر حکومت موقت نقل شد که به دنبال شورش‏ توده ای قدرت را در دست گرفته بود- و مصمم بود که مانع سرنگونی پادشاهی و حکومت مطلقه شود...» و
« نشریه N.R.Z. به سردبیری مارکس‏ از این خط مشی دفاع می کرد که مجمع ملی با الغاء حکومت مطلقه و فراخواندن مردم، خود را قدرت حاکمه اعلام نماید. هیچ کس‏ شک نداشت که چنین اقدامی مسئله قانونیت انقلابی را مطرح خواهد کرد. این همان چیزی است که انقلابات برای آن به وجود می آیند. واژه "دیکتاتوری" برای همه طرف های شرکت کننده به سادگی منعکس کننده همین مسئله بود همان گونه که کمپهاوزن با حمله به دیکتاتوری دموکراسی، نمونه ای از آن را به نمایش‏ می گذاشت. در همین رابطه N .R .Z از دیکتاتوری مجلس‏ مردمی طرفداری می کرد که می بایستی یک سلسله تدابیر دموکراتیک برای انقلابی کردن جامعه استبداد زده آلمان به اجرا می گذاشت. مارکس‏ نوشت:
"ایجاد هر دولت موقت پس‏ از انقلاب نیاز به دیکتاتوری، آن هم یک دیکتاتوری پر انرژی دارد. ما از همان آغاز کار، با به کار نبردن دیکتاتوری، و بدون درهم شکستن و از میان برداشتن فوری بقایای موسسات کهن، به کمپهاوزن باج دادیم ." اینجا دیکتاتوری در حد «قانونیت انقلابی» به کار رفته است...»
این تفسیر هال دریپر از نخستین اشاره به مفهوم دیکتاتوری در آثار مارکس است. البته جناب هال دریپر خیلی زود به این نکته اشاره می کند که نخستین بار که واژه دیکتاتوری در این نشریه به کار رفت، به نقل از صدر حکومت موقت یعنی کمپهاوزن بوده است که پس از«شورش های توده ای» بر سر کار آمده بود. آنچه دریپر در تفسیر نظر این صدر حکومت موقت می نویسد، با دیکتاتوری به آن شکل که مارکس معنا میکند، تفاوت دارد. دریپر می خواهد با تفسیری نادرست از نظر کمپهاوزن (که پایین تر آن را خواهیم آورد)نظر واقعی مارکس را تخریب کند.
 نخست باید اشاره کنیم که آنچه هال دریپر از مارکس نقل می کند، با آنچه در متن انگلیسی کلیات آثار مارکس و انگلس آمده است، تفاوت فاحشی دارد. ما برگردان این بخش از مقاله را از متنی دیگر می آوریم:
«هر وضعیت سیاسی موقت ( (provisional political set up که به دنبال انقلاب به وجود می آید به نوعی دیکتاتوری نیاز دارد، آن هم یک دیکتاتوری پر توان( پر انرژی ). ما از همان آغاز کمپهاوزن را به خاطر آن که به شیوه ی دیکتاتوری عمل نکرد و بقایای نهادهای کهن را بی درنگ از میان نبرد(smashed up  خرد نکرد و یا  درهم نشکست دقیق تر است) مورد سرزنش قرار دادیم.»(1)
اینجا مارکس به صورت روشنی به اینکه «هر شرایط موقتی پس از انقلاب نیاز به دیکتاتوری، آن هم دیکتاتوری پر انرژی دارد» اشاره می کند و در مقابل، صدر حکومت موقت را که می خواهد«مانع سرنگونی پادشاهی و حکومت مطلقه» شود، مورد انتقاد و تقبیح قرار می دهد و ضمن ارائه این خواست«که مجمع ملی با الغاء حکومت مطلقه و فراخواندن مردم، خود را قدرت حاکمه اعلام نماید»، می گوید که« ما از همان آغاز کمپهاوزن را به خاطر آن که به شیوه ی دیکتاتوری عمل نکرد و بقایای نهادهای کهن را بی درنگ از میان نبرد(smashed up خرد نکرد یا درهم نشکست) مورد سرزنش قرار دادیم».
 به این ترتیب، مارکس به کار نبردن دیکتاتوری یعنی قهر و زور به وسیله کمپهاوزن  را برای درهم شکستن و خرد کردن بقایای موسسات کهن یک ضعف و کمبود اساسی انقلاب می داند، اما هال دریپر بر مبنای متن مورد اشاره خود چنین تفسیر می کند که انقلابات برای «قانونیت انقلابی» به وجود می آیند و منظور طرف های درگیر از دیکتاتوری همین«قانونیت انقلابی» بوده است.  
البته ممکن است بشود که اسم «خرد کردن» ،«درهم شکستن» و «از میان برداشتن بقایای کهنه» را قانون انقلاب یا «قانونیت انقلابی» گذاشت، اما نه به مفهوم محدود کردن«درهم شکستن و از میان برداشتن» به یک سلسله اقدامات قانونی مثلا دموکراتیک و بدون کاربرد قهر و زور. در اینجا قهر و زور هستند که قانون انقلاب، «قانونیت انقلابی»، نظم انقلابی و اساسا معنای واقعی دیکتاتوری هستند. قهر و زور، درهم شکستن و خرد کردن، اقدامات دموکراتیک به معنای رایج واژه نیستند، بلکه خود دیکتاتوری هستند. با دشمنی که قرار است «خرد شود»، «درهم شکسته» شود و «از میان برداشته» شود، نمی شود با زبانی«دموکراتیک» یا وفادار به اصول دموکراتیک حرف زد و یا عمل کرد. اقدامات دموکراتیک یک دولت یا مجلس خلقی که مضامین گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دارد، تنها درون خلق معنا می دهد.   
گذشته از این، هال دریپر مسائل را درهم می کند.  دیکتاتوری و دموکراسی با یک دیگر پیوند و وابستگی  دارند، اما این پیوند و وابستگی به هیچ وجه دوگانگی و خارجیت آنها را نسبت به یکدیگر از بین نمی برد. دیکتاتوری در عین حال دموکراسی است. دموکراسی در عین حال دیکتاتوری است. اما نه به این معنا که این دو قابل تفکیک نیستند و هر کدام جداگانه، موجودیتی منحصر به فرد و قائم به خود ندارند. مارکس از «دیکتاتوری مجلس مردمی که می بایستی یک سلسله تدابیر دموکراتیک برای انقلابی کردن جامعه استبداد زده آلمان به اجرا می گذاشت»  صحبت می کند و هال دریپر معنای « تدابیر دموکراتیک برای انقلابی کردن جامعه استبداد زده آلمان» را به وسیله «مجلس مردمی» با تهی کردن مفهوم دیکتاتوری از معنای واقعی اش، در عمل به عنوان برقراری دموکراسی برای «مدافعین پادشاهی و حکومت مطلقه» جا می زند.
