۱۴۰۳ تیر ۲۳, شنبه

درباره شناخت(13)

 
درباره شناخت(13)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
 یقین و تردید
تغییر و ثبات
پیش از این اشاره کردیم که تغییر مطلق به این معناست که همه چیزها در حال حرکت و تغییر و همواره در حال گذار از چیزی به چیزی دیگر، نفی کهنه و پیدایش نو هستند. این امر منشاء تغییرات مداوم دیدگاه های انسان و بنابراین ایجاد تردید است.
در مقابل ثبات نسبی به این معناست که هر چیز در عین تغییر مداوم، درجه ای از ثبات و هویت مستقل دارد که موجب می شود آن چیز، چیزی معین باشد و از ماهیت و کیفیات ویژه ای برخوردار باشد و به واسطه ی این ماهیت و کیفیات ویژه دارای قانونمندی ها و اشکال خاص حرکت خود بوده و بر این مبنا از اشیاء و پدیده های دیگر قابل تشخیص گردد. این امر منشاء یقین نسبی است.
لنین در یادداشت های فلسفی خود بر علم منطق هگل خود این دو وجه را چنین توضیح می دهد:
«به بیان دیگر، غیرضروری[غیر ذاتی]، ظاهری، سطحی بیشتر اوقات ناپدید می شود و برخلاف ذات[ماهیت] به گونه ای استوار باقی نمی ماند، محکم [برجای خود] نمی نشیند.»( جلد 38 انگلیسی، ص130، عبارات داخل قلاب از ماست).
ذات( ماهیت، کنه) و ظاهر( نمود، سطح) هر دو تغییر می کنند منتها ظاهر بی ثبات تر و تغییرات آن سریعتر و تندتر است اما برعکس ذات پایدارتر و تغییرات آن کندتر است. تغییرات
شیء یا پدیده نیز نخست عمدتا تدریجی و کمی است و سپس عمدتا جهشی و کیفی می شود. تغییرات کمی در پدیده شرایط پایداری نسبی ماهیت و کیفیت پدیده را موجب می گردد اما تغییرات کیفی پدیده را تغییر داده و آن را کیفیتا چیزی دیگر می گرداند.
مائو در مورد این دو نوع تغییر چنین می نویسد:
«همه پروسه ها را آغاز و انتهایی است؛ همه پروسه ها به ضد خود بدل می شوند. استواری همه پروسه ها نسبی است، درحالیکه تلون و بی ثباتی آنها که در تبدیل یک پروسه به پروسه دیگربیان می یابد، مطلق است.
حرکت هرشیئی یا پدیده در دوحالت صورت می پذیرد: در حالت سکون نسبی و در حالت تغییر آشکار. مبارزه بین دو عنصر متضاد در درون یک شیئی یا پدیده سبب پیدایش این دو نوع حرکت می شود. چنانچه پدیده ای در حالت اول حرکت باشد، تنها تغییر کمی (نه کیفی) در آن حاصل می شود که می توان آن را در سکون ظاهری مشاهده کرد. ولی چنانچه آن پدیده در حالت دوم حرکت باشد، تغییرات کمی حالت اول که به نقطه اوج خود رسیده اند، موجب تلاشی آن پدیده بمثابه یک وجود واحد می گردند و در نتیجه تغییر کیفی پدید می آید که به صورت تغییر آشکار تجلی می کند. وحدت، همبستگی، همپیوستگی، هماهنگی، تعادل، ثبات، رکود، سکون، استواری، موزونی، تراکم، کشش و غیره که ما در زندگی روزمره خود مشاهده می کنیم ، همه مظاهری از اشیاء و پدیده ها در حالت تغییر کمی هستند؛ در حالی که تلاشی وحدت یعنی اختلال در حالت همبستگی، همپیوستگی، هماهنگی، تعادل، ثبات، رکود، سکون، استواری، موزونی، تراکم، کشش و غیره و تغییر آنها به ضد خود همگی مظاهری از اشیاء و پدیده ها در حالت تغییر کیفی و گذار از یک پروسه به پروسه دیگر می باشند. اشیاء و پدیده ها دائماً در حال گذار از حالت اول به حالت دوم حرکت هستند و مبارزه اضداد که در هر دو حالت ادامه دارد، در حالت دوم به حل تضاد منجر می شود. بدین سبب است که ما می گوئیم وحدت اضداد مشروط ، موقتی و نسبی است، ولی مبارزه اضداد دافع یکدیگر مطلق است.»( درباره ی تضاد، منتخب آثار، جلد یک، 518-517)
دو انحراف اساسی در مساله ی یقین و تردید
دو انحراف در این دو حال پدید می آید:
انحراف نخست به تسلط مطلق یقین در شناخت تکیه می کند و به نفی حرکت و تغییر مطلق و بنابراین تحرک و نسبی بودن شناخت از مطلق جهان عینی می پردازد.
انحراف دوم صرفا بر تغییر مطلق تکیه می کند و در نتیجه به نفی هر گونه ثبات و سکون نسبی و بنابراین هر گونه شناختی و رواج شک و تردید در مورد توانایی انسان برای شناخت اشیاء  و پدیده ها می پردازد.  
انحراف نخست - دیدن ثبات نسبی و ندیدن تغییرمطلق
انحراف نخست دیدن ثبات نسبی و ندیدن تغییر مطلق در اشیاء و پدیده ها و بنابراین پدید آمدن مداوم تضادها، نفی وضعیت و موجودیت پیشین و بروز وضعیت و موجودیت تازه است. این امر موجب می شود که شناخت گرایش به ایستایی و انجماد و خشک شدن یافته و یا به آن تبدیل شود. به این ترتیب یقین مطلق و بازنبودن شناخت برای نفی کهنه و هماهنگ و جفت و جور شدن با تغییرات تازه، به نفی روندهای متضاد جاری که موجب حرکت پدیده و تغییرات می شود و بر این مبنا موجب حرکت تضادها در ذهن و کوشش برای حل آنها می شود، به نوعی کنش مکانیکی و دگماتیسم نظری پای می دهد که مانع پیشرفت و تکامل شناخت می گردد.
انحراف دوم- دیدن تغییر مطلق و ندیدن ثبات نسبی
انحراف دوم تنها به تغییر مطلق توجه دارد و منکر هر ثبات نسبی و بنابراین هر یقین نسبی در شناخت از پدیده می گردد. این امر موجب می شود که شناخت نتواند در درون تغییرات مداوم، ثبات نسبی و ماهیت نسبتا پایدار شی و یا پدیده و کیفیت ویژه ی آن را تشخیص دهد و از این رو در تبعیت از تغییرات مداوم دچار شک و تردیدی علاج ناشدنی می گردد. پذیرش تردید و شک به مثابه ی یک دیدگاه شناختی، موجب انحراف«نسبیت گرایی» و «شک باوری» است.
انگلس درباره ی هر دو جنبه ی فلسفه ی دیالکتیک یعنی تغییر مطلق و ثبات نسبی صحبت می کند:
«برای فلسفه ی دیالکتیک هیچ چیزی که یک بار برای همیشه مستقر و بدون قید و شرط و مقدس می باشد موجود نیست. این فلسفه بر همه چیز و در همه چیز مهر و نشان نابودی ناگزیر را مشاهده می کند و در مقابل آن چیزی جز فرایند پایان ناپذیر ظهور و زوال و صعود بی انتها از پست به عالی یاری ایستادگی ندارد. خود آن هم بازتاب ساده ی این فرایند در مغز اندیشنده است.
راست است که این فلسفه دارای جنبه ی محافظه کارانه نیز هست. بدین معنا که هر مرحله از تکامل شناخت و مناسبات اجتماعی را برای زمان و شرایط خود موجه می گرداند، نه بیش. محافظه کاری این شیوه ی دریافت، امری نسبی ولی جنبه ی انقلابی آن امریست مطلق- این است تنها مطلقی که فلسفه ی دیالکتیک آن را تصدیق می کند». (لودویک فوئرباخ- برگردان محمد پورهرمزان- بخش نخست هگل- ص 7)
دو گرایش محافظه کار و گرایش انقلابی
همواره دو امر است که یقین ما را به پرسش می کشاند و موجب گذار آن به تردید می شود. یکی اموری است که در حال کهنه شدن هستند و بنابراین باید کنار گذاشته شوند. در اینجا گرایشی به وجود می آید که تمایل به کنار گذاشتن دیدگاه های کهنه ندارد و می خواهد آنها را حفظ کند. این همان گرایش محافظه کاراست. در مقابل گرایشی وجود دارد که خواهان آن است که امور کهنه ای که دیگر با تکامل پدیده ها تطبیق نمی کنند نفی شده و کنار گذاشته شوند و به جای آن دیدگاه های نوین برقرار کند. این همان نفی انقلابی است.
وجه دوم اموری است که در حال پدید آمدن هستند و یا باید شناخته شوند. این امور نو هستند و تا شناخته شان ذهن ما باید یک روند شک و تردید را طی کند تا از تضادها شناخت به دست آورده و بر آنها مسلط گردد و آنها را جهت مقاصد و اهداف خویش به کار گیرد.
مائو به همین مساله ثبات و تغییر و گرایش های متضاد انحرافی که به وجود می آورد چنین اشاره می کند
«با این وجود، اغلب پیش می آید که فکر از واقعیت عقب می ماند؛ این ناشی از آن است که شناخت انسان درآن شرایط مختلف اجتماعی محدود می شود. ما در صفوف انقلابی خود علیه محافظه کاران افراطی مبارزه ‏می کنیم ، ‏زیرا فکر آنها نمی تواند مدام با وضع عینی تغییر یافته پیش رود؛ این درتاریخ همچون اپورتونیسم راست تظاهرکرده‏است. این افراد نمی بینند که مبارزه تضادهای پروسه عینی را به پیش رانده ‏است، ‏درحالی که شناخت آنها درهمان مرحله قدیمی ثابت مانده ‏است. این یکی از ویژگی های تفکرهمه محافظه کاران افراطی است. فکر آنها از پراتیک اجتماعی جدا شده ‏است. آنها نمی توانند در پیشاپیش ارابه جامعه حرکت کنند و هدایت اش نمایند ، ‏بلکه تنها به دنبال آن می دوند و از اینکه این قدر سریع به پیش می رود، ‏غرغرمی کنند و می کوشند آن را به عقب بکشانند و در جهت عکس منحرف سازند.
ما علیه قافیه بافآن « چپ » نیز مبارزه ‏می کنیم. فکر آنها از روی مراحل معین تکامل فرایندهای عینی می جهد؛ برخی ازآنها تصورات واهی خود را حقیقت می پندارند و برخی دیگر تلاش  می کنند تا قبل از موقع به آرمان هائی تحقق بخشند که تنها درآینده ‏می توانند تحقق یابند. آنها خود را از پراتیک جاری اکثریت مردم و ازواقعیات روز جدا می کنند و به این ترتیب در عمل به ماجراجویی می گرایند.» ( درباره ی پراتیک، مجموعه آثار، جلد یک، ص 469- 468، تاکیدها از ماست )
سوفسطایی گری
اساس اتکای سوفسطائیان به این سخن هراکلیت بود که«همه چیز در حال تغییر مداوم و شدن است» و «در یک رودخانه نمی توان دوبار شنا کرد».  
سوفسطاییان از این نظرات ماتریالیستی - دیالکتیکی استفاده کرده و می گفتند که با توجه به این که همه چیز در حال تغییر و جنبش و سیلان و شدن است هیچ چیز ثابت و پابرجا نیست و چون هر شی یا پدیده به همانسان که آن شی یا پدیده است شی یا پدیده ی دیگری نیز هست نمی توان به گونه ای قطعی و نهایی آن را شناخت زیرا به محض این که می خواهید شی و یا پدیده ای را بشناسید از یک سو آن شی یا پدیده تغییر یافته و چیز دیگری شده و از سوی دیگر شما تغییر یافته و چپز دیگری شده اید و همین فرایند همواره ادامه دارد و مانع از شناخت یقینی می شود.
نظرات اساسی سوفسطایی ها
این ها مشهورترین سخنان پروتاگوراس سوفیست است:
«انسان مقیاس همه چیز هاست. مقیاس هستی چیزهایی که هست و چگونه هست و مقیاس نیستی چیزهایی که نیست و چگونه نیست.»( فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد اول- یونان و روم، ص 123 و دوره ی آثار افلاطون، جلد سوم، ته ئه تتوس، ص 1377)
«هر چیز برای من چنان است که بر من نمودار می شود و برای تو چنان است که بر تو نمودار می گردد.»( افلاطون، ص 1377)
« زیرا من معتقدم که اعمالی که برای هر جامعه ی خاصی به نظر درست و پسندیده می آید برای آن جامعه چنین است مادامی که آنان چنین معتقد باشند»( کاپلستون، پیشین، ص107)
یا
« گوش فرا دار تا بگویم. گروهی بر آنند که هیچ چیز فی نفسه وجود ندارد و نمی توان برای چیزی صفت معین و معلوم قائل شد. بلکه چیزی که تو بزرگش می نامی می توان ثابت کرد که کوچک است و چیزی که سنگین می شماری می توان مبرهن ساخت که سبک است. همچنین است دیگر صفات.  زیرا چیزی را نمی توان یافت که خود فی نفسه باشد یا صفتی معین داشته باشند.» ( سقراط افلاطون در تشریح نظرات سوفسطاییان، افلاطون، ص1378)
« عقیده ی هر کس درباره ی چیزی دارد برای او حقیقت است»( همان، ص1404)
« برای هر کس و هر جامعه هر چیز همان است که او می پندارد.»( همان، ص 1402)
نظر گرگیاس سوفیست
« هیچ چیز وجود ندارد، اگر هم چیزی وجود داشته باشد، آن را نمی توان شناخت، اگر هم چیزی قابل شناخت باشد، قابل بیان برای دیگران نیست.»( مکتب های فلسفی از دوران باستان تا امروز، ترجمه و تالیف پرویز بابایی، ص 118)
شک گرایی
حکم اساسی شک گرایی این است:«هیچ چیز شناختنی نیست و همه چیز مشکوک است.»
«معرفت غیر ممکن است و ملاک حقیقت وجود ندارد.»( کاپلستون،پیشین، ص 476)
پیررون الیسی
«عقل انسانی نمی تواند درجوهر درونی اشیاء نفوذ کند(اشیاء در نگاه ما دریافت نشدنی(آکاتالیتا) هستند) ما تنها می توانیم بدانیم که اشیاء چگونه به نظر ما می آیند. اشیاء  واحد برای مردم مختلف متفاوت به نظر می آیند. و ما نمی توانیم بدانیم که کدام حق و درست است؛ در برابر هر قولی قول مخالفی می توانیم ارائه کنیم با دلایلی به همان اندازه معتبر. بنابراین ما نمی توانیم  درباره ی چیزی مطمئن باشیم و مرد خردمند از حکم قطعی و راسخ (ایچنین) خودداری می کند. بهتر است به جای اینکه بگوییم«این چنین است»بگوییم « به نظر من چنین می آید» یا« ممکن است چنین باشد.»( کاپلستون، پیشین، فصل38، شکاکان قدیم و آکادمی های متوسط و جدید، ص 374)
آرکریلاوس
« درباره ی هیچ چیز یقین ندارد حتی درباره ی این امر که درباره ی هیچ چیز یقین ندارد.»، و«هیچ تصوری که نتواند خطا و کذب باشد داده نشده است؛ هیچ یک از ادراکات حسی یا داده های حسی ما( صورت ذهنی برخاسته از حس) از خود دارای ضمانت اعتبار عینی نیست زیرا حتی وقتی داده ی حسی( صورت ذهنی ناشی از حس) به طور عینی خطا و کذب است ما می توانیم به طور یکسان احساس یک یقین شدید و قوی ذهنی بکنیم. بنابراین ما هرگز نمی توانیم یقین داشته باشیم.»( همان، ص476)
در دوران ما پسامدرن ها کمابیش همین نظرات نسبیت گرایانه را تکرار می کنند. آنها نیز حقیقت عینی و امکان توانایی انسان برای شناخت آن را انکار می کنند. آنها نیز تنها تکیه گاهشان ادراک حسی و تجارب جزیی است. آنها نیز به نفی هر گونه معیار عینی که از دیدگاه مارکسیسم عمل انسان است می پردازند.
 در بخش بعدی به نقد نظرات سوفسطاییان و شک گرایان می پردازیم.
م- دامون
خرداد 1403
یادداشت ها
1-    برای شرح بیشتری از نظرات سوفسطاییان و شک گرایان نگاه کنید به 1- تاریخ فلسفه، کاپلستون، جلد نخست، فلسفه یونان، برگردان محمد جواد مجتبوی، انتشارات سروش، چاپ چهارم1380، بخش های سوفسطاییان و شکاکان قدیم و... 2- افلاطون، مجموعه آثار، برگردان محمد حسن لطفی و رضا کاویانی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی 1366، جلد نخست - پروتاگوراس و جلد سوم- ته ئه تتوس و سوفیست،3- ارسطو، متافیزیک، برگردان محمد حسن لطفی، کتاب چهارم بخش های 4 و 5 و 6، مربوط به رد نظرات پروتاگوراس و سوفسطاییان از جانب ارسطو، 4- آ. ماکولسکی، تاریخ منطق، ترجمه فریدون شایان، نشر مرزبان، 1364، برای سوفسطائیان ص 70 - 75 و برای شک گرایان  شکاکان قدیم و مسائل منطقی، ص 262 – 272، 5- مکتب های فلسفی، ترجمه و تالیف، پرویز بابایی، موسسه انتشارات نگاه، سال1386، بخش های سوفسطاییان و شک گرایان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر