۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(16) بخش پایانی بخش دوم- نظریه بازتاب

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(16) بخش پایانی

بخش دوم- نظریه بازتاب

 چ- کاربرد تقدم ماده بر ذهن در مسائل فلسفی
بیگی همچون بسیاری از منتقدان ترتسکیست و پراکسیستی مارکسیسم میداند که تقدم ماده بر ذهن فقط در وجود مقدم جهان مادی بر انسان خلاصه، و باصطلاح با پدید آمدن انسان بر روی زمین تمام نمیشود. وی میداند که این نکته پایه و اساس یک دیدگاه فلسفی است، و کسی که این پایه و اساس را قبول دارد آنرا بطور سیستماتیک و منظم در مورد یک رشته مسائل فلسفی بکار میبرد و در مورد این مسائل، موضعی ماتریالیستی(- دیالکتیکی) و نه ایده آلیستی اتخاذ میکند. از این رو، وی بر آن است که از یکسو نظرات مارکسیستی را در مورد این مسائل فلسفی، کج و معوج  و مخدوش کرده و روشنی و سادگی را از پاسخ درست به آنها بزداید، و از سوی دیگر برای آنکه دیدگاه های ماتریالیستی - دیالکتیکی انگلس و لنین را درون دیدگاه ماتریالیستهای پیش از مارکس جای دهد، هر آنچه نظرات خود وی و تمامی اکونومیستها، رویزیونیستها و پراکسیسی ها و نیز نتایج چنین  نظرات منفعلانه ای است، به انگلس، لنین و استالین نسبت دهد. در زیر به برخی از این مسائل فلسفی میپردازیم.
قانون
«لنین مینویسد ((جهان ماده در حرکت در انطباق با قانون است و معرفت ما به عنوان عالیترین محصول طبیعت در وضعی است که تنها این انطباق با قانون را منعکس میکند))(تاکید از لنین) بطور جنبی شرح میدهم که اعتقاد باین بینش بایستی تصادف در طبیعت و ابتکار واراده را در جامعه بشری انکار کرده و یا حداقل دستکم بگیرد. طبیعی است که در تصادف میتوان قوانین را ثابت و مدلل نمود ولی خود امر تصادف را بنوبه خود نمیتوان بر حسب قانون ارزیابی کرد. آنچه که در این گفته لنین حائز اهمیت میگردد این واقعیت میباشدکه بر حسب نظر ، بشر تنها قادر بشناخت قوانین و جامعه بوده تا حداکثر این قدرت را در خود ایجاد سازدکه خودش را با قوانین شناخته شده منطبق گرداند. بدیگر سخن معرفت آدمی، به عنوان عالیترین محصول طبیعت، بشر را حداکثر بمنزله موجودی منفعل، منفعل  به معنای عدم تاثیر بشر بروی طبیعت و جامعه، در برابر قوانین  طبیعی و اجتماعی وادار به پراتیک مینماید. از آنجائیکه این بینش وظیفه معرفت انسانی را تنها در شناخت قوانین و تطبیق آدمی با قوانین ارزیابی میکند، در این نظرگاه بتغییر جهان، بمثابه فلسفه وجودی بشر و برپایی دنیای بایستن، کم بها داده شده و چنین بینشی ناخودآگاه  نقش انسان در تحولات اجتماعی را ناچیز میانگارد.
 در باور داشت چنین دیدگاه فلسفی، انسان را باید آلتی در خدمت طبیعت و اجتماع، که همیشه سازنده انسانند، برآورده نمود که با توجه به پیامد این دیدگاه فلسفی، ارداه بشری در تغییر جهان و خودش، ناخودآگاه ندیده انگارده میشود. اراده  در چنین بینشی بیک حداقل، یعنی اراده انسان در شناخت قوانین و تطابق خودش با آنها ونه اراده برای تغییر قوانین تنزل میابد.» و پس از آوردن عباراتی از استالین ادامه میدهد:
«عملا همان ایراداتی که مارکس بماتریالیستهای ماقبل خودش وارد میدانست، میتواند شامل چنین نظرگاه فلسفی ابراز گردیده از جانب لنین و استالین نیز گردد»( تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین، ص8)  
همچنانکه در بخش پیشین نوشتیم اشخاصی مانند بیگی که رویزیونیستهایی مزد بگیر و در عین حال فوق العاده بی مایه ای هستند، مجبورند چیزهایی را سرهم کنند تا انتقادی کرده باشند. اینکه کسی (یاکسانی) که تئوری انقلابی را نفی میکند و مارکسیسم را مربوط به گذشته میداند و مبلغ تبعیت مطلق تئوری از پراتیک هست و همچنانکه پایین تر خواهیم دید پراتیک را«خود زاینده» (که در بهترین حالت منظور از آن این است که پراتیک تئوری را خودبخود بوجود میآورد) بداند و یا به این معتقد باشد که پراتیک بطور اتوماتیک «موجب تغییر در موضوع خویش خواهد شد» و خلاصه اکونومیسم ناب که خود انفعال ناب در قبال تغییرات انقلابی است را تبلیغ کند، زمانی که به مسئله قانون میرسد، به یکباره به نقطه مقابل بچرخد و فرار به جلو را آغاز کند و از یکسو برای نظرات منفعلانه و همچنین پراتیک بی خاصیت خویش نقش «تاثیر بر طبیعت و جامعه» و «تغییر قوانین» را قائل شود  و از سوی دیگر انفعال در مقابل قوانین و نفی اراده بشری در تغییر قوانین و جهان را در انگلس و لنین مشاهده کند، البته چیز غریبی است! هرچند که از اپورتونیستها و رویزیونیستها که عموما در حال نوسان بین قطبهای مختلف هستند،هیچ چیز غریب و بعید نیست!
باری! اینجا درمقابل خود یک اکونومیست، یک فرصت طلب تمام عیار داریم که لنین را به دلیل نفی اراده بشری نقد میکند. لنینی که اکونومیستها و رویزیونیستها عموما وی را به «اراده گرایی» متهم کرده اند! لنینی که به هر دلیلی از جانب فرصت طلبان نقد شده باشد، اما عموما به این دلیل نقد نشده است! حقیقتا که دست مریزاد!
قانون و تصادف
در نکات بالا بیگی نمیداند که چه انتقادی بکند. اول به رابطه قانون و تصادف میپردازد و سپس به رابطه قانون و اراده بشری. و اینها هر کدام موضوعی خاصند و هر کدام بحثی جداگانه میطلبد. مورد نخست ربطی مستقیم به اراده بشری ندارد. و صرفا در مورد ماده در حال حرکت و امکان بروز حوادث غیر مترقبه در روندها و قوانین نسبتا ثابت و پایدار آن و یا رابطه یک فرایند با فرایندهای دیگر است. و در هر حال، خواه قانون ها و خواه تصادفات را در نظر گیریم بحث بر سر وجود مقدم آنها بر ذهن بشر است و این ذهن بشر است که باید خود را با این قوانین و یا تصادفات هماهنگ کند، و نه اینکه قانون ها و یا تصادفات خودشان را با ذهن بشر هماهنگ کنند؛ و یا ذهن بشر ضمن توجه اصلی به قوانین اساسی تحول یک شیء یا پدیده، که ثبات نسبی آنرا تامین میکنند، امکان تصادفات عینی  را در تمامی اشکال امکان پذیر آن در نظر گیرد. در این خصوص در مارکسیسم بطور مفصل صحبت شده و تمامی رهبران مارکسیسم بروشنی از مارکسیستها خواسته اند در حالیکه توجه عمده خود را به قوانین معطوف میدارند، جایی مشخص برای تصادفات و حوادث احتمالی که یا به مثابه استثنائات و انحراف از قانون به شمار میروند و یا تحت تاثیر روابط یک فرایند با دیگر فرایندها و تداخل قوانین آنها با یکدیگر، امکان وقوع میابند، داشته باشند. در مورد هر دو این مسائل نیز، در ادبیات سازمانی ما مفصلا صحبت شده است. دراینجا، خود را به نکاتی از مائو تسه تونگ محدود میکنیم که  در مورد امکان تغییرات در فرایندها و لزوم تغییر تئوری ها و نقشه ها صحبت میکند:
«اما بطورکلی ، ‏چه در پراتیک تغییر طبیعت و چه در پراتیک تغییر جامعه ، ‏به ندرت پیش می آید که ایده ها ، ‏تئوریها ، ‏نقشه ها و یا پروژه هایی که دراصل توسط انسانها تهیه شده اند ، ‏بدون کوچکترین تغییری تحقق یابند. زیرا انسانهایی که به تغییر واقعیت می پردازند، ‏اغلب درمعرض محدودیت های بسیاری قرارمی گیرند؛ آنها نه فقط بوسیله شرایط علمی و تکنیکی موجود ، ‏بلکه به وسیله تکامل خود پروسه عینی و درجه بیان آن (جوانب مختلف و ماهیت پروسه عینی هنوز بطور کافی آشکار نشده است) نیز محدود می شوند. در چنین وضعی ، ‏از آنجا که در جریان پراتیک موارد پیش بینی نشده ای پیش می آیند، ‏معمولآ ایده ها ، ‏تئوریها ، ‏نقشه ها و یا پروژه ها بایستی بطور جزئی و حتی در موارای بطور کلی عوض شوند. به بیان دیگر گاهی اتفاق می افتد که آن ایده ها ، ‏تئوریها ، ‏نقشه ها و یا پروژه ها بطور جزئی یا کامل با واقعیت عینی تطبیق نمی کند. باین معنی که قسمتی یا همه آنها نادرست می باشند. دربسیاری موارد انسان ابتدا پس از تکرارچندین باره ناکامیها موفق می شود شناخت اشتباه آمیز خود را تصحیح کند و به انطباق با قانونمندیهای پروسه عینی دست یابد و به این ترتیب ذهنی را به عینی مبدل سازد، ‏به سخن دیگر ، ‏درپراتیک به نتیجه پیش بینی شده نایل آید. درهرحال دراین لحظه حرکت شناخت بشررا از یک پروسه عینی معین درمرحله معینی از تکاملش می توان پایان یافته تلقی کرد.»(منتخب آثار، جلد نخست، درباره پراتیک ، ص468-467، تاکیدها از ماست)
اما تاکید عموم رویزیونیستها بروی تصادف، در مقابل  شناخت قوانین و توجه به آنها، مطلقا این نیست که مارکسیستها را متوجه حوادث احتمالی و تصادفات بکنند و باصطلاح آنها را هوشیارتر سازند، بلکه این است که ذهن آنها را نسبت به قوانین عینی  که اساس پویایی و تکامل فرایندها را میسازند و در هر حال تمرکز اصلی باید بروی آنها باشد، ناروشن و کدر سازند، و در عین حال در تئوری های مارکسیستی که این قوانین در آنها بازتاب یافته، شک و تردید روا گردانند. این نیز بطور غیر مستقیم،  وظیفه حفاظت از نظام موجود و  نه فعالیت در جهت تغییر آن را دنبال میکند.
برای مثال، یکی از این قوانین، تضاد میان اجتماعی شدن تولید و خصوصی بودن مالکیت است و زمینه ای که رشد و تکامل این تضاد برای تبدیل نظام سرمایه داری به سوسیالیسم آماده میکند . حال اگر جناب بیگی - و دیگر رویزیونیستهایی که دائم از کم بها دادن مارکسیسم به تصادف صحبت میکنند- تصور میکند با تصادفات ادعایی میتواند این قانون سرمایه داری را نقض کند و یا سرمایه داری را با تصادف نجات دهد، بی گمان مرتکب خبط بزرگی گردیده است. تنها تصادفی که میتواند مانع تکامل این تضاد و رسیدن به نظام کمونیستی در روی زمین شود، نابودی حیات در روی زمین و یا نابودی کره زمین بدلایل طبیعی است. (1)
قانون و اراده بشر  
در مورد اراده بشری و قانون نخست باید گفت که قوانین عینی و مقدم بر ذهن بشر هستند. آنها اولی و ذهن بشر ثانوی است. این کاربرد اساس دیدگاه ماتریالیستی یعنی  تقدم ماده بر ذهن در مورد قوانین عینی فرایندها طبیعی و اجتماعی است.
دوم اینکه هیچ اراده ی بشری نمیتواند صرفا با اراده ی خویش، یک قانون طبیعی و اجتماعی را تولید کند و یا تغییر دهد.
سرمایه دارها تولید کننده قانون مطلق تولید ارزش اضافی که نقش اساسی را در سرمایه داری دارد، نبودند - همچنانکه کمونیستها و طبقه کارگر تولید کننده ی قوانین نظام سوسیالیستی نیستند- آنها با اراده ی خود چنین قانونی را تولید نکردند؛ بلکه این قانون این نظام است که از زمانی که سرمایه داری درون فئودالیسم نضج گرفت با آن عجین بود و کارکرد آن، یعنی تلاش برای افزودن و بالا بردن  آن، خود اساس تغییر و تکامل این نظام اجتماعی بوده و هست.
اگر بشر میتوانست قانون تولید کند، تغییر جامعه  بنا به میل بشر، نه اکنون، بلکه در همان اوان تکامل بشر، بسادگی هرچه تمامتر ممکن بود. کافی بود بشر هر آنچه را آرزو میکرد و میخواست، به شکل قانون های بشری به طبیعت و جامعه دیکته کند و آنگاه همه چیز در کوتاهترین زمان، همچنانکه غول علاءالدین، آرزوهای وی را بسرعت بر آورده میکرد، میسر و فراهم میگشت، و دیگر نیازی به این فرایند طولانی شناخت قوانین ، چگونگی انطباق با آنها و استفاده از آنها در جهت نیازهای انسان و این همه رنج و محنت  زندگی در جوامع طبقاتی نبود.
 از سوی دیگر کمونیستها تنها با نیروی اراده ی خود نمیتوانند چنین قانونی را تغییر دهند. زیرا تغییر این قانون به  قانون سوسیالیستی «از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه کارش» نیاز به تکامل شرایط عینی و ذهنی (نه صرفا شرایط ذهنی که با وجود تئوری و پیشروانان انقلابی تحقق میپذیرد،بلکه شرایط  ذهنی توده ها نیز) لازم دارد. در واقع، عملکرد قانون ارزش اضافی، تضاد اساسی موجود را در نظام سرمایه داری را بازتولید میکند و خود همراه این تضاد گسترش و تکامل میبابد. این تضاد اساسی عبارت است از تضاد میان خصوصی بودن مالکیت و اجتماعی شدن تولید. رشد و تکامل این تضاد و دیگر تضادهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی که با این تضاد اساسی عجین، متاثر از آن و تاثیر گذار بر آن هستند، شرایط را برای گذار به فاز نخست کمونیسم فراهم میسازد. وظیفه مارکسیستها، انطباق با این فرایند، جلوگیری از کند شدن و انحراف از این روند و نیز سرعت بخشیدن به آن میباشد. بدینسان است که اراده کمونیستها در راستای تکامل تضادهای نظام سرمایه داری قرار گرفته و آنها در سمت اجتماعی شدن تولید و علیه مالکیت خصوصی موضع گرفته و با آگاهی بخشی به مولدین نوین یعنی طبقه کارگر و چگونگی امکانات تحول جامعه، با یاری رساندن به تشکل سیاسی و نظامی طبقه و مبارزه در راه ایجاد نظامی کاملتر، به تسریع پروسه تبدیل این نظام به نظام عالیتری که در بطن آن نهفته است، یاری میرسانند.
و سوم، از دیدگاه لنین و مارکسیسم، انطباق، وفق دادن و سازگار کردن، به معنای تغییر دادن است. بدون تغییردادن، انطباقی در کار نخواهد بود. این تغییر میتواند یا در موردی که باید خود را سازگار کند، صورت گیرد و یا در موردی که باید با آن سازگار شد. انسان، یا وضع جسمی و ذهنی خود را تغییر میدهد و با شرایط طبیعی و اجتماعی سازگار میکند، و یا شرایط بیرونی طبیعی و اجتماعی را تغییر میدهد و با وضعیت ذهنی و جسمی خود سازگار میکند. انطباق عام است اما میتواند در اشکال خاص و گوناگونی صورت گیرد: از تغییر ات ذهنی و جسمی در  انسانها تا تغییرات در شرایط بیرونی  طبیعی و اجتماعی . مثلا برای سازگار شدن با هوای سرد، انسانها دمای بدن خود را با  تغذیه، با پوشیدن لباس گرم، با ایجاد خانه های مقاوم در مقابل هوای سرد، و یا تغییر دمای خانه با تجهیزات گرم کننده در شرایط مناسب نگه میدارند وبا این وسایل خود را با هوای سرد تطبیق میدهند . اینها همه اشکال گوناگون انطباق یا سازگار کردن است. انطباق، دلبخواهی نیست و تنها میتواند با توجه به قوانین، خواه قوانینی که بر ذهن و جسم انسانها حاکم است و خواه قوانین جهان بیرونی طبیعی و اجتماعی صورت گیرد.  انطباق به این معنی نیست که شما بدون کوچکترین تغییری در شرایط درونی یا بیرونی، خود را با موضوع وفق میدهید و سپس همانجا مینشینید و به این انطباق خود، خیره مینگرید، بلکه به این معنی است که شما قوانین چگونگی تغییر یک شیء یا پدیده را به شیء یا پدیده ی متکاملتر (یعنی سازگارتربا شرایط و نیازها)میشناسید، از آنها استفاده کرده و آنها را  در جهت مشخص و معین این پدیده متکاملتر، سوق میدهید.  