وی نظر کمپهاوزن را که از آن می خواهد نظر مارکس، و یگانگی دو نظر در مورد معنای دیکتاتوری را استنتاج کند، چنین شرح می دهد:
«کمپهاوزن نخست وزیر و سرمایه دار راینی هم چنین استدلال می کرد«که اگر حکومت موقت و مجلس‏ آن به نام مردم قدرت حاکمه را در دست بگیرند، این امر چیزی جز یک "دیکتاتوری" نخواهد بود – در حقیقت، دیکتاتوری دموکراسی. اگر حکومت جدید نظام رای گیری را وضع کند که در آن فقط نخبگان حق رای داشته باشند، این باز هم در حکم دیکتاتوری خواهد بود. (4)
 این همان درهم کردن مسائل است. برای کمپهاوزن کاملا روشن است که در دست گرفتن قدرت حاکمه، قدرت سیاسی و یا دقیقتر دولت، یعنی «دیکتاتوری».  اینکه یک طبقه ارتجاعی قدرت سیاسی را در دست داشته باشد و یا یک مجلس مردمی، تفاوتی در نفس قضیه و ذات قدرت سیاسی یا دولت نمی کند. آن یک، دیکتاتوری یک حکومت مطلقه است و این یک دیکتاتوری مجلسی است که مردم، یعنی نه اقلیت بلکه اکثریت( در آن زمان به رهبری بورژوازی) آن را تشکیل داده اند. از نظر کمپهاوزن آن دیکتاتوری دموکراسی نیست، به این معنا که دیکتاتوری مردمی نیست، اما این یک دیکتاتوری مردمی یا «دیکتاتوری دموکراسی» است. به عبارت دیگر این دموکراسی یعنی حکومت اکثریت(اکثریت در شرایط آن زمان آلمان) است که دیکتاتوری اعمال می کند.  وقتی کمپهاوزن میگوید که «اگر حکومت جدید نظام رای گیری را وضع کند که در آن فقط نخبگان حق رای داشته باشند، این باز هم در حکم دیکتاتوری خواهد بود» به این معناست که حکومت جدید، غیر نخبگان( در این جا اشراف و فئودالهای طرفدار استبداد و حکومت مطلقه) را که بورژوازی آلمان در آن زمان به سازش با آنها دست زده بود، از حق رای محروم می کند. اما هال دریپر کل تقابل را به همین «نظام رای گیری» محدود می کند. 
سپس  هال دریپر در مورد نظر مارکس در مورد دیکتاتوری می نویسد:
«در این جا مسئله دیکتاتوری پرولتاریا مطرح نبود زیرا سیاست مارکس‏ در این انقلاب نه به دست گرفتن قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر (که در مراحل اول سازماندهی قرار داشت) بلکه به قدرت رسیدن بورژوازی لیبرال بود که وظیفه تاریخی اش (آنگونه که مارکس‏ در آن زمان می پنداشت) ریشه کن کردن رژیم سلطنتی – بوروکراتیک- فئودالی و تاسیس‏ یک جامعه دموکراتیک بورژوائی بود که در آن پرولتاریا بتواند جنبش‏ و مبارزه طبقاتی خود را برای پیروزی احتمالی تکامل بخشد؛ ولی بخش‏ اعظم بورژوازی آلمان از اجرای این سناریو سرباز زده و به جای آن به قدرت حکومتی مطلقه به مثابه تکیه گاهی علیه تهدید آتی پرولتاریا، پناه برد.
مهم ترین درسی که مارکس‏ از تجربه انقلابی آموخت این بود که بورژوازی آلمان در انجام انقلاب خود، انقلاب بورژوا دموکراتیک قابل اتکا نیست که احتمالاً پایه های انقلاب سوسیالیستی پرولتری را فراهم خواهد کرد. در آلمان بر خلاف آن چه که در فرانسه اتفاق افتاده بود این دو وظیفه باید در هم ادغام می شد.»
تردیدی نیست که  نظریه ای که مارکس در متن مزبور ارائه می دهد برای این نیست که در آن زمان مثلا دیکتاتوری پرولتاریا در آلمان برقرار شود. اینجا صحبت بر سیر یک انقلاب دموکراتیک بورژوازی است که بورژوازی آلمان به دلیل ترس عمیقش از طبقه کارگر نمی توانست به گونه ای کامل و تام و تمام و رادیکال آن را انجام دهد. تمامی تاکتیک کمونیستها در آن انقلاب تنها می توانست به فشار گذاشتن روی بورژوازی از طریق انتقاد تئوریک - سیاسی و یا اقدامات عملی رادیکال مستقل به وسیله کارگران و دهقانان و خرده بورژوازی و به پیش راندن بورژوازی صورت گیرد. اما این انتقادات و اقدامات، هم به سبب شرایط عینی حاکم بر آلمان آن زمان و هم به دلیل شرایط ذهنی ویژه طبقه کارگر، ماهیت انقلاب را تغییر نمی داد و آن را انقلاب پرولتری نمی کرد.
 اما این مسئله که صحبت در اینجا بر سر دیکتاتوری پرولتاریا نیست، بلکه بر سر دیکتاتوری به روی ارتجاع اشراف و فئودالها و برای درهم شکستن تکیه گاه ارتجاعی آنها یعنی نیروی نظامی و دستگاه بوروکراتیک است، تغییری در نفس قضیه دیکتاتوری ایجاد نمی کند. در حقیقت، زمانی هم که انقلاب پرولتری باشد و طبقه کارگر در راس انقلاب قرار گرفته و تضاد اصلی میان طبقه کارگر و بورژوازی باشد، باز باید به همین  شیوه عمل شود؛ یعنی دیکتاتوری اعمال گردد و از زور و قهر و نیروی مسلح  برای  درهم شکستن و خرد کردن و نابود کردن نیروهای نظامی بورژوازی و دستگاه بوروکراتیک وی، و برای انتقال از یک دوران تاریخی به دورانی دیگر یعنی از سرمایه داری به کمونیسم استفاده شود.
 کاربرد دیکتاتوری به معنای خرد کردن و درهم شکستن به این معناست که مارکس از همان آغاز هیچ درک دیگری از دیکتاتوری ندارد. دیکتاتوری، دیکتاتوری است و پرولتاریا، پرولتاریا.  او (و انگلس) به همین سیاق و بر مبنای چنین معنایی به پرورش نظریه اساسی خود یعنی دیکتاتوری پرولتاریا پرداخته و در انقلابات پرولتری آن را تکامل بخشیدند .
 قلب کردن معنای دیکتاتوری به دموکراسی بورژوایی
دریپر سپس به داستان سرایی در مورد مفهوم دیکتاتوری ادامه می دهد. از نظر وی  آن شبح انقلاب کمونیستی که تمامی طبقات حاکمه می بایست از آن بر خود بلرزند، و آن «دیکتاتوری» مردم، که از آن صحبت می شد،همان «حق حاکمیت مردم» بود که گویا می بایست از طریق رای دادن برقرار می شد. او دیکتاتوری را تا حد حق رای انتخاب کنندگان و یک شبه دموکراسی بورژوایی پایین می آورد:
«تایمز لندن به این علت که این امر موجب سلب حق رای "انتخاب کنندگان کنونی" از طریق تبدیل طبقات فرودست به " فرادست" خواهد شد، علیه حق رای اکثریت مردم غوغا به پا کرد‏. سرمایه داران منچستر با یک اعتصاب به این عنوان که این امر "استبداد دموکراسی " است به مخالفت برخاستند. توکوویل لیبرال، که در سال 1856 در باره انقلاب کبیر فرانسه قلم زده بود، از این که این انقلاب نه توسط "مستبدین روشنگر" بلکه "توسط توده ی مردم و برای حق حاکمیت مردم " انجام گرفته است، ابراز تأسف کرد؛ او نوشت، انقلاب دوره دیکتاتوری "توده ای" است. کاملا روشن بود که آن دیکتاتوری ای که او از دستش‏ به فغان آمده بود، برقراری "حق حاکمیت مردم " بود.»
