۱۳۹۸ اسفند ۲۶, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(12) پیوست های بخش نخست هنر، اجتماع و سیاست


درباره برخی مسائل هنر(12)

پیوست های بخش نخست

هنر، اجتماع و سیاست

مقاله دوم
مبارزه دو خط در عرصه هنر
نقد هنری و ادبی در ایران  نه وجوه گسترده ای داشته و نه دارای خصلت منظم و با چهره هایی شاخص بوده است. شاید بتوان گفت درعرصه شعر و به ویژه سینما منتقدین بیشتری بوده تا درعرصه های ادبیات داستانی و تئاتر.  آنچه در این زمینه داشته ی جامعه ی روشنفکری مترقی ایران  بوده است، عمدتاً دانشگاهی و درباره هنر و ادبیات گذشته است.
 نقد هنری موجود و نیز دیدگاه های گوناگون در هنرهایی مانند  شعر، داستان، تئاتر  و فیلم  از سال های 32 به بعد از دو دوره اساسی گذر کرده است.  دوره اول از سال های 32 تا 60  و دوره دوم از میانه سال های 60  تا کنون.  
دو گرایش، دو دیدگاه و دو خط متضاد  روشنفکری - هنری، خواه در هنرهای مورد اشاره و خواه نقد هنری، در مقابل یکدیگر موجود بوده اند.  نخستین، دیدگاه و گرایش اجتماعی انقلابی و مترقی( چپ، متمایل به چپ و یا دموکراتیک) و دیدگاه و گرایش متضاد آن نیز که پا به پای آن حرکت کرده، گرایش  لیبرالی بورژوایی و یا نیمه دموکراتیک خرده بورژوایی در هنر بوده است. ویژگی بارز دوره اول، تقویت و رشد هنر و نقد ادبی با گرایش اجتماعی و تسلط  تقریبا مطلق آن در مطبوعات، کتاب ها، تئاتر و سینما است. ویژگی دوره دوم، تسلط نسبی جریان هنری خرده بورژوایی نیمه دموکرات و یا لیبرال بر هنر است.
دیدگاه نخست:
مشخصات اصلی دیدگاه هنر و نقد هنری و ادبی با گرایش چپ و نیز تا حدودی دموکرات عبارت بود از:
1-    هنر شکلی از شعور اجتماعی است و شعور اجتماعی، هم متأثر از وجود اجتماعی و هم موثر بر آن می باشد.
2-    هنر باید برای اجتماع باشد.
3-    هنر در جامعه ای که طبقات وجود داشته باشند، طبقاتی است.
4-    هنرمند باید متعهد به طبقات زحمتکش ، سازندگان اساسی جامعه و مضمون هنر وی اجتماعی- سیاسی باشد و مسائل و نیازها، غم ها و شادی ها، امید ها و آمال و آرزوهای طبقات زحمتکش و استثمار شده و روحیات و مبارزات آنان برای تغییر وضعیت موجود و ایجاد زندگی بهتر را بازتاب دهد.
5-    مخاطبین اصلی هنر پیشرو باید توده های میلیونی سازنده جامعه یعنی  کارگران و زحمتکشان شهر و روستا و یا روشنفکران متعلق به این طبقات باشد. 
6-    هنر باید ناقد جامعه استبدادی کنونی و حامل بار و پیام برای سازندگی جامعه ای متکامل تر باشد.
7-    مضمون و شکل دو وجه متصاد اثر هنری است که در آن نقش و اهمیت مضمون بیشتر از شکل است و جهت عمده را در این تضاد تشکیل می دهد.  وظیفه اساسی شکل، ساختار و تکنیک، بهتر بیان کردن، نشان دادن و یا نمایان کردن محتوی و  دامنه دارتر، پایدارتر و عمیق تر کردن دایره انگیزش فکری و نفوذ و تأثیر آن است.
8-    هنر به  طور عمده نباید نخبه گرا باشد. هنر باید شیوه های پیچیده و مغلق بیانی را کنارگذارد و از شیوه های بیانی ساده سود جوید تا بتواند در دسترس توده های پیشرو و زحمتکشان و روشنفکران غیر متخصص قرار گیرد.
9-     دیدگاه اساسی هنر باید واقع گرایی باشد.
10- هنر هم آگاهی دهنده وهم سرگرم کننده و لذت بخش است. در این تضاد وجه آگاهی دهنده هنر عمده است. وجه آگاهی دهنده هنر باید مسلط بر وجه سرگرم کننده و لذت بخشی آن باشد. 
دیدگاه دوم  
این دیدگاه، خط  خرده بورژوائی- محافظه کارانه در عرصه هنر است که نقطه  مقابل دیدگاه نخست است: 
1-    هنر شکلی از شعور است که اساسا در گیر ذهنیت و صرفا روان انسان هاست. ذهنیت خط مقدم هنر است و ذهن گرایی در هنر، وجه عمده اثر هنری است.
2-     هنر در اساس باید به خاطر خود هنر باشد.
3-    درجامعه طبقاتی، هنر می تواند تعلق طبقاتی نداشته باشد یا فرا طبقاتی باشد.
4-    مخاطبین هنر پیشرو و مدرن، نخبگان و متخصصین هستند، زیراعوام و یا توده های زحمتکش سطح آگاهی پایئنی دارند و قادر به درک آثار ارزشمند هنری و مضامین آنها نیستند.
5-    هنر هیچ گونه تعهد اجتماعی و سیاسی و نسبت به هیچ کدام از طبقات ندارد. هنر امری در خود است.
6-    در هنر لزومی به وجود پیام اجتماعی سودمند به حال اکثریت نیست. برجسته کردن جنبه های منفی و حتی مطلق کردن آنها، می تواند موثرتر از برجسته کردن وجوه مثبت باشد.
7-    در تضاد میان مضمون و شکل در اثر هنری، شکل اصلی و عمده است.  شکل اثر هنری تعیین کننده محتوی اثر هنری است.
8-    لذت هنر در پیچیدگی آن است. هنر  نمی تواند به شیوه های ساده روایت قناعت کند و باید شیوه های بیانی پیچیده داشته باشد و درک آن از عهده  افراد معین متخصص بر آید.
9-    واقع گرایی تنها دیدگاه موجه در هنر نیست و دیدگاه فرا واقعیتی دیدگاهی موجه و مطلوب است.
10- هنر تنها وجه لذت زیبا شناسانه و یا سرگرم کننده دارد.
آنچه گفته شد ماحصل باورهای هنرمندان در هر یک از دو خط است. روشن است که ممکن است برخی از هنرمندان درهر یک از دو خط،  به پاره ای از خصوصیات خطی که به آن تعلق دارند معتقد نباشند و اختلاط هایی در این موارد و یا با خطوط دیگری که در متن ما اشاره نشده، به وجود آید. اما آنچه وجه عمده کار هنری شان بوده، وجوه اساسی این خط بوده است. 

مقاله سوم
یک
تهیدستان و«فرصت شرارت»
  نقد دو نمونه از شیوه برخورد منتقدین خرده بورژوا به توده های زحمتکش
  این هر دو نمونه از ماهنامه سینمایی فیلم، شماره 332، شماره فوق العاده بهار، 20 اردیبهشت 84، درباره اقتباس های سینمائی ایران آورده شده اند.
1- انسان و حیوان،  نوشته ایرج کریمی، درباره فیلم گاو،  داستانی از عزاداران بیل نوشته غلامحسین ساعدی.
ایرج کریمی می نویسد:
      «من نمی گویم که تهیدستان در تراز معصومین اند، این را کتاب و دیدگاه سیاسی ساده دلانه «ساده لوحانه؟» نویسنده می گوید. البته تهیدستان چون در مناسبات پیچیده امروزی از فرصت شرارت کمتری بهره مندند برای همین پاک تر و منزه تر باقی می مانند.»
توده های تهیدست، کارگران و کشاورزان، زحمتکشان شهر و روستا، پاک تر و منزه ترند، زیرا از «فرصت شرارت کمتری بهره مندند» و لابد اگر فرصت شرارت داشتند صد پله بدتر از بورژواها و مالداران بودند!؟ چنین است نگاه یک منتقد هنری به توده های تهیدست! 
نکته جالب این است که ساعدی به هیچ وجه تهیدستان را در «تراز معصومین»( خیالی) نشان نداده است. بسیاری از آثار وی در مورد ایرادهای توده ها و اشکالاتی است که زحمتکشان دچار آن هستند( برای نمونه نگاه کنید به شخصیت های اصلی داستان آشغالدونی در مجموعه  داستان گور و گهواره و یا دو برادر در واهمه های بی نام و نشان که هردو به نوعی دارای ایرادهایی هستند).
در مورد عزاداران بیل نیز بسیاری از نواقص روستاییان گفته می شود، منتهی این نواقص و  ضعف ها، بیشتر از این که در حوزه خلق و خو، روحیه و رفتار آنها نسبت به یکدیگر، فریب دادن یکدیگر و یا کلاه گذاشتن سر یک دیگر باشد، در حوزه فرهنگ عقب مانده مذهبی و خرافی آنهاست.(1)  به نظر می رسد که ارتباط ساعدی با زحمتکشان موجب آن گشته که نوشته های وی در مورد آنان تا حدود زیادی واقع گرایانه باشد. از سوی دیگر، نویسندگان اجتماعی دیگری نیز بوده اند که در مورد زندگی زحمتکشان قلم زده اند و گمان نکنیم که آنها را از طراز معصومین جلوه داده باشند.( برای نمونه می توان از برخی آثار هدایت، چوبک و یا آثار پیش از انقلاب محمود دولت آبادی نام برد).
منتقد گمان می کند که نکات بکری را بیان کرده است، غافل از این که این ها افکار مسمومی هستند که در اذهان بیشتر روشنفکران لایه های مرفه و میانی طبقه ی خرده بورژوازی جولان می کنند:« مردم عادی هزار و یک نقص و ایراد دارند».
اما آن چه «ساده لوحانه» است و این گونه افراد خود را با آن تسلی می دهند این است که اگر «تهیدستان هم فرصت شرارت بیشتری داشتند، پاک و منزه باقی نمی ماندند».
 منظور از «فرصت» چیست؟ آیا هدف برخی کارگران و زحمتکشان از استفاده از  ده ها «فرصتی»! و یا «راه های بازی» که نظام سرمایه داری برای آنها ایجاد می کند تا از  زور بیکاری، تورم و گرانی، فقر و نداری و ضعف و فقر فرهنگی روی به  دروغ و فریب، دزدی، اعتیاد و یا جنایت ... آورند، جز این است که امکان راهگشایی به طبقات مرفه و یا سرمایه دار شدن نصیب شان گردد؟  
 در ساختار اقتصادی- اجتماعی و سیاسی سرمایه داری از میان تهیدستان همواره اقلیتی و آن هم بسیار استثنایی  قادرند سرمایه دار شوند و یا جایگاهی در میان طبقات مرفه جامعه برای خود دست پا کنند. با توجه به این که این وجود اجتماعی انسان است که تعیین کننده  ذهن، روحیات، اخلاق، عواطف و احساسات اوست، آیا این چیز غریبی است که اگر کسی از تهیدستان، سرمایه دار شود و یا به موقعیت طبقات مرفه و ثروتمند دست یابد، صفات نیکی که از زندگی گذشته در وی وجود داشت، رخت بر بندد و صفات ناپسندی در او بروز و رشد کند و جای آنها را بگیرد؟
آیا اگر ما چیزی را که به  گونه ای ضروری و قانونمند، معنای معین ویژه ای دارد، به این شکل طرح کنیم که اگر اینان فرصت داشتند، پاک تر و منزه تر باقی نمی ماندند، نشان نمی دهد که ما از الفبای جامعه شناسی نیز چیزی نمی دانیم!
 از سوی دیگر، اکثریت عظیم زحمتکشان، سازندگان اصلی جامعه و تاریخ اند. آنها کارگر و کشاورز و زحمتکشان شهر و روستایند. نان از عرق جبین می خورند و از زور بازو و فکر خویش زندگی می کنند؛ کسی را استثمار نمی کنند و در نتیجه  تا آنجا که ما آن بافت اصلی زحمتکشان، و نه قربانیان نظام سرمایه داری به ویژه لمپن پرولتاریا را در نظر گیریم، روحیه و خلق و خوی شان با طبقات استثمارگر و همین طور با روشنفکران طبقات مرفه و میانی متفاوت است. این استثمار است که موجب پلیدترین ،کثیف ترین و کریه ترین صفات انسانی می شود و بسیاری از توده های زحمتکش چون استثمار نمی کنند، از صفات نیکی، پاکی و شرافت و عشق و علاقه به آنها که همانند آنان هستند، برخوردارند.
 از این گذشته، اگر بحث بر سر توده های زحمتکش باشد و به ویژه آنان که در این جایگاه استخوان خرد کرده اند، آنگاه باید بگوییم بسیاری از اینان حتی اگر فرصت شرارت نصیب شان شود، چندان به آن روی خوش نشان نداده و خویشتن خویش را از دست نخواهند داد. بسیاری از کارگران و زحمتکشان  صاحب  بسیاری موقعیت ها و فرصت ها بوده اند، امکانات و پیشنهادهایی داشته اند، امّا حاضر به زیر پا گذاشتن اعتقادات و اصول شرافتمندانه زندگی خویش، ترک جایگاه خویش و فراموش کردن هم طبقه ای های خود نبوده اند.
 در زندگی مردم ساده و زحمتکش، هر گونه فریب و نیرنگ، تظاهر و خودنمایی، فضل فروشی و از بالا نگاه کردن به دیگران و«برای دیگران زدن» درست و جایز نیست؛ حق و  مال دیگران را خوردن و یا  پا روی دیگران گذاشتن و خود را بالا کشیدن درست نیست. کسانی که در یک جایگاه طبقاتی جا می افتند، به مرور زمان فرهنگ آن جایگاه و شعور آن را کسب می کنند و این شعور جزو وجودشان و جزیی از ذات شان می گردد و دیگر به راحتی و با فراهم شدن یک فرصت برای «شرارات» و  فاسد شدن، پشت پا به همه چیز نمی زنند.
در سطحی دیگر و در مبارزات اجتماعی، طبقاتی و سیاسی، چه محدود و انگشت شمار بوده اند اعتصاب شکنان مبارزات کارگران؛ چه محدود بوده اند تخریب کنندگان مبارزات خلق و جاسوسان و خود فروشان؛ چه محدود بودند فرصت طلب ها و ابن الوقت ها و موجودات پست و حقیر.  در این گونه مبارزات همواره بسیاری از زحمتکشان فرصت های «نان و آب داری» و پیشنهادهایی برای ارتقاء، در صورت خیانت به هم طبقه ای های خویش، داشته اند، اما دست رد به سینه پیشنهاد دهندگان زده اند.
 و باز می توانیم نگاه کنیم به زمانی که کارگران و دهقانان قدرت سیاسی را به دست می آورند و همچون مردمک چشم از آن مراقبت می کنند، و گمان نمی کنیم که در جامعه امروزی از این « فرصت» قدرت  سیاسی داشتن، چیزی برتر برای «شرور» شدن باشد. در شوروی انقلابی پس از اکتبر در جنگ های سه ساله با 14 امپریالیست  متجاوز، بیشتر کارگران جان باختند و حزب کمونیست چندان بی کارگر و بی پایگاه اجتماعی خویش شد که لنین می گفت ما باید طبقه کارگر را از نو درست کنیم و پایگاه اجتماعی خود از نو را بسازیم. حزب کمونیست چین پیش از راهپیمایی طولانی 300 هزار عضو داشت و پس از راه پیمایی تنها 30 هزار عضو برای آن باقی مانده بود. بخش بزرگ  270 هزار تن جانباخته، کارگر و دهقان و فرزندان آنها بودند. 
 دنیای کریمی دنیائی است که در آن روشنفکران خرده بورژوا با تفرعن به توده های زحمتکش می نگرند و چنین ایده های بی مغز  و لاطائلاتی را به عنوان افکار ژرف وعمیق به خورد دیگران  می دهند.
در چنین دنیایی باید هم که ساعدی «ساده دل» و« ساده لوح » به شمار آید، چرا که رو به سوی  مردمان زحمتکش  داشت و ذات آنها را پاک تر و منزه تر از دیگر طبقات ترسیم کرد.
دو
زیبایی طبیعت و زیبایی روح   
وامّا بخش دوم «دُر»های این منتقد در مورد توصیف های طبیعت است.
 «فقدان دیگر - بزرگتر-  درهمین قالب نتیجه عمدی نویسنده از نپرداختن به طبیعت و به ویژه به زیبائی های طبیعت است.  روی« زیبائی های طبیعت» تأکید می گذاریم و...
برشت زمانی در شعری سروده بود که آیا شاعر حق دارد در زمانه پر درد و رنج از زیبائی ها« مثلاً از زیبائی باران یا درخت» سخن بگوید؟ و ما پاسخ ساده و مبتذ لی برای آن پیداکرده بودیم، نه حق ندارد. چون ساده کردن هر امر پیچیده به مبتذل کردنش می انجامد و خود برشت این پرسش رابه عنوان قطعه ای شاعرانه مطرح کرده بود. و گر نه آدم باید کور باشد تا مثلاً در نمایش نامه زن نیک سچوان برشت زیبائی ها و شاعرانگی روح بشری را نبیند.»
برشت انقلابی که در قطعه شعری چنین گفت، خود نیز به آن پای بند بود؛ شعری اجتماعی که در آن شاعرانگی وجود دارد، فرق می کند با آن شعری که شاعرانگی اش صرفا در وصف طبیعت است.  برشت نه تنها پرسید، بلکه پاسخ داد. او وظیفه و نقش هنرمند را در چنین زمانه ای فراتر از این دید که هم و غم خود را صرف توصیف زیبائی های طبیعت کند.
امّا حکایت زن نیک سچوان ربطی به توصیف زیبائی های طبیعت ندارد، و قیاس بین اثری اجتماعی که به زیبایی ها و شاعرانگی روح بشری می پردازد، با شعری که تمام هم  خود را وقف توصیف طبیعت می کند، نابجا است. نه تنها در این اثر برشت، بلکه در همه آثار برشت پس از مارکسیست- لنینیست شدنش، این زیبائی های روح بشری و نه روح بشری، بلکه روح طبقات زحمتکش و ستمدیده را می بینیم .
