۱۴۰۱ تیر ۱۶, پنجشنبه

درباره برخی مسائل هنر(22) هنر و مخاطب، بررسی و نقد داستان فردا از صادق هدایت( پاره ی دوم)

 
درباره برخی مسائل هنر(22)
 
هنر و مخاطب
بررسی و نقد داستان فردا از صادق هدایت( پاره ی دوم)
 
طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش در آثار هنری( ایران) - ادامه
تضادهای درون شخصیت مهدی زاغی
مرور آنچه در مهدی می گذرد ما را با گرایش های متضاد درون وی، چرخش های ذهنی میان اندیشه ها و روحیات متقابل، تردیدها و استواری ها، داوری ها و انتخاب های وی و بالاخره اعمالی که وی در گذشته انجام داده است آشنا خواهد کرد.
 مهدی همچنان که غلام، بی خانواده و همسر و فرزند و تنهاست. اهل کتاب و سینماست و از آنها خسته نمی شود؛ اما دارای گرایش های فردگرایانه و بدبینانه از یک سو و گرایش های جمع گرایانه و امیدوارانه در مبارزه از سوی دیگر است. آنچه در وی نقش عمده و جهت دهنده را بازی می کند و به اعمال اساسی اش شکل می دهد و یا در وی، او را وادار می کند که در آن جهت حرکت کند، نقد اجتماعی- سیاسی زندگی گذشته و حال وی ، تعلق وی به طبقه ی کارگر و گرایش جمع گرایانه ی اوست.
نخست به گرایشات متضاد در وی می پردازیم. برای پیشگیری از تکرار مسائل به برخی مسائل که بین مهدی و غلام مشترک است در همین بخش اشاره می کنیم.
ناآگاهی در مورد هویت طبقاتی خود - طبقه ی کارگر«در خود»
« من درست نمی دونم کی هستم. نمی دونم ...»
همین را نیز غلام با خود می گوید:
« خواب می دیدم که بیدارم، اما نه چیزی را می دیدم نه چیزی را حس می کردم و نه می تونستم بدونم که کی هستم. اسم خودم یادم رفته بود...»
این جا ظاهرا تمرکز روی فرد است. اما روشن است که مساله تنها این نیست که فردی به دلیل سطح آگاهی اش از خود و یا تضادهای درون شخصیت و روان اش و بنابراین وجوه متضادی که در عمل وی پیش می آید و گاه میان آنها دست و پا می زند، نمی داند کیست. این ناآگاهی، ناآگاهی صرف از ویژگی های خود نیست بلکه ناآگاهی از موقعیت اجتماعی- طبقاتی خود است و نشان از وجود ناآگاهی از عوامل عینی برانگیزنده ی تضادهای درونی دارد.
در وجهی گسترده تر و در جامعه ی نیمه مستعمره، این ناآگاهی در مورد هویت فردی و اجتماعی می تواند ناآگاهی در مورد هویت تاریخی ملی نیز تفسیر شود. مبارزه بر علیه استعمار که تلاش اش این است که ملت ها را از هویت تاریخی خود تهی کند در عین حال دفاع از هویت تاریخی انقلابی- ملی یک ملت است و دانستن این که« کی هستم» به معنای این است که تاریخا کی بوده و هستیم. هر شخص یک موجودیت فردی دارد یک موجودیت اجتماعی- طبقاتی. علیرغم تاثیر این دو بر یکدیگر، در نهایت دومی تعیین کننده ی اولی است.
جدا از این ها، ممکن است هدف هدایت نشان دادن«ازخودبیگانگی» کارگر نیز بوده باشد. در مورد این مفهوم که مارکس در زمانی که برخی مفاهیم هگلی و فوئرباخی در وی نافذ بود و پس از تسویه حساب با گذشته( ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه، مانیفست، کتاب های تاریخی در مورد مبارزات طبقاتی در فرانسه، سرمایه، نقد برنامه گوتا) در نوشته هایش کمرنگ و به تدریج از آنها حذف شد، در نوشته های دیگر صحبت کرده ایم.
من فردی( یا منیت!؟)- گرایش خرده بورژوایی
«همه اش «من...من» این « من» صاحب مرده.»
همین اندیشه را در غلام هم می بینیم:
«همه اش برای خواب خودم هول می زنم. ولی اون...»
نقد «من» همچون وجهی در شخصیت فردی و همچون تافته ای جدا بافته، در عین حال به این معناست که این دو فرد و از زاویه ی دیگر و تا حدودی«می دانند که کی هستند» و حداقل به جنبه ای منفی در شخصیت خود آگاه اند. یعنی به تضاد درونی خویش بین «من»(به معنای فردی- بورژوایی) که در انفراد منافع خود از دیگران معنا می یابد و «دیگر خود» که در وابستگی به دیگران و عضوی ساده از جامعه بودن و تبدیل شده به «ما» ( جمع گرایانه - پرولتاریایی) معنا می یابد آگاهی دارند یا می توانند آگاهی بیابند.   
ضد آن - کارگری آگاه و «برای خود»
مهدی ظاهرا شناسنامه یا هویتی شخصی ندارد(از غلام می شنویم که «همه ی اشکال زاغی با دفتر سر سجل بود. اگر سجل نداشت، پس چطور رفت اصفهان؟») زیرا او«من فردی» ندارد(1) و خودش را متعلق به زحمتکشان و طبقه ی کارگر می داند و از جانب یک طبقه سخن می گوید و دو طبقه ی استثمارگر و استثمارشده را با «ما» و «اون ها» به روشنی مقابل یکدیگر ترسیم می کند:
« ما اگه یک روز کار نکنیم ، باید سر بی شام زمین بگذاریم. اون ها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را به هم می زنند.» و یا:
«این زندگی را مشتری های«کافه گیتی» برای ما درست کردند. تا ما خون قی کنیم و اون ها برقصند و کیف بکنند!»( «مشتریان کافه ی گیتی» یکی از وجوه کلیدی داستان است که در دو جا مهدی به آن اشاره می کند.عبارت هایی همانند با آنچه مهدی می گوید نیز از زبان دیگر کارگران بیان می شود).
 این ها مشتی افکار گسیخته ی ذهنی نیستند، بلکه بازتاب واقعیت سرسخت و قدرتمند در ذهن اعضای طبقه ی کارگر هستند. تنها یک عضو آگاه طبقه ی کارگر است که می تواند این گونه دقیق و با احساس بیندیشد.
از زاویه ی دیگر خواست سجل را می توان خواست «بودن» و «هویت» داشتن دانست( غلام نیز اسم اش یادش رفته بود). مهدی سجل طبقاتی ندارد و برای به  دست آوردن آن مبارزه می کند. طبقه ی کارگر شناسنامه و هویت طبقاتی اش، «برای خود بودن» اش را تنها در مبارزه ی طبقاتی با استثمارگران و ستمگران حاکم است که می تواند به دست آورد.
تنبلی
« اصلا من آدم تنبلی هستم...»
ضد تنبلی
« با پشت خمیده، بار این تن را باید بکشانم. تا آخر جاده باید رفت. چرا باید؟ برای چه؟ ... تا بارم را به منزل برسانم... تا سرانگشت هام این گرما می یاد من زنده هستم...»  
در عمل این با پشت خمیده رفتن تا آخر جاده و «بار» را به منزل رساندن است که تعیین کننده  حرکت مهدی است و نه تنبلی. جهت حرکت عملی مهدی و پایداری و استقامت وی در این راه است و هیچ تردید و تزلزل و یاسی مانع آن نمی شود. کمال نهایی مهدی و آنچه که در پشت خود باقی می گذارد همین پیگیری اش در عمل «رساندن بار به منزل» است. «بار» مهدی جز از میان بردن«ما» و «اونا» یعنی آنچه وظیفه ی طبقه ی کارگر است یا برقراری سوسیالیسم و کمونیسم چیز دیگری نیست.    
از کار چاپخانه بیرون رفتن و در عین حال در چاپخانه استخدام شدن
«به درک که ولش کردم... هر جا که برم اینها هم دنبالم می آید. نه چیزی را گم نکردم.»
آنچه که به دنبال این عبارات می آید دو بخش دارد. بخشی مربوط به شرایط سخت کار است و بخشی مربوط به روابط با دیگران. در روابط با دیگران، رابطه با همکاران کارگر اهمیت زیادی دارد. مهدی با همکاران کارگرش در چاپخانه ای که در آن کار می کند در تضاد است و هر جای دیگری هم که برود این تضادها به همان اشکال یا به اشکالی دیگر وجود دارد. هر چند که  ممکن است جایی کارگران پیشروتر از جایی دیگر باشند و مرکز ثقل مبارزات طبقه گردند.
نداشتن هدف و برنامه
«من همیشه بی تکلیفم...»
این از جنبه ای می تواند همان وجه فردگرایانه مهدی باشد که برنامه و هدف و درونمایی در زندگی ندارد و در مقابل تمایل دیگر وی یعنی «رساندن بار به منزل» قرار می گیرد. البته اگر«بی تکلیفی» یک کارگر پیشرو از اشتباهات حزب و تشکلات کارگری ناشی نشده باشد.
