۱۳۹۹ مهر ۳, پنجشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(25)

 
 
 
آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(25)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
 
 اشاره بعدی به دیکتاتوری پرولتاریا در آثار مارکس که هال دریپر به آن می پردازد در مقاله ای به نام بی تفاوتی سیاسی آمده است. در این نوشته کوتاه مارکس به نظرات آنارشیست ها در مورد  حزب، مبارزه سیاسی و دیکتاتوری پرولتاریا توجه می کند و آنها را به باد انتقاد می گیرد و نکته مرکزی دیدگاه خود در مورد  انحرافات آنها بازگو می کند.
  و اما دریپر: وی متنی را که در آن مارکس به دیکتاتوری پرولتاریا اشاره می کند، کاملا در همان چارچوب هایی قرار می دهد که در این مقالات به آنها اشاره کرده است.
وی می نویسد: 
«مورد ششم: کاربرد بعدی این واژه توسط مارکس‏ در مقاله ای است که او در اواخر سال 1872 و اوائل 1873 نوشت. این مقاله مجادله ای است علیه پرودون و آنارشیست ها و بیش‏ از آن که علیه خود آنارشیسم باشد، متوجه دشمنی اصولی این مکتب با فعالیت سیاسی انقلابی است. (انگار این دو تا از یکدیگر جدا هستند. مگر خود آنارشیسم چه می گوید!؟ اساسی ترین نکات اختلاف مارکسیسم با آنارشیسم درست همین نکاتی است که مارکس در این مقاله به آنها اشاره می کند به ویژه مساله خواست الغای دولت در فردای انقلاب و نفی دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا به عنوان دولت دوران گذار) این مقاله در دسامبر 1873 در سالنامه سوسیالیستی ایتالیائی تحت عنوان "بی تفاوتی سیاسی" به چاپ رسید. مقاله بیدرنگ با یک فصل طولانی شروع می شود که تماما نقل قول هائی است که روشن می کند که یک پردونیست ضد سیاست و یا یک آنارشیست هنگامی که بخواهد نظرات خود را بطور صریح بیان کند چه خواهد گفت. واژه "دیکتاتوری" در جریان این مباحثه طرح می شود؛ فرد صحبت کننده (پردونیست فرضی- مترجم) به اندیشه "دیکتاتوری پرولتاریا"همان طور حمله می کند که به اندیشه اقدام سیاسی و یا قدرت سیاسی.
پرودونیست به این ترتیب ادعا می کند که: "اگر مبارزه سیاسی طبقه کارگر اشکال خشنی به خود بگیرد، اگر کارگران دیکتاتوری انقلابی خودشان را به جای دیکتاتوری طبقه بورژوا بنشانند، مرتکب جنایت وحشتناک نقض‏ اصول شده اند…" زیرا (مارکس‏ ادامه می دهد) به جای آنکه اسلحه را زمین بگذارند و دولت را از بین ببرند "به آن شکل انقلابی و انتقالی می دهند.".. »( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین)
پیش از آنکه به نظر دریپر در مورد این عبارات بپردازیم، نخست متن کامل این بخش از گفته های مارکس را می آوریم:
«اگر مبارزه طبقه کارگر اشکال قهرآمیزی به خود بگیرد، اگر کارگران به جای دیکتاتوری بورژوازی، دیکتاتوری انقلابی خود را بنا نهند، آن گاه آنان مرتکب گناه کبیره تخطی از اصول جاودان شده اند، چرا که برای ارضای نیازهای روزمره کفرآمیزشان و درهم شکستن مقاومت بورژوازی و به جای آن که سلاح های خود را بر زمین گذارند، و دولت را ملغی کنند، به دولت، شکلی انقلابی و گذرا می دهند.» ( برگردان فارسی، کاوه بویری)
در این عبارات مارکس پنج نکته ی بسیار دارای اهمیت وجود دارد که هرپنج تای آن از دید هال دریپر افتاده است.
یکم: اشاره به اشکال خشن و قهر آمیزی که مبارزه سیاسی به خود می گیرد.
 دوم: نیاز به برقراری دیکتاتوری انقلابی طبقه کارگر به جای دیکتاتوری ارتجاعی بورژوازی
سوم: درهم شکستن مقاومت بورژوازی
چهارم: نگذاشتن اسلحه به زمین به وسیله کارگران پس از دیکتاتوری پرولتاریا
پنجم: از بین نبردن دولت - دیکتاتوری پرولتاریا - در ظرف یک امروز و فردا و شکل انقلابی و گذرا به دولت.
 و همین وجوه نیز جوهر بزرگترین آموزش مارکس یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را در خود دارد.
حال ببینیم که دریپر چگونه  این عبارات گویای مارکس را که در چارچوب مضحک بلانکیستی وی و نیز این که منظور مارکس  از دیکتاتوری صرفا«حکومت کارگری» است، جای نمی گیرند، تحلیل می کند.
 وی می نویسد:
«بر حسب معمول، عبارت "دیکتاتوری" در این جا هم چون فرمولبندی دیگری است که معادل قدرت سیاسی طبقه کارگر است؛ »
می بینیم که هال دریپر گوشش به سخنان مارکس بدهکار نیست و دنبال منظور وی از متن وی نمی گردد. وی بر پایه ی آنچه خود می خواهد این گفته ها را تفسیر می کند:
منظور مارکس از دیکتاتوری، همان «قدرت سیاسی طبقه کارگر» است.
خوب! مارکس در هر حال، درباره قدرت سیاسی طبقه کارگر حرف می زند نه در مورد بی قدرتی سیاسی طبقه کارگر و یا قدرت سیاسی طبقه دیگری.  اما این قدرت سیاسی چگونه است؟ ماهیت درونی آن چیست؟ این جاست همه ی قضیه.  
وی ادامه می دهد:
«اما در این جا نکته دیگری برجسته می شود. مارکس‏ با تقابل دو دیکتاتوری طبقاتی مفهوم فوق را به طور صریح بیان می کند؛ "دیکتاتوری طبقه بورژوا " با "دیکتاتوری طبقه کارگر" در یک تراز بیان می شود. این کاربرد تأکیدی بر آنست که برداشت مارکس‏ از دیکتاتوری های طبقاتی (حال به هر طبقه ای تعلق داشته باشد) خصلت طبقاتی قدرت سیاسی را مورد توجه قرار می دهد نه اشکال ویژه حکومتی را.
پس منظور مارکس از دیکتاتوری همه چیز هست الی خود دیکتاتوری.
 جالب این جا است که مارکس در اینجا و همچنان که در گذشته اشاره کردیم در مبارزه طبقاتی در فرانسه، این دیکتاتوری طبقه ی کارگر را در مقابل دیکتاتوری طبقه ی بورژوا می گذارد.(1) او از یک سو، بر خصلت مشترک دولت در نزد هر دو طبقه کارگر و بورژوازی که ماهیتا دیکتاتوری است، انگشت می گذارد و از سوی دیگر، بر این که ماهیت دیکتاتوری در دولت طبقه کارگر انقلابی است، در حالی که ماهیت دیکتاتوری در دولت بورژوازی ارتجاعی است. اما از دیدگاه هال دریپر فریبکار و سفسطه گر منظور مارکس از دیکتاتوری طبقاتی، دیکتاتوری طبقاتی نیست. منظورش همان « خصلت طبقاتی» قضیه است و منظور این است که طبقه کارگر در مقابل طبقه بورژوا گذاشته شود، بدون دیکتاتوری. مارکس رک و راست و بی پنهان کاری سخن می گوید و هال دریپر سخنان روشن و صریح مارکس را با دغلکاری به گونه ای نشان می دهد که گویا نه حکومت کنونی طبقه بورژوازی، دیکتاتوری است و نه قرار است که حکومت طبقه کارگر، دیکتاتوری این طبقه بر علیه استثمارگران بورژوا باشد.
باری، بررسی این قطعات نشان می دهد که تقسیم بندی هال دریپری سخنان مارکس درباره «دیکتاتوری» طبقه کارگر بر مبنای این که یا به معنای «اکثریت» در مقابل «اقلیت»  بلانکیست هاست و یا به معنای «قدرت سیاسی طبقه کارگر» و یا «حکومت طبقه کارگر»؛  از دیدگاه دریپر شما می توانید از منظور مارکس همه چیز برداشت کنید الی دیکتاتوری طبقه استثمارشده بر طبقه ی استثمارگر. این درست چیزی است که هال دریپر مزورانه و با سفسطه های بی پایان، در تحریف سخنان مارکس درباره دیکتاتوری دنبال کرده و می کند.
اما بررسی ما نشان می دهد در همین عبارات فشرده، مارکس به کرات به ماهیت دیکتاتوری طبقه کارگر اشاره می کند. نکته های مهم این عبارات را مرور می کنیم:
 یک: اشاره به اشکال خشن و قهرآمیز انقلاب پرولتری.
 این به معنای قرار دادن اشکال خشن  قهر آمیز مبارزه و انقلاب در مقابل اشکال« آرام»، « صلح آمیز »، بی خشونت و مسالمت آمیز آن می باشد.
 توجه کنیم که مارکسیسم در را به روی هر دو راه باز می گذارد؛ اما از نظر مارکسیسم امکان شکل مسالمت آمیز انتقال به دیکتاتوری پرولتاریا، در شرایطی بسیار استثنایی که در مبارزه طبقاتی بسیار کم پیش می آید، مقدور است، در حالی که به واسطه وجود دستگاه نظامی دولتی بورژوازی( نیروهای انتظامی، ارتش و ...) شکل قهرآمیز ، شکل عمومی و کمابیش جبری انتقال است.
دو: قرار دادن دیکتاتوری انقلابی به جای دیکتاتوری ارتجاعی. دیکتاتوری انقلابی طبقه کارگر به جای دیکتاتوری ارتجاعی طبقه بورژوازی.
 دولتی که اکنون وجود دارد، دولت بورژوازی است. دولت یعنی دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه دیگر. ماهیت درونی این دولت موجود بورژوازی، دیکتاتوری است، یعنی دیکتاتوری ارتجاعی استثمارگران بر استثمارشده گان.  این دیکتاتوری در اشکال ظاهری خود به شکل دموکراسی بورژوازی، بروز می کند و البته نه همه جا( زیرا ممکن است در اشکالی منطبق با همین ماهیت یعنی«دیکتاتوری» و یا حتی بدتر از آن« استبدادی» بروز کند)؛ اما در هر شکلی که بروز کند، ماهیت آن که خشونت، زور و قهر استثمارکننده گان بر استثمار شده گان برای تمکین به استثمار و ستم است، تغییری نمی کند. به عبارت دیگر شکل دموکراسی بورژوایی تنها پوششی ظاهری است برای این پنهان نگه داشتن این ماهیت.
سه: در هم شکستن مقاومت بورژوازی.
و این نکته ای است که در نقل قول هال دریپر مفقود شده است!؟ یعنی دریپرعمدا آن را حذف کرده است، زیرا نیازی به درهم شکستن مقاومت بورژوازی در مقابل حکومت طبقه کارگر و تلاش این حکومت برای تغییر انقلابی مناسبات جاری سرمایه دارانه نمی بیند. از دیدگاه وی «صلح» و «دوستی» در حکومت طبقه کارگر بین این طبقه با بورژوازی برقرار است. در حالی که  این مسأله یکی از مهم ترین دلایل برقراری دیکتاتوری پرولتاریا است.
باید توجه کرد که این مقاومت در تمامی وجوه اساسی جامعه ( اقتصاد، سیاست و فرهنگ ) وجود دارد و اشکال بسیار گوناگون و پیچیده ای به خود می گیرد. این مقاومت به درجه ای است که حتی اگر بورژوازی پیشینی که در قدرت بوده و سرنگون شده، ناپدید گردد( در واقع طبقه کارگر و احزاب انقلابی وی به وسیله ارتش پرولتاریایی- دهقانی ارتش های این بورژوازی را نابود کردند و خودش را سرنگون نمودند) آنچه که این طبقه در طول بیش از 300 سال در تمامی ارکان جامعه رسوخ داده، همچون امور زنده ای عمل می کند و خود را مانند سلول زنده ای بازتولید می کند و در آنان که در حال تغییر جامعه هستند، نفوذ خود را ادامه می دهد. تغییر تمامی امور همچنان که تاریخ جوامع سوسیالیستی به ویژه شوروی استالین و چین مائو نشان داد، کار سخت و بسیار طاقت فرسایی است. این امور زنده بورژوایی در مناسبات تولیدی، اجتماعی، سیاست و به ویژه فرهنگ و ایدئولوژی حضور و دخالت دارند و خواه به طور عینی به شکل امور موجودی که باید تغییر انقلابی کنند و خواه به طور ذهنی یعنی به مثابه شیوه های تفکر و زندگی نافذند و در حرکت انتقالی از یک نظام اقتصادی یعنی سرمایه داری به نظام اقتصادی دیگر یعنی کمونیسم نقش موانعی  را بازی می کنند که طبقه کارگر باید بر آنها چیره شود. بنابراین در این نظام ها خواه در آنچه از گذشته باقی مانده و خواه در اشکال انتقال که وحدت دو نظام را در اشکال نوینی در خود دارد، مقاومت بورژوازی به چشم می خورد.
چهار: نگذاشتن اسلحه به زمین و پایان دادن به دولت.
 در اینجا مارکس به روشنی بر نگذاشتن اسلحه به زمین و پایان ندادن به دولت صحبت می کند. ارتباط این دو با هم روشن است. اشاره کردیم که دولت در جوامع طبقاتی یعنی دیکتاتوری و دیکتاتوری در نهایت زور و قدرت و بقای خود را مدیون اسلحه است. اسلحه یعنی قهر، یعنی تحمیل شرایط و مناسبات معین به وسیله سلاح. و در دستگاه  دولت بورژوازی این اسلحه در دست ارتش و نیروهای نظامی است که مهم ترین بخش دستگاه دولت و دیکتاتوری است. بدون اسلحه، بورژوازی نمی تواند از حکومت خود و از استثمار دفاع نماید و توده کارگر و زحمتکش را به تمکین وادار کند. طبقه کارگر نیز نمی تواند پس از سرنگونی بورژوازی، اسلحه را زمین بگذارد وبه دولت یعنی به دیکتاتوری خود بر استثمارگران پایان دهد. تبدیل نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی امری نیست که به صورت خودبه خودی و یا طریق برنامه هایی بدون وجود دیکتاتوری انقلابی، بتوان آن را تحقق بخشید.
پنجم: شکل انتقالی دادن به دولت در دوران گذار از یک نظام استثماری به نظامی بدون استثمار و پایان ندادن به دولت در ظرف یک امروز تا فردا.
 و این  نکته به روشنی بر این امر صحه می گذارد که طبقه کارگر به دیکتاتوری بر بورژوازی و به فرایند درهم شکستن مقاومت بورژوازی  نیاز دارد، تا زمانی که این دوره گذار و انتقال سپری شود. پیش از سپری شدن این دوره گذار هر گونه صحبت درباره از میان برداشتن دولت و دیکتاتوری، امری خیال پردازانه و آنارشیستی است.
پس این عبارات دارای تمامی آن وجهی است که ما در طول این مقالات بر آن تاکید کرده ایم:
 قهر، نگذاشتن اسلحه به زمین، دیکتاتوری انقلابی، درهم شکستن مقاومت، حفظ این درهم شکستن برای یک دوران گذار.
 خصلت دولت در این دوران گذار انقلابی، به این دلیل که به دست طبقه کارگر است، از خصلت ضد انقلابی و ارتجاعی که حفظ منافع طبقات استثمارگر و دولت اقلیت در گذشته و از جمله بورژوازی بوده است، به خصلت انقلابی یعنی دولت طبقات استثمار شده و اکثریت که برای گذار به جامعه ای بدون استثمار و ستم به کار گرفته،  تبدیل می شود.
انقلابی است زیرا نماینده اکثریت است؛ انقلابی است زیرا نماینده استثمارشده گان و ستم دیدگان است؛ انقلابی است زیرا برای نابودی نظام استثماری می کوشد؛ انقلابی است زیرا برای برقراری مناسبات نوین اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و جامعه بدون طبقه تلاش می کند و انقلابی است زیرا می خواهد دولت را نیز در نهایت تحلیل برده و به گورستان تاریخ روانه سازد. دولت در این دوران گذار نقش عامل این دگوگونی انقلابی را بازی می کند.
 آنچه مارکس در این عبارات می گوید، همان نکاتی است که در دوره انقلاب فرانسه 1850- 1848 گفته بود. خلاصه و فشرده.(2)
بنابراین هال دریپر جز پرت و پلاهای ترتسکیستی چیزی نمی گوید و همین پرت و پلاها و چرندیات مزورانه است که تاریک فکران خود فروخته ترتسکیست و یا خروشچفیست های فسیل شده ایرانی به گردش طواف می دهند.
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه دوم شهریور 99
یادداشت ها
1-   نگاه کنید به بخش 17 همین نوشته.
2-   «اين سوسياليسم اعلام تداوم انقلاب، ديکتاتورى طبقاتى پرولتاريا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى بطور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات توليدى‌اى که مبناى اين اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با اين مناسبات توليدى، به دگرگونى کلیه ايده‌هايى که منبعث از اين روابط اجتماعى هستند.»( مبارزات طبقاتی در فرانسه، فصل سوم، )

