۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(11)

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(11)


نقش درجه دوم نیروی رقابت
اینک به نظرات لوتا در مقابله با نظرات مخالف ابراز شده می پردازیم.
وی می نویسد: 
«البته برخی از منتقدان وجود نیروی رقابت را قبول می کنند اما به آن نقشی درجه دوم می دهند.»
پس لوتا این مطلب را تایید می کند که مخالفین نظر وی در جنبش مائوئیستی نیروی رقابت را دارای نقش درجه دوم می بینند حال آن که برعکس از نظر لوتا نیروی رقابت دارای نقش درجه اول است.
 و ادامه می دهد:
« از نگاه آنان رقابت نسبت به عمق و ذات سرمایه، نسبت به رابطه ی کار- سرمایه یک چیز «خارجی» است. برخی از آنان نقل قولی از جلد یک کاپیتال می آورند که در آن مارکس به «قوانین جبری رقابت» اشاره می کند اما خاطرنشان می کند که «تحلیل علمی از رقابت پیش از آن که ما مفهومی از ماهیت درونی سرمایه داشته باشیم غیرممکن است.» و با اعتراض می گویند که آنارشی سرمایه داری در نهایت ریشه در خصلت استثمارگرانه ی سرمایه داری دارد.»
ریموند لوتا، پیشین)(1)
اما برخلاف نظر لوتا، بررسی ما از تحلیل مارکس نشان داد که تنها این گفته وی نیست که می تواند مورد استناد برای تعیین جایگاه رقابت در تحلیل علمی تولید سرمایه داری باشد. چنین ادعایی از جانب لوتا جز چشم پوشیدن از تمامی فرایند تحلیل مارکس در جلد یک و دو سرمایه که به سرمایه انفرادی( و نه به رقابت) می پردازند، نیست. دو دیگر، در جلد سوم( و پیش از آن در نقداقتصاد سیاسی- گروند ریسه) که به رقابت می پردازد نکات بسیاری در ادامه و تکمیل آن نظر مارکس آمده است و ما تقریبا به مهم ترین نکات آن در بخش 9 اشاره کردیم.
پس این که منتقدان مورد اشاره، رقابت را نسبت به عمق و ذات سرمایه و نسبت به رابطه کار- سرمایه یک رابطه ی خارجی و در کل دارای نقش درجه دوم به شمار می آورند و قانون مطلق این رابطه ی تولیدی را کشاندن ارزش اضافی از گرده ی کارگران می دانند، امری من - در آوردی و مربوط به خودشان نیست بلکه بیانگر نظرات مارکس در تحلیل این نظام تولیدی می باشد.
 وحدت اضداد در متد علمی مارکس - کدام جنبه مهم تر است؟
سپس لوتا وارد تقابل با منتقدان در مورد متد مارکس می شود و در مورد این متد می نویسد:
«در مورد این استدلال که مارکس در «ماهیت درونی سرمایه» به رقابت نقش درجه دوم را می دهد می گویم که باید به یک جنبه ی مهم از متد مارکس در کاپیتال توجه کنیم. در جلد اول این اثر، مارکس به طور علمی به درون سرمایه نفوذ می کند و ماهیت اساسی آن را تشخیص می دهد؛ سرمایه را از دیگر شکل های تولید ثروت متمایز می کند و آن را از روابط درونی سرمایه های بسیار تجرید می کند.»
 توجه کنیم که در اینجا لوتا می گوید که «مارکس به طور علمی به درون سرمایه نفوذ می کند و ماهیت آن را تشخیص می دهد» به عبارت دیگر وظیفه علم نفوذ کردن در ظواهر و رفتن به درون و پی بردن به ماهیت پدیده هاست.
 روشن است که این جنبه تنها «یک جنبه مهم» نیست بلکه چنان که مارکس گفت مهم ترین جنبه و اساسا نشانگر ضرورت علم است.  این ها سخنان مارکس در نقد اقتصاددانان عامیانه است که اگر قرار بود به ظاهر پدیده ها بچسبیم و از آن پیشتر نرویم، پس دیگر چه نیازی به علم بود.(2)
جنبه دیگر این متد که نقش مکمل را دارد برگشت از ژرفا و ماهیت که پایه و اساس است، به سطح و تبیین سطح بر مبنای آن است و پاسخ به این پرسش که چرا این سطح به این شکل نمود یافته و بر نگاه بیننده ظاهر شده است.
 این دو جنبه که عبارت از دو روند معکوس یکدیگر هستند، وحدت اضداد در متد مارکس هستند که به نوبه خود به وسیله واقعیت برانگیخته می شوند؛ زیرا واقعیت همواره دارای دو سطح است: سطح ظاهری و سطح باطنی یا ماهوی. در میان این دو جنبه، جنبه نخست یعنی حرکت از ظاهر به ماهیت جنبه ی عمده است. در حالی که این جنبه به تنهایی و بدون جنبه دوم یعنی حرکت از ماهیت به ظاهر ناقص است و نمی تواند پدیده را به عنوان یک کل توضیح دهد.
پایه و اساس سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی
آن گاه لوتا به این امر که تشریح ماهیت اساسی سرمایه در جلد نخست صورت گرفته است، اشاره می کند و می پذیرد که:
«سرمایه یک رابطه ی اجتماعی و فرآیندی است که ذاتش سلطه ی منافع بیگانه و متخاصم بر نیروی کار و بازتولید و بازتولید گسترش یابنده ی آن رابطه است. اساسی ترین قانون شیوه ی تولید سرمایه داری قانون ارزش و تولید ارزش اضافه است. مهم ترین رابطه ی تولیدی سرمایه داری رابطه ی میان سرمایه با کار است. و استثمار کار مزدی اساس آفرینش و تصاحب ارزش اضافه است.» و «این حقیقت به طور علمی معلوم و مشخص شده است.»
 در اینجا مهم ترین نکته از جانب لوتا پذیرش این امر است که اساسی ترین وجه یا تضادی که نشانگر این است که سرمایه یک رابطه اجتماعی است همانا رابطه سرمایه با کار است. وی
وی این رابطه را مهم ترین رابطه تولید سرمایه داری می داند. همچنین از نظر وی اساسی ترین قانون شیوه تولید سرمایه داری قانون ارزش و تولید ارزش اضافه است. وی پس از تأیید این نکات به رد درک منتقدان می پردازد:
« اما ( این «اما» از آن اماهایی است که لنین درباره آنها می گفت«گوش بالاتر از پیشانی نمی روید»- دامان) منتقدان می خواهند آنارشی را بر پایه ی استثمار کار مزدی توضیح دهند زیرا این استثمار شالوده است.»
 این در واقع نه منتقدان جناب لوتا بلکه خود مارکس بود که بر این نظر بود که هر آنچه در سطح و به عنوان تضادهای غیرماهوی رخ می دهد در اساس خود برخاسته و یا انگیزش یافته تضادهای ماهوی است و نه برعکس، و این امور را بر پایه ی آنها توضیح می داد. در نظریه مارکس و همان طور که لوتا سالوسانه به ان اشاره می کند «اساسی ترین قانون شیوه ی تولید سرمایه داری قانون ارزش و تولید ارزش اضافه است» و اگر این اساسی ترین و شالوده است چرا بر پایه ی همین شالوده و اساس نباید آنچه را که در سطح و همچون امر غیر اساسی رخ می نماید توضیح داد.
معنای حرکت از واقعیت چیست؟
« اما این روش، روشی علمی نیست.»
لوتا کمی بالاتر به این که مارکس در سرمایه« به طور علمی نفوذ کرد» اشاره کرد و نیز بر این نکته که «این حقیقت به طور علمی تایید شده است»، صحه گذاشت.
اکنون می گوید که نظر مخالفین وی که پیرو همین روش هستند، علمی نیست؟ پرسش ما این است که چرا علمی نیست؟
لوتا پاسخ می دهد:
« زیرا از واقعیت حرکت نمی کند، تضاد اساسی را با پیچیدگی اش و «حرکت واقعی سرمایه» نمی نگرد بلکه به واقعیت با دیدی تقلیل گرا نگاه می کند و آن را تحریف می کند تا به روایت خود در مورد تقدم مبارزه ی طبقاتی خدمت کند.»
 اینها جز مشتی وراجی و حرافی چیز دیگری نیستند. در واقع «پیچیدگی» و «حرکت واقعی» سرمایه که مد نظر لوتاست و بر این است که گویا مائوئیست های منتقد وی از آن به عنوان واقعیت حرکت نمی کنند، همان حرکت واقعیت ماهوی در سطح است. به عبارت دیگر آنچه نام پیچیدگی به خود می گیرد چیزی نیست مگر فعل و انفعالات و جزر و مدی که در سطح نظام تولید سرمایه داری و در عرصه ی گردش به وجود می آید. یعنی تفاوت ارزش با قیمت بازار، تضاد عرضه و تقاضا، رقابت میان سرمایه داران بر سر تصرف بازارهای بیشتر و نیز کسب سود بیشتر، رقابت میان کارگران، میان خریداران و فروشندگان و ...)
و ...  مارکس  به به این همه  می پردازد و جایگاه هر کدام را بازگو می کند و ما نیز در بخش 9 ضمن شرح مارکس از این سطح، به  مهم ترین نکات مد نظر مارکس اشاره کردیم. اما این تضادهایی که موجب می شود ماهیت نه در شکل سرراست و مستقیم خود بلکه به شکل کجدار و مریزی بازنمود کند، درست همان سطحی است که واقعیت مستقیم و آنچه در نگاه نخست بر ما ظاهر می شود را تشکیل می دهد. در واقع به پیروی از مارکس باید از آن حرکت کرد، اما بنا بر مارکس نباید به آن بسنده کرد.
اگر ما سطح رویی و ظاهری واقعیت را ملاک قرار دهیم و از تبیین آن بر مبنای سطح دیگر واقعیت یعنی سطح  زیرین و ماهوی خود داری کنیم و یا آن را در مقابل این سطح ماهوی، عمده بدانیم، در این صورت ما به واقعیت با دیدی تقلیل گرا نگاه کرده ایم و آن را تحریف کرده ایم.
در اینجا بد نیست اشاره کنیم که با توجه به آنچه در مورد روش مارکس شرح دادیم دو گرایش تقلیل گرای متضاد می تواند وجود داشته باشد: یکی تقلیل گرایی به مفهوم بسنده کردن به ظاهر و دوم تقلیل گرایی به مفهوم بسنده کردن به ماهیت.
تقیل گرایی به مفهوم نخست عبارت از این است که به ظاهر واقعیت بسنده کنیم و از آن پیشتر نرویم و یا در صورتی که حتی پیشتر رفته و به ماهیت دست یافتیم اما این ظاهر را عمده و تعیین کننده ماهیت بدانیم.
تقلیل گرایی به مفهوم دوم عبارت از این است که آن گاه که به ماهیت دست یافتیم و آن را اساس قرار دادیم، به طور مطلق همه ی ظواهر را بر مبنای واقعیت ماهوی توضیح دهیم؛ استقلال نسبی ظاهر را نبینیم و علت بیرونی شدن آن را نسبت به ماهیت، مشروط شدن ماهیت به وسیله آن و تاثیرات آن را بر ماهیت انکار کنیم. این هر دو انحرافاتی هستند که یکی به تجربه گرایی و سطحی نگری منجر می شود و دیگری به عقل گرایی و دگماتیسم.(3)
 آنچه که در تحلیل لوتا به چشم می خورد در مجموع انحراف نخست است. وی به قانون اساسی سرمایه داری و مسائل ماهوی اشاره می کند، اما حاضر نیست هیچ گونه نقشی برای ماهیت در تبیین ظاهر قائل شود. وی در نهایت ظواهر را عمده و تعیین کننده این روابط تولیدی به شمار می آورد.
پس آنچه مد نظر لوتا است و به گونه ای موذیانه «حرکت کردن از واقعیت» را به سان ماتریالیسم و «حرکت نکردن از واقعیت» را به سان ایده آلیسم  وانمود می کند. کاملا نادرست است و این در حقیقت خود وی است که دچار دیدگاه ایده آلیستی است. وی تحریف گرایانه و پس از بیان نظر مارکس، سطح  جاری واقعیت را به جای کل واقعیت می نشاند که صرفا این سطح نیست و ضمنا این سطح مهم ترین سطح آن نیست. وی واقعیت را صرفا در این سطح تعریف  می کند و آنچه که باید نقطه آغاز باشد، تبدیل به  تنها نقطه و یا مهم ترین نقطه در رسیدن به واقعیت می کند.
 عبارت پایانی لوتا نیز جز لوده بازی چیز دیگری نیست. بحث بر سر این نیست که واقعیت را به گونه ای تفسیر کنیم که به تقدم مبارزه طبقاتی خدمت کند، بلکه بحث بر سر این است که اصلا واقعیت چیست. همانی است که می بینیم و یا خیر آنی است که با اتخاذ روش علمی مارکس می توانیم ببینیم.
روشن است که نتایج چنین دیدنی و حتی دوره ها و مراحلی که ما نه تضاد کار و سرمایه بلکه رقابت سرمایه داران را دارای نقش عمده و جهت دهنده می بینیم در هر حال باید در خدمت مبارزه طبقاتی، الویت دادن به آن و تلاش در پیشرفت آن باشد و نه تسلیم انفعال کردن آن. این که لوتا می خواهد از رقابت میان سرمایه داران، رقابتی که باید از آن به وسیله طبقه کارگر و حزب سیاسی وی به نفع پیشرفت مبارزه طبقاتی این طبقه بهره گرفته شود، به نفع عدم تقدم مبارزه طبقاتی و برای آن نقش منفعل قائل شدن بهره بگیرد، گویای نفس رویزیونیسمی است که در طرز تفکر وی و اساسا آواکیانیسم نهفته است.
پس از اشاره به دیدگاه «تقلیل گرای» منتقدان، لوتا اینک برای این که ثابت کند که رقابت نقش عمده را در تحرک سرمایه داری دارد و نه استثمار طبقه کارگر، به نقش رقابت در مجبور کردن سرمایه داران به بالا بردن درجه استثمار می پردازد.
مسئله اجبار
«چه چیزی استثمار کار مزدی را تحریک می کند؟ یا متفاوت تر سوال کنیم: آیا جبری در استثمار کار مزدی بر پایه ای عریض تر و سرمایه بَری بالاتر وجود دارد؟ جواب مثبت است. بله جبری موجود است و این جبر از رقابت ناشی می شود. سرمایه زیر فشار دائم است که مرتبا گسترش یابد. سرمایه برای این که بقا یابد باید رشد کند: سرمایه تنها در صورتی می تواند زنده بماند که سرمایه ی بیشتری انباشت شود.»
به این ترتیب، از نظر لوتا نقش رقابت این است که موجب «تحریک»، استثمار کارمزدی می شود؛ و یا«جبری» در استثمار کار مزدی بر پایه ای عریض تر و سرمایه برتری وجود دارد و این « جبر» از رقابت ناشی می شود.
آنچه لوتا در این بند می گوید نتیجه گیری نادرست از مقدماتی درست است. رقابت در نقش یک عامل بیرونی بر عوامل درونی تاثیر می گذارد و استثمار کار مزدی را تحریک و تشدید می کند. سرمایه دار، نه تنها در نتیجه عوامل درونی خود سرمایه بلکه در نتیجه عوامل بیرونی یعنی سرمایه های دیگری که با وی در حال رقابت هستند خود را ناچار از تشدید استثمار می بیند؛ زیرا اگر این درجه استثمار بالا نرود، او در رقابت( فروش کالا بالاتر از ارزش آن و کسب  سود فوق العاده، ارزان کردن بیشتر کالا و در نتیجه کسب بازار فروش، بهره بردن بیشتر از ارزش اضافی استخراج شده) نیرو و توان خود را از دست خواهد داد. هر سرمایه دار نه تنها در نتیجه عوامل درونی، بلکه همچنین در نتیجه عوامل بیرونی به ناچار باید انباشت بیشتری  بکند و سرمایه خود را افزایش دهد. در این ها تردیدی نیست و ما به کرات به آن اشاره کرده ایم.
 آنچه تحریف در نظر مارکس به شمار می آید این است که در تحلیل مارکس این جبر بیرونی که از سوی هر سرمایه دار همچون فشاری از جانب دیگر سرمایه ها بر وی مشاهده می شود، شکل تغییر یافته و معکوس ضرورت و جبر درونی است، اما از دید لوتا این جبر بیرونی تبدیل به جبری قائم به ذات و مستقل و دارای نقشی همواره عمده و تعیین کننده شده و جای ضرورت درونی را می گیرد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم مهرماه 99

یادداشت ها
1-   لوتا در ادامه می نویسد: «و برخی از آن ها این نظریه را به انگلس نسبت می دهند. اما انگلس آنارشی تولید سرمایه داری را در استثمار کار مزدی و استخراج کار اضافه به این معنا، مکان یابی نمی کند.» ما نظرات انگلس را که در کتاب آنتی دورینگ ابراز شده و در مجموع در یگانگی با مارکس قرار دارند، به طور مفصل بررسی کرده ایم و دیگر به آن نمی پردازیم.
2-    نامه مارکس به کوگلمان،  یازدهم ژوییه 1868، جلد نخست سرمایه، پیشین، ص 720)
3-   البته همین جا باید آنچه را در نخستین بخش از بررسی تحلیل مارکس به آن اشاره کردیم( بخش ششم) تکرار کنیم. تولید سرمایه داری یک کل است و تمامی اجزا در آن نقش دارند. مارکس می نویسد:«این اجزای گوناگون با همه ی گرایشی که به هم دارند و تاثیری که متقابلا بر یکدیگر می گذارند اتصال، تطبیق و انطباق آنها با هم امری مسلم نیست. این اجزای گوناگون البته اجزای یک کل واحدند ولی هر کدام از آنها در عین حال امری مستقل است که ربطی به اجزای دیگر ندارد. یکی از سرچشمه های تضاد در همین جاست.»( گروند ریسه، جلد یک، ص 402)
پس در نظر مارکس اجزا  با این که در کلی یگانه به یکدیگر پیوسته و نسبت به یکدیگر گرایش داشته و اجزای آن کل شمار می آیند اما در عین حال دارای استقلال فردی بوده و موقعیت، نقش ویژه و تاثیر خاص خود را در مناسبات با اجزای دیگر و در تکامل کل دارند. برداشت نادرست از یک کل از یک سو می تواند با تعیین نکردن آنچه در واقعیت عمده، مسلط و تعیین کننده است- در رابطه سرمایه، تولید مسلط و تعیین کننده دیگر عرصه ها است-  و این نقش را به به عرصه ای دیگر دادن و یا برای همه، نقش برابر در نظر گرفتن، بروز کند و از سوی دیگر با قائل نشدن استقلال نسبی برای دیگر عرصه ها و نقش ویژه و کم و زیاد آنها در تکامل این کل.       

 

 

 

 

۱۳۹۹ مهر ۲۶, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(27) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(27) 

