۱۳۹۹ بهمن ۳, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(29) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(29)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا 

      نقد برنامه گوتا( ادامه)
 سپس دریپر این عبارات  را می نویسد:
«مارکس‏ بعداً با درآمیختن معنای "دولت امروزی" و "جامعه امروزی" به مخالفت برمی خیزد. دومی جامعه سرمایه داری است، و دولت های مختلف امروزی بر بنیاد اجتماعی جامعه سرمایه داری بنا شده اند.»( مارکس در باره دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص 18)
پس مارکس برای برخورد به «دولت امروزی» لازم می بیند در مورد «جامعه امروزی» صحبت کند و بنابراین در برخورد به «دولت آینده» در مورد «جامعه آینده».
 دریپر نیازی نمی بیند که اشارات مارکس را در مورد این «دولت های امروزی» که بر بنیاد اجتماعی جامعه سرمایه داری بنا شده اند بیاورد. اما برای ما مهم است که ببینم از نظر مارکس این دولت های مختلف کدام دولت ها بودند. ضمنا توجه به این نظرات مارکس می تواند زمینه ای برای گسترش بیشتر بحث کذایی «دولت آزاد» نیز باشد که در بخش پیشین به آن اشاره شد.
جامعه ی سرمایه داری و دولت های بورژوایی
 مارکس در آغاز این بخش می نویسد:
 « بنا بر بند دوم برنامه، حزب کارگران آلمان برای یک « دولت آزاد» مبارزه می کند. ولی دولت آزاد کدام است؟»( نقد برنامه گوتا، برگردان ع- م، بازنوشت سهراب. ن، ص 33، تمامی بازگویه های ما از همین متن است، تمامی تاکیدها از خود مارکس است)
سپس اشاره می کند که:
«بی شک برای کارگران که از سلطه ی روحیه ی کوته فکرانه ی زیردستانی حقیر رهایی یافته اند، آزاد ساختن دولت هدف نیست. دولت امپراطوری آلمان کم و بیش مانند دولت روسیه «آزاد »است.»(همان جا)
و پس از عبارتی که ما در بخش پیش آن را مورد بررسی قرار دادیم یعنی«آزادی واقعی به این معناست که دولت را از ارگانی مسلط بر جامعه به ارگانی زیر تسلط مطلق جامعه تبدیل کنیم»  در نقد«دولت آزاد» برنامه می نویسد:
« حزب کارگران آلمان، حداقل با پذیرفتن این برنامه، سطحی بودن عقاید سوسیالیستی خود را نشان داده، چرا که به جای بررسی جامعه موجود به عنوان بنیاد دولت موجود (و جوامع آتی به عنوان بنیاد دولت های آینده) را پدیده ای مستقل و متکی بر بنیادهای فکری، اخلاقی و آزادمنشانه خاص خود به شمار می آورد.»( همان جا)
 پس چرا از نظر مارکس عقاید سوسیالیستی حزب کارگران آلمان سطحی است؟ زیرا مبارزه برای «دولتی که آزاد باشد»، در بردارنده این تصور است که گویا دولت «پدیده ای مستقل» است که «متکی بر بنیادهای فکری، اخلاقی و آزادمنشانه خاص خود» می باشد. و نه پدیده ای متعلق به روساخت سیاسی که بر مبنای یک جامعه با ساخت اقتصادی معین می تواند موجودیت یابد.
آنگاه مارکس ادامه می دهد:
«جامعه کنونی» یک جامعه سرمایه داری است که در تمام کشورهای متمدن  وجود دارد. این جامعه کمابیش از رسوبات قرون وسطایی مبری است و به تناسب شرایط تاریخی هر کشور، کم و بیش تغییر یافته است.» (ص 34)
بنابراین مارکس ساخت اقتصادی جامعه ی زمان خود را سرمایه داری می داند. ساختی که به تناسب شرایط تاریخی هر کشور، کمابیش خلوص سرمایه داری بیشتری یافته و عناصر ساخت های اقتصادی قرون وسطایی خود را بیشتر تصفیه کرده است. بین این ساخت ها تفاوت اساسی وجود ندارد.
 اینک مارکس به دولت های موجود بر این بنیاد اقتصادی می پردازد:
«از طرف دیگر « دولت کنونی» در محدوده هر کشوری شکل خاص دارد و میان دولت امپراطوری آلمان پروس و دولت سویس و آمریکا و انگلستان تفاوت هایی است. پس می بینیم که [مفهوم] «دولت کنونی» [ مفهومی] ساختگی و تخیلی است.»( ص 34- 33)
در اینجا مارکس مفهوم «دولت کنونی» را ساختگی می داند. زیرا دولت های بر پایه سرمایه داری متفاوت اند. این دولت ها از دولت های مستبد(همچون امپراطوری آلمان و یا روسیه) تا جمهوری های دموکراتیک بورژوایی همچون سویس، انگلستان و آمریکا را  شامل می شوند.
تاکید بر این تمایز بسیار مهم است. ساخت اقتصادی موجود جوامع کنونی کمابیش همانند، اما ساخت سیاسی دولت کنونی دارای تفاوت های گاه کیفی است. یعنی از استبداد سیاسی تا جمهوری دموکراتیک بورژوایی را شامل می شود.
« ولی به رغم تفاوت های موجود در شکل دولت های جوامع مختلف، وجه اشتراکی نیز میان آنان وجود دارد و آن وجه مشترک این است که همگی بر بنیاد جوامع بورژوایی جدیدی استوارند که البته در یکی سرمایه بیشتر و در دیگری کمتر رشد یافته است. به این خاطر، این دولت ها در برخی از ویژگی های عمده خود مشترک اند. فقط در این مفهوم می توان از« دولت کنونی » سخن گفت و آن را با دولتی در آینده مقایسه کرد که در آن ریشه های فعلی دولت، یعنی جامعه بورژوایی، خشک باشد.»
به عبارت دیگر از دیدگاه مارکس نمی توان از «دولت آینده» سخن گفت، مگر اینکه ریشه های اقتصادی و اجتماعی دولت که بنیاد جوامع کنونی را تشکیل می دهند، تغییر یافته باشد. یعنی ساخت اقتصادی و نظام اجتماعی سرمایه دارانه آنها به ساخت اقتصادی و نظام اجتماعی کمونیستی( فاز یا مرحله اول) تغییر یافته باشد.
 بدون این تبدیل انقلابی (که مارکس در ارائه نظرات خود در مقابل نظریه ی لاسالیستی«ارتقاء» در همین متن نقد برنامه گوتا به آن اشاره کرده بود)(1) هر گونه صحبتی از«دولت آینده» یا«دولت آزاد»می تواند فعالیت در ساخت های سرمایه دارانه و عموما فعالیت مسالمت آمیز و پارلمانی را در جمهوری های دموکراتیک بورژوایی در نظر داشته باشد. یعنی درست قلب نظریه ی لاسال.
پس تا این جا ما با دو اشاره ی توامان از جانب مارکس روبروییم. یکی اشاره وی به ساخت اقتصادی جوامع کنونی و دو دیگر اشاره وی به ساخت سیاسی یا دولت های این جوامع. این هر دو ساخت باید تغییر انقلابی کنند و به جامعه ای با ساخت اقتصادی و سیاسی دیگری تبدیل شوند.
دریپر ادامه می دهد:
« او بعداً به مسئله دولت آینده در فراسوی جامعه بورژوائی می پردازد:
"آنگاه این مسئله مطرح می شود: در جامعه کمونیستی دولت مشمول چه تغییراتی خواهد شد؟ به سخن دیگر، کدام کارکردهای اجتماعی که شبیه کارکردهای دولت کنونی است برای آن باقی خواهند ماند؟"»
جواب او به طور تأسف آوری خلاصه است:
«بین جامعه سرمایه داری و سوسیالیستی (این واژه در متن مارکس کمونیستی است و نه سوسیالیستی!) دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. متناسب با این دوره یک دوران انتقال سیاسی نیز وجود دارد که چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا»(همانجا،اشاره داخل پرانتز از ماست)
نظرات دریپر را پایین تر پی می گیریم پیش از آن نخست به آنچه که مارکس گفته توجه می کنیم.
همچنان که می بینیم مارکس در پی ارائه نظرات خود در مورد ساخت اقتصادی«جوامع کنونی» و نیز خصوصیات متفاوت « دولت های کنونی» جامعه و دولت انقلابی خود را در مقابل آنها قرار می دهد.
بین جامعه سرمایه داری و کمونیستی  دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. یعنی دوران تبدیل انقلابی که «جامعه کنونی» را به جامعه ی آینده تبدیل می کند.
متناسب با این دوران یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری پرولتاریا. یعنی  دوران گذار سیاسی یا دوران تبدیل «دولت های کنونی» به بی دولتی آینده( دولتی که جامعه بر آن تسلط مطلق دارد و این دیگر «دولت» نیست- نگاه کنید به بخش 28) چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری پرولتاریا.
 به این ترتیب مارکس نقد خود را فشرده می کند. نه ما می خواهیم در این جامعه صرفا برای«ارتقاء» آن تلاش کنیم بلکه می خواهیم با مبارزه طبقاتی و انقلاب آن را به جامعه کمونیستی تبدیل کنیم، و نه می توانیم مستقیما  از جامعه سرمایه داری به جامعه کمونیستی و بدون طی دورانی از تبدیل انقلابی اولی به دومی گذار کنیم. این دوران تبدیل انقلابی یک ساختار اقتصادی انتقالی دارد و یک ساختار سیاسی انتقالی. ساختار سیاسی آن چیزی مانند «دولت آزاد» و از این گونه چرندیات بورژوایی نیست، بلکه دیکتاتوری است، دیکتاتوری پرولتاریا.
 اکنون و پیش از اینکه به نظرات دریپر درمورد این عبارات بپردازیم به آنچه که مارکس پس از آوردن این بخش می نویسد، توجه می کنیم. کنه نقد مارکس در این بخش نهفته است. 
نظرات مارکس در مورد جمهوری دموکراتیک بورژوایی
مارکس در پی این عبارات مهم چنین می نویسد:
«این برنامه نه به این دوران و نه به نظام دولتی آتی جامعه ی کمونیستی اشاره ای نمی کند.»( همان، ص 34)
پس این اشاره ها به «ارتقاء» و«دولت آزاد» و این گونه چیزها به چه معناست؟ مارکس می نویسد:
«خواست های سیاسی این برنامه حاوی چیزی سوای اوراد دموکراتیک شناخته شده ی کهنه ای چون حق رای همگانی، قانون گذاری مستقیم مردم، حقوق عمومی و ارتش مردمی نیست که در واقع همان طنین مجدد خواست های حزب مردم و اتحاد برای صلح و آزادی بورژواها است. اگر در تشریح این خواست ها، اغراق های ناروا نگردد، آنگاه باید اذعان کرد که همه ی آنها امروزه تحقق یافته اند. ولی دولت مطلوب برنامه را در حال حاضر نمی توان، فعلا در محدوده امپراطوری آلمان یافت و برای یافتن آن باید به سویس و آمریکا رفت. این نوع « جامعه آینده» ، در واقع« همان جامعه کنونی» است که در حال حاضر آنسوی « چارچوب» امپراطوری آلمان صورت تحقق پذیرفته است.»( همان، ص 35-34)
پس آنچه خواست های سیاسی این برنامه را تشکیل می دهند، خواست های دموکراتیک بورژوایی است که احزاب بورژوایی هم آن ها را پیش گذاشته اند و این همه امروزه تحقق یافته اند. آن دولتی هم که این برنامه پیش می گذارد یعنی همان «دولت آزاد»گرچه در حال حاضر نمی توان در محدوده امپراطوری آلمان یافت، اما اگر به سویس و آمریکا برویم در آنجا آن را خواهیم یافت.
مارکس ادامه می دهد:
 «ولی در این میان یک نکته از قلم افتاده است، از آنجا که حزب کارگر آلمان اعلام کرده که تنها « در چارچوب دولت ملی موجود» یعنی در چارچوب دولت امپراطوری آلمان پروس، عمل می کند- البته در غیر این صورت، خواست های حزب پوچ و بی معنی می شد، چرا که تنها می توان چیزی را خواست که در دست نیست- در ( برنامه حزب) این نکته اصلی نمی باید فراموش می شد که تمام این الفاظ پوچ و زیبا فقط در جوامعی مصداق می یابد که حاکمیت مردم در آن به رسمیت شناخته شده است. به دیگر سخن، این خواست ها تنها با شرایط یک جمهوری دموکراتیک سازگار است.»( ص 36- 35 )
به این ترتیب از نظر مارکس آن خواست هایی که جریان لاسال به عنوان «جامعه آینده» و « دولت آینده» پیش می گذارد گرچه اکنون در آلمان وجود ندارد، اما در کشورهایی که جمهوری دموکراتیک بورژوایی حاکم است یعنی امثال سویس و آمریکا وجود دارد یعنی «در واقع «همان جامعه کنونی» و «دولت کنونی» است ی که نه در امپراطوری آلمان، بلکه «در آنسوی آن صورت تحقق یافته است».
مارکس ادامه می دهد:
« از آنجا که به اقتضای شرایط موجود و به حکم عقل، نمی توان جرات کرد که در حال حاضر، مانند برنامه های احزاب کارگری در دوران لویی فیلیپ و لویی ناپلئون، خواست یک جمهوری دموکراتیک را مطرح ساخت، پس نباید به طفره های « صادقانه» و یا « شرافتمندانه» توسل جست و از یک دولت پلیسی مستبد نظامی که استخوانبندی بوروکراتیک پیدا کرده و لعابی از اشکال حکومت پارلمانی را در کنار بقایای فئودالیسم همراه دارد، و در عین حال تا حدی هم زیر نفوذ بورژوازی است، خواست هایی را طلب کرد که تنها می تواند در یک جمهوری دموکراتیک بار دهد و معنی بیابد، و آنگاه فرض کرد که چنین دولتی را می توان به مذاکره خواند و از طریق « ابزار قانونی» خواست های مطلوب را بر آن تحمیل کرد.
حتی دموکراسی مبتذلی که حیات جمهوری دموکراتیک را همان هزاره موعود می پندارد و باور ندارد که دقیقا در همین آخرین شکل جامعه بورژوایی است که مبارزه ی طبقاتی به نتیجه ای قطعی  خواهد رسید، حتی [ این دموکراسی مبتذل] نیز بر دموکراتیسمی که نه به حکم منطق که به حکم اقتضای آنچه که پلیس مجاز دانسته عمل می کند، ارجحیت دارد.»( همان جا، ص 36)
بنابراین از نظر مارکس خواست برنامه گوتا در بهترین حالت خواست جمهوری دموکراتیک بورژوایی یعنی «آخرین شکل جامعه بورژوایی» است. از نظر مارکس تفاوت این آخرین شکل حکومت بورژوازی یعنی جمهوری دموکراتیک بورژوایی با دیگر اشکال آن و از جمله حکومت های استبدادی آن است که در اینجا مبارزه طبقاتی به نتیجه ای قطعی خواهد رسید.(2)
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم دی ماه 99
یادداشت ها
1-   بند سوم این برنامه چنین است:« برای رهایی کار، می بایست ابزار کار به مالکیت اشتراکی جامعه تعالی یابد...»( در برگردان فارسی می توان به جای «تعالی» واژه ی«ارتقاء» را گذاشت). مارکس در نقد این بند در همان آغاز می نویسد:« ذکر این نکته ضروری است که به جای« ابزار کار به مالکیت اشتراکی جامعه تعالی یابد» باید گفته می شد که« ابزار کار به مالکیت اشتراکی جامعه تبدیل گردد.»( همانجا، ص 13) این اشاره مارکس به «تبدیل» به جای واژه ی«ارتقاء» تفاوت بین دو خواست و مبارزه انقلابی و رفرمیستی است. تبدیل انقلابی با مبارزه ی قهر آمیز و «ارتقاء» با مبارزه در چارچوب همان جامعه ی سرمایه داری که صرفا اصلاح طلبانه خواهد بود. این کاربرد را می توان در جای به جای متن دید. مارکس از« به جای مبارزه ی طبقاتی، عباراتی ژورنالیستی چون «مساله اجتماعی» نشسته که برای « حل» آن راه باید «همواره گردد»..» و« مبارزه انقلابی برای تغییر جامعه»( ص 31) و یا« انقلابی کردن شرایط فعلی تولید»( ص 34) و از« بین جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران تبدیل (یا دگرگونی ( transformation  انقلابی اولی به دومی قرار دارد.»( ص 34) صحبت می کند.
2-    اکنون باید تفسیر و تحلیلی مطابق با دوران امپریالیسم و شرایطی که ایجاد کرده است از این عبارات کرد؛ خواه شرایط در خود کشورهای امپریالیستی یعنی کشورهایی که جمهوری دموکراتیک بورژوایی بودند و مبارزه طبقاتی در این کشورها و پیشرفت ها و پسگردهای آن و خواه مبارزه طبقاتی در کشورهای زیر سلطه. در کشورهای زیر سلطه امپریالیسم( مستعمره و یا نیمه مستعمره) چنین جمهوری های دموکراتیک بورژوایی وجود نداشت با این حال در برخی از آنها مبارزات طبقاتی به گسترده ترین و شدیدترین اشکال خود و نیز نتایج قطعی خود یعنی برقراری دیکتاتوری های دموکراتیک خلق و دیکتاتوری پرولتاریا تکامل یافت. نظرات لنین در تزهای آوریل(1917) که نیاز به گذار از یک دوران جمهوری دموکراتیک بورژوایی در روسیه را برای طبقه کارگر روسیه نمی بیند و همچنین کتاب  دموکراسی نوین (ژانویه 1940)مائو که شرح و تبیین مبارزه طبقاتی در کشورهای زیر سلطه در این دوران و چگونگی تبدیل انقلابی این جوامع به جوامع کمونیستی است، از جمله ی چنین تحلیل هایی است. در ضمن شکست نظام های سوسیالیستی را در این کشورها نمی توان بر مبنای اینکه چنین جوامعی( روسیه و چین و...) از نظر اقتصادی عقب مانده تر از کشورهای سرمایه داری غربی بودند، و مثلا از یک جمهوری دموکراتیک بورژوایی عبور نکرده بودند، تبیین کرد. 

