۱۳۹۵ اسفند ۹, دوشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (10)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (10)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

پلخانف، ماتریالیسم عوامانه و چگونگی سوء استفاده ترتسکیست ها(ادامه)
کوین آندرسون
 در بخش پیشین نوشتیم:«این بخشها از کتاب لنین، نه تنها از سوی دونایفسکایا نقل میشود، بلکه به پیروی از او، چپ و راست از سوی ترتسکیستهای دیگر نقل میگردد و عموما در زیر این نقلهاهمین مطالب نوشته میشود» در این جا مروری داریم بر نکات دیگری که این حضرات ذکر میکنند:
کوین آندرسون مطالب معلمش را تکرار میکند:                                                                  
«اما لنین در مطالعه خود از بخش پایانی علم منطق هگل، یعنی "آموزه مفهوم" گامی به پیش بر میدارد... این جا لنین یادداشت های خود را به چیزی اختصاص میدهد که اصطلاحا "جملات قصار" گفته میشود. او این بخش را در تقابل آشکار با فلسفه ی رسمی مارکسیسم قرار میدهد. به ویژه علیه پلخانف ...» و پس از آوردن سه گزین گویه ایی که در بخش پیشین آنها را آوردیم، مینویسد:
«در این جا چند مساله عمده وجود دارد: نخست کاربرد "ماتریالیسم عوامانه" برای سرکرده فلسفی مارکسیسم روسی پلخانف است.» (کوین آندرسون،مراجعه ی لنین به هگل بعد از 80 سال، درباره اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، تمامی بازگفت های این بخش، از همین مقاله و ص 18- 15  کتاب مزبور میباشد).
لنین میگوید که پلخانف«بیشتر» از یک دیدگاه ماتریالیسم عوامانه از هیوم و کانت و بطور کلی از دیدگاه اگنوستیسیم انتقاد میکند تا از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی. بنابراین منظورلنین نه تنها نفی مطلق نقادی پلخانف از اگنوستیسیست ها نیست، چرا که به هر حال عناصری از دیالکتیک ماتریالیستی- گر چه نه به شکل عمده - در این نقد ها وجود دارد، بلکه در گستره ای بزرگتر، نفی کلی نقادی پلخانف از فلسفه ی ایده آلیسم و هیچ کردن نقادی های فلسفی وی، خواه در زمینه فلسفه و خواه فلسفه تاریخ  نیست. بنابراین، لنین، در حدود معینی دیدگاههای  پلخانف را در دیدگاه «ماتریالیسم عوامانه»جای میدهد. اما ترتسکیستها این گونه  وانمود میکنند که گویا لنین تمامی دیدگاههای فلسفی پلخانف را«ماتریالیسم عوامانه» میداند.
 در درجه دوم لنین مشخصات این «ماتریالیسم عوامانه» را این گونه بیان میکند:
«تا جایی که دیدگاه های آنها را صرفا از همان آغاز رد میکند، اما آنها را تصحیح نمیکند(بدانگونه که هگل کانت را تصحیح میکند)، عمق نمیبخشد، آنها را عمومیت و گسترش نمیدهد، پیوند و تبدیل ها ی هر یک و هر مفهوم را نشان نمیدهد.»(تاکیدها از لنین است،برای دریافت متن کامل گفته های لنین نگاه کنید به بخش 9 همین نوشته).
بنابر این آنچه لنین در پلخانف نقد میکند شیوه ی برخورد وی به کانت، هیوم  و اگنوستیستهاست. لنین بر مبنای شیوه ی دیالکتیکی هگل، خواستار برخورد دیالکتیکی - ماتریالیستی به نظرات کانت، هیوم و اگنوستیستهاست. یعنی نه صرفا رد کردن مطلق، که انگار هیچ نکته ی درخور بحث و نقدی در اندیشه های آنان وجود ندارد، و یا هیچ نقشی در تکامل فلسفه نداشته اند، بلکه بررسی نقادانه آنها، تصحیح کردن آنها و غیره است.(1)
در درجه سوم با درپیش گرفتن این شیوه، یعنی شیوه دیالکتیک ماتریالیستی، ما به هیچوجه ایده آلیسم را در مقابل ماتریالیسم تایید یا تقویت نمیکنیم، بلکه برعکس ایده آلیسم را به نفع ماتریالیسم  دیالکتیکی تصحیح میکنیم.
