۱۳۹۷ اسفند ۵, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(9)


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(9)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟
قهر در دیکتاتوری پرولتاریا(ادامه 3)
در بخش هفتم این نوشته سه گونه شرایطی را که در آنها قهر بکار میرود، ناموار بر شمردیم. گونه سوم این بود: کاربرد قهر در خود جامعه سوسیالیستی. یعنی زمانی که نیروهای ارتجاع پیشین بصورت کلی از بین رفته باشند، اما خواه خود بصورت جزیی و خواه دنباله روان آنها که در شکل های تازه ای خود را نشان میدهند، در فعالیت هستند و دفاع دراز مدت از دیکتاتوری پرولتاریا در مقابل دشمنان نوین که از رهروان راه سرمایه داری، بازماندگان داخلی یا بیرونی ارتجاع و ضد انقلاب پیشین و نیز کشورهای مرتجع امپریالیستی و یا مستعمرات و نیمه مستعمرات آنها تشکیل شده است.
اکنون به این گونه، یعنی مسئله قهر در دوران دیکتاتوری پرولتاریا می پردازیم.
 در آغاز باید تکرار و تاکید کنیم که دیکتاتوری پرولتاریا یعنی حکومت طبقه کارگر، همچون هر حکومت دیگری شکلی از قدرت سیاسی است و:
«قدرت سیاسی به معنی حقیقی آن عبارت است از اعمال قهرمتشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر» (کارل مارکس و فردریک انگلس، مانیفست حزب کمونیست، برگردان رایج، بخش دوم، پرولتارها و کمونیستها، ص 40 )
 بنابراین، دیکتاتوری پرولتاریا پیش از هر چیز و بیش از هر چیز اعمال زور یا قهر متشکل طبقه کارگر برای سرکوب طبقه مخالف خود، یعنی طبقه سرمایه دار یا بورژوازی است. این معنای حقیقی قدرت سیاسی است.
همانگونه که پیش از این نیز اشاره کردیم، تسخیر قدرت سیاسی برای برقراری دموکراسی بی در و پیکری نیست که گروهی از رویزیونیستها و ترتسکیستها ایرانی در مقالاتشان در بوق و کرنا میکنند. هر طبقه ای بخواهد دموکراسی میان مردم یا دموکراسی کارگری برقرار کند، دیگر نباید نیازی به کسب قدرت سیاسی داشته باشد، بلکه باید بتواند آنرا بدون کسب قدرت سیاسی برقرار کند، و اگر نمیتواند چنین کند، یعنی طبقات(یا طبقه) حاکم به وی اجازه نمیدهند که چنین کند و بناچار باید بزور قدرت سیاسی را از این طبقات بگیرد، آن گاه باید از این قدرت سیاسی برای این استفاده کند که این طبقات را که نمی گذاشتند دموکراسی کارگری و در حقیقت آنچه دموکراسی کارگری روبنای آن است، یعنی مناسبات تولیدی سوسیالیستی و کمونیستی، برقرار شود و طبقه کارگر را استثمار کرده، به آن ستم میکردند، و اکنون در موقعیت فروتر قرار گرفته اند و برای برگشت جامعه کهنه تلاش میکنند، سرکوب کرده و شرایطی را آماده سازد که نظم نوین سوسیالیستی و دموکراسی کارگری پایدار و ماندگار شود و گذار به نظام کمونیستی صورت گیرد.
مائو نیز در کتاب نقد اقتصادی شوروی که در نقد کتابی از اقتصاددانان شوروی سوسیالیستی است، هنگامی که به نقطه نظر این کتاب اقتصادی در مورد مسئله قهر میرسد، مینویسد:
« كتاب می توانست در استفاده از مفهوم قهر دقت بیشتری به خرج دهد. ماركس و انگلس همواره میگفتند كه " دولت بهترین ابزار در خدمت سركوب طبقه مقابل است" پس هیچ گاه نمی توان گفت كه "دیكتاتوری پرولتاریا در برخورد با استثمارگر صرفا و به سادگی قهر بكارنمی برد و شاید حتی عمدتا از آن استفاده ای نكند." هرگاه طبقه استثمارگر حیات خود را در معرض خطر ببیند، همواره به قهر توسل می جوید. در واقع، همین كه آنها شاهد آغاز انقلاب می گردند با كار برد قهر به سركوب آن می پردازند. در كتاب آمده است: " تجربه ی تاریخی ثابت میكند كه طبقه ی استثمارگر كاملا بی تمایل است كه قدرت سیاسی را به مردم تفویض كند و برای مقابله با قدرت سیاسی مردم از نیروی مسلح استفاده می كند." این بیان رسا و كاملی از مطلب نیست. این تنها پس ازسازمان یافتن قدرت سیاسی انقلابی مردم نیست كه طبقه استثمارگر با توسل به قهر با آن مقابله می كند، بلكه به محض آنكه مردم برای تسخیر قدرت سیاسی بپا می خیزند، استثمارگران فورا برای سركوب مردم انقلابی از قهر استفاده میكنند.»(شماره 6، قهر و دیکتاتوری، این کتاب ترجمه عباس میلانی است)
 و این سخنان پایانی مائو درست آن عبارات مارکس را به یاد میآورد که در مصاحبه با روزنامه واشنگتن گفته است:
«خبرنگار: به گمان من در کشورم انگلستان، نتیجه مورد انتظار به هر صورتی که باشد، از طریق انقلاب قهرآمیز به دست نخواهد آمد. چگونگی اسلوب انگلیسی تبلیغات در میتینگها و در مطبوعات، تا زمانی که اقلیت به اکثریت بدل نشود، نشانگر امیدبخش این امر است.
دکتر مارکس: من در این نکته به خوشبینی شما نیستم. بورژوازی انگلیسی طی دورانی که انحصار حق رأی را در دست داشته، همیشه آمادگی خود را برای پذیرفتن تصمیم اکثریت ابراز کرده است. ولی باور کنید هر لحظه ای که این بورژوازی در مسائلی که برای آن اهمیت حیاتی قائل است در اقلیت قرار گیرد، ما در اینجا با یک جنگ جدید برده داران روبرو خواهیم شد.» (مصاحبه خبرنگار روزنامه  دی ورلد با کارل مارکس، لندن، ژوئیه سال 1871)
مارکس در مورد دلیل نیاز به دیکتاتوری پرولتاریا و شرط اصلی آن مینویسد:
«هنگامی كه شرایط موجود ستمگری از طریق انتقال كلیه وسائل كار به تولیدكنندگان از میان رفت و هر فردی كه به كار توانا است مجبور شد برای گذران زندگی خود كار كند ، آنگاه یگانه پایه سلطه و ستمگری طبقاتی نیز فرو خواهد ریخت. اما پیش از آنكه چنین تحولی به وقوع به پیوندد دیكتاری پرولتاریا ضروری است و نخستین شرط آن ارتش پرولتاریا است. طبقه کارگر حق رهایی خود را باید در عرصه پیکار به دست آورد. وظیفه انترناسیونال عبارت است از متشکل و متحد ساختن نیروهای طبقه کارگر برای پیکار فرازنده.(كارل ماركس، درباره هفتمین سالگرد انترناسیونال، سپتامبر 1871)
می بینیم که پیش از این تحول مورد نظر مارکس، دیکتاتوری پرولتاریا ضروری است و نخستین شرط دیکتاتوری پرولتاریا ارتش پرولتاریا است.
اما چرا این ارتش پرولتاریا که منظور از آن ارتش به معنای جمعیت صرف نبوده، بلکه ارتش مسلح یا نیروی مسلحی به نام ارتش است، نخستین شرط دیکتاتوری پرولتاریا است. به این دلیل که:
«
... فرمانروایی طبقاتی کارگران بر آن قشرهای متعلق به جهان کهنه که علیه این طبقه مبارزه می کنند، تا زمانی که پایه های اقتصادی وجود طبقات از میان نرفته است، ناگزیر ادامه خواهد یافت ... (کارل مارکس – از رساله تلخیصی از کتاب باکونین تحت عنوان دولت و آنارشی  1874 – 1875)
اما «فرمانروایی طبقاتی کارگران» یا دیکتاتوری پرولتاریا یعنی همان دولت دیکتاتوری پرولتاریا چه مضمونی دارد؟ در بالا دیدیم که مارکس آنرا «اعمال قهر متشکل طبقه کارگر» خواند.
 لنین به بسط نظریه مارکس و مضمون این دیکتاتوری طبقاتی میپردازد:
«دیكتاتوری پرولتاریا عبارتست از یك مبارزه سرسخت، خونین و بی‌خون، قهری و صلح‌آمیز، جنگی و اقتصادی، تربیتی و اداری بر ضد نیروها و سنن جامعه كهنه.»( بیماری كودكی «چپ روی» در كمونیسم، منتخب یک جلدی،ص 744)
همچنانکه می بینیم دیکتاتوری پرولتاریا حکومتی است که اگر هر شخص، گروه و جریانی بخواهد مقابل برنامه های آن و اجراهای عملی آنها، برای رفتن از سرمایه داری بسوی سوسیالیسم و از آنجا بسوی جامعه بی طبقه کمونیستی بایستد، با قهر، با زور و اجبار این دیکتاتوری برای گردن نهادن به آنها روبرو خواهد شد، این زور و اجبار میتواند از راههای مختلفی صورت گیرد و اشکال گوناگونی پپدا کند، اما ماهیت آن در مقابل این افراد و طبقات همان زور و اجبار خواهد بود.
همین حالا صدای اپورتونیستها و رویزیونیستهای روسی و چینی، ترتسکیستها و چپ نویی ها بلند خواهد شد: «چه کسانی تشخیص میدهند چه چیز به سوی سوسیالیسم خواهد بود و چه چیز مخالف رفتن به سوی آن». و ما پاسخ میدهیم تئوری مارکسیسم، مبارزه طبقاتی، عمل و تجربه توده های میلیونی طبقه کارگر و زحمتکشان. گفتنی است که در این مورد بین تجربه چین و شوروی تفاوت های بارزی وجود دارد که در موقع خود به آن خواهیم پرداخت.
بنابراین و با توجه به آن گفته مهمی که از لنین آوریم، هم چنانکه نمیتوان  به نقش قهر یا استفاده از نیروی مسلح برای سرکوب طبقه مقابل کم اهمیت داد، درعین حال نمیتوان برای گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم، تنها به نیروهای مسلح و صرفا کاربرد قهر و یا کشتن نیروها و افراد وابسته طبقاتی که میخواهند جامعه را به نظام سرمایه داری برگردانند، توسل جست.
خصلت توده ای اجرای دیکتاتوری از جانب پرولتاریا
برای اینکه برخی از وجوه اساسی سیاست دیکتاتوری پرولتاریا را که ترکیبی از وجوه متفاوت و متضادست شرح داده باشیم، در این بخش، به سیاست های اساسی مائو در«جنبش سرکوب ضد انقلابیون» در چین میپردازیم که پس از پیروزی انقلاب در 1949 و در سالهای 1951- 1952 بوجود آمد. برخی از سیاست ها و اقدامات متفاوتی که در این دوران انجام شد، در عین حال پایه های سیاست های دیکتاتوری پرولتاریا در سالهای 1966 و طی انقلاب بزرگ فرهنگی- کارگری(که در ادامه مقالات به آن توجه خواهیم کرد) و چگونگی اشکال مبارزه با بورژوازی تولید شده در حزب و دولت و رهروان سرمایه داری گردید.
مهمترین خصلت این سیاستها و این جنبش، توده ای بودن آن است. مائو در نوشته های خود در مورد این جنبش که شکلی از دیکتاتوری پرولتاریا است معیار مهم و اصلی را خواست توده ها برای اعدام و یا اعدام نکردن ضد انقلابیون و شرکت آنان در تمامی فرایند عنوان میکند. ما برخی از مهمترین بیانات مائو در این خصوص میاوریم:
در مه 1951 مائو در مقاله ای با نام در  سرکوب ضد انقلابیون باید از خط مشی توده ای حزب پیروی  گردد چنین نوشت:
«جنبش سرکوب ضدانقلابیون که اکنون در سراسر کشور جریان دارد یک مبارزه ی بزرگ، شدید و پیچیده است. تنها مشی ای که برائیش در این کار درهمه جا ثابت شده مشی توده ای حزب است. یعنی اعمال رهبری از طرف کمیته های حزبی، بسیج کلیه اعضای حزب، بسیج توده ها، شرکت احزاب دمکراتیک و شخصیت های کلیه ی محافل، برنامه ریزی واحد، عمل واحد، بررسی دقیق لیست افرادی که باید دستگیر یا اعدام شوند، توجه به تاکتیک در مراحل مختلف مبارزه، تبلیغ و آموزش وسیع ( بر پا کردن کنفرانسهای گوناگون، جلسات کادرها، جلسات و اجتماعات توده ای که در تمام آنها قربانیان ضد انقلابیون بتواند اتهامات خود را بیان کنند و مدارک جنایات بتواند بنمایش در آید، پیشبرد تبلیغات از طریق  فیلم، نمایش عکس، تئاتر، روزنامه، جزوات و اعلامیه ها، تا اینکه جنبش را به هر خانوار، به هر فرد بشناساند)، یعنی کنار گذاشتن پراتیک کار در پشت در های بسته و مخفی گرائی و مقابله مصممانه با انحراف شتابزدگی. هر جا از این مشی کاملا پیروی گردد، کار نیز کاملا درست میشود. هر جا از این مشی پیروی نگردد، کار نیز نادرست است. هر جا از این مشی عموما، اما نه کاملا پیروی گردید، کار نیز بطور عمومی و نه بطور کامل درست بوده است. ما معتقدیم اتخاذ این مشی برای کار تضمینی است در تعمیق مبارزه جهت سرکوب ضد انقلابیون و کسب پیروزی کامل.  در روز های آینده پیروی کامل از این مشی در سرکوب ضد انقلابیون امری اساسی است. مهمترین کار، بررسی دقیق لیست اشخاصی که باید دستگیر یا اعدام شوند و پیشبرد موفقیت آمیز تبلیغات و آموزش بطور وسیع است. ایندو را بخوبی انجام دهید آنگاه اشتباه رخ نمیدهد.»( منتخب آثار 5 جلدی، جلد پنجم، ص 36) و:
«در مبارزه بزرگ کنونی برای سرکوب ضد انقلابیون، کمیته های امنیت عمومی باید در همه جا در میان توده ها سازماندهی شوند. چنین کمیته هائی باید در هر دهستان در روستا و هر و اداره و سازمان مدرسه، کارخانه محله شهرها از طرف مردم انتحاب گردند. اعضای کمیته میتواند دست کم سه نفر و حداکثر یازده نفر باشد و باید میهن پرستان غیر حزبی قابل اطمینان را نیز در برگیرد، تا اینکه کمیته بصورت یک سازمان نوع جبهه واحدی جهت حفظ امنیت عمومی در سطح پایه ای در آید.»(همانجا ص 37)
 « علی القاعده قبل از صدور حکم اعدام، آنرا با توده ها در میان گذارید و با شخصیتهای دمکراتیک مشورت کنید.»( قطعنامه مصوبه جلسه وسیع بوروی سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست چین در 18 فوریه 1951، همانجا، ص 33)
اما اینکه این ضد انقلابیونی که باید اعدام شوند چه کسانی هستند، مائو توضیح میدهد:
«تعداد انقلابیون اعدامی باید به تناسب معینی محدود گردد. اصل عبارتست از: آن عده افرادی که خون کسی بر گردن آنهاست یا مرتکب سایر جنایات فوق العاده جدی شده اند و اعدامشان خشم مردم را تسکین میدهد و آن عده افرادی که موجب خسارات فوق العاده جدی بمنافع ملی گشته اند، باید بدون تردید بمرگ محکوم گردند و بدون درنگ اعدام شوند.»(همانجا، ص36) و
«در مورد ضد انقلابیون که مستحق مجازات اعدامند، اعدام محدود بکسانی خواهد بود که خون کسی را به گردن دارند یا مرتکب جنایات مهم دیگری شده اند که انزجار عمومی را بر انگیخته است، مانند تجاوز مکرر به ناموس و یا چپاول مقادیر زیادی دارائی و یا وارد کردن خسارات فوق العاده جدی به منافع ملی...»(ص36) و
«در مورد ضد انقلابیون مناطق روستائی نیز تنها آن عده ای را اعدام می کنیم که اعدامشان برای فرونشاندن خشم مردم ضروری است. هیچکس اعدام نمیشود مگر توده ها خواستار آن باشند.» و
« اما افرادیکه توده ها اعدامشان را خواستارند باید اعدام شوند تاخشم توده ها فرو نشیند و به امر تولید کمک کند.»(همانجا، ص39)
و اما در مورد دیگر ضد انقلابیون  چگونه سیاستی اعمال خواهد شد:
«در مورد آن دسته از افراد که اعمالشان مستحق اعدام است، اما خون کسی را بگردن ندارند و مورد تنفر شدید مردم نیز نمی باشند و یا مرتکب خسارات جدی، ولی نه فوق العاده جدی نسبت بمنافع ملی گشته اند، سیاستی که باید دنبال گرددعبارتست از صدور حکم اعدام، اعطای مهلت دوساله و گماردن آنها بکار اجباری و نظارت بر چگونگی رفتار آنان. به علاوه ، باید صریحا تصریح کرد درموردی که دستگیرکردن یا نکردن تقاوت چندانی ندارد، بهیچوجه نباید توقیف کرد و جز این عمل کردن خطا است. و در مواردی که اعدام کردن یا نکردن نیز تفاوت ندارد، تحت هیچ شرائطی نباید اعدامی انجام گیرد و جز این عمل کردن نیز خطا است.»(همانجا، ص 36 و37) و باز:
«این ضد انقلابیون خون کسی را بگردن ندارند و یا جنایات مهمی که با کینه ی عمیق توده ها مواجه گردد، مرتکب نشده اند و با سران اشرار، راهزنان اصلاح ناپذیر و مستبدین محلی در مناطق روستائی و یا رهبران دسته های جنایت کار و سران انجمن های مخفی ارتجاعی در شهرها و همچنین با مامورین مخفی معینی که خسارات فوق العاده جدی نسبت به منافع ملی زده اند، تفاوت دارند. خساراتی که اینان به منافع ملی زده اند گرچه جدی بود، اما هنوز به حدی فوق العاده جدی نرسیده بود. آنها مرتکب جنایات بزرگی شده اند، اما قربانیان مستقیم این جنایات توده ها نبوده اند. اگر ما چنین افرادی را اعدام کنیم، نه توده ها به آسانی آنرا می فهمند و نه تاثیر مساعد بر افراد سر شناس خواهد داشت»(همانجا، ص39)
پس از این جنبش بزرگ که چندین سال به درازا کشید مائو در ترازبندی از آن چنین میگوید:
«حالا بگذارید به مسئله کشتن بطور مشخص بپردازیم. راست است، ما در جریان کارزار سرکوب ضد انقلاب که در بالا از آن نام بردیم، عده ای را کشتیم. اما آنها چه نوع آدمهائی بودند؟ آنها ضد انقلابیونی بودند که خون بهای بسیاری به توده ها بدهکار بودند و شدیدا از طرف آنها مورد نفرت بودند. در انقلابی کبیر که ٦٠٠ میلیون مردم را در بر می  گیرد چنانچه ما مستبدانی همچون«غدار بند شرق» و«غدار بند غرب» را نکشیم، قادر نخواهیم شد توده ها را برانگیزیم. اگر سرکوب مذکور انجام نمی گرفت، امروز توده ها سیاست ملایمت آمیز ما را تصدیق نمیکردند. حالا اشخاصی پیدا شده اند که با شنیدن اینکه استالین عده ای را اشتباها کشت، به این نتیجه رسیده اند که ما هم در کشتن ضد انقلابی ها دچار اشتباه شدیم. نه، این نادرست است. این دارای اهمیت فوری است که درستی مطلق کشتن ضد انقلابیون را تصدیق نمائیم.»(همانجا، درباره ده مناسبات بزرگ، بخش مناسبات بین انقلاب و ضد انقلاب ص 179)
بطور کلی در برخورد با ضد انقلابیون بر مبنای تفاوتهای میان آنها، طیفی از سیاستهای متفاوت از جانب مائو پیش گذاشته شد. بنیاد آنها، تمایز گذاشتن (همانجا، ص 33)بین هر مورد با مورد دیگر و بین گروهی که وجوه مشترکی دارند با گروه دیگر و تنظیم سیاست بر مبنای این تمایزات و پرهیز از «شتابزدگی» و«چپ روی»(که خطر عمده است) و همچنین «سستی» یا «راست روی» است.
هرمز دامان
نیمه نخست دی ماه 97


در مورد تغییر نام گروه


در مورد تغییر نام گروه
جمعی از مائوئیست های ایران اساس تلاش خود را در جهت تدارک تئوریک- سیاسی و تشکیلاتی حزب کمونیست ایران، حزبی کارگری و مائوئیستی می بیند و تمامی فعالیت خود را در این سمت و سو می داند. در آغاز فعالیت مستقل خویش، ما ترجیح دادیم که نام صرفا یک «جمع مائوئیست» را داشته باشیم. اکنون و پس از یک دوره فعالیت و به این دلیل که گروه نام معینی داشته باشد، این تغییر را صورت می دهیم.
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
پنجم اسفندماه97

۱۳۹۷ اسفند ۲, پنجشنبه

درباره مائوئیسم(9) و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*


درباره مائوئیسم(9)

و عاقبت باد شرق (سوسیالیسم) بر باد غرب(سرمایه داری) وزیدن خواهد گرفت!*

در عباراتی که در بخش پیشین از لنین آوردیم، توجه وی هم به ویژگیهایی است که در مسیر تکامل عمومی بوجود میاید و هم امکاناتی که همچون یک سلسله حلقه های میانجی عمل میکنند و با تحقق آنها میتوان از روی برخی مراحل تکامل جهش کرد و به یک نظام نو تحقق بخشید.
بر مبنای نظرات تئوریک- سیاسی مائو، که نظرات لنین در مقاله مزبور و دیگر مقالات وی را گسترش داده و ماتریالیسم تاریخی را پیش برده و تکامل بخشید، لزومی به طی طریق همسان، پله به پله و کلیشه واری در تکامل اقتصادی، سیاسی و یا فرهنگی نیست، و برای نمونه، نه روسیه شکل کلاسیک سرمایه داری اروپای غربی را بطور کامل طی کرد و نه چین؛ و باصطلاح در این میان پرش ها و جهش هایی از روی مراحل موجود است که البته مشروط به شرایط و ویژگی های اوضاع ملی و جهانی است.
 از این گذشته، وضع میتواند برعکس شده و کشور از نظر اقتصادی(عمدتا تکنولوژی) عقب مانده، به کشور پیشرفته، شیوه تکامل آن را نشان دهد؛ البته به شرطی که کشور از نظر اقتصادی عقب مانده، بتواند به مراحلی از روابط تولیدی، نظام سیاسی و یا فرهنگ گام گذارد، که کشور پیشرفته نتوانسته هنوز وارد آن مراحل شود. به عبارت دیگر، این کشور عقب مانده، از جوانب معینی پیشرفته تر از کشورهای دیگر گردد. مثالهای روسیه و چین در دوران هایی که سوسیالیسم بر آنها حاکم بود، از این زمره است.
اینک به نظرات مائو بپردازیم که نظرات لنین را در مورد گذار نقد و اصلاح میکند :
مائو در بخش 14 کتاب نقد اقتصاد شوروی با نام آیا در كشورهای عقب افتاده انقلاب دشوارتر است مینویسد:
«لنین می گوید :«هرچه یك كشورعقب افتاده تر باشد گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در آن دشوارتر خواهد بود.»  ظاهراً امروزه این حكم درستی نیست. در واقع، هرچه كشور فقیرتر باشد، گذارسهل تر صورت می گیرد، زیرا كشورهر چه فقیرتر باشد، مردم آن بیشتر خواهان انقلاب اند.» (این کتاب بوسیله عباس میلانی به فارسی برگردانده شده است)
مسئله نیروهای مولد  روابط تولید
به نکته ی فقیرتر بودن بپردازیم: چرا کشوری فقیرتر است؟ نخستین علت این است که آن کشور از نقطه نظر نیروهای مولده (در اینجا صنعت و تکنولوژی) در شرایط عقب مانده تر و یا «فقیر تری» است. در واقع، کشورهایی که از نظر صنعت و تکنولوژی در مراحل تکاملی بالاتری هستند در عین حال ثروتمندترند.(1) تولید بیشتری دارند، سطح درآمد ملی آنها بالاتر است و در نتیجه، تقسیم این در آمد ملی، هرچند هم که با اختلاف بسیار بالایی به نفع سرمایه داران باشد، بازهم بخشی که به شکل دستمزد به طبقه کارگر میرسد، نسبت به سطح تولید پایین و درآمد ملی پایین در کشورهای فقیر و در نتیجه سهم یا دستمزد ناچیز کارگران در این گونه از کشورها، بیشتر است. افزون بر این، بیشتر این کشورها امپریالیست های عمده هستند و کشورهای زیر سلطه و کشورهای میانی را مورد استثمار قرار میدهند و میتوانند بخشی از آن را- گرچه ناچیز- به لایه هایی از طبقه کارگر کشور خود دهند و این لایه ها را به سکوت بکشانند.
فقیرتر بودن تنها از نقطه نظر نیروهای مولد نیست، بلکه در عین حال از نظر روابط تولید نیز می باشد. زیرا در کشورهایی که از نظر نیروهای مولد به سطح کشورهای سرمایه داری پیشرفته نرسیده بودند، اما دارای روابط تولید پیشرفته سوسیالیستی شدند، گرچه سطح زندگی طبقه کارگر و زحمتکشان نسبت به سطح زندگی برخی از لایه های بالایی طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی پایین تر بود، اما بر خلاف آن کشورها- که ثروتمند و فقیر و فقر نسبی و مطلق همواره وجود دارد-  نه فقیر وجود داشت و نه چنین اشکالی از فقر. اما در کشورهای فقیر، بواسطه عقب ماندگی روابط تولید بویژه وجود روابط تولید پیشا سرمایه داری(فئودالی، عشیره ای، قبیله ای و گاه شکلهای دگردیسی یافته برده داری) فقر تشدید میشود. از این رو، فقیرتر بودن به معنای عقب ماندگی در هر دو مورد است.
 گفتنی است که در پنجاه سال اخیر و با توجه به تغییر برخی برنامه های امپریالیستی، این کشورها تلاش کردند که برخی از کشورهای عقب مانده را با صدور صنایع و بویژه برخی از صنایع سنگین، سبک و مونتاژ، به عنوان نقاط اتکاء در مناطق مختلف قرار دهند و در عین حال با بالا بردن سطح روابط تولید(تخریب ساخت های پیش از سرمایه داری و برقراری تمام عیار سرمایه داری کمپرادور) از بروز انقلابات اجتماعی در این کشورها جلوگیری کنند. اما این رشد نیروهای مولد که شکل نوین تقسیم کار جهانی امپریالیستی بود، نتوانست بیکاری و فقر را در این کشورها از بین ببرد.«ببرهای آسیا»(اندونزی، تایلند، سنگاپور، مالزی) از مهمترین این کشورها بودند که میدانیم بیشتر این کشورها و در حالیکه روابط تولید بوسیله امپریالیستها تغییراتی به نفع سرمایه داری کمپرادور کرده بود، در مرحله خاصی دچار بحرانهای عظیم اقتصادی و انقلابات شدند( اندونزی، تایلند و...). بخش دیگری از این کشورها با وجود صدور این کارخانه ها و صنایع به آنها و تغییرات در روابط تولید، باز هم مردمشان در فقر شدیدی بسر می برند (کشورهایی از همین آسیا همچون بنگلادش، پاکستان، هندوستان، بخش های مهمی از کشورهای افریقایی و آمریکای لاتین). خود انقلابات اخیر در کشورهای عربی نیز گواه بر این ادعا است. زیرا انقلاب هم در کشورهای وابسته به شوروی(لیبی و سوریه) و هم در کشورهای وابسته به بلوک امپریالیستی غرب (مصر، تونس و...) رخ داد و صدور سرمایه و انحلال ساخت های عشیره ای و فئودالی و رشد روابط سرمایه داری در این کشورهای اخیر، در سطحی بالا بود.
بنابراین، فقیرتر و عقب مانده بودن، امری نسبی است و در هر دو مورد نیروهای مولد و روابط تولید راست در میاید. عقب مانده از نظر نیروهای مولد و عقب مانده از نظر روابط تولید. اما در کل این درجه رشد نیروهای مولد است که نقش مهمی در سطح زندگی مادی طبقه کارگر و زحمتکشان دارد.
در بالا به کشورهای سوسیالیستی اشاره کردیم و اینجا باید افزوده کنیم که در حالیکه کشورهای روسیه و چین(بویژه چین) روابط تولید سوسیالیستی را برقرار کردند، اما رشد درجه سطح زندگی توده ها و رفاه بیشتر در گرو رشد نیروهای مولد بود(2) و درصورت رشد نیروهای مولد و بالا رفتن کیفیت و کمیت تولید، طبعا وضع رفاه مردم میتوانست بالاتر رود. امری که کشورهای امپریالیستی عموما با محاصره اقتصادی و یا مجبور کردن این کشورها به تمرکز روی صنایع نظامی اجازه نمی دادند، صورت گیرد.
از سوی دیگر، مسئله وابستگی بالا رفتن سطح زندگی به رشد نیروهای مولد، میتواند موجب توجه یکجانبه به این نیروها گردد. این توجه یکجانبه، بویژه مبارزه ی طبقاتی مهمی را در حزب کمونیست چین دامن زد، زیرا تضاد بین رهبران و کادرهای بورژوا شده، که صرفا چشمشان دنبال «رشد نیروهای مولد»، زیر نام «پیشرفت» و «رفاه» بود و مائوئیست هایی شکل گرفت که نخست روابط تولید(و همراه آن روساخت فرهنگ) را مهم ارزیابی میکردند. اساس نظر مائوئیست ها این بود که برابری واقعی در زمینه های اقتصادی و سیاسی بین مردم رشد کند و فرهنگ سوسیالیستی تکامل یابد و نهایتا می گفتند که رشد نیروهای مولد، نه به گونه ای یک جانبه و با بی توجهی به روابط تولید و نه به قیمت از دست دادن روابط تولید سوسیالیستی، بلکه باید بر بستر رشد این روابط و در هماهنگی با آنها تکامل یابد. شعار اساسی آنها این بود:«انقلاب را دریابید، تولید را سازمان دهید». انقلاب اشاره به مبارزه طبقاتی و دگرگون کردن مناسبات تولید داشت و تولید اشاره به رشد نیروهای مولد.
 به صحبت خود بازگردیم: نگاهی به تاریخ یک صد سال اخیر، بویژه پس از جنگ جهانی دوم نشان میدهد که این کشورهای عقب مانده و فقیر بودند که دست به انقلابات زدند و بخشی از آنها برای برقراری سوسیالیسم تلاش کردند.
باید توجه داشت که فقیرتر بودن یک کشور را باید در دو نسبت در نظر گرفت. یکی نسبت به خود کشورهای فقیر و دیگری نسبت به کشورهای ثروتمند. ما در اینجا فقیرتر بودن را بطور نسبی و در تقابل با ثروتمندتر بودن در نظر می گیریم و به مانند یک طیف از کشورهای فقیر، نه لزوما به معنای فقیرترین بودن در میان کشورهای فقیر در هر زمان و شرایطی. به عبارت دیگر، این گونه در نظر نمی گیریم که هر زمان کشورهایی فقیر باشند، میان آنها، کشور یا کشورهایی دست به انقلاب میزند، که فقیرترین آنها باشند. در واقع ممکن است کشوری یا کشورهایی در میان کشورهایی که فقیر هستند، از دیگرکشورهای فقیر، بسیار فقیرتر یا فقیرترین ها باشند، و انقلاب در آنها در نگیرد.
 برای نمونه، در همان زمان انقلاب روسیه، سه کشور آسیایی که انقلاب در آنها در گرفت، یعنی ایران، چین و ترکیه، گرچه و بویژه نسبت به کشورهای سرمایه داری غربی فقیر بودند، اما در آن زمان فقیرترین کشورهای آسیا و جهان نبودند و نیز کشورهایی که در سی چهل سال اخیر در آنها انقلاب صورت گرفته است، از ایران و نیکاراگوئه گرفته تا کشورهای جنوب آسیا و تا کشورهای افریقایی و خاورمیانه( انقلاب اخیر در کشورهای عربی) فقیرترین کشورهای جهان در این دوره نبوده اند.
همچنین ممکن است گروهی از کشورهای فقیر دست به انقلاب بزنند که در آنها  سطوح گوناگونی از فقر، از سطوح کمتر آن تا بدترین سطوح آن، وجود داشته باشد. مثلا از سالهای پس از جنگ دوم در کشورهای افریقایی گروهی از کشورهای فقیر، اما با درجات متفاوت وجود داشتند که دست به انقلاب زدند و در میان آنها نه تنها فقیرترین ها کشورها بودند، بلکه آنها نیز که نسبت به این دسته در فقر کمتری به سر میبردند- و برخی کشورهای کلیدی همچون کنگو و یا افریقای جنوبی در دسته اخیر بودند- وجود داشتند.(3)
 در مورد انقلابات در کشورهای زیر سلطه، افزون بر وجود فقر که پایه اساسی مسئله است، باید به وجود تعداد تحصیل کرده ها، بروز جنبش های فرهنگی، ایجاد و سازمان دادن جنبش های کمونیستی  یا دموکراتیک انقلابی در این کشورها، وجود همسایگانی که در آنها مبارزه نیروهای کمونیست و دموکرات شدت گرفته است و یا  هم مرز بودن با کشورهای سوسیالیستی و غیره اشاره کرد. در برخی شرایط  ویژه مانند مغولستان که یکی از عقب مانده ترین کشورهای آسیایی بود، جدا از عللی که به آن اشاره کردیم، قرار گرفتن در کنار یک کشور سوسیالیستی نقش مهمی در انگیزش کارگران و زحمتکشان برای انقلاب داشت.(4)
 هم چنانکه می بینیم در اینجا حکم مائو دائر بر فقیرتر بودن و انقلاب خواستن، نقش رشد نیروهای مولد را به جایگاه واقعی خود باز میگرداند.
مسئله ناموزونی  در تکامل
 نکته دیگر در نظر مائو، مخالفت این حکم با نظر مارکس است. حکم مارکس دایر بر این بود که آینده یک کشور را کشور صنعتی کنونی به وی نشان میدهد. یعنی کشوری که در آن رشد نیروهای مولد به حد اعلا رسیده اند. حکم مائو( و البته از جهاتی معین احکام لنین در مباحثی که در بخش پیشین  ازمقاله ی درباره  انقلاب ما آوردیم،) وضع را به گونه دیگر تصویر میکند. کشوری که از نظر روابط تولید پیش میافتد که لزوما که کشوری نیست که از نظر صنعت پیشرفته تر باشد، به کشوری که از نظر نیروهای مولد پیش است آینده آن را نشان میدهد.( بطورکلی باید با این حکم مارکس که بر مبنای شرایط در اروپای آن روز استوار است، کار کرد و تفسیر همه جانبه تر و دقیقتر و مبتنی بر نسبی و متغیر بودن مرزهای درستی آن ارائه داد).
مائو به این نکته چنین اشاره میکند:
«كشورهای شرقی مثل چین و روسیه زمانی فقیر وعقب افتاده بودند، ولی امروزه نه تنها نظام اجتماعی آنان ازغرب، كاملاً پیشی گرفته، بلكه حتی آهنگ رشد نیروهای تولیدی آنان نیز بمراتب سریع ترازغرب شده است. مانند تاریخ تحول كشورهای سرمایه داری، كشورهای عقب افتاده از كشورهای پیشرفته، پیشی می گیرند و جلو افتادن امریكا از انگلستان و آلمان از انگلستان، در اوایل قرن بیستم نمونه هائی از این واقعیت است.»
آنچه از این نکات میتوان نتیجه گرفت این است که شکل تکامل نیروهای مولد و روابط تولید در ماتریالیسم تاریخی ناموزون است. بدین گون حکم مووزنی که نسبی است با ناموزونی که مطلق است، کامل میگردد.  پس وضع به این شکل نیست که روابط تولید تابع نعل به نعل  نیروهای مولد باشد، بلکه یک رابطه وحدت اضداد میان این دو برقراراست و همچنین در حالیکه بطور عام تغییر نیروهای مولد است که موجب تغییر روابط تولید میشود، در عین حال در شرایط معینی این تغییر روابط تولید است که موجب رشد و تکامل نیروهای مولد میشود. این نظری است که مائو پیش از این در مقاله درباره تضاد نیز به آن اشاره کرده بود.(5)
به نکته دیگری نیز باید اشاره کرد: نیروهای مولده در شوروی سوسیالیستی در فاصله بین انقلاب اکتبر و سالهای 1953 بسیار پیش افتادند و آهنگ رشد آن از غرب پیشی گرفتند. آیا آنها به کشور سوسیالیستی نوین یعنی چین، آینده خود را نشان دادند؟ هم آری و هم خیر!
میدانیم که سوسیالیسم بر خلاف سرمایه داری بر برنامه ریزی استوار است و رشد اقتصاد و نیروهای مولد( در اینجا صنعت و کشاورزی) در دست بازار نیست. در شوروی سوسیالیستی این برنامه ریزی بر مبنای صنایع سنگین استوار بود، در چین گرچه صنایع سنگین پایه و اساس بود، اما توجه به  صنایع سبک و در کنار صنعت، کشاورزی نیز اهمیت فراوانی یافت. اقتصاد سوسیالیستی ای که در چین بوجود آمد متفاوت با شوروی بود و از توجهات یک جانبه در آن به یک بخش و یا اشتباهات شوروی پرهیز شده بود.  به این ترتیب در اینجا یاد گرفتن، نقد کمبودها و اشتباهات و تحلیل مشخص از شرایط مشخص اساس است.
 در بخش هایی از کتاب ده رابطه بزرگ و یا نقد اقتصاد شوروی ما تحلیلی را از وضع اقتصادی چین می یابیم و مائو با توجه به وضعیت واقعی این کشور، تناسب بین بخش های مختلف اقتصادی و افزون بر آن روابط تولید و نیز روساخت فرهنگی را طرح میکند. طرح کلی مائو و بویژه شیوه وی میتواند برای کشوری که به سوسیالیسم پا میگذارد، یک راهنما باشد، زیرا که بگونه ای دیالکتیکی رابطه ها را مشخص کرده است، اما برای اینکه نیروهای مولد، روابط تولید و فرهنگ رشد کنند، کدام بخش، رابطه و مسئله باید زودتر یا دیرتر دچار تغییر گردد و نقش عمده کلیدی یا رهبری کننده را در هر زمان مشخص در اقتصاد، سیاست و یا فرهنگ داشته باشد و چگونه مدلی در هر کشور باید فرا راه قرار گیرد، باید تحلیل مشخص از شرایط مشخص آن کشور اساس کار باشد.
مسئله فرهنگ
مائو در ادامه همین مطالب می نویسد که «کشور هر چه ثروتمند تر باشد گذار در آن مشکلتر است».
سپس  ادامه میدهد:  «در كشورهای سرمایه داری غرب، تعداد مردم دارای شغل [بسیار] و سطح حقوق ها نسبتاً بالا است.»
به این نکات بپردازیم:
 در کشورهای امپریالیستی غرب (آمریکای شمالی و ژاپن نیز منظور هستند) نرخ بیکاری بسیار پایین تر از کشورهای زیر سلطه است. درست به همین علت است که ما شاهد مهاجرت بی وقفه از کشورهای زیر سلطه و یا حتی کشورهای میانی اروپای شرقی به کشورهای امپریالیستی غربی هستیم.
 البته اینکه بسیاری از مردم دارای شغل هستند، به این معنا نیست که در این کشورها بیکاری و یا فقر وجود ندارد. در این کشورها بسیاری از مردم پاره وقت کار میکنند و حتی حداقل دستمزد یک کارگر نسبت به درآمدهای نجومی سرمایه داران، شاید به نوعی آن کارگر را از نقطه نظر فقر نسبی یعنی نسبت به سرمایه دار خودی، گاه فقیرتر از یک کارگر کشور زیر سلطه نسبت به سرمایه دار کشور خودش نشان دهد. با این همه، آن مزد حداقلی، برای کارگران این کشورها امکانات  بسیار بیشتری و سطح زندگی بالاتری را در قیاس با سطح زندگی کارگران در کشورها زیر سلطه ایجاد میکند.(6)
این مسائل موانع بزرگی در راه انقلاب سوسیالیستی در این کشورها ایجاد میکنند. اما موانع صرفا به بیکار نبودن و یا حقوق بالا محدود نمیشود. در اینجا مائو نقش مسائل فرهنگ را برجسته میکند و ما وارد وجوهی دیگر از ماتریالیسم تاریخی یعنی رابطه زیر ساخت و روساخت میشویم.
مائو می نویسد:
« در كشورهای گوناگون غرب، مانع بزرگی در راه انقلاب و جنبش های سازنده وجود دارد. به عبارت دیگر، سموم بورژوازی چنان نافذاند كه به هرگوشه و كنار رفته و نفوذ كرده اند. گرچه ازحیات بورژوازی ما تنها سه نسل می گذرد، ولی بورژوازی انگلستان و فرانسه از یك تاریخ تكامل ۲۰۰ تا سیصد ساله بهره می گیرند و ایدئولوژی و سبك كار آنان تمام اقشار و كلیه جوانب حیات جوامع خود را تحت تاثیر گرفته است. بدین  دلیل است كه طبقه كارگر انگلستان از حزب  كارگر پیروی می كند و نه از حزب كمونیست. »
در اینجا مسئله فرهنگ در درجه نخست اهمیت قرار گرفته است. فرهنگ بخشی از روبنا است. و چنانکه مارکس اشاره کرد فرهنگ و ایدئولوژی مسلط همواره فرهنگ و ایدئولوژی طبقه مسلط است. و وضع در شرایط کنونی جهانی وقتی اسفناکتر میشود که بورژوازی کشورهای سرمایه داری غرب به مدت حدود سیصد سال فرهنگ و ایدئولوژی و سبک کار خود را در تمامی طبقه کارگر و زحمتکشان نفوذ داده اند.
مائو ادامه میدهد:
«كارگران این كشورها عمیقاً از سوی بورژوازی تحت تأثیر قرار گرفته اند و ظاهراً به انجام رساندن یك تغییر سوسیالیستی درآنجا چندان آسان نخواهد بود.»
 در این کشورها عموما  دو حزب غدر قدرت بورژوازی وجود دارد و اکثریت باتفاق کارگران در این کشورها به یکی از این دو حزب رای میدهند(میدانیم که در انتخابات اخیر آمریکا بخشی از کارگران بویژه سفیدها به ترامپ رای دادند). در این گونه کشورها مشکل که - بجز پپشرو ترین افراد در میان توده ها و یا روشنفکران- مردم دقایق زیادی را صرف اندیشیدن در امور دنیا و همدردی با ملتهای دربند و مشکلات و رنجهای آنها کنند و باصطلاح در بسیاری موارد «اگر دنیا را آب ببرد، بخشهایی زیادی از مردم را خواب برده است».
 اینها به این معنا نیست که  طبقه کارگر، زحمتکشان و یا لایه های میانی این کشورها دست به هیچ جنبشی نمی زنند. آنها به چنین جنبش هایی دست میزنند اما عموما زمانی که فشار زیاد اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به خودشان وارد شود. بحران اقتصادی 2008  که جنبش هایی در پی آن بوجود آمد، نمونه ای است از این مسئله؛ و یا جنبش جلیقه زردها در فرانسه کنونی که در پی سیاست های دولت که بار و فشارهای اقتصادی را بدوش لایه های زحمتکش می اندازد، بوجود آمد؛ و یا زمانی که  سربازان این کشورها در کشورهای دیگر در حال جنگند. مردم این کشورها تا جایی که هنوز شکست نخورده اند و توجیه میشوند که این جنگ ها در رفاه و امنیت آنها نقش دارد، کمتر دست به مبارزه میزنند، اما وضع به شکست نیروهای آنها که کشیده میشود، مبارزات و جنبش ضد جنگ در این کشورها آغاز میگردد.
 مهاجران نیز که بخش مهمی از آنها لایه های کم درآمد را تشکیل میدهند، بیشتر تابع وضع موجود در این کشورها میشوند و کمتر امکان بروز جنبشهایی مستقل می بابند. در دوران کنونی نیز تضادهای بین مردم این کشورها و مهاجران وسیله ای شده در دست احزاب جاه طلب و فاشیست که گرد آن مانور دهند.
اینها اموری است که مائو به آنها اشاره میکند:
«اینکه، با درنظر گرفتن این واقعیت كه این كشورها به میزان گسترده ای مكانیزه هستند، پس از یك انقلاب پیروزمند، مسئله عمده نه مكانیزه كردن، بلكه تغییر[فرهنگ و روحیات] مردم خواهد بود.»
 این مسئله، مسئله تغییرات فرهنگی را بسیار مهمتر از تغییر نیروهای مولد میکند. در عین حال تغییر در روابط تولید نیز ممکن  نمیگردد و از آن مهمتر روابط تولید نوین سوسیالیستی پیروز نمیشوند، مگر اینکه در فرهنگ و روحیات کارگران و زحمتکشان که عمیقا زیر تسلط ایدئولوژی و تفکر حاکم و آغشته به فرد گرایی بورژوایی است، تغییرات اساسی ایجاد شود.  صرفا به فکر خود بودن و گلیم خود را از آب بیرون کشیدن، پول پرستی، تلاش برای پیشرفت فردی، خودنمایی و در میان دیگران سَر شدن، وجوه اساسی ذهن و روان فردی در میان بخش بزرگی از لایه های میانی و طبقه کارگراست.
به این ترتیب، در اینجا نیز ساخت فرهنگی یک تابع نعل به نعل، ساخت اقتصادی نیست که بگونه ای مکانیکی همراه آن تغییر کند و یا بطور کلی نقش دوم داشته باشد؛ بلکه نخست اینکه بدلیل استقلال نسبی آن، تغییرات آن تابع  مطلق زیرساخت نیست و توجه مستقل و تمرکز ویژه ای را بروی خود می طلبد و دوما نقش بسیار مهم و گاه عمده ای در تغییر از نظام تولیدی کهنه به نظام تولیدی نو بازی میکند. چنانچه  تغییرات در این زمینه صورت نگیرد، نه تنها رشد نیروهای مولد که در بالا به آن اشاره کردیم، بلکه حتی تغییر در روابط تولید، نمیتواند بگونه ای خود بخود روابط سوسیالیستی ببار آورد و از آن مهمتر آنرا تداوم بخشد.
 در انقلابات بورژوایی، این تغییرات فرهنگی تقریبا پیش از انقلابات سیاسی پدید میآمد، زیرا  روابط تولیدی نوین در کنار روابط تولیدی کهنه بوجود آمده و جریان داشت و نیروهای مولد در این کشورها نیز تا حدودی رشد کرده بود و تنها یا مسئله عمده، قدرت سیاسی بود که باید به دست طبقه نو میافتاد. انقلابات سیاسی این نقش  را بازی میکرد که قدرت سیاسی نیز بدست طبقه ای که در اقتصاد تقریبا نقش عمده را یافته بود، قرار گیرد. از آن پس هر سه وجه یعنی نیروهای مولد، روابط تولید و فرهنگ بر طبق منافع بورژوازی در مسیر نسبتا آسانی برای رشد قرار میگرفتند.(8)
اما در انقلابات پرولتری  در مورد هر سه مسئله مشکلات و مسائل زیاد است. نیروهای مولد عقب مانده است(همچنانکه بالاتر اشاره شد انقلاب در کشورهایی که نیروهای مولد آن پیشرفته ترهستند، بسیار کمتر امکان دارد تا کشورهای از این نظر عقب مانده). روابط تولید نیز نه تنها عقب مانده است، بلکه روابط تولیدی نوین نیز به هیچوجه امکان بوجود آمدن ندارند. روشن است که زمانی که نیروهای مولد و روابط تولید عقب مانده باشد، بطور کلی فرهنگ عمومی نیز عقب مانده میشود.
نکات کلیدی قضیه کدامند؟
یک: می بینم که ما نمیتوانیم یک حکم کلی را بیاوریم و بر مبنای آن تمامی امور را سامان دهیم.  نه نیروهای مولد و نه روابط تولید و نه فرهنگ،  اینها را نمیتوان در یک چارت کلی ثابت و با روابط مطلقی جای داد. گرچه باید هم احکام کلی یعنی این را که نیروهای مولد تعیین کننده روابط تولید و زیر ساخت اقتصادی تعیین کننده روبنا است در نظر گرفت و هم ناموزونی آنها را. نکته کلیدی تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص هر کشور، منطقه، گروهی از کشورها، نکات مشترکی از شرایط بین المللی و تمامی وجوه موثر در واقعیت در بررسی و تحلیل است. برای مثال در کشوری معین و در دوره ای، تضاد عمده تغییر در نیروهای مولد، در کشوری دیگر روابط تولید و در کشور سوم فرهنگ است. گرچه برای تغییر از سرمایه داری به سوسیالیسم، هم گونه که تجارب شوروی و چین نشان داد،عموما تغییرات در روابط تولیدی و فرهنگ اهمیتی فزون از حد دارند.
دو: تاثیر و تاثر شرایط بین المللی و همچنین تغییرات در هر کشور معین بروی کشورهای دیگر نیز بسیار مهم  است. انقلاب اکتبر در روسیه بنا به مائو مارکسیسم- لنینیسم را برای چینی ها به ارمغان آورد و توانست انگیزه های زیادی برای تغییرات انقلابی در میان طبقه کارگر و زحمتکشان و روشنفکران کشورهای زیر سلطه و حتی عقب مانده ترین آنها بوجود آورد. امکان تحصیلات در کشورهای امپریالیستی غربی، جذب اندیشه های نو و انتقال آنها به کشورهای زیر سلطه از سوی روشنفکران مسئول و متعهد، نیز به سهم خود موجبات بوجود آمدن شرایط ذهنی انقلاب را ایجاد نمود.
 سه: وجود سازمان ها، تشکلها و حزب انقلابی طبقه کارگر. این نیز به نوبه خود مسئله کلیدی است. چنانچه در کشوری تمامی امور عقب مانده باشد، اما احزاب انقلابی مردمی که خواست تغییر  را دارند، به طبقه کارگر و توده های زحمتکش خواهان تغییر یاری کنند، آنها را آگاهی بخشند، سازمان دهند و مبارزات آنها رهبری کنند، امر تغییر سرعت خواهد گرفت. بسیاری از کشورهای آسیایی، آمریکای لاتین و نیز بویژه افریقایی که از هر نظر عقب مانده و فقیر بودند، تنها به یاری خواست انقلاب و وجود این سازمانهای انقلابی توده ای، توانستند به مبارزه ای پیگیر برای تغییرات دست زنند.
هر کدام از اینها هم میتواند تا حدودی آینده کشور پیشرو را برای کشور عقب مانده داشته باشد، ضمن آنکه باید در نظر داشت که در شرایط معینی که هم تاثیر و تاثر باشد و هم تغییرات معینی در نیروهای پیشرو صورت گیرد، اینکه عقب مانده ترین کشور بتواند به کشورپیشرویی تبدیل شود، امری ممکن میگردد.
آیا اینها احکام اساسی ماتریالیسم تاریخی را تغییر میدهند. خیر! آیا اینها آن حکم اساسی و ماتریالیستی مارکس را که  روابط تولید در نهایت تابع نیروهای مولد است، و روساخت تابع زیر ساخت است، تغییر میدهد: خیر!
مارکس گفت هنگامی که آسیاب بادی معمول است، سینیور(فئودال) و زمانی که آسیاب بخاری بکار میرود، سرمایه دار صنعتی  در راس جامعه قرار دارد. 2000 سال پیش نظام برده داری وجود داشت، اما اکنون نظامی بدان شکل وجود ندارد، زیرا نیروهای مولد رشد کرده اند و روابط تولید و فرهنگ نیز دگرگون گشته اند. اگر ما یک برده دار را از زیر خاک بیرون کشیم و بوی جان بخشیم و بگذاریم که وی با تمامی موقعیت پیشین خود در جامعه حرکت کند، در بهترین حالت و در صورتی که «شانس» با وی یار شود و او تبدیل به یک خرده بورژوا و یا کارگر تهیدست نشود، قطعا به یک سرمایه دار تبدیل خواهد شد. چرا که وی به هیچ عنوان نمیتواند نیروهای مولد را به زمانی که روابط تولید برده داری بود و از این رو روابط تولید و فرهنگ را به آن زمان برگرداند.
 اگر ما همین امر را در مورد یک فئودال قرون وسطی انجام دهیم و شرایط مالی وی را بازتولید کنیم، وی نیز در بهترین حالت به یک سرمایه دار تبدیل خواهد شد، زیرا نیروهای مولد نسبت به فئودالیسم تغییرات انقلابی زیادی کرده اند و در بسی از کشورها، دیگر نمیتوان به آن روابط تولید و فرهنگ بازگشت. و بالاخره اگر صد سال دیگر(کمتر یا بیشتر) یک سرمایه دار را از زیر زمین در آوریم و به وی جان بخشیم و تمامی امکانات تحرک را بوی دهیم، با توجه به رشد نیروهای مولد و همپای آنها، روابط تولید و سطح فرهنگ، وی اگر بخواهد موقعیت پیشین را بازتولید کند، سریعا همچون مومیایی ها پودر خواهد شد و دوباره به دنیای مردگان برخواهد گشت و اگر بخواهد از سوی جامعه نو مورد پذیرش قرار گیرد، موقعیت یک کارکن معمولی را در جامعه کمونیستی خواهد یافت.
م- دامون
بهمن 97
یادداشتها
1-   این حکم هم نسبی است. زیرا کشورهایی در همین دوره وجود دارند که در حالیکه از نظر نیروهای مولد پیشرفته نیستند (بخشی از کشورهای عربی خاورمیانه ) اما کشورهایی ثروتمندند و این به نقش مواد خام در وضع  کنونی بین المللی بر می گردد. اینها نفت می فروشند و چون جمعیت زیادی ندارند، میتوانند درآمد خود را با توجه به طبقه بندی لایه های مختلف، بین جمعیت بومی تقسیم کنند. در این کشورها برای انجام بسیاری از کارها از کشورهای دیگر مهاجر وارد میکنند و این مهاجران که عمدتا طبقه کارگر را در این کشورها تشکیل میدهند، نسبت به جمعیت بومی در وضع خوبی قرار ندارند.
2-   گرچه این سطح در سوسیالیسم عموما یکسان است و نایکسانی های آن با جوامع سرمایه داری تفاوت دارد.
3-   در کشورهای افریقایی افزون بر فقراقتصادی، مسئله  تبعیض نژادی نیز وجود داشت که موجب میگردید این قاره یکپارچه برخیزد و مبارزه طبقاتی وجوهی چند لایه(طبقاتی و ضد سرمایه داری کمپرادور و بقایای روابط فئودالی و قبیله ای، ملی و ضد امپریالیستی و ضد نژادپرستی و علیه آپارتاید) پیدا کند.
4-   در همین دوران در کشورهای جنوب شرقی آسیا( ویتنام، لائوس، کامبوج) که پیرامون شوروی و چین بودند و نیز کشورهای آمریکای لاتین( که نمیتوان تاثیر انقلاب کوبا را بر آنها نادیده گرفت) نیز یکی پس از دیگری انقلابات درگرفت.
5-   در اینجا باید بین آن ناموزونی در تکامل، که بین گروهی از کشورهای سرمایه داری یا امپریالیستی بوجود میاید، مثلا پیشی گرفتن آمریکای سرمایه داری از انگلستان سرمایه داری، یا آلمان امپریالیستی از انگلستان امپریالیستی، با آن ناموزونی در تکاملی که بین کشور فئودالی و کشور سرمایه داری و یا کشور سرمایه داری و کشور سوسیالیستی شده پدید میاید، فرق گذاشت. در مورد نخست، ناموزونی بطورعمده در رشد نیروهای مولد پدید میاید و روابط تولید تغییرات اساسی نمی کنند، در حالیکه در مورد دوم، ناموزونی در تکامل روابط تولید است و این روابط تغییر اساسی میکنند. این امور در مورد کشورهای سوسیالیستی در مرحله گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم، و کمونیستی در مرحله گذار از سوسیالیسم به کمونیسم نیز میتواند راست در آید. یعنی در تکامل این کشورها- و حتی در درون این کشورها-  نیز ناموزونی خواه در رشد نیروهای مولد و خواه در رشد و تکامل روابط تولید و خواه در سطح فرهنگ بوجود آید. براین مبنا حتی در کمونیسم جهانی نیز ناموزونی ها، گرچه با ویژگیهای معینی، خواهد بود.
6-   در حال حاضر اگر دلار امریکا را مقیاس بگیریم، 15 دلار در یک ساعت؛ و این برای بیشتر کشورهای اروپایی و ژاپن نیز با کمی بالاتر یا پایین تر میتواند معیار باشد، زیرا این کشورها هم از ترس یکدیگر و هم از نقطه نظر ایجاد ثبات نسبی در رفاه طبقه کارگر و زحمتکشان، یک میزان معین را در نظر می گیرند. گرچه طی بیست سال اخیر و بویژه پس از بحران 2008 ، سیر نزولی درآمد و فقیر شدن نسبی و مطلق طبقه کارگر در این کشورها یک واقعیت است، اما به سبب سیل مهاجران و امتیازاتی که به کارگران خودی داده میشود، باز وضع به نفع سرمایه داران است.
7-    در همین ایران خودمان می بینیم که تسلط هزاران ساله مذهب- که در چهل ساله اخیر تشدید شده است - بر ارکان فرهنگی کشور، تاثیر مخربی بر ذهن و روان مردم گذاشته و بخشهایی از آنها را بشدت زیر نفوذ خود گرفته است، چندان که تسویه و باز سازی فرهنگ نوین، اگر مشکل نباشد، ساده نیز نخواهد بود.
8-    این حکم عام است. در این کشورها  هم گاه رشد فرهنگ از نیروهای مولد و روابط تولید جلو میافتد. مثال بارز در این خصوص کشور آلمان در اواسط قرن هیجده تا تقریبا اواسط قرن نوزدهم است که در حالیکه از نظر نیروهای مولد و روابط تولید عقب مانده بود از نظر فرهنگی به یکی از پیشرفته ترین کشورهای اروپایی تبدیل شده بود.