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

دریپر، سر دسته ی غربی ترتسکیست ها، خروشچفیست های راه کارگری، دارودسته های سوسیال لیبرال و سوسیال دمکرات و«مارکسی» ها(جماعتی که نام خود را «مارکسی» گذاشته اند، برای این که مارکس را از مارکس بودن تهی کنند) در موضوع مورد بحث است. و این ها گروه هایی هستند که اگر بتوانند از تمامی رویزیونیست ها و در صدرشان برنشتین و کائوتسکی( راستی مگر ته حرف برنشتین و کائوتسکی چه بود؟) نیز اعاده ی حیثیت می کنند و علامت «رویزیونیست شده» را از جلوی نام شان پاک می کنند( که ظاهر برخی از آنها این کار را کرده اند!). و این همه برای این که مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم کاملا از این مملکت رخت بربندد و خیال حضرات از بابت تسلط یافتن رفرمیسم راحت شود. 
 این ها پشت دریپر پنهان می شوند زیرا باید کسانی یافت شوند تا بتوان به وسیله آنها راه ترتسکیسم و رویزیونیسم را به کارگر و روشنفکر جوان و مبارز ایرانی حقنه کرد. و چه بهتر که یک غربی باشد این فرد. زیرا بر این گمان اند که همچون خودشان، برخی اذهان خود کم بین ایرانی را نام «غربی» بس است تا دهان شان کف کند و پاهاشان سست شود. آن گاه و در پناه این «سرسبد» های ترتسکیسم و رویزیونیسم غربی، این حضرات بی مایه هم می توانند بلبل شده و مبارز ایرانی را به وسیله سم مهلک رویزیونیسم شان مدهوش نمایند.
باری اکنون می رسیم به مقاله ای از انگلس به نام برنامه کمونارهای بلانکیست فراری. انگلس در این مقاله خود درست با بلانکیست ها وارد مجادله می شود و از دیکتاتوری پرولتاریا نیز نام می برد. همین  دلیل هم باید موجب آن شود که دریپر سراغ آن برود. این جا، جایی است که جناب دریپر باید پشتک و وارو بزند و با دُم خود گردو بشکند. بالاخره اگر هیچ جا نظر وی نتواند دلایل کافی جمع و جور کند و ارائه دهد، اینجا - اگر راست بگوید - باید بتواند.
برنامه کمونارهای بلانکیست فراری
دریپر چنین می نویسد:
«مورد هشتم: روشن ترین( خوب توجه شود- اما این به هیچ وجه به نفع دریپر نیست!) تشریح معنای "دیکتاتوری پرولتاریا" به زودی در مقاله انگلس‏ (1874) ظاهر شد که دقیقاً به مسئله اتخاذ واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" توسط بلانکیست ها در جزوه ی آن ها تحت عنوان "به کموناردها" اختصاص‏ داده شده بود...آنچه که به بحث ما مربوط می شود در زیر می آید:
"از آنجا که بلانکی هر انقلاب را هم چون حمله ضربتی یک اقلیت کوچک می فهمد، به خودی خود این نتیجه گرفته می شود که به دنبال پیروزی آن یک دیکتاتوری باید ایجاد گردد- خوب توجه کنید، نه دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی،(یعنی) پرولتاریا، بلکه (دیکتاتوری) عده کوچکی که ضربه را وارد آورده اند و خودشان قبلاً زیر دیکتاتوری یک یا چند نفر سازمان یافته اند.
روشن است که بلانکی یک انقلابی متعلق به نسل گذشته است." »( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، عبارت داخل پرانتز از ماست)
"از آنجا که بلانکی هر انقلاب را هم چون حمله ضربتی یک اقلیت کوچک می فهمد، به خودی خود این نتیجه گرفته می شود که به دنبال پیروزی آن یک دیکتاتوری باید ایجاد گردد- خوب توجه کنید، نه دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی،(یعنی) پرولتاریا، بلکه (دیکتاتوری) عده کوچکی که ضربه را وارد آورده اند و خودشان قبلاً زیر دیکتاتوری یک یا چند نفر سازمان یافته اند.
روشن است که بلانکی یک انقلابی متعلق به نسل گذشته است." »( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، عبارت داخل پرانتز از ماست)
البته دریپر حق دارد که بگوید «روشن ترین»( البته در برابر بلانکیست ها)! ولی «روشن ترین» به چه معنا؟ به معنای مورد نظر دریپر یا به معنای مورد نظر ما؟ راستی که دریپر چنین نگوید، چه بگوید!
سپس دریپر با ظاهر دروغین حق به جانبی که به خود گرفته است، ظاهری که در زیر آن یک ترتسکیست مزور و موذی آماده برای تحریف نظر انگلس وُول می خورد، وارد میدان می شود و چنین می نویسد:
«تمایزی آموزنده تر( خوب توجه شود! بالا روشن تر بود، اکنون آموزنده تر! این هم به نفع وی نیست) از این نمی توان میان دو دریافت ترسیم کرد؛ – از یکسو – دریافت مارکس‏ از "دیکتاتوری پرولتاریا" به مثابه حاکمیت ("دیکتاتوری") طبقه و یا جنبش‏ طبقاتی اکثریت و – از سوی دیگر – دریافت سنتی از دیکتاتوری، اندیشه "نسل قبلی" به مثابه دیکتاتوری حزب و یا یک گروه انقلابی، که بدین ترتیب به دیکتاتوری آن ها بر طبقه کارگر منجر می شود.»( همانجا، عبارت داخل پرانتز از ماست).
پیش از هر چیز توجه کنیم که اینجا دریپر مفهوم  دیکتاتوری را که از نظر خودش به معنای «حکومت» است برای مارکس و انگلس از یک سو و بلانکیست ها از سوی دیگر، یکسان به کار نمی برد. برای مارکس و انگلس، دیکتاتوری« به مثابه حاکمیت» ( دریپر معنای برابر حاکمیت یعنی از نظر خودش دیکتاتوری را در پرانتزی و در گیومه می گذارد) و یا «جنبش طبقاتی اکثریت» را به کار می برد(1)، اما برای بلانکیست ها و برای «نسل قبلی» که به «دریافت سنتی» از دیکتاتوری اعتقاد دارند، عبارت«به مثابه دیکتاتوری حزب و یا یک گروه انقلابی» را به کار می برد که به این ترتیب به «دیکتاتوری آنها بر طبقه کارگر منجر می شود».
به عبارت دیگر گفته نمی شود که از نظر بلانکیست ها نیز دیکتاتوری «حکومت» حزب و یا یک گروه انقلابی است که به این ترتیب به «حکومت» آنها بر طبقه کارگر منجر می شود.
توجه کنیم که اگر معنای قرن نوزدهمی دیکتاتوری همان «حاکمیت» است،  برای بلانکیست ها هم باید به معنای حاکمیت ( و در بدترین معنا و«دریافت سنتی» آن«مرکزیت» یا حکومتی مانند همان «دیکتاتوری آموزشی» اقلیت) باشد. بنابراین از جانب «حکومت» آنها ( حالا حزب باشد یا فرد) «دیکتاتوری» ای به معنای امروزی آن اعمال نمی شود. یعنی مشکل و یا تفاوت صرفا حکومت فرد یا گروه با حکومت طبقه است. 
اما از این مهم تر این است- و چه بد است این - که مانور دروغین دریپر نمی تواند کارا و موثر باشد؛ زیرا انگلس در اینجا به هیچ وجه معنای «حکومت طبقه کارگر»( یعنی آنچه دریپر تلاش می کند از این مفهوم استنتاج کند) و از آن بدتر«جنبش طبقاتی اکثریت»(  که آن را می توان در وضعیت های متفاوتی تصویر کرد) را در نظر ندارد، بلکه درست همان دیکتاتوری یعنی دیکتاتوری حکومت یا دولت طبقه کارگر را به جای دیکتاتوری فرد یا گروه در نظر دارد. به عبارت دیگر اختلاف انگلس با بلانکیست ها همچنان که ما در طول این مقال اشاره کرده ایم بر سر نفس دیکتاتوری ای که باید پس از تصرف قدرت پدید آید، نیست، بلکه بر سر این است که آیا این دیکتاتوری یک طبقه یعنی طبقه کارگر است یا دیکتاتوری فرد یا تعدادی معدود.
در این متن چهار بار واژه ی دیکتاتوری آمده است که سه تای آنها مربوط به دیکتاتوری اقلیت است و یکی از آنها مربوط به دیکتاتوری طبقه.
در نخستین اشاره به دیکتاتوری گفته می شود که«از آن جا که بلانکی هر انقلابی را به عنوان اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی می کند، الزاما دیکتاتوری بعد از پیروزی خواه ناخواه نتیجه آن خواهد بود.»
به بیان دیگر«هر انقلابی»( که البته نباید آن را«اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی» کرد بلکه هر انقلاب واقعی) به دیکتاتوری می انجامد. زیرا این انقلاب به وسیله ی یک طبقه نو است علیه طبقه ی ارتجاعی دیگری که قدرت را در دست دارد و به ناچار زمانی که انقلاب پیروز می شود و طبقه  کهنه و ارتجاعی سرنگون می گردد، برای درهم شکستن آن مقاومتی که آن طبقه ی ارتجاعی برای برگشتن به قدرت و اعاده نظام کهنه شده بروز می دهد، علیه او دیکتاتوری اعمال می شود.
 روشن است که در مورد سوسیالیسم که برقراری آن با یکی دو فرمان اداری و یا در یک دوره یکی دوساله میسر نیست و فرایندی است طولانی، به ناچار این دیکتاتوری باید نه صرفا در «دوران اضطراری» بعد از انقلاب و در نتیجه «موقتی» به معنای مثلا شش ماه یا یک سال، بلکه در طول تمامی فرایند برقراری سوسیالیسم( فرایندی که مارکس در مبارزات طبقاتی در فرانسه به روشنی تصویر می کند) ادامه یابد.
 پس تفاوتی که انگلس در عبارت نخست بین خودش و مارکس با بلانکیست ها می گذارد تفاوت در برداشت از انقلاب است. آیا انقلاب اقدامی توده ای است و یا اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی؟ 
در اشاره دوم، انگلس باز هم به نفس دیکتاتوری اشاره می کند و می گوید در پی این «اقدام اقلیت کوچک انقلابی» دیکتاتوری برقرار می شود اما نه «دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی یعنی پرولتاریا» که علی القاعده نتیجه انقلاب واقعی توده پرولتاریا است. به عبارت دیگر این دیکتاتوری با دیکتاتوری ای که از سوی تمام طبقه انقلابی یعنی پرولتاریا برقرار می شود، متفاوت است.
 و آن گاه به تفاوت بین دیکتاتوری مد نظر خودش و مارکس و بلانکیست ها اشاره می کند و می گوید که این دیکتاتوری« دیکتاتوری تعداد معدودی از افرادی ست که دست به این اقدام زده‌اند».
به این ترتیب آن دیکتاتوری که بلانکیست می خواهند برقرار کنند، دیکتاتوری تعداد معدودی  از افرادی ست که دست به «اقدام» توطئه آمیز و به جای انقلاب توده ای واقعی زده اند.
 و سپس به دیکتاتوری در این عبارت پایانی اشاره می کند:« خودشان نیز به نوبه خود قبلاً تحت دیکتاتوری یک یا چند نفر معدود متشکل شده اند». 
 مضحک و مسخره و عمق سالوسی است که بگوییم نظر انگلس در این عبارت این است که این افراد معدود توطئه گر قبلا تحت «حکومت» یک یا چند نفر معدود متشکل شده اند یعنی «حکومتی» که دیکتاتوری به معنای واقعی این واژه نبوده و احتمالا همان «حکومت فرد یا افراد» بوده است. اگر معنای دیکتاتوری، خود دیکتاتوری به مفهوم امروزی آن یعنی اعمال آمریت و زور نباشد، آن گاه این یک حکومتی است که حتی اگر دموکراتیک نباشد دیکتاتوری به معنای اعمال زور هم نیست و بنابراین افراد معدود مورد ذکر پیش از این که دست به اقدام فردی خود بزنند، تحت دیکتاتوری یک یا چند نفر معدود متشکل نشده اند، بلکه تحت حکومت( و یا چنان که گفتیم «مرکزیت») یک یا چند نفر متشکل شده اند.
از این دیدگاه، دیکتاتوری در این عبارت، نباید حاوی معنای خاص دیکتاتوری( و از نظر دریپر منفی ای) باشد، در حالی که در این جا معنای دیکتاتوری فردی( یا اقلیت) نه به این سبب که دیکتاتوری است، بلکه به این سبب که «فردی»( یا نماینده اقلیت) است معنایی منفی دارد. و اتفاقا همان گونه که در پاره نخست اشاره کردیم دریپر ظاهرا آن را همان دیکتاتوری منظور می کند و به همان معنای منفی آن از نظر خودش یعنی آمریت و اجبار و زور می گیرد.
 این ها در حالی است که در نظر انگلس که بلانکی  را انقلابی ای می داند متعلق به نسل گذشته و می گوید« این تصورات از جریان حوادث انقلابی لااقل برای حزب کارگر آلمان از مدت ها قبل کهنه شده است و در فرانسه نیز فقط می تواند مورد استقبال کارگران نا شکیبا و یا آن هائی که از بلوغ کمتری برخوردار می باشند، قرار گیرد» تماما متوجه، نه معنای دیکتاتوری که در نفس آن با بلانکیست های اختلافی ندارد، بلکه تصورات متضاد از انقلاب، یعنی به معنای اقدام یک اقلیت و یا اقدام توده های استثمار شده است. 
 باری روشن است که در اینجا نظر انگلس از دیکتاتوری همان معنای امروزی آن است و نه معنای تهی از معنا و بی مایه ای که حضرت هال دریپر و پیروان ترتسکیست، خروشچفیست راه کارگری و مارکسی های لیبرال و سوسیال دموکرات  ایرانی اش بلغور می کنند.
اشاره صریح انگلس به دلیل نیاز طبقه کارگر به دیکتاتوری
حال که صحبت بر سر انگلس است بگذار این عبارات مشهور را از وی بیاوریم که نظر وی را درباره حکومت و دولت طبقه کارگر یعنی آنچه این حکومت و دولت نسبت به دشمنان استثمارگر خویش انجام دهد به روشنی( به همان روشنی همین عبارات بالا) بازگو می کند:
« نه تنها دولت باستانی و فئودالی بلکه«دولت انتخابی  معاصر هم آلتی است برای استثمار کار مزدوری بوسیله سرمایه»... از آنجا که دولت فقط موسسه گذرنده ای ست که در مبارزه و انقلاب باید از آن استفاده کرد تا دشمنان را قهرا سرکوب ساخت، لذا سخن گفتن درباره دولت آزاد خلقی خام فکری مطلق است. مادام که پرولتاریا هنوز به دولت نیازمند است، این نیازمندی از لحاظ مصالح آزادی نبوده بلکه به منظور سرکوب دشمنان خویش است و هنگامی که سخن گفتن درباره آزادی ممکن می گردد، آنگاه دولت به معنای اخص کلمه دیگر موجودیت خود را از دست می دهد.»(2)
آیا از این ها روشن تر می توان ماهیت هر دولتی و از جمله این دموکراسی های بورژوایی یعنی دیکتاتوری های بورژوایی و به ویژه دولت طبقه کارگر یا دیکتاتوری پرولتاریا را روشن ساخت؟جناب دریپر! این ها باید مد نظر حضرت والا و پیروان ایرانی ات باشد!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم مهرماه 99

یادداشت ها

1 دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا می تواند به معنای «جنبش طبقاتی اکثریت» یعنی جنبش استثمار شده گان در قدرت باشد؛ جنبشی طبقاتی - انقلابی که علیه استثمار کنندگان و در مبارزه با آن ها و برای نابودی نظام طبقاتی است؛ اما«جنبش طبقاتی اکثریت»، لزوما به معنای دیکتاتوری پرولتاریا نیست و نمی تواند باشد. جنبش طبقاتی اکثریت می تواند در یک مبارزه  مسالمت آمیز در دورانی که پرولترها در قدرت نیستند، برای نمونه یک  اعتصاب عمومی که به وسیله اتحادیه های کارگری فراخوان داده می شود، یک مبارزه حقوقی - سیاسی جمعی و یا اتحاد بر سر یک رای انتخاباتی در دموکراسی های بورژوایی نیز بروز کند.
2-   از نامه  انگلس به ببل، به تاریخ 28 مارس 1875، به نقل از لنین، انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، مجموعه آثار تک جلدی، ص 633 ، تاکید از خود انگلس است، عبارت داخل پرانتز از ماست. همچنین نگاه کنید به بخش پنجم همین سلسله مقالات. ما باز هم به این عبارات انگلس باز خواهیم گشت.

 

 

 

 

 

 


۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(10)

  

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(10)

پس از شرح نظرات مارکس در گروند ریسه و سرمایه که ما آنها را در چهار بخش پیشین آوردیم، تشخیص سفسطه ها و تحریف های ریموند لوتا چندان مشکل نیست. 
در نقد نظرات لوتا از بخشی که در مورد ارزش اضافی و تضاد کار و سرمایه است چشم می پوشیم. شکی نیست که این بخش بیشتر برای خالی نبودن عریضه آمده است و در تحلیل وی، تضاد کار و سرمایه در مقابل رقابت میان سرمایه داران، تبدیل به بخش به کلی غیرعمده می شود. بنابراین ما از آنجا آغاز می کنیم که وی به رقابت توجه می کند.
ماهیت سرمایه و رقابت سرمایه ها
 وی نوشته بود:
«در سطح کنکرت، «سرمایه به طور عام» تنها در شکل سرمایه های بسیار که در رقابت با یک دیگر هستند موجود است و فقط در این شکل می تواند موجود باشد دقیقا به این علت که سرمایه مبتنی بر تصاحب خصوصی است.» و
«خلاصه آن که، سرمایه الزاما به صورت سرمایه های بسیار که در رقابت با یک دیگر هستند موجود است و رقابت تاثیرات تعیین کننده دارد.»( نگاه کنید به بخش 5 همین مقاله که درباره نظرات لوتا است)
بسیار خوب!
 اما اولا از این که «سرمایه به طورعام» در شکل «سرمایه های بسیار» وجود دارد که در رقابت با یکدیگر هستند قرار است چه استنتاجی کنیم؟ و دوما آیا این تاثیرات «تعیین کننده» رقابت حدود و مرزهایی دارد و اگر دارد این ها کدامند و به وسیله کدام تاثیرات تعیین کننده دیگر محدود می شوند؟
نظر لوتا این است که این تعیین کنندگی به آن اندازه است که نقش عمده را در طول تغییر و تحول کل سرمایه داری به عهده می گیرد. در واقع  وی به سراغ « سطح کنکرت» یا واقعیت مشخص، یعنی سطحی که ماهیت بروز می کند، می رود تا ماهیت را به طور کامل تحت تاثیر اموری قرار دهد که در آنها بروز می کند. از دیدگاه وی چون در سطح مشخص ما با سرمایه های بسیار روبرو هستیم، قوانینی که بر حرکت این سرمایه های بسیار به ویژه در تضادهاشان با یکدیگر جاری می شود، می تواند قوانین ماهوی آنها را به طور مطلق تحت تاثیر خود قرار دهد.
برای این که تصوری روشن از این  دیدگاه به دست آوریم باید عبارات مارکس را در بخش 9 همین نوشته یاد آوری کنیم:  
«...تولید اضافه ارزش، مانند ارزش به طور کلی، در روند دوران تعینات تازه ای به دست می آورد. سرمایه دور دگرسانی های خود را می پیماید و سرانجام از به اصطلاح زندگی درونی ارگانیک خود بیرون آمده و وارد مناسبات خارجی می شود یعنی مناسباتی که در آن سرمایه و کار در مقابل هم قرار ندارند، بلکه از سویی سرمایه و از سوی دیگر افراد هستند که دوباره مانند خریداران و فروشندگان ساده در برابر یکدیگر واقع می شوند...»
خود ما نیز نوشتیم:
«در بخشی از عبارات بالا، مارکس به روشنی چگونگی تحلیل و بررسی خود را بازگو می کند: نخست زندگی درونی ارگانیک سرمایه یعنی وحدت اضداد درون سرمایه منفرد به عنوان نمونه ای از تمامی سرمایه ها و سپس مناسبات خارجی یعنی وحدت و تضاد سرمایه ها با یک دیگر.
از سوی دیگر همچنان که مارکس اشاره می کند اینجا و در مناسبات میان سرمایه ها کار و سرمایه مقابل یکدیگر قرار ندارند. بنابراین مناسبات سرمایه و کار و رویارویی آن دو با یکدیگر به زندگی ارگانیک درونی سرمایه تعلق دارد.»
در اینجا سه مسأله بسیار با اهمیت وجود دارند. یکی گذار از حوزه ی ماهیت به حوزه ی ظاهر؛ دوم گذار از روابط درونی به روابط بیرونی و سوم گذار از حوزه تحلیل سرمایه به شکل مجرد، به تحلیل کلیت مشخص سرمایه آن گونه که در واقعیت وجود دارد.
در هر کدام از این سه گذار یکی حامل قوانین اساسی و در نتیجه تعیین کننده است و دیگری حامل اشکال بروز این قوانین و در نتیجه و در کل تعیین شده است. در رابطه ماهیت و ظاهر این ماهیت است که نقش اساسی و تعیین کننده را دارد. در رابطه بین درون و بیرون این قوانین درونی است که عامل اساسی تغییر و تحول است؛ و بالاخره در روابط میان آنچه در میان سرمایه ها مشترک است با آنچه وجه افتراق بیرونی  آنها را تشکیل می دهد، این وجوه اشتراک آنهاست که تعیین کننده و روشن کننده قوانین حاکم بر حرکت آنها است.
روشن است که وجه اشتراک درونی نمی تواند تحلیل شود، مگر آنکه از وجوه بیرونی یا واقعی حرکت شود و مسیر معینی در مطالعه و تحقیق طی گردد تا بدین وجه مشترک درونی رسیده شود. در تحلیل و شرح، همین وجه مشترک یا مجرد نقطه آغاز تحلیل می گردد و به مرور به ترکیب واقعیت مشخص رسانده می شود. این شیوه ای است که مارکس در سرمایه در پیش می  گیرد.
با این تفاصیل می بینیم که جناب لوتا می خواهد برعکس عمل کند.  نه تحلیل سرمایه به طور عام یا تحلیل  ماهیت سرمایه یعنی آن گونه که سرمایه بر عقل و در تحلیل منطقی ظاهر می شود، بلکه تحلیل ظواهر سرمایه و دادن سطح تعیین کننده به آن سطح ( این نشاندن امپریسم یا سطح تجربه و حس به جای مفهوم، تعقل و شناخت منطقی است)، نه تحلیل روابط درونی و ارگانیک سرمایه، بلکه سرمایه در روابط خارجی آن( این در غلتیدن به نقش تعیین کننده عوامل بیرونی به جای روابط درونی یا  یعنی غلتیدن به علت مکانیستی خارجی است) و نه واقعیت و ظواهر آن را مبنا گرفتن و رسوخ در ظواهر و واقعیت برای انکشاف ماهیت آن، بلکه توقف در سطح همان واقعیت مشاهده شده است(این غلتیدن به پوزیتیویسم است).
در ادامه همان عباراتی که از مارکس آوردیم وی به روشنی اشاره می کند که در سطح واقعیت مشخص «زمان دوران و زمان کار در مسیر خود با یکدیگر تلاقی می کنند و آن گاه چنین نمود می کند که گویی هردوی آن به طور یکسان تعیین کننده اضافه ارزش هستند. شکل بدوی که در آن سرمایه و کار مزدور در برابر هم قرار می گیرند، به وسیله مداخلاتی که به ظاهر مستقل از آن هستند تلبیس می گردد.»
روشن است که این تعیین کنندگی زمان کار را نباید صرفا به معنای ایجاد کننده ی ارزش اضافی در نظر گرفت، بلکه در عین حال باید به مثابه تعیین کننده کلی نیز در نظر گرفت و این شیوه ای است که لوتا به هیچ وجه از آن پیروی نمی کند. لوتا همچون اقتصاد دانانی که مارکس آنها را «عامیانه» می نامد، به مداخله رقابت در افزایش میزان ارزش اضافی نقشی «همواره تعیین کننده» داده و آن را چونان امری مستقل از آن «شکل بدوی» بنا به گفته مارکس «تلبیس» می کند.    
 باری، لوتا پشت واژه «تنها»(  در عبارت«تنها در شکل سرمایه های بسیار که در رقابت با یکدیگر هستند) و« فقط»( در «فقط در این شکل می تواند موجود باشد») پنهان می شود تا تمامی فرایند تحلیل مارکس را نقض کند( این تحلیل از ظواهر حرکت می کند تا به ماهیت دست یابد و سپس از ماهیت حرکت  به طرف ظواهر می کند و نشان می دهد که چرا ظواهر این گونه شکل گرفته اند و نه به شکلی دیگر).
سپس لوتا می گوید که علت این که رقابت تعیین کننده است این است که سرمایه « مبتنی بر تصاحب خصوصی» است و چون خصوصی است، همه با هم در حال رقابت هستند. از این نکته می توان به این نتیجه رسید که سرمایه ها چون در مالکیت خصوصی هستند پس تفرد داشته و هیچ نقطه اشتراکی ندارند. اما مساله برعکس است. در واقع آنچه در«تصاحب خصوصی» است، «سرمایه» است. و سرمایه همان وجه مشترک است که باید تحلیل شود.
 اگر ما بخواهیم دلیلی این چنین را مبنای این کنیم که رقابت تاثیرات تعیین کننده دارد، نمی توانیم به ماهیت آنچه سرمایه است دست یابیم.
 استدلال لوتا چنین است: سرمایه مبتنی بر مالکیت خصوصی است؛ سرمایه های خصوصی با یکدیگر در رقابت به سر می برند و نتیجه این که رقابت نقش تعیین کننده دارد. این تحلیل ماهیت سرمایه و رسیدن به قوانین آن نیست و از آن نه می توان به ارزش اضافی رسید و نه به تضاد کار و سرمایه. این سطح، تنها ناظر به روابط بیرونی سرمایه ها با یکدیگر است.
باید توجه کرد که موجودیت سرمایه به شکل مشخص، قوانین اساسی حاکم بر آن را تغییر نمی دهد، بلکه آنچه را در ماهیت سرمایه نهفته است، آشکار می کند. شکی نیست که ماهیت به طور مستقیم خود را در ظواهر نشان نمی دهد، بلکه می تواند در شکلی ظاهر شود که درست مخالف آن است.
مارکس برای این که قوانین حاکم بر سرمایه را روشن کند، به جای اینکه نخست به سطح موجودیت واقعی و مشخص سرمایه ها، تعدد سرمایه ها،  رابطه ی سرمایه ها و تضاد آنها با یکدیگر توجه کند تمامی مسائل را در این سطح کنار گذاشته و آنچه را در این «سرمایه» هایی که در «مالکیت  خصوصی» افراد جداگانه «مشترک» است، نقطه آغاز تحلیل خود قرار می دهد؛ یعنی خود سرمایه. وی یک سرمایه منفرد را به عنوان ملاک یا نمونه ای از تمامی سرمایه ها در نظر می گیرد و آن را تحلیل می کند. این نمونه تمامی وجوه هر سرمایه ای یعنی وحدت و تضاد درونی  آن را جدا از رابطه اش با دیگر سرمایه ها دارد. مارکس این سطح را پیش می برد و پله به پله از مجرد یا از ماهیت به ظاهر و مشخص می رسد.
میل درونی سرمایه به ارزش افزایی و گسترش
نکته بعدی مورد اشاره لوتا چنین است:
«مارکس در جواب توضیح می دهد که: «رشد تولید سرمایه داری، افزایش دائمِ مقدار سرمایه ی نهاده در یک صنعت مشخص را ضروری می کند … رقابت٬ [سرمایه دار منفرد را] وادار می کند که دائما سرمایه اش را گسترش دهد تا بتواند خود را حفظ کند.»
به این ترتیب، لوتا از این عبارات مارکس استفاده می کند تا بگوید که این ماهیت درونی سرمایه نیست که میل به گسترش دارد، بلکه این رقابت یعنی یک عامل خارجی نسبت به  نفس و درون سرمایه است که مسبب گسترش سرمایه می شود. این در حالی است که مارکس چنان که ما در بخش انباشت (بخش هفتم همین مقاله) آوردیم، میل به انباشت و گسترش را نخست درونی و در ماهیت سرمایه دانسته و رقابت را به عنوان امری بیرونی تاثیر گذار بر این ماهیت به شمار آورده بود.
از دیدگاه مارکس، این رقابت فی النفسه نیست که سرمایه دار را وادار می کند که دائما سرمایه اش را گسترش دهد، بلکه نخست این جوهر درونی سرمایه است که میل ارزش افزایی و انباشت دارد. چنانچه سرمایه دار از این خواست سرپیچی کند سرمایه اش تحلیل رفته و نابود خواهد شد. رقابت تنها این قانون درونی و ماهوی سرمایه را در رابطه میان سرمایه ها به جلوه در می آورد و به نوبه خود بر آن تاثیر گذاشته و آن را شدت می بخشد. آنچه در رقابت بروز می کند این است که گویی سرمایه به خودی خود میل به افزایش و انباشت و گسترش ندارد و تنها در طی روابط خارجی آن و برای جلوگیری از نابودی اش به وسیله سرمایه های دیگر این میل را کسب می کند. گویی میل یا انگیزش اصلی از خود سرمایه بر نمی خیزد، بلکه از فشار دیگر سرمایه ها بر می خیزد. این دیدگاه وحدت درونی سرمایه ها را نادیده می گیرد.  
ما در طی بخش ششم و هفتم که به نظرات مارکس در جلد نخست پرداختیم، دیدیم که مارکس میل به تغییر و گسترش را در تبدیل ارزش اضافی مطلق به نسبی، دنبال کردن ارزش اضافی فوق العاده و نیز انباشت سرمایه، درون خود سرمایه می بیند. در این جا همان «سرمایه منفرد» یا «سرمایه عام» یعنی آنچه که میان تمامی سرمایه ها مشترک است مبنای تحلیل است و نه رقابت میان آنها. نقش رقابت و تاثیرات آن در این موارد، جنبه ای ثانوی و غیر عمده دارد و اغلب به وسیله مارکس به جلد سوم سرمایه حواله داده می شود.
ارزان کردن تولید برای پایین آوردن ارزش نیروی کار
لوتا می نویسد:
«سرمایه ی منفرد تلاش می کند تولید را با کارآیی بالا سازمان دهد تا بتواند هزینه های سرمایه گذاری را بازیابد و نسبت به سرمایه های دیگر امتیاز و سهم بازار بیشتری به دست آورد. و برای این که به این مقصود برسد، سرمایه دار دست به سازماندهی علمی و «مستبدانه ی» تولید می زند.» و
«آن طور که مارکس تشریح می کند رقابت و «نبرد رقابت» سرمایه را مجبور می کند که هزینه های تولید را ارزان کند. این عمدتا بر مبنای بالا بردن بهره وری کار و بسط مقیاس تولید و دست یافتن به آن چه «اقتصاد مقیاس بزرگ» (هزینه ی پایین تر برای تولید هر واحد فرآورده) از طریق مکانیزه کردن و ابداع فناوری و همچنین ابداع سازماندهی انجام می شود.»
این جز تحریف نظر مارکس چیزی دیگری نیست. سیر اندیشه های مارکس که ما آنها را دنبال کردیم، به هیچ وجه نشان نمی داد که در درجه نخست این رقابت است که سرمایه را مجبور می کند کارایی تولید را بالا برد و هزینه های تولید را ارزان کند. (لوتا به جای اینکه تحلیل پدیده را از درون خودش آغاز کند از رابطه های خارجی آن آغاز می کند).
در واقع دلیل اساسی و نخستین ارزان کردن کالاها به ویژه وسائل معیشت (و نه وسائل تجملی و یا وسائل تولید) و به همین سان ارزان کردن تولید وسائل تولید معیشت، که همه به وسیله بالا بردن بهره وری کار صورت می گیرد، پایین آوردن دستمزد کارگران و در نتیجه بالا بردن ارزش اضافی نسبی است و بنابراین در درجه نخست از تضاد درونی خود سرمایه سرچشمه می گیرد.( نگاه کنید به بخش ششم همین مقاله)
اینجا نیز به جای این که تضادهای درونی ارزش اضافی مطلق بررسی شده و چگونگی تبدیل آن به ارزش اضافی نسبی بررسی شود، با بی توجهی و حذف این رابطه و توسل جستن به رقابت بیرونی، مساله حل و فصل می گردد.(1)
مسأله انباشت
 لوتا می پرسد:«چرا سرمایه باید «بی وقفه» انباشت کند؟» و در پاسخ می گوید:
«تغییر فن آورانه و سازمانی تولید نیازمند سرمایه ی بیشتر است. این سرمایه گذاری را انبوه رشدیابنده ای از ارزش اضافه تامین مالی می کند. به این ترتیب، نیاز به تولید ارزش اضافه ی بیشتر به وجود می آید و قوه ی محرکه ی آن است. ضرورت های انباشت به طور فزاینده ای توسط سرمایه ی استقراضی و نظام اعتباری تامین می شود که به سرمایه امکان آن را می دهد که سرمایه گذاری های جدید خود را تامین مالی کند و وارد خط تولیدهای جدید بشود ـ اما این نیز وابسته به مخزن بسط یابنده ی ارزش اضافه است. به عبارت دیگر در بنیان سرمایه (هر شکلی از سرمایه) نیروی محرکه ای برای بسط یافتن، افزایش انباشت سرمایه وجود دارد که به رقابت متصل است.» مارکس در گروندریسه تشریح می کند که رقابت٬ قوانین انباشت را«اجرا می کند».»
به دو عبارت پایانی توجه کنیم. در عبارت نخست لوتا می گوید که «در بنیان سرمایه نیروی محرکه ای برای بسط یافتن، افزایش سرمایه وجود دارد که به رقابت متصل است». این امری نیست که نشانگر این باشد که نقش رقابت تعیین کننده عمده است.
 ما در بخش 7 این مقاله نظرات مارکس را هم در مورد نیروی محرکه انباشت و هم نقشی که تاثیر رقابت در انباشت دارد، طرح کردیم. در آنجا دیدیم که مارکس تا جایی که بنیان سرمایه( یعنی همان زندگی ارگانیک سرمایه)را در مسأله ی انباشت مورد بررسی و تحقیق قرار می دهد، به این که این امور از رقابت هم تاثیر می گیرند اشاره می کند، اما وارد بحث رقابت نمی شود، زیرا رقابت را در رابطه ی خارجی سرمایه ها با یکدیگر و تاثیر متقابل آنها بر یکدیگر می بیند و نه در  نیروی های محرک درونی آنها برای انباشت.( ضمنا در همان بخش مارکس به گونه ای ثانوی به نقش سرمایه استقراضی و اعتباری در انباشت اشاره می کند)
 عبارت دوم یعنی رقابت، قوانین انباشت را «اجرا می کند» که ما در بخش هشتم که به گروند ریسه پرداختیم، به آن اشاره کردیم، به روشنی بین قوانین انباشت یعنی قوانین درونی انباشت و اشکال اجرای آن فرق می گذارد.
در کل، هیچ کدام از این عبارات، نه تنها چنین مضمونی ندارد که ما تاثیر رقابت را بدان سان تعیین کننده ببینیم که نیروهای محرک درونی سرمایه و تضاد کار و سرمایه را به طور کامل (و نه نسبی)تحت الشعاع خود قرار دهد، بلکه برعکس نشان دهنده «اتصال» روابط درونی با روابط بیرونی و نشانگر قوانین ماهوی و اشکال اجرای آنهاست.
استثمار پرولترهای بی چیز و تاثیر رقابت در شدت بخشیدن به آن
لوتا می نویسد: 
«تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا بخشی لاینفک از تضاد میان تولید اجتماعی و تملک خصوصی است. استثمار نیروی کار شکل و وسیله ی ایجاد و تصاحب ارزش اضافه است. اما روابطِ پر هرج و مرج میان تولید کنندگانِ سرمایه دار و نه صرفِ وجودِ پرولترهای بی چیز (و به این معنا وجود تضاد طبقاتی ) است که تولیدکنندگانِ سرمایه دار را می راند که طبقه ی کارگر را در بُعد تاریخا شدیدتر و بسط یافته تر استثمار کند.»
  معنای این عبارت که رقابت موجب  می شود که سرمایه دار کارگر را«در بعد تاریخا شدیدتر و بسط یافته تر استثمار کند» چیست؟ اگر این باشد که وجود پرولتری های بی چیز و تضاد طبقاتی تنها دلیل استثمار شدیدتر نیست و رقابت سرمایه داران با یکدیگر نیز به نوبه خود در شدت بخشیدن به استثمار کارگران نقش دارد، این کاملا درست است.
 اما اگر این نقش را بدان درجه اهمیت دهیم که خود رابطه مستقیم سرمایه دار و کارگر که یک رابطه  اساسی در سرمایه داری است( و زمانی که مارکس می گوید سرمایه یک رابطه است، منظورش اساسا همین رابطه ی میان سرمایه و کار است) را تحت الشعاع مطلق خود قرار دهد، آن گاه ما نظرات مارکس را تحریف کرده ایم. در واقع این عبارات نه برای نشان دادن تاثیرات هرج و مرج و رقابت، بلکه برای گذر به مطلق کردن تأثیر آنها، آورده می شود.
یعنی گذر به این نظر:
تضاد کار و سرمایه و یا تضاد میان سرمایه داران
«روابط پر هرج و مرج میان تولیدکنندگانِ سرمایه دار که توسط رقابت رانده می شود٬ شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی است.»
 اکنون می رسیم به ته و بُن تحلیل لوتا و آنچه می خواهد بگوید، یعنی شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی. توجه کنیم که منظور لوتا از این که رقابت میان سرمایه داران شکل عمده حرکت اساسی است، این نیست که این تضاد برخی زمان ها عمده می شود. خیر! به هیچ وجه چنین نیست! برعکس، او می خواهد این عمده بودن را مطلق کند؛ یعنی این تضاد همیشه و همواره عمده است.
ما در بخش هایی که در شرح اندیشه ی انگلس بود به  نظر وی در مورد دو شکل بروز تضاد اساسی پرداختیم و نظر وی و مارکس  را درباره ی نقش محوری تضاد کار وسرمایه و مبارزه طبقاتی چون نیروی محرک تاریخ گفتیم و بنابراین نیازی به بیان دوباره آنها نیست. اینجا تنها به گفتن نکات زیر بسنده می کنیم.
هر شیء یا پدیده دارای یک تضاد اساسی است و همین تضاد اساسی است که جهت تکامل پدیده را تعیین می کند. تضاد اساسی در تضادهای کوچک و بزرگی که یا از کل موجود بر می خیزند و یا از گذشته به درون آن انتقال می یابند، بازتاب می یابد و یا آنها را زیر تاثیر خود قرار می دهد. تمامی این تضادها به گونه ای نقش محرک دارند اما جایگاه آنها و تأثیرشان بر یکدیگر و بر رشد تضاد اساسی بر مبنای نقش آن ها در تکامل کل پدیده تعیین می شود. تضادهایی وجود دارند که عوامل آنها پدیده را در حد و حدود موجود حفظ می کنند، برخی دیگر هستند که آن را به عقب بر می گردانند. تضادهایی نیز هستند که در تحول پدیده به یک پدیده عالی تر نقش اساسی را بازی می کنند. میان این دسته های گوناگون تضادها، آن تضادی نقش عمده و محوری را ایفا می کند که نقش اساسی را در تحول شی یا پدیده به شی یا پدیده متکامل دیگر داشته باشد.
 تضاد بین اجتماعی شدن تولید و تملک و تصاحب خصوصی وسائل تولید، تضاد اساسی سرمایه داری است.  این تضاد در دو تضاد مهم کار و سرمایه و نیز سازمان یافتگی تولید در مؤسسات جداگانه و آنارشی تولید در سطح جامعه بازتاب می یابد. در هر کدام از این دو تضاد، یک سر آن نقش تکامل دهنده را دارد.
 در کل، تضاد عمده نظام سرمایه داری چنان که مائو به آن اشاره کرد( نگاه کنید به بخش 4 همین مقاله) تضاد میان کار و سرمایه است که پویاترین تضاد جاری در این روابط تولید است. یک سر این تضاد، کار یا طبقه کارگر است و سر دیگر آن تصاحب کنندگان خصوصی وسائل تولید یا سرمایه داران. این طبقه کارگر است که در مبارزه اش با طبقه ی سرمایه و در  تحول و تکامل  روابط تولیدی سرمایه داری به یک روابط تولیدی نو و عالی تر یعنی کمونیسم نقش اساسی را دارد.
نیروی محرک اصلی سرمایه داری این تضاد است و نه رقابت میان سرمایه داران. البته رقابت میان سرمایه داران نیز به نوبه خود نیروی محرکه ای برای نظام سرمایه داری است و در برخی شرایط عمده می شود و به تغییرات و تحولات جهت  می دهد، اما نه به سان تضاد کار و سرمایه. (2)
  در مقایسه با تضاد کار و سرمایه، تضاد میان سرمایه داران نه خود بیان مستقیم تضاد اساسی است (شکل بروزی که انگلس قائل است، تضاد میان شکل سازمان یافته تولید در هر مؤسسه جداگانه  و هرج و مرج تولید در عرصه جامعه است و نه صرفا رقابت میان سرمایه داران)، نه این که هیچ کدام از دو سر آن( که در هر دو طرف سرمایه داران هستند) به سان طبقه کارگر دارای نقش بالنده هستند. اینها نه تنها نقشی عمده در تحول نظام سرمایه داری به نظام کمونیستی بازی نمی کنند، بلکه برعکس خود نقش مانع این تحول را دارند. تضاد میان سرمایه داران از یک سو هرج و مرج  و بی نظمی در تولید ایجاد می کند و بحران ها را دامن می زند و از سوی دیگر به جنگ های منطقه ای و جهانی منجر می شود. خواه بحران ها و خواه جنگ میان سرمایه داران به خودی خود، نه تنها نقش مثبتی در ایجاد نظام برتر ندارند، بلکه در نهایت  جامعه را به قهقرا می برند و به سوی نیستی و نابودی می کشانند( و از این دیدگاه یعنی از دیدگاه نابودی مطلق یک جامعه و نه تکامل آن به یک روابط تولیدی عالی تر، می توانند دارای نقش عمده و تعیین کننده ی منفی گردند).
 گرچه در هر امر منفی ای، امری مثبت نیز موجود است، اما تبدیل امر منفی به امر مثبت  تنها تحت شرایط معین مقدور است. در واقع، این بحران های تخریب گر و جنگ ها نیز تنها با واسطه تضاد کار با سرمایه و مبارزه طبقاتی تکامل یافته و در شرایطی که طبقه کارگر دارای آگاهی سیاسی  و سازمان یافتگی شده باشد و نیروی لازم جهت تغییر شرایط جامعه را کسب کرده باشد، می توانند مورد بهره برداری طبقه کارگر قرار گیرند و به این ترتیب دارای نقش و وجهی مثبت و سازنده شده و در خدمت تکامل تضاد کار و سرمایه و برقراری جامعه نوین قرار گیرند. در غیر این صورت همان نقش منفی خود را ادامه داده و نیروهای مولد بشری را نابود می کنند.  بخشی از دلایل این که مارکسیسم می گوید در مرحله معینی روابط تولید سرمایه داری مانع رشد نیروهای مولد می گردد، همین بحران ها و جنگ هاست.
بنابراین نظر لوتا کاملا در جهت مخالف نظرات مارکس و انگلس قرار داشته و تغییر رویزیونیستی در نظرات آنها به شمار می آید.
 در بخش بعدی و در ادامه مباحث بالا به تقابل لوتا با مائوئیست هایی که نظرات وی را گسست از مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم می دانند، می پردازیم.  
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه نخست مهر99
یادداشت ها
1-   بنا بر نظر مارکس:
« گرایش های تمدن بخش سرمایه در همان مفهوم ساده سرمایه در ذات آن وجود دارد و برخلاف اقتصادی های گذشته ناشی از نتایج خارجی نیست. آن تضادهایی هم که بعدها آشکار خواهند شد[به صورت باطنی] در ماهیت کنونی سرمایه نهفته اند.»( گروند ریسه، جلد نخست، ص 400) بالا بردن بهره وری کار، انباشت و... این ها در ماهیت سرمایه وجود دارند.
2-   مارکس می نویسد:
« پس رابطه غالب همان رابطه سرمایه و کار است، به اضافه رقابت سرمایه ها با هم. (گروند ریسه، پیشین، جلد یک، ص408)
این از جمله عباراتی از جانب مارکس است که باید درست تفسیر شود. از این عبارت نمی توان و نباید این گونه برداشت کرد که هم رابطه کار و سرمایه غالب است و هم رقابت سرمایه ها باهم. یعنی پذیرفت که برابری و تعادل مطلقی بین این دو در غلبه بر روابط سرمایه داری وجود دارد( چنین دیدگاهی با اندیشه های مارکس در همین گروندریسه و سرمایه در تضاد قرار می گیرد و نیز از دیدگاه مباحث لنین و مائو درباره دیالکتیک نادرست است). در هر تضاد تنها یکی از دو سر تضاد می تواند غالب باشد و سر دیگر در تابعیت تحرک آن قرار می گیرد. بنابراین تنها تفسیر درستی که می توان کرد این است که گاه رابطه کار و سرمایه غالب می شود و گاه رقابت سرمایه ها با هم. ضمن آن که این دو در عمده شدن با یکدیگر تساوی نقش ندارند و آنچه اساسی است و عموما غالب و جهت دهنده، تضاد کار با سرمایه است و نه رقابت سرمایه ها. در شکل صوری قضیه، اشاره مارکس در عبارات بالا نخست به رابطه یا تضاد سرمایه و کار است و سپس رقابت سرمایه ها با هم.
 

۱۳۹۹ مهر ۱۹, شنبه

به مناسبت درگذشت هنرمند دموکرات و آزادی خواه محمدرضا شجریان


      به مناسبت درگذشت هنرمند دموکرات و آزادی خواه محمدرضا شجریان

استاد محمد رضا شجریان خواننده و موسیقی دان در سن 80 سالگی و در پی جدالی دیرپا و سخت با سرطان کلیه در تاریخ 17 مهر 1399درگذشت. مردم ایران در جای جای کشور به مناسبت درگذشت وی مراسم یادبود برگزار کردند و وی را همچون هنرمندی متعلق به خودشان ارج نهادند. در تهران برگزاری مراسم برای وی در جلوی بیمارستان جم تهران تبدیل به گردهمایی سیاسی شد و برخی از مشهورترین سرودها و تصنیف های وی که در وصف اوضاع سیاسی بود خوانده شد و شعار «مرگ بر دیکتاتور» داده شد و کار به درگیری نیروهای مزدور رژیم، پاسداران و بسیجی ها با توده های مردم کشیده شد.

شجریان در مجموع  یک هنرمند  درگیر در سیاست و در تقابل با استبداد و ستم حاکم بر ایران بود. او خواه در استبداد سلطنتی سابق و خواه در استبداد دینی کنونی از موضع یک دموکرات آزادی خواه با حکومتگران و صاحبان سرمایه، ثروت و قدرت در جدال قرار گرفت و هنرش عموما در مقابل آنها و در مبارزه با آنها قرار داشت. وی در بیشتر جنبش های بروز کرده مردمی و در مبارزه با زور و ستم، خواه در زمان نظام سلطنتی استبدادی سابق و خواه در این رژیم در کنار مردم قرار گرفت و هنر خود را در خدمت آنها قرار داد و سخنگوی هنری آنها شد. تصنیف هایی مانند «داروگ»، سرودهای مبارزه جویانه ی به یاد ماندنی ای همچون «برادر بی قراره»، «همراه شوعزیز» و تصنیف سپیده ( ایران ای سرای امید) که در زمان جوش و خروش انقلابی سال های 58 خوانده شد، شور و هیجان فراوان در مردم و جوانان مبارز پدید آورد. شجریان پیش از انقلاب با  برخی از اجراهای خود و با این آوازها و سرودهای ویژه ای که در دوران انقلاب خواند، نخستین گام  بزرگ خود را در تبدیل یک خواننده که مورد پذیرش برخی از خواص دلبسته به موسیقی سنتی بود، به یک خواننده ی مردمی برداشت. خواندن آثار عارف قزوینی، نیما، هوشنگ ابتهاج، فریدون مشیری و اخوان به کارهای شجریان وجهه ای نوگرا و مبارزه جویانه داد.

در دوره حکومت استبداد دینی زندگی هنری شجریان فراز و نشیب های فراوان داشت. در همان سال های شکست در دهه شصت«در آستان جانان»( بخش مهمی از آن ترانه های بابا طاهر و غزل های حافظ است) و «بیداد»( و همچنین  بعدها« زمستان» اخوان ثالث) را خواند. اینها وصف وضع روحی و روانی مردم و به ویژه روشنفکران مبارز در دوره شکست بود، اما از شکست، وارفتن و گوشه گیری و فرار از سیاست و مبارزه نمی ساخت.
شجریان در طول جنبش دموکراتیک  و آزادیخواهانه ای که از سال های هفتاد آغاز شد، کمابیش با آن همراهی کرد و علیه محدودیت ها و آزاد نبودن هنر و هنرمندان، آوازخوانی زنان و سانسور به مبارزه برخاست. وی به ویژه از سال های 88 بیش از پیش در تقابل رودررو با  حاکمان مستبد مذهبی و در راس آنها خامنه ای( و احمدی نژادش) قرار گرفت و در همراهی با توده های مردم شعار «مرگ بر دیکتاتور» سر داد. در زمانه ای که بسی از هنرمندان عافیت جو شده، یا مجیز سران حکومت را گفته و یا از عدم مداخله هنر و هنرمند در سیاست حرف زده و می زنند، شجریان هنرمندی بود که در مجموع هنر وی در ارتباط با سیاست و خود وی مداخله گر در سیاست بود.

 اکنون شجریان دیگر تنها یک هنرمند با دوستدارانی محدود در حوزه هنر موسیقی نبود، بلکه وی تبدیل به هنرمندی سیاسی و در مقابل حکومت مستبد خامنه ای شده بود. یکی از خواست های وی در آن زمان پخش نشدن «ایران ای سرای امید» از تلویزیون بود. او به روشنی گفت که این آهنگ را در فضای انقلابی سال های انقلاب 57 اجرا کرده است و هر گونه استفاده برای مقاصد حکومتی را از آن  بر نمی تابد.

 شجریان نه ماتریالیست بود و نه کمونیست؛ وی گرچه دوستان هنرمند ماتریالیست و یا چپ داشت و با آنها مراوده و همکاری هنری می کرد، اما نسبت به ماتریالیست ها و کمونیست ها گرایش( سمپاتی با حفظ  باورهای خود) نداشت و حتی اگر هم به احتمال رگه هایی در گذشته داشت- که برای ما روشن نیست- به ویژه پس از سال های شکست 60 همچون بسی از هنرمندان دیگر از آن گسسته بود. او هنرمندانی مانند سیاوش کسرایی را که از هواداری گذشته خود از کمونیسم پشیمان شده بودند و راه گذشته خود را اشتباه می خواندند، ملاک قرار داده و علاقه و هواداری از کمونیسم را مورد انتقاد قرار می داد.

 از سوی دیگر برخی اندیشه ها، دیدگاه ها و گرایش های هنری وی، به ویژه توجه اش به موسیقی سنتی ایرانی که عموما بسته است و باری عرفانی، رخوت آور و سست کننده دارد و به همین دلایل نیز برجسته ترین هنرمند سده اخیر شاملو، آن را مورد نقد کوبنده ای قرار داد، و همچنین برخی آوازهایی که گرایش های مذهبی و عرفانی در آنها بارز است، مورد انتقاد و رد  کمونیست ها بوده و خواهد بود. به همین سان است اجراهای مذهبی وی از جمله دعای «ربنا» و «مناجات افشاری».

 ناگفته نماند که در مراسم هایی که تا کنون مردم با یاد وی برگزار کرده اند، عموما تصنیف ها و آوازهایی انتخاب شده که وجه ای شورانگیز، سیاسی و ضد حکومتی داشته اند و یا در همدلی و هم آوایی با احساسات مردم در یک دوران معین خوانده شده اند.

با این همه، از دیدگاه طبقه کارگر و کمونیست ها، وی به عنوان یک هنرمند نماینده ی لایه های میانی و پایین طبقه خرده بورژوازی ایران، عضوی موثر در جنبش دموکراتیک و آزادی خواهانه مردم ایران بود و همین هم پیوندی با این جنبش و همراه کردن هنر خویش با آن، وی را در میان بسی از توده های مردم محبوب و از این رو شایسته قدر گذاری و احترام می کند. یاد این هنرمند گرامی باد.

گروه مائوئیستی راه سرخ

ایران

20 مهر 1399

 

      


۱۳۹۹ مهر ۱۵, سه‌شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(26)

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(26)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

    هال دریپر اکنون به« مورد هفتمی» می پردازد که از«دیکتاتوری پرولتاریا» در آثار مارکس و انگلس صحبت شده است و به رساله ای از انگلس به نام درباره مساله مسکن(1872) بر می گردد. پیش از بیان آنچه انگلس در این رساله می گوید دریپر لازم می بیند که به سراغ داستان بلانکیست های خودش برود.
وی می نویسد:
«هنگامی که کنگره لاهه انترناسیونال (سپتامبر 1872) تصمیم گرفت مرکز خود را به نیویورک منتقل کند بلانکیست ها با اعلام انشعاب از انترناسیونال و تاسیس‏ علنی فرقه بلانکیستی در برابر این پیشنهاد عکس‏ العمل نشان دادند. مارکس‏ بدان جهت این پیشنهاد را مطرح کرد که بلانکیست ها انترناسیونال را قبضه نکنند و در خدمت اهداف خود قرار ندهند اگر چه به کمک آن ها در مرحله اول، خطر باکونین خنثی شده بود.»( دریپر، مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا)
 نخستین نکته در اینجا اشاره دریپر است به این که« در مرحله اول(ظاهرا همان کنگره لندن) به کمک بلانکیست ها خطر باکونین خنثی شده بود»؛ و این کاملا مخالف آن چیزی است که خودعنوان کرده بود یعنی این که« بلانکیست ها هم به طور طبیعی تلاش‏ کردند که انترناسیونال را به یک فرقه بلانکیستی تبدیل کنند».(1)
دوم، این درست نیست که کنگره لاهه ( و مارکس به عنوان بخشی از آن مجموعه)به این علت تصمیم گرفت مرکز خود را به نیویورک منتقل کند تا«بلانکیست ها  انتزناسیونال را قبضه نکنند».  
 در یکی از کتاب هایی که به تاریخ و مبارزات درون کنگره لاهه انترناسیونال اول پرداخته به این امر اشاره شده است که بخش مهمی از بلانکیست ها در دوره پس از کمون به مارکسیسم گرویده بودند:
« با شدت گیری مبارزه درون بین الملل و رشد گرایش های انگلیسی بین الملل، مارکس کوشش کرد برای تقویت بخش رادیکال بین الملل اعضای جدیدی را جلب آن کند. اعضای کمون پاریس کاندیدای مناسبی برای این کار بودند. از میان کموناردها، بلانکیست ها از نظر دیدگاه انقلابی به مارکس نزدیک تر بودند. تماس شخصی با مارکس در این مدت و مطالعه  سرمایه و فقر فلسفه اثر خود را گذاشته بود. انقلابی قدیمی مجار لئو فرانکل، سوسیالیست فرانسوی شارل لونگه، مبارز لهستانی و ژنرال کمون والری و روبلسکی از جمله افرادی بودند که به مارکس نزدیک شدند و او در جلسات محفل آموزش اجتماعی آنان شرکت می کرد.»( مرتضی محیط، کارل مارکس، زندگی و دیدگاه های او، جلد سوم، ص 274)(2)
این امر گرایشی را تائید می کند که پس از کمون میان بلانکیست ها شکل گرفت؛ یعنی گرایش به پذیرش مارکسیسم.   
سوما، مبارزه اساسی نظری و تشکیلاتی عمده درون انترناسیونال در کنگره لاهه همچون سابق نخست با باکونینیست ها و سپس با راست های اصلاح طلب انگلیسی بود و نه با بلانکیست ها. در همین کنگره لاهه است که مارکس از یک سو نظر خود را در مورد اخراج باکونینیست ها از بین الملل می دهد و از سوی دیگر با پیروی جریان های تردیونیونیست و اصلاح طلب انگلیسی از بورژوازی می ستیزد.
 و بالاخره دلایل مهمی که برای انتقال به نیویورک طرح شد ربطی اساسی به بلانکیست ها نداشت:
« شب 6 سپتامبر انگلس به نمایندگی مارکس، به علاوه ی سرایه، دوپن و روبلسکی و شمار دیگری از اعضای شورای عمومی پیشنهاد انتقال مرکزیت بین الملل از لندن به نیویورک را دادند. دلیل آنها نه تنها نامساعد بودن فضای اروپا برای فعالیت سیاسی شورای عمومی بلکه وجود این خطر بود که اگر در انگلیس بمانند، آنارشیست ها و اصلاح طلبان به تدریج در آن اکثریت را به دست خواهند آورد. به رغم مخالفت طرفداران باکونین این پیشنهاد به تصویب رسید. این کنگره ضربه محکمی به نظریه های آنارشیستی و اصلاح طلب درون بین الملل بود.»(همان، ص 278)(3)
دریپر ادامه می دهد:
«در آن زمان غیر از مفهوم اساسی آن ها در باره انقلاب توسط یک گروه کودتاگر سایر اندیشه های برنامه ای آن ها تا حدی تحت تأثیر مارکس‏ قرار گرفته بود.»
 دریپر برای این که برای احکام خود دلایل کذایی اش را داشته باشد، کماکان نکته مرکزی اختلاف بین مارکسیست و بلانکیست ها را در مورد« مفهوم اساسی آن ها درباره انقلاب به وسیله یک گروه کودتاگر» یعنی همان توطئه «گروهی» انقلابی برای تصرف قدرت می بیند. این در حالی است که« تحت تاثیر مارکس قرار گرفتن» بلانکیست ها به ویژه پس از کمون  یعنی دیکتاتوری طبقه کارگر صورت می گیرد. در واقع تجارب کمون موجب  می گردد که بسیاری از بلانکیست ها  نظرات خود را در مورد اقدامات گروهی توطئه گر تغییر داده و نظرات مارکسیسم را در مورد مبارزه طبقاتی، سیاست طبقاتی، حکومت طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا بپذیرند.(4)
سپس وی چنین می نویسد:
 «آن ها در جزوه، انترناسیونال و انقلاب (1872) و به کموناردها (1875) نقطه نظرات خود را بیان کردند. همان گونه که انگلس‏ به یکی از رفقایش‏ نوشت، جزوه 1872 آن ها "به طور کاملاً جدی همه اصول اقتصادی و سیاسی ما را به مثابه کشفیات بلانکیستی تشریح می کند." البته این یک شوخی اغراق آمیز بود ولی در حقیقت بلانکیست ها به اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا " به مثابه یک فرمولبندی جدید(جدید برای آن ها) برای کسب قدرت بلانکیستی در آینده چنگ انداخته بودند.(عباراتی از جزوه بلانکیستی که در آن ها در باره "دیکتاتوری پرولتاریا" صحبت شده در جلد سوم کتاب تئوری انقلاب کارل مارکس‏ نقل و درباره آن ها بحث شده است؛ نقل مجدد آن ها در اینجا موجب دور شدن از مطلب اصلی خواهد شد. فقط کافی است اشاره کنیم که سایر عبارات این جزوه آشکار می کند که آن ها علیرغم نوکردن اصطلاحات، هم چنان از کسب قدرت انقلابی توسط یک گروه اقلیت، در معنای سنتی بلانکیستی آن جانبداری می کردند). این امر باعث شد که انگلس‏ برای اولین بار این اصطلاح را تحت نام خود به کار ببرد.»
به این ترتیب اگر بسیاری بلانکیست ها اندیشه های مارکسیسم را پذیرفته و در نوشته های خود از دیدگاه های آن پیروی می کردند، این تنها ظاهری بوده و آنها « همچنان از کسب قدرت انقلابی توسط یک گروه اقلیت، در معنای سنتی آن جانبداری می کردند»!
 جدا از آنچه در بالا از گرویدن بلانکیست ها به مارکسیسم آوردیم، می توانیم این نظرات را مقایسه کنیم با نظرات لنین در دولت و انقلاب؛ وی در این اثر خود ضمن اشاره به «زوال دولت» به تغییرات نظری بلانکیست ها چنین اشاره می کند:
« انگلس هنگامی از این مساله( مساله زوال دولت) سخن می گوید که بلانکیست ها پس از کمون زیر تاثیر حاصل شده از آن به خط مشی اصولی مارکسیسم گرویدند...»(5)
دریپر ادامه می دهد:
«مورد هفتم: انگلس‏ با اتکا به مقاله ایتالیائی مارکس‏، همین واژه را در قسمت سوم اثر خود، مسئله مسکن به کار برد. کاربرد این واژه در دو عبارت آمده است.
در عبارت اول انگلس‏ جزوه بلانکیستی 1872 را مورد بحث قرار می دهد، که به ادعای او،"هنگامیکه بلانکیست ها تلاش‏ کردند خودشان را از انقلابیون سیاسی صرف به یک گروه کارگران سوسیالیست با برنامه ای معین تبدیل کنند- آن گونه که مهاجران بلانکیست در لندن در بیانیه خود (تحت عنوان) " انترناسیونال و انقلاب" کردند – آنان … نظرات سوسیالیسم علمی آلمانی درباره ضرورت اقدام سیاسی از طرف پرولتاریا و دیکتاتوری او به عنوان گذار به امحای طبقات و همراه با آن ها (امحای) دولت را، تقربیاً کلمه به کلمه، اقتباس‏ کردند- نظراتی که قبلاً در "مانیفست کمونیست " و بعد از آن در فرصت های بیشمار بیان شده بودند". آنچه که گفته شد به طور برجسته ای نشان می دهد که انگلس‏ چیز جدیدی در واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" نمی دید که تا آن زمان (توسط او و مارکس‏) بیان نشده باشد در حالی که مثلاً در مانیفست واژه "دیکتاتوری "به کار نرفته است.»
در عبارت اول انگلس‏ جزوه بلانکیستی 1872 را مورد بحث قرار می دهد، که به ادعای او،"هنگامیکه بلانکیست ها تلاش‏ کردند خودشان را از انقلابیون سیاسی صرف به یک گروه کارگران سوسیالیست با برنامه ای معین تبدیل کنند- آن گونه که مهاجران بلانکیست در لندن در بیانیه خود (تحت عنوان) " انترناسیونال و انقلاب" کردند – آنان … نظرات سوسیالیسم علمی آلمانی درباره ضرورت اقدام سیاسی از طرف پرولتاریا و دیکتاتوری او به عنوان گذار به امحای طبقات و همراه با آن ها (امحای) دولت را، تقربیاً کلمه به کلمه، اقتباس‏ کردند- نظراتی که قبلاً در "مانیفست کمونیست " و بعد از آن در فرصت های بیشمار بیان شده بودند". آنچه که گفته شد به طور برجسته ای نشان می دهد که انگلس‏ چیز جدیدی در واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" نمی دید که تا آن زمان (توسط او و مارکس‏) بیان نشده باشد در حالی که مثلاً در مانیفست واژه "دیکتاتوری "به کار نرفته است.»
اولا که قرار نبود چیز جدیدی در مورد معنای دیکتاتوری گفته شود. زیرا برای مارکس و انگلس دیکتاتوری معنایی جز اعمال زور و اجبار و قهر نداشت. در همان مانیفست هم گرچه به دیکتاتوری پرولتاریا اشاره نشده بود(6) اما به جنگ داخلی  آشکار وپنهان بین طبقه کارگر و بورژوازی و به برانداختن بورژوازی به زور و قهر در همان پاره نخست به روشنی اشاره شده است.
 آنچه که دارای اهمیت است این است که به ویژه پس از کمون پاریس لازم بود بر این نکته که طبقه کارگر به یک دولت دوران گذار برای غلبه بر مقاومت بورژوازی و برپایی نهادها و روابط سوسیالیستی و از بین بردن طبقات نیاز دارد و نمی تواند ظرف یک امروز و فردا دولت را ملغی کند و بنابراین زوال طبقات و دولت فرایندی است که در پی این این دوران گذار صورت می گیرد، تاکید شود. تاکید بر این نکات، از جانب مارکس و انگلس هم در مقابله با راست های تردیونیون و پارلمانتاریست( از قماش همین دریپر ترتسکیست) ضروری بود که اساسا نیازی به دیکتاتوری بر علیه بورژوازی نمی دیدند و هم علیه آنارشیست ها که می خواستند دولت را به سرعت ملغی کنند.
دوما، در این بخش انگلس به رد نظر مولبرگر می پردازد که مدعی است در میان کارگران کشورهای رومی زبان، نظرات پرودون مسلط است. انگلس ضمن برشمردن یک به یک کشورهای رومی زبان، اشاره وار می گوید که در این کشورها آموزش پرودن و به طور کلی آنارشیسم اهمیت و تسلط خود را از دست داده و آموزش های سوسیالیسم علمی مارکس مسلط شده است.
بندهایی از این بخش از رساله انگلس(مقاله سوم در درباره مساله مسکن با نام ضمیمه ای بر پرودون و مساله مسکن) را مرور می کنیم.
انگلس نخست  این عبارات را از مولبرگر می آورد:
« در آلمان ما این آموزش که پرودن یک خرده بورژواست، یک حکم جزمی شده و توسط بسیار کسانی اعلام می شود که حتی یک سطر از او را هم نخوانده اند.»
و در پی آن، خود چنین پاسخ می دهد:
«آن گاه که من تأسف خود را از این که کارگران کشورهای رومی زبان از بیست سال پیش غذای فکری دیگری جز پرودون نداشته اند، اعلام می دارم،[ و ]مولبرگر جواب می دهد که نزد کارگران رومی زبان« اصولی که پرودن بیان کرده است تقریبا همه جا روح پویای جنبش کارگری را تشکیل می دهند» این را من باید رد کنم.»
انگلس برای رد کردن نظر مولبرگر نخست به این امر اشاره می کند که «روح پویای» جنبش کارگری [نه] در اصول بلکه در همه جا در تکامل صنعت بزرگ و تاثیرات آن، انباشت و گردآیی سرمایه از یک سو و پرولتاریا از سوی دیگر، قرار دارد.» و سپس ضمن اشاره به اینکه نفوذ پرودون بر کارگران کشورهای مهم رومی زبان نقش تعیین کننده خود را از دست داده است، آنجا که به فرانسه  و بلانکیست ها می رسد چنین می نویسد:
«به اصطلاح« بلانکی» گرایان هم به محضی که خواستند از صورت انقلابیون سیاسی صرف بیرون آمده و یک گروه کارگری سوسیالیستی با برنامه معین بدل شوند- کاری که مهاجرین بلانگی گرا در لندن در بیانیه شان« بین الملل و انقلاب» کرده اند - نه « اصول» برنامه پرودونی نجات اجتماعی بلکه و آن هم تقریبا لغت به لغت بینش های سوسیالیسم علمی آلمانی را در مورد ضروت اقدام سیاسی پرولتاریا و دیکتاتوری وی به مثابه گذار برای از بین بردن طبقات و با آنها از بین بردن دولت، اعلام نمودند که همانا در بیانیه حزب کمونیست و از آن پس بارها عنوان شده اند...»( درباره مساله مسکن، ترجمه خانبابا تهرانی، ص 123-122)
اینجا انگلس، نظر مولبرگر را در مورد تسلط اندیشه های پرودون در میان کارگران کشورهای رومی زبان رد می کند و در مورد این که نظرات مارکس در همه ی کشورهای رومی زبان و از جمله فرانسه که پرودون در آنجا نفوذ فراوان داشت، و در میان جریان هایی که پیرو این نظر نبودند و از جمله بلانکیست ها تسلط یافته است، صحبت می کند. این که عبارات مزبور از متنی انتخاب شده که کسانی آن را نوشته اند که پیش از آن بلانکیست بوده اند، اهمیت مساله را بیشتر می کند.
از سوی دیگر، در این عبارات اشاره به «اقدام سیاسی پرولتاریا» یعنی کلا مبارزه سیاسی طبقه کارگر- و نه گروهی  روشنفکر انقلابی - و عمل نهایی آن انقلاب قهرآمیز- نه توطئه گروهی روشنفکر انقلابی-  شده است. این که در این عبارات به دیکتاتوری در دوران گذار برای از بردن طبقات و با آنها از بین بردن دولت اشاره شده است، در حالی که نشانگر این است که جریان های مورد نظر مولبرگر آن گونه نمی اندیشند که وی می گوید، در عین حال هم نشانگر رسوخ نظرات اساسی مارکسیسم است میان کسانی که کمابیش به اندیشه های خرده بورژوایی سوسیالیستی باور داشتند.
اما اشاره به خود دیکتاتوری( پرولتاریا): روشن است که آمدن مفهوم دیکتاتوری به تنهایی خود مشخص کننده این امر است که طبقه کارگر صرفا «حکومت» خود را بر قرار نمی کند، بلکه دیکتاتوری خود را برقرار می کند. یعنی زور و اجبار و قهر بر علیه بورژوازی را برای این که دوران گذار طبق  خواست ها و برنامه های وی برای دگرگونی روابط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی سپری شود. نظراتی که بلانکیست های سابق و مارکسیست های کنونی ارائه می دادند، نظرات مارکس و انگلس بود.     
درپیر در ادامه تفسیر نظرات انگلس در کتاب مورد بحث چنین می نویسد:
«عبارت دوم به همان دلیل بالا جالب توجه است. در این جا انگلس‏ به مجادله علیه یک پرودونیست می پردازد که به مفهوم طبقاتی قدرت سیاسی و یا "حاکمیت سیاسی"حمله می کند. انگلس‏ پاسخ می دهد: آری، همان طور که هر حزب سیاسی می خواهد قدرت دولتی را به دست آورد، یک حزب کارگران سوسیالیست هم برای حکومت طبقه کارگر تلاش‏ می کند.
"به علاوه هر حزب پرولتری واقعی، از چارتیست های انگلیس‏ به بعد همیشه یک سیاست طبقاتی، (یعنی) سازماندهی پرولتاریا به مثابه یک حزب سیاسی مستقل را به عنوان نخستین شرط مبارزه و دیکتاتوری پرولتاریا را به مثابه هدف بی واسطه مبارزه مطرح می کند." (15)
آن چه که این جا در درجه اول جلب نظر می کند این پیش‏ فرض‏ انگلس‏ است که " دیکتاتوری پرولتاریا" دارای هیچ معنای ویژه ای جز برقراری "حاکمیت" طبقه کارگر نیست. هر حزب واقعی طبقه کارگر از همین امر طرفداری می کند: البته گفته بالا برای کسانی که معتقدند که مارکس‏ و انگلس‏ دارای یک تئوری ویژه "دیکتاتوری پرولتاریا" هستند نامربوط به نظر خواهد رسید که در برگیرنده مفاهیم ویژه ای در باره "تدابیر دیکتاتورمنشانه" است.»
باری این هال دریپر هر آنچه را که مارکس و انگلس درباره کاربرد اجبار و قهر برای درهم شکستن ماشین دولتی و فائق آمدن بر مقاومت بورژوازی در دوران گذار به کمونیسم  گفته بودند نادیده گرفت و اکنون منکر یک «تئوری ویژه» دیکتاتوری طبقه کارگر در نظریات آنها می شود. خیر! دیکتاتوری پرولتاریا یک تئوری ویژه نیست، تنها یک « اصطلاح» است که گه گاهی به کار رفته و معنای خاصی هم ندارد. منظور مارکس و انگلس از دیکتاتوری همان حکومت طبقه کارگر است. 
 ظاهرا دریپر نتیجه گیری های دلخواه خود را از متن مورد اشاره گرفته است. باید ببینیم که صحبت انگلس  با چه کسی و بر سر چه موضوعی است.
انگلس در ادامه جدالش با مولبرگر پرودونیست می نویسد:
«بنابراین دوست ما مولبرگر در اینجا این را می گوید: 
اولا ما« سیاست طبقاتی» نیستیم و خواستار « حکومت طبقاتی» نمی باشیم»(همانجا، ص 126)
مولبرگر بر این که دنبال سیاستی که «طبقاتی» باشد نیست. مولبرگر در پی حکومتی که « طبقاتی» باشد نیست. خوب! نخستین پاسخ به چنین نظری چه باید باشد؟ انگلس چنین پاسخ می دهد:
«اما حزب کارگر سوسیال دمکرات آلمان، درست به این دلیل که یک حزب کارگر است، الزاما «سیاست طبقاتی» دنبال می کند و از آنجا که هر حزب سیاسی تصرف قدرت سیاسی را هدف خود قرار می دهد، پس حزب کارگر سوسیال دموکرات آلمان هم الزاما در پی حکومت خود، حکومت طبقه کارگر یعنی « حکومت طبقاتی» می باشد.»( همانجا)
 تا اینجا انگلس پاسخ مولبرگر را داده است. انگلس پیشتر می رود:
« ناگفته نماند که تمام احزاب واقعا کارگری، از چارتیست های انگلیسی تا به امروز همواره می بایست طبقاتی، سازمان دهی پرولتاریا به مثابه یک حزب مستقل سیاسی را، اولین شرط و دیکتاتوری پرولتاریا را هدف بعدی مبارزه اعلام می کردند، مولبرگر با « مضحک » نامیدن این خود را بیرون جنبش پرولتری و درون سوسیالیسم خرده بورژوایی قرار می دهد.»( همانجا، ص 126)
 پس دو نکته در  نظر انگلس عبارت اند از یکم سازماندهی پرولتاریا یعنی طبقه پرولتاریا به مثابه یک حزب مستقل سیاسی- این اولین شرط انگلس است - و دوم برقراری دیکتاتوری پرولتاریا- این دومین شرط وی است.
 انگلس به قدر کفایت به روی سیاست طبقاتی و حکومت طبقاتی تاکید می کند. اما کار را نیمه کاره رها نمی کند و ماهیت این حکومت را که دیکتاتوری است روشن کرده و همان را هدف بعدی اعلام می کند.
این هال دریپر است که رذیلانه از زیر فهم درست نظرات ساده و روشن مارکس و انگلس طفره می رود و دیکتاتوری را که دارای یک معنای مشخص در سیاست طبقاتی است، به کلی از حکومت طبقه کارگر حذف می کند.  
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست مهر 1399
یادداشت ها
1-    نگاه کنید به بخش 24 همین مقاله.
2-    ریازانف در هنگام صحبت در مورد کنگره لاهه اشاره ای به اختلاف با بلانکیست ها نمی کند. از نظر وی در دوران پس از کنگره لندن مبارزه مارکس و انگلس( و دیگر جریان های همراه) با باکونینیست ها وجه عمده مبارزات درونی بین الملل را تشکیل می داد. پس از باکونینیست ها، وی مبارزه با تردیونیونیست های انگلیسی را با اهمیت می شمارد.(کارل مارکس و فردریک انگلس، فصل هشتم، به ویژه صفحات179- 172)
3-    ریازانف نیز به همین ترتیب- ایمن نبودن فرانسه، آلمان و انگلستان برای برگزاری کنگره ها- به مساله اشاره می کند(ص 178). استکلوف نیز در تاریخ بین الملل اول  خود در بخشی که با نام کنگره بین الملل در هاگو ترجمه شده، مبارزه با آنارشیست ها را مهمترین تقابل درونی بین الملل دانسته است. وی در همان آغاز این بخش ضمن اشاره به نظر مارکس در نامه هایش به سورژ و کوگلمان  که کنگره مزبور را برای بین الملل «مساله مرگ و زندگی» می داند( ص 176)چنین می نویسد: « در این کنگره بود که نبرد تعیین کننده مبارزه سیاسی پرولتاریا و سانترالیسم دموکراتیک در سازماندهی بین الملل از یک سو و مدافعین آنارشیسم در حیطه ی سیاسی و دیگر موضوعات از سوی دیگر انجام می گرفت...»( همان جا) و« کنگره از همان آغاز بین اکثریت مارکسیست و اقلیت باکونینیستی تقسیم شده بود».(ص 178) در ضمن وی مهم ترین نظرات تصویب شده سیاسی و تشکیلاتی را ضرباتی پی در پی به باکونینیست ها می داند. و نیز گرچه به مخالفت هایی از جانب برخی بلانکیست ها برای انتقال اشاره می کند( ص 185- 184) که البته خیلی هم قابل اطمینان نیست( مقایسه شود با آنچه که ریازانف و نیز مرتضی محیط در این مورد می گویند) اما او نیز این را حداقل تنها دلیل خواست انتقال بین الملل به آمریکا نمی داند و در کنار آن این که« مارکس و همراهانش وظیفه ی نجات بین الملل از نظریات آنارشیستی را در ذهن داشتند تا ابزاری برای تدابیر توطئه آمیزتوسط پناهندگان کمونار فرانسه نشود» را ذکر می کند. از سوی دیگر هم او بر جهت دیگر مبارزات درونی بین مارکس و انگلس  با جریان های اصلاح طلب انگلیسی انگشت می گذارد( ص 191). در تمامی این بخش تنها همان اشاره به بلانکیست ها که گفتیم آمده است و این در حالی است که در مباحث سیاسی و تصویب  نامه ها، بلانکیست ها با مارکس و انگلس هم صدا بودند و الحاقیه های آنها به روی مبارزه قهر آمیز و دیکتاتوری پرولتاریا متمرکز بود( ص 187).
4-    نگاه کنید به بخش 24 همین مقاله. در آنجا ما به اتحاد بین مارکس و انگس با بلانکیست ها در مقابله با نظرات  آنارشیست ها و راست های تردیونیون انگلیسی اشاره کردیم.
5-    مجموعه آثار تک جلدی، دولت و انقلاب، بخش چهارم، توضیحات تکمیلی انگلس، ص 537، همچنین نگاه کنید به پاره نخست مقاله ی لنین مقدرات تاریخی آموزش مارکس که در آن به از بین رفتن اندیشه های خرده بورژوایی سوسیالیستی و پیروزی نظر مارکس  در دوران بین الملل نخست اشاره می کند. ضمنا در صفحاتی از کتاب استکلوف که در یادداشت 3 به آن اشاره کردیم ( ص 187) به نظرات مارکسیستی بلانکیست های سابق اشاره شده است.
6-   اینجا انگلس پیروی بلانکیست ها را از نظرات مارکسیستی خواه از مانیفست حزب کمونیست و خواه  آنچه در « فرصت های بی شمار بیان شدن بودند» یعنی تمامی آثار اساسی مارکسیسم، صحبت می کند. پس این موذیانه و رذیلانه است که اگر انگلس گفته مانیفست و در مانیفست از دیکتاتوری پرولتاریا صحبت نشده، پس منظور انگلس همانی است که دریپر می گوید.