هگل در برخورد به کانت، ایده آلیسم ذهنی(استعلایی) او را به نفع ایده آلیسم عینی خودش نفی کرد. وی با این کار تنها ایده آلیسم خود را تقویت نکرد، بلکه در عین حال جنبه های عینی و ماتریالیستی فلسفه خود را نیز تقویت کرد و از این راه ایده آلیسم را در کل تضعیف کرد. (و این جالب  است که در بیشتر نکاتی که هگل از کانت انتقاد میکند، وی بیشتر در کنار ماتریالیستها قرار میگیرد تا در کنار ایده آلیستها).(2)
باری، ترتسکیستها با مانور روی این عبارات لنین در باره پلخانف و ماتریالیسم عامیانه شورش را در میآورند و منظورشان هم  البته پلخانف نیست، بلکه خود لنین است. زیرا بسرعت این دیدگاه «ماتریالیسم عوامانه»  را شامل لنین نیز میکنند:
 «دوم، موضوع گرویدن به هگل. لنین پیش تر هیچ گاه چنین اظهار نظری نکرده بود که مارکسیست ها به یک "تحلیل هگلی"نیاز دارند. او تا به حال بیش تر به نیاز به مطالعه هگل به عنوان روش دریافت واقعی مارکس اشاره کرده بود. در این جا او به طور ضمنی میگوید که برای بررسی برخی مسائل فلسفی مثل نقد کانت گرایی به تحلیل به "شیوه هگلی" احتیاج داریم. از این رو من میخواهم بگویم که لنین اولین مارکسیست هگلی قرن بیستم به شمار میرود.»
 البته لنین اشاره میکند که مابه « شیوه هگلی» تحلیل نیازمندیم، اما منظورش از شیوه ی هگلی، شیوه ی دیالکتیکی وی است و نه هر آنچه در این شیوه ی تحلیل از دیدگاه ایده آلیستی صورت میگیرد.همچنین، از این صحبت لنین بر نمیآید که میتوان وی را از زمره «مارکسیستهای هگلی»بشمار آورد. یعنی آن دسته از واداده گان، اپورتونیستها و رویزیونیستهایی که پشت برخی مفاهیم هگلی(و یا مارکس یادداشتهای اقتصادی- فلسفی) پنهان شده اند تا عمق اپورتونیسم و رویزونیسم شان را بپوشانند.(3)
«سوم، این جا نشانه های محکمی از انتقاد به آثار اولیه خود او وجود دارد. بسیاری از مارکسیست ها علیه کانت گرایی نوشته اند. اما در مارکسیسم روسی ماخیسم به یک موضوع مهم تبدیل شده بود. لنین و پلخانف دو شخصیت عمده بودند که نفوذ ماخیسم را در مارکسیسم روسی مورد انتقاد قرار داده بودند. بدین ترتیب اشاره لنین در "نقد کانت گرایی و ماخ گرایی معاصر" که به نظر او"در آغاز قرن بیستم"باید انجام شود به احتمال زیاد نه تنها آثار پلخانف، بلکه هم چنین اثر خود او یعنی "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم"را نیز در بر میگیرد.»
و این همان نکته اصلی این حضرات است. یعنی استفاده کردن از انتقاد بجای لنین به پلخانف، به انتقادی در مجموع نابجا به خود لنین و اثرش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم. اگر از این حضرات بپرسیم کدام نکات از  انتقاداتی که لنین از پلخانف به عمل میاورد و دیدگاه وی را به علت رعایت نکردن آنها در مورد نقد از کانت و هیوم و  اگنوستیسیم «ماتریالیسم عامیانه» مینامد، در مورد خودش راست در میاید، بسرعت میگویند در دیدگاه بازتاب ماتریالیستی و اینکه دیدگاه ماتریالیستی بازتاب یعنی «کپی برداری» یا «عکس برداری» مکانیکی از طبیعت.
 اما این دیدگاه بازتاب، درست دیدگاهی است که لنین از آغاز تا پایان یادداشتهای فلسفی، خواه یادداشتهایش درباره علم منطق، خواه تاریخ فلسفه و خواه فلسفه تاریخ هگل و نیز مقاله ی مستقل درباره مسئله دیالکتیک وجود دارد، و ما در همان بخش های نخست از مهمترین آنها یاد کردیم. در بخشی از این تاکیدات، لنین درست به همراه هگل  و در نقد کانت بروی مسئله بازتاب پافشاری میکند.(نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، قسمتهای در مورد بازتاب )(4)    
به جز مورد بازتاب، اینها به مورد خاصی اشاره نمیکنند و از این رو روشن نیست که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  و در نقد ماخیست ها کدام یک از این نکات «شیوه ی هگلی» را رعایت نکرده است؟
 «لنین در یادداشت هایش مربوط به فصل قیاس اثر هگل جمله ی قصار دیگری مینویسد که شاید بیش از سایر جمله های او مورد استفاده قرار گرفته باشد. این جمله عبارت است از :« محال است که بتوان تمامی سرمایه مارکس ...»(متن کامل عبارت لنین در بخش 9 همین نوشته- دامون) این چشم گیرترین اظهار نظر لنین در مورد اهمیت هگل برای مارکسیسم است. اجازه دهید الزام های آن را مورد بررسی قرار دهیم.
نخست،  او به مارکسیست ها توصیه میکند که کل منطق "هگل" را مورد مطالعه قرار دهند. لنین که با آموزش های انگلس و پلخانف و بحث های آن ها در مورد ماتریالیسم دیالکتیک تربیت شده بود، حالا از دیگران میخواست که به مطالعه ی کل منطق هگل بپردازند. پیشتر انگلس در مشهورترین کتاب فلسفی اش"لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان"نوشته بود که مارکسیست ها باید "روش" هگل را به طور ماتریالیستی بپذیرند، اما نظام او را کنار بگذارند. لنین در اینجا به تفاوت های بین نظام و روش اشاره نمیکند و توصیه اش درباره کل منطق را باید به سادگی به عنوان گامی فراتر از تقسیم ساده انگارانه انگلس قرائت کرد.»
نخست اینکه لنین  نه یک دلیل، بل دلایل گوناگونی برای چنین رهنمودی داشت که از مارکسیستهابخواهد که کل علم منطق هگل را بخوانند:1- همانطور که اشاره کردیم این نکته که مارکسیسم در فلسفه پیرو دیالکتیک  ماتریالیستی است، و دیالکتیک و در قلب آن قانون وحدت اضداد، در اندیشه های بزرگترین مفسران مارکسیسم یعنی کائوتسکی و پلخانف و نیز بسیاری مارکسیستهای دیگر در آن زمان، آن اهمیت اساسی را که باید داشته باشد، نداشت و در تحلیلهای آنها از تمامی فرایندهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، به این نکته اساسی در مارکسیسم اهمیت لازم داده نمیشد.2-  در حقیقت، بسیاری از آنها هسته اصلی دیالکتیک یعنی قانون تضاد را بطور دقیق و کامل درک نمیکردند و ماتریالیسم آنها به انواع گوناگون تفکرات غیر دیالکتیکی و متاقیزیکی آغشته بود.3- مطالعه کل علم منطق هگل به مارکسیستها یاری میرساند که کتاب سرمایه مارکس را ژرفتر و کاملتر بفهمند.4- فهم این مسئله یعنی چگونگی کاربرد دیالکتیک هگل بشکل ماتریالیستی در بررسی اقتصاد سیاسی سرمایه داری بوسیله مارکس(یا به گفته لنین «منطق سرمایه»)، باعث درک ژرفتر نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی میشد.5- مطالعه مسئله دیالکتیک میتوانست درتحلیل مبارزات حزبی و چگونگی دریافت مبارزات حزبی و تقسیسم حزب به دو جریان و چگونگی مناسبات میان این دو جریان موثر واقع شود.6- شناخت روش دیالکتیکی هگل در فلسفه و تصحیح و کاربرد آن بوسیله مارکس در سرمایه، مارکسیستها را به اندیشه ای قوی تر در تحلیل پدیده های طبیعی و اجتماعی- تاریخی و انقلاب کردن مسلح میکرد.7- همه ی اینها میتوانست مارکسیستها را به بینشی نیرومند تر درباره رابطه اقتصاد و سیاست، ضرورت اقتصادی، جبر تاریخ و نقش آگاهی انقلابی در تحقق ضرورت و نیز  زیر ساخت و روساخت و نهایتا ماده و شعورمسلح کند.
دوم اینکه اگر لنین اشاره میکند کل منطق هگل را باید بخوانند به این معنی نیست که هر چه هگل در این «کل» منطق گفته، درست است، و یا مارکس «کل» منطق را بدون هیچ دستکاری و تغییری در اقتصاد سیاسی بکار برده است. در این خصوص اولا یادداشتهای خود لنین بر هگل گواه است که لنین بسیاری از دیدگاههای این«کل» منطق را غیر قابل استفاده و «مزخرفات» مینامد؛ و در ضمن به مابقی آن همان برخوردی را میکند که خود «شیوه ی هگل»مینامد؛  دوما اشاره میکند:
« مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست: هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است.» ( تاکید از ماست، برای مطالعه متن کامل نوشته لنین درباره رابطه ی سرمایه و علم منطق  و اشارات تیتر وار وکلی لنین به اینکه این چیزهای با ارزش کدامند، نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، متن دوم، طرح دیالکتیک هگل)
میبینیم که لنین به «هر آنچه در هگل با ارزش بوده» اشاره میکند و نه به این که «کل منطق» هگل و نظریه شناخت دیالکتیکی - ایده آلیستی آن(و البته به همراه مزخرفات و اراجیف ایده آلیستی هگل) بوسیله مارکس  به سرمایه و تحلیل اقتصادی وی منتقل شده است. برای اینکه فهمید مارکس چه چیزهایی را گرفته (یعنی چگونگی منطق، دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیسم) طبیعی است که باید کل علم منطق مطالعه شود. زیرا چیزهای با ارزش آن، که در حقیقت همان روش آن است، نه در یک بخش و یا دو بخش، بلکه در تمامی اثر وی پخش است و افزون بر این بدون خواندن کل منطق، نه میتوان از ساختار و لایه های مندرج در آن سر در آورد و نه آن شیوه ی علمی را فهمید که باید در تحلیل هر شیء و پدیده ای بکار برد.
سوم باید توجه داشت که این انگلس نبود که بین نظام و روش هگل تفاوت گذاشت. این خود هگل بود که این تفاوت بین نظام و روش را گذاشته و از روش خود همواره به گونه ای ویژه سخن گفته بود. (5)
 بنابراین این «تقسیم ساده انگارانه» نه کار انگلس و مارکس(که  وی نیز همین تقسیم بندی را انجام داد)، بلکه کار خود هگل است. اما اگر جناب آندرسون حاضر نیست بین روش و نظام تفاوتی قائل شود، نه به این دلیل است که لنین به واقع فرقی نگذاشته است، زیرا لنین از آغاز تا پایان یادداشتها، روش دیالکتیکی هگل را از مبنای ایده آلیستی آن تفکیک میکند و ایده آلیسم وی را مورد نقد همه جانبه قرار میدهد، بلکه به این دلیل است که نظام تفکر هگلی که بر مبنای ایده آلیسم مطلق استوار است را از نظر مارکسیستها همسنگ روش دیالکتیکی و یا فرو رفته در این روش وی قلمداد کند و جدا کردن دیالکتیک و یا گرفتن آن را از دیدگاه ایده آلیسم امری غیرممکن بشمار آورد، و با این رویکرد خود راه را برای« وحدت  ماتریالیسم و ایده آلیسم» کذایی اش باز کند. به این ترتیب از نظر این ترتسکیست خواندن کل منطق هگل برابر است با پذیرش کل منطق هگل و هر چیز مندرج در آن و بدون تفکیک.
اینجا و در این نکته، بدون هر گونه اشاره به بررسی دیالکتیکی هر اثر و نوشته ای، این حضرت ترتسکیست درست  ضد همان شیوه ی مطالعه و نقدی را در مورد هگل در پیش میگیرد(و از مارکسیستها میخواهد چنین باشند) که درست لنین در رد روش ماتریالیسم عامیانه  پلخانف در برخورد به کانتی ها هیومی ها رئوس آن را بر شمرده بود و این آندرسون در نوشته خود از آنها یاد کرده بود. لابد ما باید این شیوه را ایده آلیسم عامیانه نام نهیم!؟
«دوم، لنین در نوشته های قبلی خود پیش نهاد میکرد که مارکسیست ها برای نقد جریان هایی نظیر کانت باوری و ماخیسم، که آنها را رقبای مارکسیسم میدانست، به هگل مراجعه کنند. اما اکنون میگوید که آنها برای درک مهم ترین اثر نظری در مارکسیسم یعنی کاپیتال، باید مستقیما هگل را مورد مطالعه قرار دهند.»
