۱۳۹۷ مرداد ۲۵, پنجشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(16)* (بخش دوم - قسمت اول) درباره «اسطوره» خرده بورژوازی


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(16)*
(بخش دوم - قسمت اول)
درباره «اسطوره» خرده بورژوازی

همانگونه که در قسمت نخست بخش اول این نوشته گفتیم، اسطوره شناسی«چپ» های دروغین یعنی ترتسکیست ها و به همراه آنها شبه ترتسکیستها، تنها بورژوازی ملی را در بر نگرفته است؛ آنها تمام طبقات غیر کارگر و از جمله خرده بورژوازی شهری و روستایی و به همراه آنها امپریالیسم را هم دود کردند و به هوا فرستادند و تنها دو طبقه روی زمین باقی گذاشتند: طبقه کارگر و بورژوازی.
اما در حالی که حذف بورژوازی ملی به هر حال چون اسم بورژوا و سرمایه دار رویش بود، هوادارانی داشت و برخی از گروه های خط سه ای هم که پیش از آن تحلیل طبقاتی به نسبت جامعتری داشتند، دنبال تیله ی که حکمت انداخته بود، و جوی که ایجاد شد، افتادند( و اینها جدا از ریشه های شناختی نادرست مسئله از سوی آنها بود) و گمان کردند با اسطوره شناختن لایه هایی از بورژوازی ایران، دیگر هیچ بنی بشری، آنها را متهم به «دنباله روی» از بورژوازی نخواهد کرد و در چپ، رادیکال  و تند وتیز بودن آنها شکی  روا نخواهد داشت، اما حذف طبقه خرده بورژوازی شهری و روستایی نه آسان بود و نه آنچنان طرفدار داشت، و بسیاری نه تنها با آن موافق نبودند، بلکه یا در مقابل آن سکوت کرده و یا در ادبیات و تحلیهای خود وجود آن را بحساب آورده و میاورند. به نوبه خود این نیز جالب بوده است که حتی برخی از حکمتی ها که بوق و کرنایشان در مورد کارگر و بورژوا و«جنبش ما و جنبش آنها»  قطع نمیشد، در مورد وجود طبقات غیر کارگر و بورژوا در جامعه، خیلی روشن و قاطع نظر نداده و همیشه جا را برای مانورهای آتی باز میگذاشتند. (1)
در واقع، تحلیلهای سیاسی بیشتر گروه های شبه چپ  کنونی ناظر بر این است که نه تنها به خرده بورژوازی (که خیلی از آنها از اصطلاح «طبقه متوسط» برای آن استفاده میکنند و نه خرده بورژوازی) بلکه حتی یک جورایی شرمگینانه به واقعیت بورژوازی ملی نیز باور دارند. در این مورد ما به طوایف گوناگون فسیل شده خروشچفیست - سوسیال دمکرات راه کارگری و فدائیانی(منظورمان جریانهای ظاهرا جدا از توده ای- اکثریتی ها میباشد) و سران قبایل گوناگون آنها نظر داریم. کافی است که برخی از نوشته ها و بیانیه های آنان خوانده شود تا دیده شود که اینها چگونه سیاست های خروشچفیستی در مورد مبارزه مسالمت آمیز را فرموله میکنند و در سایت های منسوب به  خود، نوشته های افراد و یا اعلامیه های سازمان های وابسته به بورژوازی ملی را چپ و راست درج کرده و حتی برخی از آنها کنار جریانهای منسوب به بورژوازی ملی اعلامیه ی مشترک هم میدهند.(2)
 بهر حال، همانگونه که گفتیم در این مورد نظرات قابل بحثی وجود ندارد. آنان هم که در این مورد به بحث میپردازند، نه درباره کل یک طبقه، بلکه عموما درباره برخی از لایه های زحمتکش و پایین خرده بورژوازی مدرن یعنی گروهایی همچون معلمان، پرستاران و روزنامه نگاران صحبت میکنند و با آوردن برخی نظرات مارکس درباره معلمان و یا نوازندگان (که در جای خود به آن خواهیم پرداخت) و کلی حنجره پاره کردن و اظهار فضل و درس دادن به بقیه در مورد شکل و شیوه استثمار این گروه ها(بویژه معلمان) بوسیله سرمایه داران، این گروه ها را نه جزء خرده بورژوازی، بلکه جزء طبقه کارگر قلمداد میکنند و به این ترتیب «فاتحه» خرده بورژوازی را میخوانند. استدلال هایی هم که بیشتر آنها در رد نظر گروهایی که  واقعیت خرده بورژوازی را در جامعه قبول دارند،میآورند، نه تنها تفاوت کیفی ای با نظرات حکمت در«اسطوره بورژوازی ملی و مترقی » و در رد این بورژوازی ندارد، بلکه دقیقا تکرار کلمه به کلمه آن است. عبارت« سرمایه یک رابطه اجتماعی است» را آوردن و در زیر آن امپریالیسم را نفی کردن، جوامع زیر سلطه و کل جهان را زیر عنوان سرمایه داری یکسان کردن، نفی کردن طبقات غیر سرمایه دار و کارگر در جوامع زیر سلطه، نفی انقلاب دموکراتیک و ماهیتا همانگونه که درنقد نظرات حکمت گفتیم  در ظاهر تضاد را کار و سرمایه دانستن و در عمل پیرو اکونومیسم ناب بودن( در مورد برخی از اینان دربهترین حالت اصلاح طلب بودن)، ظاهر چپ گرفتن و خود را رادیکال نشان دادن و در عمل راست بودن و انقلاب سوسیالیستی را نفی کردن.     
بنابراین در مورد طرفداران نبود خرده بورژوازی در ایران ما مجبور نیستیم که سر خوانندگان این نوشته را بدرد آوریم. تلاش خواهیم کرد که یکی دو نظر را که نمونه وار هستند بررسی کنیم و قضیه را پایان دهیم. جهت دادن کلیدی به دست خواننده و روشن کردن مسئله هم اشاره کنیم که معمول این جریانات شبه حکمتی این است که خرده بورژوازی را به دو بخش تقسیم میکنند. بخش سنتی یعنی تولید(وبعضا تجارت) خرد را جزء بورژوازی به شمار میآورند و بخش مدرن آن یعنی لایه های تحصیل کرده آن را که حقوق بگیرند جزء طبقه کارگر. غافل از آنکه نه بخش سنتی آن محدود به تولید و تجارت خرد است(که بورژوازی هم نیست) و نه بخش مدرن آن محدود به حقوق بگیران جزء دولتی و خصوصی( که کارگر هم نیستند).
یکی از جریاناتی  که خرده بورژوازی را اسطوره دانسته و میداند، کمیته هماهنگی است که با نظرات  خود در مورد کار مزدی و شوراها و خلاصه از این قبیل مسائل، کلی  آشفتگی و سردرد ایجاد کردند و اکنون نسبت به گذشته تا حدود زیادی منزوی شده اند. اینان در مقاله ای با نام «اسطوره طبقه متوسط» (چهارشنبه 2 تیرماه 1389) که ناهنجار و درهم است و آشفته گویی بسیار دارد، به این مهم همت گمارده اند و با عباراتی پر آب و تاب که از شدت غلیان احساساتی(به نفع طبقه کارگر!؟) که در آن موج میزند، در حال «ترکیدن» است، با یک چشم بندی شگفت انگیز خرده بورژوازی را با بورژوازی دانستن آن، از صفحه روزگار پاک و نیست و نابود کرده اند. نخست  به بررسی این مقاله و این«چشم بندی» میپردازیم.
بررسی  نظرات کمیته هماهنگی درباره خرده بورژوازی
نویسنده(یا نویسندگان) در آغاز اشاره میکند که«بسیاری از افراد و جریان های سیاسی اپوزیسیون اعم از چپ و راست جنبش اعتراضی پس از انتخابات 22 خرداد 88 را جنبش «طبقه متوسط» نامیده اند.»
 بنابراین مقاله برای خود این وظیفه را قائل است که به نفی نظر این چپ ها(در کنار راست ها) هم بپردازد.
 سپس نوشته به این نکته اشاره میکند که« نگاهی کوتاه به ادبیات سیاسی جامعه ایران در طول دهه های اخیر نشان می دهد که همین افراد و جریان های سیاسی یا اسلاف آن ها نقش همین «طبقه متوسط» در جنبش های اجتماعی ایران را تحت عنوان «خرده بورژوازی» پر رنگ تر و تعیین کننده تر از نقش طبقات دیگر ارزیابی کرده اند.»
به این ترتیب نویسنده،«طبقه متوسط» را در حقیقت همان «خرده بورژوازی» و یا خرده بورژوازی را نامی دیگر برای آن می بیند و ظاهرا همین خرده بورژوازی است که در متن مقاله بیشتر از آن نام برده میشود. نویسنده چنین ادامه میدهد :
«ماجرا چیست؟ «طبقه متوسط» کدام است؟ خرده بورژوازی یعنی چه؟ آیا آنچه از دیرباز تا حال زیر این نام ها، با این وسعت و ابعاد، بیان شده است واقعیت دارد؟ اگر نه، حکمت این وارونه نمایی نقش طبقات در جنبش های اجتماعی که تا حد اسطوره سازی از«طبقه متوسط» پیش می رود، چیست؟»
پس افراد و جریانهای سیاسی اپوزیسیون، نقش «طبقه متوسط » یا در حقیقت همان خرده بورژوازی را«پر رنگ تر» و «تعیین کننده تر» از بقیه طبقات دیگر ارزیابی کرده و تا حد «اسطوره سازی» از آن پیش برده اند. چرا؟ زیرا گفته اند که مثلا نیروی محرکه  جریانهای پس از دوم خرداد هفتاد و شش و یا جریانهای سال 88 همین طبقه بوده است.
البته فرق است بین «اسطوره بودن»یک طبقه( اینجا درباره خرده بورژوازی صحبت میکنیم) یعنی نبود آن در«واقعیت»، با «اسطوره ساختن» از آن و اینکه مثلا گروهی از یک طبقه که در واقعیت وجود دارد، با تحلیل نادرست از نقش این طبقه در برخی از جنبشها و« وارونه نمایی نقش طبقات»، «اسطوره بسازند». به نظر میرسد کمیته هماهنگی با آشفتگی هر چه تمامتر بین این دو نظر«اسطوره بودن» و «اسطوره ساختن»سرگردان است.(3)
ضمنا همه ی جریانهایی که مثلا نقش این طبقه را در این رویدادها«پر رنگ» و یا «تعیین کننده» ارزیابی کرده اند، جهان بینی و دیدگاه واحدی ندارند. ممکن است گروهی نقش این طبقه را در این رویدادها بیشتر ببیند، اما این به این معنا نیست که مثلا آن را تصدیق کرده و نتیجه بخش میداند و دنباله روی از این طبقه را توصیه میکند. در حقیقت  از دید برخی از گروه ها از جمله خود ما، این که طبقه کارگر در این رویدادها نقش مستقل و یا  اساسی و مهمی ندارد، و یا در بهترین حالت دنباله رو خرده بورژوازی و بورژوازی است،همواره یک عیب و نقص اساسی برای تکامل این جنبشها به شمار آمده است.
اما بحث بیش از این در این خصوص جایز نیست، زیرا آنچه  نوشته میخواهد بگوید این است که طبقه ای که در این جنبشها حضور دارد، اصلا خرده بورژوازی نبوده، بلکه خود طبقه کارگر است. 
طبقات اساسی و طبقات غیر اساسی
سپس در مقاله چنین آمده است:
«رابطه اجتماعی خرید و فروش نیروی کار در روند گسترش و حاکمیت خود جامعه را به دو طبقه اساسی متخاصم و در حال ستیز طبقاتی تقسیم می کند: طبقه سرمایه دار یا بورژوازی که نیروی کار را می خرد و از آن ارزش اضافی بیرون می کشد، و طبقه کارگر یا پرولتاریا که برای زنده ماندن هیچ راهی جز فروش نیروی کار و تن دادن به استثمار ندارد.»(تاکید از ماست)
روشن است که هر نظامی که سرمایه داری باشد(ما در اینجا صرفا درباره سرمایه داری کشورهای زیر سلطه امپریالیستها، که در آنها نیروهای مولده و روابط تولید عقب مانده اند و نظام های آن سرمایه داری پیشرفته، مدرن و صنعتی  نیستند، صحبت نمیکنیم، بلکه در مورد آن نظام های سرمایه داری هم صحبت میکنیم که مدل مارکس برای تحقیق اقتصادی اش بود) به دو طبقه اساسی سرمایه دار و کارگر تقسیم میشود. اما اولا پذیرش وجود دو طبقه «اساسی» به خودی خود، به مفهوم پذیرش وجود طبقات «غیر اساسی» در کنار این دو طبقه اساسی است(چنانکه نویسنده پس از آن تایید میکند). دوما، بحث اصلا و ابدا بر سر«اساسی» بودن یا نبودن طبقات موجود در جامعه نیست، بلکه نخست بر سر وجود این طبقات در جامعه است. سوما، موقعیت و نقش اساسی یک طبقه درتحولات اجتماعی، لزوما به معنای هیچ بودن موقعیت و نقش اجتماعی  طبقات غیر اساسی نیست و بدتر اینکه چنین طبقاتی هیچگونه «تخاصم» و «ستیز طبقاتی» با نظام سرمایه داری نداشته باشند.(پایین تر خواهیم دید که نویسنده این طبقات «غیر اساسی» را در حال «تخاصم» حتی قهر آمیز با نظام حاکم نیز می بیند)(4)
مقاله ادامه میدهد:
 بازتولید طبقه خرده بورژوازی بوسیله نظام سرمایه داری
«رابطه خرید و فروش نیروی کار در همه جا، هر نقطه جهان و در سراسر تاریخ حیات خود، روند تمرکز بی وقفه، رقابت فزاینده و فرساینده، ادغام مستمر و بالنده سرمایه ها، بلعیده شدن سرمایه های خرد توسط سرمایه های کلان، پیدایش و توسعه انحصارها، کنسرن ها، کارتل ها و تراست های غول پیکر بوده است.»
اینجا بحث  بر سر چگونگی تبدیل سرمایه داری رقابت آزاد به مرحله ی تکامل یافته آن یعنی زمانی است که «انحصارها، کنسرنها، کارتل ها و تراست های غول پیکر»تمامی شریانهای اصلی  اقتصاد را در دست دارند. بنابراین ما دو مرحله از فرایند تکامل  سرمایه داری روبروییم: مرحله نخستین که رقابت آزاد بود و مرحله دوم یا امپریالیسم که انحصارها غالبند و رقابت بر زمینه انحصار جاری است. با توجه به اشاره نویسنده مقاله به «تمرکز بی وقفه»، «ادغام مستمر و بالنده و بلعیده شدن سرمایه های خرد بوسیله سرمایه های کلان» نتیجه گیری منطقی این خواهد بود که در تمامی کشورها، اثری از سرمایه های خرد باقی نمانده و «خرده بورژوازی»(یعنی از نظر نویسنده همین سرمایه های خرد) در بورژوازی تحلیل رود. اما نویسنده چنین نتیجه گیری ای نمیکند:
«در این میان نکته ای قابل تعمق است و آن این که شیوه تولید سرمایه داری در دل همین روند، به ویژه در مراحلی از انکشاف و استقرار خود به رغم پالایش مدام طبقه سرمایه دار و حذف سرمایه های خرد، همین خرده بورژوازی را بازتولید می کند و به اشکال مختلف به آن مجال کسب و کار و بازآفرینی شرایط ادامه حیات می دهد.»
زمانی که میگوییم این حضرات آشفته بوده و بین دو نظریه سرگردانند منظورمان اینهاست. نتیجه «تعمق» نویسنده این است:« ...سرمایه داری ... به رغم پالایش مدام طبقه سرمایه دار و حذف سرمایه های خرد، همین خرده بورژوازی را باز تولید میکند». به عبارت دیگر طبقه«غیر اساسی» مذکور را بازتولید میکند.
 در اینجا دو روند طرح گشته که متضاد یکدیگر هستند:
