۱۳۹۸ فروردین ۳۰, جمعه

سوگلی های «مارکسی» جمهوری اسلامی *


سوگلی های «مارکسی» جمهوری اسلامی *

نظارت وزارت اطلاعات و سپاه بر نشر کتاب  
اکنون تقریبا سه دهه است که در ایران - و به همراه آن در دو دهه اخیر در فضای مجازی- انواع گوناگون کتاب ها و مقالات تالیفی و یا ترجمه در مورد مارکس و مارکسیسم منتشر و در دسترس قرار می گیرد. بخشی از این کتابها که باید از زیر دست وزارت ارشاد بیرون آید، طبق سیاستهای فرهنگی و اولویت های حاکم بر آن اجازه نشر می گیرد و قطعا نهادهای اطلاعاتی دولت و سپاه بر این روند تسلط داشته و خواه از طریق افرادی از میان خودشان که دست اندکار این چاپ و نشر هستند و خواه از طریق سیاست ها، به آن جهت می دهند.
یکی از سیاست های انتشاراتی آنها این بوده که به کتابهایی در مورد مارکس و مارکسیسم اجازه نشر دهند که از دیدگاههای ضد مارکسیستی و سوسیال دمکراسی در این باره نوشته شده و  از برخی از آنها نیز جز درصد کمی از درس خوانده ها و روشنفکران، کسی سر در نمی آورد. با این رویه، هم محتوایی که میخواهند از مارکسیسم رواج دهند، کنترل می کنند و هم - در مورد اخیر - دایره کار نظری را محدود به مشتی کتاب سنگین عموما کم ارزش کرده و هم در مجموع خوراکی برای عده ای که شیفته و واله ی این گونه کتاب هستند و با خواندن آنها آرام می گیرند، فراهم می کنند. کتابهای اخیر، عموما کتابهای فلسفی و یا اقتصادی تئوریک هستند. بیشتر آنها به زبان بسیار ثقیل و حرفه ای نوشته شده اند که حتی برای بسیاری از روشنفکران هم درک آنها مشکل است.
ناشران سودجو و مترجمان حرفه ای
 برخی دیگر از کسانی که به سراغ کتابهای درباره مارکس برای برگردان به فارسی می روند، مترجم حرفه ای هستند. روال کار این گونه است که ناشران با توجه به فضای بازار کتاب که بطرز وحشتناکی از نظر تیراژ کتاب پایین آمده، کتابی را به مترجمی می دهند که ترجمه کند و طرف هم بدون آنکه انگیزه ای داشته باشد، کتاب را ترجمه می کند. این گونه کتابها از نقطه نظر ناشر عموما به قصد سود صورت می گیرد؛ البته اگر خودش به دم و دستگاهها وابسته نباشد و نخواهد که اهدافی را که در بالا به آن اشاره شد، دنبال کند.
مارکسیست ها و مارکسی ها علنی
برخی دیگر نیز هستند که خود را یا «مارکسیست» و این دو دهه اخیر، بویژه «مارکسی» می خوانند. اینها با برنامه به سراغ کتابهای معینی می روند و آنها را ترجمه می کنند و خود نیز پیرامون برخی جریانهای غربی محافلی را سر و سامان می دهند. 
درس خوانده های فرنگ
به جز اینها، برخی از درس خوانده ها یا روشنفکران نیز هستند که عموما در دانشگاههای غربی درس خوانده اند و طبق موازین آنها و زیر نظر پروفسورها و یا استادان به اصطلاح مارکسیست پرورش فکری یافته اند. پیشوایان این حضرات مارکسی همین پروفسورها و استادان دانشگاههای غربی هستند، چندان که  آخرین کلام آنها را با لب و لوچه های آب افتاده و آویزان دنبال می کنند و جز قفای آنها، چیزی دیگر را نمی نگرند. اینها نیز به سهم خود به ترجمه و نشر مقالات و کتب آنها در مورد مارکس و مارکسیسم دست می زنند و هر آنچه این حضرات پروفسورها در دانشگاه به خوردشان داده اند، اینان به نوبه خود به خورد دانشجویان و روشنفکران ایران می دهند. در این میان، نکته جالب این است که بیشتر این استادان و پروفسورها خود را مارکسیست میخوانند و اما پیروانشان در ایران از«مارکسی» حرف می زنند.
پروفسورها ی نظریه پرداز و مارکسی ها و نیمه مارکسی های اکادمیکی
حلقه های اصلی نگارندگان این مقالات و کتب و این گروههای اندیشه پردازغربی در دانشگاهها هستند که بسیار هم زیادند. اگر پیش از جنگ جهانی دوم را رها کنیم و تنها پس از جنگ جهانی دوم، و پنجاه شصت سال اخیر را بررسی کنیم، مشاهده می کنیم که پیرامون این «مارکسیسم پروفسورها و استادان دانشگاه» و «مارکسیسم آکادمیکی» انواع و اقسام مکتب ها و مسلک ها و گروه ها و دسته های گوناگون در تفسیر مارکس و مارکس شناسی بوجود آمده است.
 بیشتر اینها تمامی آثار مارکس، بویژه سرمایه را زیر ذره بین گذاشته و اگر در گذشته تنها در تفسیرها، ممکن بود اختلافی پیش آید، حالا هم در تفسیرها ایراد پیش می آید و هم تقریبا هر کدام تکه ای را گرفته و با صد چیز دیگر درهم کرده و اسم «مکتب» رویش گذاشته اند.
مکتب فرانکفورتی ها، چپ نویی ها، مارکسیسم انسان گرا، مارکسیسم غربی، کمونیسم اروپایی، ساخت گرایان، پسامدرن ها که خودشان چندین « ایل و طایفه» هستند، و این اواخر افرادی مانند ژیژک و مکاتب باز هم ظاهرا جدیدتر و ... بخشی از کار اغلب اینها، نظر دادن در مورد مارکس و مارکسیسم بوده است و مشکل بتوان کتاب و یا مقاله ای مهم از اینها یافت که در این خصوص منتشر شده باشد، اما به فارسی برگردانده نشده و نشر نیافته باشد. (1)
شیوه های بیان
در مورد شیوه های بیان پروفسورها و استادان باید گفت اینها همه و هر گونه تلاشی می کنند تا خود را پیچیده و مشکل جا بزنند و عموما از طریق نثر ثقیل و پیچ در پیچ و مفاهیم  سنگین آفریده شده خود به خواننده بقبولانند که آنها از کلاسی بالاتر و فهمی بیشتر برخوردارند و بدین وسیله خواننده را مرعوب خود کنند. بیشتر این مفاهیم را اگر به زبان ساده برگردانیم می بینیم که آنچه که این حضرات گفته اند، خیلی هم پیچیده نبوده، بلکه چیز بسیار پیش پا افتاده ای بوده است که وظیفه اش در رفتن در قالب پیچیده برای آن بوده که آنچه میخواهد از نظر دور بدارد یا در سایه قرار دهد، به سادگی جلب توجه نکند.
به عبارت دیگر، این حضرات پروفسورهای غربی  واضع نظریه های جورواجور، نظرات خود را عمدا در این پیچیدگی ها لاپوشی می کنند تا آنچه  را که میخواهند بگویند یا در حقیقت تجدیدنظر طلبی آشکار خود را، بیان نکنند. مثلا اگر می خواهند بگویند که قانون ارزش اضافی، قانون مطلق این شیوه تولید نیست، بلکه ممکن است که ارزش اضافی هم مثلا از نیروی کارگران کشیده شود، این را در یک بحث فلسفی می پوشانند و سپس می گذارند که خوانند یا تمرکز ذهن خود را بر این نظرات بگذارد و آن نکات اصلی را فراموش کند، و یا خود به این نتیجه گیری برسد که اینها که این حضرات می گویند مهم است و نه آنچه خود مارکس گفته است.
اندیشه های بی آزار
وظیفه این پروفسورها و استادان دانشگاه تولید اندیشه های بی آزار و مخدر است برای هر نوع ذائقه ی روشنفکری. این تولید اندیشه هم برای تغذیه فکری دانشجویان و روشنفکران این کشورها و هم برای صدور به کشورهای زیر سلطه است. دانشجویان و روشنفکران این کشورهای اخیر نیز گویا کار دیگری جز این نباید داشته باشند که این اندیشه ها را به زبان کشور خود برگردانند، پیرامون آنها محفل بسازند و جنگ و دعواهای صنار و سی شاهی پیرامون آنها  راه بیندازند.
چنانچه از چند مورد استثنایی بگذریم و خط اصلی را پی گیریم، می بینیم که راست ترین و درستکارترین این افراد، از حد اندیشه های لیبرالی و سوسیال دمکراتیک بورژوایی و در بهترین حالت نیمچه دموکراسی خرده بورژوایی بیرون نمی روند. این در واقع مشترک ترین امر میان آنهاست. محال است که بتوان در یکی از اندیشه ها و مکتب ها، جوهر انقلابی مارکسیسم  و مبارزه عملی برای طبقه کارگر را یافت. برعکس آنچه تخریب و ویران میشود- حتی در درستکارترین آنها- همانا جوهر انقلابی مارکسیسم و اساسی ترین نظرات آن در مورد تغییر نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی و کمونیستی است. فریبکارترین آنها نیز جز عاملین بورژوا- امپریالیست ها و ایدئولوگ های آنان چیز دیگری نیستند که عامدانه فضای تئوریک حاکم بر این کشورها را آشفته و گیج می کنند.
حرف و تنها حرف و نه عمل
آنچه که در این مجموعه جالب است این است که به مدت بیش از شصت هفتاد سال که از جنگ دوم جهانی میگذرد، حتی یک جریان آکادمیک از میان اینها در نیامده  که حتی یکی از بندهای افکارشان را به عمل در آورد. مثلا گروهی سیاسی مشخصی تشکیل دهند و به مبارزه با نظام حاکم در غرب و سرمایه داران بپردازند و نتایج تجارب مبارزاتی خود را ترازبندی و عرضه کنند. مشکل که بتوان چنین کسانی را یافت. برعکس، همه ی این پروفسورها و استادان  که از شرایط مالی خوبی برخوردارند، گرد نظریه می چرخند و آنرا بالا و پایین می کنند. حرف، حرف و تنها حرف.
 در جنبش های انقلابی، از مارکس و انگلس گرفته تا لنین و استالین و مائو، بزرگترین فعالیت های انقلابی صورت گرفته، اما در مورد اینها، مائو، استالین و لنین پیشکش، حتی  به اندازه نوک ناخن و سر انگشت فعالیتهای عملی مارکس(و انگلس)، که این قدر به ظاهر گردشان طواف می دهند را هم ندارند.
 برخی شیوه ها
  شیوه هایی که آنها بکار می برند، عموما از این قرار است:
 برخی از آنها، با برجسته کردن بخشهایی مثلا از فلسفه و یا از اقتصاد و جدا از تفاسیر نادرست از آنها، و محو کردن و یا در سایه قرار دادن برخی دیگر، سیر حرکت اندیشه مارکس و انگلس را مخدوش می کنند. در چنین فرایندی، آن وجوه اساسی که در زمینه های گوناگون در این اندیشه از نطفه به میوه تکامل یافت، و مارکس را مارکس کرد، کاملا ناپدید می گردد. اینان مارکس را که  در دوره های گوناگون زندگی سیاسی اش، نظرات خود را تکامل داد، تبدیل به دهها مارکس متفاوت و متضاد می کنند که گویا هر کدام از آنها برای خودش چیزی بافته و غیر از مارکس دیگری بوده است.
پاره ای  دیگر، برخی از وجوه اندیشه مارکس را برداشته و با اندیشه های دیگر فیلسوفان و یا اقتصاددانانی که مارکس از آنها تاثیر گرفته و در عین حال با نقد خود، از آنها گذشته است،  درهم می کنند و ماحصل را به عنوان تکامل ایده های مارکس در چارچوب اندیشه ی مارکسیستی جا می زنند. برخی دیگر، نظراتی از برخی اندیشمندان فلسفه و جامعه شناسی که پیوندی با مارکسیسم ندارند، مثلا فیلسوفان کانتی و یا جامعه شناسانی مانند ماکس وبر را برمی دارند و برای اینکه  رنگ و بویی به آن بدهند، با مارکس مخلوط کرده و ماحصل را به عنوان پیشرفته ترین فکر و اندیشه به خورد خواننده خود می دهند.
 دسته ای دیگر از اینها که مکارترهستند، اندیشه های لیبرالی شده مارکس را با چند تا تکه درباره مسئله زنان، محیط زیست و قومیت ها قرو قاطی می کنند و باصطلاح آنرا رادیکال  و برای گروههای مختلف جذاب می کنند تا مثلا بتوانند آن را نفوذ دهند.
بطور کلی، این پروفسورهای عموما سوسیال دمکرات در نهایت از مارکسیسم، همان بخشی را گل چین و یا برجسته می کنند که به گفته ی لنین برای بورژوازی پذیرفتنی است. اینان اندیشه پردازان طبقات خرده بورژوا و بورژوازی لیبرال هستند که مارکس و مارکسیسم را در شکل های گوناگون و با تفاوت هایی نه چندان برجسته، از دیدگاه این طبقات ارائه می دهند.
کدام بخش های مارکسیسم ماست مالی میشود
 در فلسفه ماتریالیسم و دیالکتیک. ماتریالیسم یا از طریق نفی مطلق آن و با جایگزینی آن با نظریه هایی مانند رئالیسم، ماتریالیسم پراتیک، پراکسیس و غیره. دیالکتیک از طریق مسخ قانون اساسی آن یعنی وحدت اضداد. این حضرات برخی از قانون هایی که از وحدت اضداد سرچشمه می گیرند، بویژه قانون ماهیت و نمود را تبدیل به قانون اساسی یا عمده دیالکتیک می کنند، چندانکه گویی دیالکتیک یعنی تضاد میان ماهیت و نمود.  
در اقتصاد نفی تئوری ارزش اضافی، و یا تصدیق آن و اما «گرایشی» دانستن آن.
نفی بحران های سرمایه داری، نفی تضاد بین نیروهای مولد اجتماعی شده و روابط تولید یا مالکیت سرمایه دارانه تولید.
 در مطالعه ی سرمایه ی مارکس که بخشی از آن پروفسورها و استادان دانشگاه و به پیروی از آنان حضرات مارکسی ها روی آن تمرکز می کنند، جدا کردن منطق از تاریخ و سر و دم دیالکتیک و ماتریالیسم مارکس را در نگارش سرمایه زدن، برجسته کردن تضاد بین ماهیت و نمود و در سایه قرار دادن اینکه خود این تضاد شکلی از بروز قانون وحدت اضداد است، جدا کردن تضاد در حوزه اندیشه و شناخت از تضاد در واقعیت یعنی مبارزه طبقاتی بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار؛ بطور خلاصه در سایه قرار دادن اینکه سرمایه ی مارکس در جوهر خود نشانگر و تبارز تکامل وحدت و مبارزه عینی اضداد، و از وجود این وحدت و مبارزه در کالا  بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای تا تداوم آن بین نیروی کار و سرمایه یعنی طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار و تا بحران های سرمایه داری و در نهایت حل آنتاگونیستی این تضاد، بین این دو طبقه است. آنچه در سرمایه از آن آغاز میشود همین وحدت و مبارزه اضداد است و در سرتاسر این کتاب همین تضاد است که در اشکال گوناگون( و از جمله بین منطق و تاریخ)  گسترش و تکامل می یابد و در اشکال تکامل یافته تر خود بروز میکند.
 در سیاست فراموش کردن مبارزه طبقاتی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا.
بسیاری از این استادان و پروفسورها اصلا کسر شان شان هست که وارد مباحث بالا شوند. آنها نمی خواهند دستهایشان با این مباحث «آلوده» گردد. این است که اصلا به این مسائل «ورود» نمی کنند و همین جور گرد هگل و مارکس و سرمایه ی مارکس دور می زنند. آنها هم که وارد میشوند تنها به بدترین شیوه های ممکن نظریات مارکس را تحریف می کنند، دروغ می گویند و به گونه ای نشان می دهند که انگار مارکس یکی از رهبران احزاب لیبرال آلمانی، انگلیسی یا فرانسوی بوده است که در حال مبارزه برای  آزادی های بورژوایی و دموکراسی بورژوایی است.
مارکسی ها و نیمه مارکسی ها در ایران
در ایران، ما یک دسته روشنفکر حرفه ای داریم که اساسا ضد مارکس و مارکسیسم هستند و خیلی هم  اندیشه های خودشان را پنهان نمی کنند و راحت نظرشان را می دهند. اما برخی دیگر، هستند که کاملا ضد مارکسیسم هستند اما ترجیح می دهند که آن را سر راست ابراز نکنند، بلکه با آمدن به درون مارکسیسم و نشان دادن خود به عنوان مارکسیست یا «مارکسی» آن را از درون تخریب کنند.
این دسته ی اخیر، با حلقه زدن دور مارکس، همان مارکسی که از صافی های سوسیال دمکراسی این حضرات بیرون آمده و به اصطلاح «زیاده روی» های آن زده شده است. «زیاده روی» هایی که گناه  آن بیشتر به گردن تفاسیر مارکسیستها و لنینیستها است. اینان از یک سو، فاصله زیادی بین مارکس و انگلس ایجاد می کنند، از سوی دیگر مارکس را کلا از تمامی انقلابیون بزرگی  که کار وی را دنبال کردند، بویژه لنین و مائو جدا و در انفراد محض قرار میدهند و آنگاه در باره این مارکس بی یال و دم اشکم چنان شیفته وعاشقانه سخن می گویند و چنان «مارکس، مارکس» از زبانشان می بارد که هر کس مارکس را نشناسد، گمان می کند اینها براستی عاشقان مارکس هستند. 
حلقه بدور «اقتصاد سیاسی» برای در سایه قرار دادن سیاست در اقتصاد
اغلب اینها بروی اقتصاد و سرمایه ی مارکس و مباحث همان پروفسورهای غربی در این خصوص متمرکز می شوند. اما به این دلیل سراغ اقتصاد سیاسی و سرمایه مارکس نمی روند که مثلا می اندیشند که اقتصاد در مارکسیسم، اساسی است و برای گذر به سیاست باید روی اقتصاد سیاسی متمرکز شد.
 خیر! درست برعکس است. خیمه زدن بروی اقتصاد برای به فراموشی سپردن سیاست است. آنچه در این تمرکز روی اقتصاد و سرمایه ی مارکس گم میشود و یا دگردیسی یافته و به سوسیال دموکراسی تبدیل میشود، همانا سیاست انقلابی مارکس و همان جوهری است که در بالا از آن سخن گفتیم.
لنین را حذف کنید، بقیه کارها درست میشود!
 در دهه اخیر و بویژه این اواخر، مرکز ثقل حملاتشان را روی لنین گذاشته اند. تلاش آنها این است که رابطه لنین و مارکس را قطع کنند. از نظر آنها، لنین حلقه اساسی است و در ایران در میان جریانهای سیاسی پرنفوذترین؛  از نظر اینان لنین و طبقه کارگر روسیه، اندیشه های مارکس را شکل عملی دادند. بنابراین اگر بتوانند وی را تخریب کنند، اولا، ادامه راه را که منجر به احزاب کمونیست طبقه کارگر و فعالیت برای براندازی نظام سرمایه داری می شود، قطع کرده اند، دوما، مارکس را بسته و محصور کرده اند، سوما، شکلی عملی پیاده کردن مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم را از شکل نظری آن جدا کرده اند و چهارما، مسائل را در مسائل تئوریک و نظری صرف خلاصه و محدود کرده اند، و بالاخره مارکس سلاخی و لیبرال شده خود را به دانشجویان و روشنفکران قالب کرده اند.  
هدف اصلی و اساسی این جریان ها، اگر از برخی از آنها که گنگ و گیجی هایشان فراوان است، بگذریم، تسلط بر فضای فکری بویژه فضای فکری دانشجویان و روشنفکران جستجوگر و متمایل به مارکسیسم است.
از نظر طبقاتی بیشتر این روشنفکرانی که یا خودشان سرحلقه می شوند و یا دنبال اینها راه می افتند، به لایه های خرده بورژوازی مرفه و بورژوازی متوسط تعلق دارند. بسیاری از اینها عمیقا ضد مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم هستند. هر کدام یکی را برجسته میکنند و به تخریب آن به شکلهای مختلف دست می زنند.    
نقش نظریه پردازی و نقش عمل
میتوان به اینها گفت که خوب مائو بد بود، استالین بد بود، لنین بد بود، انگلس بد بود، اما مارکس که خوب بود و شما که «مارکسی» هستید، نشان بدهید تنها وراجی نمی کنید و لاف نمی زنید و به اندازه یک جو، مبارزاتی که مارکس در کنار کارگران و در بین الملل اول کرد، انجام می دهید!
 قطعا شما نمی توانید مارکس را به کم کاری تئوریک و نظریه پردازی و مفهوم سازی متهم کنید! بسیار خوب! در کشور خودتان نشان دهید یک مبارز واقعی کارگران هستید!
خیر! به اینها، اگر صد سال دیگر وقت دهید، کار تئوریک و نظریه پردازی و مفهوم سازی هاشان تمام نخواهد شد! اگر مارکس می خواست مثل اینها فکر کند، ما نه مارکس داشتیم و نه انگلس و نه لنین و استالین و مائو. و آن وقت ظاهرا، این قدر خوراک فکری هم برای اینها فراهم نمی شد که صد سال بنشینند و درباره اش نظریه پردازی کنند.
برخی از شبه روشنفکران و خاکستری فکران- این را تنها به این علت می نویسیم که در مورد برخی از آنها  که رویزیونیست های دو آتشه نیستند، اما به هر حال نیمچه دموکرات و نیمچه لیبرال هستند، هم وضع هم این گونه است- هر بار به بهانه ای به گرد این مسئله می چرخند که چپ ایران، کار تئوریک نکرده است، کار نظری نکرده است، مفهوم پردازی نکرده است و خوب باید بنشیند و از این کارها بکند.
 حال اگر به این افراد گفته شود که از همان زمان مشروطیت و بویژه پس از آن، چپ ها، افراد تحصیل کرده و در مدارج دکتر و مهندس و استاد دانشگاه کم نداشتند و کم هم نخواندند و کم هم در مورد جامعه نظریه پردازی نکردند و اینها هم که شما می گویید اول نشان دهید که در آن کشورهایی که موسس آن هستند، خودشان کار عملی بر مبنای این نظریه ها کردند و در ضمن نتایجش را هم نشان دهید، تا اینجا چپ هم، حرف شما را بپذیرد و دوباره به نظریه پردازی توجه کند، بی گمان گوششان بدهکار نخواهد بود.
اینها پشت هر قضیه پنهان می شوند، پشت اینکه به کار تئوریک و نظریه پردازی نیاز هست، پشت اینکه ما اول باید بفهمیم مارکس چه گفته است و باید به مارکس بر گردیم، پشت اینکه علت شکست این بود که مارکس فهمیده نشده بود، پشت اینکه جنبش کارگری باید خودش پرچمدار خودش باشد و حزب و سازمان کمونیستی نیاز ندارد و چیزهایی از گونه.
آنچه  باید از میان برود، چیست؟ تمامی جوهر انقلابی مارکسیسم، همه آنچه مارکس در باره مبارزه انقلابی طبقه کارگر گفت، همه چیز درباره حزبیت و سازمان یافتگی طبقه کارگر، همه چیز درباره  قهری بودن انقلاب، همه چیز درباره دیکتاتوری پرولتاریا.
اما ته قضیه و هدف اصلی چیست؟ ُلب مطلب و هدف اصلی این است که مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم در ایران بساطش جمع شود و جای آن را مشتی نظریات خرده بورژوایی و لیبرالی بگیرد.
سوگلی های نورچشمی
بی دلیل نیست که حضرات مارکسی ها و دسته های همانند( برای نمونه محسن حکیمی را نگاه کنید) راست راست در جمهوری اسلامی و پیش چشم سازمان های اطلاعات دولت و اطلاعات سپاه راه می روند و چپ و راست و یکی پس از دیگری کتاب درباره مارکس و مارکسیسم تالیف و ترجمه می کنند، با روزنامه ها و نشریات مصاحبه می کنند، در دانشگاهها سخنرانی و مارکس و سرمایه خوانی ترتیب می دهند و هیچکس هم به آنها نمی گوید که بالای چشمتان ابروست؛ آن هم حکومتی که یک وبلاگ نویس را بسادگی به دهها سال زندان محکوم میکند و یا می کشد.
اینها ظاهر دُردانه های مارکسیستی حکومت اسلامی، آخوندها و سپاه شده اند. گویا که حکومت اسلامی از مبارزه اش با مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم و حذف مطلق آن از صحنه سیاسی ایران نتیجه نگرفت، این است که به رواج نوعی مارکسیسم آشکار بی بو و خاصیت روی آورد و این «مارکسی» ها که توانستند پیاده نظام این سیاست شوند عملا به سوگُلی های این نظام ارتجاعی تبدیل شدند.
اشاره ای به کار نظری در مارکسیسم
تمامی رهبران مارکسیسم از مارکس گرفته تا مائو در زمینه های گوناگون فلسفی، اقتصادی، سیاسی، نظامی و فرهنگی کارهای سنگین نظری کردند. اما این نظریه پردازیها در خدمت عمل مبارزه واقعی طبقه کارگر و زحمتکشان بود که در پیش چشمانشان جریان داشت و نه نظریه پرداری برای گریز از سیاست و مبارزه عملی واقعی. بدون آثار نظری لنین و استالین، جنبش طبقه کارگر روسیه جنبشی می شد همانند همان سوسیال دموکراسی های غربی و بدون آثار فلسفی، سیاسی، نظامی، فرهنگی و اقتصادی مائو، حزب کمونیست بزرگ چین میشد یکی مثل حزب توده. برای حضرات عشاق نظریه پردازی، نظریه پردازی و پرداختن به کار نظری نه خدمت به مبارزه طبقاتی عملی طبقه کارگر و توده ها بلکه برای گریز از این مبارزات است و به تارک دنیایی شدن و تصوف و عرفان بیشتر همانند است تا به نظریه پردازی
در آینده در مورد این دسته های سوسیال دمکرات«مارکسی» بیشتر خواهیم نوشت.
                                                                                                       م- دامون 
                                                                                                     فروردین 98            
* این نوشته در رابطه با مقالاتی است که  با نام علیه ضد لنین و لنینیسم ها نگاشته شده است. در آن به برخی نکات در مورد مارکسیست های علنی در جمهوری اسلامی و بویژه جریان هایی که خود را «مارکسی» می خوانند، پرداخته شده است.
یادداشتها
1-   و به اصطلاح همین نظرات بسیار گوناگون در زمینه ی مارکسیسم، توجیهی شده است برای اینکه کسانی یافت شوند که این نظریه «روایت شخصی» را در مورد مارکسیسم فرمولبندی کنند و بگویند که هر کسی یک «روایت شخصی» از مارکس دارد. گرچه «روایت شخصی»هر چند که به ظاهر نگاهش به این تفاسیر گوناگون است، اما اولا، علیه جریان هایی است که خط مارکس و انگلس را، هم در زمینه تئوریک و هم عملی دنبال کردند، یعنی لنین، استالین و مائو، و دوما، این نظریه اساسا علیه خود مارکس و دانش علمی ای است که وی بویژه در زمینه تاریخ و جامعه شناسی بنیان نهاد و آن را زیر نام «ابر - روایت» نفی می کند.


۱۳۹۸ فروردین ۲۵, یکشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(24) (بخش دوم - قسمت نهم) بخش پایانی


  نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(24)


(بخش دوم - قسمت نهم)
 بخش پایانی

نکاتی درباره بخش های طبقه کارگر و لایه های زحمتکش خرده بورژوازی
در این بخش که بخش پایانی این نوشتار خواهد بود، ما به  بیان نکاتی چند درمورد کارگران مولد و غیر مولد و برخی «چپ روی» ها در اهمیت کارگران مولد صنعتی می پردازیم.                                                                                                                   1- بخش مهم طبقه کارگر کار مولد انجام میدهد. این بخش، کارگران صنعتی کارخانه ها، کارگاهها و موسسات بزرگ خصوصی و دولتی هستند. این بخش از طبقه کارگر با تولید بزرگ، متمرکز و پیشرفته اجتماعی سر و کار دارد و دارای بهترین شرایط برای جذب اندیشه های کمونیستی است.
این بخش نقش اساسی و کلیدی در کل مبارزه طبقاتی برای انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی دارد. افراد این بخش از طبقه می توانند رهبران، کادرها و اعضا حزب کمونیست طبقه کارگر و نیز سندیکاها، اتحادیه ها و همچنین شوراهای کارگری را در شرایط انقلاب و خیز برداشتن برای کسب قدرت سیاسی بسازند.  
2- رهبری این بخش بر مبارزه طبقه کارگر با طبقه ارتجاعی حاکم سرمایه دار در کشورهای امپریالیستی و با طبقات حاکم ارتجاعی بورژوا- کمپرادورها و همچنین با طبقات ملاکین و فئودالها(در هر کشوری که وجود دارند) در کشورهای زیر سلطه، از اهمیت بالایی برخوردار است. بخش های دیگر طبقه کارگر در قسمتهای مولد صنعت و کشاورزی به گرد این بخش از طبقه حلقه خواهند زد. آنها می توانند بخش های میانی و لایه های زیرین طبقه کارگر، لایه های گوناگون خرده بورژازی و در شرایط معینی  که بورژوازی ملی در مبارزه با استبداد سیاسی و یا تهاجم امپریالیسم در جبهه مردم می ایستد، این طبقه را به دنبال خود کشانده و رهبری کنند.  
 3- در ایران بخش مهمی از طبقه کارگر در موسسات دولتی کار می کند. برخی از این موسسات در حالیکه خدماتی هستند، مانند شرکت اتوبوسرانی واحد یا سازمان هایی همچون آب و برق، مخابرات و یا پست، نقش  اساسی و کلیدی در اقتصاد و اجتماع دارند. برخی از این بخشها در حالیکه تعلق به تولید اجتماعی بزرگ ندارند، یعنی کارگران در آنها بشکل گروههای متمرکز و بزرگ کار نمی کنند، اما به واسطه خصلت سازمانی سراسری آنها و روابط نسبتا یکدستی که به سبب ارتباطات سازمانی و کاری، و برهمین مبنا هم آگاهی های نزدیک و همدلی ها، در میانشان وجود دارد، از دیدگاه یک سازمان دولتی کلان سراسری، به گونه اجتماعی کار می کنند و دارای حساسیت های سیاسی بالایی هستند.
کار درمیان این بخش ها حائز اهمیت ویژه است. نمی توان گفت که چون این بخش ها، خدماتی هستند، کارگران آنها دارای شرایط کارگران صنعتی کارخانه های بزرگ نیستند. در این بخش ها بویژه در سازمان هایی مانند آب و برق یا مخابرات و ... بخشی از کارگران ماهر و فنی وجود دارند، و هر چند که اینها به شکل گروههای کوچک - کار می کنند، اما اهمیت  کار آنها و موسسه خدماتی آنها به واسطه نقشی است که در اقتصاد کشور و اجتماع دارند. چنانچه به انقلاب 57 توجه شود- جدا از کارگران نفت-  کارگران این موسسات دولتی نقش بسیار مهمی در اعتصابات سراسری داشتند و کمر دولت وقت را شکستند.    
 4-  گفتنی است که زمانی که ما از کارخانه های بزرگ صحبت می کنیم، منظورمان  در درجه نخست بجز شرکت نفت که کارگران صنعتی آن جایگاه ویژه ای در طبقه کارگر ایران داشته و دارند، صنایع فولادها، پتروشیمی ها، نیروگاهها، ذوب آهن، کارخانه های ماشین سازی بزرگ و واگن سازی ها است و نه کارخانه ها و کارگاههای متوسط و کوچک صنعتی خصوصی که  عموما در شهرک های صنعتی و یا در حواشی کارخانه ها و موسسات بزرگ وجود دارند.                                                     
5-  پاره های غیرمولد طبقه کارگر که در بخش خدمات مجتمع هستند نیز به نوبه خود، به سه بخش پیشرو، میانه و لایه زیرین تقسیم می شوند. این کارگران گرچه تولید کننده کالا نیستند، اما کار اضافی میکنند و استثمار میشوند.                                                   
6- در بخش خدمات، کارگران ماهر یا فنی شهری و روستایی، نقش اصلی را در گروه کارگران خدمات به عهده دارند. البته لایه های میانی و زیرین بخش غیر مولد که عموما یا در کارخانه، کارگاهها و موسسات متوسط و کوچک صنعتی کار می کنند و یا در موسسات خدماتی، و خصلت کار هم در این موسسات اخیر در قیاس با کارخانه های بزرگ، اجتماعی نبوده، بلکه انفرادی یا دسته ای است، نسبت به لایه های میانی و زیرین بخش مولدی که در کارخانه ها، کارگاهها و موسسات بزرگ خصوصی و یا دولتی کار میکنند، از سطح آگاهی کمتری برخوردارند. با این وجود آنها نیز دنبال بخش ماهر و فنی خواهند بود و از رهبری آنان پیروی خواهندکرد.                                                                                        
7- از این مسئله مهم که طبقه کارگر مولد صنعتی، پیشرفته ترین بخش طبقه کارگر و آماده ترین بخش آن برای جذب اندیشه های کمونیستی و تشکل یافتن در مبارزه طبقاتی است، این نکته بر نمی آید که بقیه بخش های طبقه کارگر مهم نیستند و یا توانایی جذب اندیشه های کمونیستی را ندارند. خواه در بخش مولد و خواه در بخش غیر مولد، از نقطه نظر شغلی، کارگران ماهر، میانی و زیرین نیز هستند. بسیاری از این کارگران به واسطه شرایط تحصیلی، محیط شهرهای بزرگ و غیره، آمادگی جذب اندیشه های کمونیستی را دارند.                                                             
8- همچنین از مسئله بالا بر نمی آید که چون کارگران بخش های غیر صنعتی و غیر مجتمع(مثلا ساختمانی و یا کارخانه ها، کارگاهها و موسسات تولیدی کوچک و با تعداد کم کارگر) که  برخلاف کارگران بخش صنعتی، به تولید اجتماعی متمرکز، بزرگ و پیشرفته  تعلق ندارند، نه توان جذب اندیشه های کمونیستی را دارند و نه توانایی مجتمع  شدن و تشکل یافتن و قدرت داشتن نقش در مبارزه طبقاتی برای جمهوری دموکراتیک و سوسیالیسم.
برای نمونه نمی توان گفت که چون کارگران ساختمانی مثلا در پی آن هستند که روزی استاد شده و خود کار بردارند و پیمانکار شوند، پس این کارگران نمی توانند اندیشه های کمونیستی را جذب کنند. نکته مهم این است که بسیاری از این گروه کارگران، تنها می توانند آرزوی پیمانکار شدن را داشته باشند. زیرا پیمانکار شدن صرفا به درجه ماهر بودن شخص در کار مربوط نمی شود، بلکه جدا از آن نیاز به امکانات اجتماعی، روابط با مهندسان، صاحبان کاران، دم و دستگاههای دولتی و گاه سرمایه اولیه  دارد.                                  
 بیشتر این کارگران تنها میتوانند به شکل فامیلی، قومی، گروهی و غیره با یکدیگر کار کنند و هر کس بسته به درجه فنی بودن خود دستمزد بگیرد. سر دسته گروه کارگری که عموما شخص ماهرتری است(بنا، سیمان کار و گچ کار، کاشی کار و موزاییک کار و ...) و کار را از صاحب کار می گیرد، دستمزد بیشتری بر می دارد، و اگر زورش برسد، یعنی کار را با قیمت خوبی بردارد، می تواند بقیه گروه را تا حدودی استثمار کند؛ این  بخشا به واسطه موقعیت حرفه ای و فنی ممتاز وی، و بخشا به سبب وجود روابط خونی فامیلی و قومی و جان سختی روابط فئودالی در روابط میان کارگران ساختمانی است که بیشتر آنها از روستا و از میان دهقانان و کشاورزان می آیند.                                                                     
از سوی دیگر بسیاری از کارگران ساختمانی که پس از مدتی برای خود کار میکنند، به دلیل وجود رقابت شدید در این عرصه ها، عموما نمی توانند دستمزد خود را که عموما به شکل کنترات به آنها پرداخته میشود، از حدود معینی بالاتر ببرند. زیرا صاحبکار معمولا یا کار را به مناقصه می گذارد و یا با چند سر دسته از چند گروه کارگری که بیشتر زمانها با آنها کار میکند، وارد گفتگو میشود و عموما بهترین و ارزانترین را انتخاب میکند.  نقش وی گردآوری گروههای کاری است و چون وی صاحب قرارداد با موسسه است، باید از هر کدام از کنترات کاران، با مبالغی کمتر از مبلغ اصلی که در قرارداد صاحب کار با شرکت اصلی آمده، قرارداد ببندد تا به اصطلاح در ته آن چیزی برای وی بماند و ارزش اضافی ای به جیب بزند. 
بطور کلی بسیاری از کارگران ساختمانی تا آخر عمرشان همان بنا و گچ کار و برقکار و کاشی کار و غیره باقی می مانند؛ گرچه برخی از آنها، بویژه فنی های ساختمانی مانند برقکاران  لوله کش ها و ... میتوانند با زدن دکانی و کار برای خود، شرایط زندگی بهتر و مرفه تری را برای خود و فرزندانشان فراهم کنند.
آنچه در مورد کارگران صنعتی متعلق به تولید اجتماعی بزرگ صدق می کند، این است که زودتر آگاهی کمونیستی را جذب می کنند، زودتر مجتمع می شوند و تشکل می یابند، در مبارزه طبقاتی عموما دارای غریزه و شم قوی تر و پیشروتری هستند، زودتر می توانند ضرورت حزب سیاسی را درک کنند و به آن بپیوندند و...  
اینها به این معناست که کارگران غیر متمرکز شهری و کارگران میانی و زیرین مولد و غیر مولد، دیرتر آگاه می شوند، دیرتر متشکل می شوند، و از اینها بر می آید، که بنابراین عموما، کار نخست باید در میان کارگران صنعتی متمرکز شود و تا رسیدن به نتیجه و ریشه دواندن، تا آنجا که ممکن است از پراکندگی نیروها اجتناب شود. 
9- در بخش کارگاههای کوچک تولیدی و خدماتی نیز وضع تقریبا به همین روال است. اینجا نیز کارگر میخواهد در آینده برای  خود کارگاهی بزند و دیگر نه برای کسی دیگر، بلکه برای خودش  کار کند.
اما در اینجا نیز اولا، درجه رشد یک کارگر و تبدیل وی به صاحب کارگاه و دارای کارگر شدن به دلیل نیاز به سرمایه برای تامین وسائل کارگاههای با بیش از پنج و یا ده کارگر، عموما زیاد نیست، و دوما، علیرغم تمام جابجایی ها، به این دلیل که این بخش همواره به کارگر نیاز دارد، یک ثبات نسبی در وجود کارگران در این بخش بوجود می آید.
همچنین در بسیاری از کارگاههای خدماتی شهری و روستایی مانند تعمیرگاههای تولیدات و لوازم صنعتی( ماشین های سبک و سنگین، ابزارهای صنعتی کارخانه ای و خانگی و ...) کارگر عموما نمی تواند بیشتر از یکی دو وردست داشته باشد. در صورتی که بخواهد مجتمع های تعمیراتی بزند که دهها کارگر در آن کار می کنند، وی نیاز به سرمایه دارد. گرفتن نمایندگی تعمیرات ماشینها  و یا وسایل الکترونیکی، آماده کردن کارواش ها، اجاره محل یا تهیه تجهیزات و وسایل کار برای کارگاه هایی با پنج یا ده  کارگر به بالا. بیشتر اینها نیاز به سرمایه دارد و هر کارگری از عهده آن بر نمی آید.
به این دلیل، پیش کشیدن این مسئله که کارگران همه در آرزوی داشتن کارگاه مستقل هستند و بنابراین کار سوسیالیستی در میان آنها نتیجه ای ندارد، زیرا آماده جذب این اندیشه ها نیستند و یا نمیتوانند شورا بزنند و در ساختن سوسیالیسم نقش داشته باشند و غیره، نادرست است. 
10- یک حزب کمونیست که می خواهد طبقه کارگر را متشکل کند باید در تمامی بخش های این طبقه از مولد تا غیر مولد و از کارخانه ها و موسسات بزرگ صنعتی گرفته تا کارگران ساختمانی، کارگاههای تولیدی متوسط و کوچک، کارگران بخش کشاورزی و خدمات (کارگران موسسات تجاری، بانکی، فرهنگی، بهداشتی و هنری دولتی و خصوصی و غیره)  و خلاصه هر کجا که کارگران شهری و روستایی هستند، نیرو بگذارد و در جهت بالا بردن آگاهی و  تشکل آنها فعالیت کند.
 درجایی که حزب طبقه کارگر باید در میان دهقانان و کشاورزان و یا در میان  خرده بورژوازی شهری( بویژه لایه های زیرین و میانی آن) که کاملا روشن است که جذب اندیشه های سوسیالیستی برای آنها نسبت به کارگران، مشکل است، کار کند، آنگاه تمامی بخش های طبقه کارگر که جای خود دارد.
11- چنین حزبی باید نه تنها در میان کارگران، بلکه در میان نیمه پرولتاریای شهری و روستایی و همچنین لمپن پرولتاریا نیز کار کند. بخاطر بیاوریم که لنین در چه باید کرد و آنگاه که دیگر حزب در میان طبقه کارگر ریشه دوانده و برنامه کار در میان دیگر طبقات را داشت، از کارگر پیشرویی نقل میکند که به حزب پیشنهاد داده بود، ما باید در میان زنان تن فروش نیز کار کنیم. این امر برای هر حزب کمونیست واقعی که میخواهد حزب طبقه کارگر، حزب ستمدیدگان و رنجبران باشد، صدق میکند. 
12- باید در این مورد روشن بود که بدون آگاهی بخشیدن و متشکل کردن هر چه بیشتر تمامی کارگران و آوردن آنها زیر رهبری حزب، اولا حزب نمی تواند بگوید بواقع حزب طبقه کارگر است، زیرا طبقه کارگر، تنها بخش صنعتی آن نیست، و دوما بدون رهبری بخش صنعتی بر بخش بزرگ طبقه کارگر، این طبقه اساسا نمی تواند رهبری خود را بر طبقه دهقانان و یا خرده بورژوازی اعمال نماید.
 13- نکته بسیار مهم این است که خواه در بخش مولد و خواه در بخش غیر مولد، تنها کارگران حضور ندارند، بلکه لایه هایی از خرده بورژوازی نیز فعال هستند. طبقه کارگر یک طبقه است و بخش صنعتی آن تنها بخشی از آن و البته مهمترین بخش و مغز و قلب آن. اما این بخش به هیچوجه نباید تبدیل به همه طبقه کارگر شود. باید تاکید کرد که خواه در بخش مولد و خواه در بخش غیر مولد ما هم کارگر داریم و هم خرده بورژوا. 
14- بافت طبقه کارگر ایران نشان میدهد  که سطح آموزش و تحصیلات در آن رشد یافته است. اگر پنجاه سال پیش پیدا کردن دیپلمه در کارگران بسیار سخت بود، اکنون امر بسیار آسانی است. و حتی در میان کارگران، افرادی که فوق دیپلم و یا لیسانس دارند، کم کم زیاد میشوند.
15- در کار فکری و کار یدی نیز دو قطب وجود دارند که یک قطب کار فکری است و قطب دیگر کار یدی. اما میان این دو قطب درجاتی بسیار وجود دارد. بخش هایی مهم از کسانی که کار فکری انجام میدهند، به لایه زیرین خرده بورژوازی تعلق دارند.
در لایه های زیرین طبقه خرده بورژوازی مدرن (در مقابل سنتی) برخی بخش ها هستند که هم استثمار میشوند و هم زیر انواع ستم بسر میبرند.  مانند آموزگاران و یا دبیران مدارس، لایه های از کارکنان بخش های هنری و فرهنگی، کارمندان جزء موسسات اداری دولتی و خصوصی، روزنامه نگاران جزء و یا  پرستاران. 
16- در مورد این بخش ها نیز خطاست که بگوییم چون اینها  به تولید بزرگ تعلق ندارند و یا بطور کلی جزء طبقه کارگر نیستند، پس نمی توانند اندیشه های کمونیستی را درک کنند و در ساختن سوسیالیسم نقش داشته باشند. گرچه نقش بخش صنعتی طبقه کارگر در رهبری تمامی طبقه، و از طریق طبقه کارگر، تمامی طبقات در برپایی جمهوری دموکراتیک خلق، انقلاب سوسیالیستی و ساختن سوسیالیسم، اساسی است و بطور کلی این بخش، هسته مرکزی قابل اتکاء  حزب طبقه کارگر، و کل طبقه کارگر تکیه گاه اساسی اجتماعی یک حزب کمونیست واقعی طبقه کارگر است، بخش های پایین خرده بورژوازی سنتی و مدرن شهری و روستایی نیز به سهم خود متحد استراتژیک طبقه کارگر در ساختن جمهوری دموکراتیک و سوسیالیستی  به شمار می آیند، و بدون آگاه کردن و آوردن آنها بزیر رهبری طبقه کارگر، سخنی هم نه از انقلاب دموکراتیک و نه از سوسیالیستی، نمی تواند در میان باشد.
 جدا از اهمیت این بخشها در انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی، در تمامی این بخش ها که بسیار نزدیک به طبقه کارگر هستند و بخشی از زحمتکشان زیر ستم را تشکیل میدهند، افرادی یافت میشوند که اندیشه های کمونیستی را میتوانند جذب کنند و به عضویت حزب طبقه کارگر در آیند و به آرمانهای طبقه کارگر خدمت کنند.
17 - طبقه کارگر هم باید استقلال طبقاتی خود را حفظ کند و همچون مردمک چشم از آن مراقبت به عمل آورد و خط و مرزهای دقیق و روشنی با دیگر طبقات، حتی نزدیکترین آنها به خود بکشد، و هم با حفظ این استقلال، با دیگر طبقات از نزدیکترین آنها به خویش که  دهقانان و کشاورزان تهیدست و لایه های پایین خرده بورژوازی سنتی و مدرن است تا لایه های میانی و مرفه خرده بورژوازی و بورژوازی ملی، به درجات گوناگون وحدت و مبارزه را توامان به پیش برد.
هرمز دامان
نیمه دوم فروردین 98   
    
  
    


۱۳۹۸ فروردین ۲۳, جمعه

برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(8)


برعلیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(8)

مارکس و مسئله «روایت»های شخصی
 پس از اینکه صالحی نیا تکلیف خود را با«شناخت علمی» روشن کرد به سراغ مارکس می رود و می نویسد:
«مقدمه بالا شاید کمکی باشد که توضیح دهیم چرا مارکسیزم هرگز مارکس نیست و نبوده.» («روایتهای "مارکسیزم"و توهم "مالکیت اصل مارکسیزم"» 15 ارديبهشت 1397، تمامی بازگفت ها از همین مقاله است)
منظور از مقدمه بالا همان نظریه ی شناخت کذایی«روایت های شخصی» است که از دیدگاه آن، مارکسیسم نه تنها مارکس نیست و پیوندی با وی ندارد، بلکه نهایتا «روایت های شخصی» از مارکس است. زیرا:
 «طبیعتا دنباله روهای مارکس با تجارب شخصی فرهنگی طبقاتی و تاریخ خود او را دیده اند و لذا آنچه از مارکس می فهمند او نیست بلکه روایت فردی و جمعی مارکسیستهاست.»
 پس:
«اینست که هرگز نمی شود جز این پذیرفت که مارکسیزم چیزی جز برداشت فردی و جمعی عده ای در تاریخ و جغرافیای معین از مارکس نیست! ادعای یافتن مارکسیزم اصیل یک توهم فردی و جمعی است. اعم از اینکه مارکس در چه تاریخی از زندگیش چه گفته باشد.»(همانجا)
  می بینیم که این داستان نظریه شناخت «روایت شخصی» به چه کارها و چه دردها که نمی خورد!؟
مارکسیسم هرگز مارکس نیست و نبوده و حتی اگر مارکس در تاریخی از زندگی اش«چیزی گفته باشد» و یا(ما از خودمان افزوده می کنیم) عمل انقلابی ای انجام داده باشد، شما بر مبنای آن اسناد و«فاکت» های غیرقابل انکار یعنی نوشته ها و گفته ها، و همچنین  تاریخ مستند اعمال، نمی توانید مارکس را بیابید و هر چه هم یافتید جز «توهم» که علی القاعده باید خصلت اساسی«روایت شخصی» باشد، چیز دیگری نخواهد بود.
بنابراین، اینجا، از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز، نه از آن اصلاح«روایت شخصی» کذایی در برخورد به آراء جمعی(بالاخره مارکسیست ها برای خودشان کم جمعی نبوده و نیستند) و نه حتی از آن «علم معاصر» کذایی صالحی نیا و «ابزارهایش» هم کاری بر نمی آید و ما را به شناخت مارکس نزدیک تر نمی کند. مارکس به تاریخ سپرده شده و«حرام» اگر کسی بتواند واقعیت وی را بشناسد و درک کند!؟
اما حال که مارکسیزم اصیل یک توهم فردی و جمعی است و بر مبنای فهم و درک واقعی مارکس نبوده است، پس آیا این نکته را که«تجارب شخصی فرهنگی طبقاتی و تاریخ» هر فردی دخیل در امر فهمیدن او از واقعیت گذشته و پدیده های پیرامون وی است، میتوان تعمیم داد و شامل خود مارکس و انگلس کرد و گفت که آنها نیز جز«روایتی شخصی» که خواه ناخواه نه واقعیت بلکه «توهم» آنها بوده است، از تاریخ و جامعه ارائه نداده اند!    
پاسخ صالحی نیا، طبعا باید آری باشد. و ما اکنون به نظر وی می پردازیم که در این خصوص در بند بعدی همین نوشته با نام «آیا خود مارکس همواره یکجور حرف زده و فکر کرده؟» ارائه داده است:
«عده ای از مارکسیستها سخت مخالفند که مارکس در دوران مختلف زندگیش گونه ای فکر می کرده! اونها مدعی هستند مارکس یک نتیجه گیری ثابت را از دوران کودکی تا اخر عمر هی تکرار کرده ! خوب این کمدی است. مارکس مسیرهای مختلف را از دوران جوانی تا پیری مثل هر ادم طی کرده و برداشتهایش هم به سمت رادیکالیزه شدن و هم هم به سمت انجماد فکری تغییر یافته مثل هر ادم دیگر این دنیا!»
باری، ممکن است که افرادی مثل صالحی نیا، مثل برخی از آدمهای این دنیا، دچار یک «انجماد» فکری نشده باشند و بجای آن دچار «آبکی» و «لیزی» فکر شده باشند! زیرا که فکرشان همچون مواد لغزنده از این سو به آن سو سُر میخورد. خوب! طبیعی است که چنین ماده ی آبکی و دارای خصوصیت فوق لغزندگی، آدم را دچار«روایت شخصی» و «توهم» بیمارگونه ای از مارکس کند. در یک چنین توهمی، به واسطه ورود پیش فرض ها و حافظه ی ایضا آبکی، مارکس دچار«انجماد» فکری دیده میشود.
 صالحی نیا نمی خواهد بگوید که مارکس (و انگلس) دانشمندی انقلابی بوده است که وجوه اساسی اندیشه های فلسفی، اقتصادی و سیاسی خود را از زمانی که به آنها رسید،(توجه کنیم به نظر«عقل» درباره «تکرار ثابت یک چیز از دوران کودکی» که به تمسخر گفته می شود!) در طی دوران مختلف زندگیش پیش برده و تغییر، گسترش و تکامل داده است، بلکه می خواهد بگوید که این تغییرات به وجود آمده، دلالت بر آن دارد که وجوهی اساسی در اندیشه اش، در کار نبوده است. او میخواهد از تغییرات نظر مارکس که در جهت گسترش و تکامل نظریات خود بوده است، نمدی بسازد تا پایه و اساس این نظرات را چندگانه کرده و نفی کند.
اکنون
رسیدیم به این نکته که نه تنها مارکسسیم، مارکس نبوده، بلکه اصلا مارکس هم یک مارکس نبوده است، بلکه در بهترین حالت مثلا یک بار یا دوبار مارکس بوده و در بقیه اوقات شخص دیگری بوده است! (و اصولا ما از کجا باید بدانیم که اصلا مارکس، مارکس بوده است؛ با توجه به اینکه در این نظریه، تاریخ نیز«روایت شخصی» است، در حالت« نقادی رادیکال»!؟ میتوان در وجود شخصی به نام مارکس نیز شک کرد!)
 اینک ما می توانیم اندکی پیش رفته و بگوییم که مشکل تنها این نبوده و نیست که نمی توان مارکس را درک کرد و هر کس که می اندیشید که او را درک کرده، دچار«توهم» است و برای رفع «توهم» و پذیرش اینکه هیچ چیز را نمی توان فهمید و درک کرد، قطعا باید به نزد روانشناس برود، و بنابراین، کل تاریخ هم «میرود لای دست ننه و باباش»، خیر مشکل تنها این نبوده، بلکه مشکل بزرگ این است که مارکس هم خود مارکس یا یک مارکس نبوده و دهها مارکس بوده و چون دهها مارکس بوده، بنابراین او نیز نمی توانسته  جز«روایتی شخصی» از تاریخ، اقتصاد، سیاست و... چیزی را ارائه بدهد؛ او هم  دچار«توهم» بوده و چیزی را«درک نکرده است»!
و چنانچه بخواهیم که بزبان«عقل حق بجانب» حرف بزنیم، باید چنین بگوییم:
« مگر غیر از این است که مارکس  هم  در دوره های مختلف زندگی اش حرف های مختلفی زده است»!( پاسخ باید «آری» باشد) و یا « بگوییم مارکس، مارکس بوده تا مجبور شویم تضادهای وی را تایید کنیم»! (نتیجه اینکه پاسخ باید «نه» باشد).
وی ادامه میدهد و ما اجازه میخواهیم که جمله به جمله «دُرهای گرانبها»ی وی را بررسی کنیم:
«ایا مارکس قبل از مانیفست همان گفت که در کاپیتال بعدها نوشت؟»
بازهم « عقل»، حق بجانب حرف زد! جواب هم «آری و هم نه» است؛ زیرا برخی نظرات مارکس و انگلس مانند گذشته است، برخی تکامل پیدا کرده و برخی نیز بکلی تغییر یافته است. اما آنچه صالحی نیا در بخش «نه» این پاسخ، که همه ی جوابی است که انتظار دارد به وی داده شود، جستجو میکند، با،«نه» ای که یک مارکسیست - لنینیست - مائوئیست میگوید، فرق اساسی دارد.
ضمنا در اینجا قبل از مانیفست گفته میشود و نه از خود مانیفست!
و آیا این ایرادی است که مارکس چیزهای پیش از مانیفست گفته باشد و بعد در سرمایه عین همان ها را نگفته باشد! که البته در واقع حتی این گونه نیز نیست و بسی نظریه های پیش از مانیفست نیز حفظ شده اند.
اگر ما از مانیفست به این سو نگاه کنیم، تغییرات در برخی موارد کمتر است، نسبت به پیش از مانیفست نسبت به پس از آن و سرمایه.
«ایا می توانست همان فکر کند یا بنویسد؟»
چون افراد همیشه یک جور فکر نمی کنند یا نمی نویسند، این دال بر آن نیست که افراد نظرات اساسی ای نداشته باشند و تغییرات فکر آنها در جهت رشد و گسترش نظرات اساسی شان نباشد!
ظاهرا اینجا این امر معقول دانسته میشود، که نظرات انسان تغییر کند، گرچه برداشت اصلی صالحی نیا از آن، نفی ثبات وجوه اساسی در اندیشه های مارکس و انگلس است.
در واقع، مارکس و انگلس را باید تجلی یک دوران تغییر کیفی نظری و یک جهش بزرگ که طی حدود پنجاه سال صورت گرفت، دانست. معنای این سخن است که این جهش بزرگ نظری که با یک جهش بزرگ عملی در مبارزه طبقاتی همراه بود، می توانست همچون یک پویایی مداوم و یک سلسله تغییرات کمی - کیفی پی در پی نمودار گردد. در این دوران، مارکس و انگلس از یک سو باید در زمینه های فلسفه، اقتصاد و سوسیالیسم با گذشته تسویه حساب میکردند و از سوی دیگر باید آینده را از حیث نظری برپا می نمودند.
روشن است که در طی این فرایند پیچیده و بغرنج،  آنان از یکسو از نظرات گذشته بیرون آمدند و خواه ناخواه رنگ این نظرات را داشتند؛ مثلا تاثیرات هگل و فوئرباخ، آدام اسمیت و ریکاردو و سوسیالیست های فرانسوی، و از سوی دیگر باید به تسویه این نظرات در دیدگاههای خودشان دست می زدند(ایدئولوژی آلمانی، خانواده مقدس و فقر فلسفه)و از سوی سوم باید بر پای خود می ایستادند(مانیفست) و آن چیزی را رشد می دادند که اینک نماینده دوران نوین و نظرات تئوریک- سیاسی و اقتصادی آینده جامعه بشری است.
وی ادامه میدهد:
«ایا بی تابی او برای انقلاب بطور کلی در اخر عمرش با افتادن تو قفس " قاونین انقلاب" بجائی نرسید که انقلاب سوسیالیستی را در روسیه رد کرد و انقلاب سوسیالیستی را را انگلیس وعده داد؟»
منظور از «قفس قوانین انقلاب»، نفی نظرات اساسی مارکس و انگلس در مورد انقلاب پرولتاری است.
اما ای فریبکار«حق بجانب»! این شیادی و فریب است که آنچه را که در آن دوران درست بوده و پس از آن و به واسطه تغییرات معینی در ساخت سرمایه داری، نادرست گردیده است، اینک به عنوان«اشتباه» قلمداد کرد!
«ایا غیر اینست که او در قفس "زیر بنا روبنا" اینقدر چرخید تا بالاخره ابزاری شد برای رفرمیستهای سوسیال دموکرات همدوره اش برای پیوستن به سرمایه داری خودی؟چرا که "هنوز زمان انقلاب نیست طبقه کارگر اماده نیست"؟!»
  «قفس زیر بنا و روبنا»!( زیر بنا و روبنا هم از پایه های اساسی نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس است). و ظاهر این «قفس» ها یکی و دو تا هم نیستند!؟
حال صالحی نیا مقابل مارکس ژست رادیکال می گیرد! گویا میخواهد به مارکس بگوید که او یک ترتسکیست سوسیال دمکرات نیست!
«نمونه های ایرونی مارکسیتهای رفرمیست از توده ایزم بگیر تا مرتضی محیط تا همین فرقه مارکسیست های انقلابی خودمان که الان دنبال "انقلاب دموکراتیک" هستند و سوسیالیزم را برای امروز ایران غیر ممکن می بینند؟!
خوب چرا؟ چه در مارکس و زندگیش بود که اینهمه گرایشات متناقض اویزانش بودند؟! »(1)
و ما از خودمان بجای صالحی نیا این« عقل بی مثال» که در شارلاتانیسم دست خیلی از ترتسکیستهای غرب پرست را بسته است، می نویسیم:
«روایت شخصی» جانم! روایت شخصی! نظرات مارکس هم چیزی جز «روایتی شخصی» جز «توهم» مارکس نسبت به پیرامون خود نبود؛ و خوب تکلیف «روایت شخصی» هم که ما اکنون با آن آشناییم، روشن است!؟ 
 می بینیم که امر مزبور نه تنها در مورد شناخت مارکس بوسیله مارکسیست ها(که گویا جزء کوچکتر قضیه است!)، بلکه شناخت هر پدیده ای دیگری که به گذشته تعلق دارد، راست در می آید. از این نکته که هر فرد یا جریانی با «تجارب شخصی فرهنگی طبقاتی و تاریخ خود» هر پدیده ای را در گذشته مطالعه می کند، و از این رو نمی تواند آن پدیده را آن جور که بوده بشناسد، لذا «روایتی» فردی و یا جمعی از آن ارائه میدهد، چنین بر می آید که پس هیچ چیز در گذشته را نمی توان شناخت. بر این مبنا می توان گفت که مارکس و انگلس هم به عنوان دو شخص که با «تجارب شخصی فرهنگی طبقاتی و تاریخ خود» به مطالعه گذشته و یا واقعیت موجود پرداخته اند، جز «روایت شخصی»  خود نمی توانسته اند چیز دیگری را ارائه دهند. 
 میدانیم که اینها تکرار همان نظراتی چرندی است که جغله های سوسول دموکرات پسامدرن مدتی گرد آن چرخیدند و در شیپور کردند و سر برخی دانشجویان و روشنفکران را گرم کردند و پس از این که در مورد این اندیشه چند و چونی شد و همه نکات اساسی آن بویژه ضدیت آن با خرد و دانش و شناخت علمی درک گردید، جز تک و توک، کسی دیگر به حرفهای آنها، گوش نداد. خیلی از این افراد، بعدها، پسامدرنیسم و«سوغات فرنگشان» را ول کردند و آمدند زیر پرچم مارکسیسم و شدند«مارکسی» های سوسیال دمکرات! و حالا جوری حرف میزنند که انگار اصلا اینها نبودند که این لاطاعلاتی که  اکنون این صالحی نیا پس از دو دهه بلغور میکند، سرهم میکردند.
 اما صالحی نیا کمی دیر به معرکه پسامدرن ها رسیده و پس از ده پانزده سال جز تکرار  همان بحث ها که« یک مارکس نداریم، صد تا مارکس داریم» و آت و آشغال هایی از این گونه، با اندکی تغییر ناچیز، چیز دیگری نمی گوید.
 اما «عقل» متوجه نیست که با چنین  نظراتی از پُز«عقلیت» خودش هم  چیزی باقی نمی ماند و این «عقل» هم دود میشود و به هوا میرود. زیرا صالحی نیا ظاهرا نمی داند که پسامدرن ها با نظریاتی از گونه ی «روایت های شخصی» عقل و خرد را نفی کردند.(2)
به این معنا که اگر همه آدم ها، صد آدم باشند و اگر صد نظر داده باشند، هر از چند سالی یکی، که دو تای آنها با هم یکی نیست، آنگاه ما میتوانیم همین را درباره صالحی نیا و نظراتش بکار بریم و بگوییم :
 آی جناب «عقل»! «مگر غیر از این است» که نظر شما هم «روایتی شخصی»است و پشت حافظه شما چیزهایی بوده که در شناخت شما از مارکس و لنین و ...دخیل بوده است؛ و چون روایت های شخصی «توهم» اشخاص و گروهها هستند، و به این سبب که هرگز نمی توانند با واقعیت انطباق یابند، اعتبار و ارزش ندارند، بنابراین نظر شما هم  اعتبار و ارزشی ندارد، و ما حق داریم که به اندازه ی پشیزی هم برای آن ارزش قائل نشویم.
اما چند کلمه ای هم درباره تغییرات نظری مارکس و انگلس:
 بر آمد و بروز ماهیت هر شیء و پدیده( در اینجا یک نظریه) در هر زمینه ای میتواند اشکال ویژه ای بخود بگیرد؛ اشکالی که دچار تغییر شده و ویژگیهای متفاوتی از خود بروز می دهند. اگر این اشکال ویژه، نه به مثابه بروز ماهیت آن پدیده، بلکه به خود آنها فرو کاسته شوند، آنگاه هر گونه درک عامی از آن شیء یا پدیده و نظریه غیر ممکن می گردد و جهان و بازتاب آن همچون اموری که هیچگونه پیوستگی و وحدتی ندارند و هیچ قانونی بر حرکت آنها حاکم نیست، یعنی یک آنارشی مطلق، دیده خواهد شد. این در واقع تکرار نظریه تجربه گرایی(آمپریسم)، پذیرش صرف خاص و شناخت حسی و نفی مطلق عام و  شناخت منطقی است؛ امری که پسامدرن ها به آن باور داشتند. در واقع، ما همواره باید از این اشکال ویژه و این تغییرات نظری حرکت کنیم و آنچه را درون آنها عام است، بیابیم و شناخت حسی را به شناخت عقلانی تبدیل کنیم.
 کار نظری مارکس و انگلس « از جوانی تا پیری» نیز گرچه در زمینه های مختلف فلسفی، اقتصادی، سیاسی اشکال متفاوتی بخود گرفت، و تغییراتی در جهت تکامل پیدا کرد، اما در بستر زیرین هر کدام از آنها از یک سو، و در عین حال همه ی آنها از سوی دیگر، یک  نظریه، یک مسیر و یک خط اساسی انقلابی وجود داشت. و همین بسترهای زیرین و یا نهایی ترین آنها، ماهیت انقلابی نظرات مارکس و انگلس را خواه در هر زمینه و خواه در کل نظریاتشان می ساخت.
 این  بستر زیرین، خط اساسی و مسیر، گرچه برخی از وجوه آن در آثار نخستین نیز وجود دارد، اما تقریبا از همان زمان تسویه حساب با گذشته فلسفی شان در ایدئولوژی آلمانی آغاز گشت و تا پایان زندگی شان تداوم یافت. مانیفست نقطه عطف و یا جهش کیفی در این نظریات بود. پس از مانیفست که ما برخی خطوط اساسی نظری آن را در گذشته می یابیم، همه چیز در خدمت گسترش و تکامل این جهش بزرگ نظری و عملی در آمد.
 بدینسان، علیرغم تغییرات نظری مارکس و انگلس در زمینه های مختلف، اما وجود این خط اساسی انکار نشدنی است. خطی که پس از رسیدن آنها به  اندیشه های اساسی ماتریالیسم و دیالکتیک، در زمینه تاریخ جامعه بکار رفت و به درک ماتریالیسم تاریخی رسید؛ به اقتصاد رفت و ارزش اضافی و استثمار ویژه سرمایه داری را کشف کرد، و نقش طبقه کارگر در براندازی سرمایه داری و برقراری سوسیالیسم را پیش بینی نمود؛ و بالاخره  در سیاست دیکتاتوری پرولتاریا را برای دوران گذار از سرمایه داری به کمونیسم تدوین کرد. این وجوه در هیچ یک از آثار مارکس پس از مانیفست، نه تنها نفی شدند، بلکه برعکس، با تجارب مبارزه طبقاتی، غنی تر شده و تکامل یافتند. بیخود نیست که اتفاقا صالحی نیا روی همین نکات مانند بنیادهای فلسفی نظریه مارکس و انگلس، «زیر بنا و روبنا»، «انقلاب» یا «دیکتاتوری پرولتاریا» انگشت میگذارد. او میخواهد آن چه را در این نظریات عام است، نفی کند.  
و بالاخره«عقل» در پایان مقاله اش باد به غبغب انداخته، خود را بدور از آن «روایت های شخصی» و بری از «توهم» دانسته، وارد معرکه میکند، و در بخشی زیر نام «پیشنهادم چیست؟» مینویسد:
«پیشنهاداتم را قبلا نوشته ام... من مارکس را بی تردید مهمترین شخصیت متفکر کمونیزم دوران خود می دانم.»
 براستی که تن مارکس در گور میلرزد، زمانی که چنین افرادی از وی تعریف کنند!
«او را اغازگر درک کمونیزم انسانگرا می دانم.»
باز هم تن مارکس در گور میلرزد که امثال این جناب «عقل»، وی را آغازگر «کمونیسم انسانگرا» (بخوانید سوسیال دموکراسی غربی یا اروکمونیسم  یا چپ نو و دهها آت و آشغال ضد مارکسیستی دیگر) بدانند!
 « جایگاه او در تاریخ حفظ است. اما کمونیزم امروز نمی تواند توی قبای مارکس بماند. سرنوشت کمونیزم مداخله گرد این نیست که هی مرتب مارکس را "برگرداند" بلکه باید سوسیالیزم را در این دوران بازتغریف کند. ابزارهای امروز را بشناسد و دیگر "مارکسیست و لنینیست" نماند. سوسیالیزم خواهی و برابری طلبی و ازادیخواهی امروز در قواره های طرح مارکس نمی گنجد. نمی شود دنیا را به مارکس برگرداند . انها که این بازی را در می اورند برای خودشان دنبال دگان بوده اند و خواهند بود...»
و سپس مشتی شعار پوچ و بی خاصیت در باره «سازمان دادن جنبش تغییر رادیکال وضع موجود برای پایان فرماسیون ضد انسانی سرمایه داری» و« آزادی پرولتاریا» که وقتی انسان نظرات این افراد را بشناسد، جز بوی فریب و تعفن و گندیدگی از آنها چیزی به مشامش نخواهد رسید.
 براستی که ای کاش این افراد دست از سر مارکسیسم بر می داشتند و دنبال اسم و دکان خود در بازاری دیگر، بازار سوسیال دموکراسی بورژوایی و یا فاشیسم امپریالیستی می گشتند! چرا که  این دارودسته ها در بهترین حالت، جز دشمنان طبقه کارگر، جز نوکران بی جیره و مواجب سرمایه داران و امپریالیستها چیز دیگری نیستند.
اینها لُب کلام امثال صالحی نیا و مارکسی ها و جریان هایی مانند حکیمی و بقیه ی این دارو دسته های ضد مارکسیسم- لنینیسم و مائوئیسم است. از یکی مثلا پول پوت آغاز میکنند و بعد میایند سراغ مائو و سپس استالین و لنین و آنگاه انگلس و در آخر هم مارکس. مسئله شان هم نه نقد پول پوت است و نه بررسی ایرادات. اگر بتوانند هر گونه جنایت  امپریالیست های خروشچفی- برژنفی و همه و هر گونه جنایت امپریالیستهای آمریکایی و اروپایی را توجیه میکنند و زیر علم آنها سینه میزنند و مشتی دیکتاتوری کثیف را بجای دموکراسی به هوادارانشان قالب میکنند. خواست نهایی آنها یک چیز است: حذف مارکسیسم(و در واقع مارکسیسم- لنینیسم و مائوئیسم ) از فرهنگ و سیاست ایران.
آرزو البته بر خام فکران عیب نیست. اما این آرزویی محال است!
ادامه دارد.
م- دامون
فروردین 98
یادداشتها
1-   و همچنین: «مارکس هم اینقدر دچار تناقضات بود در فازهای مختلف زندگیش که می شود براحتی از درون نوشته هایش یک عدد سوسیال دموکرات ساخت تا یک عدد انور خوجه یا یک عدد مائو یا یک عدد لنین چرا؟ چون یکجا خوبیهای دموکراسی را می گوید یکجا دیکتاتوری طبقه را می ستاید. از سوسیالیزم حرف می زند اما حرفهایش کلی است . بواقع او یک نقاد سرمایه داریست و اونجا که به چه باید کرد می رسد به هر دلیل چیزهای زیادی نمی گوید.
خوب اینها انواع فضاها را می سازد برای اینکه یک بازار عجیب با اهداف متضاد همه برای مارکس سینه بزنند!
این عجیب نیست که الان دیکتاتور چین و حزب عقب مونده اش کنار دیکتاتور کره شمالی جشن تولد برای مارکس بگیرند! اینها دیکتاتوریهاشان را در مارکس دیده اند! حالا هی زور بزن بگو مارکس آزادیخواه بود!بلافاصله ث تا جمله از او می پرانند که "دیکتاتوری پرولتاریا" را او گفته!»
شارلاتانیسم سیاسی در هیچ کجا بهتر از توده ای ها و ترتسکیستها خود را نشان نداده است.
2-   بگذریم که این ظاهر قضیه است و خواه پسامدرن ها و خواه همین صالحی نیا مورد بحث ما، به محض آنکه پای درستی و نادرستی به میان آید،  بسیاری از این« روایت» ها را زیر نام ها گوناگون (روایت فاشیستی، روایت استبدادی و غیره) نادرست و تنها «روایت» و نظر خود را درست میدانند. باصطلاح نظر خود را «روایت شخصی» نمی دانند.