 


۱۳۹۹ شهریور ۳۰, یکشنبه

چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(1)* نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه در مورد حقیقت طبقاتی


چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(1)* 

نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه در مورد حقیقت طبقاتی

عمده وجوهی که آواکیانیست ها با نفی حقیقت طبقاتی نفی می کنند:

نفی طرح مباحث به شکل مشخص و ماتریالیستی و جایگزینی به وسیله طرح مجرد و ایده آلیستی آنها

نفی این حکم ماتریالیستی که وجود اجتماعی انسان است که شعور اجتماعی وی را تعیین می کند

نفی این حکم ماتریالیستی که در جوامع طبقاتی بر هر فکر و عقیده ای مهر طبقاتی خورده است( توجه به استثناء ها، موارد و  وجوه غیر عمده برای نفی این حقیقت بنیادی)

نفی مطلق بودن تضاد در دیالکتیک و دفاع ضمنی از وحدت طبقات آنتاگونیست

نفی وظیفه شناخت و تغییر جهان به وسیله طبقه کارگر در دوران کنونی

 نظراتی که در این مقاله مورد بررسی و نقد ماست در جزوه ای آمده که از جانب دو نفر هوادار آواکیان در ترکیه نوشته شده و به وسیله مقلدین بی اراده و مطیع ایرانی آواکیان ترجمه شده است. نویسندگان این جزوه به نقد نظرات آجیت تئوریسین حزب کمونیست هند(مائوئیست) علیه آواکیان پرداخته اند. بررسی تمامی این جزوه که بیشتر آن تکرار همین آل و آشغال های ایده آلیستی و ضد مارکسیستی است که آواکیان به خورد هوادارانش داده، از حوصله ما بیرون است. با این حال در آینده اگر فرصتی دست دهد، برخی از نکات این جزوه را بررسی و نقد خواهیم کرد. در مقاله ی حاضر صرفا به پاره ای که به حقیقت طبقاتی (ص40-37 )می پردازد، توجه می کنیم.

در جزوه نوشته شده است:

«  بخش عمدۀ تفاوتی که میان پیشرفت مارکسیسم توسط آواکیان یا دفاع در حال عقب نشینی و تعمیق گرایشات انحرافی موجود در تاریخ جنبش کمونیستی توسط آجیت وجود دارد حول این پرسش متمرکز شده که آیا حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد یا خیر؟»( آجیت  تصویری از پس ما ماندۀ گذشته، نوشته اسحاق باران و کی.جی.آ» ترجمه، حزب کمونیست ایران(مارکسیست لنینیست مائوئیست، ص 37)

بنابراین اگر کسی بر این نکته پافشاری کند که حقیقت یعنی شناخت حقیقت و یا همان نظریه شناخت مارکسیستی خصلت طبقاتی دارد، وی در حال «دفاع در حال عقب نشینی» است و به «تعمیق گرایشات انحرافی موجود در تاریخ جنبش کمونیستی» دست زده است، اما اگر کسی بگوید که شناخت از واقعیت و حقیقت، طبقاتی نیست و نمایندگان تمام طبقات سرمایه دار، خرده بورژوازی و طبقه کارگر و استثمار کننده و استثمار شونده در شناخت حقیقت عینی شرایط و منافع یکسانی دارند، به یک سان می توانند آن را بشناسند، و یا در مورد آن نظر واحدی داشته باشند( به ویژه در علوم اجتماعی) آن گاه این یک پیشرفت در مارکسیسم است.

 به عبارت دیگر، اگر ما بر مبانی درست مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم  که طی تقریبا دو سده مبارزه و آزمایش های بسیار طبقات در مبارزه طبقاتی و موقعیت های متفاوت و متضاد و نیز مبارزه ایدئولوژیک در زمینه ها و مسائل گوناگون به دست آمده است، پافشاری کنیم، به گذشته برگشته ایم و اما اگر به پیشامارکسیسم و پیشاماتریالیسم تاریخی یعنی ایده آلیسم تاریخی برگردیم، یعنی زمانی که تصور نظریه پردازان تاریخ و جامعه شناسی از جامعه طبقاتی بدین صورت نبود که طبقات با منافع متضاد از حقیقت واحدی درک های متفاوت و متضادی دارند، معنای آن این است که تکامل یافته و پیشرفت کرده ایم!

 باید توجه کرد که بین این عبارت که « آیا حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد یا خیر؟» با این عبارت که « آیا شناخت حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد یا خیر؟» تفاوت است. در عبارت نخست روشن نیست که منظور کدام حقیقت است، حقیقتی که بیرون از ذهن است و یا شناخت از آن. آواکیانیست ها عموما خلط مبحث می کنند و این دو مسآله را در هم می آمیزند. یعنی موجودیت حقیقت عینی در بیرون از ذهن با شناخت حقیقت عینی به وسیله ذهن انسان را.(1)

روشن است که بین شناخت عینی و خود حقیقت عینی فرق است. حقیقت عینی، ماهیت آن واقعیتی است که بیرون از ذهن ما موجود است. برای نمونه ارزش اضافی. وجود عینی این حقیقت، طبقاتی نیست( همچنان که وجود ماده بیرون از ذهن انسان، طبقاتی نیست) زیرا ارزش اضافی گرچه یک رابطه معین طبقاتی است، اما وجودش وابسته به وجود شناخت طبقات از آن نیست. واقعیتی است عینی بیرون از ذهن ما( ارزش اضافی بسیار پیش از این که مارکس آن را کشف کند، وجود داشت. همچنان که ماده، زمانی که انسانی وجود نداشت، موجود بود). اما شناخت این حقیقت و پرده برداری از آن طبقاتی است. شناخت ارزش اضافی نه به وسیله نمایندگان ایدئولوژیک بورژوازی، بلکه به وسیله نماینده سیاسی طبقه کارگر یعنی مارکس ممکن گشت.

حقیقت طبقاتی یک نکته کلیدی است

 نویسندگان ادامه می دهند:   

« از آنجا که این یک نکته کلیدی در مناظره کنونی و مباحثی که جلوتر خواهید خواند به حساب می آید...»

 بنابراین از دیدگاه این آواکیانیست ها حقیقت طبقاتی یک نکته کلیدی در مناظرات میان آواکیانیسم و جریان های مائوئیستی به شمار می آید و« بخش عمده تفاوتی» که میان آواکیانیسم و مارکسیسم موجود است، بر سر همین  مساله است. ما نیز تا حدودی این نکته را تأیید می کنیم.  می گوییم «تا حدودی» زیرا آواکیان در تمامی نکات مهم و اساسی مارکسیسم تجدید نظر کرده و به جای آن رویزیونیسم را نشانده است. بنابراین اگر بخواهیم نکاتی را در این اختلاف بین مارکسیسم و آواکیانیسم نام ببریم باید تمامی مبانی ماتریالیسم و دیالکتیک و تمامی تئوری های اساسی ماتریالیسم تاریخی و نیز اقتصادی را نام ببریم .

با این وجود، چنان که پایین تر خواهیم دید، نفی حقیقت طبقاتی از جانب آواکیان نفی یکی از مهم ترین مبانی ماتریالیسم تاریخی و مارکسیسم و یکی از مبانی ایده آلیسم تاریخی و رویزیونیسم آواکیانیستی است. تصدیق غیر طبقاتی بودن حقیقت موجب آن گشته که گوش آواکیانیست ها برای شنیدن هر آل و آشغالی از جانب بورژوازی و نمایندگان سیاسی آن باز باشد و آن را حقیقت پندارند و در پنجره مارکسیسم را برای چنین نظراتی چارطاق باز کنند تا جایی که از مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم در اندیشه ی آنان، نکته ای انقلابی باقی نماند.

آیا جایگاه طبقاتی فرد در نوع شناخت فرد از حقیقت موثر است؟

سپس چنین ادامه می دهند:

«... بگذارید منظورمان را از این نظر نادرست که حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد روشن کنیم. یک جنبه اش این ایده است که صحت یا کذب یک مسئله وابسته است و یا عمیقا مشروط می شود به این که فرد یا گروه اجتماعی مدافع و ارائه دهنده و پیش برنده آن نظر خاص چه پیشینه طبقاتی یا اجتماعی ای دارد؟»

تردیدی نیست که جایگاه طبقاتی فرد یا گروه اجتماعی ارائه دهنده یک نظریه، در نوع نگاه وی به واقعیت و درک و شناخت آن از حقیقت تاثیر می گذارد. افراد و گروه ها با جایگاه طبقاتی متفاوت و متضاد، درک های متفاوت و متضادی از حقیقت دارند. بنابراین صحت یا کذب نظرات شان در مورد حقیقت ارتباط معینی دارد با این جایگاه طبقاتی.

چنانچه مساله به گونه ای دیگر طرح شود، یعنی بدین گونه که خیر جایگاه طبقاتی فرد یا گروه اجتماعی ارائه دهنده نظریه درباره حقیقت تأثیری در شناخت آن از حقیقت ندارد  یعنی نظری که آواکیانیست ها در موردش های و هوی می کنند، این بازگشت به طرح پیشاماتریالیسم تاریخی و پیشامارکسیستی آن است و نه اندیشه ای بر مبنای ماتریالیسم تاریخی و مارکسیستی .

ببینیم که نظر آواکیانیست ها چیست. آنها می گویند که:

«صحت یا کذب یک مساله وابسته است به درجه انطباق آن با واقعیت عینی؛ یا درست و در انطباق است و یا نادرست و در عدم انطباق است. درستی و نادرستی و انطباق و عدم انطباق آن ربطی به این که چه کسی یا چه گروه اجتماعی آن را بیان می کند، ندارد.»

 و یا آن گونه که این حضرات در مقاله شان طرح می کنند:

«اصل مطلب این است: آیا قبول داریم صحت یک نظریه به هیچ وجه ربطی به این که کدام شخص یا طبقه آن را جلو می گذارد ندارد؟»( همانجا، ص 38)

روشن است که نقطه آغاز تحقیق و رسیدن به این نتیجه که حقیقت طبقاتی است از این قضیه نیست که«صحت یا کذب یک نظر بسته به این است که چه کسی و یا چه گروهی آن را بیان می کند».

وجود اجتماعی انسان، شعور اجتماعی وی را تعیین می کند

نخست دقت کنیم که مارکس پیش از آنکه به ماتریالیسم تاریخی برسد نگفت که جایگاه طبقاتی فرد در چگونگی نظر وی و صحت یا کذب آن نقش دارد. و ما به نفع آواکیانیست ها می گوییم که مارکس در زمانی که هنوز مارکسیست نشده بود و هنوز تاریخ جوامع طبقاتی و از جمله قرون جدید و نیز نظرات مورخین فرانسوی در قرن نوزدهم( گیزو، تی یری و مینه) را نخوانده بود احتمالا فکر می کرد که صحت یا کذب یک مساله تنها به وسیله خود آن و انطباق آن با واقعیت روشن می شود و جایگاه کسی که آن را بیان می کند، در این که این قضیه منطبق با منافع طبقاتی وی و درست یا نادرست طرح شود، دخالتی ندارد. اما این قضیه ای نبود که مارکس در آن بماند.

 فرایند کار به این شکل است که ما از این حکم که این شناخت در این مورد مشخص اجتماعی و یا مبارزه طبقاتی صحت ندارد و کذب است، زیرا که بیان کننده آن از نظر طبقاتی کارگر یا نماینده ایدئولوژیک کارگر نیست، آغاز نکرده و نمی کنیم. نخست خود آن حکم را بدون در نظر گرفتن این که چه کسی آن را بیان کرده است، بررسی و انطباق آن با واقعیت را می سنجیم. در صورت انطباق می گوییم، صحیح است و در صورت عدم انطباق می گوییم، کذب است.

اما پس از آن در چارچوب مطلق همین حکم و تکرار مکرر آن باقی نمانده و به این نکته که نکته اصلی است می پردازیم که آن که این حکم درست یا نادرست را بیان کرده چه فرد و یا گروهی بوده و چه جایگاه طبقاتی داشته یا دارند. 

 مارکس و انگلس نخست در علوم گوناگون به احکامی که صحت داشت و با واقعیت بیرونی در انطباق بود و احکامی که کذب بود و با واقعیت بیرونی در انطباق نبود، پرداختند و آنها را مقایسه کردند. آنها این پرسش را طرح کردند که چرا این افراد و گروه های اجتماعی احکام شان بیشتر صحت دارد و این افراد و گروه های اجتماعی احکام شان بیشتر کذب است. و چرا این افراد و گروه ها مسائل را درهم و برهم می بینند.

پس از آن، مارکس و انگلس با طی یک فرایند طولانی از مطالعه و تحقیق و تجربه عملی در مبارزه طبقاتی، بررسی نظرات بی شمار و گوناگون در علوم مختلف اجتماعی( فلسفه، اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ) و همچنین فرهنگی و هنری و نیز بررسی تجارب عملی طبقات گوناگون و با منافع متضاد، به تدوین آموزه های ماتریالیسم تاریخی و یکی از بنیان های این اندیشه که تحلیل طبقاتی را مقدمه بررسی هر گونه تحلیل جدی نظرات فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، تاریخی و هنری می داند، دست زدند. آنها به این نظر رسیدند که صدور احکام صحیح و یا کذب در مورد واقعیت در یک جامعه طبقاتی وابسته است به تعلق جایگاه فرد و گروه اجتماعی به طبقات معین.  و بنابراین جایگاه طبقاتی کسانی که به ارائه قضایای مختلف می پردازند در چگونگی آن نظرات و صحت و یا کذب آنها نقش دارد و از نظر طبقه دیگر و در کل از نظر طبقه ای که نو و نماینده آینده است، دارای اهمیت است.

از نظر آنان ممکن بود که نمایندگان بورژوازی یا خرده بورژوازی در مواردی حقیقت را بیان کنند و به اصطلاح نظر آنان با واقعیت انطباق داشته باشد، اما زمانی که کل واقعیت و مبارزه طبقاتی در وجوه گوناگون آن و به شکل یک فرایند طولانی تاریخی نگاه شود و شناخت ها در زمینه های تحلیل علمی جامعه (اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ، مبارزه طبقاتی)مقایسه گردد و درجه انطباق آنها با واقعیت سنجیده شود، آن گاه این نکته روشن می گردد که طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی به واسطه جایگاه طبقاتی خود نمی توانند حقایق عینی را درست بفهمند و بیان کنند. آنها عموما یا شکل های سرودم بریده ای از آن را مطرح می کنند و یا آن را تحریف می کنند. درجه انطباق شناخت آنها با واقعیت یا ناچیز و کج و معوج است و یا به کلی با آن تضاد دارد؛ در حالی که وضع طبقه کارگر برعکس بوده و این طبقه توانایی شناخت واقعیت عینی را به سبب جایگاه طبقاتی اش دارد و بنابراین به طور عمده وظیفه طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن بود که چنین شناختی را ارائه دهند.