 

 

 

 

 

۱۳۹۹ بهمن ۱, چهارشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(28) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

  

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(28)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

نقد برنامه گوتا

پس از مورد انگلس، هال دریپر به سراغ یکی دیگر از آثار مارکس می رود. برعکس مقاله ی انگلس که مستقیما با بلانکیست ها مجادله می کند( و ما سفسطه ها و تحریفات دریپر را در مورد آن در بخش گذشته بررسی کردیم) نوشته ی مارکس، نه تنها شامل هیچ مجادله ای با بلانکیست ها یعنی مثلا« افراطیون چپ»ی که می خواهند دیکتاتوری فردی برقرار کنند نیست، بلکه اتفاقا با کسانی است که جریان سازشکار و اپورتونیست راست حزب سوسیال دموکرات آلمان آن زمان را تشکیل می دادند. افرادی که کمابیش همچون دریپر و ترتسکیست های مزدور و خروشچفیست های راه کارگری، تصورشان از دولت ایده آل، دولتی«آزاد» بود که«دموکراسی» را به طور «مطلق» اجرا می کرد. اما دریپر زیر نام«دوره ی دوم» که آن را از آغاز سال های هفتاد قرن گذشته تا سال 1875 می داند، با آن چنان روبرو می شود که گویی این هم در همان چارچوب مورد ادعایش یعنی داستان تقابل با بلانکیست ها جا می گیرد. ببینیم که دریپر شیاد چگونه پشتک و وارو می زند تا تحریفات خود را پیش ببرد.
وی می نویسد:
«مورد نهم: همان گونه که مشاهده کردیم تقابل با بلانکیست ها فرصت هائی برای طرح "دیکتاتوری پرولتاریا " در نیمه اول دهه 1875 به وجود آورد. این اصطلاح مجددا نیز ظاهر شد آن هم به خاطر آن که مارکس‏ آن را در یک سند مهم در 1875 به کار برده بود.» ( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، ص 17، متن های بازگو شده از دریپر از همین نوشته ص 18-17 است)
پس از نظر دریپر این باید تداوم مبارزه با بلانکیست ها باشد که  فرصت طرح مساله ی دیکتاتوری پرولتاریا را در سند مورد اشاره یعنی نقد برنامه گوتا فراهم کرده باشد، زیرا این « سند مهم» در سال 1975 نگارش یافته است. با این وصف این جا هم درپیر دنبال این خواهد بود که  اشاره به این موضوع در متن را دنباله ی همان تقابل عموما مضحک دریپر ساخته، یعنی مخالفت مارکس با بلانکیست ها در مورد دیکتاتوری پرولتاریا معرفی کند و نه با جریان  اپورتونیست راستی که در برنامه آن نه ذکری از دیکتاتوری پرولتاریا وجود داشت و نه از چگونگی سازمان سیاسی در جامعه کمونیستی.
وی ادامه می دهد:
«همزمان با تدارک اتحاد دو حزب سوسیالیست آلمان - به اصطلاح "ایزناخیست ها" به رهبری ببل و لاسالی ها - در کنگره گوتا پیش‏ نویسی برای برنامه تهیه شد که آکنده از امتیاز به لاسالی ها بود. مارکس‏ که از این مسئله به خشم آمده بود در نامه ای به رهبران ایزناخیست برنامه مزبور را مورد تحلیل انتقادی قرار داده و به فرمولبندی ها و اندیشه های لاسالی ها حمله کرد.»
احتمالا این «فرمول بندی ها و اندیشه ها» را لاسال از بلانکیست ها به ارث برده بود!؟ راستی آنها یعنی آن اندیشه ها و فرمول بندی های لاسالی چه بودند؟
دریپر ادامه می دهد:
«این"نقد برنامه گوتا" نه یک نامه شخصی بود و نه یک مقاله برای عموم بلکه جزوه ای با انتشار محدود در ارتباط با مباحثات سیاسی بود.»
حالا از این که این «نه نامه شخصی بود و نه یک مقاله برای عموم» و صرفا« جزوه ای با انتشار محدود در ارتباط با مباحثات سیاسی بود» چه استنتاجی باید کرد؟ اینکه نقد برنامه گوتای مارکس نمی تواند اهمیت آنچنانی داشته باشد.( لابد برای اینکه دریپر راضی شود می بایست مارکس در ارائه چکیده ی نظرات اش یک کتاب کامل برای عموم می نوشت!؟)
می بینیم که  دریپر مزورانه بر آن است که یکی از مهم ترین اسناد مارکسیستی که در آن مارکس فشرده ی نظرات خود را درباره ی دولت دموکراتیک بورژوایی، دیکتاتوری پرولتاریا در دوره بین سرمایه داری و کمونیسم ، فاز پایینی دوره ی گذاربه کمونیسم( یا همان مرحله سوسیالیستی) و فاز بالایی آن یعنی کمونیسم طرح می کند کم اهمیت به شمار آورد.
وی پیش می رود:
« عبارتی که در آن مارکس‏ به "دیکتاتوری پرولتاریا" استناد می کند از مواردی است که بیش‏ از همه نقل قول شده و در عین حال یکی از صریح ترین موارد است.»
پس عبارتی که در متنی که «برای عموم نبوده» و « جزوه ای محدود در ارتباط با مباحثات سیاسی» بوده است یکی از« صریح ترین »(   barest واژه ای که در متن انگلیسی به کار برده شده است- می توان آن را «بی پرده ترین»،«روشن ترین» و یا «سرراست ترین» نیز به فارسی برگرداند - اما به راستی منظور دریپر از «صریح ترین» چه می تواند باشد؟) موارد اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا است و جالب اینکه از آن بیش از همه موارد «نقل قول» شده است.
 بد نیست اشاره کنیم که گرچه نظری که مارکس در نقد برنامه گوتا ارائه می دهد یکی از روشن ترین بیانات وی در این مورد می باشد و چنانکه لنین می نویسد فرمولبندی نوینی از آموزه ی دیکتاتوری پرولتاریا و جایگاه آن در ساخت سیاسی گذار از سرمایه داری به کمونیسم است(1) اما بیانی که مارکس از این آموزه در کتاب مبارزه طبقاتی در فرانسه می کند( مشهور به چهار کلیت) و ما آن را در بخش های پیشین نقل کردیم، از جهت  گستره ی این دیکتاتوری و وظایفی که مقابل پای طبقه کارگر می گذارد، حاوی نکات معین ریزتر و صریح تری است( به نظر می رسد که در انقلاب فرهنگی چین تمرکز روی عبارات مارکس مشهور به «چهار کلیت» که باید نابود شوند، در آن کتاب بیش از دیگر نظرات وی بوده است).(2)
دریپر ادامه می دهد:
«کاربرد واژه در بخشی آمده که مارکس‏ اولین بار به فرمول لاسالی "دولت آزاد" حمله می کند. مارکس‏ می نویسد که ما نمی خواهیم دولت را آزاد کنیم بلکه می خواهیم آن را تحت کنترل دموکراتیک قرار دهیم.»
سپس نظر مارکس را چنین بازگو می کند:
 «آزادی در دگرگونی دولتی که بر فراز جامعه قرار دارد و تبدیل آن به ارگانی که کاملاً تابع جامعه است به دست خواهد آمد و امروزه دولت ها تا آن درجه آزاد و یا کمتر آزاد هستند که "آزادی دولت" را محدود سازند.»(3)
نخست توجه کنیم که مارکس در این عبارات نقل شده از این چنین ترمی یعنی «دولت» ی که قرار است«زیر کنترل دموکراتیک» قرار گیرد استفاده نمی کند( این مفهوم در چاپ 1987 مقاله دریپر به کار رفته و دریپر در متن 1962 خود از این مفهوم استفاده نکرده است و مستقیما به بازگویی نظر مارکس  پرداخته است). این مفهومی دریپر ساخته و تحریف گرانه است.
از دیدگاه مارکس چنانچه دولت از ارگانی که برفراز جامعه و مسلط بر جامعه است به ارگانی که کاملا زیر تسلط جامعه است تبدیل شود، دیگر نفس دولت بودن خود را از دست می دهد و بنابراین در جامعه ی کمونیستی دیگر دولتی وجود ندارد که بخواهند آن را«زیر کنترل دموکراتیک» قرار دهند. آنچه وجود دارد سازمانی( یا کمون) ی است که یک سلسله رتق و فتق امور را در جامعه انجام می دهد. برای چنان کمونی نیاز نیست که مفهوم« کنترل دموکراتیک دولت» به کار برده شود، زیرا از یک سو وظایف دولت به سادگی می گراید و در نتیجه از  عهده ی افراد جامعه ای که بر این ارگان مسلط است بر می آید و از سوی دیگر اداره ی دموکراتیک امور یا همان« دموکراسی» که ماهیتا شکلی از دولت است، تبدیل به عادت می شود.
مفهوم«کنترل دموکراتیک» دولت زمانی به کار می رود که هنوز دولت( خواه به معنای متعارف آن یعنی دولت دیکتاتوری بورژوایی و خواه به معنای دولت دیکتاتوری پرولتاریا که دیگر دولت به معنای متعارف نیست) وجود دارد. در صورت تبدیل دولت به ارگانیسمی ساده چنین مفاهیمی دیگر در مورد آن صدق نمی کند.
 مروری بر نظرات مارکس، انگلس و لنین در این زمینه روشنگر مساله خواهد بود.
 مارکس در مورد کمون پاریس می نویسد:
« از این رو [کمون] انقلابی بر علیه این یا آن شکل «مشروع»، «قانونی»، «جمهوری» و یا «سلطنتی» قدرت دولتی نبود. بلکه انقلابی بود علیه نفس دولت، این سقط جنین ماوراء طبیعی جامعه؛ انقلابی بود که مردم برای باز پس گرفتن کنترل زندگی اجتماعی خودشان برپا داشتند، این دیگر انقلابی نبود که قدرت متشکل حکومتی را از یک جناح طبقات حاکمه به جناحی دیگر منتقل کند، بلکه انقلابی برای درهم شکستن خود این ماشین منفور سلطه طبقاتی بود.»( خصلت کمون، پیش نویس اول جنگ داخلی در فرانسه، برگردان فرهاد نیکو)
لنین نیز پس از بیان نظرات مارکس در جنگ داخلی در فرانسه در مورد دولت می نویسد:
« نابودى قدرت دولتى» که «قرحه انگل» بود، «از بين بردن» آن، تخريب» آن، «قدرت دولتى اکنون ديگر زائد مي گردد» - اين است آن اصطلاحاتى که مارکس ضمن صحبت از دولت و ضمن ارزيابى و تحليل تجربه کمون، به کار می برد.»( منتخب آثار یک جلدی، دولت و انقلاب، ص 536 برای درک درستی از نظرات مارکس در مورد  دولت و سازمان کمون نگاه کنید به لنین، دولت و انقلاب، فصل سوم، بخش پنجم،«نابود ساختن دولت»، منتخب آثار یک جلدی، ص 536 به بعد؛ همچنین برای نقد لنین از به اصطلاح «دولتی بودن» مارکس در کمونیسم و «دولتی نبودن» انگلس در این خصوص نگاه کنید به همان، ص 548 به بعد)
انگلس در نامه به ببل( لندن 18 تا 28 مارس 1858) و پس از شرح مفصل نظرات خود در مورد مفهوم« دولت آزاد خلقی» می نویسد: 
« به این دلیل ما پیشنهاد می کنیم که در برنامه همه جا به جای مفهوم دولت از واژه Gemeinwesen  استفاده شود، چرا که از این واژه به خوبی می توان همان مفهوم فرانسوی کمون را مستفاد کرد.»( نقد برنامه گوتا، پیشگفتار و یازده نامه از انگلس و یادداشت های لنین، بخش دوم، ص 6)
 وی همچنین می نویسد:
« هنگامی که  دولت در مورد مهم ترین بخش وظایف خود کارش به یک چنین حساب و کنترلی از طرف خود کارگران منحصر گردد، آنگاه دیگر چنین دولتی « دولت سیاسی» نخواهد بود و وظایف اجتماعی جنبه سیاسی خود از دست داده به وظایف اداری ساده بدل می شوند.( مناظره انگلس با آنارشیست ها، به نقل از لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار، پیشین، ص 553، زیر نویس)
 و این هم نظرات لنین در دولت و انقلاب:
« دمکراسى که با چنان شکل کامل و پيگير عملى شده بود که اصولا قابل تصور است، از دمکراسى بورژوايى به دمکراسى پرولترى و از تبدیل دولت (- نيروى خاص براى سرکوب طبقه معين) به چيزى که ديگر دولت به معناى خاص آن نيست.»(همانجا، ص 532)
همچنین لنین در یادداشت های خود بر نقد برنامه گوتا می نویسد:
« و نیز« معمولا مفاهیم« آزادی» و « دموکراسی» برابر قلمداد شده و به عنوان مترادف به کار گرفته می شوند. معمولا مارکسیست های مبتذل ( و در راس آنها کائوتسکی و پلخانف و شرکا) چنین برداشتی از این دو مفهوم دارند. دیالکتیک تکامل چنین است: از استبداد به دمکراسی بورژوایی؛(4) از دموکراسی بورژوایی به پرولتاریایی؛ از پرولتاریایی به هیچ»( نقد برنامه گوتا- پیشگفتار و یازده نامه از انگلس و یادداشت های لنین، بخش دوم، ص 28).
 و باید توجه داشت که «دموکراسی شکل دولت و یکی از انواع آن است»( مجموعه آثار تک جلدی، پیشین، ص 553).
 آنجا که دموکراسی به کامل ترین شکل خود تکامل یابد، دیگر این دموکراسی، دولت نیست. بنا به گفته لنین:
«دمکراسى براى اکثريت عظيم مردم و سرکوب قهرى يعنى مستثنی داشتن استثمارگران و ستمگران مردم از دمکراسى، اين است آن تغيير شکل دمکراسى به هنگام گذار از سرمايه‌دارى به کمونيسم. تنها در جامعه کمونيستى هنگامى که مقاومت سرمايه‌داران ديگر قطعا در هم شکسته است، سرمايه‌داران از بين رفته‌اند و طبقات وجود ندارند (يعنى بين افراد جامعه، از لحاظ مناسبات آنان با وسائل اجتماعى توليد، فرقى نيست) تنها در آن هنگام «دولت ناپديد می گردد و از وجود آزادى مي توان سخن گفت». تنها در آن هنگام دمکراسى واقعا کامل و واقعا عارى از استثناء ممکن بوده و عملى خواهد شد. و تنها در آن هنگام دمکراسى راه زوال در پيش خواهد گرفت و علت آن اين کيفيت ساده است که افرادى که از قيد بردگى سرمايه‌دارى و از دهشت هاى بي شمار، وحشيگری ها، نابخردی ها و پليدی هاى استثمار سرمايه‌دارى رسته‌اند رفته رفته عادت خواهند کرد قواعد بدوى زندگى اجتماعى را که قرن هاست شناخته شده و طى هزاران سال در نوشته‌هاى گوناگون تکرار گرديده است بدون اِعمال قهر، بدون اجبار، بدون تبعيت و بدون دستگاه ويژه براى اجبار که نامش دولت است مراعات نمايد.»( همانجا، ص 548، تمامی تاکیدها از لنین است )
و اما آزادی را نباید با «دموکراسی» که شکلی از دولت است درهم کرد:
« فقط حالا است که ما می توانیم به صحت کامل سخنان انگلس که نابخردانه بودن ترکیب دو کلمه «آزادی» و « دولت» را بیرحمانه مورد استهزا قرار می داد پی بریم. زمانی که دولت وجود دارد آزادی برای همه وجود ندارد و هنگامی که آزادی برای همه وجود دارد، دولت وجود نخواهد داشت.»(همانجا، ص 551).
و اما عباراتی که دریپر از مارکس نقل می کند:
در اینجا مارکس علیه آزادی ادعایی دولت های دموکراتیک بورژوایی موضع گرفته است. مارکس می نویسد این ها به درجه ای آزادند که «آزادی دولت» را محدود سازند. منظور مارکس از آن آزادی دولت که دولت های کنونی آن را محدود می سازند درست همان نکته ای است که در بخش نخست عبارت می گوید یعنی «ارگانی که کاملا تابع جامعه باشد». بنابراین دولت ها تا درجه ای آزادند که این آزادی را هر چه بیشتر یا کمتر محدود سازند،( سخنان انگلس در مورد آزادی سرکوب به وسیله دولت های استبدادی در نامه مورد بحث لنین) یعنی دولت را هر چه بیشتر از ارگانی تابع جامعه به ارگانی مسلط بر جامعه و تحمیلی به آن تبدیل کنند.
دریپر پس از نقل این عبارت می نویسد:
«این ضربه ای بود علیه "اعتقاد چاکرمنشانه فرقه لاسال به دولت"».
 این تنها ضربه ای نبود «علیه اعتقاد چاکر منشانه فرقه لاسال به دولت» بلکه در واقع ضربه ای بود به اعتقاد چاکرمنشانه فرقه لاسال به «دولت آزاد بورژوایی» و یا بهتر بگوییم «دولت دموکراتیک بورژوایی».
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه ی دوم دی ماه 98

یادداشت ها

1-    لنین در دولت و انقلاب درباره عبارات مارکس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا می نویسد: «در گذشته مسأله اين گونه طرح مي شد: پرولتاريا براى اينکه به رهايى خود نايل آيد بايد بورژوازى را سرنگون سازد، قدرت سياسى را به کف آورد و ديکتاتورى انقلابى خود را به پا دارد. اکنون مسأله اندکى  به گونه ای ديگر طرح مي شود: گذار از جامعه سرمايه‌دارى، که به سوى کمونيسم تکامل مي يابد، به جامعه ی کمونيستى بدون يک «دوران گذار سياسى» ممکن نيست و دولت اين دوران فقط مي تواند ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا باشد.»( منتخب آثار یک جلدی، پیشین، ص 547).
و اما عبارات مشهور مارکس در نقد برنامه گوتا که ما در بخش بعدی به نظر هال دریپر درباره آن خواهیم پرداخت:« بين جامعه سرمايه‌دارى و کمونيستى دورانى وجود دارد که دوران تبديل انقلابى اولى به دومى است. مطابق با اين دوران يک دوران گذار سياسى نيز وجود دارد و دولت در اين دوران چيزى نمي تواند باشد جز ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا»( به نقل از لنین، منتخب آثار یک جلدی، پیشین، ص 547)
2-   در این مورد نگاه کنید به بخش 17 همین مقاله.
3-   برگردان دیگری از عبارات مارکس:« آزادی واقعی به این معناست که دولت را از ارگانی مسلط (superimposed سوار شده) بر جامعه به ارگانی زیر تسلط کامل جامعه تبدیل کنیم.»
4-    باید توجه کرد که می توان از حکومت استبدادی به جمهوری دموکراتیک خلق که دموکراسی بورژوایی نیست نیز گذر کرد؛ یعنی برای کشورهای نیمه مستعمره و زیر سلطه امپریالیست ها لزومی به طی کردن مرحله دموکراسی بورژوایی یا دیکتاتوری بورژوازی ملی نیست. 

۱۳۹۹ دی ۲۶, جمعه

درباره برخی مسائل هنر(17) بخش دوم هنر و مخاطب


درباره برخی مسائل هنر(17) 

بخش دوم

هنر و مخاطب 

    در بخش شانزدهم این مقاله و در مساله ی انتخاب مخاطبان با جایگاه های اجتماعی- طبقاتی گوناگون و سطوح متفاوت فکری نوشتیم: «به این ترتیب مشکلی که پدید می آید، تنظیم سطح اثر هنری است. این سطح یا از همان آغاز مخاطبان معینی را در نظر دارد، مثلا توده های یک طبقه و یا پیشروان و روشنفکران آن طبقه، و یا این که تلاش می کند که تمامی این سطوح را در نظر داشته باشد و اثری هنری اش بتواند با تمامی این سطوح رابطه برقرار کند.»
در همان بخش به دو گروه متفاوت از مخاطبان یعنی توده های طبقه کارگر و کلا طبقات زحمتکش و زیر ستم و نیز روشنفکرانی که نماینده ی این طبقات درعرصه سیاسی هستند توجه کردیم و در مورد این نکته که هر کدام نیازمند هنری در سطح عمومی خود هستند پرداختیم. اکنون به این مساله می پردازیم که هنرمند می تواند سطوح متفاوت را در کنار یکدیگر لایه بندی کند و اثری پدید آورد که هم توده های طبقات زحمتکش بتوانند از آن لذت برده و استفاده کنند و هم روشنفکران این طبقات.
پیش از آن که به این موضوع بپردازیم باید بین دو گونه هنرمند تفاوت بگذاریم: هنرمند تازه کار خواه از نظر تجربه ی زندگی وی بگیریم و خواه از نظر توانایی وی در آفرینش هنری از یک سو و هنرمند کار آزموده و پخته شده در زندگی و در کار هنر خویش از سوی دیگر.
این تفاوت خواه در آثاری که برای توده های زحمتکش نوشته می شود و خواه برای روشنفکران و خواه در آنهایی برای مخاطبانی از سطوح گوناگون نوشته می شود( که پایین تر درباره آن صحبت خواهیم کرد) به چشم می خورد. آثاری که برای توده های مردم به وسیله ی هنرمند تازه کار که توانایی هنری وی هنوز رشد نکرده نوشته می شود با چنان آثاری زمانی که به وسیله ی هنرمند ی کار آزموده و در کار خود رشد یافته نوشته می شود تفاوت دارند و روشن است که اگر هر دو موضوع و مضمون واحدی داشته باشند، آن که به وسیله ی هنرمند کارآزموده و استخوان ترکانده نوشته می شود، عموما از پختگی و انسجام بهتر و غنای بیشتری برخوردار است.
البته ممکن است هنرمندی صاحب احساس غنی و با ذوق و قریحه و استعداد در همان جوانی و در همان زمانی که هنوز تجربه هنری وی رشد چندانی نیافته است آثاری بیافریند بهتر از آن هنرمندی که هم تجربه زندگی دارد و هم کار هنری کرده است. اما اگر نگوییم همه ی این چنین هنرمندانی در صورتی که به کار خود ادامه بدهند و در نیمه ی راه به هر دلیلی از کار باز نایستند، می توانند در دوران پختگی و مجرب شدن خویش آثاری بهتر از آثار نخستین خود پدید آورند( زیرا برخی از هنرمندان برخی از شاهکارهای خود را در دوره ی نخستین کار خود آفریده اند) با این وجود بیشتر آنها این چنین اند. از این رو چنین مواردی قاعده نیست و روال معمول آن است که تجربه زندگی و تکامل هنری نقش موثری در غنای مضمونی و انسجام هر چه بیشتری شکل هنری داشته باشد.
اشاره به این مساله از آن رو نیاز است که گاه مساله ی مخاطبان با مساله ی توانایی هنرمند درهم می شود. اثری که به وسیله هنرمندی تازه کار برای توده ها نوشته می شود، به این سبب که یک اثر کامل هنری نیست، با مساله ی مخاطبان توده ای آن درهم می شود و از نفی آن اثر (به جای بررسی و نقد و یاری به تکامل هنرمندی که نشان داده با استعداد است ) نفی سادگی و در دسترس بودن مضامین آنها و در نتیجه نفی آثاری که برای توده های مردم نوشته می شوند، نتیجه گرفته می شود. بر مبنای چنین تحلیلی هنر اگر ساده و بی پیرایه باشد و آسان در دسترس قرار گیرد، دیگر هنر نیست. «مشکل پسندان» می گویند هنر باید به سادگی در دسترش نباشد یا سخت بتوان از نظر فکری آن را هضم کرد تا هنر باشد.
برخلاف این نظرات که عموما مغرضانه است و کمابیش از سوی روشنفکران لایه های مرفه و نیز تا حدودی میانی طبقه خرده بورژوازی (جدا از نمایندگان هنری بورژوازی) بیان می شود، بسیاری آثار برای توده های مردم از سوی هنرمندان خبره آفریده شده است که چنین نظرات و  انتقاداتی در مورد آنها صدق نمی کرده و نمی کند. نه زبان ساده و مضمون کمابیش در دسترس آنها برای توده ها عیبی برای آنها بوده است و نه این آثار بدون بیان هنری در سطح بالا آفریده شده اند.
 برای نمونه داستان های علویه خانم، طلب آمرزش و داش آکل از هدایت و یا گیله مرد و خائن از بزرگ علوی و یا برخی از اشعار شاملو مانند قصه ی پریا و یا قصه ی دخترای ننه دریا و یا به علی گفت مادرش روزی از فروغ فرخزاد داستان ها و اشعاری برای عموم هستند، اما این ها جزو بهترین داستان های کوتاه و اشعار در ادبیات نوشتاری ما هستند.(1) و یا داستان های چلکاش، واسکا سرخه، بیست و شش مرد و یک دختر (و یا نمایشنامه در اعماق) از مارکسیم گورگی و داستان های وانکا و بوقلمون صفت و زندگی من از چخوف و یا داشتن و نداشتن و مرد پیر و دریا همینگوی داستان هایی و نمایشنامه هایی برای توده های مردم هستند اما این داستان ها در عین حال آثار هنرمندانه ای می باشند و همه ی آنها جزو بهترین آثار ادبیات جهان به شمار می روند.
از سوی دیگر بین هنرمندان از نظر استعدادها و توانایی ها هنری تفاوت است. همچنان که گفتیم ممکن است برخی از هنرمندان علیرغم داشتن شم و استعداد هنری به دلایل درونی یا بیرونی دنباله ی کار خود را نگیرند؛ برخی دیگر در قیاس خود با دیگران، ممکن است احساس کنند که در عین علاقه به هنر، ذوق و استعداد لازم در این زمینه را ندارند و غیره؛ اما آنها که در عرصه ی هنری باقی می مانند همه در یک سطح نبوده و نخواهند بود. برخی از ذوق و توانایی های بالاتری برخوردارند و برخی از ذوق و توانایی پایین تر؛ برخی در کار یاد گیری و آموزش خود و بالا بردن سطح  دانش خویش پرکارترند و برخی به هر دلیل نسبت به آنها کم کارتر؛ در مقابل برخی، موانع خصوصی و یا اجتماعی کمتری برای رشد استعداد و توانایی شان قرار دارد و در مقابل برخی دیگر بیشتر. از این جاست پدید آمدن سطوحی متفاوت و نسبی از هنرمندان و نیز آثار هنری. این ها بیرون از اراده افراد است. بدون هنرمندان با توانایی پایین تر، هنرمندان با توانایی بالاتر پدید نمی آیند و بدون پدید آمدن هنرمندانی با توانایی بالاتر، جایگاه هنرمندان رده بندی نمی شود.
 از این رو نمی توان چون برخی از آثار برخی هنرمندان نسبت به آثار بهتر دیگر هنرمندان در این زمینه در سطح پایین تری است، نسبت به آثار آنان بی اعتنا بود و یا اساسا نبود چنین هنرمندانی  و آثاری را خواست و مطلوب را تنها هنرمندان در سطح درجه یک و صرفا هنر عالی دانست. روشن است که اگر بهترین های عرصه ی هنر را جمع کنیم و عرصه را از هنرمندانی که در سطح آنان نیستند، خالی کنیم، یا از اهمیت آنها کاسته خواهد شد و یا باز بین آنها سطح بندی استعدادهای هنری یک و دو و سه به وجود خواهد آمد. پیشرو بودن در هر امری نسبی است. در تاریخ هنر( و نه تنها هنر بلکه علم و سیاست نیز) ایران و جهان از این گریزی نبوده و نیست.
اکنون به ادامه تحلیل خود بازگردیم.  
آمیزش سطوح گوناگون در اثر هنری
 بر مبنای دو مورد پیشین آثار هنری، یعنی نوع هنر سطح ابتدایی که برای توده هایی آفریده می شود که تازه با هنر رابطه بر قرار می کنند و سطح درک هنری آنها ابتدایی است و از سوی دیگر هنر سطح بالا که مخاطبان آن لایه ها و دسته های روشنفکری هستند که از سطح بالاتری برخوردارند گونه ای شکاف و تفاوت در آثار هنری ایجاد می شود، به گونه ای که مورد نخست صرفا و یا عموما مربوط به توده ها و گونه ی دوم مربوط به روشنفکران پیشرو می گردد.
 برای رفع این تضاد به جز آنچه که در بالا در مورد آن صحبت کردیم، نوع سومی در هنر شکل گرفت و در نتیجه در کنار این دو سطح، نوعی دیگر از آثار هنری پدید آمد که تنها برای یکی از این دو سطح نبوده، بلکه تلاش می کرد تا آنجا که می توانست برای تمامی سطوح گوناگون مخاطبان جذاب باشد.
 در اینجا باید بین این آثار که با سطح بندی متفاوت صورت می گیرد و آثاری که باید آنها را چندین بار خواند تا از سطح به ژرفای آن رسید تفاوت گذاشت. به عبارت دیگر خصلت چند سطحی این آثار هنری تفاوت می کرد با آثاری که خواننده باید آنها را چند بار می خواند و یا چندین بار می دید و در مورد آنها می اندیشید تا به مضامین و اندیشه های اساسی آنها پی برد. وضعیت اخیر در مجموع برای تمامی هنر راستین خواه برای مخاطبان معین آفریده شود و خواه برای مخاطبانی از گروه های متفاوت، صدق می کرد. تفاوت آنجا بود که در آن چنان هنری سطح و محدوده ی مخاطبان مشخص بود و برای ارتباط با ژرفای بیشتر در اثر به ناچار در هر سطحی، تلاشی ذهنی لازم بود، اما در مورد اخیر افزون بر آن سطوح متفاوت در میان مخاطبان، یک لایه بندی دیگری را نیز اضافه می کرد. لایه بندی ای که موجب می شد که صرفا برای گروهی معین جذاب نباشد.        
این سطح بندی نخست در تئاتر(و اپرا) پدید آمد و به ویژه در سینما شکل نهایی خود را یافت؛(2) یعنی هنری که به شکل گروهی عرضه شده و در آفرینش یک اثر هنری افراد بسیاری درگیر بودند. این جا در سینما به واسطه ی خصوصیت ویژه آن یعنی درگیر بودن بسیاری عوامل و مخارج زیاد، باید اثر سینمایی( و یا تئاتری در ابعادی کمتر) به گونه ای می بود که برای مخاطبان گوناگون جذابیت داشته باشد و گروه های بیشتری را به سالن های سینما بکشاند و مخارج سرمایه گذاری شده خواه از نظر فنی و خواه نیروی انسانی بازگردد. این بود که این هنر بیش از پیش محرک در نظر داشتن سطوح متفاوت مخاطبان از پیشروان و روشنفکران طبقات زحمتکش گرفته تا توده های عادی طبقه کارگر و خرده بورژوازی شد.(3)
 البته در اینجا صرفا مساله و یا مشکل هنرمند( هنرمندان درگیر به ویژه نویسنده ی فیلمنامه و کارگردان اثر هنری) این نبود که مخارج اثر سینمایی از نظر تجاری بتواند بازگردد و شرایط برای سرمایه گذاری تازه آماده گردد، بلکه این هنرمند در عین حال تمایل داشت که اثرش برای مخاطبان بیشتری جذاب و آموزنده باشد. این رسانه ای نوین بود و در عین این که تقاضای نظری و عملی این رسانه این بود که تعداد هر بیشتری درگیر آن باشند و الزاما مخارج خرج شده بازگردد( از جهت مضمون مورد بحث ما نیازی نیست که در این هنر- صنعت به مساله ی تهیه کننده ی سرمایه دار و نقش وی در جهت دادن به امور بپردازیم) در عین حال بیشترین امکانات را برای هنرمند به وجود می آورد تا بتواند دایره ی مخاطبان خود را گسترش دهد. در واقع فیلمساز مایل بود که در سالن سینما تماشاگران و مخاطبان بیشتری را ببیند. این برای وی نه تنها موفقیت تجاری فیلم را تضمین می کرد، بلکه نیاز وی را برای ارتباط با توده های گسترده تر(حتی با تحصیلات بسیار پایین و یا بیسواد) را برآورده می نمود.
 پس، این مساله ای دو گانه بود. از یک سو باید مخارج فیلم بر می گشت و در نتیجه نیاز بود که تماشاچیان بیشتری داشت و از سوی دیگر این رسانه ای نوین بود که جدا از این که تمامی هنرها در آن وجهی متحد پیدا می کردند، در عین حال موجب بیشترین گشایش در کار هنرمند برای داشتن مخاطبان بیشتر و به ویژه توده ها بود. در حقیقت بسیاری از هنرمندانی که در عرصه ی نویسندگی و یا حتی تئاتر کار می کردند به این دلیل که مخاطبان بیشتری را داشته باشند به عرصه فیلم سازی برای سینما و سپس تلویزیون روی آوردند.
 اما برای اینکه هنرمند بتوانست چنین موفقیتی یعنی موفقیت تجاری و موفقیت هنری کسب کند باید اثرش حاوی سطوح گوناگونی بود که بتواند از توده ها تا پیشروان و روشنفکران را اقناع نماید.
به این ترتیب در سینما آثاری پدید آمد که دارای سطوح متفاوت از نظر آگاهی و سطح هنری بودند و می توانستند لایه ها پیشرو، میانه و توده های گوناگون را در بر گیرند.
 در این گونه آثار سطح نخستین و رویین اثر برای توده های وسیع بود و سطوح بعدی لایه های میانی و سطوح ژرف تر که فهم شان نیازمند دانش اجتماعی و هنری بیشتری بود، افراد پیشرو و روشنفکران را در بر می گرفت و تا سطح تخصصی پیش می رفت. باری هر کس به فراخور دانش و تجربه زندگی خویش می توانست با اثر رابطه بیابد. بیشتر کارگردانان موج نوسینمای ایران از عرصه هایی مانند داستان نویسی، تئاتر، عکاسی و غیره به سینما رفتند و خلاقیت هنری خود را عموما در سینما به کار گرفتند.
 اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که در کنار این  گونه آثار، دو گونه آثار پیشین همچون گذشته به بقای خود ادامه دادند. برخی از آثار کماکان برای توده ها بود و به اصطلاح مخاطب عام را در نظر داشت و برخی دیگر برای پیشروان و روشنفکران بود و مخاطب به اصطلاح خاص را در نظر داشت.
 برای این که چنین پیوندی بین سطوح گوناگون صورت گیرد هنرمند باید تلاش می کرد که سطح رویین و آشکار اثرش ( به ویژه سطح رویین داستان و تصاویر) برای توده های مردم جذاب و گیرا باشد و بتواند آنها را به سینما بکشاند و در عین لذت بردن شان از اثر بتواند در آنها اندیشه هایی را برانگیزد و به فکرشان فرو برد. از سوی دیگر باید لایه های زیرین و پنهانی اثر برای افراد و روشنفکران پیشرو جذاب و گیرا می بود و علائق و نیازهای آنان را برطرف می نمود.
بنابراین چنین آثاری می توانستند برای رده های گوناگون تجربی و فکری دارای کشش و جاذبه باشند و هر کس به فراخور درجه عمق احساس و دانش، تجربه و فهم و دریافت هنری اش، به لایه هایی از لایه های گوناگون آن پی برد. اینجا جدای از این، آن حکم پیشین نیز کماکان صدق می کرد. یعنی اگر فرد مخاطب  در هر سطحی از جایگاه و اندیشه، اثر هنری را چندین بار تماشا می کرد می توانست به میزان بیشتری از آن بفهمد و سر دربیاورد.
 این نیز بدیهی است که هنرمندانی  که به این سطح و تکامل هنری می رسند که می توانند آثاری چند لایه پدید آورند و از توده های عادی یک طبقه تا پیشروان آن طبقه و روشنفکران از آثار آنها لذت ببرند و بیاموزند، عموما خود تا حدودی مراحل تکامل یک هنرمند را طی کرده اند؛ هر چه استادتر، آثاری با بُرد و ژرفای بیشتر( مثلا نگاه کنیم به فیلم های رگبار، باشوغریبه کوچک و سگ کشی که جزو پربیننده ترین آثار بیضایی بوده اند).
در این گونه آثار، هنرمند آگاهانه طرح داستانی ملموس برای توده ها گاه از زندگی جاری در شهر و روستا و گاه از اسطوره ای، افسانه ای قدیمی، داستانی فولکوریک و یا عامیانه و یا حتی مسائل و مضامین پیش پاافتاده، دم دستی و بسیار شایع و البته دارای جذبه در میان توده ها( گاه این جذبه ها می تواند چندان هم مثبت و منطقی نباشد) را انتخاب می کند و با دست کاری در اشکال آنها و ریختن تمامی اندیشه های نوین خود در بطن آنها، در اثر لایه های گوناگونی را جا می دهد.
با این وجود چنین لایه بندی و جا دادنی در اثر هنری نمی تواند مکانیکی و بر مبنای یک قصد خشک از پیش تعیین شده باشد. به عبارت دیگر، گرچه در اینجا لایه بندی شدن اثر هنری می تواندعموما آگاهانه باشد اما نمی تواند به شکلی زورکی و مکانیکی صورت گیرد. این به این معناست که آن زندگی که اثر هنری آن را ملاک قرار می دهد و یا آن اسطوره، طرح قدیمی، داستان عامیانه، و حتی طرح های کلیشه شده و باسمه ای که به وسیله کسانی که بازاری کار هستند و در چارچوب «هنر بازاری» مشغولند (طرح هایی برگرفته از فیلم های قدیمی هالیوودی، فیلم های تجاری، برخی داستان های جنایی مشهور) تولید شده می تواند سطح رویین  و آشکار اثر هنری را تشکیل دهد به این شرط که بتواند در خدمت بیان مضامین بکر و تازه و ژرف به کار گرفته شود و به اصطلاح گنجایش آن را داشته باشد. یعنی هم بتوان صورت را راست و ریست کرد و در خور کرد و هم مضمون و معنا را در آن جا داد. برای نمونه در عرصه تئاتر ما می توانیم از نمایشنامه های دایره گچی قفقازی، زن نیک سچوان ، گالیله یا ننه دلاور برشت  نام ببریم.  بیشتر آثار سینمایی هنرمندان موج نو ایران داریوش مهرجویی( گاو، آقای هالو، دایره مینا، اجاره نشین ها، شیرک، بمانی و مهمان مامان) بیضایی( مواردی که اشاره کردیم و همچنین شاید وقتی دیگر و مسافران) کیمیایی (قیصر، خاک، داش آکل) کامران شیردل( صبح روز چهارم) نادری( تنگنا) تقوایی( صادق کرده و دایی جان ناپلئون) و.... نمونه هایی برای این موارد هستند.
 چنین روشی اساسا نتیجه کار و تجربه در عرصه ی هنری، ژرفش افکار هنرمند و رشد توانایی های تئوریک و تجربی وی، ارتباط با مخاطبان و فهم سطح و ادراک آنان و خلاصه تا حدودی خبره و استاد شدن در کار خود می باشد.
ادامه دارد.
م- دامون
دی ماه 99
 یادداشت ها
1-   مخاطبان بسیاری از آثار شاعران و نویسندگان بزرگ و متعهد کشور ما صرفا روشنفکران نبوده اند؛ آثاری که خواه از نظر مضمون و خواه از نظر شکل  بسیار غنی، شکیل و هنرمندانه بوده است. از برخی از اشعار نیما گرفته تا برخی از اشعار و آثار فروغ، اخوان، شاملو و همچنین از برخی آثار هدایت گرفته تا آثار چوبک، احمد محمود، دولت آبادی (پیش از انقلاب) و نیز برخی از آثار ساعدی.
2-  این مساله در موسیقی نیز راست در می آید گرچه وضع سطح بندی در آن متفاوت است و از یک سو به صداها وآهنگ ها و از سوی دیگر به آلات و ابزار آن و ترکیب آنها مربوط می شود. روشن است که عموما مخاطبی که ابزارهای موسیقی را بشناسد و کارکرد و نقش هر کدام را در ایجاد احساسات و تصورات معین بداند بهتر می تواند یک اثر هنرمندانه را بفهمد تا کسی که از ابزار موسیقی و کارکرد و نقش آن ها سر در نمی آورد. با این وجود گاه ممکن است یک قطعه موسیقی بتواند بر مخاطب یا شنونده ی غیر متخصص بیشتر تاثیر گذارد و احساسات عمیق تر و پیچیده تری را در وی برانگیزد و یا بیدار کند تا یک فرد متخصص. مثلا ممکن است یک متخصص موسیقی بتواند ابزار موسیقی فولکلور را به دقت تحلیل کند اما احساسات برانگیخته ی وی در نتیجه یک آهنگ فولکلور نتواند بسان مردمی باشد که آن آهنگ و موسیقی از کار و زندگی آنها روح گرفته و میان شان پدیده آمده است. 
3-   در کشور ما به ویژه اکنون که مخارج سینما رفتن گران شده است، آثار سینمایی بیشتر به سوی مخاطبان خرده بورژوازی میانه و مرفه( و این میان بیشتر جوانان) چرخش کرده است و علائق و مسائل این طبقات را آن هم عموما به شکل سطحی  دنبال می کند.  

 

۱۳۹۹ دی ۱۹, جمعه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(13) «مارکسی»های سوسیال دموکرات و رابطه ی دو تضاد سرمایه داری

    

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(13) 

«مارکسی»های سوسیال دموکرات و رابطه ی دو تضاد سرمایه داری    

   در اینجا بد نیست گریزی بزنیم و به یکی دیگر از انحرافات مهمی توجه کنیم که ممکن است در رابطه بین اشکال بروز تضاد اساسی سرمایه داری و درجه ی اهمیت و عمده گی و غیرعمده گی آنها به وجود آید. گریزی که می تواند ما را تا حدودی از برخی نظرات جریان های کنار گودنشین به اصطلاح «مارکسی» و عملا لیبرال و سوسیال دموکرات آگاه کند. این حضرات در زمینه اقتصاد سیاسی مارکسیستی و کلا مارکسیسم به پیروی از اکادمیسین های غربی که در دانشگاه های غربی فت و فراوان اند( و امپریالیسم  دسته هایی از این لیبرال های بی خاصیت را به گونه ای مداوم تولید می کند و به روشفکران غرب پرست و یا دقیق تر بردگان فرهنگی غرب در کشورهای زیر سلطه از جمله ایران هدیه می نماید!)علاقه مند به تبدیل مارکسیسم به یک امر اکادمیک بی روح و سر منبر رفتن و وراجی کردن های بی پایان درباره آن هستند.
 اما پیش از آن که به این نظر بپردازیم باید اشاره کنیم که در رابطه میان تضاد کار و سرمایه و تضاد میان سرمایه داران(یا رقابت میان سرمایه داران) دو اشتباه و انحراف مهم بروز کرده و می کند. یکی از این دو انحراف، تعیین کننده ی مطلق دانستن تضاد میان کار و سرمایه است و دیگری تعیین کننده ی مطلق دانستن تضاد میان سرمایه داران.
 چنان که تا کنون در مورد لوتا دیده ایم وی دو تضاد از تضادهای مهم موجود در نظام تولید سرمایه داری را می پذیرد یعنی تضاد طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار و تضاد سرمایه داران با یکدیگر را. اما وی برای تضاد میان سرمایه داران نقش عمده و تعیین کننده ی مطلق قائل است و این، چنانکه دیدیم به این معناست که تضاد دیگر نقشی ندارد و پذیرش نقش آن صرفا ظاهری است. نظر مزبور عملا به اینجا می رسد که تنها یک تضاد یعنی تضاد میان سرمایه داران است که نیروی محرک اصلی سرمایه داری است و همواره تمامی تضادهای دیگر را و از جمله تضاد کار و سرمایه را زیر شعاع حرکت خود قرار می دهد.
در مقابل نظر لوتا( و پیروان آواکیانیست وی در ایران) برخی دیگر هستند که تضاد کار و سرمایه را عمده و تعیین کننده مطلق می دانند و برای تضاد میان سرمایه داران و رقابت میان آنها اهمیتی قائل نیستند. چنین دیدگاهی نیز عملا به این معناست که تنها این تضاد در تحرک نظام سرمایه داری نقش دارد و تضاد دیگر نقشی ندارد. در نتیجه این دیدگاه به هیچ وجه اهمیت استفاده از رقابت و تضاد میان سرمایه داران را در سیاست که مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو به روی آن تاکید کردند، نمی بیند.
 در مورد این دسته اخیر باید بگوییم که بیشتر دسته های شبه چپ ایران به ویژه دارودسته های ترتسکیست کمونیسم کارگری و حکمتیست های جوراجور، حضرات «کارمزدیان»هوچی و دسته هایی از«شوراگرایان» حداقل در حرف جزو این دسته ی اخیراند. ویژگی اساسی این هواداران دروغین طبقه کارگر عبارت پردازی پوچ درباره تضاد کار و سرمایه و هارت و پورت راه انداختن درباره ی آن است و چنان صحبت می کنند که انگار تضاد دیگری در جامعه کنونی( تازه آن هم جامعه ی ما که زیر سلطه ی امپریالیسم است و ساخت اقتصادی و تضادهای اش با یک جامعه سرمایه داری پیشرفته امپریالیستی تفاوت کیفی دارد) وجود ندارد و اگر هم وجود دارد یا ضمیمه تضاد کار و سرمایه و یا تابع مطلق آن است. 
این جریان ها با دو طبقه ای کردن جامعه و تقسیم آن به کارگر و سرمایه دار هر مبارزه ای را یا در این طبقه و یا در آن طبقه می بینند و بین این دو طبقه نیز کوچک ترین رابطه ای نمی بینند(پایین تر به این نکته بر می گردیم).
بدیهی است که این گونه گنده کردن های تضاد مزبور به وسیله این گروه ها، نه به این دلیل است که برای این تضاد و در نتیجه برای طبقه کارگر جایگاه فوق العاده ای قائل اند. خیر! تنها دلیلی که آنها واقعا و عملا به آن فکر نمی کنند همین است. این ها فریبکارانی هستند که از یک سو می خواهند تا طبقه کارگر را درگیر مبارزات اکونومیستی سازند و از سوی دیگر تمامی تضادهای دیگر طبقات خلقی با سرمایه داران بوروکرات – کمپرادور و امپریالیسم و نفس مرحله کنونی انقلاب یعنی دموکراتیک و ضد امپریالیستی بودن آن را نفی کنند.
  «رادیکالیسم» دروغین این نیرنگ بازان شبه چپ به حدی است که برخی از آنها می گویند کاربرد مقوله ی فلسفی«همگونی اضداد» در مورد کارگر و سرمایه دار درست نیست، زیرا بین این دو طبقه«همگونی»ا ی وجود ندارد. این گونه گروه ها تصور می کنند که معنای «همگونی» یا «وحدت» این است که این دو طبقه از صبح تا شب خواه در اقتصاد و خواه در سیاست و فرهنگ قربان و صدقه ی یکدیگر می روند و یا در کنار یکدیگر و در یک حزب واحد و برای هدفی واحد مبارزه می کنند. تفسیر آن ها از مقوله ی«همگونی» یا «وحدت» چنان تهی و بچگانه است که  انسان به حیرت می افتد.(1)«همگونی» به معنای «وابسته» بودن و در «رابطه» بودن با یکدیگر است و این بسیار روشن است که این دو طبقه با یکدیگر در رابطه اند و بدون یکدیگر وجود ندارند. ضمنا این«رادیکال» ها از قلم می اندازند که این همگونی دو ضد است. دو ضدی که همگونی شان نسبی، اما مبارزه شان با یکدیگر مطلق است.(2)
باری، این دو دسته تنها انحرافات موجود در مورد رابطه ی بین تضادهای درون نظام سرمایه داری به ویژه این دو تضاد را تشکیل نمی دهند. دسته سومی نیز هستند که این دو تضاد مهم درون نظام سرمایه داری را می پذیرند اما میان آنها هیچ یک را به طور کلی عمده و دارای نقش تعیین کننده در تحرک و تغییر انقلابی این نظام نمی بینند. نویسندگان مقاله ی جایگاه رقابت درشیوه تولید سرمایه داری( حسن آزاد و سهراب سپیدرودی) که ما در یکی از بخش های گذشته اشاره ای به آن داشتیم به این دسته اخیر تعلق دارند.
این حضرات هر دو تضاد را می پذیرند و میان آنها علامت تساوی می گذارند، یعنی برای هر دو تضاد در تحرک نظام نقشی مساوی و متعادل قائل اند. اینان این نظر خود را در مقابل  دو نظری که یکی تنها رقابت میان سرمایه داران را می پذیرد و دیگری تنها برای کار و سرمایه اهمیت تعیین کننده قائل است قرار می دهند و گمان می کنند تضاد میان این دو جریان را با اتخاذ یک نظر تازه حل (یا سنتز) کرده اند. حال این که این هم انحرافی تساوی گرایانه و ترکیب گرایانه است که در عمل به نفع عدم توجه به تضاد اساسی سرمایه داری( تضاد میان اجتماعی شدن تولید و شکل خصوصی مالکیت ابزار تولید) و شکل اصلی و مهم تجلی آن در مبارزه طبقاتی یعنی تضاد طبقه کارگر با سرمایه داران و در نتیجه ضرورت انقلاب سوسیالیستی می انجامد.
در زیر به استدلال این نویسندگان که به زمره ی رویزیونیست های مارکسی و یکی از انواع سوسیال دموکرات های شبه چپ ایران تعلق دارند، توجه می کنیم.      
 اهمیت یکسان یا نایکسان
 آقایان می نویسند:
«پرسشی که بی‌درنگ مطرح می‌شود این است که آیا این دو مؤلفه یا دو نوع رابطه، در تعریفِ تولید کالایی تعمیم‌یافته/ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری از اهمیت یکسانی برخوردارند؟
رهیافت مارکس در این باره عاری از ابهام است. از دید او این دو رابطه لازم و ملزوم یکدیگر اند، و یکی بدون دیگری نمی‌تواند این شیوه‌ی تولید را هویت بخشد و متعین سازد.»(بخش دو، دو مولفه بنیادی تولید سرمایه داری، ص 14)
این نه تحلیل است و نه دلیل. مشتی درهم و برهم گفتن است.
در آغاز پرسیده می شود که« آیا این دو مؤلفه یا دو نوع رابطه، در تعریفِ تولید کالایی تعمیم‌یافته/ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری از اهمیت یکسانی برخوردارند؟»
 در جواب این پرسش نخست دو پاسخ می تواند وجود داشته باشد: آری یا خیر.(3)
 اگر گفته شود خیر آنگاه صحبت بر سر این خواهد بود که کدام یک اهمیت بیشتری دارند: تضاد کار و سرمایه و یا تضاد میان سرمایه داران. این جا انشقاق بین دو خطی به وجود می آید که ما در موردشان صحبت کردیم:
 خط اهمیت رقابت یا تضاد میان سرمایه داران = خط ریموند لوتا و آواکیانیست ها و برخی از همین اکادمیسین های غربی. این خط ظاهرا تضاد کار و سرمایه را هم می پذیرد اما برای آن اهمیت درجه اول قائل نیست.
و خط اهمیت کار و سرمایه = برخی دیگر از آکادمیسین های غربی و در ایران دارودسته ی های کمونیسم کارگری و حکمتی . این خط تا آنجا که در ایران خودش را نشان داده در ظاهر مطلقا جایگاهی برای تضاد میان سرمایه داران قائل نیست، اما در عمل به مسیر رقابت میان سرمایه داران می افتد؛ آن هم دو دسته از سرمایه داران کمپرادور( کاسه لیس و مجیز گوی سرمایه داران کمپرادور سلطنت طلب بودن در تضادشان با سرمایه داران ایضا بوروکرات- کمپرادور جمهوری اسلامی و نشستن در انتظار روزی که سرمایه داران سلطنت طلب به قدرت برسند و پست و مقامکی هم به آنها بدهند).
 اما اگر گفته شود بله اهمیت یک سانی دارند، آن گاه ما به نقش یگانه و برابر این دو تضاد می رسیم که خط  انحرافی سومی را به وجود می آورد:خط  تساوی گرایانه را.
این خط ظاهرا هر دو تضاد را می پذیرد و برای هر دو اهمیت یکسانی قائل است. به این ترتیب نقش تضاد کار و سرمایه که در یک سر آن طبقه کارگر یعنی طبقه ی نو انقلابی سوسیالیسم ساز وجود دارد با تضاد میان سرمایه داران که هر دو سوی آن به کهنگی و ارتجاع می گرایند در یک ردیف قرار می گیرند.
و سپس برای این که نظر خود را مدلل سازند و به کرسی نشانند می گویند که«رهیافت مارکس در این باره عاری از ابهام ست. از دید او این دو رابطه لازم و ملزوم یکدیگر اند، و یکی بدون دیگری نمی‌تواند این شیوه‌ی تولید را هویت بخشد و متعین سازد.»
 اولا که مضمون این گفته به کلی با مضمون پرسش نخست متفاوت است( زیرا در پرسش نخست بر سر اهمیت یکسان - یا غیر یکسان - دو تضاد بود و در پاسخی که آورده می شود بحث بر سر لازم و ملزوم بودن دو تضاد است) و در عین حال پاسخی برای آن نیست (مگر این که پرسش نخست را از حالت سئوالی«آیا» در آوریم و با حذف و جرح، عبارات اول و دوم را به گونه ای مثبت بیان کنیم) زیرا هر سه نظر مورد بحث می توانند بپذیرند که آری این دو«لازم و ملزوم یکدیگرند، و یکی بدون دیگری نمی تواند این شیوه تولید را هویت ببخشد و متعین سازد». و بالاخره از آن چه به مارکس نسبت داده می شود بر نمی آید که وی اهمیت  یکسانی برای دو تضاد قائل بوده است.
 سپس در ادامه ی عبارت دوم و با به اصطلاح ارجاع به نظر مارکس گفته می شود که:
«این دو مؤلفه بدون یکدیگر سرشت ویژه‌ی خود را از دست می‌دهند و در پیوند با یکدیگر است که شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری را با معنا می‌سازند.»
چنان چه می بینیم در اینجا صحبت از «موجودیت» دو تضادی است که با یکدیگر پیوند دارند و به اصطلاح شیوه تولید سرمایه داری را«بامعنا» می سازند. این ها اساسا ربطی به اهمیت کمتر یا بیشتر هیچ کدام از این دو تضاد نمی یابد.
مارکسی های ما ادامه می دهند:
« نادیده گرفتن هریک از این دو رابطه، و یا تأکید یک‌جانبه بر اهمیت یکی در برابر دیگری، تبیین مارکسی از مناسبات تولید سرمایه‌داری و شناخت ویژگی‌های بنیادی آن را مختل می کند.»
بخش نخست این عبارت یعنی «نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه»( موجود بودن و یا  نبودشان) ما را متوجه دو نظر یک جانبه ای می کند که در یادداشت شماره 3 به آن اشاره کردیم.
اما بخش دوم یعنی تاکید یک جانبه بر اهمیت یکی در برابر دیگری:
 اگر این تاکید بر رقابت سرمایه داران و دادن نقش تعیین کننده مطلق به آن باشد- چنانکه در مورد لوتا دیدیم- قطعا تبیین مارکسیستی از مناسبات تولید سرمایه داری را و «شناخت ویژگی های بنیادی آن را مختل می کند»؛
و اما اگر این تاکید به روی اهمیت تضاد کار و سرمایه آن گونه که ما آن را در مقابل نظر لوتا تشریح کردیم قرار گیرد، نه تنها تبیین مارکسیستی از ماهیت سرمایه داری را«مختل» نمی کند ، بلکه درست بر مبنای شناخت مارکسیستی از« ویژگی بنیادی» یا «ماهیت» این نظام تولیدی و تضاد اساسی آن و گرایش و جهت تکامل آن است.
و بالاخره اگر اهمیت این دو تضاد یکسان در نظر گفته شود و بین این دو تضاد علامت تساوی مطلق و بدون هیچ گونه حرکت در عمده شده و غیر عمده شدن و اهمیت تعیین کننده ی نهایی یکی در برابر دیگری گذاشته شود، آنگاه ما به نظریه ای می رسیم تساوی گرایانه یا تعادل گرایانه. چنین اندیشه ای ماهیتا ضد دیالکتیکی است.
نویسندگان ادامه می دهند:
 «این کاستی در کار پاره‌ای از نظریه‌پردازان مارکسیست نمایان است. برخی، تعدد سرمایه‌ها را یک مؤلفه‌ی ضروریِ سرمایه‌داری به شمار نمی‌آورند و تعریف آنان از سرمایه‌داری صرفاً بر وجود رابطه‌یی عمودی میان سرمایه و کار متکی است. اما اگر انگاره‌ی سرمایه چونان صخره‌یی یکپارچه، بدون سرمایه‌های بسیار و واحدهای جدا و مستقل از هم، تصورپذیر باشد، در مناسبات واقعیْ ناممکن است... سرمایه، بدون رابطه‌ی میان سرمایه‌ها وجود خارجی ندارد، و اساساً بدون این رابطه از نظام‌های پیشاسرمایه‌داری قابل شناسایی نیست. مارکس می‌گوید: «از آن جا که ارزش، شالوده‌ی سرمایه را تشکیل می‌دهد؛ و از آن جا که ارزش، لاجرم جز از راه مبادله با برابر- ارزش وجود ندارد، پس سرمایه نیز ضرورتاً خود را از خود دفع می‌کند. یک سرمایه‌ی عام بدون سرمایه‌های دیگر در برابرش که با آن‌ها به مبادله بپردازد - و از منظر کنونی، هیچ چیز به جز کار مزدی یا خود سرمایه در برابر سرمایه قرار ندارد- وجود عینی ندارد. دافعه‌ی متقابلِ میان سرمایه‌ها، پیشاپیش در سرمایه هم ‌چون ارزش مبادله‌ی تحقق‌یافته نهفته است.» (همان جا، تاکید از متن -  در متن اشاره شده که این بازگفت از گروند ریسه، ص 409 است)
به این ترتیب نویسندگان مایلند به رقابت میان سرمایه داران جایگاهی بدهند هم پایه و هم عرض تضاد کار و سرمایه.
مساله ی «لازم و ملزوم»
اینجا می رسیم به اینکه نظر مورد بحث، دو تضاد مزبور را ضروری برای سرمایه داری و «لازم و ملزوم» در این جامعه می داند. و یا در بیانی دیگر این تضادها را به دو  تضاد تقسیم کرده و تضاد میان سرمایه داران را«افقی» می داند و در مقابل تضاد«عمودی» یعنی تضاد کار و سرمایه قرار می دهد. و بر این مبنا که حرکت های افقی و عمودی با یکدیگر وحدت اضداد را تشکیل می دهند، جایگاه مساوی برای این دو تضاد در نظام سرمایه داری قائل است.
 اما«لازم و ملزوم» بودن تنها نشانگر ارتباط، وابستگی و کنش متقابل بین دو امری است که همگونی اضداد را تشکیل می دهند( و می تواند در برابر دو دیدگاهی که به موجود بودن  دو تضاد باور ندارند و هر یک تنها وجود یک مولفه را می پذیرد به عنوان نخستین دلیل ارائه گردد). این نظر در مقابل دیدگاه متافیزیکی قرون میانه یعنی زمانی که متافیزیک حاکم بود و اشیاء و پدیده ها را جدا از یکدیگر و بدون تاثیر و تاثر از یکدیگر ارزیابی می کردند، تحولی به شمار می آمد( مثلا در مورد رابطه ی علت و معلول) و یک گام بزرگ به پیش بود. اما این ارتباط به خودی خود تنها نشانگر وابستگی اضداد به یکدیگر است و حرکتی که بر این مبنا به وجود می آید و لذا چیز دیگری را توضیح نمی دهد.
اگر شما بگویید که ماده و ذهن، نیروهای مولد و روابط تولید، زیر ساخت و روساخت، ضرورت و آزادی، شکل و محتوی و کل و جزء و عام و خاص وابسته به هم و «لازم و ملزوم» یکدیگرند، تنها اشاره به وجود ضروری آنها در کنار یک دیگر کرده اید و نه تبیین مشخص روابط میان آنها و نیز تعیین اهمیت نقش هر یک از دو جهت را.
تبیین این روابط نشان می دهد که در رابطه ماده و ذهن، گاه ماده عمده می شود و گاه ذهن( در دیگر اضداد مورد اشاره نیزهمچنین) ضمن آن که در کل ماده نقش تعیین کننده نهایی را دارد، از آن حرکت می شود و باید به آن برگشته شود. در رابطه میان کل و جزء، کل، در میان نیروهای مولد و روابط تولید، نیروهای مولد، در رابطه زیر ساخت و روساخت، زیر ساخت، در ضرورت و آزادی، ضرورت، در تضاد میان شکل و محتوی، محتوی نقش تعیین کننده ی نهایی را دارند و حرکت از آن ها آغاز شده و به آن ها بازگشت می شود. چنانچه این عمده و غیره عمده بودن و شدن هر کدام از این جهات از یک سو و عمده بودن نهایی یکی از دو جهت از سوی دیگر تعیین نشود، آن چه می ماند، این است که دو سر همه ی تضادها مساوی یکدیگر هستند چون «لازم و ملزوم» یکدیگرند. این نه تبیینی دیالکتیکی بلکه تبیینی اکلکتیویستی یا درهم گرایانه است که عملا مانع شناخت مشخص ماهیت پدیده و سیر و جهت تکامل آن می شود.   
چنانچه ما تضاد میان سرمایه داران را با تضاد کار و سرمایه در این مناسبات تولیدی «لازم و ملزوم» یکدیگر بدانیم، باید آن را تبیین کنیم و نشان دهیم مناسبات آنها چگونه است، در چه شرایطی این و در چه شرایطی آن یک عمده می شود و کدام یک از دو تضاد نقش اساسی و فعال را در تکامل این مناسبات تولیدی و برقراری مناسبات تولیدی نو- و این البته مهم ترین است-  بازی می کند. چنین تحلیلی روشن می کند – و تحلیل مارکس در گروند ریسه و  سرمایه بر این مبنا است-  این دو تضاد در حال و احوالی و از هر نگاهی در تساوی مطلق با یکدیگر نیستند و نقش مساوی خواه در تعیین ماهیت این نظام تولیدی و خواه در تکامل روابط تولید سرمایه داری به مناسبات عالی تر بازی نمی کنند.
توجه کنیم که منظور مارکس از در نظر گرفتن سرمایه به عنوان یک رابطه در ماهیت امر رابطه ی کار و سرمایه است و نه رابطه ی سرمایه با سرمایه. و نیز در پایان جلد نخست سرمایه مارکس از این که از «سلب مالکیت کنندگان، سلب مالکیت می شود»، سخن می گوید. در این بیان کلیدی از تکامل مناسبات سرمایه داری به سوسیالیسم، این  طبقه کارگر و تضاد کار و سرمایه است که نقش دارد نه سرمایه داران و رقابت میان آنها.(4)
 هر دو رابطه جزء ضروری این شیوه تولید و «لازم و ملزوم» آن هستند اما جایگاه یکسانی ندارند
 کل نظر حضرات  و استدلال آنها در مورد اهمیت یکسان این دو تضاد بر این مبنا است که این دو رابطه موجودیت سرمایه داری را شکل می دهند و نمی توان بدون این دو رابطه تصور درستی از این مناسبات داشت.
 اما این که تولید سرمایه داری بدون این دو رابطه قابل تصور نیست و تقلیل تولید سرمایه داری به فرایند تولید و بنابراین تنها دیدن تضاد کار و سرمایه و ندیدن فرایندهای مبادله و توزیع و روابط و تضادهایی که در آنجا به ویژه میان سرمایه داران به وجود می آید، یک چیز است، و این که کدام یک( تولید یا مبادله و یا توزیع) نقش تعیین کننده را در تعیین کردن ماهیت این نظام تولیدی و پویایی و تکامل این نظام به نظام عالی تر دارند، چیزی دیگر. پذیرش موجودیت این دو رابطه و ضرورت وجودشان در تولید سرمایه داری به این معنا نیست که این دو اهمیت یکسانی دارند و یا در تکامل این مناسبات نقشی همانند بازی می کنند.
  شکی نیست که اگر صحبت بر سر تکامل خود مناسبات تولید سرمایه داری از اشکال ابتدایی به اشکال تکامل یافته آن در میان باشد، رقابت میان سرمایه داران همچون تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه داران در آن نقشی مهم  بازی می کند و یکی از نیروهای محرک مهم آن به پیش و در تکامل خود این مناسبات تولیدی است. و باز هم شکی نیست که این تکامل به خودی خود و به گونه ای ضروری حاوی امر منفی یعنی رشد شرایط برای مناسبات تکامل یافته تر کمونیسم و نیروی مخالف یا طبقه ی کارگر سرنگون ساز این نظام تولیدی می باشد. به این ترتیب رقابت میان سرمایه داران به نوبه خود هم موجب شرایط رشد و تکامل خود سرمایه داری را فراهم می کند و هم موجب رشد تکامل نیروی ضد این مناسبات یعنی طبقه کارگر می شود.
اما اگر صحبت بر سر تکامل مناسبات سرمایه داری به گونه ای مثبت به مناسبات کمونیستی یعنی برقراری آگاهانه یک نظام اقتصادی- سیاسی نو به جای نظام اقتصادی سیاسی کهنه در میان باشد، آن گاه دیگر این تضاد چنین نقشی بازی نمی کند و نمی تواند بازی کند؛ به عبارت دیگر «چاقو دسته ی خودش را نمی برد» و وحدت سرمایه داران در مقابل جنبش انقلابی طبقه کارگر بیش از متلاشی شدن آنها است و تازه آن جا هم که جنبش طبقه کارگر به رشد نهایی خود می رسد و موجب تضاد بیشتر سرمایه داران با یکدیگر و تلاشی آن ها به عنوان یک طبقه می شود، این با آن تضاد و رقابت میان سرمایه داران که موجب رشد تولید سرمایه داری می شود، توضیح پذیر نیست. اینجا تاثیر رشد تضاد کار و سرمایه بر تضاد میان سرمایه داران  و رساندن آن به حدود تلاشی، مرکز بحث است و نه آن تضادی که موجب تحرک و رشد اقتصاد و سیاست سرمایه داری می گردد.
 به بیانی دیگر، رقابت میان سرمایه داران امری برخاسته از ضرورتی کور است در حالی که مبارزه طبقه کارگر با سرمایه داری برخاسته از فهم ضرورت و آگاهانه است و در میان این دو تضاد، این تضاد کار و سرمایه است که نقش عمده، ارشد و تعیین کننده را در تکامل این مناسبات تولیدی به مناسبات تکامل یافته تر بازی می کند؛ زیرا در این تضاد است که امر نوین یعنی نیروی مولد نوپا یا طبقه کارگر رشد می کند و به مرور با مبارزه با کهنه و با پیروزی بر آن، آگاهانه خصلت مناسبات تولید را دگرگون کرده و جامعه نوین را بر پا می کند. در این فرایند رقابت میان سرمایه داران خواه آن را به خودی خود در نظر گیریم و خواه استفاده ای که طبقه کارگر به گونه ای تاکتیکی از آن می کند تا گام به گام استراتژی خود را تحقق بخشد، نقشی تعیین کننده و استراتژیک همچون خود تضاد کار و سرمایه ندارد.
چند کلمه ای هم در مورد عباراتی که از مارکس آورده اند بگوییم. این عبارات در مورد نفس وجود رقابت میان سرمایه داران است و از« دافعه متقابل سرمایه ها» صحبت می کند، امری که در تولید سرمایه داری وجود دارد، اما این امر موید این نیست که مارکس اهمیت این دو تضاد را برابر دانسته است. توجه کنیم که در یک پدیده مرکب تضادهای زیادی وجود دارند که همه به سهم خود موجب تحرک آن پدیده هستند، اما موجودیت تضادها در بطن یک پدیده نشانگر اهمیت یکسان این تضادها نیست. اگر بگوییم «شالوده» ی سرمایه بر دو تضاد قرار دارد، ما از تک گرایی( یا مونیسم) به سوی دو گرایی (یا دوآلیسم) حرکت کرده ایم. و این مثل آن است که بگوییم که این دو تضاد همپا و مساوی یکدیگر محرک سوسیالیسم یا جامعه ی نوینی هستند که از بطن سرمایه داری زاده می شود. اما تحلیل  مارکس در جلد نخست سرمایه درست برعکس چنین تحلیلی است و بر مبنای تک گرایی استوار است و نه دو گرایی.  ما در این خصوص به طور مفصل و از تمامی جهات در مقالات پیشین و در بحث از جلد نخست  خواه از نقطه نظر ماهیت سرمایه داری از دیدگاه مارکس و خواه از نقطه نظر نقش مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و سرمایه داران صحبت کرده ایم.(5) 
بنابراین مشاهده می شود که نظریه به اصطلاح مارکسی مزبور که مارکس را تحریف می کند، در حالی که در شکل و ظاهری همه پسندعرضه شده است اما توخالی و پوچ است و در عمل تضاد کار و سرمایه و نقش طبقه کارگر را در برقراری نظام نوین در سایه فرو برده و در عوض و عملا حرکت نظام تولید سرمایه داری را در خودش و صرفا در بعدی اقتصادی محصور می کند: یک سو تضاد کار و سرمایه و مساوی با آن در سوی دیگر رقابت میان سرمایه داران و ظاهرا تا ابد وضع بر همین منوال است!
 نتایج سیاسی عملی این نظر خواه ناخواه این است که در عرصه سیاسی به دنبال دعواهای بورژواها در دموکراسی های بورژوایی و پشتیبانی از این و آن نامزد لیبرال و یا سوسیال دموکرات بورژوا بیفتد و بخواهد از این طریق مبارزه پارلمانی در دموکراسی های بورژوایی، سوسیالیسم کذایی خود را برقرار کند. در واقع این نظریه بیشتر از جانب سوسیال دموکرات ها جدا از تقابل آن با نظریه مارکسیستی اصیل(لنینیستی - مائوئیستی) تا حدودی در مقابل برخی ترتسکیست هایی که تنها کار و سرمایه را می پذیرند و درست برای آنچه به آن اشاره کردیم عرضه می شود. دو نظری که در نهایت به یکدیگر می رسند.
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه اول دی ماه 99
یادداشت ها
1-    مائو «همگونی» را چنین تعریف می کند:« همگونی، وحدت، تطابق، نفوذ متقابل، دخول متقابل، وابستگی متقابل (یا مشروط بودن متقابل)، ارتباط متقابل و یا همکاری متقابل - همه اینها اصطلاحاتی برای یک مفهوم واحد هستند که از آنها دو نکته زیر منظور می شود: 1- در پروسه تکامل اشیاء و پدیده ها وجود هر یک از دو جهت هر تضاد شرط موجودیت جهت دیگر است و هر دو جهت در یک مجموع واحد همزیستی می کنند؛ 2- تحت شرایط معین هر یک از دو جهت متضاد به ضد خود بدل می گردد. چنین است معنای همگونی.»( منتخب آثار، جلد نخست، درباره تضاد، ص 510، تاکیدها از ماست) می بینیم که حضرات «سوپر کمونیست» که به اصطلاح مدافعین طبقه کارگرند با نفی وحدت اضداد در واقع تمامی این معناها را نفی می کنند و بین این دو طبقه صرفا جدایی مطلق می بینند.
2-    البته در انقلاب ها و در شرایط معینی اتحادها و ائتلاف های سیاسی معینی بین طبقه ی کارگر و جناح هایی از طبقه ی سرمایه دار به وجود آمده و می آید( در مقابل دیگر جناح های طبقه سرمایه دار و یا در مقابل فئودال ها)؛ مثلا در یک جبهه متحد و برای هدفی مشخص.  تا آنجا که استفاده ی درست از این تاکتیک ها شده است( به ویژه در تجارب حزب بلشویک روسیه و حزب کمونیست چین) از یک سو در این اتحادها و ائتلاف ها طبقه کارگر استقلال سیاسی و تشکیلاتی خود را داشته است و از سوی دیگر تضاد و مبارزه ی وی با این طبقات همواره به عنوان یک جهت در مقابل اتحادها و ائتلاف های جاری وجود داشته است. روشن است که در روالی جز این  و در سبک اتحادهای احزاب رویزیونیست با سرمایه داران، استقلال سیاسی طبقه کارگر نقض شده و این طبقه زیر سیاست سرمایه داران قرار گرفته است.
3-    ما اینجا وارد این بحث نمی شویم که با پرسش« از اهمیت یک سانی برخوردارند» دو نظر کاملا یک جانبه حذف شده اند. نظراتی که اساسا به موجودیت دو مولفه باوری ندارند. بخشی  رابطه کار و سرمایه را تنها مولفه می دانند و برخی دیگر تضاد میان سرمایه داران. در عبارت بعدی یعنی« نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه» و نیز پایین تر در عبارت«نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه» نویسندگان مقاله به این دیدگاه های یک جانبه اشاره کرده اند. چنانکه خواهیم دید آنها با طرح «لازم و ملزوم» این دیدگاه ها را رد می کنند و نه دیدگاه هایی که هر دو تضاد را می بینند اما اهمیت یکسانی برای این دو تضاد قائل نیستند.
4-     این عبارات لنین وصف حال نویسندگان این مقاله است:
«هنگامی که از مبارزه با اپورتونیسم صحبت می شود هرگز نباید خصوصیات مشخصه تمام اپورتونیسم معاصر یعنی عدم صراحت و ابهام و جنبه غیرقابل درک آن را در کلیه رشته ها فراموش کرد. اپورتونیست بنابر ماهیت خود همیشه از طرح صریح و قطعی مسئله احتراز می جوید و همیشه در جستجوی نقطه منتجه قوا است و مثل مار بین نظریاتی که ناسخ دیگریست می پیچد و می کوشد هم با این و هم با آن دیگری موافق باشد و اختلاف نظرهای خود را به اصلاحات جزئی و ابراز شک و تردید و تمایلات خیرخواهانه و بی زیان و از این گونه چیزها منجر سازد.»( یک گام به پیش یک گام به پس، منتخب آثار یک جلدی، ص 230) و
«اکلکتیسم جایگزین دیالکتیک می شود: در مطبوعات رسمی سوسیال دمکراتیک زمان ما این از عادی ترین و شایع ترین پدیده هایی است که در مورد مارکسیسم مشاهده می شود. یک چنین جایگزین نمودنی البته تازگی ندارد و حتی در تاریخ فلسفه کلاسیک یونان هم دیده شده است. وقتی بخواهد اپورتونیسم را به نام مارکسیسم جا بزنند بهترین راه برای فریب توده ها این است که اکلکتیسم به عنوان دیالکتیک وانمود شود زیرا بدین طریق رضایت خاطر کاذبی فراهم می شود و گوئی همه اطراف و جوانب پروسه، همه تمایلات تکاملی، همه تأثیرات متضاد و غیره لحاظ گشته است و حال آنکه این شیوه هیچ گونه نظریه انقلابی و جامعی برای پروسه تکامل اجتماعی به دست نمی دهد.»( دولت و انقلاب، منتخب آثار یک جلدی، ص524،  تمامی تاکیدها در دو متن از ماست)
5-   متن ترجمه  در پانوشت صفحه 409 ترجمه فارسی گروند ریسه:« چون ارزش، پایه سرمایه را تشکیل می دهد و از آنجا که این ارزش پایه ای ضرورتا جز در مبادله با یک ارزش دیگر تحقق نمی یابد حرکت سرمایه در واقع حرکتی است که دائما به دفع خود می پردازد. وجود یک سرمایه جهانشمول که سرمایه دیگری برای مبادله در برابرش نباشد امری محال، و – در مقطعی که فعلا ما با آن سروکار داریم و عامل مقابل سرمایه، کارمزدی یا خود سرمایه است- ناچیز است. تاثیر دفع کننده ی سرمایه ها بر هم از اجباری که آنها به نقد کردن ارزش های مبادله ای خود دارند به خوبی پیداست.» ( تاکید از متن است)
 از این عبارات مارکس، آنچه نویسندگان از آن استنتاج می کنند یعنی برابری دو عامل مقابل سرمایه (کار مزدی و سرمایه ی دیگر) بر نمی آید. تمامی اشارات مارکس به سرمایه در مقابل سرمایه در مبادله است( از جمله در همین عبارات بالا) و نه در تولید، در حالی که عامل کار مزدی در تولید در مقابل سرمایه است. ضمنا در مبادله، سرمایه از طریق سرمایه ی دیگر افزایش نمی یابد. درون سرمایه، به عنوان ضد سرمایه،«سرمایه» نیست، بلکه «کار عینیت یافته» یا «کارگذشته» است که از طریق مبادله با کار زنده خود را افزایش می دهد. برای این که درک درستی از نظر مارکس در گروندریسه در مورد این رابطه ی ماهوی به دست آید باید نظرات مارکس در فصل مربوط به سرمایه( جلد نخست از ص 195و به ویژه از ص 214 تا ص 254) مطالعه شود. چکیده ای از نظرات مارکس در این بخش در زیر ارائه می گردد:
« سرمایه بنا به تعریف، پول است اما نه صرفا پول در شکل ساده طلا و نقره، و نه به عنوان پول در تعارض با گردش، بلکه به شکل پول موجود در همه ی جوهرها یا کالاها. پس سرمایه با ارزش مصرفی تضادی ندارد. برعکس جدا از پول، ذات سرمایه در ذات ارزش های مصرفی ست... پس عنصر مقابل سرمایه، کالا به صورت خاص آن نیست، زیرا ذات کالا به صورت خاص با ذات سرمایه منافاتی ندارد چون سرمایه همان ارزش مصرفی موجود در کالای خاص است؛ البته نه در این یا آن کالای خاص بلکه همه ی کالاها. جوهر مشترک کالاها، جوهر مادی آنها که خصلت جسمانی دارد نیست. بلکه جوهر مشترک کالایی آنها یعنی ارزش مبادله ای آنهاست: همان چیزی که در واقع کار عینیت یافته همه کالاهاست. پس تنها کاری که با این کار عینیت یافته فرق دارد، کاری است که هنوز عینیت نیافته. یعنی کار شخصی ست که می تواند عینیت پیدا کند. کار گذشته هم می تواند در برابر کار در زمان حاضر قرار گیرد. کار حی و حاضر جز در یک نفس زنده بشری، که استعداد و امکان کار دارد، یعنی جز در وجود کارگر معنا ندارد. پس تنها ارزش مصرفی متضاد با سرمایه همین کار است( یا دقیق تر بگوییم همین کار خلاق ارزش آفرین و مولد است)»( گروند ریسه، پیشین، ص 233 تمامی تاکیدها در این عبارات و عبارات بعدی از خود متن است).
و در پانویس همان صفحه:« تنها چیزی که در مقابل سرمایه قرار می گیردهمین جوهر اقتصادی(اجتماعی) ارزش مصرفی ست...» و
«  در رابطه سرمایه و کار، ارزش مبادله ای و ارزش مصرفی به هم مربوط اند: از یک سو (سرمایه) به صورت ارزش مبادله ای در برابر کار قرار می گیرد و از سوی دیگر(کار) به عنوان ارزش مصرفی رویاروی سرمایه.»(ص 229)
« آن ارزش مصرفی که در برابر سرمایه به عنوان ارزش مبادله ای قرار می گیرد کار است. سرمایه تنها با غیر - سرمایه، با چیزی که نفی سرمایه است، و سرمایه تنها به اعتبار آن سرمایه است مبادله می شود و معنا پیدا می کند. این غیر- سرمایه حقیقی همانا کار است.( به این «معنا پیدا می کند» توجه شود- مقایسه شود با نظر نویسندگان مقاله مزبور)
با در نظر گرفتن مبادله سرمایه و کار می بینیم که این مبادله به دو فرایند تقسیم می شود که نه تنها به طور صوری بلکه به طور کیفی هم متفاوت و حتی متضادند:
1-   کارگر متعاعش را، کارش را، که یک ارزش مصرفی ست و به عنوان کالا قیمتی هم دارد مانند هر کالای دیگر در ازای ارزش مبادله ای معینی، یعنی در ازای  مبلغ معینی پول، که سرمایه به وی واگذار می کند می فروشد.
2-   سرمایه دار در عوض خود کار را دریافت می کند که فعالیت ارزش آفرین، فعالیت مولد است، یعنی نیروی مولدی را که حافظ و تکثیر کننده سرمایه است، نیروی تولید کننده و باز تولید کننده یعنی نیروی خود سرمایه را به دست می آورد.»( ص 236)
در ص  253 پس از این تحلیل که نیروی کار، سرمایه نیست و چنانچه در مقام اندوخته ی کارگر از قِبل به مصرف رساندن آن، کار دیگری را به خدمت گیرد و تبدیل به«سرمایه» شود، دیگر نیروی کار نیست بلکه سرمایه و نیازمند عنصر کار است، می نویسد:
«... زیرا کار برای قرار گرفتن در برابر سرمایه به عنوان کار، باید غیر سرمایه باشد؛ یعنی آن تضادی که قرار بود[ با ثروتمند شدن کارگر از راه اندوخته و پس انداز] از میان برداشته شود، دوباره به صورت جدیدی پیدا خواهد شد. دیگر این که اگر فرض کنیم که موضوع و محصول در مبادله ی کار و سرمایه، ارزش های مصرفی، وسائل معیشت برای ارضای نیازهای فوری، خلاصه برداشتی از ارزش های مصرفی به گردش درآمده برای مصرف شخصی که مانند هر موضوع مصرفی ضمن مصرف از بین خواهد رفت، نیست[ و می تواند به عنوان ارزش مبادله ای باقی بماند و حتی منشا تولید ارزش بشود- فرضی که در قضیه امکان ثروتمند شدن کارگر از راه پس انداز و صرفه جویی مستتر است]  در این صورت باید بپذیریم که از همان آغاز کار دیگر کار به  صورت عنصر کار و غیرسرمایه با سرمایه روبرو نیست بلکه در واقع به صورت سرمایه با سرمایه روبرو است. و حال آنکه سرمایه با خودش تضادی ندارد و در برابر خودش قرار نمی گیرد؛ سرمایه باید در مقابل خودش با کار روبرو شود، چون سرمایه، بنا به تعریف ، غیر کار است و رابطه ای تضادآمیز است؛ اگر غیر از این بود مفهوم سرمایه و رابطه ای که نامش سرمایه است نابود می شد... در برابر سرمایه، کارگر فقط حکم ارزش مصرفی محض، یعنی حکم کالایی را دارد که دارنده اش آن را شخصا در برابر ارزش مبادله ای (پول) مبادله می کند...»