مثلا یکی از این قوانین در نظام سرمایه داری این است که طبقه کارگر با نیروی خویش تنها قادر است به شناخت تردیونیونی دست یابد؛ یعنی مبارزه اقتصادی کند و در سیاست آن خواست هایی را داشته باشد که تغییراتی اساسی در جامعه بوجود نمیآورند و اساس نظام را، در هر حال، دست نخورده باقی میگذارند. اما قوانین امر نو یا قوانین تغییر ایجاب میکند که آگاهی کمونیستی که بیرون از این طبقه تولید میشود، بدرون طبقه آمده و در حزب و سازمانهای سیاسی طبقه کارگر که برای کمونیسم بجنگند، فعلیت یابد و مبارزات طبقه کارگر را بسوی کمونیسم که در عین حال مسیر عینی تکامل است،هدایت کند. اینها همه به کار انقلابی و صرف کوشش و انرژی فراوان نیازمند است.
اینجا نیزما خود را با قوانین تطبیق میدهیم و نه اینکه قوانینی ایجاد میکنیم. اما این قوانینی که ما خود را با آنها تطبیق میدهیم، قوانینی نیست که در حد صرف فعل و انفعال  درونی سرمایه داری باشند، بلکه قوانینی هستند که در جهت متضاد با قوانین ایستایی این نظام عمل کرده و در خدمت چگونگی دگرگون کردن این نظام به نظام عالیتر قرار میگیرند.
اما نه شناخت قوانین ساده است و نه انطباق با آنها. برای مثال یکی از قوانین این است که پراتیک بدون تئوری راه بجایی نمیبرد. اگر کسانی این قانون را بشناسند و بر طبق آن عمل کنند یعنی زمانی که پراتیک نیازمند تئوری پردازی است، به اینکار مبادرت ورزند، آنگاه یک قانون اجتماعی را شناخته اند و اقدام درست در بکار بست این قانون کرده اند؛ یعنی خودشان را با روند مزبور و نیازهای آن انطباق داده اند. اینکارموجب آن میگردد که این کسان در مقابل جهان مادی منفعل نبوده، بلکه فعال باشند. در مقابل، اگر کسانی باشند که این قانون را نشناسند و تابع و برده مطلق پراتیک باشند و همواره آنچه که موجود است، ستایش کنند، آنگاه نه  تنها قانون را نشناخته اند، بلکه نمیتوانند در تغییر جهان ثمری داشته باشند. در این صورت، آنها با روند تغییر و ملزومات آن انطباق نیافته اند و درچنین وضعی  در قبال تغییرات به یک منفعل تمام عیارتبدیل خواهند شد. این امر، زمانی تبدیل به امری هولناک میشود که این کسان بدانند که قانونی وجود دارد بنام قانون وحدت یا هماهنگی تئوری با پراتیک و این قانون را منکر شوند و بگویند که چنین قانونی وجود ندارد و بخواهند کسانی را مورد نقد قرار دهند که این قانون را تبلیغ کرده و به آن عمل میکنند؛ آنگاه اینها یا افردای هستند که خود پرست و خود مرکز بین هستند و برمبنای تحلیل های عجیب و غریب از تاریخ جنبش چپ، میخواهند تصورات و افکار نادرست و  انحرافی  خود را به جنبش دیکته کنند، و یا افرادی متقلب میباشند که برای منافع حقیرشان به تخریب روی آورده اند و یا افرادی مزدور میباشند که پولی گرفته اند و وظیفه ای به عهده شان گذاشته شده تا آنرا انجام دهند!  
بطور کلی در هر نظام اجتماعی دو نوع قانون عمل میکنند. یکی قوانین نظام موجود یا قوانینی که ثبات این نظام وابسته به عملکرد و دوام آنهاست. دوم قوانینی که در جهت حرکت و تغییر این نظام بوده و یا آنرا نشان میدهند. این قوانین همه عینی بوده و مستقل از ذهن بشر عمل میکنند.
 اگر کسانی بر مبنای قوانینی عمل کنند که ثبات نظام را تامین میکنند، به پایداری نسبی نظام موجود یاری رسانده اند. برای مثال هنگامی که کسانی پراتیک مبارزه اقتصادی طبقه کارگر را تقدیس کرده و چنین موعظه میکنند که چنین پراتیکی طبقه کارگر را در جهت تغییر نظام پیش خواهد برد، آنها تنها طرفداران  نظام موجود بوده و به قوانینی عمل میکنند که نگاهدار چارچوب نظام موجود هستند. فعالیت آنها به ثبات نظام موجود کمک کرده و تغییرات انقلابی جامعه را به عقب میاندازد.
  چنانچه کسانی بر مبنای قوانینی عمل کنند که در جهت تغییر این نظام هستند، در این صورت، آنها، هم به عامیت تئوری انقلابی مارکسیستی باور داشته، و هم تلاش خواهند کرد که طبقه کارگر را مجهز به این تئوری و سازمان و تشکیلات منظم بکنند و در جهت تغییر انقلابی جامعه گام بردارند. آنها با این کار انقلابی خود به طبقه کارگر یاری میرسانند که نظام موجود را به نظام عالیتر تبدیل نماید. این کسان نیز به سهم خود هم مانع آن انحرافاتی از این تغییر و تکامل خواهند شد که  طرفداران و مزد بگیران نظام حاکم میخواهند به جنبش طبقه کارگر دیکته کنند و این جنبش را صرفا در چارچوب نظام موجود نگاهدارند، و هم موجب تسریع این تبدیل خواهند شد. نقشی که انسان دارد برپایی و ایجاد قوانین نیست. بلکه فعالیت در جهت شرایط تغییر و تبدیل قوانین جامعه ای که کهنه شده است به قوانین یک جامعه نو است.
بنابراین انسانها به دو طریق نقش فعال در تغییرات جهان دارند: یکی بوسیله ذهن و اندیشه خود که با آن  فرایند شناخت پروسه های طبیعی و اجتماعی را انجام میدهند و بدون چنین شناختی هر گونه تلاشی به شکست منتهی خواهد شد، و دیگر بوسیله پراتیک اجتماعی خود که موجب تغییر قوانین کهنه به قوانین نو، جامعه کهنه به جامعه نو خواهد شد. امر نخست بر مبنای امر دوم صورت میگیرد و باید دوباره به امر دوم بازگردد.     
بیگی صحبت از «عالی ترین محصول طبیعت» و «نقش فعال داشتن در تغییرات» را به خود و همپالگی های خود تقدیم مینماید: ما میپرسیم  شما با کدام برنامه عمل ارج این عالیترین محصول طبیعت را پاس میدارید؟ با تقدیس پراتیک صرف و بیان این نکته که پراتیک خود موجب تغییر در موضوع خویش خواهد شد؟! اگر پراتیک خود موجب تغییر در موضوع خویش خواهد شد، چه نیازی به این بود که طبیعت  ذهن را به عنوان «عالیترین» محصول خود بیافریند؟ و یا ما آنرا به صفت عالیترین مزین نماییم؟ مگر نه اینکه ذهن بناجار و بطور مطلق تابع پراتیک بوده و صرفا بر مبنای تغییرات آن، بطور اتوماتیک و مکانیکی تغییر خواهدکرد؟! شما چگونه قرار است منفعل نباشید و تاثیری به روی رویدادهای اجتماعی داشته باشید، زمانی که دست مبارزین را از هرگونه تئوری عامی یعنی نتیجه تمامی دستاوردهای بشری به بهانه کهنه بودن، تهی میکنید؟! شما و امثال شما، چگونه در آنچه باید بوجود آید یا در «جهان بایستن» سهمی خواهید داشت زمانی که سجده کنان به تکریم و تقدیس آنچه که وجود دارد، میپردازید!؟
ضرورت و آزادی
از دیگر ایراداتی که بیگی به لنین وارد میداند همانا درک نادرست از رابطه ی ضرورت و آزادی است. وی مینویسد:
«لنین در توجیه نظرگاه فلسفی اش بآن از بخش از نظرات انگلس متوسل شد که بآن نظرات ایرادات اصولی وارد است. لنین بتاکید از انگلس متذکر میشود ((هگل اولین کسی بود که بدرستی رابطه بین ضرورت و آزادی را بیان کرد. از نظر او آزادی درک ضرورت است. ضرورت کور است تنها تا زمانیکه درک نشده باشد، آزادی در رویای مستقل بودن از قوانین طبیعی نیست بلکه در معرفت بر این قوانین و امکانی است که این معرفت بوجود میآورد تا آنها را بطرزی مرتب بسمت معینی موثر سازد. این رابطه که چه قوانین طبیعت خارجی و چه قوانین هستی معین جسمانی و ذهنی انسانی را تنظیم مینماید، صادق بوده و...[دو دسته] از قوانین که ما حداکثر تنها در اندیشه و نه در واقعیت میتوانیم از هم جدایشان کنیم. بنابراین آزادی اراده چیزی نیست مگر توانایی تصمیمگیری با معرفت نسبت بموضوع)) انگلس نیز با اتکا به ایده های هگل اراده بشری را به مثابه پراتیک منفعل انسانی، یعنی پراتیک که آدمی را فقط قادر مینماید تا خود را با قوانین موجود منطبق سازد، ارزیابی میکند، لذا باو هم همان ایراداتی را که به لنین وارد ساختیم، معتبر میدانیم. (همانجا، ص،8 عبارت داخل کروشه نوشته لنین است که بیگی بجای آن سه نقطه گذارده است)
از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی ضروریات طبیعی و اجتماعی اموری عینی و مقدم بر ذهن انسانی هستند. اما انسان میتواند آنها را بشناسد وهمچنانکه انگلس میگوید از این شناخت استفاده کرده آنها را به سمت و سوی معینی هدایت کرده و در جهت خواسته ها و اهداف خود از آنها استفاده کند.
برای مثال تولیدی چون هواپیما را در نظر گیریم: هیچ بخشی از این وسیله نیست که بدون شناخت از قوانین آن، در تکمیل این وسیله نقشی به عهده گرفته باشد. تمامی تجریبات در ساخت این وسیله بدان علت به نتیجه نرسیدند و شکست خوردند که بخشی از این قوانین را بدرستی نمیشناختند و یا در نظر نمیگرفتند. در واقع این بخشها، با شناختی که انسان از قوانین طبیعی آنها و چگونگی کارکرد این قوانین در شرایط مختلف دارد و بر مبنای هدف انسان که ایجاد وسیله ای برای پرواز و سهولت رفت و آمد و حمل و نقل و غیره است، گرد آمده، با یکدیگر  پیوند یافته و وسیله نوینی را تولید کرده اند که در حالیکه تمامی قوانین هر بخش کماکان حفظ و مراعات شده اند، در عین حال، وسیله آفریده شد با ترکیب نوین، شامل ضروریات نوینی است که این اجزاء به تنهایی شامل آن ضروریات نمیگردند. چنانچه  همه ی این اشیاء یا بخشی از آنها به گونه ای دیگر و در جامه ی عمل پوشاندن به  خواست و هدفی دیگر گرد آیند، باز باید تمامی قوانین آنها مراعات گردد. اما  آن ترکیب دیگر، که سمت و سوی دیگر ی را متوجه است و نیاز دیگری را پاسخ میگوید، ضرورت های این  شکل و ترکیب گرد همایی، یعنی قوانینی که بر هواپیما به عنوان یک کل حاکم است را ندارد.
 روشن است که این وسیله، آزادی انسان را به مراتب گسترش و تکامل داده است، ولی این آزادی به این قیمت بدست نیامده که ضروریات اشیاء نقض گردد، بلکه برعکس این ضروریات و قوانین(فیزیکی، شیمیایی، مکانیکی و...) اشیاء کماکان حفظ شده و درست با توجه به آنها و انطباق با آنها، با واسطه نیروی تصور و تخیل، ذهن و عقل انسان و پیشرفت علوم طبیعی به جهت معینی سوق داده و هدایت شده اند و در نتیجه وسیله ی نوینی خلق گردیده است که خود دربردارنده ی ضرورتهای نوینی است. بدینسان است که به تدریج جهان موجود، جهان کهنه، به جهان ایده آل انسان، به جهان نو، تغییر میکند. جهان نویی که حامل قوانین و ضروریات نوینی خواهد بود.
در مورد ضروریات اجتماعی نیز، این ضروریات تنها ضروریات آن نظامی  نیست که وجود دارد، ضروریاتی که یا ضرورت خود را از دست داده اند و یا در حال از دست دادن این ضرورت هستند، بلکه در عین حال شامل ضروریات نوین، یعنی ضروریات نظام نوینی است که باید بوجود آید. همچنانکه گفتیم معنی انطباق این نیست که انسان درمقابل آنچه وجود دارد سر تعظیم فرود آورد، و فعالیت خود را صرفا در حفظ ضروریات کهنه، یعنی آنچه وجود دارد،هدایت کند و نهایتا نقشی ایستا و منفعل در قبال تغییرات اجتماعی  داشته باشد، بلکه این است که خود را با  ضروریات نوین منطبق و همگام نموده و در جهت تحقق آنها فعالیت کند. در چنین مسیری است که انسان با شناخت ضرورت های کهنه و نو، نقش فعالی در دگرگون کردن ضروریات کهنه به ضروریات نوین خواهد داشت.
نکاتی که مائو در مورد فرمولبندی هگل (و انگلس نیز) گفت نقطه نظر مارکسیستی را در خصوص این  موضوع به پیش برده است. مائو تذکر داد عبارت«آزادی درک ضرورت است» کامل نیست. زیرا تنها به نیمی از قضیه اشاره میکند یعنی صرفا «درک» ضرورت را مطرح میکند و نیم دیگر آن را رها میکند. حال آنکه «درک» به تنهایی کافی نیست. مائو هگل و نظریه مارکسیسم که تا زمان وی دست نخورده باقی مانده بود را تصحیح میکند:« آزادی درک ضرورت و دگرگون کردن آن است.» (مائو، گفتگو با صدر مائو درباره مسائل فلسفه، متن انگلیسی)(2)
 اما نه انگلس که بیان هگل را نقل کرد و نه لنین که بیان انگلس را بکار برد، هیچکدام صرفا به درک صرف ضرورت معتقد نبوده و نقش منفعل برای انسان درخواست ننموده بودند. بلکه برعکس به عمل تغییر دهنده انسان باور داشتند. انگلس نه تنها یک  یک تئوریسین انقلابی  بلکه یک فعال انقلابی بزرگ پرولتاریا بود. لنین نیز کوهی از انرژی را در فعالیت انقلابی خویش در مدت زمان کوتاهی خالی کرد،  و خود بنیانگذار نظام سوسیالیستی نوین گردید.
بیگی ادامه میدهد:
«کنکاش در نظرات انگلس روشن میسازد که اگر بپذیریم درک ضرورت بیان آزادی میباشد، آنگاه مبارزه طبقاتی را باید بیمعنا پنداشت. به عنوان مثال یا بایستی اذعان نماییم که مرتجعین سرمایه دار که نیروی کار طبقه کارگر را استثمار مینمایند، هنوز بدرک این واقعیت پی نبرده اند که سرمایه داری سیستمی استثمار گر است، ...و یا اینکه بالعکس دقیقا میدانند که سود سرمایه از قبل نیروی کار کارگرحاصل میشود و با علم به این موضوع است که از منافعشان، دفاع بعمل میآورند و با تمام وسائل در حفظ روابط موجود که بهشت آنان میباشد، کوشا میباشند.
بدین دلیل هم، مبارزه طبقاتی بعنوان یک واقعیت عینی که بیانگر جاری بودن روابط متضاد و آشتی ناپذیر میباشد، در جامعه سرمایه داری معنا پیدا میکند.
اینکه خیل وسیعی از سرمایه داران با علم باینکه چنین سیستمی استثمارگرایانه است، ولی باز هم در تدواوم استثمار کوشا میباشند، نفی نظریه هگل و بالطبع نظریه انگلس میباشد، بدینمنظور بایستی اذعان نمود که درک ضرورت امکانی برای آزادی میتواند باشد ولی رسیدن به آزادی منوط به پراتیک مشخص انسانی میگردد که باید مضمون آنرا مشخص نمود.»(همانجا، ص8 و 9)
اینکه شما مبارزه طبقاتی را قبول دارید، قطعا شما را در وضعیتی «فعالتر» از انگلس و لنین قرار میدهد!؟ زیرا لابد آنها زمانیکه میگفتند آزادی درک ضرورت است، هاج و واج میماندند که چرا سرمایه داران که میدانند  سیستمی استثمارگر دارند، در نگاهداری آن کوشا هستند و حاضر نیستند بهشت خود را از دست بدهند!؟ لابد آنها فکر میکردند که همینکه که کسی ضرورت را درک کند، آزاد است و بنابراین دیگر مبارزه طبقاتی را جایز نمیشمردند! لابد ایستادند و یکدیگر را نگاه کردند! و لابد برای همه مارکسیستها بابت اینکه ضرورت را درک کرده از آزادی برخوردار شده بودند، کارت تبریک فرستادند و تهنیت گفتند!؟ بالاخص، از این بابت  که شما نگران مبارزه طبقاتی و آماده درس دادن به انگلس و لنین  و تمامی مارکسیستها در مورد مبارزه طبقاتی و وجود آن در نظام سرمایه داری  هستید، وامدار شما هستیم!؟
اما جناب رویزیونیست هوچی! متاسفانه بورژواها هم مبارزه طبقاتی را همچون شما قبول دارند! و شما میتوانید بخود ببالید که در این امر تنها نیستید و تمام بورژوازی مرتجع (و این روزها جناح هایی از جمهور ی اسلامی را نیز) را با خود دارید! البته انگلس و لنین، مبارزه طبقاتی را آنگونه که رویزیونیستها قبول داشتند، قبول نداشتند. یعنی تمجید پراتیک اقتصادی موجود طبقه کارگر و سر فرود آوردن مقابل آن . آنها این مبارزه ای که شما مبارزه طبقاتی مینامید، تنها بخشی و آنهم نه بخش مهمتر از مبارزه طبقاتی میدانستند. آنها ستایشگر مبارزه طبقاتی نه صرفا در شکل اقتصادی آن، بلکه همچنین در اشکال سیاسی آن بودند و تازه همین اشکال سیاسی را نیز آنچنان که وجود دارد، و مورد قبول اپورتونیستها و رویزیونیستها و نیز بورژوازی بود، مورد ستایش قرار نمیدادند، بلکه میخواستند این مبارزه سیاسی را تا آنجایی به پیش برند و تکامل دهند، که بخاطر برقراری کمونیسم باشد و به دیکتاتوری پرولتاریا بینجامد. این درست راهی است که انگلس و لنین و تمامی مارکسیستهای واقعی رفته و میروند. مبارزه طبقاتی با قبول دیکتاتوری پرولتاریا و تا برقراری آن. این درست همان «مضمونی» است که مبارزه طبقاتی در راه سوسیالیسم و کمونیسم باید داشته باشد و باید به آن برسد.
چنانکه رویزیونیست ما میبیند، آنها به هر آنچه وجود دارد، تمکین نمیکردند، بلکه ضرورتی را درک میکردند که اتفاقا بطور حی و حاضر وجود نداشت. آنها مسلح شدن پراتیک پرولتاریا به تئوری علمی پیشرو را خواهان بودند، آنها سازمانیابی سیاسی- انقلابی پرولتاریا را تقاضا کرده و در جهت آن کوشش میکردند، آنها  قهر انقلابی را تبلیغ میکردند و خود به آن عمل مینمودند، آنها دیکتاتوری پرولتاریا و ضرورت آن برای تبدیل جامعه سرمایه داری به جامعه کمونیستی را درخواست نموده و خود در پراتیک تحقق آن شرکت میکردند.
اما چنانچه انسانها بخواهند جهان را تغییر دهند، راه آن برای ایشان، فرار از ضرورت ها نیست، بلکه عمل به ضرورت ها و تغییر آنها است. این تغییر زمانی رخ خواهد داد، که ما به ضروریات عمل کنیم و با تغییر جهان، ضروریات دیگری را جایگزین نماییم . یعنی ضروریات سوسیالیسم و کمونیسم را به جای ضروریات سرمایه داری.
حال بپردازیم به حضرات سرمایه دار که بیگی یکباره جوش میآورد، شلوغ میکند و شروع میکند مشتی عبارت پردازی و سرهم کردن جملات ؛ جملاتی که تنهاممکن است بدرد فریب  خام فکران بخورد:
گویا چون آزادی درک ضرورت است، سرمایه دارها یا نمیدانند چه میکنند، که خوب اگر کسی چنین بگوید گفته ی وی نادرست است؛ و یا ضرورت را درک میکنند؛ به این شکل که میدانند سرمایه داری سیستمی استثمار گر است. اما حاضر نیستند به ضرورت عمل کنند و این میتواند به دو دلیل باشد: یا حاضر نیستند سیستم مورد علاقه خود و آزادی خود را از دست بدهند که در این صورت درک ضرورت از دست دادن آزادی است؛ و یا حاضر نیستند برای آنکه آزاد باشند، از آن دست برداشته و به سوسیالیسم بگروند؛ که در این صورت درک ضرورت به آزادی نمیانجامد. نتیجه ای که از هر طرف بدست میآید چنین است: آزادی درک ضرورت نیست!
 اینجا هم باید بگوییم نه درک ضرورت به آن سادگی است که جناب بیگی میپندارد و نه عمل به ضروریات، که این یکی  بسیار سختر است و حتی سخت تر از آن چه تصور میشود. چرا که اینجا  و در جامعه طبقاتی، این منافع طبقاتی است که میل به عمل برای تحقق ضروریات نوین  را ایجاد میکند. سرمایه داران میدانند که استثمارگرند، اما چرا حاضر نیستند به ضرورت گردن گذارند و آزادی بدست آورند. هر بچه مدرسه ای در مارکسیسم براحتی میتوان جواب این پرسش خیلی خیلی سخت!؟ بیگی را بدهد: برای اینکه منافعشان اجازه نمیدهد. برای اینکه میخواهند منافع طبقه خود را حفظ کنند. برای اینکه مخالف این ضروررت هستند.
 این بسیار نادرست است که تصور کنیم که چون آزادی درک ضرورت است، پس هر کسی میتواند آنرا درک کند واز آن بدتر به آن عمل کند و در نتیجه آزادی بدست آورد. اگر چنین بود ما هرگز با طبقات و جامعه طبقاتی و منافع طبقاتی و چیزهایی به نام کهنه و نو روبرو نبودیم! بیگی همچون فردی ساده لوح  در مقابل یک اصل فلسفی مبهوت شده است و هیجان و احساسات دروغینش  گل کرده و پرسش های عجیب و غریب مطرح میکند: اگر آزادی درک ضرورت است، چرا سرمایه داران که انسانند و قطعا میخواهند آزاد باشند، به ضرورت عمل نمیکنند؟ چرا آنها برعکس از بهشت خود دفاع میکنند؟ حال چون سرمایه داران میدانند، ضرورت چیست و بدان عمل نمیکنند، پس آزادی درک ضرورت نیست!
بدتر از این موضع سرمایه داران کنونی، باید درمورد جامعه سوسیالیستی ضحبت کنیم که بسیاری از کمونیستهایی که قلب ماهیت میدهند تلاش میکنند نظام کهنه را بازگردانند. اینجا دیگر ما با کسانی طرف هستیم که زمانی تئوریسین های مارکسیسم بوده اند. اینها  دیگر بطور قطع اطلاع کاملی از چنین مباحثی دارند و خود زمانی در جهت تغییر کهنه به نو تلاش و مبارزه کرده اند. اما اینک و در جامعه سوسیالیستی تبدیل به نمایندگان طبقه بورژوازی نوخاسته شده اند. اینها فیلشان هوای هندوستان کرده و دلشان برای سرمایه داری تنگ شده است؛ از این روست که تلاش میکنند آنرا دوباره برگردانند. آنها نیز به قوانینی پر وبال میدهند که تمامی هدف سوسیالیسم محدود کردن آنهاست. زیرا همانطور که میدانیم در سوسیالیسم نیز دو نوع  قوانین عمل میکنند. یکی قوانینی که باید محدود شوند و اگر محدود نشوند بازگشت به سرمایه داری امکان پذیر میگردد؛ و دیگر قوانینی که جامعه را به سوی کمونیسم پیش میبرند.  باری! در مورد این اشخاص چه باید گفت؟ آیا آنها ضرورت ها را نمیشناسند؟ البته که میشناسند! پس چرا به آن عمل نمیکنند ؟ زیرا آنها نماینده طبقه ای هستند که با آن ضرورت ها مخالف میباشد. آنها هرگز حاضر نیستند با عمل به این ضرورتها در راستای تغییر جامعه بسوی جامعه کمونیستی گام بردارند. آنها حاضرند بسادگی این حکم را بپذیرند که در چنین صورتی آزاد نخواهند بود! آنها حفظ منافع طبقاتی خود را بر این آزاد بودن ترجیح میدهند. در چنین مواردی باید گفت که هر فرد در جامعه عضو طبقه معینی است و طبقات مختلف، منافع مختلف و متضاد دارند و این منافع طبقاتی است که در نهایت جهت حرکت اشخاص و طبقات  را تعیین میکند. اما کسانی در این جامعه حقیقتا آزاد هستند که به قوانینی عمل میکنند که جامعه را به پیش میدانند.
پس  در مورد آنها که ضرورت ها را میشناسند، اما به آن عمل نمیکنند، چه روشی در پیش باید گرفت؟ باید آنها را مجبور کرد به ضرورت های نوین تن بدهند:
«جهان عینی که باید تغییر یابد و دراینجا ازآن سخن می رود ، ‏همه مخالفان این تغییرات را نیز دربرمی گیرد. آنها قبل ازآنکه بتوا نند به مرحله تغییر آگاهانه قدم گذارند ، ‏باید یک دوران تغییر اجباری را طی کند. عصر کمونیسم زمانی در سراسر جهان فراخواهد رسید که بشر یت خود و جهان را آگاهانه تغییر دهد.»(مائو تسه تونگ، منتخب آثار، جلد نخست، درباره پراتیک، ص 471تاکید از مائو است)     
مثالهای بیگی 
بیگی چند مثال برای نظر خود میآورد.این مثالها یا نشانگر عمق نادانی وی درباره موضوع مورد بحث است و یا نشانگر تلاش وی برای مخدوش کردن مسائل!
«مثالهای  ساده ای میتواند اثبات نماید که نبایستی آزادی را حتما درک ضرورت بحساب آورد. مدتهاست که ضرورت ماشینی با سوخت دو لیتری که صنعت هم توانا بتولید آن میباشد، احساس میشود. با وجود آنکه تولید این نوع ماشینها میتواند تاثیری بس عظیم بر محیط زیست گذارد، ولی باز هم برخی از سرمایه داران که سرمایه هنگفتی را دربخش انرژی فسیلی سرمایه گذاری کرده اند حاضر بقبول تولید این نوع ماشینها نبوده و با کمال قدرت از تولید آنها جلوگیری بعمل میاورند.
 و یا درباره آزادی بیان، بمنزله یک خواسته عمومی در جامعه ای معین که تنها از طریق مبارزه سیاسی بدست میاید، برای تعدادی زیادی از افراد که خواهان این نوع آزادی میباشند، مشوق شرکت آنان در مبارزه سیاسی نمیشود، یعنی بدرک این ضرورت نائل شده اند که آزادی بیان، امری مفید است ولی از نتایج سیاسی اش که برای آنان روشن نمیباشد، واهمه دارند و لذا تن به چالش نمیدهند. بدیگر سخن اگر درک ضرورت بیان آزادی بود، انوقت بسیج مردم برای تغییرات از حل یک معادله دو مجهولی هم آسانتر میشد.»(همانجا، ص11)
چون سرمایه داران میدانند که میتوان ماشینی با سوخت دولیتری تولید کرد، ضرورت را میفهمند اما چون به آن عمل نمیکنند و دنبال منافع خود هستند، پس نمیتوان آزادی را درک ضرورت دانست! حتما  برعکس این تز، باید آزادی را عمل نکردن به ضرورت دانست. لابد سرمایه داران زمانی که به این ضرورت عمل نمیکنند، آزادند.
البته سرمایه داران در نظام سرمایه داری آزادی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  و آزادی حراست، دفاع و گسترش منافع خود را دارند. اما اینها آ زادی هایی گذراست و با تغییر نظام سرمایه داری به سوسیالیستی بدین شکل از بین میروند و جای خود را به آزادی طبقه کارگر و توده زحمتکشان شهر و روستا یعنی آزادی یا دمکراسی برای اکثریت  و دفاع از منافع اکثریت میدهد.  افزون بر این، این آن آزادی نیست که مد نظر ماست. سرمایه داران نیز بنوبه خود دنبالچه سرمایه خود و بنا به نظر مارکس «سرمایه شخصیت یافته» هستند. بنابراین، از لحاظ مورد بحث یعنی از لحاظ ساخت نظام اقتصادی سرمایه داری، به هیچ وجه آزاد نیستند. یعنی آنها نمیتوانند هر کاری خواستند بکنند، بلکه باید هر چه این سرمایه، که در آنها شخصیت یافته، برای گسترش  و انباشت خویش فرمان میدهد، اجرا کنند. آنها باید بدنبال افزودن ارزش اضافی و هرچه این افزودن ایجاب میکند، باشند. آنها نمیتوانند چنین نکنند، زیرا در غیر این صورت، سرمایه آنها در بازار و در رقابت شکست میخورد و آنها بدرون طبقات پایین فرو میافتند. افزون براین، آنها مجبورند مقابل تغییرات مقاومت کنند و تلاش کنند که هر گونه فعالیتی برای تغییرات را درهم شکنند. تمامی اینها اجبارهایی است که آنها را بجلو و در خدمت منافعشان میراند.  
در مورد مثال دوم: این یک اغتشاش کامل، یک گیجی کامل حتی در طرح مسئله است، زیرا اینجا روشن نیست که ما با طبقات طرفیم و یا با افرادی از یک طبقه یا افرادی از طبقات مختلف و یا حتی افرادی از طبقه ی حاکم:
 برای مثال، در جامعه ای همچون جامعه ما که به طبقات تقسیم میشود، هر طبقه ای به فراخور جایگاه خود در پراتیک تغییرات نظام شرکت میکند. آزادی بیان جزیی است از خواستهای دموکراتیک خلق و همه طبقات خلقی خواهان آنند. اما درک همه طبقات خلقی، نه از آزادی بیان یکسان است و نه در پراتیک بطور یکسان برای بدست آوردن آن نقش دارند. طبقه کارگر و متحدین زحمتکش وی در شهر و روستا پیگیرترین طبقه در انقلاب دموکراتیک ایران هستند و در راه بدست آوردن آزادی های دموکراتیک که آزادی بیان یکی از آنهاست، بیشترین تلاش را از خود نشان میدهد. طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی ملی نیز بفراخور جایگاه و منافع خود در این امر مبارزه میکنند. اما اینکه در این میان ناگهان افرادی پیدا شوند که نه روشن است از طبقه حاکم هستند یا از طبقات محکوم، و نیز روشن نیست چنانچه از طبقات محکوم باشند به کدام طبقه تعلق دارند، و این افراد که میفهمند آزادی بیان ضرورت است اما به آن عمل نمیکنند، آری چنین مثال های اجق وجقی تنها از ذهن یک فرصت طلب که نمیداند چگونه یک نظریه مستحکم فلسفی را رد کند، میتواند بیرون آید.     
قوانین کهنه
بیگی ادامه میدهد:
«لنین بار دیگر از قول انگلس شرح میدهد(( انگلس از یکطرف اراده انسان را در نظر دارد و از طرف دیگر ضرورت طبیعت را، و به سادگی میگوید ضرورت طبیعت اولی است و اراده و ذهن انسان ثانوی، دومی ها بایستی با اولی منطبق شوند)) که باور به این تئوری در عمل به تایید تاریخیگری منجر میگردد.
میتوان این سئوال را مطرح نمود که وظیفه انسان در برابر قوانین که عمرشان بسر آمده چیست؟ آیا این قوانین خودبخود و بدون دخالت انسانها میتوانند ملغی شوند؟»(همانجا، ص11)
خیر! این قوانین خودبخود و بدون دخالت انسانها ملغی نمیشود، بلکه با دخالت انسانها ملغی میشود. نکته این است که این قوانین در مورد طبیعت نیست، بلکه در مورد اجتماعات و نظام های اقتصادی- سیاسی  است. اینها قوانینی است در مورد رابطه میان خود انسانها، یعنی درباره روابط تولیدی. این قوانین در حالیکه عینی هستند، اما به محیطی بیرون از انسانها تعلق ندارند، بلکه درون روابط انسانها جاری هستند. بنابراین تلاش انسانها برای تغییر روابط  میان خود، بخشی از خود این قوانین است. زمانی که انسانها زیر فشار روابط تولیدی که کهنه و منسوخ شده برانگیخته میشوند، دست به مبارزه میزنند. اوج این مبارزات، انقلابات اجتماعی است. انقلابات اجتماعی وظیفه جایگزین کردن روابط نوین را بجای روابط کهنه دنبال میکنند. اینها الفبای ماتریالیسم تاریخی است که به فشرده ترین و روشن ترین شکل، در مقدمه مارکس بر کتاب نقد اقتصاد سیاسی شرح داده شده است.
« و اگر پاسخ آری باشد بایستی پرسید که ساختن حزب و بسیج مردم برای تغییرات بنیادین چه معنای اجتماعی پیدا مینماید؟»(همانجا، همان ص)
 نه تنها پاسخ نه است، بلکه با وجود این پاسخ، بازهم حزب و بسیج مردم ضرورت دارد. اگر جنبه ها را از یکدیگر جدا نکنیم  و آنها را همانطور که هستند یعنی کلی یگانه، که جنبه های متضاد آن علیرغم تضاد با هم، یکدیگر را نیز تکمیل میکنند، در نظر گیریم، و آنگاه به چگونگی بر آمدن نو بنگریم، میبینیم که  انقلاب اجتماعی نوین، در مسیر خود، خویشتن را متکامل میکند. زمانی، کارگران دست به تخریب ماشین ها زدند. این گونه ای از مبارزات منفی کارگران بر علیه نظم سرمایه داری بود. سپس از این شکل مبارزه خود، انتقاد به عمل آوردند، آن را نفی کردند  و دست به ساخت تشکلها و سازمانهای صنفی زدند و به مبارزه مثبت با سرمایه داری پرداختند. و پس از آنکه بوسیله پیشروان خود این تجارب را بررسی کردند به این نتیجه رسیدند که با سندیکا و اتحادیه صرف، نمیتوان نظام سیاسی به این چغری و قلدری را برانداخت. تفکر و تعمق میخواهد؛ حزب سیاسی میخواهد؛ نظم و انضباط میخواهد؛ سلاح میخواهد و  نبرد و جنگ طولانی لازم است. از این رو بود که کارگران کمون پاریس را بپا کردند. پس از آن باز هم بوسیله پیشروان خود جمبندی کردند و نقاط تاریک و  ضعف های خود را بررسی کردند و به این نتیجه بیش از پیش باور آوردند که باید زمانی که میخواهند قدرت را بگیرند و یا آن را حفظ کنند، از زور سلاح بیشتر استفاده کنند و پس از آنکه قدرت را گرفتند،  دیکتاتوری خود یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را در تمامی ابعاد آن مورد استفاده قرار دهند. و این نوع انقلابات و مبارزات ادامه یافته و هر بار سر بلند کرده بسی مجرب تر از پیش به پیش تاخته است. میبینیم که روند تغییر یک نظام به نظام والاتر، آسان و ساده نیست و درک ضرورت های بسیاری را موجب میگردد.
« اگر جواب نه میباشد، پس میتوان ادعا کرد که انسانها نه تنها توانا بدخل و تصرف در قوانین میباشند، بلکه قادرند قوانین جدیدی را نیز ایجاد نمایند. میتوان اذعان نمود که آدمی در جواب مثبت به این مهم که بشر قادر است قوانین را دستخوش تغییر سازد، آنزمان اراده اش او را در وضعیتی قرار میدهد که پذیرفتن دو عینیت جامعه و طبیعت و بکمک پراتیک انسانی خواستار دگرگون سازی در جامعه و بسخن دیگر مناسباتی میشود که عمر آنها به پایان رسیده است... »(همانجا، همان ص)
منظور از «دخل و تصرف در قوانین» چیست؟ منظور از «ایجاد قوانین جدید» چیست؟ اگر این گونه باشد که انسانها بتوانند هر وقت دلشان خواست هر گونه دخل و تصرفی در قوانین روا دارند و یا قوانین جدیدی ایجاد کنند، چرا سرمایه داران که مسلطند و همه چیز در دست آنهاست، نتوانند چنین کاری کنند؟ چر آنها نتوانند با دخل و تصرف در قوانین و یا ایجاد قوانین جدید، عمر سرمایه داری را تا آخر دنیا ادامه دهند؟ آیا این آن چیزی نیست که بیگی برای آن بیتابی نشان میدهد؟ آیا این آن چیزی نیست که موجب میگردد علیه مقدم بودن و عینی بودن قوانین و اجبار بشر به انطباق با قوانین موضع بگیرد و با آسمان و ریسمان بافتن  بخواهد سروته قضیه را به هم بیاورد؟!
اما در مورد دخل و تصرف و یا ایجاد قوانین جدید: انسانها میتوانند نظامی را که کهنه شده براندازند و نظامی نو بر جای آن نشانند. آنها با این کار خود، به عمر قوانین کهنه که در این نظام عمل میکردند، پایان میدهند و نظامی نوینی را آغاز میکنند که  قوانینی نوین بر آن حاکم است. در نظام سوسیالیستی این قوانین نوین، آگاهانه وضع میشوند؛ اما این وضع کردن ها  به هیچ وجه دلبخواهی و بر مبنای خواست و اراده صرف نبوده، بلکه با توجه به شرایط و امکانات عینی و ذهنی تغییر و آماده کردن آنها می تواند صورت گیرد؛ یعنی با توجه به درجه رشد نیروهای مولد و روابط تولید و نیز روابط شرایط اقتصادی با شرایط سیاسی و فرهنگی. درست به همین دلیل است که انسانها نمیتوانند در آغاز ایجاد این جامعه، بجای قوانین فاز نخست کمونیسم یا قوانین سوسیالیستی، قوانین فاز دوم آن یا قوانین کمونیستی را وضع کنند.
 اما  حتی در همین نظام سوسیالیستی که با صرف مطالعات و تحقیقات فراوان و آگاهانه ساخته و پرداخته میشود، قوانینی عمل میکنند که در آغاز بطور کامل و جامع شناخته شده نیستند. بشر نیز نه تنها نمیتواند در قوانینی که نمیشناسد، دخل و تصرف روا دارد، بلکه خود اسیر این قوانین است. تغییرات شوروی سوسیالیستی، به شوروی امپریالیستی آن هم در زمانی که همه چیز در دست بشر بوده و همه چیز از صافی آگاهی عبور کرده و به عمل در میامد، نشان از عملکرد قوانینی داشت که هنوز شناخته شده نبود، و عمل همین قوانین، کمبود تجارب و نیز اشتباهات رهبران طبقه کارگر، موجب بازگشت جامعه ی سوسیالیستی به جامعه سرمایه داری گشت.  مائو و طبقه کارگر چین با استفاده از تجارب شوروی و بررسی علل شکست سوسیالیسم در این کشور، توانستند  به مرور قوانینی را که در نظام سوسیالیستی عمل میکنند، بهتر بشناسند و پروژه عظیم انقلاب فرهنگی را تدارک ببینند. این کار برگشت به سرمایه داری را به تعویق انداخت. اما سوسیالیسم در چین نیز شکست خورد. اکنون همه  ی ما به مطالعه این تجربه دست میزنیم درست به این علت که بفهمیم که چه قوانینی در سوسیالیسم عمل میکنند که باعث این بازگشت ها میشوند و ما چگونه میتوانیم آنها را محدود و کنترل کنیم و نیز چه کارها و یا چه قوانینی،  و با چه حد و حدودی باید وضع کنیم که به پیش برویم و بتوانیم شرایط را تکامل دهیم.
بطور کلی، زمانی انسانها به تغییر قوانین و جایگزینی قوانین دیگر دست میزنند که این قوانین کهنه شده  نیروی عمل خویش را از دست داده و جامعه را به سراشیبی سقوط سوق داده باشند و یا سوق دهند. اگر قانونی هنوز کهنه نشده و نیروی عملکرد خویش را ا در پیشبرد جامعه از دست نداده باشد نه لزومی به تغییر آن است و نه بشر میتواند آنرا تغییر دهد. برانداختن نظام سرمایه داری و قانون ارزش اضافی برای این است که عملکرد این قانون، نظام سرمایه داری (اکنون نظام امپریالیستی ) را به ایستایی در تمامی زمینه ها دچار کرده وبرای اکثریت باتفاق طبقه کارگر و توده های زحمتکش جز فقر و بی سامانی چیزی تولید نمیکند. از سوی دیگر تکامل این نظام به امپریالیسم انجامیده و امپریالیسم نیز تمامی خلق های سراسر جهان را به بند کشیده و تضاد میان امپریالیستها همواره جهان را به جنگ های گسترده جهانی میکشد. درست به این دلایل است که امپریالیسم، آستان انقلابات سوسیالیستی است و جوامع با کمی پس و پیش آماده پذیرش انقلابات دموکراتیک نوین و سوسیالیستی و در نهایت قوانین سوسیالیستی میگردند.  
و بالاخره:
« بنابراین هر دیدگاه فلسفی که اراده انسان را تنها معطوف به تطبیق نماید، در عمل سرشت آن بینش فلسفی پای در خانه ماتریالیسمی دارد که حداکثر خواستش را در تفسیر جهان تلخیص کرده و بهمبن دلیل است که این روزها سرمایه داران و اعوان و انصارشان از پایان تاریخ سخن میگویند و هر کسی را خواستار تحول در روابط سرمایه داری باشد، مورد استهزا و ریشخند قرار میدهند.» (همانجا،ص11)
 و لابد جنابعالی در صدد تحول در روابط سرمایه داری هستید و سرمایه داران شما را مورد استهزا و ریشخند قرار میدهند!
آیا باید در مورد این عبارات و این گونه چرندیات صحبت کرد؟ انگلس و لنین به تفسیر جهان دست زده اند، و بیگی نامی در صدد تفسیر صرف نیست، بلکه پهلوانانه جویای عمل است!؟ این عبارات که این شخص ردیف میکند، تنها گفتار ناروا و ناشایست رویزیونیست خوش خدمتی را میرساند که برای اینکه خود را محق جلوه دهد، هر شیوه ی ناراست و متقلبانه ای را روا میداند. از آن جمله، آنچه را در حقیقت در خور و در شأن خود و اعوان و انصارش است، به کریه ترین شکل ممکن ، به داناترین و پیگیرترین و فعالترین رهبران و مبارزین طبقه کارگر نسبت دهد.   
آزادی
بیگی به سراغ مسئله آزادی میرود
«در شرایط کنونی که ما در آن زندگی میکنیم میتوان این این پرسش را طرح کرد که منظور از آزادی چیست؟آزادی دارای دو معنا و دو کارکرد بهم پیوسته است که عبارتند:
 1- آزادی انتخاب در گزینش، یعنی پراتیک انسانی در جهان استن
2- آزادی از الزامات، بهمعنای پراتیک بشری برای ایجاد سپهر بایستن...
آزادی از الزامات، آزادی برای تغییر بوده و بآینده نگاه دارد. پاسخهای او به آزادی در واقع جوابهایی در رفع الزامات میباشد و اراده انسان را در تغییر عمده میگرداند. چنین آزادی آنهنگامی بارور است که انسانرا در تغییر عمده میگرداند. چنین آزادی آنهنگامی بارور است که انسانرا، بعنوان عضو فعال و مسئولیت پذیر در جامعه که خواهان انسانی کردن روابط بین انسانهاست که در شرایط کنونی چیزی جز نفی استثمار نمیباشد، قائم بذات گرداند. این نوع از ازادی که بصورت دیالکتیک میخواهد مناسبات جدید مابین انسانها را جایگزین روابط قدیمی سازد، پیامد منطقی اش بایستی به این رهیافت ره یابد که سرانجام عشق آدمی، یعنی عشق بخود، عشق بدیگران و عشق بطبیعت را به مناسبات غالب بین آدمیان ترفیع دهد. دقیقا در رفع الزامات است که برای اینگونه آزادی توجه، احترام، مسئولیت و دانش، بمثابه عناصر بازسازنده عشق، معنا میبابد.»(همانجا،ص 9)
همچنانکه که بالاتر به آن اشاره کردیم آزادی با گریز از ضرورت ها و قوانین اشیاء و پدیده ها ایجاد نمیگردد، بلکه با درک آنها، رعایت آنها و عمل به نیازهایی که این قوانین و ضرورت ها میآفرینند، ایجاد میگردد. ما چیزی به نام آزادی مطلق از الزامات نداریم. چنین چیزی هرگز تحقق نخواهد یافت. آنچه ما از آن با نام آزادی انسان نام میبریم  یا با رعایت تمام و کمال الزامات، بدست آمده و یا رهایی از الزامات کهنه است که رفع آنها، خود موجب الزامات نوین میگردد؛ و اینها نیز به نوبه خود باید رعایت گردند. ذهن انسان در جهانی ذهنی زندگی نمیکند که بخواهد هر کاری دلش میخواهد بکند و از هر گونه ضرورت، قانون و الزام طبیعی و یا اجتماعی خلاصی داشته باشد. انسان در جهان طبیعی و اجتماعی زندگی میکند  که محدودیتهای زیادی در مقابل او ایجاد میکنند. این جهان در حال حرکت، تغییر، تحول و تکامل است و این تغییر و تکامل شامل انسان نیز میگردد. در مسیر این تغییر و تکامل،  انسان توانسته با شناخت جهان طبیعی و اجتماعی و ژرف کردن این شناخت، از اسارت ضرورت و قوانین و الزامات بسیاری در آید و به مرور حدود آزادی خود را گسترش دهد. اما این به معنی نبوده، نیست و نخواهد بود که چیزی به نام آزادی مطلق بدست آورده باشد و یا بدست آورد، یعنی آزادی از همه و هر گونه الزام و ضرورتی. آزادی کاملتر و تکامل یافته تر تنها زمانی رخ خواهد داد که انسان از یکسو با  فعالیت عینی تغییر دهنده خویش، شناخت کاملتر و متکاملتری از جهان بدست آورده باشد و از سوی دیگر با کاربرد این شناخت کاملتر بازهم در عملی کاملتر، آنرا تغییر داده باشد. پراتیک بشر برای ایجاد جهانی بهتر، اما، هرگز این جهان بهتر، را بی الزام و بی ضرورت نخواهد کرد.  
ح - مسئله بازتاب  و حزب لنینی
و بالاخره رسیدیم به تئوری و حزب:
«تئوری حزب لنینی از همان بدو تولد بدلیل آنکه مبارزات سوسیالیستی(خوب توجه شود: نه تئوری سوسیالیستی، نه سوسیالیسم علمی) را خارج از مبارزات کارگری انگاشته که تازه بعد از کشف میتوان آنرا به میان طبقه کارگر انتقال داد، دارای یک عیب اصولی میبود. این اشتباه اصولی در تئوری حزب لنینی سبب گردید که او برای تئوری انعکاس بیش از اندازه اهمیت قائل شود. با چنین نگرشی دیگر این حزب نیست که در مبارزات روزمره کارگران بایستی در تمامی وجوه مبارزاتی، به پراتیک خود زاینده و خود گستر این چالشها نظر دوزد تا قواعد نبرد طبقاتی را با اتکاء به آن  تکوین نماید، بلکه برعکس حزب قوانین سوسیالیسم(اینجا مبارزات سوسیالیستی تبدیل به قوانین سوسیالیستی شد) رادرخارج از مبارزات طبقه کارگر تدوین نموده و خواستار آن میگردد که کارگران با این قوانین خودشان را انطباق دهند، یعنی وظیفه کارگرها در این امر خلاصه میشود که برنامه های حزبی(قوانین شد برنامه های حزبی) و واقعیت آنرا در مغزشان بازتاب کرده تا بتوانند خویشتنشان را با آن منطبق سازند.
با پذیرش چنین نگرشی، تئوری (این جا مبارزات ف قوانین و برنامه تبدیل شد به تئوری) به اصل و واقعیت مطلق و پراتیک به امر ثانوی در مقابل آن مبدل میگردد. بنا بر یک چنین دیدگاهی هرگاه پراتیک نتواند اصل تئوری را درعمل ثابت نماید،(مثلا چون پراتیک طبقه کارگر در شوروی و چین شکیت خورد باید تئوری را تغییر داد) بایستی پراتیک و نه تئوری را تغییر داد که خود موجب در ایدئولوژی شدن(تئوری شد ایدئولوژی) کارکرد حزب کمونیست در شوروی گردید.»(همانجا،ص15  تمامی عبارات داخل پرانتز از ماست)
 دم خروس بالاخره پیدا شد! تمامی این صغری و کبری چیدن ها و ور رفتن با فلسفه ی مارکسیسم و پراتیک و قانون و ضرورت و آزادی و غیره  برای این است که تئوری مارکسیسم جای خود را به آن تئوری دهد که از پراتیک خودبخودی یا «خود زاینده» و «خود گستر» کارگران برون میاید، و ضرورت حزب سیاسی انقلابی( و نه این احزاب دروغینی رویزیونیستی و ترتسکیستی که مثل قارچ در ایران روییدند) برای طبقه کارگر نفی گردد. خلاصه مارکسیسم را بگذاریم کنار و بجای آن به پراتیک خود زاینده کارگران نظر دورزیم.
اما به «هنر» مخدوش کردن نظرات مارکسیستی  لنین بنگریم:
1-«تئوری حزب لنینی از همان بدو تولد، بدلیل آنکه مبارزات سوسیالیستی را خارج از مبارزات کارگری انگاشته که تازه بعد از کشف میتوان آنرا به میان طبقه کارگر انتقال داد. دارای یک عیب اصولی میبود.»
 خیر! نه تئوری مارکسیسم و نه تئوری حزب لنین تصور نمیکنند که «مبارزات» سوسیالیستی خارج از طبقه در جریان است و حزب انقلابی پس از کشف، آنها را به میان «مبارزات» طبقه کارگر میآورد! بلکه  باید مارکسیستها، نخست تئوری مارکسیستی را که نه نتیجه مبارزات کارگران، بلکه نتیجه تکامل علوم طبیعی و اجتماعی است و بنا به دلایل فراوان و ازجمله جدایی کارفکری از کار دستی نخست در اختیار روشنفکران قرار میگیرد، به میان طبقه کارگر آورند و با مبارزات  خود کارگران پیوند دهند تا مبارزات کارگران صرفا در مبارزه تردیونیونی نماند، بلکه به مبارزات سوسیالیستی واقعی تبدیل شود یا به آن انحراف یابد. اما تئوری حزب لنینی بدنبال تشکیلات انقلابی از کارگران است که بطور حرفه ای بکار انقلاب بپردازند، بتوانند در شرایط استبدادی مقاومت کرده و مبارزه را ادامه دهند  و از هر لحاظ، تئوری و تشکیلات سیاسی و نظامی، توده های طبقه کارگر را برای رهبری تمامی خلق آماده کرده و انقلاب را به پیروزی رسانده و دیکتاتوری پرولتاریا را بر قرار سازند.
اما «عیب اصولی» در تئوری جزب لنین:
2- «این اشتباه اصولی در تئوری حزب لنینی سبب گردید که او برای تئوری انعکاس بیش از اندازه اهمیت قائل شود.»
 شما بفرمایید ببینیم که اهمیت قائل شدن لنین برای تئوری انعکاس چه رابطه ای با مبارزات کارگران دارد؟  اگر منظور این است که تئوری انعکاس بروی تقدم ماده  بر ذهن تاکید میکند که در این صورت تئوری لنین میباید صرفا انعکاس مبارزات موجود کارگران میبود و دیگر نیازی به تئوری از خارج از مبارزات، ضرورت ساختن حزب و نقشه برای انقلاب ضوررتی نمیداشت. آیا نفی چنین ضروریاتی درست سیاست هایی نیستند که اکونومیستها یعنی ماتریالیست های مکانیکی آن دوران دنبال میکردند؟
3- «با چنین نگرشی دیگر این حزب نیست که در مبارزات روزمره کارگران بایستی در تمامی وجوه مبارزاتی، به پراتیک خود زاینده و خود گستر این چالشها نظر دوزد تا قواعد نبرد طبقاتی را با اتکاء به آن  تکوین نماید،»
آنچه البته منظور بیگی است درست همانکاری است که اکونومیستها ی روسیه انجام میدادند! پراتیک خود زاینده و خود گستر یعنی مبارزات اقتصادی و تردیونیونی! قواعد نبرد طبقاتی یعنی مبارزه مسالمت آمیز بوسیله سندیکاها و اتحادیه های با حکومت و در چارچوب قوانین حکومت و در بهترین حالت مبارزات منشویکها در پارلمان روسیه!
بهرحال، اینجا ما به دو مسئله متفاوت میرسیم : یکی تئوری سوسیالیسم علمی و دیگری مبارزات کارگران.  سوسیالیسم علمی یا مارکسیسم بوسیله لنین کشف نشد، بلکه بوسیله مارکس و انگلس کشف شد. لنین آنرا با شرایط خاص روسیه و اوضاع بین المللی تطبیق داد و بسیاری تئوری های نوین بر آن افزود و آن را تکامل بخشید. تئوری مارکس و انگلس انعکاس تضادهای نظام سرمایه داری بود و تئوری لنین نیز که کاربرد همان تئوری مارکس در شرایط خاص روسیه بود، از یکسو بازتاب تضادهای نظام اقتصادی - سیاسی که در روسیه وجود داشت و نیز اوضاع اقتصادی - سیاسی بین المللی آن زمان بود و از سوی دیگر بازتاب مبارزه طبقاتی در روسیه. این تئوری هم بررسی عینی و علمی مبارزه ای است که از جانب طبقه کارگر بر علیه طبقه حاکم در روسیه صورت میگیرد، و هم در صدد انکشاف قواعد آن و رفع ضعف ها و کمبودهای این مبارزه است. بنابراین تئوری مارکسیسم - لنینسم و تئوری حزب لنین در حالیکه به مبارزات  و پراتیک «خود زاینده» و «خود گستر»کارگران با دقت هر چه تمامتر چشم میدوزد و آنرا بطور علمی بررسی میکند، در عین حال گمان نمیکند که این مبارزات بخودی خود، میتواند نتایج تئوریک - سیاسی لازم را از خود استخراج کند و بطور خودبخودی تئوری علمی را «بزاید» (خوب دقت کنیم درجه انفعال را! اگر مبارزات کارگران خود زاینده تئوری و خود گسترده کننده تئوری و پراتیک هستند چه نیازی به امثال بیگی هست ) در عین حال گمان نمیکند در صورتی که از مبارزه موجود جمعبندی لازم انجام نشود، این مبارزه خواهد توانست خود را بطور خود بخود گسترده و به مدارج بالاتر ارتقاء دهد. توجه کنیم که مارکس از کمون یعنی یکی از عالی ترین اشکال مبارزه ، انقلاب و حکومت طبقه کارگر ترازبندی تئوریک کرد و نتایج تئوریک مارکس از این تجربه نقش بسیار بالایی در راهنمایی طبقه کارگر روس داشت. این امربدین گونه نبود که کمون بطور خودبخودی کتاب جنگ داخلی در فرانسه را «بزاید».
4- « بلکه برعکس حزب قوانین سوسیالیسم رادرخارج از مبارزات طبقه کارگر تدوین نموده و خواستار آن میگردد که کارگران با این قوانین خودشان را انطباق دهند، یعنی وظیفه کارگرها در این امر خلاصه میشود که برنامه های حزبی و واقعیت آنرا در مغزشان بازتاب کرده تا بتوانند خویشتنشان را با آن منطبق سازند.»
اگر بخواهیم کلاف این عبارات پیچ در پیچ، و توضیح عجیب و غریب را باز کنیم، داستانی میشود باورنکردنی که تنها هنر شگفت نویسنده ای را نشان میدهد که میتواند داستانی بگوید که حتی خود وی از اول و آخر و منظور آن سر درنیاورد! چنین است این داستان: حزب که  چنین اعتقاد دارد که ما  باید خود را با قوانین مادی انطباق دهیم، این قوانین را خودش تدوین میکند. اینجا حزب بر خلاف نظری که بیگی تا کنون ارائه داده، بجای انطباق با قوانین، خود نشسته و قانون وضع کرده است. بیگی  روشن نمیکند که این قوانین در مورد چیست؟ سپس این حزب قوانین تدوین گشته بوسیله خویش را به میان کارگران میآورد و از کارگران میخواهد تا خود را با این قوانین انطباق دهند. وظیفه کارگرها این میشود که برنامه های حزبی  و واقعیت آنرا در مغزشان بازتاب دهند؛ و اینجا منظور بیگی از «واقعیت آن» این است که برنامه های حزبی ایده نیستند، بلکه ماده هستند( بالاخره باید یک جوری چیزها سرهم شود!). و حزب از کارگران میخواهند قوانین مادی را در مغز خویش انعکاس داده و خود را با آنها منطبق کنند. نتیجه داستان: کارگران نباید خود را با قوانینی که حزب میآورد منطبق کنند، البته همانطور که نباید با قوانین مبارزات خود منطبق کنند، بلکه باید در قوانین دخل و تصرف کنند و قوانین نو وضع کنند!؟ 
 بگذریم: اینجا «مبارزات» سوسیالیستی تبدیل به «قوانین» سوسیالیستی شد. اما قوانین سوسیالیسم نه بوسیله لنین و حزب لنین بلکه نخست بوسیله مارکس که شما خود را پیرو وی میدانید و اتفاقا بیرون از مبارزات کارگران تدوین شد. اما آنچه مارکس انجام داد،  زمانی که حزب طبقه کارگر وجود داشته باشد، به عهده رهبری تئوریک حزب میافتد. کما اینکه خود مارکس هم زمانی که در بین الملل کمونیستی اول بود، به تدوین تئوری های خود ادامه داد و بجز سرمایه کتابهایی تئوریک نظیر کمون پاریس و نقد برنامه گوتا را نگاشت. اما در مورد این تئوری و قوانین آن:
این تئوری وجوه مختلف فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، مبارزه طبقاتی و غیره دارد و لنین نیز در کتابی که درباره مارکس نگاشت به هرکدام بطور جداگانه توجه کرد. وجوه فلسفی این دیدگاه یعنی ماتریالیسم و دیالکتیک نه از مبارزات کارگران گرفته شده و نه لزوما و تا آنجا که بحث تئوریک صرف مطرح است، ربط مستقیمی به مبارزه طبقاتی کارگران دارد. اینها نتایج تکامل فلسفه است. مارکس و انگلس این وجوه فلسفی را از مبارزات کارگران اخذ نکردند، بلکه از  فیلسوفانی همچون هگل و وفوئرباخ اخذ کردند و خود، آنرا با توجه به تحقیقات خود، تغییر و تکامل دادند و تئوری نوین ماتریالیسم دیالکتیک را آفریدند. این تئوری بازتاب مبارزات کارگران نبوده، بلکه بازتاب درست روندهای طبیعی است و با توجه به پیشرفت علوم بشری از آغاز تا زمان مارکس و انگلس صورت گرفت.
 این تئوری بوسیله مارکس و انگلس در مورد اجتماع بکار بسته شد و تبدیل به تئوری ماتریالیسم تاریخی گشت که بازتاب فلسفی درست تغییر و تکامل اجتماعی است. این تئوری نیز بازتاب مبارزه کارگران نبوده و بطور مستقیم نمیتوانست از مبارزه آنها بیرون آید. بلکه متکی به تمامی تاریخ بشر، جوامع مختلف و چکونگی تغییر و جایگزینی یکی بجای دیگری است. ماتریالیسم تاریخی تا آنجا که فلسفه تاریخ است جمع بست  حوزه های مختلف اقتصادی، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی  را در خود دارد، بدون آنکه جای علومی را که جداگانه به هر کدام از این عرصه ها میپردازند، بگیرد. اقتصاد مارکسیستی نیز که هم توضیح دهنده قوانین نظام سرمایه داری است و هم قوانین نظام سوسیالیستی را عرضه میکند، نیز از مبارزات طبقاتی کارگران بیرون نیامد، بلکه نتیجه تکامل دادن کیفی علوم اقتصادی بورژوازی است که بوسیله مارکس صورت گرفت.  حتی کمونیسم به مثابه سیستمی علمی، نتیجه اتوماتیک مبارزات کارگران نبوده، بلکه نتیجه تکامل سوسیالیسم تخیلی بود که آن نیز بنوبه خود نتیجه تکامل علوم طبیعی و اجتماعی ای بود که خصلت مکانیکی داشتند. اینها تماما نتیجه ی تکامل علوم طبیعی و اجتماعی بودند و   خود این علوم نیز بازتاب چگونگی موجودیت و تغییر و تکامل اشیاء و پدیده های طبیعی و اجتماعی بوده و به هیچ وجه ربطی مستقیم به مبارزه ای که کارگران با سرمایه داری میکردند، نداشتند.
اما مبارزه طبقاتی کارگران. این مبارزه بدون آنکه چیزی از پیشرفت علوم زمان خود بداند، و در نتیجه تضاد میان کارگران و سرمایه داران رخ داده و جریان یافت. این مبارزه دارای قانومندی هایی بوده و هست که مستقیما از خود آن استخراج میشوند، اما نه بی ارتباط با بقیه تغییرات و تحولات اجتماعی و از جمله تکامل علوم. تا زمان مارکس، انعکاس مبارزه طبقاتی در ذهن کارگران پیشرو  در حدی بود که کارگران از مبارزه منفی تخریب ابزار تولید بسوی سازمان دادن سندیکاها و اتحادیه روی آورند و مبارزه خود را در قالب این سازمانها پیش برند.
همزمان با این تحولات در مبارزه طبقاتی، روندهای دیگری نیز در جریان بود. یکسوی این روندها روشنفکرانی بودند که با تئوری های نوین و انقلابی خود  به سراغ طبقه کارگر میآمدند و این طبقه را به این تئوری ها مسلح میکردند. پرودونیسم، باکونینیسم، بلانکیسم از آن جمله اند. سوی دیگر آن کارگران پیشرویی بودند که میدیدند با سندیکا و اتحادیه نمیتوان نظام سیاسی بر انداخت. آنها نیز در جستجوی راه چاره بودند. به مرور تئوری های سیاسی مزبور هم، که بنوعی بازتاب تحولات اجتماعی بودند، اما نه بازتاب درست و کامل، بلکه بازتابی ناقص و متکی بر برخی جنبه ها، امتحان خودرا در مبارزه طبقاتی کارگران، با شکست پس دادند. اینجا بود که مارکسیسم که بازتاب درست و علمی تحول پدید ه های طبیعی و اجتماعی بود، به مثابه یگانه تئوری علمی، درون طبقه کارگر به پیروزی نائل آمد و خود را بمثابه راهنما و ایدئولوژی این طبقه نشان داد.
اما چرا کارگران بایست این تئوری را میآموختند و آنرا راهنمای مبارزه طبقاتی خود میساختند؟ چرا آنها نمیبایست صرفا به همان مبارزه طبقاتی موجود و انعکاس اتوماتیک آن در ذهن خویش قناعت میکردند و بدون توجه به این تئوری از بیرون آمده، راه خود را ادامه میدادند؟ برای اینکه  بدون راهنما قرار دادن این تئوری، مبارزه طبقاتی کارگران نمیتوانست بطور خودبخودی به تحول جامعه ختم گردد. زیرا مبارزه طبقاتی که از جانب کارگران انجام میشود، نه درجامعه برده داری و یا فئودالی، بلکه در یک جامعه مدرن انجام میشود و طبقه کارگر بدون مسلح شدن به یک تئوری علمی، که دریافت های پیشرفته ای از جهان طبیعی و اجتماعی ارئه دهد، نه میتواند یک جهان بینی درست داشته باشد و نه حتی میتواند درک درست و انعکاس درستی از مبارزات عینی و عملی خود و چگونگی تکامل آن داشته باشد، و نه میتواند سوسیالیسم را بگونه ای علمی (نه تخیلی، نه گونه ای نظام برابری بدون شرایط عینی لازم برای این نظام، آن سان که برده ها یا دهقانان پس از پیروزی بر برده داران یا فئودالها میساختند) بسازد. این یک سوی قضیه است.
سوی دیگر آن این است که این مبارزات همواره میتواند بوسیله بورژوازی و کارگزاران فکری اش کنترل شده، در چارچوب نظم اقتصادی و سیاسی موجود نگه داشته شود و نیز در هنگام جوش و خروشها و انقلابات اجتماعی با انواع تاکتیکها و سیاست ها فریبکارانه از مسیر انقلابی منحرف شود. این تئوری هم تمامی جنبه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی- فرهنگی نظام سرمایه داری  را برای کارگران شرح میداد و هم جایگاه واقعی مبارزه طبقاتی آنان را روشن میکرد و هم اینکه، این مبارزه طبقاتی برای اینکه به پیروزی کارگران منجر گردد، باید چگونه تداوم یابد و به چه سلاح هایی خود را مسلح کند، چگونه با دشمنان خود، در هر رنگ و لباس، نبرد کند و چگونه در هر قدم با وجود این تئوری، به جنگ کمبودها و ضعف های خویش در مبارزه طبقاتی رود.  تمامی این تحولات در دوران نظام سرمایه داری و مبارزه طبقاتی کارگران و سرمایه داران پدید آمد. بدون چنین نظام و مبارزه ای این تحولات که چنین از یکدیگر جدا و با یکدیگر بیگانه مینمایند، بوجود نمیآمد.
از اینجا و پس از پیوند سوسیالیسم علمی با مبارزات کارگران، کارگران  به درکهایی روشن از وضع خود در جامعه  رسیدند و نیز وظیفه ای که باید انجام دهند، برای اینکه خود را از این وضع مصیبت بار برای همیشه رهایی بخشند. اگر کارگران میخواستند و یا بخواهند که بدون این تئوری راه خود را پیش برند و منتظر شوند که پراتیک خودشان تئوری «بزاید» و «گسترده» شود، بی تردید ما هنوز تنها سندیکاها و اتحادیه های صرف را داشتیم و مبارزه در چارچوب سرمایه داری را.
  البته در بسیاری از کشوره، احزاب کمونیست واقعی وجود نداشته و یا اگر وجود داشتند قلب ماهیت داده و به احزاب رویزیونیستی تبدیل شدند. این احزاب عموما همانگونه ای عمل کردند که رویزیونیستهایی از قماش بیگی و خسروی خواهان آن هستند. مبارزات این احزاب که تئوری انقلابی را بدورانداخته و خود را با مبارزات تردیونیونی کارگران تطبیق دادند نه تنها هیچ نتیجه ای ببار نیاورد بلکه طبقه کارگر را حتی تا حد کشتن هم طبقه ای های خود در جنگ های جهانی و امپریالیستی پیش برد. هم اکنون نیز که دوران شکست چپ و افول چپ است و علی الظاهر هیچ تئوری خارج از حزب و نیز هیچ حزب کمونیست لنینی «مزاحم» کارگران و مبارزات طبقاتی «خود زاینده و خود گستر» آنان نمیشود، در هیچ کدام از کشورها، طبقه کارگر نتوانسته مبارزه طبقاتی خود را تا مبارزه  برای نظامی عالیتر یعنی سوسیالیسم تکامل دهد. از این رو ست که خلاء تئوری مارکسیستی که اکنون باید آنرا مائوئیستی خواند و احزاب واقعی مائوئیستی بشدت احساس میشود. 

   
م- دامون
فروردین 95
یادداشتها
1-    نابودی حیات در نتیجه جنگ امپریالیستی هسته ای، نیز یک امکان است و میتوان  رخ دهد، اما این ربطی به تصادف ندارد بلکه از تضادهای ذاتی امپریالیسم و قوانین آن برمیخیزد.
2-    متن مورد استفاده نگارنده صفحه بندی نشده است.متن کامل انگلیسی آن از این قرار است:

Engels spoke of moving from the realm of necessity to the realm of freedom, and said that freedom is the understanding of necessity. This sentence is not complete, it only says one half and leaves the rest unsaid. Does merely understanding it make you free? Freedom is the understanding of necessity and the transformation of necessity  —  one has some work to do too. If you merely eat without having any work to do, if you merely understand, is that sufficient? When you discover a law, you must be able to apply it, you must create the world anew, you must break the ground and edify buildings, you must dig mines, industrialize.


۱۳۹۵ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(15) بخش دوم- نظریه بازتاب

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(15)
بخش دوم- نظریه بازتاب

ج- دیالکتیک و نسبی گرایی*
در بخش 13 این بخش از مقاله بیگی را آوردیم که نخست این عبارت را لنین را نقل میکند:
«نظرگاه زندگی و عمل باید نقطه نظر اولین و اساسی تئوری شناخت باشد! و این نقطه نظر ناگزیر به ماتریالیسم میرسد، زیرا از ابتدا هذیان گویی اسکولاستیک را... بکنار میزند. البته نباید در این میان فراموش کرد که معیار پراتیک طبق ماهیت موضوع هرگز قادر نیست هیچیک از تصورات بشر را بطور کامل تصدیق و یا رد کند.»  و سپس به انتقاد از آن میپردازد:
در این ادعای لنین تنها معیار فلسفی که بعیان خودش را آشکار میگرداند،همان نسبی گرایی کشنده ای است که بهیچ معضلی، پاسخ درخور قابل اطمینانی را قادر نیست ارائه دهد. آنچه را که مارکس در نگرش به پراتیک میآموزاند، این بینش میباشد که پراتیک آغاز، روند و پی یافت شناخت را تصدیق و یا رد مینماید و بیاری پراتیک است که میتوان به هذیانگویی های اسکولاستیک نقطه پایانی گذارد.» (همانجا، ص12)
و ما نادرستی این نکته را مورد نقد قرار داده و نوشتیم:
«...شما میبایست نخست گفته ی لنین درباره «زندگی و پراتیک» را که وی آنرا نقطه نظر «اولین و اساسی» تئوری شناخت میداند، نقد کنید و سپس به مسئله «نسبی گرایی باصطلاح کشنده» وی بپردازید. زیرا این نکته ای دیگر است.»
 پیش از پرداختن به این «نکته دیگر» که که نه اصل زندگی و پراتیک، بلکه نتایج آن، و درستی مطلق یا نسبی این نتایج را مورد ارزیابی قرار میدهد، و نیز «تناقض» های موجود در نظرات بیگی، به دو نکته توجه کنیم:
اول اینکه مخالفت ماتریالیسم و پراتیک با هذیان گویی اسکولاستیک در این نیست که این تفکر اخیر با نتایج «نسبی یا مطلق» شناخت عقلایی که در پراتیک به اثبات میرسند، مخالفت میورزد، بلکه این است که این جهان بینی، اساسا نفس هر گونه پراتیکی  را منکر میشود. خصلت تفکر اسکولاستیکی در این است که  درون مفاهیم و مقولات مکتب خانه ای پیچ و تاب بخورد و از آن بیرون نیآید. این تفکرمیخواهد اثبات درستی یا نادرستی اندیشه ها را از واقعیتها( یا غیر واقعیتها) را از خود اندیشه ها بیرون بکشد. امری که ناشدنی است و تنها دور زدن در دایره ای بسته و بی راه دررو است. مارکس در مقابل این اندیشه، این تز را میگذارد.
«این مسئله که آیا شناخت بشری دارای حقیقتی عینی هست یا نه، مسئله ای نظری نبوده بلکه مسئله ای عملی است. در پراتیک است که انسان باید حقیقت، یعنی واقعیت و نیروی اندیشه اش را اینجا و درحال اثبات کند. جروبحث درباره واقعیت یا نا واقعیت شناخت جدا از پراتیک، صرفا یک بحث مکتب خانه ای است.»(تزهای مارکس درباره فوئرباخ، تز دوم، تاکیدها از مارکس است)
پس  آنچه که مارکس در مقابل اثبات درستی یا نادرستی شناخت ما از جهان در مقابل  شیوه های مکتب خانه ای میگذارد، شیوه اثبات درستی یا نادرستی آنها از راه عمل است. در عمل است که میتوان پی برد که آیا این شناختها دارای حقیقت عینی بوده اند یا خیر. انطباق با واقعیت  نشان میدهد شناخت ما از واقعیت عینی، حاوی حقیقت عینی (یعنی قوانین ماهوی حرکت اشیاء و پدیدها) است. عدم انطباق یا انطباق ناکامل نشان میدهد که حاوی حقیقت عینی نیست و یا بطور کامل این حقیقت را دارا نیست.
و دوم اینکه لنین در مورد انطباق شناخت با واقعیت  بوسیله پراتیک، حداقل آنطور که بیگی خواهان آن است یعنی« آغاز، روند و پی یافت شناخت را تصدیق یا رد کردن» و «پاسخ قابل اطمینان دادن به هر معضلی» در همان کتاب (و نیز در کتابهای دیگرش و از جمله دفترهای فلسفی ) در بخش ضرورت و آزادی از فصل سوم، گفته های روشنی دارد. از جمله:
«...از نظر انگلس تمامی پراتیک زنده انسانی در تئوری شناخت نفوذ میکند و یک معیار عینی برای حقیقت تدارک میبیند. اما همین که ما این قانون را میشناسیم، که (همان طور که مارکس هزاران بار اشاره کرده ) مستقل از خواست و ذهن ما عمل میکند، سرور طبیعت میشویم. سروری طبیعت که در پراتیک انسانی بروز میبابد، نتیجه یک انعکاس از نظر عینی درست پدیده ها و پروسه های طبیعت در سر انسان است و دلیل این واقعیت است که این انعکاس( در محدوده آنچه با پراتیک آشکار شده ) حقیقت عینی، مطلق و ابدی است.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص 148، تاکیدها از لنین)
پس جواب این پرسش که آیا میتوان به نتایجی که در پراتیک بدست میآید، اعتماد کرد خواه از نظر مارکس و خواه از نظر لنین در مقابل مکتبی ها یکی است: پراتیک معیار درستی یا نادرستی اندیشه و حقیقت است.
اما معیار بودن پراتیک برای درستی و نادرستی اندیشه ها و انطباق اندیشه ها با پراتیک یک چیز است واینکه آیا این انطباق نسبی یا مطلق است چیز دیگری.
زمانی که  اندیشه ها ی ما در مورد یک واقعیت عینی  کاملا درست از آب در میاید و ما به برنامه ها و نقشه های خود در مورد یک  فرایند خاص بوسیله پراتیک جامه عمل میپوشانیم و به نتایجی که انتظار داریم بطور کامل دست میبایم، آنگاه ما آن فرایند را بطور کامل شناخته ایم و پراتیک درستی  شناخت ما را تایید کرده است. این یک طرف قضیه. اما چون این فرایند در پروسه ی نامحدود و بی پایان جهان، یک فرایند محدود و نسبی است، شناخت ما از آن، حقایقی نسبی را در بر میگیرد. و نه از نگاه صرف آن فرایند، بلکه از نگاه فرایند عام و مطلق جهان، این انطباقی نسبی خواهد بود. جمع  حقایق نسبی فراوان، حقیقت مطلق را میسازد. این سوی دوم قضیه است.
 بنابراین، مسئله ای که در این جا باید روی آن تامل نمود نه نفس انطباق، که با واسطه پراتیک رقم میخورد،  بلکه همانا چگونگی مضمون انطباق(یا بگفته ی بیگی «تصدیق») بین شناخت و واقعیت است که در تضاد با یکدیگر قرار دارند. این جا بحث از مجادله صرف با اسکولاستیک ها خارج میشود و در دو سو جریان میابد:
از یک سو به مجادله ای با کسانی که درجه شناخت از واقعیت عینی یا «تصدیق» را بطور تام مطلق میکنند. یعنی گمان میکنند انطباق شناخت با واقعیت عینی، مطلق است.  
 و از سوی دیگر با کسانی صورت میگیرد که نسبیت گرا خوانده میشوند. یعنی کسانی که منکر وجود هر گونه مطلقی در شناختهای نسبی  میشوند و آن شناخت ها را بطور تام و تمام، نسبی میدانند.
لنین این مسئله را چنین بازگو میکند:
«... آیا ایده های انسان که حقیقت عینی را بیان میکند، میتوانند یک باره و به مثابه یک کل، به نحوی نامشروط و مطلق آن را بیان دارند، یا تنها به نحوی تقریبی و نسبی آن را بیان میدارند؟ این مسئله پرسش مسئله  رابطه حقیقت مطلق و حقیقت نسبی است.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، ویراست جدید، ص95)
میبینم  که اینجا صحبت از این پروسه خاص و آن پروسه خاص نیست که خواه ناخواه از نقطه نظر فرایند بی انتهای جهان، نسبی هستند و اینکه شناخت انسان میتواند بواسطه پراتیک در محدوده معینی، شناختی کامل از این پروسه های نسبی بدست آورد؛ بلکه درمورد بازشناسی جهان بمانند یک کل است. اینجا این مسئله اهمیت دارد که رابطه چنین شناختهایی با  بیان کل جهان چگونه است.  آیا این شناختها   در مجموع شناخت از کل جهان، تنها شناختهایی نسبی بشمار میآیند، یا میتوانیم آنها را شناختی مطلق از کل جهان بدانیم؟  
بر این مبنا، میتوان پرسید که منظور از این نسبی گرایی ظاهرا خیلی «کشنده» که بیگی به لنین نسبت میدهد، چیست؟ و در صورتی که قرار است نسبی گرایی، معمولی بوده و خیلی «کشنده» نباشد، باید چگونه باشد؟
 دو راه وجود دارد: یا این بیگی به نسبی گرایی «غیر کشنده» معتقد است که روشن نمیکند، اصلا چیست و یا اساسا به نسبی گرایی اعتقاد ندارد و به ضد  نسبی گرایی یعنی به مطلق گرایی معتقد است.
از عبارت بیگی پیداست که بیگی با نفی نسبی بودن شناخت زیر نام «کشنده» بودن، انطباق مطلق شناخت با واقعیت را از طریق پراتیک به مارکس نسبت میدهد، و تصدیق شناخت بوسیله پراتیک را «مطلق» میداند. اینکه چنین دیدگاهی به چه سرانجامی میانجامد، برای بیگی روشن نیست. او نخست میخواهد راه در رو برای خود درست کند و سپس  صرفا مخالف خوانی کند و چیزی بگوید مثل «نسبی گرایی کشنده». و گمان کند چیزی گفته و نقدی کرده است.
 دوم اینکه  بیگی بطور ناخود آگاه، میان دو دیدگاه یک سویه، مثل پاندول ساعت نوسان میکند و از این قطب به آن قطب میرود. زیرا زمانی که هر گونه تئوری پردازی و انباشت کمی - کیفی شناخت حقیقت و تبدیل شدن ان به حقیقت عامی که از گذشتگان برای ما بجا مانده - حقیقت عامی که بتواند در عین وابستگی به پراتیک از آن مستقل باشد و در عین حال آن را تحت نفوذ خود تغییر دهد- یعنی اساسا عامیت تئوری و ایدئولوژی مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم  را منکر میشود، او به نسبیت گرایی یا همان نسبی گرایی «کشنده» در میغلطد  که خود را موظف به انتقاد از آن میبند. و این شیوه و دیدگاه رویزیونیسم است.
 اما زمانی که بیگی از انطباقی که حاوی «غیر نسبی بودن کشنده» شناخت با پراتیک  است، حرف میزند، و به وحدت مطلق ذهن با عین معتقد میگردد، او به به مطلق گرایی ایضا «کشنده ای» در میغلطد که اساسا با فلسفه وجودی مقاله اش که به آن متکی است،یعنی تجدیدنظر طلبی در حقایق عام مارکسیسم در تضاد 180 درجه قرار دارد. و این البته اپورتونیسم چپ است که خصلت اساسی آنرا دگماتیسم تشکیل میدهد. در چنین دیدگاهی حقایق بصورت دگم هایی تغییر نکردنی درمیایند و هیچ گونه تغییری را پذیرا نیستند. اکنون به این دو یکسو نگری در باب حقیقت نسبی و مطلق توجه کنیم:
 دیالکتیک مطلق و نسبی- آیا حقیقتی به نام حقیقت عام وجود دارد؟
یکسو نگری نخست این است که  وجود هر گونه حقیقت عام را نفی میکند. معنی این سخن این است که ما در زمینه تئوری همواره باید از صفر شروع کنیم و تئوری خود را تابع مطلق پراتیک جاری و فوری سازیم؛ یعنی همواره و بطور مطلق به ساز پراتیک حرکت کنیم و همین که  حرکتی تمام شد بدون آنکه اثری از خود باقی گذاشته باشد بر مبنای ساز دیگر پراتیک، حرکت دیگری را آغاز کنیم. این دیگر تئوری نیست. بلکه پراتیک جاری است که انسان را به بردگی گرفته و او را به هر سو که میخواهد میچرخاند. این همان چیزی است که لنین در کتاب چه باید کرد، آن را «تاکتیک تابع فرایند است» یعنی جوهر تفکر اکونومیستی خواند و در مقابل آن «تاکتیک، تابع نقشه است» را گذاشت. مائو در خصوص پراتیک پرستان چنین میگوید:
« ...هر آنچه که در پروسه شناخت برپایه پراتیک بطورعلمی ساخته و پرداخته شد ه ‏باشد ، ‏به گفته لنین واقعیت ‏عینی را ژرفتر؛ درست تر و کاملتر منعکس می سازد. درست همین حقیقت را پراتیسین های عامی درک نمی کنند؛ آنها به تجربه پربها می دهند، ولی به تئوری توجه نمی کنند و ازاینرو قادرنیستند یک پروسه عینی کامل را ازآغازتا انتها در نظربگیرند. آنها سمت گیری روشن و افق دید وسیع ندارند.»(منتخب آثار، جلد یک، درباره پراتیک، ص464)
 لب کلام اکونومیستها و پراکسیسی ها ناقد لنین و انگلس و دیگران، نه اعتقاد واقعی آنان به مارکس و نظریه پراتیک مارکسیستی، بلکه بی اعتنایی و تخریب کامل اندیشه های علمی مارکس و مارکسیسم، زیر نام نسبی بودن شناخت تئوریک است. در این دیدگاه معنی نسبی بودن این است که آنچه در گذشته تدوین شده بدرد همان گذشته میخورد و با آن گذشته تمام شده است و هیچ ردی از خود بجای نگذاشته و نمیتواند بگذارد.(1)
در نقد ایده های بالا، باید گفت که  شناخت بشر از یک سو ثبات نسبی دارد و از سوی دیگر در تغییرمطلق  است. ثبات نسبی دارد زیرا فرایندهای طبیعی و اجتماعی و انواع و اشکال حرکتهای خاص ماده، ثبات نسبی دارند؛ و در تغییر مطلق است زیرا این فرایندهای طبیعی و اجتماعی در تغییر مطلق هستند.
ثبات نسبی و تغییرمطلق  
نخستین نکته این است که جامعه  بشری در سیر تکامل خود نظام های گوناگونی را از سر گذرنده است. این نظام ها یعنی اشتراکی، برده داری، فئودالی، سرمایه داری، و سوسیالیسم  و نیز قوانین و ضروریات عام آنها، از یک سو نظام هایی بوده اند که برای دوره و تاریخی معین، ثبات نسبی داشته اند؛ و از سوی دیگر این نظام ها همواره در حال تغییر و تحول بوده و به نظام های عالیتری تکامل یافته اند. به این دلیل ضروریات و قوانین خاص آنها، با تکامل آنها به نظام عالیتر، جای خود را به ضروریات و قوانین دیگر و متکامل تری داده اند.
 شناخت بشر از این جوامع نیز متاثر از وضع واقعی آنها، از یک سو ثبات نسبی دارد؛ یعنی حقایق خاص  آن جوامع، که برای آن جوامع، عام هستند، تا زمانی که آن جوامع وجود دارند، پابرجاست. و از سوی دیگر، در تغییر و تکامل مطلق است و همراه با تکامل این جوامع تکامل مییابد؛ و این به آن معنی است که حقایقی که خاص آن جوامع بوده اند با تغییر آن جوامع به جوامع دیگر، جای خود را به حقایقی که در مورد این جوامع نوین هستند، میدهند.
شکل گیری حقیقت عام
اما آیا از اینکه شناخت از جوامع ثبات نسبی دارد و در عین حال در تغییراست، این نکته بر میآید که تمامی شناختی که در طول مدت زمانی که این جوامع وجود داشته اند انباشت شده، با از بین رفتن این جوامع، نابود گشته و از بین میروند؟
 خیر! چنین نتیجه ای به هیچوجه درست نیست.
 دومین نکته این است که به همراه تکامل و نابودی هر کدام از این جوامع، آنچه ما به مثابه شناخت یا حقیقت عام از این جوامع بدست آورده ایم، به نابودی مطلق نمیگراید. و این به این دلیل است که  هیچ جامعه ای تمامی آنچه در جامعه پیش ازخود بدست آمده است، نابود نمیکند.
به بیان دیگر، این تاریخ جوامع و نظام های آن است و در هر تبدیلی، این جامعه پیشین است که به جامعه نوین تبدیل میشود. در نتیجه هم چنان که بسیار ی چیزها در این تبدیل نابود میشوند، بسیاری چیزها نیز در تکامل جوامع حفظ شده و در اشکال تکامل یافته ای به زندگی خود ادامه میدهند.
برای مثال، این گونه نیست که نیروهای مولد و مناسبات تولید و یا فرهنگ  برده داری، در پی نابودی نظام اشتراکی اولیه از صفر آغاز کنند؛ بلکه تمامی پیشرفتهای پیشین را گرفته و درون ساخت نوین مستحیل کرده، آنها را تغییر و تکامل داده و به صورت بخشی از اجزاء نوین خود در میاورند.
 مشابه این فرایند در شناخت بشری بوجود میآید، یعنی این شناخت در حالیکه شناختهای پیشین که بواسطه تغییر شرایط و نظام جامعه کهنه شده اند، بدور میاندازد، در عین حال، آنچه را از شناختها میتواند حفظ گردد، حفظ میکند و در ساختار نوین شناخت و به مثابه بخشهایی از رگ و ریشه و عضلات خود حفظ کرده و بصورتی تکامل یافته در میاورد.،
 در نتیجه چنین پویش هایی، یک تئوری علمی، یک حقیقت عام به ما میرسد که ثمره ی تجارب عملی و کار و مبارزه  گذشتگان در زمینه های تولیدی و مبارزه طبقاتی و شناخت حقایق عینی مندرج در این زمینه ها است. ثمره ای که اینک به  شکل تئوریک یعنی به صورتی متمرکز و تدوین شده درآمده و راهنمای عمل ما قرار میگیرد. ما نمیتوانیم  این تئوری را  دور بیندازیم و بگوییم که چون زمانه و شرایط تغییر کرده، تمامی این تئوری و حقایق عام مندرج در آن خنثی و بی ارزش گردیده است. اگر بشر چنین رویه ای را در پیش میگرفت، بی تردید هنوز از جای خود تکان نخورده بود و شاید هنوز در غارها زندگی میکرد.
وجود حقیقت عام در اشکال خاص
از نگاهی دیگر به آن توجه کنیم: طبیعت یا جهان مادی بی پایان در حال حرکت، همواره  در اشکال و حرکتهای خاصی بروز میبابد. این اشکال خاص و نسبی میآیند و میروند. اما ماهیت عامی که این اشکال خاص جلوه ای از آن هستند، بطور نسبی در آنها موجودیت داشته و دارد. شناخت ما نه تنها شناخت قوانین و ماهیت  آن اشکال خاص است، بلکه در عین حال شناخت از قوانین و ماهیت عامی است که بطور نسبی و در درون این اشکال خاص مستقر میباشد. این شناخت عام، همچون حلقه ای از دریافت های رو به تکامل ما حفظ شده و در شناخت جامعه نوین بکار گرفته و غنا داده خواهد شد. بنابراین، شناخت بعدی دوباره از همان شرایطی که در آغاز جامعه پیشین از آن آغاز کرده بود، آغاز نمیکند، بلکه از آن شرایطی که در آن رشد کرده، یا شرایطی تکامل یافته ترآغاز میکند.
 این حرکت  که همچون حرکتی منحنی  وار و رو به تکامل تکرار خواهد شد، و در هر تکرار محتوی آن به همراه چیز نویی که در آن خود را آشکار میکند، ارتقاء خواهد یافت، خواه در نظام های تولیدی جامعه و خواه در شناخت بشر پیش خواهد رفت؛ و هر گاه تغییری کیفی در جامعه صورت گیرد، و جهشی پیش آید، ما در عین اینکه از گذشته گسست کرده و امر نوینی را آغاز میکنیم، اما درعین حال با گذشته پیوند داریم و بخشی از چیزی های درست و ارزشمند آن را حفظ کرده و ارتقاءمیدهیم .  
درک حال در پرتو گذشته و درک گذشته در پرتوحال
این البته رویه ی دیگری نیز دارد. هر بار که ما به دیدگاههای نوین شناخت ارتقاء میابیم و شناختمان تحول کیفی میبابد، در پرتو شناخت نوین، تمامی گذشته را دوباره زیررو میکنیم  و بر مبنای این شناخت نوین، درک ما از گذشته نیز ارتقاء میبابد. پس، نه تنها آنچه از گذشته به ما به مثابه حقیقت عام به ارث میرسد، در شناخت وضع کنونی به ما یاری میدهد، در عین حال و پس از آنکه ما این شناخت یا حقیقت عام را در تحقیق جامعه نوین بکار بستیم و آن را غنا بخشیدیم،  این غنا و ژرفش موجب آن میگردد که ما خود آن گذشته را بهتر و ژرفتر دریبابیم. به این ترتیب یک رابطه دیالکتیکی دو سویه بین فهم عمیقتر حال در پرتو گذشته و فهم عمیقتر گذشته در پرتو حال ایجاد میگردد. این رابطه در عین حال رابطه ای میان گذشته و حال از یکسو  وآینده از سوی دیگر است. هرچه گذشته و حال بهتر و ژرفتر دریافت گردد، امکان تدوین فرضیه ها و نظریات متکی به واقعیت در مورد آینده بیشتر و پیش بینی آن حقیقی تر خواهد بود.         
سرمایه داری و حقیقت عام مارکسیسم
در آغاز نظام سرمایه داری، شناخت از این نظام نیز آغاز شد. این شناخت از هیچ شروع نکرد، بلکه متکی به تمامی شناختهایی بود که پیش از آن در تاریخ علم (علوم طبیعی و اجتماعی) مجتمع شده و شکلی عام یافته بود؛ یعنی تمامی اندوخته ی علمی بشر تا آن زمان و شناخت و حقایق  عامی که وجود داشت. به همراه رشد و تکامل نظام سرمایه داری، شناخت از آن نیز تغییر کرده و تکامل یافت. مارکس نقطه اوج و قله ی این شناخت انسان بود. او به همراه انگلس برای آنکه این نظام را بخوبی مورد تجزیه و تحلیل علمی قرار دهند، دوباره به عقب برگشتند و تمامی اشکال گذشته جوامع را دوباره بررسی کردند و به تئوری ماتریالیسم تاریخی جهش کردند. بنا به گفته لنین:
« اگر شما این پرسش را طرح کنید که چرا آموزش مارکس توانسته است بر قلوب میلیونها و دهها میلیون تن از افراد انقلابی ترین طبقه مسلط گردد، تنها یک پاسخ دریافت خواهید کرد: اینکه علت این امر آن بوده  است که مارکس بر بنیاد استوار معلومات بشری که در دوران سرمایه داری بدست آمده بود تکیه میکرد؛ مارکس با بررسی قوانین بشری به ناگزیر بودن تکامل سرمایه داری که کار را به کمونیسم منجر میسازد پی برد و مهمتر اینکه این امر را فقط بر اساس دقیقترین و مشروحترین و عمیقترین  بررسی این جامعه سرمایه داری و بوسیله فرا گرفتن کامل تمامی فرآورده های علم پیشین به ثبوت رسانید. مارکس کلیه دستاوردهای جامعه بشری را نقادانه حلاجی کرد و حتی یک نکته را هم از نظر دور نداشت. وی تمام آفریده های فکر بشری را حلاجی کرد، در معرض انتقاد قرار داد و درجریان جنبش کارگری وارسی نمود و آنچنان نتیجه گیریهایی کرد که افراد محدود در چارچوب بورژوایی و یا افرادیکه در بند خرافات بورژوایی گرفتار بودند، قدرت آنرا نداشتند.» و نیز
«این مطلب را هنگامیکه ما مثلا از فرهنگ پرولتری سخن میگوییم باید در نظر داشته باشیم. بدون درک روشن این نکته که فقط با اطلاع دقیق از فرهنگی که تمامی سیر تکامل بشری آنرا بوجود آورده  است و فقط با حلاجی آن میتوان فرهنگ پرولتری را شالوده ریخت، ما قادر به حل این مسئله نخواهیم بود. فرهنگ پرولتری چیزی نیست که از جای نامعلومی نازل شده باشد...فرهنگ پرولتری باید تکامل قانومندانه ان ذخایرمعلوماتی باشد که بشریت تحت ستم جامعه سرمایه داری، جامعه ملاکی و جامعه بوروکراتیک بوجود آورده است. همه ی این راهها  و کوره راهها ما را همانگونه بسوی فرهنگ پرولتری میبرد و کماکان خواهد برد که علم اقتصاد که بوسیله مارکس حلاجی شد، آن چیزی را نشان داد که جامعه بشری باید بدان نائل آید، بما نمایاند و انتقال به مبارزه طبقاتی و آغاز انقلاب پرولتری را نشان داد.»( لنین، وظیفه سازمانهای جوانان، منتخب آثار 4 جلدی، جلد چهارم، ص576- 575 ) 
آنچه که اساس تئوری ماتریالیسم تاریخی را میساخت، یعنی وحدت و تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید، و وابستگی نهایی تکامل روابط تولید به نیروهای مولد از یکسو، و نیز وجود زیرساخت روابط مادی تولید به مثابه اساس تحول، و روساخت جوامع، یعنی سیاست و فرهنگ که بطور عام متاثر از این زیرساخت است، و نفوذ و تاثیر متقابل اینها بر یکدیگر، انکشاف حلقه ای ازعام ترین قوانین جوامع بشری بود. این کشف ها نه تنها بر اساس حقایق عامی استوار بود که مارکس و انگلس بواسطه آنها آغاز کردند، بلکه در عین حال جهشی بزرگ در آن حقایق عام و در مورد جوامع بشمار میرفت.  
آنها سپس این روابط میان نیروهای مولد و روابط تولید و زیرساخت و روساخت را در تحلیل شکل خاصی که مقابل آنها وجود داشت، یعنی شکل سرمایه داری جامعه، مورد تحقیق علمی قرار داده و به درک تضاد میان اجتماعی شدن روابط تولیدی و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید رسیدند. اگر مارکس و انگلس میخواستند همچون این نسبیت گراها هر آنچه از گذشته وجود داشت، مربوط به گذشته بدانند ازهیچ مطلق آغاز کنند، غیر ممکن بود که به تئوری ماتریالیسم تاریخی و نیز انکشاف نظام سرمایه داری میرسیدند. مخالفت لنین با نسبیت گرایی به مثابه تئوری شناخت بروشنی هر چه تمامتر در ایده های زیر بیان شده است :
«برای آنکه نسبیت گرایی را مبنای تئوری شناخت قرار دادن، بناچار خود را یا به شک گرایی، اگنوستیسیسم، و سفسطه مطلق محکوم کردن است و یا افتادن در ذهنی گرایی. نسبیت گرایی به مثابه نظریه شناخت  نه تنها بازشناسی نسبی بودن معرفت ماست،  بلکه نفی هرگونه وسیله یا مدل عینی است که مستقل از بشر وجود دارد، که به آن شناخت نسبی ما نزدیک تر میشود. از دیدگاه نسبیت گرایی عریان ، شخص میتواند هر سفسطه ای را توجیه کند؛...  
دیالکتیک - همانطور که هگل در عصر خود گفت- عنصر نسبیت گرایی، نفی، شک گرایی را دربردارد، اما تا نسبیت گرایی تنزل نمیکند. ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس مطمئنا نسبیت گرایی را دربردارد، اما به نسبیت گرایی قابل تنزل نیست، یعنی نسبی بودن معرفت ما را میپذیرد، نه به مفهوم نفی حقیقت عینی، بلکه به این مفهوم که حدود نزدیک شدن ما به این حقیقت از نظر تاریخی مشروط است.»( ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص106، با اندکی تغییرات، تاکیدها از متن است)
پس نفی حقیقت عام یعنی نفی تمامی دستاوردهای مثبت بشریت که در طول تاریخ انباشت شده و شکل متمرکز علمی یافته است. علوم طبیعی و علوم اجتماعی دو سوی این علم و فلسفه جان مایه آن است. نفی این حقیقت عام، درغلطیدن به همان نسبی گرایی «کشنده» یا نسبیت گرایی است که عملا هیچ حقیقت عینی را باور ندارد.
لنین در مورد این رابطه  دیالکتیکی بین مطلق و نسبی(یا عام و خاص) چنین میگوید:
« توجه: در عین حال، فرق میان ذهنی گرایی (شکاکیت، سفسطه گرایی، و غیره) و دیالکتیک ، این است که در دیالکتیک(عینی) تفاوت میان نسبی و مطلق، خود نسبی است. برای دیالکتیک عینی، در نسبی ، مطلق وجود دارد. برای ذهنی گرایی و سفسطه، نسبی تنها نسبی است و مطلق را طرد میکند.»(دفترهای فلسفی، درباره مسئله دیالکتیک، ترجمه از متن انگلیسی، تاکید از متن است)
در مورد مارکسیسم نیز، این جهان بینی بیانگر دو نوع حقیقت عام است. نخست حقایق عامی که از تمامی گذشته به ارث رسیده و در مارکسیسم مندرج و متمرکز گردیده و بوسیله مارکسیسم تغییر و تکامل داده شده است. بسیاری از حقایق جهان بینی ماتریالیستی - دیالکتیکی در فلسفه، ماتریالیسم تاریخی در تاریخ و نیز بسیاری حقایق اقتصادی و سیاسی و فرهنگی از این گونه هستند.
دو دیگر، حقایقی است که از کنکاش ویژه نظام  سرمایه داری استخراج کرده و این حقایق نیز تا زمانیکه این نظام خواه به عنوان نظام سرمایه داری و خواه به شکل باقیمانده سرمایه داری در سوسیالیسم ادامه زندگی میدهد، پابرجا هستند. نفی این حقایق، نفی مطلق در نسبی است و تبدیل کردن شناخت بشری به نسبی محض و مطلق. رویزیونیسم در اشکال متنوعی ظاهر میشود و نسبیت گرایی یکی از اشکال آن است.
دیالکتیک مطلق و نسبی – معنای نسبی در تئوری مارکسیستی شناخت
 اما چرا مطلق و نسبی نمیتوانند بطور مطلق بر یک دیگر منطبق شوند.این امر دلایل گوناگونی دارد.
نخست به سبب مطلق بودن حرکت و تغییر جهان مادی(طبیعت)، و تکامل بدون گسست و بی پایان تمامی اشیاء و پدیده ها. شناخت ما از فرایندها و اشیاء و پدیده های طبیعت و اجتماع در حالی صورت میگیرد که تمامی آنها در حال حرکت و تغییر و تکامل بی پایان هستند. از این رو، حتی ما اگر تمامی تلاشمان را انجام دهیم تا از تمامی چند و چون شی ء و یا پدیده ای آگاه شویم، به سبب تغییر مداوم، باز تغییراتی  وجود دارد که شناخت ما نمیتواند آنها را در همان آن دریابد. شناخت نهایی مطلق، همواره چون سراب(البته سرابی  معقول و شایسته دنبال کردن) است. به آن نزدیکتر میشویم، اما بطور نهایی به آن دست نمیابیم. برای اینکه از تغییر و تکامل عقب نیفتیم، باید همواره شناخت خود را نو سازیم.
دوم به سبب محک خوردن شناخت بوسیله پراتیک انسان. پراتیک  اجتماعی محدود و مشروط است به شرایط اجتماعی - تاریخی. در نتیجه شناخت انسان از جهان مادی که نامحدود و نامتناهی است، خصلت اجتماعی و تاریخی محدود دارد و مشروط  است به زمان و مکان.  از این رو این شناخت مطلق نبوده بلکه نسبی است.
و سوم به علت خصلت ویژه شناخت که بوسیله  ذهن بشر صورت میگیرد.
 شناخت منطقی عبارت است از فعالیتی ذهنی که مفاهیم،احکام، استدلال ها(قیاس ها) و نتایجی که ازآنها  بدست میاید، ساخت آن را تشکیل میدهند. این اشکال ذهنی بازتاب و تصاویر جهان مادی هستند. اما نه تصاویری ساده، مستقیم و بی واسطه. به عبارت دیگر اینگونه نیست که ما مقابل  جهان ایستاده باشیم و به بسادگی و یکباره کل آن را بازتاب دهیم. بلکه این بازتاب، فرایندی است که با گذر از احساسات به مفاهیم، از بی واسطه به باواسطه حرکت میکند، برای بازتاب واقعیت به آفرینش مفاهیم متضاد دست میزند، مبارزات و تقابل های ذهنی و فکری فراوان از سرمیگذراند، از چیزهای مشخص جاری به طرف مجردات حرکت میکند و خلاصه طی فرایندی مرکب، و در جدال با تصاویر نادرست و یا تصاویر ناقص و ناتمام، تصاویر علمی و کاملتری از جهان را میآفریند. این تصویرهای انتزاعی که بوسیله مفاهیم و مقولات گرفته میشود ما را به شناخت جهان مادی، قوانین، ضروریات و چگونگی تکامل آن، نزدیکتر و شناخت ما را از آن ژرفتر میکنند، بی آنکه بتوانند بیکباره، آن را بعنوان یک کل در تمامی آنات و لحظات آن بازتاب و نمایش دهند.
به بیانی دیگر، کنش و و واکنش با واقعیت عینی (پراتیک، فاکتها، شواهد) موجب آن میگردد که واقعیت عینی در حال حرکت و مورد پراتیک ما با گذر از احساس ها، به درون اشکال ذهنی انتزاعی انتقال یابد و یا به آنها تبدیل شود. ما ماده مشخص در حال حرکت و قوانین و ضروریات تکامل آن را درون صورت مفاهیم و مجردات ذهنی میشناسیم که درست نقطه مقابل جهان عینی هستند. اگرچه مفاهیم و مقولات، قضایا و قیاس ها صرفا ذهنی نیستند، بلکه در عین حال عینی درون آنها در جنبش است، اما این حرکت عینیت یا ماده، درون آنها،  نمیتواند بطور مساوی، مطلق  و کامل همان حرکتی باشد که در عالم واقع و بطور مادی در جریان است. زیرا اینجا یک تبدیل صورت گرفته و بگفته ی مارکس، زندگی ماده یا «کلیت مشخص» به شکلی ذهنی یا «کلیت اندیشیده» در آمده است. کلیت اندیشیده ای که همچنان که مارکس میگوید پس از خلق و پدیدار شدن، بواسطه تفاوت و تضاد با کلیت مشخص انگار کلیتی «غیر تجربی» و مستقل از واقع به نظر میرسد.(2)
 در اینجا ماده در حال حرکت، شکل خاص نخستین خود را ترک کرده و در شکل نوینی یعنی شکل عام به حرکت ادامه داده که با شکل نخستین آن در تضاد 180 درجه بسر میبرد. این عبارت از نفوذ یا تداخل ماده در ضد خود یعنی ذهن یا تبدیل ماده به ذهن، و مشخص به انتزاع است. طبیعی است آنچه شکل نفوذ یا تداخل یک پدیده در ضد خود و چرخش آن به ضد خود را تشکیل میدهد، با شکل واقعی موجودیت آن تفاوت دارد. یعنی شکل موجودیت و زندگی ماده  در مفاهیم، مقولات و انتزاعات  با شکل واقعی موجودیت آن تفاوت دارد. انتزاعات  و مجردات ذهنی همچنانکه لنین میگوید البته تصاویر واقعی تر و علمی تری از جهان ارائه میدهند و همواره به ژرفای آن نزدیکتر میشوند، اما نمیتوانند آنرا سرراست و مستقیم و به مانند یک آینه و به گونه ای مطلق نمایش دهند.
همین وضعیت برای صورت مفهومی یا انتزاعی شناخت، زمانی که به شکل مادی در میاید، صادق است. ما روی شیء یا پدیده فعالیت میکنیم و آنرا تغییر میدهیم. شناخت و اندیشه های ما از طریق این فعالیت، با شیء ممزوج  و متداخل شده و با آن یکی و از یک جنس میشود. اما در این صورت دیگر شکل مفاهیم و مقولات، احکام و استدلالات یعنی  شکل اندیشه ای و ذهنی پیشین خود را از دست میدهد و به  صورت مادی در میایند.(3)
لنین در خصوص تبدیل ماده به اندیشه، تبدیل جهان مادی به جهان ذهنی یا اندیشگون، چنین مینویسد:  
«طبیعت،  این کلیت بی واسطه، خودش را در ایده منطقی و ذهن نشان میدهد» منطق، علم شناخت است. تئوری دانش است. دانش، بازتاب طبیعت  بوسیله انسان است. اما این [بازتابی] ساده نیست، سرراست نیست. بازتابی کامل نیست، بلکه  در فرایندی از یک رشته از انتزاعات [است]، در صورت بندی و تکوین مفاهیم، قوانین، و غیره است. و این مفاهیم، قانون ها و غیره (تفکر، دانش،=« ایده منطقی » ) بطور مشروط و تقریبی، عام، سرشت قوانین کلی طبیعت همواره  در جنبش و تکامل را فرا می گیرد. اینجا بطور واقعی،[بطور] عینی، سه عضو[یا هم پیوند] وجود دارند: 1) طبیعت 2 ) شناخت انسان= مغز انسان(به مثابه عالیترین محصول از همین طبیعت)، و 3) شکل بازتاب طبیعت در شناخت انسانی؛ و این شکل دقیقا شامل مفاهیم، قانون ها، مقولات، و غیره است. انسان نمیتواند  طبیعت را همچون یک کل  فراگیرد= بازتاب دهد درست همچون آینه ای، در کلیتش، در «تمامیت بی واسطه اش» ؛ او فقط میتواند همواره  به آن نزدیکتر شود: آفرینش انتزاعات، مفاهیم، قانون ها، یک تصویر علمی از جهان و غیره و غیره»( لنین ، کلیات آثار، جلد 38، ترجمه از متن انگلیسی - بخش ذهنیت از مفهوم، تاکیدها از لنین، عبارات داخل گیومه از دامون)
همچنانکه که گفتیم چون این شکل دیگری است که ماده برای حرکت خود برگزیده، یا از نگاهی دیگر بوسیله ذهن و با واسطه احساسات، بدرون فرایندی از آفرینش مفاهیم و مقولات کشیده شده و برای خلق تصویری علمی از جهان، به یک ساختمان منظم و منسجم نظری تبدیل گردیده است، یعنی شکل حرکت ماده در ذهن یا شکل حرکت در صورت مفاهیم و ساختواره های ذهنی - که علیرغم وابستگی نهایی به ماده خارجی، استقلال نسبی خود را دارا هستند - است، با شکل حرکت ماده در خودش، یعنی ماده در ماده تفاوت دارد. یعنی نه مطلقا شکل نخستین، بلکه شکل دیگری است که درحالیکه با آن شکل نخستین وحدت دارد، زیرا هر دو اشکالی از حرکت ماده را در بر دارند(یکی در خود و دیگری در ضد خود یعنی در ذهن) اما درعین حال با آن در تضاد هست.
گرچه حضور ماده در شکل و تصاویر ذهنی و اندیشه ای حرکت، شکلی است که سرشار از زندگی است، اما بدون تردید شکل واقعی حرکت ماده بسی «زنده تر، غنی تر و متنوع تر» از شکل ذهنی حرکت آن (منظور ما هر شکل ذهنی و معنوی اعم از علمی یا هنری) است.
 لنین این تفاوت را چنین توضیح میدهد:
«  ...برعکس برای ماتریالیست، جهان غنی تر، سرزنده تر و متنوع تر از آن چیزی است که به نظر میآید چرا که با هر قدم در تکامل علم جنبه های نوینی کشف میگردند. برای ماتریالیست، احساس ها تصاویر واقعیت عینی واحد و نهایی اند، نهایی نه به این مفهوم که تا به آخر کشف شده است، بلکه به این مفهوم که واقعیت دیگری نیست و نمیتواند باشد. (ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص 99) (4)
  بنابراین از دیدگاه رهبران مارکسیسم طبیعت و اجتماع همواره زنده تر، متنوعتر و غنی تر از اشکالی هستند که بشر در آنها، آن را درمیبابد. پس بین آنچه زنده تر، متنوعتر و غنی تر از اشکال دریافت آن هاست و این اشکال دریافت یعنی صورت های ذهنی آنها، خواه احساس ها و خواه مفاهیم و مقولات -  همواره  تضادی موجود است و همین تضاد مطلق میان شکل مادی و شکل ذهنی یکی از دلایلی است که مانع انطباق کامل و مطلق این دو میشود.
 همه جانبه نگری
از زاویه ای دیگر، آنچه در این شیی یا پدیده ای که ما می شناسیم وجود دارد، عام وخاص توامان است. شناخت ما اگر تمامی جوانب و واسطه های آن را مورد مطالعه قرار دهد، اما اولا هرگز قادر نیست این  امر را بطور مطلق به انجام رساند و این به سبب پیوستگی تمام اشیاء و پدیده های جهانست.
و دوما خود مطلق در این شکل خاص، بطور نسبی وجود دارد و نه بطور مطلق . لذا ما با تصرف ذهنی این پدیده، نمیتوانیم تمامی مطلق را تصرف کنیم، بلکه آن بخشی را که در این شکل حضور دارد میتوانیم تصرف کنیم . در نتیجه شناخت ما تنها میتواند نسبی باشد و کماکان با پدیده انطباق مطلق نخواهد یافت
چنانچه چنین امری صورت میگرفت وما با پدیده انطباق مطلق میافتیم، آنگاه تمامی مطلق را در این شکل خاص بدست میآوردیم و دیگر شناخت ما نیازی نداشت که پیش رود، در نتیجه شناخت ما راکد و بی تغییر گشته و شکل یک دگم را میافت.
جهان شناخته شده، جهان ناشناخته
 جهان از نظر انسان به دو بخش تقسیم میشود: بخش یا بخشهایی که شناخته شده و بخش یا بخش هایی که ناشناخته باقی مانده است. گرچه بسیاری از آنچه ناشناخته باقی مانده، به عنوان اموری شناخته شده و به عنوان حقایق مطلق، درون آنچه که شناخته شده مندرج است،(5) و یک پل یا خط مرزی مطلق بین آنچه شناخته شده است و آنچه ناشناخته مانده وجود ندارد، اما گسترش شناخت از شناخته به ناشناخته، گسترشی نسبی است. هر زمان که حقایق نسبی انباشت کمی - کیفی بیابند به حقیقت مطلق تبدیل میشوند و از این راه حقایق مطلق بیشتری بر انسان مکشوف میگردد و مرزهای شناخته ها درون ناشناخته ها پیشتر میرود. 
بنا به این دلایل که بطور مفصل درباره آنها بحث کردیم، نفی نسبی بودن شناخت و پذیرش انطباق مطلق ذهن با عین عبارت است از دگماتیسم یا تبدیل حقایق نسبی به حقایق ابدی؛ یعنی همان چیزی که انگلس با دورینگ بر سر آن به نبرد برمیخیزد.(همان کتاب، فصل دوم، ص 104-101)
میبینیم که بحث و جدل لنین در کتاب خویش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  که اساسا با رویزیونیستهای فلسفی است، از بحث با شیوه های  اسکولاستیکی یافتن حقیقت خارج شده و به بحثی که دو سوی خط مرزی آنرا این دو جریان یعنی دگماتیسم و رویزیونیسم تشکیل میدهند، تبدیل میشود:
«از دیدگاه ماتریالیسم مدرن یعنی مارکسیسم، حدود نزدیک شدن معرفت ما نسبت به حقیقت عینی و مطلق مشروط است، لیکن وجود چنان حقیقتی نامشروط است، و این حقیقت که ما به آن نزدیک تر میشویم نیز نامشروط است. خطوط عکس از نظر تاریخی مشروطند، لیکن اینکه این عکس یک مدل عینا موجود را ترسیم میکند نامشروط است. اینکه چه موقع و تحت چه شرایطی ما در معرفت خود نسبت به ماهیت اشیاء به کشف آلیزارین در در قطران ذغال سنگ یا به کشف الکترون در اتم رسیدیم، از نظر تاریخی مشروط است؛اما اینکه هر کشفی نظیر آن پیشرفت «معرفت مطلقا عینی »است نامشروط میباشد. دریک کلمه هر ایدئولوژی از نظر تاریخی مشروط است، اما این به نحوی نامشروط درست است که با هر ایدئولوژی علمی (که به عنوان مثال از ایدئولوژی مذهبی متمایز است)یک حقیقت عینی طبیعت مطلق مطابق است. خواهید گفت که این تمایز بین حقیقت مطلق و نسبی نامعین است. و من پاسخ خواهم داد: بله، به اندازه کافی «نامعین» است تا از دگم شدن علم به مفهوم بد کلمه، از تبدیل آن به چیزی مرده، منجمد و جامد جلوگیری کند؛ اما در عین حال به اندازه کافی«معین »است تا ما را قادر سازد خود را به موکدترین و قاطعترین وجه از ایمان گرایی و اگنوستیسیسم، از ایدهآلیسم فلسفی و سفسطه پیروان هیوم و کانت برحذر دارد. این جاست مرزی که شما به آن توجه نکرده اید، و با این توجه نکردن به گرداب فلسفه ارتجاعی درغلتیده اید. این مرز بین ماتریالیسم و نسبیت گرایی است.» (همانجا ،ص 106- 105 تاکید از لنین است)
 در اینجا لنین به این نکته چنین اشاره میکند که خطوط عکس یا بازتاب از نظر تاریخی مشروطند. یعنی عکس های ما از واقعیت ها یک چیز مشروط  هستند، در حالیکه  خود واقعیت ها یک چیز دیگر و نامشروط  میباشند. بین عکس و واقعیت یک رابطه وجود دارد. یعنی این عکس  صرفا یک عکس انتزاعی یا بی موضوع عینی نیست، بلکه یک مدل «عینا موجود» را ترسیم میکند.  بدینسان، لنین بین عکس(بازتاب، رونوشت، کپی) و واقعیت یک تضاد میبیند. عکس، یک عکس از واقعیت است اما در عین حال عکس مشروط و واقعیت نامشروط است. یعنی عکس و واقعیت یک وحدت اضدادند.
مائو رابطه حقیقت نسبی و حقیقت مطلق را چنین خلاصه میکند:
«مارکسیستها معترفند که درپروسه مطلق و عمومی تکامل عالم، ‏تکامل هر پروسه مشخص نسبی است و ازاین رو درسیرلایزال حقیقت مطلق، ‏شناخت انسان ازهر پروسه مشخص در مراحل معین تکاملش فقط حقایق نسبی را دربرمی گیرد. حاصل جمع حقایق نسبی بیشمار حقیقت مطلق را می سازد. تکامل یک پروسه عینی تکاملی پر از  تضاد و مبارزه ‏است؛ تکامل حرکت شناخت انسان نیز تکاملی پر از تضاد و مبارزه ‏است. هر حرکت دیالکتیکی جهان عینی قادراست دیر یا زود در شناخت انسان انعکاس یابد. پروسه پیدایش، ‏تکامل و زوال در پراتیک اجتماعی پروسه ای است بی پایان؛ پروسه پیدایش، ‏تکامل و زوال در شناخت انسان نیز پروسه ای است بی پایان؛ از آنجا که پراتیک انسان که واقعیت عینی را طبق ایده ‏ها، ‏تئوریها، ‏نقشه ها و یا پروژه ‏های معین تغییر می دهد، ‏پیوسته گام به گام پیشرفت می کند، ‏شناخت بشر از واقعیت عینی نیز بدینسان همواره‏ عمیقتر و عمیقتر می شود.»(منتخب آثار، جلد نخست، درباره پراتیک،ص470-469 )
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند94
یادداشتها
*در بخش نخست این رشته مقالات(بخش4) درمورد مسئله نسبی و مطلق در شناخت انسانی صحبت کردیم. به سبب اهمیت موضوع، در این بخش بطور مشروحتری به این مسائل  میپردازیم.
1-  رویزیونیستها عموما چیزهایی از این تئوری را می پذیرند. اما چیزهایی که خصلت عام انقلابی آن را تشکیل نمیدهد. مثلا چیزهایی درباره جوامع گذشته، نقش انقلابی بورژوازی در دوران نخست سرمایه داری، مبارزه بین طبقات و...
2- این البته همچنان که مارکس مورد نقد قرار میدهد یافته ای «غیر تجربه ای» نیست، بلکه تجربی است که به این صورت در آمده است. نگاه کنید به  پیشگفتار به چاپ دوم سرمایه، همچنین گروند ریسه، مقدمه. کتاب سرمایه به عنوان تصویری علمی از جامعه سرمایه داری، بیانگر چگونگی تبدیل کلیت تجربی به کلیت اندیشیده است. فرایندی از آفرینش مفاهیم و مقولات اقتصادی، حرکت مفاهیم متضاد، تکامل تضادها از ساده ترین به پیچیده ترین، مبارزه فکری با افکار دیگر ایدئولوگ ها خواه آنها که علمی میاندیشیده اند و خواه آنها که عامیانه فکر کرده اند، بررسی تاریخ بازتاب و خلق چنین کلیت اندیشه ای، و خلاصه طی فرایندی پیچیده به خلق تصویری علمی از جهان سرمایه داری توفیق میابد. تصویری که نه کاملا و مطلقا شبیه آنچیزی است که حتی در انگلستان وجود داردو نه شبیه به آنچیزی که در اقتصاد سرمایه داری دیگر کشورهای اروپایی؛ و درعین حال راست ترین، نزدیکترین و دقیقترین تصویر علمی است که از سرمایه داری خلق گردیده است. 
3- مارکس در مقایسه مبان کار انسان با کار حیوانات مینویسد: «... ولی آنچه از پیش، بدترین معمار را از بهترین زنبور متمایز میسازد این است که معمار پیش از آنکه حجره را درست و بنا کند، در سر خود میسازد. در پایان پروسه کار نتیجه ای حاصل میشود که از آغاز در تصور کارگر و بنابراین بطور ذهنی وجود داشته است.نه تنها وی تغییر شکلی به طبیعت اعمال میکندف بلکه او در عین حال به هدف خود در طبیعت تحقق میبخشد.هدفی که خود از آن آگاه استو مانند قانونی بر نوع و چگونگی اعمال او حکومت میکند و اراده اش باید از آن تبعیت نماید.»(سرمایه، برگردان  ا،اسکندری،ص248-247)
4-مائو تسه دون همین معنی را در بحث پیرامون هنر به مثابه یکی از اشکال ذهنی شناخت طبیعت و جامعه، تاکید میکند:
«...اگر چه زندگی اجتماعی انسانها یگانه سرچشمه  ادبیات و هنر است و در مضمون بوجه غیر قابل قیاسی زنده تر و غنی تر از ادبیات و هنر است...»(منتخب آثار، جلد سوم، سخنرانی ها درمحفل ادبی و هنری ین ان، ص 120»
5- البته عکس این مطلب نیز درست است . چه بسیار چیزهایی که میشناسیم، اما به سبب پیشرفت ما در ناشناخته ها، نظرات پیشین مان در شناخته ها تغییر میکند و برخی از آنها را اصلاح کرده و از آنها شناخت ژرفتری بدست میآوریم.