در شعر اجتماعی شاملو هنرمند بزرگ ما شاعرانگی در کمال است، اما این شاعرانگی در توصیف طبیعت نیست. در توصیف زیبایی روح  توده های زحمتکش و مبارزان آنها است.
تاکید منتقد به روی «زیبایی های طبیعی» بی دلیل نیست، زیرا در آثار ساعدی به توصیف طبیعت توجه می شود، اما بیشتر از آن دست که یا جغرافیا و محیط  طبیعی محل داستان را نشان دهد و یا شرایط و موقعیت و روحیه قهرمانان داستانش را بازگو کند. این امر تا حدود زیادی بین ساعدی و بیشتر هنرمندان متعهد مشترک است.
سه
باز هم درباره سپهری
دُر سوم:
« ولی متأسفانه چندان جزمی مذهب بودیم که مثلاً شاملو درباره سپهری می گوید« دارند گردن می زنند آقا می گوید آب را گل نکنید» نقل به معنا»
چه «نقل به معنایی» کرده است منتقد!
اول این که صحبت سر زیبائی های طبیعت بود در یک داستان اجتماعی.  
دوم این که سخن گفتن از «گِل نکردن آب» بیان دیدگاهی اجتماعی- سیاسی و در واقع نفی مبارزات اجتماعی- طبقاتی از سوی طبقات زحمتکش و به انفعال کشاندن آنها است و گرچه  این سخن در چارچوب یک شعر طبیعت گرایانه بیان می شود، اما تنها و یا حتی به طور عمده، به آب و درخت و گیاه و زیبایی های طبیعت ربط ندارد.
 و سوم، شاملو نیز درباره سپهری نظر خویش را داده بود که در بخش های پیشین اشاره کردیم و گفتیم که از سال های 60 به بعد به واسطه فضای شکست انقلاب و چپ، عده ای از روشنفکران سعی کردند او را در مقابل شاملو علم بکنند و در مقابل شعر اجتماعی برا و تیز و کوبنده شاملو، عرفان بی مایه و طبیعت گرایی سپهری  را قرار دهند. رژیم جمهوری اسلامی هم به این حضرات کمک کرد و خود پشت سپهری پنهان شد.
شاملو به درستی گفت که خانه از بن ویران است و آب  از سرچشمه گل آلود است! آب را گل آلود کرده اند و نه اکنون بلکه از دوهزارسال پیش. از زمانی که جامعه طبقاتی پدید آمد. از زمانی که انسانی حق انسانی دیگر را خورد. از زمانی که اگر برده برمی خاست او را گردن می زدند.  اکنون و در زمانه ما که دیگر جنایت ها فزون از حد است. می دانیم که این جنایت ها حتی روشنفکران خرده بورژوا راهم آرام نمی گذارد و آنها دائم از آشویتس و داخائو و... صحبت می کنند و آه و ناله سر می دهند.
این چنین اشعار و اندیشه هایی تنها آب به آسیاب آنان می ریزد که در حفظ این نظام استثمار و ستم منفعت دارند. و اگر هنرمند بخواهد منفعل باشد و به سراغ طبیعت و کبوتر و جوی آب و درخت و گیاه و عرفان برود، این  ریختن آب سردی است بر تمامی تلاش ها برای تغییر وضع موجود و ایجاد جهانی بهتر.
این  سخنان مشهور را برشت گفت که «آن کس که حقیقت را نمی داند، گناهکار است، امّا آنکه می داند و آن را دروغ می نامد، تبهکار است».
چهار
توصیف طبیعت و توصیف اجتماع
دُر چهارم، قیاسی است میان تورگنیف  و ساعدی:
«از سوی دیگر مدت ها پیش از زاده شدن برشت، رئالیست های بزرگ سده نوزدهم روسیه زیباترین پاسخ را داده بودند. یادداشت های یک شکارچی تورگنیف هم سیاهه دردها و رنج ها وستم هائی است که بر سرف ها(رعیت های) روسی می رود وهم آلبومی از تابلوهای زیبائی طبیعت است.»
  توصیف زیبائی های طبیعت در آثار رئالیست های قرن نوزدهم روسیه عموما از جایگاهی والا بر خوردار بود. و این به ویژه در مورد تورگنیف با آن محیط زندگی، شرایط خانوادگی، روحیات شخصی، سبک هنری وی که بین طبیعت گرایی و واقع گرایی است و بالاخره اندیشه های سیاسی لیبرالی اش بیش از دیگران صادق بود. امّا با گفتن «رئالیست بزرگ»، ما نمی توانیم  رئالیسم نوین را مقید کنیم که در چهارچوب رئالیسم قرن نوزدهم روسیه حرکت کند.
 در فرایند تکامل رئالیسم و تا آنجا که به رئالیسم روسیه مربوط می شود، از میان دو جنبه رئالیسم قرن نوزدهم این کشور، یعنی جنبه پرداختن به واقعیت های اجتماعی و جنبه توصیف زیبایی های طبیعی، جنبه اول به مرور قدرت و اهمیت بیشتری یافت.
 و دیگر این که جنبه توصیف های واقعیت های طبیعی  و دگرسانی ها و رنگ ها و وجوه آن،  آرام آرام به تابعیت بخش های توصیف واقعیت های اجتماعی درآمد و بیان نوسان های روح و روان( آرام- امیداوار، افسرده، خشم آلود، طغیان گر...) انسان ها و موقعیت هایی گردید که انسان های با آن در گیر بودند. یعنی دیگر چندان هم توجه به نفس زیبایی طبیعی نبود.
سوم این که به مرور با رشد اهمیت مسائل اجتماعی و توجهی دامنه دارتر و ژرف تر به انسان و در عین حال رشد هنرهای تصویری( به ویژه عکاسی و فیلم )  بخش توصیف طبیعت به مرور از بخش توصیف مسائل اجتماعی جدا شد. این حتی در مورد بسیاری از هنرمندان طبقات میانی در کشورهای اروپایی و آمریکایی نیز صدق می کند. آن ها به مرور این بخش را یا به حداقل رساندند و یا از آثارشان حذف کردند.
 باشد تا در زمانی دیگر انسان گرسنه و محروم و زیر ستم فرصت لذت بردن از زیبائی آسمان و درختان و زمین و کشتزار و کوه و دریا و رودخانه و پرندگان و ...را بیابد.
پنج
کارگران و زحمتکشان پاک تر از روشنفکران متفرعن هستند!
نقد دیگری که همان  شماره چاپ شد نقد سعید قطبی زاده است به نام شهر گناه درباره دایره مینا اثر مهرجوئی و آشغالدونی ساعدی.
 می خوانیم:
« در اوج تسلط ادبیات چپ و رواج داستان های ساده ای که در آن هر چیزی در شکل جمعی اش واجد ارزش بود(موسوم به ادبیات رئالیست سوسیالیستی)( و ما به این منتقد تبریک می گوییم زیرا وی و کسانی که مانند وی فکر کرده اند موفق شده اند وضعی را به وجود آورند که هر چیزی درشکل فردی اش واجد ارزش باشد)، ساعدی قصه آدم هائی رامی گفت که ریشه در کهکشان دیگر داشتند و.... تصویری که از طبقه پائین دست اجتماع نشان می دهد زمین تا آسمان فرق دارد با داستان ها و فیلم های آن دوره.
آدم های ضیعف، حاشیه نشین و معتاد به دلیل فقر و بی پولی شان آدم های شریفی نیستند(چه لذتی می برند روشنفکران خرده بورژا، زمانی که تلاش می کنند که افکار را متوجه نواقص توده ها  کنند) و موقعیت نکبت بار که در آن دست و پا می زنند، بیشتر از آنکه با فرمول های دهن پر کن حکومت و سیاست و سرمایه داری و سوسیالیسم قابل حل شدن باشد، از جای دیگری آب می خورد.»( عبارات داخل پرانتز از ماست)
چنین است نوع نگرش به توده های زحمتکش و ستمدیده ما از جانب برخی شبه روشنفکران خرده بورژوا. باید توجه داشت که این سخنان صرفا در مورد« معتادان» و یا به طور کلی «لمپن پرولتارها» نیست، بلکه در مورد «طبقه پایین دست اجتماع» و در مورد طبقاتی است که «حاشیه نشین» و «ضعیف» هستند و  دچار«فقر» و « بی پولی» اند. بنابراین شامل اکثریت باتفاق کارگران و دهقانان زحمتکش می شود.
 می توانیم از این منتقد  بپرسیم که اگر آدم های ضعیف به دلیل بیماری، حاشیه نشینی و معتاد بودن و... به دلیل فقر و بی پولی شان آدم های شریفی نیستند و این موقعیت نکبت بارشان نیز از قدرت و سیاست حاکم و نظام سرمایه داری آب نمی خورد، پس از کجا آب می خورد؟ آیا اینها  ذاتاً این جور بیمار و ضعیف و معتاد و... هستند و یا دوست دارند که چنین باشند...  چرا منتقد درباره «این جای دیگر» که مسبب این وضعیت است، صحبتی  نمی کند.
و حال باید دید که  برخی از این منتقدین  زمانی که هنرمندی، یک شخصیت روشنفکر خرده بورژوا را در مرکز و محور  ادبیات داستانی، نمایشنامه و یا فیلم  خود  قرار می دهد، چه برخوردی می کنند. حتی نواقصش را تلطیف و نیک کرده و برای آن غصه می خورند و اشک می ریزند. در این مورد نقدهای فیلم هامون مهرجوئی که شخصیت اصلی آن یک روشنفکر خرده بورژوا است، خواندنی است و به ویژه نقد کیومرث پوراحمد. 
و این هم نظر مائو تسه تونگ رهبر انقلابی توده ای که بخش بزرگ زندگی خویش را در میان کارگران و دهقانان و در وحدت با آنها به سر برد:
« در اینجا من می خواهم تجربه خودم را در مورد چگونگی دگرگون شدن احساسات ام در اختیار شما بگذارم. من به عنوان دانشجو وارد زندگی شدم و در مدرسه عادات و رسوم دانشجویی را فرا گرفتم. من می پنداشتم اگر در برابر دانشجویان دیگر که هیچ باری را بر دوش و یا با دستان خود حمل نمی کنند، به کوچک ترین کار بدنی بپردازم، مثلا بساط سفرم را خودم حمل کنم از شخصیت ام کاسته می شود. در آن زمان من فکر می کردم که در دنیا تنها روشنفکران یگانه مردم پاک و تمیز هستند و کارگران و دهقانان در مقایسه با آنها کم و بیش کثیف اند. ممکن بود لباس یک روشنفکر دیگر را بپوشم زیرا که فکر می کردم پاک است، ولی حاضر نبودم لباس یک کارگر یا دهقان را بر تن کنم زیرا که آن را کثیف می دانستم. اما پس از آن که انقلابی شدم ودر میان کارگران ، دهقانان و سربازان ارتش انقلابی زندگی کردم، به تدریج آنان را شناختم و آنها هم رفته رفته مرا شناختند. آن گاه و فقط آن گاه بود که در احساسات بورژوایی و خرده بورژوایی کهدر مدارس بورژوایی به خورد من داده بودند، تحولی بنیادی روی داد. من دریافتم که روشنفکرانی که تجدید تربیت نیافته اند، در مقایشه با کارگران و دهقانان پاک نیستند و دریافتم که همان کارگران و دهقانان از همه پاک ترند و آنها اگر چه دست های چرکین دارند و پاهایشان به تاپاله آلوده است، از همه روشنفکران بورژوا و خرده بورژوا پاک ترند. این درست همان چیزی است که از تغییر احساسات، تغییر از یک طبقه به طبقه دیگر فهمیده  می شود.»(2)