۱۳۹۷ بهمن ۲۹, دوشنبه

مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(6)



مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(6)

با باز بینی و درست کردن در دی ماه 97

22
نکات پایانی
نوسان در پیشرفت و بازگشت جزء حرکت تاریخ است و از آن گریزی نیست. بازگشت های تاریخی(اقتصادی، سیاسی و یا فرهنگی) نیز بخشی از حرکت تاریخ هستند.
 این به این معنا نیست که بروز حکومت اسلامی جزیی از سرنوشت مردم ایران و جبری بوده است. چرا که هیچ پدیده ای و در اینجا پیشرفت، به ضد خود تبدیل نمی شود، مگر آنکه شرایط معین لازم برای تبدیل آن به وجود آید. پس همچنان که هگل گفت و آموزگاران ما نیز تکرار کردند، تا شرایط معین شیء یا پدیده ای، یعنی همه چیزهای ضروری برای وجود یافتن آن گرد نیاید، آن شیء یا پدیده پا با وجود نمی گذارد و وجودش ضروری و قطعی نمی گردد. بنابراین، تا شرایط معین عینی و ذهنی شرایط بازگشت- در اینجا حکومت اسلامی- شکل نگیرد، عقب گرد و بازگشت صورت نمی گیرد.
بازگشت نمی تواند بازگشت به اموری باشد که هیچ امکان عینی و یا ذهنی را در شرایط حال نداشته باشند. به عبارت دیگر، بدون وجود چنین امکاناتی در وضع جاری، پرشی از خلاء بسوی آن در گذشته نزدیک یا دور صورت گیرد. از این رو اگر کسانی گمان می کنند که بازگشت یعنی گسست مطلق از وضع جاری و باز گشت به گذشته ای که هیچ اثری از زندگی آن در حال نبوده است، بدون تردید در اشتباه هستند.
و برعکس، اگر کسانی فکر می کنند که معنای بازگشت این است که فرهنگی، سیاست معینی،  روابط اقتصادی معینی و طبقاتی، بدون کوچک ترین رابطه ای با حال و یا ریشه ای داشتن در آن،  به یکباره از گذشته به حال پرتاب شوند، اینها نیز در اشتباه اند.
بازگشت در تاریخ میتواند خوب یا بد، مثبت یا منفی باشد. بد و منفی است زمانی که این بازگشت به اموری توسل می جوید که یا از نقطه نظر تاریخی کهنه شده اند و یا در حال کهنه شدن هستند، و یا اساسا در زمان خود چیز آن چنان دندان گیری نبوده و وجوه مثبت آن چنانی نداشته اند و اینک که بازگشت به آنها صورت گرفته، خود این بازگشت نیز بدتر از آنی است که در اصل بوده است.
 و خوب و مثبت است به این معنا که ممکن است بازگشت به آن چیزی صورت بگیرد که نسبت به آنچه در زمان حاضر وجود دارد، از جنبه هایی نماینده امری یا شرایط بهتری بوده باشد و دستاویز قرار دادن آن برای پیشرفت بعدی به ضرورتی مبرم تبدیل شده باشد.
بازگشت یا آگاهانه و از روی میل و بسته به نیاز است و یا ناآگاهانه و اجباری. میتواند آگاهانه و بر مبنای شناخت قوانین تکامل و سیر آن و نقش بازگشت در این سیرتکامل باشد، یعنی بازگشت به معنای مستقمیا ضد پیشرفت، که در عین حال خود نوعی پیشرفت است و از جهاتی به پیشرفت یاری هم میکند. هم چنانکه بلشویکها به رهبری لنین برخی زمانها نیاز دیدند که به عقب برگردند و سرمایه داری(سیاست نپ) را در روسیه رشد دهند.
 آگاهانه است زمانی که می بینیم که زیادی پیشرفته ایم و اکنون باید اندکی ترمز ها را بکشیم و به عقب بازگردیم و سنگرهایی را که تا کنون بدست آورده ایم، مستحکم کنیم. به بیانی دیگر، برای جلوگیری از سرعت و زیاده روی در پیشرفت و تکامل است. زیاد روی ای که موجب میشود نیروهای پیشرونده، یگانگی و تمرکز خود را از دست بدهند و عقبه آنها ضعیف گردد و در نتیجه همه آنچه به زحمت بدست آورده اند، از دست بدهند. عقب رفتنی برای کنترل اوضاع است. و گاه همین خود برعکس، خیز برداشتنی برای جهیدن و پیشرفتهای بزرگ است. این همه آنجاست که شناخت همه جانبه و ژرفی از اوضاع و مجموع اوضاع وجود داشته باشد و بازگشت به عقب آگاهانه صورت گیرد و به پلی برای  تنظیم منطقی حرکات و یا جهش های نو تبدیل گردد.
و نا آگاهانه و اجباری است، آنگاه که از میان امکانات موجود در هر پدیده و به سبب عدم تجهیز خوب امکانات نو برای پیشرفت، و برعکس تجهیز وجوه و امکاناتی که بوی کهنه میدهند و متمایل به بازگشت به گذشته ای هستند که در آن موقعیت برتری داشتند، این امکانات اخیر رشد میکنند و به واقعیت تبدیل شده و مسلط میشوند. 
 بازگشت هرگز نمیتواند بازگشتی مطلق باشد، بلکه تنها میتواند نسبی باشد. عقب رفتن و بازگشت، هرگز نمیتواند در جای خود متوقف شود، و تاریخ را بایستاند. چرا که مشروط و نسبی است. حرکت اساسی تاریخ رو به پیش و تکامل است و این مطلق است و هیچ نیرویی هم یارای آن را ندارد که مانع این پیشرفت و تکامل گردد.
ماتریالیسم از ما میخواهد برای بررسی هر مسئله اجتماعی از جمله چگونگی زندگی امکانات نو و کهنه در جامعه و شرایطی که در آن اینها میتوانند حرکت و رشد داشته باشند، تحلیل طبقاتی را اساس قرار دهیم و هنگام این تحلیل به تمامی جوانب امر توجه داشته باشیم نه یک جنبه یا جنبه هایی از امر. در تحلیل طبقاتی نیز باید وضع طبقات گوناگون نو و کهنه را بطور عینی مورد ملاحظه قرار داد و هیچگونه تمایلات ذهنی را در آن وارد نکرد. افزون بر این، همچنان که مارکس، لنین و مائو تکرار کردند، باید در بررسی دیدگاه دیالکتیکی داشت و اضداد و در اینجا طبقات، مبارزه آنها با یکدیگر و امکانات آنها را متحرک، زنده و در حال تبدیل به یکدیگر تصور کرد و نه  ایستا و بی حرکت، نه بی جان و مرده. اضداد زنده، جاندار و متحرک هستند و با یکدیگر در حال مبارزه و به سبب افزایش و یا کاهش نیرویشان جای خود را به طرف مقابل میدهند.
رقم زننده نتایج مبارزات طبقاتی، نیروی عینی و ذهنی طبقات، امکانات آنها برای تحرک در زمینه های گوناگون و مبارزه و توانایی تعیین تکلیف آنها با یکدیگر در عمل است. خاستگاه نیروهای عینی طبقات در شرایط اقتصادی- اجتماعی آنها نهفته است و خاستگاه نیروی ذهنی آنها در فرهنگ آنها، در سنن آنها و در آگاهی، خواست و اراده آنها برای تلاش جهت منافع اساسی خود.
هیچ طبقه ای از گذشته وجود ندارد که بدون شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی که هنوز به وی امکان موجودیت و تحرک میدهد، بتواند تاریخ را به نفع خود بچرخاند. اگر شرایط این چنین برای طبقه ای وجود نداشته باشد، آن طبقه نمیتواند تاریخ را به نفع خود به حرکت در آورده و امتیازات گذشته خویش را دوباره بدست آورد.   
از سوی دیگر، نیروی طبقات هم با موجودیت کمی مشخص نمیشود، بلکه بیشتر با موجودیت کیفی آنها  مشخص میشود. مثلا نیروی کمی طبقه کارگر در روسیه و چین کمتر از دهقانان و خرده بورژوازی بود، اما بواسطه کیفیت ویژه اش توانست رهبری انقلاب را در دست بگیرد و جامعه را به پیش هدایت کند.
جهت عکس این قضیه به شکل دیگری بوجود میاید. برخی زمان ها نیروهایی که منافع و امتیازات خود را در حال دست رفتن می بینند و از جهاتی معین در حال مرگ هستند، تقلای بیشتری میکنند و دست و پای بیشتری میزنند و تمامی تلاش خود را برای گرفتن قدرت و یا نگاهداری آن و بازگشت امتیازات وموقعیت ها پیشین انجام میدهند.
 نتایج این مبارزه، گاه به وضع آگاهی طبقات دیگر و دانسته های آنها از تاریخ و چگونگی تکامل آن بستگی ندارد، بلکه در واقع به نیروی عملی آنها و چگونگی تجهیز این نیروی عملی بستگی دارد. باید به این نظر لنین توجه داشت که بورژوازی پس از سرنگون شدن، صدها برابر نیرو آن قوی تر میشود و تلاش آن بیشتر.
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 97


۱۳۹۷ بهمن ۲۸, یکشنبه

مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(5)


مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیامدهای آن(5)

21
برخی دیدگاههای نادرست در مورد علل برقراری حکومت اسلامی و شکست انقلاب
یکی از دلایلی که برای شکست چپ ها آورده میشود، دلیلی که ایرادها، کمبودها و ناتوانایی های پایه ای چپ را در سایه قرار میدهد، این است که چپ ها خطر جریانهای مذهبی را درک نکرده و خمینی را بدرستی نمی شناختند، کتابهایش  را نخوانده و نقد نکرده بودند و برای همین هم بود که فریب وی را خوردند. این دلیل محدود به چپ ها نیست و گروههای دموکرات و لیبرال هم به آن توسل می جویند، گرچه نه به اندازه چپ ها.
 نتیجه این دیدگاه این است که چپ ها، که بسیاریشان از روشنفکران و نخبه های کشور بودند، ساده بودند،عقل نداشتند، فریب خمینی خدعه گر را خوردند و سرشان کلاه رفت.
 نقد بالا تا آنجا که صرفا در مورد شخص خمینی و نظرات وی، بویژه نظریه «ولایت فقیه» است، شاید درست باشد، اما نخست اینکه تعمیم دادن به آن واینکه مبارزاتی با جریانهای مذهبی وبرنامه های آنها صورت نگرفته بود، به هیچوجه درست نیست، و دوم: حتی اگر چپ ها نظریات خمنیی را نقد کرده بودند، با توجه به شرایطی که ما در پیش شرح دادیم، اینکه خمینی به حکومت نمی رسید بسیار دور از ذهن می نماید.
 اکنون به این نکات میپردازیم:
 تقریبا ما از زمان مشروطه تا سالهای انقلاب 57، خواه از درون نهاد روحانیت(از بخش های لیبرال و دمکرات گرفته تا ارتجاعی) و خواه از بیرون بوسیله گرایش های مختلف بورژوا- بوروکرات های وابسته، بورژوازی ملی لیبرال، خرده بورژوازی دموکرات و چپ وابسته به طبقه کارگر با مبارزه با اندیشه های متحجر مذهبی و دینی روبروییم. مروری بر کتابها، مقالات و نشریات منتشر شده از مشروطیت به این سو نشان میدهد که بسیاری از آنها در نقد نظرات متحجر فلسفی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی (از جمله حقوقی)، اصول دین و مذهب نوشته شده است و در پاره ای از آنها تحقیقات واقع بینانه ای در مورد زندگی پیشوایان دین، مذهب شیعه، عرفان و تفکرات سیاسی- ارتجاعی روحانیون صورت گرفته است.
 اگر از مشروطیت بگذریم که بسیاری از خود روحانیون با تز فضل الله نوری یعنی «شورای پنج نفره مجتهدین »ی که قرار بود ناظر به قوانین مجلس  و بررسی عدم تخالف آنها با دین اسلام باشند، به مخالفت برخاستند و گفتند که «مشروطه مشروعه نمیشود» و حکم اعدام این فرد را صادر کردند، میتوان از میان  طبقات مختلف  افراد گوناگونی را نام برد که طی این ده ها علیه مذهب و برنامه های مذهبی مبارزه کردند.
برخی از مشهورترین آنها این افراد هستند: علی دشتی از میان بورژوا- بوروکرات ها، احمد کسروی و صادق هدایت از میان دموکرات ها و تقی ارانی از میان چپ ها.  میدانیم که برخی از نظرات احمد کسروی موجبات ترور وی بوسیله متعصبین مذهبی را فراهم کرد.
به جز اینها در بسیاری از کتب تاریخی که در سالهای پس 1320 و بویژه پس از خرداد 1342 که نام خمینی بیشتر طرح شد؛ در ایران نگارش یافت و به چاپ رسید، در مورد تاریخ اسلام در عربستان، نقد نظرات فلسفی و سیاسی گوناگون در میان مسلمانان،  تاریخ ایران پس از حمله مسلمانان، مبارزات نظری فلسفی و سیاسی در ایران در جدال با نظرات خشک مذهبی در زمینه های مزبور و بسیاری از مسائل در دوران 200 ساله نخست تسلط مسلمانان بر ایران، بحث شد و این کتابها  که یکی و دوتا هم نبودند درهمان زمان، هم پر فروش و پر خواننده بودند و هم مباحث فراوانی در جامعه دامن زدند.
در تداوم این امور بسیاری از چپ ها، نظرات اندیشه پردازان دینی مانند شریعتی و یا سازمان های مذهبی مانند مجاهدین خلق را نقد کردند. برای نمونه کتاب علی اکبر اکبری به نام درباره چند مسئله اجتماعی (درباره کتاب اسلام شناسی شریعتی) در زمان شاه روی میز کتابفروشی ها بود و تا آنجا که نگارنده شنیده است با اینکه اکبری نویسنده مشهوری نبود(در مقابل شریعتی که آن زمان آوازه ای داشت) کتابش کم فروش نرفت.
اندیشه هایی که این کتابها بیان میکردند بوسیله روشنفکران و کتابخوان ها بدرون توده های مردم برده شد و به مرور در طی سالهای 20 تا 32 و بویژه پس از سالهای 42 بخش هایی از توده های طبقات مختلف از اندیشه های مذهبی کنده شدند و در برخی نیز پایه های این اندیشه ها سست شد.
 البته حد و حدود این مسئله را باید تا جایی که به جنبه هایی از فرهنگ در زمان مزبور ربط میابد، دید و نه بیشتر از آن. زیرا خود انقلاب مشروطیت و مبارزه  فرهنگی پیگیری که از سالهای پیش از آن آغاز شده وهم زمان با آن ادامه یافت، و نیز روندهای اقتصادی و سیاسی حاکم بر ایران پس از سالهای 1300 و نیز گسترش دانشگاهها و غیره نقش موثری در کنده شدن مردم( بویژه طبقات مدرن) از باورهای سنتی بویژه دینی داشتند. 
 از سوی دیگر، باید توجه داشت که مسئله در همین حد و بصورت تقابلی یکجانبه و رشدی یک سویه دنبال نمیشود، زیرا که مبارزه با دین و برنامه های آن، با مبارزه نظری روحانیون و کت پوش های مذهبی- که اینک سخت تر ازهمیشه و بنا به دلایل متفاوت برای لایه های گوناگون- موقعیت خود را در خطر میدیدند، با نظرات ماتریالیستی و دیدگاههای اجتماعی - سیاسی جریانهای مختلف چپ و لیبرالی و شرح شکست های طبقه کارگر و بورژوازی ملی در ایران و جهان پاسخ داده میشد. آنها نیز به نوبه خود و بویژه به این دلیل که روز به روز از افراد پیرو مذهب و دین، خواه میان درس خوانده ها و خواه میان افراد عادی، کاسته میشد و به افرادی که یا به چپ ها، دمکرات ها و لیبرال ها گرایش می یافتند و یا دیگر به نماز و روزه و سنتها، آداب و مراسم مذهبی آنچنان اهمیتی نمی دادند، افزوده میشد، به تلاش نظری و عملی زیادی دست زدند و از جمله کتابهای بسیاری نوشتند.
حال با توجه به این دو روند متضاد اساسی که با یکدیگر در تقابلی سخت قرار گرفته اند و هر کدام در سمت خود فشردگی میابند، ما با دو جریان در انقلاب روبروییم:
 جریان نخست همان مدرنیسم لیبرال، دمکرات و چپ است و جریان دیگر در مقابل آن، گرایش مذهبی چغر و سفت و سختی است که پیرامون ایدئولوگ های مذهبی خواه کت پوش همچون شریعتی و خواه روحانیون(طالقانی، منتظری، مطهری و بسیاری دیگر) و خواه مجاهدین خلق شکل میگیرد و فشردگی و قطبیت  بیشتری میابد. نفوذ جریان نخست در شهرهای بزرگ و یا صنعتی، آن هم در مناطق مدرن این شهرها و در میان لایه هایی از طبقه کارگر، خرده بورژوازی مدرن و بورژوازی ملی است، و نفوذ جریان مذهبی در مناطق سنتی شهرهای بزرگ(مثلا برخی از مناطق جنوب و مرکز شهر تهران و یا شهر ری)، در شهرهایی که مذهب تسلط دارد(همچون قم، مشهد، کاشان، اصفهان، یزد، کرمان)، در شهرهای کوچک و در روستاها و بویژه در طبقات بورژوازی تجاری سنتی، خرده بورژوازی سنتی، لایه هایی از طبقه کارگر بویژه بخش های نیمه ماهر و ساده آن و نیز دهقانان است. در کل اما جمعیتی که پیرو دین، و مذهبی هستند بیشتر از جریان هایی است که غیر مذهبی و یا پیرو اندیشه های مدرن هستند.  
در مورد تحصیل کرده ها بویژه در مراکز استانهای صنعتی و شهرهای بزرگ، تناسب تا حدودی متفاوت است و ممکن است در برخی دانشگاهها و یا شهرها به نفع جریان مدرن باشد. با این همه، اگر کل تحصیل کرده ها را در سراسر ایران در نظر بگیریم اگر مذهبی ها بیشتر نبوده نباشند، کمتر نیز نبودند. از زمان پیش از انقلاب حکایت میشود که تعداد دانشجویانی که در مساجد دانشگاهها حضور میافتند، کم نبودند؛ و نیز برخی از دانشجویانی که در برخی گردهمایی ها و برنامه ها شرکت کرده اند، از این صحبت میکنند که  دانشجویان مذهبی پیرو شریعتی و مجاهدین که از شهرهای کوچک به آن می پیوستند، نسبت به دانشجویان چپ و دموکرات شرکت کننده، نسبت بالاتری داشت و گاه به 10 برابر میرسید.
باری، از میان این دو قطب، آنکه موفق میشود قطب دیگر را زیر رهبری و سیطره خویش بگیرد، قطب مذهبی است.
پس این مسئله که بخش بزرگی از توده ها در دوره 56- 57 پیرامون جریانات مذهبی و با واسطه آنها، پیرامون خمینی گرد بیایند، خیلی غریب نمی نماید(ما در بخش های پیشین و همین گونه در مقاله شکل گیری جمهوری اسلامی در مورد بورژوازی تجاری سنتی (تجار بازار) و خرده بورژوازی سنتی (تولید خرد، کسبه جزء و بخش هایی از دهقانان) و نیز وضع سیاسی پیشین سازمان های عمده ای همچون جبهه ملی و حزب توده صحبت کرده ایم).
دیدگاه مذکور بجای بررسی همه جانبه، صرفا یک جنبه از مسئله را می بیند و همان را می چسبد و برجسته میکند:« اگر خمینی شناسایی شده و کتابهای وی بویژه کتاب ولایت فقیه نقد شده بود!» لابد جمهوری اسلامی برقرار نمیشد!؟
این نوع نظریه ها از زمره آنهایی است که میتوان سخن لنین را در مورد آنها بکار برد: در هر حقیقتی هر گاه غلو و افراط شود، آن حقیقت به اراجیف تبدیل خواهد شد.
افراد دارای این دیدگاه خود را داناتر از دیگران پنداشته، باد به غبغب انداخته، تلاش میکنند به  دیگران بقبولانند که دارند دیدگاههای «نو» میآورند و نکات «تازه ای» میگویند. غافل از اینکه آنچه می گویند جز دوباره گویی هایی که سالهاست گفته شده، نیست.
درنظرات اینان، خمینی همچون آخوند نابغه و بی مانندی تصویر میشود که توانسته تمامی مردم، طبقات، نیروهای سیاسی و سازمانهای انقلابی و حتی بسیاری از دور و بری های خودش را فریب دهد. و در برابر این آخوند که استاد بزرگ و بی همتای فریب و مانور سیاسی است، همه نمایندگان سیاسی طبقات موجود و همه نیروهای سیاسی موجود در صحنه مبارزه طبقاتی، همچون مشتی موجودات نادان، کم عقل و فریب خورده تصویر میشوند که گویا مطلقا هیچ چیز از سیاست نمیدانستند و همچون کودکانی پستانک به دهن وارد سیاست شده و فریب این آخوند نابغه را خورده اند. و اینها در شرایطی است که بسیاری از این جریانها، بواسطه بده بستان با خانواده های مذهبی(حتی بسیاری از چپ ها از خانواده های روحانیون و افراد مذهبی میآمدند و این منحصر به سازمانهایی که از مذهب بریدند و چپ شدند، نیست) از نزدیک با خانواده های روحانیون پیوستگی و روابط خونی و فامیلی داشته و از بسیاری از ریزه کاری ها و مسائل پس پرده خبر داشتند. بسیاری از زندانیان سیاسی چپ، بخشی از این افراد را از همان دوران زندانی بودن های پیش از انقلاب میشناختند. افزون بر این، بسیاری از آنها دارای تجارب دوره های پیشین دوران مصدق و سالهای 42 نیز بوده اند.
از همان اوائل کار هم مشخص بود که پیرامون خمینی افراد بسیاری از جریانهای مختلف طبقاتی گرد آمده اند و بسیاری از همین ها بویژه لیبرالها به وی رهنمود میدهند که چنین و چنان بگوید. بعدها، لایه های ارتجاعی سنتی و مذهبی پیرامون خمینی بر لیبرالها چیره شده و با جهت دادن به خمینی- جهتی که مورد توافق خود خمینی هم  بود و با آن بگونه ای کامل همراهی کرد- قدرت را قبضه کردند. حال وضع به گونه ای تصویر میشود که انگار خمینی از کره دیگری آمده بود و در ایران هیچکس از افرادی همچون وی، شناختی نداشت.
از سوی دیگر، این نظرات وقایع سالهای 56- 57 را تحلیل نمیکنند. تحلیل سیاسی از آن زمان ما را به این نتیجه میرساند که تضاد با شاه عمده بود و هدف اصلی می بایست زدن وی باشد و اگر سازمان های سیاسی در آن دوران یکساله نخست لبه تیز حمله شان متوجه خمینی نبود، این به ضرورت آن روزگار و برخی مواضع خود خمینی هم بود.
 خمینی خود در امر مخالفت با شاه با انقلاب همراهی کرد و در برخی لحظات که تمامی لیبرالها و حتی ارتجاعیون سنتی، مخالف شدت یافتن انقلاب بودند، خمینی خواست شاه باید برود را طرح کرد و مردم را دعوت کرد در خیابانها بمانند و مبارزه کنند. روشن است که در چنان وضعی و بواسطه چنان مواضعی، یعنی زدودن امری که دهه ها، همچون استخوانی در گلوی مردم ایران باقی مانده بود، خمینی میتوانست و توانست محبوبیت بسیار بیشتری در میان مردم بدست آورد.  البته اگر در آن زمان یک گروه و طیف متحد و یا حزب کمونیست انقلابی وجود داشت، بدون تردید باید به تضادهای غیر عمده توجه میکرد و نظرات و برنامه های آتی خمینی را برای مردم شرح میداد و با آنها مبارزه میکرد. امری که بیشتر و عمومی تر، پس از پیروزی انقلاب و با عمده شدن تضاد تمامی طبقات عمده خلقی با خمینی و جریان وی بوجود آمد و بیشتر نیروهای سیاسی مبارز(و حتی لیبرال) به مخالفت با نام «جمهوری اسلامی» و مفاد قانون اساسی و نیز دیگر یورش های حکام نوین به دستاوردهای انقلاب- که شرح آن گذشت- پرداختند.
 حال به جنبه دیگری از این مسئله توجه میکنیم:
آیا اگر چپ ها در مورد خمینی و نظریه ولایت فقیه وی کتاب نوشته و افشاگری کرده بودند، خمینی و طبقه و طبقاتی که وی را پشتیبانی کردند، نمیتوانستند قدرت را بگیرند و مردم سراغ جبهه ملی و لیبرالها و یا چپ ها با این وضع بلبشویی که داشتند، می آمدند؟
در بهترین حالت و در بهترین شرایط و اگر همه مفروضات را کنار هم به نفع این نظریه یعنی نظریه ای که نقد نکردن برنامه ولایت فقیه خمینی را موجب وضع پیش آمده میبیند- جمع کنیم، آنگاه به احتمال فراوان بیشتر مردمی که ناآگاهانه در پی خمینی روان شدند، به همین نظریه ای میرسیدند که اکنون رسیده اند؛ آنها با خود می اندیشیدند که «اگر قرار است که حکومت آخوندی- این چنین که ما در این 40 سال پس از انقلاب دیده ایم- بوجود آید، به چپ ها که نمیتوان امید بست(«بیست تا سی و دو حزب توده را دیده ایم!»، و یا «اینا نمیتونن خودشون را متحد کنن چطور میخوان مردمو متحد کنن !» و بدتر از همه در قبال برخی رفتارهای نادرست از جانب برخی چپ ها:« حالاشان این جوری اند وای بروزی که به قدرت برسند!») بنابراین «اصلا چرا انقلاب کنیم! مگر خوشی زیر دلمان زده است!».
 و مگر اکنون بخشهایی از مردم نمی گویند که «اگر می دانستیم این جوری میشود، اصلا انقلاب نمی کردیم». آیا شما هیچ شنیده اید که مردم بطور عام بگویند که اگر میدانستیم این جوری میشود، سراغ چپ ها می رفتیم؟ آیا حتی آنجا که برخی سراغ رژیم شاه نمی روند، شاپور بختیار را بهتر از بقیه ارزیابی نمیکنند؟ 
و باز، مگر علیه رضا شاه و حکومت بیست ساله وی کم نوشته و یا سخنرانی شد؟ مگر همین چهل سال اخیر در این مورد کم افشاگری شده است؟ حال این«رضاشاه، روحت شاد» را چگونه باید توضیح داد؟ حال این نکته را که مردم میگویند که «یکی مانند رضا شاه باید بیاد» را چگونه میتوان توضیح داد؟ و یا مگر در مورد امپریالیسم آمریکا و رژیم شاه سابق کم نوشته شد و یا بسیاری از مردم تجربه رژیم سلطنتی و آمریکا را ندارند؟ حال اینکه برخی از مردم  به تمسخر میگویند: «بازم بگو مرگ بر آمریکا» و یا برخی آرزوی بازگشت زمان شاه را میکنند، چگونه باید توضیح داده شود؟ تنها میتوان گفت که مبارزه طبقاتی بسیار پیچیده تر است از آنی است که در نظر این اشخاص می نماید.
نکته مهم  دیگر نه قدرت گرفتن خمینی، بلکه این است که چرا ما نتوانستیم در سالهای بعدی در مقابله با وی و طبقات پشتیبانش به موقعیت برتر دست یابیم و از شکست پیروزی بسازیم؟ آیا همه چیز در همان سال نخست انقلاب خلاصه شد و شکست سرنوشت جنبش بود؟
در اینجا برخی دیگر وارد میشوند و میگویند که «ما اجتماع شبان - رمگی داشته ایم و هیچوقت دموکراسی را تجربه نکرده ایم و همین است که همه سکتاریست و گروه پرست هستیم، نمیدانیم که چگونه یکدیگر را تحمل کنیم و یا  با یکدیگر مبارزه و جدال داشته باشیم. اگر ما هم دموکراسی مانند غربی ها داشتیم این وضعی که برای روشنفکران و سازمان های سیاسی آنها پدید آمد، پدید نمیآمد».
 اما مگر این نیست که اکنون به مدت تقریبا 30 الی چهل سال است که  سران و کادرهای این سازمان ها در کشورهای مهد دموکراسی غربی به سر میبرند و هر چه دل تنگشان میخواهد میگویند و مینویسند، پس چرا نه تنها هیچگونه  وحدت و اتحادی میانشان پدید نیامد، بلکه مداوما به گروههای کوچکتر و کوچکتر تجزیه شدند تا جایی که اگر چهار نفر بودند یکی یکی انشعاب کردند.
 از سوی دیگر، مگر در روسیه  آن دمکراسی که همان زمان در کشورهای غربی وجود داشت، موجود بود، و مگر آنجا در کل، استبداد تزاری حاکم نبود، پس چرا بلشویک ها هیچگاه این را که در روسیه به مانند کشورهایی مانند فرانسه، آلمان یا انگلستان و بعدها آمریکا، دموکراسی وجود ندارد برجسته نکردند؟ و یا مگر در چین دمکراسی وجود داشت که حزبی چنان متحد و غول مانند از آن بیرون آمد که توانست طبقه کارگر و دهقان و فقیرترین لایه های جامعه را متحد کند و جنگی چنان بزرگ را پیش برد و به راهپیمایی تاریخ ساز طولانی دست زند.
 بجز نظرات بالا، نظرات دیگری نیز برای شکست انقلاب عنوان می شود. برای نمونه، بر مبنای برخی از تجارب تاریخی گذشته که در آنها، رهبری و یا نظراتی که در انقلاب، توده ها به دنبال آن روان گشتند، امتحان خود را پس داده بودند، و اینک دوباره تکرار می شدند، برخی روشنفکران پیش رفته و ملت ایران را«فاقد حافظه تاریخی» (گویا شاملو هم چنین گفته است)خواندند.
 بر مبنای چنین نظریاتی ما باید هر گونه بازگشت در تاریخ هر ملتی را به فقدان «حافظه تاریخی» آن ملت حواله دهیم. برای نمونه اگر در کشور فرانسه پس از انقلاب بزرگ 1789 و برقراری جمهوری دوباره خانواده سلطنتی بوربون ها به قدرت باز میگردند و حکومت سلطنتی برقرار میشود (1914- 1930)علتش باید این باشد که ملت فرانسه حافظه تاریخی نداشته است و فراموش کرده بود که انقلاب 1789 خود راعلیه حکومت اشراف و فئودالها و همین خاندان های سلطنتی صورت داده است.
این نوع دیدگاهها نیز مسئله را صرفا به فعالیت  اندیشه انسانها مربوط  میکنند و آنرا در اولویت قرار میدهند و مسئله نیروی عینی طبقات را در عرصه عمل مبارزه طبقاتی نادیده میگیرند. آیا اگر ملتی به گذشته خود آگاهی و اشراف داشته باشد، دیگر در تاریخ آن ملت هیچگونه بازگشتی رخ نخواهد داد؟ در این صورت ما تاریخی خواهیم داشت که تنها رو به جلو حرکت و تکامل میابد و هیچگونه برگشتی در آن نیست. آیا یک جای این تاریخ لنگ نخواهد زد؟
برخی دیگر بر این باورند که خمینی و دولت وی نیزبا یک برنامه ریزی کامل و دراز مدت آمریکا بر سر کار آمدند و این حکومت اساسا پروژه ای آمریکایی بوده است.
 این نوع تحلیها نیز نه میتوانند تضادهایی که از همان زمان میان خمینی و جناحهای گرد آمده پیرامون وی با آمریکا بوجود آمد، تبیین کنند(کودتای نوژه، طبس، جنگ ایران و عراق، شلیک به هواپیمای مسافربری و ...) و نه تضادهایی که پس از آن همواره ادامه داشته است.     
  در مورد دیدگاه «کمربند سبز» نیز که هر از گاهی طرح میشود، در مقاله دیگری توضیح داده ایم. اگر مسئله کمربند سبز درست بوده باشد، باید آمریکا پیش از انقلاب و همزمان با پشتیبانی از طالبان، در ایران نیز شاه را از قدرت بر می داشت و بسیار مودبانه آخوندها را سرکار می آورد. نه اینکه یکسال تمام پشت شاه را بگیرد و تازه در آن اواخر دوره نخست انقلاب، وی را از کشور خارج کند. اینکه آمریکا تصمیم گرفت با خمینی سازش کند در واقع بی راه و چاره بودن وی بود، نه اینکه دوست داشت این کار را بکند و اگر فکر کرد که خوب اگر اینها بیایند در قدرت، بهتر از چپ هاست و یا بهتر از درگیری هایی که روشن نیست که عاقبتش چه می شود، دلیلی برای درستی تز کمربند سبز برای ایران نیست. زیرا این تز بیان یک استراتژی منطقه ای است و باید بر مبنای آن از پیش عمل میشد.  
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 97