 به عبارت دیگر، تمامی مشکل سرمایه داران مرتجع این بود که در نتیجه  سرنگونی قدرت خودشان، و تبدیل طبقات فرودست به فرادست، اتفاقی که خواهد افتاد این خواهد بود که حق رای «انتخاب کنندگان کنونی »سلب خواهد شد. 
 و «حق حاکمیت مردم» چیست؟ همان «حق رای اکثریت»!؟
بنابراین معنای آن زمان دیکتاتوری«حق حاکمیت مردم» بود و حق حاکمیت مردم هم از طریق «حق رای» و «انتخاب کنندگان» به وجود می آید و با «انقلاب» ی که رخ خواهد داد، «انتخاب کنندگان» دیگری یعنی «طبقات فرودست» می توانند از حق رای خود استفاده کرده و چون اکثریت هستند، و مبنا و ملاک هم «اکثریت» است، آنها خواهند توانست «انتخابات کنندگان کنونی» یعنی «طبقات فرادست» را شکست داده و «حق حاکمیت» خود یعنی «حاکمیت مردم» را برقرار کنند. این است معنای دیکتاتوری در آن زمان از نظر جناب هال دریپر و بنابراین منظور مارکس و انگلس از دیکتاتوری! چه کسی می تواند نظر مارکس و انگلس را تا حد این آت و آشغال ها و چرندیات پایین بیاورد!
 البته قلب کردن معنای مورد نظر مارکس و انگلس از دیکتاتوری به دموکراسی بورژوایی در عین حال به معنای قلب کردن واقعیت دموکراسی بورژوایی است که خود شکلی از دیکتاتوری بورژوایی می باشد.  
 سپس هال دریپر به نظر گیزو می پردازد:
«در 1849 گیزو، آخرین نخست وزیرِ پادشاه فرانسه، کتاب جالبی تحت عنوان "در باره دموکراسی در فرانسه" منتشر کرد. در یک عبارت طولانی، این دولتمرد تاریخدان زبان گلایه می گشاید که امروزه هر کسی مدعی دموکراسی است حتی سلطنت طلبان، جمهوری خواهان مثل چپ گرایان؛ ولی دموکراسی معنائی جز هرج و مرج، جنگ طبقاتی، و " فوق استبداد" توده ای ندارد. فوق استبداد توده ای بدین معنا که توده ها اراده خود را بر آن طبقاتی اعمال می کنند که اگر چه در اقلیت قرار دارند اما ماموریت حکومت بر جامعه به عهده آن ها قرار دارد. این مفهوم تازه سرهم بندی شده که گویا حاکمیت باید ناشی از انتخابات باشد کاملاً غیر فرانسوی است. "شاید تدبیر زمانه، استبداد توده ای و یا دیکتاتوری نظامی را طلب کند اما این ها هیچ گاه شکلی از حکومت نخواهند بود." (7)
گیزو چیزی را مفروض‏ می انگاشت که همه به آن وقوف داشتند: دموکراسی به معنای همه قدرت به مردم است. و این به معنای دیکتاتوری مردم بود. او مخالف این دیکتاتوری بود.»
به این ترتیب، هیچ روشن نیست که اصلا چرا توده های مردم باید تلاش کنند قدرت سیاسی را به دست آورند. زیرا هم اکنون آن را در دست دارند!
 «دموکراسی» در آن زمان «به معنای همه قدرت به مردم» است. همه قدرت به دست مردم، یعنی «دیکتاتوری مردم»! و گیزو هم مخالف این دیکتاتوری یعنی همه قدرت به مردم یا همان «دموکراسی» است. 
و اما «قدرت مردم» یا «حاکمیت مردم» یعنی همان «دموکراسی» که همه گروه ها مدعی آن بودند، ناشی از چیست؟ از نظر گیزو اگر حکومت ناشی از« انتخابات» باشد، خوب نیست، زیرا «حاکمیت ناشی از انتخابات... کاملا غیر فرانسوی است»( و موجب «جنگ طبقاتی» که احتمالا باید تبلیغات انتخاباتی گروهها علیه یکدیگر باشد، می شود). و بنابراین حاکمیت مردم یا دموکراسی، یعنی حاکمیتی  ناشی از انتخابات. و آنچه هم که گیزو ظاهرا مخالف آن است همین انتخابات همگانی و اکثریت یافتن مردم در پارلمان است. و اکثریت در پارلمان و داشتن حکومت یعنی همان قدرت مردم و قدرت مردم هم یعنی دیکتاتوری مردم یا «استبداد توده ای». و «استبداد توده ای» چرا بد است؟ زیرا در استبداد توده ای، «توده ها اراده خود را بر آن طبقاتی اعمال می کنند که اگر چه در اقلیت قرار دارند، اما ماموریت حکومت بر جامعه به عهده آن ها قرار دارد». و این همه انتقاد رادیکال هال دریپر از نظرات گیزو و دیگر بورژواها است.
کافی است خواننده مقایسه ای بین زمان گیزو و دموکراسی های بورژوایی بعدی بکند تا متوجه شود که آنچه گیزو مخالف آن بود، در این دموکراسی ها جامه عمل به خود پوشیده است. یعنی به اصطلاح «حکومت مردم» یا برقراری حکومت اکثریت از طریق انتخابات.
و ما می توانیم چنین نتیجه بگیریم که چون اکثریت مردم در کشورهای سرمایه داری با شرکت در انتخابات، حکومتی ناشی از انتخابات بر سرکار می آورند، پس این حکومت ها یا همان «حکومت مردم» و چیزی هستند که در قرن نوزدهم «دیکتاتوری مردم» یا «استبداد توده ای» می خواندند و یا اینکه( در صورتی که نباشند) در آینده چنان خواهند بود.
می بینم که هال دریپر، «عالمانه» و«شجاعانه» وارد گود شده تا در نقش آگاهی دهنده، مردم(و احتمالا طبقه کارگر را) را متوجه چه  قضایای مهمی بکند!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست مرداد 98  
یادداشت ها
1-   هال دریپر این سخنان مارکس را نه از مقاله خود مارکس، بلکه از کتاب هایی با نام های مارکس و بابوفیسم  و جنبش بابوفیست نقل می کند. ما برگردان این بخش را که در مقاله مارکس با نام بحران و ضد انقلاب( سپتامبر سال 1848) آمده، از کتاب دیگری نقل می کنیم که به متن انگلیسی کلیات آثار مارکس و انگلس وفادارتر است:
هر وضعیت سیاسی موقت ( (provisional political set up که به دنبال انقلاب به وجود می آید به نوعی دیکتاتوری نیاز دارد، آن هم یک دیکتاتوری پر توان( پر انرژی ). ما از همان آغاز کمپهاوزن را به خاطر آن که به شیوه ی دیکتاتوری عمل نکرد و بقایای نهادهای کهن را بی درنگ از میان نبرد(smashed up  خرد نکرد و یا  درهم نشکست دقیق تر است) مورد سرزنش قرار دادیم(مقایسه کنید با متن آمده در مقاله دریپر که از آن استنتاج هم می کند). وقتی که کمپهازون خود را سرگرم خواب و خیال های قانونی کرده بود جریانات [ارتجاعی] شکست خورده موقعیت خود را چه در دیوان سالاری دولتی و چه در ارتش تقویت کردند تا آنجا که حتی خطر دست زدن به نبردی آشکار را پذیرفتند. هدف از همایش مجلس توافق بر سر قانون اساسی بود. مجلس به موازات شاه و به عنوان نیرویی برابر باقی ماند: دو نیروی برابر در شرایطی موقت و ناپایدار! آقای کمپهاوزن با کمک این تقسیم قدرت بود که می خواست« آزادی را نجات دهد»- و همین تقسیم قدرت در وضعیتی موقتی و ناپایدار بود که ناگزیر به تضاد و برخورد انجامید. شاه نقش پوشش دارودسته های ضد انقلابی درون اشرافیت، ارتش و دیوان سالاری را بازی می کرد. بورژوازی پشتیبان اکثریت مجلس باقی ماند. دولت کوشش کرد پا درمیانی کند اما از آنجا که ضعیف تر از آن بود که به نمایندگی بورژوازی و دهقانان قاطعانه عمل کند و اشرافیت و دیوان سالاری و سران ارتش را با یک ضربت براندازد.، تنها موفق شد خود را در چشم همه ی طرف های مربوطه بدنام کند و درگیری هایی به وجود آورد که کوشش داشت از آن احتراز کند.»( مرتضی محیط، کارل مارکس، زندگی و دیدگاههای او، بخش دوم، ص 56 عبارات داخل پرانتز از ماست) گفتنی است که بازگفت ما از کتاب محیط، به معنای تایید دیدگاه های وی نیست.  




۱۳۹۸ مرداد ۶, یکشنبه

درباره بیانیه 14 نفر


درباره بیانیه 14 نفر

در تاریخ 22 خرداد ماه 98 بیانیه ای به امضای چهارده نفر از فعالین سیاسی، فرهنگی و مدنی منتشر شد.
در این بیانیه، به عملکردهای«ضد دموکراتیک» و «استبداد فردی» باند خامنه ای و نقدهای دلسوزانه»ای که از سوی«نخبگان اجتماعی و فرهنگی و فعالان مدنی» برای « اصلاح و تغییرات ساختاری و بنیادین در نظام اجتماعی و سیاسی » در نظام صورت گرفت، اشاره می شود، و تلاش آنها را که همواره از «مسئولان نظام» خواسته اند که «با احترام به رأی مردم و رعایت حقوق شهروندی» و«با بهره گیری از الگوهای دموکراتیک از واپسگرایی و سقوط کشور به دام ویرانگری های سیدعلی خامنه ای و سردارانش بپرهیزند»، بی نتیجه به شمار آورده و از سرنوشت این فعالان که جز«زندان»، «کشته شدن» و« آسیب های سخت» نبوده، سخن می گوید.  
 بیانیه سپس به شرح تغییراتی که به نفع استبداد فردی خامنه ای در قانون اساسی داده شد، می پردازد و«اختیارات بی در و پیکر رهبر»، فقدان«امکان انتخاب قوه مقننه و مجریه  به وسیله مردم»، نقش ارگانهای انتخابی رهبری همچون « شورای نگهبان» و فراموشی«فصل سوم قانون اساسی که حاصلش حقوق ملت است» را در این خصوص مثال می آورد و می نویسد که:
« با این توصیف و بر خلاف تعریف نخستین قانون اساسی، نه از «جمهوریت» خبری ست و نه از آزادی!»
سپس بیانیه از«مردم، فعالان، و اندیشمندان دلسوز» می خواهد که« با کنار گذاردن تمایلات مصلحت جویانه ای که اسباب نابودی فرهنگ و تمدن و ثروت کشور را فراهم آورده، با صراحت تمام پای به میدان گذارده و با درخواست تغییر بنیادین قانون اساسی و استعفای رهبری که هر روز بر حدود اختیارات به ناحق خود می افزاید، پیشقراول این حرکت ملی باشند».
در پایان بیانیه، خواست های خود را به شکل نفی«رای و نظر مستبدانه اشخاص»،« وجود مجلس فرمایشی»، «دولت بی اختیار»، «قوه قضائیه بی استقلال »برای ملت ایران طرح می کند و بدون آنکه به راه رسیدن به همین خواست ها اشاره کند، می نویسد:
«این یک حرکت ملی و فراجناحی ست و انتظارمان از هموطنان ایراندوست و آزادیخواه مان این است که با نگاه به ضرورت های تاریخی و عصری، و فارغ از منفعت جویی و یا اختلافات سیاسی و گروهی یاورمان باشند.» و
«امیدواریم تا همه با هم، با خیزش و مطالبه گری آگاهانه از مسلخ این استبداد سیستماتیک و غیر مسئول گذر نماییم.»
 در پی این بیانیه و به پشتیبانی از آن، از سوی 14 نفر دیگر بیانیه ای در تاریخ 30 خرداد ماه 98 انتشار یافت. در این بیانیه،  ضمن اشاره به خواستهای 14 نفر و تنظیم آنها در چارچوب«نه به جمهوری اسلامی» و ضمن تاکید بر وجود«استبداد سیاسی» در تاریخ ایران و وجود «جنبش دموکراسی خواهی»علیه استبداد، نیاز خود را به پشتیبانی همه مردم و آزادی خواهان و دلسوزان مملکت» می داند.
 در این بیانیه دوم که نسبت به بیانیه نخست گامی به پیش برداشته شده، بر خلاف بیانیه نخست، برخی خواستها به شکل مثبت طرح شده اند. این خواست ها عبارتند از:
1-   گذار مسالمت آمیز از رژیم جمهوری اسلامی با رفراندوم آزاد زیر نظر مجامع جهانی.
2-   جدایی کامل دین از سیاست .
3-   پذیرش مفاد منشور ملل متحد و اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و میثاق های آن.
4-   پذیرش زبان فارسی به عنوان زبان رسمی و آموزش به زبان مادری رایج در سرزمین ایران.
5-   تاکید بر حقوق برابر همه ی اقوام ایرانی.
6-   حفظ تمامیت ارضی و استقلال ایران.
7-   تاکید بر برابری حقوق زن و مرد.
8-   تاکید بر دموکراسی ، حقوق بشر و آزادی های اساسی.
9-   حکومتی دموکراتیک برخاسته از رای مستقیم ملت و انتخابی بودن کلیه نهادها و مسولیت ها بر پایه حکومتی غیر متمرکز.
خواست های بیانیه ها
  نگاهی به خواست های این بیانیه ها، به ویژه بیانیه دومین گروه 14 نفری که آنها را به گونه ای مثبت، روشن تر و صریح تر به میان می آورد، نشان می دهد که بطور کلی، آنها در چارچوب خواست های دموکراتیک خلق ایران قرار می گیرند.
خواست محوری بیانیه یعنی«برپایی حکومتی دموکراتیک» (بند 9) خواست اساسی تمامی طبقات خلقی ایران است. البته این مسئله که چنین حکومتی در کدامین فرایند مبارزاتی می تواند برخاسته از«رای مستقیم مردم» باشد و به« انتخابی بودن کلیه نهادها و مسئولیت بر پایه حکومتی غیر متمرکز» شکل دهد و یا منجر گردد، خود مبحثی جداگانه است.
این خواست کلی، خواست های جدایی دین از سیاست(بند 2)، بند 3 و بند 8 که در یک راستا هستند، حقوق اقوام و ملل ساکن در ایران(بند 4 و 5) و برابری حقوق زن ومرد( بند7) را در بر می گیرد.
  جانمایه این خواست ها، دموکراسی است. بنیان برقراری دموکراسی، تحقق خواست های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی کارگران و کشاورزان یعنی پر جمعیت ترین طبقات جامعه ایران است که دارای ابعادی بسیار گسترده و دارای وجوه فراوان می باشد. در بیانیه اول و به ویژه دوم، در حالیکه از مردم می خواهد از آنها پشتیبانی کنند،اما به خواست های ویژه کارگران و دهقانان ایران در زمینه دموکراسی اشاره ای نمی شود و این از کمبودهای مهم بیانیه ها در زمینه خواست ها است.
امضاء کنندگان و مخاطبان بیانیه
در میان کسانی که بیانیه ها را امضا کرده اند، هم افرادی هستند که در مجموع وابسته به جناح های حکومت بوده اند،هم کسانی که به لایه میانی خرده بورژوازی تعلق دارند و هم کسانی که جزو لایه های زحمتکش شهری و از جمله آموزگاران و نمایندگان آنها هستند و در مبارزات  این طبقه همواره شرکت داشته اند.
مخاطبان این بیانیه «نخبگان اجتماعی و فرهنگی و فعالان مدنی»، « مردم، فعالان و اندیشمندان دلسوز»،« دلسوزان و وطن دوستان»، «آگاهان»، «ایران دوستان»( بیانیه نخست)، «همه مردم و آزادی خواهان و دلسوزان» و«ایرانیان و آزادیخواهان» (بیانیه دوم) می باشد.
این ها البته مخاطبان عام و کلی هستند.  در مجموع، خطاب اصلی بیانیه و تا آنجا که بر مبنای همین عنوان ها که آمده است، داوری کنیم، بیشتر لایه های روشنفکر طبقات میانی و بالای جامعه هستند تا طبقات زحمتکش  پایین و کارگران و کشاورزان.
 راههای عملی و تحقق خواست ها
 بیانیه نخست، تا آنجا که صحبت سر تحقق بخشیدن به چنین خواستی یعنی«استعفای رهبری» و «تغییر بنیادین قانون اساسی»است، از «مردم» می خواهد که «تمایلات مصلحت جویانه» را کنار بگذارند و «با صراحت تمام پای به میدان» بگذارند. اما نه روشن است که «تمایلات مصلحت جویانه» را کنار گذاشتن یعنی چه، و نه «با صراحت تمام پای به میدان گذاردن» چگونه است، و نه اساسا« میدان»، که مسئله ای کلیدی و اساسی است، کجاست که پا در آن گذاشته شود. تنها چیزی که در نگاه نخست می توان از آن برداشت کرد، این است که آنها(احتمالا اصلاح طلبان حکومتی و یا نیروهایی همچون استادان دانشگاه، پزشکان، مهندسان و... طبقات مرفه و میانی که بخشا مصلحت طلب هستند و یا روشنفکران و پیشروان طبقات پایین خرده بورژوازی) نیز باید همچون این افراد بیانیه بدهند و این خواست ها را طرح کنند.
بیانیه دوم در آغاز«معضل استبداد سیاسی در ایران را به دلیل ریشه دار بودن فرهنگ و تفکر آن، بدون ارائه یک راه حل اساسی»غیر قابل حل می داند، و ضمن اشاره به اینکه« جنبش دموکراسی خواهی ایران خروج از دوران استبداد را آغاز کرده است» و بدون اشاره به اینکه جنبش دموکراسی خواهی این «خروج» را تا کنون چگونه انجام داده است(آیا «خروج» یعنی فعالیتهای اصلاح طلبان و چک و چانه زدن های آنها با باند خامنه ای و یا مبارزات  توده ها در سال 88 و دی 96 و تمامی اعتصابات و گردهمایی ها و تظاهرات های خیابانی) خواست «گذار مسالمت آمیز از رژیم جمهوری اسلامی با رفراندوم آزاد زیر نظر مجامع جهانی» را طرح می کند.
بطور کلی، این بیانیه ها را از نقطه نظر مضمون می توان در راستای تکامل  طرح« به رفراندوم گذاشتن قانون اساسی» دانست که در یکی دو سال گذشته طرح شد و عده ای هم(بیشتر اصلاح طلبان حکومتی) به گرد آن حلقه زدند. البته، بیانیه دوم از نظر طرح خواست ها به ویژه طرح مستقیم استعفای خامنه ای که به خودی خود و از نظر تبلیغی مهم است و نیز طرح خواستهای دموکراتیک و تغییر قانون اساسی، از طرح  رفراندوم بسیار فراتر می رود، اما چون در مورد راه رسیدن به این خواست ها، همان رفراندوم را طرح می کند، از این نظر در همان چارچوب می گنجد. از نقطه نظر راه حل، این بیانیه ها در چارچوب حرکتهای اصلاح طلبانه( اگر چه نه لزوما در چارچوب محدود و بسته ای که اصلاح طلبان حاکم برای اصلاح طلبی رسم می کنند) و نه انقلابی قرار می گیرد. روشن است که ته راه عملی تحقق این خواست ها به گرد«گذار مسالمت آمیز »می چرخد.
آنچه که خصلت ذهنی گرایانه خواست«رفراندوم» و «گذار مسالمت آمیز» از حکومت اسلامی را مشخص می کند، غیر ممکن بودن تحقق عملی آن است، که به نظر می رسد برخی از امضاء کنندگان، خود آن را می دانند و از این نظر امیدی ندارند که با این بیانیه ها، حکومت تغییری بکند.
 دادن بیانیه و ارائه خواست های دموکراتیک (ناقص و محدود و یا کامل) در حالیکه به خودی خود ارزشمند است و نسبت به صحبت های در محافل و مجامع محدود و به ویژه میان طبقات مرفه مخالف حکومت، یک گام به پیش است، اما هیچکدام یک گام واقعی و عملی نیست. هم بر  نگارندگان بیانیه ها و هم بر بیشتر مردم اکنون به خوبی روشن است که نه رهبری استعفا خواهد داد،(1) نه رفراندومی را خواهد پذیرفت، نه تغییر قانون اساسی به سادگی میسر است و نه گذار مسالمت آمیزی ممکن.
 به این ترتیب نقش اساسی و مهم این بیانیه ها و طرح خواستها، به ویژه خواستی همچون استعفای خامنه ای در پیشگاه عموم مردم را، باید یک تاکتیک و در حد یک  کار تبلیغی دانست و در همین حدود هم شایسته پشتیبانی است و احترام به همت امضاء کنندگان که خطرات بسیاری را برای امضاء این بیانیه به جان می خرند.
برخی هم این میان مسائل را درهم می کنند و شلوغ بازی در می آورند. آنها مسئله را به این شکل طرح می کنند که گویا احزاب و گروه هایی هستند که  توده ها را دعوت به مبارزه مسلحانه می کنند و حضرات هم مخالف آنند. آنها  داد و هوار راه می اندازند که:«ای بابا! مگه مردم باید از راه قهر آمیز قدرت را به دست بگیرند. مردم دل و دماغ خشونت و این جور چیزها را ندارند».
اما آنچه  آنها نمی خواهند درک نمی کنند و یا از طرح درست آن فرار می کنند( دقیقتر خود را به «کوچه علی چپ» می زنند) این است که این خود حکومت اسلامی و سران آن هستند که از راه مسالمت آمیز کنار نمی روند و اجازه نمی دهند که توده ها از چنین راه هایی قدرت دلخواه خود را به روی کار آورند. در چنین وضعی، بیم آن میرود که تاکید روی راه حل مسالمت آمیز، جنبش مردم را در دوری باطل گرفتار کند.
 اکنون بیش از بیست واندی سال است که مردم تلاش می کنند تا از راه مسالمت آمیز تغییراتی در حکومت به وجود بیاورند، اما نتیجه ای عایدشان که نشد، هیچ، نظام روز به روز بیشتر به طرف سرکوبی خشونت بار جنبش های برحق مردمی رفت. از جنبش دانشجویان در 18 تیر 78 گرفته تا مبارزات سال 88 و تا تمامی اعتراضات صنفی  بازنشسته ها، مال باختگان، آموزگاران، کارگران، کشاورزان، رانندگان، کسبه و بازاریان معترض به بالا رفتن قیمت ارز، خلق های کرد، بلوچ، کرد و عرب، جنبش زنان و جنبش اقلیت های مذهبی به ویژه دراویش، تماما به وسیله خامنه ای و پاسدارانش سرکوب شدند. به راستی کدام یک از این جنبش ها به نبرد مسلحانه با حکومت دست زدند؟ حتی همین امضاء کنندگان این دو بیانیه  که در داخل ایران به سر می برند، به هیچوجه مصون از خطر آسیب و کشته شدن به دست خامنه ای و سازمان های اطلاعاتی و امنیتی و اراذل و اوباش اجیر شده به وسیله آنها نیستند.
  گفتنی است که حتی اگر جنبش بخواهد به گونه مسالمت آمیز حکومت را سرنگون کند، باید به مرحله گردهمایی ها و تظاهرات های میلیونی  در اکثریت به اتفاق شهرها و نیز اعتصابات توده ای سراسری گام گذارد. و ما فرض را بر این می گذاریم که  هدف واقعی این بیانیه ها نیز این است که مردم با «صراحت» وارد  چنین«میدان»ی شوند. اما خامنه ای و سپاه و بسیج و دستگاه نظامی چنین اجازه ای را نمی دهند و نخواهند داد. هدف اساسی آنها این است که تمامی راههای تغییر و تحول را بسته و«قفل» کنند، تا یاس و ناامیدی در میان مردم پراکنده گردد و ناامید شدن از تغییر در میان مردم شیوع یابد و مردم در بهترین حالت به مبارزه منفی و مهاجرت و این جور چیزها گرایش یابند.
در مجموع،  دادن این بیانیه ها بهتر از ندادن آنهاست، تا جایی که مانع بروز جنبش دموکراسی خواهی اصیل و رادیکال که از مبارزات طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان شهری و روستایی بر می خیزد، نشوند، در تقابل با آنها قرار نگیرند و به مذمت حرکت های رادیکال توده ای دست نزنند. به ویژه خوب هستند، زمانی که خیزش های دموکراتیک توده ها تا حدودی دچار افت است و برخی از این اقدامات، به طور جانبی می توانند نقش نیروهای محرک را بازی کنند و جنب و جوشی ایجاد کنند. از سوی دیگر بیانیه هایی این چنین، می توانند لایه های از طبقه خرده بورژوازی به ویژه لایه های میانی و مرفه آن را به جنبش جذب کنند و از انفعال و بی تحرکی آنها جلوگیری کنند.
تفاوت مهم تکامل جنبش خودبخودی و نقطه های اوجی مانند دی ماه 96 و یا اعتصابات بزرگ کارگری هفت تپه، اهواز و اراک، با بیانیه هایی از این دست این است که آن جنبش ها می توانند فضای عمومی جامعه را تغییر اساسی دهند و در تکامل خود، شرایط تسلط حکومت کنونی را بکلی غیر ممکن کنند، اما این بیانیه ها نمی توانند.
 هرمز دامان
نیمه نخست مردادماه 98
یادداشت
1-   روشن است که خامنه ای نه  تنها استعفا نخواهد داد، بلکه تا آنجا که بتواند بر اختیارات خود، باز هم بیشتر خواهد افزود؛ همانگونه که تا کنون و پله به پله افزوده است و تمامی مخالفین خود را در رده های بالا یا حذف کرده و یا با تهدید مجبور به سکوت کرده است.








۱۳۹۸ مرداد ۳, پنجشنبه

امپریالیسم آمریکا و فتنه گری تازه در خاورمیانه(6)



امپریالیسم آمریکا و فتنه گری تازه در خاورمیانه(6)

نشانه هایی در تکامل اوضاع
توقیف یک کشتی حامل نفت ایران به وسیله امپریالیسم انگلستان و نیز توقیف یک کشتی با پرچم انگلستان به وسیله سپاه پاسداران، روابط جمهوری اسلامی با امپریالیست ها را وارد مرحله تازه ای نمود. در همین مدت، یک پایگاه حشدالشعبی( شبه بسیج عراق و ساخته فرماندهان سپاه پاسداران) در عراق مورد حمله هواپیمای ناشناس قرار گرفت که احتمال داده می شود که از آن عربستان سعودی و یا امارات بوده باشد.
شکی نیست که چنین اقداماتی بجای آنکه وضع را به نفع نشستن پشت میز مذاکره سنگین کند، به نفع جنگ سنگین می کند و یا نشانه هایی به نفع جنگ هستند. با این وجود، همچنان، دو روند مذاکره و جنگ به عنوان دو روند متضاد، پای به پای هم پیش می روند.
 البته برخی از اقدامات و کنش هایی نیز هستند که در حالیکه در چارچوب مذاکره و یا جنگ به نظر می رسند، بیش از آنکه اقدامات واقعی و عملی باشند، بیشتر خود را همچون حرف و یا بازی کردن با مذاکره یا جنگ نشان می دهند و نه گامی عملی در جهت مذاکره و یا جنگ. با این همه، گرچه مذاکره و جنگ، رشدی ناموزون می یابند، اما با توجه به گفته های مداوم سران کشور آمریکا و جمهوری اسلامی در مورد اینکه دنبال جنگ نیستند، هنوز حالت بینابینی کماکان حالت مسلط است و گاه این سو و گاه آن سو رشد می یابد.
آنچه از ظواهر امر پیداست، دو دلیل اصلی برای آغاز نشدن جنگ از سوی امپریالیسم آمریکا، از یکسو، تمایل سران این کشور برای اثر گذاشتن نهایی تحریم ها و ضعیف شدن کامل اقتصاد ایران و به اصطلاح قرار گرفتن دستهای باند خامنه ای و شرکاء در پوست گردو است، و از سوی دیگر، مسائلی که به هر حال در دست زدن به چنین جنگی با آن روبرو هستند. یکی از مهمترین این مسائل، پیوستن امپریالیست های اروپایی به امپریالیسم آمریکا برای آغاز کردن جنگ و یا در صورت بروز چنین جنگی است.
گویا همین مشکلات و مسائل پیش پا، اساس تحلیل های استراتژیست های جمهوری اسلامی و سپاه را بر اینکه که آمریکا دست به جنگ نمی زند، تشکیل می دهند. خامنه ای و فرماندهان پاسداران بر این اندیشه اند که هر کاری  انجام دهند، امپریالیسم آمریکا دست به واکنش نظامی و جنگ نخواهد زد. این است که خود را تا حدودی بی محابا، وسط میدان انداخته و هل من مبارز می طلبند.(1) مروری بر برخی روندها نشان دهنده این است که این دیدگاه- چنانچه واقعا حاکم باشد- دیدگاهی خودفریبانه بیش نیست.   
سناریو محتمل
 چنانچه کمی به گذشته بازگردیم می بینیم که آمریکا به تنهایی از برجام بیرون رفت. 12 شرط گذاشت و گفت که سران جمهوری اسلامی می توانند با پذیرش این پیش شرط ها سر میز مذاکره بنشینند. این اقدام آمریکا، در تضاد با دیگر امپریالیست های اروپایی قرار گرفت که خواهان تداوم برجام بودند. آمریکا نخست به تنهایی  دست به تحریم اقتصادی ایران زد، اما در همان حال می خواست که نه تنها تمامی امپریالیست های اروپایی، بلکه تمامی کشورهای دنیا به وی بپیوندند. آمریکا این کار را با تهدید تمامی کشورها به قطع رابطه اقتصادی خود با آنها و یا بستن جرائم سنگین به آنها انجام داد. طی فرایندی که مدتی به طول انجامید، تمامی امپریالیست های اروپایی یک به یک به وی پیوستند. زیرا جدا از آنکه امپریالیست های اروپایی اساسا آمریکا را رها نمی کنند، طرف ایران را بگیرند، در عین حال، منافعی که در ارتباط اقتصادی با آمریکا داشتند به هیچ وجه قابل مقایسه با ایران نبود.
 اما آمریکا گرچه می توانست با تهدید منافع اقتصادی این کشورها در ارتباط با آمریکا، آنها را به تحریم اقتصادی ایران بکشاند، اما کشاندن آنها به خلیج فارس و از آن بدتر جنگ ( با آوردن ناتو و یا حداقل نیروهای نظامی چند کشور عمده عضو ناتو و غیره) کار ساده ای نبود. این جا دیگر با تهدید آنها، نمی توانست این کار را انجام دهد. نیاز به یک سناریو داشت. سناریویی که عملا آنها را( و یا شاید اساسا افکار عمومی را) مجاب کند که به این منطقه، نیروی نظامی بفرستند. فرستادن پهپاد و اجازه داده به ایران که آن را بزند و به اصطلاح «شیر» شود و عدم واکنش به آن، و سپس ترغیب انگلستان(2) به توقیف کشتی انگلیسی و دادن این امکان به سپاه پاسداران که در پی زدن پهپاد آمریکایی، کشتی ای انگلیسی هم توقیف کند، بخشی از این سناریو بود که تا کنون به واسطه حماقت های بی چون و چرای رهبری حاکم بر ایران و سپاه پاسداران  به خوبی و درست طبق نقشه پیش رفته است.
 ناگفته نماند که خامنه ای و فرماندهان سپاه بر سر یک دو راهی قرار گرفته اند؛ اگر عکس العمل نشان ندهند و تلاش کنند که برای عادی کردن روابط  و برداشته شدن تحریم ها از راه دیپلماتیک و چک و چانه زدن، و بدون نشستن پای میز مذاکره، کار خود را پیش ببرند، نه تنها توفیقی به این زودی ها نصیبشان نخواهد شد( توقیف کشتی ایران برای مدت یک ماه تمدید شد) بلکه اثرات تحریم ها بیشتر شده و نه تنها خود آنها نیز در مضیقه های شدید مالی قرار خواهند گرفت، بلکه مردم بزودی زیر فشارهای بیشتری قرار گرفته و عاصی تر از گذشته خواهند شد. از سوی دیگر، نشستن پای مذاکره، گر چه می تواند آنها را نوکر خوب و سر عقل آمده امپریالیست ها کند و شاید، در صورتی که همه چیز به خوبی پیش رود و آنها با امپریالیست ها و امپریالیست ها با آنها راه بیایند، در کوتاه مدت، ثباتی را بر آنها بیاورد، اما عجالتا خفت و ذلت داخلی و بین المللی، برای آنها خواهد داشت. ضمن آنکه باید پایه های حزب اللهی شان را خواه در داخل کشور و خواه بیرون از آن توجیه کنند؛ امری که به نظر ساده نمی رسد. اما اگر واکنش نشان می دادند، که دادند، درست در چارچوب برنامه های امپریالیسم آمریکا پیش رفته بودند. خامنه ای و فرماندهان سپاه، راه دوم را انتخاب کردند و به این ترتیب، به بازیگران سناریویی شدند که به وسیله امپریالیسم آمریکا و احتمالا انگلستان طرح ریزی شده بود.
 می گویند زمانی که می خواهید، درست بودن و یا نادرست بودن نظری و برنامه ای را بفهمید به نتایج آن نگاه کنید. نتایج زدن پهپاد و گرفتن کشتی انگلیسی، این می شود که  آرام آرام نیروهای نظامی قدرت های امپریالیستی به اسم حفاظت از کشتی ها و منافع خود وارد خلیج فارس شوند.(3) و در عین حال افکار عمومی بین المللی علیه ایران شکل بگیرد.
این رویدادها را نمی توان خود بخودی پنداشت. شما کاری می کنید و من کاری دیگر؛ نه شما از پیش نقشه ای دارید و نه من. همه چیز بدون نقشه و برنامه به طرف درگیری و یا جنگ پیش می رود. خیر! امپریالیسم آمریکا و امپریالیست ها اروپایی هرگز حاضر نمی شدند که چنین هزینه های سنگینی به دوش خود بار خود کنند، در حالیکه می توانستند با حکام ایران راه بیایند و به همان برجام بسنده کنند. پس به احتمال باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. 
مشکلات باند ترامپ
کنش ها و رویدادهایی که یکی پس از دیگری به وقوع می پیوندند، تماما در جهت رفع مشکلاتی است که در راه رام کردن سران جمهوری اسلامی و یا در صورت لزوم دست زدن به جنگ در راه امپریالیسم آمریکا وجود داشته است. به این مشکلات در بخش های پیشین- به ویژه بخش های چهار و پنج-  این نوشته اشاره کرده ایم. تمامی تلاش های صورت گرفته طی این دو سال برای رفع آنها بوده است.
 در بخش های مورد اشاره، برخی از مشکلات را مسائل ترامپ و باند وی برای انتخابات ریاست جمهوری آینده و به ویژه دو مسئله مهم وضع اقتصادی و اقناع افکار عمومی در آمریکا برای آغاز جنگ دانستیم. در زیر اشاره ای به راه های طی کرده امپریالیسم آمریکا برای حل آنها می کنیم.
مشکل نخست ظاهرا تنها از طریق سبک کردن بار جنگ که بر دوش آمریکاست و کشاندن امپریالیست های اروپایی به جنگ در کنار آمریکا و همین گونه کشورهایی همچون عربستان، امارات، بحرین، عراق و احتمال پاکستان می توانست حل شود. دو کشور نخست اهمیت ویژه ای دارند و احتمالا هم بخشی از بار مالی و هم تا حدودی نظامی را به دوش خواهند کشید. روشن است که درگیر کردن تمامی این کشورها، بار مالی و جانی آمریکا را به حداقل ممکن خواهد رساند. همچنین تمامی برنامه جنگی که- حداقل تا کنون- صحبت آن شده است، گرد برق آسا و سهمگین بودن ضربات در آغاز جنگ و پایان دادن سریع آن چرخیده است. شدت و سرعت، می تواند بار مالی و هزینه های جانی آن را به حداقل برساند.
 در مورد اقناع افکار عمومی درون آمریکا و نیز افکار بین المللی، پروژه های زدن پهپاد و توقیف نفتکش به وسیله سپاه پاسداران، در این راستا عمل کرده است. این احتمال که پروژه های دیگری نیز در راه باشد، و به سپاه پاسداران باز هم اجازه «میدان داری» و«نفس کش طلبیدن» داده شود، دور از ذهن نیست.
مشکل دیگر آنها این است که دو جنگ آمریکا در منطقه یعنی حمله به افغانستان و عراق، نه تنها  پیروزی دندان گیر و نتایج حداکثری که آمریکا می خواست، به همراه نداشت، بلکه مشکلات بسیاری به ویژه در بخش اقتصاد داخلی برای آن تولید کرد. از این رو بی گمان در مورد آغاز جنگی دیگر در منطقه «دست به عصا» خواهد بود.
این «دست به عصایی» تا کنون به چند شکل تجلی کرده است. یکی  دست نزدن به واکنش فوری و حداقل تا کنون. این امر نشانه عدم تمایل آنها به درگیر شدن در یک جنگ طولانی و پرهزینه است و دلیلی برای اینکه تا جایی که ممکن است تلاش کنند تا مسئله را از راه مذاکره پیش ببرند. همچنین این امر، موجب تمایل آنها به گسترده کردن صف جنگ به نفع خودشان گردیده است؛ و نیز تکرار فراوان این فکر که اگر آنها بخواهند جنگ بکنند، جنگ هایی همچون افغانستان و عراق نخواهد بود، کار به فرستادن نیروی زمینی نخواهد کشید و جنگ به سرعت پایان خواهد یافت. 
مشکل دیگر که در راه امپریالیسم آمریکا بوده است، کشاندن امپریالیست های اروپایی به ویژه هم پیمانان خود در ناتو به منطقه و به احتمال در جنگ پیش رو است که در بالا به آن اشاره کردیم.
اکنون و پس از توقیف کشتی انگلیسی نیز، آنها مشغول برنامه ریزی برای اسکورت کشتی های خود در خلیج فارس هستند. تا کنون انگلستان، ایتالیا و دانمارک آمادگی خود را اعلام کرده اند و کشورهای دیگر نیز در حال گفت و گو و تصمیم گیری در مورد آن هستند. در همین حال گفته شده که نیروی هوایی نیز برای مراقبت از کشتی ها به منطقه فرستاده می شود. حضرات خامنه ای و فرماندهان سپاه کماکان می توانند به هل من مبارز طلبیدن خود ادامه دهند!
پنداشت های نادرست در مورد «مدارا»ی آمریکا
برخی از سران سپاه بر این باورند که یکی از دلایل آمریکا برای نشان ندادن واکنش های عجیب و غریب، این است که «ایران دست بالای نظامی را در منطقه دارد و آمریکایی‌ها اصراری برای درگیرشدن در چنین شرایطی ندارند». عده ای نیز این  نظر را به عنوان یکی از دلایل آمریکا برای عدم نشان دادن واکنش می دانند.
 این نظر بسیار نادرست است. آمریکا و هم پیمانان وی در معادلات جاری، جای زیادی برای قدر قدرتی سپاه باز نکرده و نمی کنند. طی همین روزهای اخیر بود که ترامپ در مورد افغانستان گفت که اگر ما میخواستیم جنگ را شدت ببخشیم، چیزی به نام افغانستان باقی نمی ماند. ترامپ تهدیدهایی ظاهر توخالی همانند این را در مورد کره شمالی به کار برد و در مورد ایران نیز زمزمه هایی کرد و بطور کلی شاید بتوان چنین تهدید هایی را برای ترساندن ایران دانست.
 اما باید توجه داشت که حداقل برنامه های آمریکا در صورت مجبور شدن به واکنش و یا اساسا آغاز جنگ، این است که به سرعت جنگ را پایان دهد. از این رو اگر تمامی این حرفهای ترامپ را حتی شوخی فرض کنیم( آنها در گذشته در مورد همین ایران شوخی نکردند. کما اینکه در مورد بسیاری کشورهای دیگر که دخالت کردند همچون جنوب شرقی آسیا از پیشرفته ترین تکنولوژی و تجهیزات نظامی خود استفاده کردند) اما قدر مسلم این است که آنها تلاش خواهند کرد در همان آغاز جنگ ضربات سنگینی به ایران بزنند به گونه ای که نیروهای ایران نتوانند قد راست کنند. از این دیدگاه، این اندیشه که مثلا قدر قدرتی جمهوری اسلامی در منطقه بتواند مانعی در برابر آنها باشد و اگر بخواهند جنگ را آغاز کنند، به این دلیل آن را آغاز نکنند و یا مثلا مدارا کنند، اندیشه پوچی است.
اگر این مجموعه را کنار یکدیگر بگذاریم، این تصویر را که اقدام سپاه پاسداران به توقیف کشتی انگلیسی، برخلاف تصور خودشان، وضع را برای آنها بدتر خواهد کرد، دور از ذهن نیست. گویا یکی از نمایندگان مجلس چندی پیش  چیزی مانند« آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب» به زبان آورده است. و نیز شریعتمداری از اینکه «شتر سواری دولا دولا نمی شود»، صحبت کرده است. این سخنان نشان می دهد که وضع تحریمها و در مضیقه قرار گرفتن سران جمهوری اسلامی بد جوری بوده است و وضع آنها را نه تنها در ایران، بلکه در منطقه و میان نیروهای هواخواه شان بد جوری تخریب کرده است. بیشتر توپ و تشرهایی که باند خامنه ای و فرماندهان پاسداران می زنند، مطلقا نه از موضع قدرت، بلکه از موضع ضعف، درماندگی و یاس است.
هرمز دامان
نیمه نخست مرداد 98
1-    در بخش پنجم این مقاله چنین نوشتیم:
«اولین تصور و یا اندیشه ای که بر خامنه ای و سران پاسداران که ظاهرا تحلیل گران اصلی نظامی باید میان آنها باشند، مسلط می باشد، این است که آمریکا به سبب مشکلات فراوان جنگ را آغاز نخواهد کرد.» به نظر می رسد،همین  یقین مسلط موجب «شیر» شدن حضرات مقابل آمریکا و متحدین گشته است. روشن است که اینجور هارت و پورت ها تا زمانی است که آنها اقدامات جنگی ای را آغاز نکرده اند.
2-    این کشور در میان کشورهای اروپایی نزدیک ترین رابطه را با آمریکا دارد و به ناچار برای چیزی بودن در میان اروپاییان باید پشت به آمریکا داشته باشد. به احتمال خود انگلستان نیز باید در جریان سناریو آمریکا و اقدام به توقیف کردن کشتی ایران بوده باشد.این احتمال که برخی از کشورهای اروپایی هم در جریان اقدامات آمریکا باشند، بعید نیست. طی دو سال اخیر سفرهای زیادی به وسیله باند ترامپ به این کشورها صورت گرفته است.  
3-   برخی می گویند که مثلا ترامپ و باند حاکم بر دولت آمریکا می تواند از وضعیت نا امن کشتیرانی در خلیج راضی باشد، زیرا قیمت نفت بالا رفته است . تو گویی کل این پروژه و این همه فعالیت های دیپلماتیک سران آمریکا به ویژه پمپئو و بولتون که به دفعات  طی همین دو سال اخیر این طرف و آن طرف رفته اند و با سران بسیاری از کشورها به ویژه در منطقه، برای بالا رفتن قیمت نفت بوده است!