 یکی سیر تمرکز و ادغام سرمایه ها که موجب از بین رفتن برخی سرمایه های خرد میشوند و از سوی دیگر بازتولید همان سرمایه های خرد به اشکال مختلف. بر مبنای این نکات تا اینجا سرمایه داری با یکدست خرده بورژوازی( تاکید میکنیم که از نظر نویسنده تنها همین سرمایه های کوچک، خرده بورژوازی هستند) را از بین میبرد و با دست دیگر به آن زندگی میبخشد؛ و این تازه نظر مقاله در مورد سرمایه داری توسعه یافته یعنی امپریالیسم است.
مقاله ادامه میدهد:
 موقعیت اقتصادی خرده بورژوازی 
«خرده بورژوازی، همان گونه که از نامش پیداست، نیرویی جدا از طبقه سرمایه دار نیست. برعکس، جزء پیوسته این طبقه است و وجه تمایزش با سایر بخش های بورژوازی فقط در موقعیت ضعیف تر اقتصادی و بر همین مبنا اصلاح طلبی سیاسی اوست، نوعی اصلاح طلبی (رفرمیسم) که ممکن است مسالمت آمیز یا قهرآمیز باشد. نکته اساسی در هر حال این است که خرده بورژوازی طبقه سومی در کنار دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری نیست.»
یکم: اگر نیرویی«جدا از طبقه سرمایه دار» و یا طبقه سومی در کنار«دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری» نیست، پس هر گونه صحبتی از وجود«دو طبقه اساسی» بی معنا است و در واقع باید گفته شود تنها و بطور مطلق دو طبقه وجود دارند: طبقه کارگر و طبقه بورژوازی(برخی از ترتسکیست ها مسئله را این گونه میبنند).
دوم:  همچنانکه  اشاره کردیم بحث بر سر اساسی بودن و غیر اساسی بودن یک طبقه و در اینجا چگونگی کیفیت و نقش سیاسی آن در فرایند مبارزه طبقاتی(اصلاح طلب بودن و یا انقلابی بودن و یا پیرو مبارزه مسالمت آمیز و یا قهر آمیز بودن) نیست، بلکه بحث در درجه نخست بر سر وجود آن و چگونگی کمیت و کیفیت اقتصادی و اجتماعی آن است. از این دیدگاه، در واقع و در همین متن نویسنده تایید میکند که چنین طبقه ای در جامعه وجود دارد.   
سوم: این که خرده بورژوازی موقعیت «ضعیف تر»اقتصادی (و این امری است که در چگونگی تقسیم طبقات غیر کارگر و وضعیت های متفاوت و متضاد لایه های متفاوت این طبقات نقش دارد)نسبت به بورژوازی دارد، خود به معنای وضعیتی غیر از طبقه بورژوازی است؛ زیرا اینجا بحث بر سر خود بورژوازی نیست که به بورژوازی بزرگ، متوسط و کوچک  تقسیم میشود و این تقسیم هم با توجه به  بزرگی و موقعیت سرمایه ها، یعنی همان قوی تر و ضعیف تر بودن، و جایگاه و نقش آنها در اقتصاد(صنعت، تجارت، امور مالی، خدمات) است که صورت میگیرد، بلکه بحث بر سر خرده بورژوازی است. محتوی موقعیت های«ضعیف تر» و «قوی تر» در مورد خرده بورژوازی با محتوی موقعیت های مزبور در مورد بورژوازی کیفیتا متفاوت است. در حالیکه مثلا در مورد طبقه بورژوازی، کارکردن، نقشی و جایگاهی در تبیین موقعیت قوی و ضعیف ندارد، برعکس کار کردن در تقسیم بندی خرده بوروژازی، بویژه بخش های میانی و پایین آن نقش مهمی دارد.
 چهارم: معنای این «موقعیت ضعیف تر» چیست؟ دو عنصر بنیادی سرمایه داری عبارتند از کار و سرمایه. هر طبقه ای در این جامعه (و بنابراین خرده بورژوازی هم) در رابطه اش نسبت به این دو عنصر اساسی تعریف میشود. آیا سرمایه دار است و یا کارگر؟  اینجا دو طیف اساسی عبارتند از کسانی که سرمایه ای ندارند و مجبورند که نیروی کار خود را بفروشند و کار کنند و برعکس  کسانی که سرمایه دارند و کار نکرده و نیروی کار دیگران را خریده و آن را مورد استثمار قرار میدهند. اما در کنار این دو طبقه اصلی، طبقه ای که به هیچوجه خالص و یکدست نیست(و البته منظورمان این نیست که  خود طبقه کارگر و سرمایه دار خلوص و یکدستی تام و تمامی  دارند) (5) و لایه هایی رنگارنگ دارد به چشم میخورد؛ یعنی طبقه ای که هم سرمایه ای از خود دارد(زیرا چنانچه سرمایه ای نداشته باشد و مجبور شود نیروی کار خود را بفروشد آنگاه دیگر خرده بورژوا نبوده و کارگر است) و هم کار میکند.
 هر چقدر این طبقه سرمایه اش بیشتر، تعداد کارگران و استثمارکارگرانش بیشتر و کارش کمتر باشد(یا نیازی به کارکردن نداشته باشد)، بیشتر به بورژوازی میچسبد و برعکس هر چقدر سرمایه اش و تعداد کارگرانش کمتر باشد و کار شخصی اش بیشتر، به کارگران نزدیک میشود. اما نه در مورد موقعیت نخست یک سرمایه دار تمام عیار است و نه در موقعیت دوم یک کارگرتمام عیار. زیرا بورژوازی کوچک با بالاترین لایه ی خرده بورژوازی یعنی خرده بورژوازی مرفه تفاوت دارد.
 با توجه به باز تولیداین طبقه و وجود مدام آن در نظام سرمایه داری، آنگاه گرچه این سخن درست است که این طبقه دارای موقعیت ثابت نیست و به همین سبب جزء دو طبقه اساسی نبوده و دورنمای جداگانه و نظام ویژه ای برای جانشینی نظام سرمایه داری، ندارد و بناچار یا موافق با دورنمای بورژوازی و یا طبقه کارگر خواهد بود(6) اما این به این معنا نیست که وجود ندارد و نقشی هم در اقتصاد، سیاست و فرهنگ ندارد. برعکس این طبقه به سبب موقعیت بی ثبات خود که موقعیتی بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار است، در صورت پیوستنش به یکی از این دو جبهه اساسی طبقاتی، میتواند در سرنوشت مبارزه برای ماندن سرمایه داری (و یا بازگشت به نظام سرمایه داری در نظامهای سوسیالیستی) و یا رفتن به سوی سوسیالیسم و کمونیسم نقش  مهمی داشته باشد؛ میتواند دورنمای بورژوازی(در کشورهای زیر سلطه یا بورژوازی کمپرادور و یا بورژوازی ملی) را دنبال کند و به زیر رهبری این طبقات برود و جنبش طبقه کارگر را با شکست روبرو سازد، و یا برعکس  بزیر رهبری طبقه کارگر رفته و کل آن به بخشی از نیروهای سازنده جمهوری دموکراتیک و لایه های  پایینی آن بویژه دهقانان تهیدست به بخش سازنده نظام سوسیالیستی (در کشورهای زیر سلطه) تبدیل شود.
در واقع، تلاش برای جذب این طبقه به راه انقلابی و یا راه اصلاح طلبانه، نقش داشتن در ثبات نظم حاکم و یا برهم زننده این ثبات و نظم حاکم، به یکی از مهمترین  مسائل مورد مبارزه بین طبقه کارگر و بورژوازی(بورژوازی ملی در کشورهای زیر سلطه) تبدیل میشود.
موقعیت سیاسی خرده بورژوازی
  و اما در مورد سیاست. نویسنده در بند بالا گفته بود:« وجه تمایزش با سایر بخش های بورژوازی فقط در موقعیت ضعیف تر اقتصادی و بر همین مبنا اصلاح طلبی سیاسی اوست، نوعی اصلاح طلبی (رفرمیسم) که ممکن است مسالمت آمیز یا قهرآمیز باشد.»
 و اینها جالب است. طبقه ای که «نیرویی جدا از طبقه سرمایه دار نیست»، نه تنها «اصلاح طلبی سیاسی» (اصلاح طلبی سیاسی! قطعا منظور اصلاح در نظام سرمایه داری است!؟) بلکه پیرو اصلاح طلبی یا بگفته نویسنده «رفرمیسمی» است که میتواند شکل «قهر آمیز» بگیرد. یعنی از نظر نویسنده، این بخش «از طبقه سرمایه دار»علیه نظام سرمایه داری، بگونه قهر آمیز مبارزه کند. روشن است که منظور نویسنده از «اصلاح طلبی» خرده بورژوایی کل جریان های خرده بورژوایی شهری و روستایی را در بر میگیرد که گر چه پیرو هر دو راه مسالمت آمیز و قهر آمیزند، اما دورنما و افقی ندارند و بناچار نهایتا جز اینکه اصلاحاتی در سرمایه داری ایجاد کنند، نمیتوانند راه دیگری را پیش گیرند. این نکات بخودی خود درستند، اما زمانی که این خرده بورژوازی بخواهد خودش  به تنهایی دست به مبارزه زند و یا رهبری مبارزات دموکراتیک در دست وی باشد.
 بطور کلی، خرده بورژوازی یک طبقه پر شمار و رنگارنگ و با لایه های گوناگون است. هم میتواند نقش انقلابی داشته باشد و هم نقش اصلاح طلب. لایه های پایین شهری و روستایی آن بویژه دهقانان تهیدست و فقیر در بیشتر انقلابات در کشورهای زیر سلطه امپریالیسم (و حتی در گذشته در کشورهای امپریالیستی مانند روسیه) نقشی انقلابی داشته اند و متحد استراتژیک طبقه کارگر برای انقلاب سوسیالیستی و گذار به کمونیسم بوده اند. لایه های بالا و مرفه آن عموما گرایش اصلاح طلبانه داشته و بیشتر تابع بورژوازی بوده اند. لایه های میانی آن نیز نوسانی میان دو جریان انقلابی  طبقه کارگر و بورژوازی و روش های انقلابی و اصلاح طلبانه داشته اند. تمامی مسئله بر سر این است که آیا طبقه کارگر میتواند این طبقه را به زیر رهبری خود کشاند و در خدمت برقراری جمهوری دموکراتیک خلق  و جمهوری سوسیالیستی قرار دهد و یا خیر!(7)
باید اشاره کرد که دراوضاع سیاسی پیچیده کنونی  ایران، این طبقه در وضع ویژه ای بسر میبرد. بخش هایی از آن بویژه  لایه هایی از بخش بالایی و مرفه آن، میتواند به  دنباله رو و زائده بورژوا- کمپرادورهای سلطنت طلب و یا جمهوری خواه وابسته به امپریالیسم تبدیل شوند، و بخش هایی از لایه مرفه و میانی آن در صورت عدم قد برافراشتن طبقه کارگر، میتوانند به زیر رهبری بورژوازی ملی در آیند. در صورت وجود یک طبقه کارگر آگاه و مبارز که به سازمانهای صنفی و سیاسی خود مجهز بوده و در عرصه سیاسی کشور سر برافرازد،  لایه های گوناگون این طبقه میتواند به نیروی محرکه مهمی در انتقال به جمهوری دموکراتیک خلق گردند.  
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد 97
 یادداشتها
·       ادامه این نوشته مدتی قطع شد و این اساسا بدلیل اوضاع سیاسی ایران است و توجهی که از ما می طلبیده است. این اوضاع کمابیش ادامه دارد و ما از فرصتهای کوتاهی که نصیبمان میشود استفاده کرده برخی مقالات را که دنباله دار بودند، ادامه میدهیم.
1-    برای نمونه بنگرید به مقاله اخیر ترتسکیست محمد آسنگران پیرو کمونیسم امپریالیستی که کلی خودش را به در و دیوار میکوبد تا ثابت کند که طبقه کارگر باید اول خودش را آزاد کند بعد به سراغ بقیه «بشر» برود، نه اینکه اول مابقی«بشر» را آزاد کند و بعد خودش را آزاد کند. اما این حضرت ترتسکیست از خودش نمی پرسد که بقیه این بشر که قرار است بعدا آزاد شود، چه کسان، گروه ها و یا طبقاتی هستند و از دیدگاه آنان مگر بشری بجز کارگران زن و مرد و در قطب مقابل بورژوایی وجود دارد؟ بنابراین چه نیازی به اثبات اینکه طبقه کارگر موظف نیست که نخست باقی طبقات را آزاد کند و سپس طبقه کارگر را. تنها حدسی که میتوان زد این است که این بقیه بشر که قرار است بعدا آزاد شوند خود سرمایه دارهاهستند.
2-   در این مورد میتوان حزب کمونیست ایران را نیز نمونه آورد که البته از جنس راه کارگری ها و با وجود نسبت ها و رابطه هایی از جنس ترتسکیستها هم نیست. نگارنده در مقاله ای به بررسی نظرات اخیر رهبر این حزب ابراهیم علیزاده پرداختم. نگاه کنید به مقاله  آیا بجز طبقه کارگر، طبقات دیگری در مبارزه کنونی وجود دارند؟ بهمن 96
3-   نویسنده  از یکسو مینویسد: «صاحبان مراکز تولیدی و تجاری و خدماتی بالا با تمامی شمار کثیر خود همگی آحادی از طبقه سرمایه دارند. تمامی آن ها صاحبان سرمایه اند» و از سوی دیگر میگوید:« سخن از انکار وجود خرده بورژوازی در جامعه ایران نیست. بحث بر سر ماهیت طبقاتی جدا و متمایز و نقش سیاسی تعیین کننده ای است که به این قشر از طبقه سرمایه دار داده شده است و می شود. تاریخ جامعه سرمایه داری ایران با تاریخ اسطوره سازی از«طبقه متوسط» از سوی رفرمیست ها عجین است.»  و یا «در چنین جامعه ای است که سخن از وجود وسیع «طبقه متوسط» و نقش آفرینی سیاسی تعیین کننده اش به امری مشکوک و جاعلانه بدل می شود، اگرچه ویژگی این قشر از طبقه سرمایه دار ایران را نیز نمی توان نادیده گرفت». اگر«صاحبان مراکز تولیدی و تجاری و خدماتی» کوچک همان  خرده بورژوازی هستند و«ماهیت طبقاتی جدا و متمایز» ی (منظور چیست؟ مفاهیم کشدار و قابل تفسیر!) از طبقه سرمایه دار ندارند و خرده بورژوازی هم «قشری» از طبقه سرمایه دار ایران است، دیگر چرا باید از این مفهوم(یا مفهوم طبقه متوسط) استفاده شود؟ چرا همان «سرمایه دار» بزرگ، متوسط و کوچک نباید کافی برای این حضرات باشد؟!
4-   حتی اساسی بودن طبقه کارگر، لزوما به معنای پر جمعیت بودن این طبقه نیست و چه بسا طبقات غیر اساسی، جمعیتی بیش از طبقه کارگر داشته باشند(موارد روسیه و چین در گذشته و ایران خودمان و بسیاری از کشورهای عقب مانده در حال حاضر).
5-   این نبود یکدستی در مسئله نیروی کار خود را فروختن، کار کردن و حقوق بگیر بودن هم خود را نشان میدهد. این جا تضاد بین کار فکری و کار یدی، جایگاه و موقعیت اجتماعی افراد در روند کار و تولید و مسئله چگونگی سهم از توزیع اجتماعی، مزدبگیران را از یکدیگر تفکیک و به طبقات متفاوتی متعلق میسازد. در این باره در بخش های بعدی صحبت میکنیم.
6-   به معنایی معین موقعیت هیچ طبقه ای در سرمایه داری ثابت نیست. هم سرمایه دار ورشکست میشود و به خرده بورژوازی و یا طبقه کارگر پرتاب میشود و هم کارگر پولدار میشود و به خرده بورژوا و سرمایه دار تبدیل میگردد. اما آنچه برای این دو طبقه به مثابه روندهایی عمومی و قاعده نیستند، برای خرده بورژوازی تبدیل به امری عمومی و قاعده ای اساسی میشود؛ یعنی این طبقه از یکسو در نظام سرمایه داری مداوما بازتولید میشود و از این نظر همواره وجود دارد، و از دیگر سو بخشهایی ازآن به بورژوا تبدیل و بخشهایی از آن به طبقه کارگر پرتاب میشوند و از این دیدگاه بی ثبات است.
7-   نگارنده در مقاله طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک به بررسی لایه های شهری این طبقه پرداخته ام و شرایط متفاوت لایه های سه گانه آن را بر شمرده ام.



۱۳۹۷ مرداد ۱۹, جمعه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(4) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(4)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

دیکتاتوری پرولتاریا یعنی اعمال قهر منظم پرولتاریا علیه استثمارکنندگان 
اینک در باره سوی دوم آن یعنی اینکه دولت طبقه کارگر، فرمانروایی و دیکتاتوری این طبقه بر علیه دشمنانش است، صحبت می کنیم.
 لنین با نقل نظرات انگلس  شرح موجزی از معنای دیکتاتوری بدست میدهد:
«... دولت « نيروى خاص براى سرکوب» است. اين تعريف شگرف و بي نهايت ژرف انگلس در اينجا با حداکثر وضوح بيان شده است. و اما از اين تعريف چنين برميآيد که « نيروى خاص براى سرکوب» پرولتاريا بدست بورژوازى، سرکوب ميليونها رنجبر بدست مشتى توانگر بايد با «نيروى خاص سرکوب» بورژوازى بدست پرولتاريا (يعنى ديکتاتورى پرولتاريا) تعويض گردد. معناى «نابودى دولت بعنوان دولت» نيز در همين است...» ( لنین، دولت و انقلاب، مجموعه تک جلدی، ص 523)
درمورد این نکته پایانی لنین که از انگلس آورده است، باید اشاره کنیم که دولت از آغاز به منظور تثبیت استثمار اکثریت بوده است و اینها یعنی استثمارکنندگان که اقلیتی بیش نبوده اند، اکثریت مردم یعنی برده ها، دهقانان و کارگران را برای مجبور کردن آنها به تمکین به قوانین طبقات حاکم و منافع آنها سرکوب کرده اند. نابودی دولت استثمارگر و جایگیزینی آن با دولتی که از آن بیچیزان و استثمار شده ها یعنی اکثریت باشد، آن را از نفس «دولت» بودن بیرون می آورد. به عبارت دیگر اگر طبقه کارگر به دولت نیاز دارد برای این نیست که بخواهد کسی یا طبقه ای را استثمار کند، بلکه برعکس برای این است که نفس استثمار را از میان بردارد. طبقه کارگر دولت را صرفا برای دوره ای بین جامعه سرمایه داری و کمونیستی  می خواهد تا این انتقال را صورت دهد و هر کس، گروه یا طبقه ای که با این انتقال به کمونیسم مخالفت کند و در مقابل آن بایستد و خواهان نظام استثماری و برگشت آن باشد سرکوب کرده و او را به اجبار وادارد که به این انتقال و تبدیل گردن نهد. بنابراین دولت دیکتاتوری پرولتاریا نه تنها نابودی دولت بورژوایی است بلکه«نابودی دولت به عنوان دولت» هم است، زیرا دیگر دولت به معنای عام کلمه نیست؛ دولتی است ویژه که بسی از خصوصیات آن ضد دولت به معنای عام آن است. دلیل وجود خود آن و شکل کیفیتا تغییر یافته آن، جهت نابودی دولت است.
باری، دولت یعنی نیروی خاص برای سرکوب. همین معنا بوسیله لنین بسط می بابد و ما در اینجا مهم ترین سخنان لنین را در این باره می آوریم:
«دولت سازمان خاصى از نيرو يعنى سازمان قوه قهريه براى سرکوب طبقه ی معين است. ولى پرولتاريا چه طبقه‌اى را بايد سرکوب نمايد؟ بديهى است که فقط طبقه استثمارگر يعنى بورژوازى را. زحمتکشان دولت را فقط براى در هم شکستن مقاومت استثمارگران لازم دارند، و اما رهبرى اين عمل و اجراى آن فقط از عهده پرولتاريا برميآيد که يکتا طبقه تا آخر انقلابى و يگانه طبقه‌اى است که ميتواند تمام زحمتکشان و استثمار شوندگان را براى مبارزه عليه بورژوازى و برانداختن کامل آن متحد سازد.»(همان، ص 525)
«سرنگونى بورژوازى فقط هنگامى عملى است که پرولتاريا بدل به طبقه حاکمه‌اى بشود که قادر است مقاومت ناگزير و تا پاى جان بورژوازى را در هم شکسته کليه توده‌هاى زحمتکش و استثمار شونده را براى شکل نوين اقتصاد متشکل سازد.»(ص 526)
« پرولتاريا هم براى درهم شکستن مقاومت استثمارگران و هم براى رهبرى توده عظيم اهالى يعنى دهقانان، خرده بورژوازى و نيمه پرولترها، در امر «روبراه کردن» اقتصاد سوسياليستى، به قدرت دولتى و سازمان متمرکزى از نيرو و قوه قهريه نيازمند است.» (ص526)
«ولى اگر راست است که پرولتاريا دولت را بعنوان سازمان مخصوصى براى اِعمال قوه قهريه عليه بورژوازى لازم دارد...» (ص 526)
«طبقات استثمارگر، سيادت سياسى را براى حفظ استثمار، يعنى براى مطامع آزمندانه اقليتى ناچيز عليه اکثريت هنگفت مردم لازم دارند. طبقات استثمار شونده، سيادت سياسى را براى محو کامل هر گونه استثمار، يعنى براى منافع اکثريت هنگفت مردم عليه اقليت ناچيزى از برده‌داران معاصر که ملاکان و سرمايه‌داران باشند، لازم دارند.» ( ص 525)
«آموزش مربوط به مبارزه طبقاتى که مارکس آن را در مورد مسأله دولت و انقلاب سوسياليستى بکار برده است، ناگزير به قبول نظريه سيادت سياسى پرولتاريا، ديکتاتورى آن، يعنى قدرت حاکمه‌اى منجر مي گردد که هيچکس ديگرى در آن سهيم نبوده و مستقيما به نيروى مسلح توده‌ها متکى است. سرنگونى بورژوازى فقط هنگامى عملى است که پرولتاريا بدل به طبقه حاکمه‌اى بشود که قادر است مقاومت ناگزير و تا پاى جان بورژوازى را در هم شکسته کليه توده‌هاى زحمتکش و استثمار شونده را براى شکل نوين اقتصاد متشکل سازد.»(ص 526 تمامی تاکیدها در عبارات از لنین است)
و بالاخره در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد و در رد تلاش کائوتسکی  برای تعریفی من– در آوردی برای دیکتاتوری که در بخش های آینده به آن خواهیم پرداخت و برخی وجوه یگانگی میان نظرات کنونی بورژوا- لیبرال های ترتسکیست غربی (و  پیروان ایرانی آنها) و این فرد را بررسی خواهیم کرد، چنین تعریف فشرده ای را میخوانیم:
«دیکتاتوری  قدرتیست که مستقیما متکی به اعمال قهر است و به هیچ قانونی وابسته نیست. دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا قدرتیست که با اعمال قهر پرولتاریا علیه بورژوازی به چنگ آمده و پشتیبانی میگردد و قدرتیست که به هیچ قانونی وابسته نیست.»( همان، ص631)
در تمامی این عبارت ما به معنای دیکتاتوری بر میخوریم. دیکتاتوری یعنی کاربرد قهر و زور و اجبار، دیکتاتوری یعنی سرکوب، و در اینجا یعنی در دیکتاتوری پرولتاریا یعنی درهم شکستن مقاومت بورژوازی، سرکوب تلاش وی خواه برای حفظ آن چه که موجود است و خواه برای بازگرداندن نظام استثماری سرمایه داری.
اکنون به نظرات مائو بپردازیم:
«جهان عینی که باید تغییر یابد و دراینجا ازآن سخن می رود، ‏همه مخالفان این تغییرات را نیز دربرمی گیرد. آنها قبل ازآنکه بتوا نند به مرحله تغییر آگاهانه قدم گذارند ، ‏باید یک دوران تغییر اجباری را طی کند.»(منتخب آثار، جلد یک، درباره پراتیک، ص 471)
اشاره مائو به یک دوران تغییر اجباری اشاره به دوران دیکتاتوری پرولتاریا است. اینک نظرات وی درباره دیکتاتوری پرولتاریا:
«نخستین وظیفه این دیکتاتوری عبارت است از سرکوب طبقات و عناصر مرتجع و آن استثمار گران داخلی که در مقابل انقلاب سوسیالیستی از خود مقاومت نشان می‌دهند، و سرکوب تمام کسانیکه در کار ساختمان سوسیالیستی تخریب می‌کنند، یا به سخن دیگر نخستین وظیفه این دیکتاتوری حل تضادهای بین ما و دشمن در درون کشور است. فی‌المثل بازداشت و محکوم ساختن بعضی از عناصر ضد انقلابی، محروم کردن ملاکین و سرمایه‌داران بوروکراتیک از حقوق انتخاباتی و سلب آزادی بیان از آنها برای یک دوران معین ـ همه اینها جزو وظایف این دیکتاتوری است. علاوه بر این به خاطر تأمین نظم اجتماعی و حفظ منافع توده‌های وسیع مردم نیز باید نسبت به دزدان، کلاهبرداران، جانیان، اوباشان و سایر عناصر مضر که نظم اجتماعی را به طور جدی به هم می‌زنند، دیکتاتوری اعمال شود. وظیفه دوم این دیکتاتوری عبارت است از حفاظت کشور در مقابل فعالیتهای واژگون سازنده و تجاوزات احتمالی دشمنان خارجی. در چنین وضعی دیکتاتوری وظیفه دارد که تضادهای بین ما و دشمنان خارجی را نیز حل کند. هدف این دیکتاتوری حفاظت تمام مردم کشور ماست تا آنکه آنها بتوانند در صلح و صفا کار کنند و چین را به یک کشور سوسیالیستی با صنایع مدرن، کشاورزی مدرن و علم و فرهنگ مدرن تبدیل نمایند.»( همان، جلد پنجم، درباره مسئله حل صحیح تضادهای درون خلق، ص 235)
همچنان که  در اینجا می بینیم مائو شرح ساده ای از علل ضروری بودن این دیکتاتوری و وظایف آن بدست میدهد. مارکس  در نقد برنامه گوتا به این مسئله که دولت دوران تبدیل انقلابی سرمایه داری به کمونیسم باید دیکتاتوری پرولتاریا باشد، اشاره میکند. نکات فشرده مائو نشاندهنده محتوی دیکتاتوری مورد نظر مارکس است.
و باز نظرات  شسته روفته ی مائو درباره این دیکتاتوری:
«دیکتاتوری دموکراتیک خلق از دو اسلوب استفاده می‌کند: در مورد دشمن اعمال دیکتاتوری می‌کند، یعنی تا مدتی که لازم باشد به آنها اجازه شرکت در فعالیت های سیاسی را نمی‌دهد و آنها را وادار می‌سازد که از قوانین دولت توده‌ای اطاعت کنند، به کار بدنی اشتغال ورزند و از طریق کار خود را به انسان‌های طراز نوین تغییر دهند. و بالعکس در مورد خلق نه از شیوه جبر و زور، بلکه از شیوه دموکراتیک استفاده می‌کند یعنی به آنها اجازه می‌دهد که در فعالیت‌های سیاسی شرکت جویند، آنها را مجبور به این و یا آن کار نمی‌کند، بلکه با شیوه‌های دموکراتیک، تربیت و قانع می‌سازد.»( جلد پنجم، یک انقلابی واقعی باشید، ص 30)
برای ما این اشارات مائو به وجه دموکراتیک دیکتاتوری پرولتاریا اهمیت فراوان دارد و جداگانه درباره آن صحبت میکنیم، اینجا توجه اصلی خود را معطوف به همان جهت دیکتاتوری می کنیم.
دیکتاتوری کار برد زور و اجبار است. اینکه  فرد، گروه و یا طبقه ای به دلخواه خود تسلیم تغییرات به نفع راهگشایی به سوی کمونیسم و تبدیل جامعه سرمایه داری به جامعه کمونیستی نمی شود و نه تنها در این راه فعالیت نمیکند، بلکه علیه آن تخریب به عمل آورده، به مبارزه برخاسته و می جنگد، و نه تنها از اقداماتی که به سوی آن گام بر میدارد پشتیبانی نمیکند، بلکه برعکس اقداماتی را در برنامه میگذارد و میخواهد عملی کند که کاملا جهت عکس آن یعنی سرمایه داری پا میدهد، آنگاه برای اینکه دولت طبقه کارگر چنین افراد و گروهها و طبقاتی را مجبور کند که به این تغییر و انتقال تن دهند، زور، اجبار و سرکوب بکار میگیرد.
اینهاست معنای دیکتاتوری پرولتاریا.
این سوی دوم امری بسیار مهم است. زیرا اینجاست که همه ی اپورتونیست ها، رویزیونیست و ترتسکیست های کنونی که با گشاده رویی سوی نخست را می پذیرند و در مورد آن داد سخن میدهند(دولت کارگری، حکومت کارگری و غیره) در مورد سوی دوم، یکباره دهانشان قفل میشود، به تته پته می افتند و فیلشان یاد «دموکراسی» کرده، به لیبرال های دموکراسی بورژوایی پرستی تبدیل میشوند.
از نقطه نظر مارکسیستی این دو مفهوم مکمل یکدیگرند. هر دو بی اندازه مهم اند و حذف هر کدام و یا تحریف  هر کدام، امر دیگر را بی معنا  و در عمل از ماهیت واقعی تهی میکند. نه دیکتاتوری طبقه کارگر بر استثمارگران می تواند بدون فرمانروایی نظری و عملی خود این طبقه (و منظورمان توده های بزرگ طبقه کارگر است) بر دولت که ساز و کار خاص خود را دارد، معنا و ارجی داشته باشد،(و قطعا کار به شکست کشیده خواهد شد) و و نه بدون اعمال زور و قهر علیه استثمارگران، حکومت طبقه کارگر، میتواند حکومت طبقه کارگر باشد و یا باقی بماند. از این رو بدون پذیرش سوی دوم، پذیرش سوی نخست امکان عملی شدن و یا کسب پیروزی ندارد و بدون پذیرش سوی نخست، سوی دوم تبدیل به دیکتاتوری حزب (در بهترین حالت پیشروان صرف طبقه کارگر جدا از توده) و یا طبقات و لایه های غیر کارگر خرده بورژوا و بورژوا میشود.
 پس از این بازگفت های ما از لنین و مائو که همه ی رویزیونیست ها و ترتسکیست ها  آنها را قبول ندارند( برخی از آنها، در ظاهر پاره ای از نظرات و کارهای لنین را قبول دارند) ممکن است کسی بگوید که شما از مارکس شواهدی در مورد معنای دیکتاتوری نیاورده اید و بنابراین اینها تفاسیر شخصی خود را عرضه کرده اند.
حق با این حضرات است. ما اکنون و تا اینجا عبارتی از مارکس در شرح معنای دیکتاتوری پرولتاریا نیاورده ایم. اما اولا بدین سبب که تمامی کسانی که به تحریف این اصل بزرگ مارکسیستی  دست می زنند تقریبا بیشتر عبارات مارکس را می آورند و بنابراین ما میباید آنچه را آنها به آن اشاره نمی کنند، بیاوریم؛ و دوما یکی از مسائل  ما در ادامه این مقالات همین  نکته خواهد بود، که آیا این تبینی که لنین، مائو و انگلس نیز(زیرا نظرات وی را نیز نمی آورند) از نظرات مارکس می کنند، درست است و یا تبیین و در حقیقت تحریف آنها. 
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد ماه 97




۱۳۹۷ مرداد ۱۴, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(3) دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(3)

دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

دیکتاتوری پرولتاریا، دولت طبقه کارگر است
لنین در باره نقش طبقه کارگر در سرنگونی  دیکتاتوری بورژوازی و برقراری حکومت انقلابی  چنین مینویسد: 
«سرنگونى سيادت بورژوازى فقط بدست پرولتاريا امکان پذير است؛ زيرا پرولتاريا آن طبقه خاصى است که شرايط اقتصادى زندگيش وى را براى اجراى اين سرنگون ساختن آماده ميکند و به وى امکان و نيروى اين اقدام را ميبخشد. بورژوازى، در همان حالى که دهقانان و کليه قشرهاى خرده بورژوا را متفرق و پراکنده ميسازد پرولتاريا را بهم فشرده ميکند و متحد و متشکل ميسازد. فقط پرولتاريا است - که در سايه نقش اقتصادى که در توليد بزرگ دارد - ميتواند پيشواى همه ی  توده‌هاى زحمتکش و استثمارشونده‌اى باشد که بورژوازى آنها را در معرض آنچنان استثمار و ستم و فشارى قرار ميدهد که چه بسا از آن پرولتارياها کمتر نبوده بلکه شديدتر است، ولى اين توده‌ها را توانايى آن نيست که مستقلاً در راه رهايى خويش مبارزه نمايند.»( دولت و انقلاب، مجموعه آثار یک جلدی، ص 526 – 525، تاکیدها از لنین است)
وی همچنین  در تبیین ایده های اساسی مارکس و انگلس در کتاب مانیفست حزب کمونیست در مورد اینکه دیکتاتوری پرولتاریا حکومت یا فرمانروایی طبقه کارگراست مینویسد:
« در اينجا ما با فرمولبندى يکى از عاليترين و مهمترين انديشه‌هاى مارکسيسم در مورد مسأله دولت يعنى با انديشه «ديکتاتورى پرولتاريا» (اصطلاحى که مارکس و انگلس پس از کمون پاريس بکار ميبرند) روبرو هستيم و سپس تعريف منتها درجه جالب توجهى از دولت ميبينيم که آنهم از جمله «سخنان فراموش شده» مارکسيسم است:«دولت، يعنى پرولتاريايى که بصورت طبقه حاکمه متشکل شده است.»(همانجا، ص 525) و باز
«آموزش مربوط به مبارزه طبقاتى که مارکس آن را در مورد مسأله دولت و انقلاب سوسياليستى بکار برده است، ناگزير به قبول نظريه سيادت سياسی پرولتاريا، ديکتاتورى آن، يعنى قدرت حاکمه‌اى منجر ميگردد که هيچکس ديگرى در آن سهيم نبوده و مستقيما به نيروى مسلح توده‌ها متکى است.»(همانجا، ص 526)
مائو تسه دون نیز احکام خود را درباره این که دیکتاتوری پرولتاریا حکومت طبقه کارگر است، چنین بیان میکند:
«پرولتاریا که زمانی تحت حکومت بود، از طریق انقلاب حاکم میشود؛ در حالیکه بورژوازی که تا آن زمان در صدر حکومت بود ، تحت حکومت قرار میگیرد و جای طرف مقابل را اشغال مینماید.»(مائو، در باره تضاد، منتخب آثار، جلد یک، ص513)
و «تحکیم دیکتاتوری پرولتاریا یا دیکتاتوری خلق در واقع به معنای فراهم ساختن شرایط برای انحلال این دیکتاتوری و گذار به مرحله عالی تری است که در آن همه سیستم های دولتی زایل میگردند.»(همانجا، ص514) و 
« دیکتاتوری دموکراتیک خلق بر اساس اتحاد طبقه کارگر، طبقه دهقان و خرده بورژوازی شهری و بطور عمده بر اتحاد کارگران و دهقانان مبتنی است...دیکتاتوری دموکراتیک خلق احتیاج به رهبری طبقه کارگر دارد. زیرا این فقط طبقه کارگر است که دوراندیش‌ترین، ازخودگذشته‌ترین و در انقلاب پیگیر ترین طبقه‌هاست. سراسر تاریخ انقلاب ثابت می‌کند که بدون رهبری طبقه کارگر انقلاب محکوم به شکست است و تنها با رهبری طبقه کارگر است که انقلاب پیروز می‌گردد.»( درباره دیکتاتوری دموکراتیک خلق، منتخب آثار، جلد چهارم، ص611)
«دولت ما یک دولت دیکتاتوری دموکراتیک خلق است که از طرف طبقه کارگر رهبری می‌شود و بر پایه اتحاد کارگران و دهقانان استوار است.»(درباره حل صحیح تضادهای درون خلق،جلد پنجم، ص235 )
بنابراین از نظر رهبران مارکسیسم، همچنان که دولت اساسا دولت یک طبقه مشخص است، دیکتاتوری پرولتاریا نیز دولت یک طبقه مشخص یعنی طبقه کارگر است.
ضمنا، نام های متفاوت  برای دیکتاتوری پرولتاریا در ماهیت مسئله که این حکومت طبقه کارگر و فرمانروایی این طبقه است، تفاوتی ایجاد نمیکند. هم کمون پاریس دیکتاتوری پرولتاریا بود،هم حکومت طبقه کارگر پس از انقلاب اکتبر و هم حکومتی که مائو با نام دیکتاتوری دموکراتیک خلق از آن نام میبرد.(1) اساس این دیکتاتوری(بویژه در روسیه و چین که دهقانان جمعیت زیادی را تشکیل میدادند) بر رهبری طبقه کارگرو اتحاد دو طبقه کارگر و دهقان(دهقانان تهیدست) استوار بوده است.
همچنین باید اشاره کرد که گرچه در زمان لنین، اپورتونیستها و رویزیونیستها به مسئله حکومت طبقه کارگر و دیکتاتوری پرولتاریا نمیپرداختند و آن را «فراموش» کرده بودند، اما در دوران کنونی تمامی اپورتونیستها، رویزونیستها و ترتسکیستها همه و همه ، گرچه از مقوله «ناخوشایند» و «بد طنین» دیکتاتوری پرولتاریا آن هم در این زمان که همه از «دموکراسی»(بورژوایی) دفاع میکنند، خوششان نمیآید و آن را حذف کرده اند، اما ظاهرا نکته مورد نظر لنین را «فراموش نکرده اند» و بیشتر آنها دنبال «حکومت  طبقه کارگر» و یا «حکومت کارگری» هستند؛ بسی از اینان در تبلیغ و ترویج خود به آن اشاره میکنند و شعارش را میدهند.
البته بیشتر این حضرات ظاهر مایلند به مارکس برگردند و رهبران پس از او را حذف کرده و  گفته های وی را بخصوص از مانیفست حزب کمونیست نقل کنند؛ و گرچه در این تکرارها، آنها جوهر اندیشه های اساسی مارکس را تحریف و حذف میکنند و یا مورد انتقاد قرار میدهند که ما در جای خود به آنها اشاره خواهیم کرد، اما تا اینجای کار نه لنین و نه مائو چیزی را از خود به مارکس و انگلس نیفزوده اند، بلکه همان عباراتی را تبیین میکنند که مارکس و انگلس در مانیفست و یا دیگر آثار خود درمورد دیکتاتوری پرولتاریا بیان کردند. حتی همین نیروی مسلحی که در پایان آخرین عبارات لنین میآورد خود با استنتاج از سخنان انگلس در  آنتی دورینگ آمده است.    
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد97
یادداشتها
1-   در مرحله دموکراتیک انقلاب، جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر  و در اتحاد با طبقات خلقی برقرار میشود و همین رهبری است که گذار به تحولات سوسیالیستی را انجام میدهد. بنابراین جمهوری دموکراتیک خلق مرحله مقدماتی یا شکل ابتدایی دیکتاتوری پرولتاریا است؛ هر چند که با انتقال کامل به دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا، بسته به  نظر حزب کمونیست نام آن میتواند همچنان جمهوری دموکراتیک خلق باقی بماند. مائو عموما این دو نام را مترادف میآورد و بر رهبری طبقه کارگر تاکید میکند. با توجه به جمعیت اصلی چین که دهقانان زحمتکش بودند، استفاده عام از واژه  دیکتاتوری دموکراتیک خلق بهتر و مفید تر بود و این امر در ماهیت مسئله تفاوتی ایجاد نمیکرد. در ترویج و تبلیغ خاص و بویژه در انقلاب فرهنگی- پرولتاریایی چین عموما از دیکتاتوری پرولتاریا نام برده میشد.


۱۳۹۷ مرداد ۱۳, شنبه

به سوی فرازهایی نوین در جنبش توده ای



 به سوی فرازهایی نوین در جنبش توده ای

1
حرکت رو به اوج جنبش عمومی توده ها دوباره آغاز شده است. این بار جسته و گریخته و از شهرهای مختلف؛ اصفهان(شاپور جدید) کرج، شیراز، مشهد، کرمانشاه  و اینک تهران؛ و البته هنوز نه در ابعادی همچون ده روز دی ماه 96.
اگر جنبش دی ماه غافلگیرانه و جهشی در کل جنبش دموکراتیک  کنونی به شمار میآمد، این خیزش های نوین، تحرکی تازه در تداوم همان جهش در مضامین و اشکال عمومی مبارزه به شمار میآیند. اگر جنبش دی ماه در اشکال گسست طلبانه از حرکتهای اصلاح طلبانه و زمان بروز خود، پیش بینی نشده بود، اما این اوج های تازه، با توجه به اوضاع اقتصادی هولناک و ویرانگرانه و رشد تضادهای سیاسی درونی و بیرونی نظام و نیز بروز جنبش های دی ماه 96، قابل حدس و پیش بینی بود. 
از حرکتهای ویژه هر لایه، طبقه و هر گروه اجتماعی، فرهنگی، مذهبی به حرکتهای متحدانه   همگانی، به گردهمایی ها و تظاهراتهای شهری، و از حرکتهای همگانه متحدانه به حرکتهای  رشد یافته ویژه هر لایه و طبقه و گروه اجتماعی . این هاست دو شکل حرکت جنبش توده ها.
 در حرکتهای خاص هر لایه، طبقه، گروه اجتماعی( زنان، جوانان، بیکاران، مال باختگان)، خلقهای ایران، گروههای صنفی و مذهبی، خواسته های خاص آن گروهها و طبقات هرکدام بطور ویژه طرح میشود و اشکالی از مبارزه اتخاذ میگردد. در حرکتهای عمومی، تظاهراتها و درگیری ها، خواسته های متحد و به هم پیوسته تمامی مردم است که به یکباره طرح شده و در بسی از شعارها متجلی میگردد. اینها در حال حاضر دو وجه اساسی شکل حرکت جنبش توده ای نوین ایران و مکمل یکدیگر هستند. اینها هر کدام میتواند به رشد دیگری یاری رساند و دیگری را در گستره نوینی جاری گرداند. زمانی که نیروی یکی به ضعف نهاد و افت کرد، جای خود را به دیگری میدهد و خود در پی تجدید قوا و کسب انگیزه و نیرو بر میاید.
هر چقدر که علت جنبش دی ماه، در نگاه نخست، کمتر به چشم میآمد و در شعارهای خود انگیخته ای که میداد، علل اساسی بروز این اشکال تازه خود را کمتر نشان میداد(گر چه میشد این علتها را شناخت و تحلیل کرد)، اما بروز اوج گیری نوین، بروشنی در نتیجه سقوط ارزش ریال در مقابل ارزهای خارجی بویژه دلار و بیداد کردن گرانی و امان بریده مردم از آن، سقوط لایه های بیشتری از مردم به دامان فقر مزمن بوقوع می پیوندد و این تا حدودی در گفتارها و شعارها هم متجلی است.
روشن است که یک جنبش توده ای برای اینکه به یک گستره واقعی و تمام عیار برسد، تداوم خود را تحکیم کند، و یک صف بندی استوار و محکمی در مقابل آنچه میخواهد سرنگون کند، ایجاد نماید، باید از ناموزونی ها و فراز و نشیب های مختلف و گوناگونی بگذرد. اوج گیرد و فرود یابد، گرد آید و متمرکز شود و پخش و پراکنده گردد و نوسانی بین خلقها، مناطق، استانها، شهرها و روستاهای مختلف، در سطح کشور را از سرگذراند و بالاخره بخش ها و لایه های هرچه بیشتری از هر طبقه ی خلقی و هر گروه اجتماعی، فرهنگی و مذهبی زیر ستم را در بر گیرد. زمانی که بیشترین لایه های هر طبقه اجتماعی، درون مبارزات آن طبقه مشخص به حرکت در آمده و تقاضاهای ویژه خود را تدوین کردند و برای آن دست به اشکال خاص مبارزاتی خود زدند و این اشکال را به تکامل رساندند، در عین حال در همان زمان کمابیش حرکت عمومی و اتحاد  طبقات خلقی میتواند به فراز نوینی رسیده و جنبش توده ای در اشکال گردهمایی ها و تظاهراتها  همگانی شهری و شهری- روستایی(منظورمان شهرهای مانند روستا و روستاهای مانندشهردر ایران است که کم نیستند) به اوج خود دست یابد و تبدیل به شورشها و قیام های شهری گردد.
2
بافت اساسی شرکت کنندگان در حرکتهای عمومی را اساسا اقشار طبقه کارگر و زحمتکشان شهر و روستا و لایه های پایین خرده بورژوازی، خواه سنتی (تولید کنندگان کوچک، کسبه جزء و خرده فروشان) و خواه مدرن( معلمین، دبیران، کارمندان ادارات- دانش آموزان و دانشجویان) بیکاران و توده های حاشیه نشین شهری و نیز نیمه کارگران شهری(همچون دست فروشان، گاری بدستان و...)و عموما جوانان تشکیل میدهند. اینها هستند که در حال حاضر بیشترین فشارهای اقتصادی - سیاسی را بدوش میکشند و کارد به استخوانشان رسیده است.
 گرچه طبقات میانی و مرفه خرده بورژوازی در دوران کنونی به سهم خود در حال مبارزه با حکام کنونی هستند و تمایل به سرنگونی آن دارند، اما در این گونه گردهمایی ها و اجتماعات بار کمتری را بدوش میکشند. این امر که در آینده روشن تر خواهد شد، نشان از درستی این حکم دارد که اتکاء اساسی انقلاب دموکراتیک باید به طبقات اصلی زحمتکش یعنی طبقه کارگر، دهقانان تهیدست و لایه های زیرین خرده بورژوازی باشد. در عین حال این امر از اتحاد استراتژیک و پایدار طبقه کارگر، کشاورزان و خرده بورژوازی فقیر شهری نه تنها برای انقلاب دموکراتیک بلکه انقلاب سوسیالیستی نیز حکایت میکند.
اما این اتحاد استراتژیک پایدار و اساسی، هرگز نباید مانع اتحاد استراتژیک این طبقات با لایه های میانی و مرفه خرده بورژوازی برای انقلاب دموکراتیک کنونی گردد. انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی ایران به اتحاد استوار تمامی طبقات خلقی دارد. این امری حیاتی است و باید با تمامی وجود برای آن جنگید و از آن دفاع کرد. بدون ایجاد چنین اتحادی بین تمامی طبقات خلقی (و حتی بورژوازی ملی که در دوران کنونی جزء خلق به شمار میاید) بدون دفاع از این اتحاد در مقابل ارتجاع کنونی ایران و امپریالیسم، امر انقلاب دموکراتیک ایران هرگز نمیتواند به پیش رفته و پیروزی به دست آورد. طبقه کارگر، کشاورزان بی چیز و خرده بورژوازی زحمتکش و فقیر به اتحاد مستحکم استراتژیک برای انقلاب دموکراتیک با این طبقات نیاز وافر دارند و با چنین اتحادی است که صفوف مستحکم خلق ایران را مقابل ارتجاع و امپریالیسم خواهند ساخت و امر این انقلاب را به پیش خواهند برد.
 هر گونه سستی در پیش بردن امر اتحاد میان تمامی طبقات مردمی، هر گونه اهمال در صف مردم را به گسترده ترین شکل خود در آوردن و صف دشمنان مردم را هرچه کوچکتر کردن و تمرکز گذاشتن روی دشمن عمده در هر مرحله، هرگونه آسیب رسانی به این گستردگی و یگانگی و بدتر علیه آن تبلیغ کردن و یا اتخاذ راههایی که به آن صدمه میزند، برجسته کردن تضادهای غیر اساسی در مرحله کنونی و نشاندن آنها به جای تضاد اساسی و یا تشدید کردن تضادهای درون خلق و نشاندن آنها بجای تضاد خلق و دشمنان اساسی وی درمرحله کنونی انقلاب، که ماهیت آن دموکراتیک و ضد امپریالیستی است، خدمت به ارتجاع داخلی و امپریالیسم است؛ اعم از اینکه فرد آگاهانه دست به این کار زند و یا نا آگاهانه.
3
خصلت ممیزه جنبش کنونی توده ای ایران بدون رهبری بودن آن است. این جنبش خواه آنرا حرکتهای خصوصی درون هر لایه و طبقه در نظر گیریم و خواه به عنوان یک جنبش عمومی، رهبری متحد و منسجمی ندارد و کاملا خودبخودی است. تفاوتی که بین این دو وجود دارد این است که در حرکتهای خاص هر لایه و طبقه، افراد آن طبقه یا گروه، گرچه نه با رهبری متمرکز سیاسی، اما به هر حال با یک رهبری صنفی یا سیاسی محدودی(پنهان یا آشکار) به پیش میروند( میتوان برخی سندیکاهای کارگری، تشکلهای صنفی معلمان و یا وجود برخی رهبری ها در گروههای مذهبی را نمونه آورد)اما در حرکتهای عمومی  نبودن این رهبری کاملا محسوس و روشن است.
بریدن لایه ها و طبقات از رهبری اصلاح طلبان امری عینی و در عمل، یعنی در اشکالی بوده  که توده ها برای مبارزه برمیگزینند و در شعارهایی است که میدهند. به عبارت دیگر این گونه نیست که شعاری طرح شده و در آن گفته شده که «اصلاح طلب، اصول گرا، دیگه تمامه ماجرا» و این شعار که در چند گردهمایی دانشجویی داده شده، در گسست توده ها از اصلاح طلبان متجلی شده است. برعکس  جنبش توده ای در عمل و بگونه ای ملموس  و واقعی و(بدون حتی ارتباط با چنین شعارهایی) با توجه به اشکالی که در آن جاری است، شیوه هایی که برای مبارزه برگزیده و میگزیند و شعارهای کلیدی ای همچون «مرگ بر دیکتاتور» که میدهد، از اصلاح طلبان گسسته است. این گسست از رهبری اصلاح طلبان در پی تجارب فراوان و تقریبا بیست ساله (اگر نخستین  سال پذیرش این رهبری را خرداد سال 1376 در نظر گیریم) توده ها از جریان های اصلاح طلب بوجود آمد و بویژه با ریاست جمهوری روحانی به اوج خود رسید و عملی گردید. بدین ترتیب آنچه برخی دانشجویان شعارش را داده اند، خود میتواند بخشی از تجلی عمل بریدن توده ها از سیاست اصلاح طلبانه باشد که پیشاپیش بوسیله توده ها و در عمل جاری شده است.
4
سیاست حکام  در مقابل رشد جنبش توده ای  روز به روز به سوی چند گانگی و سردرگمی بیشتری سیر میکند و تضادهای بیشتری میابد. سرکوب یا مدارا و یا عقب نشینی در مقابل توده های عاصی، مذاکره و عقب نشینی و یا جنگ با آمریکا، برکناری دولت روحانی و یا سازش با آن،  بیرون آوردن محصوران از حصر و به همراه آن برداشتن محدودیتهای خاتمی و راندن آنها به جلوی صف حکام و استفاده از آنها برای به سازش کشاندن جنبش مردم و یا ترس از عواقب چنین عملی(«شاخ» شدن اینها برای حاکمیت، خواست تغییر برخی از قوانین مهم و بدتر کردن اوضاع به ضرر خامنه ای و باندها سپاه).
در مورد این نکته پایانی اشاره کنیم که با این اوضاع اقتصادی - سیاسی، حتی اگر این سیاست اجرا شود و جناح خامنه ای بپذیرد( که گویا نپذیرفته است) که افرادی مانند خاتمی و یا موسوی و کروبی را آزاد گذاشته تا پا پیش بگذارند و مثلا  نظام را نجات دهند، بدون بروبرگرد،  این افراد مقدار نفوذی را که ممکن است هنوز در برخی از لایه های خرده بورژوازی دارند، از دست بدهند و بسرعت تبدیل به افرادی همچون دیگر اصلاح طلبان ورشکسته شوند. باید توجه داشت که همانگونه که اشاره کردیم این جنبش، جنبش بریدن از روش های اصلاح طلبانه در عمل است و اگر کسی بخواهد آنرا در چارچوب این روش های اسیر کند، سریعا و به جد، آنرا شناسایی و به کنار خواهد زد. 
 با این همه، سیاست حکام بویژه جناح خامنه ای هنوز دو وجه دارد. از یک سو همچنان به سرکوب آن دست میزنند( و ظاهرا دنبال دستگیری ها، بازداشتها و شاید«خودکشی» های در زندان پیشین  باشند)، و از سوی دیگر ظاهرا در تب و تاب پیاده کردن سیاستهای نوینی در مقابل آن هستند.
هرمز دامان
نیمه نخست مرداد 97


۱۳۹۷ مرداد ۱۲, جمعه

درباره مائوئیسم(5)*



درباره مائوئیسم(5)*

بازنگری و افزوده ها شهریور 97**

درباره عبارت «اضداد مکمل یکدیگرند» و شرایط  آن
عبارات دونایفسکایا  درباره نظرات مائو که در دو بخش پیشین مورد بررسی قرار دادیم با این جملات پایان می پذیرفت: « ...دیگر میان او و یک کنفسیوسی نمیتوان تمایز قائل شد:«ما چینی ها اغلب میگوییم :«چیزهای متضاد با هم یکدیگر را کامل میکنند.»( دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ص 248)
جمله پایانی از مائو تسه دون و از رساله وی بنام درباره تضاد است. متن عبارات مائو چنین است:
« ما چینی ها اغلب می گوئیم :« پدیده ها در عین اینکه ضد یکدیگرند، وحدت نیز تشکیل میدهند. یعنی میان اضداد همگونی موجود است. این حکمی دیالکتیکی و ضد متافیزیکی است.(منتخب آثار، جلد نخست، درباره تضاد، ص519) (1)
گویا چنین نظریه ای میبایست دونایفسکایا را خوشحال میکرد زیرا وی نیز به وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم باور داشت؛ و وحدت این دو نظریه به این معنا است که این دو یکدیگر را کامل میکنند، پس چرا وی آنرا «کنفسیوسی» میخواند؟ اگر«کنفسیوسی» بودن این نکته که اضداد یکدیگر را کامل میکنند، درست باشد، آنگاه ما میباید موضعی غیر از آن و یا فرضا خلاف آن بگیریم و مثلا بگوییم اضداد جدا از یکدیگر بوده و صرفا میان آنها ضدیت حاکم است. اما این  نمیتواند درست باشد؛ زیرا اضدادی که جدا و بی ارتباط با یکدیگرند و بنابراین نقشی هم در کامل کردن یکدیگر ندارند، یعنی نیازهای متقابل یکدیگر را برآورده نمیکنند، اصلا دیگر چرا باید ضد باشند و با یکدیگر در مبارزه قرار گیرند؟ بنابراین نخست باید تاکید کرد که ارتباطی باید باشد و ارتباط همان همگونی است و اگر نیازی به یکدیگر برای پیشبرد امر خویش و یا کامل کردنی در این خصوص وجود نداشته باشد، هیچ کششی نیز اضداد به یکدیگر نخواهند داشت و هیچ ارتباطی میان آنها شکل نخواهد گرفت و بنابراین هیچ گونه همزیستی ای میان آنها پدید نخواهد آمد.
از سوی دیگر، بر مبنای چنین نظریه ای که «اضداد نیازی به یکدیگر ندارند و یکدیگر را کامل نمیکنند» هر گونه وحدتی بین ماتریالیسم و ایدآلیسم یعنی زیست اینها به مثابه دو گونه اندیشه و جهان بینی در تفکر فلسفی و تاریخ فلسفه نیز باید بی معنا گردد، زیرا وحدت دو ضد یعنی شرایطی که آنها در یکدیگر نافذ میشوند و به یکدیگر وابستگی پیدا میکنند و نقش تکمیل کننده آنها در مورد سوی مقابل.
از سوی سوم، اینجا صحبت از« ضد یکدیگر»است. این کامل کنندگی در خلاء وجود ندارد، بلکه از حرکت دو ضدی بر میخیزد که از آغاز تا پایان فرایند با یکدیگر در مبارزه بوده و یکدیگر را دفع(براندازی) میکنند. در اینجا نقش مکمل آنها در قبال یکدیگر و کمال بخشیدن آنها به یکدیگر با نقش بازدارندگی ومانعیتی که در تکامل و کمال یکدیگر با این دفع کنندگی و نابودکنندگی ایجاد میکنند، تکمیل میشود.
در مورد این دو نقش متفاوت، نیز باید اشاره کنیم که اینها، یعنی کامل کنندگی و براندازی( یا دفع کردن) نیز به نوبه خود یک همگونی اضداد هستند. به عبارت دیگر این گونه نیست که کامل کردن، صرفا از طریق وحدت صورت گیرد، بلکه اضداد در مبارزه با یکدیگر نیز یکدیگر را به اوج رسانده و به یکدیگر کمال میبخشند.  
نظرات مائو در مورد همگونی و مبارزه اضداد
عبارات مائو در همان جا چنین ادامه میابد:
« ...« ضد یکدیگرند » به معنای این است که دو جهت متضاد یکدیگر را دفع می کنند یا با یکدیگر در مبارزه اند. « وحدت نیز تشکیل می دهند » به معنای این است که دو جهت متضاد تحت شرایط معین وحدت می یابند و به همگونی می رسند. ولی مبارزه درست در همگونی موجود است؛ بدون مبارزه همگونی نیست.» (همانجا)
پیش از این عبارات نیز ما این جملات مهم را از مائو در باره همگونی و مبارزه اضداد داریم:
« در پیش گفتیم که میان دو ضد همگونی موجود است و بدین جهت اضداد می توانند در یک وجود واحد همزیستی کنند و به یکدیگر بدل شوند؛ در اینجا منظور ما مشروط بودن است ، بدین معنی که تحت شرایط معینی اضداد می توانند به وحدت رسیده و به یکدیگر بدل شوند، اما بدون وجود این شرایط نمی توانند تشکیل یک تضاد را بدهند و در یک وجود واحد همزیستی کنند و به یکدیگر مبدل شوند. همگونی اضداد فقط در شرایط معینی صورت می گیرد و بدین جهت بود که ما گفتیم:همگونی مشروط  و نسبی است. در اینجا می خواهیم اضافه کنیم که مبارزه اضداد در سراسر پروسه از ابتدا تا انتها جریان دارد و منجر به تبدیل یک پروسه به پروسه دیگر می شود ؛ مبارزه اضداد بدون استثناء در همه جا جریان دارد و از این رو غیرمشروط  و مطلق است.

پیوند همگونی مشروط و نسبی با مبارزه غیرمشروط و مطلق موجب حرکت تضاد کلیه اشیاء و پدیده ها می گردد.(همانجا ص 518)

همچنین مائو همگونی اضداد را چنین تعریف میکند:
«همگونی ، وحدت ، تطابق ، نفوذ متقابل ، دخول متقابل ، وابستگی متقابل ( یا مشروط بودن متقابل )، ارتباط متقابل و یا همکاری متقابل - همه اینها اصطلاحاتی برای یک مفهوم واحد هستند که از آنها دو نکته زیر منظور می شود : ۱- در پروسه تکامل اشیاء و پدیده ها وجود هر یک از دو جهت هر تضاد شرط موجودیت جهت دیگر است و هر دو جهت در یک مجموع واحد همزیستی می کنند ؛ ۲ - تحت شرایط معین هر یک از دو جهت متضاد به ضد خود بدل می گردد. چنین است معنای همگونی.»(همانجا، ص 511- 510)
بدینسان، دو وجه یگانگی اضداد عبارتست نخست همگون شدن آنها، یعنی گرد آمدن آنها در یک پدیده واحد و نقش مشترک آنها در تکامل شیء یا پدیده. این امر نسبی و مشروط یعنی وابسته به شرایط معینی است که باید گرد آید و تداوم یابد. و دوم مبارزه آنها از آغاز تا پایان و بدون قطع شدن. این مطلق و نامشروط است؛ یعنی به هیچ شرایطی وابسته نیست. به این ترتیب نقش مبارزه در همگونی بارز میشود.
معنای همگونی
ساده ترین پرسش در مورد تز نخست این است که اگر اضداد مکمل همدیگر نیستند، چرا به یکدیگر کشش پیدا کرده با یکدیگر ارتباط یافته و با هم  در یک پدیده واحد همگون میشوند؟ چرا همانطور که بودند(یا در واقع نبودند!؟) تک، جدا، یکدست و و در یگانگی و خلوص محض و تفردشان باقی نمیمانند؟ و یا چرا چیزها با موجودیتی فردی و بدون هیچگونه تضادی در درون خود وجود ندارند و همینجور منفردا تکامل پیدا نمیکنند؟
برای نمونه چرا نباید زندگی همان زندگی محض و بدون هیچگونه وجود غیر و متضادی درون آن باشد و مرگ به همین سان. در چنین صورتی ما دو عنصر مجزا از یکدیگر داریم که هیچگونه ارتباطی با یکدیگر ندارند. زندگی به تنهایی زندگی است و مرگ به تنهایی مرگ. زندگی برای خودش و همواره و همیشه و از هر دیدگاهی زندگی  است و مرگ نیز همچنین. از چنین دیدگاهی اینها منفرد و نسبت به هم کاملا و مطلقا بیرونی هستند و هیچگونه کنش و واکنشی بین آنها صورت نمیگیرد و اگر هم بگیرد بیرونی است و کمی.
اما چنین رویه ای یعنی وجود یک شیء و پدیده در خلوص کامل و مطلق این مشکل را ایجاد میکند که اولا آن پدیده چگونه حرکت میکند؟ و دوما چرا همین پدیده در جایگاه و در شرایط معینی، کیفیتا تغییر و تحول پذیرفته وبه ضد خود تبدیل میشود؟ در مورد مثال ما، مرگ اینجا صرفا نقش برانداز زندگی را به مثابه عنصر و شرایطی بیرونی که از خارج آنرا براندازد به عهده ندارد، بلکه زندگی از درون خودش نابودی خود را میپروراند و به مرگ تبدیل میشود.
بنابراین اضداد نسبت به یکدیگر صرفا وجودی بیرونی نبوده، بلکه در عین حال درونی هم هستند. یعنی  به هم چسبیده اند. پدید آمدنی که در عین حال نابود شدن است و نابود شدنی که در عین حال پدید آمدن است. به عبارت دیگر، نه پیدایش به تنهایی و در جدایی محض از نابودی وجود دارد و نه نابودی در جدایی محض از پیدایش. اینها در عین اینکه با یکدیگر در تضاد و تقابل و مبارزه قرار دارند و موجب براندازی یکدیگر میشوند، در عین حال با یکدیگر وحدت دارند و نقش معینی را در حرکت و تکامل یکدیگر بازی میکنند.
پس همگونی اضداد بواسطه  کشش اضداد بسوی یکدیگر یا بنا وابستگی متقابل آنها به یکدیگر بوجود میاید. این کشش، هماهنگی، وابستگی بر مبنای نیاز متقابل بوجود میاید. بدون یکی از اضداد، دیگری نیز وجود نخواهد داشت. و یا چنانکه مائو اشاره میکند، اگر یکی از دو طرف حذف شود. شرایط موجودیت جهت دیگر نیز از بین میرود.
در طبیعت جامدات و مایعات،  گیاهان و جانوران اشکالی از همگونی اضداد هستند که در یکدیگر جاری و نافذند و نقشی تکمیل کننده و در عین حال برانداز و نابود کننده در قبال یکدیگر دارند. در جامعه نیروهای مولد و روابط تولید، در اقتصاد سیاسی زیر ساخت و روساخت، تولید و مصرف، تولید و مبادله، تولید و توزیع، خرید و فروش، در اجتماع مبارزه طبقاتی( مبارزه سیاسی و مبارزه اقتصادی، مبارزه مسالمت آمیز و مبارزه قهر آمیز) در اندیشه انسان ماتریالیسم و ایده آلیسم، دیالکتیک و متافیزیک، فلسفه و علم، علم و سیاست، علم و هنر، هنر و سیاست و اضدادی چون درست و نادرست، خوبی و بدی، زشتی و زیبایی، مکمل یکدیگرند و هیچ کدام بدون وجود ضد مقابل امکان وجود و زندگی ندارند. پدید آمدن و نابود شدن، کهنه و نو، اینها مکمل یکدیگر هستند و یکی بدون دیگری وجود ندارد.
رابطه عام با خاص در همگونی اضداد
تا اینجا ما به بررسی این نکته پرداختیم که اضداد به یکدیگر کشش دارند و یکدیگر را کامل میکنند. در اینجا به نکته می پردازیم که نقش اضداد در وحدت با یکدیگر بودن یا مکمل یکدیگر بودن امری نسبی است و نه مطلق.
معنای این جمله چیست و چه تفاوتی با مسئله مطلق بودن اضداد دارد؟
 معنای این جمله این است که همگونی  مشخص و مشروط است و تاریخی مشخص دارد. از نقطه ای آغاز و در نقطه ای پایان میپذیرد. زمانی که تاریخ یک همگونی تمام شد، همگونی کهنه پایان یافته و همگونی نو آغاز میگردد.
در هر همگونی، اشکال عام آن با اشکال خاص آن وحدت دارند و اشکال عام از طریق اشکال خاص تحقق میبابند.
برای نمونه نیروهای مولد و روابط تولید و یا زیر ساخت و روساخت عناصری عام در جامعه و اقتصادهستند که در حالیکه با یکدیگر تضاد دارند، یکدیگر را کامل نیز میکنند. اما اینها در اشکال خاص و معینی موجودیت داشته و هر کدام از اشکال خاص بروز آنها، تاریخ خاص و معینی دارند. مثلا اشکال وجود آنها در جامعه اشتراکی نخستین، کیفیتا متفاوت است با اشکال وجود آنها در جامعه برده داری و یا در جامعه فئودالی و یا سرمایه داری. و این اشکال خاص هم باز متفاوتند از اشکالی که آنها در جامعه سوسیالیستی و یا کمونیستی به خود میگیرند. اینها همه صورت بندی های اقتصادی- سیاسی مختلفی است که از طریق آنها نیروهای مولد و روابط تولید اشکال خاص خود را میابند و در این اشکال خاص وحدت و مبارزه خویش را آغاز کرده و به پایان میرسانند. با کهنه شدن یک رابطه خاص، آن رابطه از طریق مبارزه ای که در بطن آن از آغاز وجود داشته، از بین رفته و رابطه نوینی بجای آن بوجود میاید.
 به این ترتیب در حالیکه تا جامعه انسانی وجود دارد، اضداد نیروهای مولد و روابط تولید بگونه ای عام وجود دارند و نقش کامل کننده یکدیگر را بگونه ای انتزاعی به عهده دارند، اما اشکال و مضامین خاص آنها، که تجلی بروزعامیت آنها است، و نقش های خاصی که آنها در کامل کردن یکدیگر بخود میگیرند، مشروط به دوره های معینی است و تا شرایط  تداوم و بقای آنها از بین میرود، این نقش ویژه ی کامل کنندگی آنها در آن روابط ویژه نیز از بین میرود.
همگونی های کوتاه مدت و دراز مدت
همگونی ها (طبیعی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی) هم دراز مدت دارند و هم کوتاه مدت. برخی همگونی ها برای دوره ای در طبیعت، جامعه و اندیشه انسان بوجود میاید و سپس با توجه به نابودی شرایط وجودشان، ناپدید میگردد. برخی از همگونی ها در این زمینه ها دیرپاترند و میتوانند زمانهای بیشتری و تا زمانیکه شرایط به آنها اجازه میدهد، زندگی کنند. در مواردی که درمورد اشکال خاص تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید بر شمردیم، در حالیکه شکل عام همگونی تداوم میابد، اما محتوی درونی همگونی خاص، تغییر میکند و اشکال و شیوه هایی که اضداد در همگونی کهنه و پایان یافته یک دیگر را کامل میکردند، با اشکال و شیوه هایی که در همگونی نو یکدیگر را کامل میکنند، جایگزین میگردند. اشکالی که با اشکال پیشینی خود کیفیتا فرق دارند.
به این ترتیب نقش مکمل اضداد و کمال بخشیدن آنها به یکدیگر در حالیکه در شکل عام خود تا زمانیکه  جامعه تداوم میابد وجود دارد، اما در اشکال خاص خود به هیچ وجه امری همیشگی نیست و نسبی و مشروط به شرایط  است. باروری، غنا و تکامل شکل عام وحدت اضداد، از طریق تکامل همین اشکال خاص و جایگزین شدن آنها بجای یکدیگر است که تحقق میباید و به نوبه خود بر آنها اثر میگذارد.
به جامعه طبقاتی نگاه کنیم:
در جامعه برده داری دو طبقه برده دار و برده ها وجود داشتند و روابط تولید برده داری. و این دو نه تنها با یکدیگر در حال مبارزه بودند، بلکه در ارتباطاتی معین و ویژه، یکدیگر را کامل میکردند. بگونه ای بسیار ساده، برده برای برده دار بیگاری میکرد و امر وی را پیش میبرد و منافع وی را تحقق میبخشید و برده دار نیز با تهیه خوراک، پوشاک و مسکن، قوای وی را بازتولید مینمود(این که ما موافق این نوع کامل کنندگی نباشیم، تغییر در وجود و حقیقت تاریخی آن که در نتیجه سطح رشد معینی از نیروهای مولد بوجود آمده بود وهمگونی میان آنها نمیدهد). این دو در شرایط و روابط معینی نقشی در کامل کردن یکدیگر داشتند. اما در نتیجه تضاد و مبارزه مطلقی که بین برده و برده دار وجود داشت، برده و هم برده دار از بین رفتند و جای آنها را مالک و دهقان گرفتند که تاریخ همگونی و مبارزه خود را آغاز کردند. به عبارت دیگر آن زیست مشترک، آن کامل کنندگی دیگر نمیتوانست تداوم یابد؛ زیرا وضع و شرایط به گونه ای تغییر و تکامل یافته بود که این دو نه تنها یکدیگر را کامل نمیکردند، بلکه برده دار مانع مطلقی درراه تکامل روابط تولید و نیروهای مولد بود. در اینجا نقش مانعیت و بازدارندگی بر نقش کامل کنندگی یا پیش بَرندگی و تکامل دهندگی غلبه یافت. و از میان این دو، آن یک نقش تغییر دهنده را داشت که نقش نیروی مولد نوین را بازی میکرد یعنی برده ها.
همین مسئله در مورد طبقه کارگر و سرمایه دار راست در میاید. اینها نیز در شرایط تاریخی معینی نه تنها با یکدیگر در مبارزه هستند، بلکه نقش مکمل یکدیگر را نیز دارند و هم در همگونی و هم در مبارزه، یکدیگر را رشد میدهند. نقش تکمیل کنندگی آنها امری نسبی و مشروط است، در حالیکه مبارزه ای که بین کارگر و سرمایه دار وجود دارد و بازدارندگی که این دو برای یکدیگر ایجاد میکنند، مطلق است. گرچه همچنانکه که گفتیم در هر دو اینها، خواه نقش مکمل را در نظر گیریم و خواه نقش برانداز را، کامل کردن یا تکامل بخشیدن وجود دارد.
 بدین سان به مرور آن نقش مکمل آنها در قبال یکدیگر، در نقش آنها به مثابه مانع بودن برای یکدیگر تحلیل میرود و نابود میشود و تنها بازدارندگی صرف باقی میمانند. اینجا وابستگی این دو به یکدیگر که در چارچوب روابط معینی ممکن و مقدور بود، از بین رفته، این دو از یکدیگر گسست پیدا میکنند. در طی این گسست، مبارزه این دو به اوج خود میرسد و نهایتا طبقه کارگر موقعیت بورژوازی را از وی گرفته و حکومت خود، دیکتاتوری طبقه خود را بر علیه استثمارکنندگان بورژوا پدید خواهد آورد.
این معنا بوسیله مائو چنین بیان میشود:
«منظور از درک دو جهت یک تضاد اینست که دریابیم هر یک از این جهات چه مواضع مخصوصی اشغال میکنند و چه اشکال مشخصی  در وابستگی متقابل به یکدیگر و در تضاد با ضد خود میگیرند و هنگام وابستگی متقابل و ضدیت و همچنین پس از گسستگی این وابستگی  متقابل با کدام اسلوب مشخص علیه ضد خود مبارزه میکنند.»(منتخب آثار، جلد یک، درباره تضاد، ص 490)          
به این ترتیب اضدادی که برای تاریخی مشخص  و زمانی مشخص وابسته به یکدیگر بوده و نقشی مشخص در تکمیل کنندگی یکدیگر داشتند، اینک با پایان این نقش کامل کننده و تکامل بخشنده، وابستگی و ارتباط متقابلشان را از دست داده و به گسست کامل میرسند. همچنانکه در آن وابستگی، مبارزه وجود داشت، در این گسستن از یکدیگر نیز مبارزه وجود دارد. اینجا مبارزه به شدیدترین اشکال خود تکامل میاید. زیرا دیگر آن پدیده جای آن دو ضد نیست، بلکه باید تغییر کند و جای خود را به پدیده دیگری بدهد. با گسست وابستگی و شدت یافتن مبارزه، انقلاب در پدیده به وقوع پیوسته و  پدیده کهنه به پدیده نو تبدیل میشود که حاوی اضداد نوینی است.
تغییر اشکال کیفی روابط در همگونی ها
منظور از گسستگی بین اضداد و نابودی کهنه بوسیله نو، از بین رفتن و نابودی فیزیکی مطلق یکی از اضداد بوسیله ضد دیگر مثلا تمام  نابودی فیزیکی تمام فئودالها بوسیله  بورژوازی( و تبدیل جامعه فئودالی به جامعه سرمایه داری) و یا نابودی فیزیکی تمام بورژواها بوسیله طبقه کارگر (و تبدیل جامعه سرمایه داری به جامعه سوسیالیستی) نیست.
 فرایند ترکیب (یا سنتز)یعنی نابودی کهنه بوسیله نو که در گسستگی اضداد به اوج  خود میرسد و شرایط  را برای تبدیل پدیده کهنه به پدیده ای نو فراهم میکند، فرایند ای مرکب است و شامل موارد زیر است
1-    تجزیه کردن نیروهای کهنه و بخشا متلاشی و یا نابود کردن فیزیکی آنها
2-    - بخشا پیوستن قسمی از نیروهای کهنه به  نیروهای نوین و پذیرش امر نو و کسب هویت نوین از جانب آنها و
3-    بخشا تحلیل رفتن تدریجی قسمی از نیروهای کهنه در روابط نوین و تغییر اشکال موجودیت حضور آنها.
اینها به این معناست که  تمام عناصر کهنه، لزوما بطور فیزیکی از بین نمیروند. در اضدادی که دربالا آوردیم این گسستگی رابطه بین اضداد که شرایط نهایی تجزیه  و ترکیب یکی بوسیله دیگری را آماده میکند، میتواند نهایتا به عنوان حذف رابطه ای که دوران آن به سر رسیده و ایجاد رابطه ای نوین تعیبر شود. به عبارت دیگر همه ی برده داران، فئودالها و یا بورژواها از بین نمیروند، بلکه روابطی که در آن برده دار، فئودال  یا بورژوا وجود دارند یا بوجود میایند، از بین میروند و روابط نوینی میان انسانها بجای آنها برقرار میگردد. این روابط در پی تجزیه نیروهای کهنه بوسیله نیروهای نو و اشکال گوناگون ترکیب کردن آنها بوجود میاید. با تجزیه و ترکیب نیروهای کهنه بوسیله نیروهای نو،  نیروها ی نو بر پدیده مسلط میشوند و آن پدیده را از آن خود میکنند. با تسلط نیروهای نو بر پدیده، آنها خصلت پدیده(جامعه) یا دقیقتر خصلت روابط درون پدیده(جامعه) را تغییر میدهند و بر مبنای ضروریات تکامل روابط دیگری را جایگزین آن مینمایند.
 ایده آلیسم و ماتریالیسم
دراین خصوص به فلسفه و دو جهان بینی فلسفی ماتریالیسم و ایده آلیسم می نگریم. در تاریخ فلسفه اینها یک همگونی اضداد بوده اند. اما آیا رابطه این دو یعنی مضمون همگونی و مبارزه آنها همواره یکسان بوده است و هیچ تغییر و تحول و تکاملی نپذیرفته است؟
 البته برخی خطوط یگانه درمبارزه این دو جهان بینی فلسفی وجود دارند که از زمان شکل گیریشان پدید آمده است(2) اما نه ماتریالیسم و ایده آلیسم کنونی آن هستند که در زمان باستان بودند و نه  آنچه درباره همان مباحث اساسی در حال حاضر میگویند همان چیزهایی است که در زمان باستان گفته میشد.
 از این دیدگاه ما میتوانیم به مبارزه ماتریالیستهای نخستین(فیلسوفان نخستین یونان و در تکاملشان دموکریت) و ایده آلیستهای نخستین(افلاطون و ارسطو) نگاه کنیم و همگونی و مبارزه آنها را با آنچه ماتریالیستهای فرانسه در قرون جدید علیه ایده آلیسم انگلستان بیان کردند و یا ایده آلیسم آلمانی در قرون هجده و نوزده به اندیشه در آورد و با آن علیه ماتریالیستها به مبارزه برخاست، مقایسه کنیم.  در حالیکه برخی امور اساسی پابرجا مانده است، اما استدلال ها و غنای مبارزه رشد یافته و بنابراین آن رابطه ای که این دو در آن، در همگونی مشخصی بسر میبردند، تغییر یافته و به رابطه ای نوین یا همگونی ای نوین تکامل یافته است. همچنین پس از تحول ماتریالیسم به ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و انگلس و تحول ایده آلیسم کانت و هگل به ایده آلیستهای جدید، رابطه و مضمون مبارزه  باز هم تغییر کرده است. بنابراین در حالیکه ماتریالیسم و ایده آلیسم یک وحدت اضداد انتزاعی هستند، اما رشد و تغییر و تکامل این دو از روابط و همگونی هایی مشخص میگذرد که هر کدام مضامین و یا شیوه های متفاوت ارائه خود و تاریخ خاص پیدایش، تکامل و نابودی خود را دارند که مشروط به پیشرفتهای عینی و ذهنی انسانهاست.
خلاصه کنیم:
همگونی، وحدت و یا نقش تکمیل کنندگی اضداد در رابطه ای معین، نسبی و مشروط است. یعنی وابسته به شرایط است. تاریخی دارد و آغازی و پایانی .همگونی ای زندگی خود را آغاز میکند؛ از فراز و نشیب های گوناگونی عبور میکند ، تغییر و گسترش و تکامل میبابد و  در نتیجه مبارزه اضداد که دیگر آن همگونی را برای شرایط نو مفید نمیداند، تغییر میکند و به همگونی نوینی تبدیل میشود. وحدت و همگونی نوین نیز تاریخ خود را با توجه به شرایطی که وجود آن، مشروط به آنهاست، آغاز میکند و تداوم و تکامل میابد و با تغییر شرایط یعنی تغییر وضعیت طرفین آن همگونی پایان میبابد.
اما مبارزه اضداد مطلق است؛ یعنی وابسته به هیچ شرط و شروطی نیست. در حالیکه در همگونی  و فرایندهای نخستین از آغاز تا پایان وجود داشت، در فرایندهای و همگونی دوم و سوم نیز از آغاز تا پایان وجود دارد؛ و اساسا همین مبارزه اضداد  در وحدتشان است که موجب تغییر همگونی های معینی به همگونی های معین دیگر میشود. هیچ شیء و یا پدیده ای در جهان نیست که بتواند از مبارزه اضداد درونی اش بگریزد و یا در مبارزه را «تخته» کند. چنانچه مبارزه اضداد حتی لحظه ای قطع شود، زندگی شیء و پدیده پایان میابد. مبارزه اضداد، ناظر بر وجود اضداد است و اما این مسئله یعنی مبارزه اضداد در همگونی آنها با یکدیگر وجود دارد و نه جدا از همگونی.
این ها پادزهری است علیه هر نوع درک نادرست، انتزاعی و متافیزیکی از وحدت اضداد و نقش کامل کننده آنها در قبال یکدیگر.
اشاره ای به کنفوسیوس
حال این نظرات مائو را با نظرات کنفوسیوس مقایسه کنیم. در اندیشه های کنفوسیوسی اضداد تابع وحدت و سازش هستند. اساسا این وحدت است که همواره و بدون مشروط بودن وجود دارد و نه مبارزه . کافی است که نگاهی به مواضع کنفوسیوس در باره مبارزه بین  برده داران چین در زمان وی  و توده های بزرگ برده بکنیم تا پی ببریم که کنفوسیوس  مدافع نظام بردگی بوده وهمواره بر تبعیت برده ها از برده داران چینی پافشاری میکرده است و حکم  اعدام کسانی  که مخالف  این نظام بوده و خواهان بر اندازی و یا اصلاحی در آن بوده اند، تایید کرده است .(3)
م- دامون
مردادماه 97
*این آخرین بخش از مباحث ما در مورد نظرات رایا دونایفسکایا در مورد مائو است. در بخش های پس از این  نظرات دیگری را در مورد مائوئیسم بررسی میکنیم.
** نگارنده در متن پیشین  درمورد پیوست و گسست اضداد از دیدگاه نقش کامل کننده ی نسبی ای که در مورد یکدیگر دارند و در گسست اضداد از بین میرود، صحبت کرده بود. در این بازنگاری چند بند در بخش  تغییر اشکال کیفی روابط در همگونی ها  در مورد چگونگی تجزیه و ترکیب نیروهای کهنه بوسیله نیروهای نو افزوده شد. این بندها متکی به نظرات پیشرفته تر مائو در گفتگو با صدر مائو در سال 1964 است. ما پیش از این در مقالات خود به دفعات به این نظرات اشاره کرده بودیم و اینجا به این دلیل که تصوراتی مبهم جایگزین تصوراتی روشن تر در مورد چگونگی مبارزه اضداد در گسستگی نشود، آنها را افزودیم.  
1-     در یادداشتهای رساله ی مائو در این مورد چنین آمده است:« این جمله را که « پدیده ها در عین اینکه ضد یکدیگرند، وحدت نیز تشکیل می دهند » ابتدا بانگو( مورخ شهیر چین در قرن یکم ) در اثر خود به نام « چیان حان شو »( تاریخ اوایل سلسله حان )، جلد ۳۰ « ای وین جی » بکار برد و سپس در زبان روزمره مردم معمول گشت. »(همانجا، یادداشتها، یادداشت شماره 23)  ظاهرا این جمله 5 قرن پس از کنفوسیوس ادا شده است. اگر این جمله کنفسیوسی و یا استنتاجی از نظرات وی بود، مورخ به آن اشاره میکرد. افزون بر این مائو و مائوئیستها در دوران انقلاب فرهنگی  مبارزه همه جانبه ای با نظرات کنفوسیوسی پیش بردند.
2-     و برخی نظرات که از گذشته باقی مانده اند. اینها نشانگر اشکال ترکیبی تکامل است؛ یعنی  در ترکیب نو برخی چیزها از دوران گذشته حفظ میشوند و اشکالی هماهنگ با ساخت نوین همگونی میابند.
3-    کتابی با نام کنفوسیوس حکیم طبقات ارتجاعی در سال 1975  بوسیله انتشارت پکن به فارسی ترجمه شده، که نقدی منظم و درچیده از نظرات اساسی وی و بر مبنای نوشته ها و کتابهای وی  در پشتیبانی از سیستم بردگی و برده داران ارائه میدهد. این کتاب  در دفاع از نظرات مائوئیستها و بوسیله یان ژون گوه نگاشته شده است.
پی نوشت
برای تبیین مسئله  تغییرات در همگونی ها و مبارزه اضداد نمونه هایی ساده میآوریم:
 هر شخص معین، رابطه ای با پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر،  فرزند، آشنایان، دوستان و همکاران خود دارد. هر کدام از این روابط بدون استثناء، یک تضاد خاص یا دقیقتر یک وحدت اضداد خاص(یک نوع کامل کنندگی ویژه) است که گرچه وجوه مشترکی با دیگر تضادها(و دیگر کامل کنندگی ها) دارد، اما با همه ی آنها فرق دارد؛ و همین فرق یا فرق هاست که به آن رابطه ویژگی میبخشد و تضاد و مبارزه را در آن رابطه و آن همگونی (یا کامل کنندگی) منحصر به فرد میکند و تغییر و تحول خاص آنرا در مسیر معینی که وابسته به تغییر، دگرگونی و تکامل هر کدام از دو سر تضاد است، موجب میگردد.
از سوی دیگر در هر کدام از این تضادهای خاص، دو سر رابطه نیز خاص هستند.  نه پدر در رابطه با فرزندش آن چیزی است که در رابطه با همسر و بقیه هست و نه در هر شخص و در رابطه با پدرش آن  اندیشه، روحیات، منش، رفتار و کرداری رو میآید و یا شکل میگیرد که در رابطه اش با مادر، خواهر، برادر، دوست و یا دیگرآشنایانش رو میآید و یا شکل میگیرد. گرچه میتوان وجوه مشترکی در این مواضع ، منشها و رفتارهای خاص دید که از ماهیت افراد درگیر و اشتراکات میان آنها بر میخیزد، اما این ماهیت، در هر رابطه خاص در اشکال ویژه ای متجلی میشود که با دیگر اشکال آن فرق دارد.
 و باز به یک رابطه معین، مثلا مادر یا پدر با فرزندشان بنگریم . دراین رابطه  فرایندها و در آنها همگونی های متفاوتی  وجود دارد که هر کدام تاریخ خاص خود را دارند. مثلا در دوران کودکی فرزند، بین وی و والدین وی رابطه یا همگونی معینی و یا نوع کامل کنندگی  معینی وجود دارد. اما با تکامل کودک به نوجوان، گسسستی در رابطه پیشین رخ میدهد و تاریخ همگونی پیشین به پایان میرسد و همگونی نوینی آغاز میشود. یعنی دو سر رابطه تغییر میکنند و یا نوع رابطه ، رفتار و مسئولیتهایشان در قبال یکدیگر از اشکال و مضامین نوینی برخوردار میگردد. به همین سان تبدیل کودک به  نوجوان و یا نوجوان به جوان در شکل و مضمون روابط وی با تمامی افراد پیرامون گسستگی و تغییر ایجاد میکند و روابط وی  با دیگران و یا دیگران با وی اشکال نوینی میابد. روابط پیشین دستخوش گسستگی میشود و روابط نوینی آغاز میشود. اشکال مبارزه در این نوع پیوندها، کامل کنندگی ها  و گسستگی ها نیز با یکدیگر فرق میکنند.