 م- دامون
اسفند 98
یادداشت ها
1-     در گذشته و در روستاهای کوچک، میان مردم عادی که عموما فامیل و اقوام یکدیگر هستند، خیلی کم چنین چیزهایی مشاهده می شد. پاره ای از «زرنگی» های روستایی که در میان توده های دهقانان تهیدست و خرده مالکان جزء وجود داشت، در دایره محدودی بود. بیشتر مشاجرات و دعواها میان آنها بر سر آب، خرید و فروش ملک، مسائل خونی و نیز ارث و میراث بود. بیشتر آنها از وضع فرهنگی ناشی می شد.
2-    سخنرانی ها در محفل ادبی و هنری ینان، منتخب آثار، جلد سوم، ص 106- 105





۱۳۹۸ اسفند ۲۳, جمعه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (5)



 نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (5)

با تجدید نظر در 9 فروردین 98

منظور آواکیانیست ها از «جسمیت بخشیدن به پرولتاریا» چیست؟
در بخش گذشته نوشتیم که «...ما هنوز معنای مشخصه دیگر آن[اکونومیسم] را که «جسمیت بخشی» به پرولتاریا است و گویا شاخص کلاسیک جریان اکونومیستی بوده است، متوجه نشده ایم. در عین حال  برای ما این پرسش طرح است که این چگونه مشخصه ای است که لنین در چه باید کرد به آن اشاره نکرده است!؟»
اینک آواکیانیست به توضیح مشخصه مزبور می پردازد:
 «جسمیت بخشیدن» به پرولتاریا گرایشی است که معتقد است کلیت دیدگاه منطبق بر انقلاب جهانی پرولتری که برای گذار به کمونیسم لازم است، در هر مقطع مشخص در افراد مشخصی متبلور می شود که طبقه پرولتاریا را تشکیل میدهند.»( آناتومی بورژوا – دموکراسی چپ ایران، بخش پنجم، اکونومیسم کارگری، آتش 98، ص 4 و 5، تمامی بازگویه ها در این مقال از همین بخش است)
چنانچه عبارات بالا را از نزدیک مورد بررسی قرار دهیم می توانیم نظریه مورد بحث را این گونه  استنتاج کنیم:
الف: «کلیت دیدگاه منطبق بر انقلاب جهانی پرولتری که برای کمونیسم لازم است»:
منظور از این عبارات کشدار و گل و گشاد می تواند  تئوری عام مارکسیسم باشد. البته از نظر نویسنده با توجه به این که این دیدگاه به وسیله باب آواکیان به «سنتز نوین» ارتقاء یافته است، باید نظرات آواکیان و «سنتز نوین» باشد!؟
ب» : این دیدگاه«در هر مقطع مشخص در افراد مشخصی که طبقه پرولتاریا را تشکیل می دهند، متبلور می شود.»  
در نگاه نخست چنین به نظر می رسد که این نظریه نادرست«جسمیت بخشی به پرولتاریا»یا (reification ) بر این است که افراد مشخصی که طبقه کارگر را تشکیل می دهند می توانند به گونه ای خود به خودی دارای آگاهی کمونیستی شوند و «کلیت دیدگاه منطبق بر انقلاب جهانی پرولتری» به گونه ای مکانیکی در آنها «متبلور» شده، آنها به آگاهی کمونیستی دست یابند. این گویا، دیدگاه دارودسته حکمت و ظاهرا آن دیدگاهی است که آواکیانیست علیه آن به مبارزه برخاسته است. دیدگاه آواکیانیست ها درست عکس این دیدگاه به اصطلاح «جسمیت بخشی»است، یعنی آنها معتقدند که اندیشه ی عام مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم (ما عجالتا کاری به کار آواکیانیسم شان نداریم) که برای گذار به کمونیسم لازم است،«در هر مقطع مشخص در افراد مشخصی که طبقه پرولتاریا را تشکیل می دهند، متبلور» نمی شود یا در افراد مشخص این طبقه «جسم» نمی یابد.
از نظر ما، این نوع بیان که شرحی است تقریباً معما گونه از یک گرایش و نیز باور آواکیانیست ها، در واقع،  نه شرح سر راستی از آن گرایش می دهد و نه  باور واقعی آواکیانیست ها در مورد طبقه کارگر را بیان می کند.
روشن است که اگر منظور از«متبلور» شدن این باشد که تک تک افراد طبقه کارگر به طور اتوماتیک، مسلح به تئوری انقلاب یعنی مارکسیسم هستند، یا افراد طبقه کارگر همین طوری خود به خودی دارای تئوری انقلاب می شوند و اساسا نیازی نیست که فرایندی از مبارزات عملی و تئوریک به وقوع پیوندند و نیز در امتزاج با چنان فرایندی، انتقال تئوری انقلابی( تئوری عام مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم و نه «سنتز نوین» حضرات آواکیانیست ها) به درون طبقه کارگر  صورت گیرد تا پیشروان طبقه کارگر به این تئوری مسلح شوند و جنبش مشخص آنها کمونیستی شود، گمان نمی کنیم که در پذیرش نادرستی آن شکی باشد. این را لنین در چه باید کرد بارها تکرار کرد. این  شکلی از پیوند حقیقت عام مارکسیسم با شرایط خاص جنبش طبقه کارگر است که مائو همواره تکرار می کرد.
اما منظور واقعی آواکیانیست ها، نه نقد چنین دیدگاهی است و نه آنچه در مقابل آن قرار می دهند، نظریه لنین و مائو در این مورد است. زیرا اگر چنین بود آن گاه می توانستیم بگوییم که همان نکات پیشینی که درباره مشخصه اقتصاد گرایی اکونومیستی حکمت و یا مسئله «غرایز سوسیالیستی طبقه کارگر» و«خود به خود به سوی سوسیالیسم رفتن» جنبش کارگری، و مسئله وجود ایدئولوژی بورژوایی و غیره گفته شد، این بار در شکل نوینی «صورت بندی» شده است. شکلی که خُب با بیان پیشین تفاوت دارد و تفاوتش صرفا در شکل است. اما در چنین صورتی دیگر فرقی بین این دو مشخصه اکونومیستی  که آواکیانیست به آنها  اشاره می کند، وجود نداشت و پرسش این بود که چرا و چه ضرورتی بوده که یک مشخصه واحد به دو شکل بیان شود.
اگر چنین نباشد که نیست، آن گاه منظور واقعی آواکیانیست ها از نفی« جسمیت بخشی به پرولتاریا» چیست و این واژه «متبلور» نشدن را چگونه باید فهمید؟   
به واقع منظور آواکیانیست ها از« متبلور»»نشدن این معنا نیست که کارگران  نمی توانند به گونه ای خودبه خودی به جهان بینی مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی دست پیدا کنند، بلکه این است که این افراد طبقه کارگر نمی توانند هم دست پیدا کنند. چرا؟ برای اینکه این آگاهی نمی تواند در آنها « متبلور» شود، به آنها «انتقال» پیدا کند و یا «جسمیت» یابد. (به واژه های «جسمیت بخشی به پرولتاریا» و «متبلور» که آواکیانیست ما خیلی گشته تا پیدای شان کرده و آنچه را که شهامت بیان راحت و ساده آن را نداشته با چرخاندن لقمه دور سر بیان کرده است، توجه کنیم)*
به بیان دیگر منظور ساده و سر راست آنها و بدون گرداندن لقمه دورسر این است که مخاطبین آگاهی کمونیستی، کارگران و اساسا طبقه کارگر موجود نیستند. بنابراین قرارهم نیست که آگاهی کمونیستی که گویا تنها میان آواکیانیست ها روئیده و «سبز» شده است، به «درون» افراد مشخص طبقه کارگر و جنبش این طبقه برده شود؛ و نیز نمی تواند در آنها پایگاه اجتماعی خود را پیدا  کند و میان شان ریشه بدواند.
 گویا این آگاهی هر جا می تواند برود، مگر طبقه کارگر. زیرا برود که چه شود! که جسم هایی را که کارگر خطابشان می کنیم، دارای ذهن کمونیستی کنند؟ ولی این طبقه را نمی توان صاحب ذهن کمونیستی  کرد. چون این طبقه از نظر ذهنی کشش جذب آن «کلیت انقلابی» را ندارد. طبقه ای است سندیکالیست، اتحادیه گرا و رفرمیست. طبقه ای است که از صبح تا شب جز به نیازهای ابتدایی و اقتصادی خود به چیز دیگری فکر نمی کند؛ افراد طبقه کارگر را چه به آگاهی سیاسی! اصلا طبقه کارگری که قابلیت جذب اندیشه کمونیستی را نمی تواند داشته باشد، به چه درد ما می خورد! و چرا باید این آواکیانیست حنجره خود را پاره کند و وقت و زمان با ارزش خود را برای این طبقه تلف کند!
معنای جسمیت نبخشیدن به پرولتاریا و متبلور نشدن اندیشه مارکسیسم درون کارگران دقیقا همین است. این درست مایه اساسی این فکر است. این فکر علیه نظریات حکمت نیست، علیه نظرات بنیادی مارکسیسم است. فکری گندیده و متعفن که با حشو و زوائد دیگر زیر نام پر طمطراق «سنتز نوین» به وسیله جناب پاپ اعظم باب آواکیان و نوچه های ایرانی اش موعظه و در بوق می شود. (1)
آواکیانیست ها علیه مبانی مارکسیسسم
آواکیانیست در توضیح بیشتر نظر خود چنین می نویسد:
«این گرایش برای کارگران به صرف کارگر بودن و نفس پرولتر بودن جایگاه ویژه، حقانیت و انگیزه ذاتا انقلابی قائل است.»
از این عبارات چه می توان دریافت؟ آیا جز این است که طبقه کارگر به «صرف کارگر بودن» و تولید کننده اصلی در نظام سرمایه داری،«جایگاه ویژه» ندارد. به عبارت دیگر نه وظیفه سرنگون کردن نظام سرمایه داری به عهده وی است و نه پایگاه اجتماعی حزب طبقه کارگر یعنی حزب کمونیست است.«حقانیت ندارد»، یعنی اینکه محق اصلی در براندازی استثمار و برپایی جامعه کمونیستی نیست. «انگیزه ذاتا انقلابی» ندارد، یعنی این گونه نیست که چون این طبقه زیر استثمار و ستم است، به واسطه جایگاه خود در اقتصاد و اجتماع، برای تغییر شرایط موجود بیش از هر طبقه دیگر انگیزه انقلابی دارد.(2)
می بینیم که معنای این جملات دیگر این نیست که طبقه کارگر به طور خود به خودی و از درون مبارزات خود نمی تواند به آگاهی سوسیالیستی برسد؛ و یا مبارزات انقلابی را انجام دهد؛ این نکته پیش از این گفته شده بود و قرار شده بود که «رهبران و افراد مسلط به علم کمونیسم» یعنی همان حضرات روشنفکران آواکیانیست قدم رنجه فرمایند و آگاهی سوسیالیستی را از «بیرون» به «درون» این طبقه ببرند.
 معنای  این عبارات این است که آن نقش و جایگاه ویژه ای را که مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو برای طبقه کارگر قائل بودند - و توجه کنیم که این نقش، جایگاه، حقانیت و انگیزه ذاتا انقلابی اساساً از جایگاه این طبقه در تولید سرمایه داری بر می خیزد و ربطی به وضع کنونی آگاهی این طبقه ندارد- و همان ها نیز موجب می گردید که کمونیست ها تلاش اساسی خویش را در این طبقه و برای آگاهی بخشیدن و سازمان دادن این طبقه برای انقلاب، متمرکز کنند، همه «کشک» و « باد هوا» است. آواکیان این حضرات، چه باید کرد را« غنی» کرده و از طبقه کارگر«تهی» نموده است و وظایف روشنفکر را راحت راحت.
و راستی اگر کارگری که در جامعه سرمایه داری تولید کننده اصلی جامعه است و استثمار می شود  جایگاه ویژه در اجتماع ندارد، انگیزه ذاتا انقلابی ندارد، حقانیت در مبارزه علیه استثمار ندارد، پس کدام طبقه دارد؟ آن طبقه ای که مارکسیسم قرار است در آن «جسمیت» یابد، کدام طبقه است؟
درهم کردن دیدگاه نادرست و درست
آواکیانیست ما در لابلای ارائه نظر خود، دو دیدگاه را که یکی علیه مبانی مارکسیسم است و دیگری علیه اکونومیسم، درهم می کند:
 «اکونومیست ها گرایش خودجوشِ پرولتاریا به رفتن زیر بال و پر بورژوازی را نمی بینند و درک نمی کنند که ایدئولوژی بورژوایی در همه اقشار و طبقات جامعه از جمله کارگران نفوذ کرده و آن ها را تحت تأثیر خود قرار می دهد.»
بسیار خوب! اما این تکرار آن دیدگاه هایی است که لنین در همان چه باید کرد علیه اکونومیست ها بیان کرد و گفت که این مسئله کار مداوم کمونیست ها را در میان طبقه و مراقبت از آگاهی این طبقه را ضروری و سنگین می کند. اما این ها چه ربطی به «جسمیت نبخشیدن به پرولتاریا» دارد. آیا لنین گفت که این دیدگاه نمی تواند در میان طبقه کارگر پا بگیرد؟!آیا گفت «نفس پرولتربودن»، از افراد طبقه کارگر جداست!؟ آیا گفت این طبقه جایگاه ویژه ندارد، حقانیت ندارد و انگیزه ذاتا انقلابی ندارد؟
و یا این عبارات را می نویسد:
«پرولتاریای مارکس به عنوان طبقه تاریخی- جهانی آن پرولتاریایی نیست که به صرف کار کردن جمعی در کارخانه، مورد استثمار مزدی قرار گرفتن و مبارزه کردن برای مطالبات و خواسته های اقتصادی و صنفی به صورت خودبه خود بتواند از قید و بند جهانبینی و ایدئولوژی و اخلاقیات بورژوایی و ارتجاعی گسست کند و به آگاهی لازم برای انقلاب دست پیدا کند.
 اولاً که ما طبقه تاریخی- جهانی دیگری جز همین پرولتاریا و «جسم» های موجود انسان های این طبقه نداریم. درست همین طبقه ای که در کارخانه و کارگاه  و...کار می کند و مورد استثمار قرار می گیرد. طبقه مورد اشاره مارکس درست همین طبقه است، نه صرفا دارای اسم پرولتاریا! نه یک طبقه ای بی نام و نشانی که گویا در کرات دیگری است. این طبقه هم در افراد خود وجود دارد و نه جدا از افراد خود. و شما جناب آواکیانیست! بهتر است که اگر از جانب مارکس صحبت می کنی با دلیل و مدرک حرف بزنی!
دوماً این بحث دیگری است که این طبقه نمی تواند به طور خودبه خودی از قید و بند جهان بینی و ایدئولوژی و اخلاقیات بورژوازیی و ارتجاعی گسست کند.
 روشن است که این امر باعث نشده است که مثلا مارکس بیاید و بگوید چون طبقه کارگر نمی تواند به طور خود به خودی از ایدئولوژی بورژوایی رهایی یابد پس این طبقه موجود، پرولتاریای مورد بحث من نیست.  
آواکیانیست ما برای اینکه منظور خود را سر راست بیان نکرده باشد مداوما  دو موضوع را با هم قاطی و درهم می کند:
« پرولتاریا هم مانند سایر اقشار جامعه برای تبدیل شدن به عنصر انقلابی و کمونیست باید به لحاظ فکری و ایدئولوژیک گسست کند و کمونیست شود.»
نخست این که پرولتاریا«مانند سایر اقشار جامعه» نیست. تنها عده قلیلی از سایر اقشار جامعه و به ویژه از قشر روشنفکران می توانند از ایدئولوژی بورژوایی گسست کنند و عنصر انقلابی و کمونیست شوند و پایدار بمانند، در حالی که از میان قشر پیشرو طبقه کارگر تعداد کثیری می توانند این فرایند را گذرانده و کمونیست شوند و بقیه طبقه را رهبری کنند.
و دوم، جناب آواکیانیست! شما هزار آسمان و ریسمان می بافید تا نظرتان در میان آنها گم شود و جای فرار و در رو داشته باشید! مشتی مغلطه و سفسطه سر هم می کنید تا نکته اصلی و باور ریشه ای تان، با امتزاج با برخی صحبت ها علیه اکونومیسم پنهان شود؛ و گرنه این بسیار روشن است که مارکس به این باوری نداشته که کارگران به طور خودبه خودی و از درون مبارزات و خواسته های اقتصادی و صنفی خود به آگاهی کمونیستی دست می یابند و خود را آزاد می کنند؛ اما این امر موجب این نشد که مارکس بیاید و بگوید که پرولتاریا به عنوان طبقه ای تاریخی - جهانی آن پرولتاریایی نیست که در کارخانه کار جمعی می کند و مورد استثمار قرار می گیرد.
 و راستی اگر پرولتاریا این نیست و شما «پرولتاریای مارکس» را قبول دارید، بد نبود آن را نشان می دادید! آیا منظورتان از پرولتاریا، همین چهارتا شبه روشنفکر آواکیانیست نیست؟!
پرولتاریای بدون جسم و نامریی
نتیجه ای که می توان گرفت این است که اگر این آگاهی مارکسیستی در هر مقطع مشخص در افراد مشخصی که طبقه کارگر را تشکیل می دهند «متبلور» نمی شود، یعنی نمی تواند در آنها برود و جسمیت یابد، لابد در یک کل ناموجود، یا کل بدون فیزیک و نامرئی طبقه کارگر، «متبلور» می شود و جسمیت می یابد! بر این مبنا، از طبقه کارگر تنها یک اسم باقی می ماند؛ یک اسم عام! و آگاهی که خود عام است، در این اسم عام متبلور می شود!
آواکیانیست ها پرولتاریا را کلی تاریخی- جهانی می دانند-  گرچه این را هم قبول ندارند و تنها مشتی دروغ سر هم می کنند- که دارای ما به ازای جزیی نیست. انگار طبقه کارگری یا «نفس پرولتری» بدون افراد کارگر وجود دارد. انگار که کلی بیرون از اجزاء، وجود خارجی دارد که حضرات تنها آن کل را قبول دارند و مایل اند تنها با آن رابطه داشته باشند.
 و اما این کل کجاست؟ آن پرولتاریای تاریخی - جهانی، که مارکس از آن صحبت می کرد،
 کیست و کجاست؟
ارسطو  2000 سال پیش گفت که« بنابراین طبیعی است که نمی توان باور داشت که یک خانه- خانه به طور عام- بیرون از خانه های مشهود یا خاص وجود داشته باشد». لنین آن را دوباره نقل کرد و دیالکتیک نامید.(3) حضرات آواکیانیست ها فکر می کنند که «خانه ای عام بیرون از خانه های خاص وجود دارد» که مورد نظر مارکس بوده است( در واقع آنها چنین ایده ای را به مارکس نسبت می دهند). عامی بدون خاص! انتزاعی بدون مشخص! و موجودیت کلی بدون اجزاء! طبقه کارگری بدون افراد طبقه! آیا این جز ایده آلیسم و متافیزیک چیز دیگری است؟
از نظر آواکیانیست ها، اجزاء این کل یعنی همین افرادی کارگری که در کارخانه های کار می کنند، چون آگاه نیستند و یا چون عجالتا مشغول مبارزات اقتصادی هستند، کارگر نیستند. و یا برعکس، چون طبقه کارگر همین است، پس این طبقه انقلابی نیست و همانی نیست که مد نظر مارکس بوده است.
همتراز کردن نقش طبقه کارگر با دیگر طبقات و محوکردن نقش این طبقه 
آواکیانیست ادامه می دهد:
« که اصول ابتدایی کمونیست شدن برای هر کس با هر خاستگاه طبقاتی از جمله برای کارگران، این است که نسبت به قوای محرکه بزرگتر از رابطه کار و سرمایه که کارگران درگیرش هستند، آگاه شده و آموزش ببینند که این سیستم چگونه کار می کند و راه نابود کردنش به واقع چطور است و برای این کار به چه ابزار و نقشه راهی نیاز هست.»
« اصول ابتدایی کمونیست شدن برای هر کس و با هر خاستگاه طبقاتی از جمله برای کارگران»!
این عبارت را چگونه باید فهمید؟
این نخست، قرار دادن کارگران یا طبقه کارگر است در ردیف بقیه کسانی که به جنبش این طبقه می پیوندند، و دوماً، مخدوش کردن و نفی جایگاه طبقه کارگر در مبارزه برای سرنگونی سرمایه داری و برقراری کمونیسم.
 البته ممکن است بسیاری کسان از « سایر اقشار جامعه» و یا «با خاستگاه طبقاتی گوناگون» مانند خرده بورژوا و بورژوا و از زن و مرد و روشنفکر و پیر و جوان به جنبش کمونیستی و طبقه کارگر بیپوندند، اما طبقات اینها( منظورمان طبقه خرده بورژوا است) و جنبش آنان(مانند جنبش  زنان و جوانان و روشنفکران) جایگاهی را که طبقه کارگر و جنبش طبقه کارگر در سرنگونی نظام سرمایه داری  و برقراری کمونیسم دارد، ندارند.(4)
شکی نیست که یکی از نکات اساسی رویزیونیسم آواکیانیستی، همین مساوی قرار دادن جنبش طبقه کارگر با جنبش های دیگر و محو کردن جایگاه و نقش طبقه کارگر در تئوری مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو است.
و نکته پایانی این بخش: شاید گمان کنیم که طرد طبقه کارگر از جانب آواکیانیست ها، در جهت مقابل بیشتر جریان های رویزیونیستی و ترتسکیستی قرار گرفته که به اصطلاح کارگر کارگر می کنند و آنها با این گونه مواضع این جریان مخالفتی اساسی داشته اند.
اما خیر! آنچه برای این جریان هامهم است این است که ماهیت انقلابی مارکسیسم- لنینیسم-مائوئیسم در این گونه دیدگاه ها نفی شود. این که این نفی به چه طریقی صورت می گیرد ممکن است اختلافاتی را میان آنها موجب گردد، اما برای همگی آنها اهمیتی اساسی ندارد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم اسفند 98
* مفهوم «جسمیت بخشی» ظاهرا از خود باب آواکیان است.
یادداشت ها
1-    در همین بخش کمی پایین تر نوشته شده است:«آواکیان این مساله را چنین تشریح کرد که: «در دوران اولیه مارکسیسم کم و بیش به طور مستقیم طبقه کارگرِ متشکل شده در تولید مقیاس بزرگ و طبقه کارگری که به شکل روزافزون در اتحادیه های کارگری سازمان می یافت، پایگاه اصلی و ستون فقرات انقلاب و یا سوسیالیسم به حساب می آمدند.» یعنی در دوره کنونی طبقه کارگری که در تولید مقیاس بزرگ است، پایگاه انقلاب و سوسیالیسم به حساب نمی آید. به این نظر آواکیان که طبق معمول خودش و شاگردان ایرانی اش با نکات دیگری درهم شده است، در بخش بعدی توجه خواهیم کرد.
2-    اینها را نباید به این معنی گرفت که مثلا مارکسیست ها گفته اند که هر چه هر فرد کارگری بگوید درست و حق و حقیقت است و فرد فرد کارگران انقلابی اند و یا چیزهایی از این گونه و حالا این آواکیانیست علیه این نظریات برخاسته است. هیچ  کدام از رهبران مارکسیسم چنین چیزهایی نگفته اند. آنچه این آواکیانیست به مقابله با آن برخاسته، تزهای اساسی مارکس در مورد نقش طبقه کارگردر انقلاب و به ویژه نقش کارگران صنعتی است. تزهایی که تمامی رهبران کلاسیک مارکسیسم بر آن تأکید کرده اند.
3-    درباره مسئله دیالکتیک، دفترهای فلسفی، دفتر اول، ترجمه جواد طباطبائی.
4-    نگارنده در مقاله دیگری تمایل اساسی آواکیانیست ها را به ضدیت با طبقه کارگر به ویژه بخش صنعتی و اساسا بی اعتقادی آنها به طبقه کارگر را توضیح داده ام. نگاه کنید به  جهش هایی تازه در جنبش دموکراتیک و ضد استبدادی، پیوست، درباره بخش پیشرو طبقه کارگر.


