۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

نظرات فلسفی لنین در فاصله ی میان ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و یادداشتهای فلسفی
 دونایفسکایا  به عنوان سوی ترتسکیست قضیه به  مجادله با فیلسوفان روسی ادامه میدهد:
«و در حالی که لنین مینویسد :«به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»(ص 347)، آکادمیسین بی. ام کدروف، مدیر مؤسسه ی تاریخ و تکنولوژی ارزیابی جدید لنین را از«ایده آلیسم»(«ارزیابی جدید لنین از ایده آلیسم»!؟) به بحثی مبتذل در باب معنی شناسی تقلیل میدهد.»(فلسفه و انقلاب، ص 164-163) و پس از نقل گفته های کدروف:
«اشتیاق فراوان پروفسور کدروف برای انکار این موضوع که دفترچه های فلسفی 1914لنین «تضادی بنیادی با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد»( خوب دقت شود:«تضادی بینادی»!؟) او را به چنان تقلیل گرایی مبتذلی کشانده است که برای «دفاع» از لنین مجبور است نافرهیختگی خود رابه او نسبت دهد.» و پس از نقل نظرات کدروف،مینویسد که وی:«... با این ادعا خود را گول میزند که آن مرزهای فلسفی گشوده شده توسط لنین را بسته است.(همانجا ص164)(1)
«با این همه لنین که نابغه امر مشخص بود، خود محل دقیقی را که مرزهای فلسفی برای او گشود، مشخص میکند. در 5 ژانویه ی 1915، هنگامی که جنگ جهانی با شدت تمام ادامه داشت، نامه ای به دائره المعارف گرانات(که مقاله ی«کارل مارکس» را برای آن نوشته بود) ارسال کرد و پرسید آیا هنوز امکان آن وجود دارد که «در بخش مربوط به دیالکتیک چند تصحیح را انجام دهم... از یک ماه ونیم پیش مشغول مطالعه ی مسئله دیالکتیک بوده ام و اگر هنوز وقت باشد میتوانم مطلبی را به آن اضافه کنم...» لنین نگارش چکیده علم منطق هگل را در سپتامبر 1914 شروع کرده بود. تاریخ مقاله[ی کارل مارکس] ژوئیه- نوامبر 1914 است. چکیده تا 17 دسامبر 1914 کامل نشده بود. نامه ی لنین ناخشنودی او را از تحلیل خود درباره دیالکتیک نشان میدهد. (همانجا، ص164)
در اینجا ما به مسئله«شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند» که ورد زبان دونایفسکایا است، نمیپردازیم و آنرا به بخش های بعدی میسپاریم؛ در حال حاضر ما توجه خود را روی مسئله این «یک ماه و نیم» و گمانه سازی های ترتسکیستها متمرکز میکنیم.
ما فرض میکنیم تمامی آنچه دونایفسکایا در اینجا میگوید، درست است. بر مبنای این نامه، نخست باید توجه داشت که لنین میخواهد تغییراتی در بخش دیالکتیک صورت دهد و مطالبی به آن بیفزاید و نه به بخش ماتریالیسم. از این رو، بخش ماتریالیسم فلسفی بجای خود و بدون تغییر و افزوده ای خواهد ماند.
دوم، اینکه این تصحیحات و افزوده ها که لنین میخواهد در بخش دیالکتیک صورت دهد، باید چنان باشد که کوچکترین تضادی با بخش مربوط به ماتریالیسم فلسفی نداشته باشد؛ زیرا در این صورت آن بخش نیز باید تغییر کند، و لنین علی القاعده باید به آن اشاره میکرد.
 سوم، لنین به یک ماه و نیم اشاره میکند که وی پس از نگارش مقاله، مشغول مطالعه دیالکتیک بوده و میخواهد تصحیحاتی در آن بخش صورت دهد و مطالبی به آن اضافه کند. بنابراین حتی در بخش مربوط به دیالکتیک تغییرات اساسی بوجود نخواهد آمد، بلکه نکاتی تصحیح شده و مطالبی به آن اضافه خواهد شد. و طبعا این مطالب نباید با مطالبی که پیش از آن گفته شده، در ناسازگاری کامل باشد، بلکه باید شرح آنرا دقیقتر و کاملتر کند.
پیش از آن ببینیم از دید این ترتسکیست، مطالعه ی یک ماه و نیمه مورد اشاره لنین، چه تغییراتی در دریافتهای لنین داده است و از نظر وی به چه نتایجی باید بینجامد، نگاهی میاندازیم به بخش هایی از سه اثر لنین که در فاصله سالهای 1908 تا 1915 نوشته شده اند و در آنها درباره ماتریالیسم و دیالکتیک سخن رفته است؛ یعنی مارکسیسم ورویزیونیسم، سه منبع و سه جزء مارکسیسم و مقاله درباره کارل مارکس.  
مارکسیسم و رویزیونیسم( نیمه نخست سال1908)
 «رویزیونیسم در رشته فلسفه رد«علم» پروفسورمآبانه بورژوازی را دنبال کرد. پروفسورها « بازگشت به کانت» کردند - رویزیونیسم هم به دنبال نئوکانتیست ها کشیده شد. پروفسورها هزار بار سفله گوئی های کشیشی  را علیه ماتریالیسم فلسفی تکرار کردند - رویزیونیستها نیز، با تبسمی اغماض آمیز زیر لب (کلمه به کلمه طبق آخرین خلاصه های علمی) زمزمه می کردند که ماتریالیسم مدتها است«رد شده است». پروفسورها با دادن نسبت «سگ مرده» به هگل او را مورد تحقیر قرار می دادند در حالیکه خودشان ایده آلیسمی را ترویج می کردند که هزار بار حقیرتر و مبتذل تر از ایده آلیسم هگل بود،[پروفسورها] تحقیرگرانه شانه های خود را در مقابل دیالکتیک بالا انداختند- رویزیونیستها هم از پی آنها در منجلاب فلسفی علم عامیانه غوطه ور شده،«اولوسیون»«ساده» (و آرام) را جایگزین دیالکتیک«زرنگ»(و انقلابی) می کردند.(لنین، منتخب آثار یک جلدی، ترجمه محمد پورهرمزان، ص31، با اندکی تغییرات)
سه منبع و سه جزء مارکسیسم ( مارس 1913)
این مقاله شرح ساده و فشرده ای از بنیادهای مارکسیسم بدست میدهد.
« فلسفه ی مارکسیسم ماتریالیسم است. درسراسر تاریخ جدید اروپا و مخصوصأ در پایان سده ی هیجدهم در فرانسه، که درآنجا علیه هرگونه زباله های قرون وسطانی، علیه سرواژ درمؤسسات و در افکار نبردی قطعی درگرفته بود، ماتریالیسم یگانه فلسفه ی پیگیری بود که با تمام نظریات علوم طبیعی صدق می کرد و دشمن هرگونه اوهام، سالوسی و غیره بود. ازاین رو دشمنان دموکراسی با تمام قوا می کوشیدند ماتریالیسم را«رد» کنند، آن را خدشه دار نمایند و به آن تهمت بزنند. آن ها ازشکل های مختلف ایده آلیسم فلسفی، که همیشه به نحوی از انحاء منجر به دفاع و پشتیبانی از مذهب می شود، دفاع می نمودند.
مارکس و انگلس با قاطع ترین طرزی ازماتریالیسم فلسفی دفاع کردند و به دفعات توضیح می دادند که هرگونه انحرافی از این اصول اشتباه عمیقی است. نظریات آن ها با حداکثر وضوح و تفصیل درتالیفات انگلس مانند لودویک  فونرباخ  و آنتی ‏دورینگ که مانند مانیفست کمونیست  کتاب روی میزهر کارگر آگاهیست تشریح شده است .
ولی مارکس درماتریالیسم قرن هیجده متوقف نشد و فلسفه را به پیش راند. او این فلسفه را با فراورده های فلسفه ی کلاسیک آلمان، به خصوص سیستم هگل، که آن هم به نوبه ی خود سرچشمه ای برای ماتریالیسم فوئرباخ بود، غنی ساخت. میان این فراورده ها مهم ترازهمه دیالکتیک یعنی آموزش مربوط به تکامل است به کامل ترین و عمیق ترین شکل خود که ازهر گونه محدودیتی آزاد است و نیزآموزش مربوط به نسبیت دانانی بشراست که تکامل دانمی ماده را برای ما منعکس مینماید. آخرین کشفیات علوم طبیعی- رادیوم، الکترون و تبدیل عناصر- به طرز درخشانی ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را، علی رغم نظریات فلاسفه ی بورژوازی و بازگشت های «نوین» آنان به سوی ایده آلیسم کهنه و پوسیده، تایید نمود.
مارکس، درضمن این که ماتریالیسم فلسفی را عمیق تر وکامل تر ساخت، آن را به سرانجام خود رساند و معرفت آن را به طبیعت، برمعرفت به جامعه ی بشری بسط و تعمیم داد. ماتریالیسم تاریخی مارکس بزرگ ترین پیروزی فکر علمی گردید. هرج و مرج و مطلق العنانی که تا این موقع در نظریات مربوط به تاریخ و سیاست تسلط داشت به طرز شگفت انگیری جای خود را به یک تنوری جامع و موزون علمی سپرد که نشان می داد چگونه در اثر رشد نیروهای مولده، از یک ساختمان زندگی اجتماعی ساختمان دیگری که عالی تر از آنست نشو و نما می کند- مثلأ از سرواژ سرمایه داری بیرون می روید.
درست همان طورکه معرفت انسانی انعکاس طبیعتی است که مستقل از او وجود دارد، یعنی انعکاس ماده در حال تکامل است، همان طور هم  معرفت اجتماعی انسان (یعنی نظریات مختلف و مکاتب فلسفی، دینی، اقتصادی و غیره) انعکاس رژیم اقتصادی جامعه است. مؤسسات سیاسی روبنایی است که برزیربنای اقتصادی قرار‏گرفته است. مثلآ ما می بینیم چگونه شکل های مختلف سیاسی کشورهای کنونی اروپا برای تحکیم سلطه ی بورژوازی بر پرولتاریا به کار میرود .
فلسفه ی مارکس یک ماتریالیسم فلسفی تکمیل شده ایست که سلاح مقتدرمعرفت را در اختیاربشر و به خصوص در اختیار طبقه ی کارگر گذارد ه است.»(همانجا،ص26)
 درباره کارل مارکس( ژوئیه تا نوامبر1914)
قسمت فلسفه این مقاله به دو بخش تقسیم شده است. بخش نخست به نام ماتریالیسم فلسفی است و بخش دوم عنوان دیالکتیک را دارد.
دربخش ماتریالیسم فلسفی لنین تمامی اندیشه های اساسی مارکس و انگلس را در مورد ماتریالیسم  و نیز نظرات اگنوستیسیست ها (کانت و هیوم) را ذکر میکند. در این بخش لنین  از گرویدن مارکس به فوئرباخ و نیز انتقاد از فوئرباخ اشاره میکند. جملات مشهور مارکس در پسگفتار به چاپ دوم سرمایه را میآورد،  سخنان انگلس در نقد هگل و اینکه شناخت مفهومی تصاویر ذهنی و بازتاب اشیاء و امور واقعی هستند و نیز تقسیم فیلسوفان به دو اردوگاه ایده آلیستی و ماتریالیستی بصورت کامل آورده میشود. نکته مهم این است که تمامی نکات اساسی و مهمی که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بسط داده است در این فشرده ماتریالیسم فلسفی وجود دارد. ما در اینجا تنها بخش ماتریالیسم فلسفی را میآوریم.
ماتریالیسم فلسفی
«از آغاز سالهای 45-44 هنگامی که دیدگاههای مارکس شکل گرفت، او یک ماتریالیست و بگونه ی ویژه پیرو لودویک فوئرباخ بود، که بعدها جنبه های ضعیف او را تنها در این میدید که ماتریالیسم وی بحد کافی پیگیر و همه جانبه نیست.  برای مارکس اهمیت تاریخی و «دوران ساز» فوئرباخ در این بود که وی قاطعانه از ایده آلیسم هگل گسست و اعلام ماتریالیسم کرد، ماتریالیسمی که  پیش از این[بنا به گفته مارکس ]«در قرن هیجدهم، بطور مشخص ماتریالیسم فرانسوی تنها  مبارزه ای بر ضد نهادهای  سیاسی  موجود و  بر ضد... مذهب و خداشناسی نبوده، بلکه همچنین... بر ضد تمامی [اندیشه های] متافیزیکی» (به معنای « نظرورزی ناهشیار» به جای «فلسفه ی هشیار») بود.»(خانواده مقدس، در میراث ادبی) مارکس مینویسد:«برای هگل، روند تفکر که وی آنرا حتی زیر نام «ایده» به ذهن مستقلی تبدیل کرده، دمیوژ(آفریننده، سازنده) جهان واقعی است... ولی برای من، برعکس، امر اندیشه ای، چیزی دیگری نیست بجز جهان مادی که بوسیله ذهن انسان بازتاب گردیده است، و به شکلهای اندیشه ای تبدیل شده است. (سرمایه، جلد نخست، پسگفتار به چاپ دوم). در هماهنگی کامل با این فلسفه ی ماتریالیستی مارکس و در تشریح  آن، فردریک انگلس در آنتی دورینگ- که مارکس با دستنوشته آن آشنا بود-  چنین مینویسد:«...وحدت جهان در موجود بودن آن نیست.... وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است، که تکامل  طولانی و دشوار  فلسفه و علوم طبیعی ...آنرابه اثبات رسانده است...»«حرکت شکل هستی ماده است. هرگز جایی  ماده یی بیحرکت و یا حرکت بدون ماده وجود نداشته است، و نمیتواند وجود داشته باشد... اما اگر... این پرسش طرح شود: که اندیشه و شناخت چیستند و از کجا میایند؛ این روشن است که آنها محصولات مغز انسانند، انسانی که خودش محصول طبیعت است، و در طبیعت و به همراه محیط طبیعی تکامل یافته است. بنابراین پر واضح است که محصولات مغز انسانی که خود نیز در آخرین تحلیل محصول طبیعت هستند، با سایر همبستگی های طبیعی در تضاد نبوده، بلکه با آنها همسانی و همخوانی دارند.»«هگل ایده آلیست بود. و چنین چیزی گفتن این است که برای او افکاری که در سرش بود، تصاویر[ کپی، بازتاب، انگلس گاه از « نقش بستن»سخن میگوید] کمابیش انتزاعی اشیاء و روندهای واقعی نبودند، بلکه برعکس، برای او، اشیاء و تکامل آنها، تنها تصاویری، واقعیت ساخته شده، از «ایده» ای بودند که پیش از پیدایش جهان در جایی وجود داشته است». انگلس در کتاب دیگرش لودویگ فوئرباخ – که نظر خودش و مارکس را درباره هگل و فوئرباخ و درباره درک ماتریالیستی تاریخ از سر نو خوانده است- چنین مینویسد:«پرسش بزرگ و بنیادی همه ی فلسفه ها، بویژه  فلسفه های اخیر، عبارتست از مسئله رابطه اندیشه با هستی، روح با طبیعت... کدام یک مقدم است: روح یا طبیعت... پاسخهایی که فیلسوفان به این پرسش دادند آنها را به دو اردوی بزرگ تقسیم کرده است.آنان که مدعی بودند روح پیش از طبیعت وجود داشته و بنابراین در آخرین وهله، به شکلی از اشکال به آفرینش جهان باور داشتند... اردوی ایده آلیستی را تشکیل دادند، و آنان که طبیعت را مقدم میشمردند به مکاتب گوناگون ماتریالیسم تعلق گرفتند.»
هر گونه کاربرد دیگری از مفاهیم (فلسفی) ایده آلیسم و ماتریالیسم به سردرگمی میانجامد. مارکس نه تنها قاطعانه ایده آلیسم را که همواره به شکلی با مذهب پیوند داشت، رد میکرد بلکه دیدگاههای هیوم و کانت و اشکال گوناگون لاادری گری، مکتب نقدی و پوزیتیویسم را – که بویژه در زمان ما رواج یافته اند- را نیز رد میکرد؛ و چنان فلسفه هایی را گذشت«ارتجاعی» به ایده آلیسم قلمداد میکرد و آنرا در بهترین حالت« پنهانی و شرمگینانه ماتریالیسم را پذیرفتن و نفی آن در پیشگاه عموم» تلقی میکرد. درباره این مسئله، در کنار آثار یاد شده ی مارکس و انگلس در بالا، به نامه ی مورخ 12 دسامبر 1866 که مارکس به انگلس نوشت، نگاه کنید که در آن به گفته ای از توماس هاکسلی طبیعی دان معروف ارجاع میدهد که «ماتریالیستی تر» ازمعمول، بود و به این بازشناسی او که: « تا آنجایی که ما واقعا مشاهده میکنیم و می اندیشیم، احتمالا نمیتوانیم از ماتریالیسم بیرون رویم»، ولی او را برای «راه در رویی» که برای لاادری گری و هیوم گرایی بازگذاشته، سرزنش میکند.
آنچه بویژه مهم است از نظر مارکس درباره ِرابطه آزادی و ضرورت است: «آزادی درک ضرورت است»«ضرورت کور است تنها تا زمانیکه آنرا درک نکرده ایم» (انگلس، آنتی دورینگ). معنای این شناخت قانونمندی عینی طبیعت و تبدیل دیالکتیکی ضرورت به آزادی(به معنایی مشابه تبدیل «شیء در خود» ناشناخته اما شناختنی به «شیء برای ما » و تبدیل «ماهیت اشیاء» به« پدیده ها»).
 مارکس وانگلس ایرادهای اساسی ماتریالیسم «کهنه» و از جمله ماتریالیسم فوئرباخ را(و به طریق اولی ماتریالیسم عامیانه (وولگار) بوخنر- فوگت- و موله شوت را این میدانستند که:
1-    این ماتریالیسم «بطور عمده مکانیکی» بود، آخرین پیشرفت های شیمی و زیست شناسی را به حساب نمیآورد.(در زمان ما جا دارد تئوری الکتریکی ماده را هم به آنها بیفزاییم).
2-    ماتریالیسم کهنه غیر تاریخی و غیر دیالکتیکی( متافیزیکی یعنی ضد دیالکتیکی) بود و همواره و همه جانبه  نقطه نظر تکامل را دنبال نمیکرد.
3-    به «ماهیت انسان» انتزاعی نگاه میکرد و نه چون«مجموعه ای ی پیچیده »(بطور مشخص و تاریخی تعیین شده) از «مناسبات اجتماعی»، و بنابراین دنیا را تنها «تفسیر» میکرد. در حالیکه مسئله «تغییر دادن» آن بود. به سخنی دیگر، اهمیت «فعالیت عملی انقلابی » را در نمی یافت.( مجموعه آثار، متن انگلیسی جلد 21 ص 53- 50 )  .
پلخانف، ماتریالیسم عوامانه و چگونگی سوء استفاده ترتسکیستها
حال برگردیم به دونایفسکایا که به هیچوجه نمیتواند این آثار را برتابد و باید به هر شکلی شده  نظرات مندرج در آنها را تحریف و تخریب کند. دونایفسکایا ادامه میدهد:
 «کروپسکایا در کتاب یادها اشاره میکند که لنین به مطالعات خود درباره هگل پس از تکمیل مقاله اش درباره مارکس ادامه داد. اما بهترین شاهد برای آنکه دریابیم لنین چه هنگام احساس میکند به دستاوردی نائل شده است، همانا نظر خود لنین نه فقط در نامه ها بلکه در خود چکیده است.
 به محض آنکه لنین به نخستین بخش مربوط به «مفهوم» برچسب زد:«این قسمت های کتاب را باید چنین نامید:«بهترین وسیله برای سردرد گرفتن»، به دنبال آن چنین تاکید کرد:«دقت شود. تحلیل هگل از "قیاس" (جزیی (فردی)- خاص - عام، خاص - جزیی(فردی)- عام و غیره یاد آورد تقلید مارکس در فصل اول [سرمایه] است»(ص339) لنین به تفسیر خویش درباره ی رابطه ی نزدیک میان سرمایه مارکس و منطق هگل ادامه میدهد:«اگرچه مارکس کتابی به نام منطق ننوشت، منطق سرمایه را به جا گذاشت که از آن بویژه باید برای مسئله موجود استفاده کرد. در سرمایه، منطق، دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیسم(سه واژه ضرورت ندارد: همه آنها یکی است) در مورد یک علم به کار گرفته شده است. تمامی آنچه در هگل ارزشمند است اتخاذ شده و فراتر برده شده است.»(ص353)
 و لنین بسیار قبل از آنکه به این نتیجه گیری برسد، احساس کرد که باید خود را ابتدا از پلخانف، و ناگهان از گذشته ی فلسفی خویش نیز جدا کند.( از گذشته فلسفی خویش جدا کند!؟) سه جمله ی قصار گونه یکی پس از دیگری بیان میشود:           
«(1) پلخانف نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته، مکتب کانت و(و لاادری گری در کل ) را مورد مورد انتقاد قرار میدهد.(2) در ابتدای قرن بیستم، مارکسیستها مکتب کانت و هیوم را از زاویه ای فویرباخی(و بوخنری) مورد انتقاد قرار میدادند و نه از دیدگاه هگلی.
 درک کامل سرمایه مارکس، بویژه نخستین فصل آن، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه،هیچ کدام از مارکسیستهای نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند.»(فلسفه انقلاب،ص165-164، اعداد داخل پرانتز در متن مربوط به صفحات کتاب لنین است).
و:
«لنین هنگام خواندن تاریخ فلسفه ی هگل، آن هیجانی را که از خواندن منطق به او دست داده بود، تجربه  نکرد. با این حال در این مرحله است که گسست خود را از پلخانف کامل میکند:
«دقت شود.(بررسی بیشتر)احتمالا پلخانف نزدیک به 1000 صفحه (درباره بلتف+ بر ضد بوگدانف+برضد کانتی ها+مسائل اساسی و غیره درباره فلسفه[دیالکتیک] نوشته است. در آنها هیچ چیزدرباره "منطق بزرگتر" و اندیشه هایش (یعنی دیالکتیک به معنای دقیق کلمه  به عنوان یک علم فلسفی)گفته نشده است.هیچ چیز!!»(ص354)( همانجا،ص168، تاکیدها از متن اصلی است).
این بخشها از کتاب لنین، نه تنها از سوی دونایفسکایا نقل میشود بلکه به پیروی از او، چپ و راست از سوی ترتسکیستهای دیگر نقل میگردد و عموما در زیر این نقلهاهمین مطالب نوشته میشود.(2) اینک به این نکات بپردازیم:
نکته اول: انتقاد لنین به پلخانف بروی  نقادی لاادری گری متمرکز است. لنین میگوید پلخانف مکتب کانت و لاادری گری را نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته مورد انتقاد قرار میدهد و نه ایده آلیسم را بطور کلی. بدین ترتیب دایره نقد لنین به پلخانف در اینجا محدود به آن خط فلسفی است که بین ایده آلیسم و ماتریالیسم نوسان میکند. در ضمن لنین به مسئله ایده آلیسم تاریخی که بخش بزرگ کارهای پلخانف در مورد آنست و شرح اساسی ترین تزهای مارکس در مورد ماتریالیسم تاریخی، صحبتی نمیکند.
نکته دوم : نیز تکرار نکته اول است در مورد مارکسیستهایی که مکتب کانت و هیوم را مورد نقد قرار دادند. در اینجا باز صحبت در مورد مکتب کانت و هیوم است و نه درمورد تمامی ایده آلیسم، و در مورد تمامی مسائلی که فوئرباخ و دیگر مارکسیستها در مورد ایده ایده آلیسم به عنوان یک جهان بینی فلسفی مورد بررسی قرار دادند.  لنین خود این بخش از نقادی مارکس و انگلس از ماتریالیسم « کهنه» را در مقاله اش در باره کارل مارکس آورده و ما در بالا آنها را ذکر کردیم.
چهارم باز در مورد پلخانف است و اینکه وی درباره دیالکتیک به عنوان یک علم فلسفی چیزی ننوشته است.
تردیدی نیست که چنین نقدی از پلخانف و یا چنین نقصی در وی به هر حال بروی بقیه کارهای وی نیز اثر میگذارد ولی نه به این معنا که همه ی آنها را هیچ و پوچ کند.
حال ما به خود لنین میپردازیم که در واقع همه ی این ترتسکیستها، قضیه را به این شکل برمیگردانند که لنین در این بخشها از خودش انتقاد میکند و معنای چنین انتقاداتی نیز این است که لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم به «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم» باور نداشت، اما اکنون و در این یک ماه و نیم باور پیدا کرده و به همین دلیل این کتاب ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم بدست میدهد و«تضادی بنیادی» با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد و به این معنا است که لنین با گذشته فلسفی خویش وداع گفته است.
ما تا کنون به  نکاتی که این حضرات  در این کتاب و در تضاد با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مورد بررسی قرار داده اند کمابیش اشاره کرده و آنها را مورد بحث قرار داده ایم و نکات دیگری را که این حضرات در پی این نقادی ها به آن اشاره میکنند نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد. اما پیش از وارد شدن به این نکات، نخست این «کشف بزرگ» ترتسکیستها را مورد بررسی قرار دهیم.
 لنین در سال 1908 هنگامی که مارکسیسم و رویزیونیسم را مینوشت هنوز پیرو ماتریالیسمی(و نیز دیالکتیکی) است که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم شرح داده است. در مارس 1913 هنگامی که سه منبع و سه جزء مارکسیسم را می نوشت، هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و بین ژوئیه تا نوامبر 1914 که کارل مارکس را مینوشت هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و از قضا، تمامی نکاتی را که در این مقاله ی آخر در شرح ماتریالیسم مارکس و انگلس میآورد، درست همان نکاتی است که خود به شرح یک به یک و مفصل آنها در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مبادرت ورزیده بود. تا اینجا هیچ چیز تغییر اساسی نکرده است و نه تنها هیچ  ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم و در تضاد با نظرات پیشین صورت نگرفته، بلکه مطالب با استحکام و تشخص بیشتری تکرار شده است. این مسئله حتی به گفته این حضرات تا پایان یادداشتها در بخش«ماهیت»ادامه میابد.
اما یکباره و در طول یکماه و نیم و با خواندن بخش «مفهوم» علم منطق هگل، لنین یک تغییر اساسی، یک جهش اساسی میکند و با فهم این نکته که «شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا میآفریند» در تمامی گذشته فلسفی خویش تجدید نظر و از تئوری عکس برداری و قص علیهذایی که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بدان معتقد بود، سلب اعتقاد  میکند و به «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» باور میآوردو «آغاز گاه نوینی» در فلسفه میسازد.
نخست باید گفت که این بخش «آموزه مفهوم» علم منطق هگل را پیش از لنین، مارکس و انگلس خوانده بودند. اما آنها نظراتی را که دونایفسکایا معتقد است، لنین به آنها و ناگهان در یک ماه نیم باور میآورد، پیدا نکرده بودند. تمامی نکاتی که لنین در سه اثر نامبرده در شرح خویش از ماتریالیسم میآورد، باورها و جهانبینی  فلسفی مارکسی(و انگلس نیز) است که علم منطق هگل را خوب خوانده است، وهمانطور که لنین درباره اش میگوید«مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست:هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است». (نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، متن دوم، طرح دیالکتیک هگل).(3)
نکته دوم این است که آری! ممکن است یک شخص بتواند در عرض یک ماه و نیم یک تحول کیفی کرده و با گذشته خویش (البته نه بطور مطلق) وداع کند، اما به این شرط که جلوه هایی از تغییرات کمی را پیش از این تغییر کیفی آشکار، از خود نشان داده باشد؛ و نیز پس از آن، آنچه را پیش از این یک ماه و نیم گفته بود، دوباره تکرار نکند، بلکه همان نکاتی را که پس از تحول کیفی بدان باور آورده بود، تکرار کند. حال آنکه ما میدانیم که لنین پیش از این یک ماه و نیم و در طول بیش از شش سال، نه تنها تغییرات کمی ای در جهت نفی گذشته فلسفی خویش نشان نداده بود، بلکه برعکس همان نکات اساسی را در مورد ماتریالیسم تکرار میکرد،(4) و پس از این یک ماه و نیم و پس از این نامه به گرانات، که همانطور که اشاره کردیم درباره تغییراتی در بخش دیالکتیک است، نیز نه تنها کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را دوباره چاپ کرد، بلکه برآن مقدمه ای نوشت و در آن ابراز کرد که کتابش برای آشنایی با فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک مفید باشد؛ افزون بر این مقدمه، مقاله ای نگاشت به نام درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده وخواستار چاپ آثار ماتریالیستهای فرانسوی که از نظر لنین بسیار زنده تر و ملموس تر از ماتریالیسم دفاع میکردند، شد و نیز درمورد شیوه  تفسیر ماتریالیستی هگل رهنمودهایی داد.
نکته چهارم این است که خوانش ماتریالیستی لنین از دیالکتیک هگل نه تنها در بخش «آموزه مفهوم» کتاب هگل ادامه میبابد، بلکه در همین بخش نیز از ایده آلیسم هگل انتقاد میکند و از ماتریالیسم دفاع. وی در همین بخش است که  مینویسد که در این قسمت از کتاب هگل(قسمت سوم «ایده مطلق»یعنی بخشی که عبارت لنین از آن آورده شده است) در حالیکه بیشترین ماتریالیسم وجود دارد اما درباره ایده آلیسم بطور مشخص چیزی را دربرندارد:
«این قابل توجه است که در تمامی بخش «ایده مطلق» به سختی کلمه ای درباره خدا گفته میشود( بندرت و تصادفی  «مفهوم» «الهی» درج شده است) و جز آن- به این توجه شود - تقریبا هیچ چیزی را که بطور مشخص ایده آلیسم باشد، در بر ندارد، اما موضوع اصلی آن روش دیالکتیکی است. در مجموع ، حرف آخر و ذات منطق هگل روش دیالکتیکی است- این بسیار قابل توجه است. و یک چیز دیگر: در این ایده آلیستی ترین اثر هگل کمترین ایده آلیسم و بیشترین ماتریالیسم وجود دارد. این «متضاد»، اما واقعیت است!( لنین، جلد 38،،ص 233 ، تاکیدها از لنین است)
نکته چهارم این است که جمله ای که از لنین آورده میشود یعنی« شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»  نه «ارزیابی جدید از ایده آلیسم» است و نه «گسست لنین از مفاهیم قدیمی» و یا«وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم»(5). بخش نخست این عبارت- که کل آن برگردان عبارتی است از متن هگل بزبانی زمینی تر و ساده تر، در تفسیر ویژه ی لنین تاکیدی است بر تئوری بازتاب ماتریالیستی و این همان پذیرش تقدم ماده است بر ذهن و تبدیل ماده ی عینی به شعور ذهنی. بخش دوم آن یعنی«آفرینش جهان عینی»، همان تغییر دادن جهان بوسیله عمل انسانی و آفرینش جهانی نوین منطبق با نیازهای انسانی، یعنی تبدیل شعور ذهنی به ماده عینی است. نقطه آغاز و نقطه پایان هر دو این فرایندها در فلسفه مارکسیستی عمل اجتماعی انسان است. مضمون این عبارت بارها از جانب مارکس( در تزهایی درباره فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی و...) و انگلس(در آثار فلسفی اش و از جمله در فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان)تا پیش از آن تکرار شده بود و از جانب لنین نیز در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  بر مبنای آثار مارکس و انگلس طرح شده و مفصلا در باره آن صحبت شده بود. ما درباره این عبارت در یک بخش جداگانه در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
البته حضرات با وجود دیدن فاکتهای خلاف این مباحث در سخنان و اعمال لنین بویژه پس از این کتاب، به جای اینکه سروته چرندیات خود را هم بیاورند، شروع میکنند به کشف تضادهایی در لنین و باریدن انتقادات به وی. در مورد این انتقادات نیز در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 95
یادداشتها
1-     متن کامل این بخش از کتاب دونایفسکایا را در بخش های بعدی میآوریم و درباره مضمون اساسی آن صحبت میکنیم.
2-    ما در بخش بعدی به نکات دیگر در نظرات این دسته از ترتسکیستها، در مورد این بخش از نظرات لنین میپردازیم.
3-    البته این حضرات بسرعت سر اسبشان را کج میکنند و این بار به سراغ یادداشتهای اقتصادی- فلسفی مارکس میروند و از «وحدت طبیعت گرایی و انسان گرایی» صحبت میکنند. اما جالب این جاست که اگر لنین مطالب ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم را تکرار کرد، مارکس اما، برخی نظرات مندرج در یادداشتهای اقتصادی- فلسفی خود را تکرار نکرد. بنابراین لنین درست چیزی را تکرار کرد، که مارکس پس از اینکه به ماتریالیسم و دیالکتیک باور پیدا کرده بود،گفته بود. یعنی زمانی که  برخی نظرات  خود را که تحت تاثیر فوئرباخ و یا هگل گفته بود، ترک کرده بود. اما حضرات ترتسکیستها مجبورند مدام چپ و راست بروند تا بتوانند سروته تحریفات خود را به هم رسانند. 
4-     ضمنا همانطور که در بخش های بعدی نشان خواهیم داد در طول بخش مربوط به مفهوم نیز استنتاجات و احکام اساسا ماتریالیستی- دیالکتیکی به دفعات تکرار شده و مورد تاکید قرار میگیرند.
5-    دونایفسکایا: «نکته تعیین کننده گسست لنین از مفاهیم قدیمی است که روشن تر از هرجای دیگری در این تفسیر بیان میشود که «به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»... این امر نشان میدهد که لنین تا چه حد از تئوری عکس بردازی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دور شده بود، ... مسلما لنین نه از ریشه های ماتریالیستی مارکسیستی منحرف شده بود نه از نظرات انقلابی اش درباره آگاهی طبقاتی. در عوض، لنین از هگل درک کاملا جدیدی را از وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم کسب کرده بود. سپس این درک جدید در آثار فلسفی، سیاسی، اقتصادی و تشکیلاتی لنین پس از 1915راه یافت.»( همانجا، ص 166 تاکیدها از خود نویسنده است).
پیوست
ترجمه ی متن های لنین درباره پلخانف و ماتریالیسم عوامانه
« در رابطه با مسئله ی نقد کانت باوری مدرن و ماخیسم و غیره.
دو گزین گویه:
1-    پلخانف کانت باوری (و بطور عام اگنوستیسیسم ) را بیشتر از یک دیدگاه ماتریالیسم عوامانه نقد میکند تا از یک دیدگاه دیالکتیکی – ماتریالیستی، تا جایی که دیدگاه های آنها را صرفا از همان آغاز رد میکند، اما آنها را تصحیح نمیکند(بدانگونه که هگل کانت را تصحیح میکند)،عمق نمیبخشد، آنها را عمومیت و گسترش نمیدهد، پیوند و تبدیل ها ی هر یک و هر مفهوم را نشان نمیدهد.
2-     مارکسیستها( از آغاز سده ی بیستم) کانتی ها و پیروان هیوم را بیشتر به شیوه ی فوئرباخ(و بوخنر) نقد میکردند تا به شیوه ی هگل.» (کلیات آثار، جلد 38، ص179)
«گزین گویه: غیر ممکن است که بتوان تمامی سرمایه ی مارکس، بویژه فصل نخست آن را درک کرد  بدون اینکه بطورکامل منطق هگل مطالعه و فهمیده شده باشد. نتیجه اینکه، نیم قرن بعد هیچ یک از مارکسیستها مارکس را درک نکرده اند.» (همانجا، ص180)
همچنین باز درباره پلخانف
«توجه:
برای بررسی بیشتر
پلخانف درباره فلسفه(دیالکتیک) احتمالا  در حدود1000 صفحه(بلتف+  بر ضد بوگدانف+ بر ضد کانتی ها+ مسائل اساسی، و غیره و غیره.) نوشته است. در میان آنها، درباره منطق کبیر، در رابطه با آن، اندیشه آن( یعنی دیالکتیک به معنای ویژه، به معنای دانش فلسفی) هیچ!!! ( همانجا، ص274)

« دیالکتیک تئوری شناخت (هگل و) مارکسیسم است. این «جنبه» ای از موضوع (نه «جنبه ای » بلکه ماهیت موضوع است)  که پلخانف، از دیگر مارکسیستها صحبتی نمیکنم، به آن توجه نمیکند.»(همانجا،ص 360)

۱۳۹۵ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(8)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(8)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
با برخی تصحیحات در بهمن 95

 مسئله ارتقاء و خود تکاملی اندیشه
دونایفسکایا مینویسد:
« پرتوی که بر رابطه فلسفه و انقلاب در زمان لنین میتابد به اندازه ای پر تلألو است که چالش های روزگار ما و بدینسان انجماد فلسفه و خفه کردن دیالکتیک رهایی را نیز آشکار میسازد. (مشتی عبارات پردازی توخالی) همین است که فیلسوفان روسی(کدام فیلسوفان روسی!؟) لنین را نخواهند بخشید. همین است که بی وقفه به نقد پنهان دفترچه های فلسفی لنین، حتی در صدمین سالگرد تولد او(یعنی فیلسوفان رویزیونیست روسی در 1970! آری آنها لنین را نخواهند بخشید زیرا آنها رویزیونیست بودند و لنین یک مارکسیست. ولی شما نیز هرگز لنین را نمیبخشید؛ زیرا لنین یک دیالکتیسین ماتریالیست و و یک مارکسیست تمام عیاربود، اما شما جز مشتی ترتسکیست متافیزیسین و  درهم گرا که از وحدت بی قید وشرط ایده آلیسم و ماتریالیسم دم میزنید، بیش نیستید ) ادامه میدهند. آنان در این رهگذر، تمایز و حتی آغاز گاه کاملا جدید لنین در فلسفه را به سوی ارتقاء و خود تکاملی اندیشه در 1914، با تئوری ناپخته عکس برداری ماتریالیستی که وی در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (1908) شرح و بسط داده بود، مغشوش میکنند.(فلسفه و انقلاب، پیشین ،ص 163)
 «تمایز»همواره وجود داشته و دارد. بین هر لحظه و لحظات دیگر، بین هر شیء و پدیده و هر شیء و پدیده دیگر و حتی بین اشیاء و پدیده هایی که از یک جنسند. زیرا همانطور که هگل و در تایید او لنین میگوید در جهان هیچ دو چیز کاملا یکسان نخواهیم یافت! در حالیکه این میان، پیوستگی نیز وجود دارد. اما تمایز بین دو کار فلسفی لنین، با گسستگی مطلقی پایان نپذیرفت که به «آغاز گاه نوینی» در فلسفه منجر شود، یعنی تز کذایی وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم شما!؟
 نخست اینکه لنین«آغاز گاه نوینی» در فلسفه ندارد. زیرا همانگونه که دونایفسکایا بالاتر نوشته بود و کمی پایین تر باز مینویسد وی در این یادداشتها کماکان پیرو نظریه ماتریالیسم باقی میماند:
« و تاریخ جنگ جهانی اول - که از یک سو سبب فروپاشی مارکسیسم رسمی (سوسیال دمکراسی آلمان ) و از سوی دیگر باعث شد تا مبارزترین ماتریالیست یعنی لنین به مطالعه جدید ایده آلیسم هگلی بپردازد.»(همانجا، ص47، همچنین نگاه کنید به صفحات 159 و 162 و 166)
 و از سوی دیگر همانطور که وی باز اشاره میکند لنین پیش از این یادداشتها نیز دیالکتیسین بود و در این یادداشتها دیالکتیسین باقی میماند.:
«لنین یقینا و عملا یک دیالکتیسین به شمار میآمد، حتی آن هنگام که از نظر فلسفی پیرو پلخانف بود یعنی کسی که هرگز «دیالکتیک به معنای دقیق کلمه» را درک نکرده بود»(همانجا، ص168)
 پس لنین پیش از یادداشتها، یک ماتریالیست و دیالکتیسین بود، در طی یادداشتهای فلسفی یک ماتریالیست و دیالکتیسین است و پس از آن نیز یک ماتریالیست  و دیالکتیسین باقی میماند. آنچه تغییر میکند همانا آشکار کردن، برجسته کردن و استحکام  رد خطی فلسفی است که در مارکسیسم بنا به دلایل گوناگون(1)بقدر کافی مشهود و برجسته نگشته بود؛ و اکنون لنین با واسطه ی مطالعه ی ماتریالیستی اندیشه ی دیالکتیکی هگل آنرا بیرون کشیده، تدوین کرده و برقرار میسازد و بدینسان رد خط فلسفی کمرنگ شده (بواسطه عدم توجه درست بسیاری از مارکسیستها به دیالکتیک ماتریالیستی) در مارکسیسم را پر رنگ و درخشان میکند. از سوی دیگر، این، در عین حال ارتقاء تجربیات زندگی انقلابی، اجتماعی و نیز تجارب مبارزه طبقاتی پس از مارکس و انگلس است به سطحی ژرفتر از تئوری فلسفی با واسطه ی مطالعه ی هگل.
دوما: بدون تردید همانطور که ما کمابیش اشاره کرده ایم مضمون دیالکتیکی یادداشتهای فلسفی از مضمون دیالکتیکی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم پیشتر رفته است.  تمرکز بحث از ماتریالیسم تئوری شناخت، بروی دیالکتیک تئوری شناخت(تبدیل ماده به احساس، تبدیل احساس به مفهوم و تبدیل مفهوم و تئوری به عمل) انتقال یافته است و برخی نکات دیالکتیکی، و در برخی زمینه ها، که در آنجا درحد اشاراتی گذار و یا اشکال جنینی وجود دارند، در این یادداشتها رشد و تکامل یافته و گستره و ژرفش بیشتری یافته اند. با این همه  پایه های اساسی ماتریالیستی و دیالکتیکی کتاب پیشین و از جمله این دیدگاه ماتریالیستی که ذهن و اندیشه بازتاب واقعیت است، و یا این دیدگاه دیالکتیکی که ذهن انسان با واسطه عمل میتواند  بروی واقعیت تاثیر گذاشته و جهان را دگرگون کند، تغییری نکرده اند.
سوما: گویا از نظر دونایفسکایا «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» امری است که از نظریه بازتاب بیان شده در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نه تنها «تمایز» دارد، بلکه جای آن را گرفته و «آغاز گاه جدید» لنین» در فلسفه تلقی میگردد، و این «آغاز گاه» را نباید با تئوری بازتاب ماتریالیستی«مغشوش» کرد. این امر به این معناست که لنین بطور کلی دیدگاه ماتریالیستی بازتاب را در کتاب نخست، که آغاز آن حرکت از واقعیت عینی یا پراتیک  است، کنار گذاشته و به دیدگاهی نوین باور آورده که آغاز آن از اندیشه و«ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» میباشد. امری که نافی بازتاب بودن شناخت انسانی است. (2)
اینجا دیگر حتی لنین متهم به عکسبرداری ماتریالیستی ساده و بیواسطه نیز نمیشود، بلکه بازتاب ماتریالیستی بطور کلی به زیر پرسش میرود. پایه های نظری دونایفسکایا در مورد این «آغاز گاه نوین» بر این امر متکی است که چون لنین به پیروی از هگل به «خود جنبی» مستقل هر امری باور دارد، نمیتواند به بازتاب بودن اندیشه باور داشته باشد. بنابراین، اندیشه نه تنها بازتاب نیست، بلکه بجای اینکه از واقعیت عینی حرکت شود باید از آن حرکت میشود.(3)
«ارتقاء و خودتکاملی اندیشه»امری است که بدون توضیحات لازم میتواند هم ایده آلیستی و چنانچه گویی این ارتقاء و خود تکاملی، از احساسات بشری و از درگیر بودن در فعالیت عملی سرچشمه نمیگیرد و درخود بازتاب واقعیت را نشان نمیدهد، وهم ماتریالیستی - دیالکتیکی و همچون بازتاب با واسطه و منطقی فرایندهای مادی تفسیر شود. میتوان «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» را مانند ایده آلیستهای فیخته ای یا «خود باورها» مطلقا و در گستره ای نامحدود، مستقل از ماده و اساسا به عنوان تنها واقعیت موجود ارزیابی کرد، میتوان ارتقاء و خود تکاملی اندیشه و مفاهیم را همچون مرکز ثقلی دید که تمامی جنب و جوش ماده و واقعیت عینی به گرد آن میچرخد، و یا درون آن و بمانند زائده ای( و یا صرفا در مفاهیم) بر محور آن گردش میکند، و بالاخره میتوان ضمن استقلال قائل شدن برای تحرک، جوش و خروش و جولان ذهن و عقل درون مرزهای معین ذهنی، در تحلیل نهایی و در روابط میان پدیده های ذهنی و مادی، این استقلال را نسبی و کنشهای آن را در وابستگی به ماده و بازتاب واقعیت دید. در صورت ایده الیستی مسئله، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه یا دارای استقلالی نامحدود نسبت به واقعیت است و یا در تحلیل نهایی این واقعیت است که به اندیشه وابسته است. در صورت ماتریالیستی قضیه، استقلال، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه درون مرزهایی که در نهایت واقعیت آنها را مشخص میکند، ممکن و مقدور است؛ یعنی در تحلیل نهایی، اندیشه به واقعیت وابسته است.
 از دیدگاه ماتریالیستی، جهان یک کل مادی در حال حرکت است که دارای تضادها و قوانین خود است. این کل مادی تمامی اجزاء خود را در بر میگیرد. این اجزاء در حالیکه در مجموع تابع قوانین عام حرکت این کل هستند در عین حال تضادها و قوانین خاص حرکت خود را دارند. ذهن بشر یکی از محصولات این جهان مادی(طبیعت- مغز) است که در حالیکه قوانین عام ماده را در خود شامل میشود، در عین حال تضادهای ویژه و قوانین خاص حرکت خود را دارد، و حرکت و خود جنبی ویژه آن با توجه به همین تضادها و قوانین خاص مشخص میشود؛ تضادها و قوانینی که بطور کلی برای حوزه ی ذهن،یعنی حوزه احساسات، مفاهیم، مقولات، مجردات و کلیات،عام هستند. بنابراین، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه، در چارچوب و مرزهایی معین، بخود استوار، و در سطحی عامتر و درون مرزهایی گسترده تر، به واقعیت عینی وابسته و استوار بوده و بوسیله آن استحکام میابد.(4)
دو نکته اساسی در متن بالا عبارتند از:
 1- حرکت مفاهیم و مقولات، بازتاب طبیعت و اجتماع در شناخت انسانی است. همچنانکه در بخش گذشته از مارکس نقل کردیم وی در شرح گمراهی ایده آلیستها میگوید: «این نوع آگاهی، حرکت واقعی مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید میگیرد».
2-  در حالیکه  اندیشه در کل بر بستری مادی استوار است و سرچشمه آن همین واقعیت و نیز بازگشت آن به آن است، در چارچوبی معین استقلال دارد و میتواند حرکت، تغییر و تکاملی بر خود استوار و منحصر بفرد و بر مبنای ویژگیهای خاص خود داشته باشد.
در نکته دوم، اندیشه و کارفکری، ضد سوی مقابل یعنی ماده و کار عملی، و دارای ویژگیها و خودپویی خاص خود است. اینجا، اندیشه که مفهوم، انتزاع و کلیت است در مقابل ضد خود یعنی واقعیت ملموس که عینیتی مشخص و جزیی است، قرار میگیرد. بر این اساس، تکوین اندیشه متکی به خود اندیشه و  قوانین خاصی است که بر آفرینش مفاهیم، مقولات و تئوری ها و کار با آنها حاکم است.
از این دیدگاه، اندیشه به عنوان اندیشه، میتواند در فعالیت مستقل و درونی خود پیش رود، فراشد خاص خود را به عنوان اندیشه ورزی و از میان تضادهای جاری در مفاهیم و مقولات طی کند و گسترش، ارتقاء و تکامل یابد و در نهایت کار فکری منظمی را انجام داده و در نهایت به آنچه مارکس نام آنرا «کلیت اندیشیده» میگذارد، دست یابد.
«این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است»( نقدی بر نقد اقصاد سیاسی، مقدمه)
 و درست همین «حدودی» که «کلیت اندیشیده» را به عنوان «محصول اندیشه» مشخص میکند، مرزهایی است که حدود استقلال کار فکری را تعیین میکنند.
این یک سوی مسئله، یعنی سویی است که اندیشه (و ماده یا واقعیت عینی نیز) خود جنب و متکی بخود و در چارچوبهای تضادهای خاص خویشند و حرکت و تکامل خود را از خود و از ویژگیهای تضادهای خود دارند.
اما از سوی دیگر، اندیشه و واقعیت، تشکیل یک وحدت اضداد را داده اند، لذا هر سوی را که مورد بررسی قرار دهیم، سوی دیگر را در آن میابیم. انتزاع(یا عام) را در واقعیت و واقعیت را در انتزاع، یا کار فکری را در کار عملی، و کار عملی را در کار فکری؛ در حالیکه در هر کدام موقعیت برعکس است. در اندیشه و تکوین مفهومی و مجرد آن، واقعیت جهت غیر عمده است و در واقعیت، انتزاع و عامیت جهت غیر عمده، میباشد. بدون وجود یکی در دیگری، آن خود پویی نخستین، اساسا شدنی نیست.
دلیل این امر این است که  در حالیکه در سطح معینی تضادهای درون مفاهیم و مقولات موجب تحرک اندیشه است، اما در سطح گسترده تری خود این تحرک مفاهیم، به موجودیت و تحرک واقعیت عینی وابسته است. چنانچه ما مسئله وجود واقعیت عینی درون اندیشه و بازتاب را از مفاهیم  حذف کنیم و خودپویی آنها را صرفا درون اندیشه و از طریق آن بدانیم، آنگاه در حالیکه ظاهرا، شرط اساسی خود جنبی و حرکت که تضاد است، در سطح محدودتر نخست(یعنی در اندیشه و واقعیت مستقل از یکدیگر) وجود دارد، در سطح گسترده تر دوم، از میان میرود. و چنانچه در سطح دوم و در رابطه میان ماده و ذهن از بین رود، در سطح نخست نیز اثری از جاندار بودن و زندگی مفاهیم باقی نخواهد ماند و آنها به انتزاعاتی مطلق و بی خاصیت که به هیچ چیزی دلالت نمیکنند، تبدیل خواهند شد.
همانگونه که اشاره شد، اگر ذهن را به عنوان یک پدیده، بخودی خود و جدا از چیزهای دیگر مورد کنکاش قرار دهیم، در مرحله  و چارچوبی معین، تضاد های درونی مفاهیم، موجب حرکت ذهن است. اما جهان تنها ذهن نیست و ذهن در حالیکه از یک سو تفرد دارد، از سوی دیگر به دیگر پدیده ها پیوسته است؛ پیوستگی ای که بر مبنای وحدت اضداد میباشد. در حقیقت، فردیت(یا جدا بودن و استقلال داشتن) و پیوستگی (یا وابسته بودن)خود وحدت اضداند که یکی بدون دیگری وجود ندارد و در عین حال به یکدیگر تبدیل میشوند. آنچه در سطح و از دیدگاه معینی «یک» و مستقل است، در سطح و از دیدگاه معین دیگری «دو» و وابسته میشود و برعکس.  بنابراین در سطح و گستره ای بزرگتر، پیوستگی ذهن به ماده، یک وحدت اضداد معین را میسازند که خود جنبی آن، با توجه به تضاد میان ذهن و ماده تعین خواهد شد. در چنین تضادی، مفاهیم و مقولات انتزاعی در حالیکه انتزاعیند، اما درون خود اشیاء، پدیده ها و روابط مشخص و واقعی را حمل میکنند.
و باز، ضد یک مفهوم، میتواند مفهوم دیگر باشد و یا ضد یک اندیشه، اندیشه ای دیگر باشد و این مفاهیم و اندیشه ها موجب تحرک یکدیگر شوند. این در سطحی معینی درست است. اما مفاهیم و اندیشه های متضاد در نهایت، استوار بر اشیاء و پدیده های مادی و امور و جایگاه های واقعی متضاد هستند و بدون آنها تبدیل به مشتی مفاهیم و اندیشه های توخالی و پوچ خواهند شد.
اندیشیدن درون مرزهای اندیشه و یا یک فعالیت اندیشه ای صرف محصور در مفاهیم و مقولات انتزاعی، بدون وجود این شرط یعنی واقعیت عینی مستتر و جریان یابنده در آن، پوستی بدون گوشت و خون و زندگی خواهد بود که هگل آنراهمواره بسخره گرفته و متافیزیک میخواند. از دیدگاه هگل و دیالکتیک عینی، درون اندیشه، واقعیت عینی جاری است.
پس، اندیشه میتواند در فعالیت درونی خود غرق شود و به  اوج و کمال  برسد، اما به شرط آنکه پیش از آن، خود را ترک کرده و بیرون رفته باشد و با واقعیت و در عمل درگیر شده باشد، و جذب و انباشت کمی این واقعیت و عمل، و کار بروی آن، شرط تحرک، دگردیسی و تغییر درونی آن گردد.(5)
و این هم سخنان لنین در همان کتاب یاددشتهای فلسفی درباره ارتقاء و خود تکاملی اندیشه:
« مفاهیم منطقی تا آنجا که در شکل انتزاعی خود، «انتزاعی» باقی میمانند، ذهنی هستند. اما در همان حال آنها همچنین چیزها- در- خودشان(یعنی ماهیت اشیاء و پدیده های عینی )  را شرح میدهند. طبیعت هر دو هم مشخص و هم انتزاعی است، هر دو هم نمود و هم ماهیت است، هر دو هم عنصر است و هم رابطه. مفاهیم انسانی در انتزاعی بودن و جدایی[یا تفرد] خویش ذهنی هستند، اما به مانند یک کل، در فرایند، در برآیند کلی، در گرایش، در خاستگاه خود عینی هستند.»(لنین، جلد 38،برگردان از متن انگلیسی، ص208) و:
« کلیت همه ی جنبه های پدیده، واقعیت و روابط (متقابلشان)= این چیزی است که حقیقت از آن تشکیل  میشود. روابط ( = گذارها = تضادها) مفاهیم= محتوی اصلی منطق، و این مفاهیم( و روابط ، گذارها و تضادهایشان) همچون نمایش دهنده ی بازتاب جهان عینی هستند . دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس. (همانجا، ص 196، همچنین نگاه کنید به بخش دوم همین رشته مقالات در مورد تداوم نظریه بازتاب در کتاب یادداشتهای فلسفی لنین)(6) 
بنابراین، شناختی که در شکل مفهومی خود بروی واقعیت عینی کار میکند، نخست بازتابی از بیرون و بواسطه درگیری عملی انسان با اشیاء و پدیده ها است.این اندیشه پیش از عمل و بازتاب واقعیت صورت نمیگیرد، بلکه پس از عمل و بازتاب واقعیت، صورت میگیرد و بهترین شکل و عالی ترین اشکال آن که مفاهیم و مقولات انتزاعی اند، درون گسترش و تکوین ویژه شان، همین بازتاب را به کمال میرسانند.
اینجا، و در این حوزه ی مشخص یعنی کنده شدن اندیشه از واقعیت و آغاز عمده شدن آنست که تکامل اندیشه، بر مبنای خود جنبی و استقلال ویژه آن، صورت میگیرد. در این فرایند درونی، اندیشه ضمن بازتاب واقعیت درون مفاهیم، تمامی وجوه، ژرفنا و ماهیت آنرا درمیابد و بر قوانین  چگونگی تکامل  آن احاطه و تسلط میباید.
چنین دریافتی، نه تنها میتواند واقعیت موجود را مورد شناخت قرار دهد، بلکه همچنین میتواند از مرزهای واقعیت موجود فراتر رفته و از آن پیش افتد. علت این است که اندیشه میتواند بر مبنای تضادهای موجود در کنه واقعیت، نطفه ها وعناصری را درون واقعیت موجود مورد شناخت قرار دهد که تنها در آینده میتوانند به واقعیتی تمام و کمال تبدیل شوند. این فعالیت به این نتیجه میانجامد که انسان به پیش بینی در مورد آینده دست زند؛ وهمین شناخت فراتر رفته از واقعیت و نگاه به آینده و ترسیم آن، تبدیل به نیروی محرک بعدی فعالیت انسان برای تکوین بخشی به واقعیت موجود خواهد شد. 
 از سوی دیگر، چون درون حرکت هر کدام از این دو، متضاد آن نیز وجود دارد، لذا هر کدام در حالیکه موجب تکامل دیگری است، در عین حال به سبب تضاد با ضد خود، حدی بر گسترش دیگری نیز هست. این به این معناست که کار اندیشه (و منظور ما اندیشه ی علمی است) برای بازتاب واقعیت، حتی در عالی ترین، پیشرفته ترین و  تکامل یافته ترین شکل خود نمیتواند از مرزهایی که واقعیت عینی اجازه میدهد، فراتر رود.
به عبارت دیگر، حد پیش روی در ذهن و اندیشه میتواند همواره صورت گیرد و اندیشه از واقعیت موجود پیش بیافتد، اما این امر، در حالیکه حد و حدود فعلی واقعیت را در هم میشکند و یا آنرا پشت سر میگذارد، در عین حال گرفتار حد و حدودی است(و یا میشود)که تعیین کننده آن، گستره ی تکامل واقعیت عینی موجود است.
برای نمونه: مارکس تمامی فاکتهای مربوط به سرمایه داری را جمع کرد و تمامی شکلهای ممکن تکامل آنرا بررسی کرد. او در حدی که واقعیت اجازه و نشان میداد از واقعیت موجود فراتر رفته و آینده ی آنرا پیش بینی کرد. اما مارکس نمیتوانست امپریالیسم را تحقیق کند. زیرا فاکتهای آن وجود نداشت. لذا حد پیش افتادن اندیشه از واقعیت، بدون مرز نبود.
نمونه ای دیگر: مارکس جنبش ها وانقلابات کارگری و بویژه کمون پاریس را به عنوان شکل عالیتر حکومت یا دیکتاتوری پرولتاریا مورد بررسی قرار داد و از آن فراتر رفته، اشکال تکامل آنرا گمانه زنی و طرح کرد. ولی اندیشه مارکس نمیتوانست خیلی از حدودی که واقعیت عینی موجود به وی اجازه میداد پیشتر رود.
نمونه ای دیگر: لنین، در حالیکه بر بستر تجارب کمون پاریس و سوسیالیسم در شوروی، بسیار از واقعیت جاری پیش اقتاد، اما از سوی دیگر، بسیاری از قوانین ویژه سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی موجود در سوسیالیسم را نمیتوانست دریابد. از این رو در مورد آن دست به نظریه پردازی نزد. و این امری است که بویژه پس از تجارب شوروی و بویژه پس از بروز و قدرت گرفتن رویزیونیستها در شوروی بوسیله مائو تراز بندی گشت.
پس حدی که اندیشه میتواند از واقعیت در گذشته و به فراتر از آن رود، از درون خود اندیشه و بسان «خود تکاملی» صرف اندیشه نمیروید، بلکه محدود است به امکاناتی که در خود این واقعیت عینی حاضر نهفته است. لذا در حالیکه تکامل واقعیت، اندیشه را به کمال میرساند در عین حال مرزهایی که درون آنها حرکت میکند، مانع گسترش و تکامل دلبخواهی و غیر دیالکتیکی اندیشه میشود. 
تکامل اندیشه و فراتر رفتن آن از واقعیت این گونه نیست که اندیشه بتواند درون خودش و الی ابد بدون توجه به واقعیت موجود(طبیعی، اجتماعی، ذهنی) پیش رود. در چنین صورتی و چنانچه چنین اندیشه های بی توجه به واقعیت و امکانات آن، شکل عملی بخود گیرند، شکست قطعی است،(7) بلکه به این معنی است که یک رابطه بده بستان دائمی با واقعیت که ضد آن است داشته،  ضد خود را در خود به مثابه جهت غیر عمده نگاه داشته و با کار بروی آن، خود را به مثابه جهت عمده گسترش و تکامل داده، و سپس با تبدیل به ضد خود این بار واقعیت را متکامل میکند.(8)
بنابراین، زمانی که جناب دونایفسکایا امر «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» را از امر بازتاب فراشدهای مادی جدا کرده وآنرا «آغاز گاه» جدید لنین در فلسفه مینامد، از یکسو دیدگاه ایده آلیستی خود را بجای دیدگاه ماتریالیستی لنین قالب میکند؛ زیرا لنین هرگز به ارتقاء و خود تکاملی اندیشه بگونه ای بدون رابطه  با واقعیت مادی و بدون بازتاب بودن آن باوری نداشت؛ و از سوی دیگر، با محدود کردن اندیشه به اندیشه، بستن مرزها بدوراندیشه، و محدود و محصورکردن «خود جنبی» اندیشه به عنوان پدیده ای جدا از پدیده های دیگر، دیدگاه متافیزیکی را به جای  دیدگاهی دیالکتیکی مینشاند.
در این دیدگاه متافیزیکی، جهان به پدیده هایی منفرد تقسیم شده که هر کدام بدون ارتباط با دیگر پدیده ها، گویا برای خودشان، «خود جنب» هستند. در چنین دیدگاهی روشن نیست که این خود جنبی کذایی ناشی از چیست! اگر از تضاد باشد آنگاه باید به وجود دو چیز در یک چیز باور داشته باشند. زیرا خودجنبی متکی به تضاد است و تضاد یعنی وجود دو چیز در یک چیز؛ و این دو چیز باید با هم پیوستگی داشته باشند تا بتوانند وحدت اضداد را بوجود آورند؛ و اگر بین دو چیز در یک چیز، پیوستگی اضداد بوجود میآید، چرا بین این چیز(به عنوان یک چیز) و چیزهای دیگر نباید پیوستگی و وحدت اضداد های دیگری بوجود آید، و آنچه در سطح معینی یک شیء  یا یک پدیده است در سطح گسترده تر دیگری، جزیی از شیء و پدیده ی دیگری باشد؟ بنابراین دیدگاه بالا، با گرفتن ضد اندیشه یعنی ماده از آن، از مسئله «خودجنبی» تفسیری مجرد، بسته و متافیزیکی ارائه میدهد.

                                                                   ادامه دارد.
م- دامون
دی ماه 95
یادداشتها
1-    توجه بیشتر مارکس به ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی و مبارزه طبقاتی جاری موجب شد مارکس نتواند فرصت لازم برای تدوین منطق مارکسیستی برای تشخص و برجسته کردن خط  شناختی- فلسفی خود را بدست بیاورد، گر چه این خط  شناختی ماتریالیستی- دیالکتیکی در تمامی آثار مارکس بویژه پس از ایدئولوژی آلمانی وجود دارد.
2-    اینکه دونایفسکایا به فیلسوفان روسی که اکثرشان در آن سالها رویزیونیست بودند، حمله میکند  کوچکترین امتیازی به نظریه وی نمیدهد زیرا خود وی نیز به شکل دیگری همان نظرات را تکرار کرده و نظریه دیالکتیک ماتریالیستی را تحریف میکند. به عبارت دیگر اگر رویزیونیستها نظریه دیالکتیکی رابطه ماده و ذهن را بگونه ای مکانیکی تفسیر میکنند اینها نیز در تئوری یا به ایده آلیسم در میغلطند و یا به وحدت کذایی شان میان ایده آلیسم و ماتریالیسم؛ و در عمل همان کنشها و رفتارهای  اکونومیستها و رویزیونیستها را پیشه میکنند.
3-    دونایفسکایا مینویسد:«در ابتدا رویکرد لنین محتاطانه است و بارها به خود یاد آوری میکند که هگل را «به شیوه ی ماتریالیستی» میخواند، و به معنای دقیق کلمه «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند به سطل زباله میاندازد» با این همه، در همان حال با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و در حقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است، یکه میخورد.»(همانجا ص160- 159) سپس گفته ای از لنین را در مورد دیالکتیک هگل میآورد:«چه کسی باور میکرد: که این[حرکت و خود جنبی]هسته هگلیانیسم،هگلیانیسم انتزاعی،غامض(دشوار، یاوه؟) باشد... ایده ی حرکت و دگرگونی جهانشمول (1813) قبل از کاربرد آن در زندگی و جامعه آشکار شده بود. این موضوع در ارتباط با جامعه(1847) زودتر از رابطه اشیاء انسان(1859) کشف شده بود. »(همانجا). در بخشی که ما در بالا آوردیم از مفهوم«خود تکاملی» استفاده شده است. روشن است که  مفاهیم«خودتکاملی» و «خود جنبی» نزدیک به یکدیگر و در رابطه هستند و خود تکاملی بر خود جنبی متکی است.  ما نه تنها در این نمونه، بلکه در نمونه ی مهم دیگری خواهیم دید که این ترتسکیستها چگونه نظریه دیالکتیکی «خود جنبی» یا «خود تکاملی»را تحریف کرده و تبدیل به یک نظریه ی متافیزیکی میکنند.
4-    لنین مینویسد:« بروشنی، هگل خود- تکاملی مفاهیم و مقولات را از تمامی تاریخ فلسفه بیرون میکشد. چنین امری ، جنبه ی نوی به کل منطق میدهد.»(یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی، جلد38، ص114، تاکیدها از متن است) این نکته نشان میدهد که هر اندیشه و تئوری و هر علمی مفاهیم و مقوله های خاص خود و تاریخ خاص خود را دارد. اما این نکات لنین در مورد خود- تکاملی مفاهیم و مقولات در بخشی آمده(بخش نخست از کیفیت، متعین شدن(کیفیت) متن انگلیسی،  ص105 به بعد) که  در آن در یادداشتی مهم، به نفی برداشت ذهنی از تکامل مفاهیم و مقولات، و بازتاب واقعیت بودن آنها اشاره شده است: «تیزبینانه و هوشمندانه، هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند و نشان میدهد که در آنها حرکت وجود دارد. متناهی ؟ یعنی حرکتی بسوی نهایت! چیزی؟ یعنی نه  آن چیزی که دگر است.. وجودعام؟ یعنی نبود تعیینی همچون وجود = ناوجود.  انعطاف پذیری همه جانبه و عام مفاهیم، انعطاف پذیری ای که تا حد همگونی اضداد پیش میرود. این  اساس موضوع است. چنانچه  این انعطاف پذیری به شکلی ذهنی بکار برده شود = التقاط گری و سفسطه گری خواهد بود. چناچه انعطاف پذیری، بشکلی عینی وهمچون بازتاب همه جانبه فرایند مادی و وحدت آن باشد، دیالکتیک است. بازتاب درست  تکامل بی پایان جهان.» (همانجا، ص 110).
5-     بنا به گفته مارکس: «تحقیق وظیفه دارد موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال مختلفه تحول آن را تجزیه کرده، ارتباط درونی آنها را دریابد. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی میتواند با سبک بیانی که مقتضی است تشریح گردد.»(سرمایه، پسگفتار به چاپ دوم) بنابراین تجزیه فاکت ها و جزئیات و فهم روابط درونی کار تحقیق و اندیشه است. و یا: «رابطه کلیت  مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که [کلیت واقعی ] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد.»(مقدمه ی  نقد اقتصاد سیاسی) ذهن و اندیشه، خود اندیش و خود ساز است، اما نه ورای مشاهده و ادراک. بعبارت دیگر انسان در اندیشه اش، مفاهیم و مقولات لازم را برای تبیین فرایندهای مختلف طبیعی ، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... میسازد و با واسطه احکام و استنتاجات و استدلالات منطقی آنها را توضیح میدهد.
6-    همچنین نگاه کنید به مقاله ی نگارنده به نام دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک، بخش 15، قسمت دیالکتیک مطلق و نسبی – معنای نسبی در تئوری مارکسیستی شناخت.
7-     مثلا بشر از دیرباز آرزوی پرواز داشت. ولی میدانیم که شکستهای بسیاری خورد تا بالاخره و تحت شرایط معین توانست این امر را تحقق بخشد و باصطلاح ذهن را به عین مبدل کند.
8-    کار فکری میتواند یک فراشد کوتاه مدت یا بلند مدت باشد. در فراشد های بلند مدت کار فکری، آمد و شد بین اندیشه و واقعیت (گمانه  و آزمون-  اندیشه و عمل) تکرار شده و یکی بوسیله دیگری قطع میشود. این آمد و شد تا زمانیکه اندیشه بتواند به واقعیت عینی در تمامی یکایک اجزای آن، روابط درونی و ماهیت آن دست یابد، ادامه خواهد داشت.



۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(7)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(7)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
اشاره ای به نقد لنین از ماتریالیسم متافیزیکی
پیش از ادامه مطلب، لازم است اشاره کنیم که آن چه مسئله مرکزی ما را تشکیل میدهد همانا اتهاماتی است که ترتسکیستها با استفاده از  انتقادات لنین از ماتریالیسم متافیزیکی، به خود لنین وارد میکنند و در نتیجه نظرات فلسفی لنین در گذشته(عمدتا ایده های اساسی ماتریالیستی- دیالکتیکی کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم)  را زیر سئوال میبرند. افزون بر این، برای ما مهم است که ببینیم این ترتسکیست ها چگونه نظرات لنین  در یادداشتهایش درباره منطق هگل و بطور کلی قوانین اساسی دیالکتیک را تحریف میکنندو نیز چگونه استناجاتی از این نوع تحریفها در سیاست به عمل میآورند.
بدیهی است که زمانی که لنین ماتریالیسم متافیزیکی  را به عدم درک این مطلب که چگونگی درک تبدیل امر ایده آلی به امر واقعی را نمیفهمد، متهم میکند، پیش از هر چیز جریانی را متهم میکند که پابپای بلشویکها در انقلاب روس وجود داشت؛ یعنی نخست اکونومیستها و سپس منشویکها را. و اینان کسانی بودند که همانطور که گفتیم تئوری و ایده های پیشرو را خوار شمرده( و یا  تفاسیر منجمد، مدرسی  و غیر دیالکتیکی از نقش تئوری ارائه میدادند) و صرفا مبارزه اقتصادی و یا تردیونیونی را برای کارگران درست میدانستند و در انقلاب 1905 روس (و در انقلاب 1917 نیز) جنبش طبقه کارگر را عملا  به دنباله رو بورژوازی لیبرال تبدیل کردند. چنین راهبردهایی طبقه کارگر را در چارچوب نظام موجود سرمایه داری نگه داشته، نمیتوانست مبارزات طبقه ی کارگر را به مبارزه سرنوشت ساز با ارتجاع حاکم  برای تغییر نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی ارتقاء دهد. یعنی مبارزه ای که تنها میتوانست بوسیله مسلح شدن طبقه کارگر به یک تئوری پیشرو انقلابی و بسط، عمق بخشیدن، ارتقاء و تکوین این تئوری بر مبنای مبارزه طبقاتی مشخص آن طبقه در آن جامعه و نیز اوضاع بین المللی  صورت گیرد. اینجاست که معنای و اهمیت تبدیل امر ایده آل به امر واقعی روشن میشود؛ یعنی آنچه نخست  بواسطه فعالیت انقلابی در عرصه ذهن و به عنوان تئوریها و نقشه های نوین مکشوف میگردد و سپس تبدیل آن با واسطه پراتیک ، صورت عملی و واقعی بخود میگیرد.     
در مجموع، ماتریالیستهای متافیزیکی (اکونومیست ها، امپریست ها، دگماتیست ها هر کدام به شکلی) درمورد تبدیل شدن واقعیات زنده به مفاهیم( یا ذهنیت یافتن عینیت ها) و امکان تبدیل واقعیت به تئوری انقلابی،  نقشه و برنامه ی مبارزه مشکل دارند. این شیوه تفکر همه چیز را در عین و در تبعیت از آن و در نهایت در شناخت حسی و تجربی صرف خلاصه کرده و از یک سو جایگاه ذهن را در پردازش مفاهیم و مقولات، پردازش عقلایی نظریه و دریافت واقعیت جاری و زنده  به عنوان یک کل و در تمامی جنبه های آن درک نمیکند و از سوی دیگر آماده شدن ذهنی انسان و توان وی برای داشتن نقش در تغییر واقعیت موجود را درک نمیکند. از این رو، در مورد نقش انسان در تغییر واقعیت، خواه درک ماهیت و حقیقت(مشخص) آن و خواه توانایی تغییر آن، درکی بسته، خشک و متافیزیکی ارائه میدهد.   

دونا یفسکایا
بیشتر نظرات این شخص پایه و اساس تمامی ایده های ترتسکیستهای بعدی مانند کوین آندرسون، جان ریز و دیگران درباره یادداشتهای فلسفی لنین و تحریفاتی است که در ایده های آن صورت میدهند.
این حضرات عموما به تمامی مطالب لنین و تمامی جنبه های قابل ذکر واقعیت اشاره میکنند، منتهی این مطالب را از یکسو در تنظیم منطقی و روابط واقعی تاریخی آنها نمیآورند، بلکه برای سردگم کردن خواننده، در بخش های متفاوت نوشته های خویش پخش میکنند، و از سوی دیگر مطالب را به گونه ای تنظیم میکنند که آنها را بسوی آنچه که خود میخواهند در آن بگذارند، تغییر جهت دهد، و از سوی سوم  بسیاری مطالب و مسائل تئوریک و تاریخی را تحریف میکنند.   
بنیادهای فلسفی
دونایفسکایا در آغاز بحث خود درباره لنین مینویسد:
«همزمانی شروع جنگ جهانی اول و اعطای رأی به اعتبارات جنگی حکومت قیصر از سوی سوسیال دمکراسی آلمان بنیادهای فلسفی را که لنین مستحکم و نفوذ ناپذیر میدانست، به لرزه در آورد. 4 اوت 1914، مفاهیم مشترک تمام گرایش های جنبش مارکسیستی را خرد کرد.» (رایا دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ترجمه فریدا آفاری و حسن مرتضوی ص157)
مشتی  چرند سرهم کردن از سوی یک  ترتسکیست که کینه عمیق وی به مارکسیست-  لنینست- مائوئیست ها وی را به پرت و پلا گویی کشانده است.
 نه «جنگ جهانی اول» و نه «اعطای رای به اعتبارات جنگی حکومت قیصر از سوی سوسیال دمکراسی آلمان» هیچکدام نه تنها بنیاد های فلسفی مارکسیسم را «به لرزه» در نیاورد، بلکه برعکس نشان داد که این بنیادها بسیار مستحکم و کارساز است و البته  بنا به نیاز شرایط تغییر یابنده میتوان و باید آنها را ژرفتر و دقیقتر کرد. تنها در صورتی که شخص و جریانی به آنها باوری عمیق نداشته باشد و یا تفاسیر نادرست و انحرافی از آنها ارائه دهد،(که در واقع برخی گرایشهای اپورتونیستی نظیر منشویسم در روسیه تفاسیر نادرستی از این بنیادهای فلسفی ارائه میدادند) به کجراه رفته و سر از اردوگاه  بورژوازی در خواهد آورد. لنین با توجه به همین بنیادهای فلسفی  و  برای انطباق با شرایط نوین اقتصادی و سیاسی در تکامل سرمایه داری و دولتهای سرمایه داری است که کتابهای امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری و دولت و انقلاب  را نوشت و همین بنیادها را غنای بیشتری بخشید. (1)
 از سوی دیگر و ظاهر از مدتها پیش، بسیاری از جریانات در روسیه (مانند منشویکها) و نیز در اروپای غربی( کائوتسکی و کائوتسکی ها) اشتباهات و انحرافات خود را آغاز کرده بودند و لنین  جدای از نقد همواره ی خود از منشویکها، سیاهه ای از نقدهای خود را در مورد سوسیال دمکراسی آلمان وشخص کائوتسکی در کتابهایش در همان دوره (بویژه نگاه کنید به انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد که مختصری از تاریخچه انتقادات لنین را از گذشته این جریان تا آن زمان در بر دارد) ارائه میدهد. این جریانها و «گرایشها» در واقع بسیاری از آن «مفاهیم مشترک جنبش مارکسیستی»  را ترک کرده و مفاهیم «مشترک» دیگری(مفاهیم لیبرالیستی)را برگزیده بودند. بنابراین آن مفاهیم مشترک جنبش مارکسیستی نه تنها «خرد نشد» بلکه به یاری جریانهایی در تمامی اروپای غربی و شرقی و بویژه بلشویکها و در صدرشان لنین با  ایستادگی و پافشاری بروی آنها استحکام بیشتری یافته و ژرفش بیشتری بخود گرفتند.
دونایفسکایا ادامه میدهد:
شرایط مادی و شرایط ذهنی انقلاب  
«همگان تا 4 اوت بر این باور بودند که شرایط مادی بنیادی برای ایجاد نظمی نوین به شمارمیاید و هرچه شرایط مادی پیشرفته تر باشد، پرولتاریا برای گرفتن قدرت از دست بورژوازی آماده تر است. بر اساس این دیدگاه، هرچه حزب توده ای بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد، راه برای انقلاب هموارتر است، شرایط مادی، واقعیت و توضیح دهنده ایده آل بود. عقیده به چیز دیگری، به معنای ایده آلیسم فلسفی، توجیه بورژوایی و تاریک اندیشی کشیشانه تلقی میشد.»(همانجا،ص158 -157)
باز هم مشتی پرت و پلا، درهم کردن مسائل و  تحریف نظرات و واقعیات:
یکم: مارکسیستها همواره (و اکنون نیز)  باور داشته و دارند  که شرایط مادی و زیر ساخت اقتصادی بنیادی برای ایجاد نظمی نوین به شمار میآید و بدون چنین شرایطی، نظم نوین سوسیالیستی و کمونیستی نمیتواند شکل نهایی بخود بگیرد و پابرجا بماند، بنابراین در این باور ماتریالیستی مارکسیستها تغییری صورت نگرفته است.
دوم : اینکه «هر چه شرایط مادی پیشرفته تر باشد پرولتاریا برای گرفتن قدرت از دست بورژوازی آماده تر است» یکی از بنیادهای فلسفی مارکسیسم به شمار نرفته، بلکه  یک دیدگاه در مورد چگونگی برآمد انقلابات و امکان پیروزی آنها در دوره ای معین و در محدوده ای معین میباشد. این دیدگاه که متاثر از شرایط اقتصادی کشورهای اروپایی در قرن نوزدهم  می باشد، بر مبنای رشد  کمابیش موزون کشورهای این قاره استوار بود. مارکس و انگلس  بر مبنای موزونی نسبی تکامل سرمایه داری در این کشورها باور داشتند که انقلاب نخست در کشورهایی که از نظر اقتصادی پیشرفته اند، رخ میدهد. درکی که در آن دوره معین و در آن محدوده معین جغرافیایی درست بود(جنبش ها و انقلابات پی در پی کارگری در بیشتر کشورهای صنعتی اروپا و در اوج آنها گرفتن قدرت بوسیله پرولتاریا و برقراری کمون پاریس، نمونه های آن بود).(2)
 اما  پس از رشد استعمار و در آغاز تبدیل سرمایه داری به امپریالیسم و تبدیل رشد موزون نسبی منطقه ای (سریع و یا کند) به رشد ناموزون جهانی در تمامی جهات، ادامه چنین دورنماها( و یا تدوین برنامه ها بر مبنای چنین درک هایی) به هیچوجه  درست نبود. لنین و بلشویکها، نه پس از جنگ جهانی اول و رای دادن سوسیال دمکراتهای آلمانی، بلکه از همان آغاز سالهای 1900 و بر مبنای تجارب خاص مبارزه ی  پرولتاریای روس، به این باور رسیده بودند که پیروزی  انقلاب سوسیالیستی در کشوری  که از نظر شرایط مادی عقب مانده باشد، ممکن است. در حالیکه در همان زمان اکونومیستها و منشویکها با تفسیری نادرست و انحرافی از مارکسیسم، همان رشد شرایط مادی یا «رشد نیروهای مولد» را پیش میکشیدند و معتقد بودند که طبقه کارگر باید مبارزه تردیونیونی بکند و مبارزه سیاسی را به بورژوازی لیبرال بسپارد.(3)
روشن است که ممکن بودن پیروزی انقلاب در کشوری که از نظر شرایط مادی عقب مانده است، به این معنا نیست که برای ساختن بنیادهای سوسیالیسم و کمونیسم  نباید هیچ عنایتی به اقتصاد و شرایط مادی بشود و باصطلاح این گونه و بنادرست  تئوریزه شود که چون پیروزی انقلاب سوسیالیستی در کشوری که از لحاظ مادی عقب مانده است، ممکن و مقدور میباشد، پس پابرجایی، استحکام و ساخت همه جانبه سوسیالیسم  نیز بدون توجه به این شرایط مادی میتواند ممکن و مقدور باشد؛ و بطورکلی  گفته شود که شرایط مادی اهمیت ندارد و باید صرفا(یا عموما و همواره بطور عمده) به مسائل سیاسی - فرهنگی توجه شود.
مائو تئوری توجه به سیاست و فرهنگ از یک سو و توجه به شرایط مادی از سوی دیگر و باصطلاح مائوئیست ها «راه رفتن روی دو پا» را در یکی از عالی ترین تزهای خود در انقلاب فرهنگی  به این شکل فشرده کرد:«انقلاب را دریابید. تولید را سامان دهید». یعنی برای اینکه سوسیالیسم ساخته شود و پا بگیرد سیاست، فرهنگ و اقتصاد و بطور کلی شرایط ذهنی و مادی هر دو اهمیت دارند. اگر چه بنا به پیشرفت مبارزات تولیدی و طبقاتی، گاهی این و گاهی آن عمده میشود. در چنین کشورهای عقب مانده ای( مانند روسیه، چین و...)، پس از پیروزی انقلاب و تحکیم آن، ممکن است برای دورانی، توجه به زیرساخت اقتصادی و شرایط مادی عمده شود و این غیر منتظره نیست. اگر انقلاب فرهنگی در چین  در سال  1966 در راس قرار گرفت، نه به این دلیل بود که مائوئیست ها، توجه به شرایط مادی را برای ساختن سوسیالیسم درست و اساسی نمیدانستند، بلکه به این دلیل بود که در مجموع  توجه به شرایط مادی  برای دورانی متوالی عمده شده ( که تا حدودی الزامی بود) و توجه به مسائل سیاسی و فرهنگی در پرتو آن قرار گرفته بود؛ و همین امر موجب رشد و قدرت گیری بورژوازی نوخاسته در حزب کمونیست شده بود. و اینک همینها در حزب، توجه به شرایط مادی و رشد نیروهای مولد را که  برای دورانی ضروری بود، تبدیل به یک تئوری مطلق و همیشگی کرده و میگفتند «نیروهای مولد را رشد دهید، روابط سوسیالیستی با آن خواهد آمد». یعنی درست همان تز اکونومیستی - منشویکی (و نیز بین الملل دومی)  و مکانیکی «رشد نیروهای مولد» در راس امور قرار گرفته بود. اینک نه دیگر مبارزه تولیدی، بل مبارزه طبقاتی در عرصه  سیاست و فرهنگ بود که عمده شده و باید به پیش برده میشد. مائو درست با درس گرفتن از تجربه شکست سوسیالیسم در شوروی،  و برای پایین کشیدن بورژوازی در حزب بود که فراخوان به انقلاب فرهنگی داد.
 از این سو، باید توجه داشت که همانطور که مبارزات طبقاتی درون مبارزات تولیدی نیز جاری و نافذ است، درون مبارزات سیاسی و فرهنگی نیز مبارزات تولیدی جاری و نافذ است. لذا، انقلاب فرهنگی توجه صرف و مطلق به روبنا نبوده، بلکه در عین حال متوجه مناسبات مادی تولید بین کارگران و دهقانان و بورژوازی نوخاسته چین، و برای سلب قدرت این قشر در مناسبات اقتصادی سوسیالیسم بود و در واقع راهها را برای رشد بیشتر شرایط مادی تولید و نیروهای مولد آماده میکرد.
 حزب
سوم : دونایفسکایا شروع به قاطی کردن مسائل میکند: او این ایده را که « هرچه حزب توده ای بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد» راه برای انقلاب هموارتر است.» را جزو درک هایی میداند که در آن زمان تغییر کرد.
البته هر چه حزب توده ای تر و هر چه بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد راه برای انقلاب و گرفتن و محکم نگه داشتن قدرت آماده است. نکته کلیدی در مسئله، تسلط خط و سیاست مارکسیستی - لنینستی( اینک مائوئیستی) است. بدون چنین شرطی، نه توده ای بودن و نه بزرگ بودن و نه رهبری پخته(پخته در چه چیزی؟ میتوان در اپورتونیسم و رویزیونیسم نیز «پخته» شد!؟) کارا نیستند.
آنچه وی میگوید عمدتا در مورد حزب سوسیال دمکرات آلمان (و دیگر احزاب کشورهای صنعتی اروپایی نیز) است که نمونه یک حزب بزرگ و توده ای اروپایی بود، و باصطلاح نه تنها راه را برای انقلاب هموار نکرد، بلکه برعکس خود سدی در مقابل انقلاب شد. اما آنچه در اینجا اضافه شده  و قضیه را مخدوش و تحریف میکند«رهبری مارکسیستی پخته» است که مسئله مارکسیسم در این میان مسئله ای کلیدی است. زیرا رهبران این حزب چنین شرطی را دارا نبودند و مدتها پیش قلب ماهیت داده و اینک تبدیل به اپورتونیستها و رویزیونیستها شده بودند.(4)
 اما وی در مقابل و در اینجا، به حزب بلشویک و لنین اشاره ای نمیکند که مدتهای زیادی نه توده ای(به معنای توده گیر، و نه دارای مشی توده ای و متمایل به رابطه عمیق با توده ها) و نه بزرگ بود(بیاد بیاوریم جملات لنین در چه باید کرد را که در مقابل اکونومیستها، اپورتونیستها و رویزیونیستها میگفت «ما بشکل گروه  به هم فشرده ای کوچکی که در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش میرویم ...»- منتخب آثار تک جلدی، ترجمه محمد پورهرمزان، ص76) و نه رهبرانش تجربه زیادی داشتند و این کوچکی و اقلیت بودن حزب  امری بود که تا مدتها ادامه داشت، و حتی در فاصله میان انقلاب فوریه و اکتبر نیز. اما  اتکاء شان به مارکسیسمی به غایت زنده و پر تحرک بود و همین مارکسیسم جان دار و پویا امری بود که  به آنها یاری کرد تا هم توده ای و هم بزرگ شده و هم تجارب عملی فراوان کسب کنند. بدون این حزب که کلیه شروط را دارا بود، نه راه برای انقلاب هموار میشد و نه کسب قدرت بوسیله پرولتاریا مقدور بود و نه استحکام بعدی ان و ساخت سوسیالیسم.
اما اگر ما این امر را رد کنیم که برای پیروزی انقلاب باید حزبی داشت که  دارای رهبری مارکسیستی بوده و به مرور  بزرگ و توده ای شده و رهبری اش  مجرب گشته باشد، آنگاه یا این نظریه درست است که حزب هر چه کوچکتر باشد و هر چه غیر توده ای تر و هر چه رهبری اش غیر مارکسیستی تر و  ناپخته تر، آنگاه  «راه برای انقلاب هموارتر است»؛ که این  روشن است که چرندی بی معنا بیش نیست؛ و اگر یک در هزاراتفاق بیفتد،(و منظور ما این است که اگر چه رهبری مارکسیستی نباشد اما انقلابی و یا مترقی باشد و گرنه با رهبری رویزیونیستی حتی اگر چنین حزبی به قدرت دست یابد چیزی تغییر نمیکند) تدوین آن بشکل تئوری بغایت ابلهانه است؛ و یا اینکه اصلا حزبی  لنینی در کار نباشد.
و دونایفسکایا بیشتر طرفدار این روی دوم قضیه است.(5) در این مورد دوم یعنی نفی حزبیت نوع لنینی که دونایفسکایا نه اینجا، بلکه جای دیگری در همین  نوشته به آن اشاره میکند، بعدا صحبت خواهیم کرد. بطور کلی، دونایفسکایا از یکسو و ظاهرا نقش اساسی شرایط مادی را نفی میکند و از سوی دیگر با برقراری رابطه میان شرایط مادی و حزب بزرگ و توده ای و دارای رهبری مارکسیستی، و اینکه دومی بر اساس اولی قرار دارد، حزب مارکسیستی را رد میکند. مورد اول از سوی این حضرات ترتسکیست بر خلاف رد ظاهری، کماکان حفظ شده و میشود؛ یعنی این حضرات همچون تمامی اپورتونیستها و رویزیونیستها به نقش عوامل اقتصادی و مادی(تایید پراتیک اکونومیستی و نفی تئوری) عملا باوری مطلق داشته و اکونومیستهایی تمام عیارند تا آنجا که  تمامی انقلاباتی را که در کشورهای عقب نگه داشته شده  تحت سلطه ی و به رهبری طبقه کارگر و مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها رخ داده  را به عنوان انقلابات بورژوایی قلمداد میکنند، و اما  در مورد دوم، یعنی حزب مارکسیستی واقعی، آنها همواره، در اندیشه و در عمل آن را رد کرده اند.
     
رابطه ی شرایط مادی و اندیشه ها و اندیشه ها و شرایط مادی
چهارم: تردیدی نیست که  در اساس «شرایط مادی، واقعیت و توضیح دهنده ایده آل» است. زیرا ایده آل و امر ذهنی نه سرخود بوجود میاید و نه  از آسمان نازل میگردد، بلکه از واقعیت عینی بر میخیزد. اما این نیمی از مطلب است(گرچه نیمه ای بسیار مهم و اساسی یا نیمه ی ماتریالیستی قضیه)، و مانع این نمیشود که ایده ای که بدینسان از طریق برخاستن از واقعیت، آفریده شد، نتواند از واقعیت پیش افتد و در مسیر تکامل آن نقش محرک وموثری داشته باشد( و این نیمه دیگر قضیه، یعنی نیمه ی دیالکتیکی قضیه است و این نیز نیمه ای مهم و اساسی میباشد). این نیز امری است که نه در آن زمان، بلکه بسیار پیش از آن و همواره از سوی لنین مورد تاکید قرار گرفته بود. باز بیاد بیاوریم سخنان پر شکوهی که لنین در چه باید کرد از زبان پیسارف و در مورد تفاوت آرزو و واقعیت بیان میکند و این سخنان با این جملات تمام میشود که چگونه بدون آرزو (یا ایده های پیشرو) این همه کارهای بزرگ در عرصه های گوناگون علمی و هنری ممکن شده و یا آفریده میشد.
- لنین مینویسد:«باید آرزو نمود!» این جملات را نوشتم و به وحشت افتادم. به نظرم آمد که در«کنگره متحد کننده » نشسته ام و دبیران و کارکنان «رابوچیه دلو» هم روبروی من نشسته اند. ... پس از او رفیق کریچفسکی از جا بر میخیزد ...  و با لحن تهدید آمیزتری میگوید«من جلوتر میروم و می یرسم آیا بطور کلی یک مارکسیست اگر فراموش نکرده باشد که موافق گفته ی مارکس بشریت پیوسته وظایف عملی شدنی را در مقابل خود قرار میدهد و تاکتیک عبارت است از رشد وظایف حزبی که با حزب در حال رشدند، حق آرزو کردن دارد؟»...و آنگاه به نقل از پیسارف مینویسد:« اختلاف با اختلاف فرق دارد.آرزوی من ممکن است بر سیر طبیعی حوادث پیشی بگیرد. یا اینکه به کلی از راه منحرف شود و به سویی رود که سیر طبیعی حوادث هرگز نمیتواند به آن جا برسد. در صورت نخست آرزو موجب هیچ گونه ضرری نیست و حتی میتواند انرژی فرد زحمتکش را حفظ و تقویت کند... در چنین آرزوهایی هیچ چیزی که بتواند نیروی کار را منحرف کند و یا فلج  نماید وجود ندارد. حتی بکلی برعکس. اگر انسان اصلا استعداد این گونه آرزو کردن را نداشته باشد، هر گاه نتواند گاه گاه جلوتر رود و نتواند تصویر کامل و جامع آن مخلوقی را که در زیر دست او در شرف تکوین است در مخیله خود مجسم کند، آنوقت من به هیچوجه نمیتوانم تصور بکنم که چه محرکی انسان را مجبور خواهد کرد کارهای وسیع و خسته کننده ای را در رشته ی علوم و هنر و زندگی عملی آغاز نماید و آن را به انجام رساند... اختلاف بین آرزو و واقعیت هیچ ضرری در بر نخواهد داشت، به شرطی که شخص آرزو کننده جدا به آرزوی خودش ایمان داشته باشد، با دقت تمام زندگی را از نظر بگذراند، مشاهدات خود را با کاخ های خیالی که در ذهن خود ساخته است، مقایسه کند و بطور کلی از روی وجدان در اجرای تخیلات خود کوشا باشد. وقتی بین آرزو و حیات یک نقطه تماسی موجود باشد آنوقت همه چیز روبراه است.»(منتخب آثار، ص 139)
 پنجم: با توجه به این نکات ،«عقیده به چیز دیگری»(از جمله اعتقاد به نظر پیسارف در باره تفاوت آرزو و واقعیت و اینکه بین آرزو و واقعیت باید پلی باشد و چنانچه  آرزو یا ایده از واقعیت پیش بیفتد، این به هیچوجه جای نگرانی ندارد و اساسا بدون این امر یعنی پیش افتادن ایده از واقعیت، آفرینش در هیچ زمینه ای ممکن نیست) نه تنها از دیدگاه لنین« به معنای ایده آلیسم فلسفی، توجیه بورژوایی و تاریک اندیشی کشیشانه تلقی» نمیشد(گرچه از دید اکونومیستها و بعدها منشویک ها و بین الملل دومی ها ایده آلیسم تلقی میشد)، بلکه برعکس این کاملا متکی بر فلسفه انقلابی مارکسیسم بود.
 بر همین مبنا میتوان به قسمتی اشاره کرد که لنین با عنوان انگلس-  درباره اهمیت مبارزه تئوریک  در بخش نخست  چه باید کرد مینویسد؛ و این جا نیز می بینم که مبارزه تئوریک و پرورش تئوری انقلابی پیشرو، متکی بر همین فلسفه زنده است (منتخب آثار ص83-81) و اساسا بین  آنچیزی که لنین در این قسمت میگوید و آن جملات که به نقل از پیسارف میآورد، تفاوتی ماهوی وجود ندارد. البته اگر دونایفسکایا جویی صداقت داشت و این اظهارات گوناگون  لنین را که 12 سال پیش از نگارش یادداشتهای فلسفی بیان شده بود، بیاد خواننده خویش میآورد.
ایده آلیسم فلسفی
اما در مورد ایده آلیسم فلسفی: آن درست همان چیزی است که پیسارف نیز درباره آن اظهار نظر کرده بود و گفته بود اگر میان آرزو و اقعیت نقطه اتصالی نباشد، آرزو به واقعیت تبدیل نمیشود، بلکه به انحراف کشیده میشود. و بین ایده آلیسم و واقعیت نقطه اتصال معقولی نیست؛ زیرا ایده آلیسم  نمیتواند واقعیت را آنچنان که هست  و بدرستی دریابد، بلکه آنرا همواره و اساسا  تابع کنشهای در خود و درونی ایده  کرده،  به گونه ای ذهنی گرایانه در میابد. در نتیجه آن پل را تخریب و یا آن رابطه را دگردیسه  میکند. چنین ایده آلیسمی یا همانطور که پیسارف (و به پیروی از او لنین) گفت چنین آرزوها و ایده هایی که از واقعیت گرفته نشده اند، راه بجایی نمیبرند.
 ششم: «تاریک اندیشی کشیشانه» اصطلاحی است از لنین درباره ایده آلیسم در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم که مشابه آن در یادداشتهای فلسفی لنین(در مقاله درباره مسئله دیالکتیک) نیز آمده است
وروشن است که اینجا دونایفسکایا آب را حسابی گل آلود میکند تا ماهی بگیرد! او که دارد درباره همین کتاب یادداشتهای فلسفی مینویسد از همین جا کینه توزی خود را نسبت به این کتاب و لنین عمیقا آشکار میکند. او در اینجا هیچ اشاره ای نمیکند که این اصطلاح را لنین نیز بکار برده است. اما در صفحه 169  چنین مینویسد:
«برخلاف ماتریالیسم ناپخته ی تئوریسین های روسیه درک جدید لنین از دیالکتیک چنان برجسته است که حتی اشارات وی به «تاریک اندیشی کشیشانه» و«گلی سترون»چنان بسط میابد که چنین معنایی از ان دریافت میشود:«گلی سترون که بر درخت زنده ی شناخت پربار، اصیل، قدرتمند، قدرقدرت، عینی شناخت انسان میروید.»
این نقل قول از تنها مقاله ی لنین است که مشخصا در آن به دیالکتیک پرداخته بود. برخلاف تفاسیرش که در حاشیه ی نقل قول های برگرفته از هگل به رشته ی تحریر در آمده است، هر چند مقاله ی «درباب دیالکتیک» نیز برای انتشار تهیه نشده بود، اما دست کم با آن همچون «یادداشت» صرف برخورد نشد. این اخرین کلامی است که ما از تفسیرهای صرفا فلسفی لنین در دوره ی تعیین کننده ی 1915-1914 در اختیار داریم. لنین دفترچه های فلسفی خود را برای انتشار آماده نکرده بود و این نمایانگر دوگانگی فلسفی او بود. ( همانجا، ص 170-169)
بالاخره  جناب ترتسکیست،آیا لنین میگوید «ایده آلیسم راه به تاریک اندیشی کلیسایی» میبرد یا خیر؟ میگوید «گلی سترون بر درخت شناخت انسانی است» یا خیر؟ و اگر شما اعتراف میکنید والبته به اکراه و با هزار جا خالی دادن، آنگاه این معنای وحدت ایده آلیسم یعنی «گل سترون» با ماتریالیسم دیالکتیکی چه صیغه ای است؟!
لنین و مطالعه ی هگل
دونایفسکایا  مینویسد:
 « تاریخ به شیوه خاص خویش روشنگر کارهای جدی فلسفی است. و تاریخ جنگ جهانی اول - که از یک سو سبب فروپاشی مارکسیسم رسمی (سوسیال دمکراسی آلمان )(6) و از سوی دیگر باعث شد تا مبارزترین ماتریالیست یعنی لنین به مطالعه جدید ایده آلیسم هگلی بپردازد- درس های زیادی برای روزگار ما دربر دارد.»(همانجا،48-47)
تحریف واقعیات و پرت و پلا گویی: گرچه هگل یک ایده آلیست بود و لنین هگلی را که  ایده آلیست بود مطالعه میکرد، اما لنین بدنبال مطالعه ایده آلیسم هگل نبوده، بلکه بدنبال استخراج دیالکتیک فلسفی وی بود. دیالکتیکی که ایده آلیستی بود و لنین خود را موظف میدانست که در ادامه کار کارل مارکس که خود این دیالکتیک را از این انحرافات ایده آلیستی پاک کرده و به یک دیالکتیک ماتریالیستی تبدیل کرده و در اقتصاد و تاریخ بکار برده بود،(و اینهمه راهنمای لنین بود) اکنون به شکل ایده های معین فلسفی و در تداوم منطقی شان استخراج کرده و در عین حال بر پایه ی ماتریالیسم قرار دهد. در بخشی از این اثر لنین مینویسد که هگل چنان مسائل را تاریک میکند که لازم است ما از دیدگاهی ماتریالیستی تمامی تاریخ منطق و انکشاف مقولات منطقی را بازنویسی کنیم.
وی ادامه میدهد:
«لنین با این مطالعه به این نتیجه رسید:«ایده آلیسم هوشمند از ماتریالیسم کودن به ماتریالیسم هوشمند نزدیک تر است.
به جای ایده آلیسم هوشمند - ایده آلیسم دیالکتیکی؛ به جای کودن- متافیزیکی، تکامل نیافته، بیروح، نارس و ایستا.» ( همانجا، ص48)
«همه ی راهها به روم ختم میشود!» اگر لنین به سراغ هگل رفت لابد میخواست بین ماتریالیسم و ایده آلیسم وحدتی ایجاد کند، در غیر این صورت چرا باید سراغ یک فیلسوف ایده آلیست میرفت و نه سراغ یک فیلسوف ماتریالیست!؟ اگر لنین گفت که ایده آلیسم  هوشمند(دیالکتیکی) به ماتریالیسم هوشمند (دیالکتیکی) نزدیک تر است، لابد این نشان نمیدهد که آنچه این دو را به نزدیکی به یکدیگر میکشاند، همان «هوشمندی» یا دیالکتیک موجود در این دو تفکر است( زیرا علی القاعده  ایده آلیسم و ماتریالیسم «غیر هوشمند»، این دو دیدگاه را از یکدیگر دور میکند)، بلکه برعکس نشان میدهد که ایده آلیسم و ماتریالیسم با هم وحدت دارند!؟ این ها استنتاجات یک ترتسکیست از خوانش لنین از هگل است. از همان آغاز بازی با واژه ها و شکلی از  کاربرد آنها بنا به قصد و عمد و برای استنتاج هایی چون «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم».
و باز
«در ابتدا رویکرد لنین محتاطانه است و بارها به خود یاد آوری میکند که هگل را «به شیوه ی ماتریالیستی» میخواند، و به معنای دقیق کلمه «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند به سطل زباله میاندازد» با این همه، در همان حال با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و در حقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است، یکه میخورد. (همانجا، 160- 159)
رویکرد لنین در این امر که هگل را به شیوه ماتریالیستی بخواند، خطی است متکی به نظرات مارکس و انگلس و برجسته در تمامی این اثر لنین. اینجا، قضیه این گونه نیست که لنین اول ایده آلیسم هگل را میخواند و میخواهد این ایده آلیسم را ماتریالیستی بخواند و بعد که سراغ دیالکتیک هگل رفت وضع تغییر کرده و لنین این بار دیگر دیالکتیک هگل را ماتریالیستی نمیخواند و یا در نظرات نخستین خود تجدید نظر میکند. این  خطی است که از همان آغاز، و در مطالعه دیالکتیک ایده آلیستی هگل وجود دارد. خطی که هرگز نه فراموش میشود و نه لنین  ذره ای از آن کوتاه میآید و یا  گذشت میکند.  لنین نه تنها «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند» کنار میگذارد، بلکه مطلق، ایده مطلق، ذهن مطلق و هر گونه ایده ای که از واقعیت سرچشمه نگرفته و در آن ریشه نداشته باشد و غیره و غیره  را نیز دور میاندازد. این خط پس از اینکه، و یا در واقع به این علت که لنین دیالکتیک هگل را میخواند تغییری معکوس (حتی اندکی) نکرده و نمیکند.     
میبینیم که دونایفسکایا پس از آنکه این مسئله را حل کرد که ایده آلیسم به ماتریالیسم نزدیک تر است!؟ بالاخره سراغ دیالکتیک هگل میرود و بطور غیر مستقیم اذعان میکند که مسئله اصلی لنین نه ایده آلیسم هگل بلکه همانا دیالکتیک هگل است.
 دیالکتیک هگل
همچنین، تردیدی نیست که دیالکتیک هگل علیرغم تمامی اشکالات آن، یکی از فرازهای برجسته ی اندیشه انسانی است. اما گفتن اینکه لنین« با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و یا درحقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است» و بطور کلی مفاهیم و عباراتی  از این گونه تکرار مکررات است. زیرا که لنین میدانست که دیالکتیک هگل انقلابی است، میدانست که روح انقلابی دیالکتیک را مارکس بر هگل تحمیل نکرده (7) میدانست که وجود این دیدگاه درباره دیالکتیک، مقدم بر کاربرد آن بوسیله مارکس و انگلس در مانیفست است و بسیاری چیزهای  دیگر. اینها بدیهیات هستند.
تکرار کردن این چیزها درمورد لنین یعنی شخصی که با آثار مارکس و انگلس  وبویژه با سرمایه مارکس آشنایی عمیق داشت و خود مقالاتی همچون سه منبع و سه جزء مارکسیسم  و کارل مارکس را نوشته بود، معنایی جز این ندارد که بخواهیم هگل را بیشتر از آنچه هست کرده و نظرات ماتریالیستی-  دیالکتیکی مارکس، انگلس و لنین را که جذب دیالکتیک هگل را  بصورتی که وجود داشت، به هیچوجه درست ندانسته، بلکه لازم میدانستند که از حشو وزوائد ایده آلیستی و عرفانی و رازو رمز های ماوراء الطبیعه ای تصفیه شده  و بر بستر یک دیدگاه ماتریالیستی قرار گیرد، در سایه آن قرار دهیم؛ و هدفمان در این در سایه قرار دادن نیز، سازش کردن با دیدگاه ههای ایده آلیستی هگل(و اساسا ایده آلیسم) و چرندیاتی باشد که هگل در این زمینه ها بافته است.
 لنین بارها در این اثر خود بارها به انتقادات مارکس و انگلس(و فوئرباخ نیز) از هگل اشاره میکند و خود نیز در بسیاری از بخش ها به نکات نادرست آن اشاره میکند.  حتی وی درجایی از  خلاصه علم منطق هگل به این نکته اشاره میکند که باید دیالکتیک ماتریالیستی را از آن استخراج کرد و بقیه آن را که شاید معادل 90 درصد آن باشد، بدور انداخت. و نیز در برخی بخشهای نوشته دیگرش(نظرات هگل در مورد ارسطو و اپیکور در خلاصه تاریخ فلسفه هگل) هگل را آنچنان که شاید و باید بواسطه تحریف نظرات ارسطو و یا برخورد های نادرستش به اپیکورسرزنش میکند.  
 
ادامه دارد.
م- دامون
آذر95

یادداشتها                                                                                                                             1همچنین لنین در دو اثر خود به نامهای سه منبع و سه جزء مارکسیسم ( مارس 1913)و نیز مقاله ای درباره کارل مارکس(نگارش در نیمه دوم سال1914 وانتشار در ژانویه 1915 ) خطوط اساسی همین بنیادهای فلسفی را بیان کرد. خطوطی که در یادداشتهای فلسفی درباره منطق هگل تغییری اساسی نداشت. در بخش بعدی بنابه ضرورت مجادله با حضرات ترتسکیست به این دو نوشته میپردازیم                                                                                                                
2- دیدگاه ماتریالیسم تاریخی این است که نیروهای مولد میان نیروهای مولد و روابط تولید، و ساخت اقتصادی در برابر روساخت سیاسی ایدئولوژیک نقش تعیین کننده دارند.  اما مارکس و انگلس امکان بروز انقلابات در کشورهای از نظر صنعتی پیشرفته در آن زمان، را بر مبنای چنین درکی از ماتریالیسم تاریخی استوار نکرده بودند که  چون نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی در ساخت جامعه نقش تعیین کننده دارند، پس انقلابات در همه ی زمانها، تنها میتواند در کشورهایی که از نظر نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی  پیشرفته اند، رخ دهد. در آثار تئوریک آنها بروشنی بر نقش پیشبرنده و تاثیر روابط تولید بر نیروهای مولد و روساخت سیاسی - فرهنگی بر ساخت اقتصادی تاکید شده است و این مسئله با  بررسی نمونه هایی از پیشرفت های سیاسی - فرهنگی در کشورهای که  از نظر اقتصادی عقب مانده (نسبت به بقیه کشورهای صنعتی، مانند آلمان در قرن نوزدهم) بودند و یا عقب ماندگی سیاسی - فرهنگی نسبت به ساخت اقتصادی بسیار پیشرفته( برای نمونه وضع سیاسی طبقه کارگر انگلستان در نیمه دوم قرن نوزدهم که عموما از احزاب بورژوازی پیروی میکرد و از لحاظ تئوری عقب مانده شده بود) موجود بود و غیره ... تکمیل شده است.
اما برخی جریانها در مارکسیسم بوده اند که بر مبنای یک تفسیر اقتصاد گرایانه صرف از نظرات مارکس و انگلس و کلا مارکسیسم، نقش نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی را مطلق کرده، و  بر مبنا ی این مطلق کردن، این را که  در یک دوره تاریخی، انقلاب سوسیالیستی تنها میتوانست در کشورهای از نظر اقتصادی پیشرفته رخ دهد، تبدیل به یک امر مطلق، همیشگی و همه جایی کردند. بنا به گفته لنین اینها هرگز دیالکتیک را که در مارکسیسم اساسی است، درک نکردند.   
 3-  جالب اینجاست که در این قسمت  دونایفسکایا  لنین را هم با  بقیه اپورتونیستها درهم کرده و بنا به شیوه ی خاص خود  که مطالب را پخش میکند،هیچ اشاره ای به مبارزه لنین با اکونومیستها و منشویکها نمیکند. اما برای اینکه خواننده مطمئن شود که دونایفسکایا چیزی را از قلم فروگذار نکرده، کمی بعد در همان بخش و در صفحه 174-173 مینویسد:
«آن واژه کوچک، دیالکتیک،همواره پدیدار میشد. زیرا لنین دشمن قدیمی خود یعنی «اکونومیسم» را که هرگز مبارزه انقلابی توده ای  را درک نکرده بود، تشخیص میداد. هنگامی که اکونومیسم برای نخستین بار در سال 1902 در روسیه پدیدار شد، تمامی انقلابیون با آن مبارزه کردند. تشخیص آن به عنوان دشمن ساده بود، چرا که اکونومیست ها آشکارا میکوشیدند فعالیت های کارگران را به مبارزه اقتصادی محدود کنند؛ بر این مبنا که چون سرمایه داری «اجتناب ناپذیر است» «بنابراین» مبارزات سیاسی باید بر عهده بورژوازی لیبرال باشد.(همانجا،ص 174-173)
بگذارید دوباره تحریفات و پرت و پلا گویی های عامدانه دونایفسکایا را تصحیح کنیم:
انحراف اساسی اکونومیسم عدم درک «مبارزه انقلابی توده ای» نبود گر چه آنها (و دونایفسکایا و ترتسکیست ها نیز) به مبارزه انقلابی توده ای هم باور نداشتند و اگر چنانچه طیف هایی میان آنها هم باور داشتند به مبارزه انقلابی توده ای خود بخودی باور داشتند.  بطور کلی این انحراف اساسی آنها نبود. انحراف اساسی اکونومیسم نفی نقش آگاهی یا ایده، نفی تئوری انقلابی، نفی برنامه و نقشه،  نقش عنصر آگاه ، نقش رهبری انقلابی، نقش حزب، تشکیلات انقلابی و پیشاهنگ در انقلاب بود. و اینها درست همان نکاتی است که دونایفسکایا در آغاز ورود خود به بحث درباره کتاب یادداشتهای فلسفی همه را پاک فراموش کرده بود و اکنون پس از بیست صفحه تازه دارد بیاد میآورد . منتهی بیاد آوردنش به هذیان گویی در بیان واقعیات شباهت بیشتری دارد تا بیاد آوردنی معقول!
دوم : تمامی انقلابیون (منظور از همه چه کسانی هستند!؟ زیرا پلخانف نیز در آن زمان انقلابی بود) با آن مبارزه نکردند، بلکه انقلابیون لنینیست و به رهبری لنین با آن مبارزه کردند. نقش لنین در این مبارزه آنچنان برجسته بود که کتب چه باید کرد وی به عنوان یک کتاب کلاسیک مارکسیستی در این زمینه درآمد و راهنمای مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها شد.  
سوم: مبارزه با اکونومیست به هیچوجه ساده نبود. زیرا اکونومیسم در سالهای پایانی نود پدید آمد و بخش بزرگی از جوانان را بدنبال خود کشاند. جوانانی که باصطلاح مقابل «پیران» ایستاده بودند.  یک دوره شش هفت ساله لازم بود تا تازه بساط اشکالی از اکونومیسم  جمع شود. زیرا اکونومیسم  به اشکال مختلفی در میآید، همواره وجود داشته و دارد و همواره هم باید با آن مبارزه کرد.
چهارم: اکونومیستها صرفا « فعالیت های کارگران را به مبارزه اقتصادی محدود» نمیکنند، بلکه به مبارزه ای سیاسی تردیونیونی محدود میکنند. یعنی آن مبارزه سیاسی که خصلت لیبرالی دارد و مبارزه را در چارچوب نظام موجود نگه داشته و هرگز از آن فراتر نمیرود. مثل اکونومیستها ی کنونی (و از جمله میان ایشان ترتسکیست ها) در اروپای غربی و آمریکای شمالی و دیگر کشورهایی که سندیکاها و اتحادیه های کارگری آزاد است. و یا ایران که  بیشتر فعالین کارگری منتسب به جریانهای اپورتونیستی، رویزیونیستی،  شبه ترتسکیستی، ترتسکیستی و اکونومیستی علنی شده و مبارزه در چارچوب قانون برایشان حد اعلای مبارزه شده و مبارزه اقتصادی و حداکثر تردیونیونی طبقه کارگر برایشان نهایت مبارزه است.   
پنجم:  اینکه «اما بر این مبنا که چون سرمایه داری «اجتناب ناپذیر است» «بنابراین»مبارزات سیاسی باید بر عهده بورژوازی لیبرال باشد.»  نشان میدهد که لنین بسیار پیش از 1914 به این درک مارکسیستی باور داشت که اینکه «سرمایه داری اجتناب پذیر است» به هیچوجه نقش ایده، آگاهی، عنصر آگاه  و فعالیت انقلابی حزب پیشرو طبقه کارگر را تقلیل نداده، بلکه بر عکس نیاز به چنین فعالیتی را دو چندان میکند.
4- « پس از آن تاریخ، انقلابیون مارکسیست با تحول تکان دهنده ی جدیدی روبرو شدند: رهبران مارکسیست مسئول شوراندن کارگران بر علیه یکدیگر به جای مبارزه با دشمن واقعی شان، سرمایه داری جهانی، بودند. بدتر از همه، این رهبران مورد تایید کل بین الملل، از جمله بلشویکها بودند و رهبری بزرگ ترین حزب توده ای آن زمان یعنی سوسیال دمکراسی آلمان را در دست داشتند. علاوه بر این، وضعیت در کشوری رخ داده بود که در ان زمان در شمار پیشرفته ترین کشورها از نظر تکنولوژی بود.»(همانجا، ص 158) اصرار دونایفسکایا در مورد اینکه این رهبران را مارکسیست بنامد جز کینه توزی نسبت به مارکسیسم  معنای دیگری ندارد. در حالیکه همانطور که اشاره کردیم  لنین و بلشویکها هم با منشویکها  که آنها را اپورتونیست میدانستند در جدال بودند و هم لنین نقد خود را از  گرایشهای اپورتونیستی کائوتسکی از مدتها پیش از جنگ  جهانی اول شروع کرده بود.     
5- اینکه میگوییم بیشتر به این دلیل است که ترتسکیست ها با فعالیت احزاب رویزیونیست مشکلی ندارند و دعواهاشان با یکدیگر مایه ای ندارد.
6- اینجا شد«مارکسیسم رسمی» لابد بلشویکها مارکسیسم غیر رسمی!؟ بودند. البته اگر منظور دونایفسکایا از رسمی بودن حزب قانونی باشد باز یک چیزی!؟
7-  دونایفسکایا مینویسد: «برای اینکه کاملا تاثیر مطالعه ی آثار هگل را بر لنین درک کنیم، باید به یاد داشته باشیم  که لنین از دست نوشته های اقتصادی - فلسفی 1844 مارکس که اکنون  مشهور شده، هیچ اطلاعی نداشت. هنگامی که لنین علم منطق را میخواند از یک سو به سرمایه مارکس و از سوی دیگر به مبارزه اش با «ماتریالیسته ناپخته» میاندیشید. به این ترتیب، حتی وقتی که مشغول بحث با هگل و تعیین معنای «هستی برای خود»در بخش «دکترین هستی» به عنوان «آبهای تاریک » است میگوید که:
ایده ی تبدیل ایده آل به واقعیت، بسیار ژرف  و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما این امر حتی در زندگی خصوصی انسان نیز آشکارا از مصداق زیادی برخوردار است. برخلاف ماتریالیسم ناپخته. توجه کنید: تفاوت ایده آل و مادی الزاما فورانی و شدید نیست.»
«کشف این رابطه میان ایده آل و مادی در آثار هگل، لنین را به دیدن این واقعیت سوق داد که روح انقلابی  دیالکتیک را مارکس برهگل تحمیل نکرده، بلکه در خود هگل وجود داشته است. ( همانجا ص 159-160)
و آیا لنین پیش از این چیزی غیر از اینها گفته بود؟ لنین سرمایه را بارها خوانده بود و با این افکار مارکس در پسگفتار به  چاپ دوم سرمایه آشنایی کامل داشت که دیالکتیک هگل را انقلابی دانسته و خود را پیرو حکیم بزرگ یعنی هگل خوانده بود. در بخش 6  همین نوشته ما این بخش از گفته های مارکس را ذکر کردیم. درمورد دیگر افاضات دونایفسکایا دربند بالا، نگاه کنید به بخش ششم همین مقاله.