۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۹, جمعه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(3)




نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(3)

انگلس - روابط دو شکل بروز تضاد اساسی
 انگلس ادامه می دهد:
« شیوه تولید سرمایه داری، در این دو شکل تظاهر تضاد، که از حیث منشاء، ذاتی این شیوه تولید می باشند، حرکت می کند و بدون این که هیچ گونه راه گریزی داشته باشد،«دور باطلی» را ترسیم می نماید...»( آنتی دورینگ، ص 231)
در اینجا توجه انگلس معطوف به رابطه بین دو شکل بروز تضاد اساسی است، یعنی تضادی که در عرصه اقتصاد و تولید تجلی می کند و تضادی که در عرصه ی مبارزه طبقاتی تجلی می کند. وی اکنون«دور باطلی» را که در جریان است در اشکال گوناگون آن بیان می کند:
«این نیروی محرکه هرج و مرج در تولید اجتماعی است که تعداد بسیاری از انسان ها را هرچه بیشتر تبدیل به پرولتاریا می کند.»(همانجا)
چنان که انگلس می گوید تأثیر نیروی محرکه ی هرج و مرج در تولید اجتماعی و در عرصه ی اقتصاد به این نتیجه می انجامد که تعداد بیشتری از انسان ها تبدیل به پرولتاریا شوند. این فرایند، با عملکرد قانون ارزش در سطح اقتصاد صورت می گیرد. تولید خصوصی کوچک روستایی و شهری به مرور تضعیف شده و تجزیه ی طبقاتی صورت می گیرد و بدین سان توده ی هر چه بیشتری تبدبل به کارگر و از این رو طبقه کارگر به مرور بیشتر و بیشتر می گردد.
سپس انگلس می نویسد:
« و این توده های پرولتری هستند که بالاخره هرج و مرج تولید را از میان بر می دارند.»(همانجا)
در این جا اشاره انگلس به عرصه ی مبارزه طبقاتی است که تحرکات اقتصادی موجب بر انگیختن آن شده و یا به ناچار به آن می انجامد. یعنی طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی با سرمایه داران و پس از کسب آگاهی انقلابی کمونیستی می تواند با سرنگون کردن دولت سرمایه داران و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، به هرج و مرج تولید پایان داده و اقتصاد با برنامه سوسیالیستی را پایه ریزی کند.
انگلس ادامه می دهد:
« این نیروی محرکه هرج و مرج تولید اجتماعی است که قابلیت تکامل نامتناهی ماشین آلات صنعت بزرگ را به یک قانون اجباری برای هر سرمایه دار تبدیل می کند تا ماشین آلاتش را برای جلوگیری از زوال خود، هرچه بیشتر تکمیل نماید.»(همانجا)
اینحا با وجهی دیگر از کنش نیروی محرکه هرج و مرج تولید اجتماعی روبروییم. این وجه تأثیر آن بر تکامل ماشین آلات صنعت بزرگ و تبدیل آن به یک قانون اجباری برای هر سرمایه دار است. چنانچه هر سرمایه دار ماشین آلات خود را تکامل نبخشد، در بازار قادر نخواهد بود که کالای خود را به قیمت مناسب به فروش برساند. نتیجه چنین امری زوال آن سرمایه دار خواهد بود.
در حال حاضر ما به روی اشاره انگلس به «قانون اجباری» مکث نمی کنیم و آن را به بخشی که به نظرات مارکس در مورد مسأله رقابت می پردازیم، موکول می کنیم. اکنون تنها می توانیم اشاره کنیم که رقابت سرمایه داران با یکدیگر و تأثیر آن بر تکامل ماشین آلات، بازتاب و شکل بروز تضادهای ژرف تری است که در ذات سرمایه نهفته است.