     «آدم زیادی»
 «هیچ جا جای من نیست.»
 آیا «من» را باید مهدی در نظر گرفت یا طبقه؟ چنانچه فردی در نظر گرفته شود، دیدگاه یک کارگر مبارز نیست بلکه دیدگاه کسی است که یا دیگران را خیلی عقب مانده و ناتوان و یا پلید و پلشت تصور می کند و یا خود را سرتر از دیگران، و یا اساسا«زیادی» می داند؛ به این معنا که از سوی  آنها که خواهان شان است، پذیرفته نمی شود. اما چنانچه جمعی در نظر گرفته شود می تواند به این معنا باشد که طبقه ی کارگر در این جامعه جایی ندارد. به گفته ی مارکس«هیچ چیز نیست».
 در مورد مهدی قضیه می تواند کمی فرق کند. در یک جنبه از برخی تضادهای درون مهدی یک « روشنفکر» نشسته است و در مورد مسائل نظر می دهد.
یک جا بند نشدن
«چرا نمی تونم یک جا بند بشم؟»(غلام درباره ی مهدی:« زاغی آدم هوس باز دم دمی بود. کار زود زیر دلش را می زد. اون جا اصفهان باز رفت تو چاپخانه؟» و« نه، از کار رو برگردان نبود. اما دل هم به کار نمی داد- انگاری برای سرگرمی خودش کار می کرد.»)
«یک جا بند نشدن» را چنانچه به معنایی عینی تفسیر کنیم، اگر در مکانی که کارگر پیشرو در آن است دیگر کارگران را غیرمتحرک و یا نسبتا عقب مانده ببیند و به حرکت در آوردن آنها را حداقل در آن برهه ممکن نداند و خودش نیز از تحرک باز ماند می تواند خوب باشد؛ و نیز می تواند خوب باشد چنانچه استعداد وی به درد یک جا ماندن نخورد بلکه به درد کارهایی بخورد که در آن تحرک و جابجایی زیاد وجود داشته باشد.
 اما از سوی دیگر می تواند بد باشد اگر فرد مبارز حوصله ی کارهای ساده ی روزانه و تدریجی آگاه گرانه میان کارگران را نداشته باشد و یا آن ها را ناچیز شمارد و همواره دنبال خود نشان دادن و قهرمان بازی های فردی خرده بورژوایی از جایی به جایی دیگر باشد؛ و باز می تواند بد باشد اگر از آن برخیزد که فرد در هر محیطی قرار گیرد بنا به خصالی همچون افسرده گی و یا یاس درونی خود، زود از آن دلزده گردد. اینجا مهدی به شکل نقد گونی به این خصلت خود برخورد می کند، اما روشن نیست که آیا وجوه نخست دلیل نقد اوست و یا وجوه دوم.
اما اگر این «یک جا بندنشدن» را به معنایی ذهنی و یا تحرک و تغییر معنوی در نظر گیریم، یعنی همان«در رفتن لذتی است که در ماندن نیست» آن را در عین حال در مهدی می یابیم. او فردی پر جنب و جوش و جستجوگر است و دنبال جایی می گردد که امکان بیرون ریختن نیروی مبارزه اش را داشته باشد.
عکس این دیدگاه که می خواهد فعال باشد:
 «یک جا بند شدن» را به معنای منفی تفسیر می کند:
« آب که تو گودال ماند می گنده.»
مهدی«تودار»
« هر چی پاپی من شد نتونست ازم حرف دربیاره. من عادت به درد دل ندارم.»
و بسی از افرادی که «تو دار» ند و عادت به درد دل ندارند- و نه افرادی که ساکت هستند - کسانی هستند که دوست دارند خودشان را از مرکز توجه قرارگرفتن دور کرده و به دیگران توجه کنند و نیز بگذارند به دیگران توجه شود. معمولا و نه همیشه، برخی از این گونه افراد، عملی تر از کسانی هستند که زیاد حرف می زنند و عموما هر جا برسند سفره ی دل خود را باز می کنند. در مقابل، برخی از افرادی که ساکت و کم حرف اند، بسیار بی مایه و تهی هستند و گاه تنها سکوت شان است که می تواند در دیگران این گمان را پدید آورد که شاید آنها چیزی عمیق دارند. باهاشان که صحبت می کنی به مرور می فهمی چیزی بارشان نیست؛ عجیب این که خود این سکوت و کم حرفی گاه در مورد ناآگاه ترین و نادان ترین آدم ها دارای جذبه و کشش می شود. شاید یک جنبه ی آن این باشد که پرحرفی و وراج بودن، عمومی تر است و مردم از پرحرفی خوششان نمی آید.
 سرخورده شدن مهدی از جمع و بدبینی و بی اعتمادی نسبت به آن
« من همه ی دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم. مثل این که آدم ساعت های دراز از بیابان خشک بی آب و علف می گذره به امید این که یک نفر دنبالشه. اما همین که برمی گرده که دست او را بگیره، می بینه که کسی نبود- بعد می لغزه و توی چاله ای که تا اون وقت ندیده بود می افته- زندگی دالان دراز یخ زده ای است،...» ( بدبینانه و بیشتر شبیه افکار نیهلیستی و همچنین خود هدایت که برخی از منتقدین این داستان به آن اشاره کرده اند.)
گرایش به بودن با دیگران
مهدی از یک طرف اتکا به خود دارد و از توانایی زور و بازوی خود سخن می گوید اما از سوی دیگر دنبال فامیل و آشنا می گردد که به آنها اتکا کند. خودش نیز خودش را به سخره می گیرد:
«حالا هم به سراغ اون می رم کی می دونه؟ شاید به امید اون می رم. اگر برای کاره پس چرا به شهر دیگه نمی رم؟ به فکر جاهایی می افتم که جای پای خویش و آشنا را پیدا کنم. زور بازو! چه شوخی بی مزه ای !»
 نقد« زوربازو» نقد امر مثبت اعتماد به نفس و اتکا به خود نیست، بلکه برای برجسته کردن امر نیاز به دیگران است. 
ما بعدا و از دیدگاه غلام می بینیم که مهدی گرچه حزبی نیست و گرچه از این نظر از کارگران  فاصله می گیرد اما کارگری است سرشار از شور و شوق زندگی که آن را به دیگران نیز سرایت می دهد و در کار و تفریح اش با دیگران است.
تضادهای اجتماعی - طبقاتی
علیه فئودالیسم
پدر مهدی زاغی یک زمیندار است که از نظر فردی هم خصوصیات خوبی ندارد. آب دماغش را نمی تواند جمع کند ، زنباره است و یکی پس از دیگری بچه پس می اندازد. خسیس و تنگ نظر است و درحالی که غاغا لیلی در جیب دارد آن را دزدکی می خورد. از صبح تا شام فحش می دهد و رعیت هاش را به چوب می بندد.
مهدی این موقعیت طبقاتی را چنین به نقد می کشد:
« نانی که از اونجا در بیاد زهر ماره، نان نیست. اونجا جای من نیست...»
علیه سرمایه داری
 «پارسال که چند روز پیشخدمت «کافه گیتی» بودم، مشتری های چاق داشت، پول کارنکرده خرج می کردند. اتوموبیل، پارک، زن های خوشگل، مشروب عالی، رختخواب راحت، اتاق گرم، یادگارهای خوب. همه را برای اون ها دست چین کردند، مال اون هاست و هر جا که برند به اون ها چسبیده... ما اگه یک روز کار نکنیم ، باید سر بی شام زمین بگذاریم. اون ها اگر یک شب تفریح نکنند،  دنیا را به هم می زنند.»
شرایط کار و استثمار
« شش ساله که از این سولاخ به او سولاخ  تو اتاق های بد هوا  میان داد و جنجال و سروصدا کار کردم. اون هم کار دستپاچه ی فوری«ِ د زود باش!» مثل اینکه اگه دیر می شد زمین به آسمان می چسبید!»
 و پس از شرح داستان تنها دوست حسابی اش هوشنگ که خون قی می کند:
« این زندگی را مشتری های «کافه گیتی» برای ما درست کردند. تا ما خون قی کنیم و اون ها برقصند و کیف بکنند!»
همچنان که می بینیم مشتری های کافه ی گیتی یکی از وجوه مهم داستان است. «گیتی» مال آنهاست برای کیف کردن و خون قی کردن مال ما.  
علیه مذهب
«اون دنیا هم باز مال اون هاست. چون برای ثواب کردن هم پول لازمه!»
«... تو مطبعه ی«بهار دانش» بغل دست من کار می کرد. یک مرتبه بی هوش شد و زمین خورد. احمق روزه گرفته بود...»
بعید است که نقد روزه گرفتن هوشنگ به دلیل دیگری باشد!
علیه امپریالیسم و نوکران بومی اش
« اون شب کنج راهرو کافه، اون سرباز آمریکایی که سیاه مست بود و از صورت پرخونش عرق می چکید، سر اون زنی رو که لباس سورمه ای تنش بود چه جور به دیوارمی زد! من جلو چشمم سیاهی رفت. نتونستم خودم را نگه دارم... هیچ کس جرئت نداشت جلو بره یا میانجیگری بکنه، حتی آژان جلو در با خونسردی تماشا می کرد...»
و این در حالی است که مهدی مجبور است گاه «سیگارآمریکایی» هم بفروشد.
 نگاه مهدی زاغی به زنان
« زنیکه مثل این که تو چنگول عزرائیل افتاده؛ چه جیغ و دادی سر داده بود!... من رفتم که زنیکه را خلاص کنم...»
واژه ی«زنیکه» را تنها مردان به کار نمی برند بلکه خود زنان نیز در مورد زنان دیگر به کار می برند. این واژه گرچه گاه ممکن است در زبان مردم به معنایی بد به کار برده نشود بلکه صرفا بر مبنای همان دید مردسالارانه از آن استفاده شود(همچون «ضعیفه»)، اما بیش از وجه مردسالارانه ی آن یک وجه تحقیر و گاه نیز به گفته ی برخی بختیاری ها«شَراک» (کسی که شر به پا می کند و یا دنبال شرمی گردد) دارد.
واکنش مهدی زاغی و توقعات او
مهدی  که برای خودش«گردن کلفت» است برای نجات زن می رود اما کسانی وی را حسابی کتک می زنند:
«وقتی که چشمم را واز کردم، تو کلانتری خوابیده بودم. ..سه ماه توی زندان خوابیدم. یکی پیدا نشد ازم بپرسه« ابولی خرت به چنده؟»
عبارت پایانی دوبار در داستان تکرار می شود و می تواند نه تنها حرف مهدی بلکه حرف خود هدایت و متاثر از زندگی اش به عنوان یک نویسنده نیز باشد.
مهدی به دلیل مبارزه ای که با استعمار و ارتجاع کرده است و به زندان افتاده است منتظر آمدن کارگران به دیدارش، کمک یا قدردانی است. اما کارگر پیشرو مبارزه اش را در راه آرمان و منافع طبقه اش می کند او انتظاری و چشمداشتی بابت این که مبارزه کرده و سه ماه به زندان افتاده است ندارد. تازه قرار است چه کسی قدردانی کند و یا مثلا به دیدار وی بیاید و یا کمک اش کند که از زندان در آید؟ دوستان کارگراش؟
سوی دیگر قضیه برمی گردد به کارگران همکار وی که سراغ اش را نمی گیرند و در حد ملاقاتی به دیدن اش نمی روند؛ بی تفاوتی نسبت به یکدیگر یا ترس و محافظه کاری و یا رعایت مسائل امنیتی!( به نظر می رسد وجه عمده ی آن، انتقاد از بی تفاوتی دیگران به یک دوست، همکار، انسان و همچنین نقد حزب است.)
حرص خرده بورژوازی سنتی در مقابل طبقه ی کارگر:
در باره کبابی ای که نام اش «حق دوست» است:
در اندیشه ی مهدی زاغی:
« بر پدر این کبابی حق دوست لعنت که  یک لا دولا حساب می کنه»
 در اندیشه ی غلام:
« این دفعه دیگه پشه نیست. شپشه... این سوغات کبابی «حق دوسته»... دیشب تو چلوش ریگ داشت و مسما بادمجانش هم نپخته بود... این حق دوست هم خوب دندان ما را شمرده!»
در مورد تازه به دوران رسیده ای از میان کارگران با نام اصغرآقا:
« غلام می گفت اصغر هم تو این چاپخانه سهم داره. شاید برای همین خودش را گرفته.»
و غلام در مورد اصغر آقا که پیش از این« غلط گیر»بوده و اکنون « صفحه بند» شده و گویا در چاپخانه شریک شده و سهم گرفته:
« نمی دونم چرا آدم ها آن قدر خودخواهند. همین که ترقی کردند خودشان را می بازند!...  می گفتیم، می خندیدیم ، یک مرتبه خودش را گرفت! بی خود نیست که فرخ اسمش را«مردم آزار»  گذاشته-»                                 
هدایت به تضاد کارگران با خرده بورژوازی توجه می کند اما این طبقه را در ردیف سرمایه داران نمی گذارد.
از نظر داستانی هدایت در نشان دادن هر کدام از طبقات استثمارگر و تضادهای طبقاتی از شیوه ی خاصی استفاده و به تناوب از وجوه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بهره برده است. در نشان دادن فئودالیسم مرور مهدی بر کنش اقتصادی و فرهنگی یک فئودال متمرکز است. سرمایه داران از طریق شیوه ی تفریح شان در کافه گیتی معرفی می شوند و نیز ما در بیان مهدی از شرایط کار« در زود باش» به وجود آن ها پی می بریم. در مورد استعمار و نظامیگری از تهاجم و برخورد خشونت آمیز یک سرباز آمریکایی مست با یک زن(نماد ایران) صحبت می شود و نیز در همین بخش نوع برخورد منفعل نیروهای انتظامی داخلی با آنها را می بینیم.  در معرفی خرده بورژوازی سنتی از نوع غذاها و قیمت و کلاه گذاشتن سر کارگران با وی آشنا می شویم و در معرفی خرده بورژوازی مدرن به درون چاپخانه می رویم و از تفرعن یک خرده بورژوا- اصغر آقا- هنگامی که موقعیت و مقامی می یابد سخن گفته می شود. به این ترتیب در یک داستان کوتاه و به خلاصه ترین شکل تنوعی در معرفی طبقات به وجود می آید.
اگر ما به اعمال مهدی در مورد تضادهای اساسی ای که طبقه ی کارگر و مهدی به عنوان عضوی از آن درگیرش می باشند نگاه کنیم، می بینیم که موضع عملی مهدی نظاره گری صرف و یا بی تفاوتی نیست، بلکه در مقابل «فئودالیسم» موضع می گیرد و با این که می تواند از موقعیت پدرش بهره برد( گاه احساس فرزندی نسبت به پدر و بی تفاوتی پدر به فرزند وی را که تنهاست آزار می دهد:« چرا با وجود این که می دونست بی پولم سراغم را نگرفت») با گفتن این که« نانی که از اونجا در بیاد زهر ماره، نان نیست. اونجا جای من نیست» از این محیط کنده و در مقابل آن می ایستد. همین موضع به طور عملی در مقابل تهاجم«سرباز امریکایی» اتخاذ می شود و مهدی به واسطه ی مبارزه ی عملی با استعمار به زندان می افتد. در مقابل سرمایه داری به همراه دوستان کارگرش در اصفهان به اعتصاب دست می زنند و در این مبارزه جان می بازد. از این ها بر می آید که او فردی است نه تنها آگاه بلکه جدی و اهل عمل. او در مقابل طبقات حاکم مواضعی را در پیش می گیرد که طبقه ی کارگر در پیش می گیرد. با توجه به این که این مبارزه با نیروهای گوناگون طبقات حاکم است نمی توان محرک آن را دلزده گی از زندگی و یاس و ناامیدی از دوستان کارگرش دانست.    
 تضادهای درونی کارگران- بازتاب تضادهای اجتماعی
دیدگاه های مهدی در مورد همکاران کارگرش
چنان که دیدیم مهدی زاغی داوری های آگاهانه، روشن و درستی درباره ی طبقات حاکم دارد. اکنون باید چگونگی نظرات وی را نسبت به همکاران کارگرش بررسی کنیم. مهدی چنان که خود می گوید در چاپخانه های زیادی کار کرده است و روشن است که در دوران 32- 20 به دلیل فضای تا حدودی باز سیاسی، تشکلات صنفی و سیاسی چپ در میان کارگران فعالیت می کردند و یکی از بخش های مهم فعالیت آنها هم میان کارگران چاپخانه ها بود.  
منفی و مثبت در مورد غلام جوان
« گمون نمی کردم که کارش را این قدر دوست داشته باشه. بچه ساده ای است، می دونه که هست. چون درست نمی دونه که هست یا نیست، اون نمی تونه چیزی را فراموش بکنه تا خوابش ببره.»
« چه عادتی داره که یا بی خود وراجی کنه و یا خبرها را بلند بلند بخونه! حواس آدم پرت می شه. پشت لبش که سبز شده قیافه اش را جدی کرده. اما صداش گیرنده است. آخر کلمه را چه می کشه! همین که یک استکان عرق خورد، دیگه نمی تونه جلو چانه اش را بگیره! هر چی به دهنش بیا می گه. مثلا به من چه که زن داییش بچه انداخته؟ اما کسی هم حرف هاش را باور نمی کنه- همه می دونند که صفحه می گذاره.»
یکی از ویژه گی های غلام پرچانگی، وراجی کردن و صفحه گذاشتن است که به آن، میان کارگران شهره است.
درباره ی یوسف اشتهاردی
«از یوسف اشتهاردی خوشم نمی یاد( می تواند به این معنا تعبیر شود که مهدی از بقیه خوشش می یاد! گرچه در حرف هاش این خوش آمدن ظریف بیان می شود)، بچه ی ناتو دو به هم زنی است... مثلا به من چه که می آد بغل گوشم می گه« عباس... گرفته». ( و جالب این که مهدی در هنگام نظر دادن درباره ی عباس، همین مشکل عباس را هم در دیدگاه اش در مورد وی داخل می کند- یک ایراد در خود مهدی! این در عین حال به معنای وجود تصورات نادرست مهدی در مورد خود مهدی نیز هست!) پیرهن ابریشمی را که به من قالب زد، خوب کلاه سرم گذاشت! نمی دونم چشمش از کار سرخ شده یا درد می کنه. پس چرا عینک نمی زنه؟»
 عبارات پایانی بیان نگرانی های مهدی در مورد چشم های یوسف است که به احتمال از کار درون چاپخانه آسیب دیده است. او در عین حال در همین متن به محل اشتهارد اشاره می کند و آنچه از این محل به یادش می آید مساکن گِلی مردم و تب نوبه و چشم دردی آنهاست. این ها یک احساس همدردی ظریف را در مهدی نسبت به یوسف که مهدی از وی به دلیل «دو به هم زنی» و«کلاه سر دیگران گذاشتن» خوشش نمی آید، بیان می کند. جالب است که غلام از زبان یوسف نظرات وی را در مورد دو طبقه ی متقابل بازگو می کند که همانند نظرات مهدی است.
درباره ی مسیبی کارگری که عقب مانده است
«... وقتی که[غلام] بر می گرده میگه«بچه ها»، مسیبی رگ به رگ می شه، به دماغش بر می خورده. اونم چه دماغی! با اون دماغ می تونه جای پنج نفر هوای اتاق را خراب بکنه. اما همیشه لب هاش وازه و با دهن نفس می کشه.»
و نقل «چیز غریبی» از مسیبی که از غلام شنیده است:
« روز جش اتحادیه بوده، می خواستند مسیبی را دنبال خودشان ببرند. او همان طور که ورسات می کرده، برگشته گفته،« بر پدر این زندگی لعنت! پس کی نون بچه ها را می ده؟»
 و مهدی تکرار می کند:
« پس کی نان بچه ها را می ده؟ چه زندگی خنده داری! برای شکم بچه هاش این طور جان می کنه و هر کاری می کنه! هر چی باشه من یالغوزم و دنباله ندارم. من نمی تونم بفهمم. شاید اون ها هم یک جور سرگرمی یا کیفی دارند، اون وقت می خواهند خودشان را بدبخت جلوه بدند.»
 انتقاد مهدی درست است اما آغشته به برخی وجوه نادرست. یک کارگر ساده ی عقب مانده و با درآمد پایین چه «سرگرمی» و یا «کیف» ویژه ای دارد که زندگی فلاکت زده و مصیبت بار را برایش قابل تحمل کند؟! نهایتا رفتن به روستا و سری به اقوام زدن و در کنارش زیارت امام زاده ی نزدیک روستا! «مظلوم نمایی» نیز می تواند در کارگران عقب مانده و دارای عدم اعتماد به نفس نافذ باشد اما عبارت پایانی بیشتر یک دیدگاه بدبینانه در مورد کارگران ناآگاه و یا«بی تفاوت ها»است تا اشاره به این خود را مظلوم دیدن یا مظلوم نمایی. بیشتر نگاه یک روشنفکر است به کارگران و نه کارگر پیشرو به کارگر ناآگاه و عقب مانده ای که سخت محتاط  و محافظه کاراست و نیروی کندن از وضعیت خود و اعتماد به نفس لازم برای مبارزه را ندارد!
نظریه ی مارکسیستی در مورد توده ها چنین است:« توده ها به طور کلی در همه جا از سه قسمت تشکيل می شوند: بخش نسبتا فعال، بخش ميانه رو و بخش نسبتا عقب مانده. بدين جهت رهبران بايد با مهارت عناصر قليل فعال را بگرد رهبری متحد گردانند و با تکيه به آنها سطح آگاهی سياسی عناصر ميانه رو را بالا برند و عناصر عقب مانده را بسوی خود جلب نمايند.»( مائو تسه دون، درباره ی بعضی از مسائل مربوط به شيوه های رهبری، 1 ژوئن 1943، آثار منتخب جلد 3)
قابل توجه است که مهدی از این که مسیبی حاضر نیست به جشن اتحادیه برود انتقاد می کند و جوری صحبت می کند که در آن، اتحادیه دارای وجه مثبت مبارزه برای منافع کارگران می گردد و نرفتن مسیبی به جشن آن، به معنای این که حاضر است برای شکم بچه هاش هر جور جان بکنه و هر کاری بکنه. اما چنان که خواهیم دید وی در نقدش از حزبی ها، آن ها را«بی عمل» می خواند.
درباره ی عباس
در باره ی عباس که کارگر حزبی است:
« عباس و فرخ با هم رفیق جان در یک قالب هستند. شب ها ویلون مشق می گیرند. شاید پای غلام را هم تو دو کشیدند. هان، یادم نبود، غلام را بردند تو اتحادیه خودشان... پریروز که عباس برای من از اتحادیه صحبت می کرد، غلام کونه آرنجش زد و گفت:« ولش، این کله اش گچه.» بهتر که عباس با اون دندان های گراز و چشم چپش حرف نزنه. اون هرچی به من بگه من وارونه اش را می کنم. با اون دندان های گراز و چشم چپش نمی تونه منو تو دو بکشه. اگر راست می گه بره ... را چاق بکنه( البته مهدی به خودش می گه، ولی چه تفاوتی می کنه!  آن گاه که کارگری پشت سر عباس چنین چیزی را می گوید مهدی از«به من چه مربوط» حرف می زند اما زمانی دیگر در نقد عباس بیماری او را به میان می آورد!) اون رفته تو حزب تا قیافه اش را نادیده بگیرند. غلام راست می گفت که من درست منظورشان را نمی فهمم. شاید هم این یک جور سرگرمیه».
چنانکه می بینیم این نظرات درباره دیگر کارگران به ویژه عباس، متضاد اما عموما بدبینانه است( جالب این که عباس و فرخ همچون مهدی به هنر علاقمند هستند). ایراد مهدی به عباس - حتی درون ذهن اش- در مورد دندان های گرازمانند و چشم چپ اش یا «لوچ» اش که دوبار گفته می شود ایراد نیست و نشان از نوع نگاه کردن در جامعه ای دارد که ویژگی های فیزیکی افرادش یا موجب برانگیختن احساسات نیک و بد و یا موجب دسته بندی آنها در زیبا و زشت بودن ذات آنها می شود( شاید هم هدایت با تکرار آن از زبان مهدی آن را نقد خود مهدی و ضعف او می کند!). از سوی دیگر چنین داوری ای به نفع حزب و مرام آن است. حزبی که برایش چهره و ویژگی های فیزیکی افراد موجب بروز حس دوری و یا نزدیکی به آنها و یا ملاک داوری درباره ی زشتی و زیبایی و خوبی و بدی ذات آنها نیست و همین موجب می گردد که این گونه افراد در حزب و در میان دوستان حزبی احساس راحتی کنند؛ وضعی که در اجتماع ندارند. با این حال، اگر فرض بگیریم انتقادات مهدی به عباس در این مورد که صرف پیوستن اش به حزب برای نادیده گرفتن این خصوصیات بوده درست باشند، راه چاره مبارزه ی ایدئولوژیک و برقراری انتقاد و انتقاد ازخود است. همین امر در مورد نقد حزب در این مورد که برای حزب، بحث و مبارزه« یک جور سرگرمی» است صدق می کند. به طور کلی در مهدی گرایشی به انزواجویی و تنهایی وجود دارد، گرایشی که میان کارگران پیشرو کمتر یافت می شود.
در مجموع در بخشی که مهدی به معرفی همکاران کارگرش در چاپخانه می پردازد هم اندیشه و احساس خوبی را در وی می بینیم و هم نقدهای درست و نادرست. گاه به گونه ای همکاران کارگرش را ارج می گذارد و بسیار ظریف احساس نیک و توجه خود را نسبت به آنها بیان می کند( او آنها را با واژه ی صمیمی« بچه ها» که میان دوستان رایج است صدا می زند) و نیز سوروسات و گردش و تفریح اش با آن هاست؛ و گاه نیز آنها را نقد می کند. گاه وضع جسمی شان را جالب و جذاب توصیف می کند و گاه چنان بد که جایی برای فکر و عاطفه ی خوبی داشتن نسبت به آنها باقی نمی گذارد. برخی از این توصیف ها- به جسمی اش خیلی کاری نداریم که همچنین می تواند توضیحی از جانب هدایت در مورد ظواهر اشخاص داستان باشد- کمتر می تواند در مورد کارگران حتی میانه و عقب مانده درست باشد.
نظر مهدی درباره ی زندگی اش و جمع کارگران به طور فشرده و همچون یک رعد و برق در همان بند نخست داستان می آید هنگامی که قصد توجیه «ول کردن» چاپخانه را برای خودش دارد:
«به درک که ولش کردم- اتاق دودزده، قمپز اصغر، سیاهی که به دست و پل آدم می چسبه، دو به هم زنی، پر چانگی و لوس بازی بچه ها، کبابی «حق دوست»، رختخواب سرد- هر جا که برم این ها دنبالم می آید. نه چیزی را گم نکردم.»
« دو به هم زنی، پرچانگی و لوس بازی بچه ها»!« دو به هم زنی» خصلت بدی است و «پرچانگی و لوس بازی» هم درون محیط کارگری عمومیت ندارد و تازه انتقاد عجیب و غریبی نیست(مگر این که آنها را خصوصیاتی بدانیم که حاکم بر محیط کارگری است و جایگزین کار شده است و یا آنها را در مقابل عمل انقلابی طرح کنیم) اما این چیزی است که از آن محیط در ذهن مهدی نقش بسته است و نه چیزی دیگر! و اشاره به این که این ها دنبالم می آیند به این است که هرجایی مهدی برود عموما همین گونه است( که البته با تجربه ی اصفهان اش حداقل از جهت عمل اعتصاب، جور در نمی آید!) و این یکی از دیدگاه های بدبینانه ی مهدی است که به میل به تنهایی اش را دامن می زند.
به طور کلی، محیط کارگری محیطی است دارای تضادهای خاص خود. این تضادها از گرایش های صنفی و رشته ای و فنی و حرفه ای و گروه گرایی و قوم گرایی و ملت گرایی و غیره آغاز می شود و تا رقابت میان کارگران، خواه در مقابل کارفرما و خواه در فرایند کار، ادامه می یابد. از این ها گذشته جهان بینی خرده بورژوایی در بیشتر کارگران و برخی تنگ نظری های روستایی در میان کارگرانی که تازه از ده به شهر آمده اند نافذ است و تمایلاتی فردگرایانه و منفعت طلبانه( همچون کلاه گذاشتن یوسف سر مهدی) و خودپرستانه در آنها پدید می آورد که موجب تجزیه ی آنها می شود.
با این وجود اینها تمایلاتی نیستند که بر همه ی کارگران و همیشه حاکم باشند. به دلیل فشارهایی که به کارگران در مزد کار، ساعات کار و شرایط کار وجود دارد که در همین متن بالا مهدی به پاره ای از آنها اشاره می کند و نیز به سبب فعالیت مشترک آنها در فرایند کار، میل به مبارزه جمعی علیه شرایط در کارگران پدید آمده و بر این مبنا گرایش به اتحاد با یکدیگر می یابند. این میل به رزم و گرایش به اتحاد موجب بالا رفتن سطح آگاهی آنها نسبت به استثمار و ستم نه به طور کامل اما به درجاتی معین می شود( اگر جز این بود طبقه ی کارگر نیازی به روشنفکران انقلابی که به میان شان آگاهی سوسیالیستی را بیاورند نداشت). در محیط کار، یک مبارز و انقلابی باید پیه ی همه ی این تضادها و ناملایمات را به تن اش بمالد و علیه آنها و برای آگاهی و وحدت کارگران و سازمان دادن مبارزات انقلابی آنها فعالیت کند. برای همین است که کار در کارگران و دهقانان برای آگاهی بخشی سوسیالیستی بسیار سخت و درازمدت است و نیز این طبقه تنها در فرایند مبارزه اش و به گفته ی مارکس جنگ بزرگ اش است که می تواند خود را از شر خصال ناپسندی که جامعه ی سرمایه داری وی را به آنها آلوده کرده، برهاند.
مهدی، دوستی فداکار
«فقط یک رفیق حسابی گیرم آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بودیم، احتیاج به حرف زدن نداشتیم. درد هم دیگر را می فهمیدیم.»
این عبارت مهدی درباره ی عباس و فرخ را به یاد می آورد:«عباس و فرخ با هم رفیق جان در یک قالب هستند».
و «درد» مهدی و هوشنگ تنها مختص خودشان دو نفر نیست، اگر آن را درد فردی نگیریم.
رابطه ی مهدی با هوشنگ مهم ترین بخش روابط مهدی را تشکیل می دهد. و اینجا والاترین شکل های دوستی و از خودگذشتگی در میان کارگران دیده می شود. روشن است که داستان فداکاری های مهدی را از زبان خودش نمی شنویم بلکه از زبان غلام گفته می شود.
نظر مهدی در مورد خودش:
« اما من با کیف های دیگران شریک نیستم، از اون ها جدام. احتیاج به هواخوری دارم. شش سال شوخی نیست، خسته شدم. باید همه این مسخره بازی ها را از پشت سر سوت بکنم و بروم. احتیاح به هواخوری دارم.»
«مسخره بازی»، نیاز به«هواخوری»! به نظر می رسد که گاه برخی از نظرات انسان در مورد خودش نیز درست نیست!
این که مهدی با کیف های دیگران شریک نیست و علیرغم گرایش های انزواجویانه اش، نشانگر واقعیت عملی زندگی مهدی نیست. و مهم تر به این معنا نیست که مهدی به طورعمده «مردم گریز» است. او همیشه در محفل کارگران حضور دارد. یک پای رفتن به«اوین و درکه» با «بچه ها»ست. در گلبندک و در چلوکبابی حق دوست که پاتوق کارگران است او نیز به همراه بقیه است و گاه سور راه می اندازد و دیگران را مهمان می کند. این رفتن به  اوین و درکه و چلوکبابی و با هم بودن بخشی از«کیف» کارگران است و البته می توانیم حدس بزنیم که مهدی به گونه ای، دوباره در همین مسائل اما در اصفهان درگیر می شود. از این دیدگاه هم، چنان که خود می گوید«چیزی را گم نکرده» است. او نمی تواند اعضای طبقه ی خود را دوست نداشته باشد و علیرغم همه ی انتقادات از بودن در کنار آنها«کیف» نکند.
بر مبنای آنچه مرور شد گرایش های متضاد درون شخصیت مهدی را باید میان فردگرایی و جمع گرایی دانست. مهدی و مهدی ها از روستا به شهر می آیند و از خانواده های زمیندار( از مالکین مرفه گرفته تا خرده مالکان تهیدست) و با خود برخی از روحیات فردگرایانه روستایی را حمل می کنند و  در شهرها نیز زیر سلطه ی جهانبینی طبقه ی حاکم قرار می گیرند که شعارش این است که« گلیم خودت را از آب بکش»!( جایی مهدی می گوید«یک شیکم که بیش تر ندارم»). بدبینی و بی اعتمادی مهدی نسبت به جمع کارگری میل به تنهایی و گرایش های انزواجویانه اش را نیرو می بخشد. از سوی دیگر داشتن موقعیت اقتصادی- اجتماعی یک کارگر و کارکردن با کارگران و منافع مشترک داشتن با آنها به گرایش او به بودن کنار کارگران و مبارزه در راه منافع این طبقه یاری می رساند. گرایش نخست بیشتر درون ذهن مهدی فعال است و تا حدودی در تار کردن ذهن و شناخت وی و برخی نظرات وی در مقابل کارگران حزبی نقش دارد، اما گرایش دوم بر رفتار و عمل مهدی چیره است.
جدای از این ها، مهدی از بی تحرکی و بی عملی کارگران(حزبی) در مبارزه انتقاد می کند و البته انتقادش به وسیله ی غلام هم تکرار می شود، اما دیدگاه وی را درباره ی بی عملی کارگران نمی توان به همه ی کارگران و همه جا تعمیم داد. ایرادهای شخصی کارگران نیز در مبارزه دارای اهمیت درجه اول نیست و آنجایی اهمیت می یابد که مانع تحرک فرد در مبارزه ی طبقاتی شود.
مشت برنجی در دست مهدی
« این چیه که به شانه ام فرو می ره؟ هان مشت برنجی است. چرا امشب در تمام راه  این مشت را تو دستم فشار دادم؟ مثل این که کسی منو دنبال کرده. خیال می کردم با کسی دست و پنجه نرم می کنم. حالا چرا گذاشتمش زیر متکا؟ کیه که بیا منو  لخت بکنه؟»
اینجا در دو وضع متفاوت مهدی نمی داند چرا مشت برنجی را یا در دست اش فشار می داده و یا زیر متکای خود گذاشته. این امور بدون اراده ی وی صورت گرفته است. یک بار خیال کرده کسی دنبال اش می کرده و باز خیال کرده با کسی دست و پنجه نرم می کرده و بار دیگر بدون اراده و بدون این که بداند آن را زیر متکای خود گذاشته است. وی از خود می پرسد:« کیه که بیا منو لخت کنه؟»
و سپس دوباره به آن بر می گردد و می گوید:
«... باید مشت برنجی را از روی احتیاط - برای برخورد به آدم ناباب - تو دست فشار داد.»
همان گونه که کینه و خشم انباشت شده می تواند موجب آن گردد که دندان ها را به یکدیگر فشرد.
اما «آدم های نابابی» که مهدی را لخت کرده و می کنند دزدهای کوچک معمولی نیستند، طبقات استثمارگر و ستمگر می باشند. همان ها که مهدی در مقابله با ستمگری به جنگ شان می رود و به زندان می افتد. همان فئودال ها، سرمایه داران و امپریالیست ها. مهدی با حمل این اسلحه ی سرد و فشار غیرارادی آن در مشت خود و گذاشتن آن زیر متکا یعنی نزدیک ترین مکان به وی در خواب، این حقیقت را برجسته می کند که طبقه ی کارگر برای دفاع از خود در مقابل دشمنان طبقاتی اش که سرتاپا مسلح اند، باید سلاحی داشته باشد.
 مهدی در مبارزه اش جان می بازد و ما می توانیم این گونه بیندیشیم که وی در مقابله با دشمنان اش و کسانی که وی را دنبال می کرده اند، با همان مشت برنجی اش به مقابله برخاسته بود. او در مبارزه ی کارگران «چاپخانه ی زاینده رود» علیه استثمار و ستم جان باخته است و ما می توانیم امید داشته باشیم که در پی وی و دیگر کارگران جان باخته رودهایی نو زاییده خواهد شد.
 در بخش نخست به شب مهدی که زمستانی است اشاره کردیم. اکنون باید بگوییم که اشاره به زمستان و سرما و نیز این تصور مهدی که سرما درون خودش است با عمل مهدی در تضاد قرار می گیرد. مرگ مهدی مهم ترین واقعه ی داستان است و انگیزه مهدی در مبارزه اش« سرمای درون» و بی علاقه گی به زندگی نیست.
2-  تضادهای درونی غلام
غلام کارگری جوان و چنان که مهدی می گوید ساده است که دوستان اش عباس و فرخ وی را جذب اتحادیه و حزب کرده اند. وی به دلیل جوانی از آگاهی طبقاتی روشن و درخوری برخوردار نیست. نکته ی مرکزی در غلام، فعال شدن تضادهای درونی وی در نتیجه ی تاثیر شخصیت، زندگی، فداکاری ها، مبارزه و مرگ مهدی است. در متن داستان از غلام که پرحرف است و به «صفحه گذار» معروف است، جز با شور و علاقه کار کردن، شیرینی آوردن برای شکوفه دختر قدسی و «درآمدن» مقابل اصغر، عمل آنچنانی ای نمی بینیم( ما نمی دانیم غلام در فعالیت های اتحادیه چه می کند!). تمامی اعمالی که وی می خواهد انجام دهد که در مورد توانایی خودش در انجام آنها در تردید به سر می برد مربوط به آینده است. 
 نخستین آثار مرگ مهدی بر غلام:
«... همه اش برای خواب خودم هول می زنم در صورتی که اون مُرد... نه، کشته شد.»
و
« باید نفس بلند بکشم تا جلو اشکم را بگیرم. مثل این که تو دلم خالی شده، یک چیزی را گم کردم. صدای خروس می آد.»
 و سپس اشاره به یک «اتفاق» و دیدن«سنگ قبری بزرگ» و سوختن و آتش گرفتن انگشت غلام هنگامی که انگشت اش در سنگ قبر فرو می رود:
« این که خواب نبود....نمی دونستم که دارم فکر می کنم که بیدارم یا نه اما یک اتفاقی افتاده بود. می دونستم که افتاده. شاید باد می وزید، به صورتم می خورد. نه، حالا یادم آمد. یک سنگ قبر بزرگ بود... من انگشتم را روی سنگ گذاشته بودم. انگشتم تو سنگ فرو رفت. حس کردم که فرو رفت. یک مرتبه سوخت. آتیش گرفت. من از خواب پریدم.»
غلام درباره ی مهدی زاغی و نوع رفتار او با کارگران
 غلام از شنیدن خبر جانباختن مهدی زاغی( مهدی رضوانی مشهور به زاغی) ناراحت می شود اما مدام در ذهنش ور می رود که آیا این بالاخره مهدی زاغی بوده یا خبر نادرست بوده است و سپس به یاد ویژگی های مهدی می افتد.
 « چه حیف شد! بچه خوبی بود. چشم های زاغش همیشه می خندید. بچه پاکی بود! باید نفس بکشم تا جلو اشکم را بگیرم.»
« چه آدم توداری بود!»
«هر کسی یک قسمتی دارد... اما نه این که این جور کشته بشه.»
« روی هم رفته خوشگل نبود، اما صورت گیرنده داشت. آدم بدش نمی آمد که باهاش رفیق بشه و دو کلام حرف بزنه . وارد اتاق که می شد، یک جور دلگرمی با خودش می آورد. هیچ وقت مبتدی را صدا نمی زد، همیشه فرم ها را خودش تو رانکا می کرد و به اتاق ماشین خانه می برد... زاغی که از لای دندانش سوت می زد، خستگی از تن آدم در می رفت...
نه از کار روبرگردان نبود، اما دل هم به کار نمی داد- انگاری برای سرگرمی خودش کار می کرد. همیشه سر به زیر و راضی بود، از کسی شکایت نداشت. آدم خون گرم سرزنده ای بود... همیشه یا می رفت سینما و یا سرش توی کتاب بود. خسته هم نمی شد.»
چنان که می بینیم غلام خصوصیات شخصی و اخلاقی مهدی را آن گونه که در جمع کارگران بروز می کند مجسم می سازد: خوب، پاک، خنده رو، آورنده ی دلگرمی به جمع کارگران، اتکا به خود در کار و بار کار خود را به دوش دیگران نینداختن، ایجاد میل در میان همکاران برای این که با وی رفیق و همکلام شوند، فردی که با سوت زدن هایش خستگی را از تن کارگران بدر می کند، سربه زیر و راضی و بی شکایت از دیگران، خونگرم و سرزنده و رفیق باز( پایین تر اشاره می شود)، اهل کتاب و هنر و خستن نشدن از آنها... این تصویر شخصیت یک کارگر پیشرو است از زبان هدایت؛  از جنس همان ها که مارکس نیز هنگامی که در پاریس بود از بودن کنارشان کیف می کرد.
 غلام در ادامه به مشکل مهدی یعنی« دل به کار ندادن» و «یک جا بند نشدن» و «مخالف بودن با حزب» نیز می پردازد:   
 « زاغی اصلا آدم هوس باز دم دمی بود. کار زود زیر دلش را می زد. اون جا اصفهان باز رفت تو چاپخانه؟»
عبارت پایانی پرسش غلام از خودش است که چرا آدمی مثل مهدی که نه دل به کار می دهد و نه یک جا بند می شود باید دوباره برود چاپخانه!
غلام ادامه می دهد:
 «... به حزب و این جور چیزها گوشش بدهکار نبود... زاغی می گفت،« شاخت را از ما بکش، من نمی خواهم شکار بشم- یک شیکم که بیش تر ندارم»
 عبارات پایانی ظاهرا دیدگاه مهدی درباره ی کار حزبی است. من تنها می خواهم شکم خودم را سیر کنم و برای این نیازی به کار برای حزب و مبارزه در راه منافع طبقه و «شکار شدن» ندارم. از نظر غلام تعجب آور است که شخصی که تنها «یک شیکم» دارد می رود در اعتصاب کارگران شرکت می کند و در مبارزه جان می بازد.
این هم تضادی دیگر است که اشاره مهدی به «شکار شدن» می تواند به معنای این باشد که اعضای حزب مزبور در معرض دستگیر شدن و یا شیوه هایی از حذف شدن( ایجاد حوادث مصنوعی و یا ترور) قرار می گیرند؛ و آن هم حزبی که دست به عمل نمی زند!؟
دفاع غلام از مهدی
«اون روز من  جلو اصغر آقا درآمدم. واسه خاطر زاغی بود که بهش توپیدم.»
این « درآمدن» جلو اصغر آقا که از خود کارگران بوده و « توپیدن» به او به خاطر مهدی جزو معدود اعمالی است که ما از غلام می بینیم. ضمنا غلام از« زد وخورد و این جور چیزها» خوشش نمی آید که بیشتر به این معناست که غلام تضادهایش را با دیگران با «حرف» و« سازش» و این جور چیزها حل می کند و «صلح طلب» است. تا جایی که صحبت تضاد میان کارگران است دیدگاه غلام درست و خوب است اما اگر به تضاد میان دو طبقه استثمارگر و استثمار شونده تعمیم یابد که در این صورت دیگر زدوخورد عادی نیست نشان از سازشکاری دارد. پایین تر ما این دیدگاه میانگیرانه و صلح طلبانه را با توجیهات قدرگرایانه و مذهبی که نشان از ناآگاهی های غلام دارد، در برخورد وی به طبقات بالا هم می بینیم. 
و تاثیر فداکاری مهدی بر غلام
« چه جوان نازنینی! خدا به کس و کارش ببخشه! از وقتی که پسره مسلول شده و تو شاه آباد خوابیده هر ماه بهش کمک می کنه.» و :« چه آدم رفیق بازی بود.»
 این «رفیق باز» بودن مهم است. غلام از بیرون به مهدی نگاه می کند و چیزهایی را در وی می بیند که ممکن است خودش در مورد آنها به دلیل وجود برخی گرایش ها درونی که ذهن اش را نسبت به خودش تیره و تار می کند، ناروشن باشد. 
درباره ی شخصیت عباس
عباس( در اینجا ما بیشتر با شخصیت عباس آشنا می شویم) جواب داد،:« همین حرف هاست که کار ما را عقب انداخته. تا ما با هم متحد نباشیم حال و روزمان همین است. راه راست یکی است، هزارتا که نمی شه. پس کارگرهای همه جای دنیا از من و تو احمق ترند؟»( تکیه ی عباس روی «اتحاد» میان کارگران است.)