مارکسیستهای آن زمان سرمایه مارکس را میخواندند اما آنچه  جان و روان این اثر بود یعنی دیالکتیک و کاربرد آن بوسیله مارکس در سرمایه را بدرستی درک نمیکردند. آنها صرفا آنرا تحلیلی در ماهیت جامعه سرمایه داری میدیدند وعموما آنرا در یک بحث اقتصادی صرف خلاصه میکردند؛ درحالیکه این نکته که چگونه مارکس توانسته بود این کتاب را و به این شیوه به نگارش در آورد، در نظرشان اهمیت لازم را کسب نکرده بود. آنها بارها پیشگفتارهای مارکس و تاکید وی بر روش دیالکتیکی خود را میخواندند، اما از آنها آن جور که باید، سر در نمیآوردند. درست به همین دلایل لنین میگفت برای فهمیدن سرمایه باید کل علم منطق هگل مطالعه شود. این رهنمود نه تنها برای فهمیدن سرمایه موثر واقع میگشت، بلکه در نهایت آن روان درونی سرمایه که آن را جاندار و زنده میکند، برجسته میشد. یعنی روش دیالکتیکی که درک درست و دقیق آن برای مارکسیستها اهمیت زیادی داشته و دارد.(6)
«این مسأله، و «به خصوص فصل اول"آن برای کل آن اثر صادق است. این تأکید بر فصل اول برای مارکسیسم در سال 1916 بسیار مبتکرانه بود.»
علت اینکه لنین به فصل نخست سرمایه اشاره میکند به این علت است که ما باید هر سه بخش علم منطق هگل را خوانده باشیم تا بتوانیم فصل نخست را که چکیده تمامی نکات اساسی دیالکتیکی علم منطق هگل را دربردارد، بفهمیم. برای نمونه بدون خواندن فصول نخست بخش آموزه مفهوم در علم منطق هگل نمیتوان بخش تکامل معادل را در فصل نخست درک کرد. زیرا این بخش با توجه به همان فصول نوشته شده است. (7)
«گرچه او هیچ گاه به بخش اول بت وارگی کالاها در فصل اول سرمایه اشاره نکرد، کاری که لوکاچ برای اولین بار در "تاریخ و آگاهی طبقاتی"... مورد تاکید قرار داد. ما میتوانیم مشاهده کنیم که بیش تر دیالکتیک، نه اقتصاد، به عنوان مرکز سرمایه و شاید کل مارکسیسم خود نمایی میکند... »
اما درباره شیء شدگی: در این باره مائوئیست ها میتوانند  پیرو دیدگاههای مارکس باشند، بدون آنکه به درک های لوکاچی، «مارکسیسم غربی» یا «انسان باور» در بغلطند؛ یعنی درک های انحرافی و «راست مسلکی» که  شیء شدگی مناسبات انسانی، را به نفع  دیدگاهای انسانگرایانه و سازش طبقاتی تحریف کرده  و میکنند.
« نکته سوم برای لنین گسست دوباره او از گذشته فلسفی خویش به خصوص ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم است. در این جا مایلم بگویم که لنین همان گونه که در دو فراز یاد شده از او ملاحظه کردید، به نظر میرسد که خود را در شمار و جایگاه مارکسیستها قرار میدهد که"به علت عدم مطالعه و فهم کامل منطق هگل- در نیم قرن گذشته مارکس را نفهمیده اند." من این را اتهامی بزرگ میدانم، نه فقط علیه نظریه پردازان بزرگ، بلکه علیه خود لنین نیز. من یک با دیگر میگویم که این موضع تا حدی بر این مبنا استوار است که هر دوی این نقل قولها و قطعه ای که به صراحت پلخانف را مورد انتقاد قرار میدهد یعد از این عبارت "نقد کانت باوری و ماخیسم معاصر قرار دارد"چه کسی غیر از لنین و پلخانف با این موضوع دست و پنجه نرم میکردند.؟»( )(8)
بسیار خوب! ما میتوانیم این را انتقادی از خود نیز به شمار آوریم، یعنی لنین، مارکس را، پس از اینکه علم منطق هگل را با دقت مطالعه کرد، بهتر فهمید. اما از این چه برداشتی میتوان کرد؟ اینکه لنین با مارکسیستهای دیگر که مارکس را نفهمیده بودند، در یک ردیف بود؟ اینکه درست آنگونه که بقیه مارکسیستها مارکس را فهمیده بودند، لنین، مارکس را میفهمید؟ براستی فرق درک لنین از مارکس و مارکسیسم  با بقیه چه بود که لنین توانست تئوری و تاکتیک مارکسیستی واقعی را در کشور روسیه بدقت تنظیم کند، اما در همین کشور اشخاصی نظیر پلخانف و در سطح بین المللی اشخاصی همچون کائوتسکی نتوانستند؟ چرا آنها راه به اپورتونیسم و رویزیونیسم بردند و لنین همواره با اپورتونیسم و رویزیونیسم مبارزه کرد و جنگید؟ و بالاخره چرا لنین توانست به ژرفنای دیالکتیک دست یابد و آن را توسعه و تکامل  دهد، اما دیگران نتوانستند؟ اگر ملاک «نفهمیدن» مارکس «پس از نیم قرن» باشد،به گفته کوین آندرسون همه در این امر شریک بودند، پس چه چیز لنین را پیش از این یادداشتها، به عنوان یک رهبر انقلابی مارکسیسم از دیگران متمایز و تفکیک میکرد؟
 پاسخ این است: این مسئله اساسی که لنین چیزهایی را از همان آغاز از مارکس و انگلس فهمیده بود که دیگران نتوانستند بفهمند، یا به اندازه کافی بفهمند. یعنی روح زنده ی مارکسیسم. درک این روح زنده و بکار بردن زنده ی و فعال آن در تئوری و عمل( و اینها جدای از نبوغ شخصی لنین) درست آنچیزی بود که لنین را از بقیه متمایز میکرد. لنین همچون بقیه مارکسیستها سرمایه مارکس را خواند، اما آن چه لنین از این کتاب و دیگر کتابهای مارکس(و نیز انگلس) گرفت روح دیالکتیکی موجود در این آثار و روان جنبده ی دیالکتیک یعنی قانون وحدت اضداد بود. یعنی آن »نکته  ی» اساسی و «قطعی» در مارکسیسم (که خود در ژانویه سال 1923 بدان اشاره میکند)(9) که دیگران یا به هیچوجه نمیفهمیدند، یا آنطور که باید و شاید نفهمیده بودند و یا بحد نیاز به آن توجه نمیکردند.
اما برای اینکه شما این قانون را بفهمید، نیازی ندارید که حتما علم منطق هگل را خوانده باشید یا بخوانید. با خواندن آثار مارکس نیز میشد این قانون را یاد گرفت و در چگونگی کاربرد آن در شرایط مشخص روسیه مهارت یک استاد را یافت. و البته لنین چنین کسی بود. لنین حتی در کتابها و مقالات نخستین خود نیز نشان میداد که درس قانون وحدت اضداد را از مارکس فرا گرفته و همچنانکه مارکس در سرمایه خویش(و نیز در همه ی آثارش) و در همه آنات و دقایق فکری و عملی از آن پیروی کرده بود، از آن پیروی کند. و تردیدی نیست که پس از خواند علم منطق هگل ، درک لنین از مارکس، دیالکتیک و قانون وحدت اضداد بسی ژرفتر و گسترده شد و در عین حال آن را به گستردگی و ژرفشی نوین رسانید.
اما مسئله مهمتر این است که کوین آندرسون از این «نفهمیدن مارکس پس از نیم قرن»چه نتیجه ای میخواهد بگیرد؟ یعنی حال که لنین مارکس را بهتر فهمیده، در تمامی درک های پیشین خود تغییر اساسی به عمل میآورد؟ یعنی آنچه لنین تا آن زمان بر مبنای آثار مارکس و انگلس و تجارب انقلابی خودش رشته بود، باید پنبه شود؟ یعنی حال که لنین منطق هگل را خوانده و مارکس را بهتر فهمیده به«وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم»، به «انسان باوری» و به «وحدت» آن با «طبیعت گرایی»  باور میآورد؟ میبینیم ترتسکیستها  چگونه کمبودی را برجسته میکنند، تا مشتی آت و آشغال تحویل پیروان خود دهند!؟
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن 95
یادداشتها
1- و این درست شیوه ای است که لنین خود در برخورد به هگل در پیش میگیرد. او در یادداشتهای خود بر عبارات هگل، آنها را از دیدگاه ماتریالیستی تصحیح میکند، گسترش و ژرفش میبخشد و پیوندها و تبدیل های هر مفهوم را از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی تشریح میکند. افزون براین، یادداشتهای لنین بر هگل بسیار ساده تر و روشن تر از نوشته های هگل است و از این لحاظ معین درست در نقطه ی مقابل بیشترعبارات و اندیشه های پر ابهام هگل قرار دارند. یادداشتهای لنین بر هگل گامی ارزشمند به پیش در فلسفه مارکسیستی و در فلسفه در کل است. این یادداشتها از سوی مائو تسه تونگ در مقالات فلسفی اش درباره پراتیک و درباره تضاد بسط و تکامل بیشتری یافت و دیالکتیک تبدیل به یک سیستم فکری منظم شد. 
2-  لنین نیز به همین نکته اشاره میکند و میگوید «زمانی که یک ایده آلیست پایه های ایده آلیستی یک ایده آلیست دیگر را مورد انتقاد قرار میدهد، این ماتریالیسم است که از نتیجه آن نفع میبرد. مراجعه کنید به ارسطو بر ضد افلاطون و غیره.، هگل برضد کانت، و غیره.» ( لنین، یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی ،ص281، تاکیدها از لنین است). 
3- نکته ی مشترک میان این دارودسته های مارکسیستهای هگلی این است که تمامی آنها اصل اساسی دیالکتیک هگلی یعنی قانون تضاد را یا رد میکنند و یا تحریف. و تحریفشان به این شکل است که وحدت و مبارزه ی اضداد، هر دو را، نسبی کرده و در نتیجه خود بخود این قانون را نفی میکنند. زیرا در قانون تضاد، وحدت اضداد بین مطلق و نسبی وجود دارد و در آن، وحدت نسبی و مبارزه مطلق است. اما آنها مبارزه ی مطلق را تبدیل به مبارزه ی نسبی کرده (در مبارزه میان طبقه کارگر و بورژوازی)، و افزون بر این با جهت گیری به سوی «آشتی پذیری» اضداد(در مقابل این اصل اساسی دیالکتیکی که همه ی تضاد ها ماهیتا آشتی ناپذیرند و ما تضاد آشتی پذیر نداریم) شکل آنتاگونیسم را که در برخی از اضداد(عجالتا مبارزه خلق با امپریالیسم و ارتجاع و یا طبقه کارگر و بورژوازی) شکل عمده ی اسلوب حل تضاد است، از مبارزه ی اضداد حذف میکنند. از این رو، این حضرات نه  دیالکتیک هگل را درک میکردند و نه دیالکتیک مارکس را، و بیشترشان میخواستند به مارکس جوان(و البته عمدتا مارکس جوان یادداشتهای اقتصادی- فلسفی و نه مارکس جوانی که از انتقاد سلاح صحبت میکند) برگردند که هنوز بازمانده ی دیدگاههای هگلی و فوئرباخی و دیدگاه انسان باوری انتزاعی را در دیدگاههای خود داشت.
4- این ترتسکیست ها هیچ دلیلی از این دلایل لنین را در برخوردش به ماخیستها نشان نمیدهند و تنها به ذکر همان یک مورد بسنده میکنند. به موردی درکتاب جان ریز اشاره شده که ما  در بخش بعدی به آن خواهیم پرداخت. 
5- برای نمونه، نگاه کنید به نوشته لنین درباره فصل پایانی علم منطق هگل که لنین بطور موکد میگوید این فصل هیچ چیز خاصی درباره ایده ی مطلق ندارد و بیشتر درباره روش است«این قابل توجه است که در تمامی بخش «ایده مطلق»... تقریبا هیچ چیزی را که بطور مشخص ایده آلیسم باشد، در بر ندارد، اما موضوع اصلی آن روش دیالکتیکی است. در مجموع ، حرف آخر و ذات منطق هگل روش دیالکتیکی است- این بسیار قابل توجه است...»(متن کامل عبارات لنین در بخش 9 همین نوشته موجود است. تاکیدات از لنین است)
6-  گرچه مباحث مائو درباره دیالکتیک بسیار پیشرفته تر از تمامی مباحث پیشین است و بسیاری خطوط  ناروشن و مبهم  در دیالکتیک را بویژه در مواردی مانند  تجزیه و ترکیب و ضرورت و آزادی روشنتر، صریح تر و کاملتر تدوین کرده است.
7-  برای نمونه، اشاره لنین به بخشهایی ازجلد نخست سرمایه(فصل اول، بخش مربوط به تکامل معادل و تبدیل آن به پول) که تقلیدی از قیاس های هگلی در بخش سوم اثر هگل با نام آموزه مفهوم است:« تحلیل هگل از قیاسها(فردی- خاص- کلی؛ خاص، فردی،کلی و غیره) یادآور تقلید مارکس از هگل در فصل نخست است»(یادداشتهای فلسفی،متن انگلیسی، ص، 178)
8-  و یا دوباره در مقاله ای  دیگر: « لنین که گویی در حال نقد نوشته های اولیه خود مانند ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و نیز نوشته های دیگران مانند پلخانف است چنین نوشت:«مارکسیستها در ابتدای سده بیستم مکتب کانت و به هیوم بیشتر به شیوه فوئرباخی (و بوخنری) انتقاد میکردند تا به شیوه هگلی». در اینجا اتفاقی نسبتا چشمگیر رخ میدهد. برای نخستین بار از زمان مارکس جوان، چهره ای برجسته در سنت مارکسیستی مطرح میکند که به مسائل باید «به شیوه هگلی» پرداخت، بدون اینکه لازم بداند که بی درنگ به شرط و شروط های ماتریالیستی متوسل شود. در واقع، لنین جهتی متضاد و خلاف ماتریالیسم خام اندیش پیش گرفت که به عقیده وی از ایده آلیسم نوکانتی نقدی ماتریالیستی اما غیر هگلی و بنابراین غیر دیالکتیکی کرده است. این امر به طور مستقیم به کلام موجزی کشیده میشود که پیش تر بیان کردیم: درک کامل سرمایه مارکس ، بویژه فصل اول آن ، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه هیچ کدام از مارکسیست ها ی نیم قرن گذشته مارکس را درک نکر ده اند!!» (بازیابی و پایداری دیالکتیک، ص 27- 26).
اولا شیوه  هگلی یعنی شیوه ی دیالکتیکی هگل و نه دیدگاه ایده آلیستی تفکر او. و این درست نکته ای است که خود جناب کوین اندرسون در همین بند به آن اشاره کرده است. زمانی که ما میگوییم نقد ماتریالیسم متافیزیکی از کانت، غیر هگلی است یعنی غیر دیالکتیکی است و نه اینکه غیر ایده آلیستی است. دوما لنین از آغاز تا پایان یادداشتهای فلسفی بر این نکته تاکید میکند که او هگل را به شیوه ای ماتریالیستی مورد مطالعه قرار می دهد و در نتیجه تمامی عناصر ایده آلیستی این فلسفه، ایده مطلق، خدا و روح را دور میاندازد. بدین ترتیب لنین «بی درنگ» شرط و شروط های ماتریالیستی خود را پیش گذاشته و تا پایان یادداشتها از همین شروط پیروی کرده همواره هگل را روی پا قرار میدهد.
9- «همه ی آنها خود را مارکسیست مینامند ولی مارکسیسم را به شکل غیر قابل تحملی خشک مغزانه درک میکنند. نکته قطعی را در مارکسیسم، که همانا دیالکتیک انقلابی آنست بهیچوجه نفهمیده اند.»( مجموعه آثار چهار جلدی ،ترجمه پورهرمزان، جلد چهارم، مقاله ی درباره انقلاب ما، ص871)


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر