۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

نظرات فلسفی لنین در فاصله ی میان ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و یادداشتهای فلسفی
 دونایفسکایا  به عنوان سوی ترتسکیست قضیه به  مجادله با فیلسوفان روسی ادامه میدهد:
«و در حالی که لنین مینویسد :«به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»(ص 347)، آکادمیسین بی. ام کدروف، مدیر مؤسسه ی تاریخ و تکنولوژی ارزیابی جدید لنین را از«ایده آلیسم»(«ارزیابی جدید لنین از ایده آلیسم»!؟) به بحثی مبتذل در باب معنی شناسی تقلیل میدهد.»(فلسفه و انقلاب، ص 164-163) و پس از نقل گفته های کدروف:
«اشتیاق فراوان پروفسور کدروف برای انکار این موضوع که دفترچه های فلسفی 1914لنین «تضادی بنیادی با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد»( خوب دقت شود:«تضادی بینادی»!؟) او را به چنان تقلیل گرایی مبتذلی کشانده است که برای «دفاع» از لنین مجبور است نافرهیختگی خود رابه او نسبت دهد.» و پس از نقل نظرات کدروف،مینویسد که وی:«... با این ادعا خود را گول میزند که آن مرزهای فلسفی گشوده شده توسط لنین را بسته است.(همانجا ص164)(1)
«با این همه لنین که نابغه امر مشخص بود، خود محل دقیقی را که مرزهای فلسفی برای او گشود، مشخص میکند. در 5 ژانویه ی 1915، هنگامی که جنگ جهانی با شدت تمام ادامه داشت، نامه ای به دائره المعارف گرانات(که مقاله ی«کارل مارکس» را برای آن نوشته بود) ارسال کرد و پرسید آیا هنوز امکان آن وجود دارد که «در بخش مربوط به دیالکتیک چند تصحیح را انجام دهم... از یک ماه ونیم پیش مشغول مطالعه ی مسئله دیالکتیک بوده ام و اگر هنوز وقت باشد میتوانم مطلبی را به آن اضافه کنم...» لنین نگارش چکیده علم منطق هگل را در سپتامبر 1914 شروع کرده بود. تاریخ مقاله[ی کارل مارکس] ژوئیه- نوامبر 1914 است. چکیده تا 17 دسامبر 1914 کامل نشده بود. نامه ی لنین ناخشنودی او را از تحلیل خود درباره دیالکتیک نشان میدهد. (همانجا، ص164)
در اینجا ما به مسئله«شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند» که ورد زبان دونایفسکایا است، نمیپردازیم و آنرا به بخش های بعدی میسپاریم؛ در حال حاضر ما توجه خود را روی مسئله این «یک ماه و نیم» و گمانه سازی های ترتسکیستها متمرکز میکنیم.
ما فرض میکنیم تمامی آنچه دونایفسکایا در اینجا میگوید، درست است. بر مبنای این نامه، نخست باید توجه داشت که لنین میخواهد تغییراتی در بخش دیالکتیک صورت دهد و مطالبی به آن بیفزاید و نه به بخش ماتریالیسم. از این رو، بخش ماتریالیسم فلسفی بجای خود و بدون تغییر و افزوده ای خواهد ماند.
دوم، اینکه این تصحیحات و افزوده ها که لنین میخواهد در بخش دیالکتیک صورت دهد، باید چنان باشد که کوچکترین تضادی با بخش مربوط به ماتریالیسم فلسفی نداشته باشد؛ زیرا در این صورت آن بخش نیز باید تغییر کند، و لنین علی القاعده باید به آن اشاره میکرد.
 سوم، لنین به یک ماه و نیم اشاره میکند که وی پس از نگارش مقاله، مشغول مطالعه دیالکتیک بوده و میخواهد تصحیحاتی در آن بخش صورت دهد و مطالبی به آن اضافه کند. بنابراین حتی در بخش مربوط به دیالکتیک تغییرات اساسی بوجود نخواهد آمد، بلکه نکاتی تصحیح شده و مطالبی به آن اضافه خواهد شد. و طبعا این مطالب نباید با مطالبی که پیش از آن گفته شده، در ناسازگاری کامل باشد، بلکه باید شرح آنرا دقیقتر و کاملتر کند.
پیش از آن ببینیم از دید این ترتسکیست، مطالعه ی یک ماه و نیمه مورد اشاره لنین، چه تغییراتی در دریافتهای لنین داده است و از نظر وی به چه نتایجی باید بینجامد، نگاهی میاندازیم به بخش هایی از سه اثر لنین که در فاصله سالهای 1908 تا 1915 نوشته شده اند و در آنها درباره ماتریالیسم و دیالکتیک سخن رفته است؛ یعنی مارکسیسم ورویزیونیسم، سه منبع و سه جزء مارکسیسم و مقاله درباره کارل مارکس.  
مارکسیسم و رویزیونیسم( نیمه نخست سال1908)
 «رویزیونیسم در رشته فلسفه رد«علم» پروفسورمآبانه بورژوازی را دنبال کرد. پروفسورها « بازگشت به کانت» کردند - رویزیونیسم هم به دنبال نئوکانتیست ها کشیده شد. پروفسورها هزار بار سفله گوئی های کشیشی  را علیه ماتریالیسم فلسفی تکرار کردند - رویزیونیستها نیز، با تبسمی اغماض آمیز زیر لب (کلمه به کلمه طبق آخرین خلاصه های علمی) زمزمه می کردند که ماتریالیسم مدتها است«رد شده است». پروفسورها با دادن نسبت «سگ مرده» به هگل او را مورد تحقیر قرار می دادند در حالیکه خودشان ایده آلیسمی را ترویج می کردند که هزار بار حقیرتر و مبتذل تر از ایده آلیسم هگل بود،[پروفسورها] تحقیرگرانه شانه های خود را در مقابل دیالکتیک بالا انداختند- رویزیونیستها هم از پی آنها در منجلاب فلسفی علم عامیانه غوطه ور شده،«اولوسیون»«ساده» (و آرام) را جایگزین دیالکتیک«زرنگ»(و انقلابی) می کردند.(لنین، منتخب آثار یک جلدی، ترجمه محمد پورهرمزان، ص31، با اندکی تغییرات)
سه منبع و سه جزء مارکسیسم ( مارس 1913)
این مقاله شرح ساده و فشرده ای از بنیادهای مارکسیسم بدست میدهد.
« فلسفه ی مارکسیسم ماتریالیسم است. درسراسر تاریخ جدید اروپا و مخصوصأ در پایان سده ی هیجدهم در فرانسه، که درآنجا علیه هرگونه زباله های قرون وسطانی، علیه سرواژ درمؤسسات و در افکار نبردی قطعی درگرفته بود، ماتریالیسم یگانه فلسفه ی پیگیری بود که با تمام نظریات علوم طبیعی صدق می کرد و دشمن هرگونه اوهام، سالوسی و غیره بود. ازاین رو دشمنان دموکراسی با تمام قوا می کوشیدند ماتریالیسم را«رد» کنند، آن را خدشه دار نمایند و به آن تهمت بزنند. آن ها ازشکل های مختلف ایده آلیسم فلسفی، که همیشه به نحوی از انحاء منجر به دفاع و پشتیبانی از مذهب می شود، دفاع می نمودند.
مارکس و انگلس با قاطع ترین طرزی ازماتریالیسم فلسفی دفاع کردند و به دفعات توضیح می دادند که هرگونه انحرافی از این اصول اشتباه عمیقی است. نظریات آن ها با حداکثر وضوح و تفصیل درتالیفات انگلس مانند لودویک  فونرباخ  و آنتی ‏دورینگ که مانند مانیفست کمونیست  کتاب روی میزهر کارگر آگاهیست تشریح شده است .
ولی مارکس درماتریالیسم قرن هیجده متوقف نشد و فلسفه را به پیش راند. او این فلسفه را با فراورده های فلسفه ی کلاسیک آلمان، به خصوص سیستم هگل، که آن هم به نوبه ی خود سرچشمه ای برای ماتریالیسم فوئرباخ بود، غنی ساخت. میان این فراورده ها مهم ترازهمه دیالکتیک یعنی آموزش مربوط به تکامل است به کامل ترین و عمیق ترین شکل خود که ازهر گونه محدودیتی آزاد است و نیزآموزش مربوط به نسبیت دانانی بشراست که تکامل دانمی ماده را برای ما منعکس مینماید. آخرین کشفیات علوم طبیعی- رادیوم، الکترون و تبدیل عناصر- به طرز درخشانی ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را، علی رغم نظریات فلاسفه ی بورژوازی و بازگشت های «نوین» آنان به سوی ایده آلیسم کهنه و پوسیده، تایید نمود.
مارکس، درضمن این که ماتریالیسم فلسفی را عمیق تر وکامل تر ساخت، آن را به سرانجام خود رساند و معرفت آن را به طبیعت، برمعرفت به جامعه ی بشری بسط و تعمیم داد. ماتریالیسم تاریخی مارکس بزرگ ترین پیروزی فکر علمی گردید. هرج و مرج و مطلق العنانی که تا این موقع در نظریات مربوط به تاریخ و سیاست تسلط داشت به طرز شگفت انگیری جای خود را به یک تنوری جامع و موزون علمی سپرد که نشان می داد چگونه در اثر رشد نیروهای مولده، از یک ساختمان زندگی اجتماعی ساختمان دیگری که عالی تر از آنست نشو و نما می کند- مثلأ از سرواژ سرمایه داری بیرون می روید.
درست همان طورکه معرفت انسانی انعکاس طبیعتی است که مستقل از او وجود دارد، یعنی انعکاس ماده در حال تکامل است، همان طور هم  معرفت اجتماعی انسان (یعنی نظریات مختلف و مکاتب فلسفی، دینی، اقتصادی و غیره) انعکاس رژیم اقتصادی جامعه است. مؤسسات سیاسی روبنایی است که برزیربنای اقتصادی قرار‏گرفته است. مثلآ ما می بینیم چگونه شکل های مختلف سیاسی کشورهای کنونی اروپا برای تحکیم سلطه ی بورژوازی بر پرولتاریا به کار میرود .
فلسفه ی مارکس یک ماتریالیسم فلسفی تکمیل شده ایست که سلاح مقتدرمعرفت را در اختیاربشر و به خصوص در اختیار طبقه ی کارگر گذارد ه است.»(همانجا،ص26)
 درباره کارل مارکس( ژوئیه تا نوامبر1914)
قسمت فلسفه این مقاله به دو بخش تقسیم شده است. بخش نخست به نام ماتریالیسم فلسفی است و بخش دوم عنوان دیالکتیک را دارد.
دربخش ماتریالیسم فلسفی لنین تمامی اندیشه های اساسی مارکس و انگلس را در مورد ماتریالیسم  و نیز نظرات اگنوستیسیست ها (کانت و هیوم) را ذکر میکند. در این بخش لنین  از گرویدن مارکس به فوئرباخ و نیز انتقاد از فوئرباخ اشاره میکند. جملات مشهور مارکس در پسگفتار به چاپ دوم سرمایه را میآورد،  سخنان انگلس در نقد هگل و اینکه شناخت مفهومی تصاویر ذهنی و بازتاب اشیاء و امور واقعی هستند و نیز تقسیم فیلسوفان به دو اردوگاه ایده آلیستی و ماتریالیستی بصورت کامل آورده میشود. نکته مهم این است که تمامی نکات اساسی و مهمی که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بسط داده است در این فشرده ماتریالیسم فلسفی وجود دارد. ما در اینجا تنها بخش ماتریالیسم فلسفی را میآوریم.
ماتریالیسم فلسفی
«از آغاز سالهای 45-44 هنگامی که دیدگاههای مارکس شکل گرفت، او یک ماتریالیست و بگونه ی ویژه پیرو لودویک فوئرباخ بود، که بعدها جنبه های ضعیف او را تنها در این میدید که ماتریالیسم وی بحد کافی پیگیر و همه جانبه نیست.  برای مارکس اهمیت تاریخی و «دوران ساز» فوئرباخ در این بود که وی قاطعانه از ایده آلیسم هگل گسست و اعلام ماتریالیسم کرد، ماتریالیسمی که  پیش از این[بنا به گفته مارکس ]«در قرن هیجدهم، بطور مشخص ماتریالیسم فرانسوی تنها  مبارزه ای بر ضد نهادهای  سیاسی  موجود و  بر ضد... مذهب و خداشناسی نبوده، بلکه همچنین... بر ضد تمامی [اندیشه های] متافیزیکی» (به معنای « نظرورزی ناهشیار» به جای «فلسفه ی هشیار») بود.»(خانواده مقدس، در میراث ادبی) مارکس مینویسد:«برای هگل، روند تفکر که وی آنرا حتی زیر نام «ایده» به ذهن مستقلی تبدیل کرده، دمیوژ(آفریننده، سازنده) جهان واقعی است... ولی برای من، برعکس، امر اندیشه ای، چیزی دیگری نیست بجز جهان مادی که بوسیله ذهن انسان بازتاب گردیده است، و به شکلهای اندیشه ای تبدیل شده است. (سرمایه، جلد نخست، پسگفتار به چاپ دوم). در هماهنگی کامل با این فلسفه ی ماتریالیستی مارکس و در تشریح  آن، فردریک انگلس در آنتی دورینگ- که مارکس با دستنوشته آن آشنا بود-  چنین مینویسد:«...وحدت جهان در موجود بودن آن نیست.... وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است، که تکامل  طولانی و دشوار  فلسفه و علوم طبیعی ...آنرابه اثبات رسانده است...»«حرکت شکل هستی ماده است. هرگز جایی  ماده یی بیحرکت و یا حرکت بدون ماده وجود نداشته است، و نمیتواند وجود داشته باشد... اما اگر... این پرسش طرح شود: که اندیشه و شناخت چیستند و از کجا میایند؛ این روشن است که آنها محصولات مغز انسانند، انسانی که خودش محصول طبیعت است، و در طبیعت و به همراه محیط طبیعی تکامل یافته است. بنابراین پر واضح است که محصولات مغز انسانی که خود نیز در آخرین تحلیل محصول طبیعت هستند، با سایر همبستگی های طبیعی در تضاد نبوده، بلکه با آنها همسانی و همخوانی دارند.»«هگل ایده آلیست بود. و چنین چیزی گفتن این است که برای او افکاری که در سرش بود، تصاویر[ کپی، بازتاب، انگلس گاه از « نقش بستن»سخن میگوید] کمابیش انتزاعی اشیاء و روندهای واقعی نبودند، بلکه برعکس، برای او، اشیاء و تکامل آنها، تنها تصاویری، واقعیت ساخته شده، از «ایده» ای بودند که پیش از پیدایش جهان در جایی وجود داشته است». انگلس در کتاب دیگرش لودویگ فوئرباخ – که نظر خودش و مارکس را درباره هگل و فوئرباخ و درباره درک ماتریالیستی تاریخ از سر نو خوانده است- چنین مینویسد:«پرسش بزرگ و بنیادی همه ی فلسفه ها، بویژه  فلسفه های اخیر، عبارتست از مسئله رابطه اندیشه با هستی، روح با طبیعت... کدام یک مقدم است: روح یا طبیعت... پاسخهایی که فیلسوفان به این پرسش دادند آنها را به دو اردوی بزرگ تقسیم کرده است.آنان که مدعی بودند روح پیش از طبیعت وجود داشته و بنابراین در آخرین وهله، به شکلی از اشکال به آفرینش جهان باور داشتند... اردوی ایده آلیستی را تشکیل دادند، و آنان که طبیعت را مقدم میشمردند به مکاتب گوناگون ماتریالیسم تعلق گرفتند.»
هر گونه کاربرد دیگری از مفاهیم (فلسفی) ایده آلیسم و ماتریالیسم به سردرگمی میانجامد. مارکس نه تنها قاطعانه ایده آلیسم را که همواره به شکلی با مذهب پیوند داشت، رد میکرد بلکه دیدگاههای هیوم و کانت و اشکال گوناگون لاادری گری، مکتب نقدی و پوزیتیویسم را – که بویژه در زمان ما رواج یافته اند- را نیز رد میکرد؛ و چنان فلسفه هایی را گذشت«ارتجاعی» به ایده آلیسم قلمداد میکرد و آنرا در بهترین حالت« پنهانی و شرمگینانه ماتریالیسم را پذیرفتن و نفی آن در پیشگاه عموم» تلقی میکرد. درباره این مسئله، در کنار آثار یاد شده ی مارکس و انگلس در بالا، به نامه ی مورخ 12 دسامبر 1866 که مارکس به انگلس نوشت، نگاه کنید که در آن به گفته ای از توماس هاکسلی طبیعی دان معروف ارجاع میدهد که «ماتریالیستی تر» ازمعمول، بود و به این بازشناسی او که: « تا آنجایی که ما واقعا مشاهده میکنیم و می اندیشیم، احتمالا نمیتوانیم از ماتریالیسم بیرون رویم»، ولی او را برای «راه در رویی» که برای لاادری گری و هیوم گرایی بازگذاشته، سرزنش میکند.
آنچه بویژه مهم است از نظر مارکس درباره ِرابطه آزادی و ضرورت است: «آزادی درک ضرورت است»«ضرورت کور است تنها تا زمانیکه آنرا درک نکرده ایم» (انگلس، آنتی دورینگ). معنای این شناخت قانونمندی عینی طبیعت و تبدیل دیالکتیکی ضرورت به آزادی(به معنایی مشابه تبدیل «شیء در خود» ناشناخته اما شناختنی به «شیء برای ما » و تبدیل «ماهیت اشیاء» به« پدیده ها»).
 مارکس وانگلس ایرادهای اساسی ماتریالیسم «کهنه» و از جمله ماتریالیسم فوئرباخ را(و به طریق اولی ماتریالیسم عامیانه (وولگار) بوخنر- فوگت- و موله شوت را این میدانستند که:
1-    این ماتریالیسم «بطور عمده مکانیکی» بود، آخرین پیشرفت های شیمی و زیست شناسی را به حساب نمیآورد.(در زمان ما جا دارد تئوری الکتریکی ماده را هم به آنها بیفزاییم).
2-    ماتریالیسم کهنه غیر تاریخی و غیر دیالکتیکی( متافیزیکی یعنی ضد دیالکتیکی) بود و همواره و همه جانبه  نقطه نظر تکامل را دنبال نمیکرد.
3-    به «ماهیت انسان» انتزاعی نگاه میکرد و نه چون«مجموعه ای ی پیچیده »(بطور مشخص و تاریخی تعیین شده) از «مناسبات اجتماعی»، و بنابراین دنیا را تنها «تفسیر» میکرد. در حالیکه مسئله «تغییر دادن» آن بود. به سخنی دیگر، اهمیت «فعالیت عملی انقلابی » را در نمی یافت.( مجموعه آثار، متن انگلیسی جلد 21 ص 53- 50 )  .
پلخانف، ماتریالیسم عوامانه و چگونگی سوء استفاده ترتسکیستها
حال برگردیم به دونایفسکایا که به هیچوجه نمیتواند این آثار را برتابد و باید به هر شکلی شده  نظرات مندرج در آنها را تحریف و تخریب کند. دونایفسکایا ادامه میدهد:
 «کروپسکایا در کتاب یادها اشاره میکند که لنین به مطالعات خود درباره هگل پس از تکمیل مقاله اش درباره مارکس ادامه داد. اما بهترین شاهد برای آنکه دریابیم لنین چه هنگام احساس میکند به دستاوردی نائل شده است، همانا نظر خود لنین نه فقط در نامه ها بلکه در خود چکیده است.
 به محض آنکه لنین به نخستین بخش مربوط به «مفهوم» برچسب زد:«این قسمت های کتاب را باید چنین نامید:«بهترین وسیله برای سردرد گرفتن»، به دنبال آن چنین تاکید کرد:«دقت شود. تحلیل هگل از "قیاس" (جزیی (فردی)- خاص - عام، خاص - جزیی(فردی)- عام و غیره یاد آورد تقلید مارکس در فصل اول [سرمایه] است»(ص339) لنین به تفسیر خویش درباره ی رابطه ی نزدیک میان سرمایه مارکس و منطق هگل ادامه میدهد:«اگرچه مارکس کتابی به نام منطق ننوشت، منطق سرمایه را به جا گذاشت که از آن بویژه باید برای مسئله موجود استفاده کرد. در سرمایه، منطق، دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیسم(سه واژه ضرورت ندارد: همه آنها یکی است) در مورد یک علم به کار گرفته شده است. تمامی آنچه در هگل ارزشمند است اتخاذ شده و فراتر برده شده است.»(ص353)
 و لنین بسیار قبل از آنکه به این نتیجه گیری برسد، احساس کرد که باید خود را ابتدا از پلخانف، و ناگهان از گذشته ی فلسفی خویش نیز جدا کند.( از گذشته فلسفی خویش جدا کند!؟) سه جمله ی قصار گونه یکی پس از دیگری بیان میشود:           
«(1) پلخانف نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته، مکتب کانت و(و لاادری گری در کل ) را مورد مورد انتقاد قرار میدهد.(2) در ابتدای قرن بیستم، مارکسیستها مکتب کانت و هیوم را از زاویه ای فویرباخی(و بوخنری) مورد انتقاد قرار میدادند و نه از دیدگاه هگلی.
 درک کامل سرمایه مارکس، بویژه نخستین فصل آن، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه،هیچ کدام از مارکسیستهای نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند.»(فلسفه انقلاب،ص165-164، اعداد داخل پرانتز در متن مربوط به صفحات کتاب لنین است).
و:
«لنین هنگام خواندن تاریخ فلسفه ی هگل، آن هیجانی را که از خواندن منطق به او دست داده بود، تجربه  نکرد. با این حال در این مرحله است که گسست خود را از پلخانف کامل میکند:
«دقت شود.(بررسی بیشتر)احتمالا پلخانف نزدیک به 1000 صفحه (درباره بلتف+ بر ضد بوگدانف+برضد کانتی ها+مسائل اساسی و غیره درباره فلسفه[دیالکتیک] نوشته است. در آنها هیچ چیزدرباره "منطق بزرگتر" و اندیشه هایش (یعنی دیالکتیک به معنای دقیق کلمه  به عنوان یک علم فلسفی)گفته نشده است.هیچ چیز!!»(ص354)( همانجا،ص168، تاکیدها از متن اصلی است).
این بخشها از کتاب لنین، نه تنها از سوی دونایفسکایا نقل میشود بلکه به پیروی از او، چپ و راست از سوی ترتسکیستهای دیگر نقل میگردد و عموما در زیر این نقلهاهمین مطالب نوشته میشود.(2) اینک به این نکات بپردازیم:
نکته اول: انتقاد لنین به پلخانف بروی  نقادی لاادری گری متمرکز است. لنین میگوید پلخانف مکتب کانت و لاادری گری را نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته مورد انتقاد قرار میدهد و نه ایده آلیسم را بطور کلی. بدین ترتیب دایره نقد لنین به پلخانف در اینجا محدود به آن خط فلسفی است که بین ایده آلیسم و ماتریالیسم نوسان میکند. در ضمن لنین به مسئله ایده آلیسم تاریخی که بخش بزرگ کارهای پلخانف در مورد آنست و شرح اساسی ترین تزهای مارکس در مورد ماتریالیسم تاریخی، صحبتی نمیکند.
نکته دوم : نیز تکرار نکته اول است در مورد مارکسیستهایی که مکتب کانت و هیوم را مورد نقد قرار دادند. در اینجا باز صحبت در مورد مکتب کانت و هیوم است و نه درمورد تمامی ایده آلیسم، و در مورد تمامی مسائلی که فوئرباخ و دیگر مارکسیستها در مورد ایده ایده آلیسم به عنوان یک جهان بینی فلسفی مورد بررسی قرار دادند.  لنین خود این بخش از نقادی مارکس و انگلس از ماتریالیسم « کهنه» را در مقاله اش در باره کارل مارکس آورده و ما در بالا آنها را ذکر کردیم.
چهارم باز در مورد پلخانف است و اینکه وی درباره دیالکتیک به عنوان یک علم فلسفی چیزی ننوشته است.
تردیدی نیست که چنین نقدی از پلخانف و یا چنین نقصی در وی به هر حال بروی بقیه کارهای وی نیز اثر میگذارد ولی نه به این معنا که همه ی آنها را هیچ و پوچ کند.
حال ما به خود لنین میپردازیم که در واقع همه ی این ترتسکیستها، قضیه را به این شکل برمیگردانند که لنین در این بخشها از خودش انتقاد میکند و معنای چنین انتقاداتی نیز این است که لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم به «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم» باور نداشت، اما اکنون و در این یک ماه و نیم باور پیدا کرده و به همین دلیل این کتاب ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم بدست میدهد و«تضادی بنیادی» با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد و به این معنا است که لنین با گذشته فلسفی خویش وداع گفته است.
ما تا کنون به  نکاتی که این حضرات  در این کتاب و در تضاد با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مورد بررسی قرار داده اند کمابیش اشاره کرده و آنها را مورد بحث قرار داده ایم و نکات دیگری را که این حضرات در پی این نقادی ها به آن اشاره میکنند نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد. اما پیش از وارد شدن به این نکات، نخست این «کشف بزرگ» ترتسکیستها را مورد بررسی قرار دهیم.
 لنین در سال 1908 هنگامی که مارکسیسم و رویزیونیسم را مینوشت هنوز پیرو ماتریالیسمی(و نیز دیالکتیکی) است که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم شرح داده است. در مارس 1913 هنگامی که سه منبع و سه جزء مارکسیسم را می نوشت، هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و بین ژوئیه تا نوامبر 1914 که کارل مارکس را مینوشت هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و از قضا، تمامی نکاتی را که در این مقاله ی آخر در شرح ماتریالیسم مارکس و انگلس میآورد، درست همان نکاتی است که خود به شرح یک به یک و مفصل آنها در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مبادرت ورزیده بود. تا اینجا هیچ چیز تغییر اساسی نکرده است و نه تنها هیچ  ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم و در تضاد با نظرات پیشین صورت نگرفته، بلکه مطالب با استحکام و تشخص بیشتری تکرار شده است. این مسئله حتی به گفته این حضرات تا پایان یادداشتها در بخش«ماهیت»ادامه میابد.
اما یکباره و در طول یکماه و نیم و با خواندن بخش «مفهوم» علم منطق هگل، لنین یک تغییر اساسی، یک جهش اساسی میکند و با فهم این نکته که «شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا میآفریند» در تمامی گذشته فلسفی خویش تجدید نظر و از تئوری عکس برداری و قص علیهذایی که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بدان معتقد بود، سلب اعتقاد  میکند و به «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» باور میآوردو «آغاز گاه نوینی» در فلسفه میسازد.
نخست باید گفت که این بخش «آموزه مفهوم» علم منطق هگل را پیش از لنین، مارکس و انگلس خوانده بودند. اما آنها نظراتی را که دونایفسکایا معتقد است، لنین به آنها و ناگهان در یک ماه نیم باور میآورد، پیدا نکرده بودند. تمامی نکاتی که لنین در سه اثر نامبرده در شرح خویش از ماتریالیسم میآورد، باورها و جهانبینی  فلسفی مارکسی(و انگلس نیز) است که علم منطق هگل را خوب خوانده است، وهمانطور که لنین درباره اش میگوید«مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست:هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است». (نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، متن دوم، طرح دیالکتیک هگل).(3)
نکته دوم این است که آری! ممکن است یک شخص بتواند در عرض یک ماه و نیم یک تحول کیفی کرده و با گذشته خویش (البته نه بطور مطلق) وداع کند، اما به این شرط که جلوه هایی از تغییرات کمی را پیش از این تغییر کیفی آشکار، از خود نشان داده باشد؛ و نیز پس از آن، آنچه را پیش از این یک ماه و نیم گفته بود، دوباره تکرار نکند، بلکه همان نکاتی را که پس از تحول کیفی بدان باور آورده بود، تکرار کند. حال آنکه ما میدانیم که لنین پیش از این یک ماه و نیم و در طول بیش از شش سال، نه تنها تغییرات کمی ای در جهت نفی گذشته فلسفی خویش نشان نداده بود، بلکه برعکس همان نکات اساسی را در مورد ماتریالیسم تکرار میکرد،(4) و پس از این یک ماه و نیم و پس از این نامه به گرانات، که همانطور که اشاره کردیم درباره تغییراتی در بخش دیالکتیک است، نیز نه تنها کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را دوباره چاپ کرد، بلکه برآن مقدمه ای نوشت و در آن ابراز کرد که کتابش برای آشنایی با فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک مفید باشد؛ افزون بر این مقدمه، مقاله ای نگاشت به نام درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده وخواستار چاپ آثار ماتریالیستهای فرانسوی که از نظر لنین بسیار زنده تر و ملموس تر از ماتریالیسم دفاع میکردند، شد و نیز درمورد شیوه  تفسیر ماتریالیستی هگل رهنمودهایی داد.
نکته چهارم این است که خوانش ماتریالیستی لنین از دیالکتیک هگل نه تنها در بخش «آموزه مفهوم» کتاب هگل ادامه میبابد، بلکه در همین بخش نیز از ایده آلیسم هگل انتقاد میکند و از ماتریالیسم دفاع. وی در همین بخش است که  مینویسد که در این قسمت از کتاب هگل(قسمت سوم «ایده مطلق»یعنی بخشی که عبارت لنین از آن آورده شده است) در حالیکه بیشترین ماتریالیسم وجود دارد اما درباره ایده آلیسم بطور مشخص چیزی را دربرندارد:
«این قابل توجه است که در تمامی بخش «ایده مطلق» به سختی کلمه ای درباره خدا گفته میشود( بندرت و تصادفی  «مفهوم» «الهی» درج شده است) و جز آن- به این توجه شود - تقریبا هیچ چیزی را که بطور مشخص ایده آلیسم باشد، در بر ندارد، اما موضوع اصلی آن روش دیالکتیکی است. در مجموع ، حرف آخر و ذات منطق هگل روش دیالکتیکی است- این بسیار قابل توجه است. و یک چیز دیگر: در این ایده آلیستی ترین اثر هگل کمترین ایده آلیسم و بیشترین ماتریالیسم وجود دارد. این «متضاد»، اما واقعیت است!( لنین، جلد 38،،ص 233 ، تاکیدها از لنین است)
نکته چهارم این است که جمله ای که از لنین آورده میشود یعنی« شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»  نه «ارزیابی جدید از ایده آلیسم» است و نه «گسست لنین از مفاهیم قدیمی» و یا«وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم»(5). بخش نخست این عبارت- که کل آن برگردان عبارتی است از متن هگل بزبانی زمینی تر و ساده تر، در تفسیر ویژه ی لنین تاکیدی است بر تئوری بازتاب ماتریالیستی و این همان پذیرش تقدم ماده است بر ذهن و تبدیل ماده ی عینی به شعور ذهنی. بخش دوم آن یعنی«آفرینش جهان عینی»، همان تغییر دادن جهان بوسیله عمل انسانی و آفرینش جهانی نوین منطبق با نیازهای انسانی، یعنی تبدیل شعور ذهنی به ماده عینی است. نقطه آغاز و نقطه پایان هر دو این فرایندها در فلسفه مارکسیستی عمل اجتماعی انسان است. مضمون این عبارت بارها از جانب مارکس( در تزهایی درباره فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی و...) و انگلس(در آثار فلسفی اش و از جمله در فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان)تا پیش از آن تکرار شده بود و از جانب لنین نیز در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  بر مبنای آثار مارکس و انگلس طرح شده و مفصلا در باره آن صحبت شده بود. ما درباره این عبارت در یک بخش جداگانه در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
البته حضرات با وجود دیدن فاکتهای خلاف این مباحث در سخنان و اعمال لنین بویژه پس از این کتاب، به جای اینکه سروته چرندیات خود را هم بیاورند، شروع میکنند به کشف تضادهایی در لنین و باریدن انتقادات به وی. در مورد این انتقادات نیز در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 95
یادداشتها
1-     متن کامل این بخش از کتاب دونایفسکایا را در بخش های بعدی میآوریم و درباره مضمون اساسی آن صحبت میکنیم.
2-    ما در بخش بعدی به نکات دیگر در نظرات این دسته از ترتسکیستها، در مورد این بخش از نظرات لنین میپردازیم.
3-    البته این حضرات بسرعت سر اسبشان را کج میکنند و این بار به سراغ یادداشتهای اقتصادی- فلسفی مارکس میروند و از «وحدت طبیعت گرایی و انسان گرایی» صحبت میکنند. اما جالب این جاست که اگر لنین مطالب ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم را تکرار کرد، مارکس اما، برخی نظرات مندرج در یادداشتهای اقتصادی- فلسفی خود را تکرار نکرد. بنابراین لنین درست چیزی را تکرار کرد، که مارکس پس از اینکه به ماتریالیسم و دیالکتیک باور پیدا کرده بود،گفته بود. یعنی زمانی که  برخی نظرات  خود را که تحت تاثیر فوئرباخ و یا هگل گفته بود، ترک کرده بود. اما حضرات ترتسکیستها مجبورند مدام چپ و راست بروند تا بتوانند سروته تحریفات خود را به هم رسانند. 
4-     ضمنا همانطور که در بخش های بعدی نشان خواهیم داد در طول بخش مربوط به مفهوم نیز استنتاجات و احکام اساسا ماتریالیستی- دیالکتیکی به دفعات تکرار شده و مورد تاکید قرار میگیرند.
5-    دونایفسکایا: «نکته تعیین کننده گسست لنین از مفاهیم قدیمی است که روشن تر از هرجای دیگری در این تفسیر بیان میشود که «به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»... این امر نشان میدهد که لنین تا چه حد از تئوری عکس بردازی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دور شده بود، ... مسلما لنین نه از ریشه های ماتریالیستی مارکسیستی منحرف شده بود نه از نظرات انقلابی اش درباره آگاهی طبقاتی. در عوض، لنین از هگل درک کاملا جدیدی را از وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم کسب کرده بود. سپس این درک جدید در آثار فلسفی، سیاسی، اقتصادی و تشکیلاتی لنین پس از 1915راه یافت.»( همانجا، ص 166 تاکیدها از خود نویسنده است).
پیوست
ترجمه ی متن های لنین درباره پلخانف و ماتریالیسم عوامانه
« در رابطه با مسئله ی نقد کانت باوری مدرن و ماخیسم و غیره.
دو گزین گویه:
1-    پلخانف کانت باوری (و بطور عام اگنوستیسیسم ) را بیشتر از یک دیدگاه ماتریالیسم عوامانه نقد میکند تا از یک دیدگاه دیالکتیکی – ماتریالیستی، تا جایی که دیدگاه های آنها را صرفا از همان آغاز رد میکند، اما آنها را تصحیح نمیکند(بدانگونه که هگل کانت را تصحیح میکند)،عمق نمیبخشد، آنها را عمومیت و گسترش نمیدهد، پیوند و تبدیل ها ی هر یک و هر مفهوم را نشان نمیدهد.
2-     مارکسیستها( از آغاز سده ی بیستم) کانتی ها و پیروان هیوم را بیشتر به شیوه ی فوئرباخ(و بوخنر) نقد میکردند تا به شیوه ی هگل.» (کلیات آثار، جلد 38، ص179)
«گزین گویه: غیر ممکن است که بتوان تمامی سرمایه ی مارکس، بویژه فصل نخست آن را درک کرد  بدون اینکه بطورکامل منطق هگل مطالعه و فهمیده شده باشد. نتیجه اینکه، نیم قرن بعد هیچ یک از مارکسیستها مارکس را درک نکرده اند.» (همانجا، ص180)
همچنین باز درباره پلخانف
«توجه:
برای بررسی بیشتر
پلخانف درباره فلسفه(دیالکتیک) احتمالا  در حدود1000 صفحه(بلتف+  بر ضد بوگدانف+ بر ضد کانتی ها+ مسائل اساسی، و غیره و غیره.) نوشته است. در میان آنها، درباره منطق کبیر، در رابطه با آن، اندیشه آن( یعنی دیالکتیک به معنای ویژه، به معنای دانش فلسفی) هیچ!!! ( همانجا، ص274)

« دیالکتیک تئوری شناخت (هگل و) مارکسیسم است. این «جنبه» ای از موضوع (نه «جنبه ای » بلکه ماهیت موضوع است)  که پلخانف، از دیگر مارکسیستها صحبتی نمیکنم، به آن توجه نمیکند.»(همانجا،ص 360)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر