۱۳۹۹ اسفند ۱, جمعه

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره«کودتای فاشیستی» در آمریکا(6- بخش پایانی)

 

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان 

و رویزیونیست های آواکیانی درباره«کودتای فاشیستی» در آمریکا(6- بخش پایانی)
 
هذیان گویی آواکیانیست ها
اکنون به مقاله ی ضرورت به رسمیت شناختن واقعیت و خدمات باب آواکیان و تغییر جهان( آتش 111) می پردازیم.
مقاله این گونه آغاز می کند:
«پنج ماه پیش هنگامی که باب آواکیان در اول آگوست ۲۰۲۰ بیانیۀ تاریخی اش دربارۀ انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را منتشر کرد»
  منظور حضرات از «بیانیه تاریخی» بیانیه ای است در مورد خطر فاشیسم در آمریکا و لزوم شرکت در انتخابات ریاست جمهوری و رای به بایدن! راستی این حضرات در خواب و خیال نیستند؟ آیا هذیان نمی گویند؟
 و این جالب است که در تاریخ احزاب کمونیست هیچ کشوری، بیانیه دادن در مورد تهدید فاشیسم و یا شرکت در انتخاباتی این چنین و رای دادن به نماینده یکی از دو حزب  سرمایه دار حاکم، موجب نامگذاری چنین بیانیه هایی به«بیانیه تاریخی» نشده است. راستی که حضرات چیزی نداده و زیاد می گیرند و تازه باد هم به آستین خود می اندازند!؟
مقاله ادامه می دهد:
«...همانها و بسیاری دیگر(1) در تمام چهار سال پس از روی کار آمدن ترامپ، تحلیل رفیق آواکیان از این واقعیت که رژیم ترامپ/پنس شکل فاشیستی از دولت دیکتاتوری بورژوازی (متفاوت از شکل رایج دولت دیکتاتوری بورژوایی) را نمایندگی میکند و بشریت را با خطری جدید مواجه کرده است، انکار کردند.
اما اشغال کنگرۀ آمریکا توسط جنبش فاشیستی هوادار ترامپ، با رهبری شخص او و با کمک نیروهای فاشیست نظامی و پلیس طرفدار فاشیستها و تلاش کودتاگرانۀ این رژیم برای در قدرت ماندن، تکان سختی به بسیاری داد. حتی پس از شکست خوردن این کودتا( عجب کودتایی بود که به این سادگی شکست خورد و جمع شد!؟ باز صد رحمت به کودتای پیزوری ترکیه!) نزدیک به صد و پنجاه نفر از نمایندگان کنگره حاضر نشدند پیروزی بایدن را به رسمیت بشناسند. طبق گزارش اف.بی.آی جنبش فاشیستی هوادار ترامپ در تدارک حمله مسلحانه به مجالس نمایندگان در پنجاه ایالت آمریکا و راه پیمایی مسلحانه در روز تحلیف جو بایدن است.»
خوب! اکنون که نزدیک به یک ماه از تحلیف بایدن می گذرد و ظاهرا نه تنها در آن روز تحلیف بلکه پس از آن هم حمله ی مسلحانه ی ای رخ نداده است و نه تنها از آن نوع که اینجا با آب و تاب بازگو می شود بلکه حتی بسیار کوچک تر از آن. و این تازه در شرایطی است که در مجلس نمایندگان، استیضاح ترامپ در جریان بوده و ادامه یافته است. خود ترامپ نیز بالاخره به نتایج انتخابات تسلیم شد و از هواداران اش هم خواست که تا چهار سال دیگر که برمی گردند به آرامی دنبال کار خود باشند. این مجموعه در حالی است که درون حزب جمهوری خواه شکاف ها شدیدتر شده و کمیت جناح ترامپ با این همه رای که وی آورد عجالتا از 30 درصد این حزب بالاتر نرفته است.
 داستان آن« نزدیک به صد و پنجاه نماینده» کنگره نیز به این دلیل نبوده است که مثلا اینها می خواستند کودتا کنند و برای همین هم پیروزی بایدن را به رسمیت نشناختند بلکه از یک سو برای این بود که نمی خواستند ترامپ را آنچنان تنها بگذارند که در انزوا قرار بگیرد و حزب دموکرات بتواند وی را و با وی حزب جمهوری خواه را بکوبد و از سوی دیگر آن 75 میلیونی را که به ترامپ رای دادند یک جوری برای خود نگاه دارند. اکنون نه تنها از آن نزدیک به 150 نفر خبری نیست بلکه حتی تعدادی از آنها به مخالفین ترامپ در حزب جمهوری خواه پیوسته اند.( در بخش های چهارم و پنجم این مقاله ما تحلیل برخی از اعضا حزب جمهوری خواه را که در گذشته در دولت آمریکا مقام داشته اند بررسی کردیم).
به این نکات باید بیفزاییم که مباحثی در مورد روی کار آمدن فاشیسم در آمریکا، حتی پیش از تجاوز به افغانستان و عراق و در دوره ی جرج بوش پسر و روی کار آمدن راست ترین محافظه کارهای حزب جمهوری خواه در آمریکا طرح شده بود.   
آواکیانیست های ایرانی ادامه می دهند:
«اینها و دیگر وقایع این ماه در ایالات متحده، بسیاری را از لیبرال و محافظه کار و چپ تا جمهوری خواه و دمکرات را بُهت زده کرد. «هر آنچه سخت و استوار بود، دود شده و به هوا رفته( و در راس آنها همین به اصطلاح کودتای فاشیستی سفت و سختی که آواکیان شما در بوق و کرنا کرده بود!)از توهمات لیبرالی مؤمن به «خدشه ناپذیر بودن دمکراسی آمریکایی» تا آیه های توهم توطئۀ «ترامپ و بایدن سر و ته یک کرباسند». سختی و پیچیدگی واقعیت، فراتر از تمامی تمایلات و «پایمردی های» دُگماتیستها و رفرمیستها، وجود یک جنبش فاشیستی جدی در ایالات متحدۀ سال ۲۰۲۱ را پیش چشم همگان عریان کرد.»
راست اش ما نمی دانیم که منظور حضرات از دیگر وقایع این ماه کدام وقایع است! بد نبود به جای شلوغ بازی راه انداختن مواردی از آن بیان می شد.
 از سوی دیگر شکی نیست که ترامپ و باند وی در حزب جمهوری خواه جزء کوچکی از طبقه ی حاکم در آمریکا است؛ یک جزء در حال حاضر ناجور و نچسب! ترامپ با اینکه این همه هوادار برای این حزب گرد آورده است در خود حزب جمهوری خواه نیز در اقلیت است و نظر بخشی مهمی از حزب این است که وص لطمات سختی به این حزب زده است. از سوی دیگر حزب دموکرات نیز در قدرت حاکمه نقش دارد و این حزب توافقی با ترامپ ندارد. بنابراین می بایستی به وسیله ی عقلای این طبقه ی حاکم، گفتار و رفتار و اعمال اجق وجق ترامپ کنترل می شد که ظاهرا تا اینجا شده است.( در بخش پنجم این مقاله خواندیم که سرهنگی... گفت که این حمله به کنگره تعجب وی را برانگیخته است و بنابراین می تواند تعجب مقامات امنیتی و نظامی را نیز برنینگیخته باشد)
اما در مورد:
 تصور«خدشه ناپذیر بودن بودن دموکراسی آمریکایی»
 این راست است که تصور بسیاری و بیش از همه لیبرال ها و همچنین برخی از چپ ها و یا شبه چپ ها بر این بوده و هست که این «دموکراسی آمریکایی» طبقه ی حاکم آمریکا را نمی توان تغییر داد. زیرا از دیدگاه اینان این دموکراسی( یا در حقیقت دموکراسی بورژوایی) ریشه هایی  درازمدت در زمین سیاست آمریکا یافته و نیرویی بی کران دارد. شکی نیست که چنین تصوری از ریشه اشتباه است.
برعکس چنین تصوراتی گمان ما بر این بوده و هست که این دموکراسی هر زمان واقعا کل منافع طبقه ی حاکم و یا حداقل بخش عمده ی آن ایجاب کند در خطر که چه عرض کنیم به کلی جمع خواهد شد و جای خود را به شکل های آشکار از دیکتاتوری( و از جمله و یا بیش از همه فاشیستی) خواهد داد. یعنی شکل هایی که با منافع این طبقه و یا بخش عمده ی آن انطباق یابد.  شکل هایی که پس از رفع خطر و چنانچه شرایط زمان بطلبد می تواند دوباره به شکل دموکراسی بورژوایی برگردد؛ گرچه در هر چرخش این شکل ها و در نتیجه مبارزه ی طبقاتی بین سرمایه داران امپریالیست و خلق آمریکا و در راس آنها طبقه کارگر این کشور و نیز مبارزه بین امپریالیست های رقیب برای گسترش نفوذ خود و به دست آوردن سرزمین های بیشتری از کشورهای زیر سلطه، در خود این شکل ها تغییرات عدیده ای بروز خواهد کرد. این تغییرات بدین گونه است که در حالی که این امکان هست که دیکتاتوری به سوی نهایی ترین حدود خود یعنی دیکتاتوری فاشیستی برود، اما برگشت آن به شکل دموکراسی بورژوایی به نهایی ترین حدود آن نخواهد بود بلکه به حداقل حدود آن خواهد بود. علت این است که در هر کدام از این مراحل و در نتیجه ی مبارزه طبقاتی، بورژوازی امپریالیست کنونی رو به کهنگی و گندیدگی بیشتری و در نتیجه ارتجاع بیشتری خواهد نهاد. کافی است که ما دموکراسی بورژوایی کنونی را در کشورهای امپریالیستی با اشکال همین دموکراسی در قرن گذشته و حتی در فاصله دو جنگ مقایسه کنیم. این مقایسه به ما نشان می دهد که در حالی که شکل های فاشیستی به اشکال شدیدی سوق یافت( آلمان، ایتالیا، اسپانیا) اما دموکراسی های بورژوایی ای که پیش از این تغییر شکل به فاشیسم موجود بود بسیار بهتر از آنی بود که پس از این دیکتاتوری های فاشیستی رخ نمود. این را هم بیفزاییم که اگر پس از جنگ جهانی دوم، بیشتر احزاب کمونیست در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی به احزاب رویزیونیستی( زیر نام کمونیسم اروپایی، مارکسیسم غربی، چپ نو و یا جریان مارکسی) و یا ترتسکیستی تبدیل نمی شدند این دموکراسی بورژوایی از این هم که بود، از شکل افتاده تر و سرو دم بریده تر می شد. در واقع یکی از علل تداوم این دموکراسی سر و دم بریده همانا فقدان احزاب کمونیست انقلابی در این کشورها و از جمله آمریکا بوده است.   
اکنون بپردازیم به:
 سر و ته یک کرباس بودن ترامپ و بایدن
 در این مورد شکی نیست که اینها« سرو ته یک کرباسند» زیرا این ها دو بال یک طبقه واحد یعنی بورژوازی امپریالیستی آمریکا و جزوی از طبقه واحد بورژوازی امپریالیستی بین المللی هستند، اما نه به این معنا که در هر شرایطی از مبارزه طبقاتی بین طبقه کارگر و سرمایه داران و یا شرایط بین المللی مبارزه ی طبقاتی بین خلق های مستعمرات و نیمه مستعمرات با امپریالیسم، وجود هر کدام در قدرت، مساوی و برابر است با وجود دیگری در قدرت.
از نظر یک مارکسیست- لنینیست- مائوئیست اگر شرایط مبارزه ی طبقاتی ایجاب کند می توان از یکی از این دو علیه دیگری و یا از یک حزب لیبرال علیه یک حزب امپریالیستی پشتیبانی کرد(2) مشروط بر این که این پشتیبانی اولا تاکتیکی باشد و دوما به رشد شرایط مبارزه طبقاتی و گذار آن به انقلاب توده ای، تصرف قدرت سیاسی، برپایی دیکتاتوری پرولتاریا و رفتن به سوی کمونیسم  یاری رساند.
اما در صورتی که نه تاکتیکی بلکه به امری استراتژیک تبدیل شود که در مورد خط آواکیان چنین است، آن گاه این سروته یک کرباس« نبودن» دو جناح یک طبقه واحد تبدیل می شود به اینکه این دو جناح تفاوتی کیفی و اساسی دارند و نماینده طبقه ی واحدی یعنی سرمایه دار امپریالیست نیستند. از این دیدگاه حزب دموکرات نماینده بورژوازی لیبرال آمریکا است(که نیست زیرا بورژوازی لیبرال آمریکا اگر حتی لایه های ناچیزی از آن در حزب دموکرات وجود داشته باشند، در قدرت سیاسی کنونی حضور ندارد بلکه در حاشیه ی آن قرار دارد) و حزب جمهوری خواه نماینده فاشیست هاست( که آن هم در حاضر به طور مطلق نمی توان گفت زیرا اولا از همان آغاز ریاست جمهوری ترامپ، در دولت اش تضادهای زیادی بین وی و جناح های دیگری از حزب جمهوری خواه، برخی راست تر از وی و برخی دیگر در جهتی معتدل، وجود داشت و از سوی دیگر فاشیسم در هر دو حزب به مثابه ی رویه ی پنهانی شکل حکومتی می تواند وجود داشته باشد). و به این ترتیب یک دوگانه ی «فاشیسم» و «لیبرالیسم» آفریده می شود که تاکتیک متداوم طبقه کارگررا بدین گونه تنظیم می کند که باید از لیبرال ها مقابل فاشیست ها پشتیبانی کرد. این دیگر تقابل مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم با دگماتیسم نیست بلکه  خود رفرمیسم و اصلاح طلبی است و تقابل آن با مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم. 
و بالاخره درباره ی:
«جنبش فاشیستی» در آمریکا
به نظر ما هنوز چیزی به عنوان یک جنبش فاشیستی در آمریکا شکل نگرفته است. پشتیبانی 75 میلیونی از ترامپ را نمی توان «شکل گیری جنبش فاشیستی» نام نهاد. بخشی از این پشتیبانی به وسیله لایه های از طبقه کارگر و خرده بورژوازی صورت گرفته است که امید بسته اند با جلوگیری از آمدن مهاجران بیشتر به کشور و نیز مانع شدن از خروج سرمایه ها و کارخانه ها به کشورهای زیر سلطه، امکانات بیشتری برای کار و بالا رفتن ارزش نیروی کار و درآمدشان فراهم گردد.
نکته ی مهم این است که امپریالیست ها در حالی که- خواه از نظر شرایط درونی کشور و خواه از نظر شرایط بیرونی - ناچارند سرمایه ها و کارخانه های بیشتری را به بیرون بفرستند تا از کار ارزان و تولید ارزان و دیگر مزیت های کشورهای زیر سلطه استفاده کنند و به این ترتیب سود خود را افزایش دهند، در حالی که ناچارند در رقابت در عرصه ی داخلی با جناح های رقیب و در عرصه ی بیرونی با سرمایه داران امپریالیست رقیب عقب نمانند و بالاخره با تولید ارزان تر وسائل معیشت طبقه ی کارگر، ارزش نیروی کار داخل کشور خود و دستمزد کارگران را پایین بیاورند، در عین حال ناچارند نیروی کار ارزان یا قانع تری را از کشورهای دیگر وارد کنند تا هم جمعیت داخلی با پیر شدن آن رو به تحلیل نرود و در نتیجه، آنها کمیت لازم جمعیت ذخیره صنعتی را همواره حفظ کنند و هم با پایین آوردن ارزش تولید و خدمات در داخل کشور خودی از این زاویه هم، از بالا رفتن ارزش نیروی کار داخلی جلوگیری کنند.
 این کارگران و لایه های خرده بورژوازی نه فاشیست هستند و نه دنبال فاشیسم گرچه ممکن است در شرایط معین و ویژه ای بخش هایی از آنها به نیروی فاشیسم تبدیل شوند. به همین گونه هست بخش هایی از پشتیبانی زنان، سیاه پوستان و نیز مهاجرین از ترامپ. اگر فرض را بر وجود هسته ای از فاشیسم در اردوگاه ترامپ بگذاریم( که می توان چنین فرضی را گذاشت) گرچه این هسته سفت و سخت است اما عجالتا هسته ی بزرگ و قدرتمندی نیست. برای اینکه این هسته بزرگ و قدرتمند شود، نیاز به پشتیبانی نه تنها حتی  یک سوم از حزب جمهوریخواه، بلکه بخش عمده ی طبقه حاکم دارد و از سوی دیگر نیاز به شرایط درونی و بیرونی ای که این پشتیبانی و پذیرش را به حد کمال رشد دهد.
«سنتز نوین» چه کمکی به آواکیان در فهم فاشیسم کرد؟
 نویسنده مقاله مزبور پس از رُقات کردن تحلیل های« شش ماه پیش و چهار سال پیش و شانزده سال پیش» و از نظر وی درست آواکیان در مورد خطر فاشیسم در آمریکا که گویا اکنون« جلوی چشمها رژه می رفت» و به وجود آوردن«جنبش رفیوژ فاشیسم» و اینکه بسیاری این تحلیل را نپذیرفتند، می نویسد:
«اما چرا باب آواکیان حتی شانزده سال پیش توانست چنین نیرو و پدیده ای را در بطن جامعۀ آمریکا تشخیص دهد؟ جواب، داشتن روش و رویکرد علمی نسبت به تحلیل واقعیت و درک ضرورت مبارزه علیه این واقعیت و تغییر آن در خدمت به باز کردن راه انقلاب کمونیستی در آمریکا است.»
تا اینجا ظاهراعلت اینکه دیگران نتوانستند این فاشیسم ادعایی آواکیان را در آمریکا ببینند به اینکه آواکیان« روش و رویکرد علمی نسبت به تحلیل واقعیت» را داشت و آنها نداشتند نسبت داده می شود. اما «روش و رویکرد علمی نسبت به واقعیت» به خودی خود چیزی خاصی را معرفی نمی کند. این«روش و رویکرد علمی نسبت به واقعیت» همواره و از زمان مارکس طرح بوده است.
مساله ی مهم و اساسی این است که این روش و رویکرد علمی باید با آن چه که آوکیان «سنتز نوین» می نامد و خود از آن پیروی می کند و دیگران نداشتند تبیین شود. به عبارت دیگر پرسش این است چه وجوهی در«سنتز نوین» آواکیان بود که وی را توانا می کرد فاشیسم را از سال 1999 ببیند( که البته آن زمان سنتز نوین اش را هنوز آشکارا طرح نکرده بود) اما بقیه چون آن را نداشتند نمی توانستند ببینند؟ 
نویسنده مشتی کلی گویی و عبارت پردازی های بی محتوی ردیف می کند که توضیحی در آنها در مورد اینکه آواکیان چه داشت که بقیه نداشتند وجود ندارد:
« آواکیان نه تنها ضرورت مبارزه علیه فاشیسم را تشخیص داد بلکه، بازهم با به کاربست روش و رویکرد علمی، سیاستی را برای رهبری این مبارزه تبیین کرد که به واقع با عملی کردنش راه تحقق ضرورت بزرگتر یعنی انقلاب کمونیستی و ریشه کن کردن منبع فاشیسم و تمام فجایع دیگر بشری که همانا نظام سرمایه داری امپریالیستی است، بازتر میشود. به عبارت دیگر سیاست آواکیان جواب به این ضرورت فوری را به جواب به ضرورت بزرگتر انقلاب کمونیستی متصل میکند.»
ما منتظر این هستیم که این آواکیانیست، ویژگی خاص روش و رویکرد علمی آواکیان را بازگو کند. چرا؟ زیرا وی پس از یک کاسه کردن دگماتیست ها و رفرمیست  آنها را لوله کرد و طومارشان را در یادداشت هایش چنین درهم پیچید:
«در این مورد عمدتا در فضای مجازی با طیفی روبرو بودیم متشکل از کاستریست های طرفداران مشی چریکی، کارگریست ها و اکونومیست ها، شبه آنارشیست ها و تروتسکیست ها و پسماندگانِ گذشتۀ به اصطلاح مائوئیست. طیفی که همگی به جز وحدت و همگونی در حمله به رفیق آواکیان و حزب کمونیست ایران (م ل م) در دُگمارویزیونیسم (ندیدن حقیقت و چپگرایی ضد مارکسیستی) با یکدیگر اشتراک داشتند.»
بنابراین زمانی که وی«پسماندگان گذشته به اصطلاح مائوئیست» یعنی کسانی که مارکسیسم لنینیسم مائوئیسم پرچم راهشان است و بنابر قاعده باید از «روش و رویکرد علمی به واقعیت» پیروی کنند نفی می کند باید تغییری در این روش روی داده باشد که آن را نو کرده باشد و همین نو شدن باید به تشخیص بروز فاشیسم در آمریکا به آواکیان کمک کرده باشد. این نکته ای است که وی باید توضیح می داد و وی نه تنها از این توضیح خودداری می کند بلکه چهار نعل، گویی  آواکیان وی مقبول همه ی آنها که وی را نفی می کردند شده است، با عبارت پردازی های بی مایه می تازد و یک آش شله قلمکار حسابی به وجود می آورد:   
« آواکیان نه پیشگو است نه رویاباف؛ بلکه رهبر کمونیست و دانشمندی است متعهد به روش و رویکرد علمیِ مبتنی بر جمع آوری شواهد از دل واقعیت پیچیده و متغیر جامعه و تحلیل و جمعبندی از تضادها، نیروهای موجود و روندهای محتمل در اجزای مختلف جامعۀ آمریکا، پیوند این نیروها و تضادها با یکدیگر و در تعامل و کنش و واکنش با اوضاع جهانی و تضادهای بین المللی نظام سرمایه داری امپریالیستی. طی کردن چنین روندی برای فهم واقعیت و رسیدن به چنین سنتز و جمعبندی­ای نیازمند رویکرد و روش علمی بود. چیزی که نه از ساده سازی تئوری­های توهم توطئه بر می آید، نه از تردیدهای نسبی گرایانه و نه از ماندن در چارچوبهای ساکن و از «پیش مشخص» تفکرات پیشین و سنتزهای کهنۀ ولو سابقا کمونیستی.»
ولی این اندیشه های به اصطلاح «کهنه سابقا کمونیستی» برای تشخیص بروز فاشیسم در کشورهایی که این جریان روی کار آمد، دچار مشکل عجیب و غریبی نشده بودند. به بیانی دیگر مارکسیست - لنینیست هایی که در آلمان، ایتالیا و اسپانیا با فاشیسم مبارزه کردند با همان« روش و رویکرد علمی» به فهم موجودیت و رشد آن رسیدند. اینها نه دچار«توهم توطئه» بودند و نه دچار«تردیدهای نسبی گرایانه».
 ما دنبال این هستیم که ببینیم که آوکیان چه داشت که توانست بروز فاشیسم را در آمریکا تشخیص دهد و این نویسنده گوشش بدهکار نیست. وی در عالم خلسه و از خود بی خبری و گویی آواکیان اش را اکنون همه ی آنها که چندی پیش نفی اش می کردند پذیرا شده اند و تنها برخی توضیحات پیرامون این «رهبر مقبول » مورد نیاز است، چنین به هذیان گویی های خود ادامه می دهد:
«این به معنای آن نیست که آواکیان اشتباه نمی کند. بلکه همانطور که خودش در جایی گفته است: «همه ما اشتباه خواهیم کرد. همه. اصلا نمیتوان بدون اشتباه کاری کرد و به ویژه کار بزرگ و به ویژه تغییر کلیت جامعه بشری و کلیت روابط میان مردم در جهان علیه نیروهای قوی و ریشه دار… نکته این است که آیا از اشتباهات درس میگیرید، آیا آنها را جمعبندی میکنید… و دیگران را قادر میکنید که از اشتباهات شما بیاموزند؟ این کلید است.»
حالا چه وقت رفتن سر اشتباه کردن آواکیان بود جناب! آن هم زمانی که این حضرت والا با این تشخیص فوق العاده اش درست اش به قلب قضیه زده و از چیزی سر در آورده که این همه عالم و آدم چیزی از آن سر  درنیاورده بودند؟!
«چرا بخش قابل توجهی از مردم و حتی روشنفکران و آنها که با تئوری سر و کار دارند، حقیقتِ فاشیسم در آمریکا را حتی در دل جنبش شکوهمند پس از قتل جورج فلوید ندیدند و به این فراخوان گوش فرا ندادند؟ جواب این است که پنجاه سال حاکمیت ضد انقلابِ جهانی به شکل غلبۀ تفکرات و گرایشات ضد علمی و علم ستیزانه در سطح جهان از دانشگاه ها و موسسات تحقیقاتی و رسانه های جریان غالب تا احزاب و سازمانها و محافل لیبرال و مترقی و چپ، مانع از دیدن واقعیت جهان و روندهای عمدۀ آن میشود. جهان دهه ها است با مزخرفات پست مدرنیستی و نسبی گرایانه فکر میکند.»
ولی ای آواکیانیست هذیان گو! پیش از این پنجاه سال، مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم بود و این آموزه ی انقلابی مسائل را تشخیص می داد و تجزیه و تحلیل می کرد. آنچه شما باید به توضیح آن می پرداختید این بود که این«سنتز نوین» کذایی تان چه کمکی به آواکیان در فهم روی کار آمدن فاشیسم کرد.
«در مقابل صف طویل انواع گرایشات ضد علمی و غیر مارکسیستی، آنچه که باب آواکیان در سنتز نوین کمونیسم به طور عام، و در مورد تحلیل و سیاست گذاری پیرامون فاشیسم در آمریکا به طور خاص پیش گذاشت که...»
ظاهرا اینجا داریم به این سنتزنوین حضرت اش نزدیک می شویم. نویسنده می گوید سنتز نوین یک امر عام است که به آواکیان کمک کرد تا امر خاص را تجریه و تحلیل کند. بنابراین شاید در توضیحات بعدی وی بتوان چیز دندان گیری پیدا کرد:
« آواکیان...تجلی زندۀ ماتریالیست پیگیرو دیالکتیسین خلاق در صحنۀ پیچیدۀ عمل اجتماعی و مبارزاتی بود. وفاداری به حقیقت و پیروی از آن بدون هیچ گونه مصلحت اندیشی. آواکیان در مبارزۀ ضد فاشیستی که در آمریکا رهبری کرده است، هدف «پیروز شدن» را دنبال می کند. زیرا معنی پیروز نشدن را عمیقا حس میکند و این حس رنج آور همیشه با او هست که انسانها در شمار میلیاردی هر روز زیر غلتک شکنجه قرار میگیرند و لای چرخ دنده های سرمایه داری خرد میشوند. او نه از مشاهدۀ واقعیت توازن قوای نامساعد جهانی و نه از قطب بندی های منفی داخل جامعۀ آمریکا، به تسلیم، رفرمیسم و ناامیدی از انقلاب در نغلتید. تسلیم گرایش جان­سخت واقعگرایی قدرگرایانه (رئالیسم دترمینیستی) نشد و مهمتر آنکه امکان و احتمال تغییر اوضاع به سمت جهش جنبش انقلابی در قلب امپریالیسم آمریکا را دید. آنچه به او در اتخاذ چنین موضعی کمک کرد، قدرتِ حقیقت و دیدن تضادمندی های واقعیت بود و اینکه یک نیروی کمونیست کوچک اما سازمان یافته و مسلح به رویکرد علمیِ سنتز نوین کمونیسم، میتواند نقش تاریخی ویژه ای در اوضاع مشخص ایفا کند.باب آواکیان، رهبری است که تفکر و رهبری اش نقطه قوت میلیاردها انسانِ تحت ستم و استثمار در جهان است و صدایش نیازمند شنیده شدن در چهار گوشۀ عالم.»
راستی که حضرات چه روضه خوانی ای به راه انداخته اند و چه سینه ای برای این آواکیان شان چاک می دهند! پاسخ به اینها جز اتلاف وقت نیست!  
همچنان که دیده می شود جستجویی بی ثمر و انتظاری بی سرانجام است. بازهم مشتی عبارت پردازی بی خاصیت که برای این نوشته می شود که صفحات نشریه ای پر شود. دریغ از یک اشاره و تحلیل فاکت.(3)
اما چرا این همه های و هوی و چرا این همه گرد و خاک به پا کردن و چرا این همه دور قضیه تاب خوردن؟
پاسخ خیلی مشکل نیست. سیاست آواکیان و حزب اش در بزرگ کردن فاشیسم در آمریکا تنها برای توجیه رفرمیسمی است که در پیش گرفته اند. وی می خواست پشت سر حزب دموکرات حرکت کند و کرد:
«این [ترامپ] را باید شکست داد. باید از انتخاب بایدن حمایت شود. بایدن باید تحلیف شود. ترامپ باید استیضاح شود، و با شرمساری از زندگی عمومی رانده شود- و تا آنجا که مرتکب جنایات علیه مردم شده است، باید تحت پیگرد قانونی قرار گیرد. چنین محاکمه‌ای، متکی به شواهد و اسناد قانونی، باید به‌شدت کشف و روشن کند که چگونه چنین اتفاقی رخ‌داده و تا چه حد تبانی بین بخش‌های دولت(پلیس و غیره) و اراذل ‌واوباش فاشیست وجود داشته یا نداشته است.»( کودتای فاشیستی شکست‌خورده، نبردی خشمناک که هنوز با شدت ادامه دارد و راه پیشروی از این جنون،  ۱۶ ژانویه ۲۰۲۱، نشریه انقلاب، ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا، برگردان هواداران سنتز نوین، سایت های فارسی)
 می بینیم که «رادیکالیسم» آواکیان و حزب اش دنبال حزب دموکرات چه گردو خاکی به پا کرده است!؟
 
هرمز دامان
نیمه نخست دی ماه 99
یادداشت ها
1-   منظور نویسنده  از «همان ها و بسیاری دیگر» این است که«  در چپِ ایران عده ای به علت رویکرد و شیوۀ تفکرشان با آن « بیانیه تاریخی» مخالفت کرده و عده ای نیز از سر گرایش ضد کمونیسم معمولشان مخالفت کردند.»
2-   لنین در کتاب بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم  در بخش های «آیا هیچ گونه صلح و مصالحه ای مجاز نیست؟» و «آیا باید در پارلمان های بورژوایی شرکت جست؟» وجوه اساسی چنین شرایطی را بر شمرده است و در ضمن شرح تجارب بلشویک ها طی بیست سال، خواهان آن شده که کمونیست ها اساس کار خود را نه بر کپیه برداری بلکه بر تحلیل مشخص از شرایط مشخص کشور خویش و اوضاع جاری بین المللی بگذارند.
3-   نه تنها در این مقالات حضرات بلکه در بیانیه ی اخیر آواکیان درباره سال نو میلادی 2021 نیز چیزی در این مورد که سنتز نوین چه کمکی به وی کرده است وجود ندارد. برگردان این بیانیه به وسیله هواداران وی در سایت های فارسی درج شد.
 
 
 
 
 

۱۳۹۹ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره «کودتای فاشیستی» در آمریکا(5)

 

 

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره

«کودتای فاشیستی» در آمریکا(5) 

 درباره ی رویدادهای ششم ژانویه
به نظر می رسد تحرکاتی که از مدتی پیش از 6 ژانویه به وسیله هواداران ترامپ در آمریکا صورت گرفته بود و به ویژه تهاجم آنها به کنگره در 6 ژانویه 2021، کنترل شده بود. این کنترل از سوی نهادهای امنیتی و نظامی آمریکا اعمال شده و می توان گفت که بخش عمده ی طبقه سرمایه دار امپریالیست آمریکا در آن نقش داشت. به عبارت دیگر خواه حزب دموکرات و خواه بخش مهمی از حزب جمهوری، در توافقی پنهانی با یکدیگر( توافقی که حدود استفاده حزب دموکرات از آن نمی توانست از حدی معین فراتر برود) بر این شدند که در تلاشی مشترک کل رویدادها و تحرکاتی را که از سوی یک جناح از حزب جمهوری خواه یعنی جناح ترامپ به وجود آمده و یا می توانست به وجود آید، کنترل کنند و اجازه ندهند که حوادث و رویدادها از دست آنها بیرون رود.
 مواردی که موجب می شد بخش عمده ی طبقه حاکم آمریکا در مورد فعالیت های هواداران ترامپ بیمناک شود و عاقبت آنها را به نفع حاکمیت کل طبقه نبیند عبارت بودند از:
ماجراجویی های ترامپ و عدم رعایت قواعد دموکراسی میان طبقه ی حاکم از جانب وی و جناح اش که از پیش از انتخابات آغاز شده بود و در طول انتخابات و به ویژه پس از آن به اوج خود رسید؛
شیوه های برخورد ترامپ به مبارزات ضد نژادپرستی جاری در جامعه آمریکا که نمی بایستی  آنها را صرفا یک مبارزه ضد نژادپرستی دانسته بلکه باید در عین حال مبارزه ای با کوتاهی ها و بی اهمیتی ها طبقه ی حاکمه آمریکا و به ویژه جناح ترامپ علیه گسترش کووید 19 و مرگ صدها هزار نفر در آمریکا دانست و همچنین مبارزه ای برآمده از بحران اقتصادی- اجتماعی جامعه آمریکا که از دهه ی پیش آغاز شده بود و فقر مطلق و نسبی را در جامعه آمریکا بالا برده بود.
به این ترتیب به جای اینکه این بحران های اقتصادی، اجتماعی و مساله ی مهم بیماری همه گیر به وسیله سیاست های معینی به سوی حل و فصلی نسبی سوق یابد و یا حداقل - از دیدگاه طبقه ی حاکم - به سوی آن گامی برداشته شود، با شیوه های برخورد ترامپ و جناح اش در حزب جمهوری خواه، موجب بدتر شدن آن و پدید آمدن یک گروه بندی در جامعه آمریکا و به ویژه دو بخشی شدن این جامعه گردید. اکثریت طبقه کارگر و خرده بورژوازی( به ویژه لایه های میانی و پایینی آن) از یک سو و از سوی دیگر بخشی از طبقه حاکم که در مقابل این مبارزه ایستاد و همراهی راستین و دروغین بخش هایی از طبقه کارگر و خرده بورژوازی( به ویژه بخش های مرفه) آن را با خود همراه داشت. به عبارت دیگر یک شکاف و دو قطبی در میان توده های طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی از یک سو و شدت گرفتن شکاف و دو قطبی شدن بخش مهمی از توده های طبقه کارگر و خرده بورژوازی و طبقه حاکم امپریالیست آمریکا از سوی دیگر.
 این دو پاره شدن می توانست به یک مبارزه داخلی دو سویه تکامل یابد: مبارزه ای میان مردم و مبارزه ای میان توده های مردم با طبقه حاکم. مبارزه ای که سرانجام آن را نمی شد حدس زد. یک سوی آن به سوی رشد مبارزه ی توده ها و از کنترل بیرون آمدن آن و در نتیجه متلاطم شدن جامعه آمریکا بود و سوی دیگر آن رشد یک جریان عمیقا ضد انقلابی و تکامل آن به یک سیاست کنترل نشده که پایان آن نیز به هیچوجه روشن نبود.
به دلیل این وضعیت، هم بخش مهمی از حزب جمهوری خواه و هم حزب دموکرات تمایل داشتند که با کنترل و هدایت جریان ترامپ  یعنی بخشی از خود طبقه ی حاکم که به ویژه در شرایط پس از انتخابات تا حدودی با ترمز بریده و بی محابا حرکت می کرد( برخلاف مخالفین آن- و یا حداقل بخش مهمی از آنها- که با پیروزی بایدن تا حدودی آرام گرفته بودند) آن را آرام کنند. به عبارت دیگر می باید فشار و تقلای آن، با میدان نسبی دادن به این فشار و تقلا و اجازه دادن به آن تا حدودی که به اصطلاح عقده های شکست در انتخابات را خالی کند، خنثی گردد.
 عکس این جریان و سیاست طبقه حاکم می توانست به این شکل باشد که دولت و یا ارگان های امنیتی و نظامی جلوی این  فشار و تقلا و حرکت بایستند و بکوشند با شدت عمل آن را کنترل کنند. اما این کار ممکن بود به وضعیت بدتری بینجامد و به ویژه در تقابل هایی که صورت می گرفت، کشته های بیشتری به بار آورد. افزون بر اینها عواقب آن روشن نبود و اینکه هواداران ترامپ و به ویژه هسته اصلی راست افراطی آن که سازماندهی مستحکمی داشتند چگونه واکنشی نشان دهند در پس پرده جای می گرفت و نمی شد حدس دقیقی زد.
این درست است که یک بخش از سر نخ این هسته سفت و سخت نژاد پرست که ترامپ را عجالتا تحقق بخش امیال و خواست های خود می دید، یعنی خود ترامپ و جناح اش، در قدرت حاکم بود و بنابراین می توان از تقابل های آن به عنوان حرکتی از سوی جناحی از طبقه ی حاکم برای ماندن در قدرت به هر قیمتی ( و از جمله استفاده از فشار از پایین برای رسیدن به آن) نام برد، اما اولا تمامی قدرت حاکم عجالتا با این نیرو و تحرکات آن در سطح جامعه موافق نبود و از سوی دیگر گسترش تحرکات این نیرو می توانست قطب مخالف آن را که در حال حاضر اکثریت  طبقه کارگر آمریکا و نیز لایه های خرده بورژوازی به ویژه بخش زیرین و کم درآمد آن را در بر می گیرد به حرکت در آورد و فعال کند. این نیز ممکن بود که در چنین فرایندی و عجالتا در اوضاع و احوال کنونی، بیش از آنکه از بخشی که به بایدن رای داده بود به بخش ترامپ بپیوندند، در جریان هواداران ترامپ تجزیه بیشتری صورت گرفته و از آن ها به بخش بایدن بپیوندند. بخشی که لایه هایی از آن در حال حاضر پیرامون حزب دموکرات حلقه زده و امیدوار است که این حزب مسائل و مشکلات اش را از پیش رو بردارد.
 از سوی دیگر شیوه های برخورد بایدن و حزب دموکرات که تلاش می کند تا آب سردی به این تقابل بپاشد و آنها را به کنترل بیشتری در آورد می تواند مؤید سازش نسبی این حزب با حزب جمهوری خواه در به دست گرفتن و کنترل اوضاع باشد.
خلاصه کنیم: رای به ترامپ و نیز شکست وی، با یک موج همراه بود که با توجه به نقش تحریک کننده ترامپ در قبال آن و مخاطراتی که این موج می توانست به همراه داشته باشد و ظاهرا ترامپ جاه طلب و باند وی به آن توجه نداشت، از دیدگاه نه تنها جناح های دیگر حزب جمهوری خواه بلکه حزب دموکرات نیز یعنی از دیدگاه بخش عمده ی طبقه ی حاکم سرمایه دار، باید به شکلی  تخلیه و بنابراین مدیریت و کنترل می شد. و این می توانست برای جلوگیری از امکان تخریب کننده شدن این موج  و تبدیل نشدنش به یک معضل حل نشدنی و همچنین پیشگیری از برانگیختن ضد مقابل خودش یعنی هواداران حزب دموکرات و به ویژه توده های مردم که جدای از این دو حزب اند، و در کل برای جلوگیری از تبدیل این موج و شکاف و تضاد به یک جنگ داخلی باشد.(1)
 امکان بروز جنگ داخلی در آمریکا
 اکنون به برخی از بیانات مقامات ارشد آمریکایی که پیراهنی در قدرت سیاسی و در نیروهای نظامی پاره کرده اند و به اصطلاح کارکشته اند و اکنون بازنشسته و کمابیش در حواشی قدرت سیاسی حاکم فعالیت می کنند، توجه می کنیم.       
در یک برنامه ی سیاسی، پرسشی با این مضمون که« آیا با توجه به واقعه ششم ژانویه و ادامه برنامه‌ریزی گروه‌های شبه‌نظامی برای حمله به پایتخت و دیگر مراکز دولتی در ایالت‌ها، آمریکا شاهد تولد یک جریان پیکارجویی نظیر آنچه طالبان در افغانستان شکل داده‌اند است؟» طرح می شود و «سرهنگ بازنشسته لورنس ویلکرسن، رئیس دفتر کالین پاول در زمان حضور او به عنوان وزیر خارجه در دولت جورج دبلیو بوش( یعنی یکی از جناح حزب جمهوری خواه- دامان) پاسخ می دهد: "مطمئن نیستم که بتوان اصطلاح پیکارجویی را در اینجا به کار برد چرا که برای من این اصطلاح معانی نظامی خاصی دارد اما فکر می‌کنم بتوانیم آن را آغاز یک جنگ داخلی نظیر آنچه در سال‌های ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ روی داد فرض کنیم که در قالبی دیگر به وقوع می‌پیوندد."»( در رسانه‌های آمریکا؛ آیا یورش حامیان ترامپ به کنگره کودتای نافرجام بود؟ بی بی سی فارسی، امیر پیام، 24 دی 1399، 14 ژانویه 2021نگاه کنید به بخش های سوم و چهارم همین مقاله)
 «جنگ داخلی» مانند آنچه در سال های 1861 تا 1865 روی داده که در قالبی دیگر به وقوع می پیوندند. تجزیه و تحلیل این « قالبی دیگر» می تواند اهمیت زیادی داشته باشد.
سرهنگ ویلکرسن ادامه می دهد:
«در حقیقت من در دو سال گذشته عضو کارگروه ملی ویژه بحران‌های انتخاباتی بوده‌ام و آنجا ما بارها درباره سناریوهای محتمل پس از انتخابات سوم نوامبر کار کردیم و شبیه آنچه روز چهارشنبه روی داد را در سناریوهایی مشابه‌سازی شاهد بودیم. بنابراین برای من وقوع آن هرگز باعث شگفتی نشد...»
به این ترتیب وی در دو سال گذشته عضو گروهی بوده است که ویژه بحران های انتخاباتی است. در این گروه بارها درباره ی سناریوهای محتمل پس از انتخابات سوم نوامبر کار شده است. سرهنگ می گوید که آنچه را که در روز چهارشنبه روی داد پیش از این در سناریوهای خود بازسازی کرده بودند و برای همین هرگز موجب شگفتی وی نشده است( ظاهرا این سرهنگ تحلیل عینی تری از وقایع داشته است تا آواکیان که ننه من غریبم در می آورد).(2)
 و اما این رئیس دفتر کالین پاول  چه چیز بیشتری می گوید:
«من اگر بخواهم آنچه روی داد را ارزیابی کنم از عبارات مدیر بنیاد فورد (دارن واکر) کمک می‌گیرم که در واکنش به یورش ۶ ژانویه به کنگره گفته 'بزرگترین تهدید علیه دموکراسی در آمریکا تفکر برتری نژاد سفید است و بزرگترین تهدید برای حامیان برتری نژادسفید، دموکراسی است'.»
 به این ترتیب لبه تیز حمله یک عضو ارشد دولت های پیشین آمریکا متوجه نژاد پرستی است و وی آن را تهدیدی علیه دموکراسی، و بزرگترین تهدید برای حامیان برتری نژاد سفید را دموکراسی (منظور دموکراسی بورژوایی سر و دم بریده آمریکا است که ده ها سال است تنها دو حزب می توانند فعالیت سیاسی داشته باشند) می داند. بنابراین از نظر وی دفاع از این «دموکراسی بورژوایی» می توانست جریان ترامپ را به کما و اغما برد که ظاهرا برد.
گزارشگر برنامه مزبور ادامه می دهد:
«میهمان دیگر این پادکست فرانک فیگلیوزی، دستیار رئیس اف‌بی‌آی در امور ضدتروریستی در سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۲ است که به مدت ۲۵ سال هم مامور ویژه نهادهای اطلاعاتی آمریکا بوده است. او در طبقه‌بندی این یورش به کنگره می‌گوید: "من معتقدم که ما شاهد هر دو بودیم؛ یعنی هم شورش و هم پیکارجویی مسلحانه. در حقیقت آنچه - چهارشنبه گذشته- در کنگره روی داد بنابر تعریف شورش بود چرا که هدفش حکومت و قدرت بود و نه لزوما یک شخص و مقام، اما این شورش نشانه‌ای است از آغاز یک حرکت پیکارجویانه که در حال تکثر و شکل گرفتن است. در روزها و هفته‌های آینده به احتمال زیاد ما شاهد پدیدار شدن یک جنبش پیکارجویی دائمی و بومی در آمریکا خواهیم بود".»
و این درست آن چیزی بوده است که طبقه ی حاکم آمریکا از آن می ترسید. یعنی رفتار افسار گسیخته هواداران ترامپ که می توانست نشانه ی آغاز یک حرکت «پیکارجویی» باشد و با شکل گرفتن و گسترش آن، به یک حرکت تقابل دائمی و بومی  در آمریکا بینجامد. یعنی چیزی مانند جنگ داخلی در آمریکا که در سخنان سرهنگ هم به آن اشاره شده بود.
البته اگر سخنان این مقام اف بی آی را که 25 سال مامور ویژه نهادهای اطلاعاتی آمریکا بوده است در مورد اینکه هدف تهاجم هواداران ترامپ « حکومت و قدرت» بوده است، به معنای کودتا تعبیر کنیم آن را به اغراق تفسیر کرده ایم. به نظر می رسد که باید منظور وی از «حکومت و قدرت» را همان خواست آنها یعنی فشار از پایین به کنگره برای پذیرش تقلب و تغیر رای و در نتیجه در قدرت ماندن ترامپ در حکومت و قدرت تفسیر کنیم.
 از سوی دیگر شکل تکامل وقایع و به ویژه برخوردهای خود ترامپ و جریان اش که به نظر می رسد سودای تشکیل حزبی را در سر دارند نشان داده که قضیه حداقل در اشکالی که بروز کرد، برای مدتی پایان یافته است.
حذف و سرکوب جریان ترامپ درست نیست
گزارشگر ادامه می دهد:
«کارشناسانی که در این پادکست با خانم چاکاربارتی گفتگو کردند همگی متفق‌القول بودند که حذف کاربران حامی رویکردهای راست افراطی از رسانه‌های اجتماعی چون توییتر، فیسبوک و غیره و همچنین سرکوب آنها از سوی نهادهای امنیتی و انتظامی به زیرزمینی‌ و افراطی‌شدن تحرکات این گروه‌ها خواهد انجامید و از نطر آنها اصلا گزافه نیست اگر متصور شد یک تیموتی مک‌وی دیگر در حال تولد است.»
به این ترتیب مساله بسیار مهمی که در مقابل طبقه حاکمه آمریکا قرار داشت می توانست چگونگی کنترل و هدایت این جریان باشد. این کنترل و هدایت باید به گونه ای می بود که اولا به حذف آنها از رسانه های اجتماعی نینجامد، زیرا آنها با آمدن در این رسانه ها و بیان خواست های خود، هم انرژی روحی خود را خالی می کنند و هم طبقه ی حاکم آمریکا از چندو چون نظرات و برنامه های آنها سردر می آورد؛ از سوی دیگر نهادهای امنیتی و انتظامی نباید آنها را سرکوب کنند یعنی باید اجازه دهند آنها اعمالی که می خواهند انجام دهند( می توان گفت در چارچوب های کنترل شده و با حداقل خسارت و تلفات) و با شیوه های برخورد سرکوب گرانه آنها را به زیرمینی شدن و افراطی شدن نکشانند؛ زیرا چنین امری می توانست و کماکان می تواند یک «تیموتی مک گوی»(3) دیگری متولد کند.
 آنچه ما در اینجا می بینیم صرفا نظر دادن مشتی بیکاره نیست بلکه کسانی است که دارای مقام بوده اند. اینها تنها در یک برنامه گرد نیامده اند بلکه بسیاری از اینها مشاورمقامات اجرایی بوده و هستند. افزون بر اینها بسیاری از مقامات اجرایی در سازمان هایی که کنترل رسانه های اجتماعی را دارند و بخشی از آنها نیز که سران و کادرهای اصلی نهادهای امنیتی و نظامی هستند، یا نظراتی مانند این افراد دارند و یا کمابیش می توانند داشته باشند.
بنابراین آنچه به وقوع پیوست یعنی اجازه دادن به خالی کردن انرژی ذهنی خود در پیشگاه عموم و در تبلیغات رسانه ای و نیز خالی کردن انرژی عملی خود به وسیله یک سری سرکشی ها و گردنکشی ها همچون حمله به کنگره آمریکا و سرکوب نکردن شان از سوی نهادهای امنیتی و نظامی به شکلی که به زیر زمینی  شدن آنها بینجامد می تواند وجوه یک برنامه از پیش تعین شده بوده باشد. این ها کمابیش مانند آن سیاست هایی است که این افراد در اینجا ارائه می دهند. 
پیکارجویی
 گزارشگر ادامه می دهد:
«سومین میهمان پادکست ان پوینت (On Point) دیوید کیلکالن، استراتژیست و کارشناس مبارزه با پیکارجویی است که سابقه دستیاری کاندولیزا رایس، مشاور امنیت ملی باراک اوباما را هم دارد. آقای کیلکالن در جمع‌بندی خود هشدار می‌دهد که باید آنچه در روز ششم ژانویه در کنگره آمریکا روی داد را به دقت نام‌گذاری و طبقه‌بندی کرد چرا که ارزیابی و برچسب زدن بر آن می‌تواند مبنای سیاست‌های مقابله با آن قرار گیرد و چنانچه این ارزیابی از بنیان اشتباه باشد نه تنها به پیشگیری و مقابله موثر با این پدیده کمک نخواهد کرد بلکه به وخامت آن دامن خواهد زد.»
اینک فردی که مقامی امنیتی( امنیت ملی) در یک دولت دموکرات داشته است نظر می دهد. نظرات وی بی اندازه مهم هستند زیرا کمابیش می تواند نماینده نظرات حزب دموکرات و یا شمه ای از این نظرات در مورد رویداد مزبور و نیز چگونگی سیاست برخورد به آن نیز باشند. مهم ترین امور از نظر وی« نام گذاری و طبقه بندی» آنچه در ششم ژانویه روی داد می باشد. وی می گوید که اگر ما از این رویداد درست ارزیابی نکنیم و جایگاه آن را مشخص نکنیم و به جای آن برچسب بزنیم، آنگاه چنین برچسب هایی می تواند مبنای مقابله با آن قرار گیرد و چنانچه این ارزیابی از بنیان اشتباه باشد آنگاه  نه تنها به پیشگیری و مقابله موثر با این پدیده کمک نخواهد کرد بلکه به وخامت آن دامن خواهد زد.
 روشن است که منظور این فرد از ارزیابی اشتباه این است که اگر جز این بگوییم که هدف این حرکت فشار به کنگره برای تاثیر گذاری بر رای نمایندگان بوده است و مثلا آن را«آغاز پیکار با دولت آمریکا»، «خیز برای تصرف قدرت سیاسی»( و یا مثلا «کودتای فاشیستی») ارزیابی کنیم، اشتباه است.
وی ادامه می دهد:
«به باور من این خیلی مهم است چرا که اگر ما تصور کنیم که آنچه روی داده پیکارجویی بوده، آن وقت اقدامات ضدپیکارجویی را پیش خواهیم گرفت و این ممکن است یک اشتباه بسیار جدی در این مرحله باشد و منجر به تورم و انبساط قضیه شود. من معتقدم که باید این یورش را در مرحله پیش- پیکارجویی قرار داد. ما احتمالا هم اکنون در پنجره زمانی بین چند هفته تا چند ماه میان پیش- پیکارجویی و ظهور کامل پیکارجویی هستیم و تنها همین زمان را هم برای مقابله با آن فرصت داریم.»
بسیار جالب است: این مرحله را می توان پیش - پیکار جویی نام نهاد و نه پیکار جویی. اما اگر ما آن را پیکار جویی نام نهیم، آنگاه اقدامات ضد پیکارجویی را پیش خواهیم گرفت و این ممکن است یک اشتباه بسیار جدی در این مرحله باشد و منجر به گُنده شدن غیرمعقول  قضیه و گسترش بیشتر آن شود.
نکته مهم اما اینجاست که آنچه از نظر این افراد می باید سیاست دولت آمریکا پس از این رویداد باشد در واقع از مدت ها پیش بوده است. بخش عمده ی طبقه ی حاکم آمریکا خواه دموکرات و خواه جمهوری خواه ( جناحی که هم سریعا نتایج انتخابات را پذیرفت برای اینکه مجال ترامپ را برای دمیدن به هواداران خود و گسترش اعمال آنها محدود کند و سروته قضیه را به هم بیاورد و هم پس از آن ترامپ را زیر فشار قرار داد تا نتایج را بدون قیل و قال بپذیرد) به این نتیجه رسید که تا سررشته کار از دست نرفته و جامعه آمریکا به یک جنگ داخلی( و چه بسا یک انقلاب توده ای) پا نگذاشته اوضاع را و به ویژه عملکردهای ترامپ و هواداران وی را کنترل و هدایت کند.
 از این دیدگاه می توان عدم مداخله نیروهای نظامی و امنیتی را در تهاجم هواداران ترامپ به کنگره  و به اصطلاح اجازه دادن به آنها که با اشغال کنگره  گرد و خاکی به پا کنند و تا حدودی آنچه دل تنگشان می خواهد انجام دهند ارزیابی کرد.
  از این دیدگاه می توان هشدار آن ده وزرای دفاع سابق را ارزیابی کرد. آنها نگران کودتای هواداران ترامپ نبودند، بلکه نگران پیوستن بخشی از هواداران ترامپ که در نیروهای امنیتی و پلیس و ارتش و غیره هستند، بودند. پیوستنی که می توانست مانع از جمع کردن غائله ی ترامپ شود. پیوستنی که ممکن بود کار را به مبارزات مسلحانه ی غیر قابل کنترلی سوق دهد و هم نیروهای امنیتی و نظامی را دو پاره کند و هم کار را به کشتارهای بیشتری بکشاند.
 اجازه به هواداران ترامپ برای اشغال موقت و کوتاه کنگره و تمرکز درگیری با آنها ( که جنبه ی مسالمت آمیز آن عمده بود) در آن و جمع کردن قضیه با چند کشته، بسیار به صرفه تر بود تا اینکه این درگیری ها در هنگام ورود به کنگره و یا بدتر از آن بیرون و در شهر رخ دهد(می دانیم که بسیاری فروشگاهایشان را از ترس خسارت در و تخته کرده بودند)؛ درگیری هایی که می توانست موجب گشودن آتش از جانب هواداران ترامپ شود و آنگاه  قضیه ای را که حداکثر با چند کشته جمع شد را نتوان با ده ها و صدها کشته جمع کرد و از آن گذشته حتی نتوان آن را جمع کرد.
و این تنها از این رو نبود و یا این بدترین شکل تکامل اوضاع نبود که مثلا ترامپ و هواداران اش به قدرت برسند، بلکه شکل بسیار بدتر از آن از نظر طبقه ی حاکم آمریکا، امکان رادیکال شدن جامعه آمریکا، رشد مبارزه طبقاتی، برآمدن احزاب و سازمان هایی نو، برآمدن طبقه کارگر و لایه های زحمتکش جامعه آمریکا و بسیاری دیگر از احتمالات بود. چنانچه یک جنگ داخلی روی می داد، این دیگر به شکل آن جنگ داخلی آمریکا در قرن گذشته نبود بلکه در« قالبی دیگر» بود و پایان آن دیگر لزوما پیروزی مخالفین برده داری بر موافقین آن نبود، بلکه می توانست حتی اگر پیروزی برده های نوین یعنی طبقه کارگر بر برده داران نوین یعنی سرمایه داران امپریالیست را به همراه نداشته باشد، اما حداقل طلایه های یک برآمد انقلابی و کمونیستی را در آمریکا در افق پدیدار کند.
 می توانیم بیاد بیاوریم مبارزات طبقه کارگر آلمان را پیش از بروز فاشیسم، مبارزات طبقه کارگر اسپانیا را در دوران پیش از فرانکو، مبارزات شکوهمند طبقه کارگر فرانسه را در مه 1968، مبارزات طبقه کارگر پرتغال را در دهه ی هفتاد و نیز طبقه کارگر یونان را در همین دهه.    
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن ماه 99
یادداشت ها:
1-   جدا از مخالفت های جدی بسیاری از اعضای ارشد حزب جمهوریخواه با ترامپ از همان آغاز دولت اش، در طول انتخابات و نیز پس از شکست وی در انتخابات، در استیضاح ترامپ نیز بخشی از نمایندگان این حزب شرکت داشتند. گرچه این استیضاح شکست خورد، اما رقم 57 به 43 نشانگر وضع غیر عمده ی جناح ترامپ در طبقه ی حاکم بود. تازه همه ی این 47 نفر نماینده حزب جمهوریخواه مخالف استیضاح، لزوما موافق ترامپ نیستند بلکه همان گونه که در بخش چهارم آوردیم بنا به دلایل دیگری به ویژه دو دلیل نگاه داشتن هواداران ترامپ پیرامون حزب جمهوریخواه و نیز محدود کردن حزب دموکرات برای بهره برداری از این شکست مخالف استیضاح بودند.
2-   مقایسه کنیم با ادعاهای خانم هیل که در بخش گذشته بررسی کردیم«... آنچه روز ششم ژانویه در پایتخت آمریکا روی داد یک "کودتای نافرجام" بوده که آقای ترامپ در چهار سال گذشته "آهسته اما پیوسته در تدارک آن" بوده و او توانست همه نیات و اقدامات خود را "با در روز روشن عیان کردن" از "نظرها پنهان" نگه دارد.»
3-   در یادداشت های گزارش مزبور آمده است:«تیموتی مک‌وی یک جوان متولد ایالت نیویورک بود که در سال ۱۹۹۵ با بمب‌گذاری در یک ساختمان دولتی در اوکلاهاما سیتی، ۱۶۸ نفر را کشت و ۶۸۰ نفر دیگر را مجروح کرد. بمب‌گذاری اوکلاهاما تا پیش از حملات یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، بزرگترین حمله تروریستی شکل گرفته در داخل خاک آمریکا بود و همچنان بزرگترین واقعه تروریسم داخلی در این کشور محسوب می‌شود. تیموتی مک وی که در سال ۲۰۰۱ اعدام شد علت این بمب‌گذاری را نبرد با دولت فدرال دانسته بود و امیدوار بود این بمب‌گذاری جرقه یک قیام داخلی علیه دولت آمریکا را رقم بزند.»
 
 
 
 

۱۳۹۹ بهمن ۲۴, جمعه

کدام طبقات و گروه های اجتماعی از انقلاب 22 بهمن 57 نفرت دارند؟

 

کدام طبقات و گروه های اجتماعی از انقلاب 22 بهمن 57 نفرت دارند؟


چهار جریان مخالف انقلاب بهمن 57 هستند که دو دسته بیش از بقیه از آن نفرت دارند و به آن کینه می ورزند. این دو دسته، نخست ارتجاع سلطنت طلب و دوم طبقه ی ارتجاعی حاکم بر جمهوری اسلامی هستند. دو دسته ی دیگر که مخالف انقلاب هستند بورژوازی ملی و خرده بورژوازی مرفه و روشنفکران وابسته به این طبقات می باشند که کلا انقلاب را قبول ندارند و از جمله انقلاب بهمن را. این ها در بدترین حالت نسبت به انقلاب کینه می ورزند و در بهترین حالت آن را مفید نمی دانند و مبارزات تدریجی و مسالمت آمیز را مطلوب خود می دانند.
نظرات ارتجاع بورژوا- کمپرادور سلطنت طلب عموما در جریان های ترتسکیست به ویژه احزاب حکمتی و در راس همه ی آنها «حزب کمونیسم کارگری امپریالیستی» بازتاب می یابد و نظرات طبقات بورژوازی ملی و خرده بورژوازی مرفه نیز عموما در جریان های شبه توده ای رویزیونیستی.
بخشی از این دسته های اخیر یا آشکارا با انقلاب مخالفت می کنند و یا آن را با این عنوان که انقلاب نبود، تحریف می کنند. بخش دیگر در حالی که در حرف با انقلاب موافق هستند و در مورد آن داد سخن می دهند، اما آن را به یک سلسله حرکات مسالمت آمیز و یا امری کلی به نام «انقلاب» محدود می کنند و جوهر آن را که  شورش و قیام، در دست گرفتن سلاح و نبرد مسلحانه توده های خلق برای سرنگونی یک نظام از راه قهر آمیز است، یا قبول ندارند و یا در سایه قرار می دهند( بخشی از مخالفت ها با جریان سیاهکل از این موضع است).
 به جز این ها که صحبت شان شد، دسته ی دیگری هستند که از مردم و عمدتا از لایه های طبقات میانی اند. آنها بعضا به دلیل تجارب تلخی که از جمهوری اسلامی داشته و دارند و به ویژه به دلیل کمبودهای مبارزه جاری علیه نظام ارتجاعی حاکم، نبود طبقه و حزب مخالف نیرومندی در پیشاپیش مبارزه و ناتوانی گذرای کنونی در برانداختن رژیم که حرص شان را در آورده و دلتنگ شان کرده است، روز انقلاب را که ربطی به حکومت مرتجع کنونی و راهپیمایی هایی که این حکومت به راه می اندازد ندارد، روز«عزای ملی» معرفی می کنند. برخی از آنها متاسفانه رو به گذشته و رژیم سابق آورده اند و آن را آرمان خود قرار می دهند.
دسته ای دیگر که بافت اصلی آنها را نسل های اخیر و جوانان تشکیل می دهند کمابیش از انقلاب 57 دل خوشی ندارند و دوستدار بازگشت به گذشته هستند. آنها چون در دوران نظام سلطنتی سابق زندگی نکرده اند، تصوری بسیار نادرست از آن دارند. تصوری که به طرزی جنون آمیز از سوی رسانه های تبلیغی سلطنت طلبان به آن دامن زده می شود. بخش هایی از آنها حتی حاضر نیستند که اسناد و مدارکی که در آن زمان و نیز پس از آن نگاشته شده بخوانند و یا فیلم هایی گوناگون مستند و یا سینمایی که در دسترس است ببینند و در آنها تعمق کنند و به واقعیت آن دوران برسند. آنها بر مبنای برخی شنیده ها و قیاس جنبه هایی از وضع گذشته با وضع کنونی و به ویژه به واسطه ی وجود آزادی های اجتماعی در آن دوران و نبود آن در این دوران، تصوری محدود سر و دم بریده از آن دوران دارند. آنها به گونه ای دچار اوهام می شوند و گمان می کنند که آنها را همین آزادی های اجتماعی بس است. آنان به هیچ وجه نمی توانند تصور کنند که بخش مهمی از مخالفین آن نظام، جوانان آن دوره بودند که بسیاری از آنها اساساهوادار یا عضو هیچ گروه سیاسی نبودند. جوانانی که بیکار بودند و یا شغل هایی داشتند که با دستمزدی که بابت آن می گرفتند از عهده ی مخارج خانواده ای که مسئولیت آن به عهده آنها بود، بر نمی آمدند. جوانانی، دختران و پسرانی که به شکل های گوناگون آسیب دیده و خون شان از آن همه ستم و استثمار و پلیدی به جوش آمده بود. جوانانی که به هیچ گروه و دسته ای وابستگی نداشتند و اگر هم وابستگی پیدا کردند و هوادار و عضو جریان های مخالف چپ و دموکرات شدند، پس از 22 بهمن 57 بود.
باری، چون در مقالات دیگر به برخی از این ها مخالفت ها اشاره کرده ایم در این نوشته دیگر به آنها نمی پردازیم و به دو بخش نخست، یعنی ارتجاع سلطنت طلب و ارتجاع جمهوری اسلامی که عمده ترین کینه توزی با انقلاب 57 از جانب آنها بروز داده می شود، توجه می کنیم.(1)

نفرت ارتجاع سلطنت طلب از انقلاب بزرگ توده ای
 انقلاب دموکراتیک 57 ایران یکی از چند انقلاب بزرگ توده ای در قرن بیستم است. تا آنجا که این انقلاب نظام استبداد سلطنتی در ایران را آماج حملات خود قرار داد و با شعار کلیدی و بزرگ «مرگ بر شاه» آن را پیش برد و سرنگون کرد، تا آنجا که هدف آن سرنگونی طبقه ی بوروکرات - کمپرادور یعنی طبقه حاکم مرتجع استثمارگر و نوکر امپریالیسم غرب در ایران بود که این نظام سلطنتی آنها را نمایندگی می کرد، این انقلاب پیروزی به دست آورد. طومار سلطنت و نظام پادشاهی وابسته به امپریالیسم را در هم پیچید و طبقاتی که این نظام نماینده آنها بود فروپاشانده و سرنگون ساخت. این امر البته یک پیروزی تام و تمام نبود، شاه از کشور بیرون رفت و طبقه ی حاکم تبعید و مهاجر شد و به مدد سرمایه های دزدیده شده از طبقه ی کارگر، دهقانان و زحمتکشان شهری و روستایی و نیز پشتیبانی امپریالیست درهجرت به بقای خود و دسیسه چینی ادامه داد؛ سازمان های امنیتی و ارتش کمابیش دست نخورده باقی ماند و در خدمت حکام مرتجع تازه در آمد.
روشن است که خاندان شاه پیشین و نیز سرمایه داران کمپرادور پیشین نخستین دشمنان این انقلاب بوده و هستند و از آن تا مغز استخوان شان نفرت دارند و هیچ چیز را یارای آن نیست که عمق این نفرت و کینه را توصیف و بازگو کند. آنان مزدوران امپریالیسم و استثمارگر و دشمن توده ها بوده و هستند و طبیعی است که نفرت شان از توده ها و مبارزات آنها بی پایان باشد.
 این دسته به دلیل رشد مبارزات توده ای علیه حکام جمهوری اسلامی و نیز در نبود یک طبقه و  نیروی قدرتمند داخلی برای سرنگونی جمهوری اسلامی، بُل گرفته و چنان شامورتی بازی از خود در آورده اند که اگر کسی از آنها چیزی نداند، گمان می کند در جامعه ای که آنها درست کرده بودند، همه در رفاه و شادی بودند و مردم با دُم شان گردو می شکستند و به به شاه را می گفتند و این چپ ها بودند که مردم را فریب دادند و پشت سر خمینی ردیف کردند و به انقلاب کشاندند. حال آنکه نگاهی به تاریخ  آن دوره، خواه به شکل اسناد، خواه به شکل نوشته های محققین تاریخ و خواه به شکل فیلم های مستند، نگاهی به آثار هنری آن دوره به ویژه رمان ها و داستان های نگارش یافته و فیلم ها نشان می دهد این نظامی بود وابسته به امپریالیست های غربی، متکی به استثمار اکثریت به اتفاق توده های زحمتکش کارگر و دهقان و سرشار از  فقر و بدبختی و تحقیر و اعتیاد و تجاوز و فساد و جنایت.
این ها را حتی از آنچه که در روزنامه ها و مجلات خودشان در آن دوره از جمله جوانان، اطلاعات هفتگی و زن روز در مورد شرایط جاری می نوشتند( گزارش هایی در صفحه ی حوادث، شرح زندگی آسیب دیده ها و بی خانمان ها در مصاحبه ها و یا داستان های دنباله دار) می شد دریافت. روزی نبود که از فقر و بدیختی چیزی شنیده نشود. روزی نبود که جنایتی در کشور صورت نگیرد و از این بابت راستی که «بیابان های مسگر آباد» تهران مشهورترین بود. روزی نبود که از اعتیاد سخن نرود. و روزی نبود که از کتک خوردن زنان از مردان، فرار دختران و زنان جوان از دست پدری زورگو، برادری متعصب و یا همسری قلچماق که دست بزن داشت، و یا تجاوز به دختران و زنان و یا چیزهایی از این گونه نباشد.(2) اینها نه تنها در آنچه به آن اشاره شد بلکه حتی در«فیلم فارسی»های خودشان(و از جمله مشهورترین آنها یعنی گنج قارون و چرخ و فلک و نیز فیلم های لات و لوطی) نیز به گونه ای مسخ شده بازتاب می یافت.(3)
ببینم شمه ای از عمق این کینه و نفرت را که در روزهای نزدیک به 22 بهمن 99 اوج گرفت:
« این سخنان یکی از این آقازاده های جمهوری اسلامی نشان از شکست انقلابی است که خود را انقلاب اسلامی معرفی می کرد... آقا زاده ای که فرزند یکی از بنیانگذاران این انقلاب ننگین است.»
 انقلاب خود را «انقلاب اسلامی» معرفی نکرد بلکه این رهبر آن زمان انقلاب و طبقه ی حاکم بر آن بود که  انقلاب را به دروغ «انقلاب اسلامی» معرفی کرد. و البته باید هم که تلویزیون من و تو که تلویزیون مرتجعین سلطنت طلب است، انقلاب بهمن 57 را «انقلاب ننگین» بنامد زیرا این انقلاب بساط آنها را جمع کرد!
 یکی دیگر:
« نخست وزیر هویدا توی دادگاه گفت که به مردم خدمت کرده و 13 سال قیمت ها را ثابت نگه داشته وهمه خندیدند بعد هم اعدامش کردند... هر چند مقایسه یکی از دزدهای قوه قضاییه  با هویدا، توهین به هویدا است ولی باید دید که مردم چه دادند و چه گرفتند.»
«توهین به هویدا»!؟ نوکر حقیر و توسری خور شاه و مزدور امپریالیسم! انگار کنترل قیمت ها تو دست هویدا بود! سگ زرد برادر شغال است! چه هویدا و چه  دزدهای دستگاه قضایی کنونی هر دو یک کرباس و آشغال اند. (4)

نفرت ارتجاع حاکم جمهوری اسلامی از انقلاب57
دومین طبقه و گروهی که از انقلاب 57 نفرت دارند و به آن کینه می ورزند خود طبقات حاکم جمهوری اسلامی گروهای منسوب و یا در پیرامون آن هستند؛ یعنی طبقه ای که به طبقه ی بوروکرات - کمپرادور حاکم فئودال مسلک که به جای استبداد سلطنتی پیشین استبداد دینی را حاکم کرد، تکامل یافت.
 این ها نتایج انقلاب را به خدمت خود گرفته و به قدرت رسیدند. طی سه سال 60-57 با پشتیبانی1- عوامل امنیتی( افراد و مقامات بالای ساواک) و خدمات بی دریغ آنها در قلع و قمع کردن احزاب، سازمان ها و گروه های انقلابی کمونیست و دموکرات و حتی لیبرال، و 2- عوامل نظامی( فرماندهان ارتش از جمله تیمسار ظهیرنژاد و قرنی و ...) و ارتش، عناصر همین طبقه ی بوروکرات- کمپرادو سرنگون شده، تا آنجا که توانستند به تثبیت اوضاع به نفع این طبقه ی تازه حاکم شده کمک کردند. این کار با قلع و قمع کامل مبارزات طبقه کارگر، دهقانان، طبقه خرده بورژوازی، خلق های زیر ستم، زنان، دانشجویان و ... صورت گرفت.
بنابراین، هر چقدر شاه طبق نظر و دستور امپریالیست ها دست به کشتاری گسترده به سیک کشورهایی مانند شیلی و اندونزی نزد، آن هم به دلیل نتایج و عواقب پیش نشدنی آن و به ویژه این امکان که در نتیجه چنین کشتاری وضع برعکس شده طبقه کارگر و سازمان های وی رشد و گسترش یابند و یا کشور به دست سوسیال امپریالیسم شوروی افتد، آنچه از دولت وی بر جای ماند یعنی دستگاه امنیتی و نظامی که اینک در خدمت مرتجعین تازه به قدرت رسیده در آمده بود، از وضع و موقعیت استفاده کرده و در کردستان و خوزستان کشتار کرد. یعنی کاری که در زمان شاه بنا به توصیه ی امپریالیست ها نمی بایست انجام شود، اینک در نبود شاه و طبقه ی پیشین و به وسیله ی آنها و با موافقت بیان نشده و یا پنهانی بیان شده ی امپریالیست ها در حال انجام بود. اکنون دیگر این سرکوب ها باید صورت می گرفت زیرا حکومت مرتجع در وضعیتی مانند شاه که توده ها به شکل متحد مقابل آن باشند نبود. در آن زمان هنوز سپاه پاسداران در مراحل نخسین شکل گیری خود و بیرون آمدن از کمیته های انقلاب اسلامی بود و کارهای سرکوب عمدتا در دست ارتش بود. بدین ترتیب، این کشتارها تنها منتسب به سران مرتجع جمهوری اسلامی و سپاه و کمیته نیست بلکه در عین حال منتسب به دستگاه امنیتی- نظامی طبقه ی از قدرت خلع شده است که در یک هماهنگی با امپریالیسم غرب و در اطاعت از برنامه های این امپریالیسم به طور تاکتیکی تسلیم شد و خود را در خدمت ارتجاع نوین حاکم قرار داد.  این سان امپریالیست ها شاهد نخستین نتایج پیروزمند سازش پنهانی خود با خمینی شدند.
اما نفرت وکینه ی حکام مرتجع جمهوری اسلامی از انقلاب 22 بهمن از آنجاست که این انقلاب، انقلاب آنها نبود، بلکه اساسا انقلاب خلق ایران، طبقه کارگر، دهقانان و کشاورزان و لایه های طبقه ی خرده بورژوازی ایران بود. و این حکومت نه تنها منافع هیچ کدام از این طبقات اصلی را نمایندگی نمی کرد(5)بلکه از همان آغاز پیروزی موقت و نسبی انقلاب یعنی سرنگونی نظامی شاهی و فراری شدن سرمایه داران کمپرادور، کاملا در مقابل آنها و خواست های اساسی آنها قرار گرفت. از آنها خواست که اسلحه خود را تحویل دهند و بدون اینکه خواست های کارگران را پاسخ دهد، از آنها خواست که به سرکار خود برگردند. بدین گونه طی سه سال با فریب، نیرنگ، دو دوزه بازی ها، تاکتیک های فریبنده و سرکار گذاشتن مردم، جورکردن گروه های چماق به دست که هم ریشه در تاریخ ایران داشتند و هم امپریالیست های نمونه های بسیار موفقی از آنان را در کشورهای  مستعمره و نیمه مستعمره به ویژه در حکومت های آمریکای مرکزی و جنوبی ایجاد کرده بودند، و نیز سرکوب منظم و دامنه دار تمامی طبقات خلقی و در صدر آنها کارگران و دهقانان که انقلاب بر دوش آنها و به یاری آنها پیش رفت، دست زدند.
 روشن است که اینها از انقلاب بیزارند. آنها چگونه می توانند با آن موافق باشند زمانی که تمامی دستاوردهای آن را از بین بردند و تمامی طبقات را سرکوب و تمامی احزاب و سازمان های انقلابی، دموکرات و حتی لیبرال را یا نابود کردند و یا به حاشیه راندند.
باری موافقت آنها با انقلاب یک موافقت دروغین و فریبکارانه است. آنها منظورشان از انقلاب، انقلاب طبقات مردمی نیست، بلکه صرفا آن نقش کوچکی است که در انقلابی بدان بزرگی داشتند و مهم تر، حکومت کثیف، جنایتکار و ارتجاعی خودشان بوده و هست. برای آنها انقلاب مساوی است با سهم خودشان در انقلاب و حکومت متحجر و ارتجاعی خودشان. آنها از همان یکسال بعد از انقلاب حتی فیلم های انقلاب، شورش ها و درگیری های مسلحانه و آن شورها و شادی ها و  نشاط های مردمی را دیگر در تلویزیون نشان نمی دادند، چگونه می توانند موافق آن باشند؟
 آنها انقلاب و اهداف واقعی آنها را دگردیسه کردند به چیزی که آن را«انقلاب اسلامی» می نامیدند؛ و این آن انقلاب و اهدافی نبود که مردم برای آن خون دادند.
البته مردم شعار «جمهوری اسلامی» را طی انقلاب دادند و به برقراری آن رای هم دادند، اما نه این شعار و نه این رای به معنای قبول آن چیزی نبود که به آنها به وسیله خمینی و نیروهایی که پیرامون اش گرد آمده بودند تحمیل شد. طبقه کارگر، دهقانان و توده های زحمتکش استقلال و آزادی می خواستند و به واسطه نبود احزاب و سازمان های مبارز و حتی آزادی احزاب نیمچه دموکرات و لیبرال، در این مساله ی مهم روشن نبودند که آنچه خمینی از جمهوری اسلامی مراد می کند با آنچه آنها از آن می خواهند و یا در آن می جویند از دو جنس کاملا ناسازگار، متضاد و در مقابل یکدیگر است.
 سه سال رویدادهای پس از پیروزی قیام بهمن 57 و تکامل همه جانبه ی مبارزه طبقاتی در همه جای کشور بین طبقات خلقی یعنی کارگران، دهقانان و خرده بورژوازی و ارتجاع مذهبی نوین این تضادهای نهفته را آشکار کرد و نشان داد که مردم این جمهوری اسلامی را کاملا مغایر با آن دو خواست ماهوی یعنی استقلال و آزادی می دانند؛ و گرنه چرا طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی و نیز زنان، دانشجویان و روشنفکران و نیز لایه های متخصص همچون استادان دانشگاه، پزشکان و مهندسین باید با جمهوری اسلامی می ستیزیدند و آن همه به زندان افتاده و شکنجه دیده و زندگی باخته می دادند؟
 و باز چرا آن همه رهبران، کادرها، اعضا و هواداران احزاب و سازمان های انقلابی کمونیست و دموکرات طی آن سه سال در مبارزه با این نظام جهنمی که در پی استوار کردن نظام استبدادی دینی بود، جان باختند؟
 کسانی که کمونیست های مبارزه سال های 57 را متهم می کنند که آنها خمینی را سر کار آوردند و دنبال شعارهای دروغین ضد امپریالیستی اش افتادند، باید نگاهی خواه به همان رویدادهای دوران انقلاب و خواه به ویژه به حداقل سه سال مبارزه طبقاتی پس از آن بکنند تا ببینند که  کمونیست ها و مبارزینی که واقعا انقلابی بودند چگونه در تقابل با این نیروی ارتجاعی اینک حاکم شده قرار گرفتند و تا پای جان با آن مبارزه کردند.
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 99
 یادداشت ها
1-   خواننده این نوشته می تواند در مقاله ای به نام  مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیآمدهای آن که ویراست تازه ی از آن در بهمن 98 در وبلاگ ما قرار گرفت و نیز مقاله ی چرا شاه و حکومت اش کمتر از خامنه ای و سران جمهوری اسلامی کشتار کرد؟ که در ماه گذشته در وبلاگ قرار داده شد، نکاتی در مورد انقلاب 57 و نیز قیاس دو رژیم استبدادی و مرتجع پهلوی و جمهوری اسلامی و نظراتی که در پیرامون آنها وجود دارد، بیابد.
2-   فساد خود شاه و برادرش غلامرضا و خواهرش اشرف زبانزد بود. این اشرف سردسته وارد کنندگان مواد مخدر و نیز تاجر سکس بود. وی گروه هایی را سازمان می داد که دختران زحمتکشان شهری و روستایی را فریب می دادند و پس از تجاوز به آنها، به فحشا و فساد می کشاندند.
3-   در این گونه فیلم ها همواره یک دختر یا پسر فقیر بود و یک دختر یا پسر پولدار. این جوان فقیر که با مادر و یا پدرش زندگی می کرد عموما بیکاره و یا بی خانمان، جیب بر، دزد و یا در گروه دزدان و قاچاقچیان بود و در سفره اش نیز چیزی جز نانی خشک و یا دیزی ای نبود( اکنون می گویند که« صد رحمت به وجود همان دیزی و مثقالی گوشت در آن، حال دیگر آن هم وجود ندارد!» و این فاجعه ای است که ارتجاع کنونی به وجود آورده است). فریب و دروغ بزرگ اینان آنجا رخ می داد که عاقبت قضیه، یا این موجود فقیر، دختر یا پسر فرد سرمایه دار و یا مالک فئودالی از آب در می آمد یعنی نسب اش به طبقات بالا می رسید، و به ترتیب در آن طبقات پذیرفته می شد و یا دختر و یا پسر سرمایه دار و مالک فئودال پدر محترم شان را که کمی بد اخلاق و متکی به تفاوت جایگاه های طبقاتی بود با اشاره به فداکاری ها و جان نثاری های دختر یا پسر فقیر در راه منافع طبقات بالا( نجات سرمایه دار از مرگ با به خطر انداختن جان خود، به خطر انداختن جان خود برای دستگیری دزدان گاو صندوق سرمایه دار) مجاب می کرد با وی ازدواج کند، و به این ترتیب نیکبختی آن فرد فقیر رقم زده می شد. به راستی که اگر زمان شما بهشت بود و ایران به سوی آبادی و آبادانی پیش می رفت چرا باید در بیشتر فیلم فارسی های مورد تایید خودتان، این قدر فقر و بدبختی( و نیز اعتیاد و یا تجاوز و فحشا) وجود می داشت و رهایی از آن ها و شرایطی که آنها تحمیل می کنند، عموما می توانست با ازدواج و یا ایجاد رابطه با خانواده یک سرمایه دار یا مالک زمین به پایان رسد؟
4-   و همچنین به نقل از برخی از آنها که سلطنت طلب نیستند:«چهل سال... با این اوضاع اگر ما 22 بهمن را (عزای عمومی) اعلام کنیم خیلی بهتره» ( روزهای پس از 15 و 16 بهمن 99). جالب است که این نمونه ها و برخی نمونه های دیگر( مانند نگارش حرف نخست انقلاب با «ع» درهمان روزها) در سایتی به نام پیک ایران- و بدون هیچ گونه ابراز نظری در مورد آنها - درج شده که بیانیه ها و ارگان های سازمان های چپ و یا منسوب به چپ و ملی را در سایت خود می گذارد. به نظر می رسد که این سایتی دو دوزه باز است و عملا خط سلطنت طلبان و هواداران امپریالیسم آمریکا را دنبال می کند.
5-   جایگاه این جریان در انقلاب 57- 56 در حد مبارزات روحانیون و طلاب مخالف دستگاه شاهی و مخالفت بخش هایی از دستگاه روحانیت و بخش هایی از بورژوازی تجاری بود و اینها لایه هایی از خرده بورژوازی سنتی شهری و روستایی را دنبال خود می کشیدند. این جایگاه و منافع، اولا با جایگاه و خواست های طبقات مردمی که اکثریت انقلاب کنندگان را تشکیل می دادند در تضاد قرار داشت گرچه در فرایند مبارزه تمامی طبقات و گروه ها در کنار یکدیگر قرار داشتند و رهبری انقلاب هم بنا به دلایل گوناگون به دست خمینی و همین روحانیون، طلاب و بورژوازی تجاری افتاد؛ و دوما در خود آن  جریان یعنی میان طلاب، روحانیون و لایه های خرده بورژوازی سنتی و بورژوازی تجاری تضادهای فراوان بروز کرد و بسیاری از مخالفین ارتجاع نوین در میان آنها در مبارزه با همین ارتجاع جان باختند. نکته مهم و اساسی این است که جایگاه آنها در انقلاب به هیچوجه به آنها این اجازه را نمی داد که منافع  قشر خود و طبقه خود را که پا در گذشته و رو به گذشته داشت و نه رو به آینده واز این رو تحجر و پوسیدگی از آن می بارید، منافع کل انقلاب پندارند. از این رو آنها با جایگاه کوچک خود در انقلاب و به سبب سازش امپریالیست ها غربی با آنها، انقلاب را غصب کردند و نتایج آن را در خدمت تسلط خود گرفتند و دستاوردهای آن را از چنگ توده ها بیرون آوردند.
 
 

۱۳۹۹ بهمن ۱۹, یکشنبه

اوضاع سیاسی ایران در آستانه ی سالگرد انقلاب دموکراتیک بهمن57

 
 اوضاع سیاسی ایران در آستانه ی سالگرد انقلاب دموکراتیک بهمن57
  
انقلابی بزرگ و حکومتی حقیر
اکنون 42 سال از انقلاب تاریخی توده های مردم ایران علیه رژیم بوروکرات - کمپرادورهای پهلوی می گذرد. هر چقدر که آن انقلاب  سرزنده و شاداب و گسترده و بزرگ بود، حکومتی که پس از آن بر سرکار آمد تهی از زندگی و متحجر و خوار و حقیر بود و هر چه گذشت این مرده گی و تحجربیشتر و این حکومت خوار و حقیرتر شد، چندان که می توان گفت آنچه به عنوان حکومت پس از انقلاب بر کار آمد و توانست دزد انقلاب باشد و تمامی دستاوردهای انقلاب را از توده ها پس بگیرد کاملا در تضاد با خواست ها و اهداف ماهوی انقلاب بوده و نه تنها در شأن سرفرازی آن نبود بلکه درست در مقابل این سرفرازی و بزرگی قرار داشت.
فرایند تکامل جمهوری اسلامی عبارتند بوده از فرایند تمرکز قدرت حاکمه در دست ارتجاعی ترین و کثیف ترین باندهای حاکم. فرایند تکامل تمامی اجزاء این حکومت به دسته ی مال خوران، اختلاس گران، دزدان و جنایتکارانی که جز به منافع حقیر مشتی موجود جاه طلب تا مغز استخوان متحجر فکر نمی کنند و راهی برای حفظ و بقای خود جز از راه کشتار و سرکوب خلق و جنایت از پس جنایت نمی شناسند.
 فرایند تکامل وضع تمامی طبقات مردمی از طبقه کارگر تا کشاورزان و لایه های خرده بورژوازی عبارت بوده از افتادن در مغاک فلاکت و بدیختی اقتصادی و دست و پا زدن برای زنده ماندن از یک سو و فرایند تکامل روحیه ی مردمی که تا حدودی امید داشتند که حکومت خمینی و مرتجعین پس از وی کاری برایشان بکند، تا مردمی که اکنون نه تنها هیچ گونه امیدی به این حکومت ندارند بلکه عمیقا از آن نفرت و کینه داشته، در مقابل آن قرار گرفته و تلاش های مداومی داشته اند که آن را از سر راه خود بروبند.
 بر چنین مبنایی، به همان میزان که به مرور مردم ایران نسبت به عموم کنش های حکام کنونی بی علاقه و بی تفاوت شده اند - و بی تفاوت نه به معنای پذیرش وضع موجود و بی تفاوت نسبت به آنچه بر سرشان می آید، بلکه بی تفاوت به معنای بی ارج و بُرد شدن تبلیغات کورکننده ی حکومت مذهبی در تمامی وجوه آن- و از جمله فراخوان های آن را برای شرکت در انتخابات به هیچ می شمارند، از آن سر نیز، برای باندهای حاکم بر جمهوری اسلامی یعنی خامنه ای و دفتر و دستک اش به کلی بی تفاوت شده است که آیا میان مردم پایه ای دارند و یا خیر و آیا مردم آنها را می پذیرند و یا خیر. همچنان که می دانیم در حالی که مردم نسبت به آخرین انتخابات مجلس بی تفاوت شده بودند و در آن شرکتی نداشتند، به همان سان گویی سران این حکومت به حاصل انتخاب خودشان اهمیت می نهند و کاری به آن ندارد که آیا مثلا مردم این نمایندگان مجلس را انتخاب کرده اند و یا اینها را خود گزیده اند و به مجلس فرستاده اند. در تمامی اقدامات حکومت این بی تفاوتی و بی ارجی مردم را در نزدشان می توان دید( کشتار مردم در آبان 98، مرگ و میر وحشتناک مردم در اثر بیماری کووید 19 و حکایت خرید واکسن کرونا و...). آنان به آنچه می خواستند رسیده اند و اکنون و از دیدگاه خودشان روز از روز بیشتر می رسند و برای آنها این اهمیت و جایگاهی ندارد که مردم درباره شان چگونه می اندیشند.آیا مال پرست و فاسدند یا نیستند؛ آیا متحجر ند یا نیستند و آیا جنایتکارند یا نه؛ از دیدگاه آنان مردم مجبورند آنها را تحمل کنند و اگر مردم طاقت شان طاق شد و دست به عملی برخلاف خواست و منافع آنها زدند و بقای آنها را تهدید کردند، آنها می خواهند این تحمل کردن خودشان را به زور سر نیزه و سلاح و به گلوله بستن، به مردم بقبولانند.
 بدین ترتیب دو گرایش اساسی متضاد در تکامل اوضاع جاری عبارت است از جدایی توده های مردم به ویژه طبقه کارگر و زحمتکشان شهری و روستایی و نیز لایه های گوناگون خرده بورژوازی از قدرت مذهبی حاکم از یک سو و جدایی  قدرت حاکمه از مردم از سوی دیگر. صف آرایی دو قطب مخالف در مقابل یکدیگر.
«دولت جوان حزب اللهی»
حرکت کنونی باند حاکم جمهوری اسلامی یعنی باند خامنه ای و شرکا عبارت است از حرکت به سوی محدود کردن هر چه بیشتر دایره حرکت یا چرخش در حکومت و به اصطلاح استوار کردن آن بر مبنای حاکمیت باندهایی محدود از جناح مسلط طبقه ی حاکم.
آنچه به نام«دولت جوان حزب اللهی»(که قرار است در سال 1400 و پس از انتخابات ریاست جمهوری روی کار بیاید) نخست به وسیله خامنه ای عنوان شده و سپس هر روز بیشتر از روز پیش به وسیله مشتی از آخوندهای کاسه لیس و دیگر افراد مرتجع نزدیک به دفتر رهبری در بوق و کرنا شده است، چیزی نیست جز محدود کردن قدرت طبقه حاکم در حدود یک جناح از طبقه حاکم و یک باند از یک جناح از باندهای گوناگون آن جناح.
این حرکت به آن دلیل صورت می گیرد که یک باند متحد و منسجم  از یک جناح بر کشور حکومت کند و بقیه ی باندهای جناح حاکم از وی تبعیت کنند و یا به تبعیت از وی مجبور شوند.
 آنچه به عنوان روی کار آمدن دولت جوان حزب اللهی و در واقع تا حدودی و یا عمدتا سپاهی ها و یا دولت سپاهی یا نظامی( با احتمال رئیس جمهور شدن یکی از سران پاسداران) مطرح است، گسترش بیشتر دایره حکومت سران سپاه پاسداران و یا باندهای حاکم بر آن و یا مرتبط با آن و نزدیک به آن از دستگاه قانونگذاری یا مجلس شورا به دستگاه اجرایی است( باند خامنه ای دستگاه قضایی را همواره در دست داشته است و دارودسته ی حاکم بر آن همکار همیشگی رهبری و سپاه پاسداران بوده است). چنین فرایندی از دیدگاه خامنه ای و سران دفتر وی عبارت است از یگانه کردن دستگاه حکومتی و ایجاد یک وحدت درون طبقه ی حاکم بر مبنای تسلط یک باند از یک جناح بر باندهای دیگر آن جناح و تسلط یک جناح بر دیگر جناح های طبقه ی حاکم. این امر قرار است ثبات نسبی و برای مدت درازی را برای طبقه ی بوروکرات – کمپرادور حاکم بر جمهوری اسلامی تامین کند.
 از سوی دیگر اگر این دولت جوان حزب اللهی یک دولت پاسدار یا بخشا پاسدار باشد این دولت تنها یک باند از جناح مسلط طبقه حاکم را مسلط تر نمی کند، بلکه قرار است وضعیتی به وجود آورد که حداقل تنفس اقتصادی( برای آن سرمایه داران بخش خصوصی که در عرصه ی اقتصاد کار می کنند)، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نیز به محدودترین اشکال خود تنزل یابد. به عبارت دیگر استبداد مذهبی - نظامی جای استبداد مذهبی حاکم را بگیرد یا به گونه ای دیگر استبداد به حدود نهایی خود از هر جهت تکامل یابد.
 شکی نیست که این دولت جوان حزب اللهی چنانچه به قدرت برسد، برنامه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی تازه ای در آستین خود دارد که قرار است تحقق بخشیده شوند. جدا از انحصار طلبی اقتصادی و سیاسی که تکامل بیشتری خواهند یافت، وجه فرهنگی آن شامل منحصر کردن تاریخ مردم به تاریخ دینی مردم و آن هم تاریخ دین اسلام و منحصر کردن تاریخ دینی مردم به مذهب حاکم پس از صفویه یعنی به مذهب شیعه اثنی عشری است. به عبارت دیگر سلاخی تاریخ مردم این سرزمین و محدود کردن آن به تاریخ پس از اسلام و تمامی ویژگی های جانبی آن. تبدیل ایران به گورستان؛ بی تحرکی و بی صدایی.    
سه برنامه ی اساسی برای به وجود آوردن ثبات نسبی
از نظر باند خامنه ای و دفترش و نیز شرکایش یعنی سران سپاه پاسداران برای پیش برد چنین برنامه ای سه اقدام بسیار اساسی نیازمند است:
الف - تصفیه ی بخش مسلط طبقه حاکم از باندهای ریز و درشت دزد:
برای اینکه طبقه ی حاکم بتواند وضعیت خود را ثبات بخشد، باید تناسب معینی در میان سلسله مراتب طبقه حاکم- یعنی سرمایه داران بوروکرات – کمپرادور مذهبی حاکم - در تسلط اقتصادی عادی و جاری، چپاول، زدو بندها، اختلاس ها و دزدی ها، رشوه گیری ها و فسادها باشد. نمی توان هر باندی و هر دسته ی متحدی را در شریان های اقتصادی جاری و ارگان های حاکم و ادارات  بزرگ و کوچک اجازه داد که از موقعیت خود استفاده کرده و دزدی و اختلاس و پشت هم اندازی کند و فساد به بار بیاورد. این رشته ی تمرکز آن را از هم می گسلد، کار حکومت را مشکل می کند و بقای آن را تهدید می کند. برای همین یکی از دو وظیفه ی مهم جناب رئیسی جلاد که در حال حاضر ریاست دستگاه قضایی را به عهده دارد، عبارت است از پاکسازی طبقه ی حاکم از باندهای ریز و درشتی از جناح های مختلف که همه می خواهند همان قدر بخورند که دیگری و جناح و باند حاکم می خورد.
از نظر باند خامنه ای و در ابعادی گسترده تر جناح وی می باید سلسله مراتب معینی در تسلط بر شریان های اقتصادی و چپاول مردم در میان طبقه حاکم پدید آید و هر باند و دسته به فراخورجایگاه و موقعیت خود اختلاس کند، بدزدد و بخورد و  خان خانی و فعال مایشایی هرگروه و باندی برای خود نباشد. یعنی در زدو بندها و دزدی ها و اختلاس ها سلسله مراتب قدرت رعایت شود؛ چیزی مانند زمان شاه سابق و رژیم سلطنتی وی از بالا و باند حاکم به باندهای کوچک تر.
در واقع این دسته های و گروه های فعال مایشاء با بی توجهی به عواقب زدو بندها، بالا کشیدن اموال عمومی، دزدی ها، رشوه گیری ها و اختلاس های شان شرایط و موقعیت کلی طبقه حاکم را وخیم و تلاش آن را برای بقا به هم می زنند. بخش مهمی از دستگیری های باندهای اختلاس گر، رشوه گیر و مال دزد را در دستگاه های حاکم و نیز «سرمایه داران» خصوصی فعال در عرصه ی اقتصاد که بیشتر آنها به همین باندها تعلق دارند باید بر همین مبنا تفسیر کرد.
از سوی دیگر این دسته ها و باندها چنانچه زیاده تر از معمول گسترش یافته باشند و در هر سوراخ و سنبه ای از دستگاه های مختلف حاکم وجود داشته باشند و نیز کنترلی بر آنها وجود نداشته باشد و به اصطلاح هر کی به هر کی باشد، به مرور از نظر اقتصادی قدرتمند می شوند و به تدریج و آهسته آهسته در پی ارتقاء قدرت اقتصادی خود به قدرت سیاسی خواهند بود و آنگاه که قدرتی یافتند در مقابل باند حاکم قد علم می کنند و سهم بیشتری از قدرت می خواهند. و این است که بحران پشت بحران در دستگاه های حکومتی از مجلس گرفته تا دستگاه اجرایی و قضایی و نیز دستگاه های اطلاعاتی و نظامی به وجود خواهد آمد. براستی مگر باند احمدی نژاد چه می خواست. بقیه نیز همچون او و باندش خواهند شد، اگر چه اکنون ممکن است کوچک باشند و یا به نظر رسند.
ب- سرکوب مبارزان و فعالان اجتماعی و سیاسی
این وظیفه که می توان آن را وظیفه ی تصفیه ی درونی طبقه ی حاکم و نشاندن هر کس به جای خویش بر مبنای برنامه ی خامنه ای و سپاه پاسداران اش نام نهاد، باید با وظیفه ی دیگری کامل شود که می توان آن را وظیفه ی تصفیه  بیرونی نام نهاد و آن عبارتند از پاک کردن جامعه از تمامی جریان های سیاسی ای که از نظر خامنه ای و شرکا مبارزه در راه حقوق مردم را پیش می کنند و علیه دستگاه حاکم هر نوع تحرک و فعالیتی را از خود بروز می دهند خواه فعالیت لیبرالی باشد و خواه دموکراتیک و یا کمونیستی. برای اینکه حکام کنونی بتوانند میخ خودشان را برای چندین دهه ی متوالی  به زمین بکوبند و بدون دغدغه و با خیال راحت حکومت کنند، باید جامعه را از وجود فعالان اجتماعی و سیاسی پاک کنند. آنچه ما در یکی دو سال اخیر در جامعه با آن روبرو هستیم گسترده شدن بازداشت های فعالان اجتماعی و سیاسی، زندانی بریدن های دراز مدت و به اصطلاح بالا بردن هزینه ی فعالیت اجتماعی و سیاسی علیه حکومت و بالاخره احکام پی درپی برای اعدام است. این احکام در مناطقی مانند کردستان، بلوچستان و خوزستان برای فعالین حقوق خلق های زیر ستم به کرات و شدیدتر است.
 روند مزبور در پی بروز جنبش هایی پی درپی در سال های 88 ، 96 و 98 به راهبرد اساسی حکومت تبدیل شد و البته تنها شامل فعالان جوان و میانسال در این جنبش ها نشد بلکه به  فعالینی که دامنه تحرک شان بسیار محدود بود گسترش یافت. از نظر باند خامنه ای و شرکا این روند باید تا حاکم کردن سکوت قبرستانی بر جنبش توده ها تداوم یابد.
پ- نیاز به برقراری روابط عادی با امپریالیسم غرب
برای برقراری ثبات، جناح مسلط نیاز به عادی سازی روابط خارجی خود به ویژه با امپریالیسم غرب دارد. این جناح با ساختاری اقتصادی روبرو است که وابسته به امپریالیسم غرب است و بنابراین خواه وضعیت عینی اقتصادی را در نظر گیریم و خواه علائق و تمایل درونی آن را، به جز در شرایط اضطراری که حکومت خامنه ای، به اجبار و به عنوان یک بازی در میان قدرت ها و واکنش به محدودیت های امپریالیست های غربی، به سوی کشورهای شرقی رانده می شود، گرایش به سوی امپریالیسم غرب است و نه شرق؛ گرچه اکنون و در عرصه های سیاسی گرایش به شرق یعنی به روسیه و چین و کوبا و ... عمده است اما این عمده گی تا کنون بدان حد پیش نرفته که چرخشی اساسی صورت گیرد و اقتصاد ایران وابسته به روسیه و چین شود و کشوری شود مانند عراق و سوریه و لیبی در گذشته و یا کره شمالی و کوبای  گذشته و کنونی ... اشاراتی که اغلب نمایندگان پاسدار مجلس به دولت بایدن کرده اند که وی باید با دولت( به معنای دستگاه اجرایی) بعدی وارد مذاکره شود نه با دولت کنونی، زیرا جناحی که اکنون دستگاه اجرایی را دارد کاره ای نیست، بر این پایه است. در خصوص این گرایش بد نیست که اشاره کنیم که تمامی فک و فامیل  و اقوام سران حاکم بر جمهوری اسلامی که از ایران بیرون رفته اند، تقریبا به طور مطلق، تحصیل، فعالیت اقتصادی و کلا زندگی در غرب را به  تحصیل و زندگی در کشورهایی مانند روسیه و چین و کشورهایی از این گونه را ترجیح می دهند و تنها کسانی به  این گونه کشورها می روند که فعالیت اقتصادی و یا مسئولیت سیاسی ویژه ای دارند.
نمونه های حکومت برای جناح خامنه ای
نمونه های پیش رو برای جناح خامنه ای نمونه ی شوروی در دوران حکومت مستبد خروشچف و برژنف و نیز نه به تمامی اما تا حدودی روسیه ی پوتین، دولت مستبد طبقه ی سرمایه دارحاکم بر چین رویزیونیستی و سرمایه داری کنونی،  دولت مستبد طبقه سرمایه داران دولتی حاکم بر کره شمالی و حکومت هایی از این گونه است؛ گر چه اینها هیچ کدام حکومت های نظامیان نبوده و نیستند. به ویژه آرزوی نهانی و نهایی جناح خامنه ای برقراری ثباتی از نوع حکومت مستبد کره شمالی بر کشور و تداوم بیش از نیم قرنی این حکومت است؛ البته اگر آرزوی وی و جناح اش را تسلطی همچون تسلط دویست ساله ی خلفای عرب بر ایران، و از آن هم بیشتر ندانیم!  
تضادهای درونی پایان نیافتنی
آنچه تا کنون اشاره کردیم تصوری است که جناح حاکم از امکان یکدست شدن خود و روبراه کردن مسائل  درونی و بیرونی دارد، اما آنچه طی چهل و دو سال اخیر گذشته است( و کلا تاریخچه ی این حضرات حداقل از مشروطیت به این سو) نشان از آن دارد که این حکومت نمی تواند وحدت درونی خود را تامین کند، حتی اگر این وحدت درونی تنها شامل حکومتی از پاسداران باشد؛ یعنی مثلا به طور یکجا  به ویژه همچون نمونه های آمریکا مرکزی و جنوبی، حکومتی از نظامیان به وجود بیاید.
مروری بر تضادهای به وجود آمده خواه در خود سپاه پاسداران و تصفیه های مداوم آن از سران ناراضی و یا جورنشده با خامنه ای و شرکا و نیز تضاد میان پاسدارانی که لباس نظامی را کنار گذاشته و با کت و شلوار وارد دستگاهای قانون گذاری و دولتی و دیگر دستگاه های حاکم شده اند، نشان می دهد که چنین اتحادی درون عناصر سپاه وجود نداشته و بر این مبنا نمی تواند به وجود آید. به ویژه اینکه حضرات زمانی که از لباس نظامی در آیند، آن نظم تحمیل شده ای که در دستگاه نظامی ارتجاعی وجود دارد، خود به خود تا حدود زیادی بُرد خود را از دست می دهد و نمی تواند به همان شکل و میزان اجرا شود و مانع پدید آمدن صدای مخالفی گردد.
به راستی مگر بخش مهمی از سازمان اطلاعات که به اصطلاح زیر نظر دستگاه اجرایی است در دست خود پاسداران نبود، پس این تضادهای شدید خواه درون خود دستگاه اطلاعات و خواه به ویژه بین این دستگاه با حفاظت اطلاعات سپاه چگونه روی داد؟ در واقع این تضاد صرفا بین بخشی از سازمانی که جزیی از دستگاه اجرایی به شمار می آید با سازمانی که زیر نظر سپاه پاسداران و خامنه ای است نبوده و نیست، بلکه تضادی شدید درون خود سپاه پاسداران است. و چرا راه دوری برویم! مگر از این زمره نبوده است خود دولت احمدی نژاد یعنی دولتی که تا حدودی از دل پاسداران درآمد و جدی ترین پشتیبان آن هم سپاه پاسداران بود و همان ها هم تقلب بزرگ را در انتخابات 88 به نفع این دسته صورت دادند و دیگر این لطیفه است که بگوییم بنا به قول رهبر، احمدی نژاد به وی «از هر کس دیگر نزدیک تر بود»! و اشاره کنیم به اینکه همین فردی که با پشتیبانی این سران پاسدار و بسیجی به سرکار آمد آنها را که عزیز کرده ی خامنه ای هستند« برادران قاچاقچی» نامید و اسکله های پنهانی آنها را لو داد. راستی که هشت سال ریاست جمهوری احمدی نژاد تنها تضاد باند حاکم خامنه و پاسداران و احمدی نژاد با اصلاح طلبان نبوده، بلکه در عین حال شدت گرفتن تضادهای درونی خود این باندها نیز بوده است. و اکنون شنیده می شود که دوباره اینها تلاش می کنند با این باند احمدی نژاد وارد مذاکره شوند و همراهی آنها را در انتخابات آینده و نیز احتمالا ولی فقیه آینده داشته باشند. و چه تلاشی و چه اعتمادی!؟
انتخاب جانشین خامنه ای
 از سوی دیگر انتخاب هر آخوندی به جای خامنه ای خواه از تخم و ترکه خودش باشد و خواه از افراد نزدیک به وی همچون رئیسی و یا دیگر آخوندهای دور قاب چینِ همواره به پابوس اش رفته، تاثیر چندانی در این روند ندارد. خود خامنه ای بوده است، یعنی فردی که به هر حال برخی از باندها و جناح ها با وی همسو بوده اند، و ما شاهد این همه تضاد درون جناح و باند خودش و نزدیک ترین و مورد اعتماد ترین به اصطلاح همراهانش بوده ایم، حال که خودش نباشد دیگر چه خواهد شد!؟
 و تازه با این همه نفرت و کینه ای که طبقات گوناگون مردم به ویژه کارگران و زحمتکشان از این رژیم و به ویژه خامنه ای و پسرش به دل دارند، چه اهمیتی دارد که چه کسی بعد از وی نام ولی فقیه را از آن خود کند و یدک کشد. نیازی نیست که اشاره کنیم که مردم به خاطر روشدن بسیاری از مداخلات پسر فاسد وی به ویژه از تقلب بزرگ 88 به این سو و نیز نقش جنایتکارانه ی وی و همدستان اش در سپاه و بسیج از وی تنفر بیشتری دارند، و آماده اند تا در صورت انتخاب و جانشین شدن وی، این نفرت و کینه را بروز دهند.
رابطه ای دولت جوان حزب اللهی ومساله ی جانشین برای خامنه ای
این میان مساله ای بسیار مهم هم هست که این دو قضیه یعنی« دولت جوان حزب اللهی» و مساله «جانشینی خامنه ای» را به هم پبوند می دهد. این مساله همانا ترس رژیم از مردم و از دیگر جناح هایی است که اگر بتوانند از خلا خامنه ای استفاده کرده خیز برداشته و جناح خامنه ای را  از قدرت به زیر کشیده و خود جانشین اش می شوند. به این دلیل قرار است یک دولت از پاسداران یا نزدیک به پاسدارن نقشی دوگانه بازی کند. از یک سو فضای کشور را کاملا یا تا حدود زیادی نظامی و امنیتی کند ومانع  این شود که در میان مردم جنبش های تعرضی نوینی از زمره دی ماه 96 و آبان 98 پدید آید و اگر پدید آمد آنها را سرکوب کند و از سوی دیگر مانع از این شود که جناح ها و باندهایی که با جناح خامنه ای سر سازگاری ندارند و سهم بیشتری می خواهند از فضای موجود استفاده کند و برای گرفتن قدرت از باند خامنه ای خیز بردارند. بنابراین وظیفه این دولت در عین حال وظیفه ایجاد هاله ی ای امنیتی - حداقل برای مدتی -  گرد باند و رهبری انتخاب شده است تا به اصطلاح وی این دوره ی انتقالی را پشت سر گذارد و تثبیت شود.       
وضع عمومی جنبش های طبقات مردمی
درست برخلاف طبقه حاکم که تمایل وی بر آن است که دایره و گستره جناح و باندهای حکومت کنندگان را هر چه محدودتر کند، ضرورت عمومی و گرایش در جنبش مردم بر این بوده است که دایره و گستره ی ناراضیان و مخالفین این حکومت را هر چه بیشتر کند و بر نارضایی آنها ژرفا ببخشد. به این ترتیب هر روز بخش های جدید از طبقه کارگر، کشاورز و لایه های گوناگون خرده بورژوازی از فقیر تا مرفه از سنتی تا مدرن به جنبش عمومی می پیوندند و دامنه و گستره ی این پیوستن ها تمامی ندارد.
خواست های عمده ی حاکم بر این جنبش عموما خواست های اقتصادی است و شکل های حاکم بر آن نیز کماکان شکل های مسالمت آمیز مبارزه است؛ خواه شکل اعتصابات را در نظر گیریم و خواه گردآمدن های خیابانی و راهپیمایی ها را که به ویژه این اواخر به وسیله بازنشسته ها و آموزگاران تعدادشان زیاد شده است. آن گاه که در دوره هایی که خواست ها، اقتصادی و اشکال مبارزه، مسالمت آمیز است و بر مبنای گروه بندی ها و طبقات صورت می گیرد، گستره ای در کمیت ناراضیان و مخالفان به وجود آید این امر می تواند تاثیر خود را در دوره هایی که مبارزه به سوی اشکال عمومی تر اعتراض و پیوند طبقات در جنبش های عمومی تر پیش می رود، بگذارد و در نتیجه ابعاد و شدت این مبارزات را بالاتر ببرد.
در حالی که وضعیت آینده خواست های اقتصادی و شکل های حرکت مسالمت آمیز تا حدودی قابل پیش بینی است، زیرا این خواست ها هر روز بیش از روز پیش انباشته می شوند و شکل های مبارزه نیز خواه ناخواه تداوم بیشتری پیدا می کنند، اما در مورد خواست های سیاسی عمومی و اشکال مبارزه غیر مسالمت آمیز و نیز قهر آمیز پیش بینی تا حدودی دشوار است.
خواه خواست ها ی اقتصادی و خواه اشکال مبارزه مسالمت آمیز و خواه خواست های سیاسی واشکال عموما غیر مسالمت آمیز را در نظر گیریم، هر دو این حرکات و جنبش ها خود به خودی است؛ تفاوت اینجاست که در مورد خواست های اقتصادی افراد یک کارخانه، موسسه و یا سازمان خصوصی و یا دولتی( کارگران، کشاورزان، آموزگاران، بازنشسته ها، مالباخته گان، بازاریان و ...) مردم می توانند با هم برنامه ای از پیش بریزند و اشکال مبارزه پیشبرد آن را تنظیم کنند و پیش ببرند، اما در مورد خواست های سیاسی و اشکال پیشبرد آن این چنین توافقی به سادگی نمی تواند پدید آید. هر اتفاقی و هر رویدادی و در شرایط کنونی در هر آنی می تواند موجب بر انگیختن خواست هایی و برآمدن چنین مبارزاتی گردد( مثلا تقلب در انتخابات 88، حرکاتی در مشهد از جانب برخی باندهای درونی رژیم در دی ماه 96 و یا گران شدن بنزین در آبان 98).  
 از سوی دیگر در حالی که در مبارزه به خاطر خواست های اقتصادی و اشکال مبارزه مسالمت آمیز شکل تقابل حکومت تا حدودی با ضرب و جرح کردن و بازداشت و زندانی بریدن توام است در درگیری های سیاسی کار حکومت کشت و کشتار خیابانی و اعدام های متوالی پس از آن است.
  به طور کلی امید جناح خامنه ای این است که با عادی سازی روابط سیاسی و اقتصادی با امپریالیست های غربی(و اکنون با آمدن بایدن، از یک سو تمایل خود را در مورد رابطه با آمریکا پنهان و آشکار بروز می دهند و از سوی دیگر در برابر برخی از خواست ها و موانعی که بایدن و گروهش پیش می گذارند هوار می کشند و قیل و قال دروغین و توخالی ضد استکبار به راه می اندازند) سروسامانی به اقتصاد خود بدهد و طبقات ناراضی را آرام کند و به سرکار و خانه برگرداند. از نظر آنها این امر می تواند خود به خود موجبات اعتراضات و شورش های غیر مسالمت آمیز و یا قهر آمیز را از بین ببرد و آنها را بخواباند.
 می ماند اشاره ای هم به وضعیت کنونی مخالفین جمهوری اسلامی بکنیم و نیز سیاست های امپریالیسم آمریکا در مورد جمهوری اسلامی پس از روی کار آمدن بایدن که در این مقاله اشاره ای جزیی به آن شد. این کار را به مقاله ای مستقل واگذار خواهیم کرد.
هرمز دامان
17 بهمن 99