۱۳۹۸ شهریور ۲۳, شنبه

بیانیه های اخیر کارگری تجلی پیشرفت در جنبش طبقه کارگر و خلق


  بیانیه های اخیر کارگری تجلی پیشرفت در جنبش طبقه کارگر و خلق

بیانیه اخیر سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه که پس از دلقک بازی های رئیسی در دستگاه قضایی و بریدن مجازات زندان برای کارگران و دیگر مبارزین  داده شده است حاوی نکته های بسیار مهمی است. این بیانیه و همچنین بیانیه کارگران هپکو اراک که در آن خطاب به دولت گفته بودند«کاسه صبرمان لبریز شده است» تا حدودی نشانگر شرایط تازه مبارزه طبقاتی بین کارگران و حکومت اسلامی است. در مورد بیانیه های کارگران هپکو پیش از این نوشته ایم و اینجا نگاهی به بیانیه سندیکای کارگران هفت تپه می اندازیم.
 در این بیانیه، کارگران خطاب به رئیسی می گویند که «احکام صادر شده توسط قوه قضاییه ای که شما سکاندار آن هستید به خوبی نشان داد که شما صدای مارا به خوبی شنیده اید و بیم آن را دارید که دوباره متحد و یکپارچه در کف خیابان مطالباتمان را فریاد بزنیم.»
  به عبارت دیگر کارگران در بیانیه ای رسمی به نماینده خامنه ای در دستگاه قضایی و در واقع  به هیئت حاکمه می گویند شما ترسو و بزدل هستید. بریدن این احکام به وسیله شما از موضع ترس و وحشت از طبقه کارگر است و نه از موضع قدرت و توانایی شما.  و اما صدای طبقه کارگر و بیان خواست هایشان، که هنوز بسیار محدود است، تنها از دل اتحاد و یکپارچه ای این طبقه است که می تواند به فریاد تبدیل شود. وحشت اساسی حکام جمهوری اسلامی از همین اتحاد و یکپارچگی  طبقه کارگر و تبدیل شدن صداها به فریاد است.
 بیانیه کارگران ادامه می دهد:
«اسماعیل بخشی صدای ما بود که شما قصد خفه کردن آن را دارید که ۱۴سال زندان برای آن بریده اید.
صدای ما محمد خنیفر، سپیده قلیان و دیگر دوستان در نشریه گام هستند که برای انها احکام سنگین بریده اید.
راستی معاونتان قرار بود امان نامه ای برای کارگرانی که پرونده دارند بنویسند ،که آن هم تبلیغات بود. و فقط بوسه ی ۶سال حبس به دستان محمد عزیز زد.»
 این جز تمسخر دستگاه قضایی و وعده و وعیده باند رئیسی و حکام کنونی نیست.  با یکدست و به دروغ  وعده ای ( وعده امان نامه به کارگرانی که برای حق خود مبارزه کردند)می دهند و با دست دیگر و به واقع می گیرند؛ با بریدن شش سال حبس برای محمد خنیفر.  داستان «شیرینی و چماق» کذایی که کاریکاتوری از آن از جانب رئیسی اخیرا به اجرا در آمده است.
 از سوی دیگر، اینکه کارگران چنین از موضع قدرت صحبت می کنند، نشان از شناخت نمایندگان پیشرو این طبقه از توان و قدرت خویش دارد و در عین حال تا حدودی شرایط تازه مبارزه طبقاتی و توازن های به وجود آمده  را از دیدگاه کارگران نشان می دهد. برای سندیکای کارگران هفت تپه، همچون بسیاری از کارگران پیشرو که مبارزه طبقاتی هم طبقه ای های خویش را دنبال می کنند و اسماعیل بخشی، سپیده قلیان، محمد خنیفر و کارگران مبارز فولاد و هپکو  صدای آنها نیز بوده و در قلبشان جای دارد، به خوبی روشن است که هدف نظام از احکامی که برای صداهای کارگران بریده اند، خفه کردن کل طبقه کارگر است. و اما کارگران اینک به روشنی سیاست نیرنگ و تزویر طبقه حاکم را افشا می کنند.
 بیانیه ادامه می دهد:
«ما همواره گفته ایم نه تهدید نه زندان دیگر اثر ندارد و شما با صدور این احکام نمی توانید ما کارگران و حامیانمان را از پیگیری مطالباتمان منصرف کنید ، قدرت این را ندارید همه مردم را خفه کنید ،همه مردم در سمت عدالت یعنی پشت کارگران هفت تپه هستند.»
باید توجه داشت که در گذشته و به ویژه در دهه شصت نه وجود چنین سندیکایی تحمل می شد و نه کارگران می توانستند با چنین زبانی با کارگزاران نظام و در مورد احکام مجازات و دیگر ستمگری های آنها سخن بگویند.
کارگران مصممند که به پیگیری مطالبات خود ادامه دهند.  سرمایه داران زالو صفت، وابسته و مرتجعی که خود را پشت دین و مذهب پنهان کرده اند، می خواهند با نقاب متدین بودن و تهدید کارگران و زندان های طولانی بریدن برای نمایندگان کارگران و مبارزین راه این طبقه، مبارزه کارگران را متوقف کرده و به دزدی ها و اختلاس های خود ادامه دهند و  فلاکت کنونی طبقه کارگر و تمامی رنجبران و محرومان و ستمدیدگان را شدیدتر و بدتر کنند. نمایندگان پیشرو کارگران به آنها می گویند که ما بارها گفته این که تهدید و زندان اثری ندارد. و این ها در اراده ما برای پیگیری خواست هامان، خللی وارد نمی کند.
 و سپس کارگران مبارزه خود را به مبارزه کل مردم یا در واقع طبقات مردمی متصل می کنند: شما نمی توانید مردم را خفه کنید. تمام طبقات مردمی پشت عدالت یعنی پشت کارگران هفت تپه و یا در حقیقت پشت طبقه کارگر ایران که نماینده عدالت و عدالت خواه ترین طبقه است، هستند.
این چنین است صدای رسای کارگران. صداهای کارگران هفت تپه، صدای کارگران شرکت واحد و کارگران هپکو و تمامی طبقه کارگر ایران.
و تازه  کارگران هپکو سندیکا ندارند و سندیکاهای کارگران هفت تپه  و شرکت واحد اتوبوسرانی هنوز تنهایند. و از سوی دیگر تنها سه کارخانه و سه شهر کارگری یعنی نیشکر هفت تپه، اتوبوسرانی تهران و کارخانه هپکو اراک درگیر مبارزه ای جدی با حکومت شده اند. هنوز بخش بزرگ و اصلی طبقه کارگر متشکل و سازمان یافته پا به میدان مبارزه نگذاشته است. هنوز کارگران اسیر خرده کاری، مخالفت ها و مبارزات پراکنده اقتصادی و عموما پیرامون  عقب افتادن حقوق ها و بیکار شدن ها هستند. هنوز شهرهای کارگری بزرگ ما پا به میدان مبارزه  بزرگتر و شدیدتر سیاسی نگذاشته اند. هنوز طبقه کارگر یک حزب راستین سیاسی که واقعا بر مبنای منافع استراتژیک این طبقه مبارزه کند، یعنی یک حزب کمونیستی اصیل ندارد. هنوز...
 وانگهی در دوران پیش رو تفاوت های مورد اشاره باز هم بیشتر خواهد شد و شکاف های باز هم  بزرگتری بین طبقه کارگر و تمامی طبقات مردمی و حکومت به ویژه باند خامنه ای و شرکا به وجود خواهد آمد. همه این تضادها رشد بیشتری خواهد کرد. برای  سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور که از نظر اقتصادی وابسته به فروش نفت و تا مغز استخوان زیر نفوذ تراست ها و انحصارات بانکی و صنعتی امپریالیستی غرب هستند، و حال که شریان های حیاتی شان قطع شده است،  نمی توانند به راحتی نفس بکشند، زمان و دوران بدتر خواهد شد.
 هرمز دامان 23 شهریور 98


۱۳۹۸ شهریور ۲۱, پنجشنبه

رئیسی و باند جنایتکارش کور خوانده اند! نکاتی درباره تفاوت شرایط کنونی با سالهای دهه 60


رئیسی و باند جنایتکارش کور خوانده اند!

نکاتی درباره تفاوت شرایط کنونی با سالهای دهه 60

  از زمانی که رئیسی از سوی خامنه ای و باندی که تقریبا قوی ترین باند جناح «اصول گرا»ی طبقات حاکم است - یا بهتر است بگوییم به مرور به قوی ترین باند این جناح تبدیل شده است - به عنوان رئیس دستگاه قضایی و برای سرکوب جنبش خلق انتخاب شد، رشد تضادهای طبقات خلقی و حاکمیت پیرامون نظرات، شیوه برخورد با مبارزین و عملکردهای وی در این خصوص از جانب دستگاه قضایی گره خورده است.
 باند مزبور تقریبا تمامی دستگاه های اصلی قدرت را در دست دارد: از خود خامنه ای گرفته تا مجتبی  فرزند وی و بخش مهمی از دفتراش تا باندهای صاحب قدرت در سپاه پاسداران و به ویژه حفاظت اطلاعات این سازمان تا بخش های صاحب نفوذ در سازمان اطلاعات و همچنین باندهای رهبری نیروهای انتظامی، بسیج و ارتش.
به این ترتیب مبارزه با رئیسی و افشای عملکردهای وی در عین حال مبارزه با جناح عمده و اصلی در حاکمیت کنونی است. به بیانی دیگر تضاد عمده کنونی با جناح مسلط در هیئت حاکمه پیرامون مبارزه با رئیسی و عملکردهای وی متمرکز شده است.   
رئیسی - همچنان که در مطلبی دیگر نوشتیم -  برای این انتخاب نشد تا مثلا با فساد درون هیئت حاکمه  یعنی درون خودشان مبارزه کند - در واقع این جنبه فرعی انتخاب وی و صرفا برای تصفیه برخی باندهای نزدیک تر بود- بلکه انتخاب شد تا به سرکوب جنبش های موجود از جنبش طبقه کارگر تا زنان، دانشجویان، آموزگاران و فرهنگیان و دیگر طبقات خلقی، ملیت های دربند و اقلیت های مذهبی دست زند. جنبش هایی که با توجه به شرایط بد اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  و نارضایتی  عمومی و خشم موجود در جامعه  هر آن امکان سرریز شدن و تبدیل به جنبش های بزرگ و توفان ها و سیلاب های مهار نشدنی را دارد. جنبش ها و توفان هایی از جنس انقلابات مشروطه و انقلاب 57.
 این فرد که از بیست سالگی مشغول صدور حکم بازداشت، زندان و اعدام بوده است، با توجه به اینکه کمتر از افرادی مانند حسینعلی نیری، مصطفی پورمحمدی، مرتضی اشراقی، اسماعیل شوشتری، فلاحیان، حسینیان، اژه ای و دیگران دیده شده است، و به اصطلاح آن پشت و پساله ها کار جنایتکارانه و کثیف خود را پیش برده است، بهترین شخص برای پست ریاست دستگاه قضایی تشخیص داده شد. گرچه به احتمال قوی باندی که وی با آنها در دهه شصت کار می کرد و به ویژه گروه مشهور به هیئت مرگ که مدتی منفرد گردیدند نیز دوباره در کنار وی فعال شده اند. این گروه ها از خبیث ترین و جانی ترین افراد هیئت حاکمه کنونی بوده و هستند و تقریبا همه امید خامنه ای و باند حاکم در دفتر رهبری، امیدش برای گذر از این مخمصه ای که حکومت شان در آن افتاده است، به این باند است. چندان که می توان گفت اگر این باند ناتوان از سرکوب خلق و جنبش های طبقات مختلف گردد، امید آنها برای تداوم قدرت خویش بسیار کم خواهد شد. از سوی دیگر شکست این باند در سرکوب جنبش که آخرین امید خامنه ای و شرکاء است، به احتمال آنها را مجبور خواهد کرد که  یا مهره هایی از درون خودشان که با این باند مخالفند، به روی کار آورند و یا دست به سازش با بخش هایی از اصلاح طلبان زده و نرمش از خود نشان دهند.
 آنچه رئیسی و باندی اصلی در دفتر رهبری می خواهند انجام دهند، بازگشت به شرایط  دهه شصت است؛ یعنی شرایطی که هر جنایتی خواستند و در سطح کلان انجام دهند و جز در بالا و از میان خودشان، از میان توده ها هیچ طبقه و جنبشی هم آنها را مورد بازخواست قرار ندهد و علیه آنها به مبارزه برنخیزد.
اما هیهات که وضع کنونی با شرایط  دهه شصت  تفاوت های زیادی دارد و جانیان قدرت پرست و دزدان و اختلاسگران کور خوانده اند که بتوانند زمان را به عقب بازگردانند.
رشد گسترده و شدت گرفتن تضاد طبقات خلقی با هیئت حاکمه به ویژه با باند خامنه ای
نخستین تفاوت به تضاد عمده تمامی طبقات خلقی با حکومت بر می گردد. در دهه شصت تضاد عمده بیشتر این طبقات با هیئت حاکمه نبود. جنگ با عراق در بیشتر سالهایی دهه شصت تمامی توجه و انرژی مردم را در اکثر نقاط ایران به خود گرفته بود. تا زمان صلح در سال 67 به جز جنبش کردستان، تقریبا جنبش  برجسته ایی علیه حکومت در بقیه نقاط ایران  وجود نداشت( تنها مبارزه مهم کارگری علیه حکومت اعتراض کارگران ذوب آهن اصفهان در سال 1363 بود). در آن سال ها اگر کسی حرف از جنایتهای هیئت حاکمه میزد، بیشتر وقتها این پاسخ را از توده های میان طبقه کارگر و دیگر توده های زحمتکش می شنید که« بگذارید جنگ تمام شود، آن وقت مردم  وضع خود را با حکومت روشن می کنند».
 در واقع، نخستین اعتراض های جدی علیه حکومت از جریان های اراک، مشهد و اسلام آباد در آغاز دهه هفتاد آغاز شد و به جنبش های بزرگ از سال 1376 به بعد، یعنی 18 تیر 78 و جنبش  های بزرگ بعدی در دهه 80 و 90 کشیده شد. از سوی دیگر مبارزات تا آن زمان در شکل یک اعتراض یا جنبش عمومی ظاهر می شد. هنوز طبقه کارگر برنخاسته بود. هنوز این میزان از اعتصابات صنفی که در شرایط غیر انقلاب سالهای 58- 60  و در طول تاریخ صد ساله اخیر بی سابقه است، پدید نیامده بود.
 از سوی دیگر در این تضاد، مبارزات زنان برای آزادی، جایگاه مستقل و مهمی  در مجموع جنبش ها در طول دهه های 60 و 70 نداشت و بیشتر در درون و پس و پشت جنبش های دیگر پنهان و فعال بود. در واقع این مبارزات به ویژه در دو دهه اخیر تا حدودی مستقل شده و شدت گرفته است و نبردی آشکار را به حکومت کنونی اعلام کرده است. دختران انقلاب و این بار خودسوزی دختر جوان سحر خدایاری که گویا از خانواده ای سنتی هم برخاسته بود، و جنبش پشت آن از نقاط بارز رشد جنبش زنان و مبارزه آنها با قوانین ارتجاعی قرون وسطایی و خواست حق برابر با مردان در ایران است.  همین نکات در مورد جنبش جوانان و دیگر گروهها و دسته ها نیز وجود دارد.
 رشد گسترده  تضادهای درونی هیئت حاکمه و شدت گرفتن آن
دومین تفاوت مربوط است به تضادهای درون هیئت حاکمه است.
این تضادها از همان پس از انقلاب 57 وجود داشت و بیشتر زمان ها، آن دسته ها و گروه ها و باندهایی این نبرد های قدرت را می بردند که در پس خمینی گرد آمده بودند. اما از سال های دهه هفتاد بیشتر میان  باندها و جناح هایی رشد کرد که بیشترین اتحاد را در دوران پیش از آن داشتند. پس از آن و در دهه هشتاد و نود، این تضادها به جناح اصولگرا که ارتجاعی ترین جناح حاکم بود، کشیده شد. نخست باند تازه به دوران رسیده احمدی نژادی ها و سپس رفسنجانی را در برگرفت و اینک نیز باند سرمایه داران بوروکرات - کمپرادورهای انگلیسی یعنی لاریجانی ها را در بر گرفته است. تضادهای مزبور پس از گسترش آن به بخش های اصلی ای از هیئت حاکمه و جناح به اصطلاح اصول گرا و ایجاد بزرگترین شکاف ها در این جناح، به نظر می رسد به دفتر رهبری نیز کشیده شده است و شکاف و تقابل در این  لانه اصلی دزدان و اختلاسگران و جنایتکاران نیز رسوخ کرده است.
 به طور کلی، این تضادها هم از نظر گستره و هم از نظر ژرفا رشد کرد و هیئت حاکمه ای را که ظاهرا متحد و یکدست می نمود به یکی از گسیخته ترین و از هم پاشیده ترین هیات های حاکمه در طول تاریخ  صد سال اخیر ایران  تبدیل کرد. محال است که بتوان این درجه شدت از تضادهای درون هیئت حاکمه که به بند بند عناصر آن کشیده شده است، این درجه طولانی، این  میزان گستردگی و عمق، این سطح افشای یکدیگر و این ابعاد از توطئه و کشت و کشتار درونی و بلعیدن یکدیگر را در طول یک صد سال اخیر یافت. یعنی چنین از هم گسیختگی ای نه در حکومت شاهان قاجار دیده می شود و نه در دوران پهلوی اول و دوم.
 این پدیده ای است مختص جمهوری اسلامی و حکومت آخوندها و همدستان مکلایشان. هیئت حاکمه ای از سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور کهنه گرا، از مال پرستان و قدرت پرستان، اختلاس گران و دزدان، از بنده های اعتقادات مذهبی هزار و چهارصد سال پیش که می خواهند آنها را به زور و با سرنیزه به خلقی تحمیل کنند،  هیئت حاکمه ای تشکیل شده از باندهای فرقه گرا، توطئه گر، به غایت جانی و آدمکش، به غایت خود پرست و ظاهر ساز و ریا کار، به غایت تنگ نظر و مرتجع.
همه  جناح ها، گروه ها، دسته ها و باندهای مغلوب و شکست خورده، چنانچه جایشان را در هیئت حاکمه از دست بدهند، آماده ریختن پته خامنه ای و دم  و دستگاهش به روی آب هستند. هم چنانکه احمدی نژاد، رفسنجانی و  دیگران چنین کردند، این احتمال که لاریجانی ها نیز« سینه» خود را بگشایند و «اسرار» را بیرون ریزند، وجود دارد.
رشد تضادهای سرمایه داران بوروکرات – کمپرادور کهنه پرست با اربابان اقتصادی خویش
نکته سوم به تضادهای جناح های حاکم با امپریالیست ها به ویژه با امپریالیسم آمریکا بر می گردد. تضادیکه ماهیتی ارتجاعی داشته و صرفا از نقطه نظر بقای حکام کنونی است . امپریالیست ها- عمدتا آمریکا-  در حالیکه در سالهای پس از انقلاب، هیئت حاکمه کنونی را تا آنجا که توانستند پشتیبانی کردند، اکنون کارشان این شده که به افشای حکام کنونی دست زنند. این تضادها به درجه رشد یافته که یا باید خامنه ای به مذاکره روی آورده و به سگ زنجیری شدن حکومت کنونی بینجامد- گرچه اینها در بیشتر مناطقی که دخالت کردند به ویژه عراق و سوریه، نفع امپریالیست ها و خدمت به آنها نیز در کار بوده است - و یا اینکه این امکان که این تضاد به جنگ منجر گردد، وجود دارد.
رشد ابزار های نوین ارتباطی امکان سانسور را کمتر از سابق کرده است  
 چهارمین نکته به رشد ابزارهای ارتباطی به ویژه اینترنت و ایجاد ارتباطات آسانتر با بیرون کشور و به علاوه درگیر شدن تعداد بیشتری از لایه های جوان با مسائل سیاسی و اجتماعی مربوط است. 
در ایران و به ویژه در سالهای اخیر و به دلایل گوناگون، از یک سو تعداد افرادی که میل به خواندن روزنامه و کتاب داشتند روز به روز کمتر شده است. در واقع آمار این دو در ایران، به جز در برخی دوره های ویژه که جنبش هایی اوج گرفته اند، نسبت  به کشورهای پیشرفته همواره بسیار پایین بوده است. اما از سوی دیگر و با ایجاد ده ها کانال اینترنتی و امکان گرفتن خبر از راههای گوناگون و به  ویژه با تصویر، آمار افرادی و به ویژه جوانانی که از طریق اینترنت اخبار و تحلیل ها را دنبال می کنند،  بسیار بالا رفته است.
 اگر جمهوری اسلامی تلاش کرده که به بهترین شکل از پیشرفت های تکنولوژیکی در زمینه ارتباطات و علیه مردم کشور بهره گیرد و به هزار و یک شکل جاسوسی شخصی ترین مسائل مردم، مخالفین و حتی باندهای حاکم را بنماید، اما از سوی دیگر، بسیاری از مردم نیز به سهم خود از این پیشرفت ها بهره گرفته و علیه حکومت گران از آن استفاده  کرده و می کنند. اینجا پیشرفت و تکنولوژِی مدرن، امکاناتی به نفع  مردم به وجود می آورد که موجب این می شود که شرایطی و فرهنگ مبارزاتی نو، در مقابل عقب ماندگی قرون وسطایی یک حکومت و سیاست و فرهنگ کهنه، کریه و ارتجاعی آن قد علم کند.
 گذشته از اینها تمامی بحران های موجود اقتصادی، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی  به شکل شدیدی رشد یافته اند. چنین وضعی نیز در سالهای دهه 60 نبود.
 بر چنین بستر چنین تفاوت هایی است که امکان موفقیت طرح خامنه ای که با گزیدن امثال رئیسی و باندش بر سر دستگاه قضایی گمان می کند که می تواند وضع را به سالهای 60 برگرداند، و ثبات نسبی را برای این جناح برای تسلط مطلق بر کشور به وجو د آورند، بسیار ناچیز می شود.
باید توجه کرد که در آن زمان عموما به راحتی و آشکارا می کشتند و  به کسی هم پاسخگو هم نبودند، اما در دوره کنونی می خواهند با  شیوه های مخفیانه و یا با توطئه کشتن زندانیان مبارز و اعلام زبونانه و حقیرانه  آن به عنوان «خودکشی» و«حادثه» و غیره، و افزون بر این شیوه ها، در مرحله کنونی با زندانی بریدن های دراز مدت با جنبش مبارزه کنند. این تغییر شیوه در سرکوب مبارزین را هم باید  یکی از نتایج تفاوت بزرگ بین اوضاع کنونی با سالهای دهه شصت  به شمار آورد.
هرمز دامان
21 شهریور 98    


۱۳۹۸ شهریور ۲۰, چهارشنبه

خودسوزی دختر آبی جنایت تازه رئیسی و باندش در دستگاه قضایی


خودسوزی دختر آبی
جنایت تازه رئیسی و باندش در دستگاه قضایی

از زمانی که خامنه ای جنایتکار، رئیسی منفور را مامور مقابله با جنبش طبقات خلقی در دستگاه قضایی کرد، جنایت و اتفاق است که پشت جنایت و اتفاق رقم می خورد. از قیمه قیمه  شدن جوان مبارز شیر محمد علی در زندان در خرداد ماه 98  و به جرم توهین به خامنه ای تا بریدن 38 سال زندان و 148 ضربه شلاق برای وکیل زن مبارز نسرین ستوده و تا مجازات زندان و شلاق برای کارگرانی که جز کار و حقوقشان چیزی نخواسته بودند و تا اینک خودسوزی دختری ورزش دوست، در مخالفت با حکم بی منطق 6 ماه زندان برای وی.
 دختر جوان سحر خدایاری تجلی نسل دختران جوان و کلا  نسل جوان ایران است. نسلی که خیری از زندگی ندیده است و تا این نظام بر سر کار است، نخواهد دید. نسلی، و به ویژه دختران این نسل، که عموما در خانواده و بیش از آن مدرسه و محیط  و اجتماع، همیشه  و همواره  با محدودیت ها و اختناق قرون وسطایی و عهد عتیق روبرو بوده اند. نسلی که هیچ وقت نتوانست حتی برای آنی بوی خوش آزادی را حس کند. نسلی که در زندان بدنیا  آمده و در زندان بزرگ شده است و در زندان نیز باید زندگی خویش را به پایان رساند.   
اکنون خودسوزی و خودکشی سحر جوان همچون پتکی است سنگین فرود آمده بر ما و تازه ترین قربانی و تاوان ملت ما است برای تحمل این نظام کریه و قرون وسطایی. قربانی ای از زمره قربانیان و تاوان های بی شمار دیگر که تا کنون پرداخت شده است و تا زمانی هم که حکام کنونی بر سر کارند این قربانیان و تاوان ها پایان نخواهند داشت.
در حالی که باید به سحر خدایاری و مبارزه وی ادای احترام کرد و در سوگ اش، هم اشک ریخت، هم به خشم آمد و هم به کینه خود عمق بخشید، اما چاره کار در مقابله با این نظام و حکام آن نه خود سوزی است و نه خودکشی. چاره کار مبارزه  مثبت است. اگر قرار است که  قربانی داد، باید قربانی را در مبارزه  مثبت با این نظامی کریه و قرون وسطایی داد و نه در مبارزه ای منفی و با خودسوزی و خودکشی.
و بخشی مهم از این مبارزه بر عهده نسل جوان ایران است. نسل جوان و زیر ستم ما باید به  این سخن درست که همواره گفته شده و باز گفته خواهد شد، گوش سپارد که:« آزادی دادنی نیست، بلکه گرفتنی است»
 و نه با مبارزه منفی بلکه با مبارزه مثبت و به زور هم گرفتنی است.
 گروه مائوئیستی راه سرخ
20 شهریور 98 


درباره تاکتیک - سناریوی رئیسی و باند جنایتکارش در دستگاه قضایی


درباره تاکتیک - سناریوی رئیسی و باند جنایتکارش در دستگاه قضایی

 رئیسی یکی از عاملین سابقه دار و مهم باند خامنه ای و از وفادارترین جنایتکاران به وی و دم و دستگاه قدرت، از زمانی که به ریاست دستگاه قضایی گمارده شده است دست به صدور احکام مجازات سنگین علیه مبارزین از هر طبقه و گروه و دسته ای زده است که  معروف ترین آنها علیه وکیل مبارز نسرین ستوده بوده است. مجازات 38 سال زندان و 148 ضربه شلاق!
 اخیرا نیز همانند چنین احکامی برای کارگران نیشکر هفت تپه و در راس شان اسماعیل بخشی، محمد خنیفر و همچنین شیر زن مبارز سپیده قلیان، سمبل نوین یگانگی روشنفکران با جنبش کارگری و دیگر فعالین کارگری مبارز جوان صادر شده است.
 این احکام که ویژگی بارز آنها بریدن زندان های دراز مدت و شلاق برای کارگران و مبارزین است، در عین اینکه نشانگر شیوه های تقابل باند رئیسی با جنبش مردمی است، در عین حال نشانگر سیاست زیرکانه و موذیانه «به مرگ بگیر تا به تب رضا بدهند» از جانب رئیسی و باند وی  می باشد و ما مخالفین این سیاست را بیشتر وادار می کند که علیه «سنگین بودن احکام مجازات» مبارزه کنیم و نه علیه نفس احکام مجازات و سیاست ضد کارگری و آزادی کش رئیسی و باندش.
چنین سیاستی به هیچوجه سیاست تهاجمی« بگیر، ببند و بکش» یعنی سیاست دهه شصتی باند جنایتکاران و قدر قدرتی آنان نیست، بلکه بر خلاف ظاهرش، نمایانگر سیاستی در تهاجم به مبارزات خلق است که نشان از دوران ضعف حکام کنونی دارد.
ظاهرا رئیسی و باندش به خوبی، و در مورد  احکام کارگران بسا بیش از موارد دیگر، می دانسته اند که این احکام با مخالفتی همه جانبه از سوی سازمان ها و جنبش های گوناگون موجود و حتی نهادهای درون نظام و حاکمیت روبرو می شود. هدف یا در واقع سناریوی آنها هم همین بوده و هست. یعنی نخست احکامی سنگین ببرند و میزان مخالفت را آزمایش کنند و سپس  در صورتی که ابعاد مخالفت گسترده بود تا آنجا که می شود مرزهای جنبش و سازمان ها را در حدود مخالفت با «سنگینی احکام» نگه دارند و یا چنین مرزی را به آن دیکته کنند. در پایان هم مثلا رئیسی همچون فردی بی اطلاع از احکام  وارد گود شده و بگوید دوباره رسیدگی شود و احکامی «عادلانه» بریده شود. آنگاه احکام مجازات تغییر کنند و به مدت زمان های کوتاه تری تبدیل شود. هم کارگران و فعالین مبارز به زندان محکوم شده اند، هم رئیسی خود را فراتر از قضات دادگاه ها و مثلا «عادل» نشان داده است، چنانچه گویی که آنها بدون دستور رئیسی و اطلاع خامنه ای، چنین احکامی بریده اند و هم بالاخره جنبش گویی پیروز شده است - چنانچه دچار«غرور کاذب نشود- نفسی به راحتی بکشد که احکام سنگین علیه کارگران را به آن احکامی تبدیل کرده است که در خور «کارگران خاطی» باشد.  
 در واقع هم، احکام اخیر موجب آن گشته تا بیشتر سازمان ها و نهادهایی که به مقابله برخاستند توجه و لبه تیز حمله خود را متوجه سنگین بودن آنها کنند. گرچه این مقابله بسیار خوب و با ارزش است و موجب برخی آزمون های نوین در وحدت و اتحاد طبقه کارگر و خلق می شود و در مسیر رشد و تکامل جنبش قرار دارد، اما نمی توان آن را آرمانی و در مقابله ای درست با تاکتیک- سناریوی رئیسی دانست.
 نتیجه چنین تقابل و مبارزه ای این است که اگر مثلا حکم اسماعیل بخشی و یا سپیده قلیان از 14 سال و 19 سال  بشود هفت سال و ده سال و از هفت سال و ده سال این دو مثلا مجبور شوند که سه تا پنج سال در زندان باشند، و شلاقشان هم حذف شود، خوب است. اما به نظر می رسد که این درست همان حداقلی است که هدف رئیسی و باندش می باشد.
  و چنین عقب نشینی ای به جنبش ما در حالی تحمیل می شود که وضع کنونی جنبش در شرایطی نیست که بپذیرد اسماعیل بخشی، محمد خنیفر، سپیده قلیان و دیگر کارگران اصلا در زندان باشند، چه برسد به اینکه مجازات زندان برای آنها بریده شود.
 براستی مگر آنها چه کردند که شایسته زندانی شدن را داشته باشند؟ جز اینکه گفته اند کارخانه را به دست دولت بدهید، حقوق های عقب مانده ما را پرداخت کنید و کار و مسکن و آزادی ما را تامین کنید. کارگران ده ها  بار و پیش از دست زدن به گردهمایی ها و تظاهرات های خیابانی به مسئولین نامه نوشتند، ده ها سخنرانی در محل کار خویش داشتند، اما هیچکس به خواست های آنها رسیدگی نکرد. روشن است که برای کارگران چاره ای باقی نمی ماند جز اینکه با خانواده خویش به خیابان بیایند. در حقیقت کارگران جرمی مرتکب نشده اند که قرار باشد در زندان بسر برند، چه برسد به صدور احکام سنگین برای آنها. 
به این ترتیب، جنبش کنونی ما باید مخالف احکام زندان برای کارگران باشد و نه «سنگینی احکام».
 گروه مائوئیستی راه سرخ
20 شهریور 98 



۱۳۹۸ شهریور ۱۵, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(15) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا



آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(15)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

دیکتاتوری از نظر مارکس یعنی «سلطه فردی»!
 یکی دیگر از معناهایی که هال دریپر از نظرات مارکس و انگلس بیرون می کشد تا  دیکتاتوری  به وسیله طبقه کارگر را نفی نماید، دیکتاتوری به معنای سلطه فردی یا همان «دیکتاتوری فردی» است.
وی می نویسد:
« مواردی که مارکس‏ و انگلس‏ تلاش هائی را هدف حمله قرار می دادند که در صدد برقراری سلطه فردی در جنبش‏ کارگری و یا سوسیالیستی بود واژه "دیکتاتوری" به مواردی که اشاره کردیم نزدیک تر می شود؛ در این جا کلمه دیکتاتوری به معنای منفی آن ظاهر شده است.»( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین)
 به این ترتیب معنای دیکتاتوری، نمی تواند دیکتاتوری طبقه یعنی کار برد زور و قهر به وسیله طبقه باشد، بلکه کاربرد زور یا قهر و یا نهایتا «سلطه» به وسیله فرد است.
هال دریپر در این مورد، باکونین و لاسال را به عنوان نمونه می آورد:
«طرح های باکونین برای یک "دیکتاتوری غیبی" توسط دارودسته اش‏ (و در حقیقت به نام "آزادی خواهی" آنارشیستی) پایه انگیزه باکونین برای تسلط بر انترناسیونال از تقریباً 1869 بود؛ و از این زمان به بعد مارکس‏ به این نتیجه رسید که "این روس‏ می خواهد دیکتاتور جنبش‏ کارگری اروپا شود".» انترناسیونال بروشوری منتشر کرد که اساساً توسط مارکس‏ و لافارگ نوشته شده و "سازمان یک انجمن غیبی را که تنها هدف آن تابع کردن جنبش‏ کارگران اروپائی به دیکتاتوری غیبی چند تن ماجراجو بود " را افشاء می کرد.»
و نیز
«...اکنون به خوبی روشن شده است که لاسال "اشتیاق به اعمال دیکتاتوری" بر جنبش‏ کارگری را، حداقل در مورد کسانی که آن ها را فرودست می دانست، پنهان نمی کرد...بعداً در ملاقاتی با مارکس‏ در سال 1862، اندیشه های دیکتاتور منشانه و دشمنی اش‏ را با "آزادی های فردی" آشکارتر ساخته و تمایل خود را برای رفتاری که گوئی "خود را دیکتاتور کارگران آینده می داند" به نمایش‏ نهاد. ..لاسال در نامه ای به "دیکتاتوری فردی" خود در سازمانش‏ استناد کرده و آن را شاهدی بر این مدعا می داند که "طبقه کارگر" علاقه دارد از دیکتاتوری حمایت کند.»
و برخی موارد دیگر:
«مارکس‏ در باره فرقه اگوست کنت، که ...در محافل کارگری فعال بودند نوشت که او "پیامبر دیکتاتوری فردی" است...و در انگلستان ه . م . هایندمان، طبق سلیقه خود یک گروه مارکسیستی به نام فدراسیون سوسیال- دموکرات ها تاسیس‏ کرده و رفتار دیکتاتور منشانه اش‏ به مثابه رئیس‏ این سازمان زبانزد خاص‏ و عام شده بود. انگلس‏ در این باره نوشت که هایندمان همکاران خود را فقط به خاطر "عدم تحملش‏ به مثابه یک دیکتاتور" از خود رانده است. ارنست جونز فکر می کرد که با متمرکزکردن همه قدرت سازمانی در دست خود موفق خواهد شد از تلاشی آن چه که از جنبش‏ چارتیستی باقی مانده بود جلوگیری کند. مارکس‏ که این خبرها را به اطلاع انگلس‏ می رساند نوشت جونز "خود را دیکتاتور چارتیسم اعلام کرده" و بدین ترتیب طوفانی از شماتت علیه خود برانگیخته و نشان داده است که در "تلاش‏ برای ایفای نقش‏ دیکتاتور" چیزی جز یک " الاغ" به شمار نمی رود.»
 همچنانکه می بینیم  در تمامی این موارد، دیکتاتوری از نظر مارکس به معنای« دیکتاتوری فردی» یا «سلطه» و یا اتوریته «فردی» تعبیر می شود.
مسئله این نیست که مارکس و انگلس چنین دیدگاه هایی در مورد افرادی که می خواستند اتوریته و سلطه فردی خود را بر سازمان هایی همچون بین الملل اول، حزب سوسیال دمکرات آلمان و یا چارتیست ها اعمال کنند، نداشتند. تردیدی نیست که معنای دیکتاتوری شامل دیکتاتوری فردی نیز می شود، و ما خواه در مورد طبقات حاکم و خواه درون سازمان های و تشکیلات هایی که برای گرفتن قدرت سیاسی مبارزه می کردند، با اشکال و نمونه هایی از دیکتاتوری فردی روبرو بوده ایم. تحریف نظر مارکس و انگلس آنجا صورت می گیرد که مفهوم دیکتاتوری طبقه کارگر را که به معنای کاربرد زور و قهر این طبقه علیه طبقات استثمارگر است، صرفا به معناهایی که تا کنون مورد بررسی قرار داده ایم، و از جمله همین «دیکتاتوری یا سلطه فردی» محدود و منحصر گردانند.  به عبارت دیگر، مضمون و  خط اصلی مباحث مارکس و انگلس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا را که باید جایگزین دیکتاتوری بورژوازی شود، با معناهایی کم اهمیت جایگزین کنند.
 تحریف و رویزیونیسم (در مورد هال دریپر رویزیونیسم تروتسکیستی و بین الملل چهارمی ) آنجاست که بر مبنای همانندی، «دیکتاتوری» فردی به «سلطه» فردی  و پس از آن به مفاهیمی مانند «حاکمیت» و یا نهایتا«سلطه» طبقاتی تبدیل می شود و دیکتاتوری پرولتاریا صرفا حاکمیت یا سلطه بی یال و دم و اشکم طبقه ای می گردد. این چنین دیکتاتوری ای همه چیز هست الی دیکتاتوری علیه دشمنان طبقاتی و طبقات استثمارگر.
وی ادامه می دهد:
«ولی هنگامی که مارکس‏ اولین بار واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" را بر روی کاغذ آورد، کاربرد بسیار ویژه ای از معنای استعاری آن مورد نظر او بود.»
اکنون هال دریپر به بحث پیرامون آثاری می پردازد که مارکس مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را در آنها به کار برده است. اما از نظر هال دریپر، نه به معنای کاربرد زور و اجبار و قهر که معنای واقعی دیکتاتوری طبقاتی بوده و هست، بلکه به گونه ای «استعاری» یعنی به جای همین مفاهیم « تسخیر»،«سلطه» و «حاکمیت».
مانیفست حزب کمونیست
 وی می نویسد:
«درست در اوایل 1848 بود که مارکس‏ به این نتیجه رسید که پرولتاریا برای دستیابی به دگرگونی کمونیستی جامعه، باید ابتدا قدرت سیاسی را تسخیر کند. این اندیشه برای او نقش‏ اساسی ایفا کرده و واژه های بسیاری که این معنا را بیان می کردند در نوشته های او ظاهر شدند: نه فقط "تسخیر قدرت سیاسی(یا دولتی)"، بلکه و به ویژه"حاکمیت پرولتاریا"؛ که نتیجه آن یک"دولت کارگری"خواهد بود؛ و آن گونه که در جنبش‏ انگلیس‏ می گفتند، این به معنای "صعود طبقه کارگر خواهد بود. ما مشاهده خواهیم کرد که، تحت شرایط مشخص‏،"دیکتاتوری پرولتاریا" نیز به یکی از این واژه ها تبدیل شد.»
و
«مارکس‏ آگاه بود که هدف "سلطه سیاسی پرولتاریا"، تنها منحصر به تئوری او نیست؛ برعکس‏، او علاقه داشت تأکید کند که همه جنبش‏ های واقعی دیگر طبقه کارگر همین هدف را در برابر خود قرار می دهند. این مسئله در مانیفست کمونیست قویاً بیان شده است:
"هدف بی واسطه کمونیست ها همانند همه احزاب دیگر پرولتری ارتقاء پرولتاریا به یک طبقه، سرنگونی سلطه بورژوازی و تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر است".
همچنانکه می بینیم  از نظر این تروتسکیست، دیکتاتوری پرولتاریا «واژه ای» است  در ردیف و به معنایی همانند«تسخیر قدرت سیاسی به وسیله پرولتاریا»، «حاکمیت پرولتاریا»، «صعود پرولتاریا» و چیزهایی از این گونه  که همان معنای «استعاری» دیکتاتوری اند. خلاصه این مفهوم همه چیز هست الی زور و قهر.
و این در حالی است که مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست دکترین دیکتاتوری پرولتاریا را به صورت نخستین خود فرموله کرده بودند. آنچه آنها در این کتاب شرح دادند این بود که قدرت  سیاسی به وسیله طبقه کارگر«تسخیر» شود و«حاکمیت» پرولتاریا به عنوان یک طبقه متشکل  بر قدرت سیاسی برقرار گردد. در عین حال آنها گفتند که تسخیر کردن و برقراری حاکمیت بر دولت با کاربرد زور و قهر ممکن است. آنها از  دولت و بر همین سیاق حاکمیت بورژوازی به معنای حکومت زور و قهر نام بردند و برقراری حاکمیت طبقه کارگر را نیز جز با زور و قهر ممکن ندانستند. زور و قهری که تا نابودی روابط استثماری با زور و قهر ادامه خواهد یافت. بدینسان، آنها در همین کتاب به گونه ای دقیق معنای اصلی دیکتاتوری در دیکتاتوری پرولتاریا را بیان کردند.
 و اینهاست آنچه که از نظر هال دریپر رویزیونیست دور مانده است:
 مارکس و انگلس می نویسند: 
«ما ضمن توصيف مراحل کلى رشد و تکامل پرولتاريا آن جنگ داخلى کم و بيش پنهانى درون جامعه موجود را، تا آن نقطه‌اى که انقلابى آشکار در مي گيرد و پرولتاريا با برانداختن بورژوازى از طريق قهر، حاکميت خويش را پى می افکند، دنبال کرده‌ايم.»(مانیفست، برگردان فارسی در دو بخش، فصل نخست، ص 32) و
«بورژوازى مقدم بر هر چيز گورکنان خود را بوجود مي آورد. فناى او و پيروزى پرولتاريا طور همانندى ناگزير است.»(همانجا، ص 33) و
و در چگونگی خلع مالکیت از بورژوازی:
« البته اين کار در ابتدا ممکن است تنها با دخالت مستبدانه( یعنی همان زور و اجبار) در حقوق مالکيت و مناسبات توليدى بورژوازى يعنى با کمک اقداماتى انجام گيرد که از لحاظ اقتصادى نارسا و نا استوار به نظر مي رسند، ولى در جريان جنبش، خود بخود نشو و نما يافته و بکار بردن آنها به مثابه وسائلى براى ايجاد تحول در کلیه ی شيوه توليد امرى اجتناب ناپذير است.» (همانجا، فصل دوم، ص 39).
و بالاخره متن زیر که  یکی از کلاسیک ترین تعاریف مارکسیستی درباره دولت و دیکتاتوری پرولتاریا است و به روشنی معنای دولت و نقش زور و اجبار و  قهر را در بر دارد و «متاسفانه» از چشمان«تیز بین»!؟ هال دریپر محقق «مارکسیست» یا در واقع تروتسکیست و رویزیونیست دور مانده است:
«قدرت حاکمه سياسى به معنای خاص کلمه عبارت است از اِعمال زور متشکل يک طبقه براى سرکوب طبقه ديگر.( مستحضرید؟ این معنای دیکتاتوری و اساسا معنای دولت است) هنگامی که پرولتاريا بر ضد بورژوازى ناگزير به صورت طبقه‌اى متحد گردد، و از راه يک انقلاب،( این هم راه اساسی تصرف قدرت سیاسی جناب دریپر) خويش را به طبقه حاکمه مبدل کند و به عنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن توليد را از طريق اعمال قهر ملغى سازد،( خوب بخوانید جناب دریپر! گویا مانیفست را خوب نخوانده اید!؟) آنگاه همراه اين مناسبات  توليد شرايط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نيز شرايط وجود طبقات بطورکلى و در عين حال سيادت خود را هم به عنوان يک طبقه از بين می برد.»( همانجا، ص 40 تمامی تاکیدها در متن ها و نیز عبارات داخل پرانتز از ماست)
البته این میان هال دریپر برخی از ژست های ضد بورژوایی نیز می گیرد و مشتی تقابل های پوشالی صورت می دهد:
«بالاتر از همه، مارکس‏ می دانست که چارتیست های چپ (مانند هارنی) منظماً از "صعود (و یا سلطه، یا قدرت سیاسی) پرولتاریا جانبداری می کنند و به آن ها ارج می نهاد. این چارتیستها مانند مارکس‏، با مسائل مورد ادعای مارکس‏ شناسان نوین هیچ مشکلی نداشتند: چگونه تمام یک طبقه می تواند حکومت کند؟ مارکس‏ و چارتیست ها به این مسئله پاسخ مشابهی می دادند؛ این امر در مورد مخالفین آن ها نیز مصداق داشت. مثلاً تاریخدان لیبرال ماک کالی با حق رای عمومی به این علت مخالفت می کرد که "قدرت عالیه" را در اختیار یک طبقه، یعنی طبقه کارگر قرار می داد و بدین ترتیب به نظر او موجب "استبداد " علیه بورژوازی می شد.»
به این ترتیب اختلاف مارکس با تئوریسین های لیبرال بورژوازی بر سر این بود که آیا «تمام یک طبقه» می تواند حکومت کند یا نه.
 نباید گمان کرد که هال دریپر از نظرات مارکس در برابر بورژوازی دفاع نمی کند. دفاع می کند اما برای تحریف مارکسیسم.
 وی که تمامی تئوری دیکتاتوری پرولتاریا را از معنای اساسی آن تهی کرده، به جای مارکس پا پیش گذاشته و در نبردی «شجاعانه» با لیبرالها آن ها و مدافعین بورژوازی را  که می گفتند نظریه مارکس «دیکتاتوری فردی» است، شکست می دهد:
«طبقه هم می تواند حکومت کند. تنها لازم است شما مخالف «حق رای عمومی»  نباشید تا طبقه کارگر از این طریق بتواند با آوردن رای اکثریت، شما را شکست داده و خود به عنوان طبقه حاکم شود!؟»
و آنگاه:
«ما خواهیم دید که مارکس‏ دقیقاً به همان شیوه ای که از " سلطه پرولتاریا" و یا سایر عناوین برای دولت کارگری استفاده می کند از اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" استفاده کرده است» و
«از نقطه نظر جایگاه کلمه دیکتاتوری، اکنون مسئله مشکلی در تمایل مارکس‏ در جایگزینی "سلطه" با "دیکتاتوری" در برخی از متون وجود ندارد. ولی مروری بر این متن ها می تواند روشنگر باشد.»
  و این تمام آن چیزی است که هال دریپر از این پس می خواهد به خورد خواننده خود بدهد. ما مرور هال دریپر را بر مانیفست دیدیم، اکنون به مرور وی بر دیگر کتاب ها و نوشته های مارکس و انگلس می پردازیم.
ادامه دارد.
هرمز دامان
16 شهریور 98










۱۳۹۸ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

درباره برخی مسائل هنر(5) هنرمند و سیاست


درباره برخی مسائل هنر(5)
هنرمند و سیاست

هنرمند و جایگاه طبقاتی- رابطه نمایندگی هنری با طبقه
همچنان که در بخش های پیشین اشاره شد، به این دلیل که در جوامع طبقاتی اجتماع به طبقات تقسیم می شود، وجود غیر طبقاتی در جامعه وجود ندارد. در جوامع طبقاتی هر فرد عضوی از یک طبقه است و به گونه ای عام بر مبنای منافع طبقاتی خود حرکت می کند.  پایه و اساس مسئله همین نکته است. اما در این جوامع، هم جابجایی طبقاتی وجود دارد، یعنی این امکان که فردی طبقه خود را ترک کند و به طبقه دیگری بپیوندد و منافع طبقاتی طبقه جدید را بازتاب کند، و هم اینکه فردی که در یک طبقه است، بین وجود طبقاتی وی و شعور طبقاتی اش تضاد به وجود آید و در حالی که مثلا به طبقه خرده بورژوازی و یا بورژوازی تعلق دارد، منافع کارگران را بازتاب دهد؛ و با برعکس در حالیکه به طبقه کارگر تعلق دارد، منافع سرمایه داران را نمایندگی کند.
البته در هنر وضع دیگری نیز که آن در بخش گذشته اشاره کردیم وجود دارد و آن این است که  در حالی که فردی به طبقه ای مثلا اشراف تعلق دارد و در سیاست و دیگر باورها هم تابع آن است، در آثار هنری خویش، منافع طبقه ی دیگری- مثلا بورژوازی - را بازتاب نماید.
فهم و درک مسئله اخیر در هنر حائز اهمیت ویژه است؛ زیرا در حالی که این امر یکی از روندهای موجود غیر اساسی در نمایندگی هنری است، اما برخی افراد آن را تبدیل به قاعده ای اصلی و یا بسیار مهم می کنند. از دیدگاه این کسان یکی از اصول اساسی نمایندگی هنری این می شود که فرد هنرمند در پایگاه طبقاتی و اعتقادات سیاسی و یا مذهبی و کلا باورهای خود وابسته به طبقه دیگری باشد، اما در هنرش نماینده طبقه دیگری. آنها این وضع را که قاعده ای در تاریخ هنر نبوده است،« اصل تناقض» نام می گذارند. عموما هم به تحلیل مارکس و انگلس به بالزاک رجوع می کنند و به اصطلاح  دور آن چرخ زده و با آوردن چند مثال دیگر از تاریخ هنر، آن را تبدیل به قاعده اساسی می کنند. این گونه افراد، چشمشان را بر ده ها و صدها هنرمندی می بندند که «اصل تناقض»  در موردشان بدین گونه ظاهر نگشته و این افراد نمایندگان هنری طبقات خود بوده اند، بدون آنکه در سیاست دارای عقاید و منافعی متضاد با دیدگاه هنری خود باشند. (1)
 در مورد نمایندگی هنری طبقات، دو نکته دیگر را نیز در این خصوص باید تاکید کرد:
 یکی اینکه بین نمایندگان سیاسی و یا هنری هر طبقه - چنانکه مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت اشاره کرد - با خود آن طبقه رابطه مستقیم و سر راست نیست.  به این معنا که مثلا حتما یک بقال نماینده هنری بقالان و یا خرده بورژواها باشد، یک  تولید کننده کوچک و یا دهقان نماینده هنری دهقانان و یا  یک کارگر، نماینده هنری کارگران. هم این ممکن است و هم آنکه چنین رابطه مستقیمی وجود نداشته باشد و مثلا یک پروفسور، یک استاد دانشگاه، یک کارمند اداره و یا یک روشنفکر ساده مزد بگیر، چنین نمایندگی را به عهده داشته باشد. آنچه مارکس به آن اشاره می کند این است که نماینده سیاسی یا هنری یک طبقه به آن حدودی در اندیشه و ذهن می رسد که طبقه مزبور در عینیت می رسد.(2)
و دیگر اینکه رابطه نماینده هنری یک طبقه با طبقه به هیچوجه بر مبنای توافق مطلق قرار ندارد، بلکه بر مبنای وحدت اضداد است. به این معنا که  هم وحدت و هم تضاد بین نماینده هنری  طبقه و طبقه برقرار است.
این مسئله به شکل های متفاوتی به وجود می آید و از جمله  به این شکل  که وی ممکن است که از طبقه خود پیش افتد و یا عقب. در صورت پیش افتادن باید تلاش کند ضمن مبارزه با طبقه خود، این طبقه  را به درک های پیشرفته خود برساند و با آموزش طبقه خویش، تلاش وی را برای رفع عقب ماندگی ها و نواقص و کمبودها برانگیزد. در صورتی که عقب ماند، باید از جنبش طبقه بیاموزد، و نظرات خویش را بر مبنای امور نوینی که در مبارزه پدید آمده است، تغییر دهد.
نقش پیشرو نماینده هنری نسبت به طبقه خویش - مبارزه با جهان بینی حاکم
در جوامع طبقاتی ایدئولوژی حاکم، ایدئولوژی یا جهان بینی طبقه حاکم است، که وظیفه اش نگاه داشتن تمامی طبقات در چارچوب دیدگاه حاکم و پذیراندن روابط اقتصادی- اجتماعی موجود به مثابه اموری طبیعی و ازلی و ابدی در ذهن و جان تمامی طبقات استثمار شده و زیر ستم است. این جهان بینی در تمامی اقشار و طبقات، و از جمله  روشنفکران نفوذ می کند و به مثابه وجه حاکم ذهن آنها در می آید و خواه آگاهانه و خواه ناآگاهانه آن ها را در تمامی امور زندگی ذهنی، فلسفی، اخلاقی، مذهبی، آداب و سنن، آیین ها و مراسم  رهبری کرده و جهت می دهد و واقعیتهای جاری و استحکام یافته  را آن گونه که نفع طبقه  تمامی اقشار مسلط است، در نظر آنان جلوه گر می سازد؛ چندان که تمامی افراد تمامی طبقات جامعه، تمامی مسائل، رویدادها، اتفاقات و روند ها را در چارچوب و به یاری ابزارهای این جهان بینی تبیین و ترسیم می کنند و جهت گیری های اجتماعی و سیاسی خود را در چارچوب آن بر می گزینند.  این جهان بینی به یاری ابزارهایی که برای تبلیغ و نفوذ خویش در دست طبقه حاکم دارد، دارای نیرویی نافذ بوده، نقشی بازدارنده داشته و این امکان را نمی دهد- و باید توجه داشت که موجودیتی زنده  و زور و نیروی فوق العاده ای، که بخشی از آن از نیروی عادت می آید، دارد، چندان که نبرد با آن به ویژه در زمینه جهان بینی به هیچوجه ساده و آسان نیست -  نیروهای علیه آن، به سادگی آن را خنثی کنند.
 از سوی دیگر و در روندهای  مخالف و متضاد با طبقه حاکم و تلاشش برای تثبیت اوضاع،  مبارزه ای طبقاتی پیش برنده ای و اساسا بین استثمار شدگان و ستمدیدگان با استثمارکنندگان و ستمگران در عرصه عملی جامعه وجود دارد. این مبارزه ی طبقاتی نیز به سهم خود اجازه نمی دهد که همه چیز آن گونه که حاکمین می خواهند برقرار بماند. این یک وجه قضیه در تضاد با روندهای حاکم و مسلط است.
 وجه دیگری که امکان نمی دهد اوضاع همواره بر وفق مراد استثمارگران پیش رود و یا همچنان باقی بماند، بازتاب مبارزه و تحرکات  مبارزات طبقاتی مزبور- گاه مستقیم و گاه پیچیده و با واسطه و غیر مستقیم - در پویش های ذهنی جامعه است که عموما نخست در میان اقلیتی بازتاب می یابد. این پویش ها، تلاش  ذهنی اندیشگران جامعه  در زمینه ی سیاسی، علمی و هنری است که  با وجود اینکه  طبقه حاکم به طور کلی تلاش می کند، آن را کنترل کرده و همسو با منافع و سیاستهای خود پیش راند، اما در روندی متضاد با خود و منافع خود، ضد خود را نیز  به وجود می آورد.
 برای نمونه، هگلیسم روند حاکم فلسفی در آلمان اوایل سده نوزدهم بود؛ اما همین هگلیسم  به دلیل تضادهای درونی خود - خواه از دید فلسفی و خواه از جهت انطباق دریافت های فلسفی با مسائل سیاسی و اقتصادی- از درون خود، فیلسوفان هگلی جوان را بیرون داد، که به مثابه متحد استاد و ضد استاد، نظرات فلسفی- سیاسی (مقولات، مفاهیم، روابط منطقی مقولات، انطباق ها و غیره ) وی را دنبال کرده تا جایی که این روندها به یکباره و جهش وار به ضد  برخی از وجوه اندیشه خود هگل تبدیل شدند. مارکس و انگلس به مانند بنیانگزاران جهان بینی طبقه کارگر، میوه های این روند متضاد بودند.(3)
به این ترتیب در جامعه نه تنها جهان بینی حاکم، بلکه جهان بینی طبقات استثمار شده یا زیر ستم نیز پدید می آیند که در حالی که هر کدام از این جهان بینی ها می کوشند استقلال داشته باشند، اما به واسطه در هم شدگی عینی طبقات و روابط، پیوستگی ها و تاثیرات متقابل آنها در یکدیگر،  نماینده هنری هر طبقه معینی،  نه تنها  جهان بینی طبقه خود را دارد، بلکه کماکان زیر نفوذ و تاثیر جهان بینی های طبقه حاکم و نیز طبقات دیگر موجود قرار می گیرد، و نه تنها باید با برخی از وجوه طبقات هم منفعت خود، پیوستگی داشته باشد، بلکه باید با نفوذ جهان بینی ها دیگر طبقات در خود مبارزه کرده و مرزهای این وابستگی و یا نفوذ را در چارچوب منافع طبقه خویش حفظ کند.
این جهان بینی ها در مجموع زیر تسلط جهان بینی حاکم موجودند و از دل آن هم در می آیند، اما ساخت و تسلط آن را می شکنند و نیروهای خفته ای را که زیر تسلط  و در اسارت آن جهان بینی و در چنبره شرایط موجود حاکم، تمامی نیرو و حیات  خود را از دست داده اند، بیدار کرده، به تغییر اوضاع و شرایط و بازگشودن راههایی برای آزادی خود بر می انگیزند. 
 باری این چنین مبارزه و نبرد فکری  جانانه ای در تمامی شئون احساسی و ذهنی جامعه و از جمله احساس و ذهن هنرمند نیز بوجود می آید.  اینجا گاه ما نه تنها هنرمندانی را که در زمینه ی فکری به اندیشه های نو و پیشرو جهان بینی طبقه نو می رسند، مشاهده می کنیم، بلکه تلاقی هایی از به هم پیوستگی دو جهان بینی و گاه حتی امتزاجی از جهان بینی حاکم، جهان بینی نو و جهان بینی ای که بین کهنه و نو مانده است، را در طبقات دیگر جامعه می بینیم. با توجه  این نکات،  نماینده هنری هر طبقه معینی، جهان بینی طبقه خود را دارد اما در عین حال با نفوذ جهان بینی ها دیگر طبقات در خود در حال وحدت و مبارزه است.
هنرمند نمی تواند هنر نو خود را از آسمان به بزمین بیاورد و یا  در انتظار چیزی باشد که به وی الهام گردد. وی باید به فرهنگ  و ادبیات گذشته و از جمله بورژوایی اتکاء کند و بر مبنای آنها بنیان هنر نو خویش را بنا کند.  پایه و اساس هنر نو، هنر گذشتگان و فرهنگی - و از جمله فرهنگ بورژوازی - است که ثمره تمامی تاریخ بشر است. نه اتکاء یا وحدت می تواند به عدم  مبارزه و انتقاد از این فرهنگ بینجامد و نه انتقاد، می تواند وحدت نسبی با این فرهنگ و اتکاء  بدان را از بین ببرد. اتکاء یا وحدت با فرهنگ بورژوازی و انتقاد یا مبارزه با آن در جهت ایجاد فرهنگ نوین عالی تر وحدت اضدادند. مارکسیسم خود ثمره این وحدت و انتقاد بوده و هنر نوین نیز بدینسان بوده و خواهد بود. بدین ترتیب تمامی هنرمندانی  که در تمامی دوران تاریخی گذشته نقش مترقی در تکامل جامعه داشته اند، و با هنر خود به روی آن تاثیر گذار بوده و آن را پیش برده اند، جزوی از هنر قابل اتکاء برای هنرمند پیشرو در می آید.
  نمایندگان طبقه نوین و بالنده و یا طبقات مترقی که این جهان بینی را بر نمی تابند،  با جستجوی حقایق از درون واقعیات  و کنار زده پرده ای که آنها را در بر گرفته در زمینه هنری، به طبقه نوین یاری می  کنند تا اندیشه های خود را به کار اندازد، نگاهی نوین به واقعیت ها و جهان پیرامون خود یابد و در صدد دگرگون کردن آن در جهت منافع خود برخیزد.
 از سوی دیگر هنرمند - و در اینجا هنرمند با جهان بینی طبقه کارگر مد نظر است-  باید نه تنها گسترده ترین و ژرف ترین رابطه را با افراد طبقه خود داشته باشد، و به گفته مائو، افراد زیادی از این طبقه را بشناسد با آنها نشست و برخاست داشته و دوستان صمیمی از میان آنها داشته باشد. بلکه باید با افراد طبقات دیگر نیز آشنا باشد و بطور کلی شناخت معقولی از افرادی از طبقات گوناگون  از حاکم و محکوم داشته باشد.(4)
هنرمند و مسئول بودن
روشن است که بر مبنای چنین پایه ای اینکه نماینده ذهنی و هنری یک طبقه باید نسبت به طبقه خویش تعهد داشته باشد، امری بی معناست. زیرا روشن است که چنانچه این تعهد وجود نداشته باشد، امر نمایندگی هنری طبقه نیز بی معنا می شود. چگونه می شود هنرمندی ادعای نمایندگی هنری طبقه ای را به عهده بگیرد، اما نسبت به منافع آن تعهد نداشته باشد؟ پرسش اساسی این نیست که تعهدی باید باشد و یا نباید باشد، بلکه پرسش این است که تعهد چگونه  و به یاری چه اندیشه ها و وسایلی جلوه گر می شود.
 هم چنانکه گفتیم جهان بینی طبقات مسلط جهان بینی حاکم است. این جهان بینی تمامی افراد تمامی  طبقات  استثمار شده و زیر ستم را زیر سیطره خود می گیرد. سیطره و تسلط این جهانبینی که در وجوه فلسفی، اخلاقی، مذهبی و غیره موجود است،  دست و پای طبقات  استثمار شده و زیر ستم را می بندد . این طبقات عموما به هر واقعیتی، به هر اتفاق و رویدادی، از دیدی که طبقات حاکم در آنها رسوخ داده و اکنون آشکار یا پنهان آنها را هدایت می کند، نگاه کرده و بر مبنای آن ارزیابی و تحلیل می کنند. پس وظیفه فرد هنرمندی که پیشرو است، و نقش نماینده هنری طبقه استثمار شده و یا زیر ستم را به عهده دارد، شکاف انداختن در این جهان بینی و شکستن سدهایی است که در برابر تغییر و تحول جامعه ایجاد کرده است.  
 و این به این معناست که وی باید به مبارزه با فریب ها و نیرنگ ها بر خیزد. فریب ها و نیرنگ هایی که گاه خود را بسیار معقول و منطقی و در جامه ای آراسته و متکی به هزار و یک دلیل «موجه» و «قانع کننده» نشان می دهند. این فریب ها  در فرد  زیر استثمار و ستم چنان نفوذ می کنند که  وی در نهایت نه تنها به اینکه دیگران وی را فریب دهند، عادت کرده و گاه بسیار هم آن را می پسندد، ، بلکه حتی خود به هزار و یک روش، وادار به فریب خویشتن  شده و به اصطلاح کلاه گشاد بر سر خویشتن گذاشتن و دلشاد و خرم بودن از آن می نماید. هنرمند باید این همه را بدرد و چهره کریه آنها را نشان دهد. 
هنرمند این همه را با ایجاد فضاها و چشم اندازهای نوینی برای احساس کردن و اندیشیدن به پیش می برد. احساس و اندیشه ای یکسره متفاوت با احساس و اندیشه ای که موجود است. این فضاها و چشم اندازها از طریق ایجاد شکاف در سطح واقعیات، رسوخ در ژرفای آنها و رسیدن به حقایق  صورت می گیرد. حقایقی که اینجا و در زمینه هنر به وسیله هنر می توانند کشف و در معرض دید قرار گیرند. این واقعیات هم خود انسانها و ژرفا و زوایای حسی و ذهنی آنها و هم تمامی واقعیت بیرونی را در بر می گیرد. اینجا هنرمند از یکسو تصورات رایجی که به خورد طبقات ستمدیده داده شده است می شکند و تصورات نوینی را جایگزین می نماید، و از سوی دیگر به وسیله هنر خویش شرایطی را ایجاد می کند تا چنین احساس و اندیشه ای ممکن و مقدور شود. تجربه کردن احساسی تازه و اندیشه هایی نوین که از مرزهای موجود می گذرد و به فراسوی آنها می رسد. به این ترتیب تعهد هنرمند نسبت به طبقه خویش، در ایجاد شرایطی است که در آن امکان تجربه احساسات و اندیشه های نوین میسر گردد. 
بطور کلی اشکالی که هنر کوشیده و می کوشد به وسیله آنها  نقش خویش را در پیش بردن طبقه نوین ایفا کند اینها بوده و هست:
بررسی تمامی طبقات جامعه، موقعیت های اقتصادی- اجتماعی - سیاسی و فرهنگی( فلسفه، اخلاق، مذهب، اسطوره های حاکم و محکوم)، و نقد احساسات و دیدگاه های تمامی طبقات جامعه  در مورد تمامی مسائل، بررسی روابط متقابل واقعی طبقات، نقد دیدگاه های طبقات حاکم  و درهم کوبیدن دیدگاههای ارتجاعی به ویژه اندیشه ی جاودانگی روابط حاکم که استثمارگران و ستمگران تلاش می کنند آن را به طبقات محکوم بباورانند، موضع گیری در مقابل مسائل و واقعیتهای جاری و رویدادهای مشخص، تلاش برای تبدیل شناخت های حسی که عموما در سطح ظواهر پدید ه ها می ماند و موجب گاه تصوراتی معکوس  در مورد حقایق می شود به شناخت های خردمندانه از درون نمایشگری هنری واقعیات، بررسی، تخریب و ویران کردن تمامی درک ها و توهم هایی که در طبقات نوین به عنوان دیدگاه های درست از واقعیت  وجود دارد و در واقع به خوردشان داده شده است و موجب ضعف ها، ایرادات و کمبودهای آنها برای تغییر جهان می گردد، نشان دادن حقایقی که گذرنده هستند، تلاش برای تغییر جهان درونی و جهان بیرونی و برعکس. یعنی در یک کلام بررسی  تمامی واقعیات عینی و ذهنی.
اما تعهد هنری صرفا به ایجاد احساس و اندیشه نو پایان نمی پذیرد. تمامی هدف تمامی هنرمندان  طبقه حاکم  این است که از منافع این طبقه  نگه داری کنند و به وسیله هنر خویش همین نگه داری و پایداری  را در ذهن  طبقات محروم بکارند. در مقابل هدف هنرمند ان طبقات محروم این است که شرایطی را به وجود آورند تا این طبقات در فرایند مبارزه طبقاتی خویش با طبقات حاکم،  با عمل خویش از سدهای موجود بگذرند، وضع عمومی را به گونه ای عملی تغییر دهند، به آزادی از قیود و رسوم کهن نایل آیند و جهانی تازه بیافرینند.
 به عبارت دیگر، همه تفسیر جهان- و از جمله تفسیر هنری آن- برای تغییر آن است؛ خواه جهان بیرونی و خواه جهان درونی. این است که نماینده هنری یک طبقه به عنوان فردی پیشرو، متعهد به این امر است که طبقه خویش را در مسیر چنین عملی بارور کند. وی را به پیش رفتن برانگیزد و در وی برای تغییر جهان موجود شور و نشاط و شجاعت و شهامت ایجاد کند. چنین نماینده ای به تمجید تمامی آن احساسات و افکاری که درست است و نیز تشویق و مدح مبارزات عملی توده ها و پیشروانشان و ایجاد انگیزه های و جسارت و شهامت بیشتر برای مبارزه ای هر چه گسترده تر و ژرف تر با جهان موجود بر می خیزد و به  نقد( و نه تحقیر) دوستانه و شفیقانه طبقات استثمار شونده از موضع  وحدت و یکی شدن با خود آنها، آگاهی دادن به آنها  برای تغییر جهان درونی و جهان برونی،  بیدار کردن نیروهای خفته  در احساس و اندیشه آنها، باور به خود، اعتماد به نفس داشتن،  نیروی اراده، عزم جزم خویش را جزم کردن و تلاش برای تغییر موقعیت و شرایط خویش  دست می زند و مبارزه وی را تقویت می کند. اینجا هنر از طریق آفریدن رویدادها مثبت و منفی، انسانهایی که  تغییر می کنند و انسانهایی که تغییر نمی کنند و خلاصه  از تمامی وجوه گوناگون و متضاد جاری استفاده می کند تا طبقات زیر ستم را به تفکر برانگیزد و اندیشه ها و احساسات نویی ایجاد کند و به اعمال نوینی منجر گرداند.
 این را هم بگوییم که اغلب این وجه از هنر را هم به پرسش گرفته اند. هنر نمی تواند برانگیزاننده انسان به عمل و تغییر جهان کهنه باشد؛ هنر هدایت کننده نیست و رابطه ای با عمل پیش برنده ندارد. این ها مشتی سفسطه و فریب یا طبقات استثمارگر و یا روشنفکران  و پرفسورهای خرده بورژوازی است. هنری که نتواند چنین کند،هنر نیست. در تاریخ مبارزه طبقاتی به ویژه در  دویست سال اخیر، هنر نقش بسیار قدرتمندی در برانگیختن  برای عمل داشته است. بسیاری از آثار هنری در زمینه  شعر، داستان، نقاشی، موسیقی  و سینما نقش بسیار بارزی در پیش بردن توده ها داشته اند. شعرها، داستان و رمان هایی بوده اند که تاثیر توده ای شان  در امور بالا فوق العاده بوده است. ما در بخش مربوط به محتوا به برخی از آنها اشاره خواهیم کرد.   
 هنرمند و جهان بینی- ارزش گذاری و جانبداری
هر هنرمند نه تنها یک جایگاه طبقاتی معین و یک نمایندگی طبقاتی معین دارد، بلکه یک ایدئولوژی یا جهان بینی دارد.
 هم چنانکه پیشتر اشاره کردیم هنر بیان واقعیت ها و حقایق روابط اجتماعی - تاریخی است. از این دیدگاه هنر با علم تفاوتی ندارد. علم – خواه علم طبیعی خواه علم اجتماعی-  با آزمایش اشیاء و پدیده های گوناگون و بررسی تاریخ و شرایط کنونی آنها، حقایق و قوانین و قواعدی را در مورد آنها و روابط میان آنها کشف می کند؛ حقایق و قوانینی که می توان از آنها برای دگرگونی شرایط کنونی اشیا و پدیده ها استفاده کرد و آنها را در چارچوب نیازهای خود بکار گرفت. هنرمند نیز با در رابطه قرار گرفتن با افرادی زیادی از هر طبقه، گروه، دسته و صنف، کارگر، بورژوا، خرده بورژوا، زن، مرد، شرایط شغلی متفاوت و  بررسی و تحقیق فراوان نمونه های تجربی بیشمار از انسان ها، مکان ها، شرایط و موقعیت های مختلف و مناسبات اقتصادی-  اجتماعی موجود، تضاد های طبقاتی، مبارزه طبقاتی، حقایق را درباره وضعیت جامعه خویش انکشاف می کند و آنها را در جهان هنری که می آفریند، به شکلی هنرمندانه نشان می دهد. 
تا اینجا هنرمند، یک ناظر بی طرف، یک محقق تاریخ، یک جامعه شناس، یک روانشناس و هنرمندی است که شرحی واقع گرایانه از آنچه موجود است، البته به شکل  هنری، در قالب شناختی هنری(که در عین پیوند با شناخت فلسفی و علمی از آنها متمایز است) در تصاویر هنری ای که می آفریند، نشان می دهد. تا اینجا هنرمند بی طرف و بی غرض است و دخل و تصرفی در واقعیت از جهت روابط موجود و حقایق موجود نمی کند.
 اما از این به بعد، هنرمند موظف و مجبور به  ارزش گذاری است. طبقه سرمایه دار، طبقه کارگر را استثمار می کند، خون دهقان و کشاورز به وسیله مالک و دولت کشیده و مکیده می شود. مرد سالاری و پدر سالاری حاکم است و زنان زیر سلطه و ستم مردان هستند، خلق هایی دربند هستند و شونیسم بیداد می کند، کودکان در سنین کودکی مجبور به کار طاقت فرسا می شوند، محیط زیست به نابودی کشیده می شود، کشورهای غارتگر، استعمار و امپریالیسم، کشور زیر سلطه را غارت می کنند و تمامی تحرکات و آزادی و پویایی فرهنگی آن را می گیرند و تمامی طبقات استثمار شده و زیر ستم را از هرجهت - تاریخی، فرهنگی، احساسات و علائق-  تحقیر کرده و در انقیاد خود نگه می دارند. مذهب ، خرافات، سنت ها و آداب دست و پا گیر کهنه و ارتجاعی دست و پای مردم  ستمدیده را بسته و همچون باری گران بر دوش آنها، تمامی شیره جانشان را می مکد. طبقات زیر استثمار و ستم به مبارزه برمی خیزند؛ زنان، ملیت ها، مذاهب زیر ستم، برای آزادی، استقلال و برابری به مبارزه بر می خیزند.
 در مقابل این واقعیات، هنرمند نمی تواند بایستد و بگوید ناظری بی طرف و یا شارحی بی غرض است. وی چه بخواهد و چه نخواهد مجبور به ارزش گذاری می شود:
 آیا آنکه استثمار و ستم و مستعمره می کند، برحق است یا آنکه علیه استثمار، ستم و مستعمره بودن می ستیزد؟ آیا مردان که از قوانین پدرسالارانه و مردسالارانه پشتیبانی می کنند برحقند یا زنانی که برای گرفتن حق خود مبارزه می کنند؟ آیا ملیت های زیر ستم که آزادی خود را می خواهند، برحقند و یا شونیست هایی که به نفع ملتی، ملتهای دیگر را در بند می کنند؟ کدام برحقند؟ آینده این مبارزه چگونه است؟ تاریخ در کدام سو می تواند پیش رود؟ آیا باید در سمت استعمار گران، غارتگران امپریالیست، استثمارگران و ستمگران ایستاد و یا در سمت آزادی هان، استقلال جویان، استثمار شدگان و ستمدیدگان؟
 اینجا دیگر هنرمند نمی تواند بگوید وظیفه من شرح واقعیات است. من بی طرف هستم و نمی توانم طرف هیچ سویی را بگیرم. باید توجه کرد که بی طرفی و انفعال در قبال واقعیات و مبارزات، خود یک موضع است که عموما به نفع طبقات حاکم تمام می شود. او مجبور و موظف است که ارزش گذاری کند و بر مبنای این ارزش گذاری، جانب سمتی را بگیرد و جانبدار شود. اینجاست که هنرمند که شرح دهنده واقعیات است، با ابراز نظرات خویش در مورد واقعیات، از شارح یا مفسر بی طرف، از یک جستجوگر واقعیات بیرون آمده و نماینده  و ایدئولوگ یک طبقه معین می شود. طبقه ای که از نظر او در مبارزه برحق است و وی امر وی را درست، خوب و در شآن انسان پیشرو دانسته است. او با شناخت هنری خود، با آثار خود، با آفرینش راهها و چاه هایی که در مسیر این مبارزه است، یار طبقه مورد علاقه  خود شده به آن یاری می رساند. پس چنانچه هنرمند از نیروی های نو پشتیبانی کند، نماینده آینده در حال می گردد.
البته در اینجا صحبت از اشکال متفاوت این  روشنگری و یاری کردن نیست. هنرمند برای نشان دادن حقیقت هزار و یک راه دارد.
این ارزش گذاری و جانب داری هنرمند را به یک سلسله احساسات، اندیشه ها، باورها مسلح می کند. این دیگر صرفا شرح واقعیت نیست. بلکه از آن فراتر رفته و در قبال آن موضع گیری کرده است. او دیگر صاحب نظر است و اندیشه هایی در این باب دارد که واقعیت می تواند به کدام سمت جهت یابد و اگر به کدام سو جهت یابد، خوب است.  او نه تنها از خوبی و بدی و زشتی و زیبایی صحبت می کند بلکه می گوید کدام بد و  زشت و کدام خوب و زیبا است و چگونه خوب و زیبا میتواند به جای بد و زشت نشیند و خود نیز در فرایند، نقشی پیشرو را به عهده می گیرد.
اینجا دیگر صحبت بر سر این نیست که آنچه وجود دارد چیست، و طرف های درگیر کیانند، بلکه صحبت برسر این است که هنرمند کجا ایستاده است. این جایگاهی که هنرمند می ایستد، دیگر یک ناظر خوب ترسیم کننده واقعیت نیست، بلکه همان ایدئولوژی یا جهانبینی هنرمند را تشکیل می دهد. بر مبنای همین جانبداری است که هنرمند از شارح واقعیت بیرون آمده و به صاحب نظر در مورد واقعیت و تاثیر گذار بر آن تبدیل می شود.
ادامه دارد.
م- دامون
شهریور 98
 یادداشتها
1-   برای نمونه نگاه کنید به تری ایگلتون، مارکسیسم و نقد ادبی، ترجمه اکبر معصوم بیگی   ص 70، 77 و 87. درک این استاد درهم نگر، چپ نویی و عمدتا تروتسکیست دانشگاه از مسئله «تناقض» فوق العاده سطحی و مبتذل است. از دید وی «اصل تناقض» بدین گونه است که شما باید از نظر سیاسی مثلا محافظه کار، هوادار اشراف، و یا متعصب مسیحی ( و لابد فاشیست، فالانژ، مرتجع و غیره) باشی تا بتوانی هنر مترقی و انقلابی و یا کلا پیشرو که نماینده طبقات پیشرو- بورژوازی و احتمالا طبقه کارگر- است، تولید کنی. از این مزخرف تر نمی توان  مسئله تضاد در هنرمند و تاریخ هنر را تبیین کرد. جالب اینجاست که در تمامی کتاب این فرد، به جز از برشت که وی چگونگی«اصل تناقض » کذایی را در مورد وی توضیح نمی دهد، از هیچ هنرمند بورژوای متعهد به بورژوازی و یا هنرمند طبقه کارگری متعهد به طبقه کارگر نامی برده نمی شود. در بخشی که به بررسی چند کتاب در زمینه فلسفه هنر می پردازیم در مورد پاره ای از نکات این کتاب بیشتر سخن خواهیم گرفت.
2-   «از اين تصور هم که گويا تمامى نمايندگان دمکراتيک (خرده‌بورژوازى) از دکانداران ...يا شيفته دکانداران هستند بايد برکنار بود. چون ممکن است فرهنگ و موقعيت شخصى آنان فرسنگها با اين گروه فاصله داشته باشد. خصوصيت خرده‌بورژوايىِ اين نمايندگان از اينجاست که ذهنيت آنان نيز محدود به همان حدودى است که خرده‌بورژوازى در زندگى واقعى بدان ها برمي خورد و قادر به فراتر رفتن از آنها نيست، و در نتيجه، آنها نظرا به همان نوع مسائل و راه‌حل‌هايى می رسند که منفعت مادى و موقعيت اجتماعى خرده‌بورژوازى در عمل متوجه‌شان است. اين است خطوط کلىِ رابطه‌اى که ميان نمايندگان سياسى و ادبى يک طبقه و خود آن طبقه وجود دارد.»( هجدهم برومر لوئی بناپارت، ترجمه باقر پرهام، ص 63 و 64)
3-   اجمالا اشاره کنیم  که مخالفت در زمینه فلسفی، تنها بخشی از تحرک  دیدگاه نوین علیه جهان بینی طبقات حاکم بود. اینجا مارکسیسم تنها در یکی از اجزا توانسته بود جهان بینی حاکم را بشکافد و به پیش رود. مارکسیسم سپس از وجهی دیگر، یعنی وجهی ماده گرایانه نیز در تفکر حاکم شکاف ایجاد کرده و وجه فلسفی خود را کامل کرد. سپس مارکسیسم در سوسیالیسم خرده بورژوایی، به مثابه روندی از جهان بینی طبقات مترقی، که خود به نوبه خود در جهان بینی حاکم شکافی به وجود آوردند، شکافی دیگر ایجاد کرد، و خویشتن را تکامل بخشید و در پایان این «هفت خوان» فکری، این اقتصاد علمی  بود که باید تضادهای آن به تکامل منطقی خویش می رسید تا مارکسیسم  تقریبا شکلی  به نسبه کامل و به مثابه یک جهان بینی علیه جهان بینی حاکم قد علم کرده بایستد و آن را به هماوردی بطلبد.
4-     سخنرانی در محفل ادبی هنری ینان، منتخب آثار جلد سوم، ص 109- 117