از این دیدگاه، طرح قضایای فلسفی، اقتصادی، تاریخی و هنری و چگونگی حل آنها در نظرات بورژوازی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر متفاوت است.

بورژوازی به ارتجاع می گراید و همین خصلت عمده ی ارتجاعی مانع از درک حقیقت به شکل درست آن است. این طبقه نمی تواند واقعیت و حقیقت عینی مندرج در آن را( مثلا مسائل اقتصادی و راه حل آنها ) آن سان که طبقه کارگر می بیند و می فهمد، ببیند، بفهمد و حل و فصل کند. به واقع، در مقابل نظرات عموما درست و عموما بی غرضانه و واقع بینانه نمایندگان سیاسی طبقه کارگر، نظرات نمایندگان بورژوازی عموما مغرضانه و غلط است.

خرده بورژوازی( دهقانان و کشاورزان و نیز خرده بورژوازی شهری)  نیز مردد و دو دل بین بورژوازی و پرولتاریا است وهمین موجب می شود که نظرات نمایندگان سیاسی وی در مورد واقعیت و حقایق، درهم و برهم و آغشته به نادرستی، محدویت، تنگ نظری و بسیاری خصال طبقاتی دیگر این طبقه باشد و در مقابل نظرات عموما درست، مشخص، دقیق و استوار طبقه کارگر، نظرات این طبقه نادقیق و آمیخته به نظرات بورژوازی و عموما مخلوطی از درست و نادرست باشد.

مارکس و انگلس با تغییرانقلابی نظرات فلسفی، اقتصادی و نیز نظریه های موجود در مورد فلسفه تاریخ که به وسیله نظریه پردازان بورژوازی و خرده بورژوازی عرضه شده بود، به پیشرفته ترین نظرات دست یافتند؛ نظراتی که رسیدن به آنها برای ایشان بدان سبب ممکن شد که جایگاه طبقاتی خود را تغییر دادند و موضع طبقه کارگر را اتخاذ کردند. آنها مساله را بدین صورت طرح کردند که:

صحت یا کذب و یا آمیخته صحت و کذب یک مساله که همان بروز و تبلور شعور اجتماعی یک فرد یا گروه اجتماعی در موردی مشخص است، وابسته است و یا عمیقا مشروط می شود به این که فرد و گروه اجتماعی مدافع و ارائه دهنده و پیش برنده آن نظر خاص، چه وجود اجتماعی و در جامعه طبقاتی و چه پیشینه ی  طبقاتی ای دارند.

بر چنین مبنایی بود که آنها به این نظریه رسیدندکه«این وجود اجتماعی انسان است که شعور اجتماعی او را تعیین می کند». نظریه ای که بر تارک نظریه ی ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس می درخشد.(2)

بر مبنای این نظریه، وجود اجتماعی بورژوازی تعیین کننده نهایی نگاه و شعور او( و بنابراین حقیقت از نظر او) نسبت به مسائل مختلف است. وجود اجتماعی خرده بورژوازی و طبقه کارگر نیز تعیین کننده نهایی  شعور و نگاه آنها به مسائل و حقیقت از نظر آنهاست.

 بنابراین مارکسیسم در این حکم خاص نماند که اگر می خواهیم صحت و کذب قضیه ای را بدانیم  تنها باید انطباق  آن با واقعیت را بررسی کنیم، بلکه بر مبنای تعمیم موارد بیشمار خاص به این حکم عام رسید که شناخت حقیقت، طبقاتی است و وظیفه شناخت جهان و تغییر آن در این دوره تاریخی به عهده طبقه کارگر است.(3)

اما حکایت آواکیانیست ها چگونه است:

از یک سو، حضرات می خواهند در حکم مزبور بمانند و در صورت تکرار موارد صحت یا کذب، تحقیق بیشتر و چند و چون ریشه ای تری در مورد این که احکام مزبور از سوی چه طبقاتی صادر شده، صورت نگیرد. به این ترتیب، آنها به یک حکم فردی، عمومیت داده و آن را مطلق می کنند و از ما می خواهند که پا را از آن فراتر ننهیم.

از سوی دیگر، و در صورتی که  فردی که دارای جایگاه خرده بورژوایی یا بورژوایی است حکمی درست در موردی معین داد که مورد توافق طبقه کارگرهم بود، فورا یک نتیجه کلی می گیرند و می گویند دیدید گفتیم که«حقیقت، خصلت طبقاتی ندارد» و همه طبقات می توانند حقایق عینی را به گونه ای یک سان ببینند! 

تجارب مبارزه تئوریک و عملی طولانی طبقه کارگر گواه بر حقیقت طبقاتی است

آنچه در بالا گفتیم، نه تنها  طی مبارزه نظری و عملی ای که مارکس و انگس پشت سر گذاشتند، بلکه همچنین طی مبارزات ایدئولوژیک و عملی در روسیه لنین و استالین- یعنی متجاوز از 50 سال تاریخ انقلاب و مبارزه طبقاتی پر افت و خیز در این کشور- و همچنین  مبارزات نظری مائو و مائوئیست های چین با نقطه نظرات بورژوازی، خرده بورژوازی و دهقانان و نیز تجارب عملی حزب کمونیست چین  و در مجموع با پشت سر گذاشتن تجارب مبارزه طبقاتی نزدیک به دویست سال به اثبات رسیده است.

 حال پس از نزدیک به دویست سال، آواکیان و پیروان وی همچون «دزدی که در پیش مردم فریاد می زند دزد را بگیرید» فریاد می زنند، اگر به این نظریه که حقیقت از نظر هر طبقه با طبقه دیگر تفاوت دارد، عقیده داشته باشید، شما عقب مانده اید و ما که با این نظر مخالفیم و می گوییم که بیان حقیقت، ربطی به جایگاه طبقات ندارد، پیشرو هستیم.

 به عقب می روند، به پیش از انقلاب فرانسه در 1879 و می گویند به جلو رفته اند؛ می خواهند نظرات مرده ی دوران فئودالی و برده داری را زنده کنند و می گویند که فراتر از طبقه کارگر و ایدئولوگ های آن رفته اند. بر طبق نظرات آواکیان، این وجود اجتماعی انسان نیست که شعور اجتماعی  وی را تعیین می کند، بلکه این «شعور انسان است که شعور انسان را تعیین می کند»!

تکرار می کنیم: مارکس و انگلس و به پیروی از آنان لنین، استالین و مائو نگفتند که بورژوازی هرگز و در هیچ زمانی و در هیچ زمینه ای نمی تواند نظر درستی ارائه دهد و یا خرده بورژوازی را با نظرات درست به هیچ وجه کاری نیست و در مقابل، طبقه کارگر هرگز اشتباه نمی کند و یا نمی تواند از نمایندگان دیگر طبقات، حتی طبقات ارتجاعی چیزی بیاموزد. آنها هر جا که ایدئولوگ های این طبقات نظرات درستی ارائه دادند، با دست کاری و اصلاحات مورد نیاز بر مبنای منافع طبقه کارگر، آن را در نظرات خود ممزوج کردند؛ و هر جا طبقه کارگر، و خودشان به عنوان نمایندگان روشنفکر طبقه کارگر، اشتباه کردند، با انتقاد از خود به اصلاح آن دست زدند.

بر مبنای آنچه گفتیم، نظرات مارکسیستی ای که این حضرات آواکیانیست های کشور ترکیه نقد می کنند، نقطه ی آغاز یک تحقیق علمی و تازه تنها در یک علم نبوده، بلکه یکی از نقطه های پایان یا نتایج یک فرایند تحقیق علمی و تکامل نظریه ماتریالیسم تاریخی در نظرات مارکس و انگلس بوده است؛ و روشن است که پس از آن که چنین نتیجه ای به دست آمد، همچنان که مارکس در شرح مختصرش در بیان ماتریالیسم تاریخی در مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی( در آمد) می گوید،  «چراغ راه» را در تحقیقات و نیز در عمل مبارزه طبقاتی بازی خواهد کرد.

در جامعه طبقاتی بر هر فکر و عقیده ای مهر طبقاتی خورده است

این که« در جامعه طبقاتی هرفرد بمثابه عضوی از یک طبقه معین زندگی می کند وهیچ فکرواندیشه ای نیست که برآن مهر طبقاتی نخورده ‏باشد.»(4) و از جمله بر نظرات آواکیان و آواکیانیست ها، بدون تردید یکی از نکات پایه ای نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی به شمار می آید و این درست نکته ای است که حضرات می خواهند نفی کنند. بر طبق باور آواکیان در جامعه طبقاتی بر هر فکر و عقیده ای و در نتیجه بر درک و شناخت از حقیقت یا به زبان ساده تر حقیقت از نظر هر فرد و گروه اجتماعی، مهر طبقاتی نخورده است و طبقات مخالف، مقابل یکدیگر و با منافع طبقاتی آنتاگونیستی در مورد حقیقت، نظر واحد و یکسانی دارند. آنان مایلند بر این وحدت و یگانگی تاکید کنند، زیرا در صورت تاکید بر عدم وحدت نظرات در مورد حقیقت عینی، باید ریشه های این تفاوت و تضاد را توضیح دهند و این کاری است که آنها نمی خواهند انجام دهند. 

وظیفه شناخت و تغییر جهان کنونی به عهده تنها طبقه به راستی انقلابی یعنی طبقه کارگر است

 آواکیانیست ها به هر دری می زنند تا این نکته را که وظیفه شناخت حقیقت عینی در دوران کنونی به عهده طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن است، نفی کنند. آنان مایل اند این گفته را به این صورت در آورند که وظیفه و حقانیت انقلابی ای در میان نیست. طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن، طبقه و کسانی نیستند که به واسطه یک جایگاه مشخص طبقاتی می توانند حقیقت را آن گونه که به واقع هست بشناسند، بلکه هر طبقه ای و هر فردی با هر جایگاه طبقاتی می تواند حقیقت عینی را  آن گونه که واقعا هست، بشناسد و آن را بیان کند. به عبارت دیگر وجود اجتماعی تعیین کننده شعور اجتماعی نیست؛ وجود طبقاتی تعیین کننده شعور طبقاتی نیست و بنابراین حقیقت جنبه طبقاتی ندارد!

به این ترتیب شکل طرح حقیقت، نه بر مبنای وجود یک جامعه طبقاتی و نگاه طبقات مختلف بر مبنای منافع خود، بلکه به صورتی انتزاعی و مجرد و همه زمانی و گویی در یک جامعه بدون طبقات و بدون منافع متضاد و آنتاگونیستی طبقاتی، طرح می شود:

شعور انسان، تعیین کننده شعور انسان است. شما می توانید این قضیه را درست بفهمید، زیرا می توانید درست بفهمید. آن دیگری نمی تواند آن را درست بفهمد،  زیرا نمی تواند درست بفهمد! این هاست احکام «پیشرفته» و «تکامل یافته» ای که آواکیان پیش گذاشته است.

به راستی که بازگشت به علوم پیشابورژوایی و از این نظرگاه، یک دیدگاه و موضع ارتجاعی را اتخاذ کردن، شاخ و دم ندارد!  

مارکسیسم می گوید که فهم و دریافت حقیقت عینی، طبقاتی است و در دوران کنونی فهم و شناخت حقیقت عینی و تغییر جهان بر مبنای آن به طور عمده بر دوش طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن است.  چنین دیدگاهی مانع آن نمی شود که مثلا فهم برخی حقایق درست از جانب این طبقات تصدیق شود، بلکه به این می انجامد که که آنها را در مجموع ناتوان از فهم حقایق و نیز در مورد بورژوازی ارتجاعی در تقابل با آن بدانیم.

نگاهی به آثار مارکس و انگلس در نقد نظریات اقتصاددانان بورژوازی آدام اسمیت و یا دیوید ریکاردو و همچنین خرده بورژوازی پرودون، سیسموندی و یا فیلسوفان آنها کانت، هگل و یا فوئرباخ و نیز هگلی های چپ و ... نشان می دهد که این نمایندگان سیاسی بورژوازی مترقی و خرده بورژوازی انقلابی و یا مترقی نتوانستند  آن گونه که باید و شاید حقیقت را بیان کنند و اغلب یا بخش هایی از آن را- تا زمانی که بورژوازی مترقی بود- را درست بیان کردند و یا اساسا نادرست بیان کردند. برخی از آنها اساسا به واسطه موقعیت طبقاتی و نیز عدم تکامل فرایند تاریخی مشکل در فهم مجموع حقیقت داشتند، بخشی دیگر به طور اساسی به واسطه این که نماینده ایدئولوژیک طبقه خرده بورژوازی بودند نمی توانستند آن را درست بیان کنند. مارکس و انگلس به واسطه تعلق به یک جایگاه طبقاتی مشخص، یعنی ترک موقعیت پیشین طبقاتی و قرار گرفتن در یک موقعیت طبقاتی نوین، توانستند حقایق را بیان کنند و انقلابی در شناخت انسان به وجود آورند. ما به تفاوت نظرات فلسفی و اقتصادی مارکس و انگلس با هگل و فوئرباخ و نیز آدام اسمیت و ریکاردو، پرودون و سیسموندی و ( می توان به این فهرست نام مورخین فرانسوی، و نیز سوسیالیست های تخیلی نخستین و... را افزود)اشاره کرده ایم و دیگر نیازی به ذکر دوباره آن ها نمی بینیم.( در این مورد نگاه کنید به بضاعت حقیرانه، بخش حقیقت طبقاتی)

 اگر غیر از این بود، و اگر حقیقت از نظر طبقات مختلف فرق نمی کرد، آنگاه باید فرقی میان نظرات مارکس و انگلس از یک سو و  کانت و هگل و فوئرباخ نمی بود. باید میان مارکس و انگلس و آدام اسمیت و ریکاردو فرقی نمی بود، میان آنها با پرودون و سیسموندی فرقی نمی بود، میان  آنها و لاسال و  باکونین و... فرقی نمی بود.  اصلا میان ابناء بشر تفاوتی نمی بود و همه حقیقت را به یکسان فهمیده و درک می کردند و یا نمی فهمیدند و درک نمی کردند و نیز اساسا نیازی نبود که ریشه یابی کنیم که چرا برخی حقیقت را درک می کنند و برخی دیگر درک نمی کنند و یا چرا اینان مسائل را این گونه و آن دیگران مسائل را به گونه ای دیگر می بینند.

اما اگر چنین نبوده و نیست، اگر تمایز، تفاوت، اختلاف و تضاد است، آنگاه ما باید مبانی این تفاوت ها و تضادها را شرح دهیم، بگوییم چرا حقیقت از نظر این نظریه پردازان فلسفی، اقتصادی و تاریخی بدین گون و از نظر این نظریه پردازان دیگر به گونه ای متفاوت است. این کار بزرگ مارکس و انگلس و بنیان نهادن ماتریالیسم تاریخی است که به این تبیین می انجامد که در جامعه طبقاتی، افراد طبقات مختلف در مورد حقیقت نظرات متفاوت و متضادی دارند؛ نظراتی که در نهایت به وسیله جایگاه این طبقات در تولید اجتماعی و روابط و مناسبات تولیدی حاکم و منافع اقتصادی آن طبقات قابل توضیح است.      

هرمز دامان

نیمه دوم شهریور 99

*این مقاله در دو بخش تنظیم شده است.

 یادداشت ها

1-     در مانیفست نوین حزب کمونیست آمریکا این خلط مبحث بدین شکل صورت گرفته است: «گرایش به «حقیقت طبقاتی» در واقع خلاف این درک علمی است که حقیقت مقوله ای عینی است و یا بر حسب منافع طبقاتی متفاوت، تغییر نمی کند؛ و به دیدگاه طبقاتی کسی که در جستجوی حقیقت است وابسته نیست. (مانیفست نوین حزب کمونیست آمریکا، بخش سوم، در مورد خصلت دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه سوسیالیستی به مثابه گذار به کمونیسم)» در اینجا به روشنی در مورد عینی بودن حقیقت یعنی وجود آن بیرون از ذهن انسان صحبت شده است، در حالی که بحث بر سر شناخت حقیقت عینی است و نه موجودیت عینی حقیقت در بیرون از ذهن انسان. شناخت حقیقت عینی درست امری است که خصلت طبقاتی دارد و با توجه به منافع طبقات مختلف تغییر می کند.  در این مورد همچنین نگاه کنید به بضاعت حقیرانه، قسمت سوم، بخش دوم، حقیقت طبقاتی.

2-     « ...شیوه تولید زندگی مادی، تعیین کننده شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است. شعور انسان ها وجود آنها را تعیین نکرده بلکه  وجود اجتماعی شان شعور آنان را تعیین می کند ... در بررسی این گونه دگرگونی ها همواره بایستی میان دگرگونی مادی شرایط اقتصادی تولید که به همان دقت علوم طبیعی قابل اندازه گیری است، و دگرگونی حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری یا فلسفی- خلاصه اشکال ایدئولوژیکی ای که انسان از طریق آنها به این تضاد واقف شده و برای از بین بردن آن به نبرد بر می خیزد- تفاوت قائل شد. همان گونه که یک فرد به استناد نظر وی نسبت به خودش قضاوت نمی شود همان گونه هم یک چنین دوران دگرگونی را نمی توان به استناد شعور آن نسبت به خودش قضاوت نمود، بلکه برعکس، این شعور را بایستی بر مبنای تضادهای زندگی مادی، یعنی تعارض موجود میان نیروهای  اجتماعی تولید و مناسبات تولیدی توضیح  داد.»(مارکس، نقد اقتصادی سیاسی، دیپاچه، ص 5)

3-      در زندگی عادی نیز وضع چنین است. هیچ فرد یا گروهی همواره در حکم مزبور نمی ماند. پس از چند بار که فردی در مورد مسائلی نظر درست یا نادرست داد، تلاش می شود که فهمیده شود چرا نظرات او صحت دارد و یا کذب است. سپس مساله ژرف تر بررسی می شود و ریشه این که چرا این نظرات درست و یا نادرست است، واکاوی می گردد و به شرایط زندگی و تجارب وی، وضع روانی و شخصیت اش و چیزهای دیگر ربط می یابد و اعتماد و یا عدم اعتماد دیگران را موجب می گردد. دیدگاه مسلط در مورد آن فرد تا آن زمان که نظرات وی در جهت عکس تغییر کند، تداوم می یابد.

4-     منتخب آثار، جلد نخست، درباره پراتیک، ص 453-452

 

۱۳۹۹ شهریور ۲۶, چهارشنبه

نگاهی به شرایط کنونی جنبش کارگری - در مقایسه ای میان وضع کنونی جنبش کارگری با جنبش کارگری در سال های 57-56

نگاهی به شرایط کنونی جنبش کارگری

 در مقایسه ای میان وضع کنونی جنبش کارگری با جنبش کارگری در سال های 57-56

     پس از اعتصاب برخی پالایشگاه های نفت، پتروشیمی ها و نیروگاه ها و نیز کارگاه ها و کارخانه های دیگر که با خواست دریافت حقوق های عقب افتاده صورت گرفت، دامنه ی اعتصابات کارگری کنونی در ایران گسترش چشمگیری یافت.
 دو ویژگی اساسی کنونی اعتصابات کارگری یکی کمیت چشمگیر آن ها است و دیگری خصلت اقتصادی و مضمون عموما همانند آنها؛ یعنی این که این اعتصابات بیشتر پیرامون عقب افتادن حقوق ها صورت می گیرد تا خواست های اقتصادی دیگر. البته این اعتصابات یک ویژگی دیگر نیز داشت و آن بروز آنها به طور عمده در کارگاه ها و کارخانه های کوچک بود. اما این ویژگی با اعتصابات اخیر که بخشی از آنها در موسسات کلیدی و بزرگ است تا حدودی رنگ باخت.
 نگاهی به وضع جنبش کارگری کنونی و مقایسه آن با وضع جنبش کارگری در سال های 57-56  می تواند روشنگر نکات و ویژگی های بیشتری باشد. چنین مقایسه ای نشان می دهد که همانندی ها و تفاوت هایی بین این دو جنبش وجود دارد. همانندی ها عمدتا در همین کمیت اعتصابات و خصلت اقتصادی آنهاست. اما تفاوت ها اساساً کیفی بوده و نشانگر فرق زیاد بین وضع جاری جنبش کارگری و وضع آن زمان آن است.
به همین سان رابطه ی جنبش کارگری با جنبش عمومی دموکراتیک موجود نیز دارای همانندی ها و تفاوت هایی است که توجه به آنها ما را به ویژگی ها، شرایط و موقعیت کنونی جنبش کارگری و نکات قوت و ضعف آن بیشتر واقف می کند. از این رو، ما در این مقال در پی آن هستیم که مقایسه هایی از نظر مبارزه اقتصادی و سیاسی جنبش کارگری و نیز وضع عمومی جنبش دموکراتیک کنونی با سال 57 - 56 انجام دهیم.
مبارزه اقتصادی      
در سال 57- 56 نخستین اعتصابات کارگری اقتصادی بودند ولی نه برای عقب افتادن حقوق ها  آن هم برای ماه ها؛ گرچه گاه در میان تقاضاهای کارگران چنین خواست هایی به چشم می خورد. خواست های اقتصادی آن اعتصابات عمدتا پیرامون افزایش حقوق ها بود. حتی اعتصاب های نخستین در سال 57 در شرکت نفت که حقوق و دیگر شرایط کارگران و کارمندان آن از وضع کارگران دیگر مؤسسات و کارخانه ها بهتر بود، نخستین اعتصابات اقتصادی بودند و خواست افزایش حقوق و مزایا را داشتند. دیگر خواست های اقتصادی عمده آن زمان کارگران کاهش ساعات کار، بهبود شرایط کار و در برخی موارد ایجاد تشکلات صنفی بود. 
از سوی دیگر وضع عمومی اقتصادی و معیشت کارگران گرچه به واسطه تورم مزمن به مرور کاهش یافته بود، اما بدان حد نبود که به اصطلاح و به سختی هشت شان را گرو نه شان سازد.
اما در شرایط کنونی و به طور کلی در دو دهه اخیر، خواست های کارگران بیشتر پیرامون عقب افتادن حقوق ها، مسأله قراردادهای سفید و بهبود شرایط کار- و در مورد برخی کارخانه ها مساله خصوصی سازی- بوده است. البته در این میان چک و چانه زدن با عوامل طبقات حاکم در وزارت خانه ها برای افزایش سالیانه حقوق کارگران منطبق با تورم نیز یکی از وجوه جدال همیشگی طبقه کارگر با طبقات حاکم سرمایه دار بوده است که عموما به نفع طبقه کارگر پایان نیافته است و وضع معیشت این طبقه در دو دهه اخیر روز به روز بدتر شده است و مجموع طبقه را به دامن فقر و تنگدستی هولناکی انداخته است.
 بنابراین در یک قیاس کلی می توان گفت خواست های اقتصادی کارگران در سال های 57-56 تا حدودی تهاجمی بوده است، در حالی که خواست های کنونی جنبش کارگری در این سال هاعموما تدافعی بوده است. این امر حتی اکنون که جنبش کارگری از نظر کمی گسترش درخوری یافته است، کماکان صادق است.
 نکته ی نخستینی که می توان از این مقایسه استنتاج کرد این است که جنبش کنونی کارگری نسبت به جنبش طبقه کارگر نه تنها از نظر کمی- که عجالتا از نظر بحث ما مهم نیست- بلکه به ویژه از نظر کیفی، و تا اینجا از نظر مبارزه صرفا اقتصادی، بسیار ضعیف و نیز تا حدود زیادی در خود و محافظه کارانه است. این جنبش باید سد خواست های صرفا دفاعی را درهم شکند و به خواست های تهاجمی صنفی روی آورد. این گونه خواست ها البته با وجود حکومت کنونی اساسا نشدنی هستند؛ به عبارت دیگر رژیمی که سال هاست حقوق کارگران را به موقع نمی دهد، چگونه آن را افزایش خواهد داد؟ و چگونه دیگر خواست های فراتر از پرداخت حقوق های عقب افتاده را خواهد پذیرفت. بنابراین جنبش طبقه کارگر به ناچار باید سیاسی شود.
مبارزه سیاسی
 در سال 57 جنبش کارگری گام بزرگی از مبارزه اقتصادی به سوی مبارزه سیاسی برداشت. در این سال و در پی اعتصاب بزرگ کارگران و کارمندان شرکت نفت، خواست های سیاسی اساسی که آزادی احزاب، آزادی اجتماعات، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی و... در صدر آنها بود به وسیله کارگران طرح شد.
همین  خواست ها پس از مدت کوتاهی تقریبا به خواست های نخستین بیشتر اعتصابات سیاسی کارگری در کارخانه های عمده و بزرگ صنعتی و خدماتی تبدیل گردید و ابعاد بزرگی در کشور یافت تا جایی که چنان اعتصاباتی با چنان خواست هایی و با چنان کمیتی در تاریخ جنبش کارگری ایران بی سابقه بود. این اعتصابات با همین خواست های سیاسی تا زمان سقوط شاه سابق و قیام بهمن ماه 57 تداوم یافت و نقش در خور و بارزی در سرنگونی این حکومت داشت.
اما جنبش کارگری کنونی ایران با وجود کمیت گسترده آن اساسا گرد خواست های سیاسی اعتصاب نکرده است. در واقع اگر از اعتصابات کارخانه هایی همچون نیشکر هفت تپه،  فولاد اهواز و هپکو اراک  بگذریم که خواست دولتی شدن کارخانه ها و اداره شورایی را طرح کرده اند (1) و نیز از برخی شعارهای داده شده مانند« نان، مسکن، آزادی» چشم بپوشیم که عجالتا نه از نقطه نظر خواست های اعتصاب و نه از نقطه نظر فعالیت سیاسی و عملی کارگران در جهت رسیدن به آنها، خواست نبودند، بلکه تنها شعار بودند، جنبش کارگری کنونی به هیچ وجه جنبشی با خواست های سیاسی نیست، بلکه صرفا یا اساساً اقتصادی است. این یکی مهم ترین تفاوت ها میان جنبش کارگری کنونی با جنبش کارگری سال های 57 است.(2)
تشکیلات
جنبش کارگری در سال های 57- 56 با نبود تشکیلات صنفی - سیاسی وارد مبارزه بزرگ خود شد و با  تشکل های شورایی و سندیکایی( که باز هم همه جایی و همگانی نبود) از آن بیرون آمد. روند کلی به این شکل بود که در سال 57 به مرور تشکلاتی در میان طبقه کارگر به وجود آمد. این تشکلات نخست همچون هسته های پیشرو در میان کارگران در مؤسسات و کارخانه ها شکل گرفت و همین ها هم عموما هسته های رهبری اعتصابات را در مؤسسات و کارخانه ها تشکیل داده و آنها را رهبری کردند. این هسته ها بخشاً از نیروهای چپ که  در آن زمان عموما انقلابی بودند و رویزیونیست ها و ترتسکیست ها در میان آن ها نقش مهمی نداشتند، به وجود آمد. این نیروها صادقانه( و نه لزوما با تئوری های درست) در پی سوسیالیسم و کمونیسم بودند و طی مبارزات ادامه دار سال های 60- 57 بسیاری از آنها خواه به واسطه بازداشت شدن به عنوان رهبران اعتصابات و مبارزات کارگری و خواه به عنوان مبارزانی که در خدمت سازمان های سیاسی چپ بودند، کشته و یا زندانی و اعدام شدند. به طور عمده نیز همین نیروها و هسته های پیشرو، تشکلات صنفی و اقتصادی کارگری مانند سندیکاها و یا اتحادیه های کارگری را بنیان نهادند.
 وضع کنونی جنبش کارگری نیز از نظر نبود تشکیلات با آن زمان فرق اساسی ندارد. شاید اگر دو مقطع ورود به مقطع 57-56 و ورود به مقطع کنونی را در نظر گیریم، وضع جنبش کارگری کنونی از نظر وجود تشکیلات بهتر از آن زمان باشد. زیرا حداقل ما دو سندیکای مهم صاحب نقش  در مبارزات کارگری یعنی سندیکای کارگران شرکت اتوبوسرانی تهران و حومه و نیز سندیکای کارگران شرکت نیشکر هفت تپه را داریم، در حالی که در آن زمان حتی چنین سندیکاهایی با چنین  دامنه و بُردی وجود نداشتند( البته سندیکای کارگران شرکت واحد و نیز یکی دو سندیکای دیگر در تهران وجود داشت ولی گستره و بُرد آنها و نیز تجارب مبارزات آنها و فرایند درگیری هاشان با طبقه حاکم به اندازه ی دو سندیکای کنونی نبود).
 اما نکته مهم این است که در حالی که در آن زمان بر بستر یک جنبش عمومی، طبقه کارگر به سرعت و تا حدود زیادی تشکیلات صنفی خود را درست کرد، اکنون که سال ها از به وجود آمدن دو سندیکای مزبور می گذرد و نیز جنبش عمومی که البته نه به سان انقلاب 57-56 اما آن نیز به گونه ی قابل توجهی گسترش و چند نقطه اوج چشمگیر داشته است، با این وجود این دو سندیکا در جنبش کارگری تک و تنها مانده اند و حتی کارگران کارخانه هایی که بیشتر درجه فعالیت اعتصابی  و مبارزه را داشته اند یعنی کارگران هپکو و فولاد اهواز نیز ظاهرا نه پای سندیکا رفته اند و نه پای تشکیلات دیگری. این امر هم به شرایط درونی طبقه کارگر و جنبش کارگری بر می گردد و هم به شرایط بیرونی آن.(3)
 مسأله دیگری که باید به آن اشاره کرد وجودهمان هسته های پیشرو کارگری است. در جنبش کنونی  کارگری( و عموما در پس هر اعتصاب کارگری جاری) چنین هسته های پیشرویی وجود دارد، اما نه همچون سال های 57-56 و با آن ویژگی ها که بر شمردیم. مورد عدم تشکیل هیچ نوع از تشکلات عمومی از جانب کارگران و عدم وحدت حتی نسبی بین کارخانه ها در دست زدن به اعتصاب و پشتیبانی از یکدیگر، نشان از نواقص، کمبودها و ناهماهنگی های  درونی و بینابینی  میان این هسته های پیشرو کارگری دارد.
  از سوی دیگر، فعالین کارگری بیشتر از آن که از درون خود جنبش کارگری و به سان هسته های پیشرو کارگری برخیزند، از بیرون برای طبقه کارگر فعالیت می کنند. بخشی از این فعالین زیر نفوذ سازمان ها و تشکلات سیاسی ای هستند که در بهترین حالت رفرمیست می باشند و نه انقلابی و کمونیست. به همین سبب نه تنها آن جوش و خروش هسته های پیشرو کارگری و تمایل آنها را برای وحدت بین کارخانه ها و به وجود آوردن تشکلات سرتاسری را ندارند، بلکه  در پیروی از سازمان هایی که به آنها خط می دهند، جنبش کارگری را تبدیل به موضوعی برای امتحان تئوری های بی مایه و خاصیت این سازمان ها کرده اند. تئوری هایی که می توان آنها را به هر جهان بینی ای وصل کرد الی مارکسیسم.
 به این ترتیب، در حالی که برای رشد جنبش کارگری به هر دو اینها یعنی هسته های کارگری پیشرو و نیز فعالین انقلابی کمونیست نیاز هست، هیچ کدام، آن گونه که باید و شاید موجود نیست و آنچه وجود دارد وجود ناقصی از این ها در حال حاضراست.
 سازمان های سیاسی و درجه نفوذ آنها در طبقه کارگر
در سال های 57 - 56 سازمان های سیاسی که صرفا اسم نبودند، بلکه واقعا تشکیلاتی - هر چند گاه کوچک و عموما روشنفکری- داشتند، موجود بودند. بیشتر این سازمان ها واقعا انقلابی - گرچه نه لزوما مارکسیست- لنینیست(- مائوئیست)- بودند و گرچه به عنوان سازمان و تشکیلات نفوذی در طبقه کارگر نداشتند، اما عموما با عشق به طبقه کارگر و کمونیسم در صدد فعالیت انقلابی در میان طبقه کارگر و برای آرمان بزرگ شان بودند.(4)
از سوی دیگر، بسیاری از عناصری که ما با نام تشکیل دهندگان هسته های پیشرو کارگری از آنها نام بردیم، یا وابسته به همین سازمان ها بودند و یا در گیرودار تکامل جنبش به آنها پیوستند و در هسته ها و یا بخش های کارگری سازمان های مزبور جای گرفتند. همچنان که اشاره کردیم بسیاری از آنها در گیرودار سال های 57- 56 و نیز سال های پس از آن در مبارزه جان باختند.
 اما وضع کنونی «سازمان» های سیاسی موجود کاملا برعکس است. «لیدرها» و کادرهای این ها که عموما بیرون کشور بوده و رحل اقامت طولانی در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی انداخته  جز مشتی فسیلِ پرمدعایِ بی خاصیتِ وراج بیش نیستند. 90 درصد این «سازمان» ها و این «لیدرها» و کادرها مطلقا انقلابی نیستند. آنها رویزیونیست( و ازجمله خروشچفیست)، ترتسکیست و سوسیال دموکرات هستند. بخشی از آنها از همان آغاز به عنوان مزدور ارتجاع پیشین و امپریالیسم غرب وارد جنبش شدند و بخشی دیگر نیز که تا حدودی مبارز بودند مدت ها است که انقلاب را کنار گذاشته و در بهترین حالت به  سوسیال دمکرات و رفرمیست و در بدترین حالت به نفوذی های امپریالیست ها گوناگون و کاسه لیس طبقه بورژوا- کمپرادور سابق تبدیل شده اند.
 از سوی دیگر، نفوذ این به اصطلاح سازمان ها در طبقه کارگر ناچیز است و به جز برخی عناصر که از نظر کمی به هیچ وجه با آن هسته های پیشرو که ما پیشتر از آنها نام بردیم، قابل مقایسه نیستند، بقیه که عموما با نام «فعالین کارگری» مشخص می شوند، بیشتر در بیرون گود هستند.(5)
 فعالین کارگری مزبور نیز به دو دسته اصلی تقسیم می شوند: بخشی از آنها به همین سازمان سیاسی بیرون کشور تعلق دارند و به وسیله آنها کاملا مسموم شده و خط آنها را برای جنبش کارگری تبلیغ می کنند. این ها عموما با گرایش های ضد حزبیت( و یا حزب های رویزیونیستی، ترتسکیستی و رفرمیستی)، سرفرود آوردن مقابل جنبش خودبه خودی کارگری و «شورا شورا» کردن های پوچ، عملا خطی تخریب گرانه و در بهترین حالت اصلاح طلبانه را درون طبقه کارگران  پیش می برند. بخشی دیگر از خلوص انقلابی و مبارزه جویانه برخوردارند و واقعا خواهان پیشرفت مبارزه طبقه کارگر و کسب قدرت سیاسی به وسیله این طبقه هستد.
فقدان گرایش آرمان گرایانه میان کارگران
همچنین باید به این نکته اشاره کرد که در حالی که در سال های 57-56 طبقه کارگر روی گشاده ای نسبت به سازمان های سیاسی داشت و بیشتر پیشروان آن به این سازمان ها- چپ یا مجاهد- می پیوستند، در دوران کنونی عموما چنین وضعی حاکم نیست. نه پیشروان و آن هسته های پیشرو بدان شکل وجود دارد و نه بیشتر آنهایی که هستند و لایه های پیشرو کارگری را تشکیل می دهند، آن روی گشاده را نسبت به سازمان های سیاسی چپ دارند و یا خواهان ملحق شدن به این سازمان ها هستند.
 این روی گردانی از چپ و کمونیسم نسبت به وضع سال های 57 که گرایش به چپ و کمونیسم – و یا اندیشه خرده بورژوایی در مورد برابری مثلا مجاهدین - در بیشتر کارگران غالب بود، گرایشی معکوس است.
  روشن است که مهم ترین دلیل آن، این دوره ی تاریخی ای است که در آن قرار داریم. یعنی دوره ای که پس از شکست طبقه کارگر در قدرت در شوروی و چین به وجود آمد. این یک دوره ی عقب نشینی و مقاومت و در شرایط نامساعد برای پیشروی کمونیست ها در سطح جهانی است و خواه ناخواه شرایط  سخت و نفسگیر خود را به همه انقلابیون  دیکته می کند. خصال ویژه این دوره در مقالات ما مورد بحث قرار گرفته است و بر لزوم مقاومت همه ما برای دگرگون کردن این شرایط و سپری کردن این دوره و دگرگون گشتن شرایط تأکید شده است.
 جز این دلیل کلی، یکی از دلایل امر بی علاقه گی یا کم علاقه گی به کمونیسم در بخشی از کارگران پیشرو ایران، وجود طولانی رویزیونیسم، ترتسکیسم و سوسیال دموکراتیسم در جریان چپ است( جریان نخست سابقه ای طولانی دارد و دو جریان دیگر در چهل سال اخیر موثر بوده اند) و قرار گرفتن بخشی از این کارگران پیشرو در دایره نفوذ و تأثیر آنها و مسموم شدن شان به وسیله سم پاشی های این جریان ها علیه مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم.
 این ها طی مدتی طولاتی و تا جایی که توانسته اند علیه حکومت های سوسیالیستی تبلیغ کرده اند: خواه علیه شوروی سوسیالیستی لنین و به ویژه استالین و خواه علیه چین مائوئیستی. این امر منجر به آن گردیده است که کل تجارب طبقه کارگر در قدرت و نظام های سوسیالیستی پدید آمده نفی گردد. آنچه که این تبلیغات همه جانبه و منزجر کننده خواهان آن بوده این است که کارگران خودشان بدون نیاز به سازمان پیشرو انقلابی شان، شورا تشکیل دهند و خود حکومت خویش را بسازند.
 و این همه به دروغ و فریب. زیرا پشت تبلیغات کریه ضد کمونیستی این رویزیونیست ها، سوسیال دمکرات ها و ترتسکیست ها تنها چیزی که به طور واقعی پنهان بوده و هست و یا عملا به آن می انجامد، دور کردن طبقه کارگر از کمونیسم و تمکین آن به سرمایه داری و نظام های ارتجاعی امپریالیستی و استبدادهای زیر سلطه امپریالیسم بوده و هست.
جنبش عمومی دموکراتیک 
 اکنون به مقایسه وضع عمومی جنبش دموکراتیک بپردازیم:   
 در سال های 57- 56 یک جنبش عمومی در سطح کشور و در خیابان ها وجود داشت. این جنبش در دو شکل مبارزه مسالمت آمیز و نیز قهر آمیز- حمله به مراکز رژیم و شورش های مقطعی- موجود بود. آنچه که خصوصیت ویژه این جنبش عمومی، اعتراض ها، گرد همایی ها و راهپیمایی ها را تشکیل می داد این بود که این جنبش رهبری داشت. رهبری عمده این جنبش به عهده طبقه سرمایه داران تجاری( تجار بازار) و نیز خرده بورژوازی سنتی( تولیدی های کوچک سنتی و کسبه خرد) بود. این ها نخست از طریق تشکیلات روحانیت و سپس از طریق  مساجد و حسینه ها و نیز دیگر مراکز مذهبی، رهبری خود را بر جنبش عمومی جاری، مستحکم می ساختند.
زمانی که طبقه کارگر با اعتصابات سیاسی خود به این جنبش عمومی پیوست، عملا امکان استقلال خود را نفی کرد- زیرا استقلال طبقه کارگر اساسا به وسیله حزب سیاسی پیشرو و مجرب وی  و بر مبنای تمایز نهادن و تبیین اختلاف بین مضمون جنبش وی و دیگر جنبش ها و نیز استقلال تشکیلاتی و عملی وی می تواند تضمین شود که در آن زمان وجود نداشت- و به زیر رهبری این طبقات حاکم بر انقلاب رفت.
بنابراین دو نکته مهم که به بحث ما مربوط می شود یکی این است که جنبش عمومی جاری در آن زمان که عموما شورشگر بود تا حدود زیادی زیر رهبری ای قرار گرفت که در بالا به آن اشاره کرد. و دو دیگر این که هنگامی که طبقه کارگر با اعتصابات خود به جنبش عمومی پیوست، به واسطه فقدان استقلال طبقاتی(سیاسی- تشکیلاتی) عملا به زیر رهبری این طبقه رفت و مجموعا تا پیروزی مرحله نخست انقلاب تابع خواست ها و تحرکات آن شد.(6)
در دوران کنونی، این دو خصلت کاملا در جهات دیگری سیر می کنند. نخست این که جنبش عمومی دموکراتیک، گردهمایی ها، راهپیمایی های مسالمت آمیز و شورش های مقطعی که خصلتی اگر نگوییم قهر آمیز، اما غیر مسالمت آمیز دارند، رهبری ندارند. و این به ویژه پس از رویدادهای سال 88 است که آغاز کنار گذاشته شدن اصلاح طلبان از رهبری این جنبش به واسطه  شدت یافتن تضادهای شدیدی بود که بین خواست های این جنبش و خواست های اصلاح طلبان یعنی خواست هایی  که آنها تلاش می کردند جنبش را در چارچوب آن نگه دارند، وجود داشت.
 روشن است که تا آنجا که این جنبش، رهبری طبقات استثمارگر، اصلاح طلب و یا مرفه را بر خود ندارد، این یک حُسن و مزیت برای جنبش است، اما آنجا که این جنبش باید رهبری ای مبارز و انقلابی داشته باشد و ندارد، این یک ضعف اساسی و ویرانگر است. چنین جنبش بدون سری، جنبشی پا درهواست.
خصلت دوم این است که خود جنبش کارگری نیز نه تنها رهبری متمرکز و سرتاسری ندارد، بلکه  در یک رشته و گاه حتی در یک کارخانه نیز از رهبری متمرکز و منسجمی برخوردار نیست.  
خصلت سومی نیز که مهم است این است که طبقه کارگر اعتصابات خود را پیرامون خواست های اقتصادی شکل داده است و گرچه خود این اعتصابات و جنبش ها به خودی خود در چارچوب یک مخالفت عمومی با اوضاع کلی حاکم بر کشور و طبقه ی ارتجاعی مسلط شکل گرفته و می گیرند و اساسا جزو همین مخالفت و مقاومت عمومی به شمار می آیند، اما جنبش طبقه کارگر با خواست های اقتصادی ویژه خود که در پیگیری آنها تنهاست، نمی تواند در راستای جنبش های عمومی شورشگرانه ای قرار گیرد که شعار «مرگ بر خامنه ای» می دهند. گویی در امری کلی، دو پاره ی نچسب کنار یکدیگر حرکت می کنند: یکی مبارزه ای سیاسی است و به سوی شعار «مرگ بر خامنه ای» رفته است و خواهان سرنگونی نظام است و دیگری برای این مبارزه می کند که حقوق عقب افتاده اش را دریافت کند.
 بنابراین شرایطی که ما با آن روبرو هستیم عبارتند از یک جنبش اعتصابی اقتصادی خود به خودی بدون رهبری مرکزی و پیگیر در میان خود کارگران حتی یک رشته و گاه حتی یک کارخانه. دوم یک جنبش عمومی دموکراتیک بدون رهبری و تقریبا به گونه ای کامل خود به خودی. یعنی درست همان خصلتی که جنبش اعتصابی کنونی طبقه کارگر دارد. و سوم  این که جنبش طبقه کارگر نه تنها رهبری ندارد، بلکه عموما و یا صرفا اقتصادی و مختص خود این طبقه است و بنابراین به خودی خود و با این خواست های ویژه خود است که به گونه ای کلی در چارچوب جنبش دموکراتیک قرار می گیرد.
روشن است که جنبش طبقه کارگر با چنین ویژگی هایی و با چنین خواست هایی نمی تواند رهبری جنبش دموکراتیک را به دست آورد. برای به دست آوردن رهبری جنبش دموکراتیک، طبقه کارگر باید شعارهای اقتصادی و سیاسی عمومی ای را پیش بگذارد که بتواند در درجه ی نخست دهقانان و کشاورزان و در درجات بعدی لایه های تهیدست، میانی و مرفه خرده بورژوازی و به طور کلی تمامی طبقات خلقی و گروه های اجتماعی ( ملیت ها، مذاهب، زنان، دانشجویان و...) را پیرامون آنها گرد آورد. این کاری سترگ است و از جنبش کنونی کارگری با این ویژگی هایی که برشمردیم، به هیچ وجه ساخته نیست.  به بیان دیگر، وضع کنونی جنبش کارگری نشانگر «درخود» بودن تقریبا مطلق این طبقه است و نه «برای خود» بودن آن.   
 تفاوت جنبش کارگری در کارخانه ها و مناطق پیشرو با کارخانه ها و  مناطق عقب مانده
 دربالا اشاره کردیم که جنبش اعتصابی کنونی صرفا از نظر کمی گسترش یافته است و این البته پیشرفت بزرگ و در خور ارجی نسبت به گذشته است. اما این جنبش اعتصابی گاه حتی درون یک مؤسسه یا کارخانه هم رهبری در خور و پایداری ندارد، چه برسد به وجود رهبری حتی صنفی بر کل جنبش طبقه کارگر. و این با وجود فقدان سندیکا و اتحادیه های کارگری و یا حداقل  وجود هسته هایی از کارگران پیشرو و مبارز در میان کارگران کاملا قابل فهم است. اما جنبشی که خود رهبری ندارد، چگونه می تواند رهبری خود را بر جنبش عمومی تامین کند.
ما در سلسله مقالاتی که با نام نقطه عطف در مبارزات طبقه کارگر نوشتیم، به این نکته اشاره کردیم که در هفت تپه مردم به جنبش طبقه کارگر در این شهر پیوستند. اما  این مختص هفت تپه و نیز تا حدودی شهر اهواز بود که مردم از اعتصاب و مبارز کارگران فولاد اهواز پشتیبانی کردند.
اما از اینجا، یعنی از یکی دو شهر که جنبش کارگری در آنها پیشرفته تر است و توده های زحمتکش مردم و نیز برخی از لایه های طبقات میانی از جنبش طبقه کارگر پشتیبانی کرده و به آن پیوسته و می پیوندند، تا آنجا که این وضع عمومی شود و یا حداقل شهرهای عمده صنعتی را دربر گیرد، یعنی شهرهایی که در آنها یک یا چند کارخانه مهم یا موسسه کلیدی وجود داشته باشد و جنبش کارگران آنها پیشرفته بوده و یک هسته پیشرو، هسته ای مانند آن هسته های پیشرو در سال های 57-56) که صحبت شان را کردیم و یا آنچه که اکنون در کارخانه نیشکر هفت تپه و فولاد اهواز وجود دارد(سندیکا، شورا یا هسته پیشرو)، در صدر مبارزات شان وجود داشته باشد و این کارخانه ها و مؤسسات بتوانند رهبری عموم جنبش توده ای در یک شهر را به دست گیرند و بنابراین در سطح کشور طبقه کارگر با نیروی سترگ خویش یک رهبری مبارز در راس جنبش خود به خودی خود به وجود آورده و رهبری خلق را به دست گیرد، راه درازی است. راهی که عموما بدون یک حزب کمونیست انقلابی مارکسیستی- لنینیستی - مائوئیستی غیرممکن و غیر قابل تصور است.
تسلط گرایش محافظه کارانه بر جنبش کارگری کنونی  
بر مبنای آنچه که گفتیم، بر جنبش جاری اعتصابی کارگران با توجه به ویژگی هایی همچون سال ها مبارزه تدافعی عموما یا صرفا اقتصادی، عدم تلاش پیگیر و عمومی برای ایجاد تشکلات حتی صنفی، عدم گرایش به مبارزه سیاسی به عنوان طبقه، عدم گرایش به آرمان کمونیسم و غیره، در مجموع گرایش شدید به محافظه کاری و عدم تمایل به پیشرفت حاکم است.
 این قضیه از یک سو به فقدان فعالیت متداوم و پیشرو کمونیست ها در میان طبقه کارگر و در نتیجه فقدان تبلیغ و ترویج آرمان کمونیسم در میان کارگران بر می گردد و از سوی دیگر به استبداد حاکم.
روشن است که بخشی مهمی از این محافظه کاری حاکم بر جنبش کارگری از جانب استبداد و حکومت مرتجع کنونی به کارگران تحمیل شده است. تهاجم مداوم و شدید پاسداران، بسیجی ها و  نیروهای انتظامی به مبارزات کارگران، بازداشت نیروهای پیشرو و نمایندگان کارگران، احکامی مانند شلاق و نیز سال ها زندان برای نمایندگان کارگران به ویژه نمایندگانی با گرایش چپ، از اعم این تهاجمات بوده است. و این ها جز آن خفقانی است که بر کل جامعه از طریق نبود آزادی بیان، مطبوعات و احزاب و غیره حاکم است. و یکی از دلایلی که کارگران، نه بدان شکل به دنبال انتخاب نماینده برای پیشبرد کارهای شان می روند و نه همچون کارگران شرکت اتوبوسرانی و نیز نیشکر هفت تپه به دنبال تشکیلات صنفی- سندیکایی خود هستند، همین دلایل است. کارخانه های هپکو و فولاد اهواز که جنبش اعتصابی در آنها پیشرفته تر از کارخانه ها و مؤسسات دیگر بوده است، و انتظار این بود که کارگران آنها حداقل تا کنون سندیکای خود را به وجود آورده باشند  که به وجود نیاورده اند، نمونه های برجسته ای هستند از این که بر جنبش کارگری عمدتا گرایش محافظه کارانه ای حکمفروایی می کند. گرایشی که باید به گونه ای همه جانبه و در تمامی موارد، با آن مبارزه کرد و بر آن پیروز گردید. این وظیفه اساسی ما مائوئیست ها در میان طبقه کارگر است.
هرمز  دامان
 نیمه دوم شهریور 99
یادداشت ها    
1-     و این در صورتی است که این خواست ها به ویژه «اداره شورایی» را سیاسی، یعنی به تملک کارگران درآمدن کارخانه و اداره آن به وسیله آنها بدانیم و نه این که مثلا کارخانه به وسیله شورایی از کارکنان و مدیریت اداره شود که می تواند در چارچوب صنفی و یا صنفی - سیاسی تعبیر شود.  
2-    البته باید توجه داشت که ما وضع کنونی را مقایسه می کنیم. این وضع می تواند تغییر کند و وجوه نوینی بیابد.
3-    برخی از پیروان دروغین طبقه کارگر و هوچی های ضد سندیکایی( و ضد حزبیتی) مانند «لغو کارمزدیان» این وضعیت را به این ربط می دهند که گویا کارگرانی که پای تشکیل سندیکا نرفته اند، با آگاهی و دانش از این که مثلا سندیکا ( به همراه آن حزب انقلابی طبقه کارگر) به درد کارگران نمی خورد، چنین عملی را انجام داده اند. شارلاتانیسم و شیادی سیاسی این عناصر چنان با واقعیت در تضاد است که هر کس که اندکی با وضع کنونی جنبش کارگری آشنا باشد، به سرعت این تضاد را در می یابد.
4-    اکنون رویزیونیست ها و به ویژه ترتسکیست های مزور و مزدور از این انقلابیون بزرگ و آرمان گرا با نام «پنجاه و هفتی» نام می برند و کمونیسم و آرمان گرایی شان را به تمسخر می گیرند، در حالی که خود یا مشتی فسیل تاریک فکر مرفه شکم سیر و پرگوی هستند و یا مزدوران سلطنت طلبان و امپریالیسم غرب، و حتی نوک ناخن آن انقلابیون بزرگ نیز نمی شوند! 
5-    و این البته برخلاف حزب توده مزدور است که حتی آن زمان برخی عناصر نسل قدیم کارگران پیشرو با آن همکاری می کردند. گفتنی است که برخی از این گونه کارگران توده ای که بیشتر کارگر بودند تا« توده ای»، برخلاف رهبری حزب توده، سلامت روحی، صداقت و جوهر به نسبت مترقی خود را از دست نداده بودند و عموما یا در رهبری فعالیت های صنفی و سندیکایی کارگران بودند و یا با این گونه فعالیت ها همراهی می کردند.
6-    در اینجا صحبت ما روی جنبش طبقه کارگر در اشکال خود ویژه این جنبش طبقاتی است. روشن است که کارگران به سان عناصری تک و منفرد و یا گروهی (کارگران در محلات کارگری، فقیر و تهیدست) بافت اصلی جمعیت مبارز در جنبش دموکراتیک  و شورش در خیابان ها را، خواه در دوره 57-56 و خواه در دوره کنونی، تشکیل داده اند. اما بررسی چند و چون جنبش طبقه کارگر و داوری در مورد وضع عمومی آن نباید تنها به این شکل حرکت مبارزاتی کارگران تک و منفرد و یا حتی محلات کارگری محدود شود- هر چند این امر در جای خود بسیار مهم است - بلکه مهم تر و اساسی تر آن است که وضع آن  و شکل های حرکت آن به مثابه یک طبقه یعنی آنچه جنبش کارگری یا جنبش طبقه کارگر نامیده می شود، مورد بررسی قرار گیرد.