۱۳۹۸ مرداد ۱, سه‌شنبه

درباره برخی از مسائل هنر(3) هنر و طبقات اجتماعی


درباره برخی از مسائل هنر(3)
هنر و طبقات اجتماعی
طبقات اجتماعی و هنر طبقاتی
در بخش پیشین ما در مورد مسئله وجود اجتماعی و نیز بنیان اساسی آن یعنی ساخت اقتصادی صحبت کردیم. اکنون باید بیفزاییم که در جوامعی که این ساخت اقتصادی بر مبنای مناسبات تولیدی اشتراکی استوار است، هر فرد عضوی از جامعه است، و در جوامعی که این مناسبات اقتصادی بر مبنای روابط تولید استثماری استوار است، و جوامع به طبقات استثمار کننده و استثمار شونده تقسیم می شوند، هر فردی عضوی از یک طبقه است.
در جوامع طبقاتی، رابطه طبقات استثمار کننده و استثمار شونده و نیز طبقات بینابینی، بر اختلاف و تضاد و مبارزه طبقاتی استوار هستند. در اینجا، وجود اجتماعی همان وجود طبقاتی است و شعور هر فرد، شعور طبقاتی و از منافع و خواست های آن طبقه ای که وی عضو آن است، بر می خیزد و به وسیله آن تعیین می شود.
در دوران کنونی کمتر اندیشمند و هنرمندی یافت می شود که تقسیم جامعه به طبقات و وجود مبارزه بین طبقات را انکار کند. در حقیقت کشف تقسیم جامعه به طبقات و وجود مبارزه طبقاتی در اجتماع نه به وسیله مارکس و انگلس، بلکه به وسیله اندیشمندان بورژوازی صورت گرفت.(1)
 بنابراین، در جوامع طبقاتی هر احساس و اندیشه ای، طبقاتی است. در این چنین جوامعی، نمی توان از احساس کلی، اندیشه کلی، منفعت غیر طبقاتی و نمایندگان سیاسی و یا هنری غیر طبقاتی صحبت کرد. زیرا در این صورت، لازم می آید که فرد یا دسته ای از افراد به هیچ طبقه ای تعلق نداشته باشند، و از منافع هیچ طبقه ای دفاع ننمایند، بلکه نماینده موجودات موهومی به نام «همه» باشند و مثلا از منافع «جامعه بطور کلی» دفاع نمایند. و یا برعکس، در حالیکه به طبقه معینی تعلق دارند، در مقام دفاع از تمامی طبقات و منافع متضاد برآیند و بگویند ما نماینده هیچ طبقه ای نیستیم و از منافع هیچ طبقه ای دفاع نمی کنیم، بلکه نماینده همه ی طبقات هستیم و از منافع تمامی طبقات دفاع می کنیم.
بر این مبنا میتوان نکات زیر را استنتاج کرد:
هنرمند به یک طبقه معین تعلق دارد و بر مبنای منافع آن طبقه می اندیشد. در جامعه طبقاتی،
هنرمند نمی تواند تعلق طبقاتی نداشته باشد و غیر طبقاتی یا فرا طبقاتی باشد.
هنر به عنوان شکلی از شعور اجتماعی و وجهی از روبنای ایدئولوژیک- فرهنگی، در جوامع طبقاتی، مهر و نشان طبقات را می خورد، و خواه ناخواه هنر طبقاتی خواهد بود. هنر نمی تواند طبقاتی نباشد، مگر در جامعه ای که طبقاتی نباشد.
هنر به عنوان شکلی از احساس و اندیشه، به عنوان شکلی از بازتاب واقعیت اجتماعی- تاریخی، خواه ناخواه در خود، منافع طبقات متخاصم و مبارزه طبقاتی میان آنها را بازتاب می دهد و هنرمند بر مبنای طبقه ای که به آن تعلق دارد، موقعیت و جایگاه طبقاتی خود را در این مبارزه طبقاتی و چگونگی پیشرفت و تکامل آن مشخص می کند.
 پرسش هایی که  در این مورد به میان می آید اینهاست:
آیا هنر وی در خدمت پیشرفت و تکامل جامعه است و یا در خدمت ایستایی و یا عقب گرد جامعه؟ آیا به طبقات پیشرو و بالنده متعلق است یا به طبقه واپسگرا و میرنده؟ آیا هنر طبقات استثمار شونده و ستمدیده است یا هنر طبقات استثمار کننده و استثمارگر؟
و این همه را چگونه بازتاب می دهد: آیا جانب دار نیست و ارزش گذاری نمی کند و یا خیر، جانب دار است و ارزش گذاری می کند؟ (2) آیا زیبایی و زشتی، خوبی و بدی، ستایش و تحقیر، ارج گذاری و تمسخر، پیشرو بودن و ارتجاعی بودن را در چارچوب پیشرفت و تکامل، و درست نمایش می دهد، و یا خیر، در چهارچوب ایستایی و یا عقب گرد جامعه، و نادرست؟
هنر غیر طبقاتی و فراطبقاتی
 برخی بر این باورند که در جامعه طبقاتی، هنرمند طبقه ندارد و هنر هم فرا طبقاتی است. هنرمند از منافع و آینده تمامی طبقات و تمامی جامعه  دفاع می کند و هنر وی چنین امری را بازتاب می دهد.
 چنین سخنی و درکی نادرست است. زیرا طبقات استثمارگر و استثمار شونده منافعی متضاد دارند و دائما در حال تخاصم و نبردند. این طبقات، آینده را بر طبق منافع خود و آن گونه که بدردشان بخورد و برایشان مفید باشد، در خیال خود تصویر و برای آن تلاش و مبارزه می کنند. هیچ هنرمند و هنری، از یک سو نمی تواند در جامعه طبقاتی، نماینده فرا طبقات یا منافع کلی جامعه باشد، زیرا چنین چیزی در واقعیت عینی- یعنی تقسیم جامعه به طبقاتی با منافع متخاصم- وجود ندارد و از سوی دیگر، نمی تواند در هنر خویش، بین منافع متضاد طبقاتی که تضاد آنتاگونیستی دارند، آشتی به وجود بیاورد.
در مورد اخیر می توان افزود که حتی بر فرض که  تبلور چنین باوری باشد، این نشان نمی دهد که این هنر فراتر از طبقات است، بلکه نشان دهنده دلبستگی ویژه طبقات معینی است به آشتی طبقاتی بین طبقات استثمار شونده و طبقات استثمارگر؛ و کوشش آنها برای نشان دادن و تحقق این آشتی طبقاتی در آثارشان.
حتی اگر چنین هنری موفق شود که چنین آشتی ای به وجود آورد، این به هیچوجه به نفع طبقات استثمار شونده نخواهد بود، بلکه به نفع طبقات استثمارگر تمام خواهد شد. این آنان هستند که از آشتی طبقات استثمار شونده با خود و تمکین آنها به زندگی سراسر فقر، بدبختی، نکبت، تحقیر و ستم جاری که طبقه حاکم برایشان ساخته است، سود خواهند برد و نه طبقات استثمار شونده. از این رو چنین هنری در عمل، به خدمت طبقات استثمار کننده در خواهد آمد.
 هنر پیشرو و پایگاه طبقاتی
 برخی دیگر چنین می اندیشند که در حالیکه هنرمند به طبقه معینی تعلق ندارد و هنر وی منافع طبقه معینی را بازتاب نمی دهد، اما هنرمندی پیشرو است و هنر وی نیز انقلابی و بیان آینده است.
این نیز سخنی باطل است. هنرمند نمی تواند دگرگونی طلب و پیشرو و هنر وی تاثیر گذار در تغییر جامعه به پیش و انقلابی باشد، اما نه هنرمند به طبقه ای که پیشرو است، تعلق داشته باشد و نه بتواند آرمانهای آن طبقه پیشرو را بازگو نماید.
 باید توجه داشت که ما در مورد جوامع طبقاتی صحبت می کنیم و نه در مورد جوامع بی طبقه. در چنین درک هایی از هنرمند و هنر، هنرمند به اقلیتی از لایه های روشنفکر جامعه تعلق دارد، و هنر وی ظاهرا بیانگر باورهای پیشروی چنین اقلیت و لایه ای از روشنفکران است. اما چنین تفسیری، روشنفکران را «معلق»(گویا معلق مثبت، نه منفی) و بی تعلق طبقاتی می بیند. امید این هنر«پیشرو» و «انقلابی» این است که این روشنفکران«معلق» و بی طبقه و یا فرا طبقه، به آرمان هایی که در این گونه آثار هنری طرح می شوند، تحقق ببخشند.
اما در جامعه طبقاتی، این طبقات تولیدی اصلی هستند که نقش تعیین کننده در سمت و سوی جامعه دارند، و این نقش هرگز به تساوی بین طبقات تقسیم نشده و نمی شود. در جامعه سرمایه داری، طبقه کارگر نقش اصلی را در تحول جامعه و تکامل آن دارد و نقش دیگر طبقات زحمتکش و ستمدیده و یا خرده بورژوازی از نظر کیفی با نقش وی برابر نیست. در چنین جامعه ای، هنرمند نمی تواند «تیله ای» در هوا بیاندازد و منتظر بنشیند تا ببیند که کدام قشر و لایه و طبقه، «تیله»  وی را  از هوا می گیرد و دنبال می کند.
این ذهنی گرایی محض و خود یک اندیشه ی طبقاتی است که هنرمند پیشرو در جامعه سرمایه داری این تصور را داشته باشد که مثلا جامعه سرمایه داری را مورد ژرفترین و انقلابی ترین نقد قرار می دهد و هنر پیشرو و انقلابی می آفریند و مثلا طبقه ای غیر از طبقه کارگر به آرمانهای وی برای تغییر نظام سرمایه داری که ماهیتا استثماری است، به نظام غیر سرمایه داری( نظامی که در آن استثمار و ظلم و ستم نباشد و افراد از آزادی و برابری برخوردار باشند- اسمش را هر چه می خواهید بگذارید!) جامه عمل می پوشاند. چنین عاملین تاریخی یا باید روشنفکران «بی طبقه» باشند و یا طبقه ی خرده بورژوا. و تجارب تاریخی تا کنون ثابت کرده است که هیچکدام از این  دو دسته و طبقه، عاملین اصلی تغییر جامعه سرمایه داری به جامعه ای پیشرو(آزاد و برابر) نیستند.
در جامعه سوسیالیستی نیز همین مسئله وجود دارد و طبقه کارگر رهبر اصلی و هادی جامعه است. در چنین جامعه ای که هنوز طبقات وجود دارند، ما با اقلیت روشنفکر پیشروی غیر طبقاتی یا فرا طبقاتی روبرو نیستیم، بلکه با روشنفکران طبقه کارگر، روشنفکران طبقه خرده بورژوا و روشنفکران طبقه بورژوا روبروییم.   
 ممکن است که بین هنرمند پیشرو طبقه کارگر و خود این طبقه، جدایی موقتی به وجود آید و هنرمند این طبقه، باورهای پیشرویی را به میان آورد که در آن زمان از سوی اکثریت این طبقه جذب نشود و در نتیجه فرد هنرمند و یا دسته ای از هنرمندان روشنفکر طبقه کارگر، برای مدتی از توده جدا بیفتند. اما روشن است که آنها باید این جدایی را از میان بردارند و با کار اقناعی در میان پایگاه طبقاتی خویش، آنها را به باورهای پیشروی خود مسلح نمایند، نه اینکه نظرات پیشرو یا هنر پیشرویی را به وجود آورند، اما هیچگونه تلاشی به عمل نیاورند که آن را در میان طبقه ای که این هنر برای تجهیز وی به احساسات و اندیشه های نو و نیرویی نوین، پدید آمده است، توده ای نکنند.
 استانیسلاوسکی و برشت هر دو نمایندگان هنری طبقه کارگر بودند و در دوران خود برای بیان مضامین پیشرو و انقلابی، در شکل های بیان هنری، تغییرات زیادی را به وجود آوردند. اما نه این هنرمندان پیشرو، غیر طبقاتی شدند و نه هنرشان. هر دو این هنرمندان تلاش کردند تا با ایجاد بهترین و بیشترین ارتباط با توده کارگر، هنر خود را توده ای کنند و پایگاه اجتماعی- طبقاتی خود را برای تلاش برای تغییر تجهیز کنند.
 در هنر کشور خودمان، نیز هنرمندانی که نمایندگان طبقه کارگر بودند(و یا نزدیک به این طبقه و کلا طبقات انقلابی و ترقی خواه) تلاش کردند تا با ایجاد ارتباط با مخاطبین کارگر و توده ای کردن آثار خود، رابطه بین هنر پیشرو و انقلابی و توده را برقرار سازند. هیچکدام از این هنرمندان و کلا هنرمندانی که به «هنر متعهد»( یا هنر اجتماعی- سیاسی) پایبند بودند، نگفتند که هنرمند غیر طبقاتی هستند و یا هنرشان بیان منافع یک طبقه معین نیست و بیان غیر طبقاتی یا حتی بیان منافع تمامی طبقات انقلابی و مترقی است.(3)
در خصوص این گونه هنرمندان و کلا هنر متعهد  و سیاسی می توانیم از فرخی، لاهوتی، برخی از آثار نیما و هدایت، برخی از آثار علوی، چوبک، شاملو، کسرایی، ابتهاج، صمد بهرنگی، احمد محمود، ساعدی، کارهای دولت آبادی پیش از انقلاب، برخی کارهای فروغ، سلطانپور، گلسرخی، بسیاری از آثار بیضایی و...) سخن به میان آوریم. خود شاملو که نو آوری های بسیار در شکل شعر انجام داد، به هیچ عنوان از تعلق غیر طبقاتی حرف نزد و از اینکه برخی وی را «شاعر ملی»( که منظور از آن می توانست به معنای نماینده تمام طبقات انقلابی و مترقی جامعه باشد) نامیده بودند، انتقاد کرد. او از طیف هنرمندان انقلابی ای نام برد که می توانند بین هنر پیشرو و توده های زحمتکش پل بزنند. در آثار خود شاملو اشعار انقلابی بسیاری یافت می شوند که در عین حفظ زیباترین شکل های شعری و  مضامین ژرف، به سادگی با توده های پیشرو طبقه کارگر رابطه برقرار می کند و بسیاری از کارگران پیشرو اشعار وی را از حفظ بوده، و به تناوب خوانده و می خوانند.    
 بازتاب دو طبقه ای ها و جابجایی های طبقاتی در هنر
به این دلیل که در طبیعت و جامعه، همه ی مرزها و حدود نسبی است(لنین)، در جوامع طبقاتی، نیز حدود و مرزهای هر طبقه ای نسبی است و طبقات به یک دیگر گذر می کنند.  در این چنین جوامعی، افرادی وجود دارند که نه عضو یک طبقه، بلکه عضو دو طبقه هستند. مثلا فردی که هم کارگر است و هم خرده بورژوا؛ خرده بورژوایی که هم به لایه پایین این طبقه تعلق دارد و هم به لایه میانی و ...؛ خرده بورژوایی که هم خرده بورژوا است و هم بورژوا؛ بورژوایی که هم فئودال است و هم بورژوا و... به این سبب، در این جوامع، نه تنها یکدستی و خلوص طبقاتی، بلکه در عین حال، درجات بسیار متفاوتی از آمیختگی طبقاتی وجود دارد.
در این گونه آمیختگی ها و درهم شدن طبقات، ممکن است هم وجهی بر وجه دیگر غلبه داشته باشد و مثلا کارگر بودن فردی، بیش از خرده بورژوا بودن وی باشد، که در این صورت، تعلق طبقاتی وی کارگر تعین می شود. ممکن است، تعادلی میان دو وجه برقرار شده و  فردی، نیمی کارگر و نیمی خرده بورژوا و یا نیمی خرده بورژوا و نیمی بورژوا باشد.
بجز درهم شدن های اقتصادی طبقات و در نتیجه، داشتن افکار متعلق به دو طبقه، تاثیر و نفوذ فکری و فرهنگی، عادات، علائق و سبک زندگی طبقات و لایه های طبقات در یکدیگر نیز، موجود است. برای نمونه، طبقه کارگر از یک سو زیر تاثیر ایدئولوژی و فرهنگ حاکم بورژوایی (و قاعدتا هنر این طبقه حاکم) است و از سوی دیگر، افکار و اندیشه های خرده بورژوازی، به واسطه ی مناسبات اقتصادی که با این طبقه دارد، در وی نفوذ می کند.
 همچنین، در جوامع طبقاتی همواره با جابجایی طبقاتی روبروییم. یعنی افرادی که به طور نهایی  از یک طبقه گسسته و به طبقه دیگر ملحق می شوند و در نتیجه افکار و عادات آنها، به گونه ای کیفی تغییر می یابد.
 این گونه نوسانات و جابجایی های طبقات، خواه ناخواه در احساسات و شعور افراد و در وجهی بزرگتر لایه ها، تاثیر می گذارد و در روبنای ایدئولوژیک - فرهنگی، و در نتیجه در هنر به عنوان بخشی از شعور فرهنگی، بازتاب می یابد. یعنی آثار هنری ای که به یک طبقه تعلق ندارند، بلکه مثلا به دو طبقه تعلق دارند و یا در آنها اجزاء شعور و احساس دو طبقه با یکدیگر درهم و ممزوج شده است. هنرمندی که در حالی که بطور کلی متعلق به طبقه کارگر است، اما نفوذ اندیشه های هنری، تصاویر، مضامین و یا اشکال هنری که به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارد، در آثارش دیده می شود. و یا برعکس، هنرمندی که نماینده خرده بورژوازی است، از اندیشه ها و تصاویر و اشکالی که متعلق به طبقه کارگر است بهره می گیرد.
ناخالصی ها و درهم آمیزی های گفته شده، گاه تحلیل طبقاتی و تعیین جایگاه طبقاتی هنرمند و اثر هنری را مشکل می کند. و چون کار از نظر محتوی و شکل هنری، به گونه ای سرو ساده نمی تواند تفسیر شود، راه آسان پیش گرفته شده و گفته می شود که مثلا فلان اثر هنری، فرا طبقاتی است.   
گذشته از این، ما در عرصه هنر، با هنرمندی روبروییم که تا دیروز یک جور حرف می زد و به اصطلاح  در آثارش، منافع، آرزوها و امیدها یک طبقه را بیان می کرد و امروز جور دیگری حرف می زند و منافع و آرزوها و کلا احساسات و اندیشه های طبقه دیگری را بیان می کند. در هنر معاصر کشور خودمان، به ویژه در یکصد سال اخیر، ما به دفعات با این گونه دوزیستی های طبقاتی و یا جابجایی های طبقاتی و در نتیجه با هنرمندان و آثار هنری دو زیستی یا تغییر جایگاه داده روبرو بوده ایم. هنرمندانی که آثارشان، مضامین درهمی از اندیشه های طبقات مختلف، مثلا طبقه کارگر و خرده بورژوازی را در خود منعکس می کند؛ و یا هم حاوی اشکال هنری است که عموما به پرولتاریا و توده های استثمار شده تعلق دارد و هم اشکال هنری ای که عموما به خرده بورژوازی و یا بورژوازی متعلق است.
و یا هنرمندی که تا دیروز هنرمند طبقه کارگر بود، امروز هنرمند طبقه خرده بورژوا می شود. و مخاطبین وی از کارگران پیشرو و روشنفکران پیشرو هوادار این طبقه، به لایه هایی از طبقه خرده بورژوا و روشنفکران این طبقه  تغییر می یابد.
 چنین هنرمندانی سیر تحول هنری خویش را عموما  تحول اندیشه ای می نامند. دیروز درک معینی از فلسفه، علم، هنر، مذهب، آداب، سنن و کلا جامعه  داشتند و امروز درک دیگری. دیروز درک دیگری از نقش و جایگاه هنر داشتند و امروز درک دیگری دارند. به این ترتیب، مسئله برای آنها، صرفا در شکل اندیشه ای آن طرح و ردیابی می شود.
اما این تغییر اندیشه ها، نمی تواند با جابجایی های طبقاتی و تحولات و نوسانات مبارزه طبقاتی در جامعه منطبق نباشد و بطور مطلق از تحول سیر اندیشه آنان برخاسته باشد. مثلا فرض کنیم که دیروز روشنفکران زیادی علاقه به طبقه کارگر داشتند و در راه منافع این طبقه مبارزه میکردند. انقلاب شکست می خورد و بسیاری از این روشنفکران از این طبقه بریده می شوند و به علائق دیگری سمت و سو می یابند. همانگونه که برخی از این روشنفکران سیر تحول خود را، نه از وضعیت های عینی طبقات و مبارزه طبقاتی، بلکه صرفا از تغییر در اندیشه های خود می دانند و یا توضیح و یا توجیه می کنند، هنرمندانی که تغییر جایگاه(منفی و نه مثبت) می دهند نیز همین کار را می کنند و تلاش می کنند که تغییر موضع طبقاتی خود را صرفا در چارچوب های اندیشه ها و نظرات  و تغییر نظرشان  در مورد اشکال هنری تحلیل و تبیین کنند و هرگونه رابطه ای را بین این تغییر عقیده و تحولات مبارزه طبقاتی و یا تغییرات اقتصادی در وضعیت طبقات منکر شوند.
 اگر این نادرست است که تغییرات اندیشه ای و یا شکلی آنها در حوزه هنر،هیچ انگاشته شود، این نیز نادرست است که همه تغییرات با این تغییرات اندیشه ای و تغییرات اشکال هنری توضیح داده شود و از ربطی که به تغییرات مبارزه طبقاتی و جایگاه اقتصادی طبقات می یابد، سخنی به میان نیاید.  
مسائل فراطبقاتی
یکی از مباحث دیگری که در این خصوص طرح می شود، مسئله تحلیل طبقاتی است. گفته می شود که برخی مسائل طبقاتی نیستند. زیرا در مورد آنها، صفوف طبقات درهم می شود. برای نمونه، مسئله ملی، مذاهب زیر ستم یا برابری حقوق زنان و برخی آزادی های معین که به این مسئله ربط دارد، طرح می شود و گفته می شود که صف بندی هایی که در مورد این مسائل به وجود می آید، ربطی به یک طبقه مشخص ندارد و از هر طبقه ای در یک صف واحد دیده می شود.
اما واقعیت این گونه نیست. برای نمونه مسئله ملی را نگاه کنیم. برای حل این مسئله، ممکن است که در شرایط مشخص تاریخی بین طبقات مختلف که با یکدیگر تضاد دارند، مثلا کارگران، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی، یک اتحاد معین و مشروط به وجود بیاید و مبارزه برای حل این مسئله با اتحاد این طبقات پیش رود. اما این اتحاد طبقاتی، به این معنا نیست که مسئله ملی، طبقاتی نیست و فرا طبقاتی است.
نخست اینکه مسئله ملی، طبقاتی و ماهیت آن بورژوایی است. در عین حال، نوع برخورد به مسئله ملی نیز طبقاتی است. طبقه کارگر از دید خود، خرده بورژوازی از دید خود و بورژوازی از دید خود به مسئله ملی نگاه می کنند. اتحاد بین این طبقات که نظرات و منافع متضاد دارند و از دید منافع خود به این مسئله نگاه می کنند، به هیچوجه تضادهای آنها را در مورد مسئله مورد بحث، از میان نمی برد. هر کدام از موضع طبقه خود به این اتحاد می پیوندند و نه از موضع طبقه ای دیگر و تازه دهها اختلاف بین آنها در مورد همین مسئله موجود است. بنابراین، در مورد همین مسئله هم اتحاد طبقاتی وجود دارد و هم تضاد طبقاتی. این مسئله هم تحلیل طبقاتی را نشان می دهد، هم مبارزه طبقاتی و هم دورنما و چشم اندازهایی متضاد طبقاتی را .
 و یا مسئله ی حقوق زنان را در نظر بگیریم. برخی به این سبب که در مورد این موضوع، گاه بین طبقات انقلابی، مترقی و ارتجاعی اتحادی( خواسته و ناخواسته، فکری یا عملی، نوشته و یا نانوشته) پدید می آید، آن را از نفس طبقاتی بودن تهی می کنند. شیوه برخورد به این مسئله در دوران مشخص تاریخی که در آن بسر می بریم، طبقاتی است. طبقه کارگر از موضع خود به مسئله نگاه کرده و آن را تحلیل می کند، خرده بورژوازی مترقی از دید خود و طبقه بورژوازی نیز از دید خود. این مسئله هم می تواند در یک چارچوب بورژوایی طرح شده و حل و فصل گردد، که قطعا حل رادیکال این مسئله نیست؛ و هم می تواند در یک چارچوب پرولتری طرح شده و حل و فصل گردد. حال فرض بر این می گذاریم که دو صف پیرامون این مسئله ایجاد شود، صف موافق و صف مخالف. در صف موافق ما  کارگر، خرده بورژوا و بورژوا داریم و در صف مخالف نیز به همچنین کارگر، خرده بورژوا و بورژوا. هر کدام از اینها، از دیدگاه منافع خود و افق و دورنمای خود، نظریه ای دارند. فرض را بر این می گذاریم که حق به جانب صف موافقین حقوق زنان باشد. آنگاه و بر این مبنا، وضع کارگران و خرده بورژواهایی که موضعی مخالف می گیرند، با منفعت طبقاتی خود آنها سازگار نیست. در عین حال این مسئله، سطوح بسیار متفاوتی دارد و روشن است که مثلا فلان بورژوا و یا لایه بورژوا که با مسئله حقوق زنان موافق است، نگاهش به این مسئله، با نگاه یک کارگر پیشرو که پیشروترین و رادیکال ترین شیوه برخورد را به مسئله زنان دارد و حل نهایی این مسئله را  در گرو برقراری نظام سوسیالیستی می بیند، تفاوت کیفی دارد.(4)
هنر در موضع مخالف منافع طبقاتی هنرمند
آنچه در بالا گفتیم یعنی تجانس یا هماهنگی نسبی بین وجود طبقاتی و شعور طبقاتی نشانگر روندهای عمده و قواعد نسبتا پایدار در جوامع طبقاتی است. اما روندهایی متضاد با این قواعد نیز وجود دارند. افزون بر وجود دو طبقه ای ها، نفوذ اندیشه ها، عادات، رسوم و سنت های طبقات گوناگون در یکدیگر و یا جابجایی های طبقاتی، که در هنرمند و هنر بازتاب می بابند، گاه با دسته ها و گروه های طبقاتی یا افرادی مواجه ایم که در حالی که از نقطه نظر جایگاه اقتصادی، متعلق به طبقه ای هستند، اما از نقطه نظر طرز فکر و عقیده، نماینده منافع طبقه ای دیگر می شوند. کارگری که افکار خرده بورژوا و یا بورژوا را بیان می کند و حتی در هنگام مبارزه، جایگاهی که انتخاب می کند، جایگاه خرده بورژوا و یا بورژوا است. بورژوایی که موضع کارگران را می گیرد و خرده بورژوایی که یا منافع بورژوازی و یا منافع طبقه کارگر را بیان می کند.  در این موارد، در رابطه بین شعور طبقاتی و وجود طبقاتی، وحدت و پیوستگی  غیر عمده و شکاف و تضاد عمده می شود. وجود، حرفی، و اندیشه، حرفی دیگر می زند.
تا آنجا که قضیه در سطح و حدود آگاهی های طبقاتی طرح است، این مسئله، در مورد طبقات استثمار شونده که زیر نفوذ اندیشه های طبقات استثمار کننده حاکم هستند تا حدودی می تواند قابل توضیح باشد. مثلا گفته شود که فلان کارگر و یا فلان خرده بورژوای فقیر به منافع طبقاتی خود آگاه نیست و( امر ناآگاهی را به سادگی نمی توان برای بورژوا بکار برد، زیرا بورژوا درجه ای از تحصیلات و سواد اجتماعی دارد)اما گاه مسئله در این حدود نیست.  رسوخ اندیشه به حدی است که هزاران تلاش برای آگاه کردن نتیجه ای نمی دهد و فرد کارگر حاضر نیست که جز منفعت بورژوا را بیان کند.
در هنر نیز اینگونه روندهای غیر عمده وجود دارد. هنرمندی که به اشراف کهنه پرست و مرتجع تعلق دارد و از نظر سیاسی پیرو باورهای آنهاست، اما در آثار هنری اش، نماینده بورژوازی نوین و انقلابی می شود. هنرمندی که دارای تفکرات ارتجاعی مذهبی است، اما در آثار هنری اش، نماینده و آیینه انقلاب می شود. مهمترین نکته ای که چنین شکاف ها و تضادهایی را رقم زده است، نقش ویژه خود هنر و تضادهای درونی آن بوده است. برای نمونه، هنرمند وفادار به سبک رئالیسم است. این سبک هنری، بیان واقعیتها و حقایق اجتماعی است و هنرمندی که می خواهد واقعیات و حقایق اجتماعی را بیان کند، به ناچار در موضعی خلاف طبقه ی کهنه، مرتجع و میرنده ای در می آید که به آن تعلق دارد. مخاطب این هنرمند، طبقه خودش نیست، زیرا واقعیتها و حقایق اجتماعی مخالف این طبقه است و خود آن طبقه نیز از آنها فاصله می گیرد. از این رو هنرمندی که به طبقه ی ارتجاعی تعلق دارد و در سیاست پیرو آنهاست، مخاطبین هنر خود را در طبقه ای می یابد که کاملا ضد طبقه مرتجع حاکم است.
البته این قضیه پویش و اشکال روانی خود را نیز دارد. مثلا هنرمندی که در طبقه خود دارای وجهی پیشرو است و معایب، زشتی ها، پستی ها، ستم ها، حقارت ها و شکست طبقه ای را که به آن متعلق است، می بیند، و از نظر ذهنی، در حالیکه ممکن است به حال طبقه خود، ناراحتی و افسوس بخورد، اما آنچه را می بیند، حس می کند و می فهمد، در مورد عاقبت این طبقه و میرایی ناگزیر آن در هنرش  که می خواهد به واقعیت وفادار بماند، بیان می کند.
 بالزاک و تولستوی عموما نمونه و بر آمده چنین روندهایی بوده و در چنین جایگاهی قرار گرفته اند. هنرمندانی که منافع طبقاتی طبقه ای که به آن تعلق داشته اند، در آثارشان بازتاب نیافته، بلکه برعکس، آثارشان بازتاب منافع طبقه دیگری بوده است. چنین مسائلی نشان می دهد که  از یکسو آمال و آرزوها طبقه پیشرو، نه تنها در آثاری که نمایندگان هنری خود آن طبقه هستند، بازتاب می باید، بلکه در آثار هنرمندان طبقات میرا نیز می توانند بازتاب یابند. از سوی دیگر چنین بازتابی نشان می دهد که  آثار یک هنرمند، متعلق به یک طبقه ارتجاعی و میرنده، به سبب سبک هنری ویژه وی می تواند در عمل بازتاب منافع طبقه دیگری،یعنی  طبقه ای مترقی و پیشرو گردد.(5)
برخی منتقدین هنری، از این گونه روند های استثنایی و در کل تاریخ هنر غیر عمده، عدم انطباق کلی هنرمند را با منافع طبقه ای که به آن تعلق دارد، نتیجه گرفته اند. امری که درست نیست. در دوران بالزاک و تولستوی، ده ها هنرمند دیگر به وجود آمدند که از منافع توده های مردم، دهقانان و زحمتکشان و یا بورژوازی دفاع کردند. در همین فرانسه، بالزاک چهره ای تقریبا استثنایی است. در کنار وی ما با هنرمندی چون استاندال روبروییم و همین گونه بسیاری از نویسندگان دیگر که در همان زمان مستقیما نماینده بورژوازی بوده و هنرشان تجلی وضعیت و آرمان ها و مبارزات این طبقه بود. اموری که  در زمانی دیگر و مثلا در قرونی که بورژوازی به مبارزه علیه اشراف و فئودالها برنخاسته و به انقلاب دست نزده بود، نمی توانست به وجود آید. همین امر در مورد دهقانان نیز صادق است. وضع، منافع و مبارزات  دهقانان، زمانی در آثار نویسندگان روسیه و از جمله تولستوی بازتابی چشمگیر یافت که  این طبقه  رو به بیداری نهاده و در مبارزه طبقاتی با شدت بیشتری درگیر شده بود و کلا روسیه وارد یک دوران تاریخی نوین گردیده بود.
تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی در آثار هنری
در آثار هنری شسته و رفته، ما هم با تحلیل طبقات مختلف روبروییم و هم با مبارزه طبقات و هم گاه با سیمایی از آینده مبارزه طبقاتی. همچنانکه جامعه پیش می رود و تکامل می یابد و به همراه آن فلسفه و علم نیز پیش می روند، در آثار هنری به ویژه در آثار رئالیستی و یا با مضمون رئالیستی نیز، از نظر بازتاب وضع جامعه، روشنی و ژرفش بیشتری به چشم می خورد. در آثار نویسندگان رئالیست اروپایی بالزاک، استاندال، فلوبر، دیکنز، پوشکین، لرمونتوف، گوگول، تولستوی و... تحلیل طبقات صورت می گیرد و مبارزه طبقاتی در اشکال هنری بازتاب می یابد.  
در این گونه آثار، جایگاه اقتصادی، شغل و نوع کسب درآمد افراد، وضع عمومی زندگی خانواده، دوستان و غیره، موقعیت و جایگاه عمومی افراد در سلسله مراتب اجتماعی، همراه با خصوصیات، روحیات، علایق ، دردها و رنج ها، عشق ها، یاس ها، امیدها و آرزوها، شرایط و موقعیت های متضادی که در آن قرار می گیرند، تضادها و مبارزات آنها با طبقات حاکم برای تغییر اجتماعی، با روشنی و به شکل نمونه ای(تیپیک) تحلیل شده و شرح داده می شوند.
در آثار پس از رئالیست ها، به ویژه در اثر بزرگ زولا ژرمینال، این تحلیل طبقاتی و مبارزه  طبقاتی با روشنی بیشتری به چشم می خورد. زولا خود، حلقه واسط بین رئالیست ها و نمایندگان هنری طبقه کارگر است(بحث ما در اینجا صرفا تشریح اقتصادی طبقات و مبارزه طبقاتی در هنر است).
  در ایران نیز هنرمندان  از زمان مشروطیت به بعد به  شکل و شیوه هایی این چنین به بازتاب زندگی طبقات مختلف اجتماعی، تحلیل وضع و موقعیت آنان و مبارزات آنها پرداختند.(6)
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 98

1-   : مارکس می گوید: «... نه كشف وجود طبقات در جامعه ی كنونی و نه كشف مبارزه میان آنها هیچكدام از خدمات من نیست. مدت‌ها قبل از من مورخین بورژوازی تكامل تاریخی این مبارزه طبقات و اقتصاددانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته‌اند...»(نامه به وید میر، 5 مارس 1952)  سپس مارکس به کشف نوین خود یعنی دیکتاتوری پرولتاریا، اشاره می کند. در اینجا، دو نکته مد نظر ما عبارتند از:1- تشریح اقتصادی طبقات، اندیشه ی اقتصاددانان بورژوازی است. 2- تایید مبارزه طبقات، اندیشه مورخین بورژوازی است. پس ظاهرا این اندیشه که جامعه به طبقات تقسیم می شود و بین طبقات مبارزه طبقاتی وجود دارد، باوری نیست که از سوی منتقدان و هنرمندان خرده بورژوا و بورژوا بتوان به آن اتهام «ایدئولوژیک» بودن وارد کرد، زیرا اینها ماهیتا اندیشه هایی بورژوایی هستند.
2-    در اینجا ما وارد بحث شکل مستقیم و یا غیر مستقیم ارزش گذاری و جانبداری نمی شویم. در مباحث آتی این مسئله را بررسی خواهیم کرد.
3-    در بیشتر آثار هنرمندان انقلابی و مترقی ایران، طبقات زحمتکش و ستمدیده و به ویژه پیشروان آنها مخاطبین اصلی بوده اند. در بسی از آثار این هنرمندان، بخشی از روحیات، منش ها و رفتارهای  لایه های خرده بورژوا مورد نقد قرار گرفته اند. این که این آثار به وسیله طبقات زحمتکش مطالعه شده یا دیده شده است، مسئله دیگری است که در جای خود به آن می پردازیم.
4-   مسائلی همچون پیشرفت های علمی و تکنولوژیک نیز وجود دارند که مشمول گذشت زمان و همه گیر شدن آنها می شوند. برای نمونه ویدیو، ماهواره و اینترنت. زمانی بخشی از طبقات حاکم در ایران مخالف آنها بودند، اما اکنون لایه هایی بسیاری از طبقه حاکم هم موافق آنها هستند. 
5-   آیا از این نکات می توان اینگونه نتیجه گرفت که این امر مهم نیست که یک فرد هنرمند به چه طبقه ای تعلق دارد، و یا آنچه می گوید محرک طبقه ای است که از آن برخاسته و یا وضعیت و آمال و آرزوهای طبقه ای دیگر را بازگو می کند و محرک طبقه ای دیگر است؟ بطور کلی، نظراتی بر آنند که پایگاه طبقاتی هنرمند مهم نیست، آنچه می گوید مهم است. در همین راستا، نظر دیگری نیز وجود دارد که می گوید اساسا«نیت مولف» اثر هنری مهم نیست، آنچه از اثر بر می آید، و یا خواننده برداشت می کند- که گاه مخالف نیت هنرمند است- مهم است. به نظر ما، چنین نظراتی که وحدت نسبی بین پایگاه طبقاتی هنرمند و اثرش، و یا آگاهی و قصد هنرمند و اثرش را نفی می کنند، مطلق کردن نسبی گرایی  و نوعی سوفسطایی گرایی است  واز بن  با دیالکتیک  در این موارد فرق می کند. تردیدی نیست که باید بین هنرمند و اثر وی تفاوتی قائل شد و این دو را در وحدت مطلق ندید. اثر هنری است که نشانگر این است که او چه می گوید و در عمل نماینده هنری کدام طبقه است. اما این تضاد را نباید همچون دوپارگی مطلق دو پدیده و بی ارتباطی محض هنرمند و اثرش دید و از دیدن وحدت نسبی بین هنرمند و اثرش، که هر اثری هنری را بر آمده از یک شرایط مشخص اجتماعی-  تاریخی و در عین حال دارای زندگی می کند، سرباز زد. در مباحث آینده به گونه ای مشخص به این نکات می پردازیم.
6-   در بخش نخست این نوشته درباره جهت گیری های طبقاتی در آثار نویسندگان پس از مشروطه اشاره وار صحبت شد.از این رو، در اینجا دیگر به آن نمی پردازیم.

۱۳۹۸ تیر ۲۹, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(12) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(12)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

از آنچه تا کنون در شرح تاریخ«اصطلاح» دیکتاتوری به وسیله هال دریپر آمد، این نکات به دستمان می آید:
1-   «دیکتاتوری» اشاره به «نهاد مهمی در جمهوری رم باستان بوده است که بیش از سه قرن تداوم داشته»است.
2-   دیکتاتوری «برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری توسط یک شهروند مورد اعتماد و برای مقاصد موقت و محدود و حداکثر تا شش ماه، در نظر گرفته شده بود».
3-   دیکتاتوری یعنی حکومت نظامی موقتی.
 اینجا دیکتاتوری یک نهاد موقتی است که گویا قانون منع  آمد و شد شبانه رابر قرار می کند، و یا چند نفری را که مقررات را رعایت نکرده اند، بازداشت کرده و پس از بررسی مدارک احتمالا آزاد می کند!؟
4-   دیکتاتوری عموما یعنی دیکتاتوری فرد یا دیکتاتوری فردی= ژولیوس سزار.
5-   معنای امروزی دیکتاتوری یعنی اعمالی ضد دموکراسی.
6-   دیکتاتوری یعنی حکومت« کنوانسیون ملی» یا «کمون پاریس»
به طور کلی، هال دریپر در مورد این مسئله که «اعمال قدرت»ی که به وسیله این نهاد موقتی ( دیکتاتوری) باید انجام شود، چه اعمالی است و آیا ماهیت طبقاتی دارد و در صورتی که دارد، مثلا از جانب کدام طبقه و علیه کدام طبقه است، سکوت می کند و اساسا علاقه ای ندارد وارد بحث آن شود. گویا سر و کار این نهاد با کسانی است که می خواهند دیکتاتوری اعمال کنند. اما   اینجا هم(مانند تمامی جاهای دیگری که این واژه را بکار می برد) نمی گوید که دیکتاتوری در قاموس این کسان، چه بوده است. دریپر را همین بس است که بگوید منظور از دیکتاتوری نهادی بوده است موقتی و برای انجام اعمالی در دوران اضطراری.
نظر دریپر درباره تاریخ«اصطلاح» دیکتاتوری میان کمونیست ها
درپیر در ادامه تاریخ نویسی خود به تاریخ این اصطلاح میان کمونیست ها می پردازد و پس از اشاره به بابوف و سازمان«توطئه برای برابری» به نظر بوناروتی معاون بابوف می رسد. وی در این بخش می نویسد:
« بوناروتی بحث های توطئه گران را در مورد حکومت موقت پس‏ از پیروزی درکسب قدرت تشریح کرده است. او به خاطرآن که از واژه دیکتاتوری، معنای تسلط فردی آن را می فهمد از استعمال این کلمه خودداری کرده اما جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی ماند که حکومت انقلابی، دیکتاتوری یک گروه کوچک از انقلابیون است که انقلاب را انجام داده و وظیفه خود را آموزش‏ مردم تا مرحله ای می دانند که احتمالاً باید به آن ها دموکراسی اعطاء کنند. این مفهوم از دیکتاتوری آموزشی، تاریخی طولانی قبل از این دوره دارد. در برقراری "دیکتاتوریِ" توده مردم و یا "دیکتاتوری" به وسیله توده مردم تردیدی وجود ندارد، که باید از طریق سرنگونی جامعهِ مبتنی بر استثمار تحقق یابد که آن ها را فاسد کرده است. تنها گروه انقلابی دیکتاتورهای آرمان گرا، باید دیکتاتوری دوران انتقال را برای یک دوره نامعین، حداقل تا یک نسل اعمال کنند.»(مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، برگردان م - مهدیزاده)
در تمامی این قطعه بلند بالا شرحی از خود مفهوم دیکتاتوری داده نمی شود. تنها این گونه گفته می شود که بوناروتی«معنای تسلط فردی» را از آن می فهمد. و سپس به این اشاره می شود که «حکومت موقت» و «انقلابی» ای که پس از کسب قدرت به وسیله سازمان« توطئه گران» برقرار می گردد، قرار است که« دیکتاتوری یک گروه کوچک از انقلابیون باشد». اما به این پرسش اساسی پرداخته نمی شود که این دیکتاتوری اساسا یعنی چه و واجد چه مشخصاتی است. تنها چیزی که ما می فهمیم این است که این یک « دیکتاتوری آموزشی»( دیکتاتوری آموزشی یعنی چه؟ طبق تعاریف دریپر عمدتا یعنی دموکراسی آموزشی موقتی اقلیت) است و انقلابیون باور دارند که بطور کلی، دیکتاتوری باید«به وسیله توده مردم  و پس از سرنگونی جامعه مبتنی بر استثمار» برقرار شود، اما پیش از رسیدن این  دوره« گروه انقلابی دیکتاتورهای آرمان گرا، باید دیکتاتوری دوران انتقال را برای یک دوره نامعین، حداقل تا یک نسل اعمال کنند.» به عبارت دیگر، تنها بین انقلابیون آرمان گرا و توده فرق گذاشته می شود، اما در این باره که اصلا خصوصیت دیکتاتوری و یا«اعمال قدرت» چیست، صحبتی نمی شود؛ درست همان گونه که در مورد نهاد روم صحبتی نشده بود.
و بالاخره دریپر به بلانکی می رسد. یعنی همانی که اساسا مارکس «اصطلاح» دیکتاتوری پرولتاریا را در مقابل نظرات وی پرورده است. وی می نویسد:
«این همان محتوای دریافت دیکتاتوری به وسیله اگوست بلانکی و گروه های بلانکیست در دهه های سی و چهل بود.»
منظور از«محتوای دریافت دیکتاتوری» نه محتوی خود دیکتاتوری، نه این که اصلا دیکتاتوری چیست، بلکه این است که آیا«نهاد  موقتی» در دست توده است یا در دست اقلیت آرمان گرا. این هم درجه ای است از خود را به بلاهت زدن. بحث نه بر سر خود دیکتاتوری و اشکال اجرای آن، بلکه بر سر یک «نهاد» موقتی است: اقلیت یا توده. بنابراین، دیکتاتوری یعنی نهاد موقتی اقلیت یا نهاد موقتی توده!؟
وی ادامه می دهد:  
 «علاوه بر این، بلانکیست ها(و نه فقط آن ها) از "دیکتاتوری پاریس‏" بر شهرستان ها و کشور حمایت می کردند- که معنای آن، بالاتر از همه، اعمال دیکتاتوری بر دهقانان و پیشه وران بود؛ مگر شهرستان ها در انقلاب کبیر نشان نداده بودند که متمایل به ضد انقلاب هستند؟ پس به نام مردم، ناجیان انقلابی از انقلاب علیه مردم دفاع خواهند کرد.»
 در اینجا باز هم انحراف از معنای دیکتاتوری را می بینم. دیکتاتوری یعنی« دیکتاتوری پاریس» بر شهرستان ها. «دیکتاتوری پاریس» بر شهرستان ها یعنی «اعمال دیکتاتوری بر دهقانان و پیشه وران»، دیکتاتوری یعنی «ناجیان انقلابی که از انقلاب علیه مردم دفاع خواهند کرد».
 البته اینجا، هال دریپر مقداری «شیر» می شود و جایی که «دیکتاتوری علیه پیشه وران و دهقانان» است و یا «علیه مردم»، دیگر منظورش  نه دموکراسی بلکه خود دیکتاتوری است، و اشاره می کند که از دیدگاه جریان های بلانکیست!؟ طبقات مزبور نماینده یا« متمایل به ضد انقلاب» هستند. بنابراین این نتیجه به دست می آید که دیکتاتوری به وسیله انقلاب علیه آنچه (درست یا نادرست) ضد انقلاب نامیده می شود، به کار می رود. اما همین جا نیز مضمون طبقاتی این دیکتاتوری که علیه ضد انقلاب و علیه «پیشه وران و دهقانان» است، و ماهیت آن و اشکال اجرایی آن در آن زمان روشن نمی شود.
 پس تا اینجا درپیر همه معنایی برای دیکتاتوری متصور می شود، جز معنای خود دیکتاتوری، یعنی اعمال قهر، اعمال زور، اعمال اجبار و مجبور کردن نیروی مخالف به تمکین و گردن گذاشتن به اوامر دولت طبقه یا طبقات حاکم.
 سپس هال دریپر در مقام مدافع مارکس، مقابل ایدئولوگ های بورژوا قرار می گیرد و از« دیکتاتوری پرولتاریا» دفاع می کند؛ دفاعی به کلی مسخره و مضحک!
«ضمناً انتساب واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" به بلانکی افسانه ای است که مکرراً به وسیله مارکس‏ شناسانی که می خواهند اثبات کنند که مارکس‏ یک کودتاگر بلانکیست بوده، از کتابی به کتاب دیگر کپی شده است. ولی در واقعیت امر، همه مراجع صاحب نظر درمورد زندگی و آثار بلانکی اعلام کرده اند (و برخی اوقات با ابراز تاسف) که چنین واژه ای در آثار بلانکی وجود ندارد.»
البته اینکه دیکتاتوری پرولتاریا به بلانکی منتسب می شود، درست نیست. اما قصد دریپر از این دفاع از مارکس چیست؟
اگر بلانکی « واژه "دیکتاتور پرولتاریا"» را به کار برده باشد و مارکس از او گرفته باشد، در آن صورت مارکس یک «کودتا گر بلانکیست» بوده است. اما چرا؟ زیرا در آن صورت، منظور از دیکتاتوری پرولتاریا تنها می توانست «توطئه اقلیت برای کسب قدرت و حکومت اقلیت باشد». پس مارکس از بلانکی آن را نگرفته است و نتیجه ای که بدست می آید این است که مارکس طرفدار حکومت اکثریت بوده است. به این ترتیب اصلا معنای دیکتاتوری یعنی قهر و اجبار در این آموزه حذف می شود.(1)
وی پس از آن عبارات، چنین می نویسد:
«مهم تر از آن، مفهوم قدرت سیاسی که به وسیله توده های دموکراتیک اعمال می شود به طور اساسی با اندیشه دیکتاتوری آموزشی بیگانه است.»
 هال درپیر بدون آنکه روشن کرده باشد که معنای دیکتاتوری در «دیکتاتوری آموزشی» چیست، حال به یکباره می گوید که«قدرت سیاسی که به وسیله توده های دموکراتیک اعمال می شود، به طور اساسی با اندیشه دیکتاتوری آموزشی بیگانه است». او در اینجا مفهوم دموکراتیک را که در عبارت « قدرت سیاسی ... توده های دموکراتیک» به کار رفته است، مقابل مفهوم دیکتاتوری می گذارد که در«دیکتاتوری آموزشی» وجود دارد، اما چون تا کنون مفهوم دیکتاتوری را مقابل دموکراسی، ندانسته ایم،( زیرا از دید هال دریپر در اندیشه قرن نوزدهم و از جمله در اندیشه بلانکی و مارکس، دیکتاتوری مقابل دموکراسی قرار نداشت) آنگاه قضیه تنها می تواند به این شکل طرح شود که قدرت سیاسی که به وسیله توده ها اعمال می شود، مقابل قدرت سیاسی است که به وسیله اقلیتی که قصد آموزش توده ها را دارد، اعمال می شود!
 از این رو، می توان نتیجه گرفت که مجادله مارکس با بلانکی اصلا بر سر چگونگی«دیکتاتوری» نبوده است. زیرا در واقع، هر دو می خواستند «حکومت دموکراتیک» به وجود آورند. منتهی یکی (بلانکی) نهادی دموکراتیک درست می کرد که نقش «آموزشی» داشت و به وسیله اقلیت اداره می شد و میخواست که آن را  صرفا برای مدتی محدود برقرار کند(باید متوجه باشیم که نام این نهاد را می شود «دیکتاتوری» گذاشت) و دیگری از همان آغاز نهادی درست می کرد که  به وسیله «توده های دموکراتیک» کنترل می شد که «بطور اساسی با اندیشه دیکتاتوری آموزشی بیگانه است». ظاهرا هر دو می خواستند که دموکراسی را «اعمال قدرت» کنند؛ یکی به وسیله اقلیت و دیگری به وسیله اکثریت یا طبقه!؟ چنین است کلپتره گفتن ها و شِر و ورهای هال دریپر !
پس تا اینجا،«اصطلاح» دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکس و بلانکی دیکتاتوری نبوده، بلکه به مفهوم «قدرت سیاسی»بوده است. مارکس قدرت سیاسی طبقه کارگر را می خواسته و بلانکی، برعکس، قدرت سیاسی اقلیت را خواسته است. آن«نهاد» مجری و یا «قدرت سیاسی» که به وسیله اقلیت اعمال می شود، اسمش «حکومت اقلیت» است، و آن «نهاد» یا «قدرت سیاسی» که به وسیله طبقه کارگر اعمال می شود، اسمش «حکومت طبقه کارگر» است. نگاهی به نوشته های تمامی تروتسکیست ها و خروشچفیست نشان می دهد که همه این معنا را پذیرفته اند و آب از لب و لوچه سرازیر تکرار می کنند.
اشاره به مارکس
اکنون دریپر به سراغ مارکس میرود:
«در قرن نوزدهم زبان سیاسی حاوی مراجعات مکرری به "دیکتاتوری" اکثر مجالس‏ دموکراتیک، جنبش‏ های توده ای مردم، و یا حتی واژه مردم در معنای عام آن بود. همه تلاش مارکس‏ عبارت بود از کاربرد این واژه کهنه سیاسی برای قدرت سیاسی یک طبقه. ولی کاربرد واژه دیکتاتوری توسط مارکس‏ در 1850 به طور قابل ملاحظه ای نه فقط با تاریخ طولانی این کلمه بلکه به ویژه با تاریخ دوره انقلابی ای مشروط می شد که او پشت سر گذاشته بود.»
 همچنانکه می بینم آموزه دیکتاتوری پرولتاریا در نظریه مارکس(و انگلس)، صرفا به«قدرت سیاسی یک طبقه» کاهش یافته است. یعنی  اگر در دوران مارکس و در قرن نوزدهم، زبان سیاسی به دیکتاتوری«مجالس دموکراتیک»، دیکتاتوری «جنبش های توده ای مردم»(اصلا دیکتاتوری یعنی«مردم به معنای عام آن»!؟ حتی اگر فرض بگذاریم که به چنین معنایی بکار رفته باشد این به هیچوجه معنای مورد نظر مارکس نیست) اشاره می کند، معنایش تنها چیزی که نبوده دیکتاتوری به معنای اعمال قهر و زور بوده است.
 می توان از درپیر پرسید که مگر چه مشکل و مانعی در برابر مارکس( و انگلس) وجود داشت که علیه این «مراجعات مکرر» و مصرف عمومی برخیزد، و واژه ای به قشنگی و خوش نوایی«دموکراسی» را کنار گذارد و از واژه «زشت»، «بد آهنگ»، «وحشت انگیز» و «خشن» دیکتاتوری استفاده کند؟! به چنین شیوه ای  یک آموزش از مضمون اساسی آن تهی می شود!
 انقلاب 1848 و لویی بلان
سپس دریپر به دیکتاتوری در انقلاب 1848 می پردازد. وی اینجا از «انقلابات» یعنی دوره انقلاب و تا زمانی که حکومت جدید مستقر نشده به عنوان «دوره های اداره ی قدرت در شرایط بحران و اضطراری»( «اداره قدرت»!؟ فرار مداوم دریپر از معنای دیکتاتوری) نام می برد که« در آن ها قانونیت های کهن متزلزل و متلاشی می شوند». بنابراین اینجا نیز دیکتاتوری تنها «اداره قدرت» در دورانی است که قانونیت های کهن متزلزل و متلاشی می شوند و احتمالا قانونیت ها نو هنوز به وجود نیامده اند.
 وی می نویسد:
«این امر برای هر دو طرف مصداق دارد. ضدانقلابیون برای قانون، دیگر احترامی قائل نیستند.  انقلاب 1848 شاهد اعمال "دیکتاتوری" ژنرال کاونیاک بود که سرآغاز تاریخ جدید است. ولی ضرورت شکلی از اشکال دیکتاتوری (بنابر واژه شناسی آن روز) از سوی همه طرف های درگیر اذعان شده و آزادانه به وسیله اغلب گرایش های مختلف از راست تا چپ مورد بحث قرار می گرفت.»
پس ظاهرا، تمامی مجادلات نیروهای متضاد طبقاتی بر سر دیکتاتوری، بحث بر سر «احترام» به «قانون» و یا بی احترامی به قانون و نهایتا«اداره قدرت» بوده است!؟ اگر این ابتذال نیست، پس چیست؟
دریپر تلاش زیادی می کند که از اصل قضیه طفره رود. در همین عبارات دریپر به «اعمال" دیکتاتوری" ژنرال کاونیاک» اشاره می کند و البته به عنوان «سرآغاز تاریخ جدید»، اما در مقابل آن- و البته نه در ارتباط با آن و یا به مثابه ضد آن- تنها این نکته را ذکر می کند که «همه طرف های درگیر از راست تا چپ» به « ضرورت شکلی از اشکال دیکتاتور... اذعان» می کردند.
 ژنرال کاونیاک به عنوان نماینده بورژوازی، دیکتاتوری (قهر، زور)علیه طبقه کارگر به کار می برد و کشتار به راه می اندازد، اما  اگر جریان های چپ از دیکتاتوری خودشان حرف می زنند، «بنا به واژه شناسی آن روز» تنها می توانست به مفهوم یک «نهاد موقتی برای مدت محدود» باشد. و یا بر مبنای اراجیفی که دریپر تا کنون ردیف کرده، اگر طبقه کارگر که از جمله طرف اصلی درگیری بوده است و جنبش وی به خاک و خون کشیده شده است، می خواست مقابل دیکتاتوری کاونیاک موضعی بگیرد و از دیکتاتوری خودش حرف بزند، این نظر طبقه کارگر( لابد طبق واژه شناسی مارکس) نه در مقابل دیکتاتوری کاونیاک، نه در مقابل دیکتاتوری طبقه بورژوازی که برای حفظ قدرت و منافع خود علیه طبقه کارگر اعمال می کند، بلکه مقابل نظریه بلانکیست ها بوده و صرفا به معنای «قدرت سیاسی طبقه کارگر» در مقابل «قدرت سیاسی اقلیت» بوده است! چرند که شاخ و دم ندارد!    
دریپر در ادامه به لویی بلان نماینده جریان چپ در قدرت سیاسی می رسد:
 «لوئی بلان که در آن زمان سرآمد سوسیال دموکرات ها در آغاز دوره تاریخی این جنبش‏ بود معنای اساسی "دیکتاتوری" را به بهترین شکل ممکن بیان کرده است.» و
« لوئی بلان خواهان ادامه دیکتاتوری و الغاء انتخابات بود تا فرصت کافی برای یک دوره بازآموزی توده ای وجود داشته باشد...»
بنابراین بهترین شکل تعریف دیکتاتوری که لویی بلان آنرا بیان کرده است، موجودیت نهادی (مثلا دولت موقت) است که« فرصت کافی برای باز آموزی توده» داشته باشد.
و تعریف دیکتاتوری از نظر لویی بلان چیست؟
« بلان نه فقط در آن زمان بلکه در کتابی که در ده سال بعد منتشر شد اعلام کرد که حکومت موقت باید خود را "هم چون دیکتاتوری قلمداد کند که توسط انقلاب به طور اجتناب ناپذیر به قدرت رسیده و تا زمانی که که مصلحت را به اجرا در نیاورده است به تائید آرای عمومی نیازی ندارد".
 در اینجا، کل قضیه به قدرت رسیدن یک حکومت موقت است و اجرای «مصلحتی» که روشن نیست، چیست، و اینکه این قدرت طی دورانی به تایید آرای عمومی نیاز ندارد.
 و
«کاملا روشن بود که "دیکتاتوری" مایملک "افراطیون" و انقلابیون دوآتشه نیست. و در قطب مقابل دموکراسی نیز قرار ندارد بلکه از طرف موافقان و مخالفان تواما به مثابه یکی از جنبه های جنبش‏ دموکراسی در نظر گرفته می شد.»
پس، تمامی جریانهای درگیر در انقلاب، یعنی بورژوازی(لامارتین)، خرده بورژوازی و طبقه کارگر، «اصطلاح» دیکتاتوری را به کار می بردند و برای همه این طبقات  دیکتاتوری«یکی از جنبه های جنبش دموکراسی» در نظر گرفته می شد، و نه قطبی مقابل دموکراسی!؟  بر این سیاق، تمامی این جریانات دموکراسی را نه تنها برای طبقه خود، بلکه برای مخالفین طبقه خود و از جمله اشراف و فئودالها( و بورژوازی برای خرده بورژوازی و کارگران وبالاخره کارگران برای همه طبقات) نیز می خواستند و لابد آن را اعمال هم می کردند!؟
دریپر پس از اشاره به نظر وایتلینگ در مورد «دیکتاتوری مسیحایی» و دیکتاتوری فردی(همانند بلانکیست ها) و باکونین  در مورد« قدرت دیکتاتوری نامحدود» و «انضباط بی قید و شرط»ی که «تابع یک مرجع واحد» است(ظاهرا تعریفی متفاوت با تعاریفی که تا کنون هال دریپر به آنها اشاره کرده است)، دوباره به سراغ  کاونیاک می آید:
«در "روزهای ژوئن" 1848 طبقه کارگر پاریس‏ یکی از بزرگ ترین شورش های تاریخ مدرن را به راه انداخت. پاسخ حکومت موقتِ وحشت زده واگذاری همه قدرت نظامی "دیکتاتوری" به ژنرال کاونیاک بود، که نامبرده نیز حتی هنگامی که سرنوشت جنگ روشن شده بود از آن برای یک خونریزی آموزشی در مقیاس‏ توده ای بهره برداری کرد.(واژه "دیکتاتوری" رسماً به کار گرفته نمی شد ولی استفاده از آن در مطبوعات و در گفتارها بسیار رایج بود؛ کلمه رسمی "وضعیت فوق العاده" بود.)
مطمئناً دیکتاتوری کاونیاک یک دیکتاتوری مدرن نبود ولی پیش‏ درآمد تاریخ مدرن این واژه به شمار می رود. بدین ترتیب پایه قضائی برای وارد کردن ماده قانونی مربوط به حالت فوق العاده در قانون اساسی نوامبر 1848 فرانسه ریخته شد، که به نوبه خود به قانون 9 اوت 1849 تبدیل گردید، و هنوز هم در قرن بیستم به مثابه قانون پایه ای "دیکتاتوری مبتنی بر قانون اساسی" در فرانسه اعتبار خود را حفظ کرده است.»
همچنانکه دیده می شود در اینجا به خاک و خون کشیدن تظاهرات کارگران پاریس در ژوئن 1848 به وسیله کاونیاک نماینده بورژوازی به مثابه رفتاری جدا از کلیت حکومت بورژوازی و به مثابه یک «اقدام اضطراری» در «حالت فوق العاده» نموده می شود. در عین حال از آن با نام «خونریزی آموزشی» نام برده می شود تا شاید ذهن خواننده، آن را همانند با «دیکتاتوری آموزشی» درک کند. از این دیدگاه، دیکتاتوری «ماده ای قانونی» است «مربوط به حالت فوق العاده» و «هنوز هم در قرن بیستم به مثابه پایه " دیکتاتوری مبتنی بر قانون اساسی" در فرانسه اعتبار خود را حفظ کرده است». پس کل دولت بورژوازی، دیکتاتوری نیست، بلکه زمانی به دیکتاتوری تبدیل می شود که از این قانون استفاده کرده و آن را به عنوان یک «اقدام اضطراری» و در «حالت فوق العاده» بکار برد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم تیرماه 98

یادداشت
1-   باید اشاره کنیم که هال دریپر در جلد نخست کتاب خود با نام نظریه انقلاب مارکس( در بخشی با نام «دولت و جامعه» و زیر بخشی به نام «اقتدار سیاسی و پیش سیاسی»، ص 264- 277)  و هنگامی که به شرح نظرات مارکس و انگلیس در مورد دولت می پردازد، به مفاهیمی که ما تا کنون به دفعات، در مورد کارکرد اصلی دولت به کار برده ایم یعنی قهر، زور، اجبار و... اشاره می کند و همین طفره رفتن و فرار او را در این شرح مورد بررسی ما نشان می دهد.  البته اشارات وی روشنی و صراحت لازم را ندارد و برخی درهمی ها در آن مشاهده می شود. کافی است که بخش مورد اشاره با بخش نخستین دولت و انقلاب لنین که به نظرات مارکس و انگلس در مورد دولت اختصاص دارد، مقایسه شود تا به تفاوت شرح روشن، صریح و سر راست لنین با شرح کجدار و مریز دریپر پی برده شود. ضمنا جلد سوم این مجموعه چهار جلدی درباره دیکتاتوری پرولتاریا است که در سال 1986 نگارش یافته است. ظاهرا آنچه در این مقاله مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا آمده( خواه در سال 1962 و خواه در سال 1987)باید حاوی تحریفات اصلی هال دریپر در نظر مارکس و انگس باشد.    
.

۱۳۹۸ تیر ۲۶, چهارشنبه

نگاهی به شرایط عمومی جامعه و امکانات متضاد تکامل اوضاع سیاسی




نگاهی به شرایط عمومی جامعه و امکانات متضاد تکامل اوضاع سیاسی

شرایط سیاسی کنونی جامعه، وضع نیروهای حاکم، وضعیت اجتماعی- سیاسی طبقات گوناگون، سطح آگاهی و شرایط  عمومی جنبش توده ای و بالاخره وضع احزاب و سازمان های مخالف به گونه ای است که ترسیم روشنی از شکل تکامل مبارزه طبقاتی در جامعه آسان نیست و به همین منوال نمی توان به گونه ای قاطع آینده آن را پیش بینی کرد.
مضمون، شکل و بافت طبقاتی مبارزه توده ای  که در سال 88 وجود داشت، با مضمون و شکل و بافت طبقاتی آن در سال 96 از جهات گوناگون تفاوت داشت. هر دو این جنبش ها، هم از نوع نقشی که در تکامل جنبش عمومی ایفا کردند و هم از جنبه ضرباتی که به ارکان نظام حاکم زدند و آن را به آخرین خاکریزهای آن یعنی دستگاه نظامی راندند، نقش قابل توجهی بازی کردند. از سوی دیگر، مبارزه طبقات گوناگون به طور روزمره، هفتگی و ماهانه ادامه یافته و هر طبقه و گروه و دسته برای خواستهای اقتصادی و یا سیاسی خود دست به اشکال گوناگون مبارزه زده است. با این همه، این جنبش ها، حداقل تا کنون و به دلایلی که پایین تر به آنها اشاره خواهیم کرد، نتوانسته اند به روشنی و با قطعیتی درخور شکل تکامل مبارزات را ترسیم نمایند.   
امکانات گوناگون  و متضاد تکامل اوضاع
 بر مبنای شرایطی که بر جنبش تمامی طبقات خلقی حاکم است، و نیز به سبب  وزن، نیرو و شرایط ویژه طبقات گوناگون ارتجاعی، مترقی و انقلابی و نیز نقش و تحرکات امپریالیست ها، به ویژه آمریکا در صحنه مبارزه طبقاتی در ایران، در حال حاضر راه های ممکن پیش پای تکامل اوضاع گوناگون است. وضعیت های ممکنی که می توان در مورد تکامل اوضاع عمومی جامعه پیش بینی یا ترسیم کرد و نیز برجسته ترین یا مهمترین عوامل عینی و ذهنی ای که می توان به نفع هر کدام بر شمرد، اینها است:
1-   حکومت کنونی و در اصل جناح مسلط خامنه ای و رهبری پاسدارانش، در پی زد و بند امپریالیست های غربی با آنها، به ثبات نسبی خواهد رسید و با برخی تغییرات در ساخت اقتصادی ساخت و وجوه سیاسی - فرهنگی خواهد توانست جنبش های مسالمت آمیز و انقلابی را به انفعال و شکست نهایی بکشاند.
عوامل معین مثبتی که به نفع این امکان وجود دارد و یا آن را تقویت می کنند عبارتند از: تسلط نسبتا کامل آنها بر اقتصاد کشور و تمامی ارگانهای سیاسی و نظامی و فرهنگی، عدم اتحاد عمومی طبقات خلقی و تشکلات توده ای و سیاسی در مبارزه جاری و تا کنون، وجود ریشه های اندیشه مذهبی، سنتی، خرافی در مردم ایران به ویژه توده های استثمار شده و ستمدیده و عدم گسست قطعی از اندیشه دولت مذهبی و پذیرش تفکر سکولاریسم، نبود نیروهای مخالف قوی و متحد و صاحب نفوذ در مردم و در یک کلام یک  جایگزین (آلترناتیو) مقتدر، وضع بی ثبات امپریالیست ها و تضادهای فراوان میان آنها بر سر سرنگونی حکومت کنونی و یا تداوم رابطه، سازش و روابط پنهانی گروهی از امپریالیست ها با باند حاکم
2-   حکومت کنونی در پی جنگ و جدال های درونی، به گونه ای مسالمت آمیز تغییر خواهد کرد و جریان هایی همآنند اصلاح طلبان- و نه لزوما خود آنها و یا با تفکرات کنونی شان- قدرت خواهند گرفت و پس از بند و بست با امپریالیست ها، اوضاع آرام گرفته و ثبات اقتصادی و سیاسی برقرار خواهد شد. آنها نیز سیر استحاله به عوامل امپریالیسم را طی این فرایند طی خواهند کرد.
عوامل معین به نفع این امکان عبارتند از: تضادهای درونی هیئت حاکمه که نه تنها هیچگاه متوقف نشده، بلکه همواره وجود داشته و گاه و بیگاه شدت گرفته است، تسلط انحصاری باند خامنه ای بر تمامی ارگانها و در نتیجه فشار گذاشتن روی بقیه جناح های طبقات مسلط و کلا لایه های گوناگون  طبقه سرمایه دار به ویژه تکنوکرات ها، که خواه ناخواه مقاومت و مبارزه آنها را بر می انگیزد، شرایط کنونی مبارزه خودبخودی توده ای موجود که به سبب نداشتن دورنمای روشن و فقدان رهبری، کماکان و در شرایط معین می تواند به عوامل فشار در دست جناح های مخالف مزبور در آید، عدم پیوست لایه های بورژوازی کوچک و لایه های بالایی و میانی خرده بورژوازی به جنبش رادیکال و تهاجمی توده ای حداقل تا کنون، امکان سازش جناح های حاکم با جناح های خواهان تغییرات تدریجی به سبب رشد جنبش توده ای و برای جلوگیری از رادیکال شدن بیشتر آن، مقبول بودن نسبی جناح هایی که خواهان اصلاحات در نظام کنونی و تغییرات تدریجی هستند در نزد امپریالیست ها نسبت به جناح خامنه ای، علاقه امپریالیست ها به تغییرات تدریجی در هیئت حاکمه ایران و پیشبرد مقاصدشان از طریق این تغییرات تدریجی
3-   به واسطه شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و فشارهای طاقت فرسا، جنبش توده ای فرازهایی نوین را تجربه خواهد کرد و حکومت کنونی در پی یک جنبش بزرگ توده ای تهاجمی که در تکامل مبارزات سالهای 88 و 96  و به شکل شورشها و اعتصابات توده ای به وجود خواهد آمد، سرنگون خواهد شد. وضع پس از این سرنگونی در ترسیم امکانات دیگر آمده است.
عوامل تقویت کننده این امکان عبارتند از: وضع عمومی اقتصادی کشور و بحران عمیق اقتصادی، تورم، بیکاری و پایین آمدن قدرت خرید مردم به ویژه طبقات و لایه های حقوق بگیر،  سقوط پیوسته سطح زندگی طبقات زحمتکش استثمار شدن و زیر ستم و حتی لایه های پایینی و میانه خرده بورژوازی، تحریم های امپریالیست ها که فشار بحران اقتصادی را مضاعف کرده است، نبود خواست و توانایی جناح خامنه ای در تکیه روی یک اقتصادی ملی و اتکاء به سرمایه داران ملی و تولید ملی و اقتصاد بدون نفت. خفقان 40 ساله سیاسی و فرهنگی و استثمار و ستم بی پایانی که نسبت به  طبقات مختلف و به ویژه زحمتکشان روا شده و می شود، نفرت و کینه عمیق تمامی طبقات، گروهها، دسته های مذهبی زیر ستم دستگاه حاکم، ملیت های زیر ستم و... نسبت به طبقات حاکم کنونی به ویژه باند خامنه ای و خواست عمومی آنها برای سرنگونی حکومت اسلامی و برقرار آزادی و دموکراسی، دین و مذهب گریزی عمومی مردم و به ویژه لایه های متفاوتی از طبقات خلقی و میل به  برقراری حکومتی غیر مذهبی و سکولار، وجود جنبش توده ای که از آغاز سال هفتاد تا کنون به اشکال گوناگون تداوم داشته است و نه تنها به عقب نرفته، بلکه در همین دو سال اخیر، دو نقطه اوج یعنی خیزش توده ای دی ماه 96 و مبارزات کارگران هفت تپه و اهواز و اراک را تجربه کرده است
4-    در پی یک جنبش توده ای، و مقاومت باند خامنه ای و سپاه، شرایط یک جنگ داخلی طولانی مدت فراهم خواهد شد. اگر تکامل اوضاع به چنین جنگی بینجامد، در حال حاضر نمی توان نظر داد که آیا وضع همانند کدام کشورها خواهد شد: کشورهایی که چنین جنگ هایی منجر به آگاهی، تشکل و سازماندهی طبقه کارگر و اتحاد وی با توده های زحمتکش و زیر ستم گردیده و این طبقات به رهبری طبقه کارگر و حزبش ( در صورتی که حزبی انقلابی پدید آید و رهبری طبقه کارگر را بر دهقانان و کشاورزان و تمامی طبقات زحمتکش  و نیز طبقات میانی تامین کند) پیروز بیرون آمدند؛ و یا مانند عراق، سوریه و یا برخی کشورهای آفریقایی خواهد شد؛ و یا بکلی متفاوت از این تجارب و تجربه ای دیگر خواهد بود.
 عوامل مثبتی که این امکان را به نفع خود تقویت می کنند عبارتند از: وجود جنبش توده ای و مبارزات طبقات مختلف که ممکن است اوضاع را به نقطه جوش برساند، و از یک سو، آنچه در دی ماه 96 روی داد، با ابعادی گسترده تر، تهاجمی تر و شدیدتر یعنی به شکل شورش ها و قیام های توده ای برآمد کند، و از سوی دیگر، در تکامل مبارزات طبقه کارگر، آموزگاران، کشاورزان و رانندگان، بازاریان و غیره، اعتصاب عمومی فلج کننده سراسر کشور را در برگیرد، تسلط جناح خامنه ای بر قوای نظامی و مقاومت این جناح و نیروهای نظامی وابسته به آن برای حفظ قدرت در مقابل جنبش که می تواند آغازگر جنگ داخلی گردد، و وضع عمومی با تفاوت هایی همآنند سوریه شود، دخالت امپریالیست ها گوناگون در اوضاع و دامن زده شدن به جنگ داخلی 
5-   حکومت کنونی به وسیله امپریالیست ها و با تهاجم محدود یا گسترده آنها بطور کامل فلج و سرنگون شده و آنها توان این را خواهند یافت که حکومتی باب طبع خود( بورژوازی کمپرادور و مزدور امپریالیست ها) بر سرکار بیاورند.
عوامل مثبت به نفع این دیدگاه عبارتند از: تضاد عمیق امپریالیست ها با حکومت کنونی به دلیل نقش بی ثبات کننده  آن، خواه در کشور و خواه در منطقه خاورمیانه( این تضاد پس از پیروزی انقلاب و تسلط خمینی بر دستگاه حکومتی همچنان ادامه داشته است و دارای اوج و فرودها و شدت گرفتن و سازشهای بیشمار است و اکنون به واسطه گسترش نسبی حکومت در منطقه و گسترش دامنه  تولید سلاح های گوناگون شدت گرفته است)، شرایط کنونی این تضاد در منطقه و تحریم های دامنه داری که آمریکا برای این حکومت در نظر گرفته و به اجرا در آورده است، امکان تبدیل اوضاع کنونی به جنگ، زدن زیر ساخت های نظامی و سیاسی در زمانی محدود، وجود مبارزات توده ای و عدم وجود دورنمای روشن در این مبارزات که امکان سوار شدن امپریالیست ها بر آن را به آنها میدهد، وجود آلترناتیو حکومتی آماده سلطنت طلبان و جمهوری خواهان وابسته به امپریالیسم که در آب نمک خوابانده شده اند، گرایش های موجود به ویژه فرهنگی در برخی لایه های بورژوازی و خرده بورژوازی میانی و مرفه به نفع تسلط سلطنت طلبان. «دلتنگی» برای آن زمان ناشی از مقایسه حکومت آخوندها و کلا حکومت مذهبی با دوران سلطنت شاه سابق، وجود روحیات  منفعلانه در برخی لایه ها و عدم علاقه به درگیر شدن در انقلاب که آنها آینده آن را روشن نمی بینند، ترس از تجزیه ایران در برخی لایه ها، میل به سمت برقراری بی دردسر، آسان، ساده حکومت سلطنتی سابق به وسیله امپریالیست ها.
6-   تلاش امپریالیست ها برای سرنگونی حکومت کنونی و آوردن حکومت باب طبع  خود، به وسیله یک جنبش بزرگ توده ای علیه حکومت خنثی شده و در نتیجه و برای دورانی وضعی مانند تونس یا مصر به وجود خواهد آمد. در اینجا نیز هنوز نمی توان تصور کرد که تکامل اوضاع چگونه خواهد بود.
عوامل به نفع این امکان عبارتند از: وجود جنبش توده ای طبقات استثمار شدن و زیر ستم، خرده بورژوازی و نیز بورژوازی ملی، مبارزات سال 88 و وشورشهای دی ماه 96 و نیز تداوم مبارزات طبقات، ضعف کلی قدرت حاکم و جناح های گوناگون آن و از دست دادن پایه هایی که این حکومت با اتکاء به آنها توانسته قدرت خود را حفظ کند و تداوم یابد، عدم میل امپریالیست ها برای دخالت مستقیم در اوضاع ایران در چنین شرایطی و تلاش برای کنترل از درون و به وسیله عوامل خویش
7-   امپریالیست ها مجبور شوند که دست به تهاجم زمینی و اشغال ایران بزنند، اما نتوانند سروته قضیه را زود جمع کرده و بیرون روند و در نتیجه شرایط یک جنگ طولانی با امپریالیست ها و نظام فراهم  گردد. وضع شماره 3 یا وضعیتی مانند عراق می تواند تصور شود.
امکانات عینی به نفع این وضعیت عبارتند از: تسلط جناح خامنه ای بر اقتصاد، سیاست و نیروهای نظامی و مقاومت این نیروها مقابل امپریالیست ها، آغاز یک جنگ داخلی طولانی، دخالت کردن نیروهای هوادار حکومت کنونی به نفع این حکومت به ویژه حزب الله لبنان، گسترده شدن جنگ بیرون از ایران،  در کنار آن مبارزات توده ای علیه نیروهای امپریالیست ها همچون عراق یا سوریه، درگیری خلق های زیر ستم در مناطقی مانند کردستان، آذربایجان، بلوچستان و خوزستان و غیره
8-   شرایط به گونه ای پیش رود که ایران محل جنگ و نبرد امپریالیست های گوناگون شود.
شرایط عینی و ذهنی که به نفع این امکان وجود دارد، عبارتند از: تکامل اوضاع به یک جنگ داخلی که دلایل امکان آن در بالا شرح داده شد، تضادهای میان امپریالیست ها به ویژه امپریالیسم روسیه با امپریالیسم غرب، مانورهای جناح خامنه ای و امکان وابسته شدن آنها به روسیه( در حال حاضر جناح های طرفدار روسیه در حکومت فعلی وجود دارند، گرچه نسبت به جناح های وابسته به غرب از نیروی کمتری برخوردارند اما در شرایط معین این نیروها می توانند رشد کنند)
هشت امکان متفاوت بالا می توانند به سه امکان محتمل تر زیرین تقلیل یابند:
1-   حکومت کنونی - خواه خامنه ای و خواه دیگر جناح ها اگر جناح حاکم را از میدان به در کنند - تداوم یابد، سازش با امپریالیست ها صورت گرفته و رابطه با امپریالیست ها حسنه شود و برای دورانی ثبات نسبی در جامعه برقرار گردد.
2-    جنبش توده ای  خودبخودی رشد و تکامل یافته و منجر به سرنگونی حکومت کنونی شده و دولت موقتی پدید آمده و در نهایت حکومتی از سوی طبقات خلقی برقرار گردد؛  این حکومت می تواند ملی و با تسط بورژوازی ملی باشد و یا حکومت جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر.
3-    امپریالیست ها به هر شکل موفق شوند حکومت کنونی را سرنگون کنند و حکومت باب طبع خود یعنی  سلطنت طلبان و یا جمهوری خواهان وابسته به خود را سر کار آورند.
به این ترتیب چهار وضعیت اساسی عبارتند از تداوم حکومت کنونی و سه وضعیت یا آلترناتیو مقابل آن عبارتند از استبداد سلطنتی( یا استبداد در شکل یک جمهوری سکولار) وابسته به امپریالیست ها، جمهوری دموکراتیک بورژوایی یعنی دیکتاتوری بورژوازی ملی و جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر یا دیکتاتوری دموکراتیک خلق. از میان این ها، امکان برقراری جمهوری دموکراتیک خلق در حال حاضر بنا به دلایل گوناگون که بخشا در زیر خواهد آمد از همه ضعیف تر است.  
 باید بگوییم که برای پیشگیری از طولانی شدن کلام در مورد هشت امکان بالا، از بیان عوامل منفی به ضرر هر امکان خودداری کرده ایم. زیرا این به خودی خود روشن است که برخی از عواملی که به عنوان عوامل مثبت برای یک امکان طرح شده، برای امکان دیگر، عواملی منفی و بازدارنده به شمار می آیند و برعکس، برخی یا تمامی عوامل مثبت یک امکان، به وسیله عواملی که برای امکان دیگر مثبت، محسوب گردیده، خنثی گردند و یا از درجه تاثیرشان کاسته شود.در عین حال تضاد در درون تمامی موارد، این یک را به نفع دیگری و دیگری را به نفع این یک تضعیف میکند. مثلا روشن است که درون توده های خلق هم کماکان ریشه های تفکر مذهبی موجود است و هم  به میزان زیاد اسلام گریزی و دین گریزی رشد کرده است. لذا هر کدام به نفع یا ضرر امکانی نقش ایفاء خواهند کرد.   
میان این هشت امکان متفاوت، توازن و هم سنگی وجود ندارد، و به همین دلیل می توان شرایط عینی و ذهنی تحقق آنها را قوی تر یا ضعیف تر دانست، اما در حال حاضر نمی توان هیچکدام از این امکان ها را قطعی دانست.
 مبارزه طبقاتی، صحنه فعالیت نیروهای طبقاتی مختلف است و به  شرایط عینی و ذهنی بی شمار، وضع کیفی و کمی طبقات مختلف و توازن نیروها بستگی دارد. شرایط عینی و ذهنی و وضع کیفی و کمی طبقات نیز، در نتیجه  قدرت تشخیص، تنظیم سیاست های درست یا نادرست، خواست تغییر و تحول، نیروی اراده تحقق آرمانها و آرزوهای طبقات و فعالیت پیشروان طبقات و خود توده های طبقه، می تواند تغییر کند.  شرایطی که می توانند طبقه ای که در موقعیت ضعیف تر قرار گرفته، به طبقه قوی تر و دارای نیروی بیشتر تبدیل کند و برعکس.  
با این همه، برخی از این امکانات را در حال حاضر می توان دارای احتمال بیشتر یا کمتر نزدیک به ذهن یا دور از ذهن دید و... اما در حال حاضر ترسیم دقیق و قاطعانه اینکه کدام یک از این وضعیت ها- و یا وضعیت های بینابینی - می تواند به وجود بیاید، اگر نگوییم امکان ندارد، اما بسیارمشکل است. تجاربی از زمان تجاوز امپریالیست ها به افغانستان و عراق و پس از بهار عربی وجود دارد( سوریه و لیبی با تفاوتهای میان آنها از یک سو و از سوی دیگر تونس و مصر باز هم با تفاوت های میان آنها)  که می توان به آنها استناد کرد( به برخی از آنها اشاره کردیم) و برخی از آنها را دارای امکان تحقق بیشتری دانست، اما ترسیم روشن آینده در حال حاضر ممکن نیست.
دلایلی که برای عدم امکان تدوین روشن و تا حدودی محتمل شکل تکامل مبارزه طبقاتی در ایران می توان آورد، و البته بر این مبنا که تخیلات و تمایلات ذهنی خود را مبنا نگیریم، بلکه بخواهیم واقع بینانه به اوضاع نگاه کنیم، اینها است:
وضع عمومی مبارزه طبقات
آگاهی
جنبش طبقات گوناگون، کارگران، دهقانان، توده های زحمتکش شهری و روستایی، لایه گوناگون خرده بورژوازی، در حالیکه همواره جریان داشته و دارد، و سطح آگاهی آن به ویژه در قیاس با دهه نخست پس از انقلاب، سال هایی که اصلاح طلبان رهبری عمومی را در دست داشتند و حتی نسبت به پیش از دی ماه 96 بسیار بالا رفته، اما در تمامی این جنبش ها هنوز بسیار پایین است. طبقات خلقی در حالیکه در گستره معینی و تا حدودی می دانند چه نمی خواهند- و این هم بالا رفتن سطح آگاهی را نشان می دهد و هم تا حدودی و بر مبنای آنچه نفی می کنند، می تواند تعین کند که چه می خواهند- اما به طور کلی و به گونه ای مثبت، یا تصور روشنی از آنچه که می خواهند و چگونگی فرایند رسیدن به آن را ندارند و آنچه هست تا حدودی گنگ است، و یا اساسا نمی دانند که چه می خواهند.(1)این درجه از آگاهی برای اینکه حکومتی را عملا سرنگون کرد و مهمتر از آن اینکه چه حکومتی را باید جانشین آن کرد، کفایت نمی کند.
با چنین درجه ای از سطح آگاهی برخی از لایه های هر کدام از این طبقات در صورتی که برخی خواستهای اقتصادی شان اجابت شود، ممکن است قانع شوند و یا در پی تقویت شرایط عینی و ذهنی هر کدام از امکانات بالا، نوسان کنند و شرایط تحقق امکانی را به ضرر امکان دیگر قوی تر نمایند.
تشکیلات صنفی و سندیکایی
باید روشن باشد که  طبقه کارگر - و نه تنها این طبقه، بلکه تمامی  طبقات زحمتکش شهری و روستایی-  نه تنها دارای سطح آگاهی بالا، حتی در لایه های صنعتی طبقه کارگر، نیست، بلکه  از تشکلات صنفی، سندیکایی و  توده ای ابتدایی نیز بی بهره است و در کل کشور وضع متحد و متشکلی ندارد. جدا از اینها رهبران تشکلاتی همچون سندیکای شرکت واحد و هفت تپه و دیگر تشکل های جانبی نیز در معرض شدیدترین فشارها بوده اند، و نیز نظام با  برنامه ریزی برای به وجود آوردن تشکلات جایگزین، آنها را محدودتر کرده است
 طبقه کارگر در کل کشور تنها دو سندیکای شرکت واحد و هفت تپه را دارد که تشکلاتی روی کاغذ ویا صرفا در فضای مجازی نبوده، بلکه عملی و واقعی اند. این دو تشکل رهبری مبارزات کارگران این موسسات را به عهده دارند. شعارهایی در مبارزات کارگران هفت تپه و فولاد اهواز به نفع شورا داده شد، اما شورای کارگری عملی ای وجود ندارد و به گمان ما برخی از گروههای «شبه چپ» بیهوده بر سر موجودیت آن قیل و قال راه انداخته اند.
وضع عمومی مبارزات
از سوی دیگر، مبارزات طبقه کارگر و بیشتر طبقات زحمتکش، در حالیکه  از نظر گستره، غیر قابل قیاس با ده سال پیش است، اما به جز در برخی مواقع، اوج چشمگیری نداشته است. طبقه کارگر به جز جنبش اعتصابی بزرگی که در هفت تپه، اهواز و اراک به پا کرد و توانست توده های زحمتکش و برخی لایه های میانی را به گرد خویش آورد و نقش ممتازی در حرکت عمومی ایفا نماید( به طور گسترده در همین سه شهر و در سطحی کمتر نسبت به آنها در شهرها و مناطق دیگر) جنبشی در آن حد و اندازه،  نه در خود آن شهرها و نه در شهرهای دیگر بپا نکرده است. پس از اعتصاب کارگران نیشکر و فولاد، تقریبا تمامی کارگاه ها و کارخانه هایی که دست به گردهمایی و یا اعتصاب زده اند- که عموما کوچک هم بوده اند- عمدتا برای خواست گرفتن حقوق های عقب افتاده و برخی خواست های صنفی کوچک دیگر بوده است. در هیچ کجا تا کنون، وضعی مانند این سه شهر پدید نیامده است.
جنبش های دیگر
جنبش  لایه های زحمتکشی همچون آموزگاران، از نقطه نظر آگاهی و تشکیلات شهری و سرتاسری وضعی بهتر از کارگران دارد. با این وجود، حتی  این جنبش از نظر آگاهی، اتحاد و وضع تشکیلاتی، به ویژه تشکل های خودجوشی چون«شوراهای نمایندگان» که باید قدرت را به دست بگیرند، به هیچوجه در سطح حداقل هم نیست.
لایه های طبقه خرده بورژوازی نیز عموما تشکیلات ندارند. رانندگان کامیون و کامیون داران جزء، در مبارزه خود دست به ایجاد تشکیلات سرتاسری نزدند. مبارزات مال باختگان و بازنشستگان نیز گرچه کماکان ادامه داشته و نقش مثبتی در زنده نگاه داشتن مبارزات جاری ایفا کرده و می کند، اما در کل جنبش، نقش آنها فرعی بوده و نمی توانند نقش اساسی و مهمی در تحولات جامعه ایفاء کنند.
 جنبش زنان در حالیکه مبارزات جسته و گریخته ای را پیگیرانه دنبال می کند، مبارزاتی که حتی کوچکترین و بی اهمیت ترین آنها، در این نظام دارای اهمیت و مثبت است، اما هیچگونه رهبری متشکلی ندارد. از ایده های روشن و سازمان های منضبط  زنان و نیز اتحاد عمومی سرتاسری محروم است.
 جنبش خلقها به جز کردستان در بقیه نقاط، از آگاهی و وضع تشکیلاتی منسجم و توده ای برخوردار نیست.  تشکلات مردمی کردستان نیز در مقایسه با سالهای انقلاب دچار تجزیه های گوناگونی شده اند، و اگر در آن زمان دو تشکیلات عمده، کومله و حزب دموکرات بود، اکنون  سازمان های متعددی به وجود آمده است. بخشی از این سازمان ها- همانند چهار حزبی که اخیرا وارد مذاکره با جمهوری اسلامی شده اند - عموما یا زیر نفوذ جریانهای وابسته به آمریکا هستند و یا زیر نفوذ جریانهای شدیدا راست محلی.
جدا از این ها، نه طبقه کارگر و نه دیگر طبقات زحمتکش، حزب و سازمان سیاسی رهبری کننده که وجودش برای هر طبقه اساسی و دارای اهمیت کلیدی و تعیین کننده است، ندارند.
به طور کلی، تنها طبقه ای که در میان نیروهای کنونی مترقی مخالف حکومت اسلامی، از سطح آگاهی بالایی برخوردار است، نسبتا متحد است و تشکیلات دارد، بورژوازی ملی است که هم در طبقه خود نفوذ دارد و هم می تواند تا حدودی لایه های بالایی و مرفه خرده بورژوازی را به دنبال خود بکشد.اما سازمان ها و رهبران این طبقه که در داخل هستند نیز زیر فشارهای گوناگون بسر می برند.
وضع نیروهای مخالف
 وضع نیروهای مخالف جمهوری اسلامی( یا اپوزیسیون بیرون کشور) نیز به گونه ای نیست که بتوان در معادلات جاری مبارزه طبقاتی، عملا حسابی روی آن باز کرد. به جز احزاب ملی که به هر حال پایه های خود را دارند، بقیه به هیچوجه پایگاه توده ای ندارند.
جریان های «چپ» هزا تکه اند و انواع و اقسام رویزیونیسم، تروتسکیسم، خروشچفیسم، سوسیال دموکراتیسم و جریان هایی از این دست بر آنها تسلط دارند. بسیاری از این جریان ها چنان دشمن تئوری ها و تجارب پیشین حکومتهای  طبقه کارگر، به ویژه در شوروی زمان لنین و استالین و چین زمان مائو، شده اند که دیگر هیچگونه جای پایی  از نظرات تئوریک انقلابی و تجارب گذشته را در اندیشه های اینان نمی توان یافت و براستی که از نظر نفی جهان بینی مارکسیسم به خلوص کاملی رسیده اند.
از سوی دیگر همین ها، چنان شیفته دمکراسی های بورژوایی غربی یا در واقع دیکتاتوری های بورژوایی شده اند، که جز این نوع حکومت ها، هیچگونه تصور دیگری از حکومت جایگزین (طبقه کارگر!؟) ندارند و اگر اینجا و آنجا دم از شورا و «حکومت طبقه کارگر» می زنند، اینها به قدری توخالی و پوچ است که جز خودشان کسی دیگر، حرف آنها را باور نمی کند. فعالین داخلی آنها نیز، حتی آنها که بعضا شریف و صادق و عملا درگیر مبارزه کارگران هستند، هیچگونه وحدتی ندارند؛ بخش فعالین داخلی وابسته به رویزیونیست ها، تروتسکیست ها و سوسیال دموکرات ها، کارشان تخریب در جنبش طبقه کارگر است. مشکل بتوان گفت فعالین این جریان ها در تخریب وحدت تشکیلاتی کارگران در سندیکای واحد و مبارزات و تشکل های خودجوش کارگران هفت تپه و فولاد اهواز نقشی نداشتند.
 به این ترتیب، خواه وضع عمومی آگاهی و تشکل طبقات اصلی و خواه وضع اپوزیسیون و به اصطلاح نیروهای رهبری کننده طبقات گوناگون، به گونه ای نیست که بتوان تصورات روشنی در مورد تکامل اوضاع مبارزه طبقات داشت و یا نظرات دقیقی در این خصوص تدوین کرد.
شرایط آرمانی
باید توجه کرد که اگر احزاب و سازمان های سیاسی انقلابی که از جان و دل حاضر به مبارزه بودند و با سازمان های نسبتا منسجم سرتاسری، در سطح نسبتا خوبی وجود داشتند، اگر این سازمان ها  به گونه ای نسبی در پایه های خود نفوذ داشتند و در بالا بردن سطح آگاهی طبقه ای که نماینده آن بودند و سطح عمومی آگاهی توده ها تلاش می کردند و این سطح را با تدوین استراتژی و تاکتیک های انقلاب بالا می بردند، اگر اینها مبارزات هر طبقه را به گسترده ترین و متشکل ترین وضع خود می رساندند، وضع تا حدود زیادی فرق می کرد و این امکان وجود داشت که تصورات روشن تری را در مورد چگونگی تکامل جنبش خلق ترسیم کرد. اما وضعی که در بالا تصویر کردیم، حداقل تا زمان کنونی،  آینده را تا حدود زیادی مبهم کرده است.
بر مبنای آنچه که گفتیم و تا آنجا که به طبقه کارگر مربوط است، گره کار در وجود تشکل سیاسی طبقه کارگر، گردان پیشاهنگ طبقه کارگر، یعنی یک حزب کمونیست انقلابی مسلح به جهان بینی مائوئیستی(م- ل- م) که پیشروترین و فعالترین کارگران و روشنفکران هوادار این طبقه را در خود جای داده باشد، نهفته است. این حزب است که می تواند طبقه کارگر را به بالاترین سطح آگاهی و تشکیلات برساند و این حزب است که می تواند مبارزات سیاسی این طبقه را رهبری کند. در عین حال این وحدت طبقه کارگر است که می تواند شرایط  اتحاد عمومی خلق را پیرامون برنامه حداقل و حداکثر خود تامین کند. و تنها در صورت تامین رهبری طبقه کارگر بر تمامی طبقات خلقی و در راس شان دهقانان و لایه های پایین و میانی خرده بورژوازی است که میتوان اتحاد خلق و تداوم انقلاب را تضمین کرد. اتحادی که بدون آن هیچ گونه تصوری از پیروزی نهایی نمی توان داشت. و تنها در چنین صورتی یعنی در شرایطی که وضع عمومی جامعه بر مبنای موجودیت چنین مولفه هایی تغییر کند، اراده طبقه کارگر و طبقات خلقی می تواند به ترسیم روشن خطوط آینده ای درخشان بپردازد و آن را تحقق بخشد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم تیرماه 98
1-   در شرایط کنونی جامعه  وضع به گونه ای است که به واسطه استبداد، خفقان و سرکوب شدید، نبود آزادی بیان، آزادی احزاب و تشکلهای صنفی طبقات و لایه های مختلف، و نیز نبود انتخابات آزاد و این امر که تمامی طبقات خلقی این امکان را داشته باشند که در ترسیم سرنوشت خود نقش داشته باشند، برنامه های  طبقات مختلف برای تغییر و تحول، روشنی نداشته و اکثریت به اتفاق توده های مردم اطلاع روشن و دقیق از آنچه واقعا می خواهند، و راه دستیابی به آن ندارند. برعکس، بسیاری از توده های مردم، بسته به طبقه، لایه، گروه و دسته ای که به آن تعلق تا حدود زیادی می دانند که چه چیزها را نمی خواهند.