اینک انگلس سویه دیگر«دور باطل» را ترسیم می کند:
«اما تکامل صنعت ماشینی به معنی زائد ساختن کار انسانی است. اگر متداول ساختن و افزایش صنعت ماشینی، به معنای آن باشد که تعداد ناچیزی از کارگران صنعتی به جای میلیون ها کارگر یدی قرار گیرند، در این صورت تکامل صنعت به معنای بر کنار کردن هر چه بیشتر و بیشتر خود کارگران صنعتی می باشد و در تحلیل نهایی باعث می شود که تعداد کارگران مزدور موجود، بیشتر از حد متوسط مورد نیاز سرمایه گردد و در نتیجه همان طور که من در 1845 آن را نامیدم یک ارتش ذخیره صنعتی کامل به وجود آید که برای ایامی که صنعت با تمام قوا کار می کند، مورد استفاده قرار می گیرد و سپس در نتیجه ورشکستگی الزامی متعاقب آن به خیابان انداخته می شود...»(همانجا)
به این ترتیب سوی دیگر «دور» مزبور( در این شکل - زیرا این «دور باطل» را از جهات مرتبط دیگری همچون افزایش تولید و ثروت و ناتوانی کارگران در خرید و فقر و فلاکت این طبقه نیز می توان بررسی کرد)، بیرون ریختن کارگران از صنایع است. در اینجا تکامل ماشین آلات موجب افزایش اضافه جمعیت نسبی می شود. این امر همچنان که بالاتر گفته شد به وسیله رقابت میان سرمایه داران خود را نشان می دهد.
اکنون می توان دور مزبور و «حرکت مارپیچی»( انگلس 231) را ترسیم کرد. از یک سو، تعداد هر چه بیشتری از مردم را به توده ی پرولتاریا تبدیل می کند و به کار مزدوری برای سرمایه دار می کشاند. از سوی دیگر، همین توده ی پرولتاریا را از کار بیکار می کند و به خیابان می ریزد( به اصطلاح با یک دست می گیرد و یا یک دست پس می زند) و تبدیل به ارتش ذخیره صنعتی می کند. ارتشی که « همواره وزنه سربی سنگینی به پای طبقه کارگر در مبارزه اش با سرمایه می باشد...»(همانجا)
 سپس انگلس به تکامل تضاد مزبور می پردازد:
« دیدیم که چگونه قابلیت تکامل متعالی سیستم ماشینی مدرن به وسیله هرج و مرج تولید در جامعه به قانونی اجباری برای هر یک از سرمایه داران صنعتی تبدیل می شود تا سیستم ماشینی خود را همواره تکمیل تر کنند و قدرت تولیدش را دائما افزایش دهد. در یک چنین وضعیت اجباری است که عملا این امکان برای سرمایه دار بدست می آید تا قلمرو تولیدش را توسعه بخشد.»( ص 232)
پس از این انگلس به چگونگی تبدیل این هرج و مرج اقتصادی به بحران های اقتصادی سرمایه داری توجه می کند:
بحران اضافه تولید
«در این بحران ها تضاد میان تولید اجتماعی و تصاحب سرمایه داری قهرا بروز می کند. گردش کالا موقتا متوقف می شود، وسیله دوران یعنی پول سد گردش می شود، تمام قوانین تولید کالا و گردش کالا زیرورو می شوند. تصادم اقتصادی به نقطه اوج خود می رسد، شیوه تولید علیه شیوه مبادله طغیان می کند و نیروهای مولد علیه شیوه تولید که از آن پیشی گرفته است طغیان می کند.»(ص233)
 اکنون تاثیر بحران اقتصادی بر امر مبارزه طبقاتی طرح می گردد. نیروی مولد نوین یعنی طبقه کارگر که دو سوی آن، از یک سو شاغل در تولید اجتماعی شده، و از سوی دیگر، بیکار و جزیی از ارتش ذخیره صنعتی است، بر علیه امر تصاحب خصوصی سرمایه دارانه که خود مسبب اصلی هرج و مرج در تولید اجتماعی است، به شورش و انقلاب دست می زند. در اینجا شکل بروز تضاد اساسی در عرصه سیاسی، کماکان مبارزه طبقاتی بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار است.
انگلس ادامه می دهد:
 «اینکه ارگانیزاسیون اجتماعی تولید در درون کارخانه به نقطه ای از تکامل خود رسیده است که با آنارشی تولید در جامعه که در کنار و مافوق آن قرار دارد، ناسازگار شده است، واقعیتی است که در هنگام بحران، بر خود سرمایه داران نیز به وسیله تمرکز جبری سرمایه ها که ناشی از خانه خرابی بسیاری از سرمایه داران کوچک و بزرگ می باشد ملموس می شود. مجموعه مکانیسم شیوه تولید سرمایه داری، تحت فشار نیروهای مولدی که خود موجد آن بوده است، از کار می افتد.»(ص 233)
اینک انگلس دو سر تضاد یا رابطه بین دو شکل بروز تضاد اساسی را به روشنی هر چه تمام تر بازگو می کند. نیرویی که به طغیان علیه آنارشی تولید بر می خیزد، نیروی مولد نوین یعنی طبقه کارگر است که خود به سبب منظم شدن اجتماعی تولید و یا تولید مجتماً منظم، به اجتماعی ترین، سازمان یافته ترین و منظم ترین شکل خود رسیده است. این نیروی مولد با آنارشی تولید در ناسازگاری و تضاد آنتاگونیستی قرار می گیرد و به ناچار باید به آن پایان بخشد.
از این پس انگلس به ترسیم بیشتر شکل تکامل تضادهای اقتصادی و تبدیل آنها به تضادهای طبقاتی که می تواند اشکال گوناگونی بگیرد، می پردازد.
 « ... به این ترتیب شیوه تولید سرمایه داری تا حدی بی لیاقتی خود را در ادامه امور نیروهای ثابت می کند. از سوی دیگر خود نیروهای مولد با قدرت فزاینده شان برای از بین بردن تضاد، برای رهایی خود از چنگ خصلت سرمایه بودن، برای شناسانیدن خصلت واقعی خود به مثابه نیروهای مولد اجتماعی تلاش می کنند.»( ص 234- 233)
بنابراین، آنچه باید خرد و نابود شود همانا هرج و مرج است. آنچه که باید خورده و نابود گردد، تصاحب سرمایه داری وسائل تولید است. و آنچه که خورنده است همانا اجتماعی بودن تولید و ارگانیزاسیون اجتماعی است که خود را در تجمع و تمرکز، سازمان یابی تولیدی و انضباط پرولتاریا یعنی نیروی مولد نوین نشان می دهد. به عبارت دیگر، هم چنانکه در عرصه اقتصاد، اجتماعی شدن تولید یا ارگانیزاسیون علیه هرج و مرج است، در عرصه مبارزه طبقاتی نیز طبقه کارگر علیه سرمایه دار یا تصاحب کننده خصوصی وسائل تولید و مسبب هرج و مرج است.
انگلس این فرایند را باز هم بیشتر پرداخت می کند:
«این همان طغیان نیروهای مولد وسیعا در حال رشد، علیه خصلت سرمایه ای خود است. این همان اجبار فزاینده برای شناسانیدن کاراکتر اجتماعی نیروهای مولده است که خود طبقه سرمایه دار را رفته رفته مجبور می کند که تا آنجا که در چارچوب مناسبات سرمایه داری اصولا مقدور است، با آنها به مثابه نیروهای سرمایه داری رفتار کند.»( 234)
بنابراین، از دیدگاه انگلس، تا آنجا که بحث بر سر اشکال بروز تضاد اساسی بین اجتماعی شدن تولید و تصاحب خصوصی وسائل تولید است، ما با بروز تضاد اساسی در دو شکل و در دو عرصه متفاوت روبروییم. یکی بروز تضاد اساسی در عرصه اقتصادی و تولید، و دیگری بروز همین تضاد در عرصه مبارزه طبقاتی.
 آنجا که عرصه ی تولید و اقتصاد است، این تضاد به شکلی، و آنجا که عرصه ی مبارزه طبقاتی است، به شکلی دیگر ظاهر می گردد. بین این اشکال، یک رابطه ی منظم برقرار است.
 یک سوی تضاد اساسی، اجتماعی شدن تولید است که در عرصه ی اقتصادی در ارگانیزاسیون منظم تولید و در نیروی مولد اجتماعی سازمان یافته و با انضباط و تولیدی با برنامه شده در هر مؤسسه خود را نشان می دهد و همین سر در مبارزه طبقاتی به شکل طبقه کارگر که نماینده اجتماعی شدن نیروهای مولد نوین است، بروز می کند.
 سوی دوم، که نماینده تصاحب خصوصی وسائل تولید است و در آن خود را نشان می دهد، در عرصه اقتصادی، مسبب رقابت و هرج و مرج  است و در عرصه مبارزه طبقاتی، به شکل موجودیت طبقه سرمایه دار که نماینده تصاحب خصوصی ابزار و وسائل تولید است و با طبقه کارگر در تضاد طبقاتی است، خود را نشان می دهد. این ها دو شکل بروز تضاد هستند.
برخی نتیجه گیری ها از مباحث انگلس
مهم ترین نتیجه گیری از مباحث انگلس این است که در عرصه مبارزه طبقاتی، تضاد اساسی در شکل مبارزه طبقه کارگر علیه طبقه سرمایه دار بروز می کند. در تمامی مباحثی که تا کنون دنبال کرده ایم، انگلس کوچک ترین اشاره ای به این که مثلا مبارزه میان سرمایه داران شکل عمده بروز تضاد اساسی در عرصه سیاسی است، نمی کند.
 مائو تسه تونگ بر مبنای نظرات مارکس و انگلس به روشنی به این امر که تضاد عمده در جامعه سرمایه داری تضاد بین طبقه کارگر و بورژوازی است، اشاره می کند:
« برای نمونه، در جامعه ی سرمایه داری دو نیروی متضاد، پرولتاریا و بورژوازی، تضاد عمده را تشکیل می دهند... سایر تضادها... به وسیله این تضاد عمده معین می شوند و تحت تأثیر آن قرار می گیرند.»( درباره تضاد، منتخب آثار، جلد یک، ص 501)
البته بی برنامگی و هرج و مرج، نتیجه رقابت و دنبال کردن سود سرمایه دارانه خصوصی است. بنابراین، رقابت بین سرمایه داران وجود دارد.
اما رقابت، تجلی یک جنبه از تضاد اساسی در اقتصاد است؛ یعنی آن جنبه ای که معرف تصاحب خصوصی وسائل تولید و یا وجود مالکین خصوصی وسائل تولید است. تجلی کل تضاد اساسی در جامعه، به شکل تضاد میان دو بخش ارگانیزاسیون و هرج و مرج است. یعنی جنبه دوم بروز تضاد اساسی، همان ارگانیزاسیون در تولید هر مؤسسه است که در تولید با برنامه و طبقه کارگر سازمان یافته بروز می کند.
پس، چنانچه ما تنها به جانب رقابت توجه کنیم، شکل بروز آن در مبارزه طبقاتی تنها به شکل تضاد درون طبقه سرمایه دار(و در عرصه سیاسی تضاد میان احزاب گوناگون متعلق به طبقه سرمایه دار) است. اما این در صورتی است که رقابت را به عنوان یک تضاد فی نفسه و جدا از ارگانیزاسیون مورد بررسی قرار دهیم، و نه هرج و مرج و ارگانیزاسیون را به عنوان یک تضاد.
به همین ترتیب، تضاد میان طبقه سرمایه دار، تنها تجلی یک وجه از تضاد اساسی یعنی تضاد درون تصاحب کنندگان وسائل تولید است، و نه تجلی کل تضاد اساسی. تجلی جنبه دوم همانا طبقه کارگر است. بنابراین بازتاب تضاد اساسی به عنوان یک کل در مبارزه طبقاتی، تضاد میان طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار است که از یک سو، تضادعمده در مبارزه طبقاتی است و از دیگر سو، تمامی تضاد های موجود به وسیله آن تعیین می شوند.
دومین نتیجه مهم این است که از دیدگاه انگلس، تقابل در عرصه اقتصادی و مبارزه در عرصه سیاسی به دو سطح و دو زمینه مختلف تعلق دارند. این دو گرچه  از یک منبع و یا تجلی ذات واحدی هستند، اما تجلی آن منبع یا ذات، در دو عرصه ی متفاوت می باشند.
مائو این تفکیک را به روشنی قائل شده و می نویسد: 
 «هنگامی که مارکس این قانون [یعنی قانون تضاد] را در مطالعه ساخت اقتصادی جامعه سرمایه داری بکار بست ، پی برد که تضاد اساسی این جامعه تضاد بین خصلت اجتماعی تولید و خصلت خصوصی مالکیت است. این تضاد در تضاد بین خصلت متشکل تولید در مؤسسات جداگانه و خصلت آنارشیستی تولید در جامعه بمثابه یک کل نمایان می شود. این تضاد در مناسبات طبقاتی بمثابه تضاد بین بورژوازی و پرولتاریا تجلی می کند.»( همانجا، ص 498)
 در این جا مائو به روشنی بین دو عرصه متفاوت نمایان شدن تضاد اساسی فرق می گذارد. یکی در تولید اجتماعی است و دیگری در مناسبات طبقاتی و تضاد طبقاتی.
البته ممکن است زمانی عرصه ی اقتصادی در کل حرکت و تکامل یک جامعه عمده شود و زمانی دیگر عرصه ی مبارزه طبقاتی.
 و نیز ممکن است زمانی که عرصه ی اقتصادی در تحرک جامعه عمده شود، تضاد میان هرج و مرج و ارگانیزاسیون که به طورکلی تضاد عمده این عرصه را تشکیل می دهد، همچنان عمده باشد، و یا تضاد دیگری در همان عرصه عمده شود، که شکل بروز تضاد اساسی در عرصه ی اقتصادی نباشد. مثلا تضاد میان تضاد میان تولید بزرگ و تولید کوچک و یا تضاد درون تولید کوچک.
همچنین ممکن است است زمانی که عرصه ی مبارزه طبقاتی و کلا سیاست در تحرک جامعه، عمده باشد، تضاد میان طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار که به طور کلی عمده است، همچنان عمده باشد و یا تضاد دیگری( مثلا تضاد بین سرمایه داران و یا تضاد بین سرمایه داران و خرده مالکین) عمده شود.
نکته ای که از دیدگاه بحث ما اهمیت دارد این است که این تضادها که در عرصه هایی متفاوت هستند، یعنی یکی در زمینه ی تولید و اقتصاد و دیگری در زمینه ی مبارزه طبقاتی است با واسطه هایی معین روی هم تأثیر می گذارند، اما چون بروز تضاد واحدی هستند، نشانگر نیروهای طبقاتی واحدی هستند که در عرصه و زمینه های متفاوت، و در هر کدام از آنها بر سر مسائل و موضوعات مختلف، و به اشکال گوناگونی در تقابل و مبارزه می شوند. هر کدام از این عرصه ها، و در هر کدام از آنها، مسائل و موضوعات گوناگونی ممکن  است عمده و غیر عمده شوند( جدا از این که در هر عرصه و زمینه، یک مسأله، اصلی و مرکزی است. برای نمونه در مبارزه طبقاتی، سیاست و در حوزه سیاست مسأله قدرت سیاسی مسأله مرکزی است)، اما نیروهای درگیر در پس آنها، نیروهای واحدی هستند.
مثلا رقابت میان سرمایه داران در اقتصاد و تضاد درون طبقه سرمایه دار در مبارزه طبقاتی، یک تضاد را تشکیل می دهند که از آن میان ممکن است گاه زمینه اقتصادی، و در آن زمینه، رقابت اقتصادی بین بنگاه ها و یا رشته های صنعتی عمده شود، و گاه زمینه سیاسی و رقابت های احزاب سیاسی بورژوایی. در هر دو حال تضاد درون طبقه سرمایه دار است.
 و یا مبارزه بین طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر را در نظر گیریم. روشن است که مبارزه این دو طبقه ممکن است زمانی در عرصه اقتصادی( مثلا بر سر مزدکار، روز کار و یا شرایط کار) و زمانی در عرصه سیاسی( مثلا زمانی بر سر آزادی اجتماعات و احزاب و زمانی دیگر بر سر سرنگون کردن دولت بورژوایی) و زمانی در زمینه فرهنگی( مثلا بین فرد گرایی و جمع گرایی) عمده شود. اما در همه این احوال مبارزه طبقاتی میان همان دو طبقه است.
به طور کلی، جدا از این که کدام عرصه، اقتصاد، سیاست و یا فرهنگ در حرکت و تکامل جامعه عمده شود، مبارزه طبقاتی همچون حلقه مرکزی در کل حرکت های جامعه ظاهر می شود. در هر عرصه ای، در هر زمینه و حوزه ای، بر سر هر مسأله و موضوعی که دو طبقه اصلی، مستقیم و یا غیر مستقیم درگیر شوند، این درگیری، نشانگر موجودیت و حضور مبارزه طبقاتی در آن عرصه است.
در بخش بعدی به نظرات ریموند لوتا و آواکیان بر می گردیم و لفاظی ها، مغلطه ها و تحریفات آنها را در مورد نظرات انگلس دنبال می کنیم.
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه دوم اردیبهشت 99






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر