۱۳۹۶ شهریور ۱۲, یکشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (18)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (18)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
انترناسیونال دوم و لووی
سپس لووی همچون دیگر ترتسکیستها  به جریان 4 اوت 1914 اشاره میکند که گویا دلیل اصلی مطالعه هگل و دیالکتیک بوده است:
« ...از یکسو توهمات لنین را در مورد سوسیال دمکراسی «مارکسیست» و نیز حیرتش را هنگام روبرو شده با ورشکستگی بین الملل دوم روشن میکند و از سوی دیگر شکاف میان او و «راست کیشان سابق» را نشان میدهد که سوسیال میهن پرست شده بودند. فاجعه چهارم اوت از نظر لنین نشانه قاطعی بود حاکی از این که مارکسیسم «راست کیش» رسمی دچار انحطاط شده است. ورشکستگی این راست کیشی ، لنین را به بازنگری ژرف» از پیش فرض های فلسفی مارکسیسم کائوتسکی- پلخانف وادار کرد.» و به نقل از ر. جرادی مینویسد:«ناتوانی بین الملل دوم در نخستین روزهای جنگ موجب شد که لنین بنیادهای نظری چنین خیانت بزرگی را به اندیشه نشیند»(همانجا، ص39)
 همانطور که در مقالات پیشین اشاره کردیم شروع یک جنگ عظیم جهانی برای نخستین بار درتاریخ بشر
 و در گستره ای حیرت انگیز، و نیاز مارکسیستها به تبیین تئوریک اقتصادی- سیاسی آن، کوچکترین دلیلی برای مطالعه متد بکار رفته در سرمایه مارکس و در پیش گیری روش وی برای ادامه تبیین تکامل سرمایه داری به مرحله نوین امپریالیستی نمیدهد، اما اینکه حزب سوسیال دموکرات آلمان به اعتبارات جنگی رای میدهد، دلیل اصلی لنین برای مطالعه هگل میشود، و اینها همه برای این است که تمامی تاریخ گذشته انترناسیونال دوم که خود لنین و حزب بلشویک  بخشی از آن است، زیر نام «مارکسیسم راست کیش» نفی گردد، تا دلایل ترتسکیسم، مارکسیسم غربی و چپ نویی که درست ادامه دهنده راست گرایی جریانهای سوسیال دمکرات غربی ،زیر لوای تئوری پیشامارکسیستی  و اومانیستی«از خود بیگانگی انسان» و تئوری و تفسیرهای انحرافی لوکاچ و غیره هستند، موجه گردند.
به هرحال، همانطور که این لووی اشاره میکند چنانچه بپذیریم  انقلابی ای همچون لنین قضیه رای به اعتبارات جنگی را باور نمیکند و دچار شوک روحی میگردد این امر نشان دهنده ی این است که این انترناسیونال آنچنان که این حضرات تصویر میکنند، بطور یک جانبه راست نبوده است و بسیاری اقدامات مثبت در تکامل مارکسیسم و جنبش کارگری داشته است و همین پیش زمینه ی عملی (و نه صرفا تئوریک) است که موجب واکنش لنین میگردد. از سوی دیگر، از این «مارکسیسم راست کیش» انترناسیونال دوم، تصور وحدتی قوی و کمابیش  مطلق درون انترناسیونال دوم و بگرد یک دیدگاه معین استنتاج میشود،  و آنگاه این پرسش طرح میگردد که چرا لنین (و نه تنها لنین بلکه بسیاری دیگر از مارکسیستها در دیگر کشورها از جمله در خود آلمان که رهبر عمده ی انترناسیونال دوم یعنی کائوتسکی و حزب این کشور، نماینده  اوج این ابتذال بودند) بدنبال رهبران این انترناسیونال نرفتند؟ آیا پاسخ این نیست که لنین و دیگر مارکسیستها با جریانات رهبری درون این انترناسیونال تضادهایی داشته اند و درون این انترناسیونال یک سلسله صف بندی ها و جریانهای متضادی با پیش زمینه های متفاوت فلسفی و سیاسی وجود داشته است؟
به هر حال پس از ذکر این مقدمات و از نظر لووی اهمیت یافتن دیالکتیک برای لنین و اینکه« کشف و شهودی روشن حاکی از این که عدم درک دیالکتیک پاشنه آشیل روش شناسی مارکسیسم بین الملل دوم بوده است»(همانجا، ص39) است که لنین مطالعه هگل را آغاز میکند. اینک لووی به توضیح تغییرات بوجود آمده میپردازد.
نظرات لووی درباره انحرافات لنین پیش از مطالعه ی هگل
 لووی  ضمن اشاره به نامه لنین به گرانات و نیز مقاله درباره ماتریالیسم رزمنده، به تغییرات بوجود آمده در تفکر لنین درباره دیالکتیک میپردازد. وی نخست  انحرافاتی را ذکر میکند که از نظر وی شامل لنین نیز میشده است:
«1- اولا گرایش به از بین بردن تمایز میان ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و ماتریالیسم«عهد عتیق»، «عامیانه» و متافیزیک هلوتیوس، فوئرباخ و غیره و ... پلخانف...
2- گرایش تقلیل ماتریالیسم تاریخی به جبر باوری اقتصادی مکانیکی که از گرایش نخست ناشی میشود و در آن «عینی»همیشه علت ذهنی» است...
3- تلاش برای تقلیل دیالکتیک به تکامل داروینی که مطابق با آن مراحل متفاوت تاریخ بشر(برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری، سوسیالیسم) از ترتیبی پیروی میکنند که بر اساس «قوانین تاریخ» به دقت تعیین شده است. مثلا کائوتسکی ...
 4- برداشت انتزاعی و طبیعت باورانه از «قوانین تاریخ»
5- بازگشت به روش تحلیل، درک صرف ابژه های «مجزا و جداگانه»یا ناهمسانی های ثابت روسیه - آلمان، انقلاب بورژوایی– انقلاب سوسیالیستی، حزب – توده ها، برنامه حداقل- برنامه حداکثر و غیره.»(همانجا،42-40)
به این ترتیب، طبق نظر لووی لنین پیش از مطالعه هگل، تمایزی میان ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و ماتریالیسم کهن و از جمله فوئرباخ قائل نبوده، درک وی از ماتریالیسم تاریخی بر جبر باوری اقتصادی و مکانیکی استوار بوده،  دریافتی داروینی از مراحل تکامل جوامع بشری داشته و برداشتی انتزاعی و طبیعت باورانه از قوانین تاریخ داشته و انقلاب دمکراتیک را از انقلاب سوسیالیستی مجزا و جدا میکرده است.
بطور کلی، آن گونه که از نظریات لووی بر میآید وی معتقد است که اگر بگوییم که انقلاب روسیه ماهیتی بورژوا- دموکراتیک داشت این یک «دگم» است. درستر این است که از این«دگم» عبور کنیم و بگوییم انقلاب روسیه ماهیت پرولتری- سوسیالیستی داشت. یعنی همچون ترتسکی فکر کنیم که خواهان انقلاب سوسیالیستی بود. (1)
نظر لووی درباره نتایج لنین از مطالعه هگل
اینک لووی به نتایج  مطالعه ی هگل بوسیله لنین میپردازد:  
«1- اولا لنین بر شکافی تاکید میکند که ماتریالیسم "خرفت" یعنی " ماتریالیسم متافیزیک، نابالیده، مهجور و خام" را از ماتریالیسم مارکسیستی جدا میکند که برعکس به ماتریالیسم"هوشمند"یعنی دیالکتیکی، ایده آلیستی نزدیک تر است...(2)
2- لنین درکی دیالکتیکی از علیت دست میابد:"علت و معلول، از این رو ، صرفا لحظه ای است از وابستگی دو سویه جهان شمول، پیوستگی (جهان شمول)پیوستگی دو سویه رویدادها..." در همان حال مهر تایید بر فرایند دیالکتیکی میزند که هگل آن "تضاد مجسم و مجرد" ذهنی و عینی را حل میکند و یکسویگی آن ها را از بین میبرد.
3- لنین بر تفاوت عمده میان برداشت تحول گرایی عامیانه و برداشت دیالکتیک از تکامل تاکید میکند: نخستین برداشت"تکامل به عنوان کاهش و افزایش ، به عنوان تکرار مرده ، بیرنگ و خشک است. دومین"برداشت" تکامل به عنوان وحدت اضدادبه تنهایی کلید"جهش ها"، "گسستگی در پیوستگی"، " دگر سانی به ضد" "ویرانی کهنه و ظهور نو" را در اختیار میگذارد
4- همراه با هگل در برابر "مطلق ساختن مفهوم قانون ساده و بتواره کردن آن" مبارزه میکند(و میافزاید "قابل توجه فیزیک مدرن!!!)علاوه بر این مینویسد که «قوانین، تمامی قوانین، محدود، ناقص و تقریبی هستند"
5- جوهر شناخت دیالکتیکی را در مقوله تمامیت در تکامل کل مطلق لحظه های واقعیت، درک میکند. ...تاکید لنین بر این نکته است که دیالکتیک مارکس "بدرستی هر گونه بررسی منفرد ابژه را نفی میکند یعنی بررسی که یک جانبه و تحریف شده است"... همانطور که لوکاچ میگوید این موضوع از اهمیت عمده ایی برخوردار است زیرا مقوله دیالکتیکی تمامیت، اصل انقلابی را در علم میگنجاند.
جدایی، ثبوت، تفکیک و تضاد انتزاعی لحظه های متفاوت واقعیت، بعضا با مقوله تمامیت و بعضا با این عبارت لنین حل میشود:« دیالکتیک نظریه است که نشان میدهد ... چرا فهم انسانی نباید اضداد را بی جان و متحجر بلکه زنده، مشروط، متحرک و در حال نفوذ در هم درک کند.»(همانجا، ص 43-42)
ظاهرا لووی در استنتاجات خود از نتایج لنین از مطالعه هگل از «وحدت ماتریالیسم وایده آلیسم» صحبت نمیکند، با این همه مروری بر این نتیجه گیری ها نشان میدهد که هدف اصلی لووی نیز همچون دیگر ترتسکیستها مخدوش و تحریف نتیجه گیری های لنین در مورد تضاد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم است.
لووی در نخستین نکته خود یادداشت لنین در خصوص «ماتریالیسم متافیزیکی» و «ایده آلیسم هوشمند» را ذکر میکند و در نکته دوم از رابطه علت و معلول و  اینکه این دو رابطه ی دیالکتیکی دارند، صحبت میکند. سپس همچون دلیلی براین رابطه، رابطه بین ذهنی و عینی را ذکر میکند. اینها بخودی خود درست به نظر میرسند. اما این تاکید ها روشن نمی کند که رابطه دیالکتیکی بین علت و معلول و یا عینی و ذهنی بر اساسی ماتریالیستی استوار است یا براساسی ایده آلیستی. البته عینی و ذهنی رابطه ای دوجانبه دارند، اما یک ایده آلیست این رابطه دوجانبه را بر اساس عینی استوار میکند و یک ایده آلیست بر اساس ذهنی. بنابراین صحبت کردن از رابطه دوجانبه میان این دو و صحبت نکردن از اینکه کدام اساس است، تحریف دیالکتیک ماتریالیستی لنین است.
همچنین است وارد کردن لوکاچ در بحث، که لنین بسیاری دیدگاههای تئوریک  وی را نقد کرده بود. ضمنا  لووی گویا به پیروی از لوکاچ، جوهر دیالکتیک را «کلیت»  و نه قانون تضاد میداند؛ امری که  تحریفی دیگر در نظرات لنین بشمار میآید که بارها  جوهر دیالکتیک را قانون تضاد عنوان کرده بود.
بهر حال آنچه در اینجا  برای ما اهمیت دارد نه این نکات، که در مورد بیشتر آنها در گذشته صحبت کرده ایم، بلکه یکم این است که آیا لنین در گذشته خلاف این نظرات میاندیشید، و دوم اینکه لووی چگونه از برخی احکام و نتایج لنین از مطالعه ی هگل استفاده میکند، تا اولا نظرات تئوریک- سیاسی لنین بویژه درباره انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی پس از این مطالعه را تحریف کند و دوما تمامی نظرات سیاسی- تئوریک گذشته لنین را در این خصوص نفی کند و این گونه جا بزند که گویا لنین نظریاتی که منسوب به ترتسکی و  در مورد انقلاب سوسیالیستی است، در فاصله فوریه و اکتبر 1917 پذیرفته است.
نامه های از دور- نامه سوم و پنجم
 لووی گرد تزهای آوریل لنین تاب میخورد. گویا این تزها نه پاسخی نوین به شرایطی نوین و بر مبنای شرایط واقعی و عینی تکامل یابنده و نیز اصول و ضوابط تئوریک - سیاسی گذشته در مورد دو مرحله ی انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی، بلکه  وداعی با تمامی گذشته تئوریک- سیاسی لنین در مورد انقلاب دو مرحله ای بوده اند. وی از سویی به این نکته اشاره میکند که ایده ی«نفوذ متقابل اضداد» به درک « دگرگونی انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی»(ص 43) انجامید(گویی لنین در پیش از مطالعه هگل، اندیشه ای در مورد این تبدیل نداشته) و از سوی دیگر مینویسدکه:« لنین که در ماههای مارس و آوریل 1917، از قیود مارکسیسم پیش دیالکتیکی رها شده بود(3) زیر فشار رویدادها توانست خود را سر بزنگاه(4) از شر پی آمدهای سیاسی این قاعده ی انتزاعی و انعطاف ناپذیر که «انقلاب روسیه فقط میتواند انقلاب بورژوایی باشد» و «روسیه از لحاظ اقتصادی مستعد انقلاب سوسیالیستی نیست»(5) خلاص کند. لنین وقتی این قدم قاطع  و نهایی را برداشت، خود را مکلف به بررسی مسئله از زاویه عملی، مشخص و واقعی کرد: چه اقداماتی گذار به سوسیالیسم (بزبان لنین یعنی گذار از انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی – دامون) را در واقعیت ممکن میسازد و میتواند مورد قبول اکثریت مردم یعنی توده های کارگر و دهقان واقع شود.»(همانجا، ص 44)
   در اینجا لووی به دو سند اشاره میکند که پیش از این تزها نگارش یافته است: نامه سوم و نامه پنجم از مجموعه نامه هایی از دور. او از نامه نخست که نامه ای بسیار مهم است و نام آن نخستین مرحله ی نخستین انقلاب است یاد نمیکند. نامه ای که به تاریخ7 مارس 1917 نوشته شده است.
اکنون ما به  استباط های ویژه لووی از این دو نامه توجه میکنیم:
لووی مینویسد:
«حقیقت این است که «تزهای آوریل» در ماه مارس یا دقیقتر بین 11 تا 26 مارس یعنی میان سومین و پنجمین نامه«نامه هایی از دور»زاده شد.(6) تحلیل دقیق این دو سند(که در ضمن در سال 1917 منتشر نشدند) به ما اجازه میدهدتا حرکت واقعی اندیشه لنین را درک کنیم.(7) او به این پرسش اصلی که آیا انقلاب روسیه میتواند به اقداماتی برای گذار به سوسیالیسم دست بزند دو گونه جواب میدهد: در نخستین نامه(نامه سوم)، پاسخ سنتی را تکرار میکند (8) در نامه دوم(نامه پنجم) جواب جدید میدهد.»( همانجا، ص 44) وی نخست به نامه سوم میپردازد:
«در نامه سوم دو موضوع کنار هم ردیف شده اند که تناقضی حل نشدنی دارند. لنین اقدامات مشخصی را در زمینه کنترل تولید و توزیع توضیح میدهد(9) که برای پیشبرد انقلاب، اجتناب ناپذیر است. ابتدا تاکید میکند که این اقدامات هنوز سوسیالیسم یا دیکتاتوری پرولتاریا نیست. آنها از حدود«دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان» فراتر نمیروند. اما بلافاصله قطعه تناقض دارد کوتاه زیر را اضافه میکند که به عیان تردیدش را در مورد آنچه که تازه گفته بود نشان میدهد(یعنی اینکه این اقدامات میتواند سوسیالیسم و یا دیکتاتوری پرولتاریا باشد- دامون) یعنی زیر سئوال بردن صریح تزهای «کلاسیک».»
 و سپس لووی به نقل این بخش از سومین نامه میپردازد:
«موضوع این نیست که «برای این اقدامات» (لنین عبارت برای این اقدامات را در گیومه نمیگذارد- دامون) طبقه بندی نظری بیابیم. چنانچه بخواهیم وظایف عملی، بغرنج، حاد و سریعا رشد یابنده انقلاب را در تخت پروکراست نظریه هایی که از قبل ساخته و پرداخته شده اند بزور بگنجانیم، مرتکب اشتباه بزرگی شده ایم...»
 و سپس ادامه میدهد:« پانزده روز بعد در نامه پنجم، این ورطه طی میشود و گسست سیاسی به اوج میرسد:«این اقدامات(کنترل تولید و توزیع و غیره) در کلیت و تکامل خود، به معنای گذار به سوسیالیسم میباشند. سوسیالیسم در روسیه نمیتواند یکباره بدون اقدامات گذرنده تحقق پذیرد. اما به عنوان نتیجه چنین اقدامات انتقالی کاملا قابل تحقق و به تمام معنی ضروری است»
 و خود در ادامه مینویسد:
«لنین دیگر در پی آن نیست که از«طبقه بندی نظری»این اقدامات سر باز زند و آنها را دیگر نه به عنوان «اقدامات» دموکراتیک بلکه به عنوان گذار به سوسیالیسم تعریف میکند.»(همانجا، ص 45-44)
برای اینکه ببینیم حرف لووی درست است یا خیر ، نخست باید ببینیم که اقدامات مورد اشاره لنین کدامند:
لنین در نامه سوم مینویسد:
«آیا پرولتاریای روسیه خون خود را نثار کرده است تا فقط و فقط وعده های شیرین اصلاحات دموکراتیک سیاسی تحویل بگیرد؟ آیا امکان دارد پرولتاریا بر خواست خود مبنی بر اینکه همه زحمتکشان باید بلافاصله بهبودهایی در اوضاع خویش ببینند و لمس کنند پافشاری نکند و انجام آنرا تضمین ننماید؟ اینکه هر خانواده باید نان داشته باشد؟ اینکه هر طفلی باید یک شیشه شیر سالم داشته باشد و هیچ بزرگسالی در خانواده ثروتمند نباید جرات کند، مادام که کودکان تامین نشده اند، قطره ای شیر اضافه بخورد؟ که کاخها و آپارتمانهای تجملی ای که تزار و اشراف رها کرده و رفته اند، نباید خالی بماند؛ بلکه باید سر پناهی برای بی خانمان ها و بینوایان شود؟ چه کسی جز یک میلیشیای مردمی، که  زنان و مردان یکسال در آن شرکت دارند، میتواند این اقدامات را به انجام برساند.»(نامه هایی از دور، نامه سوم، 11 مارس 1917، ترجمه فارسی، ص 11)
لنین سپس ادامه میدهد:
«این اقدامات هنوز اجزاء تشکیل دهنده سوسیالیسم نیست.اینها به توزیع وسائل مصرف مربوط میشود و نه تجدید سازمان تولید. این اقدامات هنوز به معنای «دیکتاتوری پرولتاریا» نیست، بلکه اجزاء تشکیل دهنده «دیکتاتوری انقلابی- دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان تهیدست» است. مسئله بر سر جور کردن یک طبقه بندی تئوریک نیست. این اشتباه خواهد بود اگر ما سعی کنیم وظایف عملی سریعا در حال رشد، مبرم و پیچیده  انقلاب را بزور در تخت پروکراست یک تئوری، آن هم با درک محدودی از آن، جای دهیم، بجای اینکه تئوری را اساسا و عمدتا راهنمای عمل سازیم»(همانجا، تمامی تاکیدها از لنین است)
همچنانکه می بینیم لنین خود به روشنی، صراحت و تاکید میگوید «هنوز... سوسیالیسم نیست زیرا اینها به توزیع وسائل مصرف مربوط میشود و نه تجدید سازمان تولید»؛ اما لووی مینویسد که این اقدامات «کنترل تولید و توزیع» است و در ثانی میگوید که لنین در «تردید» است که این اقدامات را سوسیالیستی بنامد. به عبارت دیگر بر مبنای نظر لووی لنین هنوز در بند اینکه «انقلاب روسیه فقط بورژوایی است» اسیر است و هیچ انتقال و یا تبدیلی را از انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی مجاز نمیداند. وی مدعی است که چنین اقداماتی در نامه پنجم «سوسیالیسم» خوانده میشوند.
بطور کی توجه اساسی لنین معطوف به پاسخ گویی به  «وظایف عملی سریعا در حال رشد، مبرم و پیچیده» است و نه اینکه این وظایف و اقدامات بسرعت در حال تغییر را زیر نام هایی معین و در چارچوب یک تئوری که به نظر وی درک های محدودی( و منظور وی جدای از افرادی همچون کامنف، بویژه بلشویکهای قدیمی است) از آن وجود دارد، بگنجاند. او میتواند تنها بطور کلی بگوید این اقدامات هنوز چه چیزی نیستند. یعنی هنوز به چه چیزی تغییر کیفی نیافته اند. از نظر لنین تئوریها پاسخ مسائل را بطور کلی میدهند و نه بطور مشخص. در عمل و در پاسخ به موارد مشخص مرزهای معینی که یک طبقه بندی تئوریک را از طبقه بندی دیگر جدا میکند، شکسته میشوند. لذا نمیتوان بطور دقیق و معین خاطر نشان کرد که فلان اقدام پاسخی دموکراتیک است و در مرحله نخست قرار میگیرد یا پاسخی سوسیالیستی است و در مرحله دوم قرار میگیرد.
اشاره لنین به درک های محدودی که از تئوری(انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی، رابطه آن دو و در مجموع مارکسیسم) در اینجا بسیار مهم است. زیرا همچنانکه خواهیم دید نشان میدهد درک لنین از تئوری انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی و نیز شعارهای و خواستهای منطبق با آنها در همان زمان نگارش این نامه با بلشویکهای قدیمی در تضاد بوده است.
و اما نامه پنجم: در این نامه اقداماتی نه سوسیالیسم بلکه به مثابه انتقال به سوسیالیسم خوانده میشوند که بکلی متفاوت از اقدامات مندرج در نامه سوم هستند:
«...(1) یافتن مسیر مطمئن به سوی مرحله بعدی انقلاب، یا به انقلاب دوم، که (2) باید انتقال قدرت سیاسی از دولت ملاکان و سرمایه داران(گوچکف ها، لووف ها،میلیوکف ها،کرنسکی ها) به دولت کارگران و دهقانان تهیدست باشد.(3) این دولت اخیر باید به شکل شوراهای نمایندگان کارگران و دهقانان تهیدست سازمان یابد،(4) ماشین دولتی کهنه  باید شکسته شود، کاملا خرد شود، ارتش، نیروی پلیس، و بوروکراسی( مستخدمین رسمی)، این باید برای تمام دولت بورژوازی عمومی باشد، و جانشین برای این ماشین،(5) نه فقط یک سازمان توده ای، بلکه یک سازمان همگانی از تمامی مردم مسلح.(6) فقط همچون یک دولت،«همچون» یک ترکیب طبقاتی( «دیکتاتوری انقلابی -  دموکراتیک کارگران و دهقانان تهیدست»)و همچون ارگانی از دولت (میلیشیای کارگری) که توانایی انجام موفقیت آمیز مشکلات فوق العاده و تمامی وظایف  فوری و اصلی  لحظه ی حاضر را خواهد داشت، که از این قرارند: دست یافتن به صلح ، نه یک  صلح امپریالیستی، نه یک معامله بین قدرت های امپریالیستی درباره تقسیم غنایم بوسیله سرمایه داران و دولتهاشان، بلکه یک صلح پایدار و دموکراتیک،  که بدون انقلاب پرولتاری در یک سلسله کشورها نمیتوان به آن دست یافت.(7) در روسیه، پیروزی پرولتاریا میتواند در یک آینده بسیار نزدیک بدست آید، فقط اگر،از گام نخست، کارگران بوسیله اکثریت عظیم دهقانانی پشتیبانی شوند که در حال جنگ برای مصادره اراضی مالکان هستند(و برای ملی کردن تمامی زمینها..)8) در پیوند با یک انقلاب دهقانی، و پایه های آن، پرولتاریا میتواند و باید، با تهیدست ترین بخش از دهقانان متحد شود، و گام بعدی را به سمت کنترل تولید و توزیع محصولات اساسی ، به سمت ایجاد «خدمات عمومی کارگری» و غیره بردارد...سرتاسر این گامها و نیز گسترش آنها نشانه انتقال به سوسیالیسم خواهد بود، که در روسیه بگونه ای مستقیم ، با یک ضربه، و بدون اقدامات انتقالی، نمیتوان به آن دست یافت، اما همچون نتیجه ی این اقدامات انتقالی ضرورتی مبرم و کاملا قابل دستیابی  است... بنابراین، بگونه ای خلاصه، این برنامه ای است که ما، بر مبنای ارزیابی نیروی طبقات در روسیه و انقلاب جهانی، و همچنین تجربه ی 1871 و 1905، تنظیم کرده ایم. »(نامه پنجم، برگردان از متن انگلیسی کلیات آثار، جلد بیست سوم، ص 341-340، تاکیدها از لنین است).
اکنون خواننده خود میتواند داوری کند که لنین چه اقداماتی را انتقال به سوسیالیسم میخواند و در مقایسه با اینها آیا اقدامات مندرج در نامه سوم را میتوان سوسیالیسم خواند و یا خیر؟ 

ادامه دارد.

 م- دامون
شهریور 96
یادداشتها
1-    این بسیار جالب است که لووی در حالیکه لنین را متهم به چنین انحرافاتی میکند به ترتسکی عزیزش یک تاج گل هدیه میکند:« ترتسکی تنها(یا تقریبا تنها)استثنا در برابر این قانون آهنین بود و در کتاب نتایج و چشم اندازها... نخستین کسی بود که از دگم ماهیت بورژوایی - دموکراتیک انقلاب آتی روسیه فراتر رفت.»(همانجا، یادداشتها، ص 51 یادداشت 9).  منظور از «قانون آهنین»  و «دگم» چیست؟ اگر منظور این است که لنین و بلشویکها صرفا به یک مرحله ی انقلاب بورژوایی - دموکراتیک( بنا به نظر لووی یک «دگم») باور داشتند که این تحریف نظرات آنهاست. زیرا لووی خوب میداند که لنین و بلشویکها نمیگفتند که انقلاب روس صرفا یک ماهیت بورژوایی - دموکراتیک دارد. آنها میگفتند که انقلاب در روسیه دو مرحله دارد. یکی مرحله بورژوایی – دموکراتیک و دیگری مرحله ی پرولتری – سوسیالیستی که لووی خود به آن به عنوان «برنامه حداقل و حداکثر» اشاره میکند. از سوی دیگر، آیا چنانچه لنین و بلشویکها بخواستند به چنین «دگمی» اعتقاد نداشته باشند آیا باید میگفتند که انقلاب آتی روسیه ماهیت بورژوایی– دموکراتیک ندارد، بلکه ماهیت پرولتری– سوسیالیستی دارد؟ در این صورت آنها باید روی برنامه حداقل و حداکثر خط میکشیدند و صرفا به یک برنامه و یک انقلاب یعنی انقلاب سوسیالیستی باور میداشتند. اگر منظور این است که باید از این انقلاب بورژوایی - دموکراتیک در همان زمان یعنی در فرایند انقلاب 1905فراتر میرفتند، که ما میبینیم آنها در سال 1917 نیز آن هم پس از آن همه کار تبلیغی و ترویجی و بروز جنگ و انقلاب و قدرت دوگانه( و با توجه به سازش شوراها با حکومت موقت بورژوازی) نیز بسادگی نمیتوانند فراتر بروند، چه برسد در سال 1907-1905 که طبقه کارگر و مجموعه شرایط  بسیار ناپخته تر از فوریه1917 است.
2-     واژه «ماتریالیسم» پیش از «یعنی هوشمند» در عبارت دوم  صحیح  نیست و باید جای خود را به واژه ایده آلیسم بدهد. حال یا مشکل در ترجمه بوده و یا در چاپ؛ لووی هم در نوشته خود میگوید «برعکس به ایده آلیسم هوشمند یعنی دیالکتیکی نزدیک تر است». که خودش برعکس عبارت لنین است. زیرا لنین میگوید ایده الیسم دیالکتیکی به  ماتریالیسم دیالکتیکی نزدیک تر است و نه ماتریالیسم دیالکتیکی به ایده آلیسم دیالکتیکی. چنانچه این امر آگاهانه باشد، یک تحریف است در عبارت لووی  نقطه استوار و تکیه گاه ایده آلیسم دیالکتیکی است؛ در عبارت لنین نقطه استوار و تکیه گاه  ماتریالیسم دیالکتیکی است. 
3-    به عبارت دیگر، پیش از این دو ماه(و همچنانکه پایین تر خواهیم دید پیش از حدود دو هفته فاصله نامه ی سوم و نامه پنجم) از این قیود آزاد نشده بود. جالب اینکه لنین مطالعه ی هگل را طبق گفته ی حضرات درسپتامبر 1914 اغاز کرده و در ژانویه 1915 تمام کرده بود و اغلب همان نامه به گرانات را که لووی نیز به آن اشاره میکند، مدرک این تغییر نظرات در مورد دیالکتیک میدانند. از این دیدگاه لنین در ژانویه 1915 از قیود ماتریالیسم پیش دیالکتیکی رها شده بود اما از نظر سیاسی درکهای این ماتریالیسم پیش دیالکتیکی را تا نامه هایی از دور( نامه سوم) دارد.
4-    توجه کنیم که لنین تا «سر بزنگاه» هنوز همچون پیش میاندیشید.انسان یاد جناب دونایفسکایا و تغییر لنین در هنگام مطالعه ی فصل «مفهوم» در علم منطق هگل میافتد. آن یکی فلسفی بود این یکی سیاسی – تاکتیکی!؟
5-    لووی از یکسو نظر واقعی خود را سرراست و روشن نمیگوید و این در تمامی مقاله وی به چشم میخورد و از سوی دیگر نظرات مقابل را مداوما و  با عبارت بندی های متفاوت تحریف میکند.«انقلاب روسیه فقط میتواند انقلاب بورژوایی باشد».همان گونه که در بالا اشاره کردیم لنین و بلشویکها چنین باوری نداشتند(ما در ادامه بررسی مقاله لووی به ایده های اصلی دو تاکتیک سوسیال دموکراسی  در انقلاب دموکراتیک لنین مراجعه خواهیم کرد)از سوی دیگر اگر انقلاب نباید «فقط » بورژوایی باشد، آنگاه هم میتوان گفت« فقط  میتواند سوسیالیستی باشد» و این همان نظر کذایی ترتسکی و نیز لووی است. و هم میتوان گفت که نمیتواند فقط بورژوایی باشد بلکه میتواند دو مرحله ای باشد. یعنی بورژوایی– دموکراتیک و پرولتری – سوسیالیستی که به هم آمیخته اند.اما مرحله نخست آن فقط میتواند بورژوایی – دموکراتیک باشد. ما در بخش بعدی خواهیم دید که لنین گر چه تعدیلها و تغییراتی در تزهای مندرج در دو تاکتیک ... آنهم در وابستگی به شرایط عینی بوجود آورد، اما نه تنها در همان زمان بلکه حتی سالها پس از انقلاب اکتبر، بر ایده های اساسی مندرج در آن تاکید کرد.
6-    تاریخ این دو نامه، نامه سوم 11 مارس و نامه چهارم 12 مارس و نامه ی پنجم  26 مارس است.  
7-    منظور بین 11 تا 26  مارس یعنی به مدت دو هفته است. 
8-    یعنی در این نامه که در ماه مارس 1917 نوشته  شده است لنین هنوز اثرات مطالعه دیالکتیک را آشکار نکرده است و تابع همان «ماتریالیسم متافیزیکی» کذایی حضرات است.
9-    پایین تر خواهیم دید که «اقدامات مشخصی» که لنین «توضیح میدهد» صرفا در حوزه توزیع  وسائل مصرف است و ربطی به تولید ندارد، و لنین خود نیز بر این نکته تاکید میکند.


۱۳۹۶ شهریور ۵, یکشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (17)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (17)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
با تجدید نظر و تغییرات در شهریور96

لووی و تحریف نظرات سیاسی لنین
میشل لووی یکی دیگر از حضرات ترتسکیست ها و از دیگر پیامبران غربی ترتسکیست های ایرانی است که دست به تحریف نظرات فلسفی و سیاسی لنین زده است.
نکته مرکزی نظرات وی این است که با واسطه مطالعه هگل، دیدگاههای فلسفی لنین تغییر کرده و این تغییر به تجدید نظر اساسی در دیدگاههای سیاسی وی انجامیده است. وی نظرات ارائه شده در تزهای آوریل را به عنوان نمونه در نظر میگیرد تا ثابت کند(و البته کجدار و مریز و نا مفهوم و نه بشکلی سره و مرتب) که لنین از یکسو دیدگاه های پیشین تئوریک و سیاسی خود در مورد تشخص و هویت جداگانه مراحل انقلاب و نیازهای متفاوتی که هر کدام از این انقلابها باید به آن پاسخ گو باشند، را نادرست دانسته است؛ و از سوی دیگر در گذشته و پیش از مطالعه هگل به  انتقال و تبدیل انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی و اقدامات انقلابی بینابینی یا بطور کلی انقلاب پی درپی باور نداشته و اکنون پس از مطالعه ی هگل به چنین تبدلاتی و انقلاب پی درپی ( از دید لووی همان انقلاب «پرمنانت» ترتسکی) باور آورده است. در نتیجه، از دیدگاه لووی، تزهای آوریل لنین نفی سیاسی نظرات ارائه شده در کتاب دوتاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک میباشد. همچنانکه یادداشتهای فلسفی لنین نفی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم میباشد. به این ترتیب نوعی توازی بین دو نفی، یکی در زمینه فلسفه و دیگری در زمینه ی سیاست پدید میاید. اینجا ما نه تنها با تحریف تغییرات فلسفی لنین روبروییم، بلکه با تحریف نظرات سیاسی لنین نیز روبروییم.     
مقاله لووی با عباراتی از برخی بلشویکها و منشویکها آغاز میشود که مخالف تزهای آوریل لنین هستند، و لووی این عبارات را برای آن میآورد که نشان دهد لنین از نظر دیدگاه سیاسی در تزهای آوریل چنان متحول شده که حتی نزدیکترین یارانش نیز وی را درک نمیکنند. وی پشت تضادی که بین نظرات تئوریک - سیاسی  لنین در آن زمان و نظرات  منشویکها و همچنین جریان کامنف و زینویف در حزب بلشویک پیش آمد، پنهان میشود تا به تحریف نظرات لنین بپردازد.
یکی از این عبارات نقل شده به کامنف تعلق دارد. وی  در سرمقاله پراودا ارگان حزب بلشویک در هشتم آوریل 1917 مینویسد:«از نظر ما طرح کلی لنین قابل قبول نیست زیرا از این پیش فرض شروع میکند که انقلاب دموکراتیک بورژوایی خاتمه یافته است و دگرگونی فوری این انقلاب را به انقلاب سوسیالیستی انتظار دارد.»(اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، ص 33)
سپس لووی به  مقاله لنین به تاریخ ژانویه 1923 اشاره میکند که در برابر سوخانف ارائه شده و در آن میگوید:« کسانی که خودشان را مارکسیست مینامند ، مارکسیسم را به شیوه ملانقطی درک میکنند.آنها اصلا جوهر مارکسیسم یعنی دیالکتیک انقلابی آن را نمیفهمند» و سپس خود مینویسد:« دیالکتیک انقلابی مارکسیسم، در یک کلام نقطه دقیق گسست لنین از مارکسیسم بین الملل دوم و تا حدی گسست از آگاهی فلسفی «گذشته»خود اوست. این گسست که  در فردای در گرفتن جنگ جهانی اول شروع شد، با بازگشت به سرچشمه های هگلی دیالکتیک مارکسیستی رشد و نمو یافت...»(ص 35)
 نخست اینکه داوری کامنف( و همچنانکه خواهیم دید بدتر از کامنف خود لووی) در باره دیدگاه لنین در مورد پایان انقلاب دموکراتیک در روسیه (لووی اساسا مخالف نیاز به چنین انقلابی در روسیه است)به هیچوجه درست نبوده است. لنین در هیچ کجا نمیگوید که انقلاب دموکراتیک روسیه که ماهیتا بورژوایی است، «پایان یافته است».  وی  در تزهای آوریل خود مینویسد:
«خود ویژگی لحظه فعلی در روسیه عبارت است از انتقال انقلاب از نخستین مرحله خود که در آن قدرت حاکمه بعلت کافی نبودن آگاهی و تشکل پرولتاریا بدست بورژوازی افتاده است بدومین مرحله خود که در آن باید بدست پرولتاریا و قشرهای تهیدست بیافتد.»(مجموعه آثار چهار جلدی، جلد چهارم، درباره وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر، ص8، تاکید از لنین است. تاریخ چاپ این مقاله 9 آوریل است)
ضمنا وی در مقاله ی دیگری که تداوم توضیح و تشریح تزهای آوریل میباشد، مینویسد:
 « قدرت دولتی در روسیه بدست طبقه جدید یعنی بورژوازی و ملاکین بورژوا شده افتاده است. از این لحاظ انقلاب بورژوا - دموکراتیک در روسیه پایان یافته است.»( همانجا، وظایف پرولتاریا در انقلاب ما، ص 20، تاکید از لنین است)
بنابراین ما با این نکته مرکزی  روبروییم:انتقال از نخستین مرحله به دومین مرحله یعنی از مرحله دموکراتیک به مرحله سوسیالیستی بدلیل افتادن قدرت دولتی بدست بورژوازی و ملاکین بورژوا.
نتیجه از این قرار است که در حالیکه  لنین کماکان به دو مرحله ای بودن انقلاب و تشخص و هویت جداگانه هر کدام از مراحل باور دارد، اما آنها را بشکل دو مرحله مطلقا مجزا و گسسته از یکدیگر و بر این مبنا که هر کدام باید پس از طی کامل (و در تمام جوانب) مرحله خود، جای خودرا به دیگری بدهد، نمیبیند، بلکه دو مرحله ای میبیند که گرچه مجزا از یکدیگرند و هر کدام  مراحلی معین را برای حل و فصل خود نیاز دارند، اما در عین حال به هم پیوسته و در یکدیگر نافذ و به هم وابسته اند و ضمنا رویشان فهرست وار نوشته نشده  که حتما باید این مرحله تمام و کمال طی شود تا جای خود را به دیگری بدهد. لذا میتوان در حالی که مرحله انقلاب دموکراتیک است برخی تحولات سوسیالیستی را صورت داد و در حالی که مرحله سوسیالیستی انقلاب است میتوان تحولات دموکراتیک بجای مانده از مرحله نخست را انجام داد. در دوره پیش از انقلاب 1917 انقلاب دموکراتیک مرحله نخست و عمده و انقلاب سوسیالیستی مرحله دوم و غیر عمده بود. این وضع پس از انقلاب فوریه 1917 با گرفتن قدرت سیاسی بوسیله بورژوازی (و با توجه به دلایل عینی و ذهنی معینی) برعکس میشود و انقلاب سوسیالیستی عمده و نقش رهبری کننده و انقلاب دموکراتیک غیر عمده و تابع پیشرفت انقلاب سوسیالیستی میشود. به این ترتیب مرحله نخست بطور کامل پایان نیافته، مرحله دوم آغاز میشود.یعنی باید طبقه کارگر قدرت سیاسی را بدست آورد و نه تنها برخی تغییرات و دگرگونی های سوسیالیستی را صورت میدهد، بلکه وظایف انقلاب دموکراتیک را در مورد اقتصاد، اجتماع و فرهنگ نیز به پیش برده و به پایان خود رساند. بدینسان در حالیکه در مرحله نخست انقلاب سوسیالیستی بوسیله انقلاب دموکراتیک پیش میرفت، اکنون انقلاب دموکراتیک بوسیله انقلاب سوسیالیستی پیش میرود.
 طبق تاکید لنین در متن دوم، انقلاب دموکراتیک از  «لحاظ»  معینی که میتوان آنرا لحاظ سیاسی نامید، پایان یافته است. زیرا لنین درباره تصرف قدرت سیاسی بوسیله بورژوازی صحبت میکند. اما از نظر سیاسی به پایان رسیدن، به معنای از نظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی به پایان رسیدن نیست. بنابراین بسیاری وظایف دموکراتیک انقلاب باقی مانده که باید زیر رهبری پرولتاریا و انقلاب سوسیالیستی به آنها پرداخته و از آن «لحاظ» ها نیز این انقلاب به پایان برسد. 
سپس لووی  مینویسد:
«سوخانف (منشویک و بعدها کارمند شورا) در خاطرات مشهورش شهادت میدهد که شعار اصلی لنین- همه ی قدرت به شوراها- «انعکاسی چون غرش رعد در آسمان صاف و آبی داشت» و «حتی وفادارترین مریدانش را نیز گیج و منگ کرد»  بنا به (خاطرات) سوخانف، حتی یکی از رهبران بلشویک اظهار کرده بود که «نطق (لنین) نه تنها اختلاف نظرهای موجود در سوسیال دموکراسی را تشدید نکرد که در عوض زمینه ای شد برای فرو نشاندن آن ها.. زیرا بلشویک ها و منشویک ها در مقابل موضع لنین توافق نظر داشتند»(ص 34) و نیز   باز از سوخانف :« به نظر میرسید که رده های پایین مارکسیستی حزب بلشویک محکم و استوار ایستاده بودند، ظاهر توده های حزبی برای دفاع از اصول پایه ای سوسیالیسم علمی گذشته در مقابل لنین دست به شورش زده بودند. افسوس، ما اشتباه کرده بودیم.» (همانجا، ص 34)
بیشتر این توضیحات در مخالفت بخشی از بلشویکها با نظرات لنین، گزاف است. تردیدی نیست که بسیاری نقشه ها و نظرات لنین( و نه تنها در مورد تزهای آوریل) در چرخش های تاکتیکی،همانطور که استالین در جایی توضیح میدهد گاه غریب و «سرگیجه آور» مینمود(منتخب آثار استالین، جلد اول، درباره لنین، ص269)، اما این برای بیشتر اعضاء حزب بلشویک که به رهبر خود اعتماد داشتند، مدت زیادی طول نمیکشید. در همین مقاله ای که ما در بالا آوردیم، لنین به پلخانف منشویک اشاره میکند که این نظرات را «هذیان آمیز» مینامد، اما لنین در پاسخ چنین مینویسد:
«آقای پلخانف در روزنامه خود نطق مرا «هذیان آمیز» نامیده است. بسیار خوب ، آقای پلخانف! ولی شما ببینید چقدر در مباحثه خود بی مهارت ، ناشی و دیرفهم هستید. اگر من دو ساعت در نطق خود هذیان گفتم چگونه صدها شنونده این «هذیان» را تحمل کردند؟ وانگهی، چرا روزنامه شما یک ستون تمام را به افاده و بیان «هذیان » اختصاص میدهد؟ این نمیگیرد و بهیچوجه نمیگیرد.»(همانجا، ص13)
سوسیالیسم علمی «گذشته»
سپس جناب لووی یک نتیجه گیری بسیار بسیار عجولانه میکند:
« ... لنین فقط یک کار کرده بود: او با «سوسیالیسم علمی گذشته»، با شیوه ای خاص در فهم «اصول پایه ای» مارکسیسم قطع رابطه کرده بود. شیوه ای که تا حدی در میان همه ی جریانهای مارکسیستی سوسیال دمکراسی روسیه مشترک بود.»(ص 34)
بنابراین  زیر نام «سوسیالیسم علمی گذشته» که لووی آنرا «شیوه ای خاص در فهم اصول پایه ای مارکسیسم» و«مارکسیسم راست کیش» میخواند،  وی تمامی جریانهای سیاسی گذشته را یکی میکند. برای نمونه وی  دو جریان در سوسیال دموکراسی یعنی جریان سوسیالیسم علمی و جریان های غیر سوسیالیسم علمی را یک کاسه کرده و تضاد قابل ذکری میان آنها نمیبیند. در حالیکه در سوسیال دمکراسی آن زمان و برای مدتها دو جریان رویزیونیستی برنشتانیسم و جریان مارکسیستی که نه تنها لنین، بلکه کائوتسکی و پلخانف نیز به زمره آن تعلق داشتند، با یکدیگر در نبرد بودند. در عین حال، در میان پیروان سوسیالیسم علمی که درک آنرا از جانب اشخاص باید نسبی دید، در انترناسیونال دوم نیز تضادهایی وجود داشت که لووی آنها را نیز یکی میکند. برای نمونه، بین لنین و پلخانف تضادهای زیادی وجود داشت، بین کائوتسکی و پلخانف و بین لنین و کائوتسکی نیز. یک کاسه کردن تمامی دیدگاههای پیش از جنگ در سوسیال دمکراسی و راندن همه با نام «سوسیالیسم علمی قدیمی» حکایت از دیدگاهی میکند که قادر نیست نه تکوین خاص یک پدیده را مشاهده کند و نه تضادهایی را ببیند که در آن پدیده وجود دارند. از دیدگاه حضراتی مانند لووی، لنین پیش از مطالعه هگل و با خواندن کوهی از آثار مارکس و انگلس چیزی از دیالکتیک دستگیرش نشده بود و پس از آن و صرفا با مطالعه هگل همه چیز را درباره دیالکتیک متوجه شد.
   اما لووی دو تاریخ را نیز یکی میکند! یکی تاریخ انترناسیونال دوم پیش از جنگ جهانی اول، و دوم تاریخ این جریان پس از این جنگ. اینجا نیز ما با اختلافاتی درون این انترناسیونال روبروییم. انترناسیونال دوم از آغاز یک انترناسیونال اپورتونیستی و رویزیونیستی نبود. بلکه جنبه ی عمده ی آن انقلابی بود. در چند سال پیش از جنگ به مرور برخی دیدگاهها در این انترناسیونال به شکل نهایی خود رسید و به اپورتونیسم و رویزیونیسم تمام عیار تبدیل شد. و این هم البته با توجه به  تبدیل سرمایه داری رقابت آزاد به امپریالیسم و رشد امپریالیسم و در نتیجه رشد اپورتونیسم و رویزیونیسم در جنبش چپ و طبقه کارگر بویژه اروپا صورت گرفت.
مارکسیسم«راست کیش» لووی
لووی ادامه میدهد:
و«تزهای آوریل لنین... تنها نشانگر تلویحی گسست ریشه ای با سنت «مارکسیسم راست کیش» بین الملل دوم(مقصود جریان حاکم بر آن است و نه جریان چپ رادیکال به نمایندگی روزا و غیره) یعنی سنتی که در آن ماتریالیسم(مکانیکی، جبر باورانه، تحولی) در قیاسی خشک و از لحاظ سیاسی فلج کننده تجلی میابد:
روسیه کشوری عقب مانده و نیمه فئودال است.
روسیه مستعد سوسیالیسم نیست.
انقلاب روسیه، انقلاب بورژوایی است(که میبایستی اثبات میشد.)»(همانجا،ص 35-34)
اینجا نیز لووی باز تحریف میکند. لنین نه پیش از تزهای آوریل  و نه پس از آن  و درست بدلیل عقب ماندگی و نیمه فئودالی بودن روسیه، خط قرمزی بروی دو مرحله ای بودن انقلاب و ضروری بودن انقلاب دموکراتیک که ماهیت بورژوایی داشت، اما میتوانست بوسیله طبقه کارگر رهبری و انجام شود، نکشید. تفاوت فاحش لنین با دیدگاه جبر گرایانه پس از 1917 در این نبود که یکی فکر میکرد انقلاب باید صرفا دموکراتیک باشد و دیگری آن را صرفا سوسیالیستی میدید. تفاوت اساسی این بود که یکی از این دو جریان یعنی جریان  متافیزیکی جبر گرا، دو مرحله انقلاب را بطور کامل از یکدیگر جدا میکرد و همگونی و امکان تبدیل انقلاب دموکراتیک را به سوسیالیستی، آن هم زمانی که شرایط معینی که این تبدیل نیاز دارد آماده بود، نمیدید. اما دیگری یعنی جریان لنین این دو مرحله را به هم پیوسته ونافذ و تحت شرایط معینی قابل تبدیل به یکدیگر میدید. از دیدگاه متافیزیکی انقلاب دموکراتیک مرحله ای است که باید به وسیله بورژوازی رهبری شود و به سر منزل مقصود برسد و آنگاه وقتی نیروهای مولد بقدر کافی رشد کردند، انقلاب سوسیالیستی آغاز میشود که آنها البته سیر تکامل و عملی شدن این انقلاب را از طریق دمکراسی بورژوایی و مبارزه پارلمانتاریستی میدانستند.
در مقابل نظرات دیالکتیکی لنین موجود بود؛ نظریاتی که ریشه های آن به همان سالهای نخست مبارزه با ناردونیکها بر میگردد(نگاه کنید به وظایف دموکراتیک و وظایف سوسیالیستی لنین 1897) و بعدها بویژه در دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک بسط میابد. در این دیدگاه همانگونه که در بالا شرح دادیم دو مرحله انقلاب از یکدیگر بطور مطلق جدا نیستند، بلکه با یکدیگر وحدت دارند و اساسا یکی شرط وجود دیگری است و از این رو تحت شرایط معین(ما در ادامه بروی این شرایط معین در روسیه تامل خواهیم کرد) به یکدیگر تبدیل میشوند. ضمنا همانگونه که اشاره کردیم تداوم این ین دو انقلاب بشکل یک صورت مجلس تنظیم شده و از پیشی نیست که این یکی باید صورت بگیرد و به پایان کامل خود برسد تا دیگری آغاز گردد. بلکه در شرایط رهبری طبقه کارگر همچون حرکت زیگزاگی و رفت و برگشتی است. با پیروزی انقلاب اکتبر تمامی وظایف انقلاب دموکراتیک به پایان نرسیده بود و  بسیاری از  این وظایف باقی مانده بود که پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی انجام شد.
و اما درباره «اثبات انقلاب بورژوایی»: به نظر میرسد کوهی از مدارک و آمار در مورد وجود مسئله ارضی در روسیه و  جمعیت کثیر دهقانی و وجود طیف گسترده ملاکین در قدرت سیاسی و جنبش دهقانی گسترده و مبارزه علیه استبداد و کلا عقب ماندگی خود سرمایه داری در روسیه(روسیه از این لحاظ عقب مانده ترین کشوراروپا بود)، دلایل قابل قبولی برای اکثریت باتفاق سوسیال دمکراتهای روسی بود که این انقلاب خصلت دموکراتیک – بورژوایی دارد. اما اثبات اینکه انقلاب میتوانست صرفا سوسیالیستی باشد، بسیار سخت تر از اثبات بورژوایی بودن آن بود و بهتر بود که لووی خود تلاش میکرد که نظر خویش را درباره سوسیالیستی بودن اثبات کند.
 ماتریالیسم فرانسوی
لووی  نام بخش بعدی مقاله خود را« بلشویسم قدیمی یا «مارکسیسم گذشته»: لنین قبل از 1914» میگذارد. در اینکه لنین پس از مطالعه هگل به ژرفنای اندیشه خود افزود تردیدی نیست. اما اینکه  این ژرفش بخشیدن به اندیشه، خط فاصلی بین دو بلشویسم که یکی «بلشویسم قدیمی»(که البته امری مقدور است اما نه به معنای مورد نظر لووی) و به معنای «مارکسیسم گذشته» است و دیگری بلشویسم نوین و یا مارکسیسم نوین، تنها از مخیله ترتسکیستهایی مانند لووی میتواند در آید. شکی نیست که آنچه لووی «بلشویک قدیمی» و یا «مارکسیسم گذشته» میداند(یا مارکسیسم راست کیش)عمدتا همان مارکسیسم و بلشویک انقلابی است.
لووی در این بخش مینویسد:«یکی از منابع اصلی تفکر سیاسی لنین قبل از 1914 کتاب خانواده مقدس (1844) مارکس بود که در 1895 خوانده و در دفترچه ای خلاصه کرده بود. لنین خصوصا به فصل«نبرد انتقادی علیه ماتریالیسم فرانسوی»علاقمند بود و از آن به عنوان « یکی از باارزشترین فصول کتاب» یاد میکرد. این فصل تنها اثری از مارکس است که در آن با شیوه ای غیرانتقادی به ماتریالیسم فرانسوی قرن هیجدهم «دو دستی میچسبد» و از آن به عنوان«شالوده منطقی»کمونیسم یاد میکند. نقل قول هایی که از این فصل خانواده مقدس آورده میشود یکی از آن نشانه هایی  است که تشخیص ماتریالیسم «متافیزیکی» را در جریان مارکسیستی میسر میسازد»(36-35)
لووی تا آنجاییکه از علاقه لنین به بخش ماتریالیسم فرانسوی کتاب خانواده مقدس صحبت میکند، درست میگوید؛ اما اینکه مارکس در آن مقاله  به شیوه غیر انتقادی به ماتریالیسم قرن هیجدهم «دو دستی میچسبد»!؟ و یا لنین را به جذب غیر انتقادی این ماتریالیسم متهم میکند، به هیچوجه حق با او نیست.
نخست اینکه مارکس در شرح مشهور خویش بنا به گزاره های معینی که درباره آن ها اشاره وار صحبت میکند، از این ماتریالیسم به عنوان «شالوده منطقی کمونیسم» یاد میکند. این تا زمان مارکس درست بود و تمامی تجارب علمی و مستندات تاریخی که مارکس به آنها هم اشاره میکند، درستی آن را نشان میداد. درست از دل و راه همین ماتریالیسم است که سوسیالیسم فرانسوی، سن سیمون و فوریه و دیگران سر بر میآورد؛ و نیز همچنانکه مارکس نشان میدهد از همین ماتریالیسم فرانسوی است که سوسیالیسم انگلیسی آاوئن و بنتام تغذیه میکنند و سوسیالیسم خود را میآفرینند. بنابراین در زمان مارکس و بنا به سیر تکوین فلسفی و اجتماعی آرا و افکار، ماتریالیسم بورژوازی انقلابی زمینه ساز سوسیالیسم طبقه کارگر بود.
 اما مارکس نه تنها همان زمان پیرو بی چون و چرای این ماتریالیسم نیست، (زیرا در همان زمان در حال ترسیم تفاوتهای ماتریالیسم خود با ماتریالیسم فوئرباخ است که آن هم نواقص ماتریالیسم فرانسوی را دارد. در عین حال این درست مثل این است که بگوییم که سوسیالیسم مارکس و انگلس تفاوتی با سوسیالیسم سن سیمون، فوریه و آاوئن ندارد، زیرا در این بخش به اینها هم بطور«غیر انتقادی» برخورد شده است) بلکه پس از آن و بروشنی  نقایص این ماتریالیسم و نیز ماتریالیسم فوئرباخ را بر میشمارد (1845) .
لازم به ذکر است که گرچه این ماتریالیسم برای زمان خود راهی به سوی سوسیالیسم بود، اما پس از مارکس این وضع بکلی تغییر کرد. با مارکس شکافی در ماتریالیسم پدید آمد و آنرا به ماتریالیسم مکانیکی و ماتریالیسم دیالکتیکی تقسیم کرد. اینجا و پس از مارکس، گرچه یک ماتریالیست، و با توجه به گزاره های معینی که از این جهان بینی فلسفی بر میخیزد، به هرحال برایش زمینه ای و راهی بسوی کمونیسم بوجود میآمد و یا ترسیم میشود، که در مورد ایده آلیسم  و با توجه به گزاره های اساسی آن چنین زمینه و راهی ترسیم نمیشود، اما در عین حال نمیشود گفت که صرفا ماتریالیسم فرانسوی و یا هر نوع ماتریالیسمی دیگری جز ماتریالیسم دیالکتیکی میتواند شالوده ای و راهی بسوی کمونیسم باشد. در دوره پس از مارکس، ماتریالیسم مکانیکی و متافیزیکی دیگر اندیشه طبقه کارگر نبود(گرچه همواره در طبقه کارگر و احزاب انقلابی نفوذ و پیروانی داشت)، بلکه در کشورهای مستعمره و نیمه مستعره اندیشه های خرده بورژوازی و بورژوازی(ملی)، در کشورهای سوسیالیستی موجب اشتباه و انحراف از سوسیالیسم، و در کشورهای سوسیال- امپریالیستی یکی از اندیشه های اساسی رویزیونیسم بورژوازی امپریالیست بود که اساسا زیر لوای مارکسیسم و جهت قلب ماهیت سوسیالیسم و برگشت به سرمایه داری به تئوریزه کردن مسائل به وسیله آن میپرداختند. به این ترتیب این نوع ماتریالیسم در کشورهای مختلف نقشهای متفاوتی ایفا میکرد.
 اما لنین نه پیش از مطالعه هگل، بلکه پس از آن نیز، بویژه در مقاله ی درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده، نه تنها این ماتریالیسم را شایسته توجه میدید، بلکه خواهان آن بود که آثار ماتریالیستهای فرانسوی بدلیل مبارزه ی جانانه آنها با خرافات و سرزنده بودن نوشته های آنان، چاپ و در تیراژ وسیع در اختیار توده ها قرار گیرند. در همین مقاله ذکر شده، لنین باز به اشتباهات، ضعف ها و کمبودهای این ماتریالیسم اشاره میکند که بوسیله مارکس و انگلس رفع شده اند، اما آنها را مانعی در راه انتشارشان نمیبیند. ( ما در بخشهای سوم و پنجم مقاله ی دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک درباره این ماتریالیسم صحبت کرده ایم)  
پلخانف
وی منبع دوم فلسفی لنین را پلخانف میداند:
    « از طرف دیگر، این موضوع که لنین در آن زمان به لحاظ نگرش فلسفی به شدت زیر نفوذ پلخانف بوده است، واقعیتی است معلوم و واضح،( واقعا «معلوم و واضح» نیست که  لووی بر مبنای کدام اسناد و مدارک این نظر را ارائه میدهد که لنین از نظر فلسفی«بشدت» زیر نفوذ پلخانف بوده است !؟ برای نمونه پلخانف کاملا مخالف مضامین کتاب چه باید کرد لنین بود. و این کتاب از جهت نظرات فلسفی ای که اساس و زمینه ی آن هستند، صد و هشتاد درجه با نظرات فلسفی پلخانف تضاد دارد) لنین با اینکه از لحاظ سیاسی انعطاف پذیرتر و رادیکالتر( تضاد فکری لنین بیش از اینها بود و نمیتوان آنرا در عبارتهایی نظیر «انعطاف پذیرتر و یا رادیکالتر» خلاصه کرد. ضمنا باید دید که در کدام مسائل و مضامین لنین این گونه بوده است و به کدام بینش های فلسفی وی بر میگردد) از استادش بود، استادی که بعد از انشعاب سال 1903، نظریه پرداز اصلی منشویسم گردید، اما برخی از مقدمات بنیادی ایدئولوژیکی مارکسیسم «پیش دیالکتیکی» پلخانف و استنتاج های استراتژیک او یعنی ماهیت بورژوایی انقلاب روسیه را میپذیرفت. بنابراین با وجود این «بنیان مشترک» درک این موضوع چندان دشوار نیست که لنین چطور علیرغم نقد جدی و سازش ناپذیرش از «دنباله روی» منشویک ها از بورژوازی لیبرال، از 1905 تا 1910 دست به اقدامات متعددی جهت اتحاد دو فراکسیون سوسیال دمکراسی روسیه زد. وانگهی درست در همان زمان که از لحاظ سیاسی رابطه دوستانه نزدیکی با پلخانف داشت(علیرغم انحلال طلبی سالهای 1909-1908) کتاب ماتریالیسم و نقد تجربه باوری را نوشت، اثری که در آن نفوذ فلسفی «پدر مارکسیسم روسی» به وضوح عیان است.»(ص 36)(اینجا نیز روشن نیست که چرا و بر مبنای کدام اسناد و مدارک به نظر لووی نفوذ پلخانف در این کتاب اخیر« به وضوح عیان» است. ضمنا طبق گفته جناب لووی، لنین با این «پدر مارکسیسم روسی» از همان سال 1903 که حزب به بلشویکها و منشویکها تقسیم شد در بسیاری از امور «مارکسیسم روسی» تضاد داشت).
 ما در مورد پلخانف و درجه وحدت لنین با وی بویژه در مورد بنیان های فلسفی و یا به گفته لووی «مقدمات بنیادی ایدئولوژیکی»، خواه در مقاله ی دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک و خواه در همین سلسله مقالات صحبت کرده ایم. اینجا صرفا به این نکته اشاره میکنیم که طبق نظر لووی، پذیرش«استنتاج استراتژیک»(روشن نیست که دیگر استنتاج های پلخانف که لنین آنها را میپذیرفت، کدام ها هستند!؟ زیرا لووی از واژه جمع استفاده میکند) ماهیت انقلاب روسیه به عنوان یک ماهیت بورژوایی ارائه یک دیدگاه «پیش دیالکتیکی» بوده است.
اولا، لنین خود مستقلا به این ادراک رسیده بود که مرحله نخست انقلاب در روسیه ماهیت بورژوایی دارد و نه اینکه این دیدگاه را دربست و بی هیچ تفکرمستقلی از پلخانف پذیرفته باشد. این دیدگاهی بود که بین لنین و پلخانف و کلا بین اغلب سوسیال دمکراتها مشترک بود. دوما این یک تحریف است. زیرا بلشویکها برنامه حداقل و حداکثر داشتند و انقلاب از نظر آنها نه یک مرحله و یا یک استراتژی، بلکه دو مرحله و دو استراتژی داشت: مرحله دموکراتیک و مرحله سوسیالیستی و استراتژی کوتاه مدت انقلاب دموکراتیک و استراتژی بلند مدت انقلاب سوسیالیستی. سوما نادرست است. زیرا میتوان این گونه نتیجه گرفت که چنانچه لنین میخواست دیالکتیکی بیندیشد، باید در همان زمان به انقلابی با ماهیتی بورژوایی و البته به عنوان مرحله اول باور نمیداشت و صرفا به انقلاب سوسیالیستی باور میآورد. یعنی استراتژی (کوتاه مدت) انقلاب دمکراتیک با ماهیت بورژوایی را حذف میکرد و به یک استراتژی واحد یعنی انقلاب سوسیالیستی رو میآورد. چهارما، این امر بیان این نکته است که لنین پس از مطالعه ی هگل متوجه شده که در مورد استراتژی مرحله انقلاب دموکراتیک که ماهیتا بورژوایی است دچار اشتباه بوده و از آن پس به این باور آورده که استراتژی انقلاب یک مرحله و تنها سوسیالیستی است؛ نکته ای که نادرستی آن نیز آشکار است.
و نیز بر خلاف نظر لووی، آنچه موجب اقدامات لنین جهت اتحاد با منشویکها بود،«بنیان مشترک»فلسفی(گرچه در زمینه های معینی این وجود داشت) و یا چیزهایی لووی در آورده ای مانند « استنتاج استراتژیک انقلاب بورژوایی در روسیه» میان لنین و پلخانف نبود، بلکه اساسا زمینه ها و منافع مشترک بین دو طبقه بود که علیه تزاریسم مبارزه میکردند. یعنی طبقه کارگر و خرده بورژوازی (زیرا از نگاه لنین منشویکها نماینده لایه های عقب مانده طبقه کارگر و بویژه خرده بورژوازی بودند).     
کائوتسکی
« ویژگی بارز و مشهود لنین قبل از 1914 این است که مرجع مارکسیستی اش در جدال با پلخانف کسی جز ... کائوتسکی نیست. مثلا مقاله ای را که کائوتسکی در مورد انقلاب روسیه نوشته بود(1906) به عنوان «ضربه ای مستقیم به پلخانف »توصیف میکند و با شور و شوق از همانندی تحلیل کائوتسکی و بلشویک ها یاد میکند. تز اصلی تاکتیک های بلشویکی که کائوتسکی نیزآن را کاملا تایید کرده است این است: انقلاب بورژوایی که بدست پرولتاریا و دهقانان، علیرغم تزلزل بورژوازی انجام میشود.»(همانجا، ص37-36)
آنچه در این جا جالب است این است که از یکسو لنین از لحاظ فلسفی «بشدت» زیر نفوذ پلخانف بوده است. پلخانفی که «پس از انشعاب 1903 نظریه پرداز اصلی منشویسم گردید»، و از سوی دیگر یک مرجع مارکسیستی در «جدال» با پلخانف دارد که کائوتسکی است و لووی از لنین نقل میکند که چگونه نظرات کائوتسکی «ضربه ای مستقیم به پلخانف» است. بنابراین لنین هم «بشدت» تحت نفوذ پلخانف است و هم  در تلاش به زدن «ضربه مستقیم» به پلخانف. در نتیجه  دو قطب مطلقا جدا از یکدیگر وجود دارند که نه هیچ رابطه ای با یکدیگر دارند و نه هیچ تاثیری روی یکدیگر میگذارند.   
گفتنی است که  لووی این مرجع جدید یعنی کائوتسکی را نیز بشکلی منفی می بیند. از نظر وی این مرجع همان «سوسیالیسم قدیمی» و همان «مارکسیسم راست کیش» است. بنابراین لنین از دو سو دچار انحراف و اشتباه است: هم به لحاظ فلسفی که مرجعش پلخانف «پدر مارکسیسم روسی راست کیش» است و هم به لحاظ سیاسی که مرجعش کائوتسکی مروج همان سوسیالیسم قدیمی و ایضا راست کیش است. و لنین بدون هر گونه استقلالی لابد بشدت زیر نفوذ این دو مرجع است! بنابراین کل تاریخ مارکسیسم از بعد مارکس و تا پیش از یادداشتهای فلسفی چیزی نیست مگر همان سوسیالیسم قدیمی یا مارکسیسم راست کیش!؟
 ترتسکیستها جدای از تحریف نظرات مقابل، درکهای بشدت بسته و محدود و یک جانبه خود را در هر حال و شرایط و موضعی نشان میدهند. آنان هرگز به ذهنشان خطور نمیکند( و یا دقیقتر بسیاری از آن ها کلاش و متقلب  هستند و عمدا این مباحث را طرح میکنند) که پشت اختلافات در باره تاکتیک های مختلف سیاسی و تشکیلاتی و غیره اختلافات فلسفی جدی وجود دارد. به عبارت دیگر آنها اندیشه های سیاسی، تاکتیکی و تشکیلاتی لنین را از نظرات فلسفی وی که پس زمینه این اندیشه هاست جدا کرده و وی را در حالیکه «بشدت» از لحاظ سیاسی، تاکتیکی، تشکیلاتی و برنامه های عملی مخالف پلخانف میبینند، از نظر فلسفی «بشدت» زیر نفوذ «پدر مارکسیسم روسی» میدانند(ما بعدا میبینیم که در همین مقاله خود لووی این «بشدت» را نقض میکند). از نظر این افراد اگر کسی در دورانی نقش پدر مارکسیسم روسی را (گروه آزادی کار و تقریبا به مدت 15 سال از 1889 تا اوائل سال 1900) ایفا کرد،آنگاه هر چه در روسیه شکل گرفته، کاملا تابع این «پدر» بوده است. تو گویی لنین مستقلا مارکس یا انگلس را مطالعه نمیکرده و مطلقا تاثیری از آنها نگرفته است.
همچنین از نظرات این حضرات یا باید «رومی روم بود یا زنگی زنگ» را دریافت کرد. بنابراین چون پلخانف و یا کائوتسکی در آن زمان( و البته مهمتر بعدها) نظریات نادرست ( اشتباه یا اپورتونیستی) داشتند، دیگر هیچ نظر درستی در مجموعه افکارشان پیدا نمیشود و هیچ نقش انقلابی و مترقی ایفا نکرده اند. در قاموس این حضرات «طرفدار دیالکتیک»، اصلا جایی برای وحدت اضداد وجود ندارد.
نکته دیگر اینکه همین تز مزبور، یعنی  اینکه انقلاب بورژوایی باید بدست پرولتاریا و دهقانان و علیرغم تزلزل بورژوازی انجام شود، خود اختلاف مهمی در درک از «استراتژی انقلاب بورژوایی در روسیه» است. یکی انقلاب بورژوایی به رهبری طبقه کارگر و در پیوند  و رهبری کردن دهقانان را درست میداند و دیگر انقلاب بورژوایی و با پیروی طبقه کارگر از بورژوازی لیبرال. اینجا نیز از نظر لووی، اختلافات تاکتیکی هیچ تاثیری در درک استراتژیک از انقلاب بورژوایی ندارند. تاکتیک، تاکتیک است. استراتژی، استراتژِی!؟
دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک
لووی سپس به سراغ کتاب دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک میرود:
«تحلیل دقیق کتاب دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک یعنی مهم ترین اثر سیاسی لنین در آن دوره با وضوح خاصی روشن میسازد که ذهن لنین میان واقع باوری بارور و انقلابی اش و محدودیت های تحمیلی و بازدارنده مارکسیسم «راست کیش» در کشاکش بوده است. از یکسو در این کتاب میتوان تحلیل های روشنگر و نافذی از ناتوانی بورژوازی روسیه برای رهبری موفق انقلاب دموکراتیک یافت. یعنی انقلاب دمکراتیک که فقط با اتحاد کارگران و دهقانان که دیکتاتوری انقلابی خود را اعمال مینند، امکان پذیر است.
لنین حتی از نقش رهبری پرولتاریا در این اتحاد سخن میگوید و گه گاه به ایده گذار بی وقفه به سوسیالیسم هم اشاره میکند. این دیکتاتوری «قادر نخواهد بود (بدون طی کردن مجموعه ای از مراحلی بینابین در زمان گسترش انقلاب) بر بنیادهای سرمایه داری اثر گذارد.» لنین با این پرانتز کوچک دریچه ای را به قلمرو ناشناخته انقلاب سوسیالیستی میگشاید فقط برای اینکه آن را فورا ببندد و به قلمرو بسته و تعریف شده محدودیت های راست کیشی باز گردد. فرمول بندی های بیشمار دوتاکتیک میتوان این محدودیت ها را باز یافت که در آن ها لنین قاطعانه ماهیت بورژوایی روسیه را تصریح و اعلام میکند که «ایده تلاش برای رهایی طبقه کارگر جز از طریق رشد سرمایه داری ارتجاعی است.»(ص 37)
گویا لنین برای اینکه به «قلمرو بسته و تعریف شده محدودیت های  راست کیشی»، یعنی باور به اینکه انقلاب دموکراتیک روسیه حتی به رهبری طبقه کارگر روسیه  کماکان ماهیتی بورژوایی دارد، باز نگردد، باید پرانتز را باز میگذاشت و نه تنها پرانتز را باز میگذاشت بلکه پیش از پرانتز را می بست و صرفا به انقلاب و تحولاتی مطلقا سوسیالیستی باور میآورد. ظاهر این همان «انقلاب بی وقفه» ترتسکیستی است. ظاهری چپ و ماهیتی راست.
 در این بخش روشن نیست لووی با چه چیزی موافق است و با چه چیز مخالف. او از یک طرف از اینکه در این کتاب میتوان« تحلیل های روشنگر و نافذی از ناتوانی بورژوازی روسیه برای رهبری موفق انقلاب دموکراتیک یافت. یعنی انقلاب دمکراتیک که فقط با اتحاد کارگران و دهقانان که دیکتاتوری انقلابی خود را اعمال میکنند ، امکان پذیر است. لنین حتی از نقش رهبری پرولتاریا در این اتحاد سخن میگوید »یافت، سخن میگوید و اینها چیزی جز همان عناصر سوسیالیستی در انقلاب دمکراتیک که انقلاب را به مرحله بعدی آن هدایت میکند و شرایط تبدیل مرحله اول را به دوم فراهم میکنند، نیست و پذیرش اینها از جانب لووی جز توافق با تاکتیک بلشویکها نیست. و از سوی دیگر «فیلش» یاد ترتسکی میکند و مینویسد:
«گه گاه به ایده گذار بی وقفه به سوسیالیسم هم اشاره میکند. این دیکتاتوری «قادر نخواهد بود (بدون طی کردن مجموعه ای از مراحلی بینابین در زمان گسترش انقلاب) بر بنیادهای سرمایه داری اثر گذارد.» لنین با این پرانتز کوچک دریچه ای را به قلمرو ناشناخته انقلاب سوسیالیستی میگشاید».
 و سپس بخش اولی را که ظاهر با آن توافق داشت این گونه نفی میکند که«فقط برای اینکه آن (پرانتز)را فورا ببندد و به قلمرو بسته و تعریف شده محدودیت های راست کیشی باز گردد».
بنابراین از نظر لووی، لنین و بلشویکها به انقلاب پی در پی باور نداشتند، زیرا اگر باور میداشتند یا باید مرحله دموکراتیک را بکلی حذف میکردند و یا هنوز قدمی در انقلاب دموکراتیک بر داشته نشده و باصطلاح «نه به بار و نه به دار» بوده( زیرا لنین و بلشویکها در هر گام خود شرایط عینی  و امکانات آن را در نظر  و از خیال پردازی و حرکتهای عجولانه پرهیز میکردند) باید آنرا به انقلاب سوسیالیستی تبدیل میکردند. لووی دو مرحله ی انقلاب را با هم مخلوط کرده و هر گونه تفاوت کیفی میان دو انقلاب و دو مرحله را نفی میکند. یعنی درست نظریاتی را که ترتسکی در انقلاب «پرمنانت» خویش میداد و نادرستی آنها به طور کامل به ثبوت رسید(این مسئله حتی از جانب برخی از پیروان ترتسکی در 1917 نیز عنوان شده بود که نظریات ترتسکی در انقلاب 1905 خیالی و غیر واقعی بودند) را تکرار میکند. 
 با این همه، این تنها در مخیله لووی است که گمان میکند لنین پرانتز را میبنند. در واقعیت، آن پرانتز نه بسته میشود و نه لنین خواهان بسته شدن آن(حتی در همان زمان) است. اساسا خود انقلاب دموکراتیک با ویژگیهایی که لنین برای آن طرح میکند، یک نوآوری در مارکسیسم، یک انقلاب بینابینی است. زیرا این انقلاب، نه انقلاب دموکراتیک بورژوایی نوع کهن است که رهبری آن دست بورژوازی بود و دیکتاتوری بورژوازی را برقرار میساخت، و نه انقلاب سوسیالیستی که صرفا به دیکتاتوری پرولتاریا ختم میشود. این انقلاب یک حلقه انتقالی، یک حلقه واسط  بین انقلاب بوروژوایی و انقلاب سوسیالیستی، یک انقلاب بی توقف است.  ضمنا  دیدگاه لنین در همان زمان نیز( ونه تنها در این نکاتی که لووی میآورد) این است که انقلاب باید پیش رود و مراحل بینابینی بسوی سوسیالیسم را طی کند.
این است نمونه ای از نکاتی که لنین در این خصوص مینویسد:
«پرولتاريا بايد انقلاب دمکراتيک را به آخر برساند به اين طريق که توده دهقانان را بخود ملحق نمايد تا بتواند نيروى مقاومت حکومت مطلقه را جبرا منکوب و ناپيگيرى بورژوازى را فلج سازد، پرولتاريا بايد انقلاب سوسياليستى را به انجام برساند به اين طريق که توده عناصر نيمه پرولتر اهالى را بخود ملحق کند تا بتواند نيروى مقاومت بورژوازى را جبراً در هم شکند و ناپيگيرى دهقان و خرده بورژوازى را فلج سازد، اينها هستند آن وظايف پرولتاريا که نوايسکرايى‌ها در تمام استدلالها و قطعنامه‌هاى خويش درباره دامنه انقلاب با آن محدوديت از آن سخن ميگويند»( منتخب آثار تک جلدی، ص 274، تمامی تاکیدها از لنین است) و
«در رأس تمام مردم بويژه دهقانان - در راه آزادى کامل، در راه انقلاب پيگير دمکراتيک، در راه جمهورى به پيش! در رأس تمام زحمتکشان و استثمار شوندگان - در راه سوسياليسم به پيش! اين است آن سياستى که پرولتارياى انقلابى بايد در عمل داشته باشد، اين است آن شعار طبقاتى که بايد در حل هر مسأله تاکتيکى و هر گام عملى حزب کارگر به هنگام انقلاب رخنه کرده و معيّن کننده آن باشد.»( همانجا، ص 279) و
«...زیرا ما پس از انجام انقلاب دموکراتیک بلافاصله و درست به میزان نیروی خود که نیروی پرولتاریای آگاه و متشکل باشد انقلاب سوسیالیستی را آغاز خواهیم کرد.ما هوادار انقلاب پی در پی هستیم. ما در نیمه راه توقف نخواهیم کرد. اگر ما هم اکنون و بلادرنگ وعده ی هرگونه «اجتماعی کردن» نمیدهیم همانا به علت آن است که از شرایط واقعی این قضیه آگاهیم و آنرا پرده پوشی نمیکنیم. بلکه مبارزه طبقاتی جدیدی را که در اعماق توده ی دهقانی در حال نضج است، افشاء میسازیم. ما ابتدا تا آخرین لحظه و با تمام وسائل تا ضبط اراضی از دهقانان بطور کلی، در مقابل ملاکان پشتیبانی خواهیم کرد. در حال حاضر حساب کردن ترکیب قوایی که «فردای»انقلاب (دموکراتیک) درون توده ی دهقانی وجود خواهد  داشت تخیلی پوچ است. ما بدون اینکه دچار ماجراجویی شده، بدون اینکه به وجدان علمی خود خیانت کرده باشیم و بدون اینکه در تقلای کسب وجهی ی سطحی باشیم، فقط بک چیز میتوانیم بگوییم و میگوییم: ما با تمام نیروی خویش به دهقانان در انجام انقلاب دموکراتیک کمک خواهیم کرد تا بدینوسیله انتقال هرچه سریعتر به وظیفه جدید و عالیتر یعنی انقلاب سوسیالیستی برای حزب ما یعنی حزب پرولتاریا آسانتر گردد. ما وعده ی هیچگونه هم آهنگی، هیچگونه مساوات،هیچگونه«اجتماعی کردنی» را پس پیروزی قیام فعلی دهقانان نمیدهیم. برعکس، مبارزه جدید، عدم مساوات جدید و انقلاب جدید را «وعده میدهیم». (منتخب آثار تک جلدی، روش سوسیال دمکراسی نسبت به جنبش دهقانان، ص 294 تمامی تاکیدها از لنین است)
اینها درست همان نکاتی است که هم پاسخ انقلاب تخیلی و پوچ ترتسکی را میدهد که بدون توجه به شرایط عینی مبارزه طبقاتی جاری، تئوری سرهم میکند و هم پاسخ اشخاصی مانند لووی را که لنین را چنان تحریف میکنند گویی او جدایی مطلقی بین دو مرحله انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی می بیند و میخواهد صرفا به مرحله ی اول بسنده کند.
از دیدگاه لنین در همان زمان و در دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک دو انقلاب با هم آمیختگی دارند و یکی در دیگری جاری است. اما نه آنچنان آمیختگی و جاری بودنی که هویت هر کدام پیدا و قابل تشخیص نباشد و اینکه در نیاز به چه تغییراتی به هر کدام از آنها دست زده میشود. بخوبی پیداست که رهبری طبقه کارگر، نقد ناتوانی بورژوازی برای به نتایج قطعی رساندن انقلاب دموکراتیک، وحدت با دهقانان، دیکتاتوری انقلابی کارگران در اتحاد با دهقانان و غیره تماما عناصری سوسیالیستی در انقلاب دموکراتیک هستند. درست برخلاف منشویکها که هیچکدام از این عناصر درامتزاج با انقلاب دموکراتیکشان قرار نداشت. و همین عناصر هستند که انقلابی را که ماهیتا بورژوایی هست، به انقلابی نوین زیر رهبری طبقه کارگر تبدیل میکنند، و باز همین عناصرهستند که شرایط را برای طی مراحل بینابینی و تبدیل مرحله نخست به مرحله دوم فراهم میکنند. بدین ترتیب و بر مبنای چنین دیدگاهی، انقلاب درحالی که ممکن است در اجزا یی معین، موقتا توقف کند، اما در کل توقف پذیر نیست. انقلاب ادامه داشته و یک مرحله به مرحله دیگر تبدیل میشود. ضمن اینکه همانطور که در بالا اشاره کردیم در تداوم این مراحل، تشخیص اینکه بر مبنای تحقق کدام شرایط معین، باید اولی به دومی تبدیل شود و یا دومی در طی حل اولی و اولی در طی حل دومی پیش برود، مسئله ای اساسی است. لنین پس از انقلاب فوریه تنها جای این دو مرحله را تغییر میدهد، اما نه هویت مستقل آنها را از نظر فرومیگذارد و نه هیچکدام را به نفع دیگری حذف میکند. به این نکته بازخواهیم گشت.      
 «فرمول بندی های بیشمار دوتاکتیک میتوان این محدودیت ها را باز یافت که در آن ها لنین قاطعانه ماهیت بورژوایی روسیه را تصریح و اعلام میکند که «ایده تلاش برای رهایی طبقه کارگر جز از طریق رشد سرمایه داری ارتجاعی است».
بنابراین مشکل لووی این است که از راهی بجز تحولات دمکراتیک(لابد مستقیما و بدون طی هیچ تغییرات بینابینی) بسوی سوسیالیسم پیشروی شود. زیرا تمامی تغییران و تحولات دمکراتیک که برای کشور روسیه در آن زمان معین ضروری بود( سلطنت، نظام فئودالی، وضع زنان، مذهب و ستم به ملیتها )در طی انقلاب دمکراتیک ماهیت بورژوایی داشته و حل آنها به معنی برقراری سوسیالیسم نیست.
لووی بحث خود را ادامه میدهد:
«بحث عمده ای که لنین برای بسط این تز پیش میکشد متکی بر درونمایه کلاسیک مارکسیسم «پیش دیالکتیکی » است. روسیه مستعد انقلاب سوسیالیستی نیست. زیرا شرط رشد اقتصادی روسیه(شرط عینی) و سطح آگاهی طبقاتی و تشکل های توده ای وسیع پرولتاریا(شرط ذهنی که با شرط عینی پیوندی جدا نشدنی دارد) رهایی فوری و کامل طبقه کارگر را غیر ممکن میسازد. تنها نادان ترین اشخاص میتوانند ماهیت بورژوایی انقلاب دموکراتیک را در حال عملی شدن است نادیده بگیرند.»(همانجا 38-37)
عینی ذهنی را تعیین میکند. اقتصاد شرط آگاهی است. در همین دو عبارت، موسی و ده فرمان تعالیم ماتریالیستی بین الملل دوم که بر شم بارور و سیاسی لنین سنگینی میکرد، نهفته است.»(همانجا)
لووی اینک بسراغ بنیادهای فلسفی «پیش دیالکتیکی» میرود. اما  استنتاج های او از متن لنین نه تنها به هیچوجه درست نیست، بلکه تحریفی دیگر است. از دیدگاه لنین «شرط ذهنی با شرط عینی پیوندی جدا نشدنی دارد»،«اقتصاد شرط آگاهی است»، اما این پیوند ها و این شروط نه متافیزیکی است و نه مکانیکی. لنین خیلی پیش از این مقابل درک مکانیکی و متافیزیکی اکونومیستها از این تزهای ماتریالیستی ایستاده بود. در چه باید کرد لنین نه اقتصاد را بطور خودبخودی شرط آگاهی میداند، و نه عین را بطور مکانیکی تعیین کننده ذهن.
 و اما در مورد انقلاب روسیه و در دو تاکتیک... لنین باز هم در مقابل منشویکها یعنی ادامه جریان کذایی اکونومیستها ایستاده است. در صورتی که لنین میخواست شرط عینی را تعیین کننده مطلق شرط ذهنی و یا اقتصاد را تعیین کننده مطلق سیاست بداند، چرا نمی بایست مانند منشویکها موضع میگرفت؟ براستی که مولفه هایی مانند رهبری پرولتاریا، اتحاد با دهقانان، خنثی و منفرد کردن بورژوازی لیبرال، دیکتاتوری کارگران و دهقانان، و چیزهایی مانند آنها نشاندهنده تنها چیزی که نیستند این است که اقتصاد بطور مطلق سیاست را تعیین میکند و یا شرایط ذهنی بطور مطلق تابع شرایط عینی است.
البته با توجه  نقش پیشرو و انقلابی این شعارها و این حزب پیشاهنگ، بازهم بسیاری عقب ماندگی های در نیروی آگاه، نسبت شرایط عینی وجود داشت که لنین به آنها در کتاب اشاره میکند. و نیز هنوز کارهای بسیاری لازم بود که باید انجام میشد تا شرایط تبدیل کامل به انقلاب سوسیالیستی فراهم میشد. لنین اینگونه به آنها اشاره میکند:
«اگر کارگرانى در موقع خود از ما بپرسند: چرا ما نبايد برنامه حداکثر را اجرا نماييم ما در پاسخ، متذکر خواهيم شد توده‌هاى مردم، که داراى تمايلات دمکراتيک هستند، هنوز از سوسياليسم خيلى دورند، هنوز تضادهاى طبقاتى نضج نگرفته است و هنوز پرولتاريا متشکل نشده است. صدها هزار کارگر را در تمام روسيه متشکل کنيد ببينيم، حُسن نظر نسبت به برنامه خود را در بين ميليونها کارگر تعميم دهيد ببينيم! سعى کنيد اين کار را انجام دهيد و تنها به جملات پُر سرو صدا ولى توخالى آنارشيستى اکتفا نورزيد، آنوقت فورا خواهيد ديد که عملى کردن اين تشکل و بسط اين فرهنگ سوسياليستى منوط است به اجراى هر چه کاملتر اصلاحات دمکراتيک.»( مجموعه آثار تک جلدی، دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک،ص246)

  
ادامه دارد.

م- دامون
مرداد 96


۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

درباره سازش بین جناح های حاکم

  درباره سازش بین  جناح های حاکم  

همچنان که از پیش می شد حدس زد روحانی پس از کش و قوس ها دادن هایی نه چندان طولانی میان برخی خواست های طبقات خلقی، خواست های جناح ی متحد خود به ویژه اصلاح طلبان و خواست های جناح خود حزب عدالت و توسعه از یک سو، و خواست های خامنه ای و جناح اش از سوی دیگر، در نهایت تسلیم خواست های خامنه ای و جناح او شد. این امر به ویژه در انتخاب وزرای کابینه شکل نهایی خود را یافت.
در نخستین بخش مقاله ی «چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران» نوشتیم:
«در مورد روحانی، تجربه این دوران چهارساله به مردم ایران بخوبی نشان داده که روحانی دارای توانایی نبرد با مشروعه چیان و انحصار طلبان متحجر حاکم نیست. وی در دوره انتخاباتها و با استفاده از زمان بسیار کوتاهی که تا حدودی استبداد همه جانبه اندکی شل میشود و البته صرفا در برخی زمینه های فرهنگی و سیاسی، شعارهای را یکی پس از دیگری میدهد، اما پس از انتخاباتها و باصطلاح زمانی که خرش از پل گذشت و انتخاب شد، در چرخشی تقریبا کامل، آغاز به سازش کردن و پس رفتن در مقابل خامنه ای و دارو دسته اش در دفتر وی، دستگاه قضا و شورای نگهبانش و سپاه پاسداران و دیگر ارگانهای قرون وسطایی متحجرین میکند.»
در مورد دلایل این سازش و عدم وفادارای به خواستهای مردم و حتی اصلاح طلبان و دیگر متحدین  جناب روحانی میتوان نکات زیر را بر شمرد: 
«فشار از پایین، چانه زنی در بالا»
 نخستین دلیل  این است که روحانی شرکت مردم در انتخابات را، صرفا برای پشتوانه کردن آن جهت «چانه زنی در بالا» میخواهد و باصطلاح برای اینکه در مقابل جناح خامنه ای کم نیاورد، نه اینکه این خواستها بویژه اصلی ترین و مهمترین آنها، برایش پشیزی ارزش داشته باشد. در بهترین حالت آن خواستهایی برای وی مهم هستند که رفع شان میتواند بخشهایی از مردم را پی کار خود بفرستد و تداوم حکومت را تا حدودی ساده تر و راحتر کند. گرچه حتی بر سر اینها هم خیلی مصر نیست و ایستادگی نمیکند. بنابراین در این سازش، باید آب سرد ریختن روی آتش مردم و خاموش کردن آنها را دید، که نه تنها خامنه ای و جناحش، بلکه نه چندان کمتر از او، خود روحانی از آنها میترسند.
 پس مهمترین دلیل  نه تنها خامنه ای برای مجبور کردن روحانی و جناح های پشتیبانش به سازش، برای این است که  طبقات اصلی خلق از پیگیری خواستهای اساسی خود ناامید شوند و به وضعیت موجود تن در دهند، بلکه این دلیل برای خود روحانی- و پس ایفای نقش خود در این خصوص – نیز کمتر از خامنه ای اهمیت ندارد.
تهاجم خامنه ای
دومین دلیل این سازش بویژه از جانب روحانی یورش های پی درپی و فشارها گوناگون جناح خامنه ای  است. روشن است که خامنه ای و جناحش برای ایستادن در قدرت به انواع کارها دست زده و خواهند زد. این امر تا قربانی کردن حتی نزدیکترین افراد به این جناح پیش خواهد رفت و باصطلاح توقف پذیر نیست. «آتش به اختیار»، پروژه بنی صدری کردن اوضاع، تبریک نگفتن و یا به عقب انداختن مراسم تحلیف و... همگی نشان از شدت یافتن فشارها و مبارزه از جانب خامنه ای و جناحش داشت و با هدف عقب راندن روحانی، اصلاح طلبان و اساسا مردمی صورت گرفت که در انتخابات با این امید که وضع بدتر نشود، به روحانی رای داده بودند.
فشار امپریالیستها
دلیل سوم، فشار مستقیم و غیر مستقیم امپریالیستها بر دو جناح برای سازش است. اکنون در حکومت اسلامی بورژوا- بوروکرات های کمپرادور و با شکلی از استبداد(استبداد مذهبی) حاکمند که دارای تضادهای معینی با امپریالیستها و اساسا برای بقا و در قدرت ماندن هستند. اما این تضادها که عمدتا در مسائل سیاسی و فرهنگی نمود میابد، هرگز مانع روابط وابستگی عمیق اقتصادی با امپریالیستها(عموما مستقیم و در شرایط تحریم ها عمدتا غیر مستقیم) نبوده و نخواهد بود. با توجه به پایگاه طبقاتی حکام اسلامی و باورهای سیاسی آنها، استقلال اقتصادی هرگز برای آنان اهمیتی نداشته و چنین امری حتی درخیال آنان نیز ظهور نکرده است. آنها از آغاز و علیرغم تضادهای بین آنها و امپریالیستها، در مقابل انقلاب دموکراتیک خلق و برای سرکوب  طبقات انقلابی و مترقی این انقلاب، بوسیله امپریالیستها پشتیبانی شده اند. از این رو، این وابسته بودن به امپریالیستها با ساخت اقتصادی سرمایه داری بوروکرات- کمپرادوری و حتی وابستگی نسبی سیاسی به امپریالیستها، تا جایی که آنها جنبش ها، شورشها و انقلاب طبقات خلقی را سرکوب میکنند، و پشتیبانی  امپریالیستها از آنها در تمامی این موارد، جزء اصلی تداوم و بقای آنها بوده است.
با توجه به این وابستگی ها و نیز با توجه با سازش بزرگ برجام یک و تحقیر جناح های حاکم مقابل امپریالیستها، روشن است که امپریالیستها(خواه  انحصارات و کمپانی هایی که قرار است در ایران سرمایه گذاری کنند و خواه دولت های امپریالیستی) جهت تداوم پروژه های اقتصادی خود که در پی برجام آغاز به راه اندازی و تحقق آنها کردند، متوقع باشند که فضای داخلی رو به سوی آرامش نسبی داشته باشد. به این دلیل و نیز بر مبنای عدم توانایی کنونی آنها در حکمیت نهایی و حل و فصل تضادها در مبارزه بین جناح های حاکم در ایران، طبیعی است که عجالتا و برای پیشگیری از پیچیده تر شدن اوضاع و بویژه بروز حرکتها و خیزش های اعتراضی مانند سال 88، از جناح روحانی بخواهند که قضیه را کش ندهد و از خامنه ای و دفتر و دستکش نیز بخواهند که رو به سازشهایی بیاورد. این امر، خواه در شکل مستقیم و از طریق هدایت فکری جناح ها، و خواه از طریق غیر مستقیم آن یعنی تهدید ها و فشارهای اقتصادی و سیاسی صورت میگیرد. فشارها و تهدید هایی که گرچه در چگونگی برخورد به آنها، میان جناح های حاکم تضادهای شدیدی وجود دارد اما از سوی دیگر آنها را به سوی درجاتی از سازش و وحدت میراند.
سازش جناح ها آتش بس های موقتی هستند
باید توجه داشت که این سازش ها، گرچه بده بستانی(این وزرا را من انتخاب میکنم و سپس به تو اجازه میدهم با سه چهار تا وزیر اقتصادی نفس بکشی)(1) در آنها صورت میگیرد و برخی جایگاه ها از سوی جناح پیروز  در این سازش ها استوار میشود، اما در مجموع موقتی بوده و نقش یک آتش بس کوتاه را ایفا میکنند. دیری نخواهد پایید که دوباره تضادها و جدال ها در پیرامون مسائل مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نیز چگونگی روابط خارجی با امپریالیستها در تمامی وجوه آن از سر گرفته خواهد شد.
تضادهای گسترش یابنده و نیز شدت یابنده میان جناح های حاکم، و در گیرودار آن سازش ها و آتش بس های موقتی، بخش مهمی از فرایندهای حاکم در مبارزه طبقاتی در سی چهل سال تاریخ  اخیرایران است. از آغاز سرنگونی حکومت پهلوی و روی کار آمدن دولت موقت چنین بوده است، اکنون چنین است و در آینده نیز چنین خواهد بود. بنابراین نباید گمان کرد که حال که سازشی بر سر اعضای کابینه صورت گرفته، بساط مبارزه جناح ها برای داشتن جایگاه های بهتر و برای  بهره بردن از ثروت و قدرت جمع خواهد شد و هر گروهی حد خود را خواهد شناخت و به وضعیت موجود تسلیم خواهد شد. خیر! جمع کردن بساط این تضادها، نه در دستهای خامنه ای و فشارهایی که وارد میکند، است و نه در دستهای روحانی و نه در دستهای اصلاح طلبان. این بخشی از ضرورت جاری تکامل مبارزات طبقاتی در ایران است و هیچ نیرو و یا جناحی در میان طبقات حاکم را- حتی اگر بخواهد -  یارای گریز از آن نیست. این است که دیروز جدال میان جناح های حاکم تا آنجا پیش میرود که خطوط قرمزی که تا کنون، حداقل پس از سالهای 76، به این شکل شکسته نشده بود، شکسته میشود، و امروز وضع در یک چرخش 180 درجه ای چنان به عقب بر میگردد که کابینه ای تشکیل میشود که کابینه نخست خاتمی پس از پیروزی در انتخابات  و با وزرایی همچون عبدالله نوری و حشمت مهاجرانی در مقابل آن «پادشاه» است.
این  پس و پیش رفتن ها و تثیبت برخی خطوط و خاکریزها و تعادلها، از نقطه نظر جایگاه جناح ها در قدرت سیاسی و نیز توازن میان قدرت حاکم و طبقات مردمی در مجموع گویا به نفع جناح خامنه ای تمام شده است. زیرا این جناح است که دیگر جناح ها را وادار به تمکین کرده و نیز از گسترش و عمیق یابی جنبش توده ها جلوگیری کرده و آنها را در مرزهای معینی نگه داشته است.
اما این ظاهر قضیه است. اگر وضع  خامنه ای و کل جناح وی را در مجموع مورد بررسی قرار دهیم، تفاوت های زیادی با دوران پیش از سالهای 76 میبینیم . در حقیقت، از نقطه نظر مقبول بودن در میان مردم و پایگاه اجتماعی، این جناح (و به همراه آن کل حکومت) بشدت تضعیف شده است. زمانی که طبقات، لایه های و قشرهای مختلف مردم، زنان، دانشجویان، جوانان و نیز اقلیت های ملی و مذهبی در انتخابات، هر بار شدیدتر از پیش به آنها «نه» میگویند، و در جنبش های منفرد خویش بی مهاباتر از پیش حرکت میکنند و هر نوع بازداشت، شکنجه، زندانی و جان فشانی ای را به جان میخرند، و نه تنها دست از مبارزه بر نمیدارند، بلکه به گستردگی و شدت و عمق آن میافزایند، این نشانگر آن است که جناح خامنه ای نتوانسته به خواسته های اساسی خود که همانا تمکین مردم به حکومت است، دست یابد.
 از سوی دیگر، زمانی که جناح های مانند جناح روحانی با درجه ای ضعیف  از جُربُزه و توانایی، در شرایطی که وضع در مجموع به نفع وی نیست،برای بردن و پیروز شدن، دست به هر کاری و از جمله شکستن خطوط قرمز نظام ولایت فقیه میکند و مرزهای پیشین در مبارزه  ی جناح ها را جابجا میکند، این نشان میدهد که تمامی توپ و تشرهای  خامنه ای نه تنها بُرد زیادی نیافته، بلکه بواسطه تضعیف همه جانبه و بنیانی حکومت (ریزش های متوالی، تغییر جناح افراد، افشای برخی افراد در راس دستگاههایی که زیر نظر خامنه ای است از جمله دستگاه  قضائیه و آستان قدس و غیره) وضع را در هر چرخش و بزنگاه ویژه ای، میتواند به گذشتن از خطوط قرمز بیشتری سوق دهد. بنابراین میتوان مطمئن بود که وضع میتواند در آینده دوباره دچار نوسان گشته و به ضد خود تبدیل گردد و نیز خطوط قرمز بیشتری شکسته شود.
 این امر تا زمانی که وضع دچار تحولی بنیادی  نشود، ادامه خواهد یافت. این تحول بنیادی یا از بالا صورت خواهد گرفت و یکی از جناح های حکومت، با وابستگی در تمامی زمینه ها و بگونه ای تمام عیار  به امپریالیستها و مطیع اوامر آنها شدن و ایجاد ثبات نسبی در ساخت اقتصادی – سیاسی، عهده دار کل حکومت خواهد شد( ویا در صورتی که امپریالیستها جنگ را در دستورکار قرار دهند و مستقیما نوکران پیشین خود را بسر کار آورند) و یا از پایین و با گسترش، رشد و پیروزی انقلاب دموکراتیک  طبقات خلقی به رهبری طبقه کارگر صورت خواهد گرفت.
نقش رشد  تضادی های ارتجاعی در تضعیف حکومت 
نکته دیگری که میتوان به آن اشاره کرد تضاد باند احمدی نژاد با خامنه ای است. احمدی نژاد گویا نه تنها در مقابل هر گونه تهاجمی از جانب خامنه ای به وی و گروهش ایستادگی میکند و آنها را تهدید به افشاگری های بیشتر و بیشتر میکند، بلکه ظاهرا پس از دزدی های فراوان و دارای ابعادی غریب از اموال مردم، هنوز دست از سهم خواهی بر نداشته است. جناح خامنه ای نیز جز تلاش برای کنترل برخی اعمال تند روانه ی آنها، و راندن آنها به مرزهایی قابل تحمل، ظاهر کاری آنچنانی به کار ایشان نداشته است. یکی از دلایل این امر،  دست باز احمدی نژاد برای افشاگری های بیشتر و با توجه به داشتن اطلاعات ویژه است. بی دلیل نیست که حضرات قوه قضائیه ای ها میگویند که احمدی نژاد تنها دو میلیارد در اختیار دارد و گرفتن پول های دزدیده شده از وی ممکن نیست!؟ از سوی دیگر خامنه ای، این دزد شیاد را کماکان در شورای تشخیص مصلحت کذایی اش جای میدهد تا هم آنجا کنترل و آرامش کند.
بدیهی است که احمدی نژاد و باند ارتجاعی اش مشتی گرگ فرصت طلب شیاد و جاه طلب بیش نیستند. باندهایی در میان یکی از جناح های جاه طلب و قدرت طلب ایران. جناحی که ته و ریشه شان را ظاهر باید در بیت مصباح یزدی آخوند ریاکار و متقلب جستجو کرد که بیت و حوزه اش، کارگاه تحویل دادن جانی و دسیسه باز است. اینها شیادانی گرگ صفت هستند  که در جمهوری اسلامی به هرگونه جنایت، دزدی و غارت اشتغال داشته و دست زده اند. روشن است که هیچ نیت خیری در پس  این«ننه من غریبم» ها و شعارهای « انقلابی»  دادن آنها برای مردم، نهفته نیست. و اینکه حضرات میگویند این افشاگری های آنها  از دیگر جناح ها و یا تهدید کردن خامنه ای به افشاگری های بیشتر، بخاطر مردم است، ریاکارانه و سراپا دروغ محض است. اما در این حکومت اسلامی، هر نوع افشاگری جناح ها و باندهای گرگ صفت از یکدیگر، بویژه از جناح خامنه ای و مجتبی و دفتر و دستکش، لاریجانی ها و از آخوندهای سالوس، جنایتکار  و دزدی مانند محسنی اژه ای، مکارم شیرازی و...، و با هر نیتی - حتی پست فطرتانه ترین و فریبکارانه ترین نیات - صورت بگیرد، ضربه ای شدید به کل حکومت- و حتی خود افشاکننده-  وارد میکند و به تضادهایی که در یک سوی آن طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی قرار دارند و در سوی دیگر جناح خامنه ای در راس و نیز بقیه قرار دارند، یاری رسانده و موجب رشد بیشتر این تضادها و تضاد اساسی ساخت اقتصادی کنونی خواهد شد. یکدیگر را دریدن گرگ ها به نفع رشد تضاد طبقات خلقی با کل حاکمیت استبدادی است. مسئله این است که در اینجا باید نیت افشاگررا از آنچه افشا میکند، تمیز داد و نقش افشاگری را که  حکومت را بطورعام و جناح هایی از آن را بطور خاص(در این هفته های اخیر افشای مکارم شیرازی) تضعیف میکند، دید. البته اصلاح طلبانی که عجالتا افشاگری هایی چون احمدی نژاد نمیکنند، گویا برای خود شیرینی نزد حکومت و جناح های کثیفتر و شیادتر از احمدی نژاد، لبه تیز حمله خود را روی احمدی نژاد و گروهش گذاشته و مدام روی نیات فریبکارانه ی احمدی نژاد و گروهش  در قبال مردم مانور میدهند، و گویا خود را از این نظر بهتر میدانند که چنین نیات فریبکارانه در قبال مردم نداشته اند.  
اشاره ای به تضادهای جاری و نقش و رابطه ی آنها
تضاد بین تمامی طبقات خلق ایران (طبقه کارگر و تمامی زحمتکشان و تهیدستان شهری، زارعین و کشاورزان، طبقه خرده بورژوازی و بورژوازی ملی) و نظام سرمایه داری بوروکرات- کمپرادو و حکومت استبدادی مدافع این نظام، تضاد طبقات خلقی با امپریالیستها، تضاد میان جناح های حاکم و تضاد میان جناح های مختلف حاکم با امپریالیستها، تضادهای مهم جاری در جامعه را تشکیل میدهند. تمامی این تضادها به همراه تضادهای ریز و درشت دیگری که در کنار آنها جریان دارند، در ابعاد اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و به گونه ای مواج و پویا حرکت میکنند. در اوضاع کنونی سیاسی ایران، تضاد بین جناح های حاکم عموما و  بویژه در دوره های انتخابات ها، نقشی عمده  را بازی کرده و احتمالا بازی خواهد کرد. یعنی محور عمده ی توسعه و تکامل بقیه تضادها و مبارزه طبقاتی بوده و خواهد بود. دیگر تضادی که نقشی اساسی و مهم داشته، تضاد بین طبقه کارگر و زحمتکشان و تهیدستان شهر و روستا و نیز طبقات میانی و متوسط  با کل حکومت استبداد مذهبی است. در شرایط کنونی محور حرکت بروی این دو تضاد و رابطه ی آنها با یکدیگر میچرخد. دو تضادی که علیرغم استقلال خویش از دیگری، تابع یکدیگر بوده، بروی یکدیگر اثر گذاشته و میگذارند و در عین حال و تا حدود زیادی به یکدیگر جهت میدهند.
 یکی از دلایل اساسی این امر که تضاد بین خلق و حکومت استبدادی مذهبی علیرغم اهمیت اساسی آن، به تضاد عمده و محوری تبدیل نشده است، استبداد موجود و خفه کردن هر صدایی، فقدان تشکلات انقلابی و مترقی - بویژه یک حزب کمونیست انقلابی که طبقه کارگر و زحمتکشان شهری و روستایی را آگاه و متحد کند-  و نبود توانایی طبقات مختلف خلقی برای ایجاد اتحاد عمیق میان خودشان و بر این مبنا، رشد و توسعه همه جانبه و برخود استوار تضاد طبقات خلقی با حکومت اسلامی است. رشد این تضاد خودبخود و در بیشتر موارد در تابعیت از دیگر تضادها، بویژه تضاد میان جناح های حاکم صورت گرفته وعموما وابسته به شرایط بد اقتصادی، استبداد و فشارهای شدید سیاسی و فرهنگی بوده است. این که این تضاد عمدتا در وابستگی به تضاد میان طبقات حاکم- حال با هر انگیزه ای مثلا انتخاب بین بد و بدتر و یا انتخابی برای اینکه وضع بدتر نشود و غیره...-  رشد و توسعه میبابد، یکی از نقطه ضعف های اساسی جنبش کنونی توده ها و بویژه طبقه کارگر است. در مقاله ی چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران( در یادداشتهای بخش دوم) نوشتیم:  
«نکته ای که باید توضیح داد این است که مردم در حالی که در رای دادن با یکدیگر متحد و به مثابه یک کلند(در رای دادن به یک کاندیدای واحد مثلا در اینجا روحانی که تجلی ویژه پیروی و تابعیت تضاد طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی از تضاد میان جناح های مختلف بورژوا- کمپرادور های حاکم است) در جنبش های خویش تقسیم شده و به اجزاء جداگانه ای تبدیل میگردند که عموما و در حال حاضر کمترین درجه وحدت، پشتیبانی از یکدیگر و اتحاد را دارند. و اینجا و در حالیکه در رای دادن و در مجموع، حکومت میل وافر در شرکت مردم در انتخابات را دارد، در عمل و جنبش واحد هر گروه در مقابل مردم میایستد و هرگونه تقاضا و خواست آنها را سرکوب میکند.»
سازش های جاری در میان جناح های طبقه حاکم تا حدودی و برای مدتی کوتاه میتواند آب سردی بروی تضاد میان طبقات خلقی و نظام بپاشد. اما این تا حدی خواهد بود. علت این است که شرایطی که تضاد بین طبقه کارگر و زحمتکشان و رنجبران شهر وروستا و نیز طبقات میانی و متوسط با حکومت استبدادی بر آن استوار است، دلایل موجودیت و رشد خود را از دست نداده اند؛ و گر چه اینجا، این طبقات، کل متحدی را تشکیل نمیدهند، اما شرایط خاموش کردن مبارزه آنها بوسیله جناح های مختلف حکومت نه تنها فراهم نشده است، بلکه برعکس همواره این شرایط، خوراک بیشتری برای  رشد و توسعه خود را از برنامه های اقتصادی و رفتارهای سیاسی - فرهنگی این حکام دریافت میکند. بنابراین در حالیکه سازش(هر چند موقتی) میان این جناح ها، آب سرد بروی این مبارزات میریزد، اما از سوی دیگر شرایط اقتصادی سیاسی و فرهنگی موجود امکان تداوم و گسترش بیشتر آنها را فراهم میکند. باصطلاح در حالیکه حکومت اسلامی با یک دست جلوی پیش روی آن را میگیرد، با دست دیگر شرایط را بدتر از گذشته برای  تداوم و پیشروی  آن فراهم میکند. 

هرمز دامان
مرداد 96

یادداشت

1-    ظاهرا خامنه ای و جناحش در مورد وزرای اقتصادی کوتاه آمده و بالاخره از کابینه سر و دم زده، سهمی هم به جناح روحانی داده اند!؟ دادن بخش اقتصادی به روحانی جدای از سر باز کردن مسائل اقتصادی از سر جناح خامنه ای، گذاشتن مسئولیت به عهده روحانی است. در بخش اقتصادی دو مسئله اساسی باید حل و فصل شوند. یکی مشکلاتی که در حال حاضر اقتصاد ایران از آن رنج میبرد، مانند تورم، بیکاری، عدم کارایی بخش تولید و نبود سرمایه برای راه اندازی پروژه های تولیدی و در نتیجه ایجاد اشتغال، فساد وحشتناک و غیره... و فشار این مشکلات بروی مردم، و دیگری تنظیم رابطه اقتصادی گسترده تر و همه جانبه تر با امپریالیستها. روحانی روی دومی کار میکند، تا اولی را حل و فصل کند. تجربه چهار ساله نخست نشان داده که وی حتی در همین زمینه ها نیز، و با توجه به گسیختگی  نظام و کارشکنی جناح خامنه ای، موفقیت چندانی بدست نیاورده و در آینده نیز به احتمال موفقیت بدرد بخوری که نظام را از گرداب بیرون کشد، بدست نخواهد آورد.