زاغی:« شماها مرد عمل نیستید- یعنی صحبت بر سر «هدف» مبارزه و «اتحاد» نیست- همه اش حرف می زنید!»( این در همان بخشی است که مهدی چند لحظه پیش اش مقابل عباس گارد گرفته بود و از این که «یک شیکم» بیشتر ندارد صحبت کرده بود. تضادها همواره وجود دارند.)
غلام درباره زاغی:« چطور شد عقیده اش برگشت؟ اون آدم عشقی بود، گاس یک مرتبه به سرش زده.»
« اصلا زندگیش یک غلط مطبعه بود.»
روشن است که آنچه زندگی و عمل مهدی را از دید غلام« عشقی» و«غلط مطبعه» و پیچیده جلوه می دهد تضاد میان حرف و عمل مهدی است و نه آنچه او در عمل انجام می دهد. آنچه مهدی به عنوان یک کارگر پیشرو در عمل خود انجام می دهد تابع صرف نمایش بیرونی تضادهایش و وجهی که گاه به نظر دیگران و حتی خودش عمده می آید نیست بلکه بر مبنای موقعیت و جایگاه طبقاتی وی تعیین می شود. کسانی هستند که در این که چه و چه می کنند حرف زیاد می زنند اما در عمل شان طور دیگری هستند. مهدی از آنهایی است که ظاهرا حرف هایش نشان از گریز از مبارزه کنار جمع کارگران دارد اما در عمل به مبارزه ی کارگران می پیوندد.(2)
و البته برخی تصورات متضاد با این ها:
« حیف که زاغی نیست تا ببینه که حالا اتاق مان بزرگ و آبرومند شده! شاید اگر آن وقت این اتاق را داشتیم پهلوی ما می ماند و بی خود اصفهان نمی رفت.»
تصور غلام این است که مهدی به دلیل اتاق بزرگ و آبرومند در آنجا می ماند. او فکر می کند که مهدی «بیخود» اصفهان رفت!
ما می توانیم برخی دیدگاه های غلام را درباره ی مهدی درست ندانیم. زیرا غلام جوان است و درست همان گونه که برخی نظرات مهدی درست نیست، برخی نظرات غلام نیز درست نیست. ما از درون مهدی را نظاره کرده ایم و می دانیم که او از مسئولیت، پیگیری و باری که باید به منزل برساند صحبت می کند و این با نظر غلام در تضاد قرار می گیرد که می گوید «چطور شد که عقیده اش برگشت»، یا مهدی«عشقی» بود و« گاس یک مرتبه به سرش زده» و خلاصه تصوراتی که مبتنی بر برخی ظواهر رفتاری است که مهدی از خودش در مقابل غلام و یا محیط کار نشان داده و یا برعکس نشان از شناخت حسی در غلام می کند که نمی تواند از تضادهایی که در بطن مهدی دست اندرکارند و جهت حرکت مهدی را در عمل تعیین می کنند، سر درآورد.   
درباره ی شخصیت عباس در ادامه ی داستان خوردن کباب حق دوست
     « عباس همین طور که خبر روزنامه را می چید با آب و تاب خوند. عباس هم زاغی را می شناخت. اما اون از نظر حزبی بود، نه برای خاطر زاغی. وقتی می خواند چرا باد انداخته بود زیر صداش: تشیع جنازه از سه فرد مبارز.» نه گفت:« تشیع جنازه باشکوه از سه کارگر آزادی خواه.»
نگاه غلام به عباس نقادانه است. از یک سو این را در عباس نمی پسندد که صرفا از نظر حزبی و بر مبنای وظیفه ای که حزب به وی داده که مهدی را تجزیه و تحلیل کند به مهدی بنگرد و نه نگاه به او به خاطر خودش و زندگی و مبارزه و عمل اش. یعنی به نوعی خشک و همچون ابزار به کارگرانی نگریستن و از این جهت آنها را بررسی کردن که آیا به درد کار حزبی می خورند یا نه؛ یعنی نه همچون یک انسان- کارگر زنده و دارای گوشت و پوست و خون و دارای شخصیت و دیدگاه و عملی. از سوی دیگر عباس هنگامی که خبر را می خواند، باد زیر صدایش می اندازد. اینجا غلام دست به نقد یک گرایش خرده بورژوایی در عباس و احتمالا برخی بوق و کرناهای حزبی می زند که برای بالا کشیدن خودشان پشت جانباخته گان پنهان می شوند.
سوی دیگر عباس:
« اگر عباس به دادم نرسیده بود از پا در می آمدم، دست خودم نبود، پکر بودم. همین که دید حالم سر جاش نیست، منو  با خودش برد. دیگه چیزی نفهمیدم. یک وقت به خودم آمدم دیدم تو خانه عباس هستم. فردا خجالت می کشم تو روی عباس نگاه کنم... چه کثیف! همه اش قی کرده بودم... آه چه بده!... عباس مهمان نوازی را در حق من تمام کرد. انگشتم که خون می آمد شست و تنتور ید زد. بعد منو آورد تا دم خانه رساند. اما جوان با استعدادیه.»
در اینجا دیده می شود که برخی وقایع از دید مهدی پنهان مانده است و بنابراین نظرات مهدی در مورد عباس تا حدودی یک جانبه است. بیان غلام در مقابل مهدی، بیان تضاد در عباس است. البته در چارچوب وقایع بیان شده ما می توانیم مقایسه ای میان توجه مهدی به دوست اش هوشنگ و توجه عباس به غلام بیاوریم و جنس دوستی و از خودگذشتی را در مهدی  والاتر بینگاریم.
نظر غلام درباره یک نویسنده ی خرده بورژوا « این نویسنده ی کوتوله قناس که پنجاه مرتبه نمونه ها را تغییر و تبدیل می کنه، اون براش مایه گرفت. رفته بود چغلی کرده بود که خبرهای کتابش پرغلط چیده می شه. از اون هاست که اگر غلط هم نباشه از خودش می تراشه-...»
این می تواند نظر خود هدایت نیز باشد!
درباره «کبابی حق دوست» نیز در بخش مهدی اشاره کردیم.
این ها داوری های درست غلام در مورد خرده بورژوازی است. در مجموع به نظر می رسد که بیشتر کارگران شاغل در چاپخانه نظرات مشترکی  در مورد طبقات سرمایه دار و خرده بورژوا دارند.
داوری درباره ی یک حاجی پولدار
«حاجی گل محمد ایوبی چه قیافه با وقاری داره! با محبته! چه جواب سلام گرمی از آدم می گیره! با این هم دارایی هنوز خودش را نباخته. ... قدسی می گفت شبی بیست هزار تمن خرجش شده. اون هم تو این روزگار گرانی! اما یوسف چه بد دهنه!»
«با این همه دارایی خودش را نباخته» به این معناست که بسیاری از افراد طبقه ی بورژوا با کمی دارایی خود را می بازند و به طبقات ستمکش فیس و افاده می فروشند و این فخرفروشی و افاده بخشی مهم از روحیه ی آنهاست و نیازهای روان شان را برآورده می سازد. حاجی گل محمد ایوبی جزو استثناها در طبقه ای است که به آن تعلق دارد.  
به نظر می رسد که هدایت خواسته است دیدگاهی خشک و مطلق گرا و یا سیاه و سفید دیدن در مورد طبقه ی استثمارگر نداشته باشد.
از زبان یوسف( اشتهاردی):
«... اما یوسف چه بد دهنه!» می گفت:
« داماد را من می شناسم. از اون دزدهای بی شرفه! مردم از گشنگی جون می دند، او پولش را به رخشان می کشه! این ها در تمام عمرشان به قدر یک روز ما کار نکردند.» و این نشان دهنده آگاهی یوسف در مورد اوضاع دو طبقه ی متضاد جامعه است. این همان مضمونی است که تکرار می شود(آیا می توان گفت مهدی به این گونه دیدگاه های یوسف توجه نداشته است؟»
و آن گاه داوری غلام درباره ی نظر یوسف که حاوی دیدگاه های نادرست غلام در مورد پیرامون است:
« چرا باید این حرف را بزنه؟ خوب پسرشه، جوانه، آرزو داره. قسمت شان بوده! خدا دلش خواسته پول دارشان بکنه.»
 این شکل تبیین وجود پولدار و بی پول و در واقع توجیه وجود طبقات متخاصم با واسطه ی مذهب، تداوم همان دیدگاه های صلح طلبانه ای غلام است که در بالا به آن اشاره شد.
غلام درباره ی مذهب
« خدا دلش خواسته پول دارشان کنه!»
«« چه جوان نازنینی! خدا به کس و کارش ببخشه.»
 دیدگاه تقدیرگرایی دینی غلام
« هر کسی یک قسمتی داره...»
« قسمت شان بوده! خدا دلش خواسته پول دارشان بکنه.»
و جالب است که وقتی به مهدی می رسد:« اما نه این که این جور کشته بشه.»(3) و این تضاد شکافی در اندیشه ی«تقدیر» و تسلط نسبی افکار سنتی - مذهبی بر غلام پدید می آورد و می تواند منشاء حرکت غلام در آینده و آگاه شدن وی در مورد«قسمت» گردد. غلام می خواهد نگذار مهدی بمیرد و این می تواند به مبارزه ی وی علیه وضع موجود کشیده شود و هم نظرش را درباره ی«قسمت» و هم «تقدیر» وی را تغییر دهد.
دیدگاه ساده انگارانه ی غلام در مورد غم پدر و مادر مهدی در مرگ وی
 در جایی که ما وضع آنها را از زبان مهدی شنیده ایم، تضادی با غصه خوردن غلام به حال پدر و مادر مهدی و غم و اندوه وی پیدا می کنیم. غم و اندوهی که برای ما خنده دار می شود.
و مرور جانباختن مهدی
« اسم «مهدی رضوانی مشهور به زاغی » را اول از همه نوشته بودند. این ها کارگر چاپخانه «زاینده رود» بودند... البته اون های دیگه ( کارگران جانباخته)هم جوان بودند. خوب این ها دسته جمعی اعتصاب کرده بودند. زنده باد!... آن وقت  دولتی ها تو دل شان شلیک کردند. گلوله که راهش را گم نمی کنه از میان جمعیت بره  به اون بخوره نه، حتما سردسته بودند. تو صف جلو بودند. دولتی ها هم می دونستند کی ها را بزنند. بی خود نیست« تشیع جنازه باشکوه» براشان می گیرند.»
در عبارت پایانی طنزی تلخ وجود دارد. هدایت بار دیگر حزبی را به نقد می کشد که به جای زنده نگاه داشتن شخصیت و مبارزه ی مهدی و تاکید بر ادامه ی راه و عمل او، همه ی هول و ولایش این است که«جنازه» وی را با شکوه«به خاک سپارد»!
پیشنهاد غلام برای برگزاری مراسم یادبود برای مهدی:
« بچه ها! چطور براش ختم... یک مجلس عزا بگیریم؟ هرچی باشه از حقوق ما دفاع کرده. جونش را فدای ما کرده.» هیچ کس صداش در نیامد. فقط یوسف برگشت و گفت: « خدا بیامرزدش؟ آدم یبسی بود»( مهدی از یوسف خوشش نمی آمد) کسی نخندید. من از یوسف رنجیدم- شوخی هم جا دارد.»
گرچه دیدگاه غلام یعنی «مجلس عزا» تبلور گرایش های مذهبی غلام است اما با همراهی عباراتی همچون از« حقوق ما دفاع کرده» و« جونش را فدا ما کرده» می تواند مقابل « تشیع جنازه باشکوه» قرار گیرد که انگار تهی از چنین انگیزه هایی است. عبارت پایانی «هیچ کس صداش در نیامد»! در اینجا بیشتر بیان همان محافظه کاری و بی عملی حزبی- و نه لزوما کارگری- است که مهدی نیز به آن اشاره کرده بود و غلام نیز مقابل آن قرار می گیرد.
تاثیرات ژرف مهدی بر غلام
هم آنچه که غلام از زندگی مهدی دانسته است و به ویژه فداکاری وی در قبال هوشنگ بر وی تاثیر می گذارد و هم مرگ مهدی و فدا شدن او در راه منافع کارگران.
در مورد نخست غلام می خواهد فداکاری مهدی را ادامه دهد. این را از وی می شنویم:
« اما رفیقش نباید بدونه که اون مرده. روز جمعه می رم شاه آباد. مادر هوشنگ را تو آسایشگاه پیدا می کنم. بهش حالی می کنم. نه، باید جوری به هوشنگ کمک کنم که نفهمه. آدم سلی خیلی دل نازک می شه و زود بهش بر می خوره. لابد از سیاهی سرب مسلول شده... رفیق زاغی است. باید کمکش کنم. از زیر سنگ هم که شده در میارم... اضافه کار می گیرم... نمی دونم می تونم گریه کنم  یا نه... نمی دونم... اوه... اوه... چه بده! باید جلو اشکم را بگیرم.»
مهدی نباید بمیرد!
« من نمی دونم چیه- اما یک چیزی آزارم می ده- چیچی را نمی دونم؟ نمی دونم راستی دردناکه یا نه... آیا می تونم یا نه؟ ... نمی دونم نه اون نباید بمیره... نباید... نباید.... خسته شدم.»
«نه اون نباید بمیره» وجهی است که در ذهن غلام پر طنین تر و برجسته تر از وجه دیگر یعنی سرگردانی میان توانایی و ناتوانی عملی اش برای تحقق چنین امری می باشد. اشک های وی که نمایانگر احساسات پاک اش نسبت به مهدی اند- گرچه خودش تداوم آنها را نشانه ی خامی و ضعف و ناتوانی در خویشتنداری می پندارد و می خواهد به آن ها پایان دهد- و به ویژه تکرار سه باره «نباید» و سنگینی و تسلط آن بر عبارات و واژه هایی که  از خستگی و یا تردید در توانایی اش صحبت می کنند، بر حرکت برای عزم را جزم کردن دلالت می کنند. پوشیدن لباس سیاه و میل درونی غلام به تلاش برای برگزاری مراسم سوگ برای مهدی نیز در همین سو قرار دارد. برای این که یادش زنده بماند و پرچمی شود برای ادامه راه اش.
ما می توانیم به همان اندازه که سرما درون مهدی را انکار می کنیم به گرمایی درون غلام باور آوریم. گرمایی که «جوانی» و«صدای خروس» و«آتش» و «خون» بر آن گواهی می دهند و می تواند «هست» اش را بر«نیست» اش و توانایی اش را بر ناتوانی اش چیره گرداند.
فردای غلام می تواند مبارزه برای ادامه راه مهدی باشد.
 مرگ هم طبقاتی است!
«همه کس می میرد، ولی ممکن است مرگ یکی سنگین تر از کوه تای و مرگ دیگری سبک تر از پر قو باشد.»(4)
مرگ مهدی سنگین است. این مرگ نه تنها می تواند جوش و خروش و اعتلایی زندگی بخش در غلام و به وسیله او در دیگر کارگران پدید آورد، بلکه در خواننده نیز می تواند گرایش به تداوم راه مهدی را موجب گردد. تاریخ نشان داده است مبارزه ی طبقه ی کارگر دچار رکود شده است اما تعطیلی بردار نبوده است.
 اشاره ای به زنان داستان
چندین زن در داستان هستند که به طور حاشیه ای به آنها اشاره می شود: مادر مهدی که همسرش روی سر وی هوو می آورد. هووی مادر مهدی که وسیله عیش پدر زنباره ی مهدی است و مداوما در حال بچه پس انداختن؛ زنی که مهدی به خاطر وی به زندان می افتد. مادر هوشنگ که زنی درمانده و فقیر است و بیماری فرزندش را تبدیل به کاهش خرج خانه اش می کند. خواهر اسدالله که به نظر جزو طبقه ی کارگر به شمار می آید و هدایت با واسطه ی مهدی از زبان وی نقل می کند:« ما اگر بریم پشگل ورچینیم، خره به آب پشگل می اندازه!» و به گونه ای وضع دردمند طبقه ی کارگر را بازگو می کند؛ و بالاخره قدسی که فردی معمولی و احتمالا کارگر خانه ی حاجی است و ما سخنان وی را در مورد «زشتی عروس» از زبان غلام می شنویم.
 اما این میان، یک دختربچه وجود دارد که نام اش«شکوفه» است. شاید شکوفه نیز نه تنها بیان امید هدایت به شکفتن مبارزه، بلکه شکفتن مبارزه ی زنان میهن در آینده بوده باشد. 
م- دامون
خرداد 1401
یادداشت ها
1-    در داستان، ابهامی در غلام در مورد این که آن که جانباخته است شخص مهدی زاغی بوده است وجود دارد و این جداست از این که غلام خواه به دلیل تضادهایی که در وی در مورد شخصیت مهدی وجود دارد و خواه به دلیل علاقه اش به او نمی خواهد واقعیت مرگ سنگین وی را بپذیرد.
2-    گاه- و نه همیشه - در ذهن و اندیشه امری عمده است. فرد همان را بیان می کند و گمان می کند به همان عمل خواهد کرد؛ اما در عمل دیده می شود آنچه فرد گمان کرده به عمل وی تبدیل خواهد شود امری نبوده که در ذهن اش عمده بوده، بلکه امری است که غیرعمده بوده است. این نشان می دهد ذهن و عمل تابع تضادها و قوانین خاص خودشان هستند. آنچه ملاک است نه آن چیزی است که فرد در مورد خود می پندارد بلکه آن چیزی است که در عمل وی بروز می یابد. کافی نیست که فرد در ذهن خود مبارزه ای را به نفع امری مثبت به پایان برساند، بلکه مهم این است که در عمل هم بر آن چه منفی و بر عمل وی حاکم بوده چیره گردد.
3-     البته گاه چیزهایی مانند این را از زبان مهدی، هنگامی که در باره مشتریان کافه ی گیتی صحبت می کند نیز می شنویم:«هر چیزی شانس می خواد».
4-     مائو تسه دون به نقل از سیما چیان نویسنده باستانی چین در مقاله به خلق خدمت کنید، منتخب آثار جلد سوم، ص267

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر