۱۴۰۱ فروردین ۲۰, شنبه

سیاست امپریالیستی حاکم بر همه ی طرف های جنگ اوکراین است!(1)

 

سیاست امپریالیستی حاکم بر همه ی طرف های جنگ اوکراین است!(1)

نقد نظرات حزب کار ایران در مورد جنگ اوکراین

با تجدید نظر و افزوده 10 اردیبهشت 1401 

ما در سه بخش نظرات حزب کار ایران را در مورد جنگ اوکراین مورد نقد قرار خواهیم داد. بخش نخست به مقاله ای در توفان 265 و بخش دوم به نظرات لنین در درباره جزوه یونیوس که ادعای حزب کار در مورد حقانیت جنگ از جانب روسیه به نکاتی از آن متکی است و بخش سوم نیز به مقاله ای دیگر از همان شماره توفان خواهد پرداخت.
 
سیاست امپریالیستی روسیه در تهاجم به اوکراین
حزب کار ایران در مقاله ای با نام «آیا ماهیت جنگی که در گرفته است را باید جنگ میان امپریالیست‌ها تفسیر کرد؟»( توفان 265) پس از اشاره به نظر مشهور کارل فون کلاوزویتس«جنگ ادامه سیاست است به اشکال دیگر» و در تحلیل خود از جنگ می نویسد:
«امپریالیسم غرب می خواهد اوکراین را بگیرد تا روسیه را ببلعد این ماهیت جنگ را تعیین می کند و نه چیز دیگر. این جنگ ادامه سیاست امپریالیسم آنگلوساکسن است.»
نخست اینکه سیاست حاکم بر دولت روسیه در روابط اش با اوکراین و غرب تا کنون امپریالیستی بوده است و تهاجم نظامی آن به اوکراین نیز یک تهاجم امپریالیستی است برای بلعیدن اوکراین.
دوم: این جنگ صرفا سیاست امپریالیسم انگلوساکسون نیست( گرچه اگر باشد و یا رهبری در دست آنها باشد تفاوتی در اصل مساله به وجود نمی آورد) بلکه - علیرغم تضادهای میان امپریالیست های غربی- سیاست کشورهای امپریالیستی غربی از یک سو و امپریالیسم روسیه از سوی دیگر است. اگر آنها می خواهند روسیه را ببلعند، روسیه هم می خواهد کشورهای پیرامون اش را ببلعد تا امپراطوری تزاری را دوباره زنده کند.
 و سوم: این غریب نیست و اهمیت هم ندارد که یک امپریالیست بخواهد امپریالیست دیگر را ببلعد و یا کدام اردوگاه کدام اردوگاه را در خود فروکشد. امپریالیست ها جنگ می کنند برای اینکه یکدیگر را ببلعند؛ خواه سرزمین های زیر نفوذ یکدیگر و خواه اگر بتوانند کشورهای یکدیگر را. در تاریخ 200 سال اخیر این بسیار پیش آمده است و به همین دلیل هم بسیاری از کشورهایی که روزی استعمارگر و امپریالیست های بزرگی در اروپا بودند - همچون هلند و پرتغال و اسپانیا و اطریش و بلژیک - امروز کشورهای امپریالیستی متوسط و کوچکی هستند. آنها کمابیش به وسیله ی امپریالیست های بزرگ تر و قوی تر و یا جوان تر بلعیده شدند. هیتلر نیز برای بلعیدن کشورهای امپریالیستی در جنگ جهانی دوم تلاش کرد.
 در 30 سال اخیر و در همین راستا بلعیدن بسی از کشورهای بلوک شرق به وسیله ی بلوک امپریالیستی غرب صورت گرفته است. بیش از 100 سال پیش لنین نوشت که سیاست امپریالیسم تنها الحاق اراضی زراعی نیست بلکه اشغال اراضی صنعتی نیز هست:
«آنچه صفت مشخصه امپرياليسم را تشکيل مي دهد اتفاقا تنها تمايل به الحاق مناطق زراعتى نبوده بلکه تمايل به الحاق صنعتى‌ترين مناطق نيز هست (اشتهاى آلمان براى بلعيدن بلژيک، و اشتهاى فرانسوي ها براى بلعيدن لورن) زيرا اولا به پايان رسيدن تقسيم جهان مجبور مي کند هنگام تجديد تقسيم به هر زمينى دست دراز شود؛ ثانيا آنچه براى امپرياليسم جنبه اساسى دارد مسابقه چند دولت بزرگ براى احراز سيادت يعنى اشغال اراضى است که بيشتر از لحاظ تضعيف دشمن و متزلزل ساختن سيادت او انجام مي گيرد تا منافع مستقيم خويش (بلژيک براى آلمان بخصوص از لحاظ تکيه‌گاهى بر ضد انگلستان و بغداد براى انگلستان از لحاظ تکيه‌گاهى بر ضد آلمان و غيره اهميت دارد).( امپریالیسم به مثابه، منتخب آثارتک جلدی، ص 425، تاکیدها از لنین است)
آیا صرفا به این دلیل که یکی می خواهد دیگری را ببلعد، جنگ از جانب آن که در حال نابود شدن و تحلیل رفتن است «ملی» می شود؟
***
«در اینجا بحث بر سر دو اردوی بزرگ امپریالیستی برای تقسیم جهان، برای برده کردن ملل و تقسیم مجددا جهان نیست. این جنگ را نمی شود ماهیتا با دو جنگ امپریالیستی مقایسه کرد.»
 اتفاقا اینجا بحث بر سر دو اردوگاه بزرگ امپریالیستی است برای تقسیم جهان و برای برده کردن ملل.  نظر شما هم این است که امپریالیسم انگلوساکسون می خواهد روسیه را فروپاشاند و مردم روسیه را برده ی خود کند.
ملت اوکراین نیز قرار است یا برده ی امپریالیست غرب شود یا برده ی روسیه؛ و دولت امپریالیستی این کشور نیز مردم کشورش را برای پیشبرد منافع خود که وابستگی به غرب است قربانی تضاد میان امپریالیست ها می کند. این ها تجدید تقسیم است.
سیاست حاکم بر روسیه، سیاست حاکم بر غرب و سیاست حاکم بر سران اوکراین همه سیاست های امپریالیستی است. در حال حاضر در هیچ کدام از این کشورها سیاستی که غیرامپریالیستی باشد و دولت یا ملتی صرفا مورد ستم امپریالیست دیگر قرار گرفته باشند وجود ندارد. از این دیدگاه گرچه جنگ در یک منطقه ی معین است اما از نظر ماهیت و سیاست امپریالیستی حاکم بر طرف های درگیر تفاوتی با مضمون و سیاست حاکم بر امپریالیست ها در جنگ های جهانی اول و دوم ندارد.  
 ***
«در اینجا سخن بر سر تحلیل مشخص از شرایط مشخص است. آمریکا به سمت شرق رفته و می خواهد روسیه را اشغال و تجزیه کند. می خواهد ملت روسیه را به برده خود تبدیل کند . در اینجا صحبت بر سر رقابت نیست بر سر اشغال و نابودی روسیه است و این واقعیت که دولت روسیه انقلابی نیست، سرمایه داری الیگارشی است و دسترنج زحمتکشان را غارت می کند در درجه اول قرار ندارد...»
اولا روسیه یک کشور امپریالیستی است و سیاستی هم که در قبال اوکراین پیش می برد، چنانکه اشاره کردیم سیاست امپریالیستی الحاق( نفوذ، زیر سلطه خود قرار دادن و...) است و نه «دفاع از استقلال خود از یک دیدگاه غیرامپریالیستی» و در برابر تهاجم کشورهای امپریالیست های غربی.
تازه حتی اگر روسیه صرفا به این دلیل به اوکراین حمله کرده تا نسبت به سیاست امپریالیست های غرب «پیشدستی» کرده باشد، این تغییری در ماهیت واقعی امیال روسیه در مورد گسترش دایره نفوذ سرزمین ها و ملت های زیر سلطه اش نمی دهد. پیشدستی روسیه به این دلیل نیست که بخواهد از استقلال خود دفاع کند و بنابراین مطلقا قصدی برای تهاجم ندارد؛ برعکس این به اصطلاح «پیشدستی دفاع وار» برای استقلال، به نوعی تهاجم برای گسترش مناطق نفوذش نیز هست. روسیه نمی خواهد اوکراین را از دست بدهد. سیاست روسیه حتی اگر در تقابل با غرب نام «دفاعی» بر آن گذاشته شود سیاست امپریالیستی است.
گویا شما به این دلیل روسیه امپریالیستی را در این مقاله تان بدون پسوند امپریالیست قید می کنید تا آن را «ستم دیده» و « مدافع حق استقلال و حاکمیت خویش» جلوه دهید!
 دوما معنای رقابت میان امپریالیست در مورد مناطق زیر نفوذ، این نیست که باید پای کشور سومی یا کشورهای دیگری در میان باشد تا مثلا رقابت و دعوا و تجدید تقسیم در مورد آن صورت گیرد. این رقابت و دعوا به ویژه حال که از نظر امپریالیسست های غربی قرار است روسیه به کشوری بزرگ و ابر قدرت تبدیل نشود، می تواند بر سر کشورهای یکدیگر نیز باشد. در حمله ی هیتلر به کشورهای امپریالیستی کوچک و بزرگ اروپا، چنانچه توازن نیروها به نفع هیتلر جریان می یافت هر بخش اشغال شده را که می توانست به طور نهایی به خود الحاق می کرد.
در اینجا باید اشاره کنیم که برخلاف برخی تصورات موجود که «جنگ ها به دلیل هسته ای بودن کشورهای بزرگ صرفا به کشورهای زیر سلطه ی امپریالیسم در آسیا، افریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی انتقال یافته است» جنگ های چند دهه ی اخیر در اروپا( و نیز تکامل تکنیکی ابزار جنگی) نشان داد که تمامی نقاط جهان و از جمله اروپا و آمریکا را نیز همواره جنگ تهدید می کند. 
 
مساله ی تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ ملی میان کشورهای امپریالیستی
«این درست مثل آن است که اگر امپریالیسم آمریکا به هلند و یا بلژیک حمله کرد تا این کشور را غارت کرده و نابود نماید، نیروهای مترقی مدعی شوند به ما مربوط نیست جنگ میان دو امپریالیسم است. این تحلیل خارج از زمان و مکان و کتابی با واقعیات روز هیچ قرابتی ندارد.
آمریکا برای تسلط بر جهان و بر اروپا به بلژیک حمله ی کند در حالی که بلژیک از تمامیت ارضی و حق حیات خود دفاع می‌کند. مبارزه بلژیک برضد آمریکا عادلانه است علیرغم اینکه امپریالیستی است.»
در مورد اشاره شده نه تنها باید دید که چرا آمریکا به بلژیک حمله کرده است بلکه باید دید که سیاستی که از جانب بلژیک دنبال می شده امپریالیستی بوده و یا خیر! در صورتی که سیاست هر دو سوی جنگ، امپریالیستی یعنی بر سر گسترش اتحادیه های امپریالیستی و تقسیم مجدد بوده باشد، جنگ امپریالیستی است؛ اما در صورتی که سیاست آمریکا امپریالیستی و اشغال و زیر سلطه قرار دادن بلژیک برای مثلا تسلط بر اروپا و جهان بوده باشد، اما سیاستی که از جانب بلژیک دنبال می شده، ربطی به موقعیت امپریالیستی این کشور و توسعه طلبی آن نداشته است، آنگاه جنگ از جانب بلژیک می تواند جنگی برای دفاع از «تمامیت ارضی و حق حیات» تلقی گردد و هر گونه جنگ از جانب این کشور( مردم و دولت) علیه امپریالیسم آمریکا جنگی ملی به شمار آید.  
 البته وقوع چنین رویدادهایی در عصر امپریالیسم و در زمانی که به گفته ی لنین این عصر« سیاست قدرت های بزرگ کنونی را به یک سیاست امپریالیستی تمام و کمال مبدل ساخته است»( جزوه ی یونیوس، برگردان غلامحسین فروتن، تاکید از ماست) و بسی بیش از صد سال پیش اقتصاد و سیاست های کشورهای امپریالیستی اروپا، «پاستوریزه» شده است و امپریالیست های ریز و درشت هر کدام در یک اردوگاه و جبهه جاگیر شده اند، می تواند بعید و یا نادر باشد اما همان گونه که بیش از صد سال پیش لنین گفت «غیرممکن نیست». بنابراین باید حتما بر این مبنا که جنگ امپریالیستی می تواند به جنگ ملی تبدیل شود و برعکس، امکان آن را در اروپا نیز منتفی ندانست.(1) با این همه، مورد اشاره شده با هر چه جور آید با جنگ اوکراین، نه از جانب روسیه علیه امپریالیست های غربی که حزب کار سنگ آن را به سینه می زند و پرچم اش را به دست گرفته است و نه به ویژه از جانب اوکراین علیه روسیه ی امپریالیستی جور در نمی آید. 
***
«ما با این پدیده در زمان جنگ جهانی دوم که یک جنگ جهانی بود نیز روبرو بودیم. فرانسوی ها اعم از پرولتاریا تا بورژوازی حق داشتند بر ضد اشغالگران نازی مبارزه کنند.»
برای تفکر و تعمقی بیشتر:
اشتباه کمونیست های فرانسوی و دیگر کشورهای امپریالیستی( به جز ایتالیا، اسپانیا و آلمان که به خودی خود جنگ داخلی علیه دولت حاکم صورت می گرفت) این بود که به جای اینکه جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنند در چارچوب جبهه ی ضد فاشیست عمل کردند. برای شوروی سوسیالیستی استالینی و طبقه ی کارگر این کشور مجاز بود که در جبهه ی ضد فاشیست به همراه دیگر کشورهای امپریالیستی باشد، اما برای کمونیست های کشورهای امپریالیستی که به وسیله ی فاشیست ها اشغال شده بودند، تبعیت از شوروی و رفتن در جبهه ی ضد فاشیسم یک اشتباه بود. ما باید این اشتباه بزرگ را نقد کنیم نه اینکه آن را درست دانسته و سرمشق قرار دهیم.(2)
***
«ما تجاوز آمریکا به افغانستان را علیرغم اینکه رهبری مبارزه مردم در دست طالبان بود محکوم می کنیم و از حقوق کشور افغانستان حمایت می‌نمائیم.»
مقایسه ی مساله ی افغانستان با روسیه (و همچنین با اوکراین) اشتباه است. افغانستان نه تنها امپریالیست نبود بلکه تضاد مسلط وتعیین کننده بر این کشور نیز امپریالیستی نبود. بر این مبنا مبارزه ی علیه اشغال کشور افغانستان خواه در قبال تجاوز شوروی سوسیال امپریالیستی و خواه در مقابل تجاوز امپریالیسم آمریکا، مساله ای ملی و جنگ از جانب مردم این کشور جنگی ملی بود. در اینجا تضاد میان خلق ستمدیده ی افغانستان با امپریالیست ها عمده و تعیین کننده بود و نه تضاد بین امپریالیست ها.
 اما سیاستی که دولت روسیه در قبال اوکراین دنبال می کند امپریالیستی است. روسیه در صدد وابسته کردن اوکراین به بلوک خویش و زیر سلطه ی خویش است. روسیه می خواهد اوکراین را از نظر سیاسی و اقتصادی و نظامی داشته باشد و بلوک خود را در قبال بلوک امپریالیستی غرب گسترش دهد. سیاست روسیه سیاست تجدید تقسیم ارضی است. از این رو در روسیه، تضاد میان کشور و ملتی  زیر ستم قرار گرفته و امپریالیسم غرب نیست.
همین امر در مورد اوکراین نیز راست در می آید. سیاست حاکم بر اوکراین نیز سیاست امپریالیستی است( الحاق به اتحادیه های اقتصادی، سیاسی و نظامی امپریالیستی غرب) و در چارچوب تضاد میان امپریالیست ها است. مساله ملی و جنگ ملی در این چارچوب نمی تواند مطرح باشد. تنها در صورتی جنگ از سوی اوکراین جنگی ملی به شمار می رفت که دولت اوکراین از سیاست مستقلی دفاع می کرد و تهاجم نظامی به آن، تهاجم به کشوری مستقل و با سیاستی مستقل بود و نه اکنون که دولت مرتجع اوکراین نعل به نعل سیاست های امپریالیست های غرب را دنبال می کند و خواهان پیوستن به ناتو و ورود نیروهای ناتو به این کشور است.
 از این رو در شرایط کنونی تضاد میان امپریالیست، تضاد تعیین کننده در اوکراین است و نه تضاد میان ملتی زیرستم ملی و امپریالیسم روسیه. در نتیجه طبقه ی کارگر و خلق های روسیه و اوکراین باید شکست طلب بوده و جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی برای سوسیالیسم و کمونیسم تبدیل کنند.
***
«عده‌ای برای اینکه از زیر بار تحلیل و موضعگیری فرار کنند چون جسارت مبارزه اجتماعی را ندارند به این بهانه‌جوئی‌ها متوسل می‌شوند.»
راست اش ما متوجه نشدیم که «از زیر تحلیل و موضع گیری فرار کردن» و «بهانه جویی» کردن یعنی چه؟
 آیا این که بر مبنای سیاست های حاکم بر جنگ از هر سه طرف، جنگ را امپریالیستی بدانیم، تحلیل و موضع گیری نیست و تنها اگر به سمت روسیه بچرخیم، تحلیل و موضع گیری کرده ایم؟ آیا «جسارت مبارزه ی اجتماعی» داشتن یعنی به طرف شرق یا غرب سمت و سو گرفتن؟
هرمز دامان
نیمه ی نخست فروردین 1401 
یادداشت

1-    باید اعتراف کرد که به دلیل سیاست های ارتجاعی و امپریالیستی  حاکم بر  سه طرف این جنگ،  ما در مقالات نخستین خود کمتر به این جنبه ی قضیه که جنگ ملی در اروپا غیرممکن نیست، توجه کردیم و نیز در برخی مقالات نیز که به گونه ای به امکان آن اشاره کرده ایم (یادداشت هایی درباره ی جنگ اوکراین شماره ها ی دو و سه، که در آنها هم به امکان استقلال کشورهای امپریالیست درجه دوی اروپایی اشاره شده است و هم به اینکه کدام تضاد بر جنگ حاکم است، تضاد امپریالیستی یا تضاد میان کشوری زیر سلطه و امپریالیسم و بدین سان امکان جنگ ملی در اروپا نفی نشده است) به اندازه کافی آن را باز نکرده ایم. باید جایی برای این مساله باز باشد. و این نه به این علت است که در ارزیابی ما از جنگ اوکراین کوچک ترین تاثیری دارد، بلکه از یک سو برای این که همواره و در هر زمینه ای به دیالکتیک و تئوری مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم وفادار بمانیم و از سوی دیگر برای این که اگر چنین جنگ هایی پیش آمد ما از نظر تئوریک و سیاسی خود را پیشاپیش خلع سلاح نکرده باشیم و بتوانیم موضع اصولی و درستی خواه نظری و خواه عملی در پیش گیریم.  

2- اگرچه در خود کمینترن بر سر سیاست«جبهه ضد فاشیسم» تضادهایی وجود داشته است اما پس از جنگ جهانی دوم اسنادی وجود ندارد و یا در دسترس ما نبوده که به نقد سیاست«جبهه ضد فاشیسم» کمینترن به آن شکل که اجرا شد پرداخته باشد. در نوشته های رفقای مائوئیست چینی  نیز تا سال های 1970 و به ویژه در 9 تفسیر که به نظرات خروشچفیست های روسی می پردازد نیز نقدی از سیاست های کمینترن در این مورد به عمل نیامده است. شاید به این دلیل که آنها با این سیاست مخالفتی نداشته اند( دشمن عمده ی طبقه ی کارگر و خلق چین در جنگ دوم جهانی ژاپن بود که به این کشور حمله کرده و آن را اشغال کرده بود). از این رو به نظر می رسد که نخستین کسی که به نقد سیاست «جبهه ی ضد فاشیسم» پرداخت باب آواکیان بوده باشد که در دو جزوه ی فتح جهان 1981 و نیز گسست از ایده های کهن به آن اشاره کرده است. نظرات اساسی خود وی- زیرا برخی از نظرات که مثلا در نقد نظرات و تجارب گذشته به آن اشاره کرده پیش از وی به وسیله مائو تسه دون صورت گرفته بود- در این دو جزوه که به اصطلاح تحلیل منظم اشتباهات جنبش کمونیستی از مارکس تا مائو است نادرست می باشد و نگارنده در کتاب  نقادی مارکسیسم از موضع چپ به آنها پرداخته ام. با این همه به نظر می رسد که نقد وی به «جبهه ی ضد فاشیسم» که در همین جزوه ها صورت گرفته از برخی جهات قابل تامل و بررسی بیشتری باشد. این نقد البته حاوی قروقاطی نگری های متعدد و اشتباهات جدی هم در بررسی انگیزه های اتخاذ این سیاست، و هم در اجرای آن و هم در نتایج و تاثیرات آن به روی جنبش کمونیستی است و در ضمن به برخی از رئوس آن چه در مورد آن جولان می دهد، خودش عمل نکرد؛ مثل جاروجنجالی که سر فاشیسم ترامپی در آمریکا به راه انداختند و رفتند پشت سر حزب دموکرات و بایدن  .


۱۴۰۱ فروردین ۱۷, چهارشنبه

بیایید در مقابل جنگ اوکراین و روسیه در تضاد منافع امپریالیست ها و ارتجاع منطقه ای بایستیم!

 
بیانیه: 2022/2
 
 
بیایید در مقابل جنگ اوکراین و روسیه در تضاد منافع امپریالیست ها و ارتجاع منطقه ای بایستیم!
 
بیایید یک جنگ عادلانه برای مقابله با این جنگ ناعادلانه به راه بیندازیم!
 
تضاد و درگیری بین امپریالیست های آمریکا و اتحادیه اروپا از یک سو و امپریالیست های روسیه و چین از سوی دیگر با حمله و تهاجم تحت عنوان «عملیات نظامی» که به وسیله ی امپریالیسم روسیه علیه اوکراین آغاز شد، وارد مرحله جدیدی شده است. تنش ایجاد شده بین امپریالیست ها بر سر اوکراین منجر به درگیری متقابل و حملات بی رویه روسیه به اهدافی که در اوکراین تعیین کرده بود، شد. طبقه کارگر و مردم تحت ستم بار دیگر با بمب، مرگ، مهاجرت، گرسنگی و بدبختی مواجه شدند.
در حالی که بحران اقتصادی تجربه شده به وسیله ی سیستم سرمایه داری امپریالیستی به دلیل همه گیری کووید-19 عمیق تر شده است، سیستم سرمایه داری امپریالیستی در تلاش است تا با درگیری ها و جنگ های جدید بر بحران تشدید کننده خود غلبه کند. بار دیگر چیزی جز مرگ، گرسنگی و فقر را به مردم ستمدیده نوید می دهد.
امپریالیست های آمریکا و اتحادیه اروپا برای مدت طولانی از جنبش نئوفاشیستی در اوکراین حمایت کردند. به لطف این حمایت، دولت بورژوازی مسئول در اوکراین یک سری سیاست های فاشیستی ارتجاعی، از حملات تروریستی علیه شهروندان روسی مردم خود گرفته تا ممنوعیت زبان روسی را به اجرا گذاشت. سرانجام عضویت اوکراین در ناتو در دستور کار قرار گرفت. طبقات حاکم اوکراین علیه امپریالیست های روسیه تحریک شدند.
از سوی دیگر، امپریالیست‌های روسیه یک سری اقدامات را علیه سیاست امپریالیست‌های آمریکا و اتحادیه اروپا برای گسترش و مهار روسیه زیر چتر ناتو انجام دادند. روسیه اعلام کرده است که جمهوری خلق دونتسک و جمهوری خلق لوهانسک را در دونباس، جایی که روس‌ها در اوکراین زندگی می‌کنند، «به رسمیت می‌شناسد»؛ درست مانند گرجستان و اخیراً در کریمه. سپس نیروهای نظامی را تحت عنوان «نیروی صلح» به این مناطق اعزام کرد. بلافاصله پس از آن، این حمله تهاجم را به تمام سرزمین های اوکراین گسترش داد.
روشن است که این کشمکش بین امپریالیست های آمریکا و اتحادیه اروپا و امپریالیست روسیه بر سر اوکراین با هدف کنترل و تسلط بر منطقه و بازارها است. این یک جنگ ارتجاعی و ناعادلانه است. قربانیان اصلی این درگیری بین دو اردوگاه امپریالیستی، مردمان ستمدیده منطقه به ویژه مردم اوکراین خواهند بود.
طبقات حاکم ترکیه سعی می کنند از این درگیری بین اردوگاه های امپریالیستی استفاده کنند، همان طور که قبلا انجام داده اند. فاشیسم دولتی ترکیه با ریاکاری وحشتناک اظهاراتی مبنی بر«احترام به تمامیت ارضی اوکراین» می دهد. آنهایی که باندهای جهادی را در سوریه به عنوان عضوی از ناتو سازماندهی کردند، کسانی که مردم منطقه از جمله مردم کرد را بمباران کردند، وانمود می کنند که هرگز این اتفاق نیفتاده است. واضح است که جمهوری ترکیه در حال جنگ علیه طبقه کارگر، زحمتکشان و مردم تحت ستم منطقه است. به همین دلیل، این آخرین کشوری است که از«صلح»صحبت می کند. 
واضح است که تضاد و نزاع بین امپریالیست ها در اوکراین در دوره آتی تأثیرات بسیار جدی خواهد داشت. این امر در پیدایش درگیری ها و تضادهای جدید هم در اوکراین و هم در بخش های مختلف جهان، به ویژه در خاورمیانه، مؤثر خواهد بود. فاشیسم دولتی ترکیه همچنین می خواهد بر این درگیری بین امپریالیست ها، به ویژه در جنگ های تهاجم و الحاق به روژاوا و کردستان عراق، غلبه کند. اما این امر به دلیل بحران اقتصادی-سیاسی که در آن قرار دارد و عدم امکان «مدیریت» همزمان دو بلوک امپریالیستی در آستانه چنین جنگ داغی ممکن نخواهد بود!
نگرش کمونیست ها هم در برابر همه بلوک های امپریالیستی در نزاع برای تسلط بر جهان و هم علیه دولت ترکیه که میدان عمل اش در حال تنگ تر شدن و کوچک تر شدن است، روشن و صریح است! تنها راه‌ حل صحیح جنگ ‌هایی که محصول چنین تضاد منافع بین امپریالیست‌ها است، سازماندهی پرولتاریای بین‌المللی و خلق‌های تحت ستم جهان و مبارزه آن‌ها با امپریالیسم و ​​طبقات حاکم کشورهای خودشان است. برافراشتن پرچم جنگ های عادلانه در برابر جنگ های ناعادلانه.

 
!مرگ بر امپریالیسم آمریکا و اتحادیه اروپا و روسیه و چین
 
!بیایید جنگ های عادلانه را علیه اشغال و جنگ های امپریالیستی به راه بیندازیم
 
!زنده باد انترناسیونالیسم پرولتری

 
حزب کمونیست ترکیه - مارکسیست لنینیست (TKP-ML)
 
دفتر سیاسی کمیته مرکزی (MKSB)

۱۴۰۱ فروردین ۱۳, شنبه

بازگشت در تاریخ- نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(4)

 

بازگشت در تاریخ

نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(4)

اینک محمد حق شناس به شرح دیالکتیک هگلی می پردازد:
«در منطق هگلی قطب بالفعل را برنهاد( تز) و رقیب بالقوه را برابرنهاد( آنتی تز) می نامند. آن فعلیت نو نیز، که آمیزه ای از این دو و صورت متعالی تر نسبت به آنهاست، هم نهاد( سنتز) می گویند.«( بازگشت و دیالکتیک در تاریخ، ص 10)(1)
 تقسیم پدیده به دو قطب برنهاد و برابرنهاد، تجزیه پدیده است به قطب های عمده و غیر عمده یا مسلط و زیر سلطه. پس نخست به  قطب عمده و حاکم و یا به گفته ی حق شناس«بالفعل» توجه می کنیم.
الف: برنهاد:
حق شناس در مورد برنهاد می نویسد:
« 1- برنهاد فعلیت دارد؛ به زمان های گذشته و حال وابسته است؛ ایستاست؛ از تحول پرهیز دارد؛ و ضرورت و زوال آن احساس شده است.»( ص 13)
تعمیم این تعریف به تاریخ چنین است:
« در تاریخ وجه غالب وضع یا موقعیت موجود یک جامعه همان برنهاد است. وجه غالب وضع موجود، چون فعلیت یافته، ایستاست و برای نگاهداری خود، به هرکاری که لازم باشد تن می دهد و از هر گونه دگرگونی یا تحولی تن می زند.»
نخست اشاره کنیم که این درست است که وجه عمده یا مسلط در مجموع یک گرایش محافظه کارانه دارد اما این تنها خصلت آن را، به ویژه هنگامی که خود کهنه ی پیشین را سرنگون می  کند و مسلط و فرمانروا می شود و همچنین مراحل نخستین تاریخ زندگی و تسلط وی را تشکیل نمی دهد.
فعلیت وجه مسلط، خود به معنای فعالیت و عمل آن است. این فعالیت و عمل هنگامی که وجه غیر عمده، به وجه عمده تبدیل می شود به هیچ وجه «ایستا» نیست و از تحول پرهیز ندارد، بلکه برعکس بسیار زیاد و رو به پیش و دگرگون کننده است.
 در واقع آنچه که این وجه در زمانی که غیرمسلط بود با رویارویی با موانع بسیار که از جانب نیروی حاکم پیشین وضع شده بود انجام می داد اکنون هنگامی که خود نیروی حاکم شده است و انرژی هایش بیش از پیش آزاد شده اند به میزان زیادی بدون موانع کهنه و دست و پا گیر انجام می دهد؛ یعنی بدون محدویتی که همواره از سوی نیروهای مسلط پیشین به وی تحمیل می شد و مرزهای حرکت و فعالیت وی را علی رغم تلاش هایش محدود می کرد. بنابراین حداقل در مراحل نخستین حاکمیت آن( این مراحل در پدیده های طبیعی و اجتماعی ممکن است چند ماه و چند سال و یا ده ها و حتی چندین سده طول بکشد) برای از بین بردن تمامی موانع کهنه ی پیشین فعالیت انقلابی و رو به پیشی دارد.
 در تاریخ می توان سرمایه داری را در مقابل فئودالیسم مثال زد؛ هم زمانی که به گفته ی حق شناس «بالقوه» یعنی زیر سلطه ی فئودالیسم بود و هم زمانی که«بالفعل» یا خود مسلط و حاکم شد. مثلا بورژوازی انگلستان پس از انقلابات خود در اواخر قرن هفدهم در نزدیک به دو قرن در چارچوب های معینی نقشی انقلابی و مترقی و متحول کننده بازی می کرد. شرح این انقلابیگری و ترقی طلبی بورژوازی در مانیفست حزب کمونیست به خلاصه ترین شکل آن آمده است. بیشترین پیشرفت و تحول سرمایه داری، نه زمانی که غیرعمده بود بلکه زمانی صورت گرفت که مسلط و«بالفعل» شد.
 از سوی دیگر این امر که برنهاد به زمان های گذشته و حال وابسته است، گویا به این معناست که همه ی آنچه که انجام می دهد یا وابسته به گذشته است و یا به حال و از کنش هایی که به آینده مربوط شود بی بهره است. تنها در صورتی می توان این نکته را درست دانست که درک ما از آینده، در نسبت با نیروی نوینی که در دل برنهاد پدید می آید متکی باشد و بنابراین صرفا آینده ای با ساختار کیفیتا متمایز از وضع کنونی پدیده مورد نظر باشد. از دیدگاه ما مثلا در صورتی که سرمایه داری را به مثابه یک ساخت اقتصادی- اجتماعی در مقابل ساخت کمونیسم به مثابه آینده آن طرح کنیم. به این معنا برنهاد صرفا به گذشته و حال وابسته است و آینده ی آن هم نهاد است.
 اما اگر از آینده تفسیر گسترده تری به دست دهیم و نه صرفا در معنای بالا، آنگاه روشن است که برنهاد با سوخت و ساز خود، تلاش خود را مصروف آینده می کند. نهالی که از دانه بیرون می آید هنوز آینده آن نیست. گیاه و میوه، آینده ی نهال است و در نتیجه کنش آن به سوی آینده یعنی گیاه شدن و میوه دادن است. جوجه ای که از تخم بیرون می آید هنوز آینده ی آن نیست که فعالیت اش صرفا در چارچوب گذشته و حال باشد. مرغ، آینده ی جوجه است و این جوجه است که این آینده را می سازد و در نتیجه جهت او، آینده، یعنی تبدیل شدن به مرغی دیگر است( این ها در صورتی است که ما یک فرایند کامل را در نظر داشته باشیم و گرنه کاربرد برنهاد و برابرنهاد و همنهاد در مورد هر کدام از مراحل تحول یک دانه ی گیاه و یا یک نطفه راست در می آید.)
در جامعه هر گونه کنشی از جانب نیروی تازه مسلط شده برای پیشرفت، در چارچوب آینده است. در این تفسیر گسترده از «آینده»، نمی توان گفت که بورژوازی انگلستان از آغاز روی کار آمدن اش تنها در چارچوب گذشته و حال عمل می کرده است. نگاهی به وضع جامعه انگلستان نشان می دهد که بورژوازی انگلستان حداقل برای دو قرن،«آینده»ی سرمایه داری را ساخته است و نه این که در آن حالی که مسلط شد یعنی در اواخر قرن هفدهم و پس از انقلاب 1649باقی مانده است.
 عیب این گونه تعریف برنهاد این است که گویی برنهاد تنها زمانی نماینده ی آینده است که جهت غیر عمده را در دل پدیده ی کهنه شده تشکیل می دهد و به محض اینکه مسلط شد، دیگر امری مربوط به گذشته و حال می شود.(پایین تر خواهیم دید که این تعریف با تعریف حق شناس از «همنهاد» تضاد دارد).
 و بالاخره سرمایه داری از همان آغاز نیروی مخالف خود را نیز با خود پدید آورده و رشد می دهد. این نیروی مخالف، طبقه ی کارگر و کمونیسم است. روشن است که سرمایه داری از یک سو طبقه ی کارگر و کمونیسم را در دل خود رشد می دهد و از سوی دیگر«برای نگاهداری خود» به هر کاری دست می زند تا مانع از رشد آنها شود. نقشی که سرمایه داری در مقابله با طبقه ی کارگر و کمونیسم بازی می کند اساسا همان روندی است که به آن وجه ضد انقلابی، محافظه کار و نهایتا ارتجاعی می دهد. 
در نتیجه، سرمایه داری از یک سو حرکت رو به پیش دارد و از سوی دیگر حرکتی ضد انقلابی و محافظه کار و ایستا و رو به پس. تقابل این دو حرکت به مرور سرمایه داری را وارد دورانی می کند که حرکت محافظه کارانه و ارتجاعی آن در مجموع حرکت اش، بر جهت انقلابی و رو به پیش آن که در مرحله ی نخستین حاکمیت آن عمده است، مسلط می شود. این دورانی است که سرمایه داری وارد دوران گندیدگی و احتضار خود گردیده و نه تنها در مجموع هر گونه خصلت مترقی را از دست داده، بلکه به مانع عمده ی هر گونه تغییر و تحول نوینی در نیروهای مولد و روابط تولیدی و هم چنین روساخت جامعه تبدیل می شود.
 به این ترتیب سه مرحله ی متوالی در حرکت برنهاد صورت می گیرد:
مرحله ای که تازه مسلط شده است و نقشی انقلابی و دگرگون ساز دارد. در این دوران این وجه عمده است و وجه ایستا و محافظه کارانه ی آن که به ویژه در مقابل نیروهای نوین شکل می گیرد جنبه ی غیر عمده ی آن را تشکیل می دهد. در این دوران نه تنها «ضرورت زوال» آن حس نمی شود، بلکه خودش مشغول پاک سازی خود از وجوه کهنه ای است که آثار آن هنوز بر پیکرش وجود دارد. برای مثال در دوران نخستین حاکمیت بورژوازی، این طبقه بیش از این که با طبقه ی کارگر به عنوان یک نیروی اجتماعی تاثیر گذار و «خطرناک» روبرو باشد با طبقات فئودال و روابط فئودالی روبرو بود و باید جامعه را از وجود آنها پاکسازی می کرد. از انقلاب بورژوایی انگلستان در میانه ی قرن هفدهم تا تحولات تاریخی در آلمان در میانه ی قرن نوزدهم و تبدیل آلمان ملوک الطوایفی به امپریالیسم، پاکسازی سرمایه داری از فئودالیسم حداقل دو قرن به درازا می کشد. و این تازه در صورتی است که ما تنها به اروپای غربی نظر داشته باشیم و نه اروپای شرقی و یا اساسا جهان زیر سلطه ی استعمار و امپریالیسم.(2)   
دوم مرحله ی بینابینی یا تعادل که از یک سو هنوز برخی وجوه مترقی خویش را حفظ کرده و از سوی دیگر برخی وجوه محافظه کارانه و ارتجاعی در وی همپایه ی آن ترقی خواهی به وجود آمده است.
 و مرحله ی سوم که وارد فرسودگی و کهنه گی می شود. در این مرحله ی پایانی وجوه تحول خواه و زنده ی آن بسیار ضعیف می شود و به مرور به ایستایی و گندیده گی و احتضار و مرگ و نابودی می گراید. 
این همه گفته شد برای اینکه دیدی یک جانبه نسبت به جهتی که عمده می شود اتخاذ نگردد  کنش های متضاد آن در نظر گرفته شود. جهت عمده حتی در حالت احتضار نیز می تواند فعالیت داشته باشد و چنانکه لنین در مورد امپریالیسم اشاره می کند گاه حرکات رو به پیشی را(لنین از علم نام می برد) از خود بروز دهد.
 ایراد حق شناس این است که خصوصیت وجه مسلط یا عمده را بدان گونه شرح می دهد که تنها در مجموع و در طی دوران سوم تسلط آن به وجود می آید. یعنی زمانی که در مجموع ارتجاعی و کهنه و گندیده شده است و در خور دور انداختن.
ب - برابر نهاد
 حق شناس درباره ی برابرنهاد چنین می نویسد:
« برابرنهاد فعلیت ندارد؛ بلکه جنبه امکانی و بالقوه دارد؛ به زمان آینده وابسته است؛ پویاست؛ خواهان دگرگونی است؛ و ضرورت تحقق آن احساس شده است.
در مورد معنای بالفعل و بالقوه و امکان و فعلیت داشتن و نداشتن در بخش گذشته صحبت کردیم.  این جا تنها به این نکته اشاره کنیم که وابسته بودن امر برابرنهاد، یا به بیانی دیگر نماینده ی آینده ی کیفیتا متمایز پدیده بودن، به این معنا نیست که امر بالقوه، نه ریشه ای در گذشته و حال دارد و نه در این مورد حساسیتی از خود بروز می دهد. برعکس تمامی تغذیه ی جهت غیر عمده از گذشته و حال است و بدون این تغذیه و بنابراین وابستگی به گذشته و حال اساسا وجه غیر عمده نمی تواند آینده ای بسازد. نهال نورس جز با ترکیب یا خوردن هر آنچه در دانه موجود است نمی تواند رشد کند. جوجه نمی تواند بدون مصرف و در خود فروکشیدن حیاتی ترین شیره های تخم مرغ تبدیل به جوجه شود. و نیز در مورد جامعه کافی است نگاهی به فرهنگ جامعه  بکنیم تا بتوانیم پی ببریم که مثلا کمونیسم را نمی توان جز بر پایه های تاریخ فرهنگی( فلسفه، علم، هنر و ...) سرمایه داری و اساسا تاریخ فرهنگی بشر ساخت.
تمامی این وجوه، یعنی گذشته و حال و آینده برای هر دو جهت برنهاد و برابرنهاد عمل می کنند، منتهی در زمانی که برنهاد کهنه می شود وجوه آینده ساز آن بسیار محدود و بسته است و نسبت به وجوه وی که در گذشته است، جهتی بسیار ضعیف و به کلی غیرعمده دارد، و برعکس وجه نو رو به آینده دارد و نوساز است، گرچه برای نوسازی از همه ی آنچه از گذشته و حال به وی رسیده به نحو شایسته ای استفاده می کند و باید بکند.
 جالب است که ببینم حق شناس برابرنهاد را که خود به نوبه ی خود «برنهاد»ی است چگونه تعریف می کند:
«3- هم نهاد نیز فعلیت دارد. اما به زمان خاصی وابسته نیست؛ بلکه گذشته، حال و آینده در آن به هم رسیده اند و یکی شده اند؛ نه ایستاست و نه پویا؛ بلکه هر دو هست: از جنبه هایی خاصی ایستا و از جنبه های خاص دیگری پویاست؛  هم جویای تحول است و هم خواهان ثبات. مهمتر از همه ی اینها، از نقطه نظر موضوع بحث ما ، این است که هم نهاد در سنجش با برنهاد ، تکامل یافته تر و متعالی تر است.» (ص 13)
 حق شناس در اینجا مشغول تعریف هم نهاد است اما گویا متوجه نیست که این هم نهاد برای خودش برنهاد نویی است و بنابراین تعریف آن صرفا در برابر برنهاد و برابرنهاد پیشین نیست.
چنانچه پدیده ی تازه را با حاکمیت برنهاد نویی معرفی کنیم آن گاه این تعریف با تعریف حق شناس از برنهاد که در بالا بازگو شد در د و جهت متضاد قرار می گیرند( خواننده خود می تواند مقایسه کند).  
حق شناس تصور می کند که همنهاد در زمان حاکمیت خود باید دورانی را بگذراند تا به برنهاد تبدیل شود و طی این دوران است که خصوصیات آن از همنهاد به برنهاد تغییر می یابد( مثلا هم نهاد را امری که گذشته و حال و آینده در آن به هم رسیده اند و برنهاد را وابسته به گذشته و حال می داند و...و یا ایستایی و پویایی را ویژه هم نهاد و ایستایی صرف را ویژه ی برنهاد به شمار می آورد). حال آنکه هم نهاد از بدو تولد خود برنهادی است و این که گرایش های نوجوی و مترقی و انقلابی وی به ارتجاعی تبدیل شود در طی فرایند حاکمیت و تسلط اش بر پدیده صورت می گیرد.
و اما نکته ی بسیار مهمی که در این بررسی وجود دارد و در تحلیل تاریخ بسیار اساسی است اشاره ی حق شناس به این است که «هم نهاد در سنجش با بر نهاد تکامل یافته تر و متعالی تر است». این حکم تنها در صورتی درست که ما پدیده ای ساده ی تصور کنیم که  تنها یک برنهاد و برابر نهاد داشته باشد و بنابراین هم نهاد براین مبنای ساده بروز کند. حال آن که در پدیده های مرکب و پیچیده که در بخش های بعدی به آن می پردازیم هر چند یک برابرنهاد اساسی وجود دارد اما برابرنهاد های غیر اساسی دیگر( از انقلابی و مترقی گرفته تا ضد انقلابی و ارتجاعی) نیز وجود دارند که در شرایط معین آنها به همنهاد تحقق می بخشند و پدیده را ترکیب یا « از آن خود» می کنند.
 بنابراین این گونه نیست که هر ترکیبی که از پدیده صورت گیرد و هر هم نهادی بر پدیده مسلط شود بیانی از«تکامل یافتگی و یا تعالی» است. برعکس، ممکن است ترکیب و همنهاد جدید، ارتجاعی و عقب مانده باشد.
در بخش بعدی این نوشته به نظرات حق شناس در مورد همنهاد توجه می کنیم.
م- دامون
فروردین 1401

یادداشت ها

1-    پیشاپیش به این نکته اشاره کنیم که آنالیز و سنتز مقولاتی بسیار مهم در دیالکتیک هستند. آنالیز یا تجزبه به معنای تقسیم پدیده است به دو قطب متضاد تز و آنتی تز که در وحدت و مبارزه با یکدیگر هستند. سنتز یا ترکیب عبارت از نتیجه ی مبارزه یعنی انحلال یا تحلیل رفتن تز یا قطب کهنه در آنتی تز یا قطب نو است. به این معنا ترکیب یا سنتز علیرغم برگشت ها و پس و پیش شدن ها به وسیله ی نیروی نو و بالنده صورت می گیرد. ضمنا با وجود این که نگارنده شک دارد که واژه های برنهاد و برابر نهاد و همنهاد، که دقیق هم نیستند و همه جا هم نمی توان از آنها برای بیان درست نظر استفاده کرد، به اندازه ی کافی در فارسی جا افتاده باشند برای به کار نبردن واژه های خارجی و نیز تکرار نکردن واژه ها کنار یکدیگر در بیشتر موارد همین ها را به جای تز و آنتی تز و سنتز به کار می برد.

2-     گفتنی است که این پاکسازی سرمایه داری از فئودالیسم و رسیدن آن به خلوص حداقل در اقتصاد و سیاست، سرشار است از سازش های بورژوازی با فئودال ها. این سازش ها در سه مورد صورت گرفته است: یکم سازش در مورد تضاد منافع بورژوازی با فئودال ها در هنگامه ی انقلابات و رفرم های بورژوایی؛ دوم سازش در هنگام تضاد منافع سرمایه داران و فئودال ها با طبقه ی کارگر(عکس آن نیز وجود دارد، یعنی سازش کارگران با سرمایه داران برای نابودی فئودالیسم)؛ و سوم سازش در مورد تضاد منافع سرمایه داران امپریالیست با طبقه ی کارگر و توده های خلق در کشورهای زیر سلطه که آنها را به سمت سازش با فئودال ها در کشورهای زیر سلطه برده است. با این فرایند مبارزه و سازش به نفع مبارزه به پیش رفته است و همه ی جهان سرمایه داری خواه در کشورهای امپریالیستی و خواه در کشورهای زیر سلطه رو به گسترش بوده و با وجود باقی ماندن نیمه فئودالیسم در بسی از کشورهای زیر سلطه، در مجموع جهان سرمایه داری به سوی تصفیه شدن از فئودالیسم حرکت کرده است.

 

۱۴۰۱ فروردین ۷, یکشنبه

سر باز کردن تضادهای درون باند خامنه ای و سپاه بر سر برجام

 
سر باز کردن تضادهای درون باند خامنه ای و سپاه بر سر برجام
 
ظاهرا برجام تازه ی خامنه ای و سران پاسدارش در حال پیشرفت است. این پیشرفت علیرغم برخی از اختلافات واقعی است که این میان وجود داشته و دارد. اختلافاتی که بیشتر نشان از آن دارد که دولت بایدن( حال خودش و یا زیر فشار حزب جمهوری خواه) و طرف های اروپایی می خواهند با در منگنه قراردادن بیشتر خامنه ای و باند سپاهی اش، امتیازاتی بیشتر گرفته، آنها را به مواضعی اسارت بارتر از برجام جناب روحانی و ظریف برانند.
این اختلافات که عموما پوشیده و پنهان اما در پس پرده به مرور به حل نزدیک شده است، توام با برخی بامبول بازی ها و پهلوان بازی ها و خلاصه مخالف نمایی های دروغین خامنه ای و شرکا علیه برجام شده است که بیشتر مصرف داخلی داشته و برای اقناع حضرات حزب اللهی ها و لالمون گرفته های کفن پوش استفاده شده و همچون مسکنی خواب آور برای آنها و برای برخی از جریان های بیرونی مانند حزب الله لبنان و دیگر چماق بدستان جمهوری اسلامی در کشورهای سوریه، افغانستان و عراق و یمن به کار می رود. حضراتی که با ضدآمریکا بازی های خود برجام ظریف را هر روزه به نقد گرفتند امروز مجبورند با برجامی بسیار ضعیف تر و به گفته ی خودشان«تسلیم طلبانه تر» کنار آیند.
با این همه، از میان اختلافات واقعی یک اختلاف جدی آشکار شده است. این اختلاف بر سر تروریستی خواندن سپاه پاسداران از سوی دولت آمریکا است.
آمریکا از سپاه چه می خواهد؟
ظاهر قضیه این گونه است که امپریالیسم آمریکا و اروپای غربی برای بیرون آوردن سپاه از فهرست گروه های تروریستی دولت آمریکا، شرط و شروط مهمی گذاشته اند( احتمالا این ها تا حدود زیادی شرط و شروط ترامپ است).
این شرط و شروط به هیچ وجه بر سر فعالیت داخلی سپاه و نقش کریه و جنایتکارش در سرکوب جنبش های داخلی در چهل سال اخیر( به ویژه از سال 88 به این سو) نیست. از این گذشته در این مورد نیست که سپاه پاسداران فعالیتی بیرون از ایران نداشته باشد. خیر! دولت امپریالیستی آمریکا در مورد هر فعالیتی مشکل داشته باشد در مورد سرکوب مبارزات خلق ایران مشکل ندارد و از آن سوی نیز در این مورد مشکلی ندارد که نیروی نظامی کشوری در کشور دیگری نقشی جنایتکارانه در سرکوب جنبش های توده ای بازی کند و یا در جانب آمریکا در تقابل امپریالیست های آمریکایی و روسی بایستد. به نظر حتی آمریکایی ها با امثال حزب الله، حوثی ها، حشد الشعبی و غیره هم مشکل اساسی ندارند. آنچه که مشکل امپریالیست های آمریکایی و اروپایی است نقش به اصطلاح «امنیتی» و «دفاعی» سپاه پاسداران که خامنه ای و باندش در بوق و کرنا می کنند نیست( باید دید «امنیتی» و«دفاعی» را خامنه ای و پاسداران اش چگونه تفسیر می کنند!) بلکه این است که سپاه پاسداران و تمامی نیروهایی که از جانب وی کمک نظامی و مالی دریافت می کنند نقشی را بازی کند که آنها می خواهند، نه نقشی مثلا مستقل به نفع ایجاد خلافت اسلامی شان در منطقه و یا در چارچوب برنامه ها و خواست های امپریالیست های روسیه.
به عبارت دیگر، همان گونه که امپریالیسم روسیه (و البته در کنارش امپریالیسم آمریکا و اسرائیل) مخالف دخالت قاسم سلیمانی و سپاه قدس اش در سرکوب مبارزات خلق سوریه نبود و از آن به شکلی عالی به نفع خود بهره برداری کرد، امپریالیسم آمریکا نیز باید بتواند چنین نیروهایی را به زیر رهبری خود در آورد و از آنها به نفع  سیاست های خود در خاورمیانه و یا در مناطق دیگر استفاده کند.(توجه کنیم که وجود حشدالشعبی در عراق در مراحلی به نفع آمریکا بوده است و هنوز هم می تواند باشد).
این ها به این معناست که شرط و شروط آمریکا در این خصوص است که سپاه دست از حرکاتی که مخالف مشی و سیاست های امپریالیست های آمریکا و اروپا در منطقه است بردارد و فعالیت های خود را در چارچوب سیاست ها و بر مبنای خواست امپریالیست های غربی تنظیم کند. تنها در این صورت است که آمریکا سپاه را از فهرست گروه های تروریستی خود بیرون می آورد.
شرط و شروط آمریکا دلیل دو شاخه شدن دفتر خامنه ای
از سوی دیگر خامنه ای و سپاه پاسداران اش ظاهرا هنوز آن گونه که بایسته است اعتماد لازم به امپریالیست های آمریکایی را به دست نیاورده اند. ترس اساسی آنها از این است که آمریکا پس از اینکه به  خواست هایش رسید سپاه را تضعیف کند و نیز پشتیبانی لازم را از حکومت اینان به عمل نیاورد و مثلا کماکان سرمایه گذاری خود را به روی سلطنت طلبان و مجاهدین و دیگر نیروهای مخالف جمهوری اسلامی ادامه دهد.
شرط و شروط آمریکا بر سر خروج سپاه از فهرست گروه های تروریستی و برداشتن تحریم ها علیه آن، اختلافی واقعی را در باند حاکم که بخشی است از جناح به اصطلاح اصول گرا به وجود آورده است و این امر موجب دو شاخه شدن دفتر خامنه ای و پاسداران اش شده است.
یک سوی جریانی است که می گوید ما نمی توانیم شرط و شروط آمریکا و متحدان اروپایی اش( که احتمالا در مفاد توافقنامه برجام بیان خواهد شد و در غیر این صورت یا لو خواهد رفت و یا نتایج آن در شکل عملی بروز خواهد نمود) را برای بیرون آوردن سپاه از لیست گروه های تروریستی بپذیریم؛ زیرا در آن صورت بسیاری برنامه ها را که برای ثبات و مانده گاری و نیز گسترش حکومت به دیگر مناطق که آن نیز ضامنی برای بقا و ثبات ما و مانده گاری ماست، طرح کرده و به پیش برده ایم( از جمله به وجود آوردن گروه های ایدئولوژیک- نظامی  در کشورهای اسلامی از عراق و یمن گرفته تا سوریه و لبنان... )مجبوریم تعطیل کنیم و چنان که اشاره کردیم به آمریکا نیز اعتمادی نیست. بخش هایی از اصول گرایان، باندهایی در دفتر خامنه ای و بخشی از سران سپاه در این گروه هستند. سخنگوی این جریان هم شده مرتجع ترین مرتجع ها شریعتمداری کیهان چی.
شاخه دیگر اما اساسا تمرکز خود را بر این نقطه گذاشته که ما باید به هر قیمت برجام را به آخر برسانیم زیرا بدون آن اصلا امیدی نیست که بتوانیم بمانیم، چه برسد به اینکه ثباتی کسب کنیم و گسترشی را تداوم بخشیم. به نظر می رسد که بخشی از اصول گرایان و باندهایی در دفتر خامنه ای و نیز بخشی از سران سپاه  نیز در این گروه باشند. سخنگوی این جریان در حال حاضر جناب امیرعبدالهیان وزیر امور خارجه ی رئیسی است. این فرد حکایت را به این شکل تعریف کرده که سران سپاه به وی گفته اند که در صورتی که حل برجام به مساله ی سپاه گره بخورد واین امر مانع بستن توافقنامه شود شما برجام را بدون این شرط پیش ببرید. وی پذیرش این مساله یعنی مصالحه و حل برجام بدون بیرون آمدن سپاه از فهرست را از جانب سپاه، «ایثار» سران سپاه خوانده است( روشن است که بخشی از سران سپاه در جهت امیرعبدالهیان هستند و او که خود از افراد نزدیک خامنه ای است مشکل که بدون اطلاع حرف بزند).
 این اختلاف اکنون به نقطه ای گره ای رسیده است زیرا یک ماده ی مهم از برجام است و اساسا در مورد سیاست خارجی سپاه و به ویژه سپاه قدس می باشد. دولت امپریالیستی آمریکا نیز ظاهرا حاضر است برجام را بدون توافق بر سر این بند به نتیجه برساند و توافق بر سر خروج سپاه از لیست و لغو تحریم ها علیه آن را به آینده موکول کند.(مشکل است که سپاه پاسداران را از فهرست بیرون آورند بدون اینکه شرط و شروط شان پذیرفته شود. از سوی دیگر هر گونه پنهان کاری و فریبکاری از سوی دولت بایدن و یا خامنه ای دیر یا زود به بیرون درز خواهد کرد).  
به نظر می رسد که حل این مشکل، خواه آن را از سوی شاخه ی به سرانجام رساندن برجام در نظر گیریم و خواه از سوی شاخه ی مخالفی که به واسطه ی بی اعتمادی و یا به واسطه وابستگی به روسیه خواهان پذیرش شرایط آمریکا نیست، آنها را به این نتیجه رسانده بود که ما برجام را می پذیریم همراه با تداوم این بند قرارداد. سخنان عبدالهیان درمورد «از خودگذشتگی» سران سپاه نشان از توافقی می داد که صورت گرفته بود. اما این توافق دو گروه به واسطه ی برخی جریان های مخالف نهایی کردن توافقنامه بدون از لیست تروریست ها خارج کردن سپاه پاسداران به زیر سئوال رفت.
حال تمامی جار و جنجال دو جناح بر سر همین امر تجلی کرده است. باندی که می خواهد شرایط از لیست خارج کردن سپاه از جانب آمریکا تعدیل شده و یا حداقل اطمینان های لازم به آنها داده شود و باندی که می خواهد به هر قیمت شده سر و ته قضیه را بند آورد و برجام را به عاقبت برساند حتی اگر مجبور شود برخی« خط قرمز»را زیر پا گذارد و در مورد آنها «مصالحه» کند. 
 برخلاف برخی نظرات  این ها به هیچ وجه دعوای زرگری نیست بلکه تضادهای جدی است که همواره درون جناح اصول گرا و دفتر خامنه ای و سپاه پاسداران وجود داشته و همواره شدیدتر شده است. این تضادها بین باندهای وابسته به آمریکا و غرب و یا حداقل با گرایش به آن سمت و باندهای وابسته به روسیه است. این هر دو باندها در دفتر خامنه ای حضور دارند و حداقل تا کنون خامنه ای نتوانسته که به عنوان حلال مشکل وارد شده وبه نفع یک طرف موضع بگیرد. در واقع خامنه ای مایل است برجام به بهترین شکل به نفع ثبات جمهوری اسلامی پایان یابد اما شرایط شرایطی نیست که وی بتواند نظر خود را به آمریکا و متحدین اش دیکته کند بلکه برعکس است. این آنها هستند که در شرایط بحرانی به سر می برند و هر آن جنبشی توده ای تهدید شان می کند. جنبشی که نشان نمی دهد که چگونه جهش خواهد کرد و در اشکالی غیر قابل پیش بینی رخ خواهد نمود( قیام تبریز سال 1356 را به یاد بیاوریم).
 آنچه اساسی به نظر می رسد این است که مشکل باید حل شود و توافق نامه ی برجام باید به سرانجام خود برسد.
هرمز دامان
نیمه نخست فروردین 1401
     

۱۴۰۱ فروردین ۶, شنبه

بازگشت در تاریخ - نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(3)

 

بازگشت در تاریخ

نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(3)

دیالکتیک و تاریخ
حق شناس می نویسد:
« برداشتی که نگارنده از دیالکتیک در تاریخ دارد و هم آن را مبنای این پژوهش قرار داده است این است که دیالکتیک در تاریخ در حقیقت همان منطق دیالکتیکی هگلی است که مبنای منطقی بررسی های تاریخی، به ویژه در رابطه با سیر تاریخ و تحولات آن قرار گرفته است.»( پیشین، ص 9)
حق شناس دیالکتیک در تاریخ را کاربرد همان «منطق دیالکتیکی هگلی» می داند. اگر هسته ی این منطق را که تضاد است( جدا از توسعه و تکامل آن که در آثار خود مارکس، لنین و مائو انجام شده است) به گونه ای ماتریالیستی در تاریخ به کار ببریم به نتایج سودمندی می رسیم اما اگر آن را به گونه ای ایده آلیستی به کار ببریم چنانکه خود هگل به کار برد( و چنانکه خواهیم دید حق شناس نیز به کار می برد) بدون تردید به نتایج ارزشمندی نخواهیم رسید. در واقع منطق دیالکتیکی هگلی به دلیل وجه ایده آلیستی آن به تاریخ که می رسد جز اشاره به تحرک«ذهن یا روح» در تاریخ، چندان چیز به درد بخور و با ارزشی برای گفتن ندارد. به گفته ی لنین این مارکس بود که این منطق را در شکل درست و ماتریالیستی آن در تاریخ به کار برد و ماتریالیسم تاریخی را کشف کرد.
اکنون و پیش از آنکه به کاربرد دیالتیک هگل در تاریخ به وسیله ی حق شناس بپردازیم باید  اشاره ای به درک های حق شناس از این منطق دیالکتیکی کنیم.
معنای بالقوه و بالفعل
«در این منطق از هر پدیده ای به عنوان سر جمع دو قطب متضاد سخن می رود. نیز از حرکتی یاد می شود که از برخورد قطب های دوگانه ی آن تضاد( که همان پدیده باشد) نشات می یابد. قطب های دو گانه ای که یکی فعلیت دارد و دیگری هنوز از محدوده ی امکان و قوه فراتر نرفته است و مجبور است برای گذر از قوه به فعل با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود. درگیری بین این دو قطب با هم موجب بروز حرکتی می شود که چون سوی آن از قوه به فعل، از ممکن به واقع است، ناگزیر حرکتی تکاملی است. گذر یک پدیده از قوه به فعل، درحقیقت به مفهوم نوشدن و زایش دوباره آن در جامه ی فعلیتی نو است؛ فعلیتی نوی که برآیند یا آمیزه ای از فعلیت سابق و امکانات تحقق ( برای ساختن قبلا باید ویران کرد) یافته و به فعلیت رسیده ی خود آن پدیده می باشد. حرکت تکاملی از قوه به فعل پس از تحقق یافتن فعلیت نو به پایان نمی رسد. بلکه آن فعلیت نو، به نوبه ی خود، با امکانات تازه ای که در پدیده ی مزبور به وجود آمده است در تضاد قرار می گیرد و بار دیگر همان حرکت، از درگیری قطب های دوگانه تضاد و این بار در مرحله ای متعالی تر آغاز می شود و هر بار از راه فعلیت یافتن امکانات تازه به تکامل بیشتر می انجامد. و این حرکت جاودانه است و هرگز نمی ایستد.»( ص 10)
نخستین نکته مربوط به ناروشنی دو وجه بالفعل و بالقوه و معنا و جایگاه آنها در دیالکتیک است. حق شناس می نویسد «قطب های دو گانه ای که یکی فعلیت دارد و دیگری هنوز از محدوده ی امکان و قوه فراتر نرفته است و مجبور است برای گذر از قوه به فعل با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود».
از عبارت نخست بر می آید که از قطب های دوگانه یکی فعلیت دارد و آن دیگری فعلیت ندارد و صرفا امکان و بالقوه است. از عبارات بعدی بر می آید که قطبی که امکان و بالقوه است برای اینکه از قوه به فعل درآید «باید با آنچه هم اکنون فعلیت دارد درگیر شود».
 می توان نخست پرسید که معنای امکان و بالقوه بودن یعنی فعلیت نداشتن چیست و دوما این«درگیری» که بین امکان و  فعلیت روی می دهد چیست و چگونه صورت می گیرد؟
 کمی پایین تر حق شناس باز می نویسد: 
 «رویاروی وجه غالب یا موقعیت موجود و نیز در تضاد با آن، آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در نقش برابر نهاد قرار می گیرند. برابر نهاد چون بالقوه و به صورت امکان وجود دارد و هنوز فعلیت تام نیافته، پویاست و برای شکستن ایستایی جامعه و به جنبش در آوردن آن به هر کاری لازم باشد همت می گمارد و از هر گونه ایستایی گریز دارد.»
در اینجا از این که بالقوه تنها به صورت امکان وجود دارد و «هنوز فعلیت تام نیافته»، سخن می رود. بنابراین بین فعلیت داشتن و فعلیت نداشتن و بین فعلیت داشتن و فعلیت تام نداشتن که تعبیری تازه از بالقوه و امکان است تضاد وجود دارد.
 از سوی دیگر در اینجا امکان و یا بالقوه صرفا به صورت« آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در برابر نهاد» وجود دارد. به این ترتیب فعلیت نداشتن یا فعلیت تام نداشتن به این علت است که عناصر بالقوه صرفا به صورت آرمان ها و ... وجود دارند و احتمالا وجوه عملی ندارند. این نیز با عبارت«آنتی تز ...پویاست و برای شکستن ایستایی جامعه و به جنبش در آوردن آن به هر کاری لازم باشد همت می گمارد و از هر گونه ایستایی گریز دارد.» در تضاد قرار می گیرد.
در نتیجه ما در مجموع با ناروشنی و تفاسیری مغشوش از فعلیت و بالقوه طرف هستیم. این ناروشنی از یک سو در چگونگی معنای درست این دو و از سوی دیگر در اشکال درگیری ای که حق شناس از آن صحبت می کند، وجود دارد.
 معنای درست«بالفعل» یا «فعلیت» داشتن این است که یک سر تضاد، جهت عمده است و بنابراین نقش رهبری کننده دارد و تعیین کننده ی خصلت و ماهیت پدیده و جهت حرکت آن می باشد. این نقش عمده و رهبری کننده موجب می شود که  تحرکات عمده و جهت حرکت از طریق این جهت عمده صورت گیرد و شی و یا پدیده به واسطه ی آن شناخته شود. معنای بالقوه تنها این است که جهت دیگر نقش غیرعمده را دارد و پدیده به واسطه ی آن شناخته نمی شود، اما می تواند به وسیله مبارزه برای سرنگونی جهت عمده و کهنه، پدیده را از آن خود کند، خود را تحقق بخشیده و نقش رهبری کننده و جهت دهنده را از آن خود سازد و در نتیجه پدیده را به واسطه ی خود بشناساند.
اما معنای بالقوه به هیچ وجه این نیست که جهت غیرعمده«بالفعل» نیست و فعلیت ندارد. برعکس جهت بالقوه به همان سان بالفعل، فعال است(و اگر نسبت های کمی در نظر گرفته شود بسیار بیشتر از بالفعل)، زیرا می خواهد پدیده را تغییر دهد و خود رهبری پدیده را به دست گیرد. حق شناس خود از «درگیری» و اینکه بالقوه برای «به جنبش درآوردن آن به هر کاری که لازم باشد همت می گمارد و از هرگونه ایستایی گریز دارد» صحبت می کند و بنابراین می توان این گونه استنتاج کرد که درگیری بالقوه و بالفعل صرفا نظری و در حوزه «آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در برابر نهاد» نیست، بلکه فعالیت و مبارزه ی عملی در تمامی ابعاد فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و نظامی می باشد. اساسا بدون این بخش عملی و صرفا در محدوده ی «آرمان ها و نظرها، خواست ها و هدف ها...» یعنی در عرصه ای صرفا فرهنگی مخالف باقی ماندن نمی تواند بالقوه یعنی جهت غیر عمده  را به بالفعل یا جهت عمده، رهبری کننده و جهت دهنده تبدیل کند.
بنابراین معنای بالفعل و بالقوه را نباید با موجودیت عملی و موجودیت غیر عملی و یا فعال و منفعل از نظر عملی، درهم کرد. چنین درک هایی موجب می شود که گمان کنیم که بالقوه بدون فعالیت عملی، و صرفا یک امکان نظری است و حداکثر در زمینه های محدودی که اساسا فرهنگی است درگیری دارد. نگاهی به تحولات تاریخی نشان می دهد که عناصر ضد بالفعل همواره در تحرک و خود به نوعی بالفعل بوده اند. به عبارت دیگر هر دو جریان از دیگری از جهت حضور و بالفعل بودن تفاوتی ندارند. تفاوت در این است که یکی عمده است و دیگری غیر عمده. یکی حاکم است و دیگری محکوم. معنای بالقوه این است که محکوم اکنون حاکم نیست، اما می تواند حاکم شود. معنای امکان این است که محکوم این  امکان را ( امکانات عینی و ذهنی) را دارد که مسلط شود و بدون چنین فعالیت و مبارزه ی عملی ای نمی تواند حتی به عنوان امکان مطرح شود چه به برسد به اینکه خود بر پدیده مسلط گردد و ماهیت آن را تعیین کند. معنای بالفعل(یا فعلیت داشتن) در مقابل بالقوه جز این تسلط و تعیین روند تکامل پدیده، چیز دیگری نیست.
حضور جریان سرمایه داری در دل فئودالیسم و حضور جریان کمونیسم در دل سرمایه داری روشنگر این نکته است. این حضور تنها خصلت تئوریک و نظری نداشته، بلکه کاملا دارای خصلت عملی و بالفعل بوده است. بدون مبارزات ایدئولوژیک، تئوریک و کلا فرهنگی امر بالقوه نمی تواند اظهار وجود کرده و جهان بینی ونظرات خود را تبلیغ و ترویج کند، اما بدون مبارزات سیاسی و اقتصادی و نظامی اساسا هیچ گونه تبدیل عملی نمی توانست صورت گیرد.
برای نمونه کمونیسم امکانی درون سرمایه داری است که می تواند سرمایه داری را از میان بردارد و خود جایگزین شود. این نظام بالقوه ی تبدیل است و می تواند با تبدیل سرمایه داری به کمونیسم خود تعیین کننده ی جهت تکامل شود. طبقه ی کارگر و حزب کمونیست این طبقه برای تغییر پدیده و بدست آوردن تسلط باید نه تنها دست به مبارزات ایدئولوژیک بزند بلکه باید دست به مبارزات عملی طولانی و از جمله نظامی بزند تا بتواند جهت کهنه را سرنگون کرده و خود مسلط شود و تعیین کننده جهت حرکت پدیده باشد. ضمنا باید به این هم اشاره کنیم که ممکن است در مراحلی پدیده دیگر حتی به واسطه ی جهت عمده صرف شناخته نشود بلکه بینابینی شود. برای مثال نگاه کنیم به وجود دو قدرت مرکزی سرمایه داران( کرنسکی) و شوراهای کارگران  در روسیه بعد از انقلاب فوریه 1917 و یا مناطق پایگاهی سرخ در سال های منتهی به 1930 در چین و سپس گسترش آنها طی جنگ با ژاپن و نیز سال های جنگ با چیانکایچک برای فرارویاندن چین نو.  
چنان که می بینیم حق شناس تنها نفس منطق هگلی را به کار نمی برد بلکه آن را تا حدود زیادی متاثر از دیدگاه ایده آلیستی( یعنی در واقع همان گونه که در نزد هگل بود یعنی منطق ایده آلیستی و نقش ذهن یا روح در تاریخ) به کار می برد. این امر از این نکته که حق شناس به تقابل های فرهنگی بیش از جایگاه شان اهمیت می دهد بیشتر بارز می گردد.
م - دامون
 فروردین 1401

۱۴۰۰ اسفند ۲۸, شنبه

بهار نو فرخنده باد

 

بهار نو فرخنده باد

 

بر کارگران و کشاورزان

 

بر شیر زنان و شیر مردان مبارز و در بند

 

بر پیران و جوانان 

 

بر تمامی خلق ها و اقلیت های مذهبی رنج کشیده

و زیر ستم

 بر تمامی بستگان جانباخته گان راه آزادی و استقلال

 

بر ملت ایران

 

مبارک باد 

 

نوروزتان

 

بهارتان

 

خجسته

 

  و مبارزات تان علیه استثمار و ستم 

در این سال

 پردوام و پیروز باد 

  

یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(3)

 

 

یادداشت هایی در مورد جنگ امپریالیستی در اوکراین(3)

 

خلق اوکراین قربانی اهداف و مطامع امپریالیست های غرب و روسیه

 گفته می شود که اوکراین کشور مستقلی است و حکومت این کشور مستقل است و حق انتخاب دارد. مردم این کشور هم دارای حق حاکمیت ملی هستند و به خودشان مربوط است که ترجیح دهند به سوی غرب جهت گیری کنند و عضوی از بلوک غرب باشند و نه بلوک روسیه و هیچ کس هم نمی تواند آنها را مجبور کند که راه دیگری را انتخاب کنند.

آیا این سخنان درست است؟

 به هیچ وجه! این تنها ظاهر قضیه است که به ویژه امپریالیست های غربی می خواهند در ذهن توده های اوکراینی - و در مورد این جنگ در ذهن مردم جهان - فرو کنند. آنچه در این سخنان و نظرات نادرست است این است که جهت گیری مردم اوکراین به سوی امپریالیسم غرب بر مبنای دانش و آگاهی و اراده و تصمیم طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش و طبقات میانی اوکراین که جمعیت اصلی این کشور هستند و بر مبنای منافع واقعی اقتصادی و سیاسی شان اتخاذ شده است.

 این نگاه و نظریه و استدلال بسیار خام است و تنها بر مبنای شواهد حسی و ظواهر است و نه بر مبنای تفکر و تعمق و آگاهی. ظاهر قضایا این گونه است که حکومت مستقلی بر اوکراین حاکم است و این حکومت مدافع منافع ملی مردم اوکراین است. افکار عمومی پشتیبان این حکومت است و این حق این دولت و مردم پشتیبان وی است که جهت خود را تعیین کنند.

 سوی دیگر قضیه باز هم در ظاهر این گونه است که چنانچه ما دنبال مردم اوکراین راه نیفتیم و از حق آنها در تعیین سرنوشت خود یعنی در اینجا پیوستن به امپریالیست های غربی دفاع نکنیم حق توده ها را به جا نیاورده ایم. اخلاق را زیر پا گذاشته ایم و نسبت به خلق دلسوزی نکرده ایم.

 تاکید بر این این گونه همراهی کردن جز تبدیل دلسوزی نسبت به خلق به مشتی شعار بی خاصیت چیز دیگری نیست. وظیفه ی یک انقلابی کمونیست تحلیل مسائل است و تحلیل مسائل نیز باید از یک دیدگاه مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی صورت گیرد و نه از دیدگاه های خرده بورژواهای نیمچه دموکرات و یا لیبرال ها؛ نه از یک دیدگاه صرف اخلاق گرایانه و دلسوزانه ی خرده بورژوایی و بورژوایی.

شکی نیست که ما از این همه فجایعی که در طول این جنگ صورت می گیرد از این همه کشتار و ویرانی و آسیب در رنجیم و دلسوز طبقه ی کارگر و خلق اوکراین هستیم؛ و نه تنها خلق اوکراین که هستی و نیستی اش آماج حمله ی امپریالیست های روسیه و غرب قرار گرفته، بلکه همچنین طبقه ی کارگر و خلق روسیه که سربازان اش که کارگران و زحمتکشان و یا فرزندان جوان آنها هستند مجبورند برای منافع مشتی سرمایه دارمنفعت طلب حاکم بر روسیه، به جنگ هم طبقه ای های خود در اوکراین بروند.  

 واقعیت چیست؟

 واقعیت این است که طبقه ی کارگر و تودهای اوکراین حق واقعی تعیین سرنوشت خود را ندارند( این امر در مورد طبقه ی کارگر روس نیز راست در می آید). آنها در دست سرمایه داران اوکراین و امپریالیست های غرب اسیرند و این آنها هستند که دیدگاه های خود را در آنها نفوذ می دهند و به شکل دهی افکار و جهت گیری هاشان می پردازند و برای آنها تعیین سرنوشت می کنند. البته این امر را به گونه ای انجام می دهند که توده ها گمان کنند افکار و منافع خودشان را دنبال می کنند و بر سرنوشت خود حاکم اند.

اگر کمونیست ها صرفا دلسوز خلق باشند اما نتوانند خلاف جریان آب حرکت کرده و با این دیدگاه حاکم که طبقه ی کارگر و خلق اوکراین را زیر سیطره و نفوذ خود در آورده و دیدگاه وی را نسبت به منافع واقعی خود تیره و تار کرده، به مبارزه پردازند و به جای آن جهان بینی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم را که بیانگر منافع واقعی و استراتژیک طبقه ی کارگر و خلق است است در آن نفوذ دهند، آن گاه چنین کمونیست هایی صرفا دنباله روی بینش حاکم و مسلط بر توده های طبقه ی کارگر شده و جز دلسوزی های خرده بورژوامابانه ی بی خاصیت کاری برای خلق نکرده اند. دلسوزی هایی که در عمل سیاسی خواه ناخواه و آگاهانه یا ناآگاهانه چنین جریان هایی را به دنباله روی از منافع طبقات سرمایه دار حاکم و پیروی از آنان می کشاند.

یک آرمان و یک آرزو:

اگر طبقه ی کارگر اوکراین به وسیله کار مداوم و آگاه گرانه کمونیستی به این جهان بینی و آگاهی مجهز می شد، اگر این طبقه به وسیله یک حزب کمونیست انقلابی واقعی رهبری می شد و تبدیل به رهبر توده ها می گردید و اگر مسیر حرکت مبارزه ی توده ها را تعیین می کرد، آیا وضع به کلی فرق نمی کرد؟

 روشن است که در چنان صورتی طبقه ی کارگر و خلق اوکراین این چنین قربانی جنگ میان امپریالیست ها و مطامع آنها نمی شد بلکه واقعا مستقل و متکی به خود تصمیم می گرفت و اهداف خود را تعیین می کرد. می توانست حکومت کنونی را سرنگون کند و حکومتی از آن خود بر سرکار آورد. چنان حکومتی مستقلی نه به نفع روسیه موضع می گرفت و نه به نفع غرب. هر گونه تهاجم به چنین حکومتی آشکار تهاجم به طبقه ی کارگر خلق اوکراین بود و این حق را می داد که از حکومتی که از آن خود وی است دفاع کند و مهاجم و تجاوزگر را از سرزمین خود بیرون کند و سر جای خود بنشاند. هر نوع قربانی در چنین نبردهایی ارزش والایی داشت و در خدمت عالی ترین اهداف طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش بود.(1)

 اما اکنون خود طبقه ی کارگر و خلق اوکراین اسیر حکومت سرمایه داران است. این خلق آگاهی روشنی از وضع خود ندارد و به همین دلیل هم جهان بینی سرمایه داران اوکراینی و امپریالیست های غربی بر ذهن آن مسلط است و وی را جهت می دهد. طبقه ی کارگر و خلق اوکراین( و روسیه نیز) قربانی این وضع خود و ناآگاهی خود است. و نهایت نادانی و یا منتهای رذالت است که ما تصمیمی را که از روی ناآگاهی نسبت به منافع واقعی خویش گرفته می شود، در بهترین حالت به آگاهی طبقه ی کارگر و خلق منسوب کنیم و با «دلسوزی» خود آن را موجه جلوه دهیم و در بدترین حالت آن را امری واقعی و بیرون از اراده ی خود بپنداریم که به ناچار باید سر زیر انداخت و از آن تبعیت کرد.

 چنانچه بخواهیم مقایسه ای کرده باشیم باید از وضع ناآگاه طبقه ی کارگر( و همچنین دهقانان) روسیه در 1914 یاد کنیم که قربانی مطامع امپریالیست های حاکم بر این کشور بود و به جبهه های جنگ فرستاده می شد تا از منافع سرمایه داران و ملاکین روسیه دفاع کند و هم طبقه ای های خود از کشورهای دیگر را بکشد. برخی این میان صرفا به «دلسوزی» و اشک ریختن برای خلق پرداختند امری که به حال وی سودمند نبود و تغییری در اعمال اش به وجود نمی آورد.(معمول چنین است که این گونه دلسوزی های عاطفی و صوری خرده بورژوایی همواره با بی تفاوتی های واقعی و عملی و گاه شدیدترین بی حسی و بی علاقه گی نسبت به منافع واقعی طبقه ی کارگر و توده ها همراه  می شود). 

 باری این طبقه در آن دوران در نتیجه ی فعالیت مداوم بلشویک ها در جبهه ها علیه جنگ و با شعار«جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنیم» (2) به مرور دارای آگاهی سیاسی شد و جنبش ضد جنگ و برای صلح را به راه انداخت. انقلاب فوریه 1917 و سپس انقلاب سوسیالیستی اکتبر در تکامل این جنگ و در نتیجه ی رشد آگاهی طبقه ی کارگر و توده های دهقان صورت گرفت. این طبقه زیر رهبری حزب کمونیست خویش  و با آگاهی تمام علیه تجاوز چهارده کشور امپریالیستی ایستاد و از حکومت خود دفاع کرد و تمامی  آنها را از کشور خود بیرون کرد.

خلق آگاه برای اهداف عالی خویش قربانی می دهد و خلق ناآگاه قربانی می شود. قربانی دادن از روی آگاهی به منافع خویش و قربانی شدن از روی ناآگاهی به منافع خویش دو امر کیفیتا متفاوت و مخالف اند.

آیا اگر طبقه ی کارگر و توده های اوکراینی وضع آن زمان طبقه ی کارگر روسیه و توده های آن را داشتند اجازه می دادند این چنین گوشت دم توپ سرمایه داران و قربانی جنگ آنها بر سر سرزمین و منابع شان و استثمار آنها شوند؟

خلق ما

باید روشن باشد که آنچه ما در مساله ی اخلاق و دلسوزی مورد نقد قرار می دهیم صرفا در مورد طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش اوکراین نیست، بلکه کلیت آن در مورد طبقه ی کارگر و خلق خودمان نیز صدق می کند.

 اینجا می توان به ویژه از موضعی که مردم ما عموما در مخالفت با روسیه (و چین) و در پشتیبانی تقریبا مطلق از مردم اوکراین می گیرند، صحبت کرد. جدا از روشن نبودن در مورد جنگ اوکراین، پنهان نیست که بخش مهمی از این موضع گیری، از جهت مخالفت با حکومت مرتجع خامنه ای و سران پاسدار و روحانیون حاکم است که در حال حاضر طوق بردگی و بنده گی روس ها و چینی ها را به گردن گذاشته اند و کشور فروشی به آنها را پیشه کرده و به بالاترین حد رسانده اند.

ما باید این پشتیبانی را از شکل یک جانبه ی آن که اساسا شکل واکنش مخالف با حکومت خامنه ای است بیرون آوریم و به آن گستره ی مخالفت با امپریالیست های غرب را نیز بدهیم. نباید اجازه داد که این گرایش به مخالفت با روسیه و چین که در درستی آن شکی نیست اجازه رشد گرایش به همبستگی با امپریالیسم غرب را بدهد و این تصور را حاکم کند که چنانچه سران حکومت به امپریالیسم غرب متمایل شوند و یا پس از سرنگون کردن این حکومت، حکومتی نوکر غرب در ایران همچون حکومت سلطنتی پهلوی به روی کار بیاید، خوب است.

 چنین دیدگاه هایی می تواند اگر چه نه لزوما زیر نفوذ جهت گیری های باند های طرفدار روس و چین در بارگاه خامنه ای و سران پاسدارش، اما زیر نفوذ جناحی دیگر از اصول گرایان حاکم که هوادار فروش کشور به امپریالیست های غربی و نوکر غربی ها شدن هستند، اصلاح طلبانی که گرایش به امپریالیست های غربی دارند و گمان می کنند با بستن قرارداد برجام همه ی مشکلات جامعه حل می شود، سلطنت طلبان پیرو امپریالیست های غربی، تاریک فکران غرب پرست که نام روشنفکر بر خود نهاده اند و نیزهر گونه توهم لیبرالی و یا خرده بورژوایی باشد؛ نفوذی که باید با آن مبارزه کرد و از ذهن طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش خلق زدود.    

هرمز دامان

نیمه ی دوم اسفند 400


یادداشت ها

1- ممکن است این میان کسی - و ما فرض را بر این می گذاریم که این فرد صادق است- بگوید «طبقه ی کارگر و خلق اوکراین در دوره ای طولانی این ها را امتحان کرد و شکست خورد. بهتر است که دنبال آنچه امتحان شده نرود». نتیجه ی عمومی این دیدگاه جز این نیست که سرمایه داری خوب است( و البته غربی اش بهتر از شرقی اش است) و مردم اوکراین حکومت و زندگی خوبی دارند و اگر بروند زیر نفوذ غرب وضع شان بهتر هم می شود. آمال دسته هایی که این دیدگاه ها را دارند و عموما زیر نفوذ جهان بینی رایج می باشند، همان حکومت های ثروتمند غربی است و گمان می کنند نیمچه رفاهی را که بخش ناچیزی از طبقه کارگر و توده ها در آنجا دارند، می توان به همه ی کشورها گسترش داد و گسترش هم داده می شود. آنچه که نمی بینند و نمی خواهند ببینند از یک سو این است که معیشت اکثریت طبقه ی کارگر و توده ها در کشورهای حتی ثروتمند امپریالیستی همواره مورد تهدید و هجوم حکومت سرمایه داران است و از سوی دیگر آنها چشم شان را در مورد وضع فلاکت بار طبقه ی کارگر و توده های دهقان و دیگر زحمتکشان در اکثریت کشورهای زیر سلطه به روی هم می گذارند. در عین حال آنها نمی توانند کارکرد تضادهای میان امپریالیست ها را ببینند. کارکردی که همواره در هر منطقه می تواند جنگ و ویرانی و کشتار به وجود آورد و نیز چشم انداز یک جنگ جهانی را مجسم کند.

2- شعارهای لنینیست ها در مورد جنگ، بر تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی استوار بود. مبارزه علیه جنگ و برای صلح واقعی و دموکراتیک میان ملت ها جز از طریق جنگ داخلی و سرنگونی حکومت سرمایه داران و ملاکان و برقراری حکومت طبقه ی کارگر نمی توانست جامه ی عمل پوشد. باید برای توده ها تبلیغ می شد که برقراری صلح در دوران امپریالیسم و زمانی که سرمایه حاکم بر زندگی طبقه ی کارگر و توده های مردم است، ممکن و مقدور نیست. در چنین دورانی، خیرخواهانه شعار صلح دادن و امید بستن به ایجاد صلح دموکراتیک میان ملت ها امری خیالی و پوچ بود. در واقع هر صلحی درهر منطقه برای جنگی در منطقه ای دیگر است و هر صلح جهانی میان امپریالیست ها تنها به معنای تدارک جنگی دیگر است. سال ها کار بلشویک ها میان طبقه ی کارگر و دهقانان و نیز تجارب خود توده ها موجب شد که شعار جامه ی عمل به خود پوشد و انقلاب های فوریه و اکتبر به وقوع پیوندند.