۱۳۹۸ اسفند ۲۱, چهارشنبه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (بخش 4)



نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (بخش 4)

 نظرات منحرف آواکیانیست ها در مورد نیت و قصد حکمت
آواکیانیست ما در در بخش چهارم از نوشته های مورد بحث زیر نام«سوسیال شوینیسم کارگری» چنین می نویسد:
« و ما هم نشان خواهیم داد که ضدیت حکمت و کمونیسم کارگری با این اصل لنینی و کمونیستی[حق ملل در  تعیین سرنوشت خویش]...  در درجه دوم از خاستگاه طبقاتی بورژوا- دمکراتیک کمونیسم کارگری که نهایتا خواسته و یا ناخواسته در کنار شوینیسم ملت مسلط قرار گرفته و بر خلاف ادعاهایش از انترناسیونال پرولتری فاصله می گیرد.»( آتش 95، ص6)
و کمی پایین تر:
« در مورد ناسیونالیسم ملل تحت ستم هم ابتدا ستم ملی بر آن ها اعمال شد و بعد گرایش ناسوسیونالیستی در بین روشنفکران و بورژوازی آن ملت ها به وجود آمد.»(95، ص 7)
در اینجا جدا از اشاره به خاستگاه طبقاتی بورژوا- دموکراتیک دارودسته حکمتی که در مورد نادرستی آن پیش از این بحث کردیم، گونه ای صحبت می شود که انگار حکمت و تقوایی در سیاست های خود پیروان صدیق انترناسیونالیسم پرولتری بوده اند و تنها بر مبنای تأکید مثلا یک جانبه به روی انترناسیونالیسم پرولتری، یک سری موضع  بر سر مسئله ملی و حقوق ملیت ها در ایران گرفته اند که موجب شده آنها از انترناسیونالیسم پرولتری فاصله بگیرند؛ و این در حالی است  که خط سیاسی این جریان نه تنها تقویت کننده شوینیسم فارس بوده، بلکه در عین حال عمیقاً ضد انترناسیونال پرولتری بوده است. یعنی اساسا مسئله شان این چیزها نبوده است. آنها از موضع تخریب جنبش ملت های ستم دیده به مبارزه دروغین با «گرایش ناسیونالیستی روشنفکران و بورژوازی آن ملت» پرداختند و در این مبارزه  خود را زیر سیاست انترناسیونالیسم پرولتری پنهان کردند، و حال آن که هیچ گاه نه دلشان برای خلق ها سوخته و نه برای انترناسیونالیسم پرولتری. نگاهی به مواضع  کنونی آنها در پشتیبانی از سلطنت طلبان مزدور نشان می دهد که آنها حاضرند حتی از ارتجاعی ترین ناسیونالیسم شاه پرستان پشتیبانی کنند.
وی ادامه می دهد:
« ...او(حکمت) متوجه نیست که ستم ملی مانند ستم جنسیتی یکی از مهم ترین انواع ستم و تبعیضی است که روابط امپریالیستی بر آن ها اتکا کرده و چه در سطح جهانی به شکل ستم ملل امپریالیست بر ملل تحت سلطه و چه در داخل بسیاری از کشورها به صورت برتری یک ملت بر سایرین، عمل میکند و بدون ریشه کردن این ستم مانند تمامی اشکال ستم و تبعیض بشری، نمیتوان به رهایی دست پیدا کرد.»( 95، ص 7)
در اینجا گفته می شود که حکمت «متوجه نیست که ستم ملی یکی از مهم ترین انواع ستم و...». حال آنکه به نظر ما حکمت  نه تنها «متوجه» بود، بلکه خیلی خیلی خوب هم متوجه بود و خیلی بیشتر از آواکیانیست ها «متوجه» بود. او خوب می دانست که چه می گوید و چکار دارد می کند. همان گونه که آواکیانیست های ما خوب می دانند چکار دارند می کند و چگونه زیر لوای نو کردن مارکسیسم، تمامی تئوری های اساسی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم را دور انداختند و به جای آن مشتی آل و آشغال رویزیونیستی زیر نام «سنتز نوین» تحویل داده و می دهند. 
اکنون آواکیانیست ما طبق معمول حضرات «سنتز نوینی» ها که اغلب منبر می رود و دست به  موعظه شان خوب است، به موعظه برای حکمت و نصیحت کردن وی و دارودسته اش می پردازد:
«اگر کمونیست ها وجود ستم ملی را به رسمیت نشناسند و راه حل آن یعنی حق تعیین سرنوشت را پیش نگذارند، فرصت بیشتری در اختیار بورژوازی ملل ستمدیده قرار خواهد گرفت تا راه حل خودشان را پیش گذاشته و تعداد بیشتری از توده های آن ملت را به زیر پرچم بورژوا- ناسیونالیستی خود بکشانند.»(95، ص 7)
 ما چندان امیدوار نیستیم که حکمتیست ها به این نصایح دوستان خویش گوش دهند، همان گونه که می دانیم که آواکیانیست ها به برخی از نصایح حکمتی ها گوش نخواهند داد.
 سپس در پایان مقاله مزبور سراغ  لنین می رود و چنین می نویسد:
 « این بخش را با نقل قولی از لنین به پایان میبریم که گرچه خطاب به بورژوا دموکرات هایی مانند تروتسکی و مارتف گفت اما انگار به طور کامل در مورد نظرات امثال حکمت و سوسیال شوینیست های کارگری هم صدق میکند. لنین در آخرین خط همان جزوه می نویسد:« حسن نیت های ذهنی تروتسکی و مارتف هر چه میخواهد باشد، اما آن ها از نظر عینی با آن مواضع بالای خود، از سوسیالیسم  امپریالیسم روس حمایت می کنند.»(95، ص 7)
 این استفاده از نظرات لنین به هیچ  وجه جایز و درست نیست. لنین  از «حسن نیت های ذهنی ترتسکی و مارتف» صحبت می کند. این دو در آن زمان از نظر طبقاتی به خرده بورژوازی تعلق داشتند و نظر لنین در مورد اینکه ممکن است حسن نیت ذهنی داشته باشند، می توانست درست باشد.( توجه کنیم که ترتسکی و مارتف به حزبی خرده بورژوایی مانند منشویک ها تعلق داشتند و ترتسکی بعدها به بلشویک ها پیوست)
 اما بر خلاف نظر این آواکیانیست، حکمت و افرادی که از خط وی پیروی می کنند ممکن است از نظر پایگاه طبقاتی از خرده بورژوازی بلند شده باشند اما آنها از نظر خط سیاسی به هیچ وجه به  هیچ یک از  لایه های خرده بورژوازی تعلق ندارند، بلکه نمایندگان بورژوازی کمپرادور در جنبش چپ هستند. آنها نه تنها در مورد مسئله ملی، بلکه در هیچ مسئله ای حسن نیت نداشته اند و مواضع آن ها از روی قصد و برنامه قبلی بوده است. 

اتهامات ترتسکیست ها به کمونیست ها و پاسخ آواکیانیست
نویسنده در بخش پنجم با نام«اکونومیسم کارگری» چنین می نویسد:
«منصور حکمت چپ ایران را همواره به پوپولیسم، «خلقی گرایی» و «غیر کارگری» بودن متهم می کرد و داشتن خط و مشی و خصلت «پرولتری» یکی از ادعاهای حزب کمونیست کارگری و تمامی شاخه های منشعب از آن است.»( آناتـومی بورژوا - دموکراسـی چپ ایران: بخــــش پنجـم: اکونومیســم کارگری، آتش98، ص 4، تمامی بازگویه های بعدی از همین بخش است)
حکمت نوچه و مزد بگیر سلطنت طلبان ، چپ ایران را به «پوپولیسم، خلقی گرایی و غیر کارگری بودن» متهم می کند و از جانب آواکیانیست چنین پاسخ می گیرد:
« این ادعا اما نسبتی با واقعیت کارگران، طبقه پرولتاریا و جایگاه آن در جامعه و انقلاب کمونیستی و پرولتری ندارد».
ما خط و ربط این عبارات را با آنچه از حکمت نقل می شود متوجه نمی شویم! راستی اتهامات پوپولیسم، خلقی گرایی و غیر کارگری بودن حکمت به چپ ایران، چه ربطی به «طبقه کارگر، واقعیت آن و جایگاه آن در جامعه» دارد؟
 سپس  مدافع «سنتز نوین» به نقد اکونومیسم حکمت می پردازد:
«این اکونومیسم، ضد کمونیستی است و از پرولتاریا کمونیسم زدایی می کند. تبارزی است از رفرمیسم چپ و سوسیال دمکراسی غیر انقلابی که طی یک و نیم قرن تاریخچه جنبش کمونیستی، پا به پای مارکسیسم و کمونیسم انقلابی بقا داشته است. سرچشمه فکری و تئوریک آن هم به نظرات تروتسکی و سنت منشویکی روسیه سال های ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۷ و گرایشات مشابه در رزا لوگزامبورگ بر می گردد که بر یک تفسیر رفرمیستی و مکانیکی از آرای مارکس و ضدیت با لنینیسم و مشخصا کتاب چه باید کرد؟ لنین بنا شده است.»
 اول: علیرغم این که حکمت یک شارلاتان و دودوزه باز سیاسی و یک مزدور امپریالیسم است اما به نظر ما در این عبارات که از حکمت نقل شده، نه اکونومیسم هست، نه کمونیسم زدایی از پرولتاریا، نه ضدیت با چه باید کرد لنین. این عبارات می توانست از قلم یک مارکسیست- لنینیست- مائوئیست خطاب به جریانی گفته شود که «پوپولیست» باشد، یعنی خط مشی سیاسی وی بر مبنای منافع تاکتیکی و استراتژیکی این طبقه استوار نگردد، جریانی که «خلقی گرا» باشد، یعنی همان مورد اول به اضافه اینکه پایگاه اجتماعی خود را طبقه کارگر قرار ندهد (و یا مثلا خلقی هایی از نوع رویزیونیست های خروشچفی باشد) و جریانی که « غیر کارگری» بوده و بنیاد  فعالیت سیاسی توده ای و سازمانی آن در میان طبقه کارگر نهاده نشود، بلکه عمدتا بر  روشنفکران و طبقات خرده بورژوا، نهاده شود. پاسخ چنین اتهامی تا این جای کار این نیست که تو اکونومیستی و ضد کمونیست و اله و به له هستی!
دوم: حکمت اصلا نه نماینده «رفرمیسم» - چه برسد به چپ اش- است و نه نماینده «سوسیال دموکراسی غیر انقلابی»( غیر انقلابی می تواند مترقی باشد! و این ظاهر فکری است که این حضرات آواکیانیست ها در مورد این  فرد و جریان نکبت و کثیف کمونیسم کارگری اش دارند!). حکمت نماینده بورژوازی کمپرادور و این طبقه نوکر امپریالیسم در کشورهای زیر سلطه است. بنابراین بحث بر سر انقلابی و غیر انقلابی نیست، بحث بر سر انقلابی و غیر انقلابی از یک سو و مزدور ارتجاع از سوی دیگر است.
 سوم: اینکه اگر کسی بیاید و چپ را خطاب قرار دهد و به او بگوید تو  پوپولیست، خلقی گرا و غیر کارگری هستی روشن است که نخست باید پرسید که معنای پوپولیست و خلقی گرا و غیر کارگری از نظر وی چیست و سپس معنای آنها را از دید یک مارکسیست روشن کرد و آن گاه ارتباط این قضیه با کمونیسم زدایی از پرولتاریا را نشان داد و گرنه این اتهامات به خودی خود دال بر این نیست که کسی که آنها را بر زبان می راند از پرولتاریا کمونیسم زدایی می کند.
 چهارم: اگر آواکیانیست  جریان خودش را پوپولیست، خلقی گرا، غیر کارگری  و غیره نمی داند، درست این است که نخست این اتهامات را در مورد خودش رد کند. 
 پنجم: تردیدی نیست که حکمت نه به اکونومیسم اعتقادی دارد نه به رفرمیسم، حتی به سنت اپورتونیستی منشویکی روسیه. از اینها گذشته، او به هیچ وجه قابل مقایسه با انقلابیون سترگ مارکسیستی همچون روزا لوکزامبورگ نیست و بدون تردید چنین مقایسه ای جز توهینی بزرگ به روزا چیز دیگری نمی تواند باشد. حکمت یک ترتسکیست حقیر است، اما ترتسکیستی که چون می خواهد منافع کمپرادور ها و امپریالیست ها را پیش برد، این منافع را با جلوه تئوریک دادن به آنها در قاموس اکونومیسم و منشویسم و تبیین آنها چون مارکسیسم و غیره پیش می برد. اکونومیسم و منشویسم در روسیه جریان هایی خرده بورژوایی و تجلی یا انعکاس نفوذ بورژوازی در جنبش کارگری بودند. نظرات آنها با واسطه یک انحراف ایدئولوژیک به وجود می آمد و سرچشمه های آن به واسطه درکی نادرست از مارکسیسم بود و نه اینکه بورژوازی عوامل خود را بفرستد و آنها خود را پشت اکونومیسم پنهان کنند و آن را چون مارکسیسم جا بزنند. حکمت خودش اصلا  نماینده بورژوا- کمپرادور است و انحراف وی کاملا از روی قصد و عامدانه است و این حتی با ترتسکیسم کسانی که بر مبنای اشتباهات تئوریک  به آن می پیوندند- گر چه در مورد «لیدرها» و کادرها و حتی برخی اعضاء آنها نیز چندان نباید خوش بین بود- تفاوت اساسی دارد.
 از این ها بدتر، گرچه اشتباه روزا انقلابی بزرگ مارکسیسم از یک  تفسیر نادرست از نظریات مارکس و یا تعمیم نادرست یک شرایط به شرایط دیگر سرچشمه می گرفت(1) اما «اشتباهات» حکمت ( مضحک و مسخره است که اسم آنها را اشتباه گذاشت و قطعا اشتباه نامیدن آنها موجب لبخند تقوایی و شرکا خواهد شد) اصلا اشتباه نیست، بلکه پوشش تئوریک  کردن به تن یک برنامه است. برنامه آنها در واقع تخریب جنبش چپ و تهی کردن آن از هر آنچه انقلابی است، بود.
 این را هم بگوییم که در اینجا باید بین پیروی از سیاست بورژوازی ملی و سیاست بورژوازی کمپرادور تفاوتی اساسی قائل شد. پیروی از بورژوازی ملی لیبرال، جریان سیاسی گسسته از طبقه کارگررا در مقابل منافع طبقه کارگر قرار می دهد، اما آن را مزدور بیگانه نمی کند، اما پیروی از بورژوازی کمپرادور جریان سیاسی را خائن به ملت و مزدور امپریالیست ها می کند. در ممالک زیر سلطه به ندرت ترتسکیستی می توان یافت که به طبقه کارگر خیانت کند، اما به بورژوازی کمپرادور و امپریالیست ها نپیوندند و مزدور آنها نگردد.
اکنون به پاره دیگری توجه می کنیم که با نام «اکونومیسم و جسمیت بخشی به پرولتاریا» آمده است. آواکیانیست چنین می نویسد:
«اکونومیسم کارگری حکمتیستی دو مشخصه عریان دارد که شاخصهای کلاسیک جریان اکونومیسم هستند: اقتصادگرایی و جسمیت بخشی (Reification) به پرولتاریا.»( همانجا)
تردیدی نیست که یکی از « مشخصه»های اکونومیسم اقتصاد گرایی است، اما ما هنوز معنای مشخصه دیگر آن را که «جسمیت بخشی» به پرولتاریا است و گویا شاخص کلاسیک جریان اکونومیستی بوده است، متوجه نشده ایم. در عین حال  برای ما این پرسش طرح است که این چگونه مشخصه ای است که لنین در چه باید کرد به آن اشاره نکرده است!؟
وی پس از بازگو کردن نظر حکمت در مورد مبارزات اقتصادی و نقد برخی از آنها که مورد توجه ما نیست، این نکته را از حکمت بازگو می کند:
«ما امروز مارکس را نداریم، اما جنبش اجتماعى و طبقاتى خود را داریم و خوشبختانه نفوذ عمیق مارکس در آن را به صورت تمایل غریزى و دیگر «خودبه خودى» کارگر مبارز به مارکسیسم هم داریم». (برگزیده ۲۰۶) [تأکیدات همه جا از ما است].»
و سپس به نقد آن می پردازد:
«در قسمت های قبلی این سلسله مقالات آمد که درک ایده آلیستی- اومانیستی حکمت چطور به نوعی غریزه باوری و ذات گرایی غیر تاریخی و غیر مارکسیستی منتهی می شود.. نظریه تبدیل مارکسیسم به تمایل غریزی و «خودبه خودی» کارگرِ مبارز یک نظریه ضد علمی، ایده آلیستی و نهایتا به غایت ارتجاعی است و تلاش می کند یا آرزو دارد که مارکسیسم را هم سنگ «ایمان مذهبی» قرار دهد.»
 نخست این که «غریزه باوری و ذات گرایی غیر تاریخی» که اندیشه ای نه تنها «غیر مارکسیستی» بلکه ضد مارکسیستی و بورژوایی است، ربطی به نظر اکونومیست ها در مورد «تمایل غریزی» و «خود به خودی» طبقه کارگر به کمونیسم ندارد. آن یک داستان و تاریخ خود و این یک داستان و تاریخ خود را دارد. اکونومیست های روسیه که آواکیانیست مثال آنها را می آورد، به غریزه باوری و ذات گرایی غیر تاریخی باوری نداشتند. برعکس، آنها از غرایز مشخص  و اتفاقا تاریخی یک طبقه به سوی سوسیالیسم صحبت می کردند. آنها می گفتند که طبقه کارگر به گونه غریزی به کمونیسم اعتقاد دارد و به طور خودبه خودی با مبارزات خود می تواند به کمونیسم دست یابد. مباحثی مانند «انسان گرایی مارکسیستی» هم در آن زمان مطرح نبود و اساسا پس از جنگ جهانی مد شد. البته این گونه نظرات نیز در عمل به اکونومیسم می رسیدند و در کنار اکونومیست نوع نخست  قرار می گرفتند، اما امر مزبور به این سبب نبود که اینها نیز همچون اکونومیست های کلاسیک روسیه فکر می کردند که طبقه کارگر ذاتی سوسیالیستی دارد. اکونومیست های روسیه بر خلاف انسان گراها نمی گفتند که طبقه کارگر از ذات خود بیگانه است، برعکس، آنها می گفتند که طبقه کارگر  به گونه ای غریزی سوسیالیست است و نیازی به آوردن سوسیالیسم به وسیله روشنفکران برای وی نیست. اینکه حکمت می آید و بین این دو جریان وصلت ایجاد می کند و در ظاهر پیرو هر دو می گردد، بحث دیگری است و ربطی به تاریخ این دو اندیشه ندارد.
 نکته دیگری که غریب است این است که «غریزه باوری و ذات گرایی غیر تاریخی و غیر مارکسیستی» گویا« به غایت ارتجاعی» نبود، چندان که از نظر آواکیانیست ما قرار بود در جامعه کمونیستی به این «از خود بیگانگی» پایان داده شود،(2) اما اعتقاد به تمایل خودبه خودی  سوسیالیستی در طبقه کارگر« نهایتا به غایت ارتجاعی» است و به« ایمان مذهبی» به مارکسیسم ختم می شود.
سپس آواکیانیست ما ادعاهای نخ نمای خود را تکرار می کند:
«لنین نزدیک به ۱۲۰ سال پیش این گرایش رفرمیستی و ایدئالیستی را در جنبش روسیه تشخیص داد و در اثر تاریخی و تاریخ سازش چه باید کرد؟ به نقد آن پرداخت. این اثر برای نخستین بار مساله آگاهی کمونیستی را به صورت همه جانبه فرمولبندی کرد. لنین به صراحت گفت مشروط کردن آگاهی کارگران به مبارزه اقتصادی، تحریف وظایف کمونیستی است زیرا آگاهی خودبه خودی پرولتاریا محدود به چارچوب های تنگ وضع موجود است و گرایش خودبه خودی در مبارزات و تفکرات آن ها، رفتن زیر بال و پر بورژوازی است. او چنین صورت بندی کرد که آگاهی کمونیستی بیرون از روابط و مبارزات صنفی (تردیونیونی) و خودبه خودی توده ها و توسط رهبران و افراد مسلط به علم کمونیسم (فرق ندارد غیر کارگر باشند یا کارگر بلکه باید مسلط به این علم و به این معنی «روشنفکر» شده باشند) به درون مبارزات آن ها برده شود.»
در ادبیات ما بارها به این قافیه خسته کننده و کسالت آور آواکیانیست ها پرداخته شده است. آنها به چه باید کرد لنین رجوع می کنند و خود را به گونه ای نشان می دهند که انگار پیرو آموزش های لنین در این اثر هستند. اما این تنها سطح و ظاهر قضیه است. آنها تنها یک جنبه از این اثر یعنی تأکید آن روی آگاهی کمونیستی را گرفته اند و بقیه آن را از قلم انداخته و یا دقیق تر عامدانه از یاد برده اند و اراجیف  رهبر روزیونیست شان را زیر نام «چه باید کرد غنی شده» که در واقع باید اسمش را گذاشت «چه باید کرد تهی شده از لنینیسم»، تحویل می دهند. آنچه نظر اساسی لنین است این است که آگاهی از بیرون طبقه کارگر به درون این طبقه می آید. اما آواکیانیست ها این را که آگاهی از درون طبقه کارگر بر نمی خیزد، بلکه از بیرون آن بر می خیزد و نتیجه علوم و در اختیار روشنفکران است را گرفته اند( گرچه به گونه ای مسخره، زیرا آنها این آگاهی را تبدیل به یک «آگاهی» رویزیونیستی می کنند) اما این را که این آگاهی قرار است به درون طبقه کارگر برده شود، با فراموش کردن مطلق طبقه کارگر، کنار گذاشته اند.
نکته دیگر بر سر تمایل خود به خودی طبقه کارگر به سوسیالیسم است. تردیدی نیست که حکمت مشتی چرند و چرت  می گوید و به آنچه هم که می گوید خودش باوری ندارد. او مزدور است و برای مبارزه با کمونیست ها، باید یک سلسله تئوری ها ردیف کند. او این تئوری ها را با استفاده از منابع ترتسکیستی اروپایی و آمریکایی ردیف می کند و خود را پیرو آنها نشان می دهد. تئوری واقعی حکمت همان تئوری و راهی است که اکنون تقوایی و حزبش به گونه ای عملی می روند یعنی برده و مطیع سلطنت طلبان و امپریالیست ها بودن. این ها فرق می کند با برخی از گمراهانی که این تئوری ها را به دلیل باور به آنها طرح  و دنبال می کنند.
 در مقابل، می دانیم که لنین اهمیت بسیار زیادی برای مبارزات خود به خودی کارگران قائل بود. آنچه وی می گوید این است که باید راه این مبارزات را به سوی سوسیالیسم کج کرد و یا به بیان دیگر آنها را به مبارزات سوسیالیستی تبدیل کرد. لنین  در چه باید کرد به وضوح بر این که کارگران تمایل خودبه خودی به سوسیالیسم دارند، انگشت گذاشت و معنای مارکسیستی آن را به درستی توضیح داد:
« اغلب می گویند: طبقه ی کارگر به طور خود به خودی به سوی سوسیالیسم می رود. این نکته از این نظر که تئوری سوسیالیستی علل سیه روزی طبقه ی کارگر را از همه عمیق تر و صحیح تر تعیین می نماید کاملا حقیقت دارد و به همین جهت هم که اگر این تئوری جریان خود به خودی را تابع خویش گرداند، کارگران به آسانی آن را فرا می گیرند. معمولا مفهوم این نکته در خودش مستتر است ولی رابوچیه دلو اتفاقاً این مفهوم مستتر را فراموش و تحریف می کند. طبقه ی کارگر به طور خودبه خودی به سوسیالیسم می رود ولی مع الوصف ایدئولوژی بورژوازی که بیشتر از همه متداول شده است( و دائما در اشکال بسیار گوناگون تجدید زندگی می نماید) خود به خود به طور روز افزونی به کارگران تحمیل می شود.( منتخب آثار تک جلدی، ص 89، تاکیدها از لنین) 
معنای سخن لنین این است که به این علت  که مارکسیسم به ژرف ترین و درست ترین شکل شرایط جامعه سرمایه داری و وضع طبقه کارگر را شرح داده، کارگران( نه خرده بورژوازی و نه طبقات دیگر) در آن وضع خود را یافته و به آسانی فرا می گیرند. درست به همین دلیل مخاطبین این تئوری در درجه نخست و بیش ازهمه طبقه کارگر است( نه خرده بورژوازی، نه طبقات دیگر، نه روشنفکران) و درست به همین دلیل پایگاه اجتماعی یک حزب مارکسیستی طبقه کارگر( نه خرده بورژوازی، نه طبقات دیگر) است.  
اما آواکیانیست ما که ظاهرا  از این گونه گفته های لنین در چه باید کرد چیزی را به یاد نمی آورد به عمیق تر کردن چه باید کرد به وسیله رهبر خویش می پردازد: 
«باب آواکیان خطوط اصلی نظرات لنین درباره مساله آگاهی کمونیستی و نقش حزب و رهبری حزب در انقلاب را در مباحث «چه باید کرد گرایی غنی شده»۳ ادامه داد، عمیق تر کرد و نوشت: «انقلاب پرولتری نمی تواند بسط مبارزه میان کارگران مزدی و کار فرمایان شان باشد و از درون آن بیرون بیاید». (گشایشها ۸۶)»
توجه کنیم به عمیق تر کردن فرمول لنین با«غنی تر کردن آن» به وسیله باب که آواکیانیست ما به عنوان نمونه می آورد که لابد بهترین نمونه است!
گویا لنین نگفته بود که «انقلاب پرولتری نمی تواند بسط مبارزه میان کارگران مزدی و کار فرمایان شان باشد و از درون آن بیرون بیاید»!؟ و حضرات  آواکیان آن را کشف کرد. بد نبود اگر نام این عمیق تر کردن را می گذاشتند«چه باید کرد تکرار شده»!
اما به راستی معنای این عبارات آواکیان چیست و چرا حضرات نام آن را گذاشته اند« عمیق تر کردن» خطوط اصلی نظرات لنین؟ آنچه باید  مورد توجه قرار گیرد این است که پشت عبارات همانند یا نزدیک به همی، گاه دیدگاه های به کلی متفاوت و متضادی وجود دارد.
 از دیدگاه لنین این درست است که انقلاب پرولتری نمی تواند بسط مبارزه کارگران مزدی و کارفرمایانشان باشد و از درون آن بیرون بیاید، اما انقلاب پرولتری از جایی دیگر جدا از مبارزات کارگران، مثلا از میان خرده بورژوازی و یا روشنفکران خرده بورژوا نیز بیرون نخواهد آمد.
اما آواکیان درست برعکس است: وی با خط کشیدن به روی طبقه کارگر، قطعا می خواهد انقلاب پرولتری خود را از جایی دیگر بیرون بیاورد( البته اگر وی باوری به انقلاب پرولتری داشته باشد که ندارد!). و این یکی از بنیان های رویزیونیستی افکار باب اواکیان و هم کیشان او است.
سرفرود آوردن مقابل روشنفکر و نخبه گرایی
این را هم باید بیفزاییم که سرفرود آوردن مقابل جنبش خود به خودی، تنها در اکونومیسم و مشخصه اصلی آن یعنی اقتصاد گرایی  خلاصه نمی شود- ما هنوز نمی دانیم که «جسمیت بخشی به پرولتاریا» چیست – بلکه  در خطوط انحرافی دیگری نیز بازتاب می شود که به همان اندازه دارای اهمیت هستند. یکی از بازتاب ها یا تجلیات آن، سر فرود آوردن مقابل تمایلات خودبخودی نخبه گرایانه و روشنفکری جدا از توده است. نقد لنین به وحدت جریان های اکونومیستی و سوسیالیست های انقلابی از این دیدگاه بود.  
در چه باید کرد بخشی هست به نام« چه وجه مشترکی بین اکونومیسم و تروریسم وجود دارد». در این بخش لنین از وحدت بین دو ضد اکونومیسم و تروریسم صحبت می کند و می نویسد: «اکونومیست ها و تروریست های کنونی یک ریشه مشترک دارند، و آن سرفرود آوردن در برابر جریان خود به خودی است.» سپس اشاره می کند که ممکن است که این امر خلاف گویی به نظر برسد، زیرا« ظاهر تفاوت بین کسانی که روی« مبارزه عادی روزمره» اصرار می ورزند و آن هایی که افراد جداگانه را به فداکارانه ترین مبارزه ها دعوت می نمایند بسیار است». و می افزاید:« ولی این خلاف گویی نیست. اکونومیست ها و تروریست ها در مقابل قطب های مختلف جریان خودبه خودی سر فرود می آورند: اکونومیست ها در مقابل جریان خودبه خودی« نهضت صد درصد کارگری و تروریست ها در مقابل جریان خود به خودی خشم و غضب فوق العاده آتشین روشنفکرانی که که نمی توانند یا امکان ندارند فعالیت انقلابی  را با نهضت کارگری در یک واحد کل به هم بپیوندند. کسی که ایمانش از این امکان سلب شده یا هرگز به آن ایمان نداشته است حقیقتا برایش دشوار است به جز ترور چاره دیگری برای اطفاء احساسات خشم آگین و انرژی انقلابی  خویش بیابد. بدین طریق سر فرود آوردن هر یک از دو خط مشی مذکور فوق در برابر جریان خود به خودی چیزی نیست جز همان آغاز عملی کردن برنامه مشهور «credo». این برنامه چنین است: کارگران خود« علیه کارفرمایان و حکومت مبارزه اقتصادی می کنند... ولی روشن فکران مبارزه سیاسی را با قوای خویش و طبیعی است که به کمک ترور انجا می دهند.» ( منتخب آثار یک جلدی، ص 103- 102، تاکید از لنین است)
برای ما روشن است که آواکیانیست ها از زمره روشنفکران پیرو ترور و «کسانی که افراد جداگانه را به فداکارانه ترین مبارزه ها دعوت می کنند» نیستند، و نیز به زمره «روشنفکرانی که خشم و غضب فوق العاده آتشین دارند»( «آتش» آنها روی کاغذ و دروغین است!) تعلقی ندارند. زیرا آنها هم چون حکمتی ها رویزیونیست هستند. حکمتی ها پشت اکونومیسم پنهان می شود و آواکیانیست ها پشت «نقش عنصر آگاه»( عنصر آگاه لنین کجا و عنصر آگاه آواکیانیستی کجا!؟). یکی مشتی اراجیف ترتسکیستی ردیف می کند دیگری اراجیف آواکیانیستی.
اما آنچه از مقایسه و وحدت بین دو جریان در روسیه می تواند در مورد دو جریان مورد بحث ما درست در آید این است که هر دو این جریان ها در عمل« نمی توانند فعالیت انقلابی را با جنبش کارگری در یک واحد کل به هم بپیوندند.» یکی همان مبارزه اقتصادی را تئوریزه می کند و دیگری پشت نقش عنصر آگاه یا روشنفکر و تئوری پنهان می شود، و هر دو این ها را مسخ می کند. نتیجه عملی هر دو رها کردن کارگران است به این که همان مبارزه اقتصادی خودشان را بکنند، و عدم تلاش برای ارتقاء سطح آگاهی سیاسی طبقه کارگر و در جهت تبدیل جنبش خود به خود خودی این طبقه به جنبشی کمونیستی.

ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه دوم اسفند 98  
یادداشت ها
1-    ضمنا گمان نمی کنیم که روزا عامدانه با لنینیسم و نظریات ارائه شده در چه باید کرد ضدیت می ورزید. این امر به دلیل درک های نادرست وی و به ویژه و به طور پایه ای از عدم هضم و جذب دیالکتیک مارکس سرچشمه می گرفت.
2-    «رشد نیروهای تولیدی و تولید اجتماعی در سطح جهان به نقطه‌ای رسیده است که امکان غلبه بر کمیابی – که در جوامع قبلی انسان را به بردۀ کار تبدیل کرده بود – را فراهم آورده و با انقلاب سیاسی و اجتماعی و ساختن کمونیسم می‌توان به جامعه‌ای بدون استثمار، ستم، تبعیض و از خود بیگانگی دست یافت. اما این امکان نه اجتناب ناپذیر است و نه  ذاتی انسانها.»( سه منبع و سه جزء لیبرالیسم چپ، آتش، شماره94، ص 5)
گویا با توجه به اینکه پایان دادن به «از خود بیگانگی» مورد نظر حضرات اجتناب ناپذیر نیست، این امکان وجود دارد که انسان ها تا ابد «از خود بیگانه» باقی بمانند.