۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (10) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (10)

پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان


تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه با امپریالیستها(ادامه)
ما در بخش پیشین از دو جزء تضاد میان خلق های کشورهای تخت سلطه و امپریالیستها توجه خود را بطور عمده معطوف جنبش خلق ها و اشکال بروز و پیشروی آنها نمودیم.اکنون تا حدودی به روشهای امپریالیستها در مقابله با مبارزات خلق ها میپردازیم. در این میان و در موارد متعدد تجارب خلق ایران تکیه گاه اصلی ما خواهد بود.
روشهای مبارزه امپریالیستها با جنبش ها و انقلابات در کشورهای تحت سلطه، گوناگون و متفاوتند و از تهاجم و تجاوز مستقیم  تا تلاش برای نفوذ در جنبش خلق را دربرمیگیرند. این روشها محصول بیش از 200 سال تجربه استعمار و امپریالیسم هستند و در دوره اخیر یعنی سالهای پس از تجاوز امپریالیسم به افغانستان و عراق و نیز پس از بروز انقلابات اخیر در منطقه شمال افریقا، خاورمیانه و همچنین ترکیه، با فشرده گی هر چه تمامتر و در یک فاصله زمانی کوتاه به اجرا در آمده اند.
1- تجاوز نظامی مستقیم
اولین شکل مبارزه امپریالیسم با خلقهای کشورهای تحت سلطه تجاوز نظامی مستقیم میباشد که از گذشته و از زمانی که استعمار پدید آمد، صورت گرفته است. اما در دوران استعمار نو، این روش تا حدودی در سایه ی ظاهر به اصطلاح مستقل کشورها قرار داشته و تنها در موارد لزوم عملی میگردیده است.
 در دوره کنونی، این شکل، نخست باصطلاح در واکنش به انفجار در دو مرکز تجاری نیویورک و با تجاوز به افغانستان و عراق  صورت گرفت. اما در ادامه و در تقابل با جنبش انقلابی در لیبی و در کنار تبدیل جنبش دموکراتیک خلق این کشور به جنبشی با رهبری جریانهای طرفدار امپریالیستها، به تجاوز نظامی به این کشور نیز کشیده شد. در سوریه نیز تلاش شده و میشود که نسخه ی لیبی تکرار گردد. این امر، با ترغیب، تقویت  و پشتیبانی جریانهای داخلی ی متحجر و یا نیمه مترقی  صورت میگیرد که یا خود از وابستگان به امپریالیسم هستند و یا توان حفظ استقلال نداشته و براحتی تسلیم حمایت امپریالیستها میشوند. هدف فعالیتهای امپریالیسم این بوده که جریان دموکراتیک و انقلابی ای را که لبه تیز آن متوجه حکومت مستبد، ارتجاعی و مزدور بشار اسد بوده و جایگزینی آن با یک حکومت دموکراتیک انقلابی و مترقی را تعقیب مینمود، تغییر هویت داده و به جریانی تبدیل کند که هوادار امپریالیسم است. امپریالیسم، همچنین و بطور کلی، جایگزینی حکومت استبدادی بشار اسد را که وابسته به روسیه بوده،  با یک حکومت استبدادی دست نشانده امپریالیستهای غرب و در راسشان آمریکا، تعقیب کرده و تا حدود زیادی اهداف خود را پیش برده است. در پی تغییر هویت جنبش مردمی و انقلابی، تضاد میان انقلاب و ارتجاع در سوریه، عمدتا به تضاد میان دو ارتجاع تبدیل شده  وتقابل این دو نیروی ارتجاعی، منجر به مسخ انقلاب و له شدن آن  زیر پای آنها گشت. برخی از جریانهای مردمی و ملی اصیل نیز نظاره گر اوضاع و منفعل گردیدند و برخی دیگر به دنبالچه امر امپریالیستها تبدیل گشتند.
اگر بخواهیم از یکی دیگر از  دلایل این تجاوزات نسبتا آسان در دوران کنونی(سوای ضعیف بودن امپریالیسم روسیه و بلوک وی)  نام ببریم، باید خلاء و یا  ضعف نیروهای طبقه کارگر را در این کشورها ذکر کنیم. در واقع، بجز مورد افغانستان که ما با یک جریان و جنبش مائوئیستی زنده و در حال رشد روبروییم، در هیچکدام از این کشورها، جریانهای انقلابی کمونیستی، یا موجود نبوده و یا بشدت ضعیف بوده و هستند.  و این یکی از دلایل مهمی است که امپریالیستها را بسیار هار و متمایل به تهاجم و با حداقل هزینه ی مادی و انسانی کرده است. نبردهای نظامی در این چهار کشور بروشنی خلاء نیروهای نظامی ارتش طبقه کارگر را نشان میدهد. در مجموع، این طبقه در مبارزه سیاسی و نظامی جاری یا نقشی مهمی ندارد و یا نقش آن بصورت پراکنده و بسیار ضعیف است.(1)
  در مورد تجاوزات اخیر باید به دو نکته توجه داشت. یکی اینکه هر چهار کشور مورد تجاوز یعنی افغانستان، عراق، لیبی و سوریه، همگی از کشورهای وابسته به بلوک شرق به  رهبری سوسیال امپریالیسم شوروی بودند. و دو دیگر اینکه این کشورها مسلمان نشین هستند و علی الظاهر و بنا به گفته امپریالیستها مامن و ماوای جریان القاعده.
در مورد نکته اول: با فروپاشی امپریالیسم شوروی و جایگزین شدن روسیه امپریالیستی  که ظاهر سوسیالیستی سابق را کنار گذاشته و همان ظاهر سرمایه داری عریان و غیر دولتی بخود گرفته، و نیز قدرت شوروی سابق را نداشته و در موضعی ضعیف در مناسبات بین المللی قرار گرفته بود، خلائی در فضای بین المللی ایجاد شد که در مجموع به نفع امپریالیسم غرب به رهبری آمریکا بود. استفاده از فرصتهایی که این فضا در مقابل امپریالیستها گشود، آب از دهان امپریالیستها راه انداخت و سرازیر شدن امپریالیستهای غربی به سوی کشورهای تحت سلطه شوروی را موجب گردید. بدینترتیب تجاوز نظامی با استفاده از آتوی انفجار در مراکز تجاری نیویورک، از افغانستان و عراق آغاز گردید و تا لیبی و سوریه ادامه یافت و تنها در سوریه به مقاومت از جانب روسیه امپریالیستی که اینک چین سرمایه داری را در کنار خود داشت، برخورد کرد. در حال حاضر تقابل دو نیرو که هر دو از جریانهای ارتجاعی حمایت میکنند، کماکان ادامه دارد.( ما در این خصوص در بخش تضاد میان امپریالیستها بیشتر صحبت خواهیم کرد)
 در مورد نکته دوم نیز باید گفته شود که اگر امپریالیستها در مورد وجود مراکز القاعده در افغانستان و عراق تا حدودی میتوانستند قشقرق راه بیندازند و نظر مساعد مردم کشورهای خود را برای تجاوز نظامی، بسود خود تغییر دهند، اما این امر در مورد لیبی و یا سوریه خیلی برد نداشت. در واقع، پس از مدت زمانی که از تجاوز نظامی امپریالیستها به افغانستان و عراق گذشته بود، آنها برد تبلیغاتی لازم و نیز نیروی انجام تجاوزات مستقیم مانند مورد افغانستان و عراق را به دو کشور لیبی و سوریه نداشتند و از این رو شکل تجاوز و دخالت در این دو کشور با کشورهای مزبورتفاوت داشته و دارد. مضافا اینکه در این دو کشور انقلاب صورت گرفته و نیز در مورد سوریه، کشورهای  روسیه و چین در مقابل آنها قرار گرفتند.  
مسئله دیگری  که باید توجه داشت این است که تجاوز نظامی در دامن دو تضاد صورت میگیرد: یکی تضاد میان امپریالیستها و دیگری تضاد میان امپریالیستها با خلقهای کشورهای تحت سلطه و نیمه مستعمرات. در افغانستان و عراق  وجه عمده این تضاد، تضاد با امپریالیسم روسیه بود، در حالیکه در اشغال لیبی و اینک سوریه تضاد عمده با جنبش خلقها است. گرچه در هر دو مورد، با اشکالی از آمیزش این دو نوع تضاد با یکدیگر روبروییم.
روشن است که تجاوز نظامی صرفا به کشورهایی تحت سلطه بلوک شرق محدود نخواهد ماند؛ اما میتوان گفت که  در دوران کنونی، این شکل بواسطه ساده و آسان تر بودن توجیه آن برای مردم کشورهای امپریالیستی و نیز تحقق  آن، از این کشورها آغاز گردید.(2)
2-  سرکوب مستقیم بوسیله ارتجاع مزدور داخلی  
این شکل که  شکل اساسی و پایدار برخوردهای امپریالیسم و سگهای زنجیری اش در برخورد به اعتصابات، متینگ ها، تظاهراتها، جنبش ها، شورش ها و در نهایت انقلابات خلقی  است، در بیشتر کشورهایی که انقلاب شد، وجود داشته و وجود خواهد داشت. در تونس، مصر، لیبی، بحرین، یمن و سوریه، ارتجاع با نیرویهای انتظامی و ارتش خویش به هارترین و درنده ترین شکل خود به انقلاب و هر گونه تجلی آن یورش آورد و تا جایی که توانست از نیروی قهر ارتجاعی و ضد انقلابی و کشتار توده ها استفاده کرد.
البته کاربرد این روش و تداوم آن تا خاموشی هرگونه جنبش و اعتراض، بستگی به عواملی چند و از جمله، توان نیروهای سرکوبگر یعنی امپریالیسم و ارتجاع ، نیروی جنبش توده ها، شرایط کلی کشور مزبور و نقش و جایگاه آن در منطقه، تاثیراتی که بر دیگر مناطق میگذارد و وضع امپریالیستهای رقیب دارد. مثلا  این روش به عنوان روش عمده، با شدت هر چه تمامتر در کشورهایی همچون بحرین، یمن و سوریه در مقابل خلق بکار بسته شد تا انقلابات این کشورها به خاموشی گراید، اما در برخی کشورهای دیگر اجرای متداوم و شدید آن ممکن و به صلاح ارتجاع نبود. در کشور بحرین، نه تنها ارتجاع داخلی دست به حملات وحشیانه و کشتار تظاهرات مسالمت آمیز خلق نمود، بلکه کشورهایی همچون عربستان سعودی و امارات(بویژه عربستان سعودی)(3) دست به فرستادن نیروهای نظامی به این کشور زدند تا به کمک ارتجاع، جنبش را به خونین ترین شکل سرکوب کنند. در کشورهای یمن و سوریه نیز ارتجاع داخلی به هارترین شکل خود عمل کرد. در سوریه یکی از شدیدترین اشکال سرکوب بوسیله ارتجاع داخلی صورت گرفت و کار عملا  به جنگ داخلی کشید. چنین اشکالی از سرکوب در کشورهایی همچون تونس و یا بویژه مصر، به سادگی مقدور نبود. از این رو امپریالیسم مجبور شد در آنها، نوکرانی را از صحنه سیاسی خارج کند و نوکرانی دیگر بجای آنها بر اریکه قدرت بنشاند.
چنانچه ما به مقایسه این کشورها و دلایل شدت و یا عدم شدت سرکوب بوسیله ارتجاع،  توجه کنیم، متوجه میشویم که مثلا در مصر، نیروی انقلاب، بواسطه سابقه فرهنگی و مبارزاتی ( لیبرالهای ملی بواسطه جمال عبدالناصر و نیروهای دموکرات و چپ نیز بواسطه سابقه احزاب دموکراتیک و چپ در گذشته) از شرایط بهتری برای آگاهی و سازمان بخشیدن به مبارزه برخوردار بود، لذا مبارزه در این کشور از لحاظ  تعداد جمعیت شرکت کننده، وسعت جنبش تا دوردست ترین مناطق روستایی و تداوم وعمق یافتن آن، بسی از کشورهای دیگر درگیر جنبش و انقلاب متمایز است. در نتیجه، برای ارتجاع و امپریالیسم،  کاربرد نیروی ارتش در سرکوب انقلاب با اما و اگرهای زیادی توام بود و امپریالیستها تا آنجا که ممکن است تلاش میکند از شیوه های دیگری استفاده کنند.(4)  
   از جهت دخالت کشورهای خارجی( و ما عجالتا در مورد امپریالیسم صحبت نمیکنیم که سر دسته مداخله کنندگان است) نیز باید توجه داشت که خود مصر بر خلاف بحرین و یمن ارتش مجهزی دارد و ارتجاع مصر(و تونس نیز) تا کنون به نحو کامل از تمام امکانات ارتش در سرکوب جنبش و انقلاب استفاده نکرده است و در نتیجه نیاز به استفاده از نیروهای خارجی نبوده است. این امر البته مانع این نیست که هر زمان دخالت نظامی کشورهای دیگر امری لازم تشخیص داده شد، کشورهایی همچون عربستان سعودی که در حال حاضر یکی از قوی ترین نیروهای نظامی را در اختیار دارد ( و نیز خود اسرائیل گر چه دخالت این کشور تبعات فراوان دارد ومشکلات زیاد ایجاد میکند) به فرستادن نیروی نظامی اقدام نکنند.
اما عدم نیاز به مداخله مستقیم خارجی، هرگز مانع مداخله غیر مستقیم کشورهای دیگر نبوده است. مثلا عربستان سعودی که خود را مرکز اصلی کشورهایی عربی میانگارد و نیز کشورهای ثروتمندی همچون امارات و قطر سوای کمک های مادی به ارتجاع مصر، بطور مداوم به تقویت جریانهای متحجر وهابی ها و سلفی ها  که بعضا وابسته با امپریالیسم هستند، اقدام کرده اند و میکنند. در حال حاضر شکل دخالت خارجی نه مستقیم، بلکه غیر مستقیم و با واسطه نیروهای داخلی خود مصر و تونس است.
 نکته ای که در اینجا ذکر آن خالی از فایده نیست این است که شکل سرکوب انقلاب بوسیله نیروهای نظامی و ارتش در یکی از ادامه دارترین و شدیدترین اشکال موجود خود، در انقلاب 57-56 ایران اعمال شد. انقلاب  ایران برای مدت یکسال بطور مداوم زیر سرکوب خونین این نیروها بود و  شاه سابق پس از یکسال از قدرت کناره گیری کرد و از کشور خارج شد. این تداوم سرکوب انقلاب در ایران،  جنبش انقلابی را به شورش های وسیع، زد و خوردهای فراوان و در نهایت قیام های های مسلحانه خلقی کشاند. امری که برای امپریالیستها  و نیروهای برنامه ریز آن حامل درسهای فراوان بود. آنها با تغییراتی که در سیاستهای سرکوبشان ایجاد کردند، از آن پس در بسیاری از کشورهای درگیر جنبش و انقلاب( فلیپین و اندونزوی و نیز کشورهای آمریکای لاتین) چنین سیاستی یعنی سیاست سرکوب حداکثر(البته تا آنجا که ما آن را حداکثر بنامیم) را پیش نگرفتند. اینها باصطلاح علاج پیش از وقوع کرده، یا  نوکران خود، مثلا دیکتاتورهای نظامی در آمریکای لاتین و یا افریقا را، یکی پس از دیگری با نیروهای غیر نظامی تعویض میکردند، و یا هرجا انقلاب میشد بسرعت نوکران سر سپرده خود را(گاها بطور موقت) کنار میگذاشتند و با جریانهای کمپررادوری غیر باند مسلط و یا کمپرادوری  شبه ملی( مانند بختیار در ایران) کنار میآمدند تا جنبش خلق به خاموشی گراید و پس از خاموشی جنبش، تعرضات نوین خود را آغاز مینمودند. مواردی مانند فلیپین و اندونزی از نمونه های برجسته چنین سیاستهایی بودند.
یکی از اساسی ترین دلیل این امر، یعنی عدم کاربرد سرکوب حداکثر، نبود یا ضعف نیروهای طبقه کارگر و کمونیستها در کشور و  در واقع خلاء این نیروها بوده است. چنانچه ما به تجارب گذشته دقت کنیم، میبینیم که هرگاه طبقه کارگر و نیروهای طرفدار آن در جنبش انقلابی دارای نیرو و قدرت بوده اند، سرکوب به شدیدترین اشکال خود درآمده است. دو کشور شیلی و اندونزی شاخص ترین نمونه های سرکوب های خونین انقلاب و نیروهای انقلابی بوسیله کودتا هستند.(4)
3- عقب نشینی تاکتیکی
سومین  شکل برخورد امپریالیستها با جنبشهای انقلابی در این مناطق، عقب نشینی تاکتیکی میباشد. این شکل، در مقابل دو شکل تجاوز نظامی مستقیم در لیبی  و نیز سرکوب خونین در کشورهای بحرین و یمن و سوریه، در دو کشور تونس و مصر بنحو بارزی به چشم میخورد.(5) این دو کشور بر خلاف چهار کشوری که در بالا از آنها یاد کردیم، تحت سلطه خود امپریالیسم آمریکا و غرب بوده  و مزدوران خود آمریکا و سگهای زنجیری ای نظیر بن علی و حسنی مبارک بر آنها حاکم بوده اند. بدینسان، در حالیکه در افغانستان، عراق، لیبی( و به شکلی نیز سوریه)ارتش آمریکا و متحدین اروپایی اش نقش مضحک «ارتش آزادیبخش» ملتها و رها کننده آنها از تسلط دیکتاتورها و «بر قرارکنندگان دموکراسی» و «آورندگان تجدد» را بخود میگرفتند، اینجا دلیلی برای تجاوز نظامی و نقش رهبر جنبش خلق را بازی کردن، نبود. برعکس، اینجا باید همه چیز تا حد امکان دیپلماتیک و با سیاست بازی های امپریالیستی پیش میرفت. پس امپریالیستها دست به عقب نشینی زدند. نوکران دست به سینه ای همچون بن علی و حسنی مبارک را زیر فشار جنبش مردم - و نه چندان دیر- برداشتند و تلاش کردند که نخست عناصر دیگری از حکومت را بر سر کار بیاورند و چون فشار جنبش و انقلاب زیاد بود این امر را نتوانستند ادامه دهند و لذا با عقب نشینی، پشت عناصری از جریانهای ارتجاعی و متحجر، خواه در تونس و خواه بویژه در مصر، پنهان شدند. احزاب النهضه و اخوان المسلمین نیروهایی ارتجاعی بودند که به مدد امپریالیستها و دیگر نوکران بومی  سکاندار حکومت های تونس و مصر شد.  
حفظ ارتش و نیروهای انتظامی
نکته ای که لازم است بروی آن تاکید شود، تلاش برای حصار کشیدن، ظاهرا به کنار بردن و محفوظ و دست نخورده نگه داشتن ارتش ارتجاعی در این عقب نشینی های تاکتیکی است. این امر در انقلابات اخیر بشدت بچشم میخورد.  آنچه میبینیم از یک سو استفاده از بخشی از نیروهای نظامی در رویایی با گردهمایی ها و تظاهراتهای خلق است و از سوی دیگر کنار نگاه داشتن  و در سایه قرار دادن بخش دیگر آن. گرچه بخش مورد استفاده و مداخه گر نیز یا در زیر رهبری همان بخش در سایه عمل میکند و یا بخشی دیگر از کل دستگاه سرکوب میباشد. اما ارتش تا آنجا که بتوان انقلاب را به وسیله بخشی از آن، یعنی پلیس و نیروهای انتظامی سرکوب کرد، دخالت داده نمیشود و تلاش میشود از یک سو وجهه «ملی» و یا «تقدس» آن  که باصطلاح حافظ ملت و مرزهای کشور در مقابل تعرض نیروهای خارجی است، حفظ شود و از سوی دیگر، با دور نگه داشتن سربازان از تحولات جاری، همپیوستگی و نظم  در آن حفظ شود تا در شرایطی که مداخله بوسیله آن الزامی میگردد، بتوان از آن بصورت متحد و یکپارچه استفاده کرد.(6)
کودتا
کودتا شکلی از سرکوب داخلی است که نقطه عزیمت آن گاه مقابله ای واقعی  با دولت برگزیده مردم است و گاه برعکس مقابله و بر کنار کردن دولتی  که از خودشان بر سر کار است. اما هدف اصلی آن در هر دو حال یکی و آن هم سرکوب جنبش و انقلاب است.  عموما درهنگام کودتا، شکل فشرده سرکوب اعمال شده است و گاه آن سرکوبی که  طی یکسال و یا شاید در طور چند سال میبایست صورت میگرفته و با توجه به شرایط و عوامل مختلف  داخلی و خارجی انجام نشده، منتقل به زمان کودتا شده و با کودتا صورت عملی به خود گرفته است. کودتا علیه حکومت ملی مصدق در ایران، سالوادور آلنده در شیلی و سوکارنو دراندونزی از مشهورترین کودتاهای امپریالیستی میباشند.
 کودتای ارتش ارتجاع در مصر
در مصر، اینک نوع جدیدی از کودتا بوقوع پیوسته. کودتایی ظاهرا با خواست مردم برای دخالت نظامیان در برکناری دولت مرسی.  شخصی و جریانی که ظاهر برگزیده مردم، اما  در واقع برگزیده خود امپریالیسم و ارتجاع بوده است. چنین برگزیدنی در یکی از اشکال عقب نشینی های تاکتیکی امپریالیستی صورت گرفت. اما پس از اوج گرفتن دوباره انقلاب علیه دولت متحجر و مرتجع مرسی، ارتش امپریالیسم و ارتجاع کودتا کرد و این بار علیه مرسی و ظاهرا در دفاع و پشتیبانی از مبارزه مردم
 این شکلی دیگر از وارونه شدن قضایا و نقش ها، در شرایط فقدان یک نیروی متمرکز انقلابی بر جنبش  طبقات مختلف مردم است. اکنون مرسی و اخوان المسلمین دیگر آن نیرویی نیستند که امپریالیستها بخواهند با واسطه آنها خلق را سرکوب کنند، بلکه خود درست به این دلیل که جنبش خلق باید سرکوب گردد، سرکوب میشوند. بعبارت دیگر در گذشته قرار بود که  امپریالیستها جنبش خلق را با واسطه مرسی و اخوان المسلمین سرکوب کنند، اما اکنون با واسطه سرکوب خود اخوان المسلمین، آنها میخواهند جنبش خلق مصر را سرکوب کنند.
بطور کلی، تضاد طبقه کارگر و خلق با دارودسته ارتجاعی مرسی، با پشتیبانی از مداخله و کودتای ارتش، که هدف اصلی و دراز مدت آن نه مرسی و اخوان المسلمین، که همانا سرکوب خود جنبش خلق و انقلاب است، نمیتوانست به پیش برده شود، بلکه با یک صف بندی درست  و تشخیص تضاد عمده و غیر عمده میتوانست به پیش برده شود. طبقه کارگر و زحمتکشان نه می باید خواست دخالت ارتش را میداشتند و نه اینکه از آن پشتیبانی میکردند. تا زمانی که مرسی سر کار بود، تضاد عمده طبقه کارگر و زحمتکشان مصر، کماکان با ارتجاع داخلی و امپریالیسم بود که اینک با حمایت آنها از مرسی  و اخوان المسلمین در جدال خلق با مرسی  و حکومت وی متجلی میگشت. اما با کودتای ارتش، یک توازی و تداخل، میان سرکوب اخوان المسلمین و سرکوب انقلاب ایجاد  گشت  که طبقه کارگر و انقلابیون مصر باید نسبت به آن هشیار بوده و تاکتیک درستی در مواحهه با آن اتخاذ میکردند. تاکتیکی که اجازه  نمیداد و ندهد، که ارتش به بهانه سرکوب اخوان المسلمین، انقلاب را خفه کند. آنها بی تردید باید علیه  کودتا و سرکوب خونین هواداران اخوان المسلمین موضع میگرفتند. جهت عمده مبارزه باید علیه کودتا گران میبود و جهت غیر عمده مبارزه علیه رهبری اخوان المسلمین. در این خصوص، تلاش برای  فاصله انداختن بین رهبری و پایه ها و جذب پایه های اخوان المسلمین،  باید اساس و مبنای تاکتیک  طبقه کارگر را در قبال اخوان المسلمین تشکیل میداد. حل تضاد میان طبقات مختلف مردم مصر و اخوان المسلمین نمیتوانست از طریق کودتای ارتش صورت گیرد و صورت نیز نخواهد گرفت. زیرا اینها اکنون سرکوب میکنند و فردا که انقلاب خفه شد، همین نیروهای متحجر و ارتجاعی را تقویت.
4- نفوذ در جنبش خلق و پاشیدن آن از درون
 نفوذ در جنبش مردم و تقویت راست ترین  جناح ها و یا نیروهای متحجر، همواره یکی از مهمترین اشکال مبارزه امپریالیستها با انقلابات و جنبش خلق ها بوده است. خواه در زمان تجاوز نظامی و یا سرکوب داخلی و خواه در زمان عقب نشینی تاکتیکی، امپریالیستها به اشکال مختلف برای به سازش کشاندن انقلاب فعالیت میکنند. آنها، عموما راست ترین نیروهای بورژوایی و خرده بورژوایی مخالف را بسوی معامله با خود ترغیب کرده و تلاش میکنند آنها را  برای در انزوا قرار دادن نیروهای دموکرات و چپ  مورد استفاده قرار دهند. با به اجراء  گذاشتن سیاست تقویت جریانهای راست بورژوازی ملی و یا متحجرین بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی سنتی درون جنبش، امپریالیستها تلاش میکنند از رادیکال شدن هر چه بیشتر جلوگیری کنند و مانع گرایش یافتن آن بسوی جریانهای دموکراتیک خرده بورژوایی و کمونیستی طبقه کارگر شوند. یکی از این راهها نشان دادن «شیرینی» یا به گفته ی مائو «گلوله های شکر آلود» است.
البته امپریالیستها تلاش میکنند درون تمامی احزابی که رهبران جنبش انقلابی و دموکراتیک هستند- راست و چپ- نفوذ کنند و عناصری در آنها داشته باشند، اما نشان دادن تکه ای « شیرینی» از پست و مقام های سیاسی و یا موقعیت های اقتصادی  ممکن است دهان آنها را آب بیاندازد و به شکاف درونی چنین جریانهایی، و یا بین چنین جریانها و گروه های دیگر جنبش منجر گردد. دادن پست نخست وزیری به بختیار در دوران انقلاب ایران، برای پیشگیری از رادیکال شدن هرچه بیشتر انقلاب ایران و البته پس از آنکه تمامی تلاشهای آنها در سرکوب جنبش بی اثر شده بود، یکی از نمونه های برجسته چنین عقب نشینی ها و تلاش برای نفوذ و شکاف انداختن درون جنبش در کشور ما بوده است. در اینجا تکیه به تمایلات راست ترین بخش های بورژوازی ملی یکی از مهمترین تاکتیک های امپریالیستها و درست زمانی است که عمده تلاشهایشان در سرکوب خلق بی اثر گشته است.
دیگر شکل نفوذ امپریالیستها تکیه به و تقویت جریانهای متحجر و ارتجاعی است.  در تجربه انقلاب ایران(که همچنانکه گفتیم اتکا عمده این نوشته به آن است) زمانی که امپریالیستها به مدد نیروهای ارتجاعی وابسته به خود نتوانستند جنبش خلق و انقلاب ایران را سرکوب کنند به سازش با خمینی و جریانهایی که زیر پرچم او گرد آمده بودند، دست زدند. این امر در درجه اول، نه بدلیل مقابله با مثلا شوروی و باصطلاح کمربند سبز بدورآن، بلکه مبارزه با جریان های دموکراتیک انقلابی خرده بورژوایی و طبقه کارگر ایران صورت میگرفت که در صورت تعمیق انقلاب میتوانستند رشد کنند.(7)
5- وارونه شدن نقش ها و ایفای نقش«دمکراسی خواهی» بوسیله امپریالیستها
شرایط کنونی تاریخی در منطقه خاورمیانه و شمال افریقا و وجود دو مولفه، یکی کشورهایی که در گذشته وابسته به بلوک شوروی بودند(همچون عراق، لیبی، سوریه)  و نوکران امپریالیسم شوروی بر آنها تسلط داشتند و دیگری تقریبا جنبه مسلط یافتن متحجرترین نیروهای مذهبی بر برخی مبارزات و جنبش ها در این منطقه( طالبان در افغانستان، حزب الهی ها در ایران و لبنان، اخوان المسلمین درمصر و گروههای اسلامی در الجزایر...)  یک امکان تاریخی خاصی برای امپریالیسم غرب  و در راس آنها آمریکا ایجاد کرده است.  این امکان تاریخی خاص، بازی کردن نقش یک «دمکراسی خواه» برای برخی کشورهای تحت سلطه و مردم این کشورها است. اینک، به یاری این اوضاع خاص تاریخی، امپریالیسم غرب که همواره در طول تاریخ استعمار و امپریالیسم، به متحجرترین، مستبد ترین و هارترین و درنده ترین نیروهای داخلی کشورها تکیه میکرد تا مردم و انقلاب را سرکوب کند و مستبدترین رژیم ها را در کشورهای تحت سلطه بر سر کار میگماشت و یا از آنها پشتیبانی میکرد، میتواند نقاب «دمکراسی» خواهی بر چهره زده و به یاری «ارتش آزادیبخش ایالات متحده آمریکا و اروپا»، نقش پشتیبان مردم این کشورها، که همه در زیر استبداد سیاسی بسر میبرند، را بازی کند. این چنین است نقشی که آمریکا و متحدین اروپایی اش در افغانستان، عراق، لیبی و سوریه بازی کرده و میکنند. یکجا علیه حکومتهایی  مستبدی که روزگاری وابسته به شوروی امپریالیستی بودند(صدام در عراق، معمر قذافی در لیبی، بشار اسد در سوریه) و یکجا علیه جریانهای متحجری( همچون طالبان در افغانستان، اخوان المسلمین در مصر و...) که بویی از تمدن نبرده اند. و چه ژست ها که امپریالیستها در این خصوص نمیگیرند!
چنین ظاهرا برعکس شدن نقش ها، که جلوه ای از تضاد در تاریخ یا  بهتر بگوییم «بازی»  تضاد و دیالکتیک در تاریخ است، آنجا جالب و همچنین مضحک میشود که از یکسو در تمامی طول سالهای پس از فروپاشی شوروی، تمامی این کشورها دست به روابط گسترده با غرب زدند و در واقع هنوز از زیر سلطه یکی درنیامده، کمابیش( و حداقل از جهات مهمی) به زیر سلطه دیگری رفتند و از سوی دیگر بیشتر این جریانهای متحجر و عقب مانده(همچون طالبان، اخوان المسلمین، حزب النهضه در تونس و نیز جمهوری اسلامی در ایران) خود یا اساسا بوسیله امپریالیستها خلق شدند و یا همواره از جانب آن مورد پشتیبانی قرار میگرفتند، و یا حداقل آنگونه مورد تهاجم آنها واقع نمیشدند.
اما تاریخ جدی است و بی جهت با کسی یا نیرویی بازی یا شوخی نمیکند. در حقیقت، دادن چنین نقشی به امپریالیستها، درست بدان دلیل صورت میگیرد تا با شدت یافتن تضاد میان ظاهر دروغین «دمکراسی خواهی» امپریالیستی در یک منطقه، و استبداد جویی و مرتجع پرستی آنها در منطقه ای دیگر (گاه حتی در یک کشور و در زمانی اندک مورد مصر و رفتار امپریالیستها در قبال اخوان المسلمین) که به  دست  نوکران و سر سپردگانشان است، شکافی هر چه بزرگتر و عدم تعادلی هر چه بیشتر و نیز بوجه هر چه بارزتری، در گفتار و رفتار امپریالیستها نمایان شود. و اینها خود را بوسیله خود، به رسواترین شکل عیان کنند. در چنین نقشی، گر چه ممکن است که دیرگاهی بخشی از مردم را بفریبد و یا مجبور باشند تا از روی ناچاری  و به اجبار آن را باور کنند، اما، امپریالیستهای ترسناک، از هول حلیم در دیگ میافتند و بسی مضحک میشوند. باری، زمانی که حرکات متضاد به یکدیگر نزدیک شوند و عدم تعادل به اوج خود برسد، تغییرات نزدیک است!
 سوی دیگر این مضحکه، نشانگر فساد، تباهی و گندیدگی هر چه بیشتر امپریالیسم است. زمانی دمکراسی خواهی بورژوازی، واقعا دمکراسی خواهی بورژوایی بود. یعنی بورژوازی تحت ستم، در مقابل سلطه ارتجاع قرون وسطایی و فئودالی از دمکراسی بورژوایی و حکومت دمکراتیک بورژوایی سخن میگفت و در راه آن مبارزه میکرد. اما اکنون، گویا تاریخ  یک بار دیگر، دست به تکرار وقایع گذشته زده و  یک سو  بورژوازی «متمدن» را گذاشته و سوی دیگر متحجرین دوران فئودالی. اما چنانچه بپذیریم که متحجرین آنجا که قدرت سیاسی بدست آوردند، در خیلی از جوانب و آنجا که قدرت سیاسی در دستشان نیست، حداقل از جهت تفکر متحجرشان، با آن دم دستگاه فئودالی و تفکرات آن طبقات مرتجع،  قابل قیاس باشند، اما این بورژوازی نه آن بورژوازی تحت ستم و فشار و انقلابی، بل خود بورژوازی امپریالیستی حاکم و ستمکار و متجاوز است. این بورژوازی ای است  گندیده و متعفن. این بورژوازی،  تنها کاریکاتوری از آن بورژازی انقلابی است.  متمدن بودن و دمکراسی خواهی  این بورژوازی تماما دروغین است و در مقابل متحجرترین نیروها نیز چندان نشان بدرد بخوری از آن نمایان نمیگردد. دفاع این بورژوازی گاه تنها در حد دمکراسی های اجتماعی است که مورد عربستان سعودی و دفاع  همواره و همیشگی امپریالیستها از حکام متحجر و مرتجع آن، حتی خلاف آن را نیز گواهی میدهد. بر این تن این بورژوازی  تنها پوسته ای از گذشته بجای مانده است.
 6- تقویت جریانهای وابسته به خود بویژه جریان ترتسکیستی
 با نگاهی به وضعیت جنبش چپ، دو جریان انحرافی و وابسته به امپریالیسم در آن مشاهده میشود: یکی جریانهایی راست که در گذشته عموما وابسته به رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم  شوروی بودند و دیگری جریانهای ترتسکیستی که وابسته به بلوک امپریالیستی غرب و امپریالیسم آمریکا بوده و هستند.
با فروپاشی سوسیال امپریالیسم شوروی، رویزیونیسم وابسته به این کشور نقطه اتکا و پشتیبان خود را از دست داد و این نیرو شکل یک نیروی شبه سوسیالی دمکرات عجالتا، بدون پشتیبان خارجی را بخود گرفت( گرچه در ایران، اکثریتی ها و برخی دیگر از این نیروها بدشان نمیآید که آنها هم به سمت امپریالیسم غرب و آمریکا بروند). در ایران، طیفی از این نیروها،از توده ای های قدیمی و جدید گرفته تا اکثریت (و اخیرا اقلیت) و تا راه کارگر وجود دارند که همه در نفی اصول و مبانی تئوریک مارکسیسم کمابیش هم عقیده هستند و تفاوت زیادی در مورد این مسئله ندارند.  بیشتر این نیروها، در مبارزات طبقاتی جاری، بدرجات مختلف مداح، مجیزگو و دنباله رو جریانهای راست های بورکرات- کمپرادور نظیر رفسنجانی و کارگزاران و یا جریانهای اصلاح طلب و سبزها به رهبری کسانی همچون خاتمی، موسوی و کروبی هستند.
اما در مورد ترتسکیستها: این جریان همانطور که ما در مقالات مختلف درمورد آن صحبت کرده ایم، در اساس نقش مدافعین و مزدوران ارتجاع وابسته به امپریالیسم و کلا امپریالیسم غرب و در راسشان آمریکا را به عهده دارند. بنیان نظری این جریان در نفی انقلاب دمکراتیک به عنوان مرحله اول انقلاب کمونیستی در کشورهای تحت سلطه و به اصطلاح، اعتقاد دروغین - و نه حتی واقعی- به انقلاب تک مرحله ای سوسیالیستی، و از سوی دیگر نفی وجود پدیده ای به نام امپریالیسم است. در عین حال این جریانات که همچون رویزیونیستها، عمیقا ضد مبانی تئوریک مارکسیسم بوده و اساسا راست راستند،  عموما ( ونه همیشه) خود را در زیر لایه ای ضخیم از جملات پر آب و تاب «چپ نما» و تاکتیک های شبه«چپ» علیه تمامی جریانات خرده بورژوایی و بورژوازی ملی پنهان میکنند، تا ماهیت واقعی آنها آشکار نشود.
در کشور ما، در آغاز تشکیل حزب کمونیست، مبارزه دو خط، یعنی جریانی که به انقلاب دو مرحله ای دموکراتیک و سوسیالیستی معتقد بود و جریانی که مرحله انقلاب دموکراتیک را نفی میکرد و اعتقاد به انقلاب تک مرحله سوسیالیستی داشت، موجود بود. اما پیروان انقلاب سوسیالیستی در آن دوره ها را باید بیانگر و بازتاب نظرات اقشاری از خرده بورژوازی انقلابی ایران دانست. این افراد و جریانها  نه تنها وابسته به امپریالیسم نبودند، بلکه علیه امپریالیسم مبارزه هم میکردند.
اما در گذر زمان و تاریخ، از دل این افراد و تشکلها، جریان های دیگری پدیدآمدند که خود را به جبهه ترتسکی مربوط دانسته و در نبرد درونی حزب بلشویک، و درمبارزه خط انقلابی استالین و دیگر بلشویکها با خط ضد انقلابی ترتسکی و بوخارین، جانب خط ضد انقلابی ترتسکی را گرفتند. این خط، در دوران 20 تا 32 امکان بروز و توان چندانی برای جمع آوری نیرو نداشت. اما در دوره های بعدی و بویژه پس از کودتای خروشچف و تبدیل حزب کمونیست شوروی به یک حزب رویزیونیست، و نیز به مرور با تبدیل کشور شوروی به سوسیال امپریالیسم شوروی، امکان بروز بیشتری یافت.
در واقع، پس از ادعاهای فریبکارانه خروشچف علیه استالین و مبارزه ای که علیه استالین به راه انداخت تا رویزونیسم خود را قالب کند، بسیاری از جریانهای انقلابی و مترقی که  در جبهه بین المللی  در کنار شوروری استالینی بودند و با امپریالیسم غرب مبارزه میکردند، با سقوط به دامن رویزیونیسم، تبدیل به جریانهایی ضد مارکسیسم و در این راستا ضد استالین شدند. روی دیگر این سکه یعنی رویزیونیسم خروشچفی، جریان ترتسکیستی بود که چون اوضاع را مناسب دید، بشکل علنی تری در کنار امپریالیستها، که اوضاع را برای حمله به استالین و نظام سوسیالیستی مساعد میدیدند، ایستاد.
 از اینجا دیگر، دو جریان در جنبش بین المللی، در تقابل با مارکسیسم - لنینسم - مائوئیسم قرار گرفتند: خط راست رویزیونیستی خروشچفی و خط راست ایضا رویزیونیستی ترتسکیستی که البته علی الظاهر ضد خط خروشچف بود، اما در نفی اساس تئوریک و اصول مارکسیسم با آن هم عقیده بوده و بحثی و جدلی در این خصوص  با آن نداشت. تنها تفاوت این دو جریان در شکل بروز بود. یعنی بر خلاف  رویزیونیسم خروشچفی که در شکلی راست عرضه میشد، خط ترتسکیستی، به شکل «چپ» (8)عرضه میگشت.
در ایران، این جریان به موازات جریانهای راست رویزیونیستی، بیشتر در خارج از کشور و به شکل محافلی کوچک که باصطلاح پیرو انترناسیونال چهارم ترتسکی بودند و در قالب احزاب دروغین نظیر حزب بابک زهرایی وجود داشت و در داخل،  نیز به شکل محافلی که بیشتر کار تئوریک میکردند. یکی از ماهنامه هایی که محل تشکل این محافل بود، ماهنامه «جهان نو» بود که در قبل از انقلاب انتشار مییافت.(9)
 نکته ی مهمی که باید در نظر داشت این است که عدم نفوذ جریانهای ترتسکیستی در کشورهایی همچون ایران در پیش از انقلاب، بیشتر به این دلیل بود که لبه تیز مبارزه مردم ایران علیه امپریالیسم غرب به سرکردگی آمریکا بود و این تضاد به این جریانات اجازه تبلیغ علنی و رشد نمی داد. در نتیجه، عموما، نقطه عزیمت و خطی که تلاش میکردند پیرامون آن خود را رشد دهند، همانا خط مبارزه  با نظرات استالین بوده و تمامی تبلیغات ضد مبانی تئوریکی مارکسیستی آنها، در پس و پشت چنین خطی پنهان میشد.
 اما عوامل و شرایطی چند به رشد بعدی جریانهای ترتسکیستی در ایران کمک کرد. اینها عبارت بودند از:
برخی تغییرات در ساختار اقتصادی ایران پس از سالهای 42، که زمینه ی تئوریک برخی نتیجه گیری های نادرست در مورد تضاد جامعه ایران و یک مرحله ای شدن انقلاب را فراهم کرد.
 وضعیت داخلی مبارزه طبقاتی و نقش ضد انقلابی بورژوازی ملی در دوره پس از انقلاب 57 ( دولت بازرگان و نقش ضد انقلابی ای  که در تهاجم به خواستهای طبقه کارگر و زحمتکشان به عهده گرفت) و نیز بویژه نقش ضد انقلابی بنی صدر در کردستان، که زمینه تئوریک برخی نظرات سیاسی ملزم به آن مباحث اقتصادی را فراهم نمود.
بی آبرویی احزابی نظیر حزب توده و جریان هایی که به رویزیونیسم نوع توده ای گرویدند، نظیر سازمان اکثریت.
جریانی که زیر لوای مائو به تبلیغ تز ارتجاعی تنگ سیائو پینگی «سه جهان» پرداخت.
 اینها مهمترین عوامل  و شرایطی بودند که موجب آن گردیدند که شرایط داخلی به نفع جریانهای ترتسکیسی آماده گردد. گرچه حتی در این زمان نیز و با وجود همسویی مجموع شرایط، این جریان به هیچوجه جرئت نداشت تمایلات ترتسکیستی خود را آشکارا بیان کند و همواره نظرات ضد مارکسیستی خود را در قالب باصطلاح «مارکسیسم و لنینسم» و «مارکسیسم انقلابی» و چیزهایی از این قبیل پنهان میکرد.از آن سوی با توجه به تقابل ملت ایران با امپریالیسم آمریکا، امکان اینکه چنین جریانهایی طینت واقعی خود را آشکار کنند، موجود نبود. لذا برخی از آنها نظیر همین حکمت در آغاز، در مقالات خود باصطلاح موضع ضد امپریالیسم آمریکا اتخاذ میکردند.
در پی شکست انقلاب و به همراه آن رشد گرایشات راست، وجود حکومت متحجر و ضد فرهنگ جمهوری اسلامی، فروپاشی امپریالیسم شوروی و سقوط هرچه بیشتر چین به دامان غرب، بدتر شدن وضع رویزیونیستهای طرفدار شوروی و چین و بالاخره تجاوز آشکار آمریکا به افغانستان و عراق، شرایط برای علنی شدن جریان های همسو با آمریکا که اینک نقش نماینده غرب «متمدن» را در مقابل شرق «متحجر» بازی میکرد، بیشتر فراهم شد. بدین ترتیب، از زمانی که جنبش دموکراتیک ملت ایران وارد دوره نوینی شد و بویژه پس از حمله آمریکا به افغانستان و عراق، تمایلات ترتسکیستی شکل  سیاسی علنی تری بخود گرفت. امپریالیسم آمریکا نیز، در حالی که با انقلابات، و از جمله با جنبش دموکراتیک مردم ایران پس از  سالهای 70 مبارزه میکرد، تلاش میکرد که همچنانکه شوروی رویزیونیستی گرایش های طرفدار خود را تقویت میکرد، حال که شوروی سابق فروپاشیده است، جریان اپوزیسیون «چپ» طرفدار امپریالیسم را، درون جنبش هایی که علیه حکومتها و جریانهای ارتجاعی براه افتاده بود، تقویت کند. از این رو جریانهایی نظیر حزب کمونیست کارگری و حکمتیست ها که تا کنون تمایلات ارتجاعی و امپریالیستی خود را پنهان کرده بودند، به مرور به سلطنت طلبان نزدیکتر شده و شروع به مغازله علنی با آنها کردند و در عین حال به دفاع از تجاوز امپریالیستها به افغانستان و عراق پرداختند. در حقیقت، هیچ تفاوت کیفی بین آغاز و پایان جریان ترتسکیستی حکمتی وجود نداشت. تنها تفاوت کیفی، تبدیل چیزهای پنهان به یک چیزآشکارا بود .(10)
  بهر حال، گرچه امپریالیستها حکومتها مرتجع و وابسته به خود را در اختیار داشته اند، اما همواره تلاش کرده اند که  نیرویی معین در اپوزیسیون و یک «چپ» نیز داشته باشند(در ایران در سالهای 20 تا 32 چنین نقشی را حزب بقایی ایفا میکرد). چنین اپوزیسیونی، بدلیل لبه تیز جنبش ها و انقلابات علیه امپریالیسم غرب و آمریکا، عموما(بجز بخش های کوچکی از آن) امکان بروز تمایلات واقعی خود را بطور آشکار نداشته است. اما پس از شرایط لازم  که در مورد اخیر ذکر آن گذشت، این جریانها با وقاحت و دریدگی هرچه تمامتر، به آشکارا بیان کردن تمایالات خود پرداخته و از امپریالیسم آمریکا  حمایت کردند( در مورد جریان ترتسکیستی حکمت و شرکا، تلاش در تغییر چهره  اسرائیل برای جنبش چپ و مردم ایران نیز به آن اضافه گردید).
بنابراین، یکی دیگر از اشکال مبارزه امپریالیسم آمریکا و غرب با جنبشها وانقلابات ، نفوذ در جنبش چپ به اشکال مختلف، تشکیل و تقویت جریانهای وابسته به خود، کمک ها مالی و معنوی، ایجاد امکانات فراوان برای تبلیغ و ترویج ایده هاشان و در نتیجه به کجراه بردن جنبش های انقلابی بوده و هست.
اگر بخواهیم خلاصه ای از حرکت دو جریان رویزیونیستی خروشچفی و ترتسکیستی را در جنبش چپ ایران ترسیم کنیم باید بگوییم از سالهای 42 به بعد تا پیش از انقلاب و تا حدودی چند سال اولیه انقلاب، جهت مسلط رویزیونیسم خروشچفی است که دنباله رو امپریالیسم روس است. و پس از سالهای 60 بنا بدلایلی که اعم آنها ذکر شد چرخشی پدید میآید و جریان ترتسکیستی حکمتی جریان عمده انحرافی میشود. جریانی که دنباله رو و مجیز گوی امپریالیسم آمریکا است.
نتیجتا، در ایران نیز که لبه تیز مبارزات خلق علیه امپریالیسم آمریکا و متحدان اروپاییش است، گرچه هرگز نباید از رویزونیسم نوع خروشچفی غافل شد، اما عجالتا، باید لبه تیز حمله ما علیه ترتسکیسم، که یکی از اشکال نفوذ امپریالیسم در جنبش خلق و به کجراه بردن آن است، باشد.
                                                                                         ادامه دارد.
                                                                                   
                                                                                    هرمز دامان
                                                                                     مرداد 92   
یادداشتها
1-    البته این بدین معنی نیست که چنانچه نیروهای طبقه کارگر نقش اصلی و رهبری کننده را در مبارزات ایفا کنند امپریالیستها دست به تجاوز نخواهند زد. برعکس اینان، همچنانکه تجارب گذشته نشان میدهد دست به تجاوزات بیشتری خواهند زد و نبردها و جنگهای گسترده تر و شدیدتری بوقوع خواهد پیوست. نکته این است که در موارد رویداده، امپریالیستها با یک جنبش متحد که بطور یکپارچه مقابل آنها بایستد و دست به ایستادگی و مقاومت زند، روبرو نبودند، اما در مواردی مانند چین، ویتنام، لائوس، کامبوج و کشورهای افریقایی، آنان با جنبشی یکپارچه روبرو بودند و ضربات سهمگینی خوردند. آن چنانکه با حالتی بس نزار از این کشورها بیرون رفتند.
2-     در مورد انتخاب این دو کشور، دلایل اصلی همانها است که ما اشاره کردیم. اما بدیهی است که مسائل دیگری در انتخاب این دو کشور دخالت داشته اند که در بحث کنونی ما حائز اهمیت نیستند. مسائلی از قبیل ضعیف بودن ارتش در هر دو کشور یکی بواسطه جنگ با ایران و اشغال کویت و دیگری بواسطه نبردهای داخلی طولانی، فاقد یک ارتش قوی بودن طالبان، وجود مراکز القاعده در این کشورها، وجود گروههای مختلف سیاسی و مذهبی درگیر در عراق و افغانستان، هم مرز بودن این دو کشور با ایران، مسئله کردستان ترکیه و ایران و...
3-    عربستان سعودی کشوری است که  کشورهای پیرامونش نقش مرزهای غیر مستقیم آن را بازی میکنند و او خود را موظف و مجبور میبیند که به مداخله در این کشورها دست زند تا از یک طرف پیرامون خود را امن نماید و ازسوی دیگر از هر گونه امکانی ولو کوچک که موجب برانگیختن خلق عربستان سعودی شود(خلقی که طی چند دهه اخیر بواسطه شدید شدن تضادهای درونی هر لحظه آماده است  تونس و یا مصر دیگری شود) پیشگیری نماید.
4-    استفاده همه جانبه و بیشتری از ارتش در سرکوب انقلاب را- علاوه  بر سال 57-56-  باید در سالهای پس از آن دید. زمانی که ارتش به کردستان یورش میبرد و یا در خرمشهر تیمسار مدنی کشتار میکند و یا در گنبد و این بار سپاه پاسداران  به یورش دست میزند. اینها اشکال تقریبا تمام عیارتری از استفاده از نیروهای نظامی در سرکوب انقلاب هستند. یعنی زمانی که نیروهای طبقه کارگر، زحمتکشان و کشاورزان بطور گسترده تری در میدان مبارزه طبقاتی حضور دارند و برای حقوق منافع خود مبارزه میکنند.
5-    در حال حاضر، ما توجه عمده خود را معطوف این منطقه کرده ایم و لابلای این بحث، نیمه نگاهی به شکلهای مبارزه امپریالیسم و ارتجاع با جنبش خلق در امریکای لاتین و آفریقا میندازیم. علت این است که در مرحله کنونی، مبارزه در این منطقه گره خورده و اشکال مبارزه توده های عظیم خلق، در درجه عالی تر و بالاتری قرار دارد. همچنین است شیوه های برخورد امپریالیسم به انقلابات در این منطقه. بی تردید لازم است که در مورد شیوه های برخورد امپریالیسم آمریکا با جنبش طبقه کارگر و خلقها در کشورهای آمریکای لاتین و نیز برخی دیگر از کشورهای افریقایی نیز صحبت شود، تا بحث شکلی  همه جانبه تر و کاملتر بیابد. موارد افریقای جنوبی، کنگو، سودان، سومالی و الجزایر در افریقا حائز اهمیت هستند. همچنین است بیشتر کشورهای آمریکای لاتین و مرکزی یا ملک طلق آمریکای جهانخوار که گویا باید پس از یک دوره طولانی دیکتاتوری های عریان نظامی اینک قرار است دمکراسی های دست ساز امپریالیسم را تجربه کند.
6-      مثلا در ایران سوای نیروهای انتظامی، اوباش حزب الهی و نیز لباس شخصیها نقش مهمی در بافت نیروهای  سرکوبگر ایفا میکنند. در اینکه این نیروها نقش بخشی از نیروهای در سایه ی سپاه پاسداران را بازی میکنند و بیشتر آنها پاسدار یا بسیجی هستند، شکی وجود ندارد. ضمنا، اینکه رژیم مایل نیست سپاه با نام خود وارد این سرکوب ها شود، به دلایل گوناگونی بازمیگردد که اکنون مورد بحث ما نیست. و نیز در شرایط کنونی، میان دو نیروی قهر و سرکوب ارتجاع  یعنی ارتش جمهوری اسلامی و  و سپاه پاسداران، به دلیل تفاوتهایشان و بویژه بواسطه جنبه ی ایدئولوژیک- مذهبی داشتن سپاه، تضاد هایی وجود دارد که لازم است جداگانه درباره آن صحبت شود. نکته این است که دخالت دادن ارتش در سرکوب انقلابات امری متضاد است. از یک سو ارتش دستگاه  قهریه ی ارتجاع است و ارتجاع  چاره ای ندارد جز آنکه برای سرکوب انقلاب، آن را مورد استفاده قرار دهد و از سوی دیگر چنانچه  دامنه انقلاب گسترش یابد و عمق پذیرد، ارتش دچار تلاشی شده  و بخشهایی از آن به مردم ملحق میشوند. تجربه انقلاب ایران از این لحاظ  درسهایی در برداشت. ارتش که نقش اصلی سرکوب خلق به وی سپرده شد، در نبرد فرسایشی با انقلاب دچار ضربات سنگینی گردید و سربازان و درجه داران جزء، در طول انقلاب، در شرایط تاثیر پذیرفتن از مردم و انقلاب قرار گرفتند و به مرور بر متمردان افزوده گشت و اینها به از هم پاشیدن حداقل بخشهایی از ارتش منجر گردید.  بطور کلی، سرعت تاثیر گرفتن بخشهایی از ارتش از مردم و انقلاب، زمانی که انقلاب کل کشور را در بر گرفته با زمانی که  ارتش در جنگ هایی که دربخشهایی از کشور وجود دارد، درگیر میشود، تفاوتهایی دارد. از  نظر امپریالیستها، در انقلاباتی که همه کشور را در بر میگیرد، شکل دخالت ارتش باید سریع و کوتاه مدت بوده و بسرعت نتیجه ببخشد. اینها تضادهایی است که در استفاده از ارتش وجود دارد. نیرویی که سرکوبگر مردم و انقلاب است، اما در بدنه و رده پایین آن نیروهای زحمتکشان( فرزندان کارگران و کشاورزان) حضور دارند.
7-    بی گمان در میان افراد و یا جریانهایی متحجر و ارتجاعی ای که  پیرامون خمینی گرد آمده بودند عناصر و جریانهای مزدور آمریکایی همچون آیت وجود داشت، اما اینکه ما همه آنها را آمریکایی بدانیم و خمینی را مزدور آمریکا به هیچوجه درست نیست. گرچه مزدور آمریکا نبودن، نه دلیلی است برای متحجر و ارتجاعی نبودن و نه دلیلی برای مترقی بودن. جریان خمینی یک جریان متضاد بود. این جریان در نفس و تمایلات و برنامه حکومتی خود یعنی ولایت فقیه، یک جریان ارتجاعی بود، گرچه  این جریان در دوره هایی معین از یک موضع واپس گرایانه و ارتجاعی، در مقابل ارتجاع امپریالیستی قرار میگرفت.
8-    آن هم البته در کشورهای تحت سلطه و نه حتی در کشورهای امپریالیستی. زیرا در این کشورها ترتسکیسم شکل سیاسی تردیونیونیسم و اکونومیسم است.
9-     گرچه این ماهنامه دارای  مقالات مختلف از افرادی با دیدگاههای مختلف بود، اما مقالات افراد و جریان های ضد استالین  و نیز ترتسکیست های معروفی مانند آیزاک دویچر مقالات اصلی این ماهنامه را تشکیل میداد.
10-                  در این نوشته برخی مطالب در مورد ترتسکیسم در ایران تنها میتواند تیتر وار ذکر شود. تلاش میکنیم که در آینده نزدیک،  مقالات بیشتری در مورد ترتسکیسم و بویژه برخی نظرات نادرست در مورد آن، در وبلاگ قرار دهیم. نگارنده نیز به سهم خود، در مقاله اسطورشناسان اقتصاد ایران در مورد نقطه آغاز این جریان ترتسکیستی، بیشتر صحبت خواهد کرد.                                                            
      

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(9) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان*


تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(9)

پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان*


در جهان کنونی تضادهای گوناگونی وجود دارد که نیروی محرکه آن به سوی پیشرفت و تکامل را تشکیل می دهند. پیش از آنکه در جمهوری سوسیالیستی چین به عنوان آخرین کشور سوسیالیستی، طبقه کارگر قدرت خود را از دست بدهد و این کشور به دامن کشورهای سرمایه داری سقوط کند، چهار تضاد محرک جهان کنونی بودند:
 تضاد میان طبقه کارگر، توده های زحمتکش تحت استثمار و ستم کشورهای تحت سلطه با نیروهای وابسته به امپریالیسم و امپریالیست ها در کشورهای تحت سلطه، تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری پیشرفته، تضاد میان کشورهای امپریالیستی و تضاد میان کشورهای سوسیالیستی و کشورهای سرمایه داری.
اینک نگاهی می اندازیم به تغییرات و تحولات این تضادها طی نزدیک به چهل سال اخیر:

تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه با امپریالیست ها
در حال حاضر کشورهای جهان به دو نوع تقسیم میشوند: کشورهای امپریالیستی و کشورهایی که امپریالیست ها در استعمار و تحت کنترل خود دارند.
نخستین تضادی که محرک جهان کنونی است و ما در آغاز بحث درباره تضادهای جهان آن را مورد بررسی قرار میدهیم، تضاد میان مردم کشورهای تحت سلطه(مستعمره و نیمه مستعمره) وامپریالیست هاست. در واقع از زمانی که استعمار شکل گرفت و به ویژه از زمانی که امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری پدیدآمد، این تضاد یکی از مهمترین تضادهای جهان کنونی بوده و تاثیر بسیار زیادی در تکامل جهان به سوی جوامع دموکراتیک، سوسیالیسم و کمونیسم داشته است.
کشورهای امپریالیستی دارای نظام سرمایه داری پیشرفته صنعتی بوده و از نظر نظام سیاسی دارای دموکراسی بورژوایی (شکل پیشرفته دیکتاتوری بورژوازی) هستند. برعکس  کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره با وجود اینکه سالیان سال از پدید آمدن سرمایه داری داخلی در آنها میگذرد، عموما دارای نظام های سرمایه داری عقب مانده و وابسته به صدور مواد خام و صنایع مونتاژ، نظام های نیمه فئودالی، فئودالی، قبیله ای و عشیره ای هستند. نظام سیاسی این کشورها بجز مواردی معدود که تا حدودی برخی از جنبه های  دموکراسی بورژوایی (مانند آزادی های اجتماعی) در آنها رعایت میشود،عموما دارای نظام های استبدادی بوده و در اشکال سلطنتی و یا جمهوری اعمال میشود.
نظرات نادرست ترتسکیستها
بر خلاف نظر ترتسکیستها که از گسترش جهانی سرمایه داری و جهانی شدن سرمایه این گونه برداشت میکنند که گویا همه جهان یکپارچه شده و همه کشورها به یکسان سرمایه داری اند و هیچگونه تمایزی بین کشورهای جهان از این لحاظ وجود ندارد، باید گفته شود که از جهانی شدن سرمایه میتوان این نتیجه را گرفت که  کالا و بعدها در دوران سرمایه داری امپریالیستی، سرمایه از کشورهای صنعتی غرب و البته به همراه آتشبار نیروهای نظامی مدرن به سوی کشورهای شرق( آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین) سرازیر شد و این کشورها را در بر گرفت، اما نه آنگونه که این کشورها را همچون خود دارای اقتصاد صنعتی پیشرفته و دموکراسی بورژوایی و فرهنگ پیشرفته (البته تا آنجا که این فرهنگ پیشرفته است) نماید، بلکه برای اینکه این کشورها را نخست به مراکز مصرف کالاها و صدور مواد خام مورد نیاز برای صنایع خود، و سپس در دوران امپریالیسم و صدور سرمایه به مراکز تولید صنایع مونتاژ و مدیون وام های امپریالیستی تبدیل نماید.
  همچنین، برای اینکه این کشورها به آنچه سرمایه داری امپریالیستی میخواست تن دهند و مقابل امپریالیستها سربلند نکنند، تا آنجا که تکوین اقتصاد کشورهای امپریالیستی و نیز رشد و تکامل بطئی اقتصاد کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره اجازه میداد،  با عقب مانده ترین روابط تولیدی و نیروهایی که حافظ این روابط بودند(فئودالی، قومی، قییله ای و عشیره ای) کنار آمد و از لجام گسیخته ترین نیروهای و نظام سیاسی مستبد دفاع و پشتیبانی کرد؛ و آنجا که نیازهای اقتصاد سرمایه داری امپریالیستی و نیز رشد کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره اجازه نمیداد و نیاز به تغییرات در ساخت این کشورها الزامی شد، نظام های فئودالی و نیمه فئودالی را با شکلهای گوناگونی از سرمایه داری تحت کنترل و سلطه خود تغییر داد. در عین حال و به همراه  نیروهای مرتجع داخلی، اجازه بالندگی و رشد به فرهنگ بومی و ملی  این کشورها نداد و ملتهای دربند را اسیر عقب ماندگی های فرهنگی  خود نگاه داشت.
بدین ترتیب، ترتسکیستها که وظیفه اصلی اشان نه مبارزه با سرمایه داری، آنگونه که خود در بوق و کرنا میکنند، بلکه آرایش چهره امپریالیسم و حفاظت از بقای آن است و عموما یا نقش عامل مستقیم و مزد بگیر امپریالیستها را در کشورهای تحت سلطه بازی میکنند و یا نوکران بی جیره و مواجب امپریالیستها، تضاد میان کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره را با کشورهای امپریالیستی، یعنی یکی از مهمترین تضادهای محرک جهان کنونی را نفی میکنند. این دارودسته های خدمتگزار و یا مزدور امپریالیسم غرب، اساسا، مستقیم و یا غیر مستقیم، منکر درست بودن تحلیل لنین از مرحله تکامل نوین در سرمایه داری یعنی امپریالیسم و تقسیم کشورها به دو نوع  امپریالیستی و مستعمره هستند. آنها این باور خشک و منجمد را تبلیغ میکنند که جهان کنونی تنها جهانی سرمایه داری است و هیچگونه تفاوت و تضادی میان کشورهای امپریالیستی و کشورهای تحت سلطه وجود ندارد. اگر در گذشته یکی از شاخص های اصلی ترتسکیسم انکار نقش دهقانان در انقلاب بورژوا- دموکراتیک بود، اینک نفی امپریالیسم نیز به یکی از شاخص های بارز نظری اینان تبدیل شده است
کشورهای امپریالیستی
کشورهای امپریالیستی دارای درجات مختلفی از قدرت و ضعف هستند.  تعداد کمی از این کشورها ( آمریکا، روسیه، آلمان، فرانسه، ژاپن، ایتالیا، انگلیس)  تسلطی بلا منازع بر جهان دارند. برخی از آنها این تسلط را بواسطه ترکیب قدرت اقتصادی و سیاسی خود بدست آورده اند؛ مانند آمریکا و فرانسه. برخی دیگر مانند روسیه، بویژه در سده های اخیر،عمدتا بواسطه قدرت نظامی خود توانسته اند نفوذ و تسلط خویش را بر جهان اعمال و حفظ کنند. و بالاخره برخی نیز بواسطه قدرت اقتصادی میتوانند نفوذ و تسلط داشته باشند. مانند آلمان و ژاپن. پس از اینها قدرت های درجه دو سرمایه داری اروپایی مانند اسپانیا، اطریش، بلژیک، لهستان، اسلواکی و کشورهایی مانند یونان، پرتغال و ...  قرار گرفته اند. اینها که نقشی درجه دو در نظام امپریالیستی کنونی دارند، از ته مانده گوشتی که امپریالیست ها برای آنها میا ندازند، تغذیه میکنند!
مستعمرات و نیمه مستعمرات
از آن سو کشورهایی که تحت کنترل و سلطه امپریالیستها هستند به دو نوع  تقسیم میشوند. مستعمرات یعنی کشورهایی که حضور نظامی و  سلطه مستقیم امپریالیستها بر آنها وجود دارد و نیمه مستعمرات (استعمار نو) یا کشورهایی که شاهد سلطه غیر مستقیم امپریالیستها هستند.
صفت مشخصه  دوران پیش از جنگ جهانی اول وجود تلی انبوه از کشورهای مستعمره امپریالیستها و سلطه مستقیم آنها بود؛ و این سلطه یا بوسیله نیروهای ارتش خودی انجام میشد و یا بوسیله نیروهای نظامی که از کشورهای مستعمره تشکیل میدادند. اما خواه در همان زمان و خواه بویژه پس از آن، بواسطه عدم امکان بیش از پیش نگهداری کشورها بشکل مستعمره( به دلایل سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی)، روند تبدیل کشورها به نیمه مستعمره یا سلطه غیر مستقیم بوجود آمده و تکامل یافت. در فاصله بین دو جنگ جهانی اول و دوم این شاخص آرام آرام به طرف کشورهای از نظر سیاسی ظاهر مستقل  تغییر یافت و شکل  نیمه مستعمره یا استعمار نوین به مرور شاخص عمده کشورهای تحت کنترل امپریالیستها پس از جنگ جهانی دوم شد.
  پس از مدت زمانی این روند به درجه ای تکامل یافت  که برای برخی این شبهه پدید آمد که اساسا دیگر اشغال نظامی کشورها و تبدیل آنها به مستعمره امکان پذیر نبوده و از این بعد نه قدرت نظامی، بلکه تنها قدرت اقتصادی( و بعدها این گروه مدعی شدند تنها قدرت اطلاعاتی) میتواند توان کنترل کشورهای تحت سلطه را برای کشورهای امپریالیستی فراهم سازد. اما حوادث افغانستان، عراق و نیز در اشکالی دیگر لیبی و سوریه ثابت کرد که  گرچه شکل اشغال نظامی و مستعمره کردن کشورها کمتر از سابق میتواند مورد استفاده قرار گیرد، اما زمانی که منافع امپریالیسم ایجاد کند و یا زمانی که خطر از سوی نیروهای داخل این کشورها احساس شود، امپریالیستها از بکار بستن این شکل ابایی نخواهند داشت. تسخیر نظامی و جنگ مستقیم نظامی حربه ای است که امپریالیستها بدون بکار بستن آن در شرایط مقتضی، قادر نیستند جهان را حفظ کنند. این امر تنها با نابودی امپریالیسم به پایان میرسد.  
تغییرات در ساخت اقتصادی کشورهای تحت سلطه
با این همه، در این تضاد نیز تغییرات معینی بوقوع پیوسته بی آنکه کیفیت اساسی پیشین خود را از دست داده باشد. منظور از تغییرات معین، تغییر در شکلهای سلطه اقتصادی و سیاسی و امپریالیستهاست. مثلا در دوره پس از جنگ جهانی دوم، با توجه به چرخشهایی که در توازن قوای بین المللی پیش آمد و یا دگرگونی هایی که در برنامه های اقتصادی کشورهای امپریالیستی ایجاد شد، این کشورها به تغییراتی در اشکال سلطه خود در برخی از کشورهای نیمه مستعمره دست زدند که انقلابهای «رنگی» نام گرفت. مانند«انقلاب سفید» در ایران. این برنامه ها و پروژه ها، دگرگونی هایی را در ساختار برخی کشورهای نیمه مستعمره ایجاد کرد. ساخت ها و نیروهای فئودالی را تضعیف نموده و نوعی سرمایه داری تحت سلطه را تقویت کرده و رشد داد. (1)  امر مذکور به این معنا نیز هست که سرمایه داری بر آمده از روابط درونی تولید در این کشورها  در سیطره آنهاست. این تغییرات در برخی کشورها بدلیل موقعیت جغرافیایی- سیاسی خاصی که داشتند، منجر به توسعه سرمایه داری تحت سلطه به وجه کاملتری شد، تا جایی که در این قبیل کشورها دیگر یا از روابط فئودالی اثری نماند و یا اثر قابل توجهی نماند و برعکس سرمایه داری تحت سلطه امپریالیستها به متکامل ترین اشکال خود دست یافت. کره جنوبی در آسیا یکی از نمونه های برجسته این قبیل کشورهاست.(2)
همچنین امپریالیستها، پس از انقلابات چین و ویتنام،  تمرکزی بروی تغییر ساخت اقتصادی کشورهایی  نظیر اندونزی، تایلند، سنگاپور و ... یا «ببرهای آسیا»!؟ گذاشتند و تغییرات معین ساختاری در کشورها ایجاد کردند. این تغییرات، از طریق صدور سرمایه، گسترش مبادلات ارزی و بانکی و در اختیار گرفتن سیستم پولی این کشورها، انتقال بسیاری از کارخانه های اصلی بویژه صنایع سبک به این کشورها و تبدیل این کشورها به مراکز صدور کالا به کشورهای امپریالیستی و پیرامون و... صورت گرفت.
در واقع این کشورها منبع اصلی مواد خام کشاورزی هستند، جمعیت زیاد و نیروی کار بسیار ارزان دارند و نیز در پر جمعیت ترین قاره جهان واقع شده اند. روشن است که انحصارات امپریالیستی تولید کالا را در این کشورها، و توزیع آن، خواه در منطقه، خواه در دیگر کشورهای تحت سلطه ی دیگر قاره ها و خواه برای کشورهای امپریالیستی را بسیار پر سودتر می بینند تا تولید آن در کشورهای امپریالیستی.
 اکنون که در باره این قبیل کشورهای تحت سلطه صحبت میکنیم نظری نیز نیز به کشور چین می افکنیم که نمونه ای بس شاخص از چنین اقتصادها و اهداف امپریالیستها را بدست میدهد.
نکاتی درباره چین سرمایه داری
مهمترین نکته در مورد کشورهایی نظیر چین وجود یک اقتصاد نیمه مستقل و نیمه تحت سلطه یا یک موقعیت بینابینی بین کشورهای تحت سلطه و کشورهای امپریالیستی است. از یک طرف، این کشور به سبب ساختارهای اقتصادی مستقلی که از زمان رژیم سوسیالیستی باقی مانده بود کشوری شد با اقتصادی نسبتا خود کفا و از سوی دیگر با گشودن درهای خود بروی کشورهای امپریالیستی غربی و ژاپن و روابط گسترده ای که با این کشورها ایجاد کرد کشوری شد با اقتصادی تحت سلطه امپریالیست ها.  به واسطه منابع خام فراوان، نیروی کار فوق العاده ارزان و قیمت پایین زمین که در این  کشور وجود میداشت، سرمایه های فراوان امپریالیستی  وارد آن شدند. بدینطریق اقتصاد چین تحت تاثیر ساخت نسبتا مستقل داخلی و ساخت وارادتی، به شکل ناهنجاری رشد کرد.
 چین هم اکنون هم  از لحاظ شاخص های اصلی اقتصادی با هیچ کشور پیشرفته امپریالیستی  قابل مقایسه نیست. یک اقتصاد باد کرده بوسیله سرمایه های امپریالیستی که به محض این که تقاضا برای کالاهای آن دچار کاهش گردد  و یا این سرمایه ها از آن  خارج شوند، این کشور با اقتصادی ورشکسته و با مردمی فقیرتر از پیش روبرو خواهد شد.
اغلب میگویند که چین یک کشور امپریالیستی شده است. این درست نیست. البته و بدون تردید  انحصارات دولتی و خصوصی صنعتی و بانکی در چین وجود دارند که نقش مهمی در اقتصاد و سیاست چین بازی میکنند. اما این انحصارات حتی در عرصه داخلی نیز توان مقابله با انحصارات کشورهای امپریالیستی را ندارند چه برسد در عرصه خارجی. صدور سرمایه از جانب چین به کشورهای تحت سلطه با صدور سرمایه از جانب کشورهای امپریالیستی به کشور چین به هیچ وجه قابل مقایسه نیست. در حقیقت اگر بگوییم که ویژگی کنونی اقتصاد چین صدور کالا به  کشورهای دیگر و از جمله کشورهای امپریالیستی است و نه صدور سرمایه، سخنی به گزاف نگفته ایم. از سوی دیگر چین در کمتر کشوری دارای نفوذ اقتصادی و یا سیاسی است که بتواند نقش محسوسی در اقتصاد و یا سیاست این کشورها مانند جابجایی سیاستمداران  و یا دولتها داشته باشد. در حالی که چین به بسیاری از کشورهای دنیا کالا صادر میکند، اما  برخلاف کشورهای امپریالیستی غربی و یا روسیه هیچ کشوری را بطور مشخص تحت سلطه ی خود ندارد.(3)
 مقایسه چین و انگلستان
 اما در همین مورد یعنی صدور کالا را  هم، چنانچه کشور چین را با کشور انگستان در قرن نوزدهم یعنی زمانی که هنوز به مرحله امپریالیستی پا نگذاشته بود، مقایسه کنیم تفاوت های محسوسی مشاهده میکنیم.  برای مثال هر دو کشور صادر کننده کالا هستند، اما تفاوت صدور کالا از چین با صدور کالا از انگستان این است که انگلستان کالاهایی را که خود تولید میکرد به کشورهای دیگر صادر میکرد، اما چین عمدتا کالاهایی را که دیگر امپریالیست ها در کشورچین تولید میکنند، به کشورهای دیگرو ازجمله کشورهای امپریالیستی صادر میکند. در نتیجه منافع  صدور کالا از انگلستان به جیب بورژوازی این کشور میرفت اما منافع صدور کالا از چین عمدتا  به جیب بورژوازی کشورهای امپریالیستی.
نکته دیگر مسئله مواد خام است. استعمار انگلیس مواد خام  برای صنایع خود را عمدتا از مستعمرات  خود و نیز از دیگر کشورهای سرمایه داری تامین میکرد. اما مواد خام برای کشور چین نه عمدتا بوسیله خود انحصارات چین، بلکه به وسیله ی انحصارات امپریالیستی غرب و ژاپن تامین میشود و در کارخانه های تولیدی خود همین انحصارات بکار گرفته می شود.( اکنو دولت چین بخشی از مواد خام این موسسات را تامین می کند)
و بالاخره، انگلستان و بعدها امپریالیستهای غربی دارای مستعمرات و نیمه مستعمرات وسیعی بوده و هستند، اما کشور چین، دارای مستعمره و یا نیمه مستعمره ای  نیست.     
مقایسه دستمزد و سطح زندگی
یکی دیگر از شاخص هایی که ما میتوانیم در مورد آن به مقایسه بپردازیم، شاخص مزد و سطح زندگی است. در کشورهای امپریالیستی شاخص مزد و سطح زندگی کارگران نسبت به کشورهای تحت سلطه بالاست اما سطح دستمزد در کشور چین بسیار پایین است و از این لحاظ  نه تنها با هیچ کشورامپریالیستی، بلکه حتی با کشورهایی نظیر کره جنوبی نیز قابل مقایسه نیست .
مهاجرت نیروی کار و نیز فرار سرمایه های جزیی
نکته دیگر این است که ما با یک جریان مهاجرت از کشورهای پیرامون به این کشور روبرو نیستیم، بلکه برعکس با یک جریان مهاجرت مداوما توسعه یابنده از سوی نیروی کار این کشور به سوی کشورهای امپریالیستی اروپایی و آمریکایی روبروییم. در این خصوص، مقایسه بین چین و کره جنوبی می تواند سودمند باشد. مهاجرت از سوی کره جنوبی به کشورهای امپریالیستی حتی در صورتی که میزان  جمعیت مورد  مقایسه را یکسان فرض کنیم، به هیچ وجه قابل قیاس با چین نیست. درواقع کره جنوبی اگر چه مهاجرانی را جذب نمی کند، خود نیز مهاجر زیادی به خارج ندارد. برعکس، فشار جمعیت فقیر و سطح پایین زندگی، مهاجران فراوان در کشور چین ایجاد کرده است و سیل مهاجرت را از این کشور به کشورهای اصلی امپریالیستی اروپا(فرانسه) و آمریکای شمالی (ایالات متحده و آمریکا) موجب گشته است. 
بطور کلی با کمی بالا و پایین کردن، چین یک اندونزی و یا تایلند است در ابعادی بزرگتر!
چه چیز به چین نقش بین المللی می دهد؟
 چین کشوری است با سرزمینی وسیع، جمعیت زیاد، نیروی نظامی قابل ملاحظه و برخی امکانات صنعتی، کشاورزی و علمی. اگر چیزی به چین قدرت بین المللی میدهد و این شبه را پدید میاورد که ما با یک کشور امپریالیستی روبروییم نه اقتصاد نیمه مستقل و نیمه وابسته آن، بلکه همین وضع جمعیت و نیروی نظامی آن است و اینکه این کشور مرکزی است بسیار مهم از لحاظ اقتصادی که نه کالاهای مستقل خود را بلکه کالاهای مصنوع سرمایه های امپریالیستی را که در این کشور به فراوانی تولید میشوند به اطراف و اکناف جهان صادرمیکند.
 در واقع میتوان گفت همان قدر که هندوستان امپریالیست است چین نیز امپریالیست است. آنچه موجب تفاوت کشور چین از کشورهایی نظیر اندونزی، تایلند و یا هندوستان میشود این است که به واسطه تسلط طبقه کارگر در این کشور و به مدت نزدیک به سه دهه، شالوده های یک اقتصاد مستقل در این کشور ایجاد شد و همین پایه که بورژوازی چین آن را غصب کرد موقعیتی برای آن ساخت که در عرصه بین المللی از موضعی قدرتمندتر از بورژوازی هندوستان و اندونزی  وارد گردد.  بورژوازی کشورهایی که چنین امکان و شرایط تاریخی را تجربه نکرده بودند.(4)
نکاتی در مورد جنبش های کنونی در کشورهای نیمه مستعمراتی شمال افریقا، خاورمیانه و ترکیه
با نگاهی اجمالی به جنبشهایی که از حدود سه سال پیش در این مناطق به وجود آمد، میتوان نکات زیر را در مورد این جنبشها بر شمرد.
افزون شدن نقش طبقه کارگر و شهرها،
نخست اینکه  تغییرات کیفی اساسی در ساخت طبقاتی این جنبشها پدید نیامده و طبقات تشکیل دهنده جنبشها کماکان طبقه کارگر، دهقانان و کشاورزان(بسته به درجه حضورشان در ساخت اقتصادی این کشورها)، خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی هستند.اما به واسطه رشد سرمایه داری تحت سلطه و تحلیل رفتن نسبی روابط فئودالی، به اهمیت طبقه کارگر، قرار گرفتن شهرها به عنوان مراکز مهمتر مبارزه طبقاتی و انتقال نسبی مبارزه از روستاها به شهرها بیشتراز گذشته افزوده است.
اشکال سیاسی و نظامی مبارزه
افزون بر این،  در اشکال قهر آمیز و  نظامی مبارزه نیز تا حدودی تغییراتی حاصل گردیده که عمدتا مربوط به نقش شهرها میباشد. اکنون از یکسو میتوان دید که متینگها و تظاهرات میلیونی، شورشها و قیام های شهری نقش مهم تری نسبت به گذشته یافته اند؛ و از سوی دیگر، با نگاهی به درگیری های عراق و سوریه، میتوان بروشنی دریافت که جنگ شهری و نبرد برای تسلط یا تسخیر شهرها، نسبت به گذشته اهمیت بیشتری در جنگ های داخلی یافته است. جنگ هایی که ما نظیرش را در جنگهای گنبد، خرمشهر، سنندج و برخی دیگر از شهرهای کردستان در ایران شاهد بودیم.
  باید توجه داشت که بجز دو مورد افغانستان و عراق که امپریالیسم دست به تجاوز نظامی زد و این دو کشور را به مستعمره خود تبدیل نمود، و در نتیجه جنگ داخلی ای را یا موجب گردید (عراق) و یا موجب تداوم آن گشت(افغانستان)، در کشورهایی نظیر مصر و تونس که طبقات خلقی درگیر مبارزه مترقی و انقلابی شدند، پیش از آنکه نظام نیروهای نظامی و ارتش مزدور از هم بپاشد، امپریالیسم و ارتجاع داخلی دست به عقب نشینی زده و به اصطلاح در مقابل جنبش عظیم توده ها کوتاه آمدند.
 روشن است که این کوتاه آمدنها یا با تغییر جلادانی نظیر حسنی مبارک یا بن علی به جلادان و مزدورانی دیگر و یا با گونه ای سازش با برخی از جریانهای متحجر و ارتجاعی اسلامی داخلی صورت گرفت. اما چنانچه این جنبشها ادامه یابد و به مرور اشکال مسالمت آمیز به عنوان اشکال مبارزه عمده کنونی، جای خود را به اشکال قهر آمیز و نظامی مبارزه بدهد، نیروهای نظامی و ارتش بطور وسیع وارد نبرد میشوند و جنگ داخلی بطور همه جانبه آغاز میگردد. در چنین صورتی نبردهای مسلحانه و جنگهای طبقاتی و ملی از کوتاه مدت، به دراز مدت تبدیل میشود و خواه ناخواه مناطق روستایی اهمیت اصلی را پیدا خواهند کرد.
جنگ های داخلی طولانی
البته آغاز کردن جنگ درازمدت خلق ربط مستقیم به تجاوز نظامی امپریالیسم ندارد و بدون چنین تجاوزی نیز می توان آنرا آغاز کرد. این امر بسته به تحلیل ما از ساخت اقتصادی- سیاسی کشور، درجه موزونی و ناموزنی مراکز رشد یافته و مراکز عقب مانده، تمرکز سیاسی- نظامی دشمن و نقش دهقانان و روستاها در ساخت هر کشور مشخص تحت سلطه و امکانات، شرایط و توان نیروهای انقلابی برای دست زدن به چنین جنگی را دارد.(5)
اما در برخی از کشورها که شهرها توسعه یافته اند و مراکز ثقل جمعیت و مبارزه هستند، آغاز چنین جنگی ( بطور وسیع  و نه بسیار محدود) بدون وارد شدن به یک موقعیت یا دوره خاص سیاسی، مشکل است. زیرا دشمن از یک مرکزیت قوی  و سراسری برخوردار است. نیروهای مجهز به تکنولوژی مدرن خود را، خواه در مرکز و خواه در روستاها سازمان داده است و روستاها نیز عموما دارای راه های شوسه و ارتباطی گشته و در نتیجه آغاز چنین جنگ هایی عموما با مشکلات فراوان روبروست. در حالی که در پی یک دوران انقلابی( مانند سالهای 60-57 در ایران) از یکسو طبقه کارگر و خلق بپا خاسته، مبارزه طبقاتی در شهرها نضج گرفته و توسعه یافته و جنبشهای روستایی نیز کمابیش وجود دارد، و از سوی دیگر دشمن در نتیجه ضربات وارده بوسیله ی جنبش ها و شورش های شهری دچار تلاشی و ضعف نسبی گردیده است. برای نمونه در ایران، تقریبا تمامی نبردهای روستایی که نیروهای انقلابی به آن دست زدند، با شکست روبرو شد، در حالیکه جنگ کردستان توانست سالها ادامه یابد. زیرا این جنگ بر بستر یک اوضاع انقلابی بوجود آمد. اکنون اوضاعی مشابه ایران، در بیشتر کشورهایی که هم اکنون درگیر جنبشهای انقلابی هستند، وجود دارد و همواره نیز در کشورهای تحت سلطه به وجود می آید. در برخی از کشورها که آغاز مبارزه در شرایط عادی مشکل است، از چنین اوضاعی میتوان بنحو احسن، برای جهش بسوی یک مبارزه و جنگ انقلابی طولانی بهره برد.
 در حال حاضر در کشورهای درگیر مبارزه، طبقه کارگر دنباله رو طبقات دیگر است و خلا حضوراین طبقه به عنوان طبقه رهبری کننده و حزب کمونیست انقلابی وی بطور محسوسی بچشم میاید و این امر در چگونگی اشکال مبارزه و تداوم آنها بسیار موثر است.  چنانچه طبقه کارگر خویش را باز یابد و احزاب کمونیست انقلابی(مائوئیست) در این کشورها ایجاد گردد، آنگاه بی تردید صحنه مبارزه طبقاتی کنونی و وضع طرف های درگیر تغییرات اساسی خواهد کرد. امپریالیسم که امکان تجاوز نظامی وی وجود خواهد داشت و ارتجاع دست به تهاجم گسترده خواهند زد و نبردها خواه در شهرها و خواه در روستاها، گسترده تر و دارای ابعادی سهمگین خواهند شد. در چنان صورتی، گر چه سازمان دادن شورش ها و قیام های شهری کماکان در دستور کار قرار خواهد داشت، اما ادامه جنگ صرفا در شهرها غیر ممکن خواهد بود و بدینسان تا حدودی مرکز ثقل مبارزه به روستاها انتقال خواهد یافت.  در جنگهای روستایی کنونی نیز با توجه به رشد تکنولوژی نظامی تغییرات محسوسی پدید آمده است که باید جداگانه مورد توجه ویژه و بررسی قرار گیرد.
نکات مهمی که  باید مد نظر قرار داد اینهاست:
 هیچ مبارزه ای  از جانب طبقه ستمدیده و تمامی رنجبران نمیتواند به پیروزی دست یابد مگر آنکه از خلال یک جنگ طولانی داخلی عبور کند. این جنگ میتواند با نیروهای مرتجع داخلی باشد و یا در صورت مداخله نظامی امپریالیستها شکل یک جنگ آزادیبخش ملی را بیابد.
در روسیه که تصرف نخستین قدرت در شهرها و بوسیله قیام های مسلحانه شهری صورت گرفت، تضمین بخش پیروزی طبقه کارگر، یک جنگ چندین ساله داخلی و با مداخله گران و متجاوزین امپریالیست بود که مرکز آن عمدتا در روستاها بود. بدون پیروزی در چنین جنگی طبقه کارگر روسیه نمیتوانست برای مدتی طولانی قدرت را حفظ کند.( جنگ داخلی اسپانیا نیز، هر چند که به شکست نیروهای انقلابی انجامید، از نمونه های نبردهایی است که در کشوری با یک ساخت سرمایه داری وقوع می یابد).
در جنگ جهانی دوم، برای مقابله با ارتجاع و فاشیسم(مثلا در ایتالیا و فرانسه)، شکل جنگ پارتیزانی در دستور کار نیروهای انقلابی قرار گرفت. بدون چنین جنگی تداوم مبارزه از سوی طبقه کارگر و نیروهای انقلابی ممکن نبود. ما در اینجا وارد اشتباهات احزاب طبقه کارگر در این کشورها نمیشویم. چرا که خواه بدون اشتباه و خواه با اشتباه، از لحاظ مسئله مورد بحث، در امر مورد نظر خللی وارد نمیکند.
در کشورهای تحت سلطه( آسیا، افریقا و آمریکای لاتین ) هر جا که قدرت بوسیله طبقه کارگر کسب گردید، این امربا واسطه گذراز یک جنگ انقلابی طولانی میسر گشت.
نتایج  در خصوص جنگ طولانی
بدین ترتیب جنگ طولانی از سوی طبقه کارگر اجباری و گریز ناپذیر است. خواه در کشورهای امپریالیستی و خواه در کشورهای تحت سلطه، خواه در کشورهای سرمایه داری پیشرفته و خواه در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره و یا کشورهایی با ساخت سرمایه داری عقب مانده، خواه در کشورهایی که دهقانان اکثریت اهالی را تشکیل میدهند، و خواه در کشورهایی که دهقانان اکثریت اهالی نیستند، خواه در کشورهایی که ارتجاع و دشمن در تمامی کشور مسلط است و خواه در کشورهایی که تنها در شهرها قوی است و در روستاها ضعیف، خواه نخست تصرف قدرت بوسیله قیام های شهری صورت گیرد و خواه  بصورت حرکت تدریجی تصرف روستاها به سوی تصرف شهرها یا محاصره شهرها از طریق روستاها باشد،این امری عام ومطلق است و هیچگونه تغییری در آن نمی تواند صورت گیرد. طبقه کارگر کماکان برای اینکه بتواند قدرت را کسب کند یا در پی کسب آن بتواند آن را نگاه دارد، پیش از کسب یا پس از کسب قدرت، باید از یک جنگ طولانی داخلی عبور کند. تنها چنین جنگی ضامن پیروزی نسبی طبقه کارگر و همچنان که مارکس گفت ضامن پاکیزه کردن خود این طبقه از تمامی عقب ماندگی ها و زشتی های قرون و اعصار جوامع طبقاتی است. چنین است نکته اساسی.
از سوی دیگر اینکه چنین جنگی، پیش از کسب قدرت بوسیله قیام های شهری یا تصرف شهرها صورت گیرد یا پس از آن، پیش از تجاوز نظامی امپریالیستها صورت گیرد یا پس ازآن، پیش از دورهای انقلابی که جنبش تمامی خلق در تمامی کشور انگیخته شده است و سلسلسه ای از تظاهراتها، شورشها و قیام ها بر پا شده صورت گیرد یا تنها در پی چنبش خلق در برخی از مناطق دور افتاده یا عقب مانده صورت گیرد، اینکه بر مبنای تحلیل ما از یک ساخت نیمه فئودالی صورت گیرد و بر آن مبنا در مناطق دور افتاده که دشمن ضعیف است به انجام آن دست زده شود و یا بر مبنای عدم ممکن بودن تصرف قدرت درشهرها و یا حفظ و نگاهداری آن در پی کسب آن در کشورهایی که مبارزه طبقاتی بطور عمده در شهرها در جریان است، خاص و نسبی است و تماما به تجزیه تحلیل نیروی انقلایی یعنی طبقه کارگر و حزب کمونیستش (مائوئیست) در هر کشور معین دارد و نه چیز دیگر. اینکه تحلیل این نیرو از ساخت اقتصادی – سیاسی و مجموع اوضاع چیست، وضع خود این نیرو چگونه است. ضعیف است یا قوی، توان آغاز مبارزه را دارد یا باید همچنان تدارک ببیند، باید مبارزه را آغاز کند یا در انتظار یک فرصت مناسب بنشیند و ...
این دو مسئله یعنی عام و مطلق بودن جنگ طولانی طبقه کارگر و خلق برای کسب قدرت سیاسی و اشکال ویژه و خاص آن در هر کشور مشخص(از لحاظ اشکال مختلف قهر و زمان پیشی و پسی آنها) دو جنبه یک مسئله واحد  یعنی تصرف نهایی قدرت سیاسی از طریق قهرآمیز است که شکل عمده مبارزه در تمامی کشورها است.
حال که به شکل عمده مبارزه یعنی تصرف قدرت سیاسی از طریق قهر آمیز صحبت کردیم بد نیست اشاره ای نیز به شکل غیر عمده یعنی  تصرف قدرت سیاسی از طریق مسالمت آمیز بکنیم که بویژه در دوره کنونی از سوی نیروهای بورژوایی و نیز برخی نیروهای طبقات میانی ترویج میگردد. در این خصوص باید گفت که ما کمونیستها می دانیم و تجربه بیش از 150 سال مبارزه طبقه کارگر با بورژوازی و ارتجاع نشان داده که تصرف قدرت از طریق مسالمت آمیز امری غیرممکن است. معهذا تا آنجا که ما  طبقه کارگر و خلق را مطمئن سازیم که دنبال جنگ نیستیم و بناچار باید به جنگ دست زنیم، باید در تبلیغات خود روشن سازیم که چنانچه ارتجاع و امپریالیسم حاضر باشد به میل خود تسلیم امر طبقه کارگر و خلق شود، ما تمایلی به جنگ و کاربرد سلاح نداریم. اما چنین تبلیغی، گام به گام باید با نشان دادن این امر به توده ها توام باشد که بورژوازی، امپریالیسم و ارتجاع چنین کاری را انجام نخواهند داد و به میل خود، قدرت سیاسی را به طبقه کارگر و توده ها واگذار نخواهند کرد. و اگر این ارتجاعیون جایی عقب نشینی موقتی میکنند درست برای این است که فرصت پیشروی بیشتر توده ها را بسوزاند، و برای خود فرصتی برای سرو سامان دادن به نیروهایشان بیابند. چنین نیروهای مرتجعی را مگر سخن زور سلاح ، سخنی دیگر نشاید. 
افول جریانهای متحجر و اوج گیری جریانهای سکولار و لاییک
 نکته دیگری که باید به آن اشاره گردد جریان های متحجر اسلامی ای است که در سی و اندی سال اخیر و بویژه پس از انقلاب 57 ایران که چنین جریانی در ایران بروی کار آمد و جمهوری اسلامی شکل گرفت،  تسلطی نسبی بر جنبش های دموکراتیک و استقلال طلبانه منطقه خاورمیانه و شمال افریقا یافته و این جنبشها را در چارچوب جهان بینی متحجر خود اسیر کرده و به بن بست کشانیدند. این جریان گرچه بجز مورد ایران در هیچ کشوری نتوانست به قدرت دست یابد، اما در شرایط افول جنبش طبقه کارگر و جنبش کمونیستی و نیز جریان های خرده بورژوایی و بورژوایی سکولار، توانست برای بیش ازسه دهه جنبشهای دموکراتیک را یا تحت کنترل خود داشته باشد و یا حالی که جنبش های مذکور از فقدان یک نیروی رهبری کننده جدی رنج میبردند، به طور جانبی بر آن مسلط گردند.
این وضع تقریبا سه دهه اخیر بود. اما جنبش دموکراتیک نوین خلق ایران که بعد از جنگ با عراق  و تقریبا از سالهای آغازین دهه هفتاد و در پی نخستین نتایج پیاده کردن برنامه های صندوق بین المللی  و بانک جهانی بوسیله بورکرات – کمپرادورهایی نظیر رفسنجانی  آغاز شد و در سالهای پس دوم خرداد 76 وارد یک دوره گسترش و عمق یابی گشت، نخستین جلوه گرایش سکولار و  ضد تحجری بود که اینک در کشورهایی نظیر مصر، تونس و ترکیه آغاز گشته است. ملت ایران که به مدت بیش از 15 سال طعم تلخ این بازگشت به قرون و اعصار پیشین و حکمیت قوانین هزار و پانصد سال پیش ازاین را دیده بودند، بر علیه آن بپا خاستند و خواهان جدایی دین و دولت  و حقوق دمکراتیک خود شدند که زیر فشار حکومت مستبد و متحجر لگد مال شده بود. گرچه رهبری این جنبش دموکراتیک در دست جریانهای اسلامی ای بود  که از حکومت بیرون رانده شده بودند، و آنها آنرا در چارچوب مقاصد تنگ نظرانه خود محدود کرده بودند، اما این امر به هیچوجه مانع موجودیت بنیان و اساس این جنبش دموکراتیک، آزدایخواهانه و ضد استبدادی نبوده و نیست.
بدین ترتیب آنچه جنبش دموکراتیک کنونی در مصر و یا ترکیه با تمامی وجود خواهان آن است یعنی برکناری حکام متحجر و جدایی دین از دولت، ثمره درس آموزی از تجارب تلخ و مرارت بار خلق ایران در سی سال حکومت یکی از متحجرترین حکومتهای خاورمیانه است. ملت ایران بهایی سخت گزاف برای فقدان نیروهای سکولار بر جنبش خویش پرداخت و ملتهای دیگر بخوبی درس میگیرند که چنانچه چنین نیروهایی در کشورشان بروی کار بیایند و یا تداوم یابند، چه سالهای پر رنج و دردی در انتظارشان خواهد بود.
بدین ترتیب دو جنبش کنونی علیه حکومت اخوان المسلمین در مصر و حکومت باصطلاح معتدل اسلامی اما مزدور امپریالیستها در ترکیه نشان میدهد که شرایط در جنبش خلق و بافت رهبری سیاسی آن در حال تغییر است و متحجرین بیش از آن آنچه تاریخ  به آنها اجازه میداد حکومت کنند، حکومت کردند.( سی سال و یا چیزی بیش از این، در تاریخ زمانی کوتاه و گذرنده بیش نیست، اگر چه این زمان کوتاه و گذرنده به بهای نابودی تقریبا دو نسل از خلق ایران تمام گشته است).
تغییر بافت رهبری سیاسی جنبش های دموکراتیک
آنچه در مورد تغییر بافت طبقاتی رهبری سیاسی میتوان گفت این است که این رهبری  به دو طبقه در این کشورها  میتواند تعلق گیرد: بورژوازی ملی و طبقه کارگر. وضع کنونی طبقه کارگر در کشورهای درگیر جنبش چندان مساعد نیست. حزب کمونیست انقلابی در این کشورها یا موجود نیست و یا بسیار ضعیف است.  نفوذ در توده ها از جانب مائوئیست یا بسیار ناچیز و یا ضعیف است. در ترکیه جریانهای مارکسیستی- لنینیستی و مائوئیستی سالهاست که به طرق مختلف مبارزه میکنند، اما نفوذ چندانی درون توده ها نیافته اند. این امر از یکسو به استبداد سیاسی- نظامی موجود در ترکیه بر میگیردد و از سوی دیگر به اجازه فعالیت قانونی به رویزیونیستها و ترتسکیست ها دراین کشور و از سوی سوم  به ضعف نیروهای انقلابی مارکسیست- لنینست و مائوئیست.
بدینسان در آغاز این چرخش به سوی تغییر بافت طبقاتی رهبری، این رهبری  در اختیار لایه هایی از بورژوازی ملی و یا لایه هایی از خرده بورژوازی مدرن و سکولار قرار خواهد گرفت. این امری است که اکنون در مصر صورت گرفته است و احتمالا با توجه به ضعیف بودن جنبش طبقه کارگر و فقدان احزاب مائوئیست در کشورهای این منطقه، در کشورهای دیگر نیز صورت خواهد گرفت. جبهه نجات ملی مصر ائتلافی از تمامی جریانهای مخالف است که رهبری آن عمدتا در دست لیبرالهای ناصریست است. در ترکیه هنوز چنین ائتلافهایی  صورت نگرفته، اما در صورتی که مبارزه بیشتر گسترش، تداوم و تعمیق یابد، امکان این امر زیاد است که برای دوره ای، رهبری مبارزه در دستان این جریانهای طبقاتی متمرکز گردد. اما این امر دیر زمانی نخواهد پایید. زیرا طبقه کارگر و توده های زحمتکش نیز در میدان حضور خواهند داشت و رهبری و کنترل این طبقه و توده های زحمتکش  برای هیچ طبقه ای کار ساده  و آسانی نیست. افول جریانهای متحجر شبه رادیکال و ضعف مفرط نیروهای بورژوازی ملی، دیر یا زود، به  اعتلای نوین از نیروهای طبقه کارگر و احزاب کمونیست( مائوئیست) پا خواهد داد و جهان اوجگیری نوین امر کمونیسم را شاهد خواهد بود.
متحجرین بورکرات- کمپرادور ایران
آنچه در مورد متحجرین حاکم بر ایران باید گفت این است که این حضرات« گمان میکنند تخم دو زرده خورده اند» و چیزی هایی میدانند که هیچ حکومت غاصبی در تاریخ ندانسته و یا به آن پی نبرده است.  این است که گردن فراز و پر غرور آماده درس دادن به دیگر حکومتهای غاصب و امپریالیستها گشته اند:
 «کار را به ما بسپارید و حکومت خود را بیمه کنید»!
و این بیمه کردن از چه راهی صورت میگیرد: «بگیرید و ببنیدید و بکشید». این است تمامی توصیه حضرات متحجرین ایران به حکومتهای غاصب و امپریالیستها!
 اما تاریخ مبارزه طبقات نشان میدهد که آنچه بطور غالب از سوی طبقات استثمارگر برده دار، فئودال و سرمایه دار صورت گرفته همین امور یعنی گرفتن، بستن و کشتن بوده است. گرچه این طبقات راههای دیگری نیز بلد بودند که حکومت متحجرین بوروکرات - کمپرادور بلد نبودند. راههایی که به تداوم حکومت آنان یاری میرساند، یعنی «شیرینی»! در حقیقت «چماق» و «شیرینی» دو سوی شکل واحد حکومت طبقات استثمار گر بوده و هست، که البته شکل «شیرینی» آن در کنار شکل «چماق» بویژه از سوی بورژوازی به اوج تکامل خود رسیده است.
 اما این متحجرین گمان میکنند تنها شکل چماق کافی است. این است که چپ و راست ورج و ورجه میکنند که اگر ما جای اسد یا اخوان المسلمین بودیم چه و چه میکردیم! آنجا بیشتر میکشتیم و اینجا کمیته و سپاه درست میکردیم. آنچه این حضرات که اینک  مغزشان به مرور نیروی فعالیت خود را از دست میدهد و علیل میشود و روز بروز مایوس تر و درمانده تر میگردند، نمیدانند و نمیخواهند بدانند این است  که نه تاریخ با آنها شروع شده ونه با آنها پایان میابد. آنها تنها لحظه ای ناچیز از تکرار تاریخ جهان یا بازگشت تاریخی نسبی در تکامل بالنده  مطلق آن  بودند. لحظه ای که بسیاری شرایط جمع شد تا آنها توانستند خود را بیابند، حفط کنند و حکومت خود را تداوم دهند. شرایطی که جمع شدن و جور شدنشان در آینده  و با توجه به توسعه و تکامل کشورهای تحت سلطه، به مرور به امری غیر ممکن تبدیل خواهد شد. آنچه آنها نمیدانند این است که چنانچه نیرویی یگانه ابزارش برای بقا، کشتن باشد، آن نیرو از نظر تاریخی بتمامی مرده است و گویی همین تاریخ، مرده ایی را دوباره زندگی میبخشد و بروی کار میآورد و او را وا میدارد که همه و هر گونه کشتاری برای بقای خود بکند، تا نشان دهد آن نیرو واقعا شایسته مرگ بوده و از این رو مرده است و همان بهتر که در جای واقعی خویش، یعنی میان مردگان قرار گیرد!
 از سخن خود دور نشویم! آن لحظه مورد ذکر ما، زمان زیادی بطول نیانجامید. از همان یک دهه پس از انقلاب، این متحجرین با جنبش دموکراتیک مردم ایران مواجه شدند. جنبشی که آنها گمان میکردند سر آن را بریده و جسد آن را بخاک سپرده اند. پس از آن، آنها باز«زدند و گرفتند و بستند و کشتند»! اما نتیجه چه شد؟ اکنون نزدیک به بیش  از پانزده سال پس از آن،  نتیجه اعمال آنها این شد که مردم در مصر و ترکیه علیه حکومتهای متحجر یا نیمه متحجر بپا خیزند و جدایی دین و دولت را طلب کنند. زیرا مردم این کشورها بروشنی دیدند که چه بر سر خلق ایران رفته و میرود. این متشرعین، توانستند با این شیوه، و در فقدان  نیروی بین المللی و داخلی طبقه کارگر و احزاب انقلابی، برای سه دهه مردم ایران را اسیر کنند اما بجای آن به مردم دیگر نشان دادند که چه نوع حکومتی را نخواهند! در واقع، این اسارت ایرانی ها به ملتهای دیگر درس داد و آنها حاضر نشده و نیستند که این بار گران را تحمل کنند. مرتجعین متحجر، ایران را برای مدتی کوتاه و زیر چکمه و حکومت زور و کشتار خود نگاهداشتند، اما تمامی منطقه را از دست دادند و بدینسان در واقع خود را تنها کرده و زیر پای خود را خالی کردند.
بازتاب عدم تداوم چنین حکومتهایی، نخست نه در ایران که اینها باصطلاح پر زور بودند، بلکه در کشورهایی بود که فرهنگ و ساخت طبقاتی همچون کشور ما داشتند. اما بر آمد جنبشهای سکولار در این دو کشور و نیز در کشور تونس زیر پای این « بگیر و ببند و بکش » ها یعنی متحجرین داخلی را  هر چه بیشترخالی کرده و میکند به گونه ای که به مرور جز کاریکاتوری که ظاهری  وحشتناک دارد، اما سنبه شان خالی است، به آنها میبخشد. رهبران این کشورها و امپریالیستها به هزار ضجه و التماس اینها که بیایید مثل  ما عمل کنید گوش نخواهند داد. زیرا آنها در واقع چنین شیوه هایی را بسیار بدتر از جمهوری اسلامی امتحان کرده و در آینده خواهند کرد. این است که آمریکای جنایتکار، در مقابل اخوان المسلمینی که خود بر سرکار آورده و یا حزب اسلامی حاکم ترکیه که دست به سرکوب میزند، تلاش میکند یک ظاهر دموکرات بخود میگیرد و نشان دهد که مخالف این قبیل سرکوب ها و کشتارها است.
گفتیم «زیر پای خود را خالی کردند». این امری است که اکنون بیش از هر زمان دیگری بچشم میخورد. چنانچه سوریه به دامان نیروهای تحت حمایت غرب بیفتد، ایران در منطقه منزوی  خواهد شد و این انزوا به هیچوچه برای تداوم حکومت متحجرین مطلوب نخواهد بود و دیر یا زود موجب سقوط آنان خواهد شد. آنچه این خوش خیالان متحجر هنوز پی بدان نبرده اند، این است که تاریخ این مومیایی های قرون و اعصار گذشته  را بالا آورد، برای اینکه محکمتر و با نیروی بیشتری به زمین کوبد و به اعماق فرستد! جایی که پوسیده ترین نیروهای تاریخ تبدیل به مشتی استخوان پوسیده از شکل افتاده شده اند.

                                                                                   ادامه دارد.
                                                                                      هرمز دامان
                                                                                       تیرماه 92
یادداشتها
* طرح نخستین این مقاله در همان آغاز جدال با ترتسکیست ها نگارش یافت. اما از آن زمان  تا کنون در جنبشهای منطقه خاورمیانه و شمال افریقا و مبارزه  طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای امپریالیستی غرب تغییرات چندی صورت گرفته است که بهتر بود به آنها و درس هایی که میتوان از آنها آموخت، پرداخته میشد. از این رو طرح مذکور به این مقاله تکامل یافت.
1-  سرمایه داری تحت سلطه معنایی چند گانه دارد. از یک سو یه این معناست که وجوه اساسی روابط سرمایه داری در این نوع کشورها تحت سیطره امپریالیستهاست و درواقع این سرمایه داری آنهاست که با واسطه این کشورها رشد میکند. به عبارت دیگر این کشورها یا نقش تولید کننده مواد خام صنعتی و کشاورزی مورد نیاز آنها را بازی میکنند ویا نقش مونتاژ کننده تولیدات صنایع آنها، و پلی هستند برای ارزان کردن تولید صنعتی و امکان رقابت میان امپریالیستهای رقیب. از سوی دیگر این کشورها به کشورهای مصرف کننده صرف تولیدات صنعتی و بعضا کشاورزی آنها تبدیل میشوند. و از سوی سوم دریافت کننده وام های آنها و پرداخت کننده سودهای سرسام آور بانکی و...
2- سرمایه داری ای که اکنون در کشور کره جنوبی وجود دارد یک سرمایه داری وارداتی و تحت سلطه امپریالیستها و بویژه امپریالیسم آمریکاست. گرچه این کشور از لحاظ استانداردهای اقتصادی نسبت به دیگر کشورهای تحت سلطه، موقعیت به نسبه بهتری  دارد، اما اقتصاد این کشور نه با امپریالیسم ژاپن قابل مقایسه است و نه با کشورهای امپریالیستهای اروپایی و آمریکایی. آنچه مبارزات سی سال اخیر در این کشور نشان میدهد این است که تضاد میان طبقه کارگر و توده های خلق کره جنوبی کماکان به زمره تضاد میان کشورهای تحت سلطه و امپریالیستها تعلق دارد و انقلاب این کشور دارای ماهیتی است بورژوا- دموکراتیک و نه سوسیالیستی.
3- میتوان گفت که اکنون مثلا آلمان و یا ژاپن نیز چنین موقعیتی را دارند. ولی میدانیم که انحصارات این کشورها در کنار انحصارات کشورهای آمریکا،  فرانسه، انگستان و ایتالیا بازار جهانی را میان خود تقسیم کرده اند. و ضمنا تمامی این کشورها با یکدیگر خود کشور چین را نیز میان خود تقسیم کرده اند.
4- در آینده کوشش خواهیم کرد که درباره چین و با نقد برخی مقالاتی که درباره اقتصاد این کشور نوشته شده اند، بیشتر صحبت کنیم.6
5- مثلا در کشورهای پرو، نپال جنگ دراز مدت طبقه کارگر و خلق بدون تجاوز امپریالیستها آغاز شد و در هندوستان نیز چنین جنگی بدون تجاوز امپریالیستها آغاز